کلام /

تخمین زمان مطالعه: 10 دقیقه

ارتباط وجود جسماني با وجود روحاني چگونه است؟ آيا در هر لحظه اين دو وجود با هم رابطه دارند يا نه؟ اگر هر لحظه ندارند چه لحظاتي و به چه دليلي اين رابطه ايجاد مي شود؟


ارتباط وجود روحاني و جسماني و نحوه ارتباط آن ها و....؟ این سؤال مربوط به بحث معرفت نفس يا همان روان شناسي است که بسياري از بزرگان در اين زمينه مقاله ها نوشته و حتي برخي کتاب ها نوشته اند؛ از جمله آنها ابو علي سينا در کتاب نفس شفا و هم چنين دانش نامه علائي و مرحوم ملا صدرا و بزرگان ديگر. این سؤال را می توان به صورت ساده تر این گونه بیان کرد که نحوه تعلّق و ارتباط روح انسان با بدن و جسم او چگونه است، آيا هميشگي است يا موقت است؟ بايد جستجو کنيم و روش پرسش و کاوش پيش بگيريم تا ببينيم روح انسان چگونه گوهري است و وابستگي ميان او و تن و جسم چگونه است، تا به پاسخ دلخواه خويش دست يابيم. آيا تن و جسم انسان در بود خود و هستي اش و در پيوند اندامهايش با يکديگر بدان روح وابسته اند يا در بود و پيوند شان به روح وابسته نيستند؟ آيا يکي از آن دو نياز به ديگري دارد که بگوئيم همواره نياز از يک سو است و يا اين که هر دو در کارهايشان شريکند و هر يک با ديگري و به کمک هم کارها را انجام مي دهند؟ و يا اين که جسم به روح طوری نياز دارد و روح هم به جسم طور ديگر؛ مثلا به اين شکل که آن يکي به اين يکي در بود و هستي اش نيازمند است و اين به آن در کارهايش نيازمند است. و يا اين که روح انسان در بعضي از کارهايش نياز به بدن دارد و در برخي ديگر ندارد مثلا به اين شکل که در خوردن و بوئيدن و ديدن و شنيدن و لمس کردن و مانند آنها نياز به تن دارد و در انديشه کردن و دانايي به خود و دانش پژوهي و مانند آنها از آن بي نياز است. شايد کسي بگويد همواره تن انسان در بود و پيوستگي اندام هاي خود به يکديگر به روح نيازمند است که اگر روح نباشد، اندام هاي تن آدمي از هم گسسته مي گردد مانند ستون يک خيمه که اگر آن ستون برداشته شود. آن خيمه فرو مي ريزد. و يا شايد کسي بگويد روح انساني در آغاز پيدايش و زيست خود نياز به تن دارد و در پايان کار، بدان نياز ندارد يعني شايد اين تن و جسم انسان براي هميشه نياز نباشد مثلا مانند کودک گهواره اي که روزي گهواره را کنار مي گذارد و به گفته شاعر: طفلي است جان و مَهدِتن او را قرارگاه چون گشت راهرو فِکَند مَهديک طرف اندیشیدن به اين سؤالات موجب ترّقي و سعادت انساني است؛ زيرا ريشه آن در معرفت نفس است که بالاترين علوم محسوب مي شود. اکنون به سؤالات ديگري مي پردازيم تا به پاسخ، نزديک تر شويم: آيا آب و نان که مايه پرورش تن و جسم آدمي است آيا به فرمان تن است يا به دستور روح و نفس انساني است؟ آيا اگر يکي از آن دو يعني تن و روح اگر اندوهگين شود ديگري هم افسرده مي شود؟ پرسش ديگر اين که آيا پس از آن که وابستگي روح به تن و جسم بريده شد مثلا در زمان مرگ، و ميانشان جدايي افتاد تن را مي بينيم که لاشه اي گنديده مي گردد و همه تار و پود اندامهايش از يکديگر گسيخته و تار و مار مي شود آيا روح آدمي هم تباه گرديده و نابود مي شود يا آن که تن لانه روح بود و اکنون ويران شده و روح همچون پرنده اي از آن رهايي مي يابد و زنده وجاويد مي ماند. اين ها پرسش هايي است که اگر حل شود به پاسخ مورد نظر خواهيم رسيد و ارتباط روح و تن و جسم انسان معلوم خواهد شد. به طور مجمل مي دانيم که همگي روحي داريم و بدني، جسمي، و هر يک از ما افراد انساني يک شخص و هويت هستيم و هيچ کس نمي گويد که من دو کس هستم و اين بديهي است که هر کس همه أفعال و افکار و رفتار خود را به خودش نسبت مي دهد و مي گويد: من انديشه کردم و من پنداشتم و من گمان بردم و من ديدم و من شنيدم و من بویيدم و من لمس کردم و من چشيدم و من خوابيدم و من رفتم و من آمدم و... آنچه از بدن و روح انسان صادر مي شود همه را به يک هويت و شخص نسبت مي دهد و از آن شخص تعبير به من مي کند. نه اين که برخي از اين آثار و افعال خود را به يک شخص و برخي ديگر را به شخص و هويت ديگر نسبت دهد حتّي آنچه را که در خواب مي بيند به همان شخص و هويت نسبت مي دهد که در بيداري آن چه را انجام مي داد به او نسبت مي داد و مي گويد: من ديشب در خواب ديدم که چه ها بر سرم آمد، چنان که در بيداري اش مي گويد: من ديروز چه ها کردم و چه ها بر سرم آمد، چنان که در بيداري اش مي گويد: من ديروز چه ها کردم و چه ها بر سرم آمد و به روشني در پيش خود همه اين احوال و افعال را به يک شخص نسبت مي دهد و آن اين است که: «همه آنها را «من» کردم. بلکه شخص صدو ده ساله هم که شد مي گويد من آن گاه که کودک ده ساله بودم از فلان معلم خودم آن حرف را شنيدم و امروز که صدو ده سال سن دارم به حقيقت آن حرف استادم پي بردم. با اين که صد سال در اين ميان فاصله است و در اين مدت صد سال چقدر اين تن و جسم او عوض شده است و احوال گوناگون برايش پيش آمده، باز هم با اين همه، همان شخصيت و هويت او باقي است با اين که به ظاهر نام هاي خاص تا به حال داشته از آغاز تولد به نام شيرخوار است تا اين که دوران کودکي به سر مي آيد و جوان ناميده مي شود و دوران جواني که گذشت ميانسال مي شود و پس از آن پير مي شود، با اين همه، همه افراد بشر او را يک شخص مي شناسند چنان که او نيز خودش را يک شخص مي داند مثلا اگر کتابي را در جواني از کسي امانت گرفته و به او پس نداد بعد از مثلا ده سال، صاحب کتاب به سراغ او مي آيد و کتاب را طلب مي کند و او را همان فرد سال پيش مي داند و کسي که کتاب را هم گرفته بعد از ده سال نمي گويد من آن فرد ده سال پيش نيستم، بلکه کتاب را به او مي دهد و امانت ديگران أدا مي شود. غرض آن که انسان صاحب نفس و بدن، يک شخص است يعني يک شخصيت دارد و هويت او يکي است و حتي يکي از اعضايش يا حتي يک تار مو يا رگ بدنش از نفس و روح او جدا نيست و هميشه با اوست، چه در خواب، چه در بيداري چه در حال کار يا بيکاري، در همه حالات روح با جسم انسان است به همين دليل روح را که از آن تعبير به «من» مي کنيم هميشه با ماست و اگر لحظه اي از ما گرفته شود «من» انسان يعني جسم او متلاشي مي شود و از بين مي رود چه در خواب و چه در بيداري و هرگز در اين دنيا تن بدون روح و روان نداريم، داستاني را بيان مي کنم تا مطلب روشن شود: يکي از نويسندگان دوران پيشين و سال هاي قبل داستاني از مرد عرب و شترش را حکايت مي کند، داستانش اين است که: «عربي برشترش سوار بود و به جايي مي رفت، شترش در وسط هاي راه تب کرد، تب کردن شترش همان و مردن و افتادنش همان؛ مرد عرب گرداگرد شتر مي گشت و يک يک اعضاء و اندامش را نگاه مي کرد و به شترش مي گفت سرت که سالم است و دست و پايت هم که سالم است، از اندام تو که چيزي کم و کاسته نشد همه هم به جاي خود برقرار است چرا از جاي خودت حرکت نمي کني و چرا صداي مرا نمي شنوي چه چيزي از تو گرفته شده که اين چنين افتاده اي و هيچ توان و نيرو نداري و صدايت در نمي آيد و بلند نمي شوي...». پس همين که روح انساني يا حيواني از تن و جسم او و بدنش جدا شد و ارتباط روح با جسم قطع شد بدن لاشه اي بيش نيست، چنان که مي بينيم او را هيچ نيروي جنبيدن و دانستن نيست بلکه يک يک از اندام هايش از يکديگر جدا و گسسته مي شود. پس بايد احساس وحرکات و فهم و شعور و مانند اين ها همگي از ناحيه روح انساني باشد و او بود که حافظ تناسب اندام و زيبايي او بود و او را پرورش مي داد، پس از پرتو نفس و روح انسان است که انسان کارهاي مختلف مي کند تا آخر عمر خود. پس دانستيم که ارتباط بين روح و تن و جسم انسان هميشگي است و هرگز از همديگر در اين دنيا جدايي و قطع ارتباط ندارند و تمام اعضاي بدن انسان همگي در واقع کارگرهاي روح انسان هستند که هر چه را روح اراده کند بدن انجام مي دهد و اگر روح انسان، انسان را از چيزي منع کند انسان از آن گريزان خواهد بود. به عبارت بهتر روح انساني کارهاي بدن انسان را تدبير مي کند و او را در کارهايش رياست مي کند و هرگز از بدن خود حتّي يک آن و لحظه غافل نيست مانند يک خودرو که اگر راننده آن لحظه اي او را به حال خود رها کند از جاده اصلي منحرف شده به دره اي پرت و يا تصادف کرده و از بين مي رود. پس عامل مؤثر در انسان، در افعال و رفتارش، در انديشه و افکارش همان روح و نفس است که همواره با اوست از او جدا شدني نيست. البته بايد توجه داشت که تدبير نفس براي بدن يکسان نيست؛ زيرا مثلا در خواب ارتباط روح و نفس آدمي با او کمتر و کم رنگ تر به نظر مي رسد؛ ولي در هنگام مثلا بيداري و فعاليت هاي فکري و عملي نقش او بيشتر بوده و سرسخت مشغول است و البته در اين سير تمام اعضا و اندام هاي بدن انسان و نيروهاي ظاهري او که به آن قواي ظاهري مي گويند مثل لامسه، بينايي، شنوايي، بويايي و چشايي کمک کار او هستند و او را در مسير زندگي انسان کمک مي کنند و کارگرهاي او هستند. پس ارتباط روح انسان با تن و جسم انسان تا وقتي اين جسم و تن را داريم دائمي است و خواب و بيداري براي روح مان معنا ندارد و در هر لحظه روح تنگاتنگ و پيوسته با جسم است و اگر يک لحظه روح از بدن و تن جدا شود در همان لحظه تن و جسم انسان از هم فرو مي پاشد و بي حرکت و جنبش مي شود. با آنچه تا به حال گفتيم معلوم مي شود که ارتباط روح با جسم تا أبد و هميشه نيست و تنها تا زماني است که مرگ ظاهري به سراغ انسان بيايد، وقتي انسان از اين حيات و زندگي دنيا دست کشيد و مثلا مرد و مرگ براي او حاصل شد روح انسان مانند پرنده اي که لانه او خراب شده به پرواز در مي آيد و او را رها مي کند و ارتباط خود را با او از دست مي دهد و علت اين که اين ارتباط از دست مي رود يا از کار افتادن اعضاي آدمي است و يا اين که ديگر اين انسان بدنش فرسوده شد و نمي تواند به حيات و زندگي خود ادامه دهد، لذا مي بينيم که بعد از مرگ وقتي انسان داخل قبر مي شود و او را دفن مي کنند بعد از مدتي اندام هايش از هم مي پاشد و از بين مي رود و علت آن اين است که روح ارتباطش را با او قطع کرده است. .

مرجع:

ایجاد شده در 1400/10/19



0 دیدگاه
برای این پست دیدگاهی وجود ندارد

ارسال نظر



آدرس : آزمايشگاه داده کاوي و پردازش تصوير، دانشکده مهندسي کامپيوتر، دانشگاه صنعتي شاهرود

09111169156

info@parsaqa.com

حامیان

Image Image Image

همكاران ما

Image Image