خدا و انرژی -ماهیت خدا -انتساب سیئات -اجابت دعای کافران /

تخمین زمان مطالعه: 24 دقیقه

آیا خدا انرژیه؟ نمیدونم چرا چند وقته حس میکنم خدا یه چیزی مثل انرژیه، یه انرژی که به روش های مختلف می شه ازش انرژی گرفت مثلا با روش دینی: مثل اسلام و مسیحیت (که دیگه کمی قدیمی شده) و با روش های غیر دینی: مثل شیطان پرستی، بی دینی و مرتازای هندی ... شاید بگید اون شیطان پرست ها نیروشونو از شیطان می گیرن خوب اونی که دین نداره چی اون از چی نیرو میگیره ؟ چرا اون پیر مرد و پیر زن بی سوادی که با اعتقاد کامل متوسل به یه درخت یه سنگ یا همچین چیزایی میشن شفا میگیرن ؟ ببینید ما تو دین اسلام قربانی می کنیم (خون ریزی) و حاجت (انرژی) میگیرم همینو ما توی دین های دیگه حتی شیطان پرست ها هم داریم! ممنون میشم در این مورد بهم توضیح بدید این سوال، سوال چند تا از دوستام هم هست. یه سوال دیگه هم داشتم آیا این درسته که هر اتفاق خوبی که میوفته بگیم خدا خواست و هر اتفاق بد رو بگیم تقدیر؟ اصلا آیا خدا تو این دنیا به ما کاری داره یا نه؟ پس اونی که این همه خلاف و گناه میکنه چرا چیزیش نمیشه؟


1ـ آیا خدا همان انرژی است؟انرژی یک واژه ی نوپیدا در فیزیک می باشد که هیچ تعریف دقیق منطقی ندارد. لذا وجود انرژی صرفاً به عنوان یک اصل فیزیکی پذیرفته شده است. چرا که فرض وجود آن، ما را کمک می کند تا بتوانیم جهان را برای خودمان قابل فهمتر نماییم. انرژی را این گونه تعریف می کنند: « انرژی یعنی توانایی انجام کار ». این مثلاً تعریف است. حال آنکه اگر دقّت فرمایید این تعریف، در حقیقت کلاه سر مخاطب گذاشتن است. چون « توانایی» خودش یعنی چه؟ « توان» همان ترجمه ی فارسی انرژی است. لذا این جمله تعریف انرژی نیست؛ بلکه ترجمه ی آن است؛ مثل اینکه در تعریف انسان بگویید: « انسان یعنی بشر». از این گذشته، انرژی در فیزیک، به عنوان یک کمّیّت شناخته می شود؛ و کمّیّت از سنخ اعراض است؛ و عرض آن است که بر جوهری قائم باشد. لذا همواره باید چیزی باشد که انرژی داشته باشد. مثلاً می گوییم: انرژی الکتریکی، انرژی الکترومغناطیسی، انرژی شیمیایی و ... ؛ یعنی باید الکترونی باشد تا انرژی داشته باشد؛ نوری باشد تا انرژی داشته باشد. پس انرژی خودش قائم به اموری دیگر است؛ حال آنکه خدا بر چیزی قائم نمی باشد.شگفت تر از تعریف انرژی این اصل فیزیکی است که می گوید: « انرژی نه از بین می‌رود و نه به وجود می‌آید.» حال آنکه هیچ برهان عقلی یا دلیل تجربی برای این گزاره وجود ندارد؛ و صرفاً به عنوان یک اصل توسّط فیزیکدانها پذیرفته شده است. لذا می گویند: « اصل بقای انرژی». خلاصه آنکه:انرژی اوّلاً یک مفهوم مبهم است برای توجیه پذیر نمودن عالم. ثانیاً انرژی از سنخ کمیّت بوده عرض است. ثالثاً هر جوهر و عرضی ماهیّت می باشد؛ و ماهیّت، محتاج وجود است. پس انرژی نمی تواند خدا باشد. چون اوّلاً مفهوم خدا، مفهومی است کاملاً روشن؛ بلکه روشنترین مفهوم عالم است. این معنا در مطلب بعدی به وضوح معلوم خواهد شد. ثانیاً خدا کمّیّت نیست. ثالثاً خدا ماهیّت نیست؛ بلکه خود وجود را خدا گوییم. از اینها گذشته، نظریّات فیزیکی بیانگر این معنا هستند که قبل از انفجار بزرگ، نه انرژی وجود داشته نه ذرّات مادّی؛ بلکه کلّ جهان در یک نقطه ی کوچکتر از پروتون جمع شده بوده است. این نقطه نه ماهیّت ذرّات مادّی را داشته نه ماهیّت انرژی را؛ بلکه چیزی بوده که فیزیک از بیانش عاجز است. چون تمام فرمولهای فیزیکی در این نقطه از کارآیی می افتند. 2ـ خدا کیست؟در این مطلب برآنیم تا از درون کاوی عالم هستی، حقیقت مخلوقات و خدا را به دست آوریم و در این راه جز عقل ناب بر هیچ ابزاری تکیه نمی کنیم ؛ اگر در ادامه آیات و روایاتی نیز ارائه می شوند، برای نشان دادن تطابق عقل و دین است نه برای اثبات دینی این مطالب. ـ وجود و ماهیت انسان وقتی به درک اشیاء اطراف خود نائل می گردد، دو مفهوم هستی و چیستی را از آنها ادراک می کند. برای مثال انسان از درک درخت، ستاره، آب، عقل، اراده و امثال اینها اوّلاً می فهمد که این امور وجود دارند. ثانیاً متوجّه می شود که این امور، عین هم نیستند و باهم تفاوتهای ذاتی دارند ؛ یعنی می فهمد که آب و ستاره و درخت و عقل و اراده و ... غیر از همدیگرند ، ولی همگی در وجود داشتن اشتراک دارند. همچنین انسان با اندکی تعمّق درمی یابد که نسبتِ وجود به همه ی این امور به یک نحو است ؛ لذا گفته می شود: درخت وجود دارد، آب وجود دارد، عقل وجود دارد، اراده وجود دارد. همینطور با تعقّلی عمیقتر ادراک می کند که مفهوم وجود در تمام این قضایا(جملات خبری) یکی است ؛ لذا صحیح است که برای همه ی موارد یاد شدهد یک وجود نسبت داده شده و گفته شود: درخت و آب و ستاره و عقل و اراده وجود دارند. از همین جا دو مفهوم وجود و ماهیّت برای انسان حاصل می شود؛ یعنی انسان متوجّه می شود که درخت بودن، آب بودن، عقل بودن و اراده بودن غیر از وجود داشتن است و الّا صحیح نبود که یک وجود را در آنِ واحد به چند موجود نسبت داد؛ چرا که این موجودات، تفاوت ذاتی با یکدیگر دارند. پس اگر وجودِ درخت عین خودِ درخت، و وجودِ عقل عین خودِ عقل بود نمی شد گفت: درخت و عقل وجود دارند ؛ چون در آن صورت لازم می آمد که درخت و عقل یک چیز باشند. بنا بر این، فلاسفه بین « وجود » و اموری مثل درخت بودن، آب بودن، عقل بودن و اراده بودن که باعث تفاوت موجودات از همدیگر می شوند، تفاوت قائل شده، این امور را ماهیت(چیستی) موجودات نامیدند ؛ و از وجود آنها تعبیر به هستی نموده اند. ـ واجب الوجود و ممکن الوجودانسان بعد از پی بردن به این دو وجه در موجودات عالم، باز متوجّه می شود که ماهیّت یک موجود، بدون وجود نمی تواند تحقق خارجی پیدا کند. ماهیّتها مثل قالبهایی هستند که اگر محتوی وجود باشند موجود می شوند و اگر خالی از وجود باشند قالبهایی صرفاً ذهنی خواهند بود. مثل سیمرغ، دیو، اژدهای هفت سر و امثال آنها که ماهیّاتی هستند بدون وجود و قالبهایی هستند بدون محتوا. بنا بر این، ماهیّت گاه موجود است مثل درخت، انسان، عقل و ... و گاه معدوم است مثل سیمرغ، دیو و ... . همچنین ممکن است ماهیّتی در زمانی موجود و در زمانی دیگر معدوم باشد ؛ مثل انواع دایناسورها که روزی موجود بودند ولی اکنون تحقق خارجی ندارند؛ یا مثل انسان که روزگاری وجود نداشت و اکنون موجود است. فلاسفه از این خصلت ماهیّت، مفهوم دیگری انتزاع نموده آن را «امکان »نامیده اند. بنا بر این، موجودات دارای ماهیّت همگی دارای امکان بوده، ممکن الوجود هستند؛ یعنی ممکن است تحقق خارجی داشته باشند و ممکن است تحقق خارجی نداشته باشد. به عبارت دیگر، برای هر ماهیّتی، فرض عدم جایز است همانطور که برای هر ماهیّتی فرض وجود نیز جایز است. برای مثال می توان نبود انسان یا ملائک یا عالم مادّه را فرض نمود؛ کما اینکه فرض وجود برای سیمرغ و دیو بلامانع است. بر این اساس، ممکن الوجود را تعریف کرده اند به موجودی که نسبتش به وجود و عدم یکسان است. امّا برعکس ماهیّات، که نسبتشان به وجود و عدم یکسان است، خودِ وجود همواره تحقق خارجی دارد و محال است که موجود نباشد. چون از فرض نبودِ وجود، تناقض لازم می آید؛ چرا که وجود، نقیض عدم است؛ پس محال است وجود معدوم شود. فلاسفه از این خصلتِ وجود ، مفهومی به نام « وجوب» را انتزاع نموده اند. بنا بر این، واجب الوجود یعنی موجودی که عین وجود بوده فاقد ماهیت است ؛ لذا عدم بردار نیست ؛ همانگونه که عدم نیز وجودبردار نیست. به عبارت دیگر واجب الوجود یعنی وجود خالص، بدون هیچ قالب و قید و حدّی. لذا وقتی گفته می شود واجب الوجود عبارت است از وجود محض و صرف و نامحدود مراد این است که او وجود خالص و بدون ماهیت است. چرا که ماهیت، قالب و حدّ موجودات است. پس موجود فاقد ماهیت یعنی موجود بدون حدّ (نامحدود) . بنا بر این، نامحدود را نباید به معنی بی انتها یا بی نهایت معنی نمود.حاصل مطلب اینکه خدا از نظر حکما و متکلّمین اسلامی عبارت است از وجودِ محض، صرف، خالص و بدون ماهیت (نامحدود)؛ که واژه ی واجب الوجود، بار تمام این معانی را به دوش می کشد. مقابل واجب الوجود ، ممکن الوجود است که عبارت است از موجودی که عین وجود نبوده برای تحقق خارجی نیازمند وجود است.ــ ملاک احتیاج به علّتاز مطالب پیشین روشن شد که نسبت ممکن الوجود به وجود و عدم ، یکسان است. پس تا وجود به ماهیت اعطا نشده موجود نخواهد شد. بنا بر این، امکان (نه اقتضاء وجود داشتن و نه اقتضاء عدم داشتن) ، علّت احتیاج به علّت است؛ و کار علّت، وجود دادن به ماهیت و خارج نمودن او از حالت خنثی نسبت به وجود و عدم است. امّا کیست که بتواند به ماهیت وجود دهد؟ روشن است که ماهیات نمی توانند به یکدیگر وجود دهند ؛ چون خودشان محتاج وجود دهنده هستند ؛ بنا بر این، تنها کسی که می تواند به ماهیّت وجود دهد ، خودِ وجود است؛ چون تنها وجود است که خودش عین موجودیت بوده نیازمند به وجود دهنده نیست. از اینرو سزا نیست که پرسیده شود: پس به خودِ وجود، چه کسی وجود داده است؟ چون وجود ، خودش وجود است ؛ و وجود دادن به وجود معنی ندارد. پس خدا که همان وجود است وجود دهنده نمی خواهد ؛ کما اینکه سزا نیست گفته شود: خدا وجود دارد. چون خدا (واجب الوجود) عین وجود است نه اینکه چیزی است که وجود دارد. این ماهیّات و ممکن الوجودها هستند که وجود دارند ؛ یعنی ماهیاتی هستند که به آنها وجود داده شده است. به عبارت دیگر ، با توجّه به ذاتشان نه وجودند و نه عدم ، پس اگر جناب وجود (خدا) به آنها عنایت نمود موجود می شوند و الّا معدوم خواهند بود. برای مثال انسان بودن ـ که یک ماهیّت است ـ نه مساوی با وجود است نه مساوی با عدم ؛ اگر انسان بودن مساوی با وجود بودن بود ، پس از ازل تا ابد باید موجود می بود ؛ چون وجود ، عدم بردار نیست ؛ و اگر انسان بودن مساوی با عدم بودن بود ، باید هیچگاه موجود نمی شد ؛ چون عدم نیز وجود بردار نیست. پس انسان بودن نه مساوی با وجود بودن است نه مساوی با عدم بودن. بنا بر این تا اراده و خواست حضرت وجود به انسان تعلّق نگیرد وجود نمی یابد. بنا بر این در مورد خدا می توان گفت: خدا وجود است، امّا در مورد ممکن الوجودها نمی توان چنین تعبیری را استعمال نمود. لذا نمی توان گفت: انسان وجود است؛ درخت وجود است و ... ، بلکه باید گفت: انسان وجود دارد ؛ درخت وجود دارد ؛ و ... . و چون وجود به صورت محض همان خداست ؛ لذا « انسان وجود دارد » یعنی « انسان خدا دارد». پس خدا همواره با ماست و محال است بتوانیم بی خدا موجود باشیم. بر همین اساس بود که خداوند متعال فرمود: « هُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ ما کُنْتُمْ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصیرٌ ــــــ او با شماست هر جا که باشید و خداوندبه آنچه می کنید بیناست» (الحدید:4) و فرمود: «اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ ... ـــــــ خداوند نور آسمانها و زمین است ... .»(نور:35) ؛ یعنی همان گونه که بدون نور ،اجسام ظهور ندارد و با تابش نور بر اجسام است که آنها ظاهر می شوند ، خدا نیز آن وجودی است ماهیّتها را از ظلمت ذاتشان خارج نموده به آنها نور وجود می دهد. حتّی خودِ نور نیز بدون نور وجود ظهوری نخواهد داشت ؛ لذا در برخی دعاهای اهل بیت (ع) خطاب به خداوند متعال گفته می شود: «... یَا نُورَ النُّورِ یَا نُورَ کُلِّ نُور... ـــــ ای نور نور ، ای نور هر نوری ! ... » (مهج الدعوات و منهج العبادات، ص 306)بر همین اساس استوار ، امیرالموحدین علی(ع) نیز فرموده اند: «... هُوَ فِی الْأَشْیَاءِ عَلَى غَیْرِ مُمَازَجَةٍ خَارِجٌ مِنْهَا عَلَى غَیْرِ مُبَایَنَةٍ ... دَاخِلٌ فِی الْأَشْیَاءِ لَا کَشَیْ ءٍ فِی شَیْ ءٍ دَاخِلٍ وَ خَارِجٌ مِنْهَا لَا کَشَیْ ءٍ مِنْ شَیْ ء ــــــ او در اشیاء است امّا نه به گونه ای که با آنها آمیخته باشد و خارج از آنهاست امّا نه به گونه ای که جدا از آنها باشد ؛‌ ... داخل در اشیاء است امّا نه مثل داخل بودن چیزی در چیزی و خارج از اشیاء است امّا نه مثل خارج بودن چیزی از چیزی»(توحید صدوق، ص306) ؛ یعنی او داخل در اشیاء است امّا نه مثل داخل بودن ماهیّتی در ماهیّت دیگر و خارج از ماهیّات است امّا نه مثل خارج بودن ماهیّتی از ماهیّت دیگر.همچنین فرمود: « تو منزهی از هر نقصی ، همه چیز را پر کرده ای و از همه چیز جدایی ؛ پس چیزی فاقد تو نیست و تو هر چه بخواهی انجام می دهی. بزرگی ای کسی که هر چه به فهم آید آفریده ی توست و هر چه محدود است مخلوقت.»(اثبات الوصیه، ص107)برای توضیح بیشتر این حقیقت شگفت امید است ذکر دو مثال راهگشا باشد. ـ مثال نخست:اگر وجود را به آب تشبیه کنیم موجودات عالم مثل موج و قطره و دریا و آبشار و فوّاره و حباب و یخ و برف و ابر و رودخانه و ... هستند. موج و قطره و دریا و حباب و ... آب نیستند بکله قالبهایی هستند که آب در آن قالبها دیده می شود، موج و قطره و حباب و آبشار و ... ، غیر هم بوده و عین هم نیستند ؛ یعنی موج ، قطره نیست ، یخ ، برف نیست و ... ، ولی حقیقت و کنه ذات همه ی آنها آب است ؛ و در واقع آب است که به این صورتهای گوناگون ظهور کرده است. لذا خودِ آب را با حسّ نمی توان مشاهده کرد؛ آنچه با حسّ مشاهده می شود مظاهر و صور گوناگون آب است. به عقیده ی عرفا و حکمای اسلامی ، حقیقتِ وجود نیز در همه ی موجودات حضور دارد ، ولی آنچه با حس و وهم و خیال و عقل و قلب مشاهده می شود همگی ظهورات و مظاهر وجوداند و نه خودِ آن. در این مثال ملاحظه می فرمایید که آب حقیقتی غیر از موج و قطره و یخ و برف و ... دارد ؛ این امور نیز صور آب هستند نه خودِ آب ؛ امّا آب در تمام این امور حضور دارد ، بدون اینکه عین آنها یا جزء آنها شود ؛ کما اینکه غیر آنهاست بدون اینکه از آنها جدا باشد. خدا (وجود محض) نیز در ماهیّات به همین نحو حضور دارد. ـ مثال دوم:اگر وجود را تشبیه به اراده ی انسان کنیم ، ماهیّات (مخلوقات) همانند صور ذهنی انسان خواهند بود. وقتی ما بخواهیم موجودی ذهنی مانند سیب یا درخت یا اژدها را در ذهنمان ایجاد کنیم فقط کافی است اراده نماییم ؛ و به محض اراده کردن آن صور ظهور خواهند یافت. لذا این صور ذهنی در حقیقت چیزی نیستند جز ظهورات گوناگون اراده. وقتی ما سیب و درخت و کوه را باهم در ذهنمان ایجاد می کنیم ، اینها حقیقتاً سه چیز غیر همند ؛ کما اینکه سیب یا درخت ، اراده نیست و اراده هم سیب و درخت نیست ؛ امّا همه ی این صور ذهنی ظهور یک اراده می باشند ؛ و در عین اینکه آنها سه چیزند ، باعث نمی شوند که اراده نیز سه تا شود ؛ بلکه آن سه چیز ، به یک اراده موجودند. این مثال شگفت ، اراده سیب نیست ، سیب هم اراده نیست ؛ امّا سیب بدون اراده هم نیست. همینطور اراده سیب نیست ، ولی خارج از سیب هم نیست. باز اراده در عین اینکه خارج از سیب نیست ، عین سیب یا جزئی از سیب هم نیست ؛ یعنی چنین نیست که سیب درست شده باشد از پوست و دانه و گوشته و اراده. رابطه ی خدا (وجود محض) با مخلوقات نیز چنین می باشد. یکی از معانی حدیث « مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّه » نیز همین می باشد.حال قضاوت فرماید که منکرین وجود خدا ، چنین خدایی را مدّ نظر دارند؟ و آیا وجود چنین خدایی را انکار می کنند؟ یا پدر آسمانی و خدای ابَر انسان مسیحیان را انکار می کنند که در بالای آسمان نشسته و مشغول ادراه ی عالم است؟! حال خود قضاوت فرمایید که اساساً وجود چنین خدایی قابل انکار هست یا نه؟ و آیا وجود چنین خدایی روشن و بدیهی است یا نیازمند اثبات می باشد؟ اگر کسی بتواند چنین خدایی را تصوّر نماید ، با تمام وجود می یابد که برای اثبات وجود او نیاز به هیچ برهانی نیست. لذا امام حسین (ع) فرمودند: « کَیفَ یسْتَدَلُّ عَلَیکَ بِمَا هُوَ فِی وُجُودِهِ مُفْتَقِرٌ إِلَیکَ أَ یکُونُ لِغَیرِکَ مِنَ الظُّهُورِ مَا لَیسَ لَکَ حَتَّى یکُونَ هُوَ الْمُظْهِرَ لَکَ مَتَى غِبْتَ حَتَّى تَحْتَاجَ إِلَى دَلِیلٍ یدُلُّ عَلَیکَ وَ مَتَى بَعُدْتَ حَتَّى تَکُونَ الْآثَارُ هِی الَّتِی تُوصِلُ إِلَیکَ عَمِیتْ عَینٌ لَا تَرَاکَ وَ لَا تَزَالُ عَلَیهَا رَقِیباً وَ خَسِرَتْ صَفْقَةُ عَبْدٍ لَمْ تَجْعَلْ لَهُ مِنْ حُبِّکَ نَصِیباً وَ قَالَ أَیضاً تَعَرَّفْتَ لِکُلِّ شَی ءٍ فَمَا جَهِلَکَ شَی ءٌ وَ قَالَ تَعَرَّفْتَ إِلَی فِی کُلِّ شَی ءٍ فَرَأَیتُکَ ظَاهِراً فِی کُلِّ شَی ءٍ فَأَنْتَ الظَّاهِرُ لِکُلِّ شَی ءٍ. ــــــــ خدایا چگونه دلیل آرند بر تو بدان چه که در هستى خود نیاز به تو دارد ؟! آیا دیگرى ظهورى دارد که تو ندارى تا او ظاهر کننده ی تو گردد؟! کى نهان شدى تا نیازمند دلیلی باشی که به سوی تو ره نماید؟! کى دور شدى تا آثار تو کسى را به تو رساند؟! کور باد دیده اى که تو را نبیند با اینکه تو پیوسته دیده بان او هستى! و زیان به دست آورد بنده اى که بهره اى از دوستى تو ندارد. و نیز فرمود: خدایا خود را به هر چیزی شناساندى و چیزى نیست که تو را نشناسد. و فرمود: تو خود را در هر چیزى به من شناساندى و من تو را دیدم که در هر چیزی ظاهری ؛ پس تو یى ظاهر کننده ی هر چیزی.» ( بحار الأنوار ، ج 64 ،ص142) ــ نحوه ی انتزاع اسماء خدا از ذات واحدطبق مباحث سابق معلوم شد که خدا یعنی وجود محض ، صرف ، بدون هیچ قید و حدّی ؛ و ثابت شد که چنین خدایی محقّق و موجود است. و روشن است که چنین وجودی ترکیب بردار نخواهد بود ؛ چون هر ترکیبی مستلزم نوعی دو گانگی است ؛ و دوگانگی فرع بر وجود وجه تمایز است. و هر وجه تمایزی قید است. پس لازمه ی مرکّب بودن وجود محض ، مقیّد بودن است. و این خلف و تناقض است. چون مقیّد بودن یعنی غیر محض بودن که نقیض محض بودن است.پس وجود صرف ، منزّه از هر گونه ترکیب است. چه ترکیب خارجی ، چه عقلی و چه وهمی. و چنین وجودی عین وحدت و یگانگی است. لذا از صرافت و وجوب وجود خدا ، اسم الاحد انتزاع می گردد. همچنین چنین وجودی دوّمی بر نمی دارد. چون لازمه ی دومی نیز دوگانگی و تمایز و مقیّد بودن است. پس او دومی بردار نیست ؛ لذا واحد است. به این ترتیب اسم الواحد از ذات خدا انتزاع می شود. و چون وجود محض زوال و عدم نمی پذیرد لذا او همواره ثابت است. و از اینجا اسم الثابت و الحقّ برای او انتزاع می گردد. چرا که حقّ نیز به معنی ثابت است. و چون وجود محض به خودی خود ظهور دارد و ظهور ماهیّات نیز با اوست او را نور گفته اند. چون نور خود عین روشنی بوده دیگر امور را نیز روشن می کند. و چون او نزد خود حاضر است و همه ی موجودات در محضر اویند او را عالِم و علیم گویند. چون علم یعنی حضور چیزی نزد چیز دیگر.و چون هر مطلقی احاطه ی وجودی بر مقیّد دارد ، خدا را محیط نامند. و چون وجود مقیّد در پیدایش و بقائش بند به وجود محض است خدا را قیّوم گویند. و چون نامحدود است ، کرانه ندارد ؛ لذا صمد است.و چون وجود محضی غیر او نیست لذا کسی نیست که شکست دهنده ی او باشد پس عزیز (شکست ناپذیر) است.و چون از وجود نامحدود و بی کرانه چیزی جدا نمی شود پس لَم یَلِد ؛ و چون عین وجود از چیزی پدید نمی آید پس و لَم یُولَد.و چون خلل در او و ظهوراتش نیست حکیم است.و ... و به همین ترتیب اسماء دیگر حقّ تعالی یک به یک از ذات واحد بسیط انتزاع می شوند. بنا بر این ، خدای تعالی یک حقیقت بیش نیست و آن وجود است. و اسماء و صفات از همین یک حقیقت انتزاع می شوند. لذا کثرتی در ذات احدی نیست. اگر کثرتی در اسماء و صفات او دیده می شود از ضعف ادراک انتزاع کننده است و الّا برای واصل به مقام احدیّت که مقام فناست ، جز خدا هیچ نیست. 3ـ آیا برآورده شدن حاجات دلیل بر حقّانیّت راه است؟الف ـ بسیاری از این حاجات به طور طبیعی برآورده می شوند؛ امّا چون از پی یک حاجت خواهی هستند، عوام توهّم می کنند که حاجت خواهی آنها موجب برآورده شدن حاجتشان شده است. مثلاً کسی بیمار است، می رود به بتها توسّل می کند و بیماری اش خوب می شود؛ در حالی که اگر توسّل به بتها هم نمی کرد باز هم خوب می شد. امّا چون بعد از آن توسّل خوب شده، توهّم می کند که بتها حاجتش را داده اند. ب ـ در مواردی نیز نیروی درونی خود فرد است که موجب برآورده شدن حاجتش می شود. مثلاً کسی بیمار است و به چیز گزافه ای توسّل می کند، و چنان اطمینانی به بهبودی خود دارد که قوای روانی خودش بر ضدّ بیماری بسیج می شوند و بیماری او را از بین می برند. امروزه از این راه درمان با عنوان تلقین درمانی یا مثبت درمانی نام می برند. امّا افراد جاهل، این گونه امور را به حساب اعتقادات نامعقول و بی منطق خودشان می گذارند.ج ـ در مواردی نیز حقیقتاً خدای تعالی حاجت شخص را می دهد. در این حالت، اگر شخص حاجت گیرنده مؤمن باشد، کار خدا در حقّ او، لطف است؛ امّا اگر منحرف و کافر باشد، این کار خدا نوعی مجازات می باشد. فرمود: « وَ لا یَحْسَبَنَّ الَّذینَ کَفَرُوا أَنَّما نُمْلی لَهُمْ خَیْرٌ لِأَنْفُسِهِمْ إِنَّما نُمْلی لَهُمْ لِیَزْدادُوا إِثْماً وَ لَهُمْ عَذابٌ مُهینٌ ــــــ آنها که کافر شدند، نپندارند اینکه به آنان مهلت مى دهیم، به سودشان است! ما به آنان مهلت مى دهیم فقط براى اینکه بر گناهان خود بیفزایند؛ و براى آنها، عذاب خوارکننده اى است.» (آل عمران:178)کسی که راه غلط را پیش گرفته، خداوند متعال بارها او را درباره ی راهش دچار تردید می کند، و شواهدی از بطلان راهش برایش آشکار می سازد تا از راه خود برگردد. اگر برگشت که هیچ، در غیر این صورت، سنّت املی یا امهال شامل حالش می شود، و خدای تعالی چنان می کند که او خیال کند راهی که می رود درست است؛ تا آنجا که کاملاً ساقط شود و راه بازگشت را با دست خودش به روی خودش ببندد، در این هنگام خدای تعالی به ناگاه او را گرفتار عذاب خویش می کند و دیگر گریزگاهی نخواهد داشت. فرمود: « فَلَمَّا نَسُوا ما ذُکِّرُوا بِهِ فَتَحْنا عَلَیْهِمْ أَبْوابَ کُلِّ شَیْ ءٍ حَتَّى إِذا فَرِحُوا بِما أُوتُوا أَخَذْناهُمْ بَغْتَةً فَإِذا هُمْ مُبْلِسُونَ ــــ پس هنگامى که فراموش کردند آنچه را که به آنها یادآورى شده بود، درهاى همه چیز(از نعمتها) را به روى آنها گشودیم؛ تا خوشحال شدند؛ ناگهان آنها را گرفتیم؛ در این هنگام، همگى مأیوس شدند» (الأنعام:44).آری اگر این گونه امور نبودند و چنان بود که راههای غلط، همواره نتیجه ی غلط بدهند، یا راههای درست همواره به نتیجه برسانند، دیگر امتحان انسانها ممکن نمی شد. خدای تعالی چنان کرده که راههای غلط نیز گاه به نتیجه ی دلخواه برسند، و راههای درست نیز گاه به نتیجه ی ظاهری نرسند، تا تشخیص حقّ و باطل، مشکل گردد و محتاج دلیل عقلی شود؛ تا فقط تابعان عقل بتواند به رستگاری حقیقی برسند. 4ـ در دنیا، اتّفاق خوب و بد بی معنی است.هر اتّفاقی که برای ما رخ می دهد ــ چه خوشایند ما باشد و چه خوشایند ما نباشد، چه خودمان در آن دخالت داشته باشیم و چه دخالت نداشته باشیم و ... ــ فقط و فقط امتحان الهی است. لذا اتّفاق خوب و بد در دنیا معنی ندارد. اتّفاق خوب هر آن اتّفاقی است که ما طبق اسلام با آن برخورد نموده رضای خدا را با آن کسب کنیم؛ و اتّفاق بد، هر آن اتّفاقی است که ما طبق اسلام با آن برخورد نکرده جهنّم ابد را برای خودمان بخریم. در منطق اسلام، لحظه لحظه ی زندگی، امتحان است؛ خوابیدن ما، بیدار شدن ما، خوردن ما، راه رفتن ما، زن بودن و مرد بودن ما، زود ازدواج کردن ما، دیر ازدواج کردن ما، همسر خوب داشتن، همسر بد داشتن، قیر بودن، ثروتمند بودن، زیبا بودن، نازیبا بودن، باهوش بودن، کم هوش بودن و ... . همه ی اینها سوال امتحانی اند؛ و از ما در مقابل تمام اینها عملکرد صحیح (خدا پسند) می خواهند. لذا تمام عنوانهای دیگر که به اتّفاقات می دهیم، همگی زیر چتر امتحان قرار می گیرند. پس اگر کسی خیال کند، که مثلاً فلان اتّفاق، امتحان نبود، کلاهی بزرگ بر سر خود گذاشته است. ستم دیگری، امتحان است؛ رسم دنیا امتحان است؛ اثر خوب یا بد کار اختیاری خودمان امتحان است. هر سوال امتحانی نیز فقط و فقط پاسخ مناسب می خواهد. امّا پاسخ صحیح را از کجا بدانیم؟ از کجا بفهمیم که خدا چه عکس العملی را در مقابل امور دنیا، از جانب ما می پسندد؟پاسخ صحیح تمام سوالات امتحانی ما تنها در یک منبع است که همان دین حقّ می باشد. دین حقّ نیز از دو بخش عقل و نقل تشکیل می شود. و مراد از نقل، قرآن کریم و احادیث رسول خدا(ص) و ائمه(ع) می باشد. در دین خدا، هر چیزی حکم مخصوص به خود را دارد. لذا هر اتّفاقی برای ما رخ می دهد، باید ببینیم تکلیف شرعی ما در مقابل آن چیست؟ مثلاً اگر زن هستیم از جهت زن بودن خود تکلیف داریم؛ و اگر مرد هستیم، از آن جهت که مردیم باز تکالیفی داریم. اگر زیبارو هستیم، تکالیفی متناسب با قیافه ی زیبای خود داریم و اگر زیبا نیستیم تکالیفی دیگر داریم. اگر والدین ما بد اخلاق هستند، در برابر بد رفتاری آنها تکلیفی داریم؛ و اگر خوش اخلاق هستند باز متناسب با رفتارشان تکالیفی داریم. اگر بیمار شدیم در برابر بیماری تکلیفی داریم و اگر سالم هستیم، باز تکلیفی داریم. اگر کسی به ما ظلم نمود و ما توان دفاع داشتیم، تکلیفی داریم؛ و اگر توان دفاع نداشتیم، تکلیفی دیگر داریم. اگر کار خیری کرده ایم، در برابر این کار خودمان هم تکلیفی داریم؛ و اگر کار بدی کرده ایم، باز در رابطه با آن، تکلیفی داریم. اگر سیر هستیم تکلیفی داریم، و اگر گرسنه هستیم، تکلیفی دیگر داریم. و ... . دنیا فقط و فقط دار تکلیف است. لذا حتّی اگر کسی بد کرد و در مقابل آن، در همین دنیا عذاب شد، همین عذاب دنیایی هم خودش امتحان است؛ یعنی در مقابل همین عذاب هم باید ببیند تکلیف شرعی اش چیست؟ پس در دنیا، جز سوال امتحانی هیچ نیست؛ و پاسخ صحیح تمام سوالات امتحانی را هم باید در دین حقّ جستجو نمود. خودِ یافتن دین حقّ نیز سوال امتحانی است؛ یعنی عقل حکم می کند که انسان باید دین حقّ را بیابد و طبق آن زندگی کند. حال اگر کسی کارهای خوبی کرد و در همین دنیا پاداشی گرفت، باید متوجّه بشود که آن پاداش، حقیقتاً پاداش نیست؛ بلکه آن نیز سوال امتحانی دیگری است؛ و اگر کارهای بد کرد و در همین دنیا، خدا او را تنبیه نمود، باز باید متوجّه باشد که آن تنبیه نیز خودش یک سوال امتحانی جدید است. حتّی اگر خوبی کرد و نتیجه ی بد گرفت یا بدی نمود و نتیجه ی خوب گرفت، باز در حال امتحان شدن است. اگر دعا نمود و مستجاب شد، سوال امتحانی است؛ و اگر دعا کرد و اثری ندید، باز هم در حال امتحان شدن است. پس عاقل باید بداند که دنیا فقط و فقط جای امتحان است و بس. کسی غیر از این فکر کند، سرش کلاه بس گشادی رفته است. البته توجّه شود که در بین امتحانات الهی، گاه امتحانات بزرگ و تعیین کننده نیز وجود دارند؛ مثل موفقیّتهای بزرگ یا مصائب بزرگ یا حوادث بزرگ. مثلاً یک کارمند با هر مراجعی که روزانه برخورد دارد، در حال امتحان پس دادن است؛ امّا ممکن است یکی از آنها یک رشوه ی بسیار کلان پیشنهاد کند؛ که در این حالت، شخص با یک امتحان بزرگ مواجه شده است. اکثر سوالات امتحانی روزانه ی ما یک نمره ای هستند؛ امّا در طول زندگی، چند سوال پنج نمره ای و ده نمره ای و صد نمره ای و ... هم داریم؛ که پاسخ صحیح به آنها می تواند موجب جهش معنوی ما شود؛ و پاسخ غلط به آنها می تواند موجب مشروط شدن ما و یا حتّی مردودی ما شود. پس زیاد در پی این نباشید که عنوانهای دیگر امورات را پیدا نمایید؛ چون اغلب قابل شناسایی نیستند؛ و شناسایی آن عناوین، ارزش چندانی هم ندارد. آنچه مهمّ است همین عنوان امتحان است که بر تمام امور ما سایه انداخته است؛ تا آنجا که اگر سر بلند نمودیم و ماه را در آسمان دیدیم، آن نیز امتحان است. در این حال ممکن است کسی بگوید: عجبا، طبیعت چه کرده است؟ دیگر بگوید: شگفتا خدا چه کرده است؟ و سومی بگوید: خدایا تو را شکر که این منظره ی زیبا را نصیب ما کرده ای. ملاحظه می فرمایید که یک سوال است و سه جواب. اوّلی دانسته یا ندانسته کفر گفته، و خلقت ماه را به طبیعت نسبت داده نه به خدا. دومی خدا را حمد نموده امّا ناخودآگاه. امّا سومی با آگاهی توجّه نموده است به نعمت بودن ماه، و به خاطر این نعمت، خدا را شکر کرده است. اوّلی خلاف قرآن جواب داده؛ دومی مطابق قرآن جواب داده، امّا جوابش کامل نیست؛ امّا سومی دقیقاً طبق قرآن و جواب کامل داده است. چون در قرآن کریم، در اوائل سوره ی الرحمن، ماه و خورشید و ستارگان از نعمات شمرده شده اند؛ و طبق آیات قرآن کریم، شکر نعمت، لازم است. .

پرسمان دانشگاهیان

مرجع:

ایجاد شده در 1401/03/25



0 دیدگاه
برای این پست دیدگاهی وجود ندارد

ارسال نظر



آدرس : آزمايشگاه داده کاوي و پردازش تصوير، دانشکده مهندسي کامپيوتر، دانشگاه صنعتي شاهرود

09111169156

info@parsaqa.com

حامیان

Image Image Image

همكاران ما

Image Image