مونس  /

تخمین زمان مطالعه: 3 دقیقه

حکیمه (۱)، به دیوار چسبید و کفش هایش را در آورد. آرام از کنار دیوار نگاهی به سربازان نیمه خواب همیشه مراقب انداخت و نفس عمیقی کشید. کفش ها را با دست به سینه فشرد و پاورچین از کنار سربازان رد شد. کوبه ی آهنی در را سه مرتبه کوبید و پیش از آنکه سربازان سوال پیچش کنند، در خانه باز شد و حکیمه به داخل خزید.


حکیمه (1)، به دیوار چسبید و کفش هایش را در آورد. آرام از کنار دیوار نگاهی به سربازان نیمه خواب همیشه مراقب انداخت و نفس عمیقی کشید. کفش ها را با دست به سینه فشرد و پاورچین از کنار سربازان رد شد. کوبه ی آهنی در را سه مرتبه کوبید و پیش از آنکه سربازان سوال پیچش کنند، در خانه باز شد و حکیمه به داخل خزید. با رسیدن به خانه خیالش راحت شد. کفش هایش را جلوی اندرونی زمین گذاشت. نرجس (س) سبکبار به استقبالش آمد. او را در آغوش فشرد و بویید و گفت: «خوش آمدید عمه جان.» و بعد خم شد تا کفش های حکیمه را جفت کند. حکیمه دستانش را گرفت و نرجس (س) با تعجب به او خیره شد و گفت: «چه شده بانوی من؟» حکیمه دست نوازشی بر سرش کشید و گفت: «نه… تو بانوی مایی…» نرجس حیرت زده گفت: «چرا چنین چیزی می گویید عمه جان؟ شما بزرگ مایید.» عمه دست روی شانه های نرجس (س) گذاشت و سرش را نزدیک گوشش برد. صدایش از شعف می لرزید؛ فقط گفت: «امشب پسری خواهی آورد که منجی جهان خواهد شد.» (2) *** عمه به سفارش برادر زاده، کنار نرجس ماند. نرجس (س)، نماز شبش را خوانده بود و به خواب رفته بود و حکیمه، برای نماز برخاسته بود و هرچه نگاه می کرد، نشانه ای از بارداری در نرجس نمی دید. نزدیک سحر که شد، با تردید نگاهی به همسر حسن (ع) انداخت که آسوده به خواب رفته بود و ناگهان صدایی او را به خود آورد: «عمه جان! تردید نکن که وقت آن نزدیک است.» (3) حکیمه با آرامش لبخند زد و ناگهان، نرجس از خواب پرید. در کمتر از یک ثانیه عرق بر پیشانی اش نشست و درد چهره اش را فراگرفت. عمه، سراسیمه به سمتش دوید و در مسیر، کنیزان خانه را صدا می زد که آب و پارچه ی سپید بیاورند. نرجس، با اضطراب دست عمه را می فشرد و لبهایش را از درد گاز می گرفت. حکیمه او را در بازوانش گرفت و گفت: «نترس عمه جان! بیا انا انزلنا بخوانیم.» نرجس سری به نشانه ی موافقت تکان داد و شروع به خواندن کردند: «بسم الله الرحمن الرحیم، انا انرلناهُ فی لیلة القدر، و ما ادراک ما لیلة لقدر…» صدای نرجس و حکیمه ناگهان خاموش شد. صدایی از شکم نرجس می آمد و شوق شنیدن صدایش تن او را می لرزاند. مادر، دست حکیمه را فشرد و از سر محبت اشکی از چشمهایش چکید. فرزندش با آنها می خواند: «لیلة القدر خیرٌ من الف شهر…» (3) پی نوشت: 1. حکیمه خاتون، عمه ی امام حسن عسکری (ع)، از زنان عالمه و از شاهدان ولادت امام عصر (عج) بود. 2. 3. طوسی، الغیبة، ص 234 4. بحار، ج 51، ص 13 منابع: امینی، ابراهیم، دادگستر جهان، صص 104 – 119 کلام مهدوی، انتشارات موعود (ع)، ص 11 .

پرسمان دانشگاهیان

مرجع:

ایجاد شده در 1401/03/25



0 دیدگاه
برای این پست دیدگاهی وجود ندارد

ارسال نظر



آدرس : آزمايشگاه داده کاوي و پردازش تصوير، دانشکده مهندسي کامپيوتر، دانشگاه صنعتي شاهرود

09111169156

info@parsaqa.com

حامیان

Image Image Image

همكاران ما

Image Image