فصل [۳۴]: [شرایط شیخ و مرشد] /

تخمین زمان مطالعه: 48 دقیقه

فصل [۳۴]: [شرایط شیخ و مرشد]


فصل [34]: [شرایط شیخ و مرشد] اى عزیز! چون این مراتب دانسته شد بدان که مقامات شیخى و شرائط آن به حد و حصر در نیاید، اما باید که چند صفت در او موجود بود که اگر یک صفت از این صفت ها ناقص باشد به قدر آن خلل و نقصان در مقام شیخى باشد. و المراد من المقام ما ثبت و اقام ، و الحال ما کان عارضا سریع الزوال .(754) اول - باید که مجذوب سالک باشد، زیرا که اهل معرفت سه چیز را به غایت اعتبار مى کنند: اول - جذبه ، دوم - سلوک ، سیم - عروج . جذبه عبارت از کشش است ، و سلوک عبارت از کوشش است ، و عروج عبارت از بخشش است . جذبه فعل حق تعالى است که بنده را روى به خود مى کشد. بنده روى به دنیا آورده دل به دوستى مال و جاه بسته ، عنایت حق تعالى در مى رسد و روى دل بنده را بر مى گرداند تا بنده روى به خدا مى آورد. و فى الحدیث : جذبة من جذبات الحق توازى عمل الثقلین .(755) آن چه از طرف حق است نامش جذبه است ، و آن چه از طرف بنده است نامش میل و اراده و محبت و عشق است . توجه بنده هر چه زیاده مى شود نامش دیگر مى گردد تا به جایى برسد که سالک به یک بار ترک همه چیز کند و روى به خدا آورد. آن گاه به مرتبه عشق رسیده است . و چون این مقدمات معلوم شد بدان که : چون یکى را جذبه حق در رسد و آن کس در دوستى خدا به مرتبه عشق در رسد بیشتر آن باشد که از آن مرتبه باز نیاید و در همان مرتبه عشق زندگانى کند و در همان مرتبه از این عالم برود، و این چنین کسى را ((مجذوب)) مى گویند. بعضى باشند که باز آیند و از خود با خبر باشند، اگر سلوک کنند و سلوک را تمام کنند و جذبه حق به ایشان نرسد این کس را ((سالک)) گویند. و شیخ سهروردى در ((عوارف المعارف)) گفته است که : از این چهار قسم یک قسم شیخى و پیشوایى را مى شاید و آن مجذوب سالک است .(756) اى عزیز! چون این کس از نقصان خبر خبردار شد و در باطن شوقى به کمال که باعث او باشد بر طلب کمال پدید آید پس ‍ محتاج شود به حرکتى در طلب کمال . و اهل طریقت این حرکت را ((سلوک)) خوانند و کسى که به این حرکت رغبت کند و لوازم وصول به مطلوب را مرعى دارد ((سالک)) گویند. پس اى عزیز! از براى تاءکید و تذکیر باز این ضعیف مى گوید که : چون دغدغه طلبى در این کس پیدا شود فرصت را غنیمت داند آن مهمان غیبى را عزیز دانسته ، تربیتش نماید به مفارقت صورت کثرت و به تدریج . و صورت تدریج بیاید مفصلا اءن شاء الله تب و مجملا آن که : از مردم منفرد و منقطع شود تا آن که مناسبتى میان او و پروردگار وجود یابد، و بعد از این استعانت یابد به مرشدى راه پیموده شریعت آگاهى که براى او تعیین نماید ذکرى که مناسب او باشد. دوم : اعتقاد خوبست . باید که شیخ به اعتقاد اهل بیت و ائمه اثناعشر علیهم السلام باشد و الا مبدع باشد و مبدع منجى نباشد بلکه هالک و در ضلالت باشد، ((کور را کى رهنما کورى بود))؟ طبیب یداوى و الطبیب علیل .(757) دلیل بر این که ناجى ، فرقه محقه شیعه است به جهت حدیث متواتر لفظى و معنوى [اى است] که پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم فرمودند: و لیاتى على امتى ما اتى على بنى اسرائیل ، افترقت امة الیهود على احدى و سبعین فرقة ، و افترقت امة الناصرى على ثنتین و سبعین فرقة ، و ستفترق امتى على ثلاث و سبعین فرقة ، کلهم فِى اَلْنَّار الا فرقة واحدة .(758) همانا بر سر امت من خواهد آمد آن چه بر سر بنى اسرائیل آمد امت یهود هفتاد و یک فرقه شدند، و امت نصارى هفتاد و دو فرقه و به زودى امت من هفتاد و سه فرقه شوند که همگى در آتشند جز یک فرقه . و قد ورد فِى الخبر المتفق علیه فِى تعیین الناجیة : و هى اَلَّتِى اتبعت وصیى علیا علیه السلام کما قَالَ فِى الناجیة من قوم موسى علیه السلام : اَلَّذِى نَ اتبعوا وصیه یوشع ، و من قوم موسى علیه السلام : اَلَّذِى نَ اتبعوا وصیه شمعون . و در خبرى که مورد اتفاق همه است در تعیین فرقه ناجیه وارد شده است که : آن فرقه اى است که از وصى من على علیه السلام پیروى کند، چنان که درباره فرقه ناجیه از قوم موسى علیه السلام وارد است که آنان پیروان وصى او یوشع اند، و از قوم عیسى علیه السلام پیروان وصى او شمعون . و فِى الاخر المتفق علیه : مثل اهل بیتى کمثل سفینة نوح من رکب فیها(759) نجا، و من تخلف عنها هلک .(760) و در حدیث دیگرى که نیز مورد اتفاق همه است آمده : مثل خاندان من مثل کشتى نوح است ، هر که در آن سوار شد نجات یافت ، و هر که از آن باز ماند هلاک شد. و فِى ((مجالس ابن الشیخ)) قَالَ على علیه السلام لراس ‍ الیهود: على کم افترقتم ؟ قَالَ: على کذا و کذا فرقة . قَالَ على علیه السلام : کذبت . ثم اقبل على النَّاس فقَالَ: و الله لو ثنیت الى لوسادة لقضیت بین اهل التوراة بتوراتهم و بین اهل الانجیل بانجیلهمب و بین اهل القرآن بقرآنهم . افترقت الیهود على احدى و سبعین فرقة ، سبعون منها فِى اَلْنَّار و واحدة منها ناجید و هى اَلَّتِى اتبعت یوشع وصى موسى علیه السلام . وافترقت امة النصارى على ثنتین و سبعین فرقة ، احدى و سبعون منها فِى اَلْنَّار و واحدد منها ناجیة و هى اَلَّتِى اتبعت شمعون وصى عیسى علیه السلام . و تفترق هذه الامة على ثلاث و سبعین فرقة ، اثنان و سبعون فِى اَلْنَّار و واحدة فِى اَلْجَنَّة و هى اَلَّتِى اتبعت وصى محمد صلى الله علیه و آله و سلم - و ضرب بیده على صدره - ثم قَالَ: ثلاث عشر فرقة من الثلاث و السبعین فرقة کلها تنتحل مودتى و حبى ، و واحدة منها ناجیة و هو النمط الاوسط، و اثنتا عشر فِى اَلْنَّار.(761) و در ((مجالس ابن شیخ)) روایت است که : على علیه السلام به رئیس یهود فرمود: شما چند فرقه شدید؟ گفت : چندین و چند فرقه . فرمود: دروغ گفتى . سپس به مردم روى کرده فرمود: به خدا سوگند اگربالشى برایم دوخته کنند همانا (بر آن نشینم و) میان اهل تورات با توراتشان و میان اهل انجیل با انجیلشان و میان اهل قرآن با قرآنشان به داورى پردازم . امت یهود هفتاد و یک فرقه شدند، هفتاد فرقه در آتش و یک فرقه اهل نجات ، و آنان گروهى بودند که از یوشع وصى موسى علیه السلام پیروى کردند. امت نصارى هفتاد و دو فرقه شدند، هفتاد و یک فرقه در آتش و یک فرقه اهل نجات ، و آنان گروهى بودند که از شمعون وصى عیسى علیه السلام پیروى کردند. این امت نیز هفتاد و سه فرقه مى شوند، هفتاد و دو فرقه در آتش و یک فرقه اهل نجات ، و آنان گروهى هستند که از وصى محمد صلى الله علیه و آله و سلم پیروى کنند - و دست بر سینه خود نهاده و به خود اشارت نمود - سپس فرمود: از این هفتاد و سه فرقه ، سیزده فرقه مدعى دوستى و محبت منند، در حالى که تنها یک فرقه از آنان اهل نجات است ، و آن معتدلان و میانه روانند،(762) و دوازده فرقه دیگر در آتشند. روى فخر المحققین عن والده العلامة (ره) و روى صاحب ((المجلى)) عنه ایضا اءِنَّهُ قَالَ نصیر الدین الطوسى (ره): ((الفرقة الناجیة هى الفرقة الامامیة ، لان جمیع المذاهب وقفت على اصولها و فروعها فوجدت من عدا الامامیة مشترکین فِى الاصول المعتبرة فِى الایمان و اءنْ اختلفوا فِى اشیاء یساوى اثباتها و نفیها بالنسبة الى الایمان . ثم وجدت اءن طائفة الامامیة یخالفون الکل فِى اصولهم ، فلو کانت فرقة من عداهم ناجیة لکان الکل ناجین ؛ فیدل على اءن الناجى هو الامامیة لا غیر))(763) انتهى . و معناه اءن جمیع الفرق متفقون على اءن دخول اَلْجَنَّة و النجاة من اَلْنَّار یَکوُن بالاقرار بالشهادتین ، و من قَالَ ((لا اله الا الله ، محمد رسول الله))، دخول اَلْجَنَّة ، و لا یخالفهم فِى هَذَا الاعتقاد الا الامامیة - رضوان الله علیهم - حیث قَالَوا: لا یدخل اَلْجَنَّة الا من قَالَ بولایة اهل البیت علیهم السلام و برى ء الى الله تعالى من اعدائهم . فخر المحققین از پدر خود علامه حلى (ره) و نیز صاحب کتاب ((مجلسى)) نقل کرده اند که خواجه نصیر الدین طوسى (ره) فرموده : ((فرقه ناجیه فرقه امامیه (شیعیان دوازده امامى) است ، زیرا بر تمام اصول و فروع سایر مذاهب اطلاع یافته ام و جز امامیه همه آنان را در اصولى که در ایمان معتبر مى دانند مشترک دیدم هر چند در پاره اى از مسائل که اثبات و نفِى آن ها نسبت به مساءله ایمان مساوى است با هم اختلاف نظر دارند. سپس دیدم که گروه امامیه با همه آنان در اصولشان اختلاف اختلاف دارد. حال اگر یکى از آن فرقه ها اهل نجات بود مى بایست همگى آن ها اهل نجات باشند (زیرا همه در اصول با یکدیگر هم عقیده اند. در صورتى که چنین نیست بلکه تنها یک فرقه اهل نجات است). پس ‍ این دلیل است که فرقه ناجیه فرقه اى است که در برابر همه آنان باشد و آن فرقه امامیه است نه غیر آن)). معناى فرمایش ایشان این است که : تمام فرقه ها اتفاق نظر دارند در این که دخول در بهشت ونجات از دوزخ به اقرار به شهادتین وابسته است و هر که شهادت به توحید خدا و رسالت پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم بدهد داخل بهشت خواهد شد. و تنها گروهى که با اینان در این نظریه اختلاف دارد فرقه امامیه - رضوان الله علیهم - است که ولایت را نیز شرط مى دانند و گویند که داخل بهشت نمى شود مگر کسى که معتقد به ولایت اهل بیت علیهم السلام بوده و از دشمنان ایشان به سوى خداى متعال بیزارى جوید. و فِى ((مجالس الصدوق)) قَالَ رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَیهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم لسلمان : فهل تدرى من کان وصى موسى من امته ؟ فقُلْتُ: یوشع بن نون علیه السلام فتاه . فقَالَ صلى الله علیه و آله و سلم : فهل تدرى لم کان اوصى الیه ؟ فقُلْتُ: الله و رسوله اعلم ، فقَالَ صلى الله علیه و آله و سلم : اوصى الیه لانه کان اعلم امته بعده ؛ و وصیى و اعلم امتى بعدى على بن ابى طالب علیه السلام .(764) و در ((مجالس صدوق)) روایت است که : رسول خدا صلى الله علیه و آله و سمل به سلمان فرمود: آیا مى دانى وصى موسى از میان امتش که بود؟ گفتم : جوانى که همراه او بود: یوشع بن نون . فرمود: میدانى به چه دلیل او را وصى خود قرار دارد؟ گفتم : خدا و رسولش داناترند. فرمود: بدین جهت او را وصى خود قرار داد که او داناترین افراد امتش پس از وى بود؛ و وصى من و داناترین امتم پس از من على بن ابى طالب علیه السلام است . و فِى کتاب ((المودات)) عن سلمان - رضى الله عنه - قَالَ: دخلت على رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَیهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم و هو فِى غمرات الموت فقُلْتُ: یا رسول الله ! هل اوصیت ؟ فقَالَ: یا سلمان اتدرى من الاوصیاء؟ فقُلْتُ: الله و رسوله اعلم . قَالَ صلى الله علیه و آله و سلم : اءنّ آدم علیه السلام وصى الى شیث و کان فضل من ترکه بعده من ولده . و وصى نوح علیه السلام سام و کان افضل من ترکه بعده ، و وصى موسى علیه السلام یوشع و کان افضل من ترکه بعده ، و انیوصیت الى على علیه السلام و هو افضل من اترک بعدى .(765) و در کتاب ((مودات)) از سلمان - رضى الله عنه - روایت است که : در حال جان دادن و رحلت رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم بر آن حضرت وارد شدم و عرض کردم : اى رسول خدا، آیا کسى را وصى خود قرار داده اى ؟ فرمود: اى سلمان ، آیا مى دانى اوصیا کیانند؟ گفتم : خدا و رسولش داناترند. فرمود: وصى آدم علیه السلام شیث بود که برترین کسى بود که نوح پس از خود به جاى گذاشت . وصى موسى علیه السلام یوشع بود که برترین کسى بود که موسى پس از خود به جاى گذاشت . و من به على علیه السلام وصیت کرده ام ، و او برترین کسى است که من پس از خود به جا خواهم گذارد. و فِى کتاب ((اسرارا الامامة)) سال سلمان النبى صلى الله علیه و آله و سلم عن وصیه ، فسکت الى اظهر ثم ادناه منه و قَالَ: من کان وصى موسى علیه السلام من امته ؟ قَالَ: یوشع بن نون فتاه ، قَالَ صلى الله علیه و آله و سلم : یا سلمان هل تدرى لم کان اوصى الیه ؟ قَالَ: الله و رسوله اعلم ، قَالَ صلى الله علیه و آله و سلم : اوصى الیه لانه کان اعلم امته بعده ، و وصیى و اعلم امتى بعدى على بن ابى طالب .(766) و در کتاب ((اسرار الامامة)) آورده است که : سلمان از پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم درباره وصى ایشان پرسید، حضرت تا هنگام ظهر از پاسخ سکوت کرد، سپس وى را نزدیک خود ساخته و فرمود: وصى موسى از میان امتش که بود؟... (و عین حدیث ((مجالس)) را نقل کرده است). اى عزیز! اجماع امت نیز بر این معتقد است که على بن ابى طالب علیه السلام اعلم امت آن جناب است ، پس آن جناب وصى بلافصل باشد، چنان چه طریقه مستحسنه عقلیه هر پیغمبرى بوده ، چه تقدیم جاهل بر عالم عقلا قبیح است : قَالَ الله تعالى : ام کنتم شهداء اذ حضر یعقوب الموت اذ قَالَ لبنیه ما تعبدون من بعدى - الآیة .(767) فجمیع الانبیاء اءِذَا ماتوا ما قام مقامهم الا اولادهم او بعض اقاربهم کما قام شیث مقام آدم علیهماالسلام ، و سام مقام نوح علیهماالسلام ، و اسماعیل و اسحاق مقام ابراهیم علیهماالسلام ، و یوسف مقام یعقوب علیهماالسلام ، و یوشع بن نون مقام موسى علیهماالسلام و کان ابن عمه ، و یحیى مقام عیسى علیهماالسلام و کان ابن خالته ، و سلیمان مقام داود علیهماالسلام ، و قَالَ تعالى : و لا تجد لسنتنا تحویلا،(768) اى تبدیلا، و قَالَ سبحانَهُ و تعالى : ما کنت بدعا من الرسل ،(769) و قَالَ تعالى : خطابا لنبیه صلى الله علیه و آله و سلم : اولئک اَلَّذِى نَ هدى الله فبهدیهم اقتده .(770) خداى متعال فرموده : ((بلکه آیا شاهد بودید آن گاه که یعقوب را مرگ فرا رسید، آن گاه که به فرزندانش گفت : چه چیز را پس از من مى پرستید؟ گفتند: خداى تو و خداى پدران تو ابراهیم و...)). بنابراین پس از درگذشتتمام پیامبران ، جز فرزندان یا بعضى از خویشان و نزدیکانشان جانشین آنان نمى شده اند، چنان که شیث به جاى آدم ، و سام به جاى نوح ، و اسماعیل به جاى ابراهیم ، و یوسف به جاى یعقوب ، و یوشع بن نون که پسر عموى موسى علیه السلام بود به جاى او، و یحیى که پسرخاله عیسى علیه السلام بود به جاى وى ، و سلیمان به جاى داود علیهم السلام نشست ؛ خداى متعال فرموده : ((سنت ما تحویل و تغییرپذیر نخواهد بود))، و فرموده ((بگو) من از نخستین پیامبر نیستم)). و فرموده : ((اینان کسانى اند که خداوند هدایت فرموده ، پس از هدایت ایشان پیروى نما)). و عقل نیز بر این معنى حاکم است که احتّى اج امت به نبى به جهت آن است که تبلیغ احکام الهى از امور معاش و معاد به ایشان نماید، و این وظیفه کسى است که در عصر خود اعلم ناس باشد، الاترى اءن الکتابة و البناء و النقش لا یفوض الى من کان جاهلا بها؟ فکیف یفوض امر الامامة والریاسة العامة الى الجاهل !؟ ... آیا نبینى که نگارش و ساختمان سازى و نقاشى را که به کسى که آشناى با این امور نیست واگذار نمى کند؟ پس چگونه مى توان امر امامت و ریاست عامه را به جاهل واگذار نمود؟! و فِى ((الکافى)) عن منصور بن حازم قَالَ: ((قُلْتُ لابى عبدالله علیه السلام : اءنّ الله اجل و اکرم من اءن یعرف بخلقه بل الخلق یعرفون بالله تعالى ، قَالَ علیه السلام : صدقت . قُلْتُ: اءنّ من عرف اءن ربا ینبغى له اءن یعرف اءن لذلک الرب رضا و سخطا، و اءِنَّهُ لا یعرف رضاه و سخطه الا یوحى او رسول ، فمن لم یاءته الوحى فقد ینبغى له اءن یطلب الرسل ، فاءِذَا لقیم عرف انهم الحجة و اءن لهم الطاعة المفترضة : و قُلْتُ: للناس : الیس تعلمون اءن رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَیهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم کان هو الحجة من الله على خلقه ؟ قَالَوا: بلى ، قُلْتُ: فحین مضى من کان هو الحجة على خلقه ؟ فقَالَوا: القرآن . فنظرت فِى القرآن فاءِذَا هو یخاصم به المرجى ء و القدرى و الزندیق اَلَّذِى لا یومن به حتّى یغلب الرجال بخصومته ، فعرفت اءن القرآن لا یَکوُن حجة الا بقیم ، فما قَالَ فیه من شى ء کان حقا. فقُلْتُ لهم : من قیم القرآن ؟ فقَالَوا: ابن مسعود قد کان یعلم ، و عمر یعلم ، و حذیفة یعلم . قُلْتُ: کله ؟ قَالَوا: لا؛ فلم اجد احدا یَقوُل اءِنَّهُ یعرف ذلک کله الا علیا علیه السلام ، و اءِذَا کان الشى ء بین القوم فقَالَ هَذَا: لا ادرى ، و قَالَ هَذَا: لا ادرى ، فقَالَ هَذَا: انا ادرى ، فاشهد اءن علیا علیه السلام کان قیم القرآن و کانت طاعته مفترضة و کان الحجة على النَّاس بعد رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَیهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم و اءنْ ما قَالَ فِى القرآن فهو حق . فقَالَ: رحمک الله)).(771) در کتاب ((کافى)) از منصور بن حازم روایت کرده است که : به امام صادق علیه السلام گفتم : خداى متعال بزرگتر و گرامى تر از آن است که به آفریدگان خود شناخته شود بلکه آفریدگان به خداى متعال شناخته مى شود. فرمود: راست گفتى . گفتم : کسى که مى داند پروردگارى دارد شایسته است بداند که آن پروردگار را خشنودى و خشمى است ، و خشنودى و خشم او نیز جز به وحى یا فرستاده اى شناخته نمى شود، پس هر که او را وحى نمى رسد باید که در طلب رسولان برآید، و چون با ایشان برخورد کند خواهد شناخت که آنان حجت اند و طاعتشان حاجب است . و نیز به مردم گفتم که : آیا نمى دانید که رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم از سوى خداوند حجت بر آفریدگانش بود؟ گفتند: چرا. گفتم : چون آن حضرت در گذشت حجت بر خلق خدا که بود؟ گفتند: قرآن . من در قرآن نظر کردم دیدم قرآن به گونه اى است که فرقه هاى مرجئه و قدریه و زندیقانى که اصلا ایمان به آن ندارند بلکه احتجاج مى کنند تا آن جا که در مباحثه بر خصم خود غالب مى آیند، پس دانستم که قرآن نمى تواند حجت باشد مگر با بودن قیم و سرپرستى براى آن ، که هر چه درباره آن نظر دهد، حق باشد. به آنان گفتم : قیم قرآن کیست ؟ گفتند: ابن مسعود قرآن مى دانست ، عمر مى دانست ، حذیفه مى دانست . گفتم : همه قرآن را؟ گفتند: نه . پس هیچ کس را نیافتم که بگوید همه قرآن را مى داند جز على علیه السلام را، زیرا چون حادثه اى میان آن قوم رخ مى داد هر یکى مى گفت : نمى دانم ، و آن حضرت مى فرمود: من مى دانم . بنابراین گواهى مى دهم که على علیه السلام قیم قرآن است و اطاعت از او واجب و پس از رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم او حجت بود و هر چه درباره قرآن بفرماید حق است . حضرت فرمود: خداى متعال تو را مورد رحمت خود قرار دهد.)) و دیگر آن که در هیچ عصرى تعیین امام با امت نبوده مانند نبى که از جانب خدا بوده است نه عباد؛ و از جانب خدا در هر عصرى اشاره به نبى آن وقت مى شده است که فلان را که اعلم امت است وصى خود بکن همچنان که در اخبار سابقه گذشت . و لو فوض امر الامامة الى الامة لامکن اءن یفوض باب من امر الشارع الیها. ... و اگر جایز بود امر امامت به امت سپرده شود ممکن خواهد بود که یکى از ابواب امر شارع نیز به آن سپرده شود (در صورتى که چنین چیزى را هیچکس جایز نمى شمرد). و ایضا: لا یخلو اما اءن یحال نصب الامام الى جمیع الامة ، و هَذَا محال ، لان اجتماعهم محال ، لانه لا یتفق قط؛ اوالى بعضهم ، و هَذَا البعض اما معین و هَذَا لم یوجد، او الى اهل بلد او الى قوم معینین من بلد او صقع ، و فِى جمیع ذلک الفسادات . و اءنْ کان القوم غیر متعینین فحینئذ یتعطل الحدود الشرعیة و الجمعة و الجماعات و الجهاد و غیر ذلک . و دلیل دیگر این که : از دو حال خارج نیست ، یا این است که نصب امام به همه امت واگذار شود، که این محال است ، زیرا اجتماع و گرد آمدن همه آنان محال است ، چه هرگز همه امت بر یک چیز اتفاق نمى کنند. یا این که به بعضى از آنان سپرده شود، و این بعض ‍ یا افراد معینى هستند که چنین چیزى نبوده است ، و یا این که به اهل یک شهر یا به گروهى معین از یک شهر و ناحیه اى واگذار شود، و در همه این صور فسادهاى بسیارى وجود دارد. و اگر غیر معین باشند نتیجه آن تعطیل حدود شرعى و جمعه و جماعات و جهاد و غیر این هاست . و ایضا: لو لم یکن التعیین باختیار کل الامة لامکن وقع التشاجر من العلماء فِى تعیین هؤ لاء اَلَّذِى نَ فیهم صلاحیة الامامة ، او یختار علماء کل بلد او کل محلة نصب واحد للامامة . و نیز: اگر تعیین به اختیار تمام امت نباشد ممکن است میان علما در تعیین افراد ذى صلاحیت براى امامت ، نزاع و مشاجره صورت گیرد، یا این که علماى هر شره و محله اى نصب یکى را براى امامت اختیار نمایند. و ایضا لاوجه لنصب الامام من الرعیة لانه منبع الفتنة کما ترى الفتنة الواقعة بمنصب الشیخین حتّى ظهر المذاهب الکثیرة . و نیز: اصلا نصب امام از سوى رعیت وجهى ندارد، زیار این کار منبع فتنه است ، چنان که فتنه اى را که با منصب شیخین واقع شد ملاحظه مى کنى تا آن جا که مذاهب بسیارى از این طریق پیدا شد. و ایضا: یمکن اءن یتشکل الشیطان بشکل الادمى لترویج امره و یغوى النَّاس یمکر و خدیعة کما فعل یزید و معاویة ، فانهما کانا یجددان امر الجاهلیة کشرب الخمر و الفقاع و غیر ذلک . و نیز: ممکن است شیطان براى ترویج امر خود به صورت آدمى جلوه کند و با مکر و تزویر خود مردم را به بیراهه بکشاند، چنان که یزید بن معاویه (که دو شیطان به ظاهر انسان بودند) امر جاهلیت از قبیل خوردن شراب و آبجو و رسوم دیگر را تجدید مى کردند. و ایضا: الاختیار باطل ، لان سعد بن [ابى] وقاص لم یبایع علیا علیه السلام و بایع معاویة و هو من العشرة المبشرة ؛ و کذلک اسامة بن زید و حسان بن ثابت و محمد بن مسلمة و عبدالله بن عمر و هم من اجلاء الصحابة على زعمهم . و سعد بن عبادة لم یبایع احدا من الخلفاء، و قتله خالد بن ولید بالشام . و بایع جمهور اصحابة بعد على علیه السلام معاویة ، و کذلک بایع قوم معاویة قوم علیا علیه السلام ، و بایع بعد على علیه السلام قوم الحسن بن على علیهماالسلام و قوم معاویة ، و قوم یزید و قوم الحسین بن على علیهماالسلام . و کذلک الشیطان فعل مع ملوک بنى امیة . و نیز: اختیار و انتخاب صورت نگرفت ، زیرا سعد بن ابى وقاص با على علیه السلام بیعت نکرد ولى با معاویه بیعت کرد و حال آن که وى از جمله آن ده نفرى بود که (به گمان اهل سنت) مژده بهشت به آنان داده شده بود. همچنین اسامة بن زید و حسان بن ثابت و محمد بن مسلمة و عبدالله بن عمر که همگى به گمان اهل سنت از بزرگان صحابه بودند از بیعت با على علیه السلام سر باز زدند. و سعد بن عباده با هیچ یک از خلفا بیعت نکرد و خالد بن ولید او را در شام به قتل رساند. و جمهور صحابه بعد از على علیه السلام با معاویه (که شایستگى امامت نداشت ) بیعت کردند، و همین طور گروهى با معاویه و گروهى با على علیه السلام بیعت نمودند. و پس از على علیه السلام گروهى با حسن بن على علیهماالسلام و گروهى با معاویه ، و گروهى با یزید و گروهى با حسین بن على علیهماالسلام دست بیعت دادند. و شیطان این گونه با ملوک بنى امیه رفتار کرد. فان قیل : بایع هؤ لاء هؤ لاء خوفا من السیف . قلنا: کذلک الصدر الاول ایضا حتّى ضربت فاطمة علیهاالسلام بالسیاط مع علو شانها و رفعة مکانها، و اسودت ذراعها و ماتت علیه ، و اخذ على علیه السلام مبطوشا مکتوفا وجى ء به الى الاول قهرا، و غصب املاکه : فاى قهر اغلظ من هَذَا؟! اگر گفته شود: این گروه ها با افراد نامبرده از ترس شمشیر بیعت کردند؛ گوییم : در صدر اول خلافت نیز چنین بود تا آن جا که فاطمه علیها السلام با همه بلندى مقام و رفعت منزلت با تازیاءِنَّهُ کتک خورد و بازویش سیاه شد و در اثر همان ضربات جان سپرد؛ و على علیه السلام مقهور و کت بسته دستگیر شد و با زور به نزد خلیفه اول برده شد و همه داراییش غصب شد؛ و کدام قهرى از این شدیدتر و سخت تر؟! و ایضا: اختار النَّاس عثمان ثم قتلوه اجماعا، و ممن قتله طلحة و زبیر و سعد بن [ابى] وقاص من العشرة المبشرة ، و قام بذلک خال المؤ منین محمد بن ابى بکر و عمار المؤ من بشهادة النبى صلى الله علیه و آله و سلم و بایعوا علیا علیه السلام ، ثم اجمعوا على لعنه علیه السلام الف شهر. و بسبب هَذَا من کان فِى جانب معاویة اشتهر بالسنى ؛ و المراد بالسنة لعن على علیه السلام لا السنة المحمدیة . و لما رفع عمر بن عبدالعزیز ذلک ، قَالَ النَّاس : رفعت السنة و بدلت السنة . و سیاءتى تفصیل ذلک اءن شاء الله تعالى . و نیز: مردم عثمان را به خلافت برگزیدند سپس دسته جمعى او را کشتند، و از جمله قاتلان طلحه و زبیرر و سعد بن ابى وقاص ‍ بودند که از عشره مبشره به حساب مى آمدند، و نیز دایى مؤ منان محمد بن ابى بکر [که برادر عایشه همسر رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم بود] و عمار که به گواهى رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم اهل ایمان بود، در این کار دست داشتند، و همگى با على علیه السلام بیعت کردند و بعد چندى [مردم و تنى چند از اینان] بر لعن آن حضرت در طول هزار ماه اتفاق کردند. و از همین روست که هر که درجانب معاویه قرار داشت به لقب ((سنى)) اشتهار یافت ، و منظور از ((سنت)) لعن على علیه السلام بود (که معاویه سنت نهاد) نه سنت محمدى صلى الله علیه و آله و سلم . و چون عمر بن عبدالعزیز دستور لعن را برداشت ، مردم گفتدند: سنت برداشته شد، سنت تغییر یافت . تفصیل این مطلب به خواست خدا خواهد آمد. و ممن افتى بقتل عثمان عایشة ، فانها ابدا کانت تقول : ((اقتلوا نعثلا، قتل الله نعثلا))(772) کما نقله ابواسحاق الثعلبى فِى کتابه . و النعثل اسم لمعز کثیر الشعر، و کان عثمان شعرانیا. و سبب عداوتها لعثمان اءن ابابکر وظف لعایشة و حفصة کل سنة لکل واحدة منها عشرة آلاف درهم و لباقى نساء النبى صلى الله علیه و آله و سلم خمسة آلاف ، فضلهما علیهن ، و لما استخلف عثمان قَالَ: و الله ما افعل بک الا ما فعل ابوک بفاطمة ؛ و قطع وظیفتهما. و سیاءتى تفصیله اءن شاء الله .(773) و از جمله کسانى که به کشتن عثمان فتوا داد عایشه بود، چه او همیشه مى گفت : ((نعثل را بکشید، خداوند نعثل را بکشد)) چنان که ابواسحاق ثعلبى در کتاب خود آورده است . و نعثل ، بز پرمو را گویند، و عثمان بسیار پرمو بود. سبب دشمنى عایشه با عثمان این بود که ابوبکر براى عایشه و حفصه (دختر عمر) هر کدام سالى ده هزار درهم حقوق معین کرده بود و براى سایر زنان پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم پنج هزار درهم ، و بدین گونه آن دو را بر دیگران ترجیح داده بود. چون عثمان به خلافت رسید به عایشه گفت : به خدا سوگند من با تو نمى کنم مگر همان کارى را که پدرت با فاطمه کرد، و حقوق وى را قطع نمود. تفصیل آن به خواست خدا خواهد آمد. و ایضا: لو کانت الامامة بالاجماع و البیعة ، لم وصى ابوبکر لعمر، و عمر بالشورى ؟ و لو کان خلافة ابى بکر بالنص لم قَالَ: ((اقیلونى ))؟(774) لان فِى ذلک نقض عهد الله و عهد رسوله صلى الله علیه و آله و سلم . و دلیل دیگر این که : اگر امامت به اجماع و بیعت امت است ، پس ‍ چرا ابوبکر به عمر وصیت کرد، و عمر به شورى ؟ و اگر خلافت ابوبکر به نص بود چرا گفت : ((مرا رها سازید)) زیرا در این سخن نقض پیمان خدا و پیمان رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم است . و ایضا: نقول بان جمیع العبادات من اَلَّذِى نَ و کذلک الامامة من الدین ، فکما لا یجوز اخذ شى ء من العبادات و غیرها من الاحکام الشرعیة بغیر اذن من الله و رسوله ، فکذلک الامامة . و نیز گوییم : همه عبادات جزء دین است و امامت نیز جزء دین است ؛ و همانطور که جایز نیست چیزى از عبادات یا سایر احکام شرعى را بدون اذن خدا و رسول او از کسى دریافت کرد، امامت نیز چنین است . و فِى کتاب ((اسرار الامامة)): قَالَ عمر فِى ابى بکر اتفاقا للعالمین على صحته : ((کانت بیعة ابى بکر قُلْتُه وقى الله المسلمین شرها، فمن عاد الى مثلها فاقتلوه)).(775) در کتاب ((اسرار الامامة)) آورده است : در خبرى که صحت آن مورد اتفاق اهل عالم است وارد شده که عمر درباره ابوبکر گفت : ((بیعت با ابى بکر اتفاقى و بى رویه صورت گرفت ، خداوند مسلمانان را از شر آن محفوظ داشته ، پس هر که به مانند آن باز گردد او را بکشید)). فعلم من ذلک کله اءن تعیین الامام لیس وظیفة الرعیة بل بتعیین الله تعالى . فاءِذَا بطلت امامة من عینه الرعیة فثبتت امامة على علیه السلام . قَالَ تعالى حکایة عن خلیله : و اءِذَا بتلى ابراهیم ربه بکلمات فاتمهن قَالَ: انى جاعلک للناس اماما قَالَ و من ذریتى قَالَ لا ینال عهدى الظالمین .(776) و المراد بالکلمات بناء البیت و المناسک المتعلقة به و ذبح ولده . فلما قَالَ الله تعالى ((لا ینال عهدى الظالمین)) قَالَ ابراهیم عند ذلک : رب اجعلنى مقیم الصلاة و من ذریتى (777) طمعا فِى امامتهم . فعلمنا اءن الامامة فِى ذریة ابراهیم ، و وجدنا اءن علیا علیه السلام کان من ذریته و مقیم الصلاة ، و غیره کان تارک الصلاة قبله و بعده . و از تمام این مباحث معلوم شد که تعیین امام وظیفه رعیت نیست بلکه به تعیین خداى متعال است . پس چون امامت پاره اى از کسانى که رعیت تعیینشان نموده بود باطل گشت امامت على علیه السلام ثابت میگردد. خداى متعال از قول خلیل خود مى فرماید: ((و آن گاه که ابراهیم را پروردگارش با کلماتى آز مایش نمود و او آنها را کامل ساخت و به خوبى از عهده بر آمد، فرمود: من تو را براى مردم امام قرار مى دهم . ابراهیم گفت : از فرزندانم نیز. فرمود: عهد من به ستمکاران نمى رسد)). و مراد از کلمات ، ساختمان خانه کعبه و مناسک مربوط به آن و سر بریدن فرزند خود است . پس چون خداى متعال فرمود: ((عهد من به ستمکاران نمى رسد)) آن گاه ابراهیم گفت : ((پروردگارا، مرا برپادارنده نماز قرار ده و از فرزندانم نیز)) از روى طمعى که در امامت آنان داشت . از این رو پى مى بریم که امامت در میان فرزندان ابراهیم علیه السلام قرار دارد، و على علیه السلام را نیز از فرزندان او و برپا دارنده نماز یافته ایم ، و غیر آن حضرت قبل از آن (اسلام یا رسیدن به خلافت) و بعد از آن تارک نماز بوده است . و یدل على ذلک صریحا ما رواه الفقیه ابن المغازلى عن ابن مسعد قَالَ: قَالَ رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَیهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم : انا دعوة ابى ابراهیم علیه السلام . قَالَ: قُلْتُ: کیف صرت دعوة ابیک ابراهیم ؟ قَالَ صلى الله علیه و آله و سلم : الله عز و جل اوحى الى ابراهیم : انى جاعلک للناس اماما، فاستخف به الفرح فقَالَ: یا رب و من ذریتى ائمة مثلى فاوحى الله تعالى الیه : یا ابراهیم انى لا اعطیک عهدا لا افِى لک به . قَالَ: یا رب ما العهد اَلَّذِى لا تفِى به ؟ قَالَ: لا اعطین الظالم من ذریتک عهدا. فقَالَ ابراهیم عندها: واجنبنى و بنى اءن نعبد الاصنام رب انهن اضللن کَثِیرا من النَّاس .(778) ثم قَالَ النبى صلى الله علیه و آله و سلم : فانتهت الدعوة الى و الى على علیه السلام ، لم یسجد احدنا لصنم ، فاتخذنى نبیا و اتخذ علیا وصیا.(779) و از دلائل صریح این مطلب روایتى است که فقیه دانشمند ابن مغازلى ، از ابن مسعود روایت کرده است که گفت : رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: من خواسته پدرم ابراهیم هستم . گفتم : چگونه خواسته پدرت ابراهیم شده اى ؟ فرمود: خداى بزرگ به ابراهیم علیه السلام وحى فرستاد که من تو را امام مردم قرار مى دهم ، از این رو شادى او را به وجد آورده و گفت : پروردگارا، از فرزندانم نیز امامانى مانند خودم قرار ده . خداى متعال به او وحى کرد که : اى ابراهیم ، من به تو عهدى و پیمانى نمى سپارم که به آن وفا نکنم . ابراهیم گفت : پروردگارا، عهدى که بدان وفا نمى کنى کدام است ؟ فرمود: من به ستمکار از فرزندان تو عهدى نمى سپارم . آن گاه ابراهیم گفت : ((من و فرزندانم را از بت پرستى اجتناب ده . پروردگارا، این بتان بسیارى از مردم را به گمراهى کشیده اند)). سپس پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: پس این دعا و درخواست به من و على علیه السلام رسید، که هیچکدام ما به بتى سر سجده فرود نیاورده ایم ، پس مرا پیامبر و على را وصى قرار داد. فبهذه الایة تستدل على اءن الامام لا یَکوُن الا معصوما عن فعل القبیح ، و الظالم یفعله و قد نفِى الله سبقحاءِنَّهُ اءن ینال عهده ظالما لنفسه او لغیره . پس به این آیه استدلال مى توان کرد که امام نیست جز کسى که از کارهاى زشت معصوم باشد، در حالى که ظالم کارهاى زشت را انجام مى دهد، و خداى سبحان نفِى کردهاست این که عهدش را به کسى که به خود یا دیگران ستم مى کند، بسپارد. [بطلان اجماع] اى عزیز! حکایت اجماع ایشان فسادش از آن گذشته است که به تحریر آید چه تکدر على علیه السلام و عدم رضاى وى بین از شمس است ، و صاحب ((جامع الاصول)) از ((صحیح بخارى)) و ((مسلم)) و ((ترمذى)) و ((نسایى)) و ((سنن ابى داود)) روایت کرده است از مالک بن اوس که على علیه السلام و عباس ‍ آمدند به نزد عمر و طلب میراث رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم نمودند. عمر به ایشان گفت : که چون حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم از دنیا رفت ابوبکر گفت : که رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم گفت که : ((ما گروه پیامبران میراث نمى گذاریم ، آن چه از ما مى ماند صدقه است)) پس مشا او را دروغگو و گناهکار و مکار و خیانت کننده دانستید، و خدا مى داند که او راستگو و نیکوکار و تابع حق بود. مخفِى نماناد که قول عمر: ((او تابع حق بود)) اگر است باشد لازم مى آید نعوذ بالله کذب پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم ، چه عامه و خاصه متفقند که پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: على مع الحق و الحق مع على ،(780) و کذب پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم باطل است ، پس قول عمر که او ((تابع حق بود)) دروغ است . ((پس عمر گفت که چون ابوبکر مرد، گفتم که من ولى رسول خدا و ولى ابوبکرم ، پس شما مرا دروغگو و گناهکار و مکار و خائن دانستید، و خدا مى داند که من راستگو و نیکوکار و تابع حقم ، پس ‍ من خلافت را متصرف شدم و الحال هر دو متفق شده اید و مى گویید که میراث را به ما بده)).(781) پس از این حدیث که در این صحیح از صحاح ایشان وارد شده است که اعتراف امام ایشان که حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام و عباس ایشان را دروغگو و خائن و مکار مى دانسته اند پس ‍ چگونه راضى به بیعت ایشان بوده اند! و صاحب ((جامع الاصول)) روایت کرده است از ((صحیح مسلم)) و ((بخارى)) که عایشه گفت : ((فاطمه دختر رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم و عباس آمدند به نزد ابوبکر و طلب میراث خود از ترکه رسول خدا مى کردند و طلب فدک مى نمودند و حصه خود را از خیبر مطالبه مى فرمودند. ابوبکر گفت : من از رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم شنیدم که گفت : ((از ما میراث نمى ماند، آن چه مى گذاریم صدقه است ، و آل محمد صلى الله علیه و آله و سلم از این مال نمى خورند)). و کارى که پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم کرده است من خلاف آن نمى کنم . پس چون حاصل صدقه مدینه آمد عمر آن را به على علیه السلام و عباس داد و على علیه السلام آن را متصرف شد و حاصل فدک و خیبر را عمر ضبط کرد و به ایشان نداد. و گفته اند در روایت دیگر وارد شده است که : ((فاطمه آزرده شد و هجرت کرد از ابوبکر و با او سخن نگفت تا از دنیا رفت . و حضرت امیر او را در شب دفن کرد و ابوبکر را براى نماز او خبر نکرد. پس ‍ عایشه گفت : که على علیه السلام روى در میان مردم داشت تا فاطمه در حیات بود، چون فاطمه از دنیا رحلت نمود روى مردم از او گردید و رعایت او را نمى کردند. و فاطمه بعد از حضرت رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم شش ماه زنده بود)).(782) پس زهرى از راوى پرسید که پس على علیه السلام شش ماه به ابوبکر بیعت نکرد؟ گفت : والله نه او و نه احدى از بنى هاشم تا ششم ماه به ابوبکر بیعت نکردند تا على علیه السلام بیعت کرد. چون علیه السلام دید که روى مردم از او گردید به ضرورت میل کرد به صلح با ابوبکر. پس پیغام کرد ابوبکر را که بیا به سوى ما و کسى را با خود میاور، از براى آن که عمر را با خود نیاورد چون شدت عمر را مى دانست . پس عمر به ابوبکر گفت : تنها به نزد ایشان مرو .ابوبکر گفت : به خدا قسم که تنها به نزد ایشان مى روم ، با من چه مى توانند کرد؟ پس آمد به خانه على علیه السلام و جمیع بنى هاشم در آن جا مجتمع بودند. پس حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام برخاست و خطبه خواند و فضایل خود را ذکر کرد و حقوق خود را بیان کرد تا آن که ابوبکر به گریه افتاد و حضرت ساکت شد. و ابوبکر برخاست و خطبه خواند و عذر خود را در باب فدک ذکر کرد، و بعد از نماز ظهر على علیه السلام به ضرورت بیعت کرد.))(783) پس تا شش ماه بنابر آن چه در این حدیث ذکر شده است اجماعى بر خلافت ابوبکر نه طوعا و نه کرها منعقد نشده است و تصرف ایشان در این مدت در فروج و ادیان و اموال مسلمانان صورت نداشته است . و کسى که رجوع به ((نهج البلاغه)) نماید در مواضع بسیار از آن مى یابد که آن حضرت شکایت بسیار در امر امامت از ایشان داشته است . و احمد بن اعثم کوفِى که از معتبرترین مورخین و محدثین ایشان است در تاریخ خود نقل کرده است که : ((معاویه به على علیه السلام نامه نوشت که مضمونش این است : اما بعد، حسد ده جزء است ، نه جزء آن در توست و یک جزء آن در سایر مردم ، زیرا که امور این امت بر نگشت به احدى بعد از رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم مگر آن که حسد بردى و تعدى کردى بر او، و ما دانستیم این را از تو و از نظر خشم آلود تو و سخنان ناهموار تو و آههاى بلند تو و امتناع کردن تو از بیعت خلفا، و تو را مى کشیدند به سوى بیعت مانند شترى که مهارش را بکشند، تا آن که بیعت کردى از روى کراهت)).(784) و ابن ابى الحدید از کلبى روایت کرده است که : ((چون على علیه السلام خواست به جانب بصره برود خطبه خواند. بعد از حمد و ثنا و صلوات گفت : به درستى که چون حق تعالى پیغمبر خود را به عالم بقا برد قریش امر خلافت را از ما گرفتند و متصرف شدند و ما را منع کردند از حقى که ما سزاوارتر بودیم به آن از همه مردم . پس دانستیم که صبر کردن بر این ظلم بهتر است از آن که کلمه مسلمانان را پراکنده کنیم و خون هاى مسلمانان را بریزیم ، و مردم نو مسلمان بودند و دین در حرکت و اضطراب بود و هنوز قرار نگرفته بود و به اندک ضعفِى فاسد مى شد.))(785) و ابن ابى الحدید گفته است که : از سخنان مشهور معاویه است که به على علیه السلام نوشت که : ((دیروز بود که زنت را بر درازگوشى سوار کردى و دست هاى دو پسرت حسن و حسین را گرفتى در روزى که به ابوبکر بیعت کردند و نگذاشتى احدى از اهل بدر و اهل سوابق را مگر آن که با زن و دو پسرت به در خانه ایشان رفتى و خواستى که ایشان را جمع کنى از براى قتال با مصاحب رسول خدا، و اجابت تو نکردند از ایشان مگر چهار نفر یا پنج نفر، و اگر به حق بودى اجابت تو مى کردند. و اگر من همه چیز را فراموش کنم این را فراموش نمى کنم که با پدرم گفتى که وقتى مى خواست تو را از جا به در آورد که اگر چهل نفر مى یافتم که صاحب عزم بودند قتال مى کردم با ابوبکر)).(786) باز ابن ابى الحدید گفته : ((اما امتناع على علیه السلام از بیعت ابوبکر تا آن که او را به عنف آوردند به نحوى که مذکور شد [را] محدثان و راویان سیر و تواریخ روایت کرده اند و همه ثقاتند و مامونند)).(787) وباز ابن ابى الحدید گفته است که : ((صحیح نزد من آن است که فاطمه علیها السلام از دنیا رفت غضبناک بود بر ابوبکر و عمر، و وصیت کرد که آن ها بر او نماز نکنند. و اینها نزد اصحاب ما از جمله گناهان صغیره بوده است که آمرزیده شده است)).(788) و ایضا ابن ابى الحدید گفته است که : ((من نزد ابوجعفر نقیب استاد خود مى خواندم این حدیث را که هبار بن اسود نیزه اى حواله هودج زینب دختر رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم کرد و او ترسید و فرزندى از شکمش سقط شد، و به این سبب رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم در روز فتح مکه خون او را هدر داد. و چون من این حدیث را خواندم نقیب گفت : هرگاه رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم خون هبار را مباح کرد از براى رسانیدن اذیت به زینب و سقط او، ظاهر حال آن است که اگر در حال حیات مى بود مباح مى کرد خون کسى که فاطمه را ترسانید و فرزند او را هلاک کرد.))(789) و باز ابن ابى الحدید بیعت سقیفه را روایت کرده است از مساءله حمد بن جریر طبرى که معتمدترین مورخین ایشان است ، و از واقدى که : ((عمر با اسید بن حضیر و سلمة بن اسلم با جماعتى بر در خانه على علیه السلام رفت و گفت : بیرون آیید و الا خانه را بر شما مى سوزانم)).(790) و ابن حراءِنَّهُ از زید بن اسلم روایت کرده است که : ((من از آن ها بودم که با عمر هیزم برداشتیم و به در خانه فاطمه بردیم در وقتى که على علیه السلام و اصحابش امتناع کردند از بیعت ابوبکر. و عمر به فاطمه گفت : که بیرون کن هر که را در این خانه هست و الا مى سوزانم خانه را با هر که در این خانه هست . در آن وقت على و فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام و جمعى از صحابه در آن خانه بودند، و فاطمه علیهاالسلام گفت : آیا خانه را بر من و فرزندانم مى سوزانى ؟ گفت : بلى والله ، یا بیرون آیند و بیعت کنند یا مى سوزانم)).(791) و ابراهیم ثقفِى از زهرى روایت کرده است که : ((بیعت نکرد على علیه السلام مگر بعد از شش ماه ، و جراءت به هم نرسانیدند مگر بعد از وفات فاطمه علیها السلام)).(792) و ایضا ابراهیم روایت کرده است که : ((قبیله اسلم ابا کردند از بیعت ابوبکر و گفتند تا بریده بیعت نکند ما بیعت نمى کنیم زیرا که حضرت رسول خدا با بریده گفته است : على ولى شماست بعد از من)).(793) و روى اءن ابابکر کتب الى اسامة بن زید: (( بسم الله الرحمن الرحیم . من ابى بکر الصدیق خلیفة رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَیهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم الى اسامة بن زید. اما بعد، فان المسملین استخلفونى و رضوا بى ، فاءِذَا قرات کتابى هَذَا فاقبل الى ، و السلام)). و هَذَا عزل من ابى بکر لامارة اسامة مع اءن الرسول صلى الله علیه و آله و سلم نصبه و امّره علیه و على عمر و عثمان . فاجابه اسامة کاتبا: (( بسم الله الرحمن الرحیم . من اسامة بن زید اَلَّذِى ولاه رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَیهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم الى عتیق بن ابى قحافة . اما بعد، فاءِنَّهُ ورد منک کتاب ینقض آخره اوله ، زعمت اءِنَّکَ خلیفة رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَیهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم ثم ذکرت اءن السملمین استخلفونى ، اما قولک (( اءنّ المسلمین استخلفونى و رضوا بى)) فانا من المسلمین و لم استخلفک و لم ارض بک . فاءِذَا قرات کتابى هَذَا فاقبل الى الوجه اَلَّذِى وجهک فیه رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَیهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم معى)).(794) و روایت است که ابوبکر به اسامة بن زید نوشت : ((به نام خدا. از ابى بکر صدیق خلیفه رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم به اسامة بن زید. اما بعد، همانا مسلمانان مرا خلیفه قرار دادند و به خلافت من رضایت دادند، پس چون نامه مرا خواندى به سوى من روى آر، والسلام)). این نامه عزل نامه ابوبکر است نسبت به امارت اسامة بن زید، با آن که رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم اسامه را [به سردارى لشکر] منصوب نموده و بر ابوبکر و عمر و عثمان امیر قرار داده بود. اسامه در پاسخ او نوشت : ((به نام خدا. از اسامه بن زید که رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم او راامیر ساخته است به عتیق بن ابى قحافه .(795) اما بعد، نامه اى از تو به دستم رسید که اول آن با آخرش متناقض ‍ است ، نخست پنداشته اى که خلیفه رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم هستى سپس یاد آور شده اى که مسلمانان تو را خلیفه قرار داده اند! اما این که گفته اى ((مسلمانان تو را خلیفه قرار داده و به خلافت تو رضایت دادند)) من یکى از مسلمانانم که نه تو را خلیفه ساخته و نه به خلافت تو رضایت داده ام . پس چون نامه ام را خواندى به همان کارى که رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم تو را بدان ماءمور ساخته بود که تحت فرمان من باشى ، روى آر. و ایضا اءِنَّکَر العباس على ابى بکر و مثله [ابو] سفیان بن حرب و الزبیر بن العوام ، و قد کسر سیفه و حمله الانصار. هکذا ذکر الرازى .(796) و نیز: عباس بن عبدالمطلب و [ابو] سفیان بن حرب و زبیر بن عوام بر ابى بکر انکار کردند، تا آن جا که شمشیر زبیر شکست و انصار او را برداشتند (و به خانه بردند). رازى این گونه آورده است . و ایضا کبار الصحابة لم یبایعوه یوم السقیفة و هم سلمان الفارسى و ابوذر و حذیفة بن الیمان و خزیمة بن ثابت ذو الشهادتین و ابوالهیثم بن اَلَّتِى هان و عمار بن یاسر و المقداد بن اسود و سعد بن عبادة الانصارى و خباب : الارت و بریدة بن الاسلمى و خالد بن سعد بن العاص و ابوایوب خالد بن زید الانصارى و سهل بن حنیف و عثمان بن حنیف و قیس بن سعد بن عبادة الخزرجى ، و جابر بن عبدالله الانصارى و ابو سعید الخدرى و عبدالله بن العباس و الفضل بن العباس .(797) و نیز بزرگان صحابه در روز سقیفه با او بیعت نکردند، و آن ها عبارت بودند از: سلمان ، ابوذر حذیفة بن یمان ، خزیمة بن ثابت ذوالشهادتین ،(798) ابوالهیثم بن تیهان ، عمار بن یاسر، مقداد بن اسود، سعد بن عباده انصارى ، خباب بن ارت ، بریده اسلمى ، خالد بن سعد بن عاص ، ابوایوب خالد بن زید انصارى ، سهل بن حنیف ، قیس بن سعد بن عباده خزرجى ، جابربن عبدالله انصارى ، ابوسعید خدرى ، عبدالله بن عباس و فضل بن عباس . قیل : دخل خضر على على علیه السلام یوم السقیفة ، قَالَ: و رایت ابلیس على قارعة الطریق یرقص و یَقوُل : یوم کیوم آدم)). و یویده قَوْله تعالى : و لقد صدق ابلیس ظنه فاتبعوه الا فریقا من المؤ منین .(799) گویند: ((در روز سقیفه خضر علیه السلام بر على علیه السلام وارد شد و گفت : ابلیس را در شاهراه دیدم که مى رقصید و مى گفت : امروز همانند روزى است که آدم را فریفتم)). موید این سخن قول خداى متعال است که : ((همانا ابلیس گمان خود را جامه عمل پوشاند و آنان جز گروهى از مؤ منان ، از وى پیروى نمودند)). اى عزیز! از جمله غرایب آن که : اکثر متاخرین عامه مانند ملا سعد در ((مقاصد)) و صاحب ((مواقف)) و سید شریف و دیگران چون دیده اند که مساءله تمسک به این اجماع شدن فضیحت است دست از اجماع برداشته اند و گفته اند: هرگاه امامت ثابت شد حصول امامت به بیعت و اختیار است ، پس محتاج نیست به اجماع جمیع اهل حل و عقد، زیرا که دلیل بر آن قایم نشده است نه از عقل و نه از نقل ، بلکه بیعت یکى و دو تا از اهل حل و عقد کافِى است در ثبوت امامت و جواز متابعت امام بر اهل اسلام ، زیرا که ما مى دانیم که صحابه با صلابتى که در دین داشتند اکتفا کردند در امامت به همین ، مثل عقد عمر از براى ابوبکر، و عقد عبدالرحمن از براى عثمان . و شرط نکرده اند در عقدش ‍ اجتماع هر که در مدینه باشد چه جاى اجماع امت از شهرها! و کسى بر ایشان انکار نکرد، و بر این امر اتفاق کردند جمیع اهل اعصار بعد از آن تا این زمان)).(800) و فخر رازى در ((نهایة العقول)) گفته است که : ((اجماع منعقد نشد بر خلافت ابوبکر در زمان خودش ، بلکه بعد از فوت او در زمان خلافت عمر که سعد بن عباده مرد، اجماع منعقد شد)).(801) اى عزیز! تاءمل نما، با هوش باش که هرگاه اجماع بر بیعت ابوبکر نبود پس به چه حجت او خود را خلیفه مى دانست ؟ و هرگاه بیعت یک شخص در امامت کافِى باشد چرا قبیله سعدو خزرج با ابوبکر معارضه مى نمودند؟ و چرا ابوبکر و عمر با على و جمیع بنى هاشم معارضه مى کردند و حال آن که اجماع اهل بیت صحیح است به اعتبار حدیث متواتر انى تارک فیکم الثقلین ، و مثل اهل بیتى کمثل سفینة نوح ؟(802) ((من دو چیز گرانبها میان شما به جاى مى گذارم : [کتاب خدا و عترت خودم])): و ((مثل خاندان من مثل کشتى نوح است ...)). و از این قول لازم مى آید که هرگاه یک نفر با کسى بیعت کند هر چند عامه اهل فضل و علم و صلاح در طرف دیگر باشند به بیعت آن یک نفر امامت ثابت باشد و این ها که همه مخالفت نمایند مرتد باشند، و حال این که اگر این یک نفر شهادت دهد که در همى زید از عمرو طلب دارد تنها شهادتش را قبول نمى کنند، و در تحقق امامت به بیعت او اکتفا مى نمایند! و به این سبب یزید و ولید را خلیفه واجب الاطاعة خلق مى دانند که فضایح ایشان نسبت به فرزند رسول خدا و حرم خدا و حرم رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم از آن مشهورتر است که محتاج به ذکر باشد. و در جمع صحاح از حذیفة بن شهاب روایت کرده است که حضرت رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم فرمود که : ((فاطمه پاره تن من است ، هر که او را آزرده مى کند مرا آزرده مى کند، و هر که او را آزار مى کند مرا آزار مى کند، و هر چه او را به تعب مى اندازد، مرا به تعب مى اندازد.))(803) و اخبار بر سبیل تواتر وارد است و بعضى از آن ها اءن شاء الله در مبحث ولایت بیاید که پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم فرمودند که : ((ایذاى على ایذاى من است)) و خداى تعالى در قرآن فرموده است که : و من یوذى الله و رسوله فاولئک هم الکافرون .(804) و در کتب امامیه مذکور است که : ((ابوبکر و عمر، خالد بن ولید را امر کردند به قتل على بن ابى طالب علیه السلام . به او گفت : در پهلوى او بایست و چون من سلام نماز را بگویم برخیز و گردنش ‍ را بزن . و چون ابوبکر به تشهد نشست از آن اراده پشیمان شد و از فتنه و شجاعت و سطوت آن حضرت ترسید و تشهد را مکرر مى خواند و از ترس سلام نمى گفت ، تا آن که مردم گمان کردند که در نماز سهوى کرده است . پس ملتفت شد به جانب خالد و گفت : اى خالد مکن آن چه من تو را به آن امر کرده بودم . و به روایتى سه مرتبه این سخن را گفت و بعد از آن سلام نماز را گفت)).(805) ابن ابى الحدید نقل کرده است که : ((از استاد خود ابوجعفر نقیب پرسیدم آیا حق است قصه خالد و امر ابى بکر و عمر او را به قتل على علیه السلام ؟ ابوجعفر گفت : گروهى از سادات علوى این را روایت کرده اند. و ایضا روایت کرده اند که مردى آمد نزد زفر بن هذیل شاگرد ابوحنیفه و سؤ ال کرد از قول ابوحنیفه که : میگوید که جایز است بیرون آمدن از نماز به غیر سلام مانند سخن گفتن و فعل کثیر و حدث . زفر گفت : بلى جایز است ، چنان چه ابوبکر در تشهد گفت . آن مرد گفت : چه بود آن چه ابوبکر گفت ؟ زفر گفت : بر تو نیست که این سؤ ال بکنى . او مکرر پرسید. زفر گفت : بیرون کنید این مرد را که او از ااصحاب ابوالخطاب خواهد بود)).(806) و فضل بن شاذان در کتاب ((ایضاح)) نقل کرده است و گفته است که : ((این قصه را از سفیان و ابن جنى و وکیع پرسیدند که چه مى گوید در این که ابوبکر کرد؟ و همه گفتند: بدى بود اما تمام نکرد. و جمعى دیگر از اهل مدینه گفتند: قصورى ندارد اگر از براى اصلاح امت که متفرق نشوند مردى را بکشند، چون على مردم را از بیعت ابوبکر منع میکرد او هم مر به قتل او نمود.))(807) ابن ابى الحدید از جاحظ روایت نموده است که : ((چون عمر شنید که عمار مى گوید که اگر عمر بمیرد من به على علیه السلام بیعت مى کنم ، عمر بر منبر رفت و گفت : کانت بیعة ابى بکر قتلة وقى الله المسلمین شره ، فمن عاد الى مثلها فاقتلوه .))(808) اگر این کلام را راست گفته است پس ابى بکر این قدر از اهلیت خلافت دور است که متضمن شر مسلمین است تا حدى که موجب قتل است . و اگر دروغ است پس او قابل خلافت نیست و حال آن که خلافت عمر مبتنى بر خلافت ابوبکر است ، و هرگاه خلافت او باطل باشد از او نیز باطل است . و اعلم ایها اللبیب الفطن انهم یروون اءن النبى صلى الله علیه و آله و سلم قَالَ: نحن معاشر الانبیاء لا نورث و لم نوص بالامامة ایضا على قَوْله م ، مع اءن ابابکر وصى الى عمر و عمر وصى بالشورى . فان کانت الوصایة حقا منهما فالنبى صلى الله علیه و آله و سلم اولى بذلک . و اءنْ کانت باطلا فانهما خالفا رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَیهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم . اللهم انت المشتکى و انت المستعان . اى خردمند تیزهوش ! بدان که مخالفان روایت مى کنند که پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم فرموده : ((ما گروه انبیاء ارث نمى نهیم)) و به گمان آنان ((به امامت نیز سفارشى نداریم)) با این که ابوبکر سفارش به عمر کرد، و عمر به تشکیل شورى سفارش ‍ نمود. اگر وصایت از سوى آن دو حق بوده ، پس پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم از آن دو نفر به وصایت نمودن شایسته تر بوده است ، و اگر وصایت از سوى آن دو باطل بوده ، پس آنان مخالفت رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم کرده اند! خداوندا به سوى تو شکوه مى کنیم و تو کانون نصرتى . .

پرسمان دانشگاهیان

مرجع:

ایجاد شده در 1401/03/25



0 دیدگاه
برای این پست دیدگاهی وجود ندارد

ارسال نظر



آدرس : آزمايشگاه داده کاوي و پردازش تصوير، دانشکده مهندسي کامپيوتر، دانشگاه صنعتي شاهرود

09111169156

info@parsaqa.com

حامیان

Image Image Image

همكاران ما

Image Image