شناخت حقیقت انسان /

تخمین زمان مطالعه: 20 دقیقه

حقیقت انسان چیست ؟


دانشجوی گرامی! سوال شما بسیار جامع و فراگیر است و اگر بخواهیم به تمام زوایای آن اشاره کنیم مثنوی هفتاد من کاغذ شود. بنابراین به پاسخ قسمتی از سوال به انداره ای که فرصت به ما اجازه می دهد, اشاره می نماییم.حقیقت انسان همان روح و قلب و نفس اوست و این تعبیرات مختلف مثل روح و قلب و نفس همگی به حقیقت و معنای واحدی اشاره دارند و آن بعد مجرد انسان و حقیقت خود است, با این تفاوت که وقتی این واژگان با هم و در کنار هم استعمال می شوند هر یک به شان خاصی از بعد مجرد انسان اشاره می کنند و هنگامی که تک تک استعمال می شوند به همان حقیقت واحد اشاره می نمایند.به بعد مجرد انسان روح گفته می شود چون منبع زندگی و حیات انسان است, به آن عقل می گویند چون نیروی درک, محاسبه , مقایسه , نتیجه گیری و عاقبت اندیشی در آن نهفته است, به آن نفس اطلاق می شود, چون به مدیریت بدن و بعد طبیعی انسان می پردازد و به آن قلب گفته می شود چون مرکز تحول , دگرگونی, عواطف و حالات مختلف آدمی است.و این همه شئون مختلف خود حقیقی انسان است. انسان از همان آغازین زمانی که خود را می شناسد با خود و حقیقت خود آشناست و خود را گم نمی کند و این خود و حقیقت او هرگز دستخوش تغییر و تبدیل و افزایش و نقصان نمی گردد پس از سال ها وقتی که «من» می گوید، اشاره به همان حقیقتی می کند که در ایام طفولیت به آن اشاره می کرد و این امری وجدانی و یافتنی است و نیازی به استدلال ندارد. به همین خاطر حتی بدنش را به آن حقیقت نسبت می دهد و می گوید: بدن من، سر من دست من، و اگر بدن انسان همان حقیقت انسان باشد معنا ندارد بگوید: دست من و یا سر من.اعضایی مثل چشم و گوش و زبان، از ابزار و ادوات روح انسان هستند، در واقع دیدن و شنیدن و صحبت کردن، کار روح و حقیقت انسان است ولی توسط این ابزار انجام می گیرد. به همین علت انسان گاهی در درونش بدون کمک گرفتن از زبان گفتگو دارد و با خود حرف می زند.در هنگام حرف زدن, حقیقت ما است که سخن می گوید نه این که قلب ما مخاطب باشد. یعنی اصلا گوینده همان قلب و حقیقت و روح ما است، منتهی ما چون خود را و حقیقت خود را بدن خود تصور کرده ایم، سخن گفتن را کار زبان و دهان می دانیم و می پنداریم که مخاطب آن، قلب و درون ما است.گاه انسان خیره خیره به چیزی نگاه می کند ولی چون غرق در اندیشه و تفکر است آن را نمی بیند و این دلیل بر آن است که دیدن کار روح است نه چشم وگرنه اگر دیدن کار چشم می بود به محض نگاه به چیزی باید آن را می دید و نیز گاهی در میان جمعی نشسته ولی او هیچ حرفی از سخنان آنان را نمی شنود چون روح و حقیقتش متوجه جای دیگر و کار دیگر است.آنچه هنگام مرگ از انسان گرفته می شود ابزار مادی تن او است و قوای روحانی و معنوی با انسان منتقل و در آخرت کاربرد خواهد داشت.توضیح بیشتر:معنای نفس:«نفس» در لسان عرب و کتاب و سنت و اشعار و بیانات فارسی و عربی، در معانی متعدد استعمال شده است که از جمله به بعضی از موارد آن اشاره می شود.معنی اول این است که نفس گفته می شود و از آن، آن حیثیّت و ناحیه وجود انسان قصد می شود که اگر کنترل نشود و عقل با کمک نیروی بازدارنده ایمان آن را در حد اعتدال بین افراط و تفریط نگاه ندارد، سبب شقاوت و سقوط انسان می گردد؛ باید عقل با نیروی بازدارنده و رانندة ایمان، نفوسی را که سستی و وقوف و عقب ماندگی و تنبلی دارند به پیش براند و نفوس حادّ و سرکش و افراطی را از طغیان باز دارد. این بعد وجود انسان، همان غرائز گوناگون او مثل غریزه شهوت، غضب، حب نفس، حب جاه و سایر میلها و غرائز است که اگر چه همه را تحت سه قوة «شهویه» و «غضبیه» و «واهمه» می شمارند، وجود انسان میدان عملیات این غرائز و تنازع آنها است و به این ملاحظه نفس در برابر عقل گفته می شود.معنی دوم این است که گاهی نفس گفته می شود و از آن یکی از حالات و شؤون مختلف آن قصد می شود مانند«نفس امّاره» که صاحب خود را به بدی امر می کند.معنای عقل:در آیات و روایات - که دو منبع اصلى و اصیل شناخت اسلام است - به طور صریح از «عقل» تعریفى ارائه نشده و به صورت مرسوم در باب تعریفات، ماهیت آن در قالبى مشخص مطرح نگشته است؛ امّا با تعابیر و لحن هاى گوناگون به صفات و لوازم عقل و عاقل اشاره شده که بدین وسیله مى توان تا اندازه اى به برخى از شعاع هاى «عقل» دست یافت. از این رو، با استفاده از قرآن و احادیث کوشش مى کنیم در این مجال اندک برخى از این شعاعها را در ذیل چند امر بیان کنیم:1- معناى اصلى عقل، بستن و نگه داشتن است و به همین جهت ادراکى که انسان دل به آن مى بندد و چیزى را با آن درک مى کند، عقل نامیده مى شود. همچنین نیرویى که به واسطه آن خیر و شر و حق و باطل را از یکدیگر تشخیص مى دهد، عقل نام دارد و مقابل آن جنون، سَفَه و جهل است. در دیدگاه قرآن، عقل موهبتى الهى است، که آدمى را به سوى حق هدایت مى کند و از گمراهى نجات مى دهد. به فرموده علامه طباطبایى: «قرآن شریف عقل را نیرویى مى داند که انسان در امور دینى از آن بهره مند مى شود و او را به معارف حقیقى و اعمال شایسته رهبرى مى کند و در صورتى که از این مجرا منحرف گردد، دیگر عقل نامیده نمى شود. منظور از عقل در قرآن شریف، ادراکى است که در صورت سلامت فطرت، به طور تامّ براى انسان حاصل مى شود». المیزان، ج 2، ص 250.2- در قرآن کریم 49 بار از مشتقات ماده «عقل» استفاده شده است و در عین حال، واژه هاى دیگرى مترادف با عقل تلقى گشته است همچون حلم (طور/32)، نُهى (طه/54 و 128)، حجر (فجر/5)، قلب (ق/37، حج/46، توبه/87 و 127) و لُبّ (آل عمران/7، رعد/19، زمر/18، غافر/54).3- در روایات نیز عقل، ابزارى براى شناخت حقایق تلقى شده است. امام صادق(ع) در عبارتى از یک روایت بسیار جالب و طولانى مى فرماید: « ... عقل است که خدا انسان ها را به آن آراسته و روشنى بخش آنان قرار داده است. پس بندگان به واسطه عقل، آفریدگار خود را شناخته و خوب را از بد تمیز داده اند؛ و شناخته اند که تاریکى در نادانى و روشنایى در آگاهى است. این چیزى است که عقل، آنان را به آن رهنمون شده است...».اصول کافى، ج اوّل، کتاب العقل و الجهل، روایت 35.4- از مجموع روایات در باب خلقت «عقل»، چنین استفاده مى شود که عقل داراى دو قوس صعود و نزول است و از آن به اقبال (روى آوردن) و اِدبار (بازگشتن) تعبیر شده است نگا: اصول کافى، ج اوّل، صص 10-21. با توجه به مضامین احادیث و تفاسیر اندیشمندان بزرگ اسلامى؛ اقبال عقل، اقبال به عالم طبیعت، اجسام، مواد و عالم کثرت است ودر همین عالم است که عقل در نازل ترین مرتبه خود قرار مى گیرد و مردم آن را گاه در امور معاش و گاه در امور معاد خود به کار مى گیرند. عقلِ نزول کرده همان عقلى است که گاه براى فراگیرى علوم مختلف و بدست آوردن و حفظ تجربه ها از آن استفاده مى شود: «العقل حفظ التجارب»؛ عبدالواحد آمدى، شرح غرر الحکم و دررالکلم، شارح و مترجم جمال الدین محمد خوانسارى، ج اوّل، ص 177.اما ادبار عقل، یعنى پشت کردن به این عالم و رجوع به سوى جایگاه اصلى آن که همان عقل توحیدى و الهى است. دراین باب نگا: محمد بن ابراهیم، صدرالدین شیرازى، شرح اصول الکافى، تصحیح محمد خواجوى، ج اوّل، ص 403.از عقلِ به این سو افتاده به عقل «اکتسابى»، عقل «جزئى»، عقل «بشرى»، عقل «دنیایى» و از عقل به آن سو نظر کرده به عقل «آخرتى»، عقل «الهى»، عقل «کلى» و عقل «خدادادى» نیز تعبیر مى کنند.عقلِ کل را گفت «ما زاغَ الْبَصَر»عقلِ جزوى مى کند هر سو نظرعقلِ «ما زاغ» است نور خاصگان عقل زاغ، استاد کور مردگان مثنوى/4/1310 - 1309.5 - لسان آیات و روایات، بیانگر این حقیقت است که از منظر اسلام، عقل جزئى باید به منشأ خود؛ یعنى، عقل کلى متصل شود و عقل بشرى رنگ عقل الهى به خود گرفته، عقل دنیایى عقل آخرتى گردد. عقل اکتسابى باید در راستا و خدمت عقل خداداى باشد. «عقل کلى» همان عقلى است که موجب هدایت و وصول به مقصد مى شود و عقل الهى همان عقلى است که خود را تحت فرمان الهى قرار داده، تخطّى در برابر او را روا نمى دارد. از همین رو براى آن که عقل جزئى و نزول یافته با مبدأ خود ارتباط یافته، سیر صعودى خود را به موطن اصلى اش آغاز کند؛ و در پرتو این سیر و اتصال و توجه، بتواند راهنماى انسان باشد؛ در اسلام تعقل و پرهیزگارى مقارن با یکدیگر مطرح شده است. براى نمونه نگا: غافر/3. در این باب، سخن علامه طباطبایى(ره) خواندنى است: «شکى نیست که قرآن مجید و روایات، تقوا را در جانب علم معتبر مى دانند؛ اما این براى آن نیست که در برابر تفکر منطقى - که فطرى است و انسان آن را به ناچار به کار مى برد - تقوا و یا تقوایى که با تفکر باشد، به عنوان راه مستقل و جدایى قرار داده شود؛ و تردیدى نیست که انسان تنها با پدیدآوردن مقتضیات قواى شعورى مى تواند بر افکار خود تسلّط یابد و به معارف خود وسعت بخشد. افراط و تفریط انسان در پیروى قوه اى از قواى خود موجب مى شود که در افکار و معارفش انحراف پدید آید؛ زیرا در اثر افراط، تمام خواسته هاى آن قوه را عملى مى سازد و آن را بر سایر تصدیقات و افکار قواى دیگر مقدم مى دارد؛ و از مقتضیات دیگر قوا غفلت پیدا مى کند. بنابراین، معارف حقّه و علم هاى سودمند، تنها در صورتى فرا چنگ مى آید که بشر اخلاق خود را اصلاح کند و فضایل انسانى و ارزنده خود را کامل نماید که این همان تقوا است. قرآن کریم، به خاطر استقامت فکر و صواب بودن علم و خالى بودنش از خیالات حیوانى و القائات شیطانى، تقوا را در تفکر و تعّقل شرط دانسته است؛ نه این که در مقابل تفکر منطقى، تقوا را هم -مانند تذکر راه مستقل و جدایى قرار دهد». المیزان، ج 5، صص 270-267.باز عقلى کاورمد از عقل عقل کرد از عقلى به حیوانات نقل عقل کامل را قرین کن با خردتا که باز آید خرد زان خوى بدمثنوى/1/3220 و 5/738.6- اسلام عقل را حجت دانسته است. بسیارى از آیات و روایات به صورت هاى گوناگون بر سندیت و حجیّت عقل در معارف صحه گذاشته و بر تعقّل و تفکر در نظام آفرینش تشویق و تأکید کرده است. به بیان دیگر، دعوت فراوان قرآن مجید به تدبّر و تفکر؛ بدون این که عقل و نتیجه استدلال عقلى داراى حجیّت باشد، بى معنا و لغو خواهد بود. از سوى دیگر، این که خداوند متعال در موارد متعددى از کفار و مشرکان خواستار اقامه برهان شده است، نشانه آن است که استدلال منطقى که توسط قوه عقل صورت مى گیرد، حجّت است و هر دو طرف خصم مى توانند براى اثبات مدعاى خویش، بدان استناد کنند. در این باب نگا سوره هاى : انفال/22 و یونس/100، بقره/111، انبیاء/22.7- قرآن و روایات، روش چگونگى استفاده از عقل را به صراحت مطرح ننموده و معین نکرده است؛ بلکه با تعابیر گوناگون به آنچه مردم بر حسب عقل هاى فطرى و ادراکات مستقر در جان خود مى فهمند، حواله داده است. اکنون این سؤال رخ مى نماید که این راهى که به حسب فطرت بشرى مى شناسیم، چیست؟ علامه طباطبایى به این پرسش چنین پاسخ مى دهند:«ما در هر چه شک مى کنیم، در این تردیدى نداریم که یک سلسله حقایق خارجى و واقعى و مستقل و جداى از رفتار ما وجود دارد؛ مانند: مسائل مبدأ و معاد و یا مسایل ریاضى و طبیعى؛ ما وقتى بخواهیم به طور یقینى به آنها دست یابیم، یک مجموعه قضایاى اوّلى و بدیهى که قابل شک هم نیست، بر مى گزینیم و سلسله قضایاى دیگرى را که لازمه دسته اول است، بدان اضافه مى کنیم؛ و با یک ترتیب فکرى خاصى مرتّب مى کنیم و در نهایت مطلوب خود را به دست مى آوریم. این اَشکال و مواد اوّلیه، امور بدیهى بوده، به گونه اى که فطرت سلیم و بى شائبه در آنها دچار شک نمى شود؛ مگر آن که از عقل و فهم سلیمى برخوردار نباشد و در نتیجه این چیزهاى ضرورى را درست تصور نکرده و لذا مفاهیم تصورى و تصدیقى دیگرى را به جاى تصور و تصدیق بدیهى مى گیرد.قرآن کریم، عقول را به استعمال چیزى که در فطرت آن جا دارد و به رفتن راهى که به حسب طبع خود مى شناسد والفت دارد، دعوت مى کند؛ و آن همانا، ترتیب مطالب معلوم براى کشف مجهولات است و آنچه که فطرى عقول است این است که براى به دست آوردن معلومات واقعى، مقدماتى حقیقى و یقینى ترتیب دهد که برهان منطقى چیزى جز همین نیست و براى آنچه که مربوط به عمل است، مانند سعادت و شقاوت و خیر و شر و نفع و ضرر و چیزهایى که باید اختیار و عمل شود و آنها که باید ترک شود که همان امور اعتبارى است، مقدمات مشهوره یا مسلمات را ترتیب مى دهد که جدل منطقى نام دارد و در موارد خیر و شر احتمالى که تنها گمان به خوبى و بدى آنها داشته و یقینى نیست، براى ارشاد و راهنمایى به یک خیر و شر گمانى، مقدمات ظنى و گمانى به کار مى برد و این همان موعظه و پند است که در منطق بدان خطابه گفته مى شود.» المیزان، ج 5، صص 267 و 256 - 255.متفکران اسلامى، بر اساس همین مطالب، منطق اسلامى را پى ریخته اند که متد و روش تعقل و چگونگى استفاده از عقل را مطرح و روشن مى سازد. جهت آشنایى با منطق اسلامى نگا: شرح منطق، محمد مظفر، ترجمه و توضیح على شیروانى.معنای روح:روح در قرآن بـه مـعـنـاى امر خداوند است که همان کلمه ایجاد است و همان فعل مخصوص اوست بدون دخالت اسباب وجودى و مادى و تاثیرات تدریجى آنها در آن. گـاهى این روح به تنهایى توصیف شده است مانند : یوم یقوم الروح و الملائکه صفا ( نباء / 38 ) گاهى همراه با ملائکه توصیف شده است مانند : انزل به الروح الامین على قلبک ( شعراء / 193 ) و گاهى آن حقیقتى است که در همه انسان ها دمیده شده است : ثم سویه و نفخ فیه من روحه ( سجده / 9 ) و گاهى آن حقیقتى است که همراه با مومنان و موید آنان است : اولئک فى قلوبهم الایمان و ایدهم بروح منه ( انعام / 122 ) . گاهى آن حقیقتى است که انبیاء با آن در تماس هستند : و کذلک اوحینا الیک روحامن امرنا ( شورى / 52 ) و گاهى آن حقیقتى است که در حیوانات و گیاهان زنده وجود دارد .روح در حقیقت همان مرکز حیات بخشی بعد مجرد انسان است. زنده بودن و مرگ بستگی به وجود روح دارد.در مورد روح انسانى دو مسأله حائز اهمیت است:1. روح آدمى مجرّد است، یعنى؛ نه جسم است و نه اوصاف امور جسمانى را دارا است؛ نه مکان و زمان دارد نه وزن نه حجم؛ نه طول و عرض و عمق؛ نه محسوس است و نه داراى جزء.2. هویت واقعى انسان را (یعنى آنچه که انسانیت انسان وابسته به آن است) روح تشکیل مى دهد. در آیات مربوط به خلقت انسان، پس از طرح مراحل جسمانى آفرینش انسان از خلقتى دیگر و یا دمیدن روح در او، سخن به میان آمده است. و این نکته نشان غیر مادىبودن روح است. همچنین بقاى انسان پس از متلاشى شدن جسم و تداوم زندگى وى در عالم برزخ (عالم میان دنیا و آخرت) و به تمام و کمال دریافت شدن آن، نشانگر غیر مادى و غیر جسمانى بودن روح است.از سوى دیگر اگر هویت واقعى انسان، به جسم مادى او مى بود؛ باید با مردن و متلاشى شدن جسم، انسان نیز نابود شود، در صورتى که آیات قرآن، بر بقاى انسان پس از متلاشى شدن جسم تأکید دارد و ادله دیگر که جاى طرح آن ها در این جا نیست،(ر.ک: انسان شناسى، مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمینى(ره)، ص 57-56).اما همین حقیقت واحد و مجرد - که آن را روح، نفس، روان و یا جان مى نامیم - مراتب و شؤون مختلفى دارد.در این زمینه حضرت امیرالمؤمنین على(ع) مى فرماید: «اى کمیل! در آدمى چهار نفس است: نفس نامى نباتى، نفس حسى حیوانى، نفس ناطقه قدسى و نفس کلى الهى و هر یک از این چهار را پنج قوه و دو خاصیت است. «نفس نامى نباتى»، داراى قواى پنجگانه است:ماسکه، جاذبه، هاضمه، دافعه و مربیّه و دو خاصیت آن خاصیت افزایش و کاهش است. این نفس از کبد برانگیخته مى شود و شبیه ترین چیزها به نفس حیوانى است. اما نفس حیوانى حسى را پنج قوه است: شنوایى، بینایى، بویایى، چشایی و لامسه و آن را نیز دو خاصیت رضا وغضب است و شبیه ترین چیزها به نفس درندگان و وحوش است.اما «نفس ناطقه قدسى»، براى آن پنج قوه است: فکر، ذکر، علم، حلم و هشیارى. این نفس از چیزى منبعث نمى گردد و شبیه ترین چیزها به نفس فرشتگان است و نزاهت و حکمت دو خاصیت آن است. اما «نفس کلى الهى» داراى این پنج قوه است: هستى در نیستى،نعمت در سختى، عزت در خوارى، فقر در حالت غنا و صبر در بلا و دو خاصیت آن حلم و کرم است.مبدأ این نفس پروردگار عالم است و به او نیز باز مى گردد. خداوند در قرآن مى فرماید: از روح خود در آدم دمیدم و نیز این آیه شریفه، دلیل عود و بازگشت نفس کلى الهى به حضرت حق است که مى فرماید: اى نفس مطمئن خشنود و پسندیده: به سوى پروردگار خودباز گرد. و عقل در میان همه قرار گرفته است تا هر کس از خوب و بدى سخن گوید، آن را به ترازوى عقل بسنجد، (ر.ک: نشان از بى نشان ها، ج اول، ص 203).البته منظور از نفوس چهارگانه، چهار امر منفّک و مستقل و جداى از هم نیست؛ بلکه یک حقیقت است که اگر در تحت تعلیم و تربیت واقع نشود، در همان حدّ نفس نباتى و حیوانى باقى مى ماند. اما اگر در مسیر هدایت و رشد واقع شود وسعت وجودى پیدا مى کند،دقیقا مثل حقیقت نور - که در عین وحدت مراتب مختلف دارد - هم شعله یک شمع نور است و هم تابش پر فروغ خورشید نور است. و لذا این توان و قابلیت در وجود ما گذاشته شده که با تزکیه و ترک «گناهان و آلودگى ها» و کسب «معرفت و حکمت» نور وجود خویشتن را قوت بخشیم و به مراحل عالى نفس (نفس کلى الهى) دست پیدا کنیم. اما در باب تسمیه و نامگذارى مراتب گوناگون بعضى به ساحت هاى پایین و مادون این حقیقت مجرد، اسم «نفس» را اطلاق کرده اند و بر ساحت والایى آن نام «روح» گذاشته اند. به عبارتى ساحت نفس، ساحت تمایز ما ازدیگران و ساحت تفرد انسان است. اما ساحت روح، ساحت عدم تمایز و احساس وحدت با همه هستى است. در مرحله روح، من و تو و او برداشته مى شود و مقام فنا در این ساحت تجلى مى کند و لذا در عالم انسانى، هر چه ژرف تر شویم؛ یعنى، به حقایق عالى مراتب نفس دست پیداکنیم، متعالى تر مى گردیم هر چه در این دریاى بى کران، عمیق تر شویم؛ از لحاظ ارزشى والاتر و سعه وجودى ما بیشتر خواهد شد.از این رو (انا الحق) یک عارف وارسته، چون در مراتب عالى نفس قرار گرفته و به عبارتى در ساحت روح است و احساس وحدت با نظام هستى مى کند و خود را جلوه حضرت حق مى یابد، پسندیده است و یک امر ارزشى است. همان گونه که قطره چون به دریا واصل گشت دریاست.اما آن که در ساحت نفس است، قطره است و «انا» ناشى از خودبینى و نفسانیت انسان است.گفت فرعونى انا الحق گشت پست گفت منصورى اناالحق و بِرَست(مثنوى)معنای قلب:در ابتدا یادآوری می کنیم که مقصود از قلب، قلب فیزیولوژیکی انسان که در دستگاه گردش خون انجام وظیفه می کند نیست، بلکه قلب در اصطلاح قرآنی، پدیده ای غیرمادی است.اما در پاسخ به این سؤال، باید گفت که قلب انسان همان روح اوست با کمی تفاوت. روح که انسانیت انسان به اوست، پدیده ای است فرامادی و دارای نیروهای متفاوت و گوناگون. کارکرد اصلی روح، به بار آوردن حیات و زندگی است. در حقیقت وقتی انسان از آثار حیات، رشد و نمو و تولید مثل و ادراک و احساس و محبت و... برخوردار می شود که روح در او دمیده شود.انسان در سیمای این جهان خویش، علاوه بر برخورداری از امور فرامادی، دارای کالبدی جسمانی و فیزیولوژیکی است که از نظر گاه کلام الهی، روح، تدبیر و اداره آن را بر عهده دارد. پس روح علاوه بر این که از نیروهای فرامادی برخوردار است به خاطر قدم نهادن در جهان مادی، از طریق جسم به حیات ادامه می دهد و در این حیات مدبر بدن است.قلب در قرآن، مرکز احساسات و عواطف است. قلب جایگاه ایمان است و بعضی مواقع دارای انحراف می شود، از برخی آیات هم می توان دریافت که قلب حتی علم حضوری مهم دارد مثل آیه 13 و 14 سوره مطففین. پس در واقع قلب چیزی است که می تواند خدا را مشاهده کند.در نهج البلاغه می خوانیم «لا تدرکه العیون بمشاهده العیان ولکن تدرکه القلوب بحقایق الایمان؛ دل ها او را با حقیقت ایمان در می یابند» بنابراین می توان گفت که قلب از دیدگاه قرآن، موجودی است که هم علم حضوری دارد و هم علم حصولی و هم احساسات و هم ادراک و هیجان ها و عواطف به آن نسبت داده می شود. پس به تعبیر فلسفی یک قوه خاص نیست.قلب بدان جهت قوه خاصی نیست که چیزهای گوناگونی به آن نسبت داده می شود که از جهت ماهیت با هم متفاوت اند، یک دسته از آنها «انفعال» است و دسته دیگر «فعل». پس قلب عبارت است از نفس انسان از آن نظر که دارای ادراکات و احساسات و عواطف است. حتی انتخاب و اختیار نیز در قرآن به قلب نسبت داده شده است (بقره، آیه 225 - احزاب، آیه 5).بنابراین گر بگوییم با توجه به موارد استعمال قرآن، قلب مترادف است با آنچه در فلسفه به نام «روح» نامیده می شود؛ گزاف نیست. تنها چیزی که می توان گفت که به روح نسبت داده می شود و به قلب نسبت داده نمی شود، اعال بدنی است.روح قوه ای عاملی دارد که بدن را به حرکت در می آورد و این به قلب نسبت داده نشده است (به همین جهت گفتیم که روح با قلب کمی تفاوت دارد (معارف قرآن، مصباح یزدی، ج 1، صص 398 - 492).براى مطالعه بیشتر ر.ک:1. کتاب معارف قرآن (خداشناسى - کیهان شناسى - انشان شناسى) آیت الله مصباح یزدى.2. معرفت نفس، آیت الله حسن زاده آملى.3. انسان در اسلام، احمد واعظى، دفتر همکارى حوزه و دانشگاه.4. کیفیت ارتباط ساحت هاى وجود انسان، (مجله حوزه و دانشگاه)، محمد بهشتى.5. حیات جاودانه، پژوهشى در قلمرو معادشناسى، امیر دیوانى.6. رابطه نفس و بدن، (مجله حوزه و دانشگاه)، سید محمد غروى. .

پرسمان دانشگاهیان

مرجع:

ایجاد شده در 1401/03/25



0 دیدگاه
برای این پست دیدگاهی وجود ندارد

ارسال نظر

آدرس : آزمايشگاه داده کاوي و پردازش تصوير، دانشکده مهندسي کامپيوتر، دانشگاه صنعتي شاهرود

09111169156

info@parsaqa.com

حامیان

Image Image Image

همكاران ما

Image Image