تخمین زمان مطالعه: 44 دقیقه
انشعابات سلسله نعمت اللهیه بویژه فرقه گنابادی:تاریخ سلاسل صوفیه نشان میدهد که فرق صوفیه، یک حرکت جوهریه اشتدادیه اغتشاشیه داشتهاند؛ یعنی روز به روز گرفتار ازدیاد بودهاند. به همین دلیل، بیش از صد و پنجاه فرقه از صوفیه در تاریخ نام برده شده که با آن که بعضی از آنها منقرض شدهاند ولی بعضی هنوز به عنوان جریان اجتماعی فعالند. این انشعابات و اغتشاشات در فرق صوفیه دو علت عمده دارد:1. اختلافات عقاید و تعالیم طریقتی و شیوههای سیر و سلوک؛ برای مثال بعضی، اهل ذکر جلی هستند و بعضی اهل ذکر خفی و گروهی به شریعت اهتمام بیشتری میورزند و دستهای به احکام شرعی وابستگی ندارند. این عامل، بیشتر در فرقههای گذشته، نمایان بوده است. 2. عامل دوم که بیشتر در فرقههای متأخر تأثیرگذار بوده، قدرتخواهی و مقامپرستی است. توضیح این که احترام بیش از حدی که پارهای از مردم برای صوفیان قائل بودهاند، باعث میشد عدهای که مثلاً اجازه ارشاد از قطب داشتند، اما حکم قطبیت از قطب قبلی نگرفته بودند، درصدد تشکیل سلسلهای با محوریت خودشان به عنوان قطب برآیند.نگارنده در این نوشتار درصدد است تا گزارشی تحلیلی از فرقه نعمت اللهیه گنابادیه جهت روشن شدن حقیقت ارائه کند و قصد عیبجویی، توهین با خردهگیری غیر منطقی ندارد. در آغاز لازم است پیرامون سلاسل نعمت اللهیه به اختصار مطالبی بیان شود؛ سپس به عقاید فرقه گنابادیه خواهیم پرداخت.سلسلههای نعمت اللهیه فرقه نعمت اللهیه، در قرن نهم برای اولین بار در ایران شکل گرفته است. بنیانگذار این فرقه شخصی شخصی به نام «سید نورالدین نعمت الله بن عبدالله بن محمد بن عبدالله بن کمال الدین یحیی بن هاشم بن موسی بن جعفر بن صالح بن محمد بن جعفر بن حسن بن محمد بن جعفر بن محمد بن اسماعیل بن ابی عبدالله جعفر بن صادق بن محمد باقر بن زین العابدین بن حسین سبط الرسول و ابن علی زوج البتول معروف به شاه نعمت الله ولی است . وی در سال 730 یا 731 در شهر حلب به دنیا آمد و در سال 834 قمری در ماهان کرمان دار دنیا را وداع گفت و فرقه او نیز از سوی فرزندش به هندوستان منتقل شد.مشایخ شاه نعمت الله ولی بنا به گفته وی در دیوانش به ترتیب طولی عبارتند از: عبدالله یافعی (استاد مباشر)، صالح بربری، کمال الدین کوفی، ابوالفتح صعیدی، ابومدین مغربی، ابوالسعود اندلسی، ابوالبرکات بغدادی، ابوالفضل بغدادی، احمد غزالی، ابوبکر نساج، ابوالقاسم گرگانی، ابوعثمان مغربی، ابوعلی کاتب، ابوعلی رودباری، جنید بغدادی، سری سقطی، معروف کرخی، داود طائی، حبیب عجمی، حسن بصری و امیرالمؤمنین «ع» و اقطاب بعد از شاه نعمت الله ولی عبارتند از: فرزندش خلیل الله، محب الله، عطیه الله خلیل الله الثانی، محمد بن خلیل الله، محب الله ثانی، محمد ثانی، عطیه الله ثانی، محمد ثالث، محمود دکنی، مسعود دکنی و علیرضا دکنی که جملگی در حیدرآباد هندوستان زیست و فعالیت کردند و فرقه نعمت اللهیه را در آن منطقه گسترش دادند. شاه علی رضا دکنی که متوفای 1214 قمری ملقب به رضا علیشاه است و تمام عمر صد و بیست ساله خود را در هند گذراند. وی با اعزام دو نفر به ایران توانست جریان تصوف نعمت اللهیه را دوباره در ایران احیا کند. فرستاده اول شخصی با عنوان سید طاهر دکنی که قطب نبود، ولی از قطب، برای ارشاد مردم اذن داشت و بعد سید میر عبدالحمید دکنی ملقب به معصوم علیشاه دکنی بود که او هم از طرف قطب مأذون بود و در سال 1211 به دستور آقا محمد علی بهبهانی کشته شد و او را در رودخانه قره سوی کرمانشاه غرق کردند. بعد از معصوم علیشاه شخصی به نام میرزا محمد علی طبسی اصفهانی فرزند آقا ملا عبدالحسین ملقب به نورعلیشاه اول از طرف معصوم علیشاه، شیخ مأذون میگردد که او هم در سال 1212 یک سال بعد از معصوم علیشاه در موصل از دنیا میرود و در جوار حضرت یونس دفن میشود. بعد از نور، شخصی به نام شیخ محمد حسین اصفهانی موصوف به شیخ زین الدین و ملقب به حسین علیشاه در سال 1214 (سال فوت رضا علیشاه) ادعای قطبیت میکند. در واقع بعد از رضا علیشاه، حسین علیشاه قطب میشود و او نیز در سال 1234 قمری از دنیا رفته و شخصی به نام محمد جعفر کبودرآهنگی ملقب به مجذوب علیشاه در همان سال قطبیت سلسله نعمت اللهیه را ادعا میکند؛ البته مجذوب علیشاه از سال 1207 از طرف نور علیشاه مأذون به ارشاد بوده است؛ ولی قطبیت را مجذوب علیشاه از حسین علیشاه میگرد. در این فاصله دو شخص به نامهای عین علیشاه و کوثر علیشاه دو سلسله مستقل در عرض سلسله حسین علیشاه و به عنوان جانشین نورعلیشاه تأسیس میکنند. ملا محمد رضا ملقب به کوثر علیشاه (که او هم از طرف نورعلیشاه اذن ارشاد داشته) بعد از وفات مجذوب علیشاه به استناد همان فرمانی که از نور علیشاه گرفته بود، از سال 1238 ادعای قطبیت کرده و فرقه نعمت اللهیه کوثریه را تأسیس میکند و بعد از کوثر علیشاه، میرزا علی نقی معروف به جنت علیشاه قطب میشود و بعد از او هم در سال 1298 اختلاف در جانشینی او واقع میگردد که در این اواخر شخصی به نام مراغهای معروف به محبوب علیشاه، امر ارشاد را به عهده میگیرد که او هم در سال 1334 از دنیا رفته و بعد سلسله نعمت اللهیه محبوب علیشاهی پدید میآید. پس اولین انشعاب در سلسله شاه نعمت الله ولی، فرقه کوثریه است؛ البته بعد از حسین علیشاه، علاوه بر مجذول علیشاه، شخصی به نام میرزا صفا، فرقه کمیلیه را راهاندازی میکند. بعد از مجذوب علیشاه دو انشعاب دیگر پدید میآید: یکی فرقه و سلسله نعمت اللهیه شمسیه توسط شخصی به نام سید حسین استرآبادی معروف به شمس العرفا و دیگری توسط شخصی به نام میرزا زین العابدین شیرازی ملقب به مست علیشاه (متولد 1194 و متوفای 1253) وی صاحب تألیفات و دیوان شعری با تخلص شعری «تمکین» بوده است. در دوره مست علیشاه، عالمی به نام حاج محمد حسن مجتهد در شیراز بوده است. ایشان سه فرزند به نامهای حاج معصوم و حاج محمد حسین و حاج آقا محمد مجتهد شیرازی داشت. حاج محمد حسن مجتهد به شدت با مست علیشاه مخالفت میکرد و با او درگیر میشد. نوه حاج محمد حسن شیرازی و پسر حاج معصوم به نام زین العابدین مشهور به میرزا کوچک، یکی از روزهای سال 1234 قمری، شش سال پیش از مرگ حاج محمد حسن مجتهد، همراه با جمعی از طلاب به قصد تفرج به بقعه بابا کوهی گذر کرد؛ غافل از آن که این نقطه اقامتگاه مست علیشاه شده؛ میرزا کوچک با دیدار مست علیشاه جذب او گشته و به خدمت او در میآید. سرانجام پدر او حاج معصوم و جد او حاج محمد حسن مجتهد و سایر اعضای خانواده او را مکلف ساختند که عذر مست علیشاه را بخواهد و از اقامت در خانه خود معافش بدارد؛ ولی این توصیهها اثر نبخشید و میرزا کوچک در حالی که در سن 26 سالگی بود، مرید مست علیشاه شد و علوم باطنی را به قول صوفیه از او فرا گرفت و بعد از مست علیشاه قطبیت سلسله را بدست آورد و به لقب طریقتی رحمت علیشاه ملقب شد. بعد از مرگ رحمت علیشاه، معروف بود که رحمت علیشاه حکمی برای سعادت علیشاه به عنوان جانشینی داده است؛ اما سه نفر، اول: محمد مجتهد شیرازی، عموی رحمت علیشاه و دوم: همسر دوم رحمت علیشاه که والده آقا محمد حسین و آقا محمد معصوم و در عین حال همشیره همسر حاج آقا محمد شیرازی بود و سوم: پسر بزرگ رحمت علیشاه به نام میرزا محمد حسین (پسر همسر دوم رحمت علیشاه) که خود را منصور علی میخواند، شایع کردند که فرمان جانشینی سعادت علیشاه منسوخ و اجازهنامه جدیدی از سوی رحمت علیشاه صادر شده که براساس آن، جناب حاج آقا محمد شیرازی (عموی رحمت علیشاه) به مقام جانشینی ایشان تعیین شدند و لقب منور علیشاه را پیدا کرد. بعد از منور علیشاه، فرزندش به نام حاج علی آقای ذوالریاستین ملقب به وفا علیشاه جانشین میشود و بعد از او نوبت به صادق علیشاه که او هم فرزند وفا علیشاه است، قطب میشود و بعد از او نوبت به دکتر جواد نوربخش کرمانی میرسد؛ بنابراین فرقه ذوالریاستین یا مونس علیشاهیه با فرقه نوربخشیه از همین جا انشعاب پیدا میکند. آقای نوربخش در آمریکا زندگی میکرد و بعد از مشکلات اخلاقی و شکایت خانواده آسیبدیده و محاکمه غیابی او در ایران، به سفارش گنجویان – قطب فعلی ذهبیه– به انگلستان منتقل میشود. بعد از رحمت علیشاه، شخص دیگری به نام میرزا حسن اصفهانی ملقب به صفی علیشاه نیز ادعای قطبیت میکند. صفی علیشاه، سلسله جداگانه با عنوان انجمن اخوت را تأسیس کرد و بعد از مرگ صفی علیشاه، ظهیرالدوله، داماد ناصر علیشاه، با لقب صفا علیشاه جانشین او میشود. بعد از این مرحله، انجمن اخوت از شکل و شمایل فرقه صوفیه خارج و به یک انجمن فراماسونری تبدیل میشود و جانشینی برای سلسله تعیین نمیشود و با اداره آن به دست هیأت رئیسه، انجام میپذیرد ؛ البته طرفداران گنابادیه بر این باورند که مونس علیشاه بعد از مرگش، جانشینی برای خود تعیین نکرد و فقرا را مخیر گذاشت که یا ترک درویشی یا با صالح علیشاه، قطب زمان گنابادیه بیعت کنند. طریقه صفی علیشاه نیز با عدم تعیین جانشین به بن بست رسید. اما شخص سومی که بعد از رحمت علیشاه ادعای قطبیت کرد، محمد کاظم تنباکو فروش اصفهانی ملقب به سعادت علیشاه است و سلسله گنابادی از این شخصیت انشعاب پیدا میکند؛ البته وی در سال 1271 و 1272 فرمان ارشاد داشته است و در سال 1276 به ادعای این سلسله، فرمان خلافت پیدا میکند. بعد از سعادت علیشاه، سلطان علیشاه یا سلطان محمد شاه گنابادی و بعد نور علیشاه و بعد صالح علیشاه و رضا علیشاه و محبوب علیشاه و الان مجذوب علیشاه (تابنده) قطب سلسله گنابادی میشوند؛ بنابراین سلسله نعمت اللهیه گنابادی بیش از دویست سال از عمرش نمیگذرد. البته درباره چگونگی پیدایش سلسله گنابادیه دو نظر مطرح است:نظریه اول: پس از مرگ مست علیشاه، محمد کاظم تنباکوفروش اصفهانی (طاووس العرفا) ملجقب به سعادت علیشاه قطبیت و جانشینی رحمت علیشاه را نپذیرفت و سلسله جدید گنابادیه را تأسیس کرد؛ البته برخی بر این باورند که سعادت علیشاه وقتی قطب صوفیه شد، جانشینی رحمت علیشاه را انکار و به تأسیس فرقه جدیدی اقدام کرد. نظریه دوم: پس از رحلت مست علیشاه در سال 1253 قمری، محمد کاظم تنباکو فروش اصفهانی به خدمت رحمت علیشاه درآمد و مدتها در نهایت صدق و ارادت در راه سلوک قدم زده و تحت ولایت رحمت علیشاه، استعدادات نهفتهاش شکوفا شده و به کمال رسید تا این که در سال 1276 قمری به دستور رحمت علیشاه با صدور فرمانی به خط و مهر خویش ایشان را به عنوان جانشینی خود برگزید و پس از مرگ رحمت علیشاه در سال 1278 قمری، ایشان کارگزار مطلق عالم فقر و عرفان شد؛ البته همانگونه که گفته شد، بعد از مرگ رحمت علیشاه، سه نفر ادعای جانشینی او را داشتند که از جمله آنها، سعادت علیشاه بود و سلسله گنابادیه بر اثر نزاع در مورد جانشین رحمت علیشاه ایجاد و تأسیس شد. با این توضیح که سلسله گنابادیه بعد از مرگ سعادت علیشاه و توسط ملا سلطان محمد گنابادی تأسیس شد؛ بر اساس این نظریه، فرقه گنابادیه را سعادت علیشاه تأسیس نکرد، بلکه بعد از سعادت علیشاه، ملا سلطان محمد گنابادی این اجازه را گرفت و فرقه گنابادیه را پدید آورد.ملا سلطان، تحصیلاتع خود را در روستای بیلند گناباد و مشهد آغاز کرد؛ سپس برای ادامه تحصیل به نجف و کربلا عزیمت کرد. بعد جهت تدریس به مدرسه نصرالدین تهران رفت؛ اما به خاطر شباهت عقایدش با بابیت مطرود و به سبزوار منتقل شد واز محضر حاجی سبزواری استفاده کرد و روزی که سعادت علیشاه به سبزوار آمد، ملا سلطان جذب او میشود و حاجی سبزواری را رها میکند و به قصد زیارت و ارادت سعادت علیشاه به اصفهان میرود و بعد از آن که به قطبیت میرسد، از اصفهان به بیدخت میرود. علما و فقهای منطقه بویژه پدر زن او حاج ملا علی که امام جماعت مسجد جامع بیدخت بوده، نفوذ معنوی زیادی داشتند؛ بنابراین ملاسلطان اظهار درویشی و صوفیگری نمیکند و مشغول کار طبابت می شود. وی از اختلافاتی که بین گناباد و بعضی از شهرهای دیگر بوده، سوء استفاده کرده و این اختلافات را شدت میدهد و در نهایت، ملا سلطان در سال 1312 با انتشار کتاب سعادتنامه، رسماً اظهار قطبیت کرده و فرقه گنابادیه را مطرح میکند و مخالفتهای علما با او شروع میشود. اعتقادات سلسله گنابادیه حاصل سخن آن که سلسله نعمت اللهیه گنابادیه بعد از سعادت علیشاه تحقق یافت و سلطان علیشاه یا ملا سلطان را باید اولین رهبر و موسس سلسله نعمت اللهیه دانست و بعد از وی، نور علیشاه پسر بزرگ ملا سلطان و بعد از او، پسر ملا علی یعنی صالح علیشاه و بعد فرزند صالح علیشاه، یعنی رضا علیشاه و سپس پسر رضا علیشاه، یعنی محبوب علیشاه و بعد قطب فعلی، فرزند صالح علیشاه یعنی مجذوب علیشاه ، قطبیت این سلسله را به عهده گرفتند. سلسله گنابادی علاوه بر اعتقادات و آداب مشترک با سایر فرقههای صوفیه، دارای اعتقادات و آداب اختصاصی نیز هستند. نگارنده در این بخش، با رویکرد کلان به اعتقادات اختصاصی میپردازد. 1- اعتقاد به ولایت مطلقه اقطاب یکی از اعتقادات این فرقه، انتساب ولایت مطلقه به اقطاب سلسله است. ملا سلطان اولین قطب گنابادیه در کتاب«ولایت نامه» پیرامون چیستی ولایت مینویسد: «بدان که ولایت به کسر و او و فتح آن و مشتقات آن به مناسبت معانی لغویه حسب تکلیف در زبان شارع و عرف متشرعین بر بیعت خاصه و لویه اطلاق شده است؛ زیرا که این بیعت در طرف بیعت کننده و بیعت گیرنده باعث تحقق بسیاری از معانی لغوی و عرفی ولایت میشود.» نور علیشاه، دومین قطب این سلسله در کتاب «صالحیه» میگوید:«ذرات بلکه مراتب عالم دوایر موهومه محیطه بر نقطه وحدت است، مبدأ و منتها او است. اگر چه سیر نقطه دایره است، اما دایره محیط به نقطه است. دوایر وجودیه دور محور است؛ پس نقطه، محور ثابت و قطبیت برای نقطه ساکنه است؛ پس قطبیت عالم وجود، نقطه محدود ربالنوع انسان است که در برگشت، ولایت مطلقه گویند. پس ولایت مطلقه است قطب عالم و هر کس متصل شده به آن قطب گویند.» شاهد بر سر جمله«پس ولایت مطلقه است قطب عالم». حال ببینیم که قطب کیست؟ نور علیشاه در نامههای صالح به جانشین خود اجازهای داده است و میگوید: «شیخ محمد حسن صالح علیشاه بعد از رحلت این ضعیف (نور علیشاه) در حیات خود مطاع کل و مظهر تام خواهند بود و امر ولایت و خلافت کلیه در این صورت در رحلت منتقل به آن جناب خواهد بود.» آن قدر سلسله گنابادیه به ولایت اقطاب اهمیت میدهد که حتی اگر کسی نمازش را هم ترک کند، اما ولایت اقطاب را داشته باشد، مشکلی بر او نیست. به زعم آنها، شارع مقدس در اموری مثل نماز ترخیص داده، اما در امر ولایت ترخیص نداده است. سلطان علیشاه در ولایت نامه مینویسد: « در ترتب جمله فواید بر ولایت همان بس است که فرمود: اسلام بنا شده است بر پنج پایه و خداوند ترخیص فرموده است در چهار پایه از آن که نماز و زکات و روزه و حج باشد و ترخیص نفرموده است در یکی از آنها که ولایت باشد، و مردم گرفتند آن چهارپایه را که بود و نبودش یکسان است و ترک کردهاند آن یک پایه را که در آن هیچ ترخیص نیست و جمیع فواید مترتب بر آن است.» ولایت را هم به معنای ولایت اقطاب در عصر غیبت بیان میکنند؛ در حالی که آیات و روایات فراوانی در باب اهمیت نماز و سایر عبادات وجود دارد و هیچ کدام آنها بر ترخیص دلالت ندارند. این مطلب که دین اسلام بر پنج اصل استوار است و ولایت از همه آنها مهمتر است، یک نکته است و این که نسبت به آن چهار تا خداوند ترخیص داده، نکته دیگری است. ترخیص به این معنا که بود و نبودش یکسان است، به هیچ وجه قابل پذیرش نیست. این طایفه درباره ایمان نیز شبیه نماز داوری میکنند و آن قدر مساله ولایت اقطاب، چشم آنها را پر کرده که ایمان را بیعت با مرشد و قطب تفسیر میکنند. اگر کسی با صاحب بیعت، بیعت کرد دیگر عذاب نمیبیند، اگر چه فاجر باشد. ملا سلطان در ولایت نامه بعد از بیان معنای لغوی ولایت مینویسد: «و ولایت در عرف خاص استعمال میشود در بیعت خاصه ولویه و به واسطه این بیعت چنانکه بیاید داخل میشود صورت ملکوتی از ولی امر در دل بایع و آن صورت داخله دل بایع چنانچه به ایمان نامیده میشود به ولایت نیز نامیده میشود ولما یدخل الایمان فی قلوبکم اشاره به آن صورت دارد.» مشایخ گنابادی با این تفسیر از ولایت، بر بیعت گرفتن مریدان از اقطاب تأکید میورزند و بیعت را با ایمان مترادف میشمارند. در نامههای صالح آمده است:«جز اتصال به فقیر به صراط مستقیم طریقت راهی نیست.» منظور از فقیر هم قطب است و در هنگام ذکر و ورد و طاعت و خدمت از وجه شیخ خود غافل نگردد. حکیمان و متکلمان و عارفان اسلامی پیرامون ولایت و انواع مطلقه و مقیده و کلیه و جزییه و تکوینی و تشریعی مطالب فراونی گفتهاند و بر این باورند که ولایت نامه و مطلقه، مظهر تام الاهی است و مصداق آن، پیغمبر و ائمه معصومین (ع) هستند و دیگران از ولایت مقیده بهرهمندند. حال، چگونه اقطاب سلسله گنابادیه با این که ادعای شیعه اثناعشری را دارند، اقطاب خود را مظهر تام، مطاع کل و صاحب ولایت مطلقه معرفی میکنند. توضیح مطلب این که ولایت در دانش علوم اسلامی به کار رفته است: عرفان، کلام و فقه. ولایت در عرفان به معنای باطن نبوت است. ظاهر نبوت تصرف در خلق از طریق احکام شرعیه و اظهار نبوت و ارشاد مردم و بیان حقایق الاهی است؛ اما ولایت، باطن نبوت است؛ پس مراد از ولایت عرفانی، ولایت باطنی و معنوی است. سید حیدر آملی در «نص النصوص» در تعریف ولی میگوید: «ولی کسی است که حق تعالی امر او شده است و او را از معصیت حفظ کرده است. ولی گاهی محبوب است و گاهی محب؛ پس اگر در مقام محبوبی باشد ولایت او کسبی نبود و متوقف بر چیزی نیست؛ بلکه ازلی و ذاتی و موهوبی و الاهی است؛ لکن اگر در مقام محبی باشد، باید متصف به صفت الاهی و متخلق به اخلاق خداوندی شود تا اسم ولی بر او صادق باشد.» به هر حال، ولایت در عرفان، باطن نبوت است و مقامی بالاتر از ظاهر آن دارد . ولایت در فقه، حداقل دو معنا دارد: 1. قیمومیت: ولی قیم مولی علیهم است و مولی علیهم، محجورانی مانند: غیب و قصر هستند. 2. زعامت و رهبری: زمامداری در امور عمومی مردم، نه در امور خصوصی مثل نوع لباس پوشیدن، نوع مسکن و ..... حاکم، متولی و سرپرست امور عمومی و اجتماعی مردم است. ولایت مطلقه همان زعامت همه جانبه و ولایت مقیده، همان قیومیت در امور ناتوان است. ولایت در علم کلام، معانی سه گانهای دارد: 1. دوستی و محبت اهل بیت(ع) که مورد اتفاق شیعه و اهل سنت است. 2. زمامداری: یعنی همان معنای دوم ولایت فقهی. 3. ولایت تشریعی و تکوینی و زمامداری: ولایت در کلام شیعی معنای عامتری دارد که شامل ولایت تکوینی و تشریعی و زمامداری هر سه میشود؛ یعنی ولی، قدرت تصرف در تکوین دارد، شارع در احکام شرعی است و زمامدار جامعه اسلامی نیز میباشد که منصب قضاوت را نیز بر عهده دارد؛ البته این ولایت در اصل، از آن خدا است و بالتبع به پیامبر و ائمه واگذار میشود و با ادله درون دینی ثابت میشود که فقیه جامع الشرایط از ولایت مطلقه در عرصه زمامداری برای اداره امور اجتماعی کشور برخوردار است؛ اما ادعای ولایت مطلقه در کلمات صوفیه گنابادی به معنای ولایت تکوینی و تشریعی و زمامداری است که هیچ گونه دلیل شرعی و عقلی بر آن مترتب نیست. 2. اعتقاد به مهدویت نوعیهعقیده دیگر سلسله گنابادی، مهدویت نوعیه است بر اساس این نظریه، علاوه بر مهدویت خاصه حضرت ولی عصر(عج)، فرزند امام عسکری(ع)، مهدویت نوعیهای وجود دارد که به اقطاب سلسله اختصاص مییابد و از آن به مهدی ظلی یا تبعی یاد میشود. سلطان حسین تابنده مقلب به رضا علیشاه در کتاب رفع شبهات میگوید: «مهدی در لغت به معنای هدایت شده و از القاب و اوصاف همه ائمه اثناعشر (ع) است که هر کدام در زمان خودشان هادی و مهدی و خلف و حجت و صاحب السیف بودهاند که فرمود: کلنا هاد وکلنا مهدی و هر کدام لقب خاصی نیز داشتهاند؛ مانند: باقر و صادق و تقی و هادی و زکی...... و مهدی منتظر حضرت حجتبنالحسنالعسکری دوازدهمین وصی پیامبر(ص) میباشد که لقب خاص آن حضرت نیز همان مهدی است.... مهدویت نوعی نیز اگر بعضی اظهار داشتهاند، به این معنا است که ذکر شد.... یعنی همه نمایندگان الاهی هادی و مهدی میباشند و آن همان حدیث منقول از معصوم گرفته شده که همه آن بزرگواران هادی مهدی هستند...... و نمایندگان ائمه هدی فقط از جنبه نیابت که از آن بزرگواران دارند، مهدی ظلی و تبعی و هدایت یافته توسط آن بزرگواران میباشند.» ملاسلطان در مجمع السعادت نیز از نظریه مهدویت نوعیه حمایت و خود را امام زمان وقت معرفی میکند. رضا علیشاه برای توجیه آن، نظریه مهدی ظلی و تبعی را مطرح میکند؛ ولی این توجیه ناتمام است؛ زیرا روایت بر فرض صحت آن، بر مهدی و هادی بودن ائمه هدی دلالت دارد و به هیچ وجه، هدایت ظلی و تبعی اقطاب صوفیه از آن به دست نمیآید. آیا صوفیه گنابادی برای اثبات ادعای خود دلیل نقلی یا عقلی در اختیار دارند؟ و آیا صرف ادعا کفایت میکند؟ رویکرد و شگرد صوفیه این است که اوصاف بلند ائمه را به خود نسبت میدهند و بدون دلیل آن را آن قدر تکرار میکنند تا به عنوان اصل بدیهی پذیرفته شود. اگر فقهای جامع الشرایط، نایبان حضرت حجت معرفی میشوند، اولاً ولایت تکوینی و ولایت تشریعی منظور نیست؛ بلکه همانگونه که گفته شد، ولایت مطلقه در عرصه احکام سیاسی و اجتماعی است. ثانیاً این ولایت سیاسی و اجتماعی فقهای شیعه به روایات امامان مستند است و کسانی که مشمول «حکم بحکمنا» در مقبوله عمر بن حنظله هستند، یعنی توان دریافت احکام شرعی از شارع مقدس را دارند، مشمول این ضابطه هستند؛ یعنی اگر ما روایت مقبوله عمربن حنظله یا روایت ابی خدیجه را نداشتیم، فقیه، ولایت سیاسی و اجتماعی هم پیدا نمیکرد. صوفیه که برای خود ولایت مطلقه و مهدی ظلی و تبعی معتقدند، باید دلیلی برای این ادعا داشته باشند. اگر کشف و شهودی پیدا کردهاند که برای خودشان حجت است، چرا باید دیگران از شهود آنها تبعیت کنند؛ علاوه بر این که کشف و شهود آنها با نصوص دینی امامان معصوم تعارض دارد. امامان درباره وضعیت مردم در عصر غیبت فرمودند: به فقها و علما مراجعه کنید، نفرمودند: به اقطاب صوفیه مراجعه کنید. حال اشکال نگارنده این است که به چه دلیل، اقطاب گنابادیه، نیابت خاصه را به خود نسبت میدهند؛ بویژه با تعریفی که رضا علیشاه برای نیابت خاصه بیان میکند. وی، نیابت را به دو قسم نیابت خاصه و عامه منشعب کرده ومیان معنای اصطلاحی در فقه و عرفان تفاوت میگذارد و بعد از بیان فقهی نیابت عامه و خاصه، معنای عرفانی را چنین بیان میکند: «عرفا نایب خاص را کسی میدانند که از طرف امام «ع» بلاواسطه یا به وسایط صحیحه غیر مخدوشه در امر خاصی (مانند امامت جماعت یا جمع صدقات یا بیان احکام یا تلقین اذکار) مجاز باشد و نایب عام، کسی است که از طرف امام «ع» در همه امور دینی اجازه داشته باشد؛ ولی اجازه، در هر دو باید به امام «ع» برسد ولو به وسایط باشد و در زمان غیبت کبرا چون زیارت امام «ع» به ظاهر میسر نیست، اجازه بدون واسطه وجود ندارد ... پس ... نیابت خاصه بدان معنا ممکن است.» سید هبه الله جذبی در رساله باب ولایت مینویسد:«بزرگان، عرفا را نمایندگان حق ونایب امام «ع» و مجازین درایت و مأمورین اصلاح نفوس و تهذیب اخلاق و تصفیه روح و متوجه نمودن خلق به سوی خدا میدانند و اجازه آنها را به وسایط صحیحه متصل به امام «ع» رسانند و امر و اطاعت دستورات آنها را امر الاهی دانند؛ چنان که علمای اعلام را نمایندگان حق و نایب امام «ع» در تبلیغ احکام و وظایف شرعیه دانند و باید اجازه روایت آنها هم به وسایط غیر مخدوشه به امام «ع» متصل گردد.» حال اشکال ما این است که اگر به گفته رضا علیشاه، نیابت عامه فقها برگرفته از مقبوله عمر بن حنظله است، نیابت خاصه صوفیه گنابادیه با کدام دلیل روایی ثابت میشود و با کدامین دلیل، از ناحیه مقدسه، مأمور به اصلاح نفوس و تهذیب اخلاق هستند. آیا صرف ادعای بدون دلیل برای گرایش مردم کفایت میکند؟ اگر گفته شود که تعیین نیابت خاصه با خدا است و انتخاب با میل خود نیست وبا الهام خدایی انجام میگیرد، پاسخ ما این است که شاید الهام شیطانی بر شما وارد شده و گمان کردهاید که الهام الاهی است؛ پس معیار تمییز این دو گونه الهام چیست؟3. انکار ولایت سیاسی و اجتماعی ائمهعقیده دیگر فرقه گنابادیه،نفی ولایت ظاهری، سیاسی و اجتماعی اوصیای الاهی و بویژه امیرالمؤمنین «ع» است. با این که فرقه نعمت اللهی گنابادی و ادعای تشیع دارند، ولی حرفهای سنیپسند سر میدهند تا نوعی اجتماع میان شیعه و سنی حاصل آید و هر دو را راضی نگه دارند. ملاسلطان محمد گنابادی (سلطان علیشاه)، رئیس این فرقه میگوید:«بدان که انبیاء و اوصیا، آن بزرگواران را دو شأن است که به یکی انذار خلق میکنند... و به دیگری راهنمایی خلق میکنند به سوی آخرت و به سوی خدا که هر یک از بزرگواران صاحب شأن انذار و صاحب شأن هدایت میباشند ... شأن انذار در انبیا «ع» غالب و ظاهر و شأن هدایت مغلوب و مستور میباشد و در اوصیاء «ع» چون بعد از انبیا میباشند و انذار را انبیا به کمال رسانیدهاند. عمده اشتغال آنها به تعلیم احکام قلب و بردن بندگان خدا است به سوی حق و آخرت، شأن هدایت غالب و شأن انذار مغلوب و از این جهت حضرت امیرالمؤمنین «ع» بیست و پنج سال در خانه نشست و در دعوت ظاهره را بر روی خود بست و به دعوت باطنه مشغول گردید و دعوت ظاهره را به کسانی واگذار فرمود که هیچ حقی در آن نداشتند؛ چون انذار از هر کس میشد، نهایت این بود که بیعت کردن با آنها به نحو صحت نمیشد.» ملا سلطان در سعادتنامه به گونهای سخن میسراید که گویی اعتقادی به جریان غدیر خم ونصوص دینی فراوان بر وصایت و خلافت ظاهری و باطنی و ولایت سیاسی – اجتماعی امام علی «ع» ندارد؛ در حالی که آیات اکمال دین و لزوم ابلاغ آن بر پیامبر در سوره مائده و نیز روایات منزلت و یوم الانذار و ... جملگی بر ولایت اجتماعی امام علی دلالت دارند. وی در این باره مینویسد:«نبی مکرم اسلام چون رحلت کردند، علوم ولایت معنوی را به علی داد؛ ولی دعوت ظاهر و ریاست ظاهری خود به خود با حضرت رسول ختم شد؛ زیرا دعوت ظاهری از دیگران که خلفای ثلاثه باشند برمیآید و از این جهت ریاست ظاهری به علی «ع» نرسید.» آیا این تعابیر با مذهب تشیع قابل اجتماع هستند. 4. بدعتگذاری در مالیات اسلامیعقیده دیگر فرقه گنابادیف مسأله عشریه است که ملا سلطان آن را جایگزین خمس و زکات کرده است و بدعتی در مالیات اسلامی راه انداخت ملا سلطان در نامه خود به حاج عبدالهادی مینویسند:«یک عشر از ارباح مکاسب و زراعات داده شود، معنی از زکات زکوی و از خمس خواهد بود.» تابنده در توجیه این بدعت میگوید:«این موضوع در زکات مربوط به زراعات و غلات اربع است؛ ولی در مسکوک و چهارپایان که کمتر مورد احتیاج عموم میشود، به همان ترتیب مشروح در فقه عمل میشود و در زراعات هم که غلات باشد، اگر از آب جاری یا باران یا چشمه مشروب شود، عشر و اگر از چاه آب کشند، نصف عشر است.» «کسانی که ایراد گرفتهاند، مطمئن باشند که نظر تشریع و بدعت نیست، فقط برای تسهیل در حساب است.» ولی واقع امر این است که توجیهات تابنده با بدعت جدشان سازگاری ندارد و تلاش وی بر تطهیر این بدعتگذاری ناتمام است؛ زیرا ملا سلطان در اجازه به عبدالهادی، تنها به زراعات اشاره نکرده و به صراحت، تمام ارباح مکاسب کفایت دانسته است؛ بنابراین بدعت پیشگفته نه تنها با توجیه تسهیل نمیسازد، بلکه با احکام قطعی در باب خمس و زکات نیز سازگار است؛ زیرا زکات برخی امور، یک بیستم و برخی یک دهم است و برخی با احتساب نصابنامه تفاوت پیدا میکند. نتیجه آن که به هیچ وجه نمیتوان حکم عشریه را بر تمام مصادیق زکات بارکرد؛ به همین دلیل، تمام مراجع تقلید، عشریه را باطل دانسته و آن را به جای خمس و زکات کافی نداستهاند. شاید این بدعتگذاری، علاوه بر تبعیت از قوم یهود و مسیح برای جبران عشریه از دست رفتهای است که محمدشاه قاجار برای رحمت علیشاه در نظر گرفته بود. با این بیان که محمد شاه قاجار بعد از این که میرزا ابوالقاسم قائم مقام فراهانی را به تحریک قطب نعمت اللهی، حاج میرزا آغاسی تابلوی استعمار، شهید کرد و حکومت به دست صوفی معروف نعمت اللهی افتاد، برای رحمت علیشاه شیرازی قطب نعمت اللهیه که به اتفاق سفیر روس وانگلیس در ایران شاه را از تبریز تا تهران همراهی میکردند، حکم نائب الصدری استان فارس را نوشته، عشر تمام درآمد استان فارس را به رحمت علیشاه بخشید و در معنا عشریه فارس در زمان حکومت جائرانه محمد شاه قاجار به رحمت علیشاه قطب نعمت اللهی تعلق گرفت. سلطان علیشاه خیلی تلاش کرد که دوباره این درآمد را احیا کند، ولی موفق نشد و چون به پشتوانه مالی حاجت داشت، برای اداره سلسله، به اتباع فرقهاش دستور داد تا یک دهم درآمد خود را به عنوان عشریه، به قطب فرقه به جای خمس و زکات پرداخت کنند.5. غلو درباره امام علی «ع» و اقطاب سلسلهسلطان محمد گنابادی، امام علی رامبدأ کل عالم وجود و موجود تمام موجودات معرفی میکند و بر این باور است که شرایع الاهیه و جمیع کتب آسمانی نازل شدهاند تا خلق را به سوی معرفت علی «ع» بخوانند؛ در حالی که در زمان شرایع گذشته چه کسی میدانست که علی «ع» کیست؟ و اگر در زیارت جامعه، مقامات تکوینی برای ائمه بیان شده، آن بزرگواران به عنوان واسطه در فیض مطرح شده و همه افعال را به خداوند نسبت دادهاند. خدا موجد کل هستی است و اینها تنها واسطه فیضند وحسین تابنده نیز میگوید:«آوردهاند که یکی از خرقهپوشان از سعادت علیشاه سؤال کرد با این مقاماتی که ما فقرا برای علی «ع» در نظر داریم و قائل هستیم، در معنی چه فرقی با علی اللهیها داریم. او در جواب گفت که این فرق است که ما میگوئیم علی نیست، خدا است آنها میگویند که خدا نیست و علی هست» یعنی آنها خدا را علی کردند و ما علی را خدا کردیم واین دیدگاه درباره آن حضرت، از غلوی برخوردار است که تمام ائمه معصومین با آن مقابله کردهاند. نورعلیشاه در کتاب «صالحیه» درباره اقطاب صوفیه نیز غلو کرده و میگوید:«گویند که انبیا معصومند و اولیا محفوظ و آن ذاتی است و این عرضی، آن در تمام عمر است و این در زمان ولایت.» یعنی اقطاب در زمان ولایت محفوظند. اقطاب در نوشتههای گنابادیه، مظهر تام خداوند، خلیفه الاهی، نایبان امام، محل نزول وحی و الهام الاهی معرفی شدهاند. عباسعلی کیوان قزوینی که از مشایخ فرقه گنابادیه بوده و از طرف چندین قطب اجازه ارشاد دریافت کرد و بعد جدا گردید، پیرامون ادعای علم به غیب اقطاب چنین بیان میکند:«آنها به ادعای خودشان به هر که اجازه امور دینیه دهند، باید به حکم نازله غیبیه و نمودار الاهی باشد، نه به میل خودشان مانند مناصب دنیویه و حکم خدا منزه است از اشتباه در موضوع و انکشاف خلاف ... اما تصدیق مرید، قطبیت را و قبول مجاز اجازه را از مجیز قابل اشتباه هست و انکار مرید قطب را پس از تصدیقش ممکن است ومنطقی است؛ زیرا مرید مدعی علم به غیب و کشف ملکوتی نیست و تصدیقش، قطب را از امور عادیه است و قابل کشف خلاف است؛ اما مراد که مدعی استغنا و محتاج الیه بودن است، نمیتواند بگوید من اشتباه کردم.» حال این اشکال پیش میآید که چگونه اقطاب گنابادیه به کیوان قزوینی، اجازه ارشاد داده و او را به درجه شیخیت رسانیدهاند وکیوان از دست چندین قطب، اجازه دریافت کرده و در نهایت، از دایره ارادت خارج شده و به نقد طریقت صوفیان بویژه سلسله گنابادیه پرداخته است. آیا این اجازات نشان نمیدهد که تمام مدعیات اقطاب و مشایخ گنابادی، فاقد اعتبار و ارزش معرفتی است. کیوان قزوینی در کتاب «استوارنامه»، ویژگیها و ادعاهای اقطاب گنابادیه را چنین توصیف میکند: «قطب باید منصوب از جانب خدا باشد به نص قطب سابق ثابت القطبیه و دارای آن ولایتی باشد که باطن نبوت خاتم الانبیا بود و به نیروی آن ولایتف مقنن قوانین سریه تصوف باشد؛ چنان که پیغمبر که در هر زمان باید رئیس مسلمانان باشد، باید در هر زمان هم یک نفر قطب در روی زمین از جانب خدا باشد به نصب الاهی نه به انتخاب مریدان و قطب، غیر خلیفه است.» پس کیوان در این عبارت و عبارتهای دیگر، اولین ادعای اقطاب سلسله را بیان میکند که آنها، باطن ولایتی را که مخصوص خاتم الانبیا است، برای خود معتقدند که به نیروی آن، احکام تصوف را تأسیس کرد. دومین ادعا آن که قطب میتواند تکمیل کننده ده نفر یا بیشتر یا همه مردم اهل دنیا باشد؛ زیرا قطب صوفیان شیعه مدعیاند که نایب دوازده امامند ادعای سوم آن که قطب از قیود طبع و نفس آزاد است و دیگران بندهاند و بنده مالک مال نمیشود و مال هم بیمالک نمیشود؛ پس اموال همه بندگان خدا گرچه با دسترنج خود یافته باشند، در باطن، مال حلال قطب آزاد است و قطب تنها قانع به عشر و فطر و نذر بوده تا باقی اموال بر آنها حلال کند. دعوی چهارم قطب آن که همه عبادات و معاملات مریدان باید به اجازه قطب باشد که امر او، امر خداست و هر کار اگر چه نیک باشد و به قصد صحیح سر زند تا به اجازه قطب نباشد باطل است. دعوی پنجم قطب آن که هر اسم خدا را که به مرید تلقین کند و اجازه دهد که به دل یا به زبان بگوید، آن اسم بر اثر اجازه قطب، اسم خدا است و باقی اسماء اللهف اسم خدا نیست. دعوی ششم آن که معارف روحیه و عقاید قلبیه اگر با امضای قطب باشد، مطابق واقع و اصول دین است و معرفت الله و ایمان به مبدأ و معاد است. ادعای هفتم آن که قطب، مفترض الطاعه و لازم الخدمه و لازم الحفظ برای همه افراد جامعه یا افراد قادر به تکمیل نفس است. ادعای هشتم آن که قطب در عقاید، اخلاق، کارهای دینی و دنیوی خود آزاد و معاف از قانون است و لازم نیست تابع آن قانونی باشد که به مریدان تکلیف کرده و نه تابع مطلق قانون؛ زیرا قانون در حدود و برای هر شخص محدود است و قطب که برتر و بیرون از حدود است، قانون هر چه باشد بر قطب حکمفرما و مسلط نیست. افعال قطب، افعال خدا و احوال او، صفات خدا. نورعلیشاه نیز به صراحت این ادعا را مطرح میکند که صوفی رو به بیحدی است و مذهب حد است؛ فلذا صوفی را مذهب نباشد. ادعای نهم آن که قطب، همیشه در دل مرید هست؛ بلکه هر کس گرچه دشمن او باشد و ناظر بر احوال قلبیه و تطورات روحیه و ارادات حادثه متعاقبه او و قادر بر تغییر اطوار و ارداتش و بر هر تصرفی در باطن او است و هر چه میکند، از نیک و بد، به امر و رضای باطنی قطب است. ادعای دهم آن که اقطاب صوفیه، خود را قسیم جنت و نار و دارای علم لدنی دانسته و مدعیاند نمونه بهشت و دوزخ را در همین دنیا به مرید نشان میدهند. این مدعیات دهگانه، نمونه بارزی از غلو اقطاب فرقه گنابادیه است که هیچ انسان عاقلی بدون دلیل نمیتواند زیر بار این همه ادعاهای گزاف برود؛ علاوه بر این، زیستنامه سلسله گنابادی بویژه زندگی ملا علی، دومین قطب این سلسله خلاف این مقامات را نشان میدهد.پرسشهای کلیدی از مجذوب علیشاهبا توجه به عقاید مطرح شده میتوان فرقه گنابادیه را بدعت گذارانی دانست که با تفسیر به رأی و تأویلات ناصواب و غیر روشمندانه، در دین اسلام تغییر اساسی ایجاد کرده و با برگزاری مراسم جداگانه در خانقاه، صفوف مسلمانان را متفرق ساخته و با اذکار و اجازات ساختگی و ادعای کرامتهای دروغین و مقامات والا برای اقطاب دانستن و خود را امام زمان معرفی کردن، مردم ساده را فریب داده و با طرح جدایی دین از سیاست، میدان را برای استعمارگران گشوده است؛ برای نمونه، وقتی از ملا سلطان پیرامون مشروطیت پرسش شد، در پاسخ گفتند:«ما یک نفر زارع دهاتی درویشیم و نمیدانیم مشروطیت با استبداد چه معنی دارد و این چنین کاری نداریم و مطیع امر دولت میباشیم؛ خواه مشروطیت باشد و خواه مستبد» این طایفه برای این که بتوانند طرفدارانی در یمان عوام جذب کنند، بزرگانی مانند: ابوذر، شهید ثانی، علامه مجلسی، فیض کاشانی و ... را به تصوف و گرایش به نعمت اللهیه متهم میسازند. نگارنده، پرسشهای فراوانی از فرقه گنابادی دارد و نمیدانم که قطب فعلی این سلسله یعنی مجذوب علیشاه، زمانی را برای پاسخ به این پرسشها میگذارد؟نخست این که اگر اقطاب این سلسله، علم لدنی دارند و به مقام ولایت مطلقه دست یافتهاند، چگونه نمیدانستند زمانی کیوان قزوینی برمیگردد و علیه آنها افشاگری میکند؟دوم اینکه آیا ولایت مطلقه از صفات اختصاصی امامان معصوم است یا دیگران نیز از آن بهرهمندند و در صورت دوم چه نسبتی میان ولایت مطلقه ائمه معصومین با ولایت مطلقه اقطاب گنابادیه وجود دارد؟سومین پرسش به مذهب این سلسله مربوط است. آیا به شیعه اثنا عشریه باور دارند؟ اگر پاسخ مثبت است که مکرر آن را ادعا میکنند، پس چرا ولایت ظاهری امام علی «ع» را انکار کرده یا مذهب را حد و صوفی را بیحدی معنا میکنند؟چهارمین پرسش این که اگر سرسلسله قطب گنابادیه، شاه نعمت الله ولی است، او صریحاً اقطاب و مشایخ سلسله خود را از طریق حسن بصری به امام علی میرساند؛ در حالی که فرقه گنابادیه در یک جا سلسله را از طریق معروف کرخی به امام رضا و در جای دیگر، از طریق جنید بغدادی به امام زمان نسبت میدهند . این تهافتها چه توجیهی دارد؟پنجمین پرسش این که اگر فرقه گنابادیه به هماهنگی شریعت با طریقت اعتقاد دارد و آنها را جداناپذیر میشمارد. پس چرا وقتی مراجع تقلید که عالمان شریعتند، به عدم کفایت عشریه و بدعت دانستن آن و برخی عقاید دیگر این سلسله فتوا میدهند، اقطاب گنابادی برآشفته میشوند و دست از بدعت خود برنمیدارند؟ ششمین پرسش این که حضور جنایتکارانی مانند تیمور تاش، جنایتکار تاریخ معاصر و نصیری، رئیس ساواک پهلوی در این فرقه و ارتباط با صالح علیشاه سومین قطب سلسله با دکتر اقبال، نخستوزیر پهلوی و همراهی رضا علیشاه چهارمین قطب سلسله با پهلوی دوم چه توجیهی دارد؟ بویژه این که مشایخ گنابادیه دخالت در سیاست را نپذیرفته و سیاست مصطلح امروز را دروغ و تفتین و نقض عهد و ظلم و اذیت وآزار و خلاف شرع و وجدان دانستهاند. هفتمین پرسش این که موضوع شارب در نظر رضا علیشاه، بیاهمیت معرفی شده و پرداختن به این مقوله را به سادهلوحان و مغرضان نسبت میدهد و میگوید: دینی را به مویی نبستهاند. حال پرسش این است که چرا با وجود بیاهمیتی شارب، همه اقطاب و مشایخ سلسله گنابادیه از شاربهای بلند بهرهمندند و حاضر به کوتاه کردن آن نیستند؛ بویژه با توجه به روایاتی که بر کراهت شارب بلند و استحباب کوتاه کردن آن دلالت دارند؟ حلیه المتقین، روایتی از پیامبر نقل می کند که شاربهای خود را بلند نگذارید که شیطان در آن جای میگیرد و پنهان میشود. روایت متعدد دیگری در فروغ کافی جلد پنجم و سفینه البحار جلد اول و معانی الاخبار بر این مطلب دلالت دارد.هشتمین پرسش نگارنده به حسن بصری (22-110) سرسلسله نعمت اللهیه مربوط است. اهل سنت، حسن بصری را جزء زهاد میدانند. کرامات عجیبی در تذکره الاولیا برای حسن بصری ذکر شده است؛ البته تذکره الاولیا به اعتقاد خود اهل سنت مستند نیست؛ چون برخی داستانهایش ساختگی است. علامه حلی در این زمینه میفرمایند: از فضل بن شاذان روایت شده که او ریاکار بوده و مطابق حرف مردم عمل میکرد. طالب ریاست و رئیس فرقه قدریه بود. او خود را نزد سنی، سنی و نزد شیعه، شیعه معرفی میکرد. ابن ابی الحدید میگوید: حسن بصری از دشمنان امام علی «ع» بود. حسن میگفت: اگر علی «ع» در مدینه میماند و خرمای پست میخورد، بهتر از این بود که داخل خلافت شود. وی در هیچ یک از جنگهای علی «ع» شرکت نکرد و اعتراض هم می:رد که چرا خون مسلمین را میریزی؟ مرحوم مجلسی بابی در بیان بطلان فرقه صوفیه باز کرده و درباره حسن بصری میگوید: حضرت علی «ع» در بصره از حسن بصری گذشتند، او وضو میساخت، امام فرمود: وضو را کامل بجا آور ای حسن! حسن بصری گفت: دیروز جماعتی را کشتی که شهادتین میگفتند و ضو را کامل میساختند! حضرت فرمودند چرا به مدد آنها نیامدی؟ گفت: والله، روز اول غسل کردم، حنوط بر خود پاشیدم و هیچ شک نداشتم که تخلف ورزیدن از عایشه کفر است. در عرض راه کسی مرا ندا کرد کجا میروی برگرد! که هر که میکشد و کشته میشود، به جهنم میرود و من ترسان برگشتم و در خانه نشستم. روز دوم، باز به مدد عایشه روانه شدم و باز در راه همان ندا را شنیدم و برگشتم. حضرت فرمود: راست میگویی، میدانی آن منای که بود؟ گفت: نه. فرمود: آن برادرت شیطان بود و به تو راست گفت، چون قاتل ومقتول لشکر عایشه در جهنم هستند و در حدیث دیگر روایت شده که حضرت امیر «ع» خطاب به حسن بصری فرمود: هر امتی را سامری میباشد و سامری این امت تو هستی و میگویی جنگ نمیباید کرد. حسن بصری زمان امام حسن، امام حسین، امام سجاد و امام باقر «ع» بوده و با همه اینها هم بحث داشته و با فرمایش هیچ کدام از ائمه مستبصر نشده است. پرسش ما این است: شما شیعیان چگونه چنین فردی را در اقطاب خود آوردهاید؟! کجا حضرت امیر «ع» به چنین فردی خرقه – حتی در حد ولایت جزئیه – داده است؟ آن قدر حسن بصری مشکل دارد که حتی عبدالرحمن جامی در نفحات الانس از او نامی نمیبرد. در طبقات الصوفیه سلمی نیز نامی از او برده نشده است. حال، با این وضعیت، چگونه فرقه گنابادیه به حسن بصری اظهار ارادت میکنند؟نهمین پرسش به معروف کرخی مربوط است. ابومحفوظ معروف کرخی، اهل کرخ (نزدیک بغداد) یکی از اقطاب سلسله گنابادیه – که در دورههای بعد به این سلسله افزوده شده است – نام پدر معروف، فیروز یا فیروزان بوده است. به گفته عطار در تذکره الاولیاء، معروف به دست علی بن موسی الرضا «ع» مسلمان شده است. بعد نزد داود طائی میرود، ریاضت میکشد و تربیت عرفانی پیدا میکند. داود هم در مباحث فقهی از شاگردان ابوحنیفه بوده است. وقتی معروف وفات یافت، اهل جهود و یهود ترساسان و مؤمنان هر سه طایفه در وی دعوی کردند که از ماست و ادعایشان این بود که جنازه او را بر ما برمیداریم. سلمی در طبقات صوفیه چنین ادعا میکند که معروف کرخی تا آخرین لحظه زندگی، دربان حضرت رضا «ع» بوده و در برابر خانه امام رضا «ع» زیر دست و پای شیعیان مصدوم میشود، دندههایش میشکند و از دنیا میرود. این مطلب که کرخی دربان امام رضا بوده، در کتابهای اولیه صوفیه مانند رساله قشیریه نوشته نشده است. شاید اولین بار این قضیه را سلمی نقل کرده باشد و دیگران مانند عطار نیشابوری از او گرفتهاند. این قضیه هیچ سندیت تاریخی ندارد؛ بلکه دلیل بر خلاف آن هست؛ چون اولاً روایات فراوان از ائمه اطهار «ع» مخصوصاً از حضرت رضا «ع» است که با سند صحیح از علمای شیعه نقل شده که امام رضا «ع» با صوفیه مخالف بوده است. روایات زیادی از بزنطی به نقل از امام رضا «ع» در سفینه البحار آمده که حضرت میفرماید: هر کس نزد او از صوفیه یاد شود و با زبان و قلبش، صوفیه را انکار نکند، این شخص از ما نیست. هر کس که صوفیه را انکار کند، مانند کسی است که با کفار در حضور رسول الله جهاد کرده است. امام رضا «ع» علاوه بر نقدهایی که بر مسیحیت، جاثلیق، سلیمان مروزی و زنادقه داشته، با صوفیه هم درگیر بوده است. آنگاه امام «ع» چگونه یک صوفی مانند معروف کرخی را حمایت میکند و او را دربان خود قرار میدهد؟! در ضمن، این مطلب از نظر تاریخی نادرست است؛ چون هیچ یک از کتابهای معتبر رجالی شیعه به شرح حال معروف معروف کرخی نپرداختهاند. مرحوم مجلسی در کتاب عین الحیاه، سمت دربانی او را انکار کرده است؛ همچنین همه مورخین گفتهآند که کرخی سال 200 در بغداد از دنیا رفته است و در همان سال، امام رضا «ع» به مرو میرود و هیچ یکی از مورخین نگفتهاند که امام در مسیر مرو، به بغداد رفته است. مسیر حضرت از مدینه به خوزستان و از خوزستان به مرو بوده است؛ پس اولاً امام «ع» از بغداد عبور نکرده و در تاریخ نیز نیامده که کرخی وارد مرو یا مدینه شده باشد؛ ثانیاً حضرت «ع» در مدینه دربان نداشته است و کسانی که دربانی کرخی را نقل میکنند، این وظیفه را به دوران ولایتعهدی امام «ع» مربوط میدانند؛ در حالی که ولایتعهدی امام رضا «ع» از سال 200 تا 203 بوده است و کرخی سال 200 از دنیا رفته است؛ پس با وجود این، چگونه میتوان معروف کرخی سنی مذهب را سرسلسله گنابادی دانست؟دهمین پرسش نگارنده از قطب گنابادیه این است که چگونه سری سقطی، خرقه ازمعروف کرخی گرفته است؛ در حالی که امام رضا «ع» در حال حیات بوده است؟ تا زمانی که قطب ناطق، زنده باشد، قطب صامت، حق ندارد قطب معرفت یا قطب خرقه باشد. اگر سری سقطی لیاقت خرقه را دارا باشد، باید از امام رضا «ع» آن را دریافت کند نه از معروف کرخی؛ علاوه بر این، بعد از امام رضا، چهار امام دیگر صاحب ولایتند و نوبت به دیگران نمیرسد. یازدهمین پرسش درباره مدعیات فرقه گنابادیه، به جنید بغدادی مربوط است. ابوالقاسم ابن محمد خرازی قواریری معروف به جنید بغدادی یکی از اقطاب نعمت اللهی است. ایشان در بین صوفیه جایگاه ویژهای داشته است. گاه از او به قطب اعظم و سید الطائفهف سلطان الطائفهو استاد الطریق، قطب العلوم، تاج العارفین، تاج العرفا، تعبیر میکنند. وی در بغداد زندگی میکرده و در اصل اهل نهاوند و خواهرزاده سری سقطی بوده و حدود سال 220 هجری هم به دنیا آمده و در 7 سالگی به تحصیل فقه و علوم رسمی پرداخته و فقه را نزد ابوعلی شاگرد امام شافعی تحصیل کرده است. در علم تفسیر، اشارات، کلام و بیان دقایق قرآن مجید، شخصی بصیر معرفی شده است. در حدیث شاگرد سفیان ثوری است؛ همان کسی که تا آخر عمر خود با امام صادق «ع» دعوا داشته و مرتب میخواسته به امام اشکال بگیرد. وی در مسائل عرفانی از حارث بن اسد محاسبی و سری سقطی و شیخ محمد علی قصاب استفاده کرده؛ اما خرقه از سری سقطی گرفته است. بحثهای مختلفی درباره ایشان است. برای نمونه، در یک شبانهروز 300 رکعت نماز، سیهزار تسبیح به جا آورده و در طول 20 سال، در هفته یک بار غذا میخورده، ولی اما انسانی بسیار تنومند و فربه بوده است؛ به همین خاطر، مردم شک داشتند که این چه زاهدی است که هفتهای یک بار میخورد، فربه و چاق است. شیخ عطار نقل کرده که وقتی از شیخ پرسیدند که هیچ مرید را از درجه پیر بالاتر باشد، گفت: باشد و برهان او ظاهر است و جنید را بالای درجه من است. بعضی از صوفیان متأخر اصرار دارند که ایشان شیعه اثنا عشری است. معصوم علیشاه، نویسنده طرایق الحقایق بدون ذکر مدرک ادعا میکند که جنید از ناحیه مقدس ولی عصر «ع» اجازه گرفته است. به چه دلیل؟ میگوید فیض حضوری امام علی النقی و امام حسن عسکری (علیهما السلام) فائض شده و تا اواسط زمان غیبت صغرا را درک کرده و ریاضات فوقالعاده کشیده و از آن جمله پیاده طی مراحل کرده و سی حج بجای آورد و سی سال بعد ازادای نماز خفتن تا وقت فریضه صبح برپای ایستادی و الله میگفتی و بدان وضو، نماز صبح گزاردی و چندی در جامعه بغداد وعظ میگفت. اما این نسبتها هیچ دلیل و مدرکی ندارد. آقای سلطان حسین تابنده، در کتاب «نابغه علم و عرفان» میگوید: «شیخ جنید در زمان حسن عسکری «ع» از طرف ایشان مجاز در دعوت بوده و در زمان قائم «عج» نیز آن سمت را داشت؛ ولی بیعت او توسط شیخ سری سقطی است.» در جای دیگر میگوید: «و چون زمان او مقارن با زمان غیبت بود، اجازه از طرف حضرت قائم «ع» داشته است.» و در جای دیگر میگوید: «جنید هم از شیعیان و درک خدمت حضرت هادی و حضرت عسکری و حضرت حجت علیهم السلام کرد.» این مدعیات، علاوه بر تهافت داشتن، مدعیاتی بی دلیل تلقی میشوند. همه این مطالبف حرفهای متأخرین از صوفیه برای مشروعیت بخشیدن به سلسله خودشان است. اینها برای این که به سؤال پاسخ دهند که شما چگونه شیعه هستید، در حالی که مشایختان، سنی مذهبند؟ تلاش میکنند تا همه اقطاب سلسله را شیعه معرفی کنند. جنید بغدادی، شافعی المذهب بوده و در هیچ کتاب رجالی و حتی طبقات الشافعیه نیامده است که جزء سفرا یا نواب حضرت حجت بوده باشد. دوازدهمین پرسش این که وقتی اجازات مشایخ گنابادیه مانند: اجازات محمد کاظم اصفهانی تنباکو فروش معروف به سعادت علیشاه و اجازه ملا سلطان گنابادی بررسی میشود، ساختگی بودن اجازات آنها کشف میشود؛ برای نمونه اجازهای که از سعادت علیشاه برای ملاسلطان محمد گنابادی منتشر شده مبتلا به اشکالاتی است که باید جناب مجذوب علیشاه، قطب فعلی این سلسله به آنها پاسخ دهد. اولاً: سعدت علیشاه سواد علمی نداشته؛ بنابراین ظاهراً شخص دیگری این حکم را نوشته و با مهر جعلی سعادت علیشاه ممهور کرده است؛ زیرا عبارتهای فرمان، دارای واژگان عربی و صوفیانه تخصصی است که با سطح ادبیات سعادت علیشاه سازگار نیست. تابنده نیز در نابغه علم و عرفان اقرار میکند که حکم ملاسطان به خط ملاغلام حسین نگاشته شده است؛ ثانیاً: مهری که فرمان سطان محمد گنابادی با آن ممهور شده، با مهر سعادت علیشاه فرق دارد. بر مهر فرمان سلطان محمد گنابادی. " یا امام موسی کاظم " نقش بسته است؛ در حالی که مهر سعادت علیشاه که همیشه از آن استفاده میکرد، نقش «محمد کاظم ابن محمد مهدی» را دارد. آقای تابنده نیز در کتاب «نابغه علم و عرفان» پاسخی برای این اشکال کلیدی ندارد؛ ثانیاً: از آوردن اسم میرزا عبدالحسین در فرمان جانشینی سلطان محمد گنابادی در کنار ملا سطان علی، فهمیده میشود که این حکم، اساساً حکم اذن در ارشاد بوده، نه حکم قطبیت؛ چون در احکام ارشادی اسم چهار یا پنج نفر هم ممکن است ذکر شود؛ اما هیچگاه اسم چند نفر در حکم قطبیت بیان نمیشود. بنابراین اگر واقعاً این نامه را سعادت علیشاه نوشته باشد و فرضاً امضا و مهر را هم بپذیریم. حسن ظن ما این است که بگوییم سعادت علیشاه به او و میرزا عبدالحسین اذن ارشاد داده است، نه اجازه قطبیت؛ رابعاً: علامتها و قرینههایی در عبارت حکم، دلالت دارد بر این که حکم مذکور بعد از مرگ سعادت علیشاه نوشته شده است؛ برای نمونه بعد از ذکر نام سعادت علیشاه عبارت «طاب ثراه» هست که نشان دهنده آن است که در زمان نوشتن نامه، سعادت علیشاه در قید حیات نبوده است؛ خامساً: نام اصلی جناب ملا سلطان، ملاسلطان محمد است؛ در حالی که در این فرمان، این گونه آمده است: «برادر مکرم آخوند ملا سلطان علی» و معمولاً در فرمانهای قطب، اول اسم کامل و واقعی جانشین را مینویسد و بعد لقب طریقتی او را ذکر میکردند؛ اما در این فرمان، نام ملا سلطان علی برده شده و این هم دلیلی دیگر بر جعلی بودن حکم است. شاید ملا سلطان علی شخص دیگری بوده و بعد ملا سلطان محمد این حکم را به نام خودش جا زده و خودش را قطب معرفی کرده است. سیزدهمین پرسش به آسیبهای رفتاری، و اخلاقی، انتقامجویی و قدرت طلبی نورعلیشاه مربوط است. مؤلف کتاب نابغه علم و عرفان نیز برای توجیه رفتارهای خشونتآمیز نورعلیشاه میگوید: کسانی که خود را برای کشتن آن جناب (ملا سلطان) در آن شب آماده کرده بودند، پنج نفر بودند: عبدالکریم فرزند حاج ابوتراب، میرزا عبدالله فرزند ملا محمد که همشیرزاده آن جناب بود، جعفر بیدختی، حسن مطلب نوقابی و مهدی فرزند ملا علی تربتی. این نویسنده در جای دیگر، قاتلان سلطان محمد را نه نفر معرفی میکند؛ در حالی که مطابق مستندات، تنها جعفر بیدختی به دلیل شهوترانیهای نورعلیشاه و انتقال به سلطان محمد و بیتوجهی او از رفتارهای ناپسند فرزندش و فتوای آخوند خراسانی، به تنهایی دست به خفه کردن سلطان محمد زد و دیگران هیچ مشارکتی در این امر نداشتهاند. نورعلیشاه، با بهانه انتقامجویی، بسیاری از مردم بیگناه را به قتل رساند یا شکنجه کرد. آقای مجذوب علیشاه که قطب طریقتی سلسله گنابادیه را به عهده دارد، چه توجیهی درباره این نوع شرارتها و رفتارهای خلاف شرع دارد؛ آن هم از سوی قطبی که مدعی هدایت خلق به سوی خدا است. .
پرسمان دانشگاهیان
تماس با ما
آدرس : آزمايشگاه داده کاوي و پردازش تصوير، دانشکده مهندسي کامپيوتر، دانشگاه صنعتي شاهرود
09111169156
info@parsaqa.com
حامیان
همكاران ما
کلیه حقوق این سامانه متعلق به عموم محققین عالم تشیع است.