جرجیس پیامبر /

تخمین زمان مطالعه: 24 دقیقه

پیامبر جرجیس در کجا دفن هستند و زندگی نامه ایشان را می خواستم؟


جرجیس از انبیای بنی اسراییل بود که پس از حضرت عیسی(ع) می زیست. وی مردی صالح بود ، در فلسطین زندگی می کرد ،یارانی شایسته داشت ، همگی به دین عیسی بودند ، بعضی از حواریون را درک کرده و دین صحیح را از آنان گرفته بودند.ابن بابویه و قطب راوندی روایت کرده اند :خداوند جرجیس را به سوی پادشاهی در شام به نام داذانه فرستاد. این پادشاه بت پرست بود. جرجیس به موصل رفت و شاه آنجا هم بت پرست بود . جرجیس تصمیم گرفت با پادشاه موصل مبارزه کند ، بدین منظور نزد شاه رفت و او را به خاطر بت پرستی نکوهش کرد. شاه به او گفت : تو هم باید بت پرست شوی و یا آمادة شکنجه شو. شاه دستور داد او را به زندان بردند ، گوشت بدنش را به شانة آهنین شانه زدند و جرجیس مقاومت کرد. شاه دستور داد او را در دیگ روغن انداختند ولی وقتی سر دیگ جوشان روغن را برداشتند او را زنده یافتند. شاه دستور داد میخ آهنی گداخته در سرش فرو بردند و باز هم جرجیس نمرد. شاه دستور داد جرجیس را در دیگ مس تفتیده گذاشتند و زیر دیگ را روشن کردند ولی باز هم جرجیس نمرد. شاه به جرجیس گفت : مگر تو عذاب احساس نمی کنی ؟! گفت : خدایم مرا از این عذاب ها نجات می دهد. شاه سه بار جرجیس را کشت ولی جرجیس زنده شد و سی و چهار هزار نفر از مردم موصل به او ایمان آوردند. همسر شاه هم ایمان آورد. سرانجام شاه همه مؤمنان را کشت و خداوند همة آن ها را نابود ساخت. (1)در تاریخ طبری آمده است: جرجیس چنانکه گفته اند بنده اى پارسا بود از مردم فلسطین باقیمانده حواریان مسیح را دیده بود ، تجارتى داشت ، با حاصل تجارت خویش به مردم محتاج نبود ، مازاد آنرا به مستمندان بذل مى کرد .ابن اسحاق گوید: داذانه درموصل بود و پادشاهى همه شام را داشت او جبارى گردنکش بود و جز خداى تعالى کسی تاب وى نداشت و جرجیس مردى پارسا و مؤمن از مردم فلسطین که ایمان خویش نهان داشته بود. از آن جمله مردم پارسایی بود که ایمان خویش نهان مى داشتند و باقیمانده حواریان عیسى را دیده بودند و از آنها تعلیم گرفته بودند.جرجیس مال و تجارت بسیار داشت ، صدقه فراوان مى داد ، گاهی همه مال خویش را صدقه مى داد ، چیزى نمى ماند و بینوا مى شد، آنگاه مى کوشید و چند برابر مال رفته به دست مى آورد. کار وى با مال چنین بود که کسب مال براى صدقه مى کرد، و گرنه بینوایى را از توانگرى بیشتردوست می داشت ، از فرمانروایى مشرکان آشفته دل بود و بیم آن داشت که وى را به سبب دینش بیازارند یا از دینش بگردانند. به آهنگ شاه موصل برون شد و مالى همراه برد که به او هدیه کند تا شاهان دیگر را بر او تسلط ندهد.وقتى به نزد شاه رسید وى در انجمن بود و بزرگان قومش پیش وى بودند و آتشى افروخته بود و لوازم شکنجه براى مخالفان فراهم بود، و گفته بود تا بت وى را که افلوق نام داشت بپا دارند و مردم بر آن بگذرند و هر که بر آن سجده نبرد در آتشش افکنند و شکنجه بینند. چون جرجیس این جریان را مشاهده کرد، خدا بغض شاه را در دل وى افکند و اندیشید که با وى جهاد کند، و مالى را که همراه داشت به مردم بخش کرد و چیزى از آن نماند که نمى خواست به کمک مال جهاد کرده باشد، و دوست داشت این کار را به جان کرده باشد، و خشمگین پیش شاه آمد و گفت:«بدان که تو بنده مملوکى و کارى براى خویشتن یا براى دیگرى نتوانى و بالاى تو پروردگارى هست که ترا آفریده و روزى داده و اوست که ترا بمیراند و زنده کند و زیان دهد و سود رساند و تو یکى از مخلوق کر و گنگ او را که سخن نکند و نبیند و سود و زیان ندارد و در قبال خدا کارى براى تو نتواند با طلا و نقره آراسته اى که فتنه مردم کنى و به جاى خدا پرستش کرده اى و مردم را به عبادت آن وادار کرده اى و آنرا پروردگار نامیده اى.»شاه پرسید که او کیست و از کجاست؟جرجیس پاسخ داد که من بنده خدا و فرزند بنده وکنیز اویم و به پیشگاه وى از همه بندگان زبون تر و فقیرترم، از خاکم آفریده اند و به خاک باز خواهم رفت.شاه گفت که براى چه آمده و خیال او چیست؟او شاه را به عبادت خدا و ترک بت پرستى خواند.شاه نیز جرجیس را به بت پرستى خواند و گفت: «اگر پروردگار تو که پندارى شاه شاهان است چنان بود که گویى مى باید اثر وى بر تو دیده شود چنانکه اثر من بر شاهان قوم دیده مى شود.جرجیس به پاسخ وى به تعظیم خدا پرداخت و گفت:«طرقبلینا را که بزرگ قوم تست و نعمت از تو یافته با الیاس و آن نعمت که از خدا یافته قیاس نتوانى کرد، الیاس در آغاز انسانى بود که غذا مى خواست و به بازار مى رفت و از کرم خداى بال در آورد و نور پوشید و انسان زمینى شد که با فرشتگان پرواز مى کند. و مجلیطیس را با آن نعمت که از تو یافته و بزرگ قوم تو شده با مسیح پسر مریم و نعمتى که خداى به او داده چگونه برابر توانى کرد که او را بر همه جهانیان برترى داد، و او و مادرش را آیت عبرت آموزان کرد.» آنگاه از کار مسیح و آن کرامت که خدا به وى داده سخن آورد و گفت:«چگونه مادرى را که خدا براى کلمه خویش برگزید و درون وى را براى روح خویش پاکیزه کرد و سالار کنیزان خویش کرد، با ازبیل که از تو نعمت یافته، قیاس توانى کرد که ازبیل از پیروان تو بود و بر دین تو بود و خدا وى را به خود وا گذاشت تا سگان به خانه او هجوم بردند و گوشت و خونش خوردند و شغالان و گرگان اعضایش را بدریدند.» شاه گفت: «تو از چیزهایى سخن مى گویی که ما ندانیم، این دو مرد را که از آنها سخن آوردى به نزد ما بیار تا ببینیم و از کارشان عبرت گیریم که چیزى چنین در بشر نباشد.» جرجیس گفت: «انکار تو از آنجاست که خدا را نشناسى و این دو مرد را نتوانى دید و پیش تو نیایند مگر به عمل آنها گرایى و منزلت ایشان یابى.» شاه گفت: «اینک دروغگویى تو عیان شد که چیزها گفتى که اثبات کردن نتوانستى.» آنگاه شاه جرجیس را مخیر کرد که یا شکنجه شود یا بر افلوق سجده بردو پاداش بیند.جرجیس گفت: «اگر افلوق آسمان را بر افراشته سخن صواب آورده اى و نیکخواهى کرده اى وگرنه نجس و ملعونى و گم باش.» چون شاه شنید که جرجیس ناسزاى او و خدایان او مى گوید، از گفتار وى سخت خشمگین شد و بگفت تا دارى بیاورند و براى شکنجه وى نصب کردند و شانه هاى آهنین بر آن نهادند که پیکر وى را پاره کرد و سرکه و خردل بر آن ریختندو چون دید که جرجیس با این شکنجه نمرد بگفت تا شش میخ آهنین بیاوردند و سرخ کردند که مانند آتش شد و در سر او فرو بردند که مخش روان شدو چون دید که از این شکنجه نمرد بگفت تا حوضى مسین آوردند و زیر آن آتش افروختند تا سرخ شد و بگفت تا جرجیس را در آن نهند و ببندند و همچنان ببود تا خنک شد.و چون دید که از این شکنجه نمرد وى را پیش خواند و گفت:«مگر از این شکنجه صدمه ندیدى؟» جرجیس گفت: «مگر نگفتم که ترا خدایى هست که از تو، به تو نزدیکتر است.» شاه گفت: «چرا به من گفتى.» جرجیس گفت: «همو بود که مرا بر تحمل شکنجه تو صبورى داد که حجت بر تو تمام کند.» چون شاه این سخن بشنید وحشت کرد و بر پادشاهى و جان خویش بیمناک شد و عزم کرد وى را براى همیشه به زندان کند. کسان شاه گفتند اگر او را در زندان رها کنى که با مردم سخن کند بیم هست که آنها را بخلاف تو بکشاند بگو در زندان شکنجه اش کنند که از سخن با کسان باز ماند. شاه دستور داد تا وى را در زندان به رو در انداختند و چهار میخ آهنین بر چهار دست و پایش کوفتند که به هر دست و هر پا میخى بود، آنگاه بگفت تا ستونى از مرمر بیاورند و بر پشت وى نهند. هفت کس ستون را حمل مى کردند و نتوانستند، چهارده کس به حمل آن پرداختند و نتوانستند و سرانجام هیجده کس آنرا بیاوردند و تمام روز جرجیس میخکوب و زیر ستون بود و چون عرق کرد فرشته اى سوى وى آمد و سنگ از او برداشت و میخها را از دست و پایش در آورد و غذا و آب خورانید و مژده رساند و دل داد و صبحگاهان وى را از زندان در آورد و گفت پیش دشمن خود رو و چنانکه باید در راه خدا با وى جهاد کن که خدا به تو مى گوید: «خوشدل و صبور باش که هفت سال ترا ببلاى این دشمن دهم که شکنجه دهد و چهار بار بکشد و ترا جان دهم و چون بار چهارم شود جان ترا بپذیرم و پاداش کامل دهم.» ناگهان کسان ، جرجیس را بدیدند که بر سرشان ایستاده و آنها را سوى خدا مى خواند.شاه گفت: «تو جرجیسى؟» گفت: «آرى.» پرسید: «کى ترا از زندان در آورد؟» گفت: «آنکه قدرت وى بالاى قدرت تو است.» چون شاه این سخن بشنید، از خشم لبریز شد و بگفت تا اقسام شکنجه بیارند و چیزى وانگذارند. چون جرجیس آن همه ابزار شکنجه را که براى او فراهم کرده بودند بدید، بترسید و بنالید، آنگاه خویشتن را به صداى بلند به ملامت گرفت چنانکه دیگران توانستند شنید. چون از ملامت خویش فراغت یافت وى را میان دو دار کشیدند و شمشیرى بر سرش نهادند و فشار دادند تا میان دو پایش رسید و دو نیمه شد آنگاه هر نیمه را بگرفتند و پاره پاره کردند. شاه هفت شیر درنده داشت که در چاهى بود و از وسایل شکنجه بود و پیکر جرجیس را پیش شیران افکندند که سوى آن شد تا بخورد، اما خداى عز و جل به شیران فرمان داد و سر فرود آورد و به خضوع آمد و بر پنجه ایستاد و از رنج باک نداشت. جرجیس یک روز مرده بود، این نخستین مرگ وى بود. چون شب در آمد خدا پاره هاى تن وى را فراهم آورد و پیکر ،کامل شد، آنگاه جان وى را باز داد و فرشته اى بفرستاد که وى را از چاه در آورد و غذا و آب خورانید و مژده رسانید و دل داد.صبحگاهان فرشته ندا داد: «اى جرجیس.» جرجیس گفت: «اینک حاضرم.» فرشته گفت: «بدان که قدرت خدا تو را از قعر چاه در آورد، سوى دشمن خویش شو و چنانکه باید در راه خدا با وى جهاد کن و چون صابران بمیر.قوم در اطراف بت خویش عیدى داشتند ، خوش دل بودند و جرجیس را مرده پنداشتند که ناگهان جرجیس سر رسید . چون او را بدیدند گفتند: «این همانند جرجیس است.» و بعضى دیگر گفتند: «گویى خود اوست.» شاه گفت: «جرجیس نهان نماند، خود جرجیس است، آرامش و نترسى او را ببینید.» جرجیس گفت: «براستى خودم هستم، چه مردم بدى بودید که مرا کشتید و پاره پاره کردید و خدا مرا زنده کرد و جانم را باز داد، سوى این پروردگار بزرگ آیید که این آیتها را به شما نمود.» چون این سخنان بگفت، گفتند: «جادوگرى است که دستان و چشمان شما در برابر وى جادو شده.» همه جادوگران دیار خویش را فراهم آوردند و چون بیامدند شاه به سالارشان گفت: «از جادوهاى بزرگ خویش چیزى به من نشان بده که خوش دل شوم.» سالار جادوگران گفت: «بگو گاو نرى بیاورند.» و چون بیاوردند در یک گوش آن دمید که دو نیمه شد، آنگاه در گوش دیگر دمید که دو گاو شد، آنگاه بگفت تا بذرى بیاوردند و بیفشاند ، برویید ، برسید ، درو کرد ، بکوفت ، باد داد ، آرد کرد ، خمیر کرد ، نان کرد و بخورد . این همه به یک ساعت بود.شاه به او گفت: «آیا توانى که جرجیس را جانورى کنى.» سالار جادوگران گفت: «چه جانورى کنم؟» شاه گفت: «سگش کن.» جادوگر گفت: «بگو ظرف آبى بیاورند.» چون آب را بیاوردند در آن دمید و گفت به او بگو که این آب را بنوشد.جرجیس آب را تا به آخر بنوشید و چون فراغت یافت جادوگر به او گفت:«چونى؟» جرجیس گفت: «بسیار نیک، تشنه بودم و خدا لطف کرد و مرا بدین نوشیدنى بر ضد شما قوت داد.» چون جادوگر این سخن بشنید گفت: «اى پادشاه، اگر با مردى چون خویشتن روبرو بودم بر او چیره مى شدم، اما با جبار آسمان و زمین روبرویى، پادشاهى که کسى تاب وى نیارد.» و چنان بود که زنى مستمند از جرجیس و عجایب اعمال وى خبر یافت و بیامد و جرجیس در کمال بلیه بود و به او گفت: «اى جرجیس من زنى مستمندم و مال و معاشى نداشتم بجز گاوى که با آن کشت مى کردم و بمرد. آمدم که بر من رحم آرى و از خدا بخواهى که گاو مرا زنده کند.» جرجیس عصایى بدو داد و گفت: «برو و گاو را با این عصا بزن و بگو به اذن خدا زنده شو.» زن گفت: «اى جرجیس گاو من روزها پیش مرده و درندگانش پراکنده کرده و از جاى من تا نزد تو روزها راه است.» جرجیس گفت: «اگر یک دندان گاو را بیابى و با عصا بزنى به اذن خدا از جاى برخیزد.» زن به جاى مردن گاو رفت و یک دندان و موى دم آنرا بیافت و چنانکه جرجیس گفته بود با هم به یکجا نهاد و با عصایى که بدو داده بود بزد و کلماتى را که جرجیس به او یاد داده بود بگفت و گاو زنده شد و زن آنرا به کار گرفت و خبر به قوم رسید.چون ساحر آن سخنان با شاه بگفت یکى از بزرگان قوم که پس از شاه از همه والاتر بود گفت: «اى قوم بشنوید چه مى گویم.» گفتند: «بگو.» گفت: «شما این مرد را جادوگر گرفته اید و پنداشته اید که دست و چشم شما را جادو کرده و به شما وانمود کرده که شکنجه اش مى دهید اما آزار شما بدو نمى رسد و به شما وانموده که وى را کشته اید اما نمرده، آیا هرگز جادوگرى دیده اید که بتواند مرگ را از خویش براند یا مرده اى را زنده کند.!» آنگاه کار جرجیس را درباره گاو بگفت و بر ضد آنها سخن آورد.گفتند: «از سخن تو چنان مى نماید که گوش به او داده اى.» گفت: «از وقتى که اعمال وى را دیده ام پیوسته از کار او بشگفتم.» گفتند: «در دل تو اثر کرده.» گفت: «به او ایمان آورده ام و از بتان شما بیزارم.» شاه و یارانش با خنجرها به او حمله بردند و زبانش ببریدند و چیزى نگذشت که بمرد و گفتند طاعون گرفته بود و پیش از آنکه سخن کند در گذشت و چون مردم از مرگ وى خبر یافتند وحشت کردند و کار وى را نهان داشتند .چون جرجیس چنین دید پیش مردم رفت و کار وى را علنى کرد و سخنان وى را باز گفت و چهار هزار کس پیرو سخنان او شدند و او خود مرده بود، مى گفتند راست گفت و خودش گفت خدایش بیامرزد.شاه آنها را بگرفت و به بند کرد و شکنجه هاى گونه گون داد و بکشت و اعضاء برید تا همه را نابود کرد و چون از کارشان فراغت یافت روى به جرجیس کرد و گفت: «چرا خداى خویش را نخوانى که یاران تو را زنده کند که اینان به گفته تو کشته شدند.» جرجیس گفت: «وقتى آنها را به تو واگذاشتند پاداششان دادند.» یکى از بزرگان قوم بنام مجلیطیس گفت: «اى جرجیس پنداشته اى که خداى تو مخلوق را آفریده و دوباره آنها را زنده خواهد کرد، من از تو چیزى مى خواهم که اگر خدایت انجام دهد به تو ایمان آرم و تصدیقت کنم و زحمت قوم را از تو بر دارم، اینک چنانکه مى بینى، چهارده کرسى زیر پاى داریم و خوانى در میان داریم که کاسه ها و قابها بر آن هست که همه را از چوب خشک ساخته اند که از درختان گونه گون آمده، از پروردگارت بخواه که این ظرفها و کرسى ها و این خوان را به صورتى که اول آفرید باز برد تا سبز شود و هر یک از چوبها را به رنگ برگ و گل و میوه بشناسیم.» جرجیس گفت: «کارى خواستى که براى من و تو گران است اما براى خدا آسان است.» خداى خویش را بخواند و از جاى برنخاسته بودند که همه کرسیها و ظرفها سبز شد، چوب نهان شد و پوست آورد و شاخه ها نمودار شد و چون این بدیدند مجلیطیس را که آن تقاضا کرده بود بر جرجیس گماشتند و او گفت: «این جادوگر را چنان شکنجه کنم که حیله او ناچیز شود». و پیکر گاوى بزرگ و تو خالى از مس بساخت و آن را از نفت و سرب و گوگرد و زرنیخ پر کرد و جرجیس را به درون آن جاى داد و زیر پیکر آتش کرد تا سرخ شد و هر چه در آن بود ذوب شد و در هم آمیخت و جرجیس در آن میان بمرد و چون جان بداد خدا عز و جل بادى سخت فرستاد که آسمان را از ابرى سیاه و ظلمانى پر کرد که رعد و برق و صاعقه پیاپى داشت و توفانى فرستاد که دیارشان را پر از دود و ظلمت کرد که ما بین آسمان و زمین سیاه و ظلمانى شد و روزها با حیرت و ظلمت بسر کردند و شب از روز ندانستند.خدا میکائیل را فرستاد و پیکرى را که جرجیس در آن بود بر داشت و چنان بزمین کوفت که از شدت آن مردم شام به وحشت افتادند و همگى در یک لحظه آن را بشنیدند و از شدت هول بر وى در افتادند و پیکر درهم شکست و جرجیس زنده از آن در آمد و چون بایستاد و با قوم سخن گفت،ظلمت برخاست و ما بین آسمان و زمین روشن شد و قوم به خود آمدند و یکى شان که طرقبلینا نام داشت گفت: «اى جرجیس میدانم که این عجایب از عمل تو یا از عمل پروردگار تو است.» اگر عمل پروردگار تو است از او بخواه تا مردگان ما را زنده کند که در این قبرها که مى بینى مردگان داریم که بعضى شان را مى شناسیم و بعضى از آنها پیش از روزگار ما مرده اند، خدایت را بخوان تا زنده شان کند و چنان شوند که بوده اند و آنها را که مى شناخته ایم به بینیم و آنها را که نمى شناسیم قصه خویش با ما بگویند.» جرجیس بدو گفت: «میدانى که خدا با شما چنین مدارا کند و این همه عجایب وا نماید تا حجت خویش کامل کند و مستحق خشم وى شوید.» آنگاه بگفت تا قبرها را بکندند که استخوان و خاک در آن بود. سپس بدعا پرداخت و هنوز کسان از جاى نرفته بودند که هفده کس، نه مرد و پنج زن و سه کودک را بدیدند و یکیشان پیرى فرتوت بود و جرجیس بدو گفت: «اى پیر نام تو چیست.» گفت: «نام من یوبیل است.» گفت: «کى مرده اى.» گفت: «در فلان و فلان وقت» و بدانستند که چهار صد سال پیش مرده بود .چون شاه و یاران وى این بدیدند گفتند: «همه اقسام شکنجه به او داده اید مگر گرسنگى و تشنگى.» این شکنجه را نیز به او دادند و وى را به خانه پیرزنى فرتوت و فقیر بردند و پیر زن پسرى کور و شل داشت و وى را در خانه بداشتند که غذا و آب از جایى به او نمى رسید.چون جرجیس گرسنه شد به پیر زن گفت: «غذا و آب پیش تو یافت مى شود؟» زن گفت: «نه، به حق کسى که بدو قسم مى خورید از فلان و فلان وقت خوردنى نداشته ایم اینک بیرون شوم و چیزى براى تو بجویم.» جرجیس بدو گفت: «خدا را مى شناسى؟» «زن گفت: نه.» جرجیس وى را سوى خدا خواند و زن تصدیق او کرد و برفت تا چیزى بجوید و ستونى از چوب خشک در خانه بود که چوبهاى خانه بر آن تکیه داشت و جرجیس به دعا پرداخت و چیزى نگذشت که ستون خشک سبز شد و همه بارهاى خوردنى اورد .جرجیس هر چه خواست به فراوانى بخورد و چون زن بیامد و دید که پس از رفتن او در خانه اش چه رخ داده گفت: «به کسى که در خانه گرسنگى خوردنى به تو داد ایمان دارم، از این پروردگار بزرگ بخواه که پسر مرا شفا دهد.» جرجیس گفت: «پسر را نزدیک من آر.» چون پسر را نزدیک آورد آب دهان به چشم وى انداخت که بینا شد و در گوش وى دمید که شنوا شد.پیر زن گفت: «خدایت رحمت کند زبان و پاى او را نیز بگشاى.» جرجیس گفت: «بگذار بماند که روزى بزرگ دارد.» شاه بگردش شهر برون آمده بود و چون درخت را بدید به یاران خویش گفت:«درختى این جا مى بینم که نبود.» گفتند: «این درخت از عمل جادوگرى روییده که مى خواستى شکنجه گرسنگى به او دهى و اینک از آن سیر بخورده و زن فقیر را سیر کرده و پسر او را شفا داده است.» شاه بگفت تا خانه را ویران کنند و درخت را ببرند و چون خواستند درخت را ببردند خدا آن را چنان که بوده بود بخشکانید و آن را بگذاشتند و بگفت تا جرجیس را برو در افکندند و چهار میخ بر او کوفتند و چرخى بیاوردند و بار سنگین زدند و زیر چرخ خنجرها و کاردها نهادند و چهل گاو به چرخ بستند که به یک حرکت آن را بکشید و جرجیس زیر آن سه پاره شد. آنگاه بگفت تا یک پاره را به آتش بسوختند و چون خاکستر شد کسان فرستاد تا خاکستر را به دریا ریختند و از جاى خویش نرفته بودند که صدایى از آسمان شنیدند که اى دریا خدایت فرمان مى دهد که هر چه از این پیکر پاک در تو هست محفوظ دارى که مى خواهم آن را چنان که بود باز پس آرم.آنگاه خدا بادها را بفرستاد که خاکستر را از دریا بر آورد و فراهم کرد و چنان شد که پیش از پراکندن به دریا بوده بود و خاکسترپراکنان از جاى خود نرفته بودند که خاکستر به جنبش آمد و جرجیس غبار آلود از آن در آمد که سر خویش را مى تکانید.خاکسترپراکنان باز گشتند و جرجیس نیز با آنها بازگشت و چون به نزد شاه رسیدند حکایت صدایى را که سبب احیاى جرجیس شده بود و بادى که او را فراهم آورده بود با وى بگفتند.شاه گفت: «اى جرجیس به کارى که مایه خیر من و تو بباشد رضا مى دهى؟اگر مردم نگویند که تو مرا مغلوب کرده اى به تو ایمان مى آرم و پیرو تو مى شوم.یکبار به افلون سجده کن یا گوسفندى براى آن قربان کن و من آن کنم که خرسند شوى.» چون جرجیس این سخن از وى بشنید چنین اندیشید که وقتى شاه او را پیش بت مى فرستد آن را نابود کند باین امید که چون بت نابود شود و شاه از آن امید ببرد ایمان بیارد و با شاه خدعه کرد و گفت: «چنین باشد اگر خواهى مرا پیش بت خویش بفرست تا او را سجده کنم یا گوسفندى قربان کنم.» شاه از سخن وى خرسند شد و برخاست و دست و پاى وى ببوسید و گفت:«از تو مى خواهم که این روز را در خانه من بسر برى و این شب را در خانه من به صبح رسانى و بر بستر من بخوابى و استراحت کنى و رنج شکنجه از تو برود و مردم حرمت تو را پیش من ببینند.» شاه خانه خویش را براى جرجیس خالى کرد و همه ساکنان آن را برون برد و جرجیس در آن بماند تا شب در رسید و بپا خاست و نماز کرد و زبور خواند و صوتى خوش داشت. و چون زن شاه صوت وى بشنید سوى وى شد و ناگهان جرجیس او را دید که پشت سرش بود و با وى میگریست . جرجیس او را به ایمان خواند که ایمان آورد و بفرمود تا ایمان خویش را نهان دارد و چون صبح شد وى را سوى بتخانه بردند که سجده بتان کند و به پیرزنى که جرجیس در خانه وى زندانى شده بود گفتند: «مى دانى که پس از تو جرجیس فریفته شد و به دنیا گرایید و شاه او را به طمع پادشاهى انداخت و وى را به بتخانه خویش روان کرده که سجده بتان کند.» پیر زن با جمع برون شد و پسر خویش را بر دوش داشت و جرجیس را به ملامت گرفت و مردم از او مشغول بودند.وقتى جرجیس به بتخانه در آمد و مردم نیز با وى در آمدند پیر زن را دید که پسر خویش را به دوش داشت و از همه به او نزدیک تر بود و پسر پیر زن را به نام خواند که زبان گشود و پاسخ وى بداد و از آن پیش هرگز سخن نکرده بود. آنگاه از دوش مادر به زیر آمد و بر پاهاى خویش که سالم شده بود راه رفتن گرفت و پیش از آن هرگز به پاى خویش راه نرفته بود.چون پیش روى جرجیس ایستاد بدو گفت: «برو و این بتان را بنزد من بخوان.» در آن هنگام بتان بر کرسى هاى طلا بود و هفتاد و یک بت بود که قوم، خورشید و ماه را نیز با نان پرستش مى کردند.پسر گفت: «به بتان چه گویم؟» جرجیس گفت: «به آنان بگو که جرجیس به حق خالقتان قسمتان مى دهد که پیش وى شوید.» و چون پسر این سخن با بتان بگفت همگى روان شدند و سوى جرجیس غلتیدند و چون پیش وى رسیدند زمین را بپاى بکوفت و بتان با کرسى ها به زمین فرو شد و ابلیس از شکم یکى از بتان در آمد و بگریخت که بیم داشت به زمین فرود شود.چون از پیش جرجیس گذشت موى پیشانى وى را بگرفت که به سر و گردن مطیع شد و جرجیس بدو گفت: «اى جان ناپاک و اى مخلوق ملعون چرا خویشتن را هلاک مى کنى و مردم را با خویشتن به هلاکت مى دهى و نیک مى دانى که سرانجام تو و سپاهت جهنم است.» ابلیس گفت: «اگر مخیرم کنند که همه چیزها را که زیر خورشید هست و ظلمت و شب بر آن در آید بر گیرم یا یکى از بنى آدم را حتى یک لحظه به ضلالت افکنم آن لحظه ضلالت را اختیار کنم که لذت من از آن همسنگ لذتهاى همه مخلوق باشد.اى جرجیس مگر ندانى که خداوند همه فرشتگان را به سجده پدر تو آدم وا داشت و جبرئیل و میکائیل و اسرافیل و همه فرشتگان مقرب و همه ساکنان سموات سجده او کردند اما من نکردم و گفتم این مخلوق را سجده نکنم که من از او بهترم.» چون شیطان این سخن بگفت جرجیس او را رها کرد و از آن روز ابلیس به شکم بتى نرفته و پس از آن نیز نرود مبادا به زمین فرو شود.شاه گفت: «اى جرجیس مرا فریب دادى و خدایان مرا هلاک کردى.» جرجیس گفت: «این کار را از روى قصد کردم تا عبرت گیرى و بدانى که اگر بتان چنان که تو مى گویى خدا بود خویش را از من محفوظ توانست داشت. چگونه به خدایانى تکیه دارى که خویش را از من که مخلوقى ضعیفم و وابسته خداى خویشم محفوظ نتوانست داشت.» گوید: و چون جرجیس این سخنان بگفت زن شاه با قوم سخن کرد و ایمان خویش عیان کرد و از دین آنها جدایى گرفت و اعمال جرجیس را با عبرت ها که آورده بود بر شمرد و گفت: «جز این چیزى نمانده که این مرد دعا کند و زمین شما را فرو برد و همگى هلاک شوید، چنانکه بتان شما هلاک شد. اى قوم از خدا بترسید و جانهاى خویش را به خطر مدهید.» (2)مانند همین در بحار الانوار هم آمده است ولکن علامه مجلسی گفته است که این قصه به این صورت قابل اعتماد نیست و سندش ضعیف است (3)البته توجه داشته باشیم که گاهی از پیامبری معجزاتی صادر می شود ولی به مرور زمان پیرایه هایی بر آن می بندند و در نتیجه آن حقایق به صورت افسانه در می آید . 1- تاریخ انبیاء ؛ محمد جواد مولوی نیا ؛ ص 333 ؛ چاپ دوم ؛ قم به نقل از تاریخ کامل ابن اثیر ج 1 ص 327 .2- تاریخ طبری ؛ ترجمه ؛ ج 2 ص564 .3- بحار الانوار ج 14 ص 445 ؛ قصه جرجیس . .

پرسمان دانشگاهیان

مرجع:

ایجاد شده در 1401/03/25



0 دیدگاه
برای این پست دیدگاهی وجود ندارد

ارسال نظر



آدرس : آزمايشگاه داده کاوي و پردازش تصوير، دانشکده مهندسي کامپيوتر، دانشگاه صنعتي شاهرود

09111169156

info@parsaqa.com

حامیان

Image Image Image

همكاران ما

Image Image