علم اخلاق ا سلامی - جلد اول، قسمت دوم /

تخمین زمان مطالعه: 392 دقیقه

فصل ۸ علاج وساوس


فصل 8 علاج وساوس وسوسه ها اگر باعث بدیها و گناهان باشد، راه علاج و دفع آنها این است که آدمى بدى عاقبت گناه و ناگوارى و وخامت فرجام آن در دنیا و آخرت را به یاد آورد، و حقّ عظیم خدا و بزرگى ثواب و عقاب او را متذکّر شود و به خاطر داشته باشد که صبر بر ترک گناهى که این وسوسه ها به آن دعوت مى کند آسانتر است از صبر و تحمّل آتش دوزخ که اگر شراره اى از آن به زمین افتد گیاه و جماد آن را مى سوزاند. اگر کسى این امور را به یاد آورد و حقیقت آنها را به نور معرفت و ایمان بشناسد، شیطان از او بازداشته شود و وسواسش از او قطع گردد. زیرا شیطان نمى تواند این امور حقّه را قابل انکار نماید و یقینى که براى انسان از برهانهاى قاطع حاصل است شیطان را از این کار مانع است و او را ناامید مى سازد به طورى که مأیوس و زیانکار مى گریزد، که زبانه آتش برهانها به منزله سنگباران و دور کردن شیاطین است، و اگر با برهانهاى قوى با وساوس آنها مقابله شود همچون خرانى که از شیر مى گریزند خواهند گریخت. و اگر وسوسه بدون قصد و بى اختیار در خاطر خلجان کند و به دل بگذرد، ولى منشأ فعل نباشد، ریشه کنى کامل آن بسیار مشکل است. و طبیبان نفوس اعتراف کرده اند که آن بیمارى شدید و سختى است که دفع آن دشوار و متعسّر و به قول بعضى محال و متعذّر است، و حق این است که با همه صعوبت علاج پذیر است، به دلیل قول پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم: «من صلّى رکعتین لم تتحدّث نفسه فیهما بشی ء غفر له ما تقدّم من ذنبه و ما تأخّر». «هر که دو رکعت نماز گزارد که در آنها نفس او هیچ چیز [جز خدا] را به خاطر نگذارند گناهان گذشته دور و نزدیک او آمرزیده مى شود». و اگر علاج و دفع آن ممکن نبود چنین کارى هم تصوّر نمى شد. و سرّ دشوارى و صعوبت ریشه کنى کامل آن این است که شیطان دو گونه سپاه دارد. سپاهى که پرواز مى کند و سپاهى که بر زمین سیر مى کند. واهمه لشکر پرواز کننده اوست و شهوت لشکر سیر کننده او. زیرا قوه واهمه و نیروى شهوت (به طور غالب و بیشتر) از آتش خلق شده اند که شیطان نیز از آن خلق شده است. و مناسبت و سنخیّت (آتش مزاجى) اقتضا مى کند که شیطان بر آنها تسلّط داشته باشد و آنها از او پیروى کنند. و چون آتش ذاتا مقتضى حرکت است (یعنى دائما در جنبش و هیجان است)، زیرا نمى توان آتش برافروخته اى را تصوّر کرد که متحرّک نباشد، بلکه پیوسته بر حسب طبع خود در حرکت و جنبش است، پس کار شیطان و آن دو قوه (واهمه و شهوت) این است که همواره در حرکت باشند و آرام نگیرند، با این تفاوت که شیطان چون از آتش خالص است دائما در حرکت است و آن دو قوه را با وسوسه و هیجان تحریک مى کند، و آن دو قوه با آنکه عنصر غالب در آنها آتش است با عنصر خاکى نیز آمیخته اند و بنا بر این در حرکت همانند آنچه صرفا از آتش است نیستند، ولى آمادگى قبول حرکت از آن دارند. به این ترتیب شیطان پیوسته در آنها مى دمد و با وسوسه و هیجان آنها را تحریک مى کند و در آنها به پرواز و جولان در مى آید. امّا شهوت چون آتش مزاجى آن کمتر است سکون و آرامش آن ممکن است، و احتمال اینکه تسلّط شیطان در مورد آن از انسان بازداشته شود و شهوت از هیجان باز ایستد وجود دارد. و امّا در مورد واهمه امکان ندارد که تسلّط شیطان بکلّى قطع شود، و ریشه کنى وسواس شیطان از انسان محال است. زیرا اگر ریشه کن کردن آن ممکن بود شیطان لعین منقاد انسان و مسخّر او مى شد، و انقیاد او براى آدمى همان سجود او براى وى است، که حقیقت سجود همان انقیاد و اطاعت است، و پیشانى بر خاک نهادن نشانه انقیاد و حالت اطاعت را مى رساند. و چگونه مى توان تصوّر کرد که آن ملعون بر فرزندان آدم - علیه السّلام - سجده آورد و حال آنکه بر پدر آنان سجده نکرد و تکبّر و گردن کشى نمود و گفت: «خَلَقْتَنِى مِن نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِن طینٍ» 7: 12(أعراف، 12) «مرا از آتش آفریدى و او را از خاک (گل) آفریدى». پس ممکن نیست که شیطان براى فرزندان آدم با خوددارى از وسوسه تواضع کند، بلکه براى گمراه کردن آنها تا روز قیامت مهلت گرفته است. بنابراین هیچ کس از او رهائى نخواهد یافت مگر اینکه همه اندیشه و قصد و همّت او به یک چیز باشد یعنى دلش همواره متوجّه و مشغول به خداى یکتا باشد تا شیطان مجالى در آن نیابد، و مانند مخلصین [1] باشد که [در آیه کریمه ] از سلطه این لعین مستثنى شده اند. پس گمان مبر که قلبى از او آسوده و خالى بماند، بلکه مانند خون در بدن بنى آدم جارى و سیّال است و سیلان او مثل هواست در قدح، که اگر بخواهى ظرف را از هوا خالى کنى تا آن را از چیز دیگر پر نسازى نمى توانى، بلکه بقدرى که [مثلا] آب در آن داخل کنى از هوا خالى مى شود. همین طور دل هر گاه مشغول به فکر مهمّى درباره دین باشد ممکن است از جولان این لعین در امان بماند. و امّا اگر حتّى یک لحظه از خدا غافل گردد در آن لحظه قرینى جز شیطان نخواهد داشت، چنانکه خداى سبحان فرموده است: «وَ مَنْ یَعْشُ عَنْ ذِکْرِ الرَّحْمنِ نُقَیِّضْ لَهُ شَیْطانا فَهُوَ لَهُ قَرینٌ» 43: 36. (زخرف، 35) __________________________________________________ [1] اشاره است به قول خداى تعالى: «قَالَ رَبّ بِما أغْوَیْتَنى لازَیِّنَنَّ لَهُمْ فِى الْأرْضِ وَ لأغوِیَنَّهُمْ أجْمَعینَ إلا عِبادَکَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصینَ» 15: 39 - 40(حجر، 40) «گفت خدایا به سبب آنکه مرا گمراه ساختى، [نعمتهاى مادّى در] زمین را در نظرشان مى آرایم و همگیشان را گمراه مى کنم مگر آنها که بندگان مخلص تواند.» «و هر که از یاد کرد خداى رحمان برگردد دیوى را بر انگیزیم تا قرین وى باشد». و پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:«إنّ اللّه یبغض الشّابّ الفارغ» «خداوند جوان بیکار را دشمن دارد». زیرا جوان وقتى از کار مباحى که درونش به آن مشغول باشد باز ایستد ناچار شیطان در دل او وارد مى شود و در آن به زندگى و تخم گذارى و تولید نسل مى پردازد و بدین گونه شیطان سریعتر از حیوانات توالد و تناسل مى کند، زیرا طبع شیطان از آتش است، و شهوت در طبع جوان مانند گیاه خشک آتش زاست که وقتى شیطان در آن جائى پیدا کند تولّدش بسیار مى شود و آتش از آتش مى زاید و هرگز منقطع نمى گردد. پس معلوم شد که وسوسه گر نهانى همواره قلب هر انسانى را از این سو به آن سو مى کشد، و علاجى ندارد جز قطع همه دلبستگیها و علائق ظاهرى و باطنى، و ترک مال و جاه و گریز از اهل و اولاد [1] و دوست و رفیق، و گوشه گرفتن و در به روى آشنا و بیگانه بستن، و همه همّ و اندیشه خود را یکى کردن و تنها به خدا روى آوردن. و این نیز ما دام که انسان مجالى براى فکر و سیر درونى در ملکوت آسمان ها و زمین و شگفتیهاى صنع خدا پیدا نکند کافى نیست. زیرا چنین سیر و تفکّرى اگر دل را فرا گیرد و آن را به خود مشغول دارد کششها و وساوس شیطانى را دفع مى کند. و اگر کسى را این سیر درونى فراهم نباشد چیزى او را نجات نمى دهد مگر اینکه پیوسته به ادعیه و اذکار و قرائت قرآن مشغول باشد. و این هم در صورتى کارساز است که با حضور قلب همراه باشد، زیرا اوراد و اذکار زبانى و ظاهرى قلب را فرا نمى گیرد بلکه تفکّر درونى است که آن را در خود مستغرق مى سازد. با این همه انسان از شرّ شیطان فقط در بعضى از اوقات در امان است، زیرا در اوقات دیگر که حوادثى مانند بیمارى و ترس و آزار و... پیش مى آید او را از فکر و ذکر باز مى دارد. __________________________________________________ [1] واضح است که این ترک و گریز در صورتى است که این ها مانع توجه به کمالات و موجب غفلت از یاد پروردگار باشند و گر نه ترک دنیا (جاه و مال) و گریختن از اهل و عیال و واگذاشتن آنها اگر به معنى فرار از تکالیفى باشد که درباره آنها بر عهده اوست خلاف شرع مقدس است، و رهبانیت نیز در اسلام روا نیست. م. فصل 9 تکمیل علاج وسواس اگر علاج قطعى و ریشه کنى وسوسه ها ممکن باشد با عمل به سه امر امکان دارد: اوّل: بستن درهاى بزرگ نفوذ شیطان در قلب که عبارتند از شهوت و خشم و حرص و حسد و عداوت و خودبینى (عجب) و کینه و کبر و طمع و بخل و سبکسارى (خفّت) و جبن و محبّت متاع فانى دنیا، و تجمّل پرستى و شوق به آراسته شدن با لباس فاخر، و شتابزدگى و ترس از تنگدستى و فقر، و تعصّب نابجا و ناحق، و بدگمانى به خالق و خلق... و غیر این ها از صفات ذمیمه و ملکات رذیله. این ها درهائى است که شیطان هر یک را گشوده بیابد به وسیله وسوسه هاى متعلّق به آن داخل مى شود و اگر بسته باشد راهى به آن ندارد مگر دزدانه و بر سبیل گذار و عبور. دوم: آباد ساختن دل به اضداد آنها یعنى به اخلاق فاضله و اوصاف شریف، و ملازمت و پیوستگى با ورع و تقوى، و مواظبت بر عبادت پروردگار متعال. سوم: بسیارى و کثرت ذکر با دل و زبان، که اگر ریشه هاى صفات مذموم یاد شده که به منزله درهاى بزرگ براى ورود شیطان است از دل کنده شود، راههاى تسلّط و تصرّف وى بسته مى شود، مگر بعضى خطورهاى گذرا. و ذکر و یاد خدا شیطان را جلو مى گیرد و ریشه تسلّط و تصرّف او را بکلّى مى کند. و اگر درهاى ورود شیطان از آغاز بسته نشود مجرّد ذکر زبانى در زایل کردن آنها سودمند نیست. زیرا حقیقت ذکر در دل جایگیر نمى شود مگر بعد از تخلیه و پاکسازى آن از رذائل و تحلیه و آراستن آن به فضائل، و اگر این دو کار انجام نگیرد قدرت و تسلّط ذکر بر دل آشکار نمى شود. بلکه مجرّد حدیث نفس (با خود سخن گفتن) است که مکر و کید و تسلّط شیطان را دفع نمى کند. مثل شیطان مانند سگ گرسنه است، و مثل این صفات مذموم مانند گوشت و نان و خوراک سگ است، و مثل ذکر مانند گفتن «چخ» است به او، و شک نیست که وقتى سگ به تو نزدیک شود اگر از خوراک او چیزى نزد تو نباشد همینکه بگوئى «چخ» رانده مى شود. امّا اگر از خواسته هاى او چیزى نزد تو باشد تا به مطلوب خود نرسد با آن گفتن و راندن دست از تو برندارد. پس قلب خالى از خوراک شیطان به مجرّد ذکر او را مى راند، و امّا قلبى که آکنده از خوراک شیطان باشد ذکر را کنار مى زند و به حاشیه مى برد ولى در میان دل (سویداى قلب) قرار نمى گیرد، زیرا که شیطان در آنجا قرار گرفته است. و همچنین ذکر به منزله غذاى نیرو بخش است، پس همان طور که غذاهاى مقوّى مادام که تن از اخلاط فاسد و موادّ أمراض پاک نگردد سود نبخشد، همین طور ذکر تا هنگامى که دل از اخلاق ذمیمه که موادّ بیمارى وسوسه هاست پاک نشود نفعى نخواهد داد. و ذکر وقتى براى قلب سودمند است که از آلودگى هوى و هوس پاک و به نور پارسائى و تقوى روشن باشد. چنانکه خداى سبحان فرموده است: «إنَّ الَّذینَ اتَّقَوْا إذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّیطانِ تَذَکَّرُوا فإذا هُمْ مُبْصِرُونَ» 7: 201(اعراف، 201). «کسانى که پرهیزکارند هنگامى که با وسوسه هاى شیطان برخورد کنند [خدا را] به یاد مى آورند پس در این حال بینا [و از چنگ وسوسه ها رها] مى شوند». و نیز مى فرماید: «إنَّ فی ذلِکَ لَذِکرى لِمَنْ کانَ لَهُ قَلْبٌ» 50: 37(ق، 36). «همانا، در این [قرآن ] براى کسى که دلى [زنده یا گوشى شنوا] دارد پند و یادآورى است». و اگر مجرّد ذکر براى طرد شیطان کافى بود هر کسى در نماز حضور قلب داشت و وسوسه هاى باطل و خیالات فاسد به دل او خطور نمى کرد، زیرا منتهاى هر ذکر و عبادتى در نماز است، با اینکه هر که مراقب قلب خویش باشد در مى یابد که افکار و خواطر در نماز بیش از اوقات دیگر به دل راه پیدا مى کند. و بسا اتّفاق مى افتد که آنچه از امور دنیا فراموش شده در نماز به یاد مى آید، بلکه لشکر شیاطین هنگام نماز بر دل انسان هجوم مى کنند و آن را جولانگاه خود قرار مى دهند، و آن را چنان به چپ و راست منحرف مى گردانند که ایمان و یقینى در آن نیابد، و آن را به بازارها و حساب سوداگران و جواب مخالفان مى کشانند، و بدین گونه او را در وادیها و مهلکه هاى دنیا مى افکنند. با این همه گمان مکن که ذکر در دلهاى غافل هیچ اثر و ثمرى ندارد، که چنین نیست، زیرا ذکر در نزد اهلش چهار مرتبه دارد که همه آنها براى گویندگان ذکر سودمند است، جز اینکه مغز و روح و غرض اصلى از آنها آخرین مرتبه است: (اول) ذکر زبانى فقط. (دوم) ذکر زبانى و قلبى، با وجود اینکه در قلب جایگیر نشده، به طورى که قلب نیازمند مراقبت است تا همراه ذکر حضور داشته باشد، و اگر مراقبت را رها کند و دل را به خود واگذارد به وسوسه ها و خواطر متمایل گردد. (سوم) ذکر قلبى که در دل جایگیر شود و بر آن مستولى باشد، به طورى که به آسانى نتوان دل را از آن منصرف ساخت، بلکه این کار به سعى و تکلّف ممکن باشد، چنانکه استقرار آن در دل و دوام آن به کوشش و زحمت نیاز دارد. (چهارم) ذکر قلبى که در آن مذکور (خدا که متعلّق ذکر است) در دل باشد و بس، به طورى که حتّى خود ذکر هنگام ذکر محو شود، و قلب به خود و به ذکر توجّه و التفات نداشته باشد بلکه با تمامى وجود مستغرق در مذکور (متعلّق ذکر) باشد. و صاحب این مرتبه التفات به ذکر را حجاب مشغول کننده مى داند و این مرتبه است که بالذّات مطلوب است، و مراتب دیگر بالعرض مطلوبند، زیرا این مراتب راههائى است براى رسیدن به مطلوب بالذّات. فصل 10 آنچه قطع وسوسه ها به آن بستگى دارد راز این مطلب که قطع کلّى وسوسه ها بستگى دارد اولا به تصفیه و پاکسازى و سپس به مواظبت بر ذکر خدا، این است که چون این امور براى نفس حاصل شد براى قوه عاقله ملکه استیلا و برترى بر قواى شهویّه و غضبیّه و وهمیّه حاصل مى شود، و نفس دیگر از آنها اثر نمى پذیرد بلکه در آنها بر وفق مصلحت تأثیر مى کند. و به ضبط و مهار کردن واهمه و متخیّله توانا مى گردد به نحوى که اگر بخواهد مى تواند آنها را از وسوسه ها باز دارد. و بدین سان این دو قوه نمى توانند در وادیهاى خواطر و وساوس بدون رأى و تجویز عقل وارد شوند. و چون براى نفس چنین ملکه اى حاصل شد هرگاه آن دو بخواهند از انقیاد و اطاعت عقل سرباز زنند و به وادى وساوس گام نهند عاقله آنها را ضبط و مهار مى کند و چون این حفظ و ضبط تکرار شود حالت انقیاد براى آن دو قوه پایدار و ثابت مى شود به طورى که دیگر در آنها مطلقا خاطر و وسوسه بد پدید نمى آید، بلکه جز خواطر خیر از گنجینه هاى غیب در آنها راه نمى یابد و در این موقع نفس به مقام اطمینان و آرامش مى رسد و درهاى شیطان به روى آن بسته و ابواب ملائکه در آن گشوده مى شود، و دل جایگاه و قرارگاه آنها مى گردد و نفس به تابش انوار قدسى از چراغدان ربوبى روشن و مشمول این خطاب الهى مى شود: «یا أیَّتُهَا النَّفْسُ المُطمَئِنَّةُ ارْجِعى إلى رَبِّکِ راضِیَةً مَرْضِیَّةً» 89: 27 - 28(فجر، 27 - 28). «اى نفس مطمئن [1] به سوى پروردگارت بازگرد خشنود و پسندیده». و چنین نفس بهترین و شریفترین نفوس است، و مقابل آن نفس نگونسار و واژگون (منکوسه) است که آکنده از خبائث و پلیدیها و آلوده به انواع رذائل و صفات زشت و ناپسند است، و این نفس است که درهاى شیطان در آن گشاده و مفتوح و درهاى ملائکه به روى آن بسته و مسدود است و از آنها دودى تیره و سیاه برمى خیزد و اطراف دل را فرا مى گیرد و نور یقین را خاموش مى کند و قدرت ایمان را ضعیف مى سازد، تا آنجا که چراغ ایمان بکلّى خاموش مى شود و هرگز خیال و اندیشه خیرى به آن راه نمى یابد، و پیوسته جایگاه وساوس شیطانى است و امید بازگشت به خیر از چنین دلى نیست، و نشانه این دل آن است که نصیحت و موعظه در آن تأثیر نکند، و اگر حق را بشنود دیده بصیرتش از درک و فهم آن کور و گوش هوشش از شنیدن آن کر باشد، و خداى سبحان در آیات متعدّد اشاره به چنین نفسى فرموده است: «أَ رأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ أَ فَأَنْتَ تَکُونُ عَلَیهِ وَکیلا» 25: 43(فرقان، 43). «مگر کسى که هواى خویش را خداى خود گرفته ندیدى، مگر تو کارگزار اویى». «خَتَمَ اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ وَ عَلى سَمْعِهِم وَ عَلى أَبْصارِهِمْ غِشاوَةٌ» 2: 7(بقره، 7). «خداوند بر دلهاشان مهر زده و بر گوش و چشمهایشان پرده اى هست». «إنْ هُمْ إِلا کَالأَنعامِ بَلْ هُمْ أَضَلّ سَبیلا» 25: 44(فرقان، 44). «آنها جز مانند حیوانات نیستند بلکه گمراه ترند». «وَ سَواءٌ عَلَیْهِمْ أ أنْذَرْتَهُمْ أمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا یُؤْمِنُونَ» 36: 10(یس، 10). «بر آنها یکسان است، خواه بیمشان دهى یا بیمشان ندهى، ایمان نخواهند آورد». «لَقَدْ حَقَّ القَولُ عَلى اکثَرِهِمْ فَهُمْ لا یُؤمِنُونَ» 36: 7(یس، 7). «گفتار (عذاب) خدا درباره اکثرشان محقّق شده و آنها ایمان نخواهند آورد». __________________________________________________ [1] نفس مطمئنه، جان با آرامش، نفس انسان مؤمنى است که به خدا ایمان یقینى دارد و دلش با این یقین آرامش یافته و به قضاء الهى راضى است. م. و بین این دو نفس، نفس متوسّطى در سعادت و شقاوت هست، و آن در اتّصاف به فضائل و رذائل بر حسب کمّ و کیف و زمان، مراتب مختلفى دارد. و باز شدن درهاى فرشتگان و شیاطین در آن به جهات یاد شده مختلف است. گاه اندیشه هوى و هوس در آن پدید مى آید و او را به شر و بدى مى خواند، و گاه اندیشه ایمان در آن پیدا مى شود و او را به خیر بر مى انگیزد. و مثل آن معرکه کشمکش و حمله متقابل سپاهیان شیاطین و ملائکه است که گاهى فرشته بر شیطان حمله مى برد و او را طرد مى کند و گاهى شیطان حمله مى کند و بر او چیره مى شود. و نفس آدمى پیوسته در حال کشمکش و تنازع بین این دو حزب و دو لشکر است تا سرانجام به آنچه به حکم قضا و قدر براى آن آفریده شده است برسد. امّا نفس نخستین (مطمئنّه) در نهایت کمیابى است، و آن نفوس مؤمنان موحّد کامل است. و نفس دوم بسیار زیاد است و آن نفوس همه کافران است. و نفس سوم نفوس اکثر مسلمانان است، که مراتب و درجات بیشمار و پهنه پهناورى دارد، که یک طرف آن به نفس اوّل و طرف دیگر به نفس دوم متّصل است. فصل 11 حدیث نفس (سخن گفتن با خود) مؤاخذه ندارد دانستى که همه اقسام وسوسه ها در پدید آوردن ظلمت و تیرگى در نفس مشترکند. امّا مجرّد خواطر (یعنى حدیث نفس یا اندیشه ها و خیالاتى که به دل خطور مى کند) و آنچه بدون اختیار از آن به وجود مى آید، مانند میل و هیجان رغبت، مورد بازخواست و مؤاخذه نیست و به واسطه آنها گناهى نوشته نمى شود، زیرا تحت اختیار انسان نیست و مؤاخذه بر آنچه از اختیار خارج است ظلم است، و نهى از آن تکلیفى است طاقت فرسا و نامقدور. لکن اعتقاد و حکم قلب به اینکه چنان اندیشه و خیالى باید به فعل برسد مورد مؤاخذه است زیرا اختیارى است. و همچنین قصد و عزم به آن کار، جز اینکه اگر با خوف از خدا قصد انجام آن کار کند و بعد پشیمان شود براى او حسنه اى نوشته خواهد شد، ولى اگر بدون ترس از خدا آن کار را به سبب مانعى که پیش آید انجام ندهد [که اگر آن مانع وجود نداشت فعل از او صادر مى شد] براى او گناهى نوشته مى شود. دلیل بر این بیان که مجرّد اندیشه و خیال (خاطر) مؤاخذه ندارد روایتى است در «اصول کافى»: «مردى به محضر پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله و سلّم آمد و گفت: اى رسول خدا هلاک شدم. پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: آیا چنین نیست که آن خبیث (شیطان) به دل تو راه یافته و گفته است چه کسى تورا آفرید؟ و تو گفتى خداى تعالى. آنگاه به تو گفت: خدا را که آفرید؟ آن مرد گفت: آرى سوگند به آن که تورا به حق برانگیخت چنین است. پیغمبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: به خدا سوگند که این حال تو ایمان محض است». و نظیر آن این روایت دیگر است که: مردى به خدمت رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله و سلّم آمد و گفت اى فرستاده خدا منافق شده ام. حضرت فرمود: «به خدا منافق نشده اى و اگر منافق شده بودى نزد من نمى آمدى که مرا به آن آگاه کنى، چه چیز تو را به شک انداخته؟ به گمانم آن دشمن حاضر به خاطرت آمده و گفته است: چه کسى تورا خلق کرده؟ تو گفتى خدا مرا آفریده. پس به تو گفت خدا را چه کسى آفریده؟ مرد گفت: آرى سوگند به آن که تورا به حق فرستاده که همین است. آنگاه پیامبر فرمود: شیطان از راه أعمال [واداشتن به کارهاى بد و جلوگیرى از کارهاى نیک ] نزد شما آمد و نتوانست بر شما چیره شود، سپس از این راه به سراغتان آمد تا شما را بلغزاند، هرگاه چنین حالتى پیش آید هر یک از شما خدا را به یکتائى یاد کند» [لا اله الا اللّه گوید]. و نزدیک به این روایت دیگرى است که: مردى به امام باقر علیه السّلام نوشت و از وسوسه ها و خواطرى که به دلش خطور مى کرد شکایت نمود حضرت در ضمن پاسخ نوشت: «خداوند اگر بخواهد تورا ثابت قدم مى کند و براى ابلیس بر تو راهى قرار نمى دهد.» مردمى به پیغمبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم شکایت بردند که وسوسه ها و خواطرى به دلشان مى افتد که اگر باد آنها را به جاى دورى اندازد یا پاره پاره شوند دوستتر دارند تا اینکه آن وسوسه ها را به زبان آورند. رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: آیا این حالت را در خود یافتید؟ گفتند: آرى. فرمود: سوگند به آن که جانم به دست اوست که این صریح ایمان است. پس هرگاه آن [حالت ] را یافتید بگوئید:آمنّا باللّه و رسوله و لا حول و لا قوّة الا باللّه.» و از حضرت صادق علیه السّلام از وسوسه اگر چه بسیار باشد سؤال شد. فرمود: «چیزى در آن نیست، بگوئیدلا اله الا اللّه.» [یعنى این کلام آن وسوسه را از بین مى برد]. و از جمیل بن درّاج روایت است که به حضرت صادق علیه السّلام گفتم: در دلم امر بزرگى واقع مى شود، امام فرمود: بگو: لا اله الا اللّه. جمیل گوید: هرگاه در دلم وسوسه اى مى آمد مى گفتم: لا اله الا اللّه، آن چیز از دلم بیرون مى رفت. و دلیل بر عدم مؤاخذه بر آن و بر میل و هیجان رغبت، در صورتى که به اختیار نباشد، این روایت است که: وقتى این قول خداى تعالى نازل شد: «وَ إنْ تُبْدُوا ما فی أنْفُسِکُمْ أوْ تُخْفُوهُ یُحاسِبْکُمْ بِهِ اللَّهُ» 2: 284(بقره، 284). «و اگر آنچه در دل دارید آشکار سازید یا پنهان کنید، خداوند شما را براى آن به حساب مى کشد». گروهى از صحابه به خدمت پیامبر صلّى اللّه علیه و آله آمدند و گفتند: بر آنچه طاقت نداریم مکلّف شدیم، اگر چیزى در دل هر یک از ما بگذرد که دوست ندارد در دلش بماند، براى آن محاسبه مى شود؟ رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: «گویا شما مى خواهید همان را بگوئید که بنى اسرائیل گفتند: شنیدیم و نافرمانى کردیم، بگوئید: شنیدیم و اطاعت مى کنیم»، گفتند: شنیدیم و اطاعت مى کنیم. پس خداوند بعد از یک سال با این قول خود: «لا یُکَلِّفُ اللَّهُ نَفْسا إِلا وُسْعَها» 2: 286(بقره 286). «خدا هیچ کس را جز به اندازه توان و وسعش مکلّف نمى کند»، براى آنها گشایشى پدید آورد. و روایت دیگرى است از امیر مؤمنان علیه السّلام درباره آیه«وَ إنْ تُبْدُوا ما فی أَنْفُسِکُم أَوْ تُخْفُوهُ یُحاسِبْکُم بِهِ اللَّهُ» 2: 284که فرمود: «این آیه به پیامبران و امّتهاى پیشین عرضه شد به سبب سختى و سنگینى اش آن را نپذیرفتند و رسول اکرم صلّى اللّه علیه و آله و سلّم پذیرفت و بر امّت خود عرضه کرد آنها نیز پذیرفتند. و چون خداى عزّ و جلّ دید که این امّت آن را قبول کردند و حال آنکه تاب و توان آن را ندارند به پیامبر فرمود: چون این آیه را با همه سختى و شدّت و بزرگى اش پذیرفتى و امّت تو نیز قبول کرد و حال آنکه بر امّتهاى پیشین عرضه کردم و نپذیرفتند بر من است که [بار آن ] از امّت تو بردارم، و فرمود:لا یُکَلِّفُ اللَّهُ نَفسا إِلا وُسْعَها» 2: 286. و نیز از پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم روایت شده که فرمود:«وضع عن امّتى تسع خصال: الخطاء و النّسیان و ما لا یعلمون و ما لا یطیقون و ما اضطرّوا الیه و ما استکرهوا علیه و الطّیرة و الوسوسة فی التّفکّر فی الخلق و الحسد ما لم یظهر بلسان أو ید». «از امّت من [بازخواست از] نه خصلت برداشته شده: خطا، فراموشى، آنچه ندانند، آنچه نتوانند، آنچه بدان ناچار شوند، آنچه به ناخواه و زور بر آن وادار شوند، طیره (فال بد)، وسوسه در تفکّر درباره آفرینش، حسد (و رشک بردن) در صورتى که به زبان یا دست آشکار نشود». و نیز روایت شده که از حضرت صادق علیه السّلام پرسیدند درباره مردى که در شدّت غضب چیزى از او سر مى زند آیا بر این کار مورد مؤاخذه الهى است؟ فرمود: «خداى تعالى کریمتر از آن است که درها را بر بنده خود ببندد». و مراد از غضب در اینجا غضبى است که از انسان سلب اختیار کند. و بالجمله: خواطر و میل و هیجان رغبت که تحت اختیار نیست قطعا مؤاخذه و معصیتى ندارد، زیرا نهى از آنها با اینکه از اختیار بیرون است تکلیف به امر نامقدور است، هر چند به هر حال از آنها در نفس آلودگى پدید مى آید. و امّا دلیل اینکه براى اعتقاد و عزم و تصمیم به کار بدى که مانعى از انجام آن جلوگیرى کند نه خوف از خدا، گناه و سیّئه اى نوشته مى شود این است که اعتقاد و قصد و عزم به معصیت از افعال اختیارى قلب است، و در شریعت ثابت شده است که براى کار دل هرگاه اختیارى باشد ثواب و عقاب مترتّب است، چنانکه خداى سبحان مى فرماید: إِنّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الفُؤادَ کُلّ أُولئِکَ کانَ عَنْهُ مَسئُولا» 17: 36.(اسراء، 38) «گوش و چشم و دل از همه این ها بازخواست مى شود». و نیز مى فرماید: «لا یُؤاخِذُکُمُ اللَّهُ بِاللَّغْوِ فی أَیْمانِکُم وَ لکِنْ یُؤاخِذُکُمْ بِما کَسَبَتْ قُلُوبُکُمْ» 2: 225(بقره، 225). «خدا شما را به سوگندهاى لغو و بیهوده بازخواست نمى کند ولى به آنچه دلهایتان کرده بازخواست مى کند». و رسول اکرم صلّى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:«إنّما یحشر النّاس على نیّاتهم» «مردم بر وفق نیّات خود محشور خواهند شد». و فرمود:«إذا التقى المسلمان بسیفهما فالقاتل و المقتول فی النّار» «وقتى دو مسلمان به روى هم شمشیر بکشند قاتل و مقتول هر دو در دوزخند». پرسیدند: اى رسول خدا قاتل بجا، مقتول چرا؟ فرمود:«لانّه أراد قتل صاحبه» «زیرا او هم اراده کشتن رفیقش را داشته است». و فرمود:«لکلّ امرئ مانوى» «براى هر انسانى همان چیزى است که در نیّت دارد». و روایاتى که در ترتّب عقاب بر قصد و اهتمام بر معصیت وارد شده بسیار است و اطلاق آنها در صورتى است که به واسطه ترس از خدا ترک نشده باشد ولى اگر به واسطه ترس از خدا به عمل در نیاید براى تارک گناه حسنه نوشته مى شود. و چگونه مى توان گفت که أعمال قلوب مورد بازخواست واقع نمى شود و حال آنکه مؤاخذه بر ملکات و صفات زشت و ناپسند مانند کبر و عجب و ریا و نفاق و حسد و غیر این ها از طرف شرع قطعا ثابت و محرز است، با اینکه این ها افعال قلبى است و در شریعت ثابت شده است که اگر کسى با زنى بیگانه درآمیزد هر چند بعد معلوم شود همسرش بوده گناهکار است. و امّا دلیل اینکه اگر کسى بعد از قصد گناه به سبب ترس از خدا آن را ترک کند و به عمل نیاورد براى او حسنه اى نوشته مى شود روایاتى است که رسیده است. از پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله و سلّم روایت شده است که فرمود: «ملائکه مى گویند این بنده توست که اراده گناه دارد، خداوند مى فرماید: مراقبش باشید اگر عمل کرد مثل آن را بر او بنویسید و اگر ترک کرد حسنه اى برایش بنویسید زیرا به خاطر من آن را ترک کرده». و از حضرت باقر [یا حضرت صادق علیهما السّلام ] روایت شده که: «إنّ اللّه تبارک و تعالى جعل لآدم فی ذرّیّته من همّ بحسنة و لم یعملها کتبت له حسنة و من همّ بحسنة و عملها کتبت له عشرا، و من همّ بسیّئة و لم یعملها لم تکتب علیه سیّئة، و من همّ بها و عملها کتبت علیه سیّئة». «خداى تبارک و تعالى براى آدم در فرزندانش مقرّر داشته که هر که آهنگ کار نیکى کند و آن کار را نکند براى او یک حسنه نوشته شود، و هر که آهنگ کار نیکى کند و بکند براى او ده حسنه نوشته شود، و هر که آهنگ کار بد کند و آن را نکند بر او گناهى نوشته نشود، و هر که آهنگ آن کند و انجام دهد یک گناه بر او نوشته شود». و جمله امام علیه السّلام که «بر او گناهى نوشته نشود» به این صورت حمل مى شود که از ترس خدا آن گناه را ترک کرده، زیرا چنانکه قبلا گفتیم اگر به سبب مانعى غیر از ترس از خدا آن عمل را انجام نداده بر او گناه نوشته مى شود. و از حضرت صادق علیه السّلام روایت شده که فرمود: «ما مِن مُؤمِنٍ إلا وَ لَهُ ذَنبٌ یَهجُرُهُ زَمانا ثُمَّ یُلِمُّ بِهِ وَ ذلِکَ قَولُهُ تَعالى:إِلا اللَّمَمَ» 53: 32 (نجم، 32). «هیچ مؤمنى نیست جز اینکه براى او گناهى است که مدّتى آن را از خود دور ساخته، سپس آهنگ و تمایل به آن کند، و این است قول خداى تعالى:إلا اللَّمَمَ». 53: 32و فرمود: «لمم آن است که شخص قصد گناه کند و آنگاه از آن استغفار نماید». و به این مضمون اخبار بسیار وارد شده است. پیوست خاطر (اندیشه) نیک و تفکر دانستى که ضدّ وسوسه، اندیشه و خاطر ستوده اى است که شرعا و عقلا نیکو و مستحسن باشد، زیرا دل در آن واحد نمى تواند به دو چیز مشغول باشد. پس وقتى به خاطر و اندیشه اى پسندیده مشغول است براى وسوسه ها و خواطر مذموم راهى نیست. و چه بسا که غفلت، که ضدّ نیّت است، در مقابل هر یک از وسوسه و اندیشه نیک قرار گیرد. زیرا بهنگام غفلت هیچ یک از آن دو تحقّق پیدا نمى کند. جز اینکه خالى ماندن دل از هر نیّت و اندیشه اى بسیار به ندرت اتّفاق مى افتد. و ظاهرا مراد علماى اخلاق از غفلت خالى بودن ذهن از قصد و آهنگ محرّک و بر انگیزنده است هر چند به وسوسه هاى باطل و بیهوده مشغول باشد، و تحقیق این مطلب بعدا خواهد آمد. امّا خاطر و اندیشه نیک و ستوده اگر با قصد و نیّت فعل زیبا و معیّنى باشد به قوه اى تعلّق دارد که این فعل به آن وابسته است، و گر نه یا مربوط است به ذکر قلبى (یاد خدا) یا به تدبّر و تأمّل در علوم و معارف و تفکّر در شگفتیها و عظمت صنع خداوند، یا به اندیشیدن و تدبّر اجمالى کلّى در آنچه بنده را به خداى سبحان نزدیک یا از او دور مى کند. و غیر از این ها اندیشه و خاطر نیک و ستوده اى که متعلّق به دین باشد یا اندیشه و خاطر نکوهیده اى که متعلّق به دنیا باشد وجود ندارد. و چون این مطلب را دانستى این نکته را نیز بدان که: یکى از طرق معالجه وسواس شناخت شرافت ضدّ آن یعنى اندیشه و خاطر نیک و ستوده است، تا آدمى را بر مواظبت بر آن که موجب دفع وسوسه هاست بر انگیزد. و فضیلت اندیشه ها و خواطر نیک (قصد اعمال حسنه) در باب نیّت ذکر خواهد شد، و بسا از بیان فضیلت این افعال خود آنها نیز شناخته شود چنانکه در باب نیّت یاد خواهد شد، و فضیلت ذکر قلبى در باب «ذکر» دانسته مى شود. امّا بیان شرافت تفکّر و مسیر و مجراى آن از افعال خداى متعال و اشاره به چگونگى تفکّر درباره آنها و در آنچه موجب قرب بنده به خداى تعالى و یا دورى از او مى شود، در اینجا باید اجمالا به آنها اشاره کنیم زیرا این تفکّر متعلّق به قوه نظرى است. پس مى گوئیم: تفکّر، سیر درونى و باطنى از مبادى و مقدّمات به مقاصد [از معلومات به مجهولات ] است، و مبادى عبارت است از آیات و نشانه هاى آفاق و انفس [جهان و انسان ]، و مقصد: رسیدن به معرفت موجد و مبدع آنها و علم به قدرت غالب و عظمت فائق الهى است. و هیچ کس نمى تواند از حضیض نقص به اوج کمال برسد مگر از راه تفکّر، که کلید اسرار و چراغ انوار است، و منشأ عبرت گرفتن و مبدأ بصیرت یافتن، و کمند صید معارف حقیقى و دستاویز دریافت حقایق یقینى است. تفکّر بالهاى نفس است براى پرواز به آشیان قدسى خود و مرکب روح است براى مسافرت به وطن اصلى خویش، و به وسیله آن ظلمت جهل منکشف و پرده هاى نادانى برطرف مى شود و انوار علم و اسرار آن پرتو مى افشاند. و از این رو در آیات و أخبار از آن ستایش شده و به آن ترغیب و تشویق شده است، مانند این آیات: «أ و لَمْ یَتَفَکَّرُوا فی أنْفُسِهِمْ ما خَلَقَ اللَّهُ السَّمواتِ وَ الأرضَ وَ ما بَیْنَهُما إلا بِالحَقِّ» 30: 8(روم، 8). «آیا در درون خویش نمى اندیشند که خدا آسمان ها و زمین را با آنچه میان آنهاست جز بحق نیافریده». «أ و لَم یَنظُروا فی مَلَکُوتِ السَّمواتِ وَ الأرْضِ وَ ما خَلَقَ اللَّهُ مِن شَی ءٍ» 7: 185(اعراف، 185). «آیا در ملکوت آسمان ها و زمین و آنچه خدا آفریده نمى نگرند [و نمى اندیشند]». «فَاعْتَبِرُوا یا اولِى الأبْصارِ» 59: 2(حشر، 2). «پس اى صاحبان نظر و بصیرت عبرت گیرید». «قُلْ سیرُوا فِى الأرضِ فَانظُرُوا کَیْفَ بَدَأ الخَلقَ» 29: 20(عنکبوت، 20). «بگو در زمین سیر کنید و بنگرید چگونه خدا خلق را پدید کرده». «إنَّ فی خَلقِ السَّمواتِ وَ الأرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّیلِ وَ النَّهار لَآیاتٍ لِأوُلِى الْألْبابِ» 3: 190(آل عمران، 190) «همانا در خلقت آسمان ها و زمین و آمد و شد (یا تفاوت) شب و روز براى خردمندان نشانه هاست». «وَ فِى الأرْضِ آیاتٌ لِلْمُوقِنینَ وَ فی انْفُسِکُم ا فَلا تُبْصِرُونَ» 51: 20 - 21(ذاریات، 20 - 21). «و در زمین براى اهل یقین نشانه ها [و عبرتها] ست. و در خود شما [نیز]، آیا نمى بینید». «الَّذینَ یَذْکُرُونَ اللَّهَ قِیاما وَ قُعُودا وَ عَلى جُنُوبِهِمْ وَ یَتَفَکَّرُونَ فی خَلْقِ السَّمواتِ وَ الأرضِ» 3: 191(آل عمران، 191). «کسانى که خدا را ایستاده و نشسته و به پهلو [در بستر] یاد مى کنند و در خلقت آسمان ها و زمین مى اندیشند». و از روایات: حدیثى است از رسول اکرم صلّى اللّه علیه و آله و سلّم«التّفکّر حیاة قلب البصیر» «تفکّر حیات دل مرد بیناست». و نیز از آن حضرت است:«فکرة ساعة خیر من عبادة سنة» «یک ساعت فکر کردن از عبادت یکساله بهتر است». و کسى به مرتبه تفکّر راه نمى یابد مگر آنکه خداى عزّ و جلّ او را به نور توحید و معرفت مخصوص کرده باشد. و باز از آن حضرت روایت شده است که:«أفضل العبادة إدمان التّفکّر فی اللّه و فی قدرته». «بهترین عبادت همواره اندیشیدن درباره خدا و قدرت اوست». و مراد از تفکّر درباره خدا تفکّر درباره قدرت او و صنع و آفرینش او و درباره افعال شگفت انگیز و مخلوقات و ابداعات اوست، نه تفکّر در ذات او. زیرا در اخبار از تفکّر در ذات منع شده است، به این دلیل که این تفکّر موجب حیرت و سراسیمگى و اضطراب عقل خواهد شد. و روایت شده است که: «إیّاکم و التّفکّر فی اللّه، و لکن إذا أردتم أن تنظروا إلى عظمته فانظروا إلى عظیم خلقه». «از تفکّر در ذات خدا پرهیز کنید، و اگر مى خواهید به عظمت او بنگرید به عظمت آفرینش و مخلوقات او بنگرید». و مشهور است که پیغمبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: «تفکّروا فی آلاء اللّه و لا تفکّروا فی اللّه، فإنّکم لن تقدروا قدره». «در نعمتهاى خدا بیندیشید و درباره ذات خدا فکر نکنید که خدا را چنانکه سزاوار شناختن اوست نتوانید شناخت». و امیر المؤمنین علیه السّلام مى فرماید:«التّفکّر یدعو إلى البرّ و العمل به،» «تفکّر آدمى را به نیکوئى و عمل به آن مى خواند». و نیز مى فرماید:«نبّه بالتّفکّر قلبک، و جاف عن اللّیل جنبک، و اتّق اللّه ربّک». «با تفکّر دل خود را آگاه کن. و بهنگام شب و سحر از بستر برخیز، و از پروردگارت پروا کن». و حضرت باقر علیه السّلام فرمود:«بإجالة الفکر یستدرّ الرّأى المعشب»، «با جولان دادن فکر رأى پر ثمر حاصل مى شود». و از امام صادق علیه السّلام روایت شده است که: «الفکر مرآة الحسنات و کفّارة السّیّئات، و ضیاء للقلوب و فسحة للخلق، و إصابة فی صلاح المعاد، و اطّلاع على العواقب، و استزادة فى العلم، و هی خصلة لا یعبد اللّه بمثلها». «فکر آئینه حسنات و کفّاره سیّئات و روشنى دلها و گشایش و فراخى براى خلق است، و به وسیله آن آدمى به آنچه صلاح امر معاد است مى رسد، و به سبب آن اطّلاع بر عواقب امور حاصل مى شود، و باعث فزونى علم است، و خصلتى است که هیچ عبادتى مثل آن نیست». و از حضرت رضا علیه السّلام روایت شده است که: «لیس العبادة کثرة الصّلاة و الصّوم إنّما العبادة التّفکّر فی أمر اللّه عزّ و جلّ». «عبادت به نماز و روزه بسیار نیست، بلکه عبادت همانا تفکّر در امر خداى عزّ و جلّ است». تکمله مجارى تفکر در مخلوقات همه موجودات راه و مجراى تفکّر و جایگاه نظر و اندیشه اند. زیرا هر چه در عالم وجود هست همگى از تراوشها و آثار فیض وجود واجب الوجود اوست. و هر موجود و مخلوقى خواه جوهر یا عرض، مجرّد یا مادّى، فلکى یا عنصرى، بسیط یا مرکّب، فعل و صنع خداوند است. و هیچ ذرّه اى در جهان نیست مگر آنکه در آن انواع شگفتیهاى حکمت و عظمت او هست، به طورى که اگر خردمندان و دانشمندان سراسر گیتى در طول قرون و اعصار براى دست یافتن به آنها دامن همّت بر میان بندند و آماده کار شوند عمرها به پایان مى رود بى آنکه به صد یک آنها یا به اندکى از بسیار دست یابند. مخلوقات بر دو قسم اند: قسمى که اصل آنها شناخته نیست و براى ما امکان تفکّر درباره آنها وجود ندارد، و قسم دیگر که اصل آنها شناختنى است ولى نه به تفصیل و مى توانیم درباره تفاصیل آنها بیندیشیم و از این راه معرفت و بصیرت ما به خالق آنها افزوده شود. قسم اخیر بر دو گونه است: یکى آنچه به حسّ ظاهر و چشم سر ادراک شدنى نیست و «ملکوت» نامیده مى شود، مانند فرشتگان و جنّ و شیاطین و عوالم عقول و نفوس مجرّد، که این ها اجناس و طبقاتى دارند که جز موجد آنها احاطه به آنها نتواند کرد. و دیگر آنچه قابل ادراک به وسیله حسّ است، و این ها سه طبقه اند: یکى آسمان ها و ستارگان ثابت و سیّار و گردش و طلوع و غروب آنها، دوم زمین و دریاها و کوهها و پستى و بلندیهاى آن و معادن و رودها و گیاهان و درختان و حیوانات و جمادات، و سوم عالم جوّ و هوا با آنچه در آن هست از ابر و باران و برف و رعد و برق و بادها و مانند این ها. و هر یک از این سه طبقه به انواعى و هر نوعى به اقسام و اصناف نامتناهى تقسیم مى شود که در صفات و هیئتها و لوازم و آثار و خواصّ و معانى ظاهرى و باطنى مختلفند. و هیچ چیز از این ها نیست مگر آنکه خداى سبحان موجد آن است و در وجود و حرکت و سکون هر یک از این ها حکمتها و مصلحتهاى بى شمار نهفته است. همه این ها مجارى و طرق تفکّر و تدبّر براى تحصیل معرفت و بصیرت به خالق حکیم و موجد قیّوم داناى آنهاست. زیرا هر یک از آنها شاهد عادل و دلیل روشن راستین بر وحدانیّت و حکمت و کمال کبریائى و عظمت آفریدگار است. پس هر که به قدم حقیقت در این راه گامى بردارد و گرد سراپاى عالم وجود برآید و دیده بصیرت بگشاید و مملکت پروردگار مهربان را مشاهده کند، در هر ذرّه اى از ذرّات مخلوقات شگفتیهاى حکمت و آثار قدرت چنان بر او آشکار و هویدا مى شود که عقل و وهم او حیران و سرگردان مى گردد و فهم او سرگشته و ناتوان مى ماند. و شکّى نیست در اینکه جهان و عوالم منتظم آن به شایسته ترین روش و نیکوترین طریق به امر موجد حکیم و مدبّر داناى آن منظّم و مرتّب شده است که سرآغاز آنها در صدور از دیگران اشرف است و به همین قیاس در سیر نزولى تا برسد به پست ترین و فروترین عوالم که همان عالم زمینى و موجودات خاکى است. و هر عالم پائین تر نسبت به ما فوق خود قدر و ارزشى ندارد، پس براى زمین نسبت به عالم جوّ چندان قدرى نیست و نه براى عالم جوّ نسبت به عالم آسمان ها و نه براى آسمان ها نسبت به عالم مثال و نه براى عالم مثال نسبت به عالم ملکوت و نه براى ملکوت نسبت به جبروت. و همه این عوالم نسبت به عوالم الوهیّت که ما راهى به درک تفصیلى و اجمالى آن نداریم ناچیز است. چنانکه براى طبیعت شناسان و دانشمندان نجوم و هندسه و براى صاحبان مکاشفه و اهل عرفان و شهود آشکار و واضح است. امّا پست ترین عوالمى که اکنون حال آن را دانستى - یعنى زمین - و آنچه از حیوان و نبات و جماد که بر پشت دارد که نسبت به خود آن چندان قدرى ندارد، مع ذلک براى هر یک از این اجناس سه گانه انواع و اقسام و اصنافى بى نهایت هست، و ضعیفترین انواع حیوان پشه و زنبور است و اشرف آنها انسان. اینک ما به اندکى از حکمتها و شگفتیهائى که در این ها نهاده شده و به کیفیّت تفکّر درباره آنها اشاره مى کنیم تا بقیّه به قیاس به آنها اجمالا دانسته شود، که البتّه بیان همه مجارى تفکّر و پى بردن به آثار صنع پروردگار محال است، و آنچه هم ممکن است خارج از حیطه ضبط و تدوین است، و از این رو بزرگان حکما و اعاظم عرفا در بیان مجارى تفکّر و شرح دیدگاهها بذل جهد نموده اند و در دریاهاى افکار و انظار غوطه خورده و غوّاصى نموده اند و کتابها و دفترها ساخته و پرداخته اند، و با وجود این نسبت به آنچه در واقع هست تهیدست مانده اند. و اگر ما در اینجا متعرّض آنچه در کش براى ما ممکن است از حکمتها و عجایبى که در هر یک از آنها نهاده شده است بشویم به سبب درازى و فزونى شرح آن از وضع کتاب خارج مى شویم. پس اجمالا و به اختصار به بعضى از حکمتها و شگفتیهائى که در آن هست اشاره مى کنیم، تا کیفیّت تفکّر در صنایع الهى دانسته شود. بنابراین مى گوئیم [1]: __________________________________________________ [1] آنچه مؤلف از شگفتیهاى صنع الهى و راه و وسیله تفکر درباره مخلوقات ذکر کرده و به عنوان نمونه از پشه و زنبور و انسان مطالبى آورده است امروز (دویست سال بعد از مؤلف ما) در جانورشناسى و علم تشریح و فیزیولوژى دامنه اى پهناور یافته و با وسائل و روش علمى جدید پژوهش و تحقیق شده و شگفتیهائى که در ساختمان و وظایف - الاعضاء حیوانات کشف شده بسى بیشتر است از آنچه با مشاهده معمولى و سطحى و بدون روش و ابزار علمى به دست مى آید. بجاست که در این مورد به کتابهاى مفصّل علمى که در آنها از ساختمان و فعالیتهاى حیاتى حیوانات بحث مى شود مراجعه کرد تا مقصود مؤلف بیشتر حاصل شود. اینکه کانت، فیلسوف بزرگ آلمانى، در مورد برهان نظم (اتقان صنع) امّا (پشه) - بنگر که چگونه خداوند آن را با وجود خردى جثّه به هیئت فیل که بزرگترین حیوانات است آفرید و برایش خرطومى مانند خرطوم فیل قرار داد و همه اعضائى که فیل دارد براى آن خلق کرد به علاوه دو بال، و اعضاء آن را به ظاهرى و باطنى منقسم کرد و دو بال بر او رویانید و دستها و پاهایش را کشیده ساخت و چشم و گوشش را شکافت و در باطن آن اعضاء غاذیه قرار داد و قوائى که براى حیوانات بزرگ جثّه لازم است از غاذیه و جاذبه و دافعه و ماسکه و هاضمه - چنانکه شرح آن در مورد انسان خواهد آمد - به آن عطا فرمود. آنگاه آن را به غذائى که خون انسان و دیگر حیوانات است راهنمائى کرد و براى طلب غذا آلت پرواز به او داد و خرطوم درازى که با آن خون را بکشد و خرطومش را با همه باریکى میان تهى ساخت تا خون صافى در آن جریان یابد و به باطنش برساند و در دیگر اعضایش پراکنده شود. و او را از دشمنى انسان آگاه ساخت و راه فرارش آموخت که چون انسان دست خود را حرکت دهد قصد او دارد و گوشش را چنان شنوا ساخت که حرکت خفیف دست را از دور مى شنود و مى گریزد و چون دست ساکن شد باز مى گردد. و با وجود خردى چهره اش براى او دو حدقه __________________________________________________ در اثبات وجود بارى تعالى مى گوید هر چه علم پیشتر مى رود این برهان استوارتر مى گردد به این دلیل است که حکمتها و شگفتیهائى که در موجودات و مخصوصا جانداران کشف مى شود ایمان و اعتقاد به وجود خالق و صانع ناظم را قوى تر و یقینى تر مى سازد. در اینجا ما مثال پشه و زنبور را که کوتاه است ترجمه مى کنیم لیکن از ترجمه «عجایب صنع در انسان» که در متن به تفصیل بیان شده ولى در علم امروز بهتر و بیشتر مى توان به آن دست یافت و از سوى دیگر بنا بر دانش قدیم و فرض مزاجهاى چهارگانه است خوددارى مى کنیم و به کتابهاى سودمندى که در این زمینه ها بسیار و در دسترس است ارجاع مى دهیم. (از جمله کتابهاى مفید، غیر از کتابهاى علمى کلاسیک، مى توان از این ها یاد کرد: «راز آفرینش انسان» تألیف کرسى موریسن ترجمه محمد سعیدى، «سرنوشت بشر» نوشته لکنت دونوئى ترجمه عبد اللّه انتظام. و درباره حشرات: کتابهاى «زنبور عسل»، «موریانه»، «مورچه» نوشته موریس مترلینگ ترجمه ذبیح اللّه منصورى. و کتابهائى نظیر این ها). م. آفرید که جاهاى غذاى خود را ببیند و به سمت آن پرواز کند. و چون حدقه اش کوچک بود و جاى پلک و مژه در آن نبود که آن را از خاشاک و غبار محافظت کند براى پشه و مگس و مانند آنها از حیوانات کوچک دو دست قرار داد تا غبار و خاشاک از حدقه بزدایند. مگر نمى بینى که مگس پیوسته دو دست خود را بر دو حدقه خود مى کشد. و امّا براى دو حدقه چشم انسان و غیر او از حیوانات بزرگ جثّه پلکها آفرید تا بر یکدیگر منطبق شوند و غبارى که در حدقه جمع شده به اطراف روانه کنند. و این شرح، مقدار اندکى است از شگفتیهاى صنع خداوند در آن. و از عجائب ظاهرى و باطنى چندان در آن هست که اگر اوّلین و آخرین جمع شوند از درک و احاطه به کنه همه شگفتیهاى عیان و نهان آن عاجز و ناتوان گردند. امّا (زنبور) - بیندیش که چگونه خداى تعالى به او وحى (الهام غریزى) کرد تا در کوهها و درختان و بناها که مردم بالا مى برند خانه کند: «وَ أوحى رَبّکَ إلَى النَّحْلِ أنِ اتَّخِذى مِنَ الْجِبالِ بُیُوتا وَ مِنَ الشَّجَرِ وَ مِمَّا یَعْرِشُونَ» 16: 68(نحل، 68). و از آب دهان آن موم و عسل بیرون آورد، که یکى ضیاء (نور شمع) و دیگرى شفاست. و در عجائب امر آن بنگر که از گلها و شکوفه ها غذاى خود را مى گیرد و از نجاستها و کثافتها اجتناب مى کند، و براى یکى از آن جمله که امیر آنهاست اطاعت و انقیاد قرار داد. و فکر کن که چگونه خداوند به امیر آنها آموخت که به عدل و انصاف در بین آنها حکم کند تا آنجا که یکى را بر در خانه گمارد تا هر کدام نجس باشد راه ندهد و بکشد. آنگاه بنگر که از موم خانه سازد و شکل شش گوشه را برگزیند و به شکل مستدیر یا مربّع یا پنج گوشه نسازد بلکه شش گوشه را براى خاصیّتى که در آن هست اختیار کند زیرا با شکل نحل که مستدیر مستطیل است تناسب دارد و اگر براى خانه سازى شکل مربّع یا مستدیر را انتخاب مى کرد زوایا و مواضع خارجى و داخلى آن ضایع مى ماند. پس بیندیش که چگونه خداوند به زنبور با خردى جرمش از روى لطف و عنایت چیزها آموخت تا زندگیش گوارا و خوش باشد. فسبحانه ما أعظم شأنه. و ما اندکى از عجایب حکمتى که در آن نهاده شده یاد کردیم و احاطه بر همه شگفتیهاى ظاهرى و باطنى آن ممکن نیست [1]. و امّا (انسان) -... [2] __________________________________________________ [1] براى اینکه نمونه دیگرى از شگفتیهاى صنع در عالم حشرات ذکر کرده باشیم به بحث حرکات غریزى که جنبه غائى دارد (مانند هجرت پاره اى از پرندگان، غریزه جنسى، ساختن لانه...) اشاره مى کنیم. از جمله فرقهاى بین غریزه و ادراک یکى «بى خبرى از نتیجه» است که این مطلب را از کتاب «علم النفس» یا «روان شناسى» تألیف دکتر على اکبر سیاسى (ص 415) نقل مى کنیم: «حرکات غریزى براى نتیجه اى معین از موجود زنده صادر مى شوند لیکن این نتیجه منظور او نیست یعنى علم به غایت حرکات خود ندارد. حیوان در مواقع مخصوص در خویشتن احساس احتیاج و اضطرابى مى کند و این محرک درونى او را به کارهائى وا مى دارد که غالبا مورد توجه و التفات او هستند بى آنکه نتیجه آنها را بداند. مانند مکیدن نوزاد پستان مادر را و مانند حرکات عجیبى که از همه حیوانات براى حفظ و پرورش خود و اولادشان سرمى زند و مثالهاى بسیارى از آن در کتابهاى حیوان شناسى خاصه در کتاب «خاطره هاى حشره شناسى» تألیف فابر حشره شناس معروف فرانسوى یاد گردیده است. «از آن جمله فعل شگفت انگیز حشره موسوم به آموفیل است، این حشره باید روى کرم زنده تخم بگذارد زیرا خوراک و نشو و نماى بچگان او را فقط گوشت تازه مى تواند تأمین کند، اما از آنجا که کرم زنده در اختیار او باقى نمى ماند ناچار لازمست نخست شکار خود را بى حس و فلج کند سپس به عملیات تخم گذارى بپردازد. این است که با مهارتى مخصوص بر پشت کرم سوار شده نه نقطه معین از سلسله عصبى او را با نیش خود مجروح کرده و مغزش را اندکى کرخ و بى حس مى سازد بقسمى که آن جانور نیمه جان شود اما نمیرد... آموفیل بهیچ وجه نتیجه این حرکات دقیق و حتى تخم گذارى خود را نمى داند و بچه هاى خود را هم هرگز نخواهد دید». [2] در اینجا مؤلف صفحاتى چند را به شرح خلقت و عجایب صنع در انسان و شگفتیهاى اعضا و اندامهاى وى و همچنین نحوه تولد کودک و دوران شیرخوارى و پرورش وى و پیدایش تدریجى ادراک و فهم و تعقل در او و عجایب نفس و عالم آن و رؤیا و غیره اختصاص داده است که به دلائلى که قبلا گفتیم از ترجمه آنها صرف نظر مى کنیم و به علم امروز (زیست شناسى شامل کالبدشناسى و شناخت وظایف الاعضاء و نیز علوم انسانى مانند روان شناسى و غیره) و کتابهاى تحقیقى و علمى بسیارى که در این زمینه نوشته شده است ارجاع مى دهیم. م. و بالجمله حکمتها و شگفتیهائى که در عالم انسانى به ودیعت نهاده شده بیشتر از آن است که به شمار در آید، و آنچه بدان اشاره شد اندکى است از بسیار و لیکن اهل بصیرت را بر کیفیّت تفکّر و تأمّل در دیگر مجارى اندیشه و نظر آگاه مى سازد. از امام صادق علیه السّلام روایت شده است که فرمود: «إنّ الصّورة الإنسانیّة أکبر حجّة له على خلقه، و هی الکتاب الّذى کتبه بیده، و هی الهیکل الّذى جاء بحکمته، و هی مجموع صور العالمین، و هی المختصر من العلوم فی اللّوح المحفوظ، و هی شاهد على کلّ غائب، و هی الحجّة على کلّ جاحد، و هی الطّریق المستقیم إلى کلّ خیر، و هی الصّراط الممدود بین الجنّة و النّار». «صورت انسانى بزرگترین حجّت خدا بر خلق است و آن کتابى است که به دست قدرت خویش نگاشته، و بنائى است که به مقتضاى حکمت خود ساخته، در آن صور همه عالمیان [از ملک و ملکوت ] جمع است، و نمونه اى است از علومى که در لوح محفوظ ثبت است، و گواه و شاهد است بر هر چه پنهان و غائب است، و حجّت است بر هر که منکر [خالق ] است، و راهى است راست به هر خیرى، و صراطى است کشیده بین بهشت و دوزخ». و چون اندکى از عجائب نفس و بدن خود را شناختى قیاس کن بر آن عجائب زمین را که مسکن و جایگاه تست از پستیها و بلندیها و دشتها و کوهها و درختها و رودها و دریاها و صحراها و بیابانها و آبادى ها و شهرها و معدنها و جمادات و نباتات و حیوانات، که اگر هر یک را با چشم بصیرت بنگرى آن را مشتمل بر عجائب و غرائبى خواهى یافت که از حد و شمار بیرون است، و آن را آیه و نشانه اى آشکار بر عظمت خالق مبدع آن و حجّت قاطع بر جلالت موجد آن خواهى دید [1]... __________________________________________________ [1] در اینجا نیز مؤلف شمه اى درباره کوهها و انواع نباتات و حیوانات و دریا و عالم جو و آسمان و خورشید و اجرام سماوى و حرکت آنها سخن مى راند که ترجمه آنها را ضرورى ندانستیم و مطالعه کتابهاى علمى را که در این زمینه ها امروز در دسترس است توصیه مى کنیم. م. پس اى برادر از خواب غفلت برآى و بنگر که کى این اجرام بزرگ و سنگین را به این حرکت سریع و سبک درآورده، و صورت آنها را با همه وسعت در حدقه چشمى به این کوچکى جاى داده و تفکّر کن که کیست که چنین اجسامى را مسخّر کرده و آسیاى آن را به گردش درآورده است، و بگو: «بِسمِ اللَّهِ مَجْریها وَ مُرْسیها» 11: 41(هود، 41). «رفتنش و ایستادنش به نام خداست». و اگر با دیده بصیرت بنگرى خواهى دید که این ها همه بندگانى هستند مطیع و خاضع و عشّاقى واله و سرگشته، و به یک اشارت پروردگار تا قیامت در رقص اند و گرد کعبه جلال او مى گردند [1]. و بالجمله: اگر چشم عبرت بگشائى و ذرّات عالم وجود را مشاهده کنى هیچ ذرّه اى نیابى مگر اینکه در آن شگفتیهاى حکمت آفریدگار که بیان از وصف آن الکن است را مى بینى. و اگر دل و گوش هوش دارى از زبان حال ذرّات کائنات شواهد آشکار و نشانه هاى استوار بر عظمت پروردگار أعلى مى شنوى... تتمیم اجمالا دانستى که تفکّر سودمند محدود و محصور است به تفکّر درباره __________________________________________________ [1] مگر مى کرد درویشى نگاهى بر این دریاى پر درّ الهى کواکب دید چون شمع شب افروز که شب از روى ایشان گشته چون روز تو گوئى اختران استاده اندى دهان با خاکیان بگشاده اندى که هان اى غافلان بیدار باشید درین درگه دمى هشیار باشید تو خوش خفتى و ما اندر ره او همى پوئیم خاک درگه او که داند کین هزاران مهر زرین چرا گردند در این قبه چندین چه مى خواهند از این محمل کشیدن چه مى جویند از این منزل بریدن از این آمد شدن مقصودشان چیست در این محرابگه معبودشان کیست همه هستند سرگردان چو پرگار پدید آرنده خود را طلبکار ترا بهتر ز گردون رهبرى نیست چرا کاین نقش دائم سرسرى نیست بلى در طبع هر داننده اى هست که با گردنده گرداننده اى هست(نظامى) صفات خداوند و کارهاى شگفت انگیز او، و نیز تفکّر درباره کارى که بنده را به خدا نزدیک مى سازد براى اینکه آن را انجام دهد و درباره کارى که او را از خدا دور مى سازد تا آن را ترک کند. و افکارى غیر از این ها نه سودمند است و نه مربوط به دین. مثال این: حال سالک إلى اللّه و طالب دیدار او مانند حال عاشق دلباخته است، همان گونه که تفکّر وى منحصر است به تفکّر درباره معشوق و جمال او و صفات و افعال او و نیز تفکّر درباره افعال خویشتن که وى را به معشوق نزدیک و مورد محبّت او مى سازد تا به آنها متّصف شود یا صفات و افعالى که وى را از او دور مى کند و از چشم او مى اندازد تا از آنها دورى جوید، و اگر درباره غیر این ها بیندیشد عشقش ناقص است، همین طور دوستدار خالص خدا سزاوار است که فکر خود را درباره خدا و صفات و افعال او و درباره آنچه وى را به خدا نزدیک یا از او دور مى کند منحصر سازد، و اگر درباره غیر این ها بیندیشد در ادّعاى شوق و حبّ خود کاذب است. امّا تفکّر در ذات خدا، بلکه درباره بعضى از صفات او، جایز نیست. و در شریعت حقّه الهى و حکمت حقیقى متعالى از آن منع شده است، زیرا ذات او أجلّ از این است که با نردبان گامهاى افهام بتوان بدان رسید یا با تیرهاى اوهام بتوان این هدف را نشانه گرفت. پس نظرپردازى در این راه موجب آشفتگى و حیرت ذهن خواهد شد و جولان اندیشه در آن سراسیمگى و اضطراب عقل را در پى خواهد داشت. و اگر بعضى از صدّیقانى که به مقام تجرّد رسیده اند دیده دل بدان سو روانه کنند جز لحظه اى برق آسا نخواهد بود، و اگر از این لحظه تجاوز کنند از فروغ انوار وجه ذو الجلال او بسوزند. و حال صدّیقان در این باره همچون حال انسان در نگریستن به خورشید است، که اگر دیدار ادامه یابد بینائى سست و ضعیف گردد، بلکه این دو حال قابل مقایسه و تشبیه نیست و تنها براى تقریب و تفهیم است. زیرا تناسب میان نور خورشید و نور چشم تا اندازه اى ثابت است، و چه جاى مناسبت و مشابهت بین نور چشم و نور الأنوار که بر هر نورى احاطه و غلبه دارد. و هیچ نورى نیست مگر آنکه جارى و روان از نور او و تراویده از ظهور اوست. پس هر نورى در مرتبه نور او هیچ است، و هر ظهورى در جنب ظهور او نابود و باطل است. و چون تفکّر در ذات خداى تعالى نکوهیده است، پس تفکّر ستوده منحصر است در اندیشیدن درباره عجائب صنع و بدایع آفرینش او - که یاد کردیم - و درباره فضائل اخلاقى و طاعات که بنده را به خدا نزدیک مى کند، و درباره رذائل اخلاقى و معاصى که وى را از او دور مى سازد. و این خلق و خویها و افعال گذرگاهى است که از آنها آدمى به منجیات و مهلکات و طاعات و سیّئات که در این کتاب و در دیگر کتب اخلاق یاد شده است خواهد رسید. و مراد از تفکّر در اینجا این است که آدمى در هر شبانه روز ساعتى به فکر اخلاق باطنى و افعال ظاهرى خود بیفتد و از حال دل و اعضا و اندامهاى خود جستجو کند. پس اگر دل خود را بر راه راست و طریق عدالت و متّصف به فضائل اخلاقى و دور از رذائل درونى یافت، و اعضا و جوارح خویش را مشغول طاعات و عباداتى که به آنها متعلّق است و تارک گناهانى که به آنها مربوط است دید خدا را بر این توفیق عظیم سپاس گزارد. و اگر در دل خود چیزى از رذائل دید یا آن را تهى از بعضى از فضائل یافت، در صدد علاج بر آید و اگر برخورد که گناهى از او سرزده یا طاعتى از او ترک شده با پشیمانى و توبه آن طاعت را قضا و تدارک کند. و شکّى نیست که این گونه تفکّر مجالى وسیع دارد و قدر ضرورى آن در شبانه روز است، و ماه و سال کفایت حسابرسى کامل را نمى کند. زیرا قدر لازم براى هر کس این است که در هر شبانه روز درباره هر یک از صفات مهلکه از بخل و کبر و خود بینى و ریا و کینه و حسد و جبن و شدّت غضب و حرص و طمع و شکمبارگى و آزمندى بر شهوت، و مالدوستى و جاه طلبى و نفاق و بدگمانى و غفلت و غرور و غیر این ها بیندیشد. و به نور فکر و بصیرت زوایاى دل خویش را بگردد و از این صفات تفحّص کند. پس اگر چنین یافت که دل او از این ها خالى است قلب خود را بیازماید و از علاماتى که یقینا دلالت بر پاکى دل مى کند گواه گیرد. زیرا نفس گاهى امر را بر صاحبش مشتبه مى سازد: مثلا اگر ادّعاى برائت از تکبّر دارد سزاوار است که خود را امتحان کند به اینکه مشک آبى بر دوش کشد یا پشته هیزمى از بازار به خانه برد. و اگر دعوى برائت از غضب دارد خود را در معرض اهانت سفیهان درآورد، و همچنین درباره صفاتى غیر از این ها با امتحاناتى که نیکان و شایستگان پیشین خود را آزموده اند آزمایش کند تا مطمئن شود که ریشه ها و شاخه هاى آنها از کشتزار دلش کنده شده است و از آنها اثرى نیست. و اگر با امتحان یا آشکارا چیزى از این صفات را در دل خود یافت در چگونگى رهائى و خلاصى از آنها بیندیشد تا از طریق معالجه به ضدّ یا با موعظه و نصیحت و سرزنش و ملامت یا مصاحبت صاحبان اخلاق فاضله و همنشینى با اصحاب ورع و تقوى یا به وسیله ریاضت و مجاهده و غیر این ها آن صفت سلب و زایل شود. پس اگر به آسانى زایل شود شکر خدا به جا آورد و گر نه معالجه را تکرار کند تا خداوند او را به مقتضاى وعده خود موفّق سازد. سپس در هر یک از فضائل نجات بخش تفکّر کند: مانند یقین و توکّل و صبر بر بلا و رضا به قضا و شکر بر نعمتها و اعتدال خوف و رجاء و شجاعت و سخاوت و زهد و پارسائى و اخلاص در عمل و عیب پوشى و ندامت بر گناهان و حسن خلق با خلق و حبّ خدا و خشوع نسبت به او و مانند این ها. پس اگر خود را متّصف به آنها یافت در صدد آزمایش برآید تا از مکر و پوشاندن حقیقت و تزویر نفس مطمئن شود - به طریقى که دانستى - و اگر دل خود را از یکى از آنها خالى یافت باید در اندیشه طریق تحصیل آن باشد - چنانکه به آن اشاره شد. آنگاه به هر یک از اعضاى خود توجّه کند و در معاصى متعلّق به آنها بیندیشد مثلا به زبان خود بنگرد، که آیا از آن غیبتى یا دروغى یا دشنامى یا لغوى یا سخن چینى یا خودستائى و مانند این ها از آن صادر شده است. سپس به گوش نظر کند که آیا چیزى از این ها شنیده است، آنگاه به شکم که آیا با خوردن حرام یا لقمه شبهه یا پرخورى که مانع صفاى نفس است و مانند این ها خدا را نافرمانى کرده است. و همین طور درباره هر یک از اعضاى خود چنین کند. آنگاه در طاعات متعلّق به هر یک از این اعضاء و درباره آنچه این عضو براى آن آفریده شده از واجبات و مستحبّات تفکّر کند. پس اگر بعد از تفکّر و تفحّص دریافت که از آنها معصیتى سرنزده و همه طاعات را بجا آورده و مستحبّات را بقدر میسّر انجام داده است خدا را بر این توفیق سپاس گزارد. و اگر به صدور معصیتى یا ترک واجب و طاعتى بر خورد نخست سبب و باعث آن را از قبیل اشتغال به امور زائد و بیهوده دنیا یا همنشینى یاران بد یا غیر این ها بجوید و سپس درصدد قطع آن سبب برآید آنگاه با توبه و ندامت آن را تدارک کند تا فردایش مانند امروز نباشد. و این قدر از تفکّر در هر شبانه روز براى هر دیندارى که معتقد به نشأه آخرت است لازم است. و این کار عادت نیکان و متّقیان گذشته ما در بامداد هر روز یا شامگاه هر شب بود، بلکه ایشان را دفترى بود که در آن رءوس مهلکات و منجیات و صفات و افعال نیک و بد را مى نوشتند و هر روز و شب صفات و اعمال خود را بر آن عرضه مى کردند، و چون از زایل شدن رذیله اى یا اتّصاف به فضیلتى مطمئن مى شدند در نامه آن را قلم مى کشیدند و اندیشه آن را رها مى کردند و به بقیّه مى پرداختند تا همه را قلم کشند. و بعضى که مرتبه ایشان از شایستگان و صالحان پائین تر بود بعضى از گناهان آشکار، مانند حرام خوارى و رها کردن زبان به دروغ و غیبت و ستیزه و سخن چینى یا مسامحه با مردم در ترک امر به معروف و نهى از منکر و امثال این ها را در آن جریده ثبت مى کردند و در خلاصى از هر یک مى کوشیدند. و بالجمله: برادران شایسته و صالح گذشته ما از این گونه تفکّر دست نمى کشیدند و آن را از لوازم ایمان به محاسبه قیامت مى شمردند. پس واى بر ما که از پیروى ایشان دست برداشته و در گردابهاى غفلت غرق شده ایم، تا جائى که اگر ایشان رفتار ما را مى دیدند به کفر و عدم ایمان ما به روز حساب حکم مى کردند. و چگونه چنین نباشد و حال آنکه أعمال ما همانند أعمال کسى که به بهشت و دوزخ ایمان دارد نیست. زیرا کسى که از چیزى بترسد از آن مى گریزد و کسى که به چیزى امید و شوق دارد در طلب آن بر مى آید، و ما ادّعاى ترس از دوزخ داریم و مى دانیم که فرار از آن به ترک معاصى است و با وجود این در معاصى فرو رفته ایم، و دعواى شوق به بهشت داریم و مى دانیم که رسیدن به آن به کثرت طاعات است و مع ذلک در آن کوتاهى و تقصیر مى کنیم. امّا این گونه فکر تفکّر دانشمندان و صالحان است، و امّا تفکّر صدّیقان از این والاتر است، زیرا ایشان مستغرق در دریاى محبّت و انس به پروردگارند، از همه بریده اند و باز آمده اند و رو به جانب قدس کبریائى آورده اند، به جان و دل چنان در فکر جلال و جمال آفریدگارند که از خود و صفات و احوال خویش یکسره فراموش کرده اند. حال ایشان همچون حال عاشقى است که هنگام لقاى معشوق واله و حیران اوست. امّا مپندار که حصول این تفکّر - بلکه پائین ترین مرتبه از مراتب لذّت بردن به یاد عظمت و جلال خداوند - بدون جدائى و انفکاک از همه رذائل هلاک کننده و اتّصاف به فضائل نجات بخش ممکن است، که حال متفکّر در جلال و عظمت خداوند با وجود اتّصاف به اخلاق بد و رذیله مانند حال عاشقى است که با محبوب خود خلوت کند و بخواهد از مشاهده جمال او التذاذ یابد و زیر پیراهن او مار و عقرب باشد که پیوسته او را بگزند و از لذّت مشاهده و انس باز دارند. و ابتهاج او جز به بیرون کردن آنها از جامه خویش تمام نباشد. و شکّى نیست که همه خویهاى زشت و ناپسند مانند مارها و عقربها موذى و موجب تشویش اند و هر که کمترین معرفت و توجّهى به مناجات پروردگار خود دارد و در جان وى چیزى از آنها باشد، در مى یابد که چگونه باعث آشفتگى و تشویش او و مانع از ابتهاج است. امّا فرو رفتگان در علائق طبیعت را گزیدن آنها آشکار و روشن نیست، و بعد از مفارقت نفس از بدن و بدرود این عالم در دو الم گزیدن آنها به مراتب از درد گزیدن مارها و عقربها بیشتر پدیدار مى شود. نصیحت اى دوست از خواب غفلت برخیز، و امروز فکر فردا کن، پیش از آنکه چنگالهاى مرگ در کالبدت بند شود و چاره قوه عاقله ات از تفکّر درباره صفات و احوالت از دست بیرون رود. و به یقین بدان که هر فضیلت یا رذیلتى که در جان تست و هر طاعت یا معصیتى که از تو سر بزند در برابر آن جزا و پاداشى در وقت رفتن از این سراى فانى هست. و گفتار سرور پیامبران صلّى اللّه علیه و آله و سلّم را بشنو - که اگر ترا دلى باشد براى بیدارى و آگاهیت بس است - که فرمود: «إنّ روح القدس نفث فی روعى: أحبب ما أحببت فإنّک مفارقه، و عش ما شئت فانّک میّت، و اعمل ما شئت فإنّک مجزىّ به» «جبرئیل در جان من دمید که: هر چه را خواهى دوست بدار که از آن جدا خواهى شد، و هر چه خواهى زندگى کن که خواهى مرد، و هر چه خواهى بکن که سزاى آن را خواهى دید». و به راستى اگر به مبدأ و معاد اعتقاد داشته باشى این سخن واعظ تو بس است و تورا از توجّه و التفات به دنیا و اهل آن باز مى دارد. و خلاصه: سزاوار است که مؤمن در هر شبانه روز ساعتى از اوقات خود را صرف تفکّر درباره صفات و افعال خود کند و زمانى در عجائب صنع و قدرت پروردگار بیندیشد و بر این کار مداومت ورزد تا قوه عقلیّه و عملیّه نفس را کمال حاصل شود، و از وسوسه هاى شیطانى و خواطر نفسانى رهائى یابد. خداوند به فضل بزرگ خود ما را در رسیدن به این مقصود موفّق سازد. (و از جمله) - یعنى از رذائل قوه عاقله -: مکر و حیله است براى رسیدن به مطلوبات و مقتضیات دو قوه خشم و شهوت. مکر و حیله و خدعه و دهاء الفاظ مترادفند و در لغت گاهى بر شدّت زیرکى و فطانت اطلاق مى شود. و صاحبنظران آن را بر استنباط بعضى از امور از مآخذ پنهان و دور آن که خارج از حدّ قریحه راست و مستقیم است اطلاق مى کنند. و از این رو آن را ضدّ هوشیارى و ذکاء و سرعت فهم مى دانند، و در عرف مراد از آن جستن راههاى پنهان است براى اذیّت رساندن به مردمان و بسا در لغت نیز آن را به این معنى تفسیر کنند و مراد ما در اینجا همین معنى است. و براى مکر و حیله از حیث آشکارى و پنهانى مراتب بیشمار است. بعضى از آنها چندان خفائى ندارد و کسى که اندک شعورى داشته باشد به آن پى مى برد. بعضى چنان پوشیده و پنهان است که زیر کان به آن بر نمى خورند. گاهى آدمى را بر مى انگیزد که با دیگران اظهار دوستى و محبّت کند و آنگاه به آن بیچاره غافل اذیّت و مکروه رساند. و زمانى شخص را بر آن مى دارد که اظهار امانت و دیانت کند تا مردم اموال و اشیاء گرانبهاى خود را به امانت به او سپارند یا با او شرکت و داد و ستد کنند و آنگاه آنها را با مکر و حیله اى دیگر بگیرد و بدزدد. و گاهى کسى را وا مى دارد که اظهار تقوى و عدالت کند تا مردم او را امام و پیشوا و رهبر خود قرار دهند و در باطن دین و دنیاى آنان را تباه کند. و بر همین شیوه در موارد دیگر و با مکر و حیله هاى دیگر. و باید دانست که مکر از مهلکات بزرگ است، زیرا بارزترین صفت شیطان است، و متّصف به آن بزرگ لشکر اوست. و معصیت آن از گناه اذیّت رساندن آشکارا به دیگرى بیشتر است، زیرا کسى که مطّلع شود که دیگرى در صدد اذیّت اوست احتیاط مى نماید و خود را محافظت مى کند و بسا که از خود دفع اذیّت کند. و امّا غافل بى خبر در مقام احتیاط نیست زیرا که این مکّار حیله گر را دوست و خیرخواه خود مى پندارد، و بدین گونه زیان و نیرنگ وى در لباس دوستى و صداقت به او مى رسد. و کسى که خوراک مسمومى پیش دیگرى بنهد تا او را به هلاک رساند گناهش سختتر و شدیدتر است از کسى که آشکارا شمشیر روى کسى بکشد تا او را بکشد. زیرا این شخص دوم باطن خود ظاهر کرده و آن دیگرى را به نیّت و اراده خود آگاه ساخته است و این مى داند که وى دشمن پیکار جوى اوست و متعرّض دفع ضرر او مى شود و چه بسا که وى را دفع کند. امّا شخص اوّل ظاهرا در مقام نیکى و احسان است و باطنا در مقام دشمنى و اذیّت رسانى. و غافل بیچاره از خبث باطن وى بى خبر است و گمان دارد که به او نیکى خواهد کرد و در مقام دفع و احتیاط بر نمى آید بلکه در مقام دوستى و محبّت است. پس در حالى که وى را نیکوکار مى داند و از او شرمسار و خجل است آن مکّار او را مى کشد و به هلاک مى رساند. و بالجمله: این رذیلت از همه رذائل زشتتر و پلیدتر و گناه آن شدیدتر است. و از این رو رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:«لیس منّا من ماکر مسلما»، «هر که با مسلمانى مکر کند از ما نیست». و امیر مؤمنان علیه السّلام فرمود: «لو لا أنّ المکر و الخدیعة فی النّار لکنت أمکر النّاس». «اگر نه این بود که عاقبت مکر و خدعه آتش دوزخ است من از همه مردم مکّارتر بودم». و مکرّر آن حضرت آهى بلند مى کشید و مى فرمود: «واویلاه یمکرون بی و یعلمون أنّی بمکرهم عالم و أعرف منهم بوجوه المکر، و لکنّی أعلم أنّ المکر و الخدیعة فی النّار فأصبر على مکرهم و لا أرتکب مثل ما ارتکبوا». «اى واى با من مکر مى کنند و مى دانند که من مکر آنان را مى فهمم و راههاى مکر و حیله را از ایشان بهتر مى شناسم، و لیکن چون مى دانم که سرانجام مکر و خدعه آتش دوزخ است بر مکر ایشان صبر مى کنم و آنچه مرتکب مى شوند مرتکب نمى شوم». و راه علاج آن - بعد از بیدارى و آگاهى - این است که در بدى عاقبت و وخامت فرجام آن بیندیشد، و تأمّل کند که صاحب آن در آتش جهنّم با شیاطین و بدکاران همنشین و قرین خواهد بود. و متذکّر شود که سرانجام بد و وبال هر مکرى در دنیا به صاحب آن برمى گردد، چنانکه آیات و أخبار به آن گویا و مشاهده و تجربه بر آن گواه است. آنگاه فواید و خوبیهاى ضدّ مکر یعنى خیر خواهى مسلمین و یکرنگى در گفتار و کردار با ایشان را به یاد آورد - چنانکه در جاى خود بیان خواهد شد - و بعد از این اگر عاقل مشفق بر خویشتن باشد از مکر و حیله یکسره اجتناب مى نماید و در هر کارى که از او سر مى زند بررسى مى کند که در آن مکرى نباشد. و اگر گهگاه کارى که متضمّن مکر است از او صادر شد در مقام عتاب با خود برآید و آن را ترک کند تا به یارى و توفیق خدا ریشه این صفت زشت و نکوهیده بکلّى از زمین دل او کنده شود. مقام دوم از بخش سوم در بیان رذائل و فضائلى که متعلق به قوه غضب است و راه علاج آن مقام دوم در بیان رذائل و فضائلى که متعلق به قوه غضب است و راه علاج آن تهوّر و جبن و شجاعت - خوف - خوف مذموم و اقسام آن - خوف ستوده و اقسام و درجات آن - خوف چگونه پدید مى آید - خوف از خدا برترین فضائل است - خوف اگر از حدّ بگذرد نکوهیده و ناپسند است - طرق تحصیل خوف ستوده - خوف از سرانجام بد و عوامل آن - فرق بین آرامش و اطمینان دل و ایمنى از مکر خدا - با هم بودن خوف و رجاء - جاى خوف و جاى رجاء و ترجیح یکى بر دیگرى - عمل بر رجاء برتر است از عمل بر خوف - مداوا کردن مردم به وسیله خوف و رجاء با اختلاف بیماریهایشان - ضعف نفس و بزرگى نفس و صلابت و مهابت آن - ثبات و پایدارى - پستى و دنائت همّت و علوّ آن - غیرت و مردانگى و عدم آن - غیرت در دین و عرض و ناموس و فرزندان خود - عجله و شتابکارى - تأنّى و وقار و آرامش - بدگمانى - خوش گمانى - خشم - افراط و تفریط و اعتدال در نیروى خشم - نکوهش خشم - امکان برطرف کردن غضب و راه علاج آن - فضیلت حلم و فرو خوردن خشم - انتقام و عفو - غلظت و درشتخوئى، و رفق و نرمى - فضیلت رفق - مدارا - بد خلقى به معنى اخصّ - راههاى کسب حسن خلق - کینه - عداوت آشکار - زدن و دشنام و لعن و طعن - خودبینى و عجب - نکوهش خودبینى - آفات عجب - علاج اجمالى و تفصیلى عجب - شکسته نفسى - کبر - نکوهش آن - تکبّر بر خدا و بر مردم - درجات کبر - علاج آن از راه علم و عمل - تواضع - ذلّت - افتخار - ستم و تجاوز - تزکیه نفس - عصبیّت - پوشیدن و کتمان حق - انصاف و ایستادن بر حق - سنگدلى و قساوت. امّا دو جنس رذائل قوه غضب (افراط و تفریط آن) یکى: تهوّر است، چنانکه دانستى، و آن در طرف افراط [نسبت به شجاعت ] است: یعنى اقدام به کارى که نباید کرد و انداختن خود در مهلکه هائى که در عقل و شرع منع شده است. و دلیل بر بدى و ناپسندى آن و در وجوب محافظت و نینداختن خود در مهلکه آیات و اخبار مربوطه است. و همین قدر کافى است که خداى تعالى مى فرماید: «وَ لا تُلقُوا بِأیْدِیَکُمْ إِلَى التَّهْلُکَةِ» 2: 195[1] (بقره، 195) «و خویشتن را به هلاکت میفکنید». حق این است که هر که خود را از آنچه عقل به لزوم محافظت از آن حکم مى کند نگاه ندارد از نوعى جنون و دیوانگى خالى نیست. و چگونه چنین کسى را مى توان عاقل نامید که خود را بى باکانه به خطر مى اندازد مثلا از کوههاى بلند به زیر مى افکند و از شمشیرهاى آخته و بر کشیده پروا نمى کند، یا در گردابها و __________________________________________________ [1] ظاهرا آیه مورد استشهاد ربطى به تهور و انداختن خود در مهلکه ها ندارد. صدر و ذیل آیه دلالت بر امر دیگرى دارد. تمام آیه شریفه این است: «وَ أنْفِقُوا فی سَبیلِ اللَّهِ وَ لا تُلْقُوا بِأیدِیکُمْ إلَى التَّهْلُکَةِ وَ أحْسِنُوا انَّ اللَّهَ یُحِبّ الْمُحْسِنینَ» 2: 195«و در راه خدا انفاق کنید (و با ترک انفاق و از فرط امساک) خود را به دست خود به هلاکت نیفکنید و نیکى و احسان نمایید که خداوند نیکوکاران را دوست مى دارد». رودهاى غرق کننده فرو مى رود یا از درندگان احتراز نمى کند. چنین شخصى اگر هلاک شود به حکم شریعت قاتل خود به شمار مى رود و خودکشى موجب هلاک ابدى و شقاوت همیشگى است. و علاج آن - بعد از به یاد آوردن مفاسد آن در دنیا و آخرت - این است که هر کارى که مى خواهد بکند ابتدا درباره آن تأمّل و فکر کند، اگر عقل و شرع آن را تجویز مى کنند بدان دست یازید، و گر نه از آن اجتناب نماید. و بسا هست که در معالجه آن باید از بعضى کارها که احتراز از آن لازم نیست احتراز کند تا به سوى تفریط بیفتد، و چون به زوال تهوّر و بى باکى علم پیدا کرد طرف تفریط را رها کند و بر حدّ وسط که شجاعت است بایستد. دوم: جبن جبن (ترسوئى) در طرف تفریط و عبارت است از اینکه در مواردى که مثلا أولى انتقام است هیچ جنبشى و حرکتى نکند. و غضب افراط در این حرکت است. پس جبن به یک اعتبار ضدّ غضب است و به اعتبارى دیگر ضدّ تهوّر. و به هر دو اعتبار در طرف تفریط و از مهلکات بزرگ است و آدمى به سبب آن دچار صفات مذمومى مانند خوارى نفس و ذلّت و ناگوارى زندگى مى شود و مردم در جان و مال او طمع مى کنند و در کارهاى خود بى ثبات و تنبل و راحت طلب مى گردد. و از این رو از همه سعادتها باز مى ماند و ستمکاران دست تجاوز بر او مى گشایند، و انواع رسوائیها را درباره خود و اهل خود تحمّل مى کند، و دشنامها و تهمتهاى ناروا را مى شنود و نسبت به آنچه موجب ننگ و رسوائى است بى مبالات مى شود و مقاصد و امور مهمّ خود را مهمل و معطّل مى گذارد. و لذا در شریعت از آن نکوهش شده است. رسول اکرم صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم فرموده است: «لا ینبغى للمؤمن أن یکون بخیلا و لا جبانا». «سزاوار نیست که مؤمن بخیل و ترسو باشد». و نیز فرمود: «اللّهمّ إنّى أعوذ بک من البخل، و أعوذ بک من الجبن، و أعوذ بک أن أردّ إلى أرذل العمر». «خدایا از بخل به تو پناه مى برم، و از جبن به تو پناه مى برم، و از اینکه به فرتوتى و پست ترین دوران عمر برسم به تو پناه مى برم». و علاج آن - بعد از آگاه ساختن نفس بر نقص و مهلک بودن آن - این است که انگیزه هاى غضب را در آنچه جبن به سبب آنها پدید مى آید تحریک کند. زیرا قوه غضب در هر کسى موجود است، ولى در بعضى از افراد ضعف و نقص مى یابد و در آنها جبن پدیدار مى گردد. و چون پى درپى برانگیخته شود فزونى و قوّت گیرد، چنانکه آتش کم با تحریک پیاپى برافروخته و شعله ور گردد. از حکما نقل شده است که خود را در مخاطرات شدید و ترسناک مى افکندند تا این رذیله را دفع کنند. و از چیزهائى که براى معالجه آن سودمند است این است که با کسانى که خود را از شرّ و دشمنى او ایمن مى دانند وضع مخاصمه بگیرد تا نیروى غضب او تحریک شود، و چون در نفس او ملکه شجاعت حاصل شد آنگاه خویشتن را از اینکه تجاوز کند و به طرف افراط بیفتد نگاه دارد. پیوست (شجاعت) چنانکه دانستى ضدّ این دو جنس (تهوّر و جبن) «شجاعت» است. ستودگى و شرافت آن را به یاد آور و نفس خویش را بر آثار و لوازم آن وادار کن تا به صورت طبع و ملکه درآید، و آثار دو ضدّ آن بکلّى برطرف شود. و دانستى که شجاعت از برترین کمالات و شریفترین ملکات نفسانى است، و فاقد آن از مردانگى بى بهره است و در حقیقت از جمله زنان است نه از مردان. و خداوند در وصف نیکان اصحاب پیامبر صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم مى فرماید: أشِدّاءُ عَلَى الْکُفَّارِ» 48: 29(فتح، 29) «با کافران سخت و شدیدند». و پیامبر خود را به آن امر کرده است: «وَ اغْلُظْ عَلَیهِمْ» 9: 73(توبه، 74) «و بر آنها (کافران و منافقان) سخت بگیر». زیرا سختگیرى و خشونت از لوازم و آثار شجاعت است. و در اخبار تصریح شده است که مؤمن شجاع است. امیر مؤمنان علیه السّلام در وصف مؤمن فرموده است:«نفسه أصلب من الصّلد»، «دل مؤمن از سنگ محکمتر و سخت تر است» و امام صادق علیه السّلام فرمود: «المؤمن أصلب من الجبل إذ الجبل یستقلّ منه و المؤمن لا یُستقلّ من دینه». «مؤمن از کوه استوارتر و محکمتر است زیرا که از کوه مى شود چیزى برگرفت و از دین مؤمن چیزى برگرفته نشود». و امّا انواع صفات رذیله اى که به قوه غضب متعلّق است، از جمله: خوف است و آن عبارت است از رنج و تألّم و ناراحتى به سبب انتظار ناملایمى که در آینده وقوع آن محتمل است. و اگر علم یا ظنّ به وقوع آن ناملایم داشته باشد «توقّع و انتظار مکروه و ناگوار» نامیده مى شود، و رنج و ناراحتى آن بیشتر از خوف خواهد بود و ما از هر دو - خوف و توقّع مکروه - بحث مى کنیم. و فرق بین خوف و جبن این است که جبن بى جنبشى و عدم تحرّک نفس است در جائى که عقلا و شرعا حرکت براى انتقام یا چیزى دیگر مستحسن و پسندیده است. و این سکون و بى حرکتى گاه بدون حدوث تألّم و رنجى که لازمه خوف است تحقّق مى یابد. مثلا کسى که جرأت نمى کند در کشتى سوار شود یا در خانه تنها بخوابد یا متعرّض دفع کسى که به او ظلم مى کند بشود مى توان او را متّصف به چنین سکون و بى جنبشى دانست در حالى که متألّم و ناراحت نیست. چنین شخصى جبن دارد و خوف ندارد. و کسى که ملکه حرکت براى انتقام و غیره از افعالى که شرع و عقل جایز مى شمرند دارد گاهى براى او رنج و تألّم از توقّع حدوث مکروه و ناگوار پیش مى آید، مثل ناراحتى از اینکه سلطان به قتل او فرمان دهد. چنین فردى خوف دارد و جبن ندارد. خوف دو نوع است: (اوّل) خوفى که همه اقسام آن مذموم است، و آن خوفى است که نه از خدا و صفات مقتضى هیبت و عظمت او ناشى شده و نه از گناهان و جنایات خود بنده. بلکه ناشى از امورى غیر این ها باشد که تفصیل آن خواهد آمد. و این نوع خوف از رذائل قوه غضب از طرف تفریط و از نتایج جبن است. و (دوم) خوف ستوده و مستحسن و آن خوفى است که از خدا و از عظمت او و از خطا و گناه بنده برخاسته است، و آن از فضائل قوه غضبیّه است، زیرا قوه عاقله به آن فرمان مى دهد و آن را نیکو مى شمرد. بنابراین این گونه خوف حاصل از انقیاد غضب از عقل است. و ما اینک گفتار خود را درباره اقسام هر دو نوع تفصیل مى دهیم، و علاج برطرف کردن اقسام اوّل و راه تحصیل اقسام دوم را بیان مى کنیم: فصل 1 خوف نکوهیده و اقسام آن نوع اوّل خوف اقسامى دارد که عقل همه را زشت و ناروا مى شمارد. پس سزاوار نیست که عاقل آن را به دل خویش راه دهد. بیان این مطلب این است که: انگیزه این گونه خوف ممکن است بر چند قسم باشد: اوّل - اینکه خوف از امرى ضرورى و لازم الوقوع باشد که دفع آن از قدرت بشر بیرون است. و شکّى نیست که خوف از چنین امرى نادانى و خطاى محض است و غیر از رنج و عقوبتى زودرس و عاجل که آدمى را از تدبیر در مصالح دنیا و آخرت باز دارد فایده اى بر آن مترتّب نیست. و عاقل چنین چیزى را به دل خود راه نمى دهد بلکه خود را دلدارى مى دهد و به آنچه شدنى است راضى و خشنود مى سازد تا راحت این دنیا و سعادت آن جهان برایش حاصل شود. دوم - آنکه خوف او از امرى ممکن باشد که وقوع و عدم وقوع آن قطعى و حتمى نباشد و شدن و نشدن آن در دست این شخص نباشد. و شکّى نیست که قطع و یقین به وقوع آن و ناراحتى براى آن خلاف مقتضاى عقل است، بلکه لازم است که آن را به دیده احتمال بنگرد و پدید آمدن آن را حتمى نشمارد، زیرا: «لَعَلَّ اللَّهَ یُحْدِثُ بَعدَ ذلِکَ أمْرا» 65: 1(طلاق، 1). «شاید خدا بعد از این چیزى پدید آورد». این گونه خوف با اینکه با قسم اوّل در این امر شریک است که بى سبب عقوبت را به شتاب و تعجیل طلب مى کند و حال آنکه وقوع حادثه محتمل در اختیار او نیست، فرقش با آن این است که به وقوع آن یقین و حتم ندارد. پس به نترسیدن از آن سزاوارتر است [زیرا احتمال مى رود که آن امر وقوع نیابد]. سوم - آنکه خوف او از کارى باشد که فاعل آن خود این شخص و ناشى از سوء اختیار اوست. علاج آن این است که مرتکب آن کار نشود و به کارى که از سرانجام بد آن مى ترسد اقدام نکند. زیرا این عمل یا فی حدّ ذاته بد نیست ولى به آنچه زیان آور است منجر مى شود، و شکّى نیست که ارتکاب چنین عملى خلاف عقل است، و اگر بعد از وقوع زیان آن ظاهر شد از قسم دوم خواهد بود، یا بذاته کارى زشت و ناپسند است که اگر آشکار شود رسوائى و بازخواست به دنبال دارد، و این شخص به خیال اینکه علنى نخواهد شد آن را انجام داده است. بى شک این گمان ناشى از نادانى است، زیرا هر فعلى که از هر فاعلى سر بزند هر چند پنهانى باشد ممکن است آشکار و علنى گردد و اگر علنى شد ممکن است رسوائى و بازخواست به بار آورد. و عاقلى که به ماهیّت و طبیعت امر ممکن علم دارد مرتکب چنین کارى نمى شود. و باعث خوف در شقّ دوم این است که حکم واجب را بر ممکن بار کرده و در این حکم امر ممکن را ممتنع و واقع نشدنى شمرده است. و اگر این شخص به امر ممکن به مقتضاى ذات آن حکم مى کرد (یعنى آن را محتمل مى دانست نه حتمى یا محال) از هر دو نوع خوف ایمن مى بود. چهارم - اینکه خوف او از چیزهائى باشد که طبع مردم از آن بى سبب و جهت عقلى و واقعى (نفس الأمرى) وحشت دارد، مانند مرده و جنّ و امثال این ها مخصوصا در شب در حال تنهائى. بى شک این گونه خوف ناشى از کوتاهى و نارسائى عقل و مغلوبیّت آن از قوه واهمه است. پس باید قوه غضب را تحریک و تهییج کند تا بدین سبب عقل بر وهم چیره شود. و چه بسا براى چنین شخصى سودمند است که در شبهاى تاریک به تنهائى در جاهاى ترسناک درنگ کند تا این خوف بتدریج از او زائل گردد. و چون ترس از مرگ شدیدترین و عامترین اقسام این نوع خوف است، به علاج آن بخصوص اشاره مى کنیم و مى گوئیم: آنچه باعث ترس از مرگ است چند چیز مى تواند باشد: 1 - این تصور که به مرگ نابود و فانى و معدوم صرف مى شود. و شکّى نیست که این گمان ناشى از جهل محض است، زیرا مرگ چیزى جز قطع وابستگى و علاقه نفس از بدن نیست، و نفس براى همیشه باقى است، چنانکه براهین قاطع عقلى و شواهد ذوقى (مجاهدات و ریاضتها و عبادات) و ظواهر دلائل نقلى بر بقا و خلود نفس دلالت دارد. و شاید آنچه قبلا در این باره گفتیم براى اثبات این مطلوب کافى باشد. و صرف نظر از آن مى گوئیم: کسى که کمترین بصیرتى دارد چگونه براى او جایز است که همه بزرگان نوع انسان از صاحبان وحى و الهام و استوانه هاى حکمت و عرفان را به دروغ محض و باطل صرف نسبت دهد. بنابراین کسى که اندکى تأمّل کند از ترس از مرگ رهائى مى یابد. 2 - تصوّر اینکه مرگ موجب درد و ألم جسمانى شدید طاقت فرسا مى شود که شبیه آن را در همه عمر ادراک نکرده است. و این نیز از خیالات باطل و فاسد است، زیرا درد و رنج فرع حیات است و درد جسمانى ما دام که حیات هست شدیدتر از دردهاى سخت و قطع عضو نیست، بعد از زوال حیات درد وجود و معنى ندارد. زیرا ادراک هر چه جسمانى است به واسطه حیات است و پس از گسیختن رشته حیات ادراکى باقى نیست تا دردى احساس شود. 3 - آنکه گمان کند که از مرگ کاستى و نقصان به او مى رسد. این گمان نیز به سبب غفلت از حقیقت مرگ و انسان است. زیرا کسى که حقیقت این دو را شناخت مى داند که مرگ باعث کمال و تمامیّت انسانیّت و آثار آن است و مردن جزء حدّ انسان مى باشد. و از این رو حکماى نخستین گفته اند: «انسان حىّ ناطق میرنده است». و حدّ هر چیزى موجب کمال آن است نه نقص و ناتمامى آن. پس با مرگ کمال و تمامیّت حاصل مى شود نه نقصان. «نشنیده اى که هر که بمرد او تمام (یعنى کامل) شد». پس انسان کامل مشتاق مرگ است، زیرا مرگ مقتضى تمامیّت و کمال او در خروج از ظلمت سراى طبیعت و همسایگى اشرار به عالم نور و همنشینى با اخیار و نیکان یعنى عقول قدسى و نفوس پاک است، و کدام خردمند حیات عقلى و سرور و ابتهاج حقیقى را بر حیات هراس انگیز وحشتناک مادّى که آمیخته به انواع دردها و رنج ها و مصیبتها و بیماریها و سختیهاست ترجیح نمى دهد و برنمى گزیند. پس اى دوست من سر از خواب غفلت و مستى طبیعت بردار، و نصیحتم را که از تو به آن نیازمندترم بشنو: شوقى را که در نهاد و جوهر ذات تو نسبت به جایگاه حقیقى و وطن اصلى ات نهفته است برانگیز، و از پوست طبیعت مادّى به درآى و روح قدسى خود را از آلودگى ها و تیرگیهاى جسمانى بزداى، و نفس خویش را از پلیدیهاى سراى غرور پاک ساز، و قفس تنگ و تاریک خاکى را بشکن و بال و پر همّت به آشیان قدسى نورانى را بر هم زن، و از حضیض جهل و نقص به اوج عزّت و عرفان پرواز کن، و خود را از تنگناى زندان ناسوت رها ساز و قدم در فضاى دلگشاى عالم لاهوت گذار. چرا عهد یار و دیار حقیقى خود را فراموش کرده اى و به مصاحبت این سراى ناپایدار و بى وفا دل بسته و خشنود گشته اى؟ زد سحر طایر قدسم ز سر سدره صفیر که در این دامگه حادثه آرام مگیر[1] 4 - سختى و صعوبت دل کندن و قطع علاقه از فرزندان و دوستان و مال و منصب. و معلوم است که این ترس از مرگ نیست بلکه اندوه جدائى از اندوخته ها و زیورهاى ناپایدار است. و علاج این خوف آن است که بیندیشد که چیزهائى که فناپذیر است در خور آن نیست که عاقل به آن دل ببندد. و چگونه عاقل آنچه را مایه پستى و زبونى است محبوب خود گیرد و به آن اطمینان پیدا کند با اینکه مى داند که بزودى از آنها جدا خواهد شد. پس لازم است که محبّت دنیا و اهل آن را از دل خود بیرون کند تا از این خوف و درد و اندوه رهائى یابد. 5 - تصوّر شادى و خوشحالى دشمنان از مرگ او. و این وسوسه شیطانى است که از توهّم محض سرچشمه مى گیرد، زیرا شادى و شماتت ایشان به دین __________________________________________________ [1] این بیت از حافظ شیرازى و از ابیات عرفانى است. مراد از «سحر» بر سبیل رمز وقت استکمال نفس و آگاهى و تنبه آن است و منظور از رمز «طایر قدسى» یکى از عقول مجرده است که به صفیر آن خواب آلودگان تاریکیها بیدار مى شوند و به آواى آن غافلان از آیات یاد مى کنند، و مقصود از «سدره» (سدرة المنتهى) منتهاى قوس صعود در سلسله ممکنات است. مصحح. و ایمان او زیانى نمى رساند و درد و رنجى در جسم و جان او پدید نمى آورد. وانگهى این گونه شادى و شماتت اختصاص به مرگ ندارد. زیرا دشمن بر هر مصیبت و بلا و رنجى که در حال حیات به انسان وارد مى شود شماتت و شادمانى مى کند، و اگر کسى این را نمى پسندد و از آن ناراحت است باید بکوشد تا عداوتها را از طریق معالجاتى که براى کینه و حسد بیان خواهد شد از میان ببرد. 6 - تصوّر اینکه بعد از مرگ او فرزندان و همسرش خوار و پایمال شوند و دوستان و یارانش هلاک گردند. و این گمان نیز از وسوسه هاى شیطانى و خیالهاى فاسد است. زیرا کسى که چنین خیالى کند خود را منشأ اثرى در عزّت و استکمال دیگران مى داند و براى خویشتن مدخلیّتى در قوّت و ثروت آنها مى پندارد. و این خیال باطل ناشى از جهل به خداوند و قضا و قدر اوست زیرا مقتضاى فیض اقدس او این است که هر ذرّه اى از ذرّات عالم را به مقام لایق خود که براى آن آفریده شده است برساند. و هیچ کس را یاراى تغییر و تبدیل آن نیست. و از این رو به چشم خود مى بینى که بسیارى از افاضل در تربیت اولاد خود مى کوشند ولى در این کوشش خود هرگز موفّق و پیروز نمى شوند، و یا ثروتمندانى که براى فرزندان خود اموال بیحدّ به جا مى گذارند و به اندک مدّتى از دست آنان بیرون مى رود. و نیز مى بینى که بسى یتیمان که نه دست تربیت پدر بر سر آنان بوده و نه مالى داشته اند و مع ذلک به واسطه تربیت مربّى ازلى به مدارج کمال رسیده اند، یا اموال بیحدّ و حصر فراهم آورده اند. و غالبا یتیمانى که پدر خود را در کودکى از دست داده اند ترقّى آنان در دنیا و آخرت بیش از اطفالى بوده است که در آغوش پدران پرورش یافته اند. تجربه گواه است که کسانى که به جهت مالى که از براى فرزندان خود گذاشته اند خاطر جمع شده اند یا به شخصى که اولاد خود را به او سپرده اند مطمئن بوده اند فرزندانشان به فقر و تهى دستى و به خوارى و ذلّت گرفتار گشته اند، و چه بسا که همین سبب هلاک آنان و نابودى اموالشان شده است. و هر که کار اولاد و بازماندگان خود را به ربّ الأرباب و خالق بندگان سپرد بعد از او عزّت و قوّت و مال و ثروتشان فزونتر شد. پس کسى که عاقل و خیرخواه اهل خود باشد باید کار فرزندان و نزدیکان و یاران خود را به آفریدگار و پروردگار آنان واگذارد و آنان را به موجد و مولایشان بسپرد، که او نیکو مولى و نیکو تکیه گاهى است. و آشکار است که ترس از مرگ براى انگیزه هاى یاد شده بیمورد است. پس از آن شایسته است که خردمند در این بیندیشد که هر پدید آمده اى سرانجام از میان مى رود - چنانکه در حکمت ثابت شده است. و خود او از موجودات پدید آمده (کائنات) است و تباهى و فناى او نیز ضرورى خواهد بود. بنابراین کسى که وجود تن را که مرکّب از عناصر است بخواهد در واقع فسادى را که همراه آن است نیز خواسته است. پس آرزوى دوام زندگى از خیالات ممتنع است. و عاقل گرد محالات نمى گردد و آرزوى آن را در دل نمى پرورد. بلکه به یقین مى داند که آنچه در نظام کلّى عالم یافت مى شود بهترین و کاملترین نظام است و تغییر آن منافى حکمت و مصلحت و خیر است، و در نتیجه آنچه را که براى او و دیگران رخ مى دهد بدون ناراحتى و کدورت مى پذیرد و به آن راضى است. به علاوه کسى که آرزوى عمر دراز دارد اگر مقصودش برخوردارى از لذّات جسمانى و دوام آنهاست، باید بداند که چون پیرى فرا رسد اعضاء بدن ضعیف و سست مى شود و قواى تن مختل مى گردد و تندرستى که پایه و اساس لذّات است از میان مى رود. و بنا بر این دیگر از خوردن و آمیزش و سایر لذّات حسّى بهره نمى برد، بلکه هیچگاه از بیمارى و درد خالى نیست و همه حالات جوانى دگرگون مى شود، نیرومندیش رو به ضعف و عزّتش رو به ذلّت و خوارى دارد و همچنین دیگر حالاتش، چنانکه در کتاب الهى به آن اشاره شده است: «وَ مَنْ نُعَمِّرْهُ نُنَکِّسْهُ فِى الْخَلْقِ» 36: 68(یس، 68) «و هر که را عمر دراز دهیم خلقت وى دگرگون کنیم». و با این همه هیچ روزى از مفارقت و هجران دوست یا خویشاوند نزدیک یا رفیق شفیقى آسوده نخواهد ماند. و چه بسیار که به انواع مصیبتها دچار شود و فقر و تنگدستى و نکبت به او روى آورد، و خواستار عمر دراز در واقع طالب این رنجها و ناملایمات است. و اگر مقصود او از عمر دراز کسب فضائل علمى و عملى است شکّى نیست که تحصیل کمالات در دوران پیرى بسى دشوار و سخت است، و کسى که فضائل اخلاقى را تا زمان پیرى تحصیل نکرده باشد و خویها و صفات هلاک کننده از جهل و غیره در او استوار شده باشد، چگونه مى تواند در پیرى آنها را برطرف کند و یا به ملکات ضدّ دگرگون سازد. زیرا برطرف کردن آنچه در نفس ریشه کرده و استوار شده در دوران پیرى که نیروى تحمّل ریاضت و مجاهده سستى و ناتوانى گرفته غیر ممکن است. و لذا در آثار وارد شده است که: «مرد چون به سنّ چهل رسید و به خیر بازنگشت شیطان پیش آید و دست بر رویش کشد و گوید: پدرم فداى این رخسارى که دیگر رستگار نخواهد شد». با وجود این طالب سعادت همواره باید همّت بر تحصیل سعادت مقصور دارد. و از جمله شرایط کسب سعادت دفع آرزوى دراز و خشنودى به تقدیر الهى از درازى و کوتاهى عمر است. و سعى و کوشش او همیشه باید در تحصیل کمالات به قدر امکان و رهائى از قید زمان و مکان باشد و رشته علاقه خود را از دنیا و زیورهاى ناپایدار آن بگسلد و به زندگانى و لذّتهاى باقى و پایدار پیوند دهد. و در کسب ابتهاج و سرور عقلى و اتّصال کامل به درگاه قدس الهى اهتمام ورزد تا از زندان طبیعت آزاد شود و به سوى عالم حقیقت بالا رود، و براى او مرگ ارادى که منشأ زندگانى طبیعى است حاصل گردد، چنانکه معلّم اشراق گفته است: «به مرگ ارادى بمیر تا به حیات طبیعى زنده شوى». بدین گونه سعادتمند در اندیشه است که به جایگاه پسندیده که قرارگاه صدّیقان است انتقال یابد و به جوار پروردگار جهانها برسد، و در این موقع مشتاق مرگ مى شود و از تقدیم و تأخیر آن پروا ندارد و به ظلمات برزخ که منزلگاه اشقیا و بدکاران و مسکن شیطان و اشرار است تمایل و علاقه نشان ندهد، و هرگز آرزوى زندگى زودگذر ننماید، و به زبان حال چنین گوید: خرّم آن روز کزین منزل ویران بروم راحت جان طلبم وز پى جانان بروم به هواى لب او ذرّه صفت رقص کنان تا لب چشمه خورشید درخشان بروم [1]. 7 - تصوّر عذاب جسمى و روحى که بر اعمال نکوهیده و افعال زشت مترتّب است. و شکّى نیست که این گونه خوف ستوده است و از اقسام نوع دوم به شمار __________________________________________________ [1] مراد شاعر (حافظ) از «راحت جان» نعمتهاى ابدى و از «جانان» حق اول و از «چشمه خورشید» خالق کائنات است. مصحح. مى رود، جز اینکه باقیماندن بر این ترس و درصدد دفع و علاج آن از طریق ترک خطاها و کسب طاعات برنیامدن جهل و بطالت است، زیرا این خوف ناشى از سوء اختیار و اعمال بد است، و خداوند رسولان و اوصیاء ایشان را براى رهائى بخشیدن مردم از آن برانگیخته است. پس علاج آن ترک گناهان و تحصیل اخلاق شریف و عالى است. و معلوم است که انسانى که از عذاب مى ترسد و در عین حال در گرداب گناهان فرو رفته کسى را ماند که با ترس از غرق شدن و سوختن خود را در دریا و در آتش پرشعله بیفکند. و بى شک ازاله این ترس به اختیار خود اوست، پس باید معاصى را ترک کند و در کسب طاعات و عمل به وظایف بکوشد تا خلاصى یابد. و اهتمام بزرگان دین از پیامبران و حکما و صدّیقان در اداى وظایف و طاعات و صبرشان بر عبادات مشقّت آور و پیکارشان با لشکر شیاطین همانا براى دفع این گونه ترس از نفوس خود بوده است. بنابراین، این گونه خوف ناشى از خود تو و از سوء اختیار تست. پس آن را با اعمال شایسته و افعال فاضله کاهش ده. و گاهى این خوف تازیانه خدا و براى برانگیختن آدمى بر عمل است. مع هذا اگر به حدّ افراط باشد باید به وسیله رجاء معالجه شود. و اگر در حدّ اعتدال است باید در وجود تو بماند تا انگیزه عمل باشد. با این همه هر چند گناه بزرگ و همّت از جبران و تدارک آن ناتوان باشد نباید از لطف و رحمت خدا ناامید گردد. زیرا امید آن هست که رحمت گسترده الهى که بر غضب او پیشى دارد او را دریابد. فصل 2 خوف پسندیده و اقسام و درجات آن نوع دوم خوف نیز اقسامى دارد: (اوّل) آنکه از خداى سبحان و عظمت و کبریاى او باشد و این خوف در اصطلاح صاحبدلان خشیت و رهبت (ترس) نامیده مى شود. (دوم) آنکه از گناهان و معاصى باشد. (سوم) آنکه از هر دو باهم باشد. و هر قدر معرفت انسان به جلال و عظمت او و به عیوب و گناهان خویش بیشتر شود خوف افزون گردد. زیرا ادراک قدرت غالب و عظمت فائق و قوّت قوى و عزّت شدید موجب اضطراب و سراسیمگى است. و شکّى نیست که عظمت و قدرت خداوند و دیگر صفات جلال و جمال او در شدّت و قوّت نامتناهى است و بر هر انسانى به اندازه طاقت و استعداد او ظاهر و پدیدار مى شود. و براى هیچ کس احاطه به صفات او و ادراک کنه آنها ممکن نیست، که وسائل ادراک از درک نامتناهى کوتاه و نارساست. بلى، بعضى از ادراکات عالى اجمالا مى تواند به مفهومى از آن راه یابد و لیکن آنچه براى خردمندان از صفات او ظاهر و متجلّى مى شود حقیقت صفات نیست، بلکه نهایت آنچه عقول آنان در مى یابد و کمال مى انگارد به قدر طاقت و استعداد ادراک آنهاست. و اگر ذرّه اى از حقیقت بعضى از صفات او براى نیرومندترین عقلها و عالیترین ادراکها ظهور و تجلّى کند از فروغ انوار وجه ذو الجلال او بسوزند و تار و پود هستى شان از هم بگسلد، و اگر گوشه اى از پرده جمال کنار رود اجزاء وجودشان از هم پاشیده شود. پس آخرین درجه معرفتى که براى صاحبان ادراک عالى و عقول و نفوس قدسى میسّر است این است که نامتناهى بودن صفات خداوند را در شدّت و قوّت دریابند و همین قدر بفهمند که دست اندیشه از درک کمال و بهاء صفات او کوتاه است و پاى تصوّر را در ساحت قدسش راه نیست. و فهمیدن این مرتبه نیز به اختلاف عقول و علوّ ادراک مختلف است. پس هر که عقل و ادراکش قویتر و کاملتر باشد به پروردگارش شناساتر است و هر که شناخت او افزونتر باشد خوفش بیشتر است. و از این رو خداى تعالى فرمود: «إنَّما یَخْشَى اللَّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ» 35: 28(فاطر، 28). «از بندگان خدا، فقط دانایان از او بیم دارند». و سرور رسولان فرمود: «أنا أخوفکم من اللّه» «من از همه شما از خدا ترسانترم». و حتما حکایات خوف گروه پیامبران و پس از ایشان خوف دسته هاى اولیا و عارفان به گوشت رسیده، و غشهاى پى در پى امیر مؤمنان علیه السّلام را شنیده اى. و این حالت مقتضاى کمال معرفت است که موجب خوف شدید مى شود. زیرا کمال معرفت در دل اثر مى کند و آن را به سوزش مى آورد و اثر این آتش خوف از قلب به بدن مى رسد و تن را نزار و لاغر و چهره را زرد و دیده را گریان مى سازد و به اعضاء و جوارح سرایت مى کند و آنها را از گناهان باز مى دارد و به طاعات مقیّد مى سازد. و کسى که در ترک معاصى و کسب طاعات نکوشد دل او از خوف خدا خالى است و از این جهت گفته اند: خائف کسى نیست که بگرید و چشم خود بمالد بلکه کسى است که کارهائى را که عذاب و عقاب در پى دارد ترک کند. و حکیمى گفته است: «هر که از چیزى ترس و بیم داشته باشد از آن مى گریزد، و کسى که از خدا بترسد به سوى او مى گریزد». و عارفى گفته است: «بنده هنگامى از خدا مى ترسد که از گناه بپرهیزد همچون بیمارى که از خوف طول بیمارى از غذاهاى ناسازگار پرهیز مى کند». و همچنین به صفات و احوال سرایت مى کند و شهوات را ریشه کن و لذّات را ناگوار مى سازد، و طعم معاصى شیرین در کام طبعش تلخ و ناپسند مى گردد، چنانکه عسل نزد کسى که مى داند مسموم است ناگوار مى شود. و در این هنگام شهوات به سبب خوف مى سوزد و اعضاء و جوارح مؤدّب مى شود و در دل افسردگى و خضوع و خشوع پدید مى آید و صفات مذموم از او دور مى گردد، و تمام همّ او متوجّه خوف از معاصى و در اندیشه خطر عاقبت کار است. و براى او شغلى جز مجاهده و محاسبه أعمال و مراقبت احوال نمى ماند. یک دم را براى خود غنیمت مى شمارد و آن را بیهوده از دست نمى دهد، و از نفس درباره خیالات و سخنان و کلمات بازخواست مى کند، و ظاهر و باطن خود را به آنچه از آن مى ترسد مشغول مى سازد و به چیز دیگرى نمى اندیشد، همانند کسى که در چنگال شیرى درنده گرفتار آمده و تمام همّ او به آن مشغول است و به هیچ چیز دیگر نمى پردازد. این است حال کسى که خوف خدا بر او چیره و مستولى شود، همچنانکه حال گروهى از صحابه و تابعین و پیروان آنان و سلف صالح چنین بوده است. پس نیروى مجاهده و مقدار محاسبه بر حسب شدّت خوفى است که سبب آتش و سوزش دل است، و آن بستگى دارد به مقدار معرفت به جلال و عظمت خدا و دیگر صفات و افعال او و نیز به عیوب نفس و خطرهاى هول انگیزى که در پیش دارد. و کمترین درجه خوف که اثرش در اعمال ظاهر مى شود این است که از ممنوعات و محرّمات دست باز دارد و این کفّ نفس از آنها «ورع» (پارسائى) نام دارد، و بیشتر و بالاتر از آن این است که از شبهه ها خود را نگاه دارد و این را «تقوى» نامند، زیرا تقوى این است که از آنچه مشکوک و شبهه آمیز است پرهیز کند. و صدق در تقوى همین است. و اگر از این مرتبه نیز ترقّى کند خود را یکسره به خدمت پروردگار بگمارد و از آنان شود که خانه اى که در آن سکنى و اقامت نخواهد کرد نسازد و آنچه را نمى خورد گرد نیاورد، و به دنیایى که علم به فراق و جدائى از آن دارد التفات نکند، این مقام «صدق» است و صاحبش «صدّیق» نام دارد. پس تقوا در صدق، و ورع در تقوا، و عفّت در ورع داخل است که آن عبارت است از خوددارى از مقتضاى شهوات. پس در این هنگام خوف در اعضاء و جوارح تأثیر مى کند و او را از اقدام به محرّمات و معاصى باز مى دارد و به عمل به طاعات وا مى دارد. فصل 3 (خوف چگونه و از چه پدید مى آید) بدان که خوف پدید نمى آید مگر از نگرانى و انتظار رسیدن ناملایم و مکروهى. و این مکروه و ناملایم یا ذاتا مکروه و ناگوار است مانند آتش دوزخ یا از این جهت که به مکروه و ناگوار ذاتى مى انجامد مانند گناهانى که به مکروه ذاتى در آخرت منجر مى شود. و هر شخص خائف و ترسانى ناچار یکى از این دو قسم مکروه در خاطرش ممثّل و مجسّم مى گردد، و انتظار آن در دلش قوّت مى گیرد تا آنکه دل به سبب درک آن متألّم و دردناک مى شود، و حالات خائفان نسبت به اندازه تأثیرى که مکروهات بر دلشان دارد مختلف است: کسانى که خوف مکروه ذاتى بر دلشان غالب است، یا خوفشان از سکرات (بیهوشیهاى) مرگ و شدّت آن و سؤال نکیر و منکر و درشتى و خشونت آن است، یا از تصوّر ایستادن در پیشگاه پروردگار و هیبت آن و شرمسارى از کشف و آشکار شدن نهان و ضمیرشان، یا از حساب و دقّت آن و صراط و باریکى و تیزى آن، یا از آتش دوزخ و هول و هراس عذابهاى دردناک جهنّم و غل و زنجیر آن، یا از محرومى از سراى پر نعمت بهشت و دورى از وصال ملک جاودان و مملکت بى پایان، یا از نقصان درجات در مقام علّیّین و محروم ماندن از جوار مقرّبان، یا خوف از خداى سبحان یعنى از جلال و عظمت او و از دورى و فراق او و این خوف برترین مرتبه خوف است، و آن خوف صاحبدلان عارف است از صفات الهى که در خور هیبت و خوف است و خوف عالمان به لذّت وصال و رنج دورى و فراق و آگاهان از سرّ گفتار الهى: «وَ یُحَذِّرُکُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ» 3: 28(آل عمران، 28). «خدا شما را از (نافرمانى) خود مى ترساند». و همچنین: «اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ» 3: 102(آل عمران، 102). «از خدا چنانکه شایسته ترس از اوست بترسید». و گفته اند که این خوف عبّاد و زهّاد و همه اهل عمل است. و امّا کسانى که خوف مکروه غیر ذاتى بر دلشان غلبه کرده، یا ترسشان از مردن پیش از توبه است یا شکستن توبه، یا از سستى و تقصیر در وفاء به حقوق الهى، یا عارى ماندن از حسناتى که بتوان بر آن تکیه کرد و در میان بندگان مایه عزّت است، یا انحراف از راه راست، یا پیروى از شهواتى که به سبب عادت به آنها الفت پیدا شده، یا تبدیل نرمى و رقّت قلب به قساوت و سنگدلى، یا از عواقب بد خیانت و دشمنى با مردم یا از اشتغال به غیر خدا، یا پیشامدهاى ناگوار در بقیّه عمر، یا از سرکشى هنگام رو آوردن نعمتها و غافلگیر شدن و رسیدن عذاب الهى (به سبب ارتکاب معاصى) هنگام برخوردارى از نعمتهاى پى در پى، یا انکشاف و آشکار شدن طاعتهاى بد و فاسد و ریاکارانه، یا فریفته شدن به دنیا و زیورهاى فانى و آرایش هاى ناپایدار آن، یا زود رسیدن و تعجیل عقوبت در دنیا و رسوائى علنى، یا از سوء خاتمه و سرانجام بد هنگام مرگ، یا از آنچه در ازل براى او مقدّر شده است. این ها همه از موارد خوف عارفان است. و هر یک از آنها فایده اى مخصوص دارد و آن عبارت است از احتراز از آنچه به خوف منتهى مى شود. پس کسى که از عواقب بد عدم رعایت حقوق مردم مى ترسد سعى مى کند که ذمّه خود را از آنها برى سازد، و خائف از استیلاء عادت مواظب است که خود را از آن کنار بکشد، و خائف از اطّلاع خداوند بر باطن و ضمیر او به پاکسازى دل خود از وسوسه ها مى پردازد، و به همین نحو درباره دیگر اقسام. و بیشتر خوفى که بر دل متّقین غالب است خوف سوء خاتمه است و این است که دل عارفان از آن پاره پاره است. زیرا سرانجام بد سخت خطرناک است - چنانکه بیان آن خواهد آمد. امّا بالاترین این اقسام که بیش از همه دلالت بر کمال معرفت دارد خوف سابقه است، [که خوف از روز ازل باشد]، زیرا خاتمه فرع بر سابقه است و خاتمه با به میان آمدن و سپرى شدن اسباب بسیار بر سابقه مترتّب است. و لذا عارف مشهور خواجه عبد اللّه انصارى گفته است که: «مردم از روز آخر مى ترسند و من از روز اوّل». و خاتمه کار همان را آشکار مى کند که قضاء الهى در امّ الکتاب (لوح محفوظ و علم الهى) به آن پیشى گرفته است. و پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله و سلّم بر سر منبر به آن اشاره فرموده است: دست خود را در حالى که بسته بود بلند کرد و فرمود: «اى مردم آیا مى دانید در دست من چیست؟» گفتند خدا و رسول داناترند. فرمود: «نامهاى اهل بهشت و نامهاى پدران و قبیله هاى آنان تا روز قیامت.» آنگاه دست چپ را بالا برد و فرمود: «آیا مى دانید در دست چپ من چیست؟» باز گفتند: خدا و رسول داناترند، پس فرمود: «نامهاى اهل جهنّم و نامهاى پدران و قبایل آنها تا روز قیامت». سپس فرمود: «حکم خداست و حکم خدا عدل است». «فَریقٌ فِى الجَنَّةِ وَ فَریقٌ فِى السَّعیرِ» 42: 7(شورى، 7) «گروهى در بهشتند و گروهى در دوزخ». و نیز فرمود:«یسلک بالسّعید فی طریق الاشقیاء حتّى یقول النّاس: ما أشبهه بهم بل هو منهم، ثمّ تتدارکه السّعادة. و قد یسلک بالشّقى فی طریق السّعداء حتّى یقول النّاس: ما أشبهه بهم، بل هو منهم، ثمّ یتدارکه الشّقاء. إنّ من کتبه اللّه سعیدا و إن لم یبق من الدّنیا إلا فواق ناقة ختم له بالسّعادة»«». «گاهى سعد را در راه اشقیا ببرند تا آنجا که مردم بگویند که چه مشابه اهل شقاوت است بلکه از آنهاست ناگاه سعادت او را دریابد [و در گروه سعادتمندان داخل شود]، و گاهى شقى را در راه سعادتمندان ببرند تا مردمان گویند که چه مشابه اهل سعادت است بلکه از ایشان است ناگهان شقاوت او را دریابد، آن را که خدا (در لوح محفوظ) سعادتمند نوشته است پایان کارش به سعادت انجامد اگر چه از دنیا فقط به اندازه دوشیدن ماده شترى باقى مانده باشد». فصل 4 (خوف از خدا برترین فضیلت است) خوف از خدا مرتبه اى از مراتب دین و مقامى از مقامات اهل یقین و افضل فضائل نفسانى است. زیرا فضیلت هر صفتى به قدر کمکى است که به سعادت مى کند، و هیچ سعادتى مانند سعادت لقاء خدا و قرب او نیست، و این سعادت حاصل نمى شود مگر به تحصیل محبّت و انس با خدا، و محبّت و انس به خدا به دست نمى آید مگر با معرفت، و معرفت حاصل نمى گردد مگر به ادامه فکر، و انس متحقّق نمى شود مگر به محبّت و تداوم ذکر. و مواظبت بر فکر و ذکر میسّر نشود مگر به ریشه کن کردن دنیادوستى از قلب، و محبّت دنیا ریشه کن نگردد مگر با سرکوب کردن لذّتها و شهوتها. و نیرومندترین وسیله براى سرکوبى شهوت آتش خوف الهى است، و این خوف آتش سوزنده شهوات است. در این صورت فضیلت آن به قدرى است که شهوات را بسوزاند و انسان را از معاصى باز دارد و بر طاعات برانگیزد، و این امر با اختلاف درجات خوف مختلف مى شود - چنانکه گذشت. و گفته اند: کسى که به خدا انس دارد و حق مالک دل اوست، و به مقام رضا رسیده است، و بیننده جمال حقّ است: براى او خوفى باقى نمى ماند، بلکه خوفش به امن مبدّل مى شود، چنانکه قول خداى سبحان بر آن دلالت دارد: «أولئِکَ لَهُمُ الأَمْنُ وَ هُمْ مُهْتَدُونَ» 6: 82(انعام، 82) «ایمنى خاصّ ایشان است و آنان هدایت یافتگانند». زیرا به آینده توجّه و التفاتى ندارد، و از مکروهى ناراحت نیست و به محبوبى میل و رغبت نشان نمى دهد، پس بیم و امیدى ندارد، بلکه حالش برتر از این دو خواهد گردید. بلى، وى از خشیت - یعنى ترس از خدا و از عظمت و هیبت او - خالى نخواهد بود. و هرگاه به نظر وحدت متجلّى گشت دیگر اثرى از خشیت نیز در او نخواهد ماند. زیرا خشیت از لوازم کثرت است که آن هم از میان رفته. و از این رو گفته اند: «خوف پرده اى است بین خدا و بنده». و همچنین گفته اند: «اگر حقّ بر دلها و درونها ظهور و تجلّى کند دیگر جائى در آن براى خوف و رجا نخواهد ماند». و نیز گفته اند. «محبّ عاشق اگر دلش بهنگام دیدار محبوب به خوف فراق مشغول باشد این براى او نقصى است در دوام شهود، که بالاترین مقام است». و تو آگاهى که ما را به این اقوال التفاتى نیست، پس به مقصد خودمان که بیان فضیلت خوف است باز مى گردیم و مى گوئیم: آیات و أخبارى که بر آن دلالت دارد بسیار است، و خداوند براى اهل خوف علم و هدایت و رضوان و رحمت را که مجمع مقامات بهشتیان است جمع کرده و فرموده: «إنّما یَخْشَى اللَّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ» 35: 28(فاطر، 28) «از بندگان خدا فقط دانایان از او بیم دارند». و نیز فرموده: «هُدىً وَ رَحْمَةٌ لِلَّذینَ هُمْ لِرَبَّهِمْ یَرهَبُونَ» 7: 154(اعراف، 154) «هدایت و رحمت براى کسانى که از پروردگار خود مى ترسند». و فرمود: «رَضِىَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ ذلِکَ لِمَنْ خَشِىَ رَبَّهُ» 98: 8(بینه، 8) «خدا از ایشان خشنود است و آنها از خدا خشنودند و این مرتبه خاصّ کسى است که از پروردگار خود ترسان است». و بسیارى از آیات تصریح مى کند که خوف از لوازم ایمان است، مانند این قول خداى تعالى: «إنَّمَا الْمُؤمِنُونَ الَّذینَ إذا ذُکِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ» 8: 2(انفال، 2) «مؤمنان تنها آن کسانند که چون خدا یاد شود دلهاشان ترسان و لرزان گردد». و مى فرماید: «وَ خافُونِ إنْ کُنْتُمْ مُؤمِنینَ» 3: 175(آل عمران، 175) «اگر واقعا مؤمنید از من بترسید». و اهل خوف را در این قول خود ستایش فرموده است: «سَیَذَّکَّرُ مَنْ یَخشى » 87: 10(أعلى، 10) «کسى که خدا ترس باشد پند خواهد پذیرفت». و به آنان وعده بهشت داده و فرمود: «وَ أمّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبَّهِ وَ نَهىَ النَّفْسَ عَنِ الْهَوى فَانَّ الْجَنَّةَ هِىَ الْمَأوى » 79: 40 - 41(نازعات، 40 و 41) «و امّا هر که از (ایستادن در پیشگاه یا از جلال و عظمت) پروردگارش ترسید و خویشتن را از هوس باز داشت (یا نفس را از خواهشهایش منع کرد) بهشت جایگاه اوست». و نیز فرمود: «وَ لِمَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ جَنَّتانِ» 55: 46(الرحمن، 46) «و براى کسى که از مقام پروردگار خویش بترسد دو بهشت است». و در خبر قدسى وارد شده است که: «و عزّتى لا أجمع على عبدى خوفین و لا أجمع له أمنین، فإذا أمننى فى الدّنیا أخفنه یوم القیامة، و إذا خافنى فی الدّنیا أمنته یوم القیامة». «به عزّتم سوگند که بر بنده خودم دو ترس جمع نمى کنم و براى او دو امن قرار نمى دهم. پس اگر در دنیا از من ایمن باشد در روز قیامت او را خواهم ترسانید و اگر در دنیا از من بترسد در روز قیامت او را ایمن خواهم ساخت». و پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:«رأس الحکمة مخافة اللّه،» «اساس حکمت ترس از خداست». و نیز فرمود: «من خاف اللّه أخاف اللّه منه کلّ شی ء، و من لم یخف اللّه أخافه اللّه من کلّ شی ء»«». «هر که از خدا بترسد خدا همه چیز را از او بترساند، و هر که از خدا نترسد خدا او را از همه چیز بترساند». و به ابن مسعود فرمود: «اگر مى خواهى مرا [در قیامت ] ملاقات کنى بعد از من خوف خود را [از خدا] بیشتر کن» و نیز فرمود: «أتمّکم عقلا أشدّکم للّه خوفا». «کاملترین شما در عقل کسى است که خوفش از خدا بیشتر باشد». و از لیث بن أبی سلیم منقول است که گفت: «از مردى از انصار شنیدم که مى گفت: روزى بسیار گرم در خدمت رسول خدا در سایه درختى نشسته بودیم که مردى آمد و جامه از تن خود کند و خود را بر شنهاى تفتیده افکند و مى غلطید، گاهى پشت و گاهى شکم و گاهى چهره خود را بر آن ریگها مى مالید و مى گفت: اى نفس بچش که عذاب خدا از آنچه با تو کردم شدیدتر است، و رسول خدا به او مى نگریست. آنگاه چون جامه خود را پوشید، پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم با دست به وى اشاره کرد و او را فرا خواند و فرمود: اى بنده خدا کارى از تو دیدم که از هیچ یک از مردم ندیدم، چه چیز تورا بر این کار واداشت؟ عرض کرد: خوف خدا. پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: از خدا چنانکه باید ترسیدى و پروردگارت با اهل آسمان به تو مباهات نمود. آنگاه به اصحاب فرمود: اى حاضران نزدیک این مرد روید تا براى شما دعا کند. نزدیک شدند و وى همه را دعا کرد و گفت: خداوندا هدایت را فرا راه ما دار، و تقوى را ره توشه ما کن، و بهشت را سرانجام ما قرار ده». و پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: «ما من مؤمن یخرج من عینیه دمعة، و إن کانت مثل رأس الذّباب من خشیة اللّه، ثمّ یصیب شیئا من حرّ وجهه، إلا حرّمه اللّه على النّار» «هیچ مؤمنى نیست که از چشم او از خوف خدا اشکى بیرون آید و به گونه چهره اش برسد، اگر چه به قدر سر مگسى باشد، مگر آنکه خدا آن چهره را بر آتش دوزخ حرام کند». و فرمود:«إذا اقشعرّ قلب المؤمن من خشیة اللّه تحاتّت عنه خطایاه کما یتحات من الشّجر و رقها.» «چون دل مؤمن از ترس خدا بلرزد خطاهاى او مانند برگ درخت فرو ریزد.» و نیز فرمود: «لا یلج النّار أحد بکى من خشیة اللّه حتّى یعود اللّبن فی الضّرع.» «کسى که از خوف خدا بگرید داخل جهنّم نمى شود مگر اینکه شیر دوشیده به پستان باز گردد». و امام سجّاد علیه السّلام در دعائى چنین مى گوید:«سبحانک عجبا لمن عرفک کیف لا یخافک». «منزّهى تو اى خدا شگفتا از کسى که تورا مى شناسد چگونه از تو نمى ترسد.» و امام باقر علیه السّلام فرمود: «امیر المؤمنین علیه السّلام نماز صبح را در عراق با مردم گزارد و بعد از نماز آنها را موعظه فرمود و گریست و مردم را از خوف خدا گریانید سپس فرمود: به خدا سوگند که در زمان دوستم رسول اللّه صلّى اللّه علیه و آله گروهى را مى دیدم که صبح را شام مى کردند در حالى که ژولیده مو و غبار آلود و گرسنه بودند و پیشانیشان چون زانوى شتر پینه بسته شبها را در قیام و سجود براى پروردگارشان به سر مى بردند، گاهى بر پا ایستاده و زمانى به سجده مى رفتند، با پروردگار خویش براى رهائى از آتش دوزخ مناجات مى کردند، به خدا قسم که با این همه مى دیدم که خائف و ترسان بودند»، و در روایت دیگر: «گویا صداى شعله هاى آتش جهنّم در گوشهاشان بود، و چون نام خدا در نزدشان یاد مى شد مانند شاخه هاى درخت مى لرزیدند که گویا شب را به غفلت گذرانده اند». سپس امام باقر علیه السّلام فرمود: «دیگر کسى آن حضرت را تا هنگام مفارقت از دنیا خندان ندید.» و امام صادق علیه السّلام فرمود: «من عرف اللّه خاف اللّه، و من خاف اللّه سخت نفسه عن الدّنیا.» «هر که خدا را شناسد از او بترسد، و هر که از خدا بترسد دل از دنیا بر کند». و فرمود:«إنّ من العبادة شدّة الخوف من اللّه تعالى، یقول اللّه:«إنّما یخشى اللّه من عباده العلماء» 35: 28و قال: «فَلا تَخْشَوُ النَّاسَ وَ اخْشَوْنِ» 5: 44(مائده، 44) و قال: «وَ مَنْ یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجا» 65: 2 (طلاق، 2) «همانا قسمتى از عبادت ترس از خداى تعالى است، خدا مى فرماید: فقط دانایان از خدا مى ترسند. و فرمود: از مردم نترسید و از من بترسید. و فرمود: و هر که از خدا بترسد برایش راه نجاتى قرار دهد». و همان امام فرمود:«إنّ حبّ الشّرف و الذّکر لا یکونان فی قلب الخائف الرّاهب.» «جاه طلبى و شهرت دوستى در دل بیمناک و ترسان نباشد». و نیز فرمود: «المؤمن بین مخافتین: ذنب قد مضى ما یدرى ما صنع اللّه فیه، و عمر قد بقى لا یدرى ما یکتسب فیه من المهالک، فهو لا یصبح إلا خائفا و لا یُصلحه إلا الخوف.» «مؤمن میان دو ترس قرار دارد: گناهى که کرده و نمى داند خدا درباره او چه خواهد کرد، و عمر باقى مانده که نمى داند از مهلکه ها [گناهانى که مایه هلاک است ] چه مرتکب خواهد شد. پس همیشه ترسان است و همین ترس او را اصلاح مى کند.» و فرمود: «خف اللّه کانّک تراه، و إن کنت لا تراه فإنّه یراک، و إن کنت ترى أنّه لا یراک فقد کفرت، و إن کنت تعلم أنّه یراک ثمّ برزت له بالمعصیّة فقد جعلته من أهون النّاظرین إلیک.» «از خدا چنان بترس که گویا او را مى بینى، و اگر تو او را نمى بینى او تورا مى بیند، و اگر معتقد باشى که او تورا نمى بیند کافرى، و اگر بدانى که او تورا مى بیند و آنگاه نافرمانى او آشکار کنى پس او را کمترین بینندگان خود پنداشته اى». و فرمود:«لا یکون المؤمن مؤمنا حتّى یکون خائفا راجیا، و لا یکون خائفا راجیا حتّى یکون عاملا لما یخاف و یرجو.» «مؤمن مؤمن نباشد مگر آنکه ترسان و امیدوار باشد، و ترسان و امیدوار نباشد مگر آنکه براى آنچه مى ترسد و امیدوار است عمل کند.» و نیز فرمود:«ممّا حفظ من خطب النّبىّ صلّى اللّه علیه و آله و سلّم أنّه قال: ایّها النّاس إنّ لکم مما لم فانتهوا إلى معالمکم، و إنّ لکم نهایة فانتبوا إلى نهایتکم، ألا إنّ المؤمن یعمل بین مخافتین: بین أجل قد مضى لا یدرى ما اللّه صانع فیه، و بین أجل قد بقى لا یدرى ما اللّه قاض فیه، فلیأخذ العبد المؤمن من نفسه لنفسه و من دنیاه لآخرته، و فی الشّبیبه قبل الکبر، و فی الحیاة قبل الممات، فو الذی نفس محمد بیده ما بعد الدّنیا من مستعتب و ما بعدها من دار إلا الجنّة و النّار.» «از خطبه هاى پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم که حفظ شده این است که فرمود: اى مردم شما را نشانه هائى است [از قرآن و سنّت ] به آنها برسید و شما را پایانى است به آن برسید. همانا مؤمن بین دو ترس عمل مى کند: بین مدّتى که از عمرش گذشته و نمى داند خدا با او چه خواهد کرد و بین زمانى که از عمرش باقى مانده و نمى داند خدا درباره او چه حکم مى کند. پس بنده مؤمن باید از [عمر] خود براى خود و از دنیا براى آخرت خود و در جوانى پیش از پیرى و در زندگى قبل از مرگ توشه گیرد. سوگند به آن که جان محمّد در دست اوست بعد از دنیا عذر خواهى و توبه ممکن نیست و خانه اى جز بهشت و دوزخ نخواهد بود». و أخبارى که در برترى و ستایش علم و تقوى و ورع و گریه و رجاء وارد شده دلالت بر فضیلت خوف دارد. زیرا همه این ها یا سبب خوفند یا مسبّب و اثر آنند، تقوى و ورع حاصل و نتیجه خوفند و گریه ثمره و لازمه آن است و رجاء ملازم و همراه آن، زیرا تا کسى امید به محبوبى نداشته باشد از فقدان و گذشتن آن ترسى ندارد، و اگر از فوت و فقدان آن نمى ترسید آن را دوست نمى داشت. پس بیم و امید از یکدیگر جدا نیستند، اگر چه ممکن است یکى بر دیگرى غالب شود. زیرا شرط آن دو این است که به چیز مشکوک تعلّق گیرند، چون امر معلوم مورد خوف و رجاء نیست. محبوبى که مورد شک است فرض و تقدیر وجودش به دل نشاط مى دهد و امید همین است و فرض و تقدیر عدمش دل را ناراحت مى کند و ترس همین است. و این دو تقدیر دو امر متقابلند. بلى، گاهى یکى از دو طرف شک به سبب بعضى چیزها رجحان پیدا مى کند، و این را ظنّ نامند و مقابل آن وهم است. پس اگر به وجود محبوب ظنّ برود امید قوّت مى گیرد و ترس و بیم نسبت به آن ضعیف مى شود و همچنین بالعکس. و به هر حال این دو همراه و متلازمند، و از این رو خداى سبحان مى فرماید: «وَ یدْعونَنا رَغَبا وَ رَهبا» 21: 90(انبیاء، 10) «و با امید و بیم ما را مى خوانند». و نیز مى فرماید: «یَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوفا وَ طَمَعا» 32: 16(سجده، 16) «پروردگار خود را با بیم و امید مى خوانند». و آشکار است که آنچه بر فضیلت این پنج صفت - علم، تقوى، ورع، گریه، امید - دلالت دارد بر فضیلت خوف نیز دلالت مى کند. و همچنین آنچه در نکوهش امن از مکر خدا وارد شده است دلالت بر ستایش خوف دارد. زیرا خوف ضدّ آن است و نکوهش چیزى ستایش ضدّ آن است. و از آنچه دلالت بر فضیلت خوف دارد أخبار متواترى است که از کثرت خوف ملائکه و انبیاء و أئمّه هدى علیهم السّلام رسیده است، مانند خوف جبرائیل و میکائیل و اسرافیل و حاملان عرش و دیگر فرشتگان، و مانند خوف پیامبر ما و إبراهیم و موسى و عیسى و داود و یحیى و دیگر پیامبران، و خوف امیر مؤمنان و سید ساجدان و سایر أئمه طاهرین علیهم السّلام و داستان خوف هر یک از ایشان در کتب اهل حدیث مذکور و مسطور است و هر که بخواهد به آنها مراجعه کند، و از خدا مى خواهیم که ما را از خطا و لغزش نگه دارد و توفیق راستى و درستى در گفتار و کردار عطا فرماید. فصل 5 (خوف اگر از حد بگذرد مذموم است) آنچه در مدح و ستایش خوف گفته شد در وقتى است که از حدّ تجاوز نکند و اگر از حدّ بگذرد مذموم و ناپسند است و بیان مطلب این است که: خوف از خدا حکم تازیانه اى دارد که بندگان را به مواظبت بر علم و عمل مى راند تا به وسیله این دو به رتبه قرب الهى و لذّت محبّت و انس به او نائل شوند. و همان گونه که تازیانه اى که چهارپایان را به آن مى رانند و کودک را به آن تأدیب مى کنند حدّى دارد و نباید از اعتدال بیرون رود، که کمتر از اندازه در راندن و تأدیب سودمند نیست و بیش از اندازه به هلاک مرکب و کودک مى انجامد و مذموم و ناپسند است همچنین خوف که تازیانه خدا براى کشاندن بندگان است حدّى در اعتدال دارد و آن قدرى است که آدمى را به مطلوب برساند، پس اگر از آن حدّ کمتر باشد کم فایده یا بیفایده است و مانند چوب بسیار باریکى است که به مرکب نیرومندى بزنند و بنا بر این او را به مقصد نمى راند. و مثل این خوف مانند رقّت و نرم دلى زنان بهنگام شنیدن سخن اندوهبارى است که موجب گریه آنان مى شود و تا سخن قطع شد به حالت اوّل خود بر مى گردند. یا مثل خوف بعضى از مردم بهنگام مشاهده چیز هولناکى است که به محض اینکه از حسّ و نظر غایب شد دل به غفلت باز مى گردد. و این خوف کم فایده و بلکه بیفایده است. خوفى که در اعضاء و جوارح انسان تأثیر نکند به اینکه آنها را از معاصى باز دارد و به طاعات مقیّد سازد در حکم حدیث نفس و خیال و خاطرى است که سزاوار نام خوف نیست. و اگر مفرط و زیاده از حدّ باشد بسا که منجر به ناامیدى از رحمت خدا شود و این گمراهى است: «وَ مَنْ یَقْنَطُ مِن رَحْمَة رَبِّهِ الا الضّالّونَ» 15: 56(حجر، 56). «جز گمراهان چه کسى از رحمت پروردگار خود نومید مى شود؟» یا به یأس مى انجامد که یأس از لطف و رحمت خدا کفر است: «لا یَیأَسُ مِنْ رَوحِ اللَّهِ الا الْقَوْمُ الْکافِرُونَ» 12: 87(یوسف، 87). «از رحمت خدا جز گروه کافران نومید نمى شوند». و شکّى نیست که خوفى که به یأس و ناامیدى برسد آدمى را از عمل باز مى دارد زیرا نشاط خاطر را که انگیزه عمل است از میان مى برد و کسالت را که مانع از عمل است پدید مى آورد. و چنین خوفى محض فساد و نقص و عین قصور و خسران است. و در نظر عقل و شرع مطلقا هیچ رجحانى ندارد. زیرا هر خوفى در حقیقت نقص است چون ناشى از عجز و ناتوانى و بیچارگى است، از آن رو که متعرّض محذورى است که دفع آن براى او ممکن نیست. و به علاوه با جهل همراه است زیرا از سرانجام کار بى خبر است، که اگر علم داشت ترسان نبود و خوف - چنانکه گفته شد - در مورد چیزى است که مشکوک باشد. پس بعضى از موارد خوف کمال است در حالى که در موارد بیشتر نقص است. و به اعتبار اینکه از معاصى باز مى دارد و به ورع و تقوى و مجاهده و ذکر و عبادت و دیگر اسباب قرب و انس به خدا رهنمون مى شود کمال است ولى اگر به آنها رهنمون نشود فی نفسه نقص است نه کمال، زیرا کمال حقیقى و فی نفسه آن است که خداى تعالى را بتوان به آن وصف کرد مانند علم و قدرت و امثال این ها، و آنچه وصف او به آن روا نباشد فى ذاته کمال نیست. و ممکن است به طور نسبى و نظر به بعضى از فواید آن پسندیده باشد. بنابراین هر خوفى که این فوائد بر آن مترتّب نشود به سبب آنکه افراط است مذموم خواهد بود، و چه بسا موجب مرگ یا بیمارى یا اختلال عقل گردد، و این مانند آن است که براى تأدیب کودکى را چنان بزنند که بمیرد یا چارپائى را هلاک کنند یا عضوى از آن را بشکنند. و در شرع رجا و امید مورد ستایش قرار گرفته و مردم به آن مکلّف شده اند تا به وسیله آن خود را از صدمه خوف که منجر به یأس و ناامیدى یا یکى از زیانهاى مذکور مى شود نگاه دارند. پس خوف پسندیده آن است که آدمى را با حفظ حیات و تندرستى و سلامت عقل به عمل رهنمون شود. و اگر از حدّ بگذرد مرضى است که باید آن را علاج کرد. یکى از مشایخ عرفا به مریدان ریاضت کش خود که روزهائى گرسنه مانده بودند گفت: «عقل خود را حفظ کنید، که خداى تعالى را ولىّ ناقص العقل نخواهد بود». و معناى این گفتار که «هر که از خوف خداى تعالى بمیرد شهید است» این است که مرگ او اگر به وسیله خوف باشد برتر است از مرگ بدون خوف، نه اینکه از حیاتى که در طاعت خدا و تحصیل معارف صرف شود بهتر است. زیرا کسى که در درجات معارف و طاعات در حال ترقّى و تکامل است در هر لحظه ثواب شهید دارد. پس برترین سعادت عمر دراز در تحصیل علم و عمل است، و هر چه به عمر یا عقل یا سلامت آسیب برساند خسران و نقصان است. فصل 6 (راههاى تحصیل خوف ستوده) براى به دست آوردن خوف پسندیده راههائى هست: (اوّل) اینکه در تحصیل یقین، یعنى ایمان قوى به خدا و آخرت و بهشت و دوزخ و حساب و عقاب، بکوشد. و بدون تردید این یقین انگیزه ترس از دوزخ و امید به بهشت است. به علاوه، خوف و رجاء به صبر بر ناملایمات و سختیها، و صبر به مجاهده و یاد خداى تعالى و فکر دائم درباره او، و دوام ذکر به انس به خدا، و دوام فکر به کمال معرفت، و انس و کمال معرفت به محبّت رهنمون مى شود، و رضا و توکّل و دیگر مقامات به دنبال مى آید. و این همان ترتیب سلوک منازل دین است. و بعد از اصل یقین مقامى جز خوف و رجا و بعد از این دو مقامى جز صبر و بعد از صبر جز مجاهده و تجرّد و خلوص ظاهر و باطن براى خدا و بعد از آن جز هدایت و معرفت و بعد از این دو جز انس و محبّت وجود ندارد. و لازمه ضرورى محبّت خشنودى به فعل محبوب و اطمینان به عنایت اوست، و حقیقت توکّل همین است. پس یقین سبب خوف است و نخست باید سبب را به دست آورد تا مسبّب حاصل شود. (دوم) اینکه همواره در احوال قیامت و انواع عذابهاى آخرت بیندیشد و به مواعظ هشدار دهنده گوش فرا دهد و در حالات خائفان بنگرد و با آنان معاشرت کند و سرگذشت و داستانهاى ایشان را بشنود. این هاست که دل را به سوى خوف از عذاب الهى مى کشاند. و این خوف عامّه مردم است که به مجرّد ایمان به بهشت و دوزخ به عنوان پاداش و سزاى طاعت و معصیت حاصل مى شود. و امّا خوف به سبب غفلت یا ضعف ایمان سست و ضعیف مى گردد و این غفلت و ضعف به وسیله آنچه گفته شد از میان مى رود و معالجه مى شود. و امّا خوف از خدا به معناى ترس از دورى و حجاب و امید به قرب و وصال خوف صاحبدلان است که صفات الهى را که مقتضاى خوف و هیبت است مى شناسند و بر راز این گفتار خداى متعال آگاهند: «وَ یُحَذِّرُکُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ» 3: 28(آل عمران، 28). «خدا شما را از خود مى ترساند». و همچنین:«اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ» 3: 102(آل عمران، 102). «از خدا چنانکه شایسته ترسیدن از اوست بترسید». پس راه تحصیل این خوف همانا ارتقا به قلّه و تارک معرفت است، زیرا این خوف ثمره معرفت به خدا و صفات جلال و جمال اوست، و کسى که یاراى رسیدن به این مقام ندارد لا اقل شنیدن أخبار و آثار خائفان و مطالعه احوال ایشان از هیبت و جلال خداوند (مثل انبیا و اولیا و عارفان راستین) را ترک نکند که خالى از تأثیر نیست. (سوم) اینکه بداند که آگاهى و وقوف بر کنه صفات خدا محال است و احاطه به کنه امور نیز در قدرت بشر نیست، زیرا این مطلب به مشیّت الهى ارتباط دارد که از حدّ معقول و مألوف ما خارج است. و کسى که این نکته را به تحقیق بشناسد مى داند که حکم بر امرى از امور آینده حتّى به حدس و قیاس ناممکن است تا چه رسد به قطع و یقین. و در این موقع است که خوفش شدید مى شود هر چند همه کارهاى نیک را انجام داده و دل از دنیا بکلّى بریده و سراسر وجودش به حقّ رو آورده باشد. زیرا خطر سرانجام کار و سختى ثبات و پایدارى بر حقّ دفع شدنى نیست، و چگونه مى توان بر دگرگونى حال خود مطمئن بود که دل مؤمن بین دو انگشت از انگشتان خداست [1]، و زیر و رو شدن دل از دیگ جوشان شدیدتر است، __________________________________________________ [1]قَلْبُ المُؤمِنِ بِینَ إصبَعَینِ مِن أصابِعِ الرَّحمنِ. که دگرگون کننده دلها مى فرماید: «إِنَّ عَذابَ رَبِّهِم غَیرُ مَأمُونٍ» 70: 28(معارج، 28). «از عذاب خدا ایمن نتوان بود». پس مردم را چه جاى اطمینان خاطر است که خداوند آنها را به پرهیز و نا ایمنى هشدار مى دهد. و از این رو عارفى گفته است: «اگر بین من و کسى که او را پنجاه سال به توحید بشناختم ستونى حایل شود (همین قدر که پشت آن ستون رود) و مرگ او فرا رسد به توحید او قطع و یقین نتوانم کرد که حال دل دگرگون شدنى است و من نمى دانم چه دگرگونى پدید آید.«»» فصل 7 (ترس از سوء خاتمه و اسباب آن) پیش از این اشاره شد که بالاترین ترسها ترس از سوء خاتمه است و این ترس اسباب گوناگونى دارد که مرجع همه آنها سه چیز است: (اوّل) که از همه بزرگتر و بدتر است این است که وقتى سکرات و هول و اضطراب مرگ نمایان گردد در عقاید آدمى خلل پدید آید و شک یا انکار بعضى از حقایق بر دل عارض شود و با همین حال قبض روح شود و این انکار یا شک پرده اى بین او و خداى تعالى گردد که باعث دورى دائم از خداوند و محرومیّت و خسران ابدى و عذاب جاودان خواهد بود. امّا این انکار یا شک یا مربوط است به بعضى از عقاید اصولى مانند توحید و علم و دیگر صفات کمال خداى تعالى، و هر یک از این ها در هلاک و سقوط نفس در بیدینى و کفر کلى است، یا متعلّق است به همه آنها خواه در اصل و یا به نحو سرایت. و مراد از سرایت این است که آدمى ممکن است درباره ذات و صفات و افعال خداوند اعتقادى خلاف حقّ و واقع داشته باشد، خواه به رأى و عقل خود یا به تقلید، و چون مرگ فرا رسد و سکرات آن ظاهر گردد و دل نسبت به معتقدات خود مضطرب و متزلزل شود، چه بسا بطلان آنچه از روى جهل معتقد بود منکشف شود - زیرا حال مرگ حال کنار رفتن پرده است - و همین امر ممکن است بطلان بقیّه عقاید او یا شک در آنها را، هر چند مطابق واقع باشد، به دنبال آورد. زیرا در نزد او فرقى بین این اعتقاد فاسدى که به بطلان و فسادش پى برده و دیگر عقاید صحیح او وجود ندارد، و چون خطاى خویش را در بعضى از عقایدش دریافت یقین و اطمینانى در بقیّه آنها برایش باقى نمى ماند. چنانکه گویند فخر رازى روزى مى گریست، از سبب گریه او پرسیدند گفت: «اینک هفتاد سال است در مسأله اى به نحوى اعتقاد داشتم، امروز بطلان آن بر من معلوم شد، از کجا که دیگر عقاید من چنین نباشد.» و بالجمله: اگر کسى هنگام مرگ به این خطر بیفتد و پیش از آنکه به اصل ایمان باز گردد از دنیا برود روحش با حال شرک و کفر بیرون رفته است، که از این سوء خاتمه به خدا پناه مى بریم و از او مى خواهیم که ما را بر اعتقاد حقّ ثابت قدم نگه دارد. خداى تعالى در این دو آیه سرانجام بد آنان را یاد مى کند: «وَ بَدَا لَهُمْ مِنَ اللَّهِ ما لَمْ یَکُونُوا یَحْتَسِبُونَ» 39: 47(زمر، 47) «از خدا چیزها بر آنان آشکار شد که گمان نمى کردند». «قُلْ هَلْ نُنَبِّئُکُمْ بِالأخْسَرینَ أعْمالا، الَّذِینَ ضَلَّ سَعْیُهُمْ فِى الحَیاةِ الدّنْیا وَ هُمْ یَحْسَبُونَ أنَّهُمْ یُحْسِنُونَ صُنْعا» 18: 103 - 104(کهف، 103 - 104). «بگو آیا شما را به زیانکارترین [مردم ] خبر دهم، کسانى که کوشش آنان در زندگى دنیا گم [و نابود] شده و با این حال پندارند که کار نیک مى کنند». و ساده لوحان، یعنى کسانى که به خدا و رسول او و آخرت ایمان اجمالى و راسخ دارند از این خطر برکنارند، و از این رو در حدیث آمده است که:«أکثر أهل الجنّة البله» [1] «بیشتر اهل بهشت ساده دلانند» و از بحث و نظر و فرو رفتن در مسائل __________________________________________________ [1] بله جمع أبله است و در صورت صحت این خبر مراد از أبله در اینجا کم عقل و کودن نیست بلکه (به دلیل آیات و روایات بسیار در فضل عقل و وجوب علم و تفکر و تدبر) چنانکه در «لسان العرب» آمده منظور کم عقلان در امور دنیا و معاش است به جهت کمى توجهشان به آن نه در امور آخرت که در مورد آن زیر کند(و قوله (ص):اکثر اهل الجنه البله، فانه عنى البله فی أمر الدنیا لقلة اهتمامهم، و هم أکیاس فی أمر الآخرة - لسان العرب) و در «مجمع البحرین» چنین آمده: «بله (ساده دلان) کسانى اند که سلامت نفس و خوش گمانى به مردم آنان را از دنیاشان غافل کرده و زیرکى و مهارت تصرف در امر دنیا ندارند و به آخرت روى آورده اند و جانهاى خویش به آن مشغول داشته اند و از این رو سزاوارند که بیشتر اهل بهشت باشند، و اما ابلهى که عقل ندارد در اینجا مراد نیست.» م. کلامى منع شده [1] و دستور آمده که ظاهر شرع را بگیرند، و معتقد باشند که خدا منزّه از نقص و متّصف به صفات کمال در بالاترین حدّ نهائى است. و سرّ مطلب این است که ساده لوحان وقتى آنچه را که از شرع رسیده بگیرند و به آن معتقد شوند بر آن ثابت و استوار مى مانند و ذهنشان از درک شبهات قاصر است و به تشکیک عادت ندارند و بنا بر این شک و شبهه اى حتّى هنگام مرگ به خاطرشان خطور نمى کند. و امّا کسانى که در ژرفاى بحثهاى نظرى فرو مى روند و عقاید خود را از عقول قاصر و نارساى خویش اخذ مى کنند، بر عقاید خود ثبات و پایدارى ندارند، زیرا عقلها از درک صفات خدا و دیگر عقاید اصولى آن طور که هست قاصرند، و ادلّه اى که ترتیب مى دهند مضطرب و متعارض است، و درهاى شک و شبهه به سبب فرو رفتن در بحث گشوده مى شود. بنابراین اذهان آنان دائما جاى کشمکش و تعارض عقاید و شکوک است. و چه بسا با ملاحظه بعضى از دلائل عقیده اى پیدا مى کنند و به آن مطمئن مى شوند، سپس شک عارض آنها مى شود و جاى اطمینان را مى گیرد یا آن را ضعیف مى کند و پیوسته در گردابهاى سرگردانى و اضطراب غوطه مى خورند. پس اگر در این حال سکرات مرگ آنان را دریابد چه استبعاد دارد که در بعضى از عقاید خود شک کنند. و مثل اینان مانند کسى است که در کشتى شکسته نشسته باشد و کشتى در گرداب افتاده و دستخوش امواج خروشان دریا گشته که موجى او را به موج دیگر اندازد، و سرنوشت چنین کسى غالبا مرگ و هلاک است و به ندرت اتّفاق افتد که موجى او را به ساحل برساند. و از نصیر الدّین حلّى - که از بزرگان متکلّمین است - نقل شده که گفت: «هفتاد سال در علوم __________________________________________________ [1] منع از فرو رفتن در مسائل کلامى در مورد عوام مردم است نه خواص و این منع از این جهت است که درک و فهم مسائل دقیق عقلى و فلسفى نیازمند استعداد و ظرفیت لازم و تحصیل مقدمات ضرورى و به منظور تحقیق گسترده در عقاید و دفاع از آنها و پاسخگوئى به شبهات منکرین و ملحدین و کافران است. و واضح است که این امور در حد عامه مردم نیست و خوض در آنها ذهنشان را مشوّش مى کند و در اعتقاد ساده و صحیح آنها که مبناى أعمال است خدشه و اضطراب پدید مى آورد. م. عقلى فکر کردم و کتابهاى بیشمارى درباره آنها نوشتم بیش از این نیافتم که این مصنوعات را صانعى است، و مع ذلک در این عقیده پیر زنان قوم یقینشان از من بیشتر و بالاتر است». پس طریق صواب این است که آدمى اصل ایمان و عقاید را از صاحب وحى بگیرد، و به همراه آن باطن خود را از اخلاق پلید و خبیث پاک سازد و به طاعات و أعمال شایسته اشتغال ورزد و متعرّض تفکّر در آنچه از طاقت او بیرون است نگردد. مگر کسى که خداوند او را به نیروى قدسى و قریحه مستقیم تأیید فرموده و نور حکمت را در دلش تابانده و مشمول الطاف خفیّه ساخته است، که چنین کسى مى تواند در دریاى علوم غوطه ور شود. و امّا دیگران سزاوار است که اصول عقاید خود را که از شرع رسیده از او بگیرند و به خدمت او مشغول باشند تا برکات انفاس وى شامل حالشان شود، که کسى که از شرکت در صف رزمندگان و مجاهدان عاجز و ناتوان است شایسته است که در خدمت آنان به فراهم ساختن آب و غذا و نگه داشت وسائل و مرکبشان مشغول باشد تا در روز قیامت با آنان محشور شود اگر چه فاقد مقام و درجه آنان باشد. (دوم) از اسباب سوء خاتمه، سستى و ضعف ایمان است و هر چه ایمان ضعیفتر باشد دوستى دنیا بر دوستى خدا غالب شود تا حدّى که در قلب جائى براى دوستى خدا باقى نماند مگر به طور حدیث نفس، و این مقدار نمى تواند اثرى در مخالفت با نفس امّاره و شیطان داشته باشد. و نتیجه آن فرو رفتن آدمى در پیروى از شهوات خواهد بود تا جائى که دل تاریک و سیاه و تاریکى گناهان بر آن انباشته شود و نور ایمان بکلّى خاموش گردد. و چون هنگام بیهوشى و سکرات مرگ فرا رسد حبّ خدا در دل وى ضعیفتر شود و چه بسا بکلّى نابود گردد، زیرا در مى یابد که از محبوبش یعنى دنیا که بر دلش غالب است ناچار جدا مى شود و این را از خدا مى داند. پس در ضمیر خود نسبت به آنچه خدا مقدّر کرده، یعنى مرگ، نفرت و انکار پیدا مى کند و چه بسا در اندرونش به جاى حبّ خدا بغض او پدید آید. چنانکه هرگاه کسى فرزند خود را کمى دوست داشته باشد و مالى داشته باشد که در نزد او از آن فرزند عزیزتر است و آن فرزند مال را تلف کند آن دوستى اندک به کینه و دشمنى مبدّل مى شود. پس اگر در این حال لحظه مرگ فرا رسد عمرش به سوء خاتمه پایان یافته است. از چنین سرانجام بد و عاقبت نکبت بار به خدا پناه مى بریم. و معلوم شد که سبب سرانجام بد غالب گشتن دنیا دوستى بر دل همراه با ضعف ایمان است که موجب ضعف خدا دوستى مى شود. پس هر که دوستى خدا در دلش بر دوستى دنیا غالب است از این خطر دورتر است اگر چه دنیا را نیز دوست داشته باشد، و هر که در دلش عکس این حالت است به خطر نزدیک است. و علّت کمى دوستى خدا کمى معرفت به اوست. زیرا خدا را دوست نمى دارد مگر آن که او را بشناسد. و به این گونه سوء خاتمه در کتاب الهى اشاره شده است: «قُلْ إنْ کانَ آباؤُکُمْ وَ أبْناؤُکُمْ وَ إخْوانُکُمْ وَ أزْواجُکُمْ وَ عَشِیرَتُکُمْ وَ أمْوال اقْتَرَفْتُمُوها وَ تِجارَةٌ تَخْشَونَ کَسادَها وَ مَساکِنُ تَرضَوْنَها أَحَبَّ إلَیْکُمْ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ جِهادٍ فی سَبِیلِهِ فَتَرَبَّصُوا حَتَّى یَأتِىَ اللَّهُ بِأمرِهِ» 9: 24(توبه، 24). «بگو اگر پدران و فرزندان و برادران و همسران و خویشاوندان شما و اموالى که به دست آورده اید و تجارتى که از کساد آن بیم دارید و خانه هائى که بدان دلخوشید نزد شما از خدا و پیامبر او و جهاد در راه خدا محبوبتر است منتظر باشید تا خدا فرمان خویش بیاورد (عذابش را بر شما نازل کند یا بیهوشى مرگ شما را فرا گیرد)». پس هر که روحش در حالى که از کار خدا - مرگ - ناخشنود است و براى اینکه بین او و مال و دیگر محبوبهایش جدائى مى افکند نسبت به خدا بغض و نفرت دارد، مرگش ورود به مبغوض و فراق از محبوب است و در نتیجه بر خدا وارد مى شود مانند بنده فرارى و آکنده از بغض که او را دستگیر کرده و به زور به سوى مولایش مى آورند، و خوارى و عذابى که سزاى اوست پنهان نیست. امّا آن که با دوستى خدا و خشنودى فعل او بمیرد ورودش ورود بنده نیکوکار مشتاق مولاى خویش است، و شادى و سرورى که به او مى رسد پوشیده نیست. (سوم) از اسباب سوء خاتمه، کثرت معاصى و غلبه شهوات است هر چند ایمان قوى باشد. بیان مطلب این است که سبب ارتکاب گناهان غلبه شهوات و رسوخ آنها در دل است و سبب آن بسیارى الفت و عادت به آنهاست. و هر چه آدمى به آن الفت گرفته و عادت کرده باشد بهنگام مرگ یاد آن به دلش بر مى گردد. پس اگر میل او بیشتر به طاعات بود در وقت مردن همان به خاطرش مى رسد و اگر شغل و سرگرمى او بیشتر مسخرگى و استهزاء بوده در دم مرگ به آن مشغول مى گردد. و همچنین در همه اشتغالات و أعمالى که در مدّت عمر متوجّه آنها بوده در وقت مردن بر دلش غالب مى شود. و بسا هست که بهنگام قبض روح یکى از شهوات دنیا و یکى از گناهان بردا، او غالب باشد و دلش به آن معتقد شود و در این حالت از خداى تعالى دور و محجوب گردد. و مراد از پایان بد همین است. پس کسى که معاصى و شهوات بر او غالب است و دلش به گناهان بیشتر مایل است تا به طاعات، این خطر به او نزدیک است. و کسى که طاعات بر او غالب است و به ندرت مرتکب معاصى مى شود امید نجات درباره او بیشتر است، اگر چه امکان خطر نیز هست. و کسى که هیچ یک از طاعات و معاصى بر دیگرى غلبه ندارد امر او در این خطر با خداست، و ما را نرسد که در حقّ او به نزدیکى و دورى حکم و داورى کنیم. سرّ مطلب این است که بیهوشى پیش از مرگ شبیه خواب است، و همان طور که انسان در خواب احوالى را مى بیند که در طول عمر به آنها الفت و عادت داشته است، حتّى در خواب جز چیزهائى که شبیه مشاهدات وى در بیدارى است نمى بیند، چنانکه کسى که تازه به حدّ بلوغ رسیده و محتلم شود صورت آمیزش را به خواب نمى بیند، همین طور است حال او بهنگام سکرات مرگ و بیهوشى پیش از آن، که شبیه خواب است اگر چه بالاتر از آن است. پس مقتضاى این حالت آن است که مألوفات به یاد او باز گردد. چه بسیار که به واسطه غلبه الفت صورت فاحشه اى در نظر او نمودار شود و دلش بدان میل کند و روحش در این حال قبض شود و به سوء خاتمه از دنیا برود، اگر چه اصل ایمان باقى است به طورى که به فضل و عنایت الهى امید رهائى و نجات او از آن حالت هست. و همان طور که در بیدارى چیزها به خاطر او مى گذرد که سبب آن را جز خدا نمى داند همین طور آنچه در بعضى از خوابها دیده مى شود و آنچه هنگام بیهوشى مرگ به خاطرش مى آید اسبابى دارد که ما بعضى را نمى شناسیم و گاهى بعضى از آنها را مى شناسیم، به این بیان: ما مى دانیم که خاطر از چیزى به چیز دیگرى که با آن مناسب است منتقل مى شود (تداعى معانى)، یا به سبب مشابهت مثل اینکه صورت زیبائى مى بیند و به یاد صورت زیباى دیگر مى افتد، و یا به واسطه تضاد مثل اینکه از دیدار زیبا به یاد زشت مى افتد، و یا به مقارنت و مجاورت به اینکه مثلا اسبى را قبلا با انسانى دیده و آن انسان به یاد او مى آید. و گاهى خاطر از چیزى به چیز دیگر منتقل مى شود و سبب و وجه مناسبت آن را نمى داند. و همین طور است انتقال خاطرات در خواب و بهنگام مرگ که اسبابى دارد که بعضى را نمى شناسیم و بعضى را به نحو مذکور مى شناسیم. و کسى که مى خواهد خاطرش بهنگام مرگ از اشتغال به معاصى و شهوات مصون و محفوظ باشد و به فکر آنها نیفتد باید در طول عمر بکوشد تا نفس خود را از معصیت باز دارد و شهوت را از دل ریشه کن کند، و این مقدارى است که در اختیار اوست، و کوشش دائم و مواظبت بر علم و پاکسازى درون از سرگرمیهاى دنیوى و توجّه و حبّ و انس به خدا توشه و ذخیره اى براى حالت سکرات مرگ است، زیرا هر کس بر حالتى که زیسته مى میرد و بر حالتى که مرده محشور مى شود، چنانکه در خبر وارد شده است [1]. و مشاهده و تجربه دلالت دارد بر اینکه هر کس بهنگام مرگ دلش مشغول به همان چیزى است که در طول عمر به آن مشغول بوده، و به وقت مردن همان چیز در نظر او پدیدار مى شود. و آن امر خوفناک که موجب سوء خاتمه است این گونه خاطر بد است که به دل مى آید. و خوف اهل معرفت از همین گونه عاقبت بد است. زیرا خطور خواطر و اتّفاقات بد یا خوبى که مقتضى آنهاست تحت اختیار آدمى نیست، هر چند طول الفت و عادت تأثیر و دخالت دارد. و از این رو اگر انسان بخواهد که در خواب جز انبیاء و أئمّه - علیهم السّلام - و غیر از احوال صالحان و عبادت و طاعت را نبیند براى او میسّر نمى شود، اگر چه دوستى سرشار آنها و مواظبت بر صلاح و طاعت در این امر مؤثّر است. __________________________________________________ [1] ظاهرا مراد این خبر است:کما تعیشون تموتون و کما تموتون تبعثون. و بالجمله: خلجان افکار و خیالات به طور کلّى تحت اختیار و بر طبق ضابطه نیست، اگر چه چیزهائى که در خواب ظاهر مى شود با آنچه در بیدارى بیشتر مورد توجّه است مناسبت دارد. و از اینجا مى توان دانست که آدمى اگر در دم آخر که روح از تن بیرون مى رود سرانجام نیک و سالم نداشته باشد همه أعمالش ضایع و تباه خواهد شد. و سلامت و عاقبت خیر با اضطراب امواج خاطرات دشوار است. و به این جهت رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: «إنّ الرّجل لیعمل بعمل أهل الجنّة خمسین سنة حتّى لا یبقى بینه و بین الجنّة إلا فواق ناقة، فیختم له بما سبق به الکتاب.» «مردى پنجاه سال عمل اهل بهشت را مى کند تا اینکه میان او و بهشت به قدر دوشیدن شترى باقى نمى ماند ولى سرانجام به آنچه براى او مقدّر شده پایان مى یابد.» و معلوم است که مدّت کوتاه دوشیدن شترى وقت أعمالى نیست که باعث شقاوت شود، بلکه این خواطر و افکار بد است که چون برق در گذرند. و از این رو گفته اند: [1] «تعجّب نمى کنم از کسانى که هلاک شدند که چگونه هلاک شدند، و لیکن تعجّب مى کنم از کسانى که نجات یافتند که چگونه نجات یافتند.» و در روایت آمده [2]: «وقتى ملائکه روح بنده مؤمنى را که بر خیر و اسلام مرده بالا مى برند تعجّب مى کنند و مى گویند: چگونه از دنیائى که نیکان ما در آنجا تباه شدند نجات یافت.» و از این رو گفته اند [3]: «کسى که کشتى او در دریا مى رود و بادها و طوفانها و امواج سهمگین بر او هجوم کرده است احتمال نجات درباره اش کمتر از احتمال هلاک است. و اضطراب دل مؤمن از اضطراب کشتى بیشتر و امواج خیالات و خواطر از امواج دریا سهمگین تر و آسیب رسانتر است، و مقلّب القلوب همانا خداست. و از اینجا سرّ این گفتار روشن مى شود که:«النّاس کلّهم هلکى إلا العالمون، و العالمون کلّهم هلکى إلا العاملون، و العاملون کلّهم هلکى إلا __________________________________________________ [1] گوینده مطرف بن عبد اللّه است «احیاء العلوم» ج 4 ص 155. [2] از کلمه ورد بر مى آید که این گفتار حدیث است. [3] گوینده غزالى است در «احیاء العلوم» صفحه مذکور. المخلصون [1]، و المخلصون على خطر عظیم. [2]» «مردم همه اهل هلاکند مگر علما و علما همه اهل هلاکند مگر عمل کنندگان [به علم خود] و عمل کنندگان همه اهل هلاکند مگر اخلاصمندان، و اخلاصمندان بر خطر عظیم اند.» و براى همین خطر عظیم است که شهادت مطلوب و مرگ ناگهانى ناگوار است زیرا چه بسیار که مرگ مفاجات در وقتى اتّفاق افتد که خاطر سوء و اندیشه بد بر دل آدمى چیره و غالب باشد. امّا شهادت در راه خدا این است که قبض روح در حالتى مى شود که در دل جز محبّت خدا باقى نمانده، و حبّ دنیا و مال و فرزند از دل بیرون رفته است، زیرا کسى که به امر خدا و رسول به میدان کارزار مى رود و بر صف دشمن هجوم مى برد مرگ را براى رضاى خدا و حبّ او استقبال مى کند، دنیا را به آخرت مى فروشد و به این معامله که خدا خریدار آن است خشنود است چنانکه مى فرماید: «إنَّ اللَّهَ اشْتَرى مِنَ الْمُؤمِنِینَ انْفُسَهُمْ وَ امْوالَهُمْ بِأنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ». 9: 111(توبه، 111) __________________________________________________ [1] اگر این گفتار حدیث صحیح و معتبر باشد باید مخلصین به کسر لام خواند یعنى اخلاصمندان یا کسانى که مى کوشند دین خود را پاک و خالص و عمل خود را بى ریا براى خدا انجام دهند. واضح است که ما دام که بر این اخلاص باقى اند در خطر نیستند. خطر از این جهت است که ممکن است بلغزند و به ناخالصى و معصیت دچار شوند. اما مخلصین به فتح لام، برگزیدگانند که خداى تعالى آنان را از هر گونه شرک و معاصى پاک کرده است و اینان انبیاء و أئمه معصومین اند که نسبت به آنان هیچگاه بیمى از ناخالصى در ایمان و در عمل نمى رود، و درباره ایشان شیطان گفته است: «وَ لأغْوِیَنَّهُمْ أجْمَعینَ، إلا عِبادَکَ مِنهُمُ الْمُخلَصِینَ» 15: 39 - 40(حجر، 40) «همگیشان را گمراه مى کنم، مگر آنان که بندگان خالص کرده شده و برگزیده تواند.» م. [2] این متن در ضمن گفتار غزالى در «احیاء العلوم» ج 4 ص 156 آمده و گویى سخن خود اوست، و حال آنکه این عبارت در مجموعه شیخ ورام ص 320 از پیامبر (ص) به طور مرسل نقل شده، و همچنین در «مصباح الشریعه» منسوب به امام صادق (ع) در باب 77 نزدیک به این عبارت آمده است. (مصحح). «خدا از مؤمنان جانها و اموالشان را خرید که [در برابرش ] بهشت از آنان باشد». از اینجا معلوم مى شود که کشته شدنى که به سبب شهادتى که ذکر شد نباشد باعث اطمینان از این خطر نیست اگر چه به ظلم کشته شده باشد یا به صحنه جهاد رفته باشد امّا این هجرتش به سوى خدا و رسول نباشد بلکه براى به دست آوردن دنیا (مقام، مال، زن،...) باشد. از آنچه گفته شد آشکار است که: سوء خاتمه با اسباب مختلفى که دارد به احوال دل بر مى گردد و حالت دل یا اندیشه نیک است یا اندیشه بد یا اندیشه مباح. پس کسى که روحش در حال اشتغال به اندیشه مباح از دنیا برود نمى توان حکم کرد که سرانجامش نیک است یا بد، بلکه کارش با خداست، اگر چه احتمال نجاتش بعد از غلبه أعمال شایسته بر أعمال ناشایسته بیشتر است. و کسى که روحش با اندیشه بد بیرون رود: «فَقَدْ ضَلّ ضَلالا بَعیدا» 4: 116و«خَسِرَ خُسْرانا مُبینا.» 4: 119(نساء، 116 - 119) «به ضلالت افتاده است، ضلالتى دور.» و «زیانى آشکار کرده است». و کسى که روحش با اندیشه و خاطر نیک از بدن جدا شود و دل او متوجّه خدا و آکنده از حبّ و انس او باشد به رستگارى جاوید فایز شده است و این موقوف است بر مجاهده بسیار تا نفس را از شهوات حیوانى باز دارد و محبّت دنیا را یکسره از دل بیرون کند و از ارتکاب معاصى و از مشاهده آنها و تفکّر درباره آنها و از همنشینى با اهل گناه و شنیدن حکایات آنان احتراز نماید، بلکه از مباحات دنیا به طور کلّى کناره گیرد و درون خود را از ما سوى اللّه پاک سازد و رشته دلبستگى به هر چیزى را ببرد و با تمامى وجود و سراسر هستى خویش به خدا بپیوندد، و محبّت هر چیزى را جز محبّت او از دل بیرون کند، تا دوستى و یاد خداى سبحان و انس به او ملکه راسخ شود و بر قلب به هنگام مرگ غالب و مستولى باشد. و بدون این مجاهده نمى توان به خاتمه خیر و نجات مطمئن شد. و چگونه مى توان مطمئن شد و حال آنکه دانستى که بیهوشى پیش از مرگ شبیه خواب است، و در بیشتر خوابهائى که مى بینى در آن حالت در دل خود محبّت و انس و توجّه به خدا را نمى بینى بلکه به خاطرت نمى گذرد که تو را پروردگارى است آراسته به صفات کمال، بلکه در خواب غالبا امور باطل و خیالهاى فاسد که به آنها انس و الفت گرفته اى مى بینى. پس اگر بهنگام قبض روح دل تو مشغول یکى از امور دنیا باشد و متوجّه به خدا و ملتفت معرفت او و مبتهج به حبّ و انس او نباشد همیشه و براى ابد بر این حالت باقى خواهى ماند، و شقاوت و زیانکارى بزرگ همین است. پس اى دوست سر از خواب غفلت بردار و از مستى طبیعت هوشیار شو، و دوستى دنیا را از دل بیرون کن و با همه هستى به آستان پروردگار خود روى آر، و از دنیا به قدر ضرورت قناعت کن و بیش از مقدار حاجت مجو، و از خوراک به آن قدر بس کن که حفظ حیات شود که زیاده خوردن آدمى را از قرب پروردگار دور مى سازد. و از جامه به اندازه اى که تن را بپوشاند خرسند باش و از مسکن به مقدارى که از چشمها و از گرما و سرما و باران محفوظ باشى اکتفا کن، که اگر از این بیشتر بخواهى غم و اندوهت بسیار مى شود و دل هر لحظه به فکرى مشغول و گرفتار مى گردد و رنج و محنت هر دم تورا فرو مى گیرد و خیرات و برکات عمرت تباه و ضایع مى شود. و بعد از آنکه امور دنیوى را از خود دور کردى همواره متوجّه دل خود باش و لحظه اى از آن غافل مشو و پیوسته سعى کن جز به معرفت و محبّت خدا نپردازد، و باید قرب و انس به خدا بالاترین مرتبه همّت تو باشد، زیرا خردمند به آنچه شریفتر و کاملتر است میل و اشتیاق دارد و به آنچه نیکوتر و سودمندتر است شاد مى شود. و شکّى نیست که اشرف و اکمل موجودات خداى سبحان است، بلکه موجود و کمال حقیقى تنها اوست و موجودات و کمالات دیگر همه از فیض و تراوش وجود و فضل اویند. و علوّ و کمال و بهاء و جلال او فوق آن است که بتوان تصوّر کرد. و معرفت و حبّ او بهترین و نافعترین چیزها براى آدمى است زیرا که باعث سعادت ابدى و بهجت دائمى است، و سزاوار نیست که عاقل براى اشتغال به لذاید بى ارزش دنیا آن را رها کند بلکه شایسته است که زمام دنیا را به گردنش افکند و نفس شریف خویش را از چنگال آن نجات بخشد و با همه وجود به خدا متوجّه شود و شادى و ابتهاج او جز به حبّ و انس خدا نباشد. فصل 8 (فرق بین آرامش دل و ایمنى از مکر خدا) ضدّ خوف مذموم، اطمینان و آرامش دل است. و شکّى نیست که این اطمینان فضیلت و کمال است، زیرا آرامش و بى تشویشى دل نسبت به چیزهائى که عقل به عدم احتراز از آنها حکم مى کند صفت کمال است و نقیض آن نقص و رذیلت است. و امّا ضدّ خوف ستوده ایمنى از مکر خداست، و آن از مهلکات است و در آیات و اخبار از آن نکوهش شده است، چنانکه خداى سبحان مى فرماید: «فَلا یَأمَنُ مَکْرَ اللَّهِ إلا الْقَومُ الْخاسِرُونَ» 7: 99(اعراف، 99) «جز گروه زیانکار از مکر خدا ایمن ننشینند». و به تواتر رسیده است که ملائکه و انبیاء از مکر خدا در خوف بوده اند چنانکه در روایت آمده که: وقتى شقاوت ابلیس ظاهر شد جبرئیل و میکائیل به گریه افتادند. خداوند به آنها وحى کرد که از چه مى گریید؟ گفتند: خداوندا از مکر تو ایمن نیستیم، و خداوند فرمود: چنین باشید و از مکر من ایمن و آسوده نمانید. و روایت شده است که: «پیغمبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله و سلّم و جبرئیل از خوف خداى تعالى مى گریستند. خدا به آنان وحى کرد که چرا مى گریید که شما را در امان قرار دادم؟ گفتند: خدایا چه کسى مى تواند از مکر تو ایمن باشد؟» گویا پیغمبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم و جبرئیل آسوده خاطر نبودند که قول خدا که «شما را در امان قرار دادم» براى ابتلا و آزمایش نباشد، تا اینکه خوف آنها آرام گیرد و آشکار شود که از مکر خدا ایمن اند و به قول خود (که از مکر خدا ایمن نیستیم) وفا نکرده باشند. چنانکه وقتى إبراهیم علیه السّلام را در منجنیق نهادند گفت: خدا مرا کافى است. و این سخن از دعاوى بزرگ بود. پس امتحان شد و جبرئیل در هوا خود را به وى عرضه کرد و گفت: آیا حاجتى دارى؟ إبراهیم گفت: به تو نه. و این پاسخ وفا به قولش بود، و خداى تعالى از این وفاى او خبر مى دهد: «وَ إبراهیمَ الَّذى وَفَّى» 53: 37(نجم، 37) «و إبراهیم که وفا کرد». و بالجمله: مؤمن را نسزد که از مکر خدا ایمن باشد، چنانکه ملائکه و انبیا ایمن نیستند، و چون از مکر خدا ایمن نبود پیوسته از او خائف خواهد بود. تتمیم (خوف و رجاء ملازم یکدیگرند) رجاء و امیدوارى عبارت است از انبساط و سرور در دل به سبب امر محبوبى، و آن همراه با خوف است. زیرا خوف - چنانکه دانستى - عبارت است از ناراحتى و اضطراب در انتظار رسیدن پیشامد مکروه و ناگوار. و البتّه آنچه حصولش ممکن است عدم حصولش نیز ممکن است و آنچه پدید آمدنش مکروه است پدید نیامدنش محبوب است. پس همان گونه که توقّع و انتظار حصولش رنج آور است توقّع و انتظار عدم حصولش شادى بخش است. بنابراین خوف از بود چیزى با امیدوارى به نبود آن چیز و خوف از عدم چیزى با رجاء به وجود آن همراه است. پس خوف و رجاء ملازم یکدیگرند، هر چند ممکن است یکى بر دیگرى از جهت بسیارى حصول اسباب آن غلبه کند. ولى اگر به جاى احتمال حصول یا عدم حصول چیزى یقین به یکى از آن دو حاصل شود دیگر خوف و رجائى وجود ندارد، بلکه انتظار مکروه یا انتظار محبوب نامیده مى شود. سپس باید دانست که همان طور که خوف از متعلّقات قوه غضب است و نوع پسندیده و ستوده آن، به دلیل اینکه مقتضاى عقل و شرع و باعث بر عمل به سبب بیم و ترس است، از فضائل آن به شمار مى رود همین طور رجاء متعلّق به آن و از فضائل آن است، زیرا به مقتضاى عقل و شرع و باعث بر عمل از حیث رغبت است. و تفاوت این است که خوف چون پى آمد ضعف دل است به طرف تفریط نزدیکتر است و رجاء چون نتیجه قوّت قلب است به طرف افراط نزدیکتر است، اگر چه هر دو ممدوح و پسندیده اند. نکته دیگر این است که براى اینکه نام رجاء بر انتظار کسى صدق کند ناگزیر باید اکثر اسباب حصول محبوب فراهم باشد، مانند توقّع درو و برداشت محصول از کسى که بذر خوبى در زمین پاک و سالمى کاشته و آبیارى کرده است. و امّا انتظار چیزى که هیچ یک از اسباب آن را آماده نکرده باشد آن را رجاء نگویند بلکه غرور و حماقت نامند مانند کسى که تخم را در زمین شوره زار بى آبى کاشته باشد. و انتظار آنچه اسبابش مشکوک است تمنّى و آرزو نامند، مثل آنکه تخم را در زمین قابلى بیفشانند امّا آب ندهند. تفصیل این مطلب: دنیا کشتزار آخرت است و دل آدمى به منزله زمین و ایمان مانند بذر است، و طاعات حکم آبى دارد که زمین را بدان آبیارى مى کنند، و پاک ساختن قلب از گناهان و اخلاق ناپسند به منزله اصلاح زمین از خار و خاشاک و سنگ و کلوخ و علفهاى هرزه است، و روز قیامت هنگام درو و برداشت محصول است. با این بیان مى توان امیدوارى بنده مؤمن را به مغفرت الهى به امید کشاورز براى برداشت محصول خوب و فراوان تشبیه کرد. و همان طور که کسى که تخم را به زمین پاک افکنده و آن را به موقع آبیارى کند و کشتزار را از سنگ و خار و علف هرزه پاک سازد و آنگاه به انتظار لطف و کرم خداوند بنشیند و امید داشته باشد که مثلا از یک تخم صد تخم برگیرد انتظار او رجاء پسندیده و ممدوح نامیده مى شود، همین طور بنده اى که زمین دل را از خار و خس اخلاق زشت و پست پاک سازد و بذر ایمان در آن افشاند و با آب طاعات آبیارى کند و آنگاه به لطف و فضل خدا امیدوار باشد که هنگام مرگ او را ثابت قدم نگه دارد و سرانجام نیک و آمرزش نصیب او کند این امیدوارى او رجاء حقیقى و پسندیده است. و همچنانکه کسى که از کشت غفلت کند و همه سال خود را به راحت طلبى به سر برد یا تخم در زمین شوره که آب به آن نمى نشیند بیفشاند و در اصلاح زمین از گیاهان تباه کننده کشت نکوشد و آنگاه بنشیند و منتظر روئیدن کشت و درو کردن آن باشد انتظارش را حمق و غرور نامند، همچنین کسى که بذر ایمان در زمین دل خود نیفکند یا بیفکند ولى خانه دلش آکنده از رذائل و اخلاق بد و در دریاى شهوات و لذّات پست غوطه ور باشد و آن را به آب طاعتى سیراب نکند و با این همه انتظار مغفرت داشته باشد انتظار وى حمق و غرور است. و همان طور که کسى که بذر را در زمین خوب و پاک ولى بى آب بیفشاند و بنشیند و به انتظار باران باشد در صورتى که باران در آنجا معمولا فراوان و کافى نمى بارد، اگر چه ممتنع هم نباشد، انتظار او تمنّى و آرزو نامیده مى شود، همین طور کسى که بذر ایمان در زمین دل بیفکند و لیکن با آب طاعات سیرابش نکند و به انتظار بنشیند که لطف و فضل الهى او را مورد مغفرت قرار دهد انتظارش تمنّى و آرزوست. بدین سان امیدوارى و رجاء در وقتى صدق مى کند که آدمى توقّع و انتظار محبوبى را داشته باشد که اسبابى را که در اختیار اوست فراهم کرده باشد و دیگر چیزى نمانده باشد مگر آنچه در اختیار او نیست، و این همان فضل خداى تعالى است در برطرف کردن موانع براى رسیدن به مقصود. پس احادیثى که در ترغیب امیدوارى و در وسعت عفو پروردگار و رحمت و مغفرت او وارد شده مخصوص کسانى است که رحمت و غفران را با عمل خاصّى که زمینه و وسیله آن را فراهم مى کند و ترک گناهانى که آن زمینه و وسیله را از میان مى برد توأم و همراه کرده باشند. پس اى برادر بهوش باش که شیطان تورا فریب ندهد که از عمل (طاعات و عبادات) باز دارد و تو را به امید و آرزوى صرف دلخوش سازد. و نظرى به حال انبیاء و اولیاء بیفکن و کوشش آنان را در طاعات و صرف شب و روز عمرشان را در عبادات بنگر. مگر آنان به عفو و رحمت پروردگار امیدوار نبودند؟ چرا به خدا سوگند ایشان به وسعت رحمت خدا داناتر بودند و از تو و هر کس به آن امیدوارتر. و لیکن مى دانستند که امید به رحمت بدون عمل غرور محض و سفاهت صرف است. پس عمر خویش در عبادات گذراندند و شب و روزشان را در طاعات به سر بردند. ما نخست به بعضى از آیات و اخبارى که درباره امیدوارى و رجاست اشاره مى کنیم سپس به اخبارى که رجاء بدون عمل را بى معنى مى داند مى آوریم تا دانسته شود که اطلاق آیات و اخبار دسته اول همان حکم دسته دوم را دارد. پس مى گوئیم: آیات و اخبار مربوط به رجاء بى شمار است و آنها بر چند قسم است: (اوّل) آیات و اخبارى که در آنها از یأس و ناامیدى نهى شده است مانند: «یا عِبادِىَ الَّذِینَ أسْرَفُوا عَلى أنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ» 39: 53(زمر، 53) «اى بندگان من که بر خود ستم و اسراف کرده اید، از رحمت خدا ناامید نشوید». و على علیه السّلام به مردى که به سبب ترس از بسیارى گناه به ناامیدى کشانده شده بود، فرمود: «اى مرد یأس تو از رحمت خدا از گناهان تو بزرگتر و بدتر است.» و از پیغمبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله و سلّم روایت شده است که فرمود: «اگر آنچه را من مى دانم شما هم مى دانستید کمتر مى خندیدید و بسیار مى گریستید و سر به کوه و بیابان مى نهادید و بر سینه هاى خود مى زدید و به خدا پناه مى بردید. جبرئیل فرود آمد و گفت: پروردگارت مى فرماید بندگانم را ناامید مکن. پس پیغمبر آنان را به امید و شوق آورد». و نیز روایت شده است که: «مردى از بنى اسرائیل مردم را از رحمت خدا ناامید مى کرد و بر آنها سخت مى گرفت و آنها را مى ترسانید. خداوند در قیامت به وى خواهد گفت: امروز من تو را از رحمت خود مأیوس مى کنم همچنان که بندگان مرا از من ناامید ساختى». (دوم) آنچه در ترغیب بر رجاء و اینکه امیدوارى سبب نجات است وارد شده، چنانکه در اخبار مربوط به یعقوب آمده: «خداوند به او وحى کرد مى دانى چرا بین تو و یوسف را جدائى انداختم؟ براى آنکه گفتى: «وَ أخافُ أنْ یَأکُلَهُ الذّئبُ وَ أنتُمْ عَنْهُ غافِلُونَ» 12: 13(یوسف، 13). «مى ترسم از او غافل شوید و گرگش بخورد». چرا از گرگ بیم داشتى و به من امیدوار نبودى؟ و چرا به غفلت برادرانش توجّه کردى و به حفظ من نظر نداشتى؟» و سخن امیر مؤمنان علیه السّلام به مردى که در حال جان دادن مى گفت: من از گناهانم مى ترسم و به رحمت پروردگارم امیدوارم: «در دل هیچ بنده اى در این وقت این ترس و امید جمع نمى شود مگر آنکه خدا به او آنچه را امید دارد مى دهد و او را از آنچه مى ترسد ایمن مى کند»«». و از حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله و سلّم روایت شده که فرمود: «در روز قیامت خداى تعالى به بنده مى فرماید: چه چیز تو را مانع شد از اینکه منکر را دیدى و از آن نهى نکردى؟ اگر چنین عذر آورد که پروردگارا به تو امیدوار بودم و از مردم مى ترسیدم، خدا مى فرماید: این گناه تورا آمرزیدم». و نیز از آن حضرت صلّى اللّه علیه و آله و سلّم منقول است که: «مردى را داخل دوزخ کنند و او هزار سال آنجا مى ماند و فریاد مى کند یا حنّان یا منّان (اى بخشاینده و اى منّت نهنده) خداوند به جبرئیل مى فرماید: برو بنده مرا بیاور، جبرئیل او را به پیشگاه پروردگار مى آورد. پس خطاب الهى مى رسد که: جاى خود را چگونه یافتى؟ عرض مى کند: بد مکانى بود. خطاب رسد که او را به جائى که داشت باز گردانید. آن بنده راه جهنّم پیش گیرد و روانه شود در حالى که مرتّب به پشت مى نگرد. خداى عزّ و جلّ فرماید: به چه چیز نظر مى کنى؟ عرض مى کند که امید داشتم که چون مرا از جهنّم بیرون آوردى دیگر به آنجا برنگردانى. خداى تعالى فرماید: او را به بهشت برید». و نیز پیغمبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله و سلّم مى فرماید:«قال اللّه تبارک و تعالى: لا یتّکل العاملون على أعمالهم الّتى یعملونها لثوابى، فإنّهم لو اجتهدوا و أتعبوا أنفسهم - أعمارهم - فى عبادتى کانوا مقصّرین غیر بالغین فى عبادتهم کنه عبادتى فیما یطلبون عندى من کرامتى و النّعیم فى جنّاتى و رفیع الدّرجات العلى فی جوارى و لکن برحمتى فلیثقوا و إلى حسن الظّنّ بى فلیطمئنّوا و فضلى فلیرجوا، فإنّ رحمتى عند ذلک تدرکهم و منّى یبلّغهم رضوانى، و مغفرتى تلبسهم عفوى، فإنّى أنا اللّه الرّحمن الرّحیم و بذلک تسمّیت». «خداى تبارک و تعالى فرماید: آنها که به امید ثواب من اعمالى انجام مى دهند نباید به اعمال خود تکیه کنند، زیرا هر چند بکوشند و تمامى عمر خود را در راه عبادتم به زحمت اندازند باز هم مقصّرند و در عبادت خود حقّ عبادت مرا بجا نتوانند آورد نسبت به آنچه از من از کرامت و نعمتهاى بهشت و درجات عالى در جوارم طلب مى کنند، و لیکن باید به رحمت من اعتماد کنند و به حسن ظنّ خود نسبت به من اطمینان نمایند و به فضلم امیدوار باشند، که هرگاه چنین باشند رحمت من آنان را درمى یابد و رضوانم به آنها مى رسد و لباس عفو خود را به ایشان مى پوشانم، زیرا من خداى رحمان و رحیمم و خود را به این نام نامیده ام». و از امام باقر علیه السّلام روایت شده که فرمود: «وجدنا فی کتاب علىّ علیه السّلام أنّ رسول اللّه صلّى اللّه علیه و آله و سلّم قال - و هو على منبره -: و الّذى لا اله الا هو ما أعطى مؤمن قطّ خیر الدّنیا و الآخرة الا بحسن ظنّه باللّه و رجائه له و حسن خلقه و الکفّ عن اغتیاب المؤمنین، و الّذى لا اله إلا هو لا یعذّب اللّه مؤمنا بعد التّوبة و الاستغفار إلا بسوء ظنّه باللّه و تقصیره من رجائه و سوء خلقه و اغتیابه للمؤمنین، و الّذى لا إله إلا هو لا یحسن ظنّ عبد مؤمن باللّه إلا کان اللّه عند ظنّ عبده المؤمن لأنّ اللّه کریم بیده الخیرات یستحیى أن یکون عبده المؤمن قد أحسن به الظّنّ ثمّ یخلف ظنّه و رجاءه، فأحسنوا باللّه الظّنّ و ارغبوا إلیه». «در کتاب على علیه السّلام یافتیم که رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله و سلّم بالاى منبر خود فرمود که: قسم به خدائى که به غیر از او خدائى نیست که به هیچ مؤمنى هیچگاه خیر دنیا و آخرت داده نشد مگر به سبب خوش گمانیش به خدا و امیدواریش به او و حسن خلقش و خوددارى از غیبت مؤمنین، و قسم به خدائى که غیر از او خدائى نیست که خدا هیچ مؤمنى را بعد از توبه و استغفار عذاب نکند مگر به سبب بدگمانیش به خدا و کوتاهى در امیدوارى به او و بد اخلاقى و غیبت مؤمنین، و قسم به خدائى که غیر از او خدائى نیست هیچ بنده اى به خدا گمان نیکو نمى برد مگر اینکه خدا مطابق ظنّ او با او رفتار مى کند. زیرا خدا کریم است و همه خیرات به دست اوست و شرم دارد از اینکه بنده مؤمنش به او گمان نیک برد و او برخلاف گمان و امید بنده رفتار کند. پس گمان خود را به خدا نیکو کنید و به سوى او رغبت نمائید». (سوم) از چیزهائى که باعث امیدوارى است این است که در آیات و احادیث تصریح شده که ملائکه و انبیاء براى مؤمنین طلب مغفرت مى کنند و از خدا آمرزش ایشان را مى طلبند، مانند این آیه: «وَ الْمَلائِکَةُ یُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَ یَسْتَغْفِرُونَ لِمَنْ فِى الأَرْضِ» 42: 5(شورى، 5) «فرشتگان پروردگار خود را تسبیح و ستایش مى کنند و براى کسانى که در زمینند آمرزش مى طلبند». و پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:«حیاتى خیر لکم و موتى خیر لکم، أمّا حیاتى فأسنّ لکم السّنن و أشرع لکم الشّرائع، و أمّا موتى فإنّ أعمالکم تعرض علىّ، فما رأیت منها حسنا حمدت اللّه علیه و ما رأیت منها سیّئا استغفرت اللّه لکم» «زندگى و مرگ من براى شما خیر است. امّا در حیاتم براى شما احکام و سنن شریعت را مى آورم و قوانین و شرایع را بیان مى کنم، و امّا بعد از مرگ من اعمال شما به من عرضه مى شود، آنچه را که دیدم نیک است خدا را سپاس مى گویم و آنچه را که دیدم بد است براى شما از خدا طلب آمرزش مى کنم». (چهارم) آنکه رسیده است که به بنده گناهکار مدّتى مهلت داده مى شود تا استغفار کند، مثل قول امام باقر علیه السّلام: «إنّ العبد إذا أذنب ذنبا أجلّ من غدوة إلى اللّیل، فان استغفر اللّه لم یکتب علیه«»». «بنده وقتى گناهى کند از بامداد تا شب مهلت دارد، اگر آمرزش خواست گناهش بر او نوشته نخواهد شد». و قول امام صادق علیه السّلام:«من عمل سیّئة أجّل فیها سبع ساعات من النّهار، فإن قال: أستغفر اللّه الّذى لا إله إلا هو الحىّ القیّوم ثلاث مرّات، لم تکتب علیه». «هر کس گناهى کند هفت ساعت از روز به او مهلت دهند پس اگر سه بار گفت:«استغفر اللّه الّذى لا اله الا هو الحّى القیّوم» آن گناه بر او نوشته نشود». (پنجم) آنچه درباره شفاعت پیغمبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم وارد شده مثل قول خداى تعالى: «وَ لَسَوْفَ یُعْطیکَ رَبّکَ فَتَرضى » 93: 5(ضحى، 5). «پروردگارت در آینده به تو بخششى خواهد کرد تا خشنود شوى». و در تفسیر این آیه رسیده است که حضرت محمّد صلّى اللّه علیه و آله و سلّم راضى نخواهد شد که یک نفر از امّت او در جهنّم باشد، و قول رسول اکرم صلّى اللّه علیه و آله و سلّم که:«ادّخرت شفاعتى لأهل الکبائر من أمّتى» «من شفاعت خود را براى مرتکبین گناهان کبیره از امّت خود ذخیره کرده ام». (ششم) بشارت و مژده هائى است که براى شیعیان وارد شده که مخلّد در جهنّم نخواهند بود و دوستى پیغمبر صلّى اللّه علیه و آله و عترت او (یعنى أئمّه علیهم السّلام) ایشان را هر چه کرده باشند از عذاب نجات خواهد داد. (هفتم) آیاتى که دلالت مى کند که خداوند دوزخ را براى دشمنان کافر خود آماده کرده، و دوستان خود را فقط به آن مى ترساند: «لَهُمْ مِنْ فَوْقِهِمْ ظُلَلْ مِنَ النَّارِ وَ مِنْ تَحْتِهِمْ ظُلَلٌ، ذلِکَ یُخَوِّفُ اللَّهُ بِهِ عِبادَهُ» 39: 16.(زمر، 16). «بالاى سرشان سایبانهاى آتش است و زیرشان نیز سایبانهاست، این است که خدا بندگان خویش را بدان مى ترساند». و نیز: «وَ اتَّقُوا النَّارَ الَّتى أُعِدَّت لِلْکافِرِینَ» 3: 131(آل عمران، 131) «و از آن آتش که براى کافران آماده شده بترسید». و نیز: «لا یَصْلاها إِلا الأَشْقَى الَّذى کَذَّبَ وَ تَوَلّى» 92: 15 - 16(لیل، 15 - 16) «جز بدبخت ترین مردم، همان که تکذیب کرد و (از حقّ) روى بگردانید وارد آن (آتش) نشود». (هشتم) آنچه درباره وسعت عفو و مغفرت خداوند و فراوانى رأفت و رحمت او رسیده است، چنانکه مى فرماید: «وَ إنَّ رَبَّکَ لَذُو مَغْفِرةٍ لِلنَّاسِ عَلى ظُلْمِهِمْ» 13: 6(رعد، 6) «و همانا پروردگارت به مردم، درباره ستم کردنشان (گناهانى که کرده اند) صاحب مغفرت و آمرزش است». و در تفسیر این قول خداى تعالى: «یَوْمَ لا یُخْزى اللَّهُ النَّبِىَّ وَ الَّذینَ آمَنُوا مَعَهُ» 66: 8(تحریم، 8) «در آن روز که خدا پیامبر و کسانى را که با وى ایمان آورده اند خوار نکند». روایت شده است که «خداوند به پیغمبر خود وحى فرستاد که من محاسبه امّت تو را به تو وا مى گذارم. پیغمبر عرض کرد که: پروردگارا تو براى آنان از من بهترى. خداوند فرمود: پس تورا در میان ایشان (درباره شفاعت) خوار نخواهم کرد». در روایت دیگرى رسیده است که: پیغمبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم گفت: «یا کریم العفو جبرئیل گفت: مى دانى تفسیر یا کریم العفو چیست؟ یعنى بدیهاى بندگان را به رحمت خود عفو مى کند و آنگاه آنها را به کرم خود به حسنات مبدّل مى سازد.» و روایت شده است که: هرگاه بنده اى گناهى کند و استغفار نماید خداوند به ملائکه مى فرماید: ببینید بنده مرا که گناهى از او سر زد، و دانست که او را پروردگارى است که هم گناهان را مى آمرزد و هم به گناه بازخواست مى کند، شما را گواه مى گیرم که او را آمرزیدم. و در حدیث قدسى آمده است که: «إنّما خلقت الخلق لیربحوا علىّ، و لم أخلقهم لأربح علیهم» «من خلق را آفریدم تا آنها سودى برند نه آنکه من از آنها سود برم» [1]. و روایت شده است که: «اگر مردم گناه نمى کردند خداى تعالى خلقى را مى آفرید که گناه کنند تا آنها را بیامرزد». و حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: __________________________________________________ [1] من نکردم خلق تا سودى کنم بلکه تا بر بندگان جودى کنم(مولوى) «و الّذى نفسی بیده، اللّه أرحم بعبده المؤمن من الوالدة الشّفیقة بولدها». «به آن خدائى که جان من در دست اوست که خدا به بندگان مهربانتر است از مادر مهربان به فرزند خود». و در حدیث آمده است که «خداى سبحان در روز قیامت چندان آمرزش و مغفرت کند که به خاطر هیچ کس خطور نکرده باشد تا اینکه ابلیس هم به طمع افتد که مغفرت خدا شمال او نیز بشود.» و آیات و اخبارى که در این معنى رسیده فراتر از حدّ تواتر است. (نهم) اخبارى که دلالت دارد که هر بلا و ناخوشى و مرضى که در دنیا به مؤمن مى رسد کفّاره گناه اوست، مانند سخن حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله و سلّم:«الحمّى من قیح جهنّم، و هی حظّ المؤمن من النّار،» «تب از پلشتى جهنّم است و همین است نصیب مؤمن از آتش دوزخ». (دهم) أخبارى که در این خصوص وارد شده که با وجود ایمان هیچ کارى زیان نمى رساند، همچنان که با وجود کفر هیچ عملى سود نمى بخشد، و اینکه گاهى خداوند بنده اى را به واسطه مقدار ذرّه اى از ایمان یا یک عمل جزئى از أعمال شایسته مى آمرزد و به بهشت مى برد. (یازدهم) أخبارى که در ترغیب بر خوش گمانى به خدا رسیده است، مانند قول نبى اکرم صلّى اللّه علیه و آله و سلّم: «لا یموتنّ أحدکم إلا و هو یحسن الظّنّ باللّه». «هر یک از شما که مى میرد باید به خداوند خوش گمان باشد.» و نیز قول او صلّى اللّه علیه و آله و سلّم که: «یقول اللّه تعالى: أنا عند ظنّ عبدى بى فلیظنّ بى ما شاء» «خداى تعالى مى فرماید: من نزد گمان بنده خود هستم، پس هر چه مى خواهد به من گمان برد.» و قول حضرت رضا علیه السّلام: أحسن الظّنّ باللّه، فانّ اللّه عزّ و جلّ یقول: أنا عند ظنّ عبدى لی، إن خیرا فخیر و إن شرّا فشرّ». «به خدا خوش گمان باش، زیرا خداى عزّ و جلّ مى فرماید: من نزد گمان بنده خود هستم، اگر گمان او خوبست، رفتار من خوب است و اگر بد است، رفتار من هم بد باشد.» و سخن حضرت صادق علیه السّلام: «حسن الظّنّ باللّه: أن لا ترجو إلا اللّه و لا تخاف إلا ذنبک.» «حسن ظنّ به خدا این است که به غیر خدا امیدوار نباشى و جز از گناه خود نترسى». و اخبار دیگرى در این معنى قبلا ذکر شد. و در اینکه حسن ظنّ موجب امیدوارى است شکّى وجود ندارد. (دوازدهم) احادیثى که دلالت دارد بر اینکه در روز قیامت کافران و ناصبان (دشمنان اهل بیت) فداى مؤمنان و شیعیان خواهند شد. چنانکه از رسول اکرم صلّى اللّه علیه و آله و سلّم روایت شده است که فرمود: «امّت من مورد رحمت خداست و در آخرت براى ایشان عذابى نخواهد بود، و آنچه از عقاب باید به آنها برسد در دنیا با زلزله ها و رنجها مى رسد، و چون روز قیامت آید در برابر هر یک از امّت من مردى از اهل کتاب فدا شود و گویند این فداى تو است از آتش.» و از اهل بیت علیهم السّلام رسیده است که: «ناصبان و دشمنان ما را به سبب بدى و ظلمى که به شیعیان ما کرده اند فداى ایشان خواهند کرد.» و از امام صادق علیه السّلام روایت شده است که: «در قیامت یکى از شیعیان ما را که در اعمال خود تقصیر کرده امّا در ولایت و تقیّه و حقوق برادران خود محافظت کرده باشد مى آورند، و در مقابل او بین صد تا صدهزار از دشمنان را نگه مى دارند و مى گویند این ها فداى توست از آتش دوزخ، پس آن مؤمنان به بهشت مى روند و این ناصبان به جهنّم، و این است معنى و مقصود قول خداى تعالى: «رُبَما یَوَدُّ الَّذینَ کَفَرُوا لَوْ کانُوا مُسلِمینَ» 15: 2(حجر، 2) «بسا باشد که کافران آرزو کنند کاش مسلمان بودند». یعنى کاش در دنیا مطیع و منقاد امامت بودند تا مخالفانشان عوض آنان به آتش مى رفتند. و امّا (دوم:) - یعنى آیات و اخبارى که دلالت دارد بر اینکه امیدوارى به مغفرت و عفو و رحمت باید بعد از عمل (طاعت و عبادت) باشد - بى شمار است، مثل قول خداى تعالى: «إنَّ الَّذینَ آمَنُوا وَ الَّذینَ هاجَرُوا وَ جاهَدُوا فی سَبیلِ اللَّهِ أُولئِکَ یَرْجُونَ رَحْمَةَ اللَّهِ» 2: 218(بقره، 218) «کسانى که ایمان آورده و کسانى که هجرت کرده و در راه خدا به جهاد پرداخته اند آنها به رحمت خدا امیدوارند». و نیز: «فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِمْ خَلْفٌ وَرِثُوا الْکِتابَ یَأخُذُونَ عَرَضَ هذَا الْأدْنى وَ یَقُولُونَ سَیُغْفَرُ لَنا» 7: 169(اعراف، 169) «از پس آنها (امّتهاى گذشته) جانشینانى بجا ماندند که کتاب [آسمانى: توراة] را به میراث بردند و متاع این دنیا را گیرند و گویند: ما را خواهند بخشید». و قول پیغمبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله و سلّم:«الکیّس من دان نفسه و عمل لما بعد الموت، و الأحمق من اتّبع نفسه هواها و تمنّى على اللّه الجنّة». «زیرک و هوشیار آن است که بر نفس خویش مسلّط است و براى بعد از مرگ عمل کند، و احمق آن است که از هوى و هوس پیروى کند و از خدا آرزوى بهشت دارد». و روایتى است از امام صادق علیه السّلام که شخصى به ایشان عرض کرد: مردمى گناه مى کنند و مى گویند ما امیدواریم (به رحمت خدا) و پیوسته چنین اند تا مرگشان فرا مى رسد، فرمود: «هؤلاء قوم یترجّحون فی الأمانىّ کذبوا لیسوا براجین، إنّ من رجا شیئا طلبه، و من خاف من شی ء هرب منه». «این ها مردمى هستند که به آرزوها دلخوشند، دروغ مى گویند که امیدوارند، هر که به چیزى امیدوار باشد آن را طلب مى کند، و هر که از چیزى بترسد از آن مى گریزد». و مردى گوید به امام صادق علیه السّلام عرض کردم: گروهى از دوستان شما مرتکب گناهان مى شوند و مى گویند ما امیدواریم، فرمود: «کذبوا، لیسوا لنا بموال، أولئک قوم ترجّحت بهم الأمانىّ، من رجا شیئا عمل له، و من خاف شیئا هرب منه». «دروغ مى گویند، دوست ما نیستند، آنها مردمى هستند که به آرزوها مى گذرانند، هر که به چیزى امیدوار باشد براى رسیدن به آن کار مى کند، و هر که از چیزى بترسد از آن مى گریزد». و نیز از آن امام روایت شده است که فرمود: «لا یکون المؤمن مؤمنا حتّى یکون خائفا راجیا، و لا یکون خائفا راجیا حتّى یکون عاملا لما یخاف و یرجو» «مؤمن، مؤمن نباشد تا اینکه ترسان و امیدوار باشد، و ترسان و امیدوار نباشد تا براى آنچه مى ترسد و امیدوار است عمل کند.» فصل 9 (مواقع خوف و رجاء و ترجیح یکى بر دیگرى) دانستى که خوف و رجاء دو صفت از صفات ستوده و پسندیده اند از آن رو که انگیزه آدمى بر عملند و داروى بیماریهاى دلند. بنابراین فضیلت هر یک از آنها بر حسب فایده عملى و معالجه بیمارى دل رنجور است. و این نسبت به اشخاص مختلف مى شود: کسى که ترس و خوف او را بیشتر به کار وا مى دارد تا امید و رجاء، پس خوف و بیم براى او شایسته تر و بهتر است از امید و رجاء. شخص دیگرى که بر عکس این است حکمش نیز بر عکس است. و کسى که گرفتار بیمارى امن از مکر و عذاب خدا و غرور باشد، خوف براى او به صلاح نزدیکتر است. و کسى که یأس و ناامیدى بر او غلبه دارد رجاء و امیدوارى براى او اصلح و بهتر است. و کسى که در گناهان فرو رفته بیشتر در خور خوف و بیم است. و کسى که گناهان آشکار و پنهان را ترک کرده شایسته و اصلح این است که ترس و امید او مساوى و بر حدّ اعتدال باشند. دلیل این آن است که هر کدام که آدمى را بیشتر به مقصود برساند برترى آن نسبت به حصول مقصود است نه نسبت به خود آن، از این رو اگر بیم و امید در بر انگیختن بر عمل یکسان باشد اصلح اعتدال و تساوى آنهاست، چنانکه امیر مؤمنان علیه السّلام به یکى از فرزندان خود مى فرماید: «پسرم چنان از خدا بترس که اگر همه حسنات مردم زمین را داشته باشى از تو قبول نخواهد کرد و چنان به خدا امیدوار باش که اگر گناهان همه اهل زمین را کرده باشى تو را خواهد آمرزید». و امام باقر علیه السّلام فرمود:«لیس من عبد مؤمن إلا و فی قلبه نوران: نور خیفة و نور رجاء، لو وزن هذا لم یزد على هذا، و قد جمع اللّه سبحانه بینهما فی وصف من أثنى علیهم، فقال: یدعون ربّهم خوفا و طمعا، و قال: یدعوننا رغبا و رهبا». «هیچ بنده مؤمنى نیست مگر آنکه در دلش دو نور هست: نور خوف و نور رجاء که اگر این وزن شود از آن بیش نباشد، و خداوند این دو را در وصف کسانى که آنها را ستوده جمع کرده و فرموده: پروردگار خود را با خوف و بیم و طمع و امید مى خوانند، و فرموده: ما را با رغبت و بیم مى خوانند». و حارث بن مغیره گوید: به حضرت صادق علیه السّلام عرض کردم: در وصیّت لقمان چه بود؟ فرمود: «کان فیها الأعاجیب، و کان أعجب ما کان فیها أن قال لابنه: خف اللّه عزّ و جلّ خیفة لو جئته ببرّ الثّقلین لعذّبک، و ارج اللّه رجاء لو جئته بذنوب الثّقلین لرحمک». «در آن مطالب شگفتى بود و شگفت تر از همه این بود که به پسرش گفت: از خداى عزّ و جلّ چنان بترس که اگر نیکى جنّ و انس را بیاورى تورا عذاب کند و به خدا چنان امیدوار باش که اگر گناه جنّ و انس را بیاورى به تو رحم خواهد کرد» سپس فرمود: «کان أبی علیه السّلام یقول:إنّه لیس من عبد مؤمن إلا و فی قلبه نوران نور خیفة و نور رجاء، لو وزن هذا لم یزد على هذا، و لو وزن هذا لم یزد على هذا». «پدرم مى فرمود: هیچ بنده مؤمنى نیست، مگر آنکه در دلش دو نور هست: نور ترس و نور امید که اگر این وزن شود از آن بیش نباشد و اگر آن وزن شود از این فزون نباشد». و نیز فرمود: «ترس مراقب دل است و امید شفیع نفس، هر که خدا را بشناسد از او ترسان و به او امیدوار خواهد بود، و این ها دو بال ایمانند که بنده اى که آنها را دارد با آنها به رضوان خدا پر مى گشاید. و خوف و رجاء دو دیده عقلند که با آنها وعده و وعید خدا را مى بیند، و بیم طلیعه و پیشاهنگ عدل خدا و خبر دهنده وعید اوست، و امید خواننده فضل خداست و دل را زنده مى کند، و خوف نفس (امّاره) را مى میراند... و هر کس بر میزان بیم و امید خدا را بندگى کند گمراه نمى شود و به آرزوى خود مى رسد، و چگونه بنده خدا ترسان نباشد و حال آنکه به پایان سرنوشت و سرانجام کار خود ناآگاه است، و عملى ندارد که از روى استحقاق به آن متوسّل شود، و قدرتى ندارد و راه گریزى برایش نیست، و چگونه امیدوار نباشد در صورتى که ناتوانى خود را مى شناسد، و در دریاى نعمتهاى بیشمار خدا غرق است. و دوستدار خدا پروردگارش را با امید به دیدار و با چشم بیدار مى پرستد و زاهد خدا را از بیم عبادت مى کند.» [1] از آنچه گفته شد معلوم است که: رجاء در دو مورد اصلح و افضل است: (یکى) در حقّ کسى که نسبت به مستحبّات سست و بى رغبت است و فقط به واجبات اکتفا مى کند. رجاء در مورد چنین کسى انگیزه اى است براى نشاط در طاعات. سزاوار است که این گونه اشخاص به نعمتهاى خداى تعالى و آنچه خداوند به صالحان در درجات علیّیّن وعده فرموده امیدوار باشند تا شوق و نشاط عبادت در آنان برانگیخته و تقویت شود. (دیگرى) در حقّ گناهکارى که در معاصى غوطه ور شده که هرگاه پشیمانى و توبه به خاطر او بگذرد شیطان او را از رحمت خدا ناامید مى کند و به او مى گوید: توبه چون توئى کجا پذیرفته مى شود؟ در این حال بر او واجب است که ریشه یأس و نا امیدى را با رجاء و امیدوارى برکند و آنچه را که در این باره رسیده است به یاد آورد، مثل قول خداى تعالى: «لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ» 39: 53(زمر، 54) «از رحمت خدا ناامید مشوید». و نیز: __________________________________________________ [1] این روایت در «بحار» جزء دوم از مجلد 15 در باب خوف و رجا از «مصباح الشریعه» نقل شده است، و عقیده مؤلف «بحار» را درباره «مصباح الشریعه» (که آن را از امام نمى داند) قبلا در تعلیق خود یاد کردیم. و معلوم است که این روایت از اسلوب کلام امام (ع) نیست. (مصحح). «وَ إنّى لَغَفَّارٌ لِمَنْ تابَ» 20: 82(طه، 82) «و من آمرزگار آن کسانم که توبه آورند». و توبه کند و با توبه - نه بدون آن - منتظر و متوقّع مغفرت الهى باشد، زیرا اگر با ادامه گناه توقّع آمرزش داشته باشد مغرور و فریفته است. رجاء اوّل سستى را که مانع نشاط و دلگرمى و عزم است ریشه کن مى کند و رجاء دوم ناامیدى را که مانع توبه است از میان مى برد. فصل 10 عمل و طاعت به امید برتر است از عمل و طاعت از ترس عمل حاصل از امید برتر است از عمل حاصل از بیم. زیرا نزدیکترین بندگان به خدا کسى است که او را بیشتر دوست داشته باشد، و دوستى امید را در دل افزون مى کند. و خوف و رجاء را به دو فردى تشبیه کرده اند که یکى از ترس از عقاب و دیگرى به امید عطا خدمت مى کند، از این جهت خداوند مردمى را که به خدا بدگمانند سرزنش کرده، و فرموده است: «وَ ذلِکُمْ ظَنُّکُمُ الَّذى ظَنَنتُمْ بِرَبِّکُمْ أرْداکُمْ» 41: 23.(فصلت 23) «این گمان شما که به پروردگار خود مى بردید شما را هلاک کرد». و نیز فرمود:«وَ ظَنَنْتُمْ ظَنَّ السَّوءِ وَ کُنْتُمْ قَوْما بُورا». 48: 12(فتح 12) «گمان بد کردید و گروهى هلاک زده شدید». و چنانکه گفته شد روایاتى درباره امید و خوش گمانى رسیده است و در خبر است که: «خداى تعالى به داود وحى فرستاد که: مرا و دوستدار مرا دوست دار و مردم را دوست من کن. عرض کرد: خداوندا چگونه مردم را دوست تو کنم؟ فرمود: مرا به نیکوئى و بخشندگى یاد کن، و نعمتها و احسان مرا به یادشان بیاور، که آنان جز خوبى از من نشناسند». و یکى از بزرگان را - که راههاى امیدوارى به خدا را براى مردم بسیار یاد مى کرد - در خواب دیدند، گفت: «مرا در پیشگاه خدا به پاداشتند، فرمود: چه تو را واداشت که چنین کنى؟ گفتم: خواستم دوستى تو را در دل آفریدگانت جاى دهم، خداوند فرمود: تو را آمرزیدم». به علاوه، صفت رجاء براى بنده از نظر سرچشمه و خاستگاه از صفت خوف برتر است، زیرا آبخور رجاء از دریاى رحمت است و آبخور خوف از دریاى غضب است. و کسى که ملاحظه صفات مقتضى لطف و رحمت را بنماید محبّت در او بیشتر مى شود، و مقامى از محبّت الهى برتر نیست. امّا خوف به سبب توجّه و التفات به صفاتى است که مقتضى غضب است، و از آن محبّتى چندان که با رجاء آمیخته است حاصل نمى شود. بلى، چون معاصى و غرور بر مردم غالب است، بخصوص بر مردم این زمان، شایسته تر است که خوف بر آنان غلبه داشته باشد، به شرط آنکه آنان را به ناامیدى و قطع عمل نکشاند، بلکه ایشان را به عمل وادارد و شهوات را بر آنها تلخ و ناگوار سازد، و دلهاشان را از میل و علاقه به خانه غرور بگسلاند، و آنان را به کناره گیرى از دنیا فرا خواند. پس با وجود غلبه معاصى بر طاعات شکّى نیست که خوف شایسته تر است، مخصوصا که آفات پنهانى: از شرک خفى، و نفاق، و ریا، و جز این ها از اخلاق پلید در اکثر مردم موجود است، و محبّت شهوات و اندک مال فناپذیر دنیوى در اندرونشان جاى گرفته و ریشه کرده است، و هول و هراس سکرات مرگ و تزلزل و اضطراب عقاید در آن لحظه امکان پذیر است، و سختگیریهاى حساب و ردّ اعمال شایسته آنها به دلائل پنهان و نهان محتمل است، پس کسى که حقایق این امور را بشناسد، اگر ضعیف القلب و جبان باشد خوف او بیش از امیدش خواهد بود، و اگر قویدل و داراى معرفت کامل باشد بیم و امیدش برابر است. و اگر امیدواریش غلبه کند به سبب غرور و کوتاه اندیشى است - چنانکه در بیشتر مردم مشاهده مى شود - و براى این مردم غلبه خوف أصلح است، البتّه پیش از آنکه مشرف بر مرگ شده باشند. و امّا در وقت مردن اصلح به حال آنها این است که رجاء و خوش گمانى غالب باشد، زیرا خوف تازیانه عمل است و در آن هنگام وقت عمل سر آمده است و تاب تحمّل موجبات خوف را ندارد، زیرا خوف بند دل را مى گسلد و مرگ را زودرس مى سازد. و امّا نسیم امید قلب وى را نیرو مى بخشد و دوستى خدا را که به او امیدوار است در دلش افزون مى کند. و باید هر کسى با دوستى خدا از دنیا بیرون برود تا دوستدار لقاى او باشد، و کسى که شوق لقاء خدا داشته باشد خداوند نیز دوستدار لقاء او خواهد بود، کسى که خدا و لقاء او را دوست داشته باشد و بداند که خداوند نیز لقاء او را دوست دارد، مشتاق خداى تعالى است و شاد و فرحناک از دنیا مى رود، زیرا کسى که نزد محبوب خود مى رود شادیش بقدر دوستیش بزرگ است، کسى که از محبوب خود مفارقت کند رنج و عذابش شدّت مى گیرد، پس اگر به هنگام مرگ دوستى اهل و فرزند و مال بر دلش غالب و چیره باشد همه محبوبهاى او در دنیا خواهد بود و بهشت او همین دنیاست. زیرا که بهشت جائى است که همه آنچه آدمى دوست دارد در آنجا باشد، و در نتیجه مرگ براى او به منزله خروج از بهشت و حائل بین او و مشتهیات و خواسته هاى اوست. و این نخستین مصیبتى است که دوستدار دنیا با آن روبروست، علاوه بر آنچه بعد از مرگ به او خواهد رسید و عذابها و خواریها و غل و زنجیرهائى که خداوند براى او آماده کرده است. و امّا اگر غیر از خدا و جز معرفت و محبّت و انس او محبوبى نداشته باشد و دنیا و علائق آن را موجب دل مشغولى و مانع از محبوب بداند، دنیا براى او حکم زندان خواهد داشت. زیرا زندان جائى است که مانع از رسیدن به محبوب است. و مرگ او رهائى از زندان و رسیدن به محبوب خواهد بود. و حال کسى که از زندان آزاد شده و بین او و محبوبش جدائى نیست آشکار است، و این نخستین شادمانى و بهجتى است که به دوستدار خدا مى رسد، تا نوبت رسد به نعمتهائى که خداوند براى او ذخیره کرده که هیچ چشمى ندیده و هیچ گوشى نشنیده و به دل بشرى خطور نکرده است. (معالجه مردم با خوف یا رجاء بر حسب اختلاف بیماریهاى آنها) دانستى که کسى نیازمند تحصیل داروى رجاء است که یأس بر او چیره گشته و عبادت را رها کرده باشد، یا خوف چنان بر او غالب شده که به حدّ اسراف رسیده و به خود و خانواده اش زیان وارد کرده است. و امّا کسانى که در طغیان گناهان غوطه ور شده و به مفاسد دچار گشته اند - مانند اکثر مردم زمان ما - دواى رجاء براى آنان زهر کشنده است، زیرا گوش دادن این ها به امید جز افزایش طغیان و فساد و گناهشان اثر و ثمرى نخواهد داشت. پس واعظ مردم باید بیماریهاى آنها را بشناسد و در علل آن بیماریها نظر کند، و هر علّتى را به ضدّ آن علاج کند نه به چیزى که آن را مى افزاید. بنابراین در مثل این زمان شایسته است که انگیزه هاى رجاء را یاد نکند، بلکه در ذکر اسباب خوف مبالغه نماید، تا بکلّى به هلاک و نابودى کشانده نشوند. و قصدش از موعظه به دست آوردن دلها و انتظار مدح و ستایش از مردم نباشد، به طورى که بر ترغیب بر رجاء تکیه کند به این دلیل که بر دلها آسانتر و به کام مردم لذّت بخش تر است، و بدین سان مردم و خود را به هلاک و گمراهى بیفکند. و بالجمله، راه به دست آوردن رجاء براى نیازمند به آن این است که: آیات و اخبار متواترى را که درباره رجاء و رحمت واسعه و رأفت و عفو فراوان الهى وارد شده - که قسمتى از آنها ذکر شد - به یاد آورد. آنگاه در نعمتهاى شگفت آور او که در این دنیا نصیب بندگان خود کرده تأمّل و تفکّر کند، که چگونه خداوند آنچه را که براى ادامه زندگى آنها ضرورى است آماده ساخته، بلکه هیچ چیز جزئى را که گاه گاه بدان محتاجند و بودن آنها بهتر است - مانند زیور و زیبائى - رها نکرده است. پس وقتى عنایت الهى چیزى از بندگانش در همه آنچه براى آنها نیکو و پسندیده است از روى لطف و احسان در زندگى دنیا کم و کوتاه نگذاشته - و حال آنکه دنیا خانه رنج و سختى است نه سراى نعمت و راحت - و راضى نشده که حتّى چیزى از مزایاى زندگى مثلا در مورد زیور و زیبائى فوت شود، چگونه راضى خواهد شد که در آخرت که سراى جود و فیض است آنان را به عذاب جاودان و هلاک ابدى دچار سازد، با اینکه خود او فرموده که رحمتش بر غضبش پیشى جسته است؟ و بالاترین چیزى که باعث امیدوارى بندگان است این است که خداى تعالى خیر محض است و هیچ شرّى در او وجود ندارد، و فیّاض على الاطلاق است، و خلق را آفریده تا بر ایشان جود و احسان کند. پس البتّه بر آنها رحم خواهد کرد و آنان را در زجر و عذاب دائم وا نخواهد گذاشت. از خیر محض جز نکوئى ناید خوش باش که عاقبت نکو خواهد شد فصل 11 و از آنهاست: کوچکى و ضعف نفس ضعف نفس و خود کم بینى صفتى است که موجب عجز و ناتوانى از تحمّل حوادث مى شود، و این صفت از نتایج جبن و از صفات خبیثه به شمار مى رود، و ملازم است با ذلّت و خوارى و کناره جستن از کارهاى بزرگ و عالى، و مسامحه در امر به معروف و نهى از منکر، و اضطراب و تزلزل به اندک چیزى از بلاها و امور ترس آور. و در اخبار وارد شده است که مؤمن از ذلّت نفس برى است. امام صادق علیه السّلام فرمود: «انّ اللَّه عزّ و جلّ فوّض إلى المؤمن اموره کلّها و لم یفوّض إلیه أن یکون ذلیلا: أما تسمع اللَّه تعالى یقول»: «وَ لِلّهِ الْعِزّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤمِنینَ» 63: 8. (منافقون 8) «خداى عزّ و جلّ بنده مؤمن را در هر کارى اختیار داد ولى به او اختیار نداد که خویشتن را ذلیل و بیقدر کند: آیا نشنیده اى که خداى تعالى مى فرماید: «عزّت براى خدا و پیغمبر او و مؤمنان است»؟«فالمؤمن یکون عزیزا و لا یکون ذلیلا، انّ المؤمن أعزّ من الجبل، الجبل یستقلّ منه و المؤمن لا یستقلّ من دینه شی ء». «پس مؤمن باید خود را عزیز بدارد و تن به ذلّت ندهد، مؤمن از کوه محکمتر است، زیرا از کوه [به تیشه ] مى توان چیزى برگرفت، ولى از دین مؤمن چیزى بر گرفته نشود». و نیز فرمود:«انّ اللَّه فوّض إلى المؤمن کلّ شی ء إلا إذا لال نفسه». «خداوند هر چیزى را به مؤمن واگذار کرده جز ذلیل کردن خویش را». و اخبار دیگرى به این مضمون رسیده است. و علاج آن به همان نحو است که در معالجه جبن گفته شد. پیوست (بزرگى و صلابت نفس) ضدّ کوچکى و ضعف نفس بزرگى نفس و محکمى دل است، و از ضعف نفس دانستى که بزرگى و صلابت نفس این است که آنچه بر او وارد مى شود تحمّل کند. و اخبار دلالت دارد که مؤمن داراى صلابت و عزّت و مهابت است و همه این ها فرع بزرگى نفس است. امام باقر علیه السّلام فرمود:«المؤمن أصلب من الجبل» «مؤمن از کوه محکمتر است». و نیز فرمود:«انّ اللَّه تعالى أعطى المؤمن ثلاث خصال: العزّ فی الدّنیا و الآخرة، و الفلح فی الدّنیا و الآخرة، و المهابة فی صدور الظّالمین». «خدا به مؤمن سه خصلت کرامت فرمود: عزّت در دنیا و آخرت، و رستگارى دنیا و آخرت، و مهابت در دل ستمگران». و صاحب این ملکه خوارى و عزّت در نظر او یکسان و تهیدستى و ثروت در نزد او مساوى، بلکه صحّت و بیمارى و ستایش و نکوهش براى او برابر است و از دگرگون شدن امور و احوال تأثیر نمى پذیرد. این خوى ملکه شریفى است که آبشخور هر بى سر و پائى نیست و جز یکّه سواران میدان مردانگى یاراى جولان آن ندارند، بلکه جز یگانه هاى نامدار از حکماء یا تیزهوشان شیر دل از عرفا نمى توانند در آن گام نهند. و طریق تحصیل این صفت - بعد از یادآورى شرافت آن - این است که در مواظبت بر آثار و لوازم آن و اجتناب از امور منافى آن بکوشد تا بتدریج آن را به دست آورد. تتمیم (ثبات و پایدارى اخصّ از بزرگى نفس است) ثبات و پایدارى اخصّ از بزرگى نفس است، و آن ملکه اقدام و تحمّل در کارهاى هول انگیز و مقاومت در برابر سختیها و رنجهاست، به طورى که انکسار و شکستگى در آدمى راه نیابد، هر چند مشکلات سخت و زیاد باشد. و ضدّ آن اضطراب بهنگام سختیها و شداید است. و از نمونه هاى ثبات، ثبات در ایمان است، و آن اطمینان و آرامش نفس در عقاید است به نحوى که با شبهات متزلزل نشود، خداى تعالى مى فرماید: «یُثَبِّتُ اللَّهُ الَّذِینَ آمَنُوا بِالْقَولِ الثّابِتِ فِى الحَیوةِ الدّنیا وَ فِى الآخِرَةِ» 14: 27(إبراهیم 27) «خداوند کسانى را که ایمان آورده اند به گفتار [و اعتقاد] استوار بر جاى و ثابت قدم مى دارد، هم در زندگانى دنیا و هم در آخرت». و این اطمینان و آرامش از شرایط کسب کمال و اعمال فاضله است، زیرا تا نفس بر معتقدات خود درباره مبدأ و معاد بر جاى و مستقر نباشد عزمى که او را به تحصیل نتایج آنها مى رساند حاصل نخواهد شد. پس کسى که چنین پایدارى و ثباتى ندارد او را بر هیچ یک از اعمال فاضله ثابت قدم نخواهى یافت، بلکه او: «کَالَّذِى اسْتَهْوَتْهُ الشَّیاطینُ فِى الأرضِ حَیْرانَ» 6: 71.(انعام 71) «همچون کسى (است) که شیطانها او را در زمین از راه بیرون برده اند و سرگردان مانده». و کسى که به چنین صفتى متّصف باشد همواره بدون سستى بر آنها مواظبت خواهد نمود. و عدم این ثبات و استقامت به سبب عدم بصیرت و یا ضعف نفس است. پس وجودش با معرفت و قوّت نفس حاصل خواهد شد، و آن از فضائل قوه عاقله و قوه غضب است. و عدم آن از رذائل یکى از آن دو یا هر دوى آنهاست. و از آنهاست: دنائت همت (دون همّتى) و آن عبارت است از قصور همّت از طلب کارهاى بزرگ و عالى و قناعت نمودن به امور پست و ناچیز، و این صفت نتیجه ضعف نفس و کم دلى است. و ضدّ آن، علوّ همّت و طبع است، و آن عبارت است از سعى و کوشش در تحصیل سعادت و کمال و طلب کردن کارهاى بزرگ و عالى، بدون در نظر گرفتن سود و زیان دنیا، به طورى که به سبب دست یافتن به منافع دنیوى شادمان نشود و از فقدان آن اندوهگین نگردد. بلکه در طریق طلب از مرگ و کشته شدن و مانند آنها باک نداشته باشد. و صاحب این ملکه همانا مؤمن حقیقى شائق مرگ است، و مردن براى او به منزله تحفه است، و برترین شادى و سرور به او مى رسد، چنانکه در اخبار آمده است. و هموست که مى گوید: آن مرد نیم کز عدمم بیم آید کان بیم مرا خوشتر از این بیم آید جانى است مرا به عاریت داده خدا تسلیم کنم چو وقت تسلیم آیدو مى گوید: مرگ اگر مرد است گو نزد من آى تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ من از آن عمرى ستانم جاودان او زمن دلقى ستاند رنگ رنگ و مى گوید: این جان عاریت که به حافظ سپرده دوست روزى رخش ببینم و تسلیم وى کنم و این صفت از نتایج بزرگى و شجاعت نفس است و بزرگترین فضائل نفسانى است، زیرا هر که به مراتب بلند و ارجمند رسید به واسطه این صفت است، که صاحب آن به مرتبه پست راضى نمى شود، و براى تحصیل مراتب عالى و امور متعالى دامن همّت به کمر مى بندد. و در جوهر انسان و طبیعت او این هست که در طلب هر چه بکوشد بدان دست یابد: «وَ الَّذِینَ جاهَدُوا فینا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنا» 29: 69(عنکبوت 69) «کسانى که در راه ما کوشش کرده اند راههاى خویش به ایشان مى نمائیم». هر که در طلب چیزى بر آمد و کوشش کرد البتّه آن را مى یابد. و از نمونه هاى نتایج علو همّت شهامت است، و آن عبارت است از حریص بودن آدمى بر دست یافتن به کارهاى بزرگ و به انجام رسانیدن آنها به امید نام و یاد نیک که با گذشت روزگار باقى بماند. و از آنهاست: بى غیرتى و بى حمیّتى و آن عبارت است از کوتاهى و اهمال در محافظت آنچه نگاهبانى آن لازم است، از دین و عرض (ناموس و آبرو) و اولاد و اموال. و آن از نتایج کوچکى و ضعف نفس است و از مهلکات بزرگ به شمار مى رود. و گاه به دیّوثى و قیادت منجر مى شود. رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم فرمود:«إذا لم یغر الرّجل فهو منکوس القلب»، «دل مرد بى غیرت سرنگون است». (یعنى بر خلاف خوى انسانى است) و نیز فرمود: «اگر مردى درباره همسر خود چیزى منافى غیرت ببیند و به غیرت نیاید خداوند مرغى را مى فرستد که آن را قندر گویند و چهل روز بر در خانه او مى نشیند و بانگ برمى آورد که خدا غیور است و هر صاحب غیرت را دوست دارد. اگر آن مرد به غیرت آمد و آنچه منافى غیرت است از خود دور کرد که خوب، و گر نه پرواز مى کند و بر سر او مى نشیند و فریاد مى کند و پرهاى خود را بر چشمهاى او مى زند و مى پرد، و بعد از این روح ایمان از آن مرد جدا مى شود و ملائکه او را دیّوث مى نامند.» و نیز فرمود: «إبراهیم غیور بود و من از او غیورترم، و خداوند بینى کسى را که بر مؤمنین و مسلمین غیرت نورزد قطع خواهد کرد.» و امیر المؤمنین علیه السّلام (هنگامى که در عراق بود) فرمود: «اى اهل عراق شنیده ام که زنان شما در راهها با مردان برخورد مى کنند (و در جاى شلوغ به یکدیگر شانه مى زنند که راه بدهند) آیا شرم نمى کنید؟» و باز فرمود: «شرم نمى کنید و به غیرت نمى آئید که زنان شما به بازارها مى روند و [در محل ازدحام ] با مردهاى کفّار شانه به هم مى زنند که راه بیابند؟» پیوست (غیرت و حمیت) و ضدّ آن غیرت و حمیّت است، و آن عبارت است از سعى در محافظت آنچه نگاهبانى آن لازم است، و آن نتیجه شجاعت و بزرگى و قوّت نفس و از ملکات شریف است و مردانگى به آن تحقّق مى یابد و فاقد آن از مردان به شمار نمى رود. پیغمبر اکرم صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم فرمود: «سعد غیور است و من از سعد غیورترم و خدا از من غیورتر است.» و نیز فرمود: «خداوند غیور است، و از جهت غیرتش کارهاى زشت را حرام کرد.» و فرمود: «إنّ اللَّه یغار، و المؤمن یغار، و غیرة اللَّه أن یأتی الرّجل المؤمن ما حرّم اللَّه علیه». «خداوند غیرتمند است و مؤمن غیرتمند است، و غیرت خدا این است که مؤمن مرتکب کارى شود که خدا حرام کرده است.» و امام صادق علیه السّلام فرمود: «انّ اللَّه تعالى غیور و یحبّ الغیرة، و لغیرته حرّم الفواحش ظاهرها و باطنها» «خداى تعالى غیرتمند است و غیرت را دوست دارد و از جهت غیرتش کارهاى زشت را چه آشکار و چه نهان حرام کرده است.» فصل 12 (غیرت در دین و همسر و اولاد) مقتضاى غیرت و حمیّت در «دین» این است که در حفظ آن از بدعتهاى بدعتگذاران و ادّعاى باطل کنندگان بکوشد، و کسانى را که از دین برگردند (مرتدّین) قصاص کند، و اهانت و سبک شمردن دین و شبهات منکران را دفع و ردّ نماید، و در ترویج و نشر احکام دین جدّ و جهد کافى به کار برد، و در تبیین حلال و حرام آن سعى بلیغ مبذول دارد، و در امر به معروف و نهى از منکر مسامحه نکند. و مقتضاى غیرت در «حرم و ناموس» این است که از مقدّمات و موجبات انحراف اهل و ناموس خود غافل نشود، و اهل خود را از مردان بیگانه محافظت کند، و آنان را از رفتن به بازارها منع نماید. رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم به حضرت فاطمه علیها السّلام فرمود: «چه چیز براى زن بهتر است؟ عرض کرد: اینکه مردى را نبیند و مردى او را نبیند. پس او را به سینه خود چسبانید و فرمود: ذرّیّه اى که بعض آن از بعض دیگر است.» و اصحاب پیامبر صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم سوراخها و پنجره هاى دیوار خانه را مى بستند که زنان، مردان را نبینند. و پیغمبر صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم فرمود: «هر که از زن خود اطاعت کند خدا او را به رو به دوزخ اندازد». [1] و اینکه از آن حضرت صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم روایت __________________________________________________ [1] در ذیل این روایت نقل شده است که پرسیدند در چه چیز اطاعت کند، فرمود: در اینکه از شوهر خود بخواهد که در اماکن و مجالس عمومى برود و جامه هاى نازک بپوشد و شوهر راضى شود و او را اذن دهد. شده که به زنان اجازه فرمود در مساجد حاضر شوند، و فرموده است: «زنان را از مساجد خدا منع مکنید»، ظاهرا این مخصوص زنان آن عصر بوده که آن حضرت مى دانست که فسادى بر حضور آنان در مساجد مترتّب نمى شود. امّا امروز صواب این است که زنان از حضور در مساجد و جماعات منع شوند مگر پیرزنان، زیرا از بیرون رفتن و معاشرت زنان در این زمان قطعا فساد و معصیت بر مى خیزد [1]. و از امام صادق علیه السّلام درباره بیرون رفتن زنان در [نماز] عیدین (فطر و أضحى) __________________________________________________ [1] هر چند آنچه مؤلف در مورد محافظت زنان نوشته است مبتنى بر حقایقى است که نمى توان نادیده گرفت، و به علاوه مطالبى است که به طور کلى اظهار شده از این جهت که بیشتر یا قسمت قابل توجهى از زنان ممکن است در معرض خطر و احتمالا دستخوش انحراف و فساد باشند و اگر روایاتى که رسیده همگى صحیح باشد حکمى است که به طور کلى براى صلاح و حفظ خانواده و جامعه بیان شده است و ممکن است بعضى از زنانى که کاملا اهل ایمان و تقوى و خدا ترسند در مورد آنها خوف لغزش و انحراف نرود، با این همه اوضاع و احوال زمان مؤلف با مقتضیات و ضرورات این عصر تفاوتهائى دارد که نباید نادیده گرفت. نوشته هاى اسلام شناسانى نظیر استاد شهید مرتضى مطهرى مى تواند در این زمینه راهگشا باشد. اما این نکته را نمى توان از نظر دور داشت که بعضى از احکام اسلام در شرایط و حالات متغیر ممکن است تغییرى در آنها پدید آید و عنوان اولى و ثانوى از همین جاست. بدین ترتیب بیرون رفتن زن از خانه فی نفسه و به عنوان اولى حرام نیست و به عنوان ثانوى ممکن است یکى از عناوین واجب و حرام و مستحب و مکروه و مباح را پیدا کند. چنانکه براى دفاع (در صورت ضرورت) و یا براى حج (واجب) واجب مى شود و در مواردى مثل حضور در مجالس لهو و لعب و توأم با گناه حرام مى گردد. اما در غیر این صورت هم اسلام سفارش مى کند که زنان حتى المقدور از معاشرت و برخورد با مردان جز بقدر ضرورت پرهیز کنند (بخصوص زنان جوان). و این همه براى جلوگیرى از مفاسدى است که بشر با آن روبروست، چنانکه مخصوصا امروزه در دنیاى غرب مشاهده مى شود. بنابراین پیش گیرى از رخ نمودن انحرافها و جلوگیرى از تحریک نابجاى یکى از نیرومندترین و هیجانى ترین غرایز مى تواند بسیارى از مفاسد را در خانواده و اجتماع به کمترین حد برساند. م. پرسیدند، فرمود: «نه، بیرون نروند مگر پیرزنان»، و در روایتى دیگر است که از آن حضرت از بیرون رفتن زنان در عیدین و جماعت پرسیدند، فرمود: «نه، مگر زن سالخورده». بالجمله: هر که از احوال زنان این عصر و امثال آن باخبر و آگاه باشد مى داند که مقتضاى غیرت این است که آنان را از همه آنچه به فتنه و فساد کشانده مى شوند محافظت کند، خواه چیزهائى باشد که فی نفسه حرام است مثل نگاه کردن به مردان اجنبى و نامحرم و شنیدن سخنانشان بدون ضرورت شرعى و ارتکاب لهو و لعب (مثلا ساز و آواز و غنا) یا فی نفسه حرام نباشد مانند بیرون رفتن بدون ضرورت شرعى و لو به مساجد و مشاهد مشرّفه و مجالس عزادارى مولانا أبی عبد اللَّه الحسین علیه السّلام. زیرا این هر چند فی نفسه نیکو و راجح است امّا غالبا از منافى غیرت و حمیّت جدا نیست - چنانکه در زمان ما مشاهده مى شود. و حدّ اقل این است که خالى از نظر به مردان نامحرم و شنیدن سخن ایشان و بلکه نظر مردان به آنان و شنیدن صدایشان نیست، و این امر خروج و انحراف دو طرف از قانون عفّت است. با اینکه قطعا مى دانیم که بیرون رفتن بیشتر آنان خالى از غرضى فاسد یا بیهوده نیست و کم است که فقط براى قرب به خدا و ثواب باشد. از این رو صواب آن است که در مثل این زمان از بیرون رفتن آنان جلوگیرى شود مگر براى سفر واجب مانند حجّ، یا رفتن به خانه عالمى عادل براى یاد گرفتن مسائل، هرگاه مردان آنها نتوانند این نیاز را برآورند. بلى، اگر فرض شود که بیرون رفتن آنها به یکى از مشاهد (زیارتگاهها) یا مجالس ویژه زنان مانند مجلس عزادارى و مجمع عروسى به نحوى است که یقین حاصل شود که آنجاها از فساد و گناه خالى است و آنچه منافى غیرت است رخ نخواهد داد ظاهر آن است که اذن دادن ایشان جایز باشد و بلکه رجحان داشته باشد. و این همه در مورد زنان جوان است، امّا بیرون رفتن پیرزنان به جاهاى مذکور مانعى ندارد. و مقتضاى غیرت این است که زنان را از شنیدن حکایات شهوت انگیز و سخنان عشرت آمیز منع کنند، و از مصاحبت پیرزنانى که در مجالس مردان آمد و شد دارند و داستانهاى آنان را نقل مى کنند جلوگیرى نمایند. زیرا در زنان عقل و ایمان ضعیفتر و غریزه شهوت سخت نیرومند است، و آن گونه شنیدنیها موجب سر برآوردن شهوت و هیجان آن در آنها مى شود. و چون عقل و ایمان چندان قوى نیست چه بسا که به فسادى بزرگ بکشاند. و از این رو در اخبار آمده است که به زنان سوره یوسف نیاموزند، زیرا شنیدن امثال آن قصّه ممکن است به انحراف آنان از طریق عفّت منجر شود. امیر مؤمنان علیه السّلام فرمود: «سوره یوسف را به زنان خود تعلیم مکنید و برایشان مخوانید که در آن فتنه هاست [1]، و سوره نور را به آنان یاد دهید که مشتمل بر مواعظ و نصایح است». و نیز فرمود: «زنان را بر زین سوار مکنید که میل به گناه در آنان به هیجان آید». و در تعلیم سوره نور و مشاغل خانگى همچون ریسندگى به زنان از پیامبر اکرم صلّى اللَّه علیه و آله نیز روایت است. و بالجمله: مقتضاى عقل و نقل (روایات) این است که مرد همسر و ناموس خود را از آنچه در آن احتمال فساد و بدگمانى است باز دارد و از چیزهائى که از پى آمدهاى فتنه انگیز و شرّآمیز آن مى ترسد از همان آغاز جلوگیرى کند. و مرد غیرتمند را سزاوار آن است که خود را در نظر زن باصلابت و مهابت بدارد __________________________________________________ [1] اگر این روایت صحیح باشد، باید براى آن محملى یافت. زیرا این سوره در قرآن مجید به عنوان احسن القصص (بهترین داستانها) وصف شده و حکمتها و اخلاق فاضله و درسهاى عبرت آموز آن بسیار است و سرانجام نیک را نتیجه تقوى و صبر شمرده است: «انَّهُ مَنْ یَتَّقِ وَ یَصْبِرْ فَانَّ اللَّه لا یُضیعُ اجْرَ الْمُحْسِنینَ» 12: 90(یوسف 90) «هر که تقوى و صبر پیشه کند خدا پاداش نیکوکاران را تباه نمى کند». اما اهل شهوت و هوى و هوس ممکن است از جنبه دیگر این داستان سوء استفاده کنند بخصوص وقتى که با شاخ و برگهائى که نویسندگان و قصه سرایان در این قبیل داستانها مى دهند همراه باشد. واضح است که در این صورت کسانى را که ممکن است در معرض فساد و گناه قرار گیرند باید از آگاهى به انحراف و فتنه و فریب و توطئه و بهتان و مانند آنها دور نگه داشت. بنابراین مراد از روایتى که تعلیم سوره یوسف را به زنان منع مى کند با توجه به فتنه و فسادى است که ممکن است براى بعضى پیش آید نه اینکه در خود سوره فتنه و فساد باشد. م. تا از او بترسد و پیروى از هوى و هوس خود نکند، و باید همواره او را به کارى از کارها، مانند تدبیر منزل و اصلاح امر معیشت یا به کسبى از کسبها مشغول سازد و هیچگاه بیکار و فارغ نماند، زیرا بهنگام بیکارى است که شیطان او را به فکرهاى باطل مى اندازد و میل به خود آرایى و خود نمائى و بیرون رفتن و تفرّج و دیدن مردان اجنبى و لهو و لعب و بازى و خنده با زنان را در او بر مى انگیزد و سرانجام کارش به فساد و تباهى مى کشد. و همچنین مرد غیرتمند باید همه احتیاجات همسر خود از خوراک و پوشاک و دیگر ضروریّات را فراهم سازد، تا زن مجبور نشود آنها را از غیر شوهر خود بگیرد و از این طریق احیانا حرکات و کارهاى ناشایسته اى از او سرزند. لکن با اینکه صفت غیرت خوب است نباید به حدّ افراط برسد و مرد را نسبت به اهل خود بدگمان سازد به طورى که بر او سخت و تنگ بگیرد و درصدد تجسّس در مسائل نهانى و درونى برآید. رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «از پى گیرى مسائل پنهانى زنان و سختگیرى و اذیّت رسانیدن به آنان» نهى فرموده است. و در خبرى مشهور آمده است که: «إنّ المرأة کالضّلع، إن أردت أن تقیمه کسرته، فدعه تستمتع به على عوج.» «زن مانند استخوان کج دنده است، اگر بخواهى راستش بکنى مى شکند، به حال خودش بگذار و با همین کجى از او بهره گیر». و نیز فرمود:«من الغیرة غیرة یبغضها اللَّه و رسوله، و هی غیرة الرّجل على أهله من غیر ریبة». «بعضى از انواع غیرت است که خدا و رسولش آن را دشمن دارند و آن این است که مرد بى جهت و نابجا بر اهل خود غیرت نماید». و امیر مؤمنان علیه السّلام فرمود: «غیرت زیاد بر زن منما که هدف بدگمانى تو قرار گیرد». و نیز در نامه خود به حضرت حسن علیه السّلام فرمود: «بپرهیز از اظهار غیرت نابجا. زیرا این کار زنان را به نادرستى مى کشاند [1]. و لکن کارشان را استوار __________________________________________________ [1] کسى که از کار ناشایسته برى است و به آن اهمیت مى دهد بر اثر نسبت دادن ارتکاب آن در نظر او آسان مى شود و ممکن است آن را انجام دهد. م. کن و اگر عیب و کار ناشایسته اى از آنها دیدى هر چه زودتر آن را بر کوچک و بزرگ منکر و ناروا شمار، به اینکه پاکى و برائتشان را پى گیرى کنى و گناه را بزرگ بدانى و عیب را خوار شمارى» و بالجمله: مبالغه در تفحّص و تفتیش سزاوار نیست، زیرا این کار از بدگمانى که از آن نهى شده ایم خالى نخواهد بود، و بعضى از گمانها گناه است. و امّا مقتضاى غیرت نسبت به «اولاد» آن است که از آغاز مراقب احوال هر یک از آنان باشى، و براى پرستارى و پرورش و شیردادن او توسّط زنى شایسته و صالح که غذاى وى حلال باشد دقّت نمائى. زیرا کودکى که اعضاء او از شیرى که از غذاى حرام به هم رسیده رشد کند طبع او به پلیدیها و ناپاکیها تمایل دارد، از آن رو که طینت او از آلودگى سرشته شده است. و چون به سر حدّ تمیز رسد باید او را آداب نیکان بیاموزى. و چون اول صفتى که بر کودک غلبه دارد تمایل به غذاست، بنابر این باید آداب خوردن را به وى آموخت به این نحو که با دست راست غذا بخورد و در آغاز خوردن «بسم اللّه» بگوید و از جلوى خود بخورد، و پیش از دیگران دست به طعام نبرد، و به طعام و به کسانى که غذا مى خورند خیره ننگرد، و با شتاب غذا نخورد، و لقمه را نیک بجود، و دست و جامه را به آنچه مى خورد آلوده نسازد، و پرخورى را زشت و بد شمارد به طورى که شکم پرست را نکوهش کند و او را همچون چهارپایان بداند، و کودکى را که پرخورى نمى کند بستاید، و ایثار در طعام و کم اعتنائى به آن در نظرش محبوب باشد، و به هر غذائى که فراهم شود و به دست آید قناعت کند. سپس به تأدیب کودک در امر لباس مبادرت نماید به طورى که از روش نیکان و پارسایان بیرون نرود بدین ترتیب که: لباس ساده و پنبه اى و سفید را محبوب او سازد، و او را از لباسهاى ابریشمى و رنگارنگ بر حذر دارد، و به او بفهماند که این گونه لباسها شأن زنان است و مردان از آن عار دارند، و او را از معاشرت و همنشینى با طفلانى که به ناز و نعمت و خوشگذرانى و زینت پرورش یافته و خو کرده اند محافظت کند. آنگاه به تربیت اخلاق و افعال کودک بپردازد و در این راه جدّا بکوشد، زیرا کودک اگر در آغاز زندگى و عنفوان رشد مهمل رها شود و تحت تربیت صحیح قرار نگیرد، غالبا با اخلاق پست و کردارهاى بد بار مى آید، و در نتیجه دروغگو، حسود، لجوج، ستیزنده و گمراه دزد، خائن، بى شرم و فضول، و احیانا منحرف جنسى و مایل به فسق و فجور مى شود. کودک را باید از کودکان بى تربیت و بد اخلاق دور نگه داشت که اصل ادب و تربیت همین است. و باید او را به معلّمى دیندار و صالح سپرد که قرآن و سخنان نیکان و داستان راستان به وى بیاموزد تا محبّت شایستگان در دلش جاى گیرد، و او را از شنیدن اشعارى که در آنها از فسق و فجور و اهل آن یاد شده بازداشت که این ها تخم فساد را در زمین دلش مى افشاند. و باید در مقابل سختگیرى معلّم و جور استاد به صبر و سکوت عادت کند و فریاد و فغان نکند و به این و آن متوسّل نشود که تحمّل مشقّتها [در راه تعلّم و تکامل ] شیوه شجاعان و مردان است. و سزاوار است که چون از درس و کلاس فارغ شد به او اجازه بازى و تفرّج داده شود تا دل او نمیرد و پژمرده نگردد. و چون اندکى رشد و تمیز او بیشتر شد باید اخلاق نیک و کردار پسندیده به او آموخت و او را از صفات و کارهاى زشت و ناپسند باز داشت تا از حسد و دشمنى و ترسوئى و بخل ورزى و کبر و خودبینى برحذر باشد و از دزدى و حرامخوارى و دروغ و غیبت و خیانت و دشنام و بدزبانى و بیهوده گوئى و مانند این ها پرهیز کند. و به بردبارى و سپاسگزارى و توکّل و خشنودى و شجاعت و سخاوت و راستگوئى و خیر خواهى و دیگر خوبیهاى اخلاق و فضائل راغب شود. و در نزد او باید نیکان را ستود و بدان و اشرار را مذمّت و نکوهش کرد تا نیکى نزد او محبوب و شر مبغوض گردد. و چون کودک به سنّ تمییز رسید، باید او را به طهارت و نماز واداشت، و در بعضى از روزهاى ماه رمضان به روزه داشتن امر کرد، و اصول عقاید و حدود و آداب شرع را به او یاد داد. و چون خلق نیک یا کار پسندیده اى از او سرزند او را آفرین گفت و پاداش داد و در برابر مردم تحسین کرد. و اگر کار زشتى از او سر زند بار اول بهتر است نادیده انگاشت و به روى او نیاورد و وانمود کرد که کسى جرأت نمى کند که چنین کارى بکند خصوصا اگر خود طفل در پنهان داشتن آن کوشش دارد، زیرا به رخ او کشیدن ممکن است وى را جرى سازد به طورى که بعد از این آشکارا مرتکب آن شود و باکى نداشته باشد. پس اگر دوباره آن کار از او سر زد، باید در خفا او را عتاب و سرزنش کرد و زشتى آن کار را بزرگ نمود و به او گفت: مواظب باش که کسى بر این کار مطّلع نشود که در نزد مردم رسوا مى شوى. ولى در سرزنش و عتاب نباید زیاده روى کرد که اهمّیّت کلام و اثر سرزنش از دلش برود. امّا پدر باید هیبت خود را در گفتار و در حرکات نگه دارد و مادر باید کودک را از پدر بترساند [1]. و سزاوار است که از هر کارى که پنهانى مى کند منع شود، زیرا آن را پنهان نمى دارد مگر اینکه معتقد است که کارى زشت است. پس اگر رها شود به کار زشت عادت مى کند. و باید در راه رفتن و دیگر حرکات و افعال به وقار و خوددارى و آرامش عادت کند. و با همنشینان و معاشران خود تواضع و فروتنى نماید و آنها را گرامى دارد، و گشاده روئى و خوش کلامى را شعار خود سازد، و اطاعت پدر و مادر و معلّم و مربّى و بزرگتر را بیاموزد و تعظیم ایشان را بجا آورد و در حضور ایشان بازى نکند. و باید او را از فخرفروشى بر همسالان به چیزى که خود یا پدرش مالک آن است منع کنند. و او را از اینکه از اطفال یا مردان چیزى بگیرد بر حذر دارند و به او بفهمانند که بزرگى در عطا و بخشش است و در گرفتن خوارى و ذلّت است، و این خوى سگان است که به انتظار لقمه اى دم خود را مى جنبانند و چاپلوسى مى کنند. و محبّت زر و سیم را در نظر او زشت نمایند، و او را از آن دو بیش از مار و عقرب بر حذر دارند. زیرا آفت دوستى آن دو بیش از آفت زهر کشنده است، و بسیارى از مردم بدین سبب هلاک شدند. و او را عادت دهند که در حضور دیگران آب دهان نیفکند و انگشت به بینى نکند و آب بینى نیندازد، و به دیگران پشت نکند و پا بر روى پا نیفکند و دست بر زیر زنخدان ننهد، که این دلیل کسالت است. و طریقه نشستن و برخاستن و راه رفتن را یاد گیرد. و او را از خواب در روز منع کنند و از ناز پروردگى در فرش و لباس و طعام بازدارند بلکه به جامه و خوراک درشت معتاد سازند تا اعضاء و اندامش __________________________________________________ [1] یعنى مادر باید از هیبت پدر در تربیت کودک استفاده کند. قوى و محکم شود. و به او یاد دهند که خلقت او براى دفع زیان و درد است نه براى کسب لذّت. و خوردنیها همچون داروهائى است براى برطرف کردن گرسنگى و نیرو دادن به انسان براى عبادت خدا، و دنیا بى ریشه و ناپایدار است، و نعمتهاى آن را مرگ از میان مى برد، و دنیا سراى عبور است نه خانه اقامت، و آخرت سراى بقا و جاى راحت و لذّت است. و باید او را از پرگوئى و دروغ و قسم خوردن اگر چه راست باشد و از لهو و لعب و استهزاء و زیاد مزاح کردن و ابتدا به سخن کردن منع کرد، و باید عادت کند که جز به اندازه اى که مى پرسند سخن نگوید، و ما دام که بزرگتر سخن مى گوید گوش فرا دهد، و از پیش پاى بزرگتر از خود برخیزد و به او جاى دهد و در پیش روى او بنشیند. پس اگر کودک در خردى به این آداب مؤدّب و تربیت شود این اخلاق و ملکات بعد از بلوغ در او راسخ و ریشه دار خواهد شد و انسانى نیک و شایسته خواهد گشت. و اگر بر خلاف این نشو و نما کند، تا آنجا که با لهو و لعب و فحش و بى شرمى و شکم پرستى و خود آرایى و فخر فروشى انس و الفت گیرد و معتاد شود خبیث النفس مى گردد و وبال پدر و مادر خواهد شد و بلکه باعث رسوائى و ننگ مى شود. پس بر هر پدرى لازم است که در تأدیب و تربیت فرزند مسامحه نکند، که این امانت خداست نزد او، و دل کودک جوهرى است پاک و صاف و خالى از هر نقش و صورت و پذیراى هر نیک و بد، و این والدین هستند که او را به یکى از این دو راه مى برند. که اگر او را به راه خیر ببرند به همان روش نشو و نما مى کند و در دنیا و آخرت سعادتمند مى شود، و والدین و معلّم و مربّى او در ثواب او شریک خواهند بود، و اگر او را به راه شرّ ببرند و تربیت او را مهمل گذارند شقى و هلاک خواهد شد، و وزر و زیانش برگردن پدر یا قیّم و ولىّ او خواهد بود. و دختر را نیز باید مانند پسر تربیت کرد مگر در چیزهائى که میان دختر و پسر تفاوت هست. پس باید او را پرده نشینى و حجاب و وقار و عفّت و حیا و دیگر خصال شایسته زنان آموخت. آنگاه باید جستجو و بررسى کرد که کودک استعداد کدام علم و صنعت را دارد، و او را به آموختن آن گماشت و نگذاشت که مشغول کارى شود که استعداد آن را ندارد تا عمر او ضایع نگردد و فایده اى به دست نیاید. زیرا هر کسى مستعدّ همه علوم و صناعات نیست و گر نه همه مردم به شریفترین شغلها و صنعتها مى پرداختند. و اختلاف و تفاوت مردم در این استعداد، حکمت الهى است براى حفظ و قوام زندگى نوع انسان و انتظام امور عالم. امّا غیرت در «مال» را گمان مبر که پسندیده نیست به این تصوّر که مال فناپذیر است و بزرگان و نیکان به آن اعتنا ندارند. زیرا ما دام که انسان در دار دنیاست به مال محتاج است و تحصیل آخرت نیز به آن متوقّف است. زیرا کسب علم و عمل بستگى به بقاء بدن دارد و آن وابسته است به قوت و غذا. پس عاقل باید مال را بعد از آنکه از راه حلال و صحیح و کسب پسندیده به دست آورد مورد اعتنا قرار دهد و در حفظ و ضبط آن بکوشد. و مقتضاى حفظ مال و سعى در نگهدارى آن - که به غیرت مالى تعبیر کردیم - این است که در موردى که فایده دنیوى یا اخروى ندارد مصرف و خرج نکند، مانند انفاق ریائى و مهمانى براى خودنمائى و فخر فروشى، یا بخشش آن به غیر مستحقّ بدون انگیزه دینى یا دنیوى یا عرفى، یا بى مبالاتى در حفظ آن که منجر به تمکین از ظالم و دزدان و اهل خیانت در بردن مالش بشود، یا هدر دادن آن بدون اینکه به کسى نفعى برسد، یا اسراف در بذل و خرج آن، یا مصارفى که عقلا و شرعا رجحانى نداشته باشد و عوضى در دنیا و آخرت براى آن نیست. بلکه مقتضاى غیرت در مال این است که اموال خود را در زمان حیات در راههائى به مصرف برساند که فایده آن به خودش عاید شود، و چیزى به ارث نگذارد مگر براى فرزندان نیک و صالح خود، که بقاء آنها به منزله بقاء خود اوست و بر وجود آنان - که حال و زندگى نیک دارند - یاد و نام نیک و ثواب بعد از مرگ براى او مترتّب باشد. و چگونه صاحب غیرت خود را راضى مى کند که مالى را که با رنج و زحمت به دست آورده و عمر خود را در جمع آن تلف کرده و در قیامت باید از عهده حساب آن برآید براى شوهر زن خود بگذارد، و همچنین است گذاشتن اموال براى سایر ورثه که نه حقوق را مى شناسند و نه اهل خیر و صلاح و وفا هستند از پسران ناصالح و شوهران دختران و دیگر خویشاوندان از برادران و خواهران و... که این ها اگر چه مانند شوهر زن نیستند امّا اگر اهل خیر و صلاح نباشند گذاشتن مال براى آنها جز وزر و وبال و بدنامى و فحش و دشنام ثمرى ندارد، چنانکه در این زمان مشاهده مى کنیم. و از آنهاست: عجله و شتابکارى عجله حالتى است در دل که به مجرّد خطور امرى در ذهن بى درنگ و بدون تأمّلى پیرامون آن به آن اقدام کند. و این حالت از لوازم ضعف و کوچکى نفس و از درهاى بزرگ شیطان به دل آدمى است که بسیارى از مردم را از این راه به هلاکت افکنده است. پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله فرمود:«العجلة من الشّیطان، و التأنّى من اللّه» «شتابکارى از جانب شیطان است و تأنّى در کارها از جانب خداوند است». و خداى تعالى به پیامبرش مى فرماید: «وَ لا تَعْجَلْ بِالْقُرآنِ مِنْ قَبْلِ أنْ یُقْضى الَیْکَ وَحْیُهُ» 20: 114(طه، 114) «قرآن را پیش از آنکه وحى آن به تو برسد به شتاب مخواه». و روایت است که: «چون عیسى علیه السّلام متولّد شد همه شیاطین به پیش ابلیس آمدند و گفتند: امروز همه بتها سرنگون گشته اند. ابلیس گفت: البتّه حادثه اى واقع شده است، بایستید تا جستجو کنیم، پس به پرواز آمد و همه جاى زمین را در نوردید، چیزى نیافت تا رسید به جائى که عیسى علیه السّلام متولّد شده بود. دید ملائکه دور او را گرفته اند، به نزد لشکر خود بازگشت و گفت: دیشب پیغمبرى به دنیا آمده است. تاکنون هیچ زنى آبستن نشده و نزائیده مگر اینکه من نزد او حاضر بودم بجز این شخص. پس امید برگیرید از اینکه بعد از این بتها پرستیده شوند، و لکن راه فرزندان آدم را به شتابکارى و سبکسارى بزنید.» و اخبار در نکوهش عجله از حدّ شمار افزون است، و به همین جهت بعضى از علماء عامّه به منع از شتاب کردن براى نماز جمعه در مورد کسى که مى ترسد به آن نرسد فتوى داده اند. و سرّ اینکه از این صفت این اندازه مذمّت شده این است که: کارها باید از روى بصیرت و معرفت باشد، و این ها بستگى دارند به تأمّل و تأنّى، و شتابکارى مانع تأمّل است. و کسى که در کارى عجله مى کند شیطان مکر و شرّ خود را به طورى که آدم شتابزده نفهمد بر او مى افکند. و تجربه گواه است که هر کارى که بى تأمّل و با شتابزدگى از آدمى سرزده موجب پشیمانى و زیان و خسران بوده، و هر چه از روى تأمّل و تأنّى و درنگ انجام گرفته پشیمانى به دنبال نیاورده، بلکه همواره مورد رضایت واقع شده. و در نکوهش این صفت همین بس است که هر عجول سبکى در چشم مردمان خوار و در دلها بى وقع و بى اعتبار است و کسى که در کارها تأمّل مى کند مى داند که باعث و سبب بزرگ در فروختن و معاوضه کردن آخرت و حیات جاوید به مزخرفات پست دنیا عجله و شتابکارى است. بیان مطلب: شکّى نیست که بالاترین لذّات براى نفس انسانى غلبه و برترى و استیلاست، که این از صفات پروردگار است و طبعا براى نفوس مجرّد مطلوب است [1]. و سرّ این آن است که: هر معلولى از سنخ علّت خودش است، و در صفات و آثار با آن متناسب است، و بالاترین ابتهاج و لذّت او آن است که متّصف به کمالات علّت خود گردد، و از این رو گفته اند: «هر چیز که از چیزى دیگر برآید ممکن نیست که از هر جهت عین او باشد و هم از هر جهت او نباشد، بلکه از جهتى اوست و از جهتى او نیست.» و این است معنى کلام حکماى پیشین که «هر ممکنى زوج ترکیبى است» [2]. و شکّى نیست که همه موجودات معلول واجب سبحانه و صادر از وجود محض و تراویده از فیض وجود او هستند، و او غایت همه و همه به سوى کمالات او در تکاپو و در طلبند. جز اینکه هر کسى که در سلسله موجودات صادر از او به او نزدیکتر است و واسطه بین او و مبدأ اول کمتر است، مناسبتش با او تمامتر و شوقش __________________________________________________ [1] زیرا مجردات با داشتن قدرت تصرف و تسلط و به کار بردن اراده منشأ اثرند. [2] یعنى از جنبه وجودى که مظهر علت خود است و از جنبه ماهوى که محدود به خود است (غیر علت خود است). به کمال او شدیدتر است. و بى شک ذوات مجرّده نوریّه که از عالم امر و مقتبس از چراغدان نور او و در سلسله صدور در نهایت قرب به او هستند، به اتّصاف به صفتى از کمال او شوق شدید دارند. و نفس انسانى که از آنها و از عالم امر است، چنانکه خداى تعالى مى فرماید: «قُلِ الرّوحُ مِنْ أمْرِ رَبِّى» 17: 85(اسراء، 85) «بگو روح از امر پروردگار من است». در قرب به او، سبحانه و تعالى، مانند آنهاست، و به غایت شائق اتّصاف به صفات و کمالات اوست که از جمله غلبه و برترى و تسلّط است، و این طلب ناپسند و مذموم نیست، زیرا براى هر بنده اى شایسته است که ملک و سلطنت بى پایان بخواهد، و سعادت دائمى زوال ناپذیر و بقاء بدون فنا و عزّت خالى از ذلّت و امن بدون خوف و غناء بى فقر و کمال بى نقصان بجوید. و این ها همه از صفات خدائى است و خواستار آنها ناگزیر طالب علوّ و عزّت و کمال است. امّا آن ریاست و استیلا که مذموم است به سبب اشتباه و غلطى است که براى نفس بر اثر فریب شیطان رانده شده از عالم امر پیش آمده، زیرا شیطان چون انسان را از عالم امر دید حسد او را بر آن داشت که در صدد اغواى انسان از راه عجله و شتابکارى برآید، و در نظر او ملک و ریاست فانى را که آلوده به انواع دردها و رنجهاست به این وسوسه که نزدیک و زودرس (عاجل) است جلوه و زینت داد و او را از ملک جاوید دائم که هیچ کدورتى به آن نیامیخته و از زوال و فنا بر کنار است به این بهانه که نسیه و در آینده (آجل) است باز داشت. بیچاره فرزند آدم از آنجا که عجول و شتابکار خلق شده به نقد و زودرس راغب است و وقتى شیطان مطرود از عالم امر نزد او آمد به عجله که مقتضاى طبع آدمى است متوسّل شد و او را به وسیله آنچه نقد و زودیاب (عاجل) است فریب داد و دلش را از جهان آینده و دیریاب (آجل) برگرداند. و دنیاى حاضر را در چشمش آراست، و با وعده غرور و آرزوى بیجا نسبت به آخرت او را فریفت. و انسان بیچاره به وعده غرور آمیز او به طلب زیورهاى فناپذیر دنیا مشغول شد، و سرورى و پادشاهى ابدى آخرت را رها کرد، و مسکین بخت برگشته فکر نکرد که ملک و ریاست دنیا برترى و سرورى حقیقى و کمال نیست، بلکه نقص است و انسان را از کمال حقیقى و ریاست معنوى باز مى دارد. مثال این مطلب این است که: بى شک عشق و محبّت صفت کمال است، و لکن وقتى که بجا واقع شود، یعنى به محبوب شریف که در ذات و صفات کامل است تعلّق گیرد. بنابراین حبّ خداى سبحان شریفترین صفات کمال است، و حبّ جمادات و حیوانات پست بدترین رذائل نفسانى است. پس هر که از حقایق امور ناآگاه باشد به واسطه غرور خود فریب مى خورد، و ملک عاجل فانى را بر سلطنت آجل باقى برمى گزیند. و امّا کسى که از باطن کار آگاه و توفیق ربّانى با اوست به ریسمان شیطان و غرور خود به چاه نمى رود، و از عاجل روى مى گرداند و آجل را اختیار مى کند. و چون آن ملعون دام مکر را در راه همه خلق گسترد، خداوند پیغمبران را فرستاد تا مردم را از این خانه و ملک مجازى که ریشه و دوامى ندارد به ملک و مملکت حقیقى که زوال ناپذیر است بخوانند، و در میان آنها ندا کنند که: «یا أیّهَا الَّذینَ آمَنُوا ما لَکُمْ إذا قیلَ لَکُمُ انْفِرُوا فی سَبیلِ اللَّهِ اثَّاقَلْتُمْ إلَى الأرْضِ أَ رَضیتُمْ بِالْحَیاةِ الدّنیا مِنَ الْآخِرَةِ فَما مَتاعُ الْحَیاةِ الدّنْیا فِى الآخِرَةِ الا قَلیلٌ» 9: 38(توبه، 38) «اى کسانى که ایمان آورده اید شما را چه رسیده که وقتى به شما گویند در راه خدا بیرون شوید به زمین سنگینى مى کنید. مگر به زندگى دنیا به جاى آخرت دل خوش کرده اید و حال آنکه متاع دنیا در [قبال ] آخرت بسیار اندک است». و کسانى را که دنیاى نقد فانى را بر آخرت جاوید برگزیده اند مورد سرزنش و نکوهش قرار دادند، چنانکه خداى سبحان مى فرماید: «إِنَّ هؤُلاءِ یُحِبُّونَ الْعاجِلَةَ وَ یَذَرُونَ وَراءَهُمْ یَوْما ثَقیلا» 76: 27(دهر، 27) «اینان زودرس (دنیا) را دوست دارند و از پس خود روز سخت و گران را وا مى گذارند». و نیز مى فرماید: «کَلا بَلْ تُحِبُّونَ الْعاجِلَةَ، وَ تَذَروُنَ الآخِرَةَ» 75: 20 - 21(قیامت 20 - 21) «اصلا شما (این جهان ] شتافته را دوست دارید، و آخرت را فرو مى گذارید». پس غرض از فرستادن و برانگیختن انبیاء جز براى دعوت مردم به جهان جاوید نیست، تا به سبب قرب به خداى تعالى تاج پادشاهى و سرورى بر سر نهند و به زندگى باقى که فنا ندارد فایز گردند و عزّتى که ذلّت در پى اش نیست و به شادى و سرورى که پنهان است و کسى از آن آگاه نیست نائل شوند. ولى شیطان آنان را به شتاب مى اندازد و ایشان را به سرورى دنیاى فانى مى خواند، چون مى داند که آنچه سرورى دنیا مى نامند از همّ و غمّ و نزاع و کدورت، که آدمى را از یاد آخرت غافل مى کند، خالى نیست. زیرا دنیا و آخرت دو هو و هستند. بلکه از زهد و سبکبارى که پادشاهى نقد است باز مى ماند، زیرا زهد یعنى مالک شهوت و غضب خود بودن. و این دو به فرمان دین و اشاره ایمان منقاد مى شوند، و پادشاهى حقیقى همین است، و بدان وسیله آدمى آزاد مرد مى باشد. ولى با استیلاء شهوت بنده شکم و غریزه و دیگر اعضاء خود مى گردد و چون چهارپائى مسخّر مى شود، و مملوکى که زمام شهوت او را به هر جا که بخواهد مى برد. چه مغرور است انسانى که با این بردگى پندارد که پادشاه است و بنده خواهش نفس باشد و گمان کند خداوند است. آیا چنین کسى در دنیا جز نگون بختى و در آخرت جز نکبت زدگى و سرنگونى نصیبى خواهد داشت؟ بدین سان از آنچه گفته شد معلوم شد که منشأ خسران در دنیا و آخرت عجله و شتابکارى است. و راه علاج آن این است که: آدمى فساد و سوء عاقبت آن را به یاد آورد، و سبکى و خوارى و ندامت و خسران آن را متذکّر شود. آنگاه شرافت ضدّ آن یعنى وقار را که خوى پیامبران و نیکان است به خاطر آورد. پس با خود قرار دهد که کارى را جز با تأمّل و مهلت نکند و آرامش و سکون درونى و بیرونى را در همه احوال و حرکات و سکنات از دست ندهد. و چون مدّتى بدین شیوه عمل کرد - و لو به تکلّف - این حالت عادت وى خواهد شد و صفت عجله از او زایل خواهد گشت و وقار و آرامش پدید خواهد آمد. پیوست (درنگ و تأنّى و وقار و آرامش) ضدّ عجله «وقار و تأنّى» است، و آن حالتى است در دل که باعث احتیاط و تأمّل در امور و درنگ و تأنّى در گفتار و کردار است. «توقّف» (درنگ) به تأنّى نزدیک است و فرق بین آنها این است که توقّف سکون قبل از شروع به کار است و تأنّى سکون و آرامش بعد از اقدام به عمل است به طورى که حقّ هر جزء کار ادا شود. و «وقار» شامل توقّف و تأنّى هر دو است، و آن نتیجه آرامش و سکون نفس در گفتار و کردار و حرکات پیش از اقدام و بعد از اقدام به آنهاست. و آن نتیجه قوّت و بزرگى نفس است. و در میان فضائل نفسانى کم صفتى است که به شرافت آن باشد، و از این رو انبیاء و اصفیاء به آن مدح شده اند، و در اخبار آمده است که «مؤمن البتّه متّصف به صفت وقار است». و طمأنینه در افعال و حرکات پیش از آنکه ملکه شود وقار نامیده مى شود و چون ملکه شد سکینه خوانده مى شود، زیرا سکینه آرامش باطن است و وقار آرامش ظاهر. و از آنهاست: سوء ظن به خالق و مخلوق سوء ظنّ و بد دلى از نتایج جبن و ضعف نفس است، زیرا هر جبان ضعیف النّفسى هر فکر فاسدى را که به خاطرش مى گذرد و به واهمه اش در مى آید مى پذیرد و پى آن مى رود، و بد گمانى گاهى موجب بیم و اندوه مى شود، و از مهلکات بزرگ است، و خداى سبحان مى فرماید: «یا ایّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اجتَنِبُوا کَثیرا مِن الظَّنِّ إنَّ بَعضَ الظَّنِّ إثْمٌ» 49: 12(حجرات 12) «اى کسانى که ایمان دارید، از بسیارى گمانها بپرهیزید که بعضى گمانها گناه است». و نیز فرمود: «وَ ذلِکُمْ ظَنُّکُمْ الَّذى ظَنَنْتُمْ بِرَبِّکُمْ أرداکُمْ» 41: 23(فصلت 23) «این گمان شما که به خداى خود بردید شما را هلاک کرد». و فرمود: «وَ ظَنَنْتُمْ ظَنَّ السَّوءِ وَ کُنْتُمْ قَوْما بُورا» 48: 12.(فتح 12) «و گمان بد بردید و گروهى هلاک زده شدید». و امیر مؤمنان علیه السّلام فرمود:«ضع أمر أخیک على أحسنه حتّى یأتیک ما یغلبک منه، و لا تظنّنّ بکلمة خرجت من أخیک سوعا و أنت تجد لها فی الخیر محملا». «کار برادر دینى خود را به بهترین وجه و محمل توجیه و حمل کن تا بقدرى که ظنّ غالب [از بدى او] براى تو پیدا شود، و از سخنى که از [دهان ] برادرت بیرون آید تا وقتى که مى توانى محمل خوبى براى آن بیابى گمان بد مبر». و بى شک کسى که با گمان بد نسبت به دیگرى حکم مى کند شیطان او را وا مى دارد که از او غیبت کند یا در بزرگداشت و احترام او بى اعتنائى و سستى نماید و در اداى حقوق او کوتاهى کند، یا به دیده حقارت به او بنگرد و خود را از او بهتر بداند. و این همه از مهلکات است. به علاوه، بدگمانى به مردم از لوازم پلیدى و خبث باطن است، چنانکه خوش گمانى از نشانه هاى سلامت و طهارت دل به شمار مى رود. پس هر که نسبت به مردم سوء ظن داشته باشد و عیوب و لغزشهاى آنان را بجوید خبیث النّفس و بیمار دل است، و هر که به مردم گمان نیک داشته باشد و عیوب آنان را بپوشاند پاکدل و خوش باطن است. بدین گونه مؤمن خوبیهاى برادر مؤمن خود را آشکار مى سازد و منافق بدیهاى مسلمان را افشا مى کند، و از کوزه همان برون تراود که در اوست. و سرّ اینکه بدگمانى علامت خباثت و از اغواء شیطان است و در شرع از آن نهى شده این است که: اسرار قلوب را جز علام الغیوب نمى داند، و هیچ کس حقّ ندارد نسبت به دیگرى اعتقاد بد داشته باشد مگر اینکه بدیش به نحو آشکار که قابل تأویل به خیر نباشد معلوم شود، زیرا در این صورت نمى تواند به علم خود و آنچه به عیان دیده معتقد نباشد. و امّا چیزى را که ندیده و نشنیده و فقط از راهى که نمى داند به دلش افتاده پس شیطان آن گمان را به دل او انداخته، و باید آن را تکذیب کند، زیرا شیطان از هر فاسقى فاسق تر است. و خداوند مى فرماید: «إن جاءَکُمْ فاسِقٌ بِنَبَاءٍ فَتَبَیَّنُوا أنْ تُصیبُوا قَوْما بِجَهالَةٍ» 49: 6. «اگر فاسقى شما را خبرى آورد بررسى و تحقیق کنید مبادا گروهى را از روى جهالت آسیب زنید». بنابراین براى اهل ایمان جایز نیست که شیطان لعین را در خبرى که به دل افکنده، چنانچه قابل تأویل به خلاف آن باشد، تصدیق کنند، اگر چه بعضى قرائن فساد همراه آن باشد. مثلا اگر عالمى را در خانه امیر ظالمى ببینى گمان مبر که به طمع مال حرام آنجا رفته، زیرا محتمل است که رفتنش براى دادرسى و کمک مظلومى باشد. و اگر از دهان مسلمانى بوى شراب یا بى جزم نکنى که شراب حرام آشامیده و حدّ بر او واجب شده، زیرا ممکن است آن را مضمضه کرده و ریخته باشد یا به جبر و قهر به کامش ریخته باشند. به هر حال سوء ظنّ مباح نیست مگر آن گونه که در مورد اموال مسلمین مباح است، و آن مشاهده صریح یا قیام بیّنه (دلیل روشن) و شهود است. و اگر یک عادل به بدى مسلمانى خبر دهد واجب است در خبر او درنگ کنى، نه تصدیق کنى و نه تکذیب، زیرا تکذیب عادل خیانت به اوست، یعنى گمان دروغ گفتن او خود سوء ظنّ است، و همچنین اگر ظنّ عداوت یا حسد برى که این گمان خود تهمت و به منزله ردّ شهادت اوست. و اگر او را تصدیق نمائى به مسلمانى که از او خبر داده شده خیانت کرده اى، زیرا به او گمان بد برده اى، با اینکه احتمال مى رود که آن عادل سهو کرده یا امر بر او مشتبه شده باشد به طورى که در خبر خلاف واقع خود گناهکار و فاسق هم نباشد. و بالجمله: سزاوار نیست که به یکى حسن ظن و به دیگرى سوء ظن داشته باشى، و بنا بر این باید کسى را که به بدى یاد شده به همان حال سابق بنگرى و خبر بد را در پرده نگه دارى، زیرا دلیلى قطعى یا حجّتى شرعى که قبولش واجب باشد بر سوء حال او نیافته اى، و خبر شخص عادل را باید بر امکان سهو و اشتباه، که در خبر دادن ممکن است پیش آید، حمل کنى. امّا مراد از سوء ظن این است که گمان بد را به دل راه دهى و نفس را به آن مایل کنى، لکن مجرّد گذشتن چیزى به خاطر بلکه شک کردن ظنّ بد نیست. زیرا آنچه در آیات و أخبار از آن نهى شده ظن است، و ظن طرف راجح است است که موجب میل نفس به آن مى شود. و نشانه هاى تمایز سوء ظن از مجرّد خطور امرى به دل این است که به واسطه سوء ظن تغییرى در دل از الفت و محبّت به کراهت و نفرت پیدا مى شود، و یا رفتار و معاشرت نسبت به گذشته تفاوت مى کند. و دلیل این بیان گفتار پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله و سلّم است که فرمود: «ثلاث فی المؤمن لا تستحسن و له منهنّ مخرج، فمخرجه من سؤء الظّنّ ألا یحقّقه.» «سه چیز است که براى مؤمن پسندیده نیست ما دام که براى او راه گریزى از آنها هست، راه گریز از سوء ظن این است که آن را به عمل در نیاورد»، یعنى در دل به گمان خود معتقد نشود و به معرض عمل در نیاورد، نه در قلب و نه در جوارح. مطلب دیگر این است که چون سوء ظن از مهلکات است، شارع مقدّس براى اینکه نفوس مردم از سوء ظن مصون بماند از اینکه کسى خود را در معرض تهمت قرار دهد نهى کرده و فرموده است:«اتّقوا مواقع التّهم [1]» «از مواضع و جاهاى تهمت بپرهیزید». و امیر مؤمنان علیه السّلام فرمود:«من عرّض نفسه للتّهمة فلا یلومنّ من أساء به الظّنّ» «کسى که خود را در معرض تهمت قرار دهد ملامت نکند کسى را که به او بدگمان شود». و روایت است که پیغمبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم با همسر خود صفیّه دختر حیىّ بن اخطب [در بیرون خانه ] سخن مى گفت، مردى از انصار بر حضرت گذشت. رسول خدا او را صدا زد و فرمود: اى فلان این همسر من صفیّه است. وى عرض کرد: یا رسول اللّه مگر ما به تو جز گمان نیک مى بریم؟ فرمود: «شیطان همچون خون در آدمى جریان دارد، ترسیدم که در تو نیز داخل شود». بنگر که چگونه رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله و سلّم بر دین او شفقت دارد و آن را پاس __________________________________________________ [1] مشهورتر این است: «اتّقوا من مواضع التّهم». مى دارد، و چگونه به امّت خود طریق احتراز از تهمت را مى آموزد، تا آنجا که حتّى عالم پارساى معروف به تقوى و دیندارى نپندارد که مردم جز گمان نیک به او نمى برند، و این باعث خودستائى و غرور او نشود، زیرا آنچه درباره سرور و اشرف انبیاء امکان دارد درباره دیگرى چگونه امکان ناپذیر است، هر چند به درجه بالاى علم و ورع رسیده باشد. سرّ مطلب این است که: آدمى هر چند پارسا و عالم باشد مردم همه او را یکسان و به یک نظر نمى بینند، بلکه اگر بعضى او را به دیده رضا و احترام مى نگرند بعضى دیگر با چشم دشمنى و نفرت نگاه مى کنند: و عین الرّضا عن کلّ عیب کلیلة و لکنّ عین السّخط تبدى المساویاچشم رضا و دوستى از دیدن هر عیبى ضعیف و ناتوان است امّا چشم نفرت و دشمنى بدیها را ظاهر مى کند و هر دشمن حسودى جز با چشم دشمنى نمى نگرد، خوبیها را مى پوشاند و بدیها را جستجو مى کند، و هر آدم بدى به دیگران جز گمان بد نمى برد، و هر معیوب رسوائى دیگران را عیبناک و رسوا مى خواهد و عیوبشان را در میان مردم ظاهر مى کند، به دو جهت: یکى اینکه بلا و مصیبت وقتى شایع و عمومى شد بى اهمّیّت و عادى مى گردد و دیگر اینکه زبان مردم از او کوتاه مى شود. پس بر هر مؤمنى لازم است که خود را از موضع تهمت دور نگه دارد تا مردم به او گمان بد نبرند، که در این صورت شریک گناه آنان خواهد بود، زیرا هر که سبب معصیت دیگرى شود او هم در گناه با او شریک خواهد بود، و از این رو خداى تعالى فرمود: «وَ لا تَسُبُّوا الَّذینَ یَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ فَیَسُبُّوا اللَّهَ عَدْوا بِغَیرِ عِلمٍ» 6: 108(انعام، 108) «[بتها و معبودهاى ] کسانى را که غیر خدا را مى خوانند دشنام مدهید که از دشمنى و نادانى خدا را دشنام دهند». و رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله فرمود: «چگونه مى بینید کسى را که پدر و مادر خود را دشنام گوید؟ گفتند: آیا ممکن است کسى پدر و مادر خود را دشنام گوید؟ فرمود: آرى پدر و مادر دیگرى را دشنام دهد تا او هم پدر و مادر او را دشنام دهد». راه علاج سوء ظن، این است که - بعد از ملاحظه فساد آن و تذکّر شرافت ضدّش که گمان نیک باشد - باید مواظب باشى که هر گمان بدى که از مسلمانى به خاطر تو بگذرد آن را دنبال نکنى و دل خود را به آن شخص بد نسازى و رفتار خود را با او تغییر ندهى، و همان دلجوئى و گرامیداشت و اعتماد پیشین را کم نکنى، بلکه در مراعات و اکرام و احترام او بیفزائى و براى او دعاى خیر کنى، که این کار شیطان را مأیوس مى کند و از تو مى راند، و دیگر گمان بد را به خاطر تو نیفکند که مبادا براى دفع آن به دعا و گرامى داشت بیشتر بپردازى. و اگر خطا و لغزشى از مسلمانى دیدى باید او را در خلوت نصیحت کنى نه اینکه به غیبت و بدگوئى او پردازى، و بهنگام نصیحت و موعظه او شاد و مسرور مباش که از عیب وى آگاهى، که به او به دیده حقارت بنگرى، با اینکه او تورا به چشم تعظیم مى نگرد، بلکه باید قصد تو نجات او از گناه باشد، و باید از لغزش او محزون باشى چنانکه به عیب و نقص خود اندوهگین مى شوى، و باید بیشتر دوست داشته باشى که بدون نصیحت تو آن عیب را ترک کند تا با نصیحت تو، و هرگاه چنین کردى بین دو اجر و پاداش جمع کرده اى، اجر نصیحت و پاداش اندوه بر مصیبت او و اجر کمک به آخرت او. پیوست (حسن ظن) دانستى که ضدّ بد گمانى به خالق و مخلوق «حسن ظن» به آنهاست. و چون سوء ظن از لوازم ضعف و کوچکى نفس است، پس حسن ظن از نتایج قوّت و ثبات نفس مى باشد، و فوائد خوش گمانى از حدّ شمار بیرون است. و اخبارى که در مدح و فضیلت آن وارد شده قبلا ذکر گردید. پس شایسته است که هیچ مؤمنى از لطف خدا مأیوس نباشد، و نپندارد که خدا به او رحم نخواهد کرد و حتما از عذاب و عقاب او رهائى ندارد، و گمان نکند که بلاها و مصیبتهائى که در دنیا به او مى رسد شرّ و عقوبت است. بلکه سزاوار است که خدا را مهربانتر از پدر و مادر بداند، و معتقد باشد که او را آفریده تا از وجود و فیض خود برخوردارش سازد. و بنابراین در سراى آخرت به او ترحّم خواهد کرد و او را از عذاب ابدى نجات خواهد داد و به نعمتهاى سرمدى بهشت خواهد رساند و مصیبتها و بلاهائى که در دنیا به او وارد مى شود خیر و صلاح او و ذخیره اى براى آخرت او خواهد بود. و همچنین نباید به مسلمانان گمان بد برد، و گفتار و کردار ایشان را مادام که مى توان به وجه صحیحى حمل کرد نباید بر بدى حمل کند. بلکه باید هر عملى که از آنها مى بیند و هر سخنى که مى شنود به بهترین وجوه حمل کند، و خیال و وهم خود را تکذیب و تخطئه نماید، و خویشتن را بر این روش مکلّف سازد تا حسن ظن به تدریج ملکه او شود و سوء ظن بکلّى از خاطر او مرتفع گردد. بلى، حمل بر وجه صحیح با این فرض که اگر با واقع مطابق نباشد (یعنى اگر گمان بد راست و مطابق واقع باشد) باعث ضرر مالى یا فساد دینى یا از میان رفتن عرض و آبرو مى شود، لازم است که حزم و احتیاط را رعایت کند و امور دین و دنیاى خود را به او وانگذارد، تا خسران و ضرر بر او وارد نشود و ننگ و رسوائى دامنش را نگیرد. و از آنهاست: غضب و آن کیفیّتى نفسانى است که باعث حرکت روح از درون به بیرون براى غلبه و پیروزى مى شود، و مبدأ و سرچشمه آن انتقام جویى است. غضب طرف افراط است، و اگر شدید باشد موجب حرکت شدید مى شود، که به سبب آن حرکت حرارتى در مغز و اعصاب پدید مى آید و همچون دود تیره اى نور عقل را مى پوشاند و کار و اثر آن را ضعیف مى کند، و از این رو پند و اندرز در خشمگین اثر نمى بخشد، بلکه بر درشتى و شدّت آن مى افزاید. یکى از علماى اخلاق گفته است: «خشم شعله اى است از آتشى که خدا برافروخته، جز اینکه فقط از دلها برآید و در لابلاى دلها پنهان است همچون آتش زیر خاکستر، و آن را غیرت و حمیّت دینى از دلهاى مؤمنان و یا حمیّت جاهلى و کبر و خودخواهى از دلهاى جبّاران که رگى از شیطان لعین دارند بیرون مى آورد، که شیطان گفت: «خَلَقْتَنى مِن نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طینٍ» 7: 12(اعراف، 12) «مرا از آتش آفریده اى و او را از گل آفریده اى». شأن گل سکون و وقار است و کار آتش شعله ورى و افروختگى. و حرکت قوه غضبیّه یا براى دفع اذیّت و ضرورى است که هنوز واقع نشده و محتمل الوقوع است، یا براى تشفّى و انتقام اگر واقع شده باشد. بنابراین میل به آن و لذّتى که در آن است به یکى از این دو بستگى دارد و جز با یکى از این دو آرام نمى گیرد. پس اگر غضب نسبت به کسى باشد که مى توان از او انتقام گرفت و شخص خشمگین خود را بر انتقام توانا مى بیند، خون منبسط مى شود و از درون بدن به ظاهر میل مى کند و رنگ او سرخ مى شود، و این خشم حقیقى است. و اگر نسبت به کسى باشد که قویتر است و خود را از انتقام گرفتن ناتوان مى داند خون منقبض مى شود و به درون بدن میل مى کند، و اندوهگین مى شود. و اگر در مورد کسى باشد که در انتقام از او شک وجود داشته باشد خون گاهى منبسط و گاهى منقبض مى شود و چهره گاه سرخ و گاه زرد مى گردد و حالت اضطراب پدید مى آید. فصل 13 (افراط و تفریط و اعتدال در قوه غضب) مردم درباره قوه غضب بر سه قسمند: در افراط، در تفریط، در اعتدال. افراط در خشم این است که این صفت چنان بر آدمى چیره شود که از اطاعت عقل و شرع بیرون رود و فکر و بصیرتى برایش باقى نماند. و تفریط این است که این قوه را فاقد باشد یا به قدرى در او ضعیف شود که در مواردى که شرعا و عقلا غضب لازم است هیچ غضب نکند. و اعتدال این است که غضب او بموقع و بجا باشد به طورى که از حدّ شرع و عقل بیرون نرود، بلکه در غضب و عدم آن تابع شرع و عقل باشد، و خشم و انتقامش به فرمان این دو باشد. و شکّى نیست که حدّ اعتدال آن مذموم نیست و در حقیقت از غضب به شمار نمى آید، بلکه از شجاعت به شمار مى رود. و طرف تفریط آن مذموم و نتیجه جبن و خوارى است، و بسا هست که از غضب بدتر است، زیرا کسى که فاقد این قوه است غیرت و حمیّت ندارد، و واقعا ناقص است، و از آثار آن بى غیرتى نسبت به ناموس و کوچکى نفس و تحمّل خوارى از مردم پست و سازشکارى و مداهنه در امر به معروف و نهى از منکر و فحشاء است و از این رو گفته اند: «کسى که در موقع غضب به غضب نیاید خر است» [1]. و خداوند در وصف نیکان صحابه رسول خود فرموده است: «أشِدّاءُ عَلَى الْکُفَّارِ» 48: 29(فتح، 29) __________________________________________________ [1] این جمله منسوب به شافعى است، «احیاء العلوم» ج 3، ص 145. «با کافران سختگیرند». و به پیغمبر خود صلّى اللّه علیه و آله و سلّم خطاب مى کند که:«وَ اغْلُظْ عَلَیهِمْ» 9: 73(توبه، 73) «بر آنها - کافران و منافقان - سخت بگیر». و سختگیرى و غلظت از آثار قوه غضب است، و بنا بر این از دست دادن این قوه به طور کامل یا ضعف آن مذموم است و آشکار است که خشمى که از رذائل محسوب مى شود حدّ افراط است که آدمى را از مقتضاى عقل و دین خارج مى کند. و حدّ تفریط هر چند رذیله است امّا غضب نیست بلکه ضدّ آن و از جبن (ترسوئى) است. و حدّ اعتدال فضیلت و ضدّ آن است و از شجاعت شمرده مى شود، پس غضب منحصر است به قسم اوّل. امّا مردم همان طور که در اصل قوه غضب با هم مختلفند، در حدوث و زوال آن از لحاظ سرعت و کندى نیز متفاوتند. به این معنى که بعضى از مردم زود به خشم مى آیند و بعضى دیگر دیر و به کندى. و بعضى زود خشمگین مى شوند و دیر از خشم باز مى آیند و بعضى به عکس، و در بعضى این دو حال متوسّط بین سرعت و کندى است. به هر حال هر یک از این ها اگر به اشاره عقل باشد ستوده و پسندیده است و از اوصاف شجاعت به شمار مى رود. و در غیر این صورت مذموم و ناپسند است و از آثار غضب یا جبن محسوب مى شود. فصل 14 (غضب) غضب از مهلکات بزرگ است، و چه بسا که به شقاوت ابدى انجامد، مانند قتل نفس و قطع عضو، و از این رو گفته اند: «غضب جنونى است که دفعة عارض مى شود». امیر مؤمنان علیه السّلام فرمود: «الحدّة ضرب من الجنون، لأنّ صاحبها یندم، فان لم یندم فجنونه مستحکم» «خشم شدید نوعى دیوانگى است، زیرا صاحب آن پشیمان خواهد شد، و اگر پشیمان نشود دیوانگیش ریشه دار و استوار است.» و چه بسیار که فشار خون و حرارت بدن بالا رود و موجب مرگ ناگهانى گردد. یکى از حکما گفته است: «کشتیى که به گرداب افتاده و گرفتار طوفانهاى شدید و وحشتناک و امواج هول انگیز شده به خلاص و نجات نزدیکتر است از کسى که شعله غضبش برافروخته گشته است». و در اخبار و آثار از غضب نکوهش و مذمّت شده است. رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: «الغضب یفسد الایمان کما یفسد الخلّ العسل.» «غضب ایمان را فاسد مى کند چنانکه سرکه عسل را». و امام باقر علیه السّلام فرمود:«إنّ هذا الغضب جمرة من الشّیطان توقد فی قلب ابن آدم، و إنّ أحدکم إذا غضب احمرّت عیناه و انتفخت او داجه و دخل الشّیطان فیه، فإذا خاف أحدکم ذلک من نفسه فلیلزم الأرض، فإنّ رجز الشّیطان لیذهب عند ذلک.» «این غضب آتشپاره اى است از شیطان که در دل آدمیزاد برافروخته مى شود و چون کسى از شما خشمگین شود چشمهاى او سرخ مى گردد و رگهایش ورم مى کند و شیطان در درون او داخل مى شود. پس هرگاه یکى از شما از این حالت خویش بترسد به زمین بنشیند، که در این هنگام پلیدى و وسوسه شیطان از وجود او بیرون رود». و امام صادق علیه السّلام فرمود:«و کان أبی علیه السّلام یقول:أىّ شی ء أشدّ من الغضب؟ انّ الرّجل یغضب فیقتل النّفس الّتى حرّم اللّه، و یقذف المحصنة.» «پدرم علیه السّلام مى فرمود: سخت تر از غضب چه چیز است؟ مرد غضب مى کند و مرتکب قتل نفس که خدا حرام کرده مى شود، و زن پاکدامن را متّهم مى سازد». و فرمود [1]:«انّ الرّجل لیغضب فما یرضى أبدا حتّى یدخل النّار.» «همانا مرد غضب مى کند و تا داخل دوزخ نشود هرگز راضى نگردد [2]». و امام صادق علیه السّلام فرمود:«الغضب مفتاح کلّ شرّ» «غضب کلید هر بدى است». و نیز فرمود:«الغضب ممحقة لقلب الحکیم» «خشم هلاک دل مرد حکیم است». و فرمود:«من لم یملک غضبه لم یملک عقله» «کسى که مالک غضب خود نیست مالک عقل خود نیست». امّا علاوه بر اینکه غضب یکى از مهلکات بزرگ است، لوازم و آثار زشت و زیان آورى نیز دارد مانند رها شدن زبان به فحش و دشنام و آشکار ساختن بدى مسلمین و شماتت ایشان و فاش کردن اسرار و پرده درى و استهزاء آنان و غیر این ها از سخنان زشتى که عقلا از آنها شرم دارند. و نیز پریدن به مردم و کتک زدن __________________________________________________ [1] یعنى امام باقر علیه السّلام، این خبر در «کافى» در باب غضب از آن حضرت علیه السّلام روایت شده نه از امام صادق علیه السّلام. [2] یعنى تا مرتکب گناه نشود خشمش فرو نمى نشیند. و مجروح ساختن و دریدن و کشتن، و ناراحتى و رنج دل به واسطه کینه و حسد و دشمنى و نفرت. و همچنین از لوازم آن پشیمانى بعد از فرو نشستن خشم، و دشمنى دوستان، و شماتت دشمنان و استهزاء اراذل و اوباش، و دگرگونى مزاج و تألّم روح و بیمارى تن و مکافات دنیوى و عقوبت اخروى است. و عجب است از کسانى که مى پندارند که شدّت غضب از مردانگى است، با اینکه حرکاتى که از خشمگین سر مى زند کارهاى کودکان و دیوانگان است نه کردار عاقلان و مردان، چنانکه از غضبناک حرکات نامنظّم و زشت و ناشایسته سر مى زند، از قبیل دشنام و هرزه گوئى و سخنهاى رکیک به ماه و خورشید و ابر و باد و باران و درخت و حیوان و جماد. و چه بسیار که کاسه و کوزه خود را بر زمین مى زند و حیوان و جماد را چنان که گوئى با عقلا سخن مى گوید مخاطب قرار مى دهد، و اگر تشفّى نیابد، جامه خویش مى درد و به صورت خود سیلى مى زند، و گاهى چون مستان مدهوش و متحیّر به هر سو مى دود و بسا که بیهوش مى شود و به زمین مى افتد و نمى تواند برخیزد. و چگونه چنین کارهاى زشتى نشانه مردى است و حال آنکه رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله فرموده است: «الشّجاع من یملک نفسه عند غضبه.» «شجاع کسى است که بهنگام غضب خود را تواند نگاه داشت». فصل 15 (طرق معالجه غضب) علماى اخلاق در این اختلاف دارند که آیا مى توان غضب را بکلّى از میان برد یا نه. بعضى گفته اند: ریشه کن کردن غضب از دل غیر ممکن است، زیرا غضب مقتضاى طبع آدمى است. آنچه ممکن است شکستن شدّت و حدّت آن و تخفیف و تضعیف آن است به طورى که دستخوش هیجان شدید نشود. و مى دانى که غضبى که زایل کردن آن لازم است غضب افراطى و مذموم است، زیرا غیر آن که به فرمان عقل و شرع باشد غضبى نیست که اینک مورد بحث ماست، بلکه از آثار شجاعت است و اتّصاف به آن لازم است، اگر چه احیانا به نحو حقیقت یا مجاز غضب نامیده مى شود، چنانکه از امیر مؤمنان علیه السّلام روایت شده است که فرمود: «کان النبىّ صلّى اللّه علیه و آله و سلّم لا یغضب للدّنیا، و اذا أغضبه الحقّ لم یصرفه أحد، و لم یقم لغضبه شی ء حتّى لا ینتصر له.» «پیامبر براى دنیا هرگز خشمگین نمى شد، امّا هرگاه براى حق غضبناک مى شد هیچ کس نمى توانست او را منصرف کند، و هیچ چیز در برابر خشم او پایدارى نمى کرد تا حق را یارى کند». و شکّى نیست که غضبى که براى رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله پدید مى آید غضب مذموم نیست بلکه غضب ممدوح و مقتضى مقام نبوّت و توجیه شجاعت نبوى است. امّا غضب مذموم را مى توان زایل کرد، و اگر امکان نداشت لازم مى آمد که در انبیاء و اوصیاء هم وجود داشته باشد، و بى شک این ادّعا باطل است. امّا معالجه غضب متوقّف است بر چند امر، و ممکن است به بعضى از آنها علاج شود: (اوّل) زایل ساختن اسباب و عواملى که باعث هیجان غضب مى شود، زیرا علاج هر بیمارى ریشه کن کردن مادّه آن است، و انگیزه هاى غضب عبارتند از خود بینى و فخر و کبر و مکر و لجاج و مراء و مزاح و استهزاء و عیب جوئى و سرزنش و مخاصمه و شدّت حرص نسبت به مال و جاه دنیاى فانى، و این ها همه اخلاق پست و هلاک کننده است و با وجود آنها خلاصى از غضب ممکن نیست. پس ابتدا باید آنها را زایل کرد تا ازاله غضب آسان شود. (دوم) اینکه زشتى و سرانجام بد غضب و آنچه را که در شرع در مذمّت آن وارد شده به یاد آورد. (سوم) اخبارى و آثارى را که در ستایش و پاداش دفع غضب رسیده متذکّر شود و فوائد خشم نکردن را به نظر آورد، مانند این ها: پیغمبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله فرمود:«من کفّ غضبه عن النّاس کفّ اللّه تبارک و تعالى عنه عذاب یوم القیامة.» «هر که غضب خود را از مردم باز دارد خداى تعالى در روز قیامت عذاب خود را از او باز مى دارد». و امام باقر علیه السّلام فرمود:«مکتوب فی التّوراة، فیما ناجى اللّه به موسى: أمسک غضبک عمّن ملّکتک علیه أکفّ عنک غضبى.» «در تورات در ضمن مناجات خدا با موسى آمده است که: خشم خود را از کسى که تورا بر او مسلّط ساخته ام باز گیر تا خشم خود را از تو بازگیرم». و امام صادق علیه السّلام فرمود:«أوحى اللّه تعالى إلى بعض انبیائه: یا بن آدم اذکرنى فی غضبک أذکرک فی غضبى و لا أمحقک فیمن أمحق، و اذا ظلمت بمظلمة فارض بانتصارى لک فإنّ انتصارى لک خیر من انتصارک لنفسک.» «خداى تعالى به یکى از پیغمبرانش وحى فرستاد: اى پسر آدم در حال خشمت مرا یاد کن تا در حال خشمم تورا یاد کنم و با آنها که نابودشان مى کنم نابودت نکنم، و هر گاه به تو ستمى رسید به انتقام گرفتن من راضى باش، زیرا انتقام گرفتن من براى تو بهتر است از انتقام گیرى تو براى خودت». و نیز فرمود: «از پدرم شنیدم که: مردى از اهل بادیه به خدمت پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم آمد و گفت: من مردى بادیه نشین هستم مرا سخنى جامع یاد ده. فرمود: ترا امر مى کنم که غضب مکن. و آن اعرابى سه بار خواسته خود را تکرار کرد و همان پاسخ را شنید تا اینکه مرد به خود آمد و گفت: بعد از این چیزى پرسش نخواهم کرد، رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله و سلّم مرا جز به خیر فرمان نداده است.» و فرمود: «مردى نزد رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله آمد و گفت: یا رسول اللَّه مرا پندى بیاموز تا از آن پند گیرم فرمود: برو خشمگین مباش، سپس باز گشت و همین جمله را سه بار شنید». و نیز فرمود:«من کفّ غضبه ستر اللَّه عورته» «هر که غضب خود را نگه دارد، خداوند عیب او را مى پوشاند». و اخبار دیگرى نیز در این خصوص رسیده است. (چهارم) آنکه فوائد ضدّ غضب یعنى حلم و فرو خوردن غیظ و اخبارى را که در ستایش آنها وارد شده - چنانکه خواهد آمد - ملاحظه کند، و خود را خواهى نخواهى بر آن بدارد، و حلم و بردبارى را بر خود ببندد و خشم خود را ظاهر نسازد، که اگر مدّتى چنین کند حلم به تدریج عادت و بر نفس گوارا مى شود و غضب ریشه کن مى گردد. (پنجم) اینکه فکر را بر هر کردار و گفتارى که از او سر مى زند مقدم دارد و خود را از صدور غضب محافظت کند. (ششم) احتراز از مصاحبت و معاشرت با کسانى که غضب بر آنان غالب است و در صدد تشفّى غیظ خود و پیروى از خشم خویش مى باشند، و این را مردى و شجاعت مى نامند، و مى گویند: ما بر فلان امر و فلان امر صبر نداریم و از هیچ کس چیزى را تحمّل نمى کنیم، و مجالست با اهل حلم و کسانى که خشم خود را فرو مى خورند و عفو و گذشت دارند. (هفتم) اینکه بداند که هر چه واقع مى شود به قضا و قدر خداوند است، و همه چیز مسخّر قبضه قدرت اوست، و هر چه در عالم وجود هست یکسره از اوست. و خدا هر چه براى بنده مقدّر کرده است خیر و صلاح بنده در آن است. و بسا که مصلحت او در گرسنگى یا بیمارى یا فقر یا قتل یا امثال این ها باشد. و چون این را دانست توحید بر وجودش غلبه مى کند و بر هیچ کس خشم نخواهد گرفت و نسبت به آنچه بر او وارد مى شود غیظ نخواهد نمود. زیرا در این هنگام مى داند که هر چیزى در قبضه قدرت اوست، همچون قلم در دست نویسنده. پس همان طور که کسى که پادشاهى به قتل او فرمان داده بر قلم خشم نمى گیرد، همین طور کسى که خدا را شناخت و دانست که این نظام کلّى بر وفق حکمت و مصلحت از او صادر شده است، و اگر ذرّه اى از آن که هست دگرگون شود از اصلح بودن بیرون مى رود، بر هیچ کس خشم نخواهد گرفت. امّا غلبه توحید به این وجه مانند کبریت احمر کمیاب است و توفیق دست یافتن به آن از جانب خداى بزرگ است. و اگر براى بعضى از کسانى که از لباس تن مجرّد شده اند حاصل شود همچون برق رباینده است، و طبیعتا دل دوباره به توجّه و التفات به وسائط بر مى گردد، و اگر دوام این حال براى کسى تصوّر شود در مورد انبیاء صدق خواهد کرد، با اینکه التفات فی الجمله ایشان هم به وسائط انکار ناپذیر است. (هشتم) آنکه متذکّر باشد که غضب از بیمارى دل و نقصان عقل است، و باعث آن ضعف و نقص نفس است نه شجاعت و قوّت نفس، و لذا دیوانه زودتر از عاقل خشمگین مى شود و مریض زودتر از سالم از جا در مى رود و پیر ناتوان زودتر از جوان و زن زودتر از مرد غضبناک مى گردد و صاحب اخلاق بد و رذائل زشت زودتر از شخص با فضیلت به خشم مى آید. چنانکه کسى که پست و رذل است به از دست دادن یک لقمه خشمگین مى شود و بخیل به سبب تنگ چشمى وقتى حبّه اى از مالش از کف برود غضب مى کند، حتّى بر عزیزان و فرزندان خود. امّا نفس نیرومند و با فضیلت شأنش از این والاتر است که براى چنین امورى متغیّر و مضطرب گردد، بلکه همچون کوهى بلند است که طوفانها تکانش نمى دهد. و از این روست که سیّد انبیاء صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم فرمود: «لیس الشّدید بالصّرعة، انّما الشّدید الّذى یملک نفسه عند الغضب.» «نیرومندى به کشتى گرفتن نیست، نیرومند کسى است که هنگام خشم خویشتن دار است». و اگر در آنچه گفتیم شک دارى دیده بگشا و به احوال طبقات مردم بنگر، آنگاه کتابهاى سرگذشت و تاریخ را مطالعه کن و به داستانهاى گذشتگان گوش فرا ده، تا بدانى که حلم و عفو و فرو خوردن خشم خوى انبیاء و حکماء و بزرگان و بخردان بوده و غضب خصلت جاهلان و بیخردان. (نهم) آنکه به یاد آورد که تسلّط و قدرت خدا بر او بیشتر و شدیدتر است از قدرت وى بر این ضعیفى که بر او غضب کرده، و او در جنب قوّت قاهره خداوند بى نهایت ضعیفتر است از این ضعیف ناتوان. پس باید بترسد و حذر کند از اینکه چون غضب خود را بر او جارى سازد خداوند غضب خود را در دنیا و آخرت بر او جارى کند. و روایت شده است که: «هیچ پادشاهى در بنى اسرائیل نبود مگر اینکه حکیمى دانشمند با او بود، که وقتى غضبناک مى شد نوشته اى را به وى مى داد که بر آن نوشته بود: بر زیردستان رحم کن و از مرگ بترس و به یاد آخرت باش، و چون آن پادشاه خشمگین مى شد آن را مى خواند و غضب او فرو مى نشست.» و در یکى از کتابهاى آسمانى آمده است: «اى فرزند آدم هنگام خشمت مرا یاد کن تا هنگام خشمم تورا یاد کنم، و تورا با آنها که نابودشان مى کنم نابود نکنم.»«» (دهم) اینکه متذکّر باشد که ممکن است آن ضعیفى که مورد خشم اوست روزى قوى شود و در صدد انتقام برآید و زبان سرزنش و شماتت بگشاید و به جان و مال و اهل و عرض وى آسیب رساند. (یازدهم) اینکه درباره سبب و انگیزه اى که او را به غیظ و غضب مى خواند بیندیشد. پس اگر آن انگیزه بیم از ذلّت و خوارى و موصوف شدن به عجز و ناتوانى و کوچکى نفس در نزد مردم است، باید متوجّه باشد که بردبارى و فرو خوردن خشم و دفع غضب از نفس نشانه ذلّت و خوارى نیست و از ضعف و کوچکى نفس ناشى نمى شود، بلکه از آثار قوّت نفس و شجاعت انسان است. و اضداد آن از نقص و ضعف و ناتوانى نفس پدید مى آید. بنابراین دفع خشم از خود در واقع او را از بزرگى نفس خارج نمى کند، و بر فرض اینکه در نظر جاهلان مردم چنین باشد نباید به آن اعتنا کند، و به یاد آورد که اتّصاف به ذلّت و کوچکى نزد بعضى از اراذل و نابخردان بهتر است از خوارى روز قیامت و رسوائى در پیشگاه خداى بزرگ. و اگر انگیزه آن، ترس از این است که چیز محبوبى از دستش برود، باید بداند که آنچه از بیم فقدانش خشمگین مى شود یا براى هر کسى ضرورى است، مانند خوراک و پوشاک و مسکن و تندرستى، که این ها همان است که پیامبر صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم درباره آنها فرموده: «من أصبح آمنا فی سربه، معافى فی بدنه، و له قوت یومه، فکأنّما خیّرت له الدّنیا بحذافیرها». «هر که صبحگاه برخیزد در حالى که داراى امنیّت و تن سالم و قوت روز خویش باشد گوئى سراسر دنیا از آن اوست». یا براى هر کسى غیر ضرورى است مانند جاه و منصب و اموال زائد. یا براى بعضى ضرورى است نه براى همه، مانند کتاب براى عالم و ابزار صناعات براى صنعتگران. و شکّى نیست که آنچه ضرورى نیست شایستگى ندارد که محبوب اهل بصیرت باشد، زیرا آدمى آنچه را که در زندگى کنونى بدان محتاج نیست ناگزیر در آینده از دست مى دهد، پس چرا عاقل آن را دوست بدارد و از فقدانش خشمگین شود، که اگر این را مى دانست البتّه براى فقدان این گونه چیزها غضب نمى کرد. امّا آنچه براى همه یا براى بعضى ضرورى است، اگر چه خشم و اندوه از فقدان آنها مقتضاى طبع آدمى از جهت شدّت احتیاج به آنهاست، امّا عاقل وقتى تأمّل کند در مى یابد که اگر به دست آوردن چیزهاى ضرورى که از دست داده ممکن باشد بدون غیظ و غضب هم امکان دارد، و اگر ممکن نیست با غضب هم امکان ندارد. و به هر حال بعد از تأمّل مى فهمد که غضب جز رنج و ناخوشى دنیوى و عقوبت اخروى ثمرى نخواهد داشت. و با درک این مطلب دیگر غضب نخواهد کرد، و اگر خشمى برایش پیش آید به آسانى آن را از خود مى راند. (دوازدهم) اینکه بداند که خدا دوست دارد که بنده خشم نکند، و حبیب آنچه را که محبوب مى خواهد البتّه اختیار مى کند، پس اگر بنده دوستدار خداست شدّت دوستى او به خدا باید آتش خشم وى را فرو نشاند. (سیزدهم) اینکه زشتى صورت و حرکات خود هنگام غضب را به نظر آورد، از این راه که چهره و حرکات دیگران را در حال غضب یاد آور شود. (تتمیم) باید دانست که بعضى از معالجات یاد شده مى تواند انگیزه هاى غضب را قطع کند و موادّ آن را ریشه کن سازد، به طورى که دیگر خشم به هیجان نیاید، و بعضى دیگر از شدّت آن مى کاهد یا به موقع صدور و هیجان آن را فرو مى نشاند. از جمله معالجات غضب این است که هنگام هیجان آن از شرّ شیطان به خدا پناه ببرد، و اگر ایستاده است بنشیند، و اگر نشسته است بخوابد، و با آب سرد وضو بگیرد یا غسل کند، و اگر خشم او بر کسى باشد که با یکدیگر قرابت رحم دارند دست به بدن او گذارد، که خشم آرام مى گیرد، چنانکه در اخبار آمده است.«» پیوست (فضیلت بردبارى و فرو بردن خشم) دانستى که حلم آرامش نفس است به طورى که غضب به آسانى آدمى را حرکت ندهد و ناملایمات او را بزودى آشفته و مضطرب نسازد. و حلم ضدّ حقیقى غضب است، زیرا مانع از پدید آمدن یا هیجان آن است. و کظم غیظ (فرو بردن خشم) نیز غضب را ضعیف و دفع مى کند و از این جهت ضدّ آن است. و ما اکنون به فضیلت و شرافت حلم و سپس به فوائد و منافع کظم غیظ اشاره مى کنیم، تا کسى که در پى از میان بردن غضب است با اتّصاف به حلم جلوى خشم خود را بگیرد، و با اتّصاف به کظم غیظ هیجان آن را دفع کند. امّا (حلم) - اشرف کمالات نفسانى بعد از علم است، بلکه علم بدون آن سود نمى بخشد، و از این روست که هر گاه از ستایش علم سخن مى رود حلم نیز با آن ذکر مى شود. پیغمبر اکرم صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم فرمود:«اللّهم أغننى بالعلم و زیّنّى بالحلم» «خداوندا مرا به سبب علم بى نیاز کن و با حلم زینت بخش». و نیز فرمود: «پنج چیز از روش مرسلین است» و حلم را یکى از آنها شمرد. و فرمود:«ابتغوا الرّفعة عند اللَّه» «مرتبه بلند را نزد خدا بجوئید»، پرسیدند: چیست آن؟ فرمود: «تصل من قطعک، و تعطى من حرمک، و تحلم عمّن جهل علیک» «هر که دوستى تورا قطع کند با او پیوند کن، و هر که از نیکى خود تورا محروم سازد با او نیکى کن، و هر که به نادانى با تو رفتار کند حلم بورز». و فرمود:«انّ الرّجل المسلم لیدرک بالحلم درجة الصّائم القائم» «مرد مسلمان به واسطه حلم به مرتبه کسى مى رسد که روزها روزه گیرد و شبها را به عبادت به سر برد». و فرمود:«انّ اللَّه یحبّ الحیىّ الحلیم، و یبغض الفاحش البذىّ» «خداوند بنده با حیاى بردبار را دوست دارد، و فحش گوى بى شرم را دشمن دارد». و فرمود:«ثلاث من لم تکن فیه واحدة منهنّ فلا تعتدّوا بشی ء من عمله: تقوى تحجزه عن معاصى اللَّه، و حلم یکفّ به السّفیه، و خلق یعیش به فی النّاس». «سه چیز است که هر که یکى از آنها را نداشته باشد هیچ عملى او را فایده نمى بخشد: تقوایى که وى را از گناه باز دارد، و حلمى که با آن سبکى سبکسران را کوتاه کند، و اخلاقى که با آن در میان مردم زندگى کند.» و فرمود: «چون خلایق در روز قیامت گرد آیند منادى ندا کند که اهل فضل کجایند؟ گروهى برخیزند و به سوى بهشت شتاب کنند، ملائکه به ایشان برخورند و گویند: چرا به شتاب به سوى بهشت مى روید؟ گویند: ما اهل فضیلت هستیم. پرسند: فضیلت شما چیست؟ گویند: وقتى به ما ظلمى رسید صبر کردیم، و چون به ما بدى کردند عفو کردیم، و اگر به ما سبکسرى شد حلم نمودیم. فرشتگان گویند: به بهشت درآئید که پاداش اهل عمل چه نیک است.» و نیز فرمود: «ما أعزّ اللَّه بجهل قطّ، و لا أذلّ بحلم قطّ.» «هرگز خدا به نادانى کسى را عزیز نکرد و هرگز با حلم کسى را ذلیل نساخت». و امیر مؤمنان علیه السّلام فرمود: «لیس الخیر أن یکثر مالک و ولدک، و لکنّ الخیر أن یکثر علمک و یعظم حلمک.» «خوبى آن نیست که مال و اولاد تو بسیار باشد بلکه خیر آن است که علم تو بسیار و حلم تو عظیم باشد.» و علىّ بن الحسین علیهما السّلام فرمود: «انّه لیعجبنى الرّجل أن یدرکه حلمه عند غضبه» «مردى که بهنگام خشم حلمش او را دریابد مرا به شگفت مى آورد». و امام صادق علیه السّلام فرمود: «کفى بالحلم ناصرا»، «حلم براى نصرت و یاورى هر کسى کافى است». و فرمود:«و اذا لم تکن حلیما فتحلّم» «و اگر حلم ندارى خود را به حلم وادار کن». و نیز فرمود: «وقتى میان دو نفر نزاعى واقع شود دو فرشته فرود مى آیند و به سبکسر آن دو مى گویند: گفتى و گفتى و خود به آنچه گفتى سزاوارى و جزاى تو به تو خواهد رسید. و به آن که حلم ورزد گویند: صبر کردى و حلم ورزیدى اگر آن را به انجام رسانى خدا تورا خواهد آمرزید. و حضرت سخن را چنین ادامه داد: و اگر حلیم جواب سفیه را باز گوید آن دو فرشته بالا روند.» روزى آن حضرت غلامى را براى کارى فرستاد، غلام دیر کرد، به دنبال او بیرون شد، او را در میان راه خوابیده یافت، بر بالین او نشست و او را باد مى زد تا بیدار شد. به او فرمود: «اى فلان این قدر حق و اختیار ندارى که شب و روز بخوابى، شبت از تو و روزت از ماست.» و امام رضا علیه السّلام فرمود: «لا یکون الرّجل عابدا حتّى یکون حلیما» «مرد عابد نخواهد بود مگر آنکه حلیم باشد». امّا (کظم غیظ) - اگر چه فضیلت و شرافت آن به مرتبه حلم نمى رسد زیرا کظم غیظ در واقع تحلّم یعنى خود را به حلم بستن و تظاهر به حلم است، لکن اگر کسى بر آن مداومت نماید تا عادت کند صفت حلم طبیعى براى او پدید مى آید، به نحوى که غیظ هیجان نمى یابد تا به فرو خوردن آن نیاز باشد. و از این رو رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم فرمود: «انّما العلم بالتّعلّم و الحلم بالتّحلّم» «علم به تعلّم - فرا گرفتن و آموختن - و حلم به تحلّم حاصل مى شود». و کسى که طبعا حلیم و بردبار نباشد ناگزیر باید در فرو بردن خشم بهنگام هیجان آن بکوشد تا صفت حلم براى او پدید آید. و خداى سبحان فرو برندگان خشم (کاظمین غیظ) را در کتاب کریم خود ستوده، و اخبار در شرافت آن و بزرگى اجر و ثواب آن متواتر است. رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم فرمود:«من کظم غیظا و لو شاء أن یمضیه أمضاه، ملأ اللَّه قلبه یوم القیامة رضا»«». «هر که خشمى را فرو برد که اگر بخواهد مى تواند آن را اعمال کند، خدا روز قیامت دلش را از خشنودى و رضا پر مى کند». و نیز فرمود:«ما جرع عبد جرعة أعظم اجرا من جرعة غیظ کظمها ابتغاء وجه اللَّه تعالى». «هیچ بنده اى جرعه اى نیاشامید که اجر آن بیشتر باشد از جرعة غیظى که براى خداى تعالى فرو برده است». و فرمود: «انّ لجهنّم بابا لا یدخله إلا من شفى غیظه بمعصیة اللَّه تعالى». «جهنّم را درى است که فقط کسانى که خشم خود را به گناه خدا فرو نشانده باشند از آن داخل مى شوند». و فرمود: «هر که خشم خویش فرو برد در حالى که مى تواند آن را به اجرا در آورد خداوند در روز قیامت در برابر خلائق او را بخواند تا هر حور بهشتى که خواهد برگزیند». و فرمود: «من أحبّ السّبیل إلى اللَّه تعالى جرعتان: جرعة غیظ یردّها بحلم، و جرعة مصیبة یردّها بصبر.» «محبوبترین راه به سوى خداى تعالى نوشیدن دو جرعه است: جرعه خشمى که با بردبارى فرویش برد، و جرعه مصیبتى که با صبرش پائین کشد». حضرت سیّد الساجدین علیه السّلام فرمود:«و ما تجرّعت جرعة أحبّ إلىّ من جرعة غیظ لا أکافى بها صاحبها». «هیچ جرعه اى محبوبتر از جرعه خشمى که طرف را بدان کیفر ندهم ننوشیده ام». و امام باقر علیه السّلام فرمود:«من کظم غیظا و هو یقدر على امضائه، حشا اللَّه تعالى قلبه أمنا و ایمانا یوم القیامة». «هر که خشمى را فرو خورد که بتواند آن را اعمال کند، خداى تعالى روز قیامت دلش را از ایمنى و ایمان پر کند». و به یکى از فرزندان خود فرمود«»:«یا بنىّ ما من شی ء أقرّ لعین أبیک من جرعة غیظ عاقبتها صبر و ما یسرّنى أنّ لی بذل [2] نفسی حمر النّعم». «پسرم چیزى مانند جرعه خشمى که به صبر پایان یابد چشم پدرت را روشن نخواهد کرد و شاد نخواهم شد که در برابر فروتنى ام (یا مدارایم) شتران سرخ مو داشته باشم». و امام صادق علیه السّلام فرمود:«نعم الجرعة الغیظ لمن صبر علیها، فإنّ عظیم الأجر لمن عظیم البلاء، و ما أحبّ اللَّه قوما الا ابتلاهم». «نیکو جرعه اى است خشم براى کسى که بر آن صبر کند، که پاداش بزرگ در برابر بلاى بزرگ است، و خدا مردمى را که دوست دارد مبتلاشان مى سازد». و نیز فرمود:«ما من عبد کظم غیظا إلا زاده اللَّه عزّ و جلّ عزّا فی الدّنیا و الآخرة، و قد قال اللَّه عزّ و جلّ: «وَ الکاظِمینَ الغَیْظَ وَ العافینَ عَنِ النَّاسِ وَ اللَّهُ یُحِبُّ الْمُحْسِنینَ» 3: 134 __________________________________________________ [2] الذلّ: اللین و التواضع، و الذلّ: الرحمة و الرفق (المنجد). (آل عمران، 134) و أثابه اللَّه مکان غیظه ذلک». «هیچ بنده اى خشمى فرو نخورد مگر اینکه خداى عزّ و جلّ عزّت او را در دنیا و آخرت بیفزاید، و خداى عزّ و جلّ مى فرماید: «و آنها که خشم فرو خورند و از مردم بگذرند، و خدا نیکوکاران را دوست مى دارد» و خدا او را به جاى فرو خوردن خشمش این پاداش دهد». و امام موسى بن جعفر علیه السّلام فرمود:«اصبر على اعداء النّعم، فانّک لن تکافى من عصى اللَّه فیک بأفضل من أن تطیع اللَّه فیه.» «بر دشمنان نعمتها (یعنى حسودان) صبر کن، که کسى را که درباره تو خدا را نافرمانى کرده هرگز نمى توانى بهتر از اطاعت خدا درباره او تلافى کنى». و از آنهاست: انتقام انتقام این است که اگر کسى با دیگرى بدى کند او هم در صدد بدى کردن مثل آنچه او کرده یا بیشتر از آن برآید - اگر چه حرام باشد. زیرا هر انتقامى جایز نیست، چنانکه نباید غیبت را به غیبت و فحش را به فحش و بهتان را به بهتان و سخن چینى نزد ظلمه را به مانند آن... و دیگر محرّمات را مکافات به مثل کرد. رسول اکرم صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم فرمود:«ان امرؤ عیّرک بما فیک فلا تعیّره بما فیه» «اگر مردى تورا به عیبى که در تو هست سرزنش کند تو او را به آنچه در اوست سرزنش مکن». و نیز فرمود:«المستبّان شیطانان یتهاتران» «دو نفر که به یکدیگر ناسزا مى گویند دو شیطانند که هم را تکذیب مى کنند». و روایت شده است که شخصى در محضر پیغمبر صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم به أبو بکر دشنام داد و او ساکت بود و چون أبو بکر به تلافى آغاز کرد، پیغمبر صلّى اللَّه علیه و آله برخاست و به او خطاب کرد: «فرشته از جانب تو به او جواب مى داد، و چون به سخن آمدى فرشته رفت و شیطان آمد و در مجلسى که شیطان در آن است من نمى نشینم». پس هر گفتار یا کردارى که از روى ظلم از شخصى نسبت به دیگرى صادر شود اگر در شرع قصاص و غرامتى براى آن معیّن شده به همان اکتفا کند و از آن تجاوز نکند، اگر چه باز عفو برتر و بهتر و به ورع و تقوى نزدیکتر است. و اگر در شرع جزائى معیّن براى آن نرسیده است، باید در انتقام و تشفّى به مقدارى که در آن حرام و دروغ نباشد بس کند، مثل اینکه در مقابل کسى که دشنام دهد یا از او بدگوئى کند و مانند آن که در شرع مکافاتى براى آن معیّن نشده همین اندازه بگوید که اى بى شرم اى بد اخلاق اى بى آبرو... و مانند این ها اگر این صفات را داشته باشد. یا بگوید: خدا جزاى تو را بدهد و از تو انتقام بگیرد یا: تو کیستى (که من جواب تو بگویم)؟ یا: اى جاهل و اى احمق و این دروغ نیست، زیرا هیچ کس از جهل و حمق خالى نیست. امّا جهل که معلوم است و امّا حمق به دلیل آنچه وارد شده که مردم همه در شناختن ذات خدا احمقند. و دلیل بر جواز این مقدار از انتقام گفتار نبى اکرم صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم است که فرمود: «گناه دو ناسزاگو بر کسى است که آغاز کرده بشرط آنکه مظلوم تجاوز نکند»، و سخن امام کاظم علیه السّلام درباره دو مردى که یکدیگر را دشنام دهند: «آغاز کننده به دشنام ستمکارتر است و گناه خود و گناه رفیقش به گردن اوست در صورتى که آن کس که به او ستم شده از حدّ نگذرد». این دو حدیث دلالت دارد براینکه کسى که ناسزا و دشنام را آغاز نکرده مى تواند مقابله به مثل کند بدون اینکه مرتکب گناه و تعدّى شود. و معلوم است که مراد از دشنام در این دو حدیث نمونه کلماتى است که یاد شد نه فحش و سخنان دروغ. شکّى نیست که نگاه داشتن خود و اقتصار بر مجرّد آنچه بعد از شروع در جواب جائز شناخته شده مشکل است، و شاید سکوت از جواب و حواله انتقام به ربّ الأرباب آسانتر و برتر است، البتّه تا حدّى که به بى غیرتى و بى حمیّتى نکشد. زیرا بیشتر مردم در وقت غضب از ضبط خود عاجزند و حال آنها در حدوث و زوال غضب مختلف است. پیغمبر اکرم صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم فرمود: «بنى آدم بر طبقات گوناگون آفریده شده اند: بعضى دیر به غضب مى آیند و زود بر مى گردند (آرام مى گیرند) و بعضى زود به خشم مى آیند و زود بر مى گردند، و گروهى زود به غضب مى آیند و دیر آرام مى گیرند و بعضى دیر خشمگین و دیر آرام مى شوند. و بهترین این ها کسانى هستند که دیر غضبناک و زود راضى مى شوند، و بدترین آنها کسانى اند که زود به خشم مى آیند و دیر راضى و آرام مى شوند». و در خبر دیگر آمده است که: «مؤمن سریع الغضب و سریع الرّضاست، و این به جاى آن». امّا راه علاج در ترک انتقام این است که: در بدى عاقبت آن در دنیا و آخرت بیندیشد و فوائد ترک آن را به یاد آورد، و بداند که واگذاشتن آن به منتقم حقیقى بهتر و برتر است، که انتقام او شدیدتر و قویتر است. آنگاه در فوائد عفو و فضیلت آن تأمّل کند، چنانکه بیان آن اکنون مى آید: پیوست (عفو) ضدّ انتقام «عفو» و بخشش است. و عفو صرف نظر کردن از حقّ قصاص یا غرامت است. و فرق آن با حلم و کظم غیظ روشن است. و آیات و اخبار در مدح و حسن آن بیش از حدّ شمار است. خداى تعالى مى فرماید: «خُذِ الْعَفْوَ وَ أمُر بِالعُرفِ» 7: 199(اعراف، 199) «عفو را فرا گیر و به نیکى امر کن». و نیز فرمود:«وَ لْیَعْفُوا وَ لیَصْفَحُوا» 24: 22(نور، 22) «باید عفو و گذشت داشته باشند و چشم بپوشند». و فرمود:«وَ أنْ تَعْفُوا أَقرَبُ لِلتَّقْوى 2: 237(بقره، 237) «و گذشت کردن شما به تقوى نزدیکتر است». و پیغمبر اکرم صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم فرمود:«ثلاث و الّذى نفسی بیده إن کنت حالفا لحلفت علیهنّ: ما نقصت صدقة من مال فتصدّقوا، و لا عفا رجل من مظلمة یبتغى بها وجه اللَّه إلا زاده اللَّه بها عزّا یوم القیامة، و لا فتح رجل على نفسه باب مسألة إلا فتح اللَّه علیه باب فقر». «سه چیز است که به خدائى که جان من در قبضه قدرت اوست اگر بخواهم درباره چیزى قسم یاد کنم درباره آنها قسم مى خورم: صدقه مال را هیچ کم نکند پس صدقه بدهید، و هیچ کس براى خشنودى خدا ستمى را که بر او رفته است نبخشد مگر آنکه خداوند روز قیامت عزّت او را خواهد افزود، و هیچ کس درى از سؤال (نیاز به دیگران بردن و گدائى) را بر خود نگشاید مگر آنکه خداوند درى از فقر بر او مى گشاید». و فرمود:«العفو لا یزید العبد إلا عزّا، فاعفوا یعزّکم اللَّه.» «گذشت جز عزّت بنده را نیفزاید، گذشت کنید تا خدا شما را عزیز کند». و فرمود:«ألا أخبرک بأفضل أخلاق أهل الدّنیا و الآخرة: تصل من قطعک و تعطى من حرمک و تعفو عمّن ظلمک». «مى خواهى بهترین اخلاق اهل دنیا و آخرت را به تو نشان دهم: با آن کس که از تو بریده پیوند کنى و به کسى که محرومت ساخته ببخشى و از کسى که به تو ستم کرده درگذرى». و فرمود: «موسى گفت: پروردگارا کدام یک از بندگان تو نزد تو عزیزترند؟ فرمود: آن که در وقت قدرت عفو کند». امام سجّاد علیه السّلام فرمود:اذا کان یوم القیامة جمع اللَّه الأوّلین و الآخرین فی صعید واحد، ثمّ ینادى مناد: این أهل الفضل؟ قال: فیقوم عنق من النّاس فتلقّاهم الملائکة، فیقولون: و ما فضلکم فیقولون کنّا نصل من قطعنا، و نعطى من حرمنا، و نعفو عمّن ظلمنا، قال: فیقال لهم: صدقتم، أدخلوا الجنّة». «چون روز قیامت شود خداى تعالى پیشینیان و پسینیان را در یک سرزمین گرد آورد، آنگاه یک منادى ندا مى کند: اهل فضل کجایند؟ گروهى از مردم بر مى خیزند و فرشتگان آنان را مى بینند و مى گویند که فضل شما چه بوده؟ گویند: ما به کسى که از ما مى برید مى پیوستیم و به آن که ما را محروم مى کرد مى بخشیدیم و از کسى که به ما ستم مى نمود گذشت مى کردیم، پس به آنها گویند: راست گفتید، داخل بهشت شوید». و امام باقر علیه السّلام فرمود:«النّدامة على العفو أفضل و أیسر من النّدامة على العقوبة». «پشیمانى از عفو بهتر و آسانتر است تا پشیمانى از کیفر». و امام صادق علیه السّلام فرمود:«ثلاث من مکارم الدّنیا و الآخرة: تعفو عمّن ظلمک، و تصل من قطعک، و تحلم اذا جهل علیک.» «سه چیز از خوبیهاى دنیا و آخرت است: گذشت از کسى که به تو ستم کرده و پیوند با آن که از تو بریده و خویشتن دارى وقتى با تو نادانى کنند». و امام موسى بن جعفر علیهما السّلام فرمود:«ما التقت فئتان قطّ إلا نصر أعظمهما عفوا.» «هیچ دو گروه متخاصمى با هم برنخورند مگر آن که گذشتش بیشتر بود نصرت یافت و پیروز شد». براى فضیلت و شرافت عفو همین بس که جمیل ترین صفات الهى است و در مقام خضوع و تذلّل، خدا را به این صفت مى ستایند. حضرت سجّاد علیه السّلام در مناجات خود مى گوید: «أنت الّذى سمّیت نفسک بالعفو، فاعف عنّى.» «تو آنى که خود را به عفو و گذشت نام نهادى، پس از من درگذر». و نیز گفت:«أنت الّذى عفوه أعلى من عقابه.» «تو آنى که عفوت بیش از عقاب است.» و از آنهاست: عنف (درشتى و سختگیرى) عنف یعنى غلظت و درشتى در گفتار یا حرکات. این صفت از نتایج قوه غضب است و ضدّ آن رفق است یعنى نرمى و آن از نتایج حلم است. شکّى نیست که غلظت و درشتى در گفتار و کردار باعث نفرت مردم از آدمى مى گردد و امر معاش و معاد را مختل مى سازد، و از این رو خداى سبحان در مقام ارشاد پیامبر خود را از آن نهى مى کند و مى فرماید: «وَ لَوْ کُنْتَ فظَّا غَلیظَ الْقَلبِ لأنفَضّوا مِن حَوْلِکَ» 3: 159.(آل عمران، 159) «اگر درشتخو و سختدل بودى از دور تو پراکنده مى شدند». و از سلمان روایت شده است که گفت: «هر گاه خدا بخواهد بنده اى را هلاک کند حیا را از او مى گیرد، و چون حیا از او گرفته شد جز خیانتکار و خیانت شده خدا را ملاقات نخواهد کرد، و چون خائن باشد امانت از او مى رود، وقتى امانت از او رخت بربست جز بدخوى سختدل خدا را دیدار نکند، و چون چنین باشد بند ایمان از گردنش جدا مى شود و چون بند ایمان از او گسست جز شیطانى ملعون (دور از رحمت خدا) به ملاقات خدا نرود». از این سخن برمى آید که اهل غلظت و درشتخوئى در حقیقت شیطان است. پس بر هر عاقلى واجب است که کاملا از آن احتراز جوید و در هر کارى که مى خواهد بکند و هر سخنى که مى خواهد بگوید در آن بیندیشد، تا خود را از غلظت و بدخوئى نگه دارد، و فضیلت مدارا و رفق را به یاد آورد، و خود را و لو به تکلّف بر آن بدارد تا ملکه او گردد و آثار عنف بکلّى از او زایل شود. پیوست (فضیلت رفق و نرمى) اخبار درباره فضیلت رفق و مدارا بیشمار است، و ما در اینجا به قسمتى از آنها اشاره مى کنیم، پیغمبر اکرم صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم فرمود: «لو کان الرّفق خلقا یرى، ما کان فیما خلق اللَّه شی ء أحسن منه». «اگر رفق مخلوقى مى بود که دیده مى شد، در میان مخلوقات خدا از او نیکوتر نبود». و نیز فرمود:«انّ اللَّه رفیق یحبّ الرّفق، و یعطى على الرّفق ما لا یعطى على العنف«»». «خدا مهربان و صاحب رفق است و کسى را که چنین باشد دوست دارد و پاداشى که بر رفق و نرمى مى دهد بر عنف و درشتى نمى دهد». و فرمود:«ما اصطحب اثنان إلا کان أعظمهما أجرا و أحبّهما إلى اللَّه تعالى ارفقهما بصاحبه». «هیچ دو نفرى با هم مصاحبت و همدمى نداشته اند مگر اینکه مدارا کننده تر آن دو پاداشش نزد خداى تعالى بزرگتر و محبوبیّتش بیشتر است». و فرمود:«الرّفق یمنْ و الخرق شؤم». «رفق و ملایمت میمنت دارد و خشونت و درشتى شوم است». و فرمود:«من کان رفیقا فی امره نال ما یریده من النّاس». «هر که در کار خود رفق داشته باشد به آنچه از مردم بخواهد مى رسد». و فرمود:«إذا احب اللَّه أهل بیت أدخل علیهم الرّفق». «خدا اگر خانواده اى را دوست بدارد رفق و نرمى به آنان مى دهد». و فرمود: «هر که را رفق و نرمى دادند خیر دنیا و آخرت را به او دادند و هر که را از رفق محروم ساختند او را از خیر دنیا و آخرت محروم کردند.» و فرمود: «خداوند اگر بنده اى را دوست دارد رفق و مدارا به او مى دهد، و کسى که از رفق محروم باشد از همه خیرات محروم است.» و فرمود: «مى دانید چه کسى بر آتش دوزخ حرام است؟ هر نرمخوى آسانگیر [به دلها] نزدیک». و امام کاظم علیه السّلام فرمود:«الرّفق نصف العیش» «نرمى و مدارا نصف زندگى است». و نیز به کسى که بین او و مردى از آن قوم سخن درگرفته بود (با یکى از مخالفان نزاع مى کرد) فرمود: «ارفق بهم، فإنّ کفر أحدکم فی غضبه، و لا خیر فیمن کان کفره فى غضبه». «با آنها نرمى کن، زیرا کفر هر یک از شما در خشم اوست، و خیرى نیست در کسى که کفرش در خشمش باشد». به تجربه رسیده است که انجام امور و نیل به مقاصد بستگى به مدارا و نرمخوئى با مردم دارد. هر پادشاهى که به لشکر و رعیّت خود مهربان و نرم است امر مملکتش منتظم و سلطنتش بادوام است، و اگر درشتخوى و سختگیر باشد امرش مختل مى گردد و مردم از دور او پراکنده مى شوند و سلطنتش به اندک مدّتى بر باد مى رود. و همچنین دیگر طبقات مردم از علما و امرا و صاحبان مناصب و معاملات و صنایع و پیشه ها. تکمله (مدارا) «مدارا» از حیث معنى نزدیک به رفق است، زیرا مدارا نرمى و ملایمت و حسن معاشرت با مردم و تحمّل ناگوارى و آزار آنهاست. گاهى بین رفق و مدارا مى توان تفاوتى قائل شد به این اعتبار که در مدارا تحمّل آزار مردم هست و در رفق نیست. درباره ستایش و فوائد دنیوى و اخروى مدارا اخبار بسیارى رسیده است مانند قول پیغمبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم:«المداراة نصف الإیمان» «مدارا یک نیمه ایمان است». و نیز قول آن حضرت صلّى اللّه علیه و آله و سلّم:«ثلاث من لم یکنّ فیه لم یتمّ عمله: ورع یحجزه عن معاصى اللّه، و خلق یدارى به النّاس، و حلم یردّ به جهل الجاهل.» «سه چیز است که در هر که نیست کارش انجام نگیرد: تقوائى که وى را از گناه باز دارد و اخلاقى که با مردم بسازد و مدارا کند و حلمى که با آن سبکى نادان سبکسر را دفع کند». و نیز گفتار آن حضرت صلّى اللّه علیه و آله و سلّم:امرنى ربّى بمداراة النّاس کما امرنى بأداء الفرائض.» «پروردگارم مرا به مدارا و سازش با مردم امر فرمود چنانکه به انجام واجبات امر فرمود». و قول امام باقر علیه السّلام: «در توراة نوشته است - در آنچه خداى عزّ و جلّ به موسى فرمود این بود - که: اى موسى راز پنهان مرا در باطن خویش پوشیده دار، و در ظاهر خود مدارا با دشمنان من و دشمنان خود را آشکار کن...» (تا آخر حدیث). و قول امام صادق علیه السّلام: «جبرئیل نزد پیغمبر صلّى اللّه علیه و آله آمد و گفت: اى محمّد پروردگارت سلام مى رساند و مى فرماید: با مخلوقم مدارا کن.» و نیز قول آن حضرت علیه السّلام: «گروهى از قریش با مردم کم سازگارى کردند و از قریش رانده شدند. به خدا قسم در حسبهاى آنها (از نظر خانوادگى) عیبى نبود، و گروهى از غیر قریش با مردم مدارا و خوشرفتارى نمودند و به دودمان عالى و بلند پیوستند... سپس فرمود: هر که دست خود را از مردم نگه دارد یک دست از آنان نگه داشته و دستهاى بسیار از او باز داشته مى شود.» و از آنهاست: بد خلقى (به معنى اخصّ) سوء خلق یا بد خوئى همان تنگدلى و ترشروئى و بد زبانى و امثال این هاست و از نتایج غضب است، چنانکه ضدّ آن - یعنى حسن خلق به معنى اخصّ - نرمخوئى و خوش سخنى و گشاده روئى از نتایج حلم است. و بیشتر آنچه در اخبار از سوء خلق سخن به میان آمده مراد همین معنى است. شکّى نیست که بدخوئى و کج خلقى انسان را از خدا و خلق دور مى کند، و تجربه گواه است به اینکه طبع مردم از بدخو متنفّر است و هر بد اخلاقى همواره مسخره مردم مى باشد، و لحظه اى از اندوه و رنج خالى نیست، و از این رو امام صادق علیه السّلام فرمود:«من ساء خلقه عذّب نفسه» «هر که بدخوست خود را شکنجه مى دهد.» و گاه زیانهاى بزرگ به او مى رسد. و علاوه بر این ها به سوء عاقبت در آخرت و عذاب ابدى گرفتار مى شود، و لذا در شریعت مورد مذمّت شدید واقع شده است. رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله فرمود: «چون خداوند ایمان را آفرید، ایمان گفت: خدایا مرا نیرو ده، خدا او را به حسن خلق و سخاوت نیرو بخشید، و چون کفر را آفرید، کفر گفت: خدایا مرا نیرو ده، خداوند او را به سوء خلق و بخل نیرو داد». و روایت شده است که به آن حضرت صلّى اللّه علیه و آله و سلّم گفتند: «فلان زن روزها روزه مى گیرد و شبها را به عبادت مى پردازد ولى بدخوست و با زبانش همسایگان را مى آزارد. فرمود: هیچ خیرى در او نیست و او از دوزخیان است.» و نیز از آن حضرت صلّى اللّه علیه و آله است:«سوء الخلق یفسد العمل کما یفسد الخلّ العسل.» «بدخوئى عمل را تباه سازد چنانکه سرکه عسل را فاسد کند». و نیز از آن حضرت صلّى اللّه علیه و آله و سلّم است: «بنده با بدخوئى خود به پائین ترین درکات دوزخ مى رود.» و از او صلّى اللّه علیه و آله و سلّم است: «ابى اللّه لصاحب الخلق السّیّئ بالتّوبة، قیل: فکیف ذاک یا رسول اللّه؟ قال: لأنّه اذا تاب من ذنب وقع فی ذنب أعظم منه.» «خداوند قبول توبه بد خلق را منع کرده است. گفتند: اى رسول خدا این چگونه باشد؟ فرمود: به جهت آنکه هرگاه از گناهى توبه کند در گناه بزرگتر مى افتد». و نیز فرمود:«سوء الخلق ذنب لا یغفر» «بدخوئى گناهى است که آمرزیده نمى شود». امام صادق علیه السّلام فرمود: «اگر خداوند بنده اى را در اصل خلقت کافر آفریده باشد آن بنده نمیرد تا اینکه خدا بدى را محبوب او سازد، و در نتیجه به آن نزدیک شود و دست یازد، پس او را به کبر و نخوت مبتلا کند، و سنگدل و بدخو و ترشرو گردد، و فحش او ظاهر و حیاء او کم شود، و خداوند رازش را فاش سازد، و از محرّمات دست باز ندارد، آنگاه معاصى خدا را مرتکب شود و نسبت به طاعت او بیزارى و دشمنى نماید، و پیوسته بر مردم بتازد و از خصومتها سیر نشود. پس خواستار عافیت [از این بیماریها] از خدا باشید و آن را از او طلب کنید». یکى از بزرگان گفته است: «اگر با فاسق خوش خلقى مصاحبت کنم دوست تر دارم تا با عابد بدخو و کج خلقى همنشین شوم». معالجه و ازاله این صفت ناپسند این است که ابتدا مفاسد دنیوى و اخروى آن را متذکّر شود، و در نظر بگیرد که این صفت خدا و خلق را با او دشمن مى کند، پس خود را آماده کند که آن را برطرف سازد. آنگاه براى هر حرکتى و هر سخنى بیندیشد که بدخوئى و کج خلقى از او سرنزند و خود را و لو به تکلّف از آن محافظت کند، و آنچه را که در ستایش حسن خلق که ضدّ آن است وارد شده - چنانکه مى آید - به یاد آورد، و چندان مواظبت کند تا بتدریج آثار آن بکلّى از میان برود. پیوست (راههاى اکتساب خوش خوئى) دانستى که ضدّ سوء خلق، حسن خلق (به معنى اخصّ) است. و یکى از راههاى علاج بدخوئى این است که آدمى بر ضدّ آن یعنى خوش خوئى مواظبت کند تا آثار کج خلقى بکلّى برطرف شود. و نیرومندترین انگیزه بر کسب آن و مواظبت بر آن این است که متذکّر شرافت و ستودگى آن در نزد عقل و شرع باشد: امّا حکم عقل بر ستودگى آن چنان آشکار است که نیازى به بیان ندارد. و امّا دلیل نقلى، اخبارى که در این باره رسیده از حدّ شمار بیرون است، و ما بخشى از آنها را به عنوان پند و یادآورى براى کسانى که پند مى پذیرند ذکر مى کنیم: رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:«ما یوضع فی میزان امرء یوم القیامة أفضل من حسن الخلق.» «در ترازوى اعمال آدمى در روز قیامت چیزى بهتر از حسن خلق گذاشته نمى شود.» و فرمود: «یا بنى عبد المطّلب انّکم لن تسعوا النّاس بأموالکم، فالقوهم بطلاقة الوجه، و حسن البشر.» «اى فرزندان عبد المطّلب شما نمى توانید با اموال خود به همه مردم گشایش دهید پس با آنها با گشاده روئى و خوشروئى برخورد کنید». و فرمود:«انّ اللّه استخلص هذا الدّین لنفسه، و لا یصلح لدینکم إلا السّخاء و حسن الخلق، ألا فزیّنوا دینکم بهما.» «خداوند این دین را خاصّ خود کرده است، با دین شما جز سخاوت و خوش خلقى سازگار نیست، دین خود را به این دو صفت آرایش دهید». و فرمود:«حسن الخلق خلق اللّه الأعظم» «نیکخوئى خلق بزرگ خداوند است». از آن حضرت صلّى اللّه علیه و آله و سلّم پرسیدند: کدام مؤمن برترین ایمان را دارد؟ فرمود: «أحسنهم خلقا» «خوشخوترین آنها». و فرمود:«انّ احبّکم إلىّ و اقربکم منّى مجلسا یوم القیامة أحسنکم خلقا.» «محبوبترین و نزدیکترین شما به من در روز قیامت خوشخوترین شماست». و فرمود:«ثلاث من لم تکن فیه واحدة منهنّ فلا یعتدّ بشی ء من علمه: تقوى تحجزه عن محارم اللّه، و حلم یکفّ به السّیّئة، و خلق یعیش به فی النّاس». «سه چیز است که در هر که یکى از آنها نیست چیزى از علم او قابل توجّه و اعتماد نیست: تقوایى که جلوگیر او از محرّمات خدا باشد، و حلمى که با آن بدى را از خود باز دارد، و اخلاقى که به وسیله آن با مردم زندگى کند». و فرمود: «حسن خلق گناه را مى گدازد همچنانکه خورشید یخ را مى گدازد.» و فرمود: «بنده به وسیله خوش خلقى به درجات بزرک آخرت و برترین مراتب نائل مى شود...» و به امّ حبیبه (همسر خود) فرمود: «آدم خوش خلق خوبى دنیا و آخرت را به دست آورده است». و به او، بعد از آنکه پرسید اگر زنى در دنیا دو شوى کرده باشد و در آخرت هر دو شوهر به بهشت بروند این زن از آن کدام یک است؟ فرمود: «او از آن خوش خلق تر است». و فرمود:«انّ حسن الخلق یبلغ بصاحبه درجة الصّائم القائم.»«» «خوش خلقى صاحبش را به مقام روزه دار نمازگزار مى رساند». و فرمود:«اکثر ما یلج به امّتى الجنّة تقوى اللّه و حسن الخلق». «بیشتر چیزى که امّتم را به بهشت مى برد، تقواى خدا و حسن خلق است». و نیز فرمود:«أفاضلکم أحسنکم أخلاقا، الموطّئون أکنافا الّذین یألفون و یؤلفون.» «بهترین و برترین شما کسانى اند که اخلاقشان نیکوتر است، مردم دور آنها جمع و به آنها نزدیک مى شوند، آنها با مردم انس مى گیرند و مردم با آنها انس مى گیرند». امیر مؤمنان علیه السّلام فرمود:«المؤمن مألوف، و لا خیر فیمن لا یألف و لا یؤلف» «مؤمن الفت گیر است و کسى که الفت نگیرد و با او الفت نگیرند خیرى ندارد.» شکّى نیست که طبع مردم از بدخو متنفّر است، و بنا بر این با وى الفت نمى گیرند. امام باقر علیه السّلام فرمود:«انّ أکمل المؤمنین ایمانا أحسنهم خلقا.» «کاملترین مردم از لحاظ ایمان خوشخوترین آنانند.» و فرمود: «مردى به خدمت رسول خدا آمد و گفت: یا رسول اللّه مرا وصیّتى کن. حضرت او را چند وصیّت فرمود و از جمله آنها این بود که: با برادر [مؤمن ] خود با روى گشاده ملاقات کن». و امام صادق علیه السّلام فرمود:«ما یقدم المؤمن على اللّه - عزّ و جلّ - بعمل بعد الفرائض أحبّ إلى اللّه تعالى من أن یسع النّاس بخلقه.» «مؤمن پس از واجبات، عملى محبوبتر از این به پیشگاه خدا تقدیم نمى دارد که مردم را به وسیله خلقش گشایش دهد». و فرمود:«البرّ و حسن الخلق یعمران الدّیار و یزیدان فی الأعمار» «نیکوکارى و حسن خلق خانه ها را آباد و عمرها را دراز مى کند». و فرمود:انّ اللّه تبارک و تعالى لیعطى العبد من الثّواب على حسن الخلق کما یعطى المجاهد فی سبیل اللّه یغدو علیه و یروح.» «خداى تبارک و تعالى بنده را به حسن خلق ثواب کسى مى دهد که هر صبح و شام در راه خدا جهاد کند». و فرمود:«ثلاث من أتى اللّه بواحدة منهنّ أوجب اللّه له الجنّة: الانفاق من إقتار، و البشر لجمیع العالم، و الانصاف من نفسه.» «سه چیز است که هر که یکى از آنها را به پیشگاه خدا آورد، خدا بهشت را براى او واجب مى کند: انفاق در تنگدستى و خوشروئى براى همه مردم و انصاف دادن از خود (به اینکه حق را بگوید اگر چه به زیانش باشد)». و فرمود:«صنایع المعروف و حسن البشر یکسبان المحبّة و یدخلان الجنّة، و البخل و عبوس الوجه یبعّدان من اللّه و یدخلان النّار.» «کارهاى نیک و خوشروئى جلب محبّت مى کنند و آدمى را به بهشت در مى آورند، و بخل و ترشروئى از خدا دور مى کنند و به دوزخ در مى آورند». هر که در این اخبار بیندیشد و به وجدان خویش و به تجربه مراجعه کند، و احوال مردم بدخو و خشخو را مورد مطالعه قرار دهد، در مى یابد که بد اخلاق از خدا و رحمت او دور است، و مردم او را دشمن دارند و از او متنفّرند، و بنابر این از نیکى و پیوند با آنها محروم است. و هر خوش خلقى نزد خدا و خلق محبوب است، و پیوسته مورد رحمت و فیوضات الهى است، و چون مردم از او منتفع مى شوند و خیرش به آنها مى رسد مرجع ایشان است و مقاصد و خواسته هاى آنان از او برآورده مى شود. و از این رو خداى سبحان هیچ پیغمبرى را بر نینگیخت مگر اینکه این فضیلت در او تامّ و کامل بود، بلکه خوش خلقى برترین صفات پیغمبران و شریفترین اعمال صدّیقان است، و از این جهت خداى تعالى در مقام مدح و ثناى حبیب خود و یادآورى نعمت خویش مى فرماید: «وَ انّکَ لَعَلى خُلُقٍ عَظیمٍ» 68: 4(قلم، 4) «و تو خلقى عظیم دارى». و به سبب بزرگى شرافت این صفت فاضله رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله و سلّم به آخرین درجه آن دست یافت، و به اوج و نهایت آن رسید، تا آنجا که روایت شده است: «روزى رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله و سلّم در مسجد نشسته بود که کنیز یکى از انصار داخل شد و انصارى هم ایستاده بود. کنیز خود را به آن حضرت رسانید و گوشه جامه او را گرفت، پیغمبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم چون مطّلع شد [به گمان اینکه کارى دارد] از جاى برخاست ولى او سخنى نگفت و حضرت نیز با او چیزى نفرمود تا سه بار این کار تکرار شد، بار چهارم برخاست و کنیز پشت سرش بود، آنگاه کنیز رشته اى از جامه حضرت را برگرفت و بازگشت. مردم به او گفتند: خدا تورا چنین و چنان کند سه بار رسول خدا را برخیزانیدى و چیزى نگفتى از پیغمبر چه مى خواستى؟ زن گفت: ما بیمارى داریم. اهل خانه مرا فرستادند که پاره اى از جامه حضرت را برگیرم که آن را به بیمار بندند تا شفا یابد. امّا هر بار که خواستم برگیرم مرا دید و برخاست و من شرم کردم که از او خواهش کنم که پاره اى از جامه به من بدهد.» و از آنهاست: کینه حقد (کینه) پنهان کردن دشمنى در دل است، و آن از ثمره غضب است، زیرا غضب وقتى [به سبب عجز از انتقام ] نتوانست تشفّى پیدا کند و ناچار فرو خورده شد به باطن مى رود و در آنجا به صورت حقد و کینه درمى آید. کینه از مهلکات بزرگ است. رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:«المؤمن لیس بحقود،» «مؤمن کینه توز نیست.» غالبا کینه ملازم آفاتى است از قبیل: حسد، و دورى و بریدن از شخص مورد کینه، ایذاء او، و دست زدن به محرّماتى از قبیل دروغ و غیبت و بهتان و فاش کردن راز و پرده درى، اظهار عیب، و شماتت نسبت به بلائى که به وى رسیده و خوشحالى به آن، و شادى از ظهور لغزشها و خطاهاى او، و استهزاء و مسخره کردن وى، و اعراض از او در جهت خوار شمردنش، و ادا نکردن حقوق او مانند دین یا صله رحم، و همه این ها حرام است و به تباهى دین و دنیا مى انجامد. و ضعیفترین مرتبه کینه این است که از آفات مذکور احتراز نماید و براى کینه مرتکب گناه نشود، و لکن [بر فرض که هیچ یک از این ها پدید نیاید] خود کینه از امراضى است که بر باطن آدمى سنگینى مى کند و روح از آن متألّم و در آزار مى باشد. کینه همچنین انسان را از بساط قرب الهى و از وصول به ملکوت أعلى و همدمى ساکنان عالم قدس باز مى دارد، و صاحب خود را از آنچه شیوه اهل ایمان است و از بشاشت و شکفتگى و رفق و مهربانى و فروتنى و واکوشیدن براى حوائج مردم و همنشینى با آنان و رغبت به یارى و غمخوارى آنها منع مى کند، و همه این ها درجات او را در دین کاهش مى دهد و بین او و رفاقت با مقرّبان حائل مى شود. از آنجا که کینه عبارت است از دشمنى باطنى، بنابراین همه اخبارى که درباره ذمّ و نکوهش دشمنى و عداوت رسیده دلالت بر مذمّت و ناپسندى آن نیز دارد. مانند قول پیغمبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله و سلّم: «هیچ وقت جبرئیل نزد من نیامد مگر اینکه گفت: اى محمّد از دشمنى و عداوت مردم احتراز کن.» و قول آن حضرت صلّى اللّه علیه و آله و سلّم: «جبرئیل هرگز در هیچ امرى این قدر سفارش نکرد که در خصوص دشمنى مردم». و قول حضرت صادق علیه السّلام:«من زرع العداوة حصد ما بذر،» «هر که تخم عداوت بکارد همان را که کشته است مى درود»... و بر این قیاس دیگر اخبار. راه علاج این خوى بد این است که: آدمى متذکّر باشد که این عداوت باطنى در دنیا ثمرى ندارد، زیرا بیچاره کینه توز لحظه اى از درد و رنج آسوده نیست، و در آخرت گرفتار عذاب خواهد بود. و با وجود این به محقود (آن که او را دشمن دارد) هیچ زیانى نمى رسد. و عاقل حاضر نیست در حالتى باقى بماند که براى او زیان آور و براى دشمنش سودمند باشد. و بعد از این تذکّر باید سعى کند که با شخصى که عداوت دارد همانند دوستان رفتار نماید، با شکفتگى و مهربانى ملاقات کند و براى برآوردن حوائج وى بکوشد، بلکه بیش از دیگران به او نیکى و احسان کند تا نفس را گوشمال داده و بینى شیطان را بر خاک بمالد، و پیوسته این روش را ادامه دهد تا آثار این خوى زشت بکلّى از میان برود. چون کینه توزى عداوت باطنى است و در حقیقت بدخواهى پنهانى و نخواستن خیر براى دشمن است، ضدّش «نصیحت» است که به معنى خیر خواهى و نخواستن شرّ است. بنابر این از معالجات کینه این است که متذکّر خوبى و فوائد نصیحت باشد - چنانکه خواهد آمد - تا این امر او را در ازاله آن یارى کند. و از آنهاست: دشمنى آشکار دشمنى آشکار از لوازم کینه به شمار مى رود، زیرا عداوت وقتى چنان نیرومند شود که با وجود آن دیگر نتوان مجامله کرد آشکارا ظاهر مى شود. اخبارى که در ذمّ آن رسیده بسیار است و برخى از آنها ذکر شد. و علاج آن همان است که در حقد و کینه گفته شد، و ضدّ آن نصیحت و خیر خواهى آشکار و علنى است، یعنى فعل خیر و صلاح نه مجرّد نیّت و قصد آن. بنابراین کسى که به عداوت با دیگرى مبتلاست باید خود را به این گونه خیر خواهى مکلّف سازد تا ملکه او شود و عداوت از میان برود. و از آنهاست: زدن و دشنام گفتن و لعن و طعن این ها غالبا ناشى از دشمنى و کینه است، و بسا که از مجرّد غضب و سوء خلق صادر شوند، و فحش و دشنام ممکن است از عادت معاشرت و همنشینى با اوباش و اراذل پدید آید، و گاهى انگیزه آن در بعضى از افراد دوستى مال و از دست دادن آن است که از رذائل قوه شهوت به شمار مى رود، جز اینکه فاعل مباشر این امور قوه غضب و هیجان آن است، اگر چه این هیجان به سبب کار قوه شهوت حاصل شده باشد. و به هر تقدیر بنا بر قاعده ما از رذائل قوه غضبیّه است، و از این رو آن را فقط تحت رذائل قوه غضب مى آوریم. شکّى نیست که این امور مذموم و قبیح و در شرع مقدّس حرام است، و موجب تباه شدن اعمال انسان و خسران مآل و سرانجام اوست. و همه آنچه بر ذمّ ایذاء و زیان رساندن دلالت دارد بر نکوهش آنها نیز دلالت دارد، زیرا این امور بعضى از افراد و مصادیق آن دو مى باشند. و عقل و شرع بر شدّت زشتى هر یک از آنها و اینکه موجب هلاک است متّفقند. امّا (زدن) - در این شکّى نیست که هر عاقلى زدن مسلمان را بدون جهت شرعى قبیح مى داند، و همه طوایف بنى آدم حتّى بیدینان آن را مذموم مى شمارند. و اخبارى که در ذمّ آن وارد شده بسیار است و در بعضى از آنها تصریح شده است که: «من ضرب رجلا سوطا لضربه اللّه سوطا من النّار». «هر که مردى را تازیانه اى زند خداوند او را تازیانه اى از آتش خواهد زد.» و امّا (فحش و دشنام و بدزبانى) - منشأ فحش و دشنام و هرزه گوئى خباثت نفس است. رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: «لیس المؤمن بالطّعّان و لا اللّعّان، و لا الفاحش و لا البذى» «مؤمن طعنه زن و لعنتگر و فحش گو و بد زبان نیست». و نیز فرمود:«إیّاکم و الفحش، فإنّ اللّه لا یحبّ الفحش و التّفحّش». «از فحش و دشنام بپرهیزید، که خداوند بد زبانى و هرزه گوئى را دوست ندارد». و فرمود:«الجنّة حرام على کلّ فاحش أن یدخلها.» «ورود به بهشت بر هر فحش دهنده و دشنام گوئى حرام است». و فرمود:«إنّ الفحش و التّفحّش لیسا من الاسلام فی شی ء» «بدگوئى و هرزه زبانى از صفات اسلام نیست [با اسلام سازگار نیست ]». و فرمود:«البذاء و البیان شعبتان من شعب النّفاق» «هرزه گوئى و پرده درى دو شعبه از شعبه هاى نفاق و دوروئى است» (و روایت شده است که مراد از «بیان» [در اینجا]: کشف و اظهار چیزى است که کشف و اظهار آن جائز نیست.) و فرمود: «چهار نفرند که دوزخیان از آنها در رنجند..». و یکى از آنها مردى است که پیوسته چرک از دهان او روان است و او کسى است که در دنیا فحش گوى بوده. و فرمود:«لا تسبّوا النّاس فتکسبوا العداوة منهم.» «به مردم دشنام مدهید تا در نتیجه از آنها کسب عداوت و دشمنى کنید». و فرمود:«انّ اللّه حرّم الجنّة على کلّ فحّاش بذىّ قلیل الحیاء لا یبالى ما قال و لا ما قیل له، فانّک إن فتثته لم تجده إلا لغیّة او شرک شیطان.» «خداوند بهشت را بر هر فحّاش بى آبرو و کم شرمى که باکى از آنچه گوید و آنچه به او گویند ندارد حرام کرده است، زیرا اگر درباره او کنجکاوى و بازرسى کنى یا از زناست یا از شرکت شیطان...» [1] و فرمود:«انّ اللّه لیبغض الفاحش البذىّ و السّائل الملحف» «خداوند دشنام دهنده بد زبان و گداى مصرّ را دشمن دارد». و فرمود:«انّ من شرار عباد اللّه من تکره مجالسته لفحشه» __________________________________________________ [1] در دنبال این حدیث آمده است که: به پیغمبر (ص) عرض شد: اى رسول خدا در میان مردم شرکت شیطان هم هست؟ فرمود: آیا گفتار خداى عز و جل را نخوانده اى که (به شیطان) مى فرماید: «و شارِکهُم فِى الأموالِ و الأولادِ» 17: 64(اسراء، 46) «و در مالها و فرزندانشان شریک شو.» «از جمله بدان و اشرار بندگان خدا کسى است که مردم به جهت دشنام - گوئیش از همنشینى با او کراهت داشته باشند». و فرمود:«سباب المؤمن فسوق، و قتاله کفر، و أکل لحمه معصیة و حرمة ماله کحرمة دمه» «دشنام گوئى به مؤمن فسق است، و جنگیدن با او کفر است و خوردن گوشتش [به وسیله غیبت ] گناه است، و حرمت مال او مانند حرمت خون اوست». و فرمود:«سباب المؤمن کالمشرف على الهلکة». «دشنام گوئى به مؤمن مانند کسى است که در پرتگاه هلاکت است». و فرمود:«شرّ النّاس عند اللّه تعالى یوم القیامة الّذین یکرمون اتّقاء شرّهم.» «بدترین مردم نزد خدا در قیامت کسانى اند که مردم از بیم شرّ آنها اکرام و احترامشان کنند». و فرمود:«المتسابّان شیطانان متعادیان و متهاتران» «دو ناسزاگو به یکدیگر دو شیطان مخالف و دشمن یکدیگرند که هم را تکذیب مى کنند». حضرت صادق علیه السّلام فرمود: «من علامات شرک الشّیطان الّذى لا یشکّ فیه ان یکون فحّاشا لا یبالى ما قال و لا ما قیل فیه» «از نشانه هاى شرکت شیطان که تردیدى در آن نیست این است که فحّاش باشد که باکى از آنچه بگوید و از آنچه به او بگویند نداشته باشد». و فرمود:«البذاء من الجفاء، و الجفاء فی النّار» «بد زبانى از جفا کارى است، و جفا کارى در آتش است». و فرمود:«من خاف النّاس لسانه فهو فی النّار.» «هر که مردم از زبان او بترسند در آتش خواهد بود». و از امام کاظم علیه السّلام درباره دو مردى که به یکدیگر ناسزا گویند روایت شده است که فرمود: «البادى منهما اظلم، و وزره و وزر صاحبه علیه ما لم یتعدّ المظلوم» «آن که به دشنام آغاز کرد ستمکارتر است، و گناه او و گناه رفیقش بر اوست مادام که مظلوم تجاوز نکند». (تنبیه) - فحش چیست؟ فحش عبارت است از اظهار کردن امور زشت و قبیح با الفاظ و عبارات صریح، و بیشتر اوقات به وسیله الفاظ وقاع (آمیزش) و آلات و متعلّقات آن به کار مى رود، و اهل فساد و بى شرمان آن عبارات را صریحا اظهار مى کنند، و اهل صلاح و شرف متعرّض آنها نمى شوند، بلکه اگر ذکر آنها ضرور شود به کنایه و با رمز به آنها اشاره مى کنند. یکى از صحابه گفته است: «خداوند با حیا و کریم است عفّت مى ورزد و به کنایه سخن مى گوید، از جماع به لمس تعبیر مى کند.» پس مسّ و لمس و دخول و صحبت کنایاتى است از آمیزش، و در عین حال زشت و رکیک نیست. این ادب و عفّت کلام در قرآن و کلام الهى مخصوص به آمیزش (وقاع) نیست بلکه از قضاء حاجت و بول و غایط به کنایه تعبیر مى کند و این به رمز گفتن اولى است از الفاظ مستهجن و رکیک. و همین طور در مورد همسر شایسته نیست که الفاظ صریح ذکر شود بلکه ادب و عفّت این است که با کنایه سخن رود مثلا نباید گفت: زن تو یا زن من بلکه بگوید پرده نشینان خانه تو یا خانه من یا مادر فرزندان و مانند این ها (مثلا در خانه چنین گفتند). همچنین اگر کسى عیب و نقصى دارد که از آن شرم مى کند، اگر ذکر آن ضرور شود شایسته نیست که با الفاظ صریح بیان شود مثل پیسى و کچلى و امثال این ها [مثلا اگر کسى بخواهد علّت پیسى یا کچلى را بپرسد نگوید تو در چه وقت پیس یا کچل شدى؟] بلکه به کنایه و با عبارات غیر صریح بگوید: این عارضه کى براى شما روى داد؟ و مانند آن، زیرا تصریح به این ها داخل در فحش است. پس همه الفاظ فحش بى شک ممنوع و مذموم است، اگر چه بعضى بدتر و زشت تر است، و بنا بر این گناهش بیشتر است، خواه به عنوان دشنام و ایذاء گفته شود یا در مقام شوخى و مزاح یا به عنوانى دیگر. بدین سان چون الفاظ و عبارات فحش و دشنام مختلف است بعضى از بعض دیگر بدتر است، و گاهى بر حسب عادت در میان شهرها و اقوام مختلف متفاوت است. به هر حال بعضى از این الفاظ و عبارات مکروه و بعضى حرام و ممنوع است. و امّا (لعن) - به معنى راندن و دور کردن از خداى تعالى است و بنابراین بى شک مذموم است. لعن کردن جایز نیست مگر در مورد کسى که متّصف به صفتى باشد که به نصّ شریعت موجب دورى از خداست. لعن کردن در اخبار سخت مذموم شمرده شده است. رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:«المؤمن لیس بلعّان،» «مؤمن لعن کننده نیست.» از امام باقر علیه السّلام روایت شده است که: «روزى رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ضمن خطبه اى فرمود: مى خواهید بدترین شما را معرّفى کنم؟ گفتند: آرى اى رسول خدا فرمود: کسى که عطاى خود را از دیگران منع مى کند، بنده خدا را مى زند، و تنها سفر مى کند. مردم گمان کردند که خدا کسى را بدتر از این نیافریده، سپس فرمود: مى خواهید بدتر از این را به شما معرّفى کنم؟ گفتند: آرى، فرمود: دشنام دهنده لعن کننده که هر گاه نام مؤمنان نزد او یاد شود آنان را لعن کند و وقتى نام او به میان آید مؤمنان لعنش کنند.» و حضرت باقر علیه السّلام فرمود: «چون لعنت از دهان گوینده اش بیرون آید میان او و شخصى که به او لعنت شده رفت و برگشت مى کند اگر آن شخص سزاوار لعن باشد به او تعلّق مى گیرد و اگر نباشد به صاحبش برمى گردد». از آنجا که لعن عبارت است از حکم به دورى از خدا یا دورى خواستن براى کسى از خدا، اوّلى غیب است که جز خدا کسى بر آن آگاه نیست، و دومى جایز نیست جز در مورد کسى که متّصف به صفتى باشد که او را از خدا دور مى کند. بنابراین لعن کردن کسى جایز نیست مگر اینکه صاحب شرع لعن او را تجویز کرده باشد. و آنچه در شرع تجویز شده لعن بر کافران و ظالمان و فاسقان است، چنانکه در قرآن وارد شده است. بنابراین شکّى در جواز لعن با لفظ مطلق و به طور عموم نیست چنانکه گوئى: لعنت خدا بر کافران. یا به صورتى که مخصوص بعضى از اصناف کافران باشد. امّا راجع به شخص معیّنى که یقینا متّصف به صفت کفر یا ظلم یا فسق باشد لعن او حقّا جایز است. و امّا اینکه بعضى گفته اند که لعن کسى جایز نیست مگر اینکه از طرف شرع ثابت شده باشد مانند فرعون و أبو جهل، زیرا هر شخص معیّنى که یکى از صفات سه گانه را دارد ممکن است از آن توبه کند و مسلمان و با توبه از دنیا برود و بنا بر این به خداوند نزدیک است و از او دور نیست، راهى براى قبول این سخن نیست، زیرا آنچه از کلام خداى تعالى و گفتار رسول او صلّى اللّه علیه و آله و سلّم و سخنان ائمّه ما علیهم السّلام استفاده مى شود این است که نسبت دادن آن به شخص معیّن جایز است، بلکه از آنها استفاده مى شود که لعن کردن بعضى از اهل انکار (جحود) و عناد از محبوبترین عبادتها و بهترین راههاى تقرّب به خداى تعالى است. خداى سبحان مى فرماید: «اولئِکَ عَلَیْهِمْ لَعْنَةُ اللَّهِ وَ المَلائِکَةِ وَ النَّاسِ اجْمَعینَ» 2: 161(بقره، 161) «لعنت خدا و فرشتگان و همه مردم بر آنها باد». و نیز مى فرماید: «اولئِکَ یَلَعَنُهُمُ اللَّهُ وَ یَلْعَنُهُمُ الَّلاعِنُونَ» 2: 159.(بقره، 159) «خدا و لعنت کنندگان لعنشان مى کنند». پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:«لعن اللّه الکاذب و لو کان مازحا» «خدا دروغگو را لعنت کند اگر چه به مزاح دروغ گوید.» و درباره أبو سفیان که در هزار بیت آن حضرت را هجو کرده بود گفت: «خدایا من نه شعر مى توانم گفت و نه سزاوار من شعر گفتن است، خداوندا به عوض هر حرفى از این اشعار او را هزار لعنت کن.» و امیر مؤمنان علیه السّلام جماعتى را لعن کرد. و روایت است که آن حضرت در قنوت نماز واجب معاویه و عمر و عاص و أبو موسى اشعرى و ابو أعور الاسلمى را لعن کرد، با اینکه حلم او از همه بیشتر و گذشت او نسبت به کسى که به او بدى کرده از همه افزونتر بود. پس اگر لعن آنان از طاعات نبود امام در نمازهاى واجب آنها را لعن نمى فرمود. شیخ طوسى روایت مى کند که: «حضرت صادق علیه السّلام با لعن چهار کس نماز را تمام مى کرد.» و اگر کسى در آنچه بین امام حسن علیه السّلام و معاویه و یاران او رخ داد و اینکه امام آنها را لعن فرمود، و اخبارى که در «کافى» و غیر آن از کتابهاى اخبار و ادعیه در لعن مستحقّین آن از رؤساى ضلالت و تصریح به نامهاى آنها رسیده تتبّع کند، مى داند که این گونه لعن از شعائر دینى است. امّا آنچه از آن حضرت علیه السّلام رسیده که«لا تکونوا لعّانین» «لعنتگر نباشید» و مانند آن، در نهى از لعن کسى است که سزاوار آن نباشد. و اینکه از امیر مؤمنان علیه السّلام روایت شده که از لعن اهل شام نهى فرمود، اگر صحیح باشد، شاید به این امید بود که به اسلام و حقّ رو آورند، که این شأن و روش رئیس مشفق بر رعیّت است. بالجمله: لعن کردن به رؤساى ظلم و ضلالت و تظاهر کنندگان به کفر و فسق جایز بلکه مستحبّ است، ولى نسبت به دیگر مسلمین جایز نیست مگر اینکه به یکى از صفات موجب لعن یقین حاصل شود، و به مجرّد گمان نمى توان آنها را متّصف به آن صفت دانست، زیرا جایز نیست که کسى مسلمانى را بدون تحقیق به کفر و فسق متّهم کند. رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: «لا یرمى رجل رجلا بالکفر فلا یرمیه بالفسق إلا ارتدّ علیه إن لم یکن کذلک». «نباید هیچ مردى مرد دیگر را به کفر متّهم کند و هیچگاه کسى دیگرى را به فسق متّهم نمى کند مگر اینکه اگر چنین نباشد به خودش برمى گردد». امّا لعن کردن مردگان گناهش بیشتر و وبال آن افزونتر است که پیغمبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: «لا تسبّوا الأموات، فانّهم قد افضوا إلى ما قدّموا.» «مردگان را دشنام مدهید که آنان به آنچه از پیش فرستاده اند رسیده اند.» و لعن کردن جماد و حیوان نیز شایسته نیست که روایت شده: «هیچ کس زمین را لعن نمى کند مگر اینکه زمین مى گوید لعنت بر هر کدام که گناهکارتریم» و نیز روایت شده که: «پیغمبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم زنى را که ناقه اى را لعن کرد و مردى را که شترى را لعن کرد مورد سرزنش قرار داد». دعاى بد و نفرین کردن به مسلمان نیز مانند لعن کردن است و سزاوار نیست هر چند که ظالم باشد مگر آنکه از شرّ و اذیّت و ضرر او آدمى به ستوه آید و ناچار گردد، و در حدیث است که گاهى مظلوم بقدرى به ظالم نفرین مى کند که مکافات ظلم او مى شود و زیاد مى آید و این زیادتى براى ظالم باقى مى ماند و روز قیامت طلبکار مى شود. امام علىّ بن الحسین علیهما السّلام فرمود: «انّ الملائکة اذا سمعوا المؤمن یذکر اخاه بالسّوء و یدعو علیه قالوا: بئس الأخ أنت لأخیک کفّ ایّها المستّر على ذنوبه و عورته، و اربع على نفسک، و احمد اللّه الّذى ستر علیک» [1] «فرشتگان وقتى بشنوند که مؤمن به برادر خود بد مى گوید و او را نفرین مى کند مى گویند: تو برادر بدى براى برادر خود هستى زبان خود را نگه دار، اى که بر گناهانت پرده پوشى شده، و به خود بنگر [که چه اندازه گناه و عیب دارى ]، و خدائى را که گناهان و عیوب تو را پوشیده سپاس گزار» امّا ضدّ نفرین که دعاى خیر براى برادر مسلمان باشد از بهترین طاعات و برترین و وسائلى است که بنده را به خدا نزدیک مى سازد، و فوائد آن بیشمار است بلکه در حقیقت کسى که دعا براى دیگرى مى کند به خود دعا مى کند. رسول اکرم صلّى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: «اذا دعا الرّجل لأخیه فی ظهر الغیب قال الملک: و لک مثل ذلک» «وقتى مردى براى برادر خود در غیاب او دعا مى کند فرشته گوید: براى تو هم مثل این باشد». و فرمود:«یستجاب للرّجل فی اخیه ما لا یستجاب له فی نفسه» «گاه است که دعاى کسى که در حقّ خودش مستجاب نمى شود در حقّ برادر مؤمنش مستجاب مى شود». و علىّ بن الحسین علیهما السّلام فرمود:إنّ الملائکة اذا سمعوا المؤمن یدعو لأخیه المؤمن بظهر الغیب او یذکره بخیر قالوا: نعم الأخ أنت لأخیک تدعو له بالخیر و هو غائب عنک و تذکره بخیر، قد اعطاک اللّه عزّ و جلّ مثلى ما سألت له و اثنى علیک مثلى ما أثنیت علیه و لک الفضل علیه.» «چون فرشتگان بشنوند که مؤمن براى برادر مؤمن خود پشت سر او دعا مى کند یا به نیکى از او یاد مى کند گویند: تو چه نیکو برادرى هستى براى برادرت که براى او دعاى خیر مى کنى با اینکه او از تو غایب است و او را به نیکى یاد مى کنى، خداى عزّ و جلّ دو برابر آنچه براى او خواستى به تو داد و دو برابر __________________________________________________ [1] این روایت تتمه روایتى است که چند سطر بعد، از على بن الحسین (ع) مى آید. آنچه تو او را به نیکى یاد کردى بر تو ثنا گفت و تو بر او برترى دارى». و نظیر همین روایت از امام باقر علیه السّلام نیز رسیده است. و اخبار در فضیلت دعا براى برادران مؤمن بیشمار است، و چه کرامتى از این بالاتر که از تو به مؤمنى که در زیر خاک خفته است هدایائى از استغفار و دعا برسد، و هیچ مى دانى که روح او با این کار چه اندازه از تو شاد مى شود؟ که اهل و فرزندان او میراث وى را قسمت مى کنند و با مال او عیش و تنعّم مى کنند، و تو در تاریکیهاى شب غمخوار اویى و او را یاد مى کنى و از خدا آمرزش او را مى طلبى. رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: «میّت در قبر مانند کسى است که در دریا غرق شده باشد به هر چیز چنگ مى زند که نجات یابد، و منتظر دعائى از فرزندان و پدر یا برادر یا خویشان و نزدیکان است، و از دعاى زندگان نورهایى مانند کوهها داخل قبور اموات مى شود و این مثل هدیّه اى است که زندگان براى یکدیگر مى فرستند، پس [وقتى کسى براى مرده اى استغفار یا دعا مى کند] فرشته آن را بر طبقى از نور مى گذارد و بر میّت وارد مى شود و مى گوید: این هدیّه اى است که فلان برادرت یا فلان خویشت براى تو فرستاده و مرده همانند زنده از دریافت آن هدیّه شاد مى شود.»«» و امّا (طعن) - طعن (یا طعنه) زدن نیز از کارهاى مذموم است و موجب ضرر دنیوى و عذاب اخروى مى شود. حضرت باقر علیه السّلام فرمود: «ایّاکم و الطّعن على المؤمنین» «از طعن زدن به مؤمنان بپرهیزید». و فرمود:«ما من انسان یطعن فی عین مؤمن إلا مات بشرّ میتة، و کان قمنا ان لا یرجع إلى خیر.» «هیچ انسانى رویاروى مؤمنى به او طعنه نمى زند جز اینکه به بدترین مردنها مى میرد، و سزاوار است که به خیر باز نگردد». و بدان که بحث درباره این امور - یعنى فحش و لعن و طعن و امثال این ها، مثل غیبت و دروغ و بهتان و استهزاء و مزاح و فرو رفتن در باطل و سخن نابجا و نامربوط - در جاى خود یعنى آفات زبان خواهد آمد، و گفته خواهد شد که همه آفات زبان ضدّ عامّى دارد که سکوت و خاموشى است، و بیان فضیلت و فوائد آن خواهد آمد. و اخبارى که درباره آفات و ذمّ لسان رسیده و اینکه شرّ آن از شرّ دیگر اعضاء بیشتر است ذکر خواهد شد، و آن اخبار با عمومیّتى که دارد بر ذمّ این امور دلالت مى کند. و از آنهاست (یعنى از رذائل قوه غضبیّه): عجب (خودبینى) عجب این است که آدمى به جهت کمالى که در خود مى بیند خود را بزرگ شمارد، خواه آن کمال را داشته باشد و خواه نداشته باشد، و خواه آن صفت در واقع کمال باشد یا نباشد. و بعضى گفته اند: «عجب آن است که نعمتى را که دارد بزرگ شمارد و به آن میل و اعتماد نماید و از منعم آن فراموش کند.» این معنى نزدیک است به همان معنى اوّلى که ذکر شد. در مفهوم عجب (خودبینى) این شرط معتبر نیست که کسى خود را در این کمال و این نعمت فوق دیگرى ببیند. و به همین معنى عجب از کبر متمایز مى شود. زیرا کبر این است که آدمى براى خود مزیّتى در صفت کمال بر غیر خود ببیند، و به عبارت دیگر فرق عجب و کبر این است که متکبّر خود را بالاتر از غیر بداند و مرتبه خود را برتر شمارد. و خلاصه کبر دو طرف دارد: متکبّر و کسى که بر او تکبّر مى شود. ولى در عجب پاى غیر در میان نیست بلکه اگر تنها یک فرد انسان خلق شده بود تصوّر مى رفت که همو معجب (خودبین) باشد، و حال آنکه متکبّر نمى شود مگر اینکه با غیر باشد و خود را در صفت کمال بالاتر از او بینگارد. اینکه آدمى خود را بزرگ شمارد کافى نیست تا متکبّر باشد زیرا ممکن است خود را بزرگ شمارد و در عین حال دیگرى را از خود بزرگتر یا برابر با خود بداند و بنا بر این بر او تکبّر نخواهد کرد. در این صورت او معجب است نه متکبّر. و نیز کافى نیست که دیگرى را تحقیر کند تا متکبّر باشد، زیرا ممکن است خود را کوچکتر و حقیرتر از او یا همانند با او بداند، که در این صورت متکبّر نیست بلکه متکبّر کسى است که براى خود مرتبه اى و براى غیر خود مرتبه اى قائل باشد آنگاه مرتبه خود را بالاتر از مرتبه غیر خود بینگارد. حاصل آنکه عجب و خودبینى عبارت است از اینکه کسى به جهت کمال یا نعمتى خود را بزرگ شمارد، و یا خود کمال و نعمت را همراه با میل و تکیه به آنها بزرگ شمارد و فراموش کند که آن دو (نعمت و کمال) از خداست. امّا اگر بر آنها تکیه و اعتماد نکند و از زوال نعمت یا دگرگونى آن ترسان باشد، یا اینکه شادى او از این حیث باشد که این نعمتى است خداداد و آن را به خود نسبت ندهد چنین شخصى معجب نخواهد بود. پس معجب بر زوال نعمت خائف نیست بلکه به آن مطمئن و سرمست است و شادى و فرح او از این جهت است که آن صفت کمال به خود او منسوب است نه عطاى خداى تعالى. و هر گاه بر دل او این عقیده غالب شود که آن نعمت از خداست و اگر بخواهد مى گیرد عجب برطرف شده است. امّا اگر معجب در دل معتقد باشد که حقّى بر خدا دارد و یا مرتبه اى براى خود در پیش خدا قائل باشد و استبعاد کند که خدا آن نعمت را سلب کند و یا مکروهى به او برساند و از خدا براى عمل خود توقّع کرامت و پاداش بزرگ داشته باشد، این را «ادلال» (دلال و ناز) به عمل نامند، و گویى براى خودش بر خدا ناز و دلال دارد. این صفت از عجب بدتر است زیرا صاحب این صفت عجب دارد و بالاتر از آن. و بسا که معجب ناز و دلال ندارد، زیرا عجب عبارت است از مجرّد بزرگداشت نعمت و کمال خود و فراموشى نسبت دادن آن به خدا بدون توقّع پاداش بر عمل خویش، و حال آنکه در ادلال توقّع پاداش بر عمل هست، زیرا صاحب این صفت توقّع اجابت دعا دارد و ردّ آن را در باطن خود ناپسند مى شمارد و از آن تعجّب مى کند. پس ادلال عجب است با چیزى زائد بر آن. بدین سان کسى که به دیگرى چیزى مى دهد اگر آن را بزرگ بشمارد و بر او منّت نهد معجب است، و اگر او را علاوه بر این به خدمت گیرد و از او توقّعاتى داشته باشد و تخلّف از برآوردن آنها را بعید بشمرد بر آن شخص ناز و دلال خواهد داشت. و همان طور که عجب گاه به صفتى است که صاحبش آن را کمال مى داند و در حقیقت کمال نیست، همین طور عجب گاه به عملى است که هیچ فایده اى ندارد و او آن را به خطا خوب مى انگارد، چنانکه خداى سبحان مى فرماید: «أ فَمَن زُیِّنَ لَهُ سُوءُ عَمَلِهِ فَرَآهُ حَسَنا» 35: 8(فاطر، 8) «آیا آن که بدکاریش براى او آرایش یافته و آن را نیک مى بیند..». و امام أبو الحسن علیه السّلام فرمود: «العجب درجات: منها أن یزیّن للعبد سوء عمله فیراه حسنا فیعجبه و یحسب أنّه یحسن صنعا، و منها أن یؤمن العبد بربّه فیمنّ على اللّه عزّ و جلّ و للّه علیه فیه المنّ.» «عجب چند درجه دارد: از جمله این است که کردار بد بنده به نظرش جلوه کند و آن را خوب پندارد و از آن خوشش آید و گمان کند که کار خوبى مى کند، و از جمله این است که چون بنده به پروردگارش ایمان دارد بر خداى عزّ و جلّ منّت مى نهد، در صورتى که خدا بر او منّت دارد [که به ایمان هدایتش کرده ]». فصل 16 نکوهش عجب خودبینى از مهلکات بزرگ و از بدترین صفات زشت و نکوهیده است. رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: «ثلاث مهلکات: شحّ مطاع، و هوى متّبع، و إعجاب المرء بنفسه» «سه چیز هلاک کننده است: بخلى که مطیع آن شوند، و هوى و هوسى که از آن پیروى کنند، و اعجاب آدمى نسبت به خود». و فرمود: «هر گاه ببینى که مردم از بخل و از هوى و هوس خود پیروى مى کنند و هر صاحب رأیى به رأى خود عجب مى نماید و آن را صواب مى شمارد خود را محافظت کن.» و فرمود: «اگر هیچ گناهى نکنید من از بدتر از گناه بر شما مى ترسم و آن عجب است.» و فرمود: «زمانى موسى علیه السّلام نشسته بود که شیطان سوى او آمد و کلاهى رنگارنگ به سر داشت، چون نزدیک موسى رسید کلاهش را برداشت و ایستاد و سلام کرد. موسى علیه السّلام گفت: تو کیستى؟ گفت: من ابلیسم، گفت: شیطان توئى؟ خدا آواره ات کند، شیطان گفت: من آمده ام براى منزلتى که نزد خدا دارى به تو سلام کنم. موسى گفت: این کلاه چیست؟ گفت به وسیله این کلاه دلهاى بنى آدم را مى ربایم [1]. موسى گفت: کدام گناه است که چون آدمى __________________________________________________ [1] شاید رنگهاى گوناگون کلاه نمودار امورى باشد که شیطان بدان وسیله آدمیزاد را فریب مى دهد مانند شهوات و زیورهاى دنیا و ادیان باطل و عقاید و اخلاق فاسد. م. مرتکب شود بر او مسلّط مى شوى؟ گفت: هر وقت عجب نموده و عمل خود را بزرگ شمارد و گناهش در نظرش کوچک آید». و نیز فرمود:«قال اللّه عزّ و جلّ: یا داود بشّر المذنبین و أنذر الصّدّیقین، قال: کیف ابشّر المذنبین و انذر الصّدّیقین؟ قال: بشّر المذنبین أنّى أقبل التّوبة و أعفو عن الذّنب، و أنذر الصّدّیقین ألا یعجبوا بأعمالهم، فإنّه لیس عبد أنصبه للحساب إلا هلک.» «خداى عزّ و جلّ فرمود: اى داود گناهکاران را مژده بده و صدّیقان [1] را بترسان، عرض کرد: چگونه (و چرا) به گناهکاران مژده دهم و صدّیقان را بترسانم؟ فرمود: گنهکاران را مژده ده که من توبه را مى پذیرم و از گناه درمى گذرم، و صدّیقان را بترسان که به اعمال خود عجب نکنند (مغرور و خودبین نشوند)، زیرا بنده اى نیست که او را به پاى حساب آورم مگر آنکه هلاک مى شود». امام باقر علیه السّلام فرمود:«دخل رجلان المسجد، أحدهما عابد و الآخر فاسق، فخرجا من المسجد و الفاسق صدّیق و العابد فاسق، و ذلک أنّه یدخل العابد المسجد مدلا بعبادته یدلّ بها، فتکون فکرته فى ذلک، و تکون فکرة الفاسق فی النّدم على فسقه، و یستغفر اللّه ممّا صنع من الذّنوب.» «دو مرد داخل مسجد شدند یکى عابد و دیگرى فاسق چون از مسجد بیرون رفتند فاسق از جمله صدّیقان بود و عابد از جمله فاسقان و سبب آن این بود که عابد داخل مسجد شد در حالى که به عبادت خود مى بالید و به آن مى نازید و در این فکر بود، ولى فکر فاسق در ندامت و پشیمانى از فسق بود، و در این اندیشه که از گناهانى که کرده از خدا آمرزش بخواهد». امام صادق علیه السّلام فرمود:«انّ اللّه علم أنّ الذّنب خیر للمؤمن من العجب و لو لا ذلک ما ابتلى مؤمنا بذنب أبدا.» «خدا دانست که گناه کردن براى مؤمن از خود بینى بهتر است، و اگر چنین __________________________________________________ [1] راستگویان درست کردار، کسانى که قولشان با فعلشان راست باشد. نبود هرگز مؤمنى را به گناهى مبتلا نمى کرد». و فرمود:«من دخله العجب هلک» «هر که گرفتار خودبینى شود هلاک گردد». و فرمود:«انّ الرّجل لیذنب الذّنب فیندم علیه، و یعمل العمل فیسرّه ذلک، فیتراخى عن حاله تلک، فلأن یکون على حاله تلک خیر له ممّا دخل فیه.» «مرد گناه مى کند و پشیمان مى شود و بعد عملى مى کند و به آن شاد و فرحناک مى شود و از حال پشیمانى دور مى افتد و اگر بر آن حال اول مى بود بهتر بود». و نیز فرمود:«أتى عالم عابدا فقال له: کیف صلاتک؟ فقال: مثلى یسأل عن صلاته و أنا أعبد اللّه منذ کذا و کذا، قال: فکیف بکاؤک؟ قال: أبکى حتّى تجرى دموعى، فقال له العالم: فإنّ ضحکک و أنت خائف أفضل من بکائک و أنت مدلّ، انّ المدلّ لا یصعد من عمله شی ء» «عالمى نزد عابدى آمد و به او گفت: نماز تو چگونه است؟ عابد گفت: مثل منى را از نماز مى پرسند و حال آنکه من چنین و چنان عبادت خدا مى کنم، عالم گفت: گریه تو چگونه است؟ گفت بقدرى مى گریم که اشکهایم روان مى شود، عالم گفت: خنده تو در حالى که ترسان باشى بهتر است از این گریه اى که به خود ببالى، هر که به خود ببالد چیزى از عملش بالا نمى رود (پذیرفته نمى شود)». و فرمود: «شگفتا از کسى که به عمل خود عجب دارد و حال آنکه نمى داند پایان کار او چیست. پس هر که به خود و عمل خود اعجاب داشته باشد از راه هدایت منحرف و گم شده است، و چیزى را ادّعا مى کند که در خور او نیست، و مدّعى به غیر حقّ دروغگوست هر چند ادّعاى خود را پنهان کند و روزگارش دراز باشد. اول کارى که با صاحب عجب مى کنند این است که او را از آنچه به او عجب کرده بى بهره سازند تا بداند که عاجز و حقیر است، و خود گواهى بر خود دهد تا حجّت بر او تمامتر باشد، همچنانکه با ابلیس کردند. و عجب گیاهى است که بذر آن کفر و زمین آن نفاق و آب آن سرکشى و تجاوز از حقّ است، و شاخه هاى آن نادانى و برگش گمراهى و میوه اش لعنت و خلود در آتش دوزخ است. پس هر که عجب کرد بذر کفر افشاند و نفاق کشت کرد و ناچار میوه آن را خواهد چشید». از آن حضرت علیه السّلام پرسیده شد:«الرّجل یعمل العمل و هو خائف مشفق ثمّ یعمل شیئا من البرّ فیدخله شبه العجب به؟ فقال: هو فى حالة الأولى و هو خائف احسن حالا منه فی حال عجبه» «مردى عملى مى کند و از آن ترسان و بیمناک است، سپس کار نیکى مى کند و شبه عجبى در او پدید مى آید، امام فرمود: حالت اول او که خائف بود از حالت عجب و خودبینى اش بهتر است». و فرمود: «از جمله سنّتهاى دین عیسى بن مریم علیه السّلام سیاحت و گردش در شهرها بود. در یکى از گردشها مرد کوتاه قدى از اصحاب او همراهش بود تا عیسى علیه السّلام به دریا رسید با یقین درست گفت: بسم اللّه و بر روى آب رفت، چون مرد کوتاه قد عیسى علیه السّلام را دید که بر روى آب مى رود او هم با یقین درست گفت: بسم اللّه و بر آب روانه شد تا به عیسى علیه السّلام رسید. سپس خود بینى او را گرفت و گفت: این عیسى روح اللّه است که بر آب مى رود و من نیز روى آب مى روم، پس او را بر من چه فضیلتى است؟ [چون این به خاطرش گذشت ] در آب فرو رفت، آنگاه عیسى را به فریادرسى خواست، عیسى دستش را گرفت و از آب بیرون کشید و به او گفت: اى کوتاه قد چه گفتى؟ [که در آب فرو رفتى ]. گفت: گفتم: این روح اللّه است که روى آب مى رود و من هم روى آب مى روم و مرا خودبینى گرفت، عیسى علیه السّلام به او فرمود: پا از حدّ خود، که خدایت در آن قرار داده، بیرون گذاشتى، خدا تورا به سبب این گفتار مبغوض داشت، از آنچه گفتى به خداى عزّ و جلّ توبه کن، پس توبه کرد و به مرتبه اى که خدا برایش قرار داده بود بازگشت.» فصل 17 آفات عجب آفات عجب (خودبینى) بسیار است. از جمله کبر است زیرا - چنانکه بیان آن خواهد آمد - یکى از اسباب کبر خودبینى است. و از جمله فراموشى گناهان و مهمل گذاردن آنهاست، که آنها را به خاطر نمى گذراند و اگر گاهى به خاطرش بگذرد اعتنائى نمى کند و آن را بى اهمّیّت و ناچیز مى شمارد، و در نتیجه کوششى براى تدارک و تلافى گناهان نمى نماید، بلکه گمان مى برد که خدا آن را خواهد آمرزید. امّا اگر عبادتى از او سرزند آن را بزرگ مى شمارد و به آن شاد مى شود و بر خدا منّت مى گذارد، و نعمت توفیق و قدرتى را که خدا براى آن به او داده فراموش مى کند. و وقتى گرفتار چنین عجبى شد از درک آفات و معایب اعمال خود غافل مى شود. و کسى که در اندیشه واجستن آفات اعمال خود نباشد کوشش او به هدر مى رود، زیرا اعمال ظاهرى اگر خالص و از شائبه ها پاک نباشد کم اتّفاق مى افتد که سود بخشد، و کسى آفات اعمال خود را باز مى جوید که خائف و ترسان باشد نه گرفتار عجب. زیرا معجب به خود و رأى خود مغرور و از مکر خدا ایمن است، و مى پندارد که نزد خدا منزلتى دارد، و به سبب اعمال خویش که خود توفیق و نعمت الهى است براى خود حقّى بر خدا قائل است. و چه بسا عجب او را به خود ستائى وا مى دارد. و اگر به رأى و عقل و علم خود اعجاب داشته باشد از پرسیدن و استفاده علمى و مشورت کردن باز مى ماند، و در نتیجه استبداد رأى پیدا مى کند و از سؤال از عالم تر از خود سر باز مى زند، و بسا که به رأى خطائى که نموده عجب و اصرار مى ورزد، و به رأى دیگران اعتنا نمى کند، پند کسى را نمى شنود و موعظه هیچ واعظى را نمى پذیرد، بلکه دیگران را خوار و حقیر و نادان مى شمرد. اگر رأى فاسد او مربوط به امر دنیوى باشد به خود زیان مى رساند و کارش به رسوائى مى کشد، و اگر متعلّق به امر دینى باشد - بخصوص در اصول عقاید - گمراه و هلاک مى شود. امّا اگر وى نفس خود را متّهم مى کرد و به رأى خود تکیه و وثوق نمى نمود، و از علماى دین مدد مى گرفت و از اهل بصیرت پرسش مى کرد، براى او بهتر و نیکوتر مى بود و به حق و یقین دست مى یافت. و از آفات عجب سستى و کاهش در جدّ و جهد است، زیرا صاحب این صفت گرفتار این خیال خام است که از سعى و کوشش بى نیاز است و به آنچه مایه نجات است دست یافته، و همین پندار بى تردید هلاک صریح است. فصل 18 معالجه اجمالى و تفصیلى عجب براى بیمارى عجب دو گونه معالجه است: اجمالى و تفصیلى. امّا معالجه اجمالى این است که پروردگار خود را بشناسد، و بداند که عظمت و جلال و عزّت سزاوار غیر او نیست، و به خود چنانکه شایسته است معرفت داشته باشد که به خودى خود از هر ذلیلى ذلیلتر و از هر اندکى اندک تر است. و شکّى نیست که وجود او ممکن است و هر ممکنى فی حدّ ذاته عدم محض است - چنانکه در حکمت متعالیه ثابت شده است - و وجود و تحقّق و کمال و آثار او همه از واجب الوجود حقّ است. پس عظمت و کبریائى فقط شایسته وجود فیض بخش او و کمالات بى نهایات اوست، نه براى وى که عدم صرف و نبود محض است. پس اگر کسى بزرگى کند و به چیزى فخر نماید باید به پروردگار خود بزرگى و افتخار کند، و خود را حقیر شمارد بلکه خود را ناچیز و عدم محض ببیند. و در این معنى همه ممکنات شریکند. امّا خوارى و ذلّتى که مخصوص این خودبین و نوع اوست از جمله این است که در آغاز نطفه اى پلید و بوناک و آخرش مردارى گندیده و متعفّن است، و در این میان حمّال نجاسات بدبوست. و اگر او را بصیرتى مى بود همین یک آیه کتاب خداى تعالى کافى است که مى فرماید: «قُتِلَ الإنْسانُ ما أکْفَرَهُ مِنْ أىِّ شَی ءٍ خَلَقَهُ مِن نُطْفَةٍ خَلَقَهُ فَقَدَّرَهُ ثُمَّ السَّبیلَ یَسَّرَهُ ثُمَّ أماتَهُ فَأقْبَرَهُ ثُمَّ إذا شاءَ أنْشَرَهُ 80: 17 - 22(عبس، 17 - 22) «مرگ بر انسان چه چیز او را به کفر (و ناسپاسى) واداشت. خدا او را از چه آفرید؟ از نطفه اى آفریدش و اندازه دادش. آنگاه راه را برایش آسان کرد. سپس وى را بمیرانید و در گور کرد. سپس وقتى بخواهد بر انگیزدش». در این آیه خداوند اشاره مى فرماید که انسان اول در کتم عدم بود و هیچ چیز نبود، سپس او را از پلیدترین چیزها که نطفه باشد آفرید، بعد از آن او را میرانید و مردارى گندیده و بوناک گردانید. پس چه چیز پست تر و رذلتر از چیزى که آغازش عدم و مادّه خلقتش از همه چیز نجس تر و آخرش مردارى متعفّن باشد. و آن بیچاره بین این آغاز و انجام ناتوان و خوار است، نه از خود اختیارى دارد و نه بر کار خود و دیگرى توان و قدرتى، که بیماریهاى هولناک و دردهاى سخت جانکاه بر او چیره است و آفات گوناگون و طبیعتهاى متضادّ (چهار خلط) بر او مسلّط است که هر یک بر ضدّ دیگرى در ویران کردن اجزاء پیکرش در کار است. در هر لحظه خواهى نخواهى گرسنه یا تشنه مى شود و بیمارى و مرگ بى اختیار او به وى مى رسد، و مالک سود و زیان و خیر و شرّ خود نیست. گاه مى خواهد چیزى را بداند نمى تواند، و گاه مى خواهد امرى را به یاد آورد فراموش مى کند و گاه مى خواهد که چیزى را فراموش کند از خاطرش نمى رود. گاه مى خواهد دلش از چیزى منصرف شود بر عکس وسوسه ها و اندیشه ها بى اختیار او در میدان خاطرش جولان مى دهند. پس قلب او مالک خود نیست و نفسش اختیار خود را ندارد. گاه به چیزى میل مى کند که هلاکش در آن است، و از چیزى نفرت دارد که حیاتش در آن است. از چیزهائى که کشنده اوست لذّت مى برد و به کامش شیرین است، و نسبت به آنچه سود و نجات او در آن است بى میل و سیر است. در یک دم از شب و روز ایمن نیست که گوش و چشم و علم و قدرتش از دست برود، و به فلج اعضا گرفتار آید، و عقلش مختل و جانش ربوده شود و همه آرزوهایش بر باد رود. و این همه را چاره اى نتواند کرد. اگر رهایش کنند نابود شود، و اگر به خود واگذارش کنند اجزاء وجودش از هم بپاشد. بنده اى است مملوک که بر هیچ چیز خود و دیگران توانا نیست. پس، اگر خود را مى شناخت، چه چیز از او ذلیلتر و پست تر است؟ و اگر نادانى گریبانگیرش نبود چگونه مى توانست عجب و خود - نمائى کند؟ این ها حال وسط و میانى او (بین تولّد و مرگ) است. امّا آخر کار او - یعنى مرگ - چنانکه مى دانى مردارى بدبو و پلید مى گردد، صورتش دگرگون و مضمحل مى شود و اعضایش مى فرساید و استخوان هایش مى پوسد، و اجزائش از هم مى گسلد و سرانجام خوراک کرمها مى شود که حتّى حیوانات از وى مى گریزند و هر انسانى به چشم پلیدى به او مى نگرد. و تازه حال بهترش این است که به صورت اول یعنى خاک بر مى گردد و گاهى گل کوزه گران و زمانى خشت و آجر ساختمان مى شود. و چه بهتر بود اگر این خاک را به حال خود مى گذاشتند و دیگر با او کارى نداشتند. امّا هیهات بعد از روزگارى که بر آن خاک کهنه مى گذرد باز او را زنده مى کنند تا بلاهاى شدید را ببیند. اجزاء پراکنده تنش گرد مى آید و از گور بیرون مى رود و به صحنه قیامت رانده مى شود. در آن وقت آسمانى مى بیند شکاف خورده و زمینى دگرگون شده، کوههائى به حرکت در آمده و ستارگانى تیره و خورشیدى گرفته، و جهنّمى بر افروخته و بهشتى دلگشا و آراسته، ترازوى عدل الهى بر پا و نامه هاى اعمال گشوده. آنگاه خود را در معرض محاسبه و مؤاخذه مى بیند و ملائکه درشتخو و سختگیر را بر خود گمارده مى یابد. پس نامه عمل او را به دست راست یا چپ او مى دهند و هر چه کرده از خرد و کلان و اندک و بسیار در آنجا مشاهده مى کند. در این حال اگر بدیها و گناهانش بر خوبیها و حسناتش غالب گردد و سزاوار عذاب و دوزخ باشد آرزو مى کند که سگى و خوکى بود یا چون چهارپایان خاک مى گشت و گرفتار عذاب و عقاب نمى شد. و شکّى نیست که حال سگ و خوک از حال بنده گناهکارى که پروردگار قهّار خود را نافرمانى کرده بسى بهتر است، زیرا آغاز و انجام دد و دام خاک است و از عذاب و عقاب برکنار. امّا اگر اهل دنیا کسى را که در آتش دوزخ معذّب است ببینند از زشتى منظر و کراهت چهره او فریاد و فغان برآرند. و اگر بوى او را استشمام کنند از گندش بمیرند، و اگر قطره اى از آبى که به او مى دهند به دریاهاى دنیا بیفکنند از بوى مردار متعفّن تر گردد. پس کسى را که چنین حالى است با عجب و خود را بزرگ دیدن چه کار و چقدر باید از حال امروز و دیروز خود غافل باشد که اگر عذاب به او نرسد و از آتش دوزخ نجات یابد این از عفو پروردگار است. زیرا هیچ بنده اى نیست مگر اینکه گناهى کرده است، و هر کسى که مرتکب گناه شود مستحقّ عقوبت است. و اگر عقاب نشود فقط براى عفو الهى است. و شکّى نیست که عفو و بخشش امرى یقینى و مسلّم نیست بلکه مشکوک و احتمالى است. پس کسى که گناه کرده و نمى داند که آیا مورد عفو و بخشش قرار خواهد گرفت یا نه باید همیشه محزون و ترسان و شکسته دل باشد نه اینکه خود را بزرگ شمارد و عجب او را فرا گیرد. بنگر به حال کسى که جنایتى کرده که مثلا مستحقّ هزار تازیانه است، و او را گرفته و زندانى کرده باشند و منتظر است که او را به حضور مردم بیاورند و عقوبت را درباره او اجرا کنند، و نمى داند که آیا مورد عفو واقع مى شود یا نه، آیا چنین کسى حالت خودبینى و عجب خواهد داشت؟ گمان نمى کنم که چنین پندارى. پس هیچ بنده گناهکارى نیست که اگر چه یک گناه کرده باشد مگر اینکه مستحقّ عقوبت الهى شده، و دنیا زندان اوست، و نمى داند که کارش به کجا خواهد انجامید. این حال براى ترس و خوارى و حقیرى او کافى است. پس دیگر چه جاى عجب و خود بزرگ بینى است. این بود علاج اجمالى عجب. و امّا معالجه تفصیلى این است که اسباب عجب را از میان ببرد. و اسباب عجب غالبا یا علم و معرفت است و یا عبادت و طاعت، و یا کمالات نفسانى مانند ورع و شجاعت و سخاوت و نسب و حسب و جمال و مال و قوّت و تسلّط و جاه و اقتدار و یاران بسیار، و زیرکى و کیاست و فطانت در دقایق امور، و رأى خطائى که در نظرش جلوه کند. امّا (عجب به علم): علاجش این است که بداند که عالم حقیقى کسى است که خود و پایان کار خویش را بشناسد، و بداند که تنها خداى سبحان سزاوار عظمت و عزّت و کبریائى است و غیر او هر چه هست رو به زوال است و فاقد کمال و صفات جلال. این علم، خوف و ذلّت و حقیرى آدمى [در پیشگاه خدا] را زیاد مى کند و وى را به قصور و تقصیر خود در اداى حقوق الهى معترف مى سازد. و به همین جهت گفته اند که: «هر که علمش بیشتر دردش افزونتر». پس علمى که چنین تأثیرى نداشته باشد بلکه عجب آور باشد، یا علم حقیقى نیست بلکه از علوم دنیوى است که صناعات نامیده مى شود نه علوم، و صاحب آن چنان در آن فرو مى رود که از تهذیب نفس غافل مى شود و همچنان گرفتار خباثت نفس و پستى اخلاق باقى مى ماند و کوششى در تزکیه نفس به وسیله مجاهدت و عبادت پروردگار نمى نماید. و اگر علم حقیقى باشد جایگاه علم در خانه اى پلید از دل وى واقع شده و بنابراین بجز میوه اى پلید بارى نمى دهد و اثر خیرى از آن ظاهر نمى شود. زیرا که علم مانند بارانى است که از آسمان فرود مى آید پاک و گوارا که درختان و گیاهان از آن سیراب مى گردند. پس اگر درختى میوه اش تلخ است تلختر و اگر شیرین است شیرین تر مى شود. همچنین است علم که وقتى به دل تاریک و خبیث برسد تاریکى و خباثت را فزونتر مى کند و دل پاک را صفا و روشنى بیشتر مى بخشد. وقتى آدمى این را دریافت، مى داند که عجب به علم شایسته نیست. و نیز باید بداند که خداوند معجب و خودبین را دشمن دارد - به دلیل اخبارى که ذکر شد - و خداوند کسى را دوست دارد که خود را خوار و حقیر بداند، و توسط سفیران خود مى فرماید: «اى بنده من، ترا در نزد من قدر و مرتبه اى است ما دام که خود را بى قدر بدانى، و چون براى خود قدر و منزلتى قائل باشى در پیش ما هیچ قدر و ارزشى ندارى.» [1] و نیز فرمود: «خود را کوچک بشمارید تا مقامتان نزد من بزرگ شود». پس عالم باید خویشتن را به گونه اى بدارد که مولاى او مى پسندد، و بداند که حجّت خدا بر اهل علم محکمتر است، و آنچه از جاهل تحمّل مى شود یک دهم آن از عالم قابل تحمّل نیست. زیرا عالم اگر لغزید بسیارى از مردم مى لغزند. و کسى که با علم و معرفت خدا را معصیت کند جنایتش بدتر و خباثتش بیشتر است، __________________________________________________ [1] این سخن با این عبارات در «احیاء العلوم» ج 3 ص 312 مذکور است و ظاهرا گفتار خود غزالى است که از مضامین اخبار یا حدیث قدسى اقتباس کرده است نه اینکه نص حدیث باشد. مصحح. زیرا حق علم را که نعمتى است الهى ادا نکرده است، و از این رو رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله فرمود: «عالم را در روز قیامت مى آورند و به دوزخ مى افکنند به گونه اى که روده هاى او بیرون مى افتد و بر دور آنها مى گردد همچون خرى که دور آسیا مى گردد. پس او را به گرد دوزخ مى گردانند [تا همه دوزخیان او را ببینند]. آنگاه به او گویند تو را چه افتاده است (چه کار کرده اى که به چنین عذابى گرفتار شده اى)؟ مى گوید: من مردم را به خوبى دعوت و امر مى کردم و خود نمى کردم و از بدى منع و نهى مى کردم و خود مرتکب آن مى شدم.» و خداى تعالى علماء یهود را به خر مثال زده [1] و بلعم بن باعور را به سگ تشبیه کرده [2]، چون به علم خود عمل نمى کردند. و نیز پیغمبر اکرم صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم فرمود: «مردمى هستند که قرآن مى خوانند ولى قرآن از حنجره هاى آنان فراتر نمى رود، مى گویند ما قارى قرآنیم، چه کسى بهتر از ما قرآن مى خواند و کى از ما عالمتر است.» آنگاه رو به اصحاب کرد و فرمود: «اى امّت اینان از میان شما هستند، و آتشگیره هاى دوزخند». و فرمود:«انّ اهل النّار لیتأذّون من ریح العالم التّارک لعلمه، و إنّ أشدّ أهل النّار ندامة و حسرة رجل دعا عبدا إلى اللَّه فاستجاب له و قیل منه، فأطاع اللَّه فأدخله اللَّه الجنّة، و أدخل الدّاعى النّار بترکه علمه و اتّباعه الهوى و طول الأمل.» «دوزخیان از بوى گند عالم بى عمل در رنج و آزارند و میان اهل جهنّم ندامت و حسرت کسى بیشتر و سخت تر است که در دنیا بنده اى را به سوى خدا خوانده و او پذیرفته و اطاعت خدا کرده و خدا او را به بهشت برده و خود دعوت - کننده را به سبب عمل نکردن و ترک علم خویش و پیروى هوى و هوس و درازى __________________________________________________ [1] اشاره است به قول خداوند - در سوره جمعه آیه 5: «مَثَلُ الَّذین حُمّلُوا التَّوراةَ ثُمَّ لَم یَحْمِلُوها کَمَثَلِ الْحِمارِ یَحْمِلُ أسْفارا.» 62: 5 [2] اشاره است به قول خداى تعالى - در سوره اعراف آیه 176: «فَمَثَلُهُ کَمَثلِ الْکَلْبِ أنْ تَحْمِلْ عَلَیْهِ یَلْهَثْ أوْ تَتْرُکْهُ یَلْهَثْ.» 7: 176 آرزو به دوزخ در آورده است.» و عیسى علیه السّلام فرمود: «واى بر علماى بد که چگونه آتش بر آنها افروخته خواهد شد». و امام صادق علیه السّلام فرمود:«یغفر للجاهل سبعون ذنبا قبل أن یغفر للعالم ذنب واحد.» «هفتاد گناه جاهل آمرزیده مى شود پیش از آنکه یک گناه عالم بخشوده شود». عالمى که مردم را به فروتنى و تواضع امر مى کند و از عجب و کبر نهى مى کند و خود معجب و متکبّر است، از علماى بد و از کسانى خواهد بود که به علم خود عمل نکرده اند، و مشمول این اخبار است. در این زمانها کدام عالم را مى توان یافت که به همه علم خود عمل کرده باشد و هیچ یک از اوامر پروردگار خود را ضایع و تباه نکرده باشد و دچار گناهان علنى و نهانى مانند ریا و حسد و عجب و دوروئى و غیر این ها نشده باشد؟ و چگونه مى تواند مطمئن شود و قطع پیدا کند که هر چه از او خواسته اند بجا آورده و تکالیف عمومى و خصوصى را به انجام رسانیده؟ پس خطر و تشویش چنین کسى از دیگران بیشتر است. روایت شده است که: «روزى حذیفه پیشنماز گروهى از مسلمانان شد، و چون سلام داد گفت: بروید و امام جماعتى دیگر بجوئید یا تنها و فرادا نماز بخوانید، که در دل من گذشت که در میان این ها از من بهترى نیست». اگر همانند او از چنگ شیطان رهائى نیافت و از خطا در امان نبود چگونه ضعفاى آخر الزّمان این امّت نجات یابند و در امان باشند، خصوصا در این زمانها که در آفاق زمین بسیار اندکند علماى متوجّه به آخرت که به انجام تکالیف خود پرداخته و به کار خود روى آورده باشند و عظمت کار خویش آنان را از التفات به دنیا و زیورهاى آن بازداشته باشد، و خوف خدا در ظلمت شبها آنان را از خوابگاه خود برانگیزد، و به نعمتها و گرم و سرد دنیا دلبستگى نداشته باشند، و فکرشان جز یک فکر و در سرشان جز یک سودا و در دلشان جز یک کس نباشد. هیهات که در آخر الزّمان امثال ایشان یافت شود. آنان جماعتى بودند که در همان قرون اول گوى دولت از میان ربودند و رفتند. بلکه در این زمان چه بسیار کم عالمى باشد که گردنکشى و کبر و نخوت نداشته باشد و بر فقرا متکبّر و نسبت به اغنیا متواضع نباشد. پس سزاوار هر عالمى این است که در احوال و اعمال خویش تأمّل کند، و بیندیشد که از او چه خواسته اند و چه خطر بزرگى در راه اوست تا خضوع و شکستگى در او پدید آید، و خوف و حزن در او ظاهر شود و کبر و عجب برطرف گردد. امّا (عجب به عبادت و طاعت): علاجش این است که بداند غرض از عبادت اظهار ذلّت و خضوع است و عادت و ملکه شدن این ها براى نفس تا معنى بندگى و حقیقت آن حاصل شود. و عجب چون با این غرض و مقصود از عبادت منافات دارد آن را باطل و بى اثر مى کند، و بعد از بطلان عبادت عجب چه معنى دارد. همچنین آفات عبادت که موجب بطلان و حبط آن مى شود و نیز شرایط و آدابى که بدون آنها عبادت صحیح نیست بسیار است. بنابراین ممکن است که آفتى به عبادت وارد شود یا بعضى از شرایط و آداب را فاقد گردد و خداوند آن را قبول نکند. با این احتمال ردّ و عدم قبول عبادت عاقل چگونه به آن عجب مى کند؟ و کیست که ادّعاى یقین دارد که عبادات و طاعات او از همه آفات خالى و به سلامت است؟ و کسى که چنین ادّعائى دارد بسى جاهل و از حقایق امور غافل است. به علاوه، عبادت وقتى ثمر و فایده دارد که صاحب آن نزد خداوند سعادتمند و عاقبت به خیر باشد، و کسى که احتمال مى رود که نزد خداوند شقى باشد و قلم قضاء الهى بر شقاوت او رقم خورده باشد، براى عبادت او چه سودى مى توان تصوّر کرد تا به آن عجب کند؟ و چون آدمى از این احتمال خالى نیست، پس هیچ کس را نمى رسد که به هیچ حال راهى به عجب و تکبّر پیدا کند. و امّا (عجب به ورع و تقوى و صبر و شکر و سخاوت و شجاعت و دیگر فضائل نفسانى): علاج این گونه عجب این است که بداند که این فضائل وقتى سودمند و نجات بخش است که عجب با آنها نباشد، و اگر عجب داخل آنها شود همه را باطل و فاسد مى کند. پس عاقل چرا مرتکب رذیله اى شود که همه فضائل و صفات نیک او را ضایع و تباه کند، و چرا فروتنى و تواضع را پیشنهاد خود نسازد تا فضیلتى بر فضائلش افزاید و به سبب آن همه امورش ختم به خیر شود و عاقبتش محمود گردد و کوشش و سعیش مورد قبول و سپاس قرار گیرد. و نیز باید بداند که هر یک از این فضائل را که در خود مى بیند در بسیارى از همنوعان او بیشتر از آن وجود دارد، و چون دانست که مردم در این فضیلت با او شریکند عجب او زائل خواهد شد. گویند یکى از شجاعان مشهور وقتى در برابر دشمن قرار گرفت رنگش زرد شد و اندامش به لرزه درآمد و دلش مضطرب گشت. به او گفتند: این چه حالت است و حال آنکه تو از همه مردم شجاعتر و نیرومندترى؟ گفت: من خصم را نیازموده ام، شاید او از من دلیرتر باشد. به علاوه، پیروزى و غلبه و سرانجام نیک با فروتنى و شکسته حالى است نه با غرور و عجب به قوّت و شجاعت که خداوند با شکسته دلان است. از معالجات سودمند براى عجب به هر یک از این صفات و کمالات آنست که: سبب آن را با ضدّش مقابله کند، زیرا هر بیمارى را مى توان به وسیله مقابله سبب آن با ضدّش علاج کرد. و چون علّت عجب جهل محض است، پس علاج آن کسب معرفتى است که ضدّ آن باشد. بنابراین مى گوئیم: کمالى که آدمى به آن عجب مى کند یا عجب او از این جهت است که وى واجد آن کمال و محلّ و مجراى آن فضیلت است یا از این روست که این کمال از او و به سبب نیرو و قدرت او پدید آمده است. اگر سبب اولى باشد که به راستى جهل محض است، زیرا محلّ آن کمال یعنى آدمى مسخّر قدرت دیگرى است و او مجرائى است که از ناحیه غیر او به کار افتاده است، و او در واقع دخالتى در ایجاد و تحصیل آن ندارد. پس چگونه مى تواند به چیزى که از خود او نیست عجب کند. و اگر سبب دومى باشد، بجاست که در قدرت و اراده و اعضاء و دیگر اسبابى که به آنها کمال و عمل او تامّ و تمام مى شود بیندیشد که این ها از کجا در او پدید آمده: اگر چنین دانست که همه این ها نعمتى است از جانب خدا که بدون هیچ استحقاق قبلى به وى داده شده، پس سزاوار است که اعجاب او به وجود و فضل و کرم خداى تعالى باشد که بدون استحقاق این نعمتها را به وى ارزانى داشت و توفیق چنین فضیلتى به او کرامت فرمود. امّا اگر گمان کند که خداى تعالى توفیق این عمل را به این سبب به او داده که متّصف به بعضى صفات باطنى نیکو و ستوده مثل حبّ خدا و مانند آن است، پس باید به او گوشزد کرد که: حبّ الهى و عمل دو نعمت از جانب خداست که بى استحقاق توبه تو افاضه شده است. پس اعجاب تو باید به جود خدا باشد که وجود و صفات و اعمال و اسباب اعمال تو همه از اوست. پس عجب عالم به علم خود و عجب عابد به عبادتش و عجب شجاع به شجاعتش و جمیل به جمالش و مالدار به مالش بى معنى است، زیرا همه این ها از فضل خداست، و آدمى جز محلّى براى فیضان جود و فضل الهى نیست. و خود این محلّ نیز از جود و فضل اوست، که او تورا و اعضاء تورا آفرید و در تو قوّت و قدرت و سلامت قرار داد، و براى تو عقل و علم و اراده خلق کرد که اگر بخواهى یکى از این ها را از میان ببرى نمى توانى. آنگاه حرکات در اعضاء تو آفرید و در این ابداع و اختراع تورا مشارکتى نبود. و آنها را به ترتیب خلق کرد مثلا حرکت را پس از خلق قوه در عضو و اراده در قلب، و علم را پس از خلق دل که جایگاه آن است آفرید. و این تدریج در آفرینش یکى بعد از دیگرى، این خیال را در تو برانگیخت که تو در ایجاد عمل خود مستقلّى، و البتّه در این پندار خطا کرده اى، که تحریک انگیزه ها و رفع موانع و آماده ساختن اسباب همه از خداست و هیچ یک از آنها از تو نیست. و از شگفتیها این است که به خود عجب کنى ولى به آن که همه امور از اوست اعجاب نداشته باشى و از جود و کرم او در شگفت نباشى، که تورا از فضل خود بر فاسقان برگزیده، زیرا اسباب شهوات و لذّات را در اختیار آنها قرار داده و ترا از آنها دور و برکنار ساخته، و در مقابل، انگیزه هاى خیر را از آنها بازداشته و براى تو آماده کرده، تا خیرات بدون آنکه وسیله آن از خود تو باشد براى تو آسان شود. روایت است که ایّوب علیه السّلام گفت: «خدایا تو مرا به این بلا مبتلى ساختى و هیچ چیز براى من روى نداد مگر اینکه رضاى تو را بر رضاى خود و خواست تورا برخواست خود مقدّم داشتم». پس از میان ابرى بر بالاى سر او ده هزار آواز برآمد که: اى ایّوب این حالت از کى براى تو حاصل شد؟ ایّوب از این خطاب به خود آمد و از نسیان خویش بازگشت و مشتى خاکستر برداشت و بر سر نهاد و گفت: از تو اى پروردگار من و به همین جهت خداى تعالى مى فرماید: «وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ رَحْمَتُهُ ما زَکى مِنْکُمْ مِنْ أحَدٍ أبَدا» 24: 21(نور، 21) «اگر فضل و رحمت خدا شامل شما نبود هرگز هیچ یک از شما پاک نمى شد». پیغمبر اکرم صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم فرمود: «هیچ یک از شما نیست که عملش باعث نجات او شود.» گفتند: شما نیز اى رسول خدا فرمود: «من هم چنین نیستم مگر اینکه رحمت خدا مرا فرو گیرد». اگر گفته شود: آنچه درباره صفات و افعال و محلّ آنها ذکر کردى که همه مستند به خداى تعالى است به جبر و نفى تکلیف و بطلان ثواب و عقاب منجر مى شود، مى گوئیم: این مطلب فرع بر مسأله اى است که به علم دیگرى تعلّق دارد، و بیان آن در اینجا مناسب نیست. [1] و جواب اجمالا این است که ما بکلّى سلب قدرت و اختیار از بنده درباره متعلّق تکلیف - یعنى افعال خود او - نمى کنیم، بلکه استقلال او را در آنها انکار مى کنیم. بلى، در غیر افعال او از اسباب و صفات لازم و توفیق و تحریک انگیزه ها و رفع موانع وى را اصلا قدرتى نیست، و این بیان فساد و اشکالى در پى ندارد. و اما (عجب به حسب و نسب): علاجش دانستن چند چیز است: اول - اینکه بداند که فخر و بزرگى کردن به کمال دیگرى از غایت سفاهت و نادانى است، زیرا کسى که در صفات خود پست و بى کمال باشد، کمال دیگرى اگر چه پدر یا جدّ او باشد چگونه پستى و نقص او را جبران مى کند، بلکه اگر آن دیگرى زنده بود مى توانست به او بگوید: این فضیلت از من است تورا چه افتاده است و تو کرمى هستى که از فضله من به هم رسیده اى، مگر کرمى که از فضله انسان حاصل شود برتر از کرمى است که از سرگین خرى است؟ هیهات این دو کرم در پستى یکسانند. همانا شرافت براى انسان است نه براى کرم. از این جهت امیر مؤمنان علیه السّلام مى فرماید: __________________________________________________ [1] بیان آن در ص 201 گذشت. انا ابن نفسی و کنیتى ادبى من عجم کنت أو من العرب إنّ الفتى من یقول ها أنا ذا لیس الفتى من یقول کان أبی من فرزند خود هستم و نام و نشانم ادب من است خواه از عجم باشم خواه از عرب جوانمرد کسى است که گوید من اینم نه آنکه گوید پدرم که بود و گفته اند: لئن فخرت بآباء ذوى شرف لقد صدقت و لکن بئس ما ولدوااگر به پدران خود که شریف و بزرگند بنازى راست گفتى لکن بد فرزندى از آنان متولّد شده روایت شده است که: «روزى ابو ذر در محضر پیغمبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم به مردى گفت: اى سیاه زاده، حضرت رسول صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم فرمود: اى ابا ذر پیمانه سر خالى است پیمانه سر خالى است، که سفید زاده را بر سیاه زاده فضیلتى نیست. أبو ذر بر زمین بخفت و به آن مرد گفت: کف پاى خود را بر رخسار من نه.» و روایت است که: «بلال چون در روز فتح مکّه بر بام کعبه اذان مى گفت، جمعى گفتند که این بنده سیاه اذان مى گوید در آن وقت این آیه نازل شد: «یا ایّهَا النَّاسُ انَّا خَلَقْناکُمْ مِنْ ذَکَرٍ وَ أُنثى وَ جَعَلْناکُمْ شُعُوبا وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا انَّ اکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أتْقاکُمْ» 49: 13(حجرات، 13) «اى مردم ما شما را از مرد و زن آفریدیم و جماعتها و قبیله ها کردیم تا همدیگر را بشناسید. گرامى ترین شما نزد خدا پرهیزکارترین شماست». رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم فرمود:«انّ اللَّه قد أذهب عنکم عیبة الجاهلیّة - أى کبرها - کلّکم بنو آدم و آدم من تراب» «خداوند عیب جاهلیّت - یعنى کبر آن - را از شما برداشت، همه فرزندان آدمید و آدم از خاک است.» و نقل شده است که: «یکى از بزرگان یونان بر غلامى فخر فروشى کرد، غلام گفت: اگر فخر تو به پدران توست پس برترى براى آنهاست نه براى تو، و اگر به سبب لباسى است که پوشیده اى شرافت براى لباس توست نه تو، و اگر به مرکّبى است که سوار شده اى فضیلت براى مرکب توست، براى تو چیزى نیست که به آن عجب و افتخار کنى. و از این رو کامل کننده مکارم اخلاق صلّى اللَّه علیه و آله فرمود:«لا تأتونى بأنسابکم و ائتونى بأعمالکم» «نسب خود را نزد من نیاورید بلکه أعمال خود را نزد من بیاورید». دوم - اینکه نسب حقیقى خویش را بشناسد، که پدر نزدیکش نطفه اى پلید است و جدّ دورش خاکى پست. و خدا اصل و نسب انسان را به او شناسانده و فرموده: «وَ بَدَأ خَلْقَ الْإِنْسانِ مِن طینٍ ثُمَّ جَعَلَ نَسْلَهُ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ ماءٍ مَهینٍ» 32: 7 - 8(سجده، 7 - 8) «خدا خلقت انسان را از گل آغاز کرد. آنگاه نسل او را از عصاراى از آب پست قرار داد». و کسى که اصل او خاکى است که لگدمال مى شود و مردم چیزهاى آلوده به آن را مى شویند براى او که فرع آن است چه رتبه و رفعتى است سوم - آنکه بداند که گذشتگانى که به آنها عجب و افتخار مى کند، اگر از اهل دیانت و داراى خصال پسندیده و شرافت حقیقى بودند آشکار است که از عجب دور و بر کنار بودند بلکه شیوه ایشان فروتنى و شکسته نفسى و بزرگداشت خلق بوده است. پس اگر در اخلاق به آنها اقتدا کند خودبینى و بزرگ منشى سزاوار او نیست، ورنه به زبان حال و با همین عجب نسب خود را مورد طعن قرار داده است. و اگر از اهل دیانت واقعى و شرافت علمى و عملى نبودند، بلکه فقط بزرگى ظاهرى و شوکت عاریتى داشتند، مانند شاهان ستمگر و یاران و اعوان آنها، اف بر کسى که به آنها عجب و افتخار کند و به خاطر آنها بزرگى فروشد زیرا خویشاوندى و انتساب به دام و دد و سگ و خوک بهتر است از خویشاوندى و انتساب به آنان. چگونه چنین نباشد و حال آنکه مغضوب درگاه خداوند و معذّب در آتش دوزخند، که اگر صورتشان را در جهنّم ببیند و پلیدى و تعفّن و نکبت آنان را ملاحظه کند از آنها و از انتساب به آنها بیزارى جوید. و به همین جهت پیغمبر صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم فرمود: «قومى که پدرانشان زغال دوزخ شده اند، یا در پیش خدا از جعلهائى [1] که نجاسات را مى گردانند و مى بویند پست ترند باید فخر به آنها را رها کنند». و روایت است که دو مرد پیش حضرت موسى علیه السّلام فخر فروشى مى کردند. یکى از آنها گفت: من پسر فلان پسر فلانم تا نه پشت خود را شمرد، خداى تعالى به موسى وحى کرد که: «به او بگوى که همه آن نه نفر از اهل جهنّمند و تو دهم ایشانى» و امّا (عجب به جمال و زیبائى): علاجش این است که بداند که آن بزودى دستخوش زوال است و به علّتها و بیماریها و دردها از میان مى رود، و کدام عاقل به چیزى عجب مى کند که تبى آن را بگیرد یا زخم و دملى آن را زائل کند یا آبله اى آن را تباه گرداند. بر مال و جمال خویشتن غرّه مشو کان را به شبى برند و این را به تبى و حسن و جمال اگر به بیمارى و عارضه اى زایل نشود بى شک به رفتن جوانى و آمدن پیرى از میان مى رود و با مرگى که هر کسى ناگزیر آن را خواهد چشید تباه خواهد شد. بنگر چه رخسارهاى زیبا و قامتهاى رعنا و بدنهاى نرم و نازک در خاک پوسیده و متعفّن شده که هر طبعى از آنها متنفّر است. به علاوه، اگر با بینش خردمندانه در همان حال که در غایت زیبائى است به درون خود بنگرد چندان پلیدى و کثافت مى یابد که عجب و خود بزرگ بینى اش فرو مى نشیند. زیرا آلودگى و اقذار همه اعضائش را فرو گرفته: «بزاق» در دهان و «آب بینى» در بینى و «چرک» در گوش و «بوى تعفّن» زیر بغل و «چرک» زیر پوست و «فضولات» در معده و «غایط و کرم» در روده ها و «بول» در مثانه و «صفرا» در زهره. هر روز بارها به مستراح مى رود و با دست خود غایط خویش را مى شوید. اگر آنچه از او بیرون مى آید به چشم ببیند متنفّر و مشمئز مى شود تا چه رسد به آنکه آن را ببوید یا به دست گیرد. آغاز خلقتش از پلیدیها و قذرها بوده: از نطفه و خون حیض و از چند مجراى کثیف یعنى از صلب و آلت پدر و رحم و عورت مادر گذر کرده است. اگر یک روز خود را رها کند و از کثافات پاک نسازد چرک و تعفّن او را فرا مى گیرد و از هر چارپائى کثیف تر مى گردد. __________________________________________________ [1] جعل: سرگین گردان یا سرگین غلطان، جانورى است سیاه و پردار. این حال اول و وسط اوست. و اگر به حال آخر خود بنگرد مردار گندیده اى خواهد بود که از همه نجاسات پلیدتر است. پس عاقل چگونه مى تواند به هیئت و جمال بدن که حقیقت آن این است ناز و فخر و عجب کند و امّا (عجب به مال): عجب به چیزى است خارج از ذات انسان، و از زشت ترین انواع عجب است. و علاجش این است که آفات مال را در نظر بیاورد و فکر کند که مال در معرض زوال و نابودى است، گاهى دستبرد و غارت مى شود یا به ظلم و غصب مى رود و زمانى به آتش مى سوزد یا به آب غرق مى شود یا دستخوش آفات زمینى و آسمانى مى گردد. و به یاد آورد که بسا از یهود و هندو مال ایشان افزونتر است، و اف بر شرفى که یهود و هندو در آن پیش باشند و تفو بر بزرگى که دزد در یک لحظه آن را برباید و صاحبش خوار و مفلس گردد به علاوه روایاتى را که در ذمّ مال و حقارت مالداران و در فضیلت فقر و شرافت فقرا رسیده است متذکّر شود. همچنین آنچه را که بخصوص در عقوبت عجب کننده به ثروت وارد شده مطالعه کند مانند این قول پیغمبر اکرم صلّى اللَّه علیه و آله: «مردى که در باره جامه گرانبهایش در خودبینى فرو رفته، خداوند به زمین فرمان مى دهد که او را فرو برد، و این مرد تا قیامت به این حال خواهد بود«».» این حدیث به عقوبت اعجاب به مال و خودبینى اشاره دارد. و چگونه مؤمن عاقل به مال شاد مى شود و به آن عجب مى کند با اینکه حقوق بسیار به آن تعلّق مى گیرد و شرور و مفاسد آن فراوان است و بازخواست و حساب آن در قیامت سخت و دشوار است، که اگر حرام بوده عقوبت و وبال دارد و اگر حلال بوده نتیجه اش انحطاط مرتبه و پستى درجه است. بلکه سزاوار است که مالدار ساعتى از خوف و بیم درباره اداء حقوق مالى و اینکه مال از حلال به دست آید و در جاى حقّ و مشروع خرج شود خالى و فارغ نباشد. و امّا (عجب به قوّت و قدرت تن): درمانش این است که آلام و امراضى را که بر او مسلّط مى شود به یاد آورد و به خاطر داشته باشد که تب یک روزه چگونه نیرو و قوّت او را ضعیف و بدن او را ناتوان و نحیف مى گرداند که جبران آن مدّتى دراز لازم دارد، و اگر یک رگ از بدن او به درد آید از هر عاجزى عاجزتر و از هر بیچاره اى بیچاره تر مى شود. اگر مگسى چیزى از او برباید نتواند باز پس گیرد، و اگر پشه اى به بینى او بالا رود یا مورچه اى به گوشش داخل شود ممکن است او را بکشد، و اگر خارى در پایش بخلد عاجز گردد. به علاوه، هر چه او را قوّت باشد از خرى یا شترى یا فیلى یا گاوى بیشتر نخواهد بود، و عجب و افتخار به چیزى مى کند که گاو و خر در آن از او برترند. وانگهى، غالبا کسى که به قدرت تن مى نازد و عجب مى کند خداوند با کمترین آفتى که بر او چیره مى سازد آن را از وى سلب مى کند. و امّا (عجب به جاه و منصب و حکومت و کثرت پیروان و یاران: از اولاد و خویشان و قبیله و عشیره و خدمتکاران): درمانش این است که بداند که همه این ها در معرض زوال است که بزودى بین او و آنها جدائى واقع مى شود، یا به مرگ او یا به فنا و نابودى آنها، بلکه عاقل آنها را همچون سرابى مى بیند که تشنگان بیابان را مى فریبد، یا خیالاتى که به نظر چیزى مى آید و چیزى نیست. تا چشم برهم زند باید آنها را ترک کند و در خانه گور تنها و ذلیل بماند که دیگر نه اهل و اولاد با اویند و نه اعوان و پیروان، که او را داخل قبر کرده و به کرم و مار و عقرب مى سپارند و بر مى گردند، و سودى براى او ندارند و دردى از او دوا نمى کنند، و حال آنکه در محتاجترین حالات به آنهاست. و شخص عاقل چگونه به کسانى که در سخت ترین حالات از او جدا مى شوند عجب مى کند این یاران و خویشان در دنیا تا خواسته شان حاصل مى شود بر دور او جمعند و گرد او مى گردند، و او باید خویشتن را در مهلکه ها افکند و خود را در معرض ناخشنودى و عقوبت خداوند قرار دهد تا از راههاى حرام اموالى به دست آورد و صرف آنها کند تا از دور او پراکنده نشوند. و اگر یک روز چیزى از خواسته هاشان کم شود سر از اطاعت او مى پیچند بلکه کمر دشمنى او را بر میان مى بندند. همچنین کسى که به حکومت و نزدیکى به سلطان عجب مى کند بنیاد کارش از دیگ جوشان بیشتر دستخوش دگرگونى است و بسا این تغیّر حال به ذلّت و خوارى او بینجامد. و امّا (عجب به عقل و تیزهوشى و زیرکى): علاجش این است که بداند که این ها با کمترین بیمارى که به مغز او برسد زایل مى شود و گاه عقلش ناگهان از میان مى رود. اگر این شخص در واقع هوشمند و زیرک بود وقتى تدبیر و کیاستى از او ظاهر مى شد خدا را بر این نعمت شکر مى کرد و فریفته عقل و فطانت خود نمى شد، تا خدا این نعمت را بر او پایدار بدارد و به سبب عجبش آن را سلب نکند. و اما (عجب به رأى خطائى که به سبب جهل در نظر جلوه مى کند): این عجب زشتترین انواع آن است، زیرا همه اهل بدعت و گمراهى و فرقه هاى باطل و صاحبان آراء فاسد به سبب عجب به آراء و عقاید خود اصرار مى ورزند، و از این رو به دیگران به واسطه مذاهب خویش مى بالند و افتخار مى کنند، و بدین جهت امّتها وقتى فرقه فرقه گشتند هلاک شدند و هر یک به رأى خود معجب بودند، و«کُلّ حِزبٍ بِما لَدَیْهِمْ فَرِحُونَ» 23: 53(مؤمنون، 53). «هر فرقه اى به رأى و روش خود شادمان است». پس هر که رأى و عقیده خود را که هوى و شبهه او را بدان کشانده نیک شمرد - با این گمان که آن حقّ است - این عجب براى او پدید مى آید، و رسول اکرم صلّى اللَّه علیه و آله خبر داده است که «این نوع عجب در آخر زمان بر این امّت غالب خواهد شد». درمان این گونه عجب از علاج دیگر انواع آن دشوارتر است، زیرا صاحب رأى خطا از خطاى خود غافل و به غلط خود جاهل است، چنانکه اگر به خطاى خود پى برد آن را رها خواهد کرد. و کسى که خود را مریض نمى داند در صدد معالجه خود برنمى آید. زیرا مرد شناسا و عارف در صورتى مى تواند جاهلى را به جهلش آگاه کند و نادانى وى را برطرف سازد که به رأى خود معجب نباشد، و اگر معجب و خودپسند باشد آن دانا را متّهم مى کند و به سخن او گوش نمى دهد تا مورد معالجه او قرار گیرد. پس بر او بلا و آفتى چیره شده که او را به هلاکت مى برد و او آن را نعمت مى پندارد. و چگونه کسى که چیزى را سبب سعادت مى داند مى تواند از آن بگریزد درمان این بیمارى فی الجمله این است که رأى خود را متّهم سازد و به آن مغرور نگردد، مگر اینکه دلیل قاطع عقلى یا حجّت نقلى که شکّ و شبهه اى بدان راه نیابد بر رأى خود داشته باشد. و شناخت ادلّه شرعى و عقلى و شروط آن و مواضع سهو و خطا در آن، به عقل کامل و قریحه مستقیم بستگى دارد آن هم با کوشش بسیار و ممارست در کتاب (قرآن) و سنّت (حدیث) و مصاحبت اهل علم و بحث و مطالعه علوم در سراسر عمر، و با این همه باز آدمى از خطا ایمن نیست. پس صواب براى همه مردم - مگر کسانى که خداوند آنان را به نیروى قدسى که بدان وسیله مى توانند در دریاى علوم غوطه ور شوند تأیید کرده باشد - این است که در مذاهب باطل فرو نروند و به آنها گوش فرا ندهند، و در اصول و فروع از اهل وحى الهى و خانواده رسالت پیروى کنند. پیوست (شکسته نفسى) ضدّ عجب و خودپسندى شکسته نفسى و انکسار و حقیر شمردن خود است. و همان طور که عجب صرفا بزرگ شمردن خویش است بدون اینکه کوچک شمردن دیگرى در آن اعتبار شده باشد ضدّ آن مجرّد کوچک دیدن خود است بدون آنکه بزرگ شمردن دیگرى در معنى آن شرط شده باشد. زیرا اگر به عجب کوچک شمردن دیگران ضمیمه شود تکبّر است و انکسار نیز اگر با بزرگداشت دیگران مشروط باشد تواضع است، و این دو ضدّ همند. در فوائد انکسار نفس و کوچک شمردن خود شکّى نیست، و هر که به مرتبه بلند و ارجمندى رسید به این صفت رسید، زیرا خداى تعالى با شکسته دلان است، و رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم فرمود: «با هر کسى دو فرشته همراه است که لگام وى در دست دارند، اگر وى خود را بزرگ شمرد لگام به زیر کشند و گویند خداوندا او را ذلیل کن و افکنده دار، و اگر خود را حقیر و کوچک شمرد لگام به بالا کشند و گویند خداوندا او را بردار و رفعت ده«»». و روایت است که: «خداى تعالى به موسى علیه السّلام وحى فرستاد که اى موسى هیچ مى دانى که چرا تورا برگزیدم و همسخن خود اختیار کردم؟ عرض کرد: پروردگارا به چه سبب بود؟ فرمود: من بندگانم را زیرورو (بررسى) کردم، هیچ یک را ندیدم که ذلّت ایشان براى من چون تو باشد، اى موسى تو هر وقت نماز مى گزارى رخسار خود را بر خاک مى نهى». و نیز روایت است: «چون خداى تعالى به کوهها وحى فرستاد که من کشتى نوح را بر یکى از شماها مى نهم همه کوهها گردن کشیدند و سرافرازى کردند مگر کوه جودى که خود را حقیر شمرد و فروتنى کرد، و آن کوهى است نزد شما، پس کشتى سینه بر آن کوه گذاشت. در آن هنگام نوح علیه السّلام به زبان سریانى گفت: «یا مارى اتقن» یعنى پروردگارا اصلاح کن«».» و از آنهاست: کبر کبر عبارت است از حالتى که آدمى خود را بالاتر از دیگرى ببیند، و معتقد شود که بر غیر برترى و رجحان دارد. بنابراین مستلزم «متکبّر علیه» یعنى شخصى است که متکبّر خود را از او بزرگتر مى بیند. و همین امر است که آن را از عجب متمایز مى سازد. زیرا عجب مجرّد خود پسندى و خود بزرگ بینى است بدون اینکه پاى دیگرى در میان باشد. پس عجب سبب کبر و کبر از نتایج آن است. کبر - یعنى عزیز و بزرگ شمردن خود بر دیگران - خلق و خوى باطنى است که مقتضى اعمالى در ظاهر است که این اعمال آثار و ثمرات آن است، و ظاهر شدن این اعمال که از آن خوى صادر مى گردد تکبّر نامیده مى شود. و از این روى هر که تعزّز کند و در باطن خود را فوق دیگران ببیند بدون اینکه از اعضاء و جوارح او فعلى صادر شود آن را «کبر» گویند و چون اعمال ظاهر گردد «تکبّر» نامیده شود. این اعمال ظاهرى که آثار و ثمرات خوى کبر است افعال و اقوالى است که باعث حقیر و خوار شمردن دیگرى است مانند مضایقه داشتن از معاشرت و مصاحبت و همخوارگى با او و امتناع از پهلو نشستن یا رفاقت با او، و دور کردن او از خود و انتظار سلام کردن و توقّع ایستادن او پیش وى، و استنکاف از قبول پند او و درشتى کردن و سرپیچى در برابر ارشاد و راهنمائى او، و پیش افتادن از او در راه رفتن و تقدّم بر او در نشستن و بى التفاتى به او و به حقارت با او سخن گفتن. و بالجمله: اعمال صادر از کبر بسیار است که نیازى به شمارش آنها نیست که مشهور و معروف است و از جمله آنها خرامان و دامن کشان راه رفتن است، زیرا متکبّر خود را فوق اکثر مردم مى داند و با این رفتار خود قصد تحقیر آنها را دارد. پس این گونه راه رفتن از انواع تکبّر است و آنچه در ذمّ آنها وارد شده دلالت بر نکوهش تکبّر نیز دارد. و این افعال که از آنها به تکبّر تعبیر مى شود گاهى از کینه یا حسد یا ریا صادر مى شود، اگر چه در نفس متکبّر عزّت و تعظیم خود وجود نداشته باشد. فصل 19 (مذمّت کبر) کبر آفتى است بزرگ و شرّ و فسادى است هولناک. این خوى خواصّ آدمیان را به هلاک افکنده تا چه رسد به عوام. کبر بزرگترین حجاب و مانع براى وصول به اخلاق مؤمنان است. زیرا در کبر عزّ و خودبینى است که آدمى را از تواضع و کظم غیظ و پندپذیرى و استمرار در صدق، و ترک خشم و کینه و حسد و غیبت و پست شمردن مردم و مانند آن مانع مى شود. و هیچ خوى بد و ناپسندى نیست مگر اینکه صاحب کبر گرفتار آن است تا بدان وسیله عزّ و بزرگ بینى خود را حفظ کند، و هیچ خلق نیک و پسندیده اى نیست مگر اینکه از آن عاجز است از بیم آنکه مبادا عزّ خود را از دست بدهد. به همین جهت آیات و اخبار در ذمّ آن بسیار است. خداى سبحان مى فرماید: «کَذلِکَ یَطْبَعُ اللَّهُ عَلى کُلِّ قَلْبِ مُتَکَبِّرٍ جَبَّارٍ» 40: 35(غافر، 35). «این چنین خداوند بر قلب هر متکبّر ستمگرى مهر مى نهد». و مى فرماید: «سَأَصرِفُ عَنْ آیاتِىَ الَّذینَ یَتَکَبَّرُونَ» 7: 146(اعراف، 146). «کسانى را که بزرگى مى کنند از آیه هاى خود بر خواهم گرداند». و مى فرماید: «وَ الْمَلائِکَةُ باسِطُوا ایْدِیهِمْ أخْرِجُوا أَنْفُسَکُمْ» 6: 93تا قول او:«وَ کُنْتُمْ عَنْ آیاتِهِ تَسْتَکْبِرُونَ» 6: 93(انعام، 93) «و فرشتگان دستهاى خود گشوده که جانهاى خویش بر آرید... و از آیه هاى او گردنکشى مى کردید». و مى فرماید: «ادْخُلُوا ابْوابَ جَهَنَّمَ خَالِدینَ فیها فَبِئسَ مَثْوَى الْمُتَکَبِّرینَ» 39: 72. (زمر، 72) «از درهاى جهنّم داخل شوید و جاودانه در آن باشید که جایگاه متکبّران چه بد است». و مى فرماید: «فَالَّذینَ لا یُؤمِنُونَ بِالْآخِرَةِ قُلُوبُهُم مُنْکِرَةٌ وَ هُمْ مُسْتَکْبِرُونَ» 16: 22(نحل، 23) «آنان که به آخرت ایمان ندارند دلهایشان به انکار خو کرده و بزرگى فروشانند». و مى فرماید: «انَّ الَّذینَ یَستَکبِرونَ عَنْ عِبادَتى سَیَدخُلُونَ جَهَنَّمَ داخِرینَ» 40: 60(غافر، 60) «کسانى که از عبادت من بزرگى مى کنند به خوارى به جهنّم درون خواهند شد». و مى فرماید: «انْ فی صُدُورِهِمْ إلا کِبْر ما هُمْ بِبالِغیهِ» 40: 56(غافر، 56) «در دلهایشان بزرگیى است که هرگز به آن نرسند». و رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:«لا یدخل الجنّة من کان فی قلبه مثقال حبّة من خردل من کبر». «هر که بقدر یک دانه خردل در دل او کبر باشد به بهشت نمى رود». و فرمود:«من تعظّم فی نفسه و اختال فی مشیته، لقى اللّه و هو علیه غضبان.» «هر که خود را بزرگ شمارد و در راه رفتن تکبّر کند خدا را ملاقات خواهد کرد در حالى که بر او غضبناک است». و فرمود:«لا ینظر اللّه إلى رجل یجرّ ازاره بطرا.» «خدا به آن کس ننگرد که از راه تکبّر و خرامیدن به فخر جامه بر زمین کشد». و فرمود:«قال اللّه: الکبریاء ردائى و العظمة ازارى، فمن نازعنى فى واحد منهما ألقیته فی جهنّم.» «خداوند فرمود: کبریا و بزرگى روپوش من و عظمت و برترى زیر پوش من است [1]، هر که در یکى از این دو با من ستیزه کند او را به جهنّم خواهم افکند». و فرمود:«لا یزال الرّجل یذهب بنفسه حتّى یکتب فی الجبّارین، فیصیبه ما أصابهم من العذاب». «مردى باشد که خود بزرگ بینى پیشه کند تا آنگاه که در زمره گردنکشان نوشته شود، و همان عذاب به او رسد که به آنان رسید». و فرمود: «از آتش دوزخ شعله اى بیرون خواهد آمد که دو گوش و دو چشم و یک زبان دارد و خواهد گفت که من بر سه گروه موکّلم: بر هر گردنکش ستیزه گر، و بر هر کس که با اللّه خداى دیگرى بخواند، و بر صورت نگاران و پیکر - سازان». و فرمود: «هیچ گردنکشى و هیچ بخیلى و هیچ بدخوئى به بهشت نمى رود». و فرمود:«ثلاثة لا یکلّمهم اللّه و لا ینظر الیهم یوم القیامة و لا یزکّیهم و لهم عذاب الیم: شیخ زان، و ملک جبار، و مقلّ مختال». «خدا در روز قیامت با سه کس سخن نگوید و به آنها ننگرد و پاکشان نسازد و براى آنها عذابى دردناک خواهد بود: پیر زناکار و پادشاه جبّار و فقیر متکبّر». و فرمود: «بد بنده اى است بنده اى که تکبّر و تعدّى نماید و جبّار أعلى را فراموش کند، بد بنده اى است بنده اى که تبختر و فخر فروشى کند و کبیر متعال را از یاد ببرد، بد بنده اى است بنده اى که به غفلت و سهو بگذراند و گور و پوسیدن __________________________________________________ [1] روپوش و زیرپوش استعاره است براى اختصاص بزرگى و عزت به خداى تعالى، چنانکه لباس رو و زیر هر کسى مختص به اوست. م. بدن را فراموش کند، بد بنده اى است بنده اى که سرکشى و ستمگرى نماید و آغاز و انجام را از یاد ببرد». و فرمود:«ألا أخبرکم بأهل النّار: کلّ عتلّ جوّاظ جعظرىّ متکبّر». «مى خواهید شما را از دوزخیان خبر دهم: هر پرروى سرکش خود خواه درشتخوى متکبّر». و فرمود: «دشمن ترین شما نزد ما و دورترین شما از ما در آخرت پرگویان استهزاء کننده [1] متکبّرند». و فرمود: «متکبّران در روز قیامت به صورت مور محشور مى شوند، و به سبب بیقدرى و خوارى آنها در نزد خدا مردم آنها را لگدمال مى کنند». و فرمود: «در جهنّم و ادیى است که آن را هبهب گویند، و بر خدا حقّ است که هر متکبّر جبّار را در آن جاى دهد». و فرمود: «در جهنّم قصرى است که متکبّران را در آن جاى مى دهند و در به رویشان بسته مى شود». و فرمود: «وقتى امّت من متکبّرانه و با تبختر راه روند و پارسیان و رومیان به خدمت آنها درآیند خداوند بعضى از آنها را بر بعض دیگر مسلّط سازد». از کلام عیسى بن مریم علیه السّلام است که: «همچنانکه کشت در زمین نرم مى روید و در زمین سخت نمى روید، همچنین حکمت در دل اهل تواضع جاى مى گیرد و در قلب متکبّر جاى نمى گیرد، نمى بینید که هر که سر مى کشد که به سقف رسد سقف سر او را مى شکند و هر که سر خود را به زیر افکند سقف بر سر او سایه مى افکند و او را مى پوشاند.» هنگامى که وفات نوح علیه السّلام فرا رسید فرزندان خود را طلبید و گفت: «شما را به دو چیز فرمان مى دهم و از دو چیز نهى مى کنم: از شرک و کبر نهى مى کنم و به گفتن لا اله الا اللّه و سبحان اللّه و بحمده امر مى کنم.» روزى سلیمان بن داود علیه السّلام به مرغان و جن و انس گفت: «بیرون آیید، پس با دویست هزار انسان و دویست هزار جنّ بیرون آمدند، سپس [بر بساط نشست و] چندان بالا رفت که صداى تسبیح ملائکه را در آسمان ها شنید، آنگاه بقدرى فرود آمد که کف __________________________________________________ [1] الثّرثارون المتشدّقون: کسانى که در سخن بدون احتیاط و احتراز پرگوئى مى کنند. و قیل: اراد بالمتشدّق: المستهزئ بالنّاس. پایش به دریا رسید، در این موقع صدائى شنید که مى گوید: اگر در دل صاحب شما (سلیمان) ذرّه اى کبر مى بود او را بیشتر از آنچه بلند کردم به زمین فرو مى بردم». امام باقر علیه السّلام فرمود:«الکبر رداء اللّه، و المتکبّر ینازع اللّه رداءه» «بزرگ منشى روپوش خداست، و متکبّر با روپوش خدا ستیزه دارد». و فرمود:«العزّ رداء اللّه، و الکبر ازاره، فمن تناول شیئا منه اکبّه اللّه فی جهنّم.» «عزّت روپوش خدا و بزرگ منشى زیرپوش اوست، پس هر که به آنها دست درازى کند خداوند او را در دوزخ سرنگون کند». امام صادق علیه السّلام فرمود:«انّ فی جهنّم لوادیا للمتکبرّین یقال له: سقر، شکا إلى اللّه شدّة حرّه و سأله أن یأذن له أن یتنفّس، فتنفّس فأحرق جهنّم.» «در جهنّم وادیى است براى متکبّران به نام سقر، که از شدّت حرارت خود به خدا شکایت کرد و اجازه خواست که نفس بکشد، چون نفس کشید جهنّم شعله ور شد». و فرمود:«انّ المتکبّرین یجعلون فی صور الذّرّ، یتوطّأ هم النّاس حتّى یفرغ اللّه من الحساب.» «متکبّران [در روز قیامت ] به صورت مور درآیند، و مردم آنها را پایمال کنند تا خدا از حساب آنها فارغ شود». و فرمود:«ما من رجل تکبّر أو تجبّر الا لذلّة وجدها فی نفسه.» «هیچ کسى تکبّر نمى کند یا لاف بزرگى نمى زند مگر اینکه در خود پستى و ذلّتى مى بیند (و مى خواهد آن را به تکبّر بپوشاند)». و فرمود:«انّ فی السّماء ملکین موکّلین بالعباد، فمن تواضع رفعاه، و من تکبّر وضعاه.» «در آسمان دو فرشته بر بندگان گماشته اند که هر که تواضع کند بلند مرتبه اش کنند و هر که تکبّر نماید پست و خوارش سازند». و فرمود:«الجبّار الملعون من غمص النّاس و جهل الحقّ.» «گردنکش ملعون کسى است که مردم را خوار و حقیر شمارد و به حقّ جاهل باشد». راوى گوید: من گفتم:«امّا الحقّ فلا اجهله، و الغمص لا ادرى ما هو، قال: من حقّر النّاس و تجبّر علیهم فذلک الجبّار.» «نسبت به حقّ نادانى نکنم، امّا خوار شمردن را نمى دانم چیست، فرمود: کسى که مردم را کوچک شمارد و بر آنها گردنکشى کند، جبّار است». و فرمود:«ما من عبد الا و فی رأسه حکمة و ملک یمسکها، فإذا تکبّر قال له: اتّضع وضعک اللّه فلا یزال أعظم النّاس فی نفسه و اصغر النّاس فی أعین النّاس و اذا تواضع رفعه اللّه - عزّ و جلّ - ثمّ قال له: انتعش نعشک اللّه، فلا یزال اصغر النّاس فی نفسه و أرفع النّاس فى اعین النّاس.» «هیچ بنده اى نیست مگر بر سرش لگامى است و فرشته اى که آن را نگه مى دارد، هر گاه تکبّر کند، فرشته به او گوید: فروتنى کن - خدا پستت کند - پس او در پیش خود از همه کس بزرگتر و در چشم مردم از همه کس کوچکتر باشد، و هر گاه تواضع کند، خداى عزّ و جلّ او را بالا برد و فرشته به او گوید: سرافراز باش - خدا بلند مرتبه ات کند - سپس همواره نزد خود کوچکترین مردم و در چشم مردم بالاترین آنها باشد.» فصل 20 (تکبر بر خدا و بر مردم) تکبّر گاه نسبت به خداست، مثل تکبّر نمرود و فرعون، و سبب آن طغیان و جهل محض است، و این زشت ترین انواع کبر است، و بزرگترین افراد کفر به شمار مى رود، و از این رو در ذمّ آن آیات مکرّر آمده است، مانند این آیه شریفه: «انَّ الَّذینَ یَستَکْبِرُونَ عَن عِبادَتى سَیَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ داخِرینَ» 40: 60(غافر، 60) «آنان که از بندگى و پرستش من بزرگى کنند به خوارى به جهنّم وارد خواهند شد». و آیه شریفه: «وَ مَنْ یَسْتَنْکِفْ عَنْ عِبادَتِهِ وَ یَسْتَکْبِرْ فَسیَحشُرُهُمْ الَیهِ جَمیعا.» 4: 172(نساء، 172) «و هر که از بندگى و پرستش خدا ابا ورزد و بزرگى کند همه را در پیشگاه خویش محشور خواهد کرد». و آیه شریفه: «ثُمَّ لَنَنْزِعَنَّ مِن کُلِّ شیعَةٍ أیّهُمْ أشَدّ عَلَى الرَّحْمنِ عِتِیّا» 19: 69(مریم، 69) «آنگاه از هر گروه هر کدام به خداى رحمان گردنکش تر است جدا مى کنیم». و آیه شریفه: «فَالَّذینَ لا یُؤمِنُونَ بِالآخِرَةِ قُلُوبُهُمْ مُنکِرَةٌ وَ هُمْ مُسْتَکبِرُونَ» 16: 23(نحل، 23) «آنان که به آخرت ایمان ندارند دلهایشان به انکار خو کرده و بزرگى فروشانند». تکبّر گاهى نسبت به پیامبران و فرستادگان الهى است به این نحو که خود را بالاتر داند که از ایشان اطاعت و انقیاد کند، مثل کسانى که مى گفتند: «أ هؤُلاءِ مَنَّ اللَّهُ عَلَیْهِمْ مِنْ بَینِنا» 6: 53(انعام، 53) «آیا اینانند که خدا از میان ما برایشان منّت نهاده (و موهبت پیامبرى داده)» و مى گفتند: «أ نُؤمِنُ لِبَشَرَیْنِ مِثلِنا» 23: 47(مؤمنون، 47) «آیا به دو انسان (موسى و هارون) مانند خود ایمان بیاوریم». «إِنْ أنْتُمْ إلا بَشَرٌ مِثلُنا» 14: 10(إبراهیم، 10) «شما جز آدمیانى مثل ما نیستید». «وَ لَئِنْ أطَعْتُمْ بَشَرا مِثْلَکُمْ إنَّکُمْ إِذا لَخاسِرُونَ» 23: 34(مؤمنون، 34) «و اگر مطیع بشرى مانند خود شوید زیانکار خواهید بود». و مى گفتند: «لَو لا أُنْزِلَ عَلَینَا المَلائِکَةُ أَو نَرى رَبَّنا لَقَدِ استَکبَرُوا فی انْفُسِهِمْ وَ عَتَوا عُتُوّا کَبِیرا» 25: 21(فرقان 21) «چرا فرشتگان به ما نازل نمى شوند یا پروردگار خویش را نمى بینیم، همانا خود را بزرگ شمردند و سخت گردنکشى کردند». این نوع تکبّر در بدى و زشتى نزدیک است به تکبّر درباره خدا، اگر چه فروتر از آن است. و گاه تکبّر درباره بندگان خداست که خود را بزرگ ببیند و آنان را کوچک شمارد. این گونه تکبّر اگر چه در بدى و زشتى از دو قسم اول کمتر است، لکن از این جهت که به مخالفت با خداى سبحان منجر مى شود از مهلکات بزرگ است، زیرا متکبّر وقتى حقّ را از کسى مى شنود از قبول آن استنکاف مى کند و با انکار خود نفرت و اکراه نشان مى دهد، و نیز از این رو که عزّت و عظمت و برترى مختصّ ذات خداوند علىّ أعلى است. پس هر بنده اى که تکبّر نماید در صفتى از صفات خدا با او ستیزه کرده است، و لذا خداى سبحان مى فرماید: «عظمت زیرپوش من و کبریا روپوش من است، و هر کس با من در این دو منازعه کند او را درهم خواهم شکست.» فصل 21 (درجات کبر) کبر سه درجه دارد: اوّل - آن است که در دل او جایگیر باشد و خود را بهتر و برتر از دیگران بیند و آن را در کردار و رفتار خود ظاهر کند: مثلا در مجالس بالاتر نشیند و خود را بر امثال و اقران خود مقدّم دارد و روى از آنان بگرداند و ترش کند و چین بر جبهه افکند. و در گفتار خود نیز به این که: مثلا کسى را که در تعظیم او کوتاهى کند بر او انکار نماید و اظهار فخر و مباهات کند و خود را بستاید، و در علم و عمل در صدد غلبه بر دیگران باشد. و این درجه بدترین و زشت ترین درجات است، زیرا درخت کبر در دل صاحبش ریشه دوانیده و شاخ و برگش بلند شده و همه اعضا و جوارح او را فرا گرفته است. دوم - مانند اوّل است، جز اینکه به زبان نیاورد، و این کمتر و خفیفتر از درجه اول است زیرا شاخه هایش کمتر است. سوم - اینکه کبر در دل او جایگیر شده باشد به طورى که خود را بالاتر داند امّا در ظاهر به تواضع و فروتنى مى کوشد و در کردار و گفتار چنان مى نماید که دیگران را برتر از خود مى بیند. چنین شخصى اگر چه درخت کبر در دلش ریشه دوانیده امّا شاخ و برگ آن را بکلّى قطع کرده است. پس اگر به واسطه صفت کبر بر خود خشمگین باشد و در صدد ریشه کن کردن آن برآید، هر چند به آسانى و به سرعت نتواند آن را برطرف سازد، زیرا نفس گهگاه بدون اختیار بدان میل مى کند، و لکن از این جهت که در مقام مجاهده براى دفع آن است شاید چندان گناهى بر او نباشد، و خداوند به مقتضاى وعده خود [1] توفیق وصول به مطلوب (اصلاح نفس و ازاله کبر) به او کرامت فرماید. __________________________________________________ [1] منظور، آیه شریفه«وَ الذین جاهَدوا فینا لَنهدِیَنَّهُم سُبُلَنا» 29: 69است. فصل 22 (علاج کبر از راه علم و عمل) چگونگى درمان کبر مانند معالجه عجب دو گونه است: اجمالى و تفصیلى، زیرا کبر معنى عجب - یعنى بزرگ شمردن خود - را در بر دارد و عجب منشأ کبر است. پس آنچه در علاج مطلق عجب ذکر کردیم درمان مطلق کبر نیز خواهد بود. امّا انگیزه هاى کبر و عجب عینا یکى است، و بنا بر این آنچه براى معالجه عجب با توجّه به انگیزه هاى مذکور یاد شد میان هر دو مشترک است. از معالجات ویژه کبر این است که آیات و اخبارى را که در مذمّت آن وارد شده و همچنین آنچه را که در مدح ضدّ آن - یعنى تواضع - رسیده (چنانکه خواهد آمد) همیشه به یاد داشته باشد. از آنجا که کبر مشتمل بر چیزى زائد بر عجب است - یعنى خود را برتر از دیگران دیدن - سزاوار است که بداند که حکم به برترى خود نسبت به دیگران چیزى نیست مگر نهایت جهل و سفاهت. زیرا ممکن است در دیگرى اخلاق کریمه اى به طور پنهانى وجود داشته باشد که نجات بخش اوست، ولى در وى صفات زشت و ناپسندى وجود داشته باشد که هلاک کننده اوست. و انسان بصیر چگونه جرأت مى کند که خود را بر دیگرى ترجیح دهد، با اینکه اوّلا سرانجام کار بر او مبهم است و ثانیا اخلاق درونى دیگران بر او پنهان و پوشیده است و ثالثا همگان در انتساب به خداى تعالى و در صدور و تراوش از سرچشمه فیض او و در معلولیّت و مخلوقیّت نسبت به او یکسان و مشترکند. بنابراین کسى که به خطر پایان کار آگاه باشد و بستگى نجات و هلاک را به باطنها بداند براى خویشتن مزیّتى بر دیگرى نمى بیند، و کسى که هر یک از افراد موجودات را اثرى از آثار ذات خداوند و پرتوى از انوار صفات او بلکه تراوشى از تراوشات جود و فضل او و قطره اى از دریاى فیض وجود او مى شناسد، به هیچ کس به نظر بدى و دشمنى نمى کرد، بلکه همه را با دیده نیکى و دوستى مشاهده مى کند. اشکال و حلّ آن اگر گفته شود: چگونه خوب و پسندیده است که عالم پارساى پرهیزکار براى جاهل فاسق تواضع کند و او را بهتر از خود ببیند، با اینکه جهل و فسق او آشکار است، و به اتّصاف خویش به علم و پارسائى و خالى بودنش از جهل و فسق یقین دارد؟ و چگونه رواست که فاسق گمراه کافرى را دوست بدارد و براى او فروتنى کند و با او دشمن نباشد، و حال آنکه خدا او را دشمن دارد و او مأمور است که با وى دشمنى نماید، و جمع بین دوستى و تواضع و دشمنى و بغض جمع بین نقیضین است؟ پاسخ ما از اشکال اوّل این است که حقیقت تواضع به این معنى است که آدمى براى خود مزیّت واقعى و برترى حقیقى بر دیگران قائل نباشد، نه اینکه براى خود در هیچ چیز مزیّتى بر دیگرى نبیند یعنى در صفتى که یقین دارد خویشتن متّصف به آن است و دیگرى متّصف به آن نیست، مانند علم و عبادت و سخاوت و عدالت و اجتناب از اموال حرام و... زیرا داناى به علمى ممکن نیست خود را عالم نداند یا عامى نادان را عالم بداند. لکن مزیّت واقعى و خیر و بهترى نفس الامرى همانا تقرّب به خدا و وصول به سعادت جاودانى است، و شکّى نیست که این ها به مجرّد تعلّم بعضى از علوم و مواظبت بر بعضى از عبادات یا مانند این ها از صفات پسندیده حاصل نمى شود بلکه مناط حسن خاتمه و سرانجام نیک است. و این امرى است مبهم و نامعلوم، زیرا عواقب امور از بندگان پوشیده و پنهان است. و ممکن است کافر مسلمان شود و با ایمان از دنیا برود و این عالم پارسا گمراه گردد و پایان کارش به کفر انجامد. بنابراین هر بنده اى اگر کسى را ظاهرا بدتر از خود ببیند باید با خود بگوید: شاید این نجات یابد و من هلاک شوم، پس او را در واقع از خود بدتر نداند و از عاقبت کار ترسان باشد. و نیز بگوید: شاید خوبى این نهفته و باطنى باشد به این معنى که در او خلق کریمى باشد بین او و خدا، و خدا او را مورد رحمت قرار دهد و عاقبت کارش با توبه و اعمال نیک پایان یابد، ولى نیکى من ظاهرى است که ایمن از آفاتى که آن را نابود کند نیست. و بالجمله: ملاحظه خاتمه و سابقه و فهمیدن اینکه کمال در قرب به خدا و سعادت اخروى است نه به اعمال ظاهرى در دنیا، موجب نفى کبر و پدید آمدن تواضع براى هر کسى است. و پاسخ اشکال دوم این است که دوستى و محبّت سزاوار است که براى نسبت شریف مذکور (یعنى اینکه مخلوق خداست) باشد و تواضع براى ملاحظه عاقبت کار، و بغض و غضب نسبت به او براى کفر و فسقى است که از او ظاهر شده است. پس منافاتى نیست میان خشم براى خدا به جهت معصیتى که از یکى از بندگان او صادر شده و میان بزرگى نکردن بر او. زیرا خشم تو فقط براى خداست نه براى خود، و خدا بهنگام دیدن معاصى امر به غضب فرموده است. و تواضع و کبر نکردن نسبت به خود تست، که خود را نجات یافته و رستگار و او را، در همان حال که براى امر خدا مورد خشم قرار داده اى، از اهل شقاوت و هلاکت ندانى. بلکه ترس بر خود به سبب گناهان پنهانى که از تو صادر شده بیش از ترس بر آن شخص، با جهلى که به پایان کار دارى، باشد. پس لازمه غضب و بغض براى خدا بر کسى این نیست که قدر خود را برتر از او بدانى و تکبّر کنى. مثال: اگر بزرگى را فرزندى و غلامى باشد، و غلام را بر فرزند خود بگمارد که مراقب او باشد و وقتى خلافى از او سرزد تأدیبش کند، و هر گاه از او چیزى که در خور او نیست صادر شد بر او خشم گیرد، اگر غلام مطیع و دوستدار مولاى خود باشد باید براى اطاعت از امر آقاى خود وقتى کار بدى از فرزندش سر زد او را ادب کند امّا چون فرزند آقاى اوست او را دوست دارد و تکبّر نمى کند بلکه تواضع و فروتنى مى نماید، و قدر فرزند را پیش مولى برتر از خویش مى بیند زیرا فرزند به هر حال از غلام عزیزتر است. دنباله (درمان عملى کبر) آنچه براى معالجه کبر ذکر کردیم علاج علمى بود، و امّا درمان عملى این است که براى خدا و خلق همواره فروتنى کند و بر رفتار و اخلاق متواضعان مداومت نماید و خود را چندان بر این شیوه وا دارد تا ریشه ها و شاخه هاى درخت کبر از دلش کنده و قطع شود و تواضع ملکه او گردد. براى ریشه کنى درخت کبر و حصول ملکه تواضع باید به آزمایش و امتحان دست بزند تا اینکه به تواضع خود مطمئن شود. زیرا نفس آدمى گاهى ادّعاى خالى بودن از کبر را مى کند ولى چون آن واقعه پیش آید و گاه امتحان رسد به طبع خود باز مى گردد و معلوم مى شود که این بیمارى در او وجود دارد. این آزمایشها و علاماتى که آدمى به آنها حالت نفس خود را از کبر و تواضع باز مى شناسد عبارتند از: اوّل - با امثال و اقران خود در بعضى از مسائل به گفتگو پردازد، و چون حقّى از زبان آنان شنید اگر با مسرّت و رضایت آن را پذیرفت و به آن اعتراف کرد و از ایشان سپاسگزارى نمود که او را به نادانى و غفلتش آگاه ساختند، این علامت تواضع است، و اگر قبول حقّ و اعتراف به آن بر او گران باشد و از اینکه دیگرى حق را گفته اظهار خرّمى و شادمانى نکند این دلیل است بر اینکه کبر در او باقى است و باید از دو راه علم و عمل در معالجه آن بکوشد: راه علم این است که بدى عاقبت و پستى و خباثت نفس را از اینکه قبول حق بر او گران است متذکّر شود. و راه عمل این است که خود را با هر زحمتى به اعتراف به حق و سپاسگزارى از گوینده آن وادار سازد، و به عجز و قصور خود اعتراف کند و به گوینده حق بگوید: آفرین بر هوش و فهم تو، مرا به حق ارشاد کردى، خدا جزاى خیرت دهد. پس چون چند مرتبه پى در پى بر این روش مواظبت نماید، این حالت براى او طبیعى مى شود، و دیگر قبول حق بر او سنگین نخواهد بود و پذیرش آن گوارا خواهد شد. و اگر قبول حق در حضور مردم بر او گران باشد، در این حال کبر نخواهد داشت بلکه به بیمارى ریا مبتلاست، و باید به معالجه ریا، به نحوى که خواهد آمد، بپردازد. دوم - اقران و امثال را در مجالس و محافل بر خود مقدّم دارد و فروتر از آنان نشیند و در راه رفتن عقب همه راه رود، که اگر چنین کارى بر او گران نباشد متواضع است و گر نه متکبّر است و باید با سختى و تکلّف زیردست امثال خود بنشیند و عقب ایشان راه رود و از این کار اظهار خرسندى و رضایت کند تا گرانى و سنگینى آن برطرف شود. امام صادق علیه السّلام فرمود:«انّ من التّواضع أن یجلس الرّجل دون شرفه». «از تواضع است که آدمى در مکانى نشیند که پائین تر از جا و مقام او باشد». و فرمود:«من التّواضع أن ترضى بالمجلس دون المجلس، و أن تسلّم على من تلقى، و أن تترک المراء و إن کنت محقّا، و أن لا تحبّ أن تحمد على التّقوى». «از تواضع است که در نشستن به پائین مجلس راضى باشى، و به هر که بر خورى سلام کنى، و مجادله را رها کنى، اگر چه حق با تو باشد، و دوست نداشته باشى که تورا به تقوى بستایند». و بعضى از متکبّران وقتى در صدر مجلس جایى نیابند در صفّ نعال و دم در مى نشینند، یا میان خود و اقران فرومایگانى را قرار مى دهند و زیر دست امثال خود نمى نشینند، و غرضشان از این کار تحقیر اقران است، یا وانمود کردن که ترک مجلس و دم در نشستن از جهت فضیلت اوست. این نوع کبر شدیدترین انواع تکبّر است. سوم - دعوت فقیر بینوا را اجابت کند، و به دنبال حاجت دوستان و نزدیکان به کوى و بازار برود، و نیاز آنان و نیاز خود را به خانه آورد. اگر این کارها در خلوت و در نظر مردم بر او گران نباشد در او کبر و ریائى نیست. و اگر در هر دو حال گران باشد کبر و ریا در او هست. و اگر در خلوت گران نباشد و در حضور مردم گران باشد ریا دارد ولى کبر ندارد. امیر مؤمنان علیه السّلام فرمود: «برداشتن و بردن چیزى به خانه براى رفع نیاز خانواده از کمال مرد چیزى نمى کاهد». و روایت است که: «روزى آن حضرت یک درهم گوشت خرید و بر دستمال (یا گوشه رداى) خویش گرفته به خانه مى برد، شخصى عرض کرد: یا امیر المؤمنین به من ده تا بیاورم. فرمود: نه پدر خانواده به بردن آن سزاوارتر است.» و روایت شده که: «امام صادق علیه السّلام مردى از اهل مدینه را دید که چیزى براى خانواده اش خریده و با خود مى برد. چون آن مرد امام را دید خجالت کشید، حضرت به او فرمود: براى خانواده ات خرید کرده اى و به خانه مى برى، به خدا اگر اهل مدینه نبودند (که خرده گیرى کنند) دوست داشتم براى خانواده ام خرید کنم و آن را خود به خانه برم». چهارم - اینکه پوشیدن جامه هاى سبک و درشت و کهنه بر او گران نباشد، که در این صورت کبر و ریا در او نیست و گر نه متکبّر یا ریاکار است. پیغمبر اکرم صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم فرمود: «هر که خود شترش را ببندد و لباس پشمینه بپوشد از کبر عارى و پاک است». و فرمود: «من بنده اى هستم که روى خاک مى نشینم و غذا مى خورم، و لباس درشت مى پوشم و شتر را مى بندم و انگشتان خود را مى لیسم، و چون بنده مملوکى مرا بخواند دعوت مى کنم، پس هر که روش مرا ترک کند از من نیست». به سلمان گفتند: چرا لباس نو نمى پوشى؟ گفت: «من بنده اى هستم، هر گاه از بندگى آزاد شدم لباس نو خواهم پوشید» - مراد او آزادى در آخرت (از عذاب الهى) بود. رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم فرمود: «جامه کم قیمت و پست پوشیدن از ایمان است». و امیر مؤمنان علیه السّلام جامه اى پر وصله به تن داشت. بعضى از یاران به او عتاب کردند، فرمود: «مؤمن در این کار به من اقتدا مى کند، و به این وسیله دل خاشع و متواضع مى شود». پنجم - آنکه با خدمتکاران و مستضعفان در یک سفره طعام خورد، که اگر بر او سخت و گران نباشد متواضع است و گر نه متکبّر است. شخصى از اهل بلخ روایت مى کند که: «من با حضرت رضا علیه السّلام در سفر خراسان همراه بودم، روزى مرا به غذا دعوت فرمود، آنگاه حضرت خادمان و غلامان سیاه و غیره را بر سفره جمع کرد. من عرض کردم: فدایت شوم اگر براى این ها سفره جدا قرار دهى بهتر است. فرمود: خداى همه یکى، دین یکى، پدر یکى، مادر یکى، و پاداش و جزاى هر کس به اعمال اوست». امتحانات و آزمایشهاى کبر منحصر به آنچه ذکر شد نیست بلکه آثار آن بسیار است مانند: اینکه دوست دارد که کسى پیش او بایستد. امیر مؤمنان علیه السّلام فرمود:«من أراد أن ینظر إلى رجل من أهل النّار فلینظر إلى رجل قاعد و بین یدیه قوم قیّام». «هر که خواهد مردى از اهل جهنّم را ببیند به کسى نگاه کند که نشسته و در برابر او عدّه اى ایستاده اند». یکى از صحابه نقل کرده است که: «نزد اصحاب رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم هیچ کس عزیزتر و محبوبتر از او نبود، و چون نشسته بودند و حضرت وارد مى شد از جاى خود بر نمى خاستند، زیرا مى دانستند که پیغمبر صلّى اللَّه علیه و آله از آن کراهت دارد». دیگر اینکه دوست دارد که به دنبال او راه بیفتند. روایت است که «آدمى وقتى کسى در عقب او راه مى رود از خدا دور مى شود». و رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم وقتى با اصحاب خویش راه مى پیمود اصحاب را پیش مى انداخت و خود در میان آنان راه مى رفت. دیگر اینکه بر او گران است که به خانه بعضى از اشخاص برود، هر چند این دیدار فایده دینى داشته باشد، و نیز از همنشینى با فقرا و معلولان و بیماران مضایقه مى کند. روایت است که مردى بر پیغمبر اکرم صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم وارد شد که آبله بر آورده و آبله او چرک برداشته بود، و آن حضرت با اصحاب مشغول خوردن بودند. آن شخص پهلوى هر کس نشست وى از کنارش برخاست. حضرت صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم او را کنار خود نشانید. روزى آن حضرت با جمعى از اصحاب به غذا خوردن مشغول بودند، مردى وارد شد که بیمارى مزمنى داشت و مردم از او متنفّر بودند حضرت او را پهلوى خود نشانید و به او فرمود: «بخور». یکى از قریش از او نفرت و اشمئزاز نمود، و خود وى پیش از مرگ به همین بیمارى مبتلا گشت. حضرت سجّاد علیه السّلام در حالى که سوار بر الاغش بود گذرش بر جذامیانى که مشغول خوردن صبحانه بودند افتاد. امام علیه السّلام را به صبحانه دعوت کردند. فرمود: «اگر روزه دار نبودم مى پذیرفتم» و چون به منزل رسید، دستور فرمود غذائى خوب و لذیذ بسازند، آنگاه براى صبحانه از آنها دعوت کرد و خود هم با آنها صبحانه خورد... و به همین قیاس امتحانات دیگرى هست. رفتار رسول اکرم صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم جامع جمیع علامات آزمایش تواضع و خالى از همه افعال و حرکات کبر بود، و سزاوار است که همه مؤمنان به او اقتدا کنند. ابو سعید خدرى روایت مى کند که: «رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم خود ستور و شتر را علف مى داد، و شتر را مى بست، و خانه را مى روفت، و گوسفند را مى دوشید، و نعلین را پینه مى کرد، و جامه را وصله مى زد، و با خدمتکار خویش غذا مى خورد، و چون خادم از دستاس کردن خسته مى شد او را یارى مى داد، و از بازار چیزى مى خرید و به دست یا به گوشه جامه خویش مى گرفت و به خانه مى آورد. با درویش و توانگر و خرد و بزرگ دست فرا مى داد و به هر کسى از نمازگزاران که مى رسید، کوچک و بزرگ و سیاه و سفید و آزاد و بنده، ابتدا به سلام مى کرد. جامه خانه و بیرون او یکى بود. هر ژولیده و غبار آلوده که او را به دعوت مى خواند از اجابت آن شرمگین نبود و آنچه را که به آن دعوت مى کردند حقیر نمى شمرد اگر چه بجز خرماى پوسیده چیزى نبود. صبحانه را براى شام و شام را براى صبح نمى گذاشت. کم خرج، خوش خلق و نرمخو و کریم الطّبع و نیکو معاشرت و گشاده رو و متبسّم بود بى خنده، و اندوهناک بود بى تروشروئى. در امر دین محکم و استوار بود بى درشتى. متواضع بود بى مذلّت و خوارى، سخىّ بود بى اسراف، به همه خویشان مهربان و با همه مسلمانان و اهل ذمّه نزدیک بود. دل او رقیق و نازک بود، پیوسته سر به پیش افکنده، هرگز چندان نمى خورد که تخمه کند، و هیچگاه دست طمع به چیزى دراز نمى کرد». امام رضا علیه السّلام فرمود:«التّواضع أن تعطى النّاس ما تحبّ أن تعطاه.» «تواضع این است که به مردم آنچه را مى خواهى به تو دهند بدهى (یا با مردم چنان رفتار کنى که مى خواهى با تو رفتار کنند)». و از آن حضرت از حقیقت تواضع که اگر کسى آن را رعایت کند متواضع خواهد بود پرسیدند، فرمود: «التّواضع درجات: منها أن یعرف المرء قدر نفسه فینزلها منزلتها بقلب سلیم، لا یحبّ أن یأتی إلى احد الا مثل ما یؤتى إلیه، ان رأى سیّئة درأها بالحسنة، کاظم الغیظ عاف عن النّاس، و اللَّه یحبّ المحسنین». «تواضع را درجاتى است: یکى از آنها این است که انسان قدر خود را بشناسد و با قلبى سلیم خود را در جایگاه شایسته خود قرار دهد، و با هیچ کس رفتارى نکند که دوست ندارد با او مثل آن رفتار کنند، اگر از کسى بدى دید آن را با نیکى رفع کند، خشم خویش فرو خورد و از مردم بگذرد، و خدا نیکوکاران را دوست دارد». پیوست (تواضع و ستایش آن) اشاره شد که ضدّ کبر «تواضع» است، و تواضع یعنى شکسته نفسى که مانع شود که آدمى خود را برتر و بالاتر از دیگرى بیند. لازمه تواضع کردارها و گفتارهائى است که موجب بزرگداشت و اکرام غیر باشد، و مداومت بر این ها نیرومندترین درمان براى ازاله کبر است. در اینجا باید به اخبارى که در ستایش و فوائد تواضع رسیده است اشاره شود تا طالبان تواضع را به سعى در تحصیل آن که موجب دفع ضدّ آن است بر انگیزد، و این اخبار بسیار و بیشمار است، و ما به ذکر بعضى از آنها اکتفا مى کنیم: رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله فرمود:«ما تواضع احد للَّه إلا رفعه اللَّه» «هیچ کس براى خدا تواضع نکرد مگر اینکه خدا او را رفعت بخشید». و فرمود:«طوبى لمن تواضع فی غیر مسکنة، و أنفق مالا جمعه من غیر معصیة، و رحم أهل الذّلّة و المسکنة، و خالط أهل الفقه و الحکمة». «خوشا به حال آن که در غیر مسکنت تواضع کند، و مالى را که بدون معصیت فراهم آورده انفاق کند، و بر اهل ذلّت و مسکنت رحمت آرد، و با اهل دانش (فقه) و خرد (حکمت) بیامیزد». روایت است که: «خداى سبحان به موسى علیه السّلام وحى کرد که: من نماز کسى را مى پذیرم که براى عظمت من تواضع کند و بر مخلوقات من بزرگى نکند و خوف مرا در دل خود جاى دهد و روز را به یاد من به پایان رساند و خود را به جهت من از خواهشهاى نفس باز دارد». پیغمبر اکرم صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم به اصحاب خود فرمود: «چرا حلاوت عبادت را در شما نمى بینم عرض کردند: حلاوت عبادت چیست؟ فرمود: تواضع». و فرمود: «بنده اى که تواضع کند خداوند او را تا آسمان هفتم بالا مى برد». و فرمود: «چون خداوند بنده اى را به اسلام هدایت کند و صورتى زیبا به او بدهد و وى را در جائى قرار دهد که دون شأن او نباشد و با این همه او را تواضع ارزانى دارد، وى از برگزیدگان خداست». و فرمود: «چهار چیز است که خدا نمى بخشد مگر به کسى که او را دوست دارد: خاموشى و آن اوّل عبادت است، و توکّل بر خدا، و تواضع، و زهد در دنیا». و فرمود: «به شگفتى و خوشحالى مى آیم که مردى با دست خود چیزى را به جهت خدمت به خانواده خود برداشته و مى برد و با این کار کبر را از خود دفع مى کند». و فرمود: «هر که براى خدا فروتنى کند خدایش رفعت دهد و هر که تکبّر کند خدا او را پست کند، و هر که اقتصاد و میانه روى کند خدا او را روزى دهد، و هر که تبذیر کند خدا او را محروم گرداند، و هر که بسیار یاد مرگ کند خدا او را دوست دارد، و هر که یاد خدا کند خدا او را در بهشت در سایه (پناه) خود جاى دهد». روایت است که فرشته اى نزد رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم آمد و گفت: «خداى تعالى تورا مخیّر ساخته که بنده و رسول و متواضع باشى یا پادشاه و رسول، حضرت به جبرئیل نگریست، او با دست اشاره کرد که تواضع را انتخاب کن. پس پیغمبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: بنده و متواضع و رسول را اختیار کردم. فرشته گفت: با اینکه در هر حال از درجه اى که نزد پروردگارت دارى چیزى کم نشود». عیسى بن مریم علیه السّلام فرموده است: «خوشا به حال تواضع کنندگان در دنیا، که در قیامت بر تختها نشینند. خوشا به حال اصلاح دهندگان میان مردم در دنیا، که در قیامت وارث فردوسند. خوشا به حال کسانى که در دنیا پاکدلانند، که در قیامت به خداى تعالى نظر دارند». پیغمبر اکرم صلّى اللَّه علیه و آله فرمود: «تواضع مایه رفعت است، تواضع کنید تا خدا شما را رفعت دهد». خداى تعالى به داود علیه السّلام وحى کرد: «اى داود همچنانکه نزدیکترین مردم به خدا متواضعانند، همچنین دورترین مردم از خدا متکبّرانند». و روایت است که: «سلیمان بن داود صبحگاهان از حال اغنیاء و بزرگان مى پرسید تا مى رسید به مساکین با آنها مى نشست و مى گفت: مسکینى با مساکین (نشسته)». روایت است که: دو برادر دینى - پدر و پسر - بر امیر مؤمنان علیه السّلام وارد شدند. حضرت برخاست و آنان را گرامى داشت و بر صدر مجلس نشانید و خود برابر آنها نشست و فرمود طعامى آوردند و آن دو خوردند. قنبر طشت و آفتابه و حوله آورد تا بر دست مرد آب ریزد. حضرت از جاى برخاست و آفتابه را گرفت تا بر دست مرد بریزد. آن مرد خود را بر خاک مالید و گفت: یا امیر المؤمنین خدا مرا در حالى ببیند که تو آب بر دست من ریزى حضرت فرمود: بنشین و دست بشوى که خداى عزّ و جلّ تورا در حالى مى بیند که برادرت که فرقى با تو ندارد و از تو جدا نیست خدمتت مى کند، و مى خواهد که با این خدمت در بهشت ده برابر همه اهل دنیا در خدمت او باشند. پس مرد نشست، و على علیه السّلام فرمود: ترا قسم مى دهم به حقّ عظیمى که براى من مى شناسى آسوده خاطر و با آرامش دست خود را بشوئى همچنانکه اگر قنبر به دست تو آب مى ریخت. آن مرد چنین کرد، و چون تمام شد حضرت علیه السّلام آفتابه را به محمّد بن حنفیّه داد و فرمود: پسرم اگر این پسر در حضور پدر نبود من آب بر دستش مى ریختم، و لکن خداوند ابا دارد که بین پدر و پسر وقتى در جائى با هم هستند یکسان رفتار شود. پدر بر دست پدر آب ریخت و پسر باید بر دست پسر آب ریزد، محمّد بن حنفیّه بر دست پسر آب ریخت«»». امام صادق علیه السّلام فرمود: «تواضع اصل هر شرف و بزرگى نفیس و مرتبه بلندى است، و اگر تواضع زبانى داشت که مردم مى فهمیدند از حقایق و عاقبتهاى پنهان سخن مى گفت. تواضع آن است که براى خدا و در راه خدا باشد، و غیر آن کبر است و هر که براى خدا تواضع کند خدا او را بر بسیارى از بندگان شرافت مى دهد. و اهل تواضع را سیمائى است که ملائکه آسمان ها و دانایان و عارفان زمین آن را مى شناسند. خداى عزّ و جلّ مى فرماید: «وَ عَلَى الأعْرافِ رِجالٌ یَعْرِفُونَ کُلا بِسیماهُمْ» 7: 46(اعراف، 46). «و بر أعراف (جاى بلند) مردانى هستند که همه [کسان ] را از سیمایشان (علامتشان) مى شناسند». و اصل تواضع از بزرگ شمردن خداوند و درک هیبت و عظمت اوست. و هیچ عبادتى براى خدا نیست که آن را بپسندد و قبول کند مگر اینکه در آن تواضع است. و حقیقت معنى تواضع را نمى فهمند مگر بندگان مقرّبى که به وحدانیّت خدا رسیده اند. خداى عزّ و جلّ مى فرماید: «وَ عِبادُ الرَّحمنِ الَّذینَ یَمْشُونَ عَلَى الأرْضِ هَوْنا وَ اذا خاطَبَهُمْ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاما» 25: 63(فرقان، 63). «بندگان خاصّ خداى رحمان کسانى اند که با آرامش و بى تکبّر بر زمین راه مى روند و چون جاهلان خطابشان کنند سخنى مسالمت آمیز گویند». و خداى عزّ و جلّ گرامى ترین خلق و سرور بندگان خود محمّد صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم را به تواضع امر فرمود: «وَ اخْفضْ جَناحَکَ لِمَنِ اتَّبَعَکَ مِنَ المُؤمِنینَ» 26: 215(شعراء، 215). «براى مؤمنانى که پیرویت کرده اند فروتنى و ملایمت کن». تواضع مزرعه خضوع و خشوع و خشیت و حیا است. و این صفات جز از تواضع و در تواضع پدید نمى آید. و شرف تامّ حقیقى مسلّم نیست مگر براى کسى که در نزد خداى تعالى متواضع باشد.«» حضرت امام حسن عسکرى علیه السّلام فرمود: «هر که حقوق برادران (ایمانى) خود را بهتر بشناسد و آنها را بهتر ادا کند شأن و مقامش در پیشگاه الهى بزرگتر است، و هر که در دنیا براى برادران (مؤمن) خود تواضع کند، در نزد خدا از صدّیقان است و حقّا از شیعیان علىّ بن أبی طالب علیه السّلام خواهد بود»«». تتمیم (ذلّت) قبلا دانسته شد که هر فضیلتى حدّ وسط است و دو طرف افراط و تفریط آن مذموم است. پس صفت تواضع حدّ وسط است و طرف افراط آن «کبر» است، که شناخته شد، و طرف تفریط آن «ذلّت» و پستى است. و همچنانکه کبر مذموم است همچنین خوار و ذلیل کردن خود ناپسند است. زیرا هر دو طرف افراط و تفریط مذموم و نکوهیده است. و صفت پسندیده، تواضع است بدون تمایل به هر یک از دو طرف. زیرا محبوبترین امور نزد خداوند حدّ وسط آنهاست، و آن این است که حقّ هر صاحب حقّى داده شود و این همان عدل است، و اگر به طرف تفریط افتاد و دچار نقصان شد باید خود را بالا ببرد زیرا براى مؤمن جایز نیست که خود را ذلیل و پست کند. پس اگر کفشدوزى، مثلا بر عالمى وارد شود و آن عالم از جاى خود برخیزد و او را در مکان خود بنشاند، و درس و تعلیم را (براى حرمت او) ترک کند، و چون برخیزد تا در خانه دنبال او بدود، خود را ذلیل و خوار کرده است. و این کار ناپسند است و باید در این حال خود را رفعت دهد تا به حدّ وسط که صراط مستقیم است برگردد. بنابراین عدل این است که به طریقى که ذکر شد براى امثال خود و کسانى که مرتبه ایشان نزدیک به اوست تواضع کند. و امّا تواضع عالم براى بازارى این است که با او گشاده رو باشد و نیک سخن گوید و با مهربانى و ملایمت به سؤال و جواب پردازد و دعوت او را اجابت کند و در رفع نیاز او بکوشد و مانند این ها و خود را بهتر از او نداند (از نظر خطر خاتمه). و سزاوار است که متکبّران را تواضع نکنند. زیرا انکسار و فروتنى و تذلّل براى کسى که متکبّر است علاوه بر اینکه تن به پستى و ذلّت دادن است موجب گمراهى و زیادى تکبّر خود او مى شود. و وقتى مردم براى او تواضع نکنند و بر او تکبّر نمایند بسا ممکن است متنبّه شود و تکبّر را رها کند. زیرا متکبّر به تحمّل مذلّت و اهانت از طرف مردم خشنود نیست. و به همین جهت رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم فرمود: «إذا رأیتم المتواضعین من امّتى فتواضعوا لهم، و إذا رأیتم المتکبّرین فتکبّروا علیهم، فإنّ ذلک لهم مذلّة و صغار». «هر گاه متواضعان امّت مرا ببینید براى ایشان تواضع کنید و هر گاه متکبّران را ببینید بر آنها تکبّر کنید که این باعث ذلّت و کوچکى آنهاست». و از آنهاست: افتخار (فخر فروشى) افتخار یا مباهات به زبان به واسطه چیزى است که آن را کمال خود مى پندارد. مباهات غالبا به امورى است که بیرون از ذات مباهات کننده است و از اقسام تکبّر به شمار مى رود - چنانکه به آن اشاره شد - پس هر چه در ذمّ تکبّر وارد شده بر ذمّ فخر فروشى نیز دلالت مى کند، و انگیزه هاى آن همان اسباب و عوامل تکبّر است. و گفته شد که هیچ یک از این عوامل و انگیزه ها صلاحیّت آن را ندارد که منشأ افتخار قرار گیرد. بنابراین افتخار ناشى از جهل محض و سفاهت است. حضرت سجّاد علیه السّلام فرمود:«عجبا للمتکبّر الفخور الّذى کان بالأمس نطفة ثمّ هو غدا جیفة» «عجب است از متکبّر بر خود بالنده که دیروز نطفه اى بود و فردا مردارى مى شود». و امام باقر علیه السّلام فرمود: «عجبا للمختال الفخور، و انّما خلق من نطفة ثمّ یعود جیفة و هو فیما بین ذلک لا یدرى ما یصنع به». «عجب است از متکبّرى که به خود مى نازد، و حال آنکه از نطفه اى آفریده شده سپس مردار مى شود، و در این میان نمى داند با او چه خواهند کرد». و نیز فرمود: «پیغمبر صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم روز فتح مکّه بالاى منبر رفت و فرمود: اى مردم خداوند نخوت جاهلیّت و تفاخر به پدران را از شما برد، بدانید که همه از آدمید و آدم از خاک است، آگاه باشید که بهترین بنده خدا بنده اى است که تقوى داشته باشد». عقبة بن بشیر اسدى به امام باقر علیه السّلام گفت: من داراى حسب (خاندان) بزرگ و در میان قوم خود عزیزم. امام به او فرمود: «به حسب خود بر ما منّت مى نهى خدا به وسیله ایمان مقام کسى را که مردم او را پست مى شمردند در صورتى که مؤمن باشد بالا برده است، و آن که مردم او را شریف مى خواندند به سبب کفر در صورتى که کافر باشد پست و زبون ساخته است. پس کسى را بر کسى برترى نیست جز به وسیله تقوى». امام صادق علیه السّلام فرمود:«قال رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم:آفة الحسب الإفتخار و العجب». «رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم فرمود: آفت حسب (شرافت خانوادگى) به خود بالیدن و خودپسندى است». و فرمود:«أتى رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله رجل، فقال: یا رسول اللَّه أنا فلان بن فلان... حتّى عدّ تسعة، فقال له رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم: أما انّک عاشرهم فی النّار». «مردى به حضور رسول خدا آمد و عرض کرد: اى رسول خدا من فلان پسر فلانم و تا نه تن از پدران خود را برشمرد. رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله فرمود: تو دهمین آنانى در دوزخ». نقل شده است که روزى قریش در حضور سلمان بر یکدیگر تفاخر مى کردند. سلمان گفت: امّا من از نطفه اى نجس خلق شده ام و مردارى گندیده خواهم شد، سپس به پاى میزان اعمال خواهم رفت. اگر ترازوى اعمالم سنگین باشد بزرگوار خواهم بود و اگر سبک باشد پست و فرومایه خواهم بود». امّا ضدّ افتخار، حقیر شمردن خود و ترجیح دادن دیگران است بر خود به زبان و سخن. و از آنهاست: بغى (ستم و سرکشى) بغى که بذخ (گردنکشى) نیز نامیده مى شود، و آن سرکشى از فرمان کسى است که اطاعت او واجب است. و گاه به مطلق علوّ و گردنکشى گفته مى شود، خواه با عدم انقیاد از کسى که اطاعت او واجب است واقع شود یا در ضمن یکى از کارهاى کبر آمیز، یا در ضمن ستم و تجاوز به دیگرى تحقّق پذیرد. و به هر حال بغى بدترین انواع کبر است. زیرا اطاعت نکردن کسى که اطاعت او واجب است - مانند پیغمبران و اوصیاى ایشان - به کفرى که موجب هلاک ابدى است منجر مى شود. و بیشتر طوایف کفّار، مانند یهود و نصارى و کفّار قریش و غیر آنها، به این جهت هلاک شدند. و همچنین است ظلم و تعدّى بر مسلمان و ذلیل کردن او از راه قهر و غلبه که از مهلکات بزرگ است، و از این رو در ذمّ آن روایات متعدّدى رسیده است: رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم فرمود:«انّ أعجل الشّرّ عقوبة البغى» «عقوبت بغى زودتر از عقوبت هر بدى دیگرى مى رسد». و فرمود:«حقّ على اللَّه عزّ و جلّ ألا یبغى شی ء على شی ء الا أذلّه اللَّه، و لو أنّ جبلا بغى على جبل لهدّ اللَّه الباغى منهما.» «بر خدا حقّ است که هر چیز که بر چیزى ستم و تجاوز کند او را خوار گرداند، و اگر کوهى به کوهى تجاوز نماید خداوند گردنکش متجاوز را درهم مى شکند». امیر مؤمنان علیه السّلام فرمود:«ایّها النّاس انّ البغى یقود أصحابه إلى النّار و انّ اوّل من بغى على اللَّه عناق بنت آدم، فأوّل قتیل قتله اللَّه عناق، و کان مجلسها جریبا فی جریب و کان لها عشرون اصبعا فی کلّ اصبعا ظفران مثل المنجلین فسلّط اللَّه علیها أسدا کالفیل و ذئبا کالبعیر و نسرا مثل البغل، فقتلنها و قد قتل اللَّه الجبابرة على أفضل أحوالهم و آمن ما کانوا». و امام صادق علیه السّلام فرمود:«یقول ابلیس لجنوده: ألقوا بینهم الحسد و البغى فإنّهما یعدلان عند اللَّه الشّرک.» «شیطان به سپاه خود مى گوید: بین آدمیان حسد و ستم (و سرکشى) بیفکنید، که این دو در نزد خدا معادل شرکند.» و به یکى از اصحاب خود نوشت: «انظر ألا تکلّمنّ بکلمة بغى أبدا، و ان اعجبتک نفسک و عشیرتک» «مواظب باش که هرگز سخنى به ستم و سرکشى نگوئى هر چند از خود و فامیلت خوشت آید». علاج بغى این است که اوّلا اخبارى را که در ذمّ و بدى آن وارد شده به یاد آورد و ثانیا آنچه را که در مدح ضدّ آن - یعنى تسلیم و انقیاد نسبت به کسى که اطاعت و پیروى او واجب است - رسیده متذکّر شود، مثل این قول ایشان علیهم السّلام که: «شیعه ما تسلیم اند.» و آیات و اخبارى را که در وجوب اطاعت خدا و پیغمبر صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم و أولو الأمر و غیر ایشان از علما و فقهائى که در زمان غیبت نایبان ایشانند وارد شده به یاد داشته باشد. و خود را به اطاعت و تابعیّت کسانى که اطاعتشان واجب است وادارد، و در گفتار و کردار براى آنان خضوع نماید تا این کار ملکه او شود. و از آنهاست: خود ستائى (تزکیه نفس) تزکیه نفس یعنى نفى نقائص از خود و اثبات کمالات براى خود، و آن از نتایج عجب و خودپسندى است. و زشتى آن آشکار است و پنهان کردنى نیست. زیرا کسى که حقیقت (ممکن الوجود بودن) خود را شناخت و به آفرینش انسان واقف گردید، مى داند که قصور و نقصان لازم ذات انسان است و دیگر زبان به مدح خود نمى گشاید. علاوه بر اینکه این امرى است در نظر همه مردم قبیح که ذوق سلیم و وجدان پاک بر آن گواهى مى دهد. و از این رو امیر مؤمنان فرمود:«تزکیة المرء لنفسه قبیحة» «ستایش انسان خود را قبیح است.» و آنچه درباره شناخت حقارت و پستى انسان گذشت براى قبح خودستائى کافى است. ضدّ خودستائى برى ندانستن خود از عیوب بلکه اقرار به آنها و اثبات نقائص براى خود است. و اگر خود را به آن مکلّف سازد و پى در پى چنین کند، این کار براى او عادت مى شود و عادت خودستائى و مدح و تعریف خود کردن از او زایل مى گردد. و از آنهاست: عصبیّت عصبیّت عبارت است از سعى در حمایت خود یا چیزى که به خود نسبت دارد از دین و خویشاوندان و نزدیکان و همشهریها به قول یا فعل، و این بر دو گونه است: اگر آنچه حمایت مى کند و در دفع بدى از آن مى کوشد چیزى است که حفظ و حمایت آن لازم است، و حمایت آن بحق و بدون خروج از انصاف و بى ارتکاب خلاف شرع انجام مى شود، این گونه عصبیّت غیرت است و ستوده و پسندیده و از فضائل قوه غضب به شمار است - چنانکه گذشت. و اگر حمایت آن لازم نیست یا در حمایت از حق و انصاف تجاوز مى کند و حمایتش به باطل است و مرتکب حرام شرعى مى شود، این گونه عصبیّت تعصّب مذموم و ناپسند است و از رذائل قوه غضب شمرده مى شود. و سخن حضرت سجّاد علیه السّلام به این معنى اشاره دارد که وقتى از عصبیّت پرسیدند فرمود: «العصبیّة الّتى یأثم علیها صاحبها أن یرى الرّجل شرار قومه خیرا من خیار قوم آخرین، و لیس من العصبیّة أن یحبّ الرّجل قومه و لکن من العصبیّة أن یعین قومه على الظّلم.» «عصبیّتى که صاحب آن گناهکار است این است که کسى بدان قوم خود را از نیکان قوم دیگر بهتر داند، عصبیّت آن نیست که کسى قوم خود را دوست بدارد، و لکن کمک کردن کسى قوم خود را بر ستم از جمله عصبیّت است». در اخبار غالبا عصبیّت بر تعصّب مذموم اطلاق شده است، و از این رو مورد نکوهش قرار گرفته است، مانند قول پیغمبر اکرم صلّى اللَّه علیه و آله: «من تعصّب أو تعصّب له فقد خلع ربق الایمان من عنقه.» «کسى که تعصّب ورزد یا براى او تعصّب نمایند (و او به آن خشنود باشد) رشته ایمان را از گردن خویش باز کرده است». و قول آن حضرت صلّى اللَّه علیه و آله:«من کان فی قلبه حبّة من خردل من عصبیّة بعثه اللَّه یوم القیامة مع اعراب الجاهلیّة.» «هر که در دلش بقدر دانه خردلى عصبیّت باشد خدا در روز قیامت او را با اعراب جاهلیّت بر خواهد انگیخت». و حضرت سجّاد علیه السّلام فرمود:«لم یدخل الجنّة حمیّة غیر حمیّة حمزة بن عبد المطّلب، و ذلک حین اسلم، غضبا للنّبىّ صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم فی حدیث السّلى الّذى القى على النّبىّ صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم» «هیچ حمیّتى به بهشت نمى رود، مگر حمیّت حمزة بن عبد المطّلب زمانى که براى حمایت پیغمبر صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم خشم و حمیّت کرد و مسلمان شد، در داستان شکمبه اى که [مشرکان ] بر سر پیغمبر صلّى اللَّه علیه و آله افکندند». و امام صادق علیه السّلام فرمود:«انّ الملائکة کانوا یحسبون انّ إبلیس منهم و کان فی علم اللَّه انّه لیس منهم، فاستخرج ما فی نفسه بالحمیّة و الغضب، فقال: «خَلَقْتَنى مِن نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طینٍ» 7: 12 (اعراف، 12 - ص، 76) «فرشتگان چنان پنداشتند که ابلیس از ایشان است و خدا مى دانست که از آنان نیست. پس به سبب حمیّت و غضب خلقت وى ظاهر کرد که گفت: «مرا از آتش آفریدى و او (آدم) را از خاک.» و از آنهاست: کتمان حق و منحرف شدن از آن انگیزه کتمان حقّ یا عصبیّت است یا جبن، و آن از نتایج یکى از این دو مى باشد. در صورت اول از رذائل قوه غضب از طرف افراط است، و در صورت دوم از رذائل آن از طرف تفریط است. و گاهى سبب آن طمع در مال است جز اینکه منشأ و فاعل مباشر آن ضعف نفس همراه با پستى قوه غضب است، چنانکه در مورد خود غضب چنین است، زیرا ما دام که در نفس ضعفى و در قوه غضبیّه خمودگیى پدید نیاید کتمان و پوشیدن حقّ تحقّق نمى یابد. و در ضمن این صفت بد صفات ناپسند دیگرى هست مانند جور و ستم در حکم میان مردم، و کتمان شهادت، و شهادت دروغ و ناحق، و تصدیق باطلگو، و تکذیب حقّگو و امثال این ها. و آیات و اخبارى که در مذمّت آن و در ذمّ هر یک از اصناف مندرج تحت آن وارد شده بسیار است، و چون مشهور است نیازى به ذکر آنها نیست. امّا علاج عصبیّت و کتمان حق این است که: اوّلا متذکّر باشد که این دو صفت موجب ناخشنودى و دشمنى خداوند است، و بسا به کفر مى انجامد. و ثانیا فوائد ضدّ آن دو - یعنى انصاف و استقامت بر حق - را به یاد داشته باشد. سپس خود را بر اظهار حق و عمل به آن مکلّف سازد، و لو با مشقّت بسیار، تا اینکه به آن عادت کند، و تعصّب و کتمان حق که براى او ملکه شده بود از وى زایل و برطرف گردد. پیوست (انصاف و ایستادن بر حق) چون ضدّ عصبیّت و کتمان حق، انصاف و استقامت (ایستادن) بر حق است، به بعضى از اخبارى که در مدح این دو رسیده اشاره مى کنیم تا دوستداران و خواستاران آن دو را تشویق و تحریکى باشد: رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله فرمود:«لا یستکمل العبد الإیمان حتّى یکون فیه ثلاث خصال: الإنفاق من الإقتار و الإنصاف من نفسه و بذل السّلام.» «ایمان بنده کامل نشود تا در او سه خصلت باشد: انفاق در راه خدا با وجود تنگدستى و انصاف درباره خود و سلام کردن». و آن حضرت صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم در پایان خطبه خود مى فرمود: «طوبى لمن طاب خلقه، و طهرت سجیّته، و صلحت سریرته، و حسنت علانیته، و أنفق الفضل من ماله، و أمسک الفضل من قوله، و أنصف النّاس من نفسه.» «خوشا به حال کسى که خلق و خوى او پاک و پاکیزه، و باطنش شایسته، و ظاهرش نیکو باشد، و فزونى مال خویش انفاق کند و فزونى گفتار خویش نگه دارد، و درباره مردم از خود انصاف نشان دهد». و فرمود:«سیّد الأعمال إنصاف النّاس من نفسک...» «سیّد و سرور اعمال انصاف دادن مردم از خود است..». و فرمود:«من واسى الفقیر من ماله و أنصف النّاس من نفسه، فذلک المؤمن حقّا.» «کسى که در مال خود با فقیر مواسات کند و با مردم به انصاف رفتار نماید، او مؤمن حقیقى است.» علم اخلاق اسلامى ج : 2 ص : 450 و فرمود:«ثلاث خصال من کنّ فیه أو واحدة منهنّ کان فی ظلّ عرش اللَّه یوم لا ظلّ إلا ظلّه: رجل أعطى النّاس عن نفسه ما هو سائلهم...» (تا آخر حدیث) «سه خصلت است که هر که هر سه یا یکى از آنها را داشته باشد، در سایه عرش خداست روزى که سایه و پناهى جز آن وجود ندارد: آنچه را که از مردم مى خواهد خود به آنها بدهد..». امیر مؤمنان على علیه السّلام در ضمن کلامى فرمود:«ألا إنّه من ینصف من نفسه لم یزده اللَّه إلا عزّا.» «بدانید هر که از خود به مردم انصاف دهد خدا بر عزّت او مى افزاید». و امام صادق علیه السّلام فرمود:«من یضمن لی أربعة بأربعة ابیات فی الجنّة؟: انفق و لا تخف فقرا، و أفش السّلام فی العالم، و اترک المراء و إن کنت محقّا، و أنصف النّاس من نفسک.» «کیست که چهار چیز را در برابر چهار خانه در بهشت برایم عهده دار شود؟: انفاق کن و از فقر مترس، و سلام را در جهان منتشر کن، و بحث و مجادله را رها کن، اگر چه حق با تو باشد، و از خود به مردم انصاف ده [که محتاج داور دیگرى نباشى ]». و فرمود:«ألا أخبرکم بأشدّ ما فرض اللَّه على خلقه»، فذکر ثلاثة أشیاء أوّلها: «إنصاف النّاس من نفسک» «مى خواهید سخت ترین واجبات خدا را به شما خبر دهم؟ آنگاه سه چیز را بیان فرمود که نخستینش انصاف دادن مردم از خود بود». و فرمود:«من أنصف النّاس من نفسه رضى به حکما لغیره.» «هر که از خود به مردم انصاف دهد (و لو به زیان خود) براى داورى میان دیگران مورد رضایت خواهد بود». و فرمود:«ما تدارى اثنان فی أمر قطّ فأعطى أحدهما النّصف صاحبه فلم یقبل منه إلا أدیل منه.» «هرگز دو نفر در امرى نزاع نکردند که یکى از آنها به دیگرى انصاف دهد و او نپذیرد مگر اینکه آن دیگرى مغلوب مى گردد.» و فرمود:«ثلاثة هم أقرب الخلق إلى اللَّه تعالى یوم القیامة حتّى یفرغ من الحساب: رجل لم تدعه قدرة فی حال غضبه إلى أن یحیف على من تحت یده، و رجل مشى بین اثنین فلم یمل مع احدهما على الآخر بشعیرة، و رجل قال بالحقّ فیما له و علیه.» «سه کس روز قیامت نزدیکترین خلق به خداى متعال هستند تا از حساب مردم فارغ شود: مردى که قدرتش در حال غضب او را وادار نکند که به زیر دست خود ستم کند، و مردى که میان دو نفر میانجى شود و به اندازه جوى از یکى علیه دیگرى طرفدارى نکند، و مردى که حق بگوید چه به سودش باشد یا به زیانش». و فرمود:«انّ للَّه جنّة لا یدخلها الا ثلاثة، احدهم من حکم فی نفسه بالحقّ.«»» «خدا را بهشتى است که جز سه کس داخل آن نشوند یکى از آنها کسى است که درباره خود به حق داورى کند.» و از آنهاست: قساوت قساوت و سخت دلى حالت و ملکه اى است که آدمى به سبب آن از درد و رنج همنوع خود متأثّر نمى گردد. و شکّى نیست که این خوى از غلبه درندگى و سبعیّت ناشى مى شود. و اکثر صفات ذمیمه مانند ظلم و ایذاء و به داد مظلومان نرسیدن و با فقرا و محتاجان مواسات نکردن و امثال این ها بر این خوى مترتّب مى شود. ضدّ قساوت، رقّت قلب و نازک دلى است و آن عبارت است از تأثّر از مشاهده درد و رنج همنوعان خود. و بر این خوى صفات پسندیده اى مترتّب مى شود که اضداد صفات مذکور (ناشى از قساوت) است. و اخبار بسیار درباره مدح و ترغیب به آن رسیده است، مانند گفتار پیغمبر اکرم صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم: «یقول اللَّه تعالى: اطلبوا الفضل من الرّحماء من عبادى تعیشوا فی اکنافهم، فانّى جعلت فیهم رحمتى، و لا تطلبوه من القاسیة قلوبهم، فانّى جعلت فیهم سخطى.» «خداى تعالى مى فرماید: نیک را از بندگان رحیم دل من بطلبید و در پناه ایشان زندگى کنید، که من رحمت خود را در میان آنان نهادم، و آن را از سنگدلان آنها مخواهید که من ناخشنودى و خشم خود را در میان آنها قرار دادم». و مانند قول امام صادق علیه السّلام:«اتّقوا اللَّه و کونوا إخوة بررة متحابّین فى اللَّه متواصلین متراحمین...» «از خدا پروا کنید و برادرانى نیکوکار و خوش رفتار باشید، در راه خدا با هم دوستى کنید و پیوند و همبستگى داشته باشید و با هم مهربان باشید..». و فرمود:«یحقّ على المسلمین الاجتهاد فی التّواصل، و التّعاون على التّعاطف، و المواساة لأهل الحاجة، و تعاطف بعضهم على بعض حتّى تکونوا کما امرکم اللَّه عزّ و جلّ: «رحماء بینهم» متراحمین مغتمّین لما غاب عنکم من امرهم على ما مضى علیه معشر الأنصار على عهد رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم» «سزاوار است که مسلمین در پیوستن با هم و کمک کردن بر مهرورزى با هم و مواسات با نیازمندان و عطوفت با یکدیگر کوشا باشند تا همانگونه که خداى عزّ و جلّ شما را امر فرموده: «با یکدیگر مهربانند» با هم رحیم دل باشید و نسبت به امرى که مربوط به مسلمین است و [به سبب غفلت ] از شما فوت شده غمگین، به همان روش که گروه انصار در زمان رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم بودند». و روایت است که: هر که بر بندگان ترحّم کند خداوند بر او رحم خواهد کرد. و اخبارى که در فضیلت رحمت و در فضیلت ویژه هر یک از موارد و مصادیق آن وارد شده از قبیل: کمک به محتاج، و دادرسى مظلوم، و مواسات با فقیر، و اندوه نسبت به مصائب مؤمنان و امثال این ها بى شمار است. امّا بر طرف کردن قساوت و کسب مهرورزى و رحمت بسیار دشوار است، زیرا قساوت صفتى است که در دل استوار شده و ترک آن به آسانى میسّر نیست. بنابراین راه علاج و درمان آن این است که لوازم و افعال ظاهرى را که آثار آن است ترک کند، و بر صفات اختیارى که مترتّب بر رحمت و مهربانى است مواظبت نماید، و خود را بر این کار مکلّف سازد تا به تدریج قساوت از میان برود و رحمدلى پدید آید. پایان جلد اول .

پرسمان دانشگاهیان

مرجع:

ایجاد شده در 1401/03/25



0 دیدگاه
برای این پست دیدگاهی وجود ندارد

ارسال نظر



آدرس : آزمايشگاه داده کاوي و پردازش تصوير، دانشکده مهندسي کامپيوتر، دانشگاه صنعتي شاهرود

09111169156

info@parsaqa.com

حامیان

Image Image Image

همكاران ما

Image Image