ادیان و مذاهب /

تخمین زمان مطالعه: 10 دقیقه

مسیحیان دقیقا چه اعتقادی نسبت به حضرت عیسی دارند؟ چرا عیسی پسر خدا یا خدایی که به شکل انسان به زمین آمده نیست؟


1ـ در مورد اعتقاد مسیحیان به حضرت عیسی ـ علیه السلام ـ میتوان گفت که آنان در باره خداوند قائل به تثلیث یعنی پدر، پسر، روح القدس هستند یعنی میگویند: پدر خداست، پسر خداست، روح القدس خداست اما این سه خدا یک خدا را تشکیل میدهند این سه از لحاظ قدرت و عظمت برابرند و هیچ یک پیش از دیگری به وجود نیامده است و هر سه ازلی هستند. مسیحیان حضرت عیسی ـ علیه السلام ـ را انسانی میدیدند که تولد یافته و پس از مدتی زندگی کردن وفات کرده او تا آخر زندگیش یک موجود انسانی بود، اما انسانی که خداوند به عنوان پسر خویش پذیرفته بود و نیز معتقدند که حضرت عیسی ـ علیه السلام ـ از قدیم بوده آنان معتقدند که مسیح شخصیتی با ذوات الهی و بشری است و او را با ارزشترین نمایه خدا و بشریت میدانند او هم انسان است و هم خدا. که هر کدام آثار ویژه خود را دارد که ترکیب شده و هماهنگ میباشند. با این بیان مسیحیان زندگی حضرت عیسی را به سه مرحله تقسیم کرده اند. 1ـ تولد حضرت عیسی ـ علیه السلام ـ از قدیم بوده است یعنی به مدتها پیش از تولد او بر روی زمین باز میگردد. در کتاب مقدس در میکاه 5 در مورد حضرت عیسی میگوید که «از تو (بیت لحم) کسی برای من ظهور خواهد کرد که از ازل بوده است» و خود حضرت عیسی در یوحنا 8: 23 میگوید «شما از پایین هستید و من از بالا، شما متعلق به این جهان هستید ولی من نیستم...». بنابر اعتقاد آنان اولین کسی را که خداوند آفرید عیسی ـ علیه السلام ـ بود و نخست زاده تمام آفریدگان میباشد و آن چه در آسمان و بر زمین است از چیزهای دیدنی و نادیدنی از طریق عیسی آفریده شده (کولسیان 1: 15 ـ 16) در واقع عیسی ـ علیه السلام ـ تنها موجودی است که خداوند به دست خود آفریده و به همین سبب است که «یگانه پسر» خدا نامیده شده این نخست زاده عزیز خدا در تمام مدت نزد او بود و دوشادوش خداوند کار میکرد و این هم نشینی عیسي با خدا و همکاری نزدیک آن دو بود که خصوصیات خدا در عیسی کاملاً شکل گرفت. 2ـ عیسی ـ علیه السلام ـ از مادرش مریم بدون پدری انسانی به دنیا آمد. به همین دلیل نقصهایی که انسانها از آدم به ارث بردهاند در او موجود نبود. تا سن سی سالگی در شهر ناصره زندگی میکرد و در همین سال نزد یحیی تعمید دهنده رفت تا در رود اردن به دست او تعمید بگیرد پس از تعمید در همان لحظه که عیسی از آب بیرون میآمد آسمان باز شد و یحیی روح خدا را دید که به شکل کبوتری پائین میآمد و بر عیسی قرار گرفت آن گاه ندایی از آسمان در رسید که این فرزند عزیز من است که از او خشنودم (متی 3: 16 و 17) 3ـ عیسی در سن 33 سالگی بر روی چوب شکنجه و اعدام شد اما مرگ عیسی پایان زندگی وی نبود بلکه خدا او را با بدنی روحی رستاخیز داد و پس از آن به گفته کتاب مقدس «به دست راست خدا بنشست» عبرانیان 10: 12 و 13 که پس از مدتی باز خواهد گشت. حال اغلب مردم مسیحی جهان به تثلیث معتقدند و اعتقاد بنیادی کلیساها میباشد و در اعتقاد آن ها مسیحیان کسانی هستند که مسیح را به عنوان خدا (با توضیحاتی که داده شد) پذیرفتهاند، بنابر این تثلیث را به عنوان «یک خدا در سه شخص» در نظر میگیرند و هر کدام از آنها را بدون آغاز میدانند و از ازل بودهاند و میگویند که تک تک آن ها قادر مطلق هستند و هیچ یک بر دیگری برتری ندارند. با این همه هنوز نتوانستهاند، به این سوال پاسخ دهندکه چگونه میشود یک چیز سه تا باشد و یا سه چیز یکی باشد و با وجود تثلیث چگونه میتوان از تجسم و تشبیه تبری جست. اشکالی که بر اين عقيده مسيحيان پيش ميآيد، اينست كه آيا حضرت عيسي ـ عليه السّلام ـ با خداوند يكي مي باشند. بدان معنا كه آيا يك وجود هستند و يا دو وجود؟! اگر يكي باشند، آيا مركب است يا نه؟ اگر مركب باشد، لازم ميآيد كه ذات خداوند محتاج به غير باشد. و آن محال است. چون او علت العلل است. و اگر دو تا باشند. حلول و يگانگي معنا ندارد. چون در دوئيت بايد يك اشتراك و امتيازي باشد، تا دو تحقق يابد و اگر امتيازي بود يگانگي نيست. و لفظ مولود نسبت به حضرت عيسي ـ عليه السّلام ـ ميرساند كه ممكن الوجود است نه واجب الوجود بالذات. كه اگر واجب الوجود بالذات باشد، اولاً دو تا واجب الوجود با لذات لازم ميآيد و ثانياً چون ممكن الوجود محدود است و هر محدودي نياز به نامحدود براي وجود خود دارد. اصلاً نميتواند واجب الوجود باشد. و اما ازلي و ابدي بودن مخصوص و از صفات ذات خداوند است. كه هر يك عين ذات اقدس اوست نه زائد و قائم، كه در وجودش محتاج به غير باشند. زيرا هر چه به ذات خود موجود باشد و در وجود محتاج به غير نباشد و به عبارت اخري ذاتش در تحقق مستقل به خود باشد فنا و عدم در آن راه ندارد، پس چون اين معني را كه فنا و عدم در آن راه ندارد اگر نسبت به زمان گذشته و سابق دهي و گويي هرگز فاني و معدوم نبوده تعبير از آن به ازلي شود و چون همين معني را به زمان آينده نسبت دهي و گويي فنا و عدم هرگز بر آن راه نخواهد يافت تعبير از آن به ابدي ميگردد و اينكه ازليت و ابديت عين ذات اقدس اوست به سبب همان است كه وجود عين ذات اقدس او باشد و اما اين كه غير از ذات اقدس او كسي ازلي و ابدي نيست به سبب آنست كه همه در وجود محتاج به غير يعني مفتقر به واجب الوجودند زيرا كه ممكن الوجود آنست كه وجود و عدمش هر دو خارج از ذاتش بوده باشد. يعني در حد ذات خود نه وجود داشته باشد و نه عدم پس وجود و عدم هر يك نسبت به ذات وي مانند دو كفه ميزان متساوي باشد و هيچ يك ترجيح بر ديگري نداشته باشد و از آنجائي كه عدم و نيستي محتاج به علت نيست پس نفس عدم علت وجود مرجع عدم باشد يعني مادامي كه سبب و علت وجودي پيدا نشده در كتم عدم باقي است پس چون علت وجودش تحقق يافت موجود مي شود و اين معني را حضرت عيسي ـ عليه السّلام ـ در تمام ظهور و بروز آشكار فرموده است. خلاصه اگر حضرت عيسي ـ عليه السّلام ـ مخلوق و انسان نباشد، و خدا باشد يا در ذات خداوند است يا خارج از آن اگر خارج باشد خداوند محدود مي شود و اگر داخل ذات خداوند باشد واجب الوجود مي شود. و هر دو بيانگر احتياج است كه علتي قوي تر بايد احتياج خدا را بر طرف كند و احتياج يعني ممكن الوجود. و اگر در ذات و خارج نباشد. و مخلوق باشد خداوند خالق او است بنابراين حضرت عيسي ـ عليه السّلام ـ نيز مخلوق خداوند است نه پسر او و نه محل حلول خداوند .... . و براي آگاهي از سخنان حضرت عيسي ـ عليه السّلام ـ مبني بر حادث و ممكن الوجود بودن خود به انجيل يوحنا باب پنجم و چهاردهم و دوازدهم، سيزدهم، بيست و يكم ... رجوع شود. خداوند نه روح است و نه جسم و نه جوهر و نه عرض كه جميع اينها مخلوقات اوست و هيچ يك از اجسام و جواهر و اعراض نه ازلي مي‌باشد و نه ابدي بلكه جميع حادث ميباشند. و هر حادثي به محدث نيازمند است. لذا حضرت عيسي ـ عليه السّلام ـ حادث و ممكن الوجود است و امكان ندارد او نيز قديم بالذات باشد. چون قديم بالذات يعني كمال مطلق، و حادث يعني ناقص. پس چگونه ممكن است ناقص در عين اينكه ناقص و محدود است كامل و نامحدود هم باشد و يا نامحدود، محدود و ناقص باشد. اين اجتماع نقيضين خواهد بود كه محال است تحقق يابد. كه اگر خداوند در حضرت عيسي ـ عليه السّلام ـ حلول كند اولاً او بايد در حد حضرت عيسي ـ عليه السّلام ـ كوچك و محدود شود و دوماً ساير اماكن و اشياء ديگر از او خالي مي مانند و از فيض او محروم مي شوند يعني اماكني و اشيايي وجود دارد كه خداوند از آنان خالي و نسبت به آنان بي توجه است كه با فلسفه خلقت سازگاري نخواهد داشت. افزون بر اينها: مسيحيان هيچ دليل تاريخي نتوانسته و نمي توانند اقامه کنند که مسيح فرزند خداست بلکه يک سلسله توهمات پولس باعث اين عقيده در ميان آنان گشته است بنا بر اين مسيحيت پولسي که بر توهمات و خيالات پولس مبتني مي باشد غير از ديني است که حضرت مسيح آورده است و لذا در اناجيل همنوا (متي و لوقا و مرقس) هيچ اثري از تثليث و فرزندي مسيح ـ عليه السلام ـ ديده نمي شود. پس سزاوار نيست که انسان خود را در قيد و بند امري قرار دهد که اصلا واقع نشده است. ثانیا اینامکان وجود نداردکه غیر خدا چه حضرت عیسی(ع) و چه غیر او خدا باشد و این چیزی اسا که حتی در حیطه قدرت خداوند قرار نمیگیرد با اينکه قدرت و اراده خداوند مطلق و غير محدود است و هيچ ترديدي در آن وجود ندارد لکن برخي از محلها قابليت قدرت خدا را ندارند. يعني فقط ممکنات است که قابل و محل قدرت خدا ميباشند، اما ممتنعات ذاتي و واجبات ذاتي اين قابليت را ندارند و عدم قابليت آنها دليل بر محدوديت قدرت خدا نيست. مثلاً صفات ذاتي خدا از قبيل علم، قدرت، حيات و امثال آنها ذاتاً مثل خدا واجب هستند. چون عين ذات خدا مي–باشند، لذا اين اوصاف محل قدرت خدا قرار نميگيرند، پس اين سخن که آيا خدا ميتواند علم خودرا از بين ببرد يا قدرت خود را زايل کند و يا آنها را به وجود آورد سخن بي مبنا است و اصلاً چنين سوالي موضوعيت ندارد. همين گونه است ممتنعات ذاتي. يعني اموري که تحقق آنها ذاتاً محال است و ذاتاً ناشدني است، محل براي قدرت خداوند قرار نمي گيرند و ذاتاً اين قابليت را ندارند. مثلاً وجود خدايي غير از خداي واحد ذاتاً محال است و لذا قدرت خدا به آن تعلق نميگيرد. و همين طور هر چيزي که به تناقض منتهي گردد، ذاتاً تحقق آن چيز محال است. بنا بر اين اگر خداوند خدايي مثل خودش خلق کند تناقض آن اين است که اين خداي مخلوق بايد هم واجب بالذات باشد و هم ممکن بالذات زيرا چونکه قبلاً وجود نداشته است و بعداً حادث گرديده و توسط خدا مانند ساير ممکنات خلق شده است از ين جهت ممکن بالذات خواهد بود و از طرف ديگر چون از تمام جهات مانند خداست بايد واجبالوجود باشد بنابر اين قبل از اينکه خدا آن را خلق کند وجود داشته است و اين تناقض صريح است که با هيچ قانون و معياري قابليت تحقق را ندارد تا خداوند آن را خلق کند. خداوند واضع و جاعل قانون تناقض نميباشد تا گفته شود چون خدا آن را وضع نموده پس ميتواند آن را بردارد و در صورت برداشتن آن ديگر اجتماع نقيضين و ارتفاع نقيضين محال نخواهد بود. زيرا چيزي که ذاتاً تحققش محال است و يا ذاتاً تحققش واجب است قانون بردار نيست تا قابل جعل باشد يا نباشد. محدوده قانون و سنت الهي عالم ممکنات است و در اين عالم قدرت و اراده او بي نهايت ميباشد و هيچ نوع محدوديتي ندارد. در عالم ممکنات نيز کار هاي قبيح از خدا صادر نميشود هر چند قدرت بر آن را دارد. مثلاً خداوند کسي را به چيزي که از طاقت او خارج است مکلف نميگرداند با اينکه قدرت بر اين کار را دارد. مساله حلول خدا در بدن حضرت مسيح ـ عليه السلام ـ و يا فرزندي حضرت مسيح براي خداوند از اموري است که تحقق آنها ذاتاً محال است و هيچ ربطي اثباتاً و نفياً به قانون و سنت الهي ندارد تا موجب محدوديت قدرت و اراده خدا گردد. استحاله تناقض در برداشتن واجبات ذاتي و نيز در پديد آمدن ممتنعات ذاتي ربطي به عقل انساني ندارد بلکه اگر هيچ انساني هم نباشد اين استحاله در نفس الامر جايگاه خود را دارد. .

مرجع:

ایجاد شده در 1400/10/19



0 دیدگاه
برای این پست دیدگاهی وجود ندارد

ارسال نظر



آدرس : آزمايشگاه داده کاوي و پردازش تصوير، دانشکده مهندسي کامپيوتر، دانشگاه صنعتي شاهرود

09111169156

info@parsaqa.com

حامیان

Image Image Image

همكاران ما

Image Image