تخمین زمان مطالعه: 14 دقیقه
حضرت آیت الله خامنهای، در برنامه «خاطرات جبهه» که در تاریخ سوم مهرماه 1363 از سیمای جمهوری اسلامی ایران پخش شد، با اشاره به جریان آزادسازی سوسنگرد در سال 1359 به بیان خاطراتی در مورد جنگهای نامنظم، آزادسازی سوسنگرد، کارشکنی های بنی صدر و همچنین دلاوری های شهید دکتر مصطفی چمران پرداختند که گوشه هایی از آن به شرح زیر است:
یک نیمدایره از شمال و یکنیمدایره از جنوب
سوسنگرد شهر آسیب دیدهای است که دوبار محاصره شد. دفعه اول که سوسنگر محاصره شد، عراقیها توانستند وارد شهر شوند و نیروهای ما را از داخل شهر عقب بزنند، حتی برای سوسنگرد فرماندار هم معین کردند. بعد نیروهای ما رفتند عراقیها را عقب زدند...
مدتی بود عراقیها سوسنگرد را به تدریج محاصره میکردند. ما سوسنگرد را گرفته بودیم اما کمی آنطرفتر، محور سوسنگرد- بستان، دست عراقی ها بود. البته اول عراقیها عقب نشینی کردند اما بعد دوباره آمدند سمت سوسنگرد و یک نیمدایره در قسمت شمال و شمال غرب سوسنگرد زدند و از طرف بستان، شهر را محاصره کردند. تدریجا از طرف جنوب هم، از قسمت دب هردان که در غرب اهواز است، تدریجا به سمت شمال کشیدند و خودشان را به کرخه کور رسانده و از آن عبور کردند و محور حمیدیه-سوسنگرد را قطع کردند. این حمیدیه غیر از حمید است. این حمیدیه بین اهواز و سوسنگرد است که مورد تهاجم سخت عراقی ها هم قرار گرفت.
با یک نیم دایره از شمال و یک نیم دایره از جنوب، سوسنگرد کاملا محاصره شد. فقط از راه کرخه به داخل سوسنگرد راه داشتیم. تدریجا همین راه هم زیر آتش قرار گرفت و چند قایق ما که به سمت سوسنگرد میآمد در کرخه غرق شد.
داخل سوسنگرد تقریبا کسی را نداشتیم. به مردم که گفته بودیم تخلیه کنید، نیروهای ارتش و سپاه هم کم بودند. اخیرا سرگرد نیروی هوایی را فرمانده نیروهای مستقر در سوسنگرد کرده بودیم. یعنی هم ارتش و هم سپاه و نیروهای نامنظم ـ که تحت فرماندهی شهید چمران بود ـ زیر نظر فرماندهی او بودند. و البته تعدادی از بچه های افسر نیروی هوایی که با میل و رغبت داوطلب جنگ در آنجا شده بودند. 13- 12 افسر که یکیشان هم شهید شد.
مدافعین شهر سوسنگرد همین عده قلیل بودند. تعدای سپاهی، ارتشی و از نیروی زمینی هم به گمانم کسی نبود. شاید از ژاندارمری و شهربانی هم تعداد خیلی محدود و کمی بودند. گمان نمیکنم تعداد نیروها به 200 نفر هم میرسید. یقین داشتیم اگر عراقی ها سوسنگرد را بگیرند همه بچهها قتل عام خواهند شد.
عصر بیست و سوم بود، خوب یادم است چون این خاطره را دو سه روز بعد از حادثه کامل نوشتم. 23آبان 1359 مصادف با دهه محرم بود. 23 آبان روز جمعه بود و ما در تهران جلسه شورای عالی دفاع داشتیم. قبل از آنکه بروم جلسه از ستاد ما سرهنگ سلیمی با من تماس گرفت. سرهنگ سلیمی، رئیس ستاد جنگهای نامنظم بود و چمران فرمانده این ستاد. ایشان با اضطراب تماس گرفت که سوسنگرد به شدت در فشار و آتش فراوان است و بچهها استمداد میکنند، کاری هم که قرار بود انجام بگیرد، نگرفته.
با لشکر 92 و سرهنگی که فرمانده لشکر بود توافق کرده بودیم حرکتی انجام بگیرد و به کمک بچهها بروند اما هیچ مقدماتی برای آن فراهم نشده بود. اندکی بعد جلسه شورا تشکیل شد، بنی صدر سه ربع، نیم ساعتی دیر آمد.
ماجرای سوپر مارکتها
بچه های ما در سوسنگرد راه رفت و آمد نداشتند و آذوقه هم بهشان نرسیده بود. تلفن خوشبختانه بین سوسنگرد و اهواز وصل بود. تماس گرفتند آذوقه، چیزی نداریم اما سوپر مارکتهای خود شهر چیزهایی دارند. عدهای میگویند که ما از اینها نمیخوریم ممکن است صاحبانشان راضی نباشند. فهمیدم چقدر اینها فرشتهاند...فرد سوپر مارکتش را گذاشته و فرار کرده و اگر بداند کسی دارد از شهرش دفاع میکند
حتی کمال میل حاضر است، خودش غذا را در سینی بگذارد و تعارفشان کند اما این جوانهای پاک و فرشته صفت حاضر نبودند از غذاها استفاده کنند و از ما اجازه میگرفتند. ما هم گفتیم بروید در مغازهها را باز کنید و هرچه گیرتان آمد بخورید و هیچ اشکالی ندارد.
در جلسه شورای دفاع مطرح کردم که اگر شهر را بگیرند این بچهها شهید خواهند شد. خسارت شهادت بچهها از خسارت گرفتن شهر بیشتر است. چون ما شهر را دوباره پس خواهیم گرفت اما بچهها را بدست نمیآوریم. بنیصدر گفت من دنبال این قضیه هستم و ما هم زودتر جلسه را تعطیل کردیم که بنی صدر برود دنبال این کار و من دیگر خاطرم جمع شد.
روز شنبه ماندم و صبح یکشنبه رفتم اهواز. از آشفتگی و کلافگی سرهنگ سلیمی و بچههایی که آنجا بودند، فهمیدیم که هیچ کاری انجام نشده، خیلی اوقاتم تلخ شد. گفتم بریم و کاری بکنیم. در این بین بنی صدر از دزفول با من تماس گرفت، شاید هم من تماس گرفتم، گفتم چنین وضعی است و بچهها هیچ کاری نکردند و تو دستوری بده! او به من گفت خوب است شما به ستاد لشکر بروید آنها را نوازشی بکنید و مسئولین لشکر را تشویقشان کنید، من هم از این طرف دستور میدهم، مشغول شوند و کار کنند.
...مرحوم چمران و آقای غرضی رفته بودند منطقه را از نزدیک بازدید کنند. ما رفتیم ستاد لشکر 92. حدود چهار بعد از ظهر بود که آنها برگشتند. البته چمران رفته بود ستاد خودمان. اما آقای غرضی و بعضی از فرماندهای نظامی بودند ما بعد از مباحثات و تبادل نظرات زیاد، به طرحی رسیدیم. مشکل عمده ما نیرو بود. لشکر هایمان محدود بود به قول لشکریها منها بودند... هم تجهیزات کم داشت هم نیرو. تجهیزات را می شد فراهم کرد اما نیرو را نه.
تیپ 2 لشکر 92 زرهی
گروه رزمی 148 بود. گروه رزمی چیزی بین گردان و تیپ است، گردانی که نزدیک به تیپ است (بهش) گروه رزمی میگویند. گروه رزمی بود که در بلندیهای فولیآباد، که مشرف بر شهر اهواز است، مستقر بود و از نظر ما نقطه مهم و استراتژیکی بود و سعی داشتیم به هر قیمتی است نگهاش داریم.
گفتیم این گروه بیاید با یک گروهانی از تیپ2 لشکر 92. تیپ 2 هم در منطقهای بین اهواز و سوسنگرد مستقر بود، نزدیک کوههای الله اکبر و پادگان حمیدیه. این لشگر در آنجا مواضع و خطوطی داشت که جایز نبود رهایش کند. اما یک گروهان را می توانست رها کند. گفتیم آن گروهان با گروه 148 مرکز خراسان بیایند محور حمیدیه- سوسنگرد را تا خط تماس طی کنند و آنجا مستقر شوند. بعد تیپ 2 لشکر 92، که قبلا در دزفول بود و حالا مامور شده بود به اهواز بیاید، از خط عبور کند. یعنی بیاید و از لابلای اینها حمله کند. بنابراین تنها نیروی حملهورمان تیپ 2 لشکر 92 بود. تیپ خوبی بود و فرمانده خوبی هم داشت. فرماندهای که معروف به شجاعت بود. البته نیروهای سپاه، نیروهای نامنظم که مال ستاد چمران بود هم بودند.
قرار شد نیروهای سپاه برود به خورد ارتش. مثلا یک گردان ارتشی 100 تا سپاهی را بگیرد. این بچه ها هم میتوانستند بجنگند و هم روحیه بدهند، چون شجاع و فداکار و پیشرو بودند و کارایی بالاتری به این واحدها میدادند. فرمانده سپاه جوانی به نام رستمی و اهل سبزه وار بود و شهید شد. پسر بسیار خوبی بود و جزء چهرههای فراموش نشدنی من. از خصوصیات این جوان این بود که خیلی راحت با ارتشیها برخورد و کار میکرد. او زبان آنها را میفهمید و آنها هم زبان او را. ارتشیها هم خیلی دوستش داشتند. تعدادی نیروهای نامنظم هم در مشت چمران بود و قرار بود جلوتر از همه بروند و خط شکنهای اول باشند. تعدادشان زیاد نبود اما کارایی چمران میتوانست کارایی زیادی بهشان بدهد. این ترتیبی بود که ما دادیم و خیالمان هم راحت شد.
همه چیز به هم خورد...
ساعت حمله، در اصطلاح ساعت سین بود، علی الطلوع 26 آبان ماه بود. ما خوشحال به ستاد خودمان رفتیم و من فورا چمران را پیدا و توجیهش کردم، خیلی هم خوشحال شد. قرار شد سرهنگ قاسمی، که فرمانده لشکر بود، دستور را بنویسد و بفرستد برای ستاد ما...
ما آمدیم آنجا و ساعتی را صحبت کردیم. آن شب جزء شبهای خاطرهانگیز من است. شب عجیبی بود. من بودم با چمران و سرهنگ سلیمی و جوان دیگری به نام اکبر که از محافظان شهید چمران بود. یک پسر شجاع، خوش روحیه، متدین و جوان برازندهای که فردای همان روز کنار چمران، شهید شد. او هم میآمد و میرفت و من به چهره او نگاه میکردم و میدیدم که او آن شب چهره عجیبی دارد و شاید واقعا نور شهادت بود که در چشم ما جلوه میکرد. تا ساعت 12-11 صحبتها را کردیم و بعد رفتیم، بخوابیم و آماده شویم برای حرکت. تازه خوابم برده بود که چمران آمد پشت در اتاق و محکم در میزد که فلانی بلند شو!
گفتم: چه شده؟
گفت: طرح به هم خورد. از دزفول خبر دادند که تیپ 2 لشکر 92 را نیاز داریم و نمیتوانیم بدهیم.
یعنی نیروی حملهور اصلی. من خیلی برآشفته شدم که چرا این کار را میکنند این به جز اذیتکردن و ضربهزدن کار دیگری نیست. تلفن کردم به فرمانده نیروهای دزفول تیمسار ظهیرنژاد آنجا بود.
گفتم: چرا این دستور را دادید؟
گفت: دستور آقای بنیصدر است و علت هم این است که این تیپ را برای کار دیگری به اهواز آوردیم و اگر بیاید آنجا منهدم میشود. این تیپ خوبی است و ما از ترس انهدام آن نمیخواهیم آن را وارد عملیات کنیم. مگر به امر.
مگر به امر یعنی اینکه دستور ویژهای از طرف فرماندهی بیاید که برو. من گفتم این نمیشود. اول اینکه چرا منهدم شود، کما اینکه فردا لشکر آمد و منهدم نشد. بعد هم اینکه چه کاری مهم تر از سوسنگرد؟ و اگر این تیپ نیاید یعنی تعطیل شدن این عملیات و باید بیاید. قرص و محکم گفتم شما به آقای بنیصدر هم بگویید که باید بیاید و دستور را لغو کنید.
موذیگریهای بنیصدر...
مرحوم چمران اصرار داشت با خود بنیصدر صحبت شود. راستش من ابا داشتم از اینکه با بنیصدر به مناقشه لفظی بیافتم. چون سرش نمیشد و بیخودی پشت سر هم چیزی میگفت. گفتم شما خودت صحبت کن! البته فایده دیگرش این بود که مرحوم چمران وارد مشکلات میشد. چمران در این مشکلات حقا وارد نبود و سرش در اهواز گرم بود و از مشکلاتی که ما در شورای دفاع با بنیصدر داشتیم خبر نداشت. موذیگریهای بنی صدر را نمیدانست. کمتر هم در شورای عالی دفاع شرکت میکرد و اوایل هم که اصلا شرکت نمیکرد. ضمنا نفس تازهای هم بود که ممکن بود بنیصدر را تحت فشار قرار دهد.
چمران تماس گرفت و عین همین صحبتها که باید تیپ 2 لشکر 92 بیاید را به بنی صدر گفت. بنی صدر هم قولکی داد. قول داد که دستور دهد تیپ بیاید.
دو نامه در نیمه شب
چیزی که خیلی به کمک ما آمد پیغام مرحوم اشراقی بود. یادم رفت بگویم؛ سر شب مرحوم اشراقی، داماد امام، از تهران با من تماس گرفت و خبرها را پرسید. من گفتم قرار بر این است که عملیات انجام شود و ظاهرا من اظهار تردیدکرده بودم که دغدغه دارم ممکن است عملیات انجام نشود و مگر اینکه امام دستور دهد. ایشان رفت با امام تماس گرفت، پیغام داد امام دستور دادند تا فردا سوسنگرد باید آزاد شود و تیمسار فلاحی هم باید مباشر عملیات باشد.
من این را نگفته بودم چون دیروقت بود. شاید هم فکر میکردم که صبح بگویم. وقتی که این مسئله پیش آمد گفتم حالا وقتش است که این پیغام را بدهم. نشستم دو نامه نوشتم. یکی ساعت یک و نیم بعد از نصف شب و یکی ساعت دو.
ساعت یک و نیم به سرهنگ قاسمی، فرمانده لشکر 92، نوشتم که داماد حضرت امام، از قول امام، پیغام دادند که فردا باید حصر سوسنگرد شکسته شود و اگر تیپ دو نباشد این کار انجام نمیشود. به تمسار ظهیرنژاد گفتم و ایشان هم قول داده که با بنی صدر صحبت کند، تیپ بیاید و شما هم آماده باشید که تیپ را به کار بگیرید. مبادا به خاطر پیغامی که سر شب آمده، تیپ را از دور خارج کنید. نامه را دادم به دست یکی از برادرها و گفتم این نامه را میبری و اگر سرهنگ قاسمی خواب هم بود از خواب بیدارش میکنی و نامه را به دستش می دهی.
یک نامه هم ساعت 2 برای سرتیپ فلاحی با همین مضمون نوشتم با این اضافه که امام گفتند سرتیپ فلاحی هم باید در جریان عملیات باشد و نظارت کنند. این ماجرا را هم نوشم که میخواستند تیپ را از ما بگیرند و گفتیم که باید تیپ باشد و شما مسئول هستید که این را بگیرید و کار کنید.
هر دو نامه را به شهید چمران دادم و گفتم شما هم بنویس که نظر هر دویمان باشد. ایشان هم پای هر کدام یک شرح دردمندانهای نوشتند. ایشان هم که میدانید خیلی ذوقی و عارفانه مینوشتند. من خیلی قرص و محکم نوشتم او خیلی دردمندانه. گفتم هر کس بخواند دلش میسوزد. ساعت 2 هم نامه دوم را برای سرتیپ فلاح فرستادم.
خیالم راحت بود که کار انجام میشود اما باز هم دغدغه داشتیم. بارها شده بود که کار تا لحظات آخر رسیده بود و به دلیلی تعطیل شده بود. صبح زود که از خواب برای نماز بلند شدم، دیدم اوضاع خوب است. ساعت 5 صبح تیپ 2 از خط عبور کرده بود. همان زمان که نامه را دریافت کردند، مشغول شدند و بعد از دریافت نامه حرکت کرده بودند.
چنانچه بنا بر این بود که ”به امر” کار کنند، تا آن آقا از خواب بلند شود به او بگویند و ”به امری” منتهی شود، دستور ساعت 9 صادر میشد و ساعت 11 عمل. و عملیات ناموفقی انجام میشد که قطعا شکست میخوردیم.
چمران مجروح شد...
چمران هم بلند شد و رفت. من هم چند ملاقات داشتم که انجام دادم و رفتم به طرف جبهه و عملیات. البته وقتی رفتم دیدم شهید فلاحی هم رفته. صبح زود چمران، فلاحی رفته و هم آقای غرضی رفته بودند و اینها در خطوط مقدم و صحنه درگیری حضور داشتد. ما که رفتیم، جنگ دور گرفته بود و نیروهای ما پیش رفته بودند و حدود ساعت 10.30 بود که ظهیرنژاد هم آمدند و رفتند جلو. ما میرفتیم و در واحدهای عقبه و درگیر پیاده میشدیم و با آنها صحبت میکردیم. احوالشان را میپرسیدیم خبر میگرفتیم. دائما میگفتند که خبرها خوب است و پیش بینی میشد ساعت 2.30 ما وارد سوسنگرد شویم. حدود ساعت یک به اهواز برگشتم و میخواستم بیایم تهران. اهواز که رسیدم خبردادند که چمران مجروح شده و خیلی نگران شدم. چمران را آوردند.
قضیه از این قرار بود که چمران و دو محافظش مشغول جنگیدن بودند که تنها میمانند و عراقیها آنها را به رگبار میبندند. چمران بعدا گفت که من آنروز مثل ماهی میغلتیدم که رگبارها به من نخورد. آدم قوی بود، در جنگ انفرادی قوی بود. یکی از محافظان جای امنی پیدا کرده بود که رگبارها به او نخورد اما اکبر جایی پیدا نکرده بود و شهید شده بود. پای چمران هم زخمی شده بود. یک کامیون عراقی از آنجا رد میشود و چمران هم میبیند که چیز خوبی است و کامیون را به رگبار میبندد.
شوفر عراقی تیر میخورد و چمران به کمک محافظش وارد کامیون میشود و میافتد عقب کامیون. چمران مجروح را با یک کامیون عراقی از جنگ میآورند اهواز. ساعت2بود که رفتم بیمارستان. دیدم که حالش خوب است اما جراحت رانش نسبتا کاری است و 40-30 روزی هم او را انداخت. او را از اتاق عمل بیرون آورند و تمام سفارشاش این بود که نگذارید حمله از دور بیافتد و هی به من و سرهنگ سلیمی التماس میکرد که نگذارید حمله از دور بیافتد. همینطور هم بود و ساعت 2.30 بچه ها پیروز و مظفر وارد سوسنگرد شدند.
نخود سیاه...
از جمله کارهای شیرین چمران در آن روز این بود که وقتی ما در محور عملیات به سمت جلو میرفتیم، پیرمرد مسنی با همین لباسهای جنگهای نامنظم آمد و کاغذی را به دست من داد و گفت این را چمران نوشته. من نامه را باز کردم دیدم سفارشی کرده به ایشان و چیزی نوشته که این را بده فلانی که فلان کار را انجام دهد. فهمیدم که او را دنبال نخود سیاه فرستاده، فکر کرده که پیرمرد است و ممکن است شهید شود بعد هم هر چه کرده نرفته، نامه را نوشته که او برود. بعد خود پیرمرد هم گفت که چمران اصرار میکند که من بیایم و گفتم، نمیروم. گفت: پس این پیغام را ببر. به این وسیله پیرمرد را از مهلکه بیرون کشیده بود. بچه های جنگهای نامنظم آنروز خیلی کار کردند و یکی دو کیلومتر جلو تر بودند خود شهید چمران هم که خودش جلو بود. اما آنروز ارتش انصافا دلاوری کرد. تیپ 2 لشکر 92 و گروهی که خط را داشتند خیلی فداکاری کردند. بچههای سپاه هم که در دل ارتش بودند و به حمد الله این حادثه شیرین به وقوع پیوست.
(منبع :تابناک ،23/9/89) .
پرسمان دانشگاهیان
تماس با ما
آدرس : آزمايشگاه داده کاوي و پردازش تصوير، دانشکده مهندسي کامپيوتر، دانشگاه صنعتي شاهرود
09111169156
info@parsaqa.com
حامیان
همكاران ما
کلیه حقوق این سامانه متعلق به عموم محققین عالم تشیع است.