سبب بی کفایتی نظریه های رایج در توضیح انقلاب اسلامی چیست؟ /

تخمین زمان مطالعه: 14 دقیقه

وجه مهمی از فرآیند و روند تحولات تاریخی یا انقلابی در علم که به ظهور علوم و حوزه های نظری تازه یا جایگزینی علوم و حوزه های معرفتی موجود با اشکال نو مربوط باشد، پیدایی دلسردی و بی علاقگی اهل علم نسبت به دانش ها و نظریات علمی موجود در زمان وقوع انقلابات معرفتی می باشد. توجه به این حقیقت که توسط توماس کوهن در نظریه تاریخ ساز وی در مورد ساختار انقلابات علمی به برجستگی و با تأکید در معرض توجه و دید گذاشته شد، برای درک ماهیت بحران موجود علوم اجتماعی در ایران و جهان از اهمیت کانونی و نعیین کننده ای برخوردار می باشد.


وجه مهمی از فرآیند و روند تحولات تاریخی یا انقلابی در علم که به ظهور علوم و حوزه های نظری تازه یا جایگزینی علوم و حوزه های معرفتی موجود با اشکال نو مربوط باشد، پیدایی دلسردی و بی علاقگی اهل علم نسبت به دانش ها و نظریات علمی موجود در زمان وقوع انقلابات معرفتی می باشد. توجه به این حقیقت که توسط توماس کوهن در نظریه تاریخ ساز وی در مورد ساختار انقلابات علمی به برجستگی و با تأکید در معرض توجه و دید گذاشته شد، برای درک ماهیت بحران موجود علوم اجتماعی در ایران و جهان از اهمیت کانونی و نعیین کننده ای برخوردار می باشد. به واسطه پیدایی و گسترش این وضعیت روانی در میان اهل علم، دو دسته روند در آن علم آغاز می‌گردد که به شکل سلبی و ایجابی فرآیند تحول انقلابی را به پیش می برد. از یک سوی، روند بی توجهی به نظریات موجود و عدم بکارگیری آن ها برای فهم رخدادها شروع و گسترش می یابد و از سوی دیگر نیز در روند انتقادات روبه تزاید نسبت به این نظریات، تلاش برای انجام اصلاحات ساختاری و یافتن جایگزین ها برای آن ها یا علم موجود را داریم. آنچه با ایجاد بی میلی و عدم رغبت در اجتماع علمی به ناخشنودی و بی توجهی نسبت به وضعیت علم در حوزه ای و ازدیاد انتقادات و شکل گیری فعالیت های اصلاحی یا انقلابی در میان آن ها می گردد، ماهیتاً وجوه مختلفی دارد. مطابق نظریات مطروحه در حوزه های مختلف مطالعات علم، تأکید بر این است که با این که پیدایی چنین وضعیتی جنبه ی روان شناختی دارد، علل و عوامل یا دلایل این وضع روانی عمدتاً واجد ماهیتی علمی-شناختی می باشد. یک غفلت عمده نظریات متعارف در این زمینه، عدم توجه کلی به روابط علم و جامعه خاصه از حیث تأثیرات آن بر پیدایی این وضعیت روانی است. ریشه این غفلت در پایداری رویکردهای سنتی به حوزه ی علم می باشد که به واسطه ی تأکید بر استقلال و خودبنیادی درونی جهان علم، به انکار و نفی نقش سازنده عوامل محیطی و بیرونی در علم و شناخت می رسد. از این منظر سنتی تجدد که ریشه های آن به قبل از تجدد برمی گردد، این دسته عوامل نقش سلبی و غیرسازنده داشته و برای فعالیت خالص شناختی و تلاش ناب حقیقت طلبانه اختلال آفرین است. به این معنا، همان گونه که اصل روش شناختی بی طرفی ارزشی به شکل جزیی این رویکرد را منعکس می کند، این گونه تأثیرات، به انحراف در علم و ممانعت از دستیابی به حقیقت منجر می شود. با این که پس از نقادی های گسترده نسبت به رویکرد کلاسیک تجدد و شکل گیری رویکرد مابعداثبات گرایانه یا مابعدکوهنی در مورد ماهیت علم، اکنون نسبت به رابطه تگاتنگ علم و جامعه اذعان و بر آن تأکید می گردد، هنوز این موضوع چنانکه باید از جوانب مختلف خاصه از جهت تأثیرات شناختی به اندازه کافی مورد بحث و تدقیق قرار نگرفته است. اما در این زمینه، نقصان موجود در میان اهل علم در حوزه های مختلف علمی در ایران چنان است که نه تنها موجبات پایداری و ماندگاری رویکرد سنتی را فراهم کرده است، بلکه هرگونه انتقاد از آن و یا نگاه متفاوت را با انگ ضدعلمی و متأثر از سیاست و ایدئولوژی یا قدرت رد و طرد می کنند. همان طوری که از این انتقادات قابل تشخیص است، رسوخ رویکرد سنتی در میان بعضی از اهالی اجتماعات علمی در ایران بدان پایه است که در مقام رد رویکردهای جدید همچنان دیدگاه سنتی در مورد نقش مخرب سیاست و یا ایدئولوژی و قدرت بر علم را تکرار کرده و به طور ناخودآگاه گرفتار مصادره به مطلوب می شوند. به این معنا، تمام آنچه را که به واسطه ی مطالعات علم رد و به جایگزینی رویکرد جدید منتهی گردیده، مبنای استدلال برای نقد و رد رویکرد جدید یا دیدگاه های متکی بر آن قرار می دهند. در هر حال، از منظر رابطه علم و جامعه، بخش مهم و عمده ای از دلایل و یا علل ظهور دلسردی و روگردانی از نظریات علمی موجود و ایجاد تحولات انقلابی علمی، به این رابطه از وجوه مختلف از جمله دیدگاه جامعه نسبت به علوم موجود و نقش یا کارکرد آن ها در جامعه برمی گردد. از این جهت، تحولات درونی جهان علم نه همیشه وجوه معرفت شناختی و روش شناختی دارد، نه این که همیشه از ناخشنودی های اجتماعات علمی و علما ریشه و مایه می گیرد. اگر بخواهیم از منظر تاریخی مسأله را دنبال کنیم، حداقل سه تجربه و نمونه تاریخی برای بحث پیشاروی ما قرار دارد که در رابطه با دغدغه ها و مشغله های کانونی اهل نظر در جامعه ی کنونی می توان برای استناد تجربی به آن ها ارجاع داد. از سه تحول تاریخی در نظریه پردازی اجتماعی که یکی برآمدن فلسفه یا حکمت عملی در یونان، دیگری شکل گیری علومی چون علم عمران ابن خلدون، و نهایتاً ظهور علوم اجتماعی تجدد می‌باشد؛ نمونه ی اخیر آن به دلیل آشنایی بیشتر اهل علم در ایران با آن مورد خوبی برای استشهاد می باشد. با این که تحول منتهی به شکل گیری علم عمران مطابق روایت خود ابن خلدون در «مقدمه» ریشه درونی و روش شناختی داشته و پاسخی به نیازهای علم تاریخ می باشد، تحولی که به مدرنیته شناخته شده و نهایتاً به شکل گیری علوم مدرن از جمله جامعه شناسی و سایر علوم اجتماعی تجدد منجر گردید، اساساً ماهیتی غیر نظری-شناختی داشته است. دلسردی و روگردانی از دانش های سنت که در علوم اجتماعی با ماکیاولی و هابز ظهور و بروز مشخص و عینی می یابد، از همان آغاز تا پایان ریشه در پیدایی ارزش های تازه و علایق متفاوت در بعضی از گروه های اجتماعی جامعه دارد. همانگونه که نقدهای پیشروان علوم تجدد به علوم سنت نشان می دهد و بیکن آن را از وجه ایجابی به شکل مشخص بیان کرده است، علوم سنت به اعتبار نادرستی و خطا نقد و رد نمی شود، بلکه به بیان هابز مشکل آن ها این است که واجد «حقیقت مؤثر» یا علم مفید برای تصرف در هستی و غلبه بر جهان نیستند. این حقیقت را «اگوست کنت» واضع فلسفه کلاسیک تجدد، به صراحت و روشنی در مقدمه ی خود بر «فلسفه اثباتی» اظهار می کند که دلیل عدم اهتمام جهان مدرن و کنارگذاشتن فلسفه ی سنتی و الهیات یا سؤالاتی در مورد اصل و مبدأ هستی یا پایان و معاد آن صرفاً بی فایدگی پرداخت به این سؤالات و دانش هاست. به بیان دیگر، از این روی علوم مذکور در تجدد مهجور واقع شده و می میرند که انسان و جامعه مدرن دیگر علاقه ای به سؤالات و پاسخ ها یا حقایق مطروحه در این علوم نداشته و با توجه به ظهور دغدغه ها و تقاضاهای متفاوت از زندگی، جویای علوم دیگری ناظر به روابط پدیداری موجودات جهان طبیعی برای استخدام و بکارگیری دانش حاصله برای ارضای این خواست ها و نیازهای تازه شده است. به لحاظ عینی-تاریخی نیز، تنها وجود پیوند و نسبت وثیق میان اندیشه های پیشروان و بنیانگذاران تجدد با مطالبات اجتماعی مؤثر و الزامات شرایط تاریخی متغیر است که می تواند توضیح دهد که چگونه و چرا اندیشه هایی به غایت ناسازگار با نظم کلیسایی حاکم در غرب می تواند علی رغم فشارها و محدودیت های گسترده و متنوع، دانش ها و نظریات کاملاً مستقر و بسیار محافظت شده را به کناری زده و خود جانشین آن گردد. بدون وجود بورژازی به عنوان طبقه اجتماعی در حال ظهور و رو به گسترش و قوت که در مسیر تثبیت موقعیت اجتماعی شکننده خود و تقویت موضع حاشیه اش در نظم قرون میانه ی غرب، در زمینه های مختلف سیاسی، اقتصادی و اجتماعی-فرهنگی برای مبارزه با نظم موجود و جلب نظر عامه مردم، مولد، مبلغ و مشتری این اندیشه ها می شود، تحول علمی تجدد می بایستی در خلأ جریان یافته و نظیر بسیاری اندیشه های دیگر در تاریخ گم و ناپدید می گردید. اما نقش مطالبات و نیازهای عامه در تشدید بی توجهی به علوم و نظریات موجود و یا ایجاد رغبت و تمایل به اندیشه های نو، حداقل در انسانیات و اجتماعیات، صرفاً وجه و کارکرد روانی ندارد. خاصه اکنون که معضلات و بحران های فلسفی این علوم در تجدد برای همگان ملموس و غیرقابل تشکیک می باشد، چه شیوه و طریق دیگری معتبرتر از عقل مشترک و درک عمومی جامعه برای ارزیابی و داوری در مورد اعتبار و ارزشمندی نظریات این حوزه ها به لحاظ روش شناختی و معرفت شناختی وجود دارد؟ آیا ما عملاً با این واقعیت روشن و حقیقت حیرت آور مواجه نیستیم که نه تنها در ایران، بلکه در سراسر جهان، جوامع و گروه های اجتماعی در مقام به‌کارگیری و استفاده از متخصصین این علوم و نظریات مختلف آن در زمینه های متفاوت، از مشاوره و سفارش کار تحقیقاتی گرفته تا سخنرانی و تبلیغ، به سازگاری و تناسب آن ها با علایق و درک عمومی خود از امور توجه می کنند تا به علم و شاخصه های تخصصی آن ها؟ آیا دلالت صریح تر و گویاتری از این واقعیت و حقیقت می توان یافت که نشان دهد ناخشنودی جامعه نسبت به وضعیت علمی در قلمروی انسانی-اجتماعی صرفاً مبین بی ربطی این علوم و نظریات آن به جامعه و مطالبات مردمی نیست، بلکه مبین امری فراتر از آن در زمینه ی درستی و نادرستی آن هاست؟ لازم است که به این نکته ظریف و اساسی توجه کنیم که برخلاف تصور بدوی و در واقع اعتقاد قوی بسیاری از اهل دانش های اجتماعی در این کشور، این شیوه و معیار عقل سلیم عامه برای انتخاب نظریات و یا داوری و ارزیابی علماً مورد تأیید فلسفه علوم اجتماعی متأخر نیز می باشد. در حقیقت باید گفت که نه تنها فلسفه ی متأخر این علوم، بلکه از زمان کلاسیک ها با ظهور وبر، به لحاظ روش شناختی و معرفت شناختی متزایداً تأکید شده است که صحت و درستی نظریات علمی مشروط و منوط به سازگاری آن ها با درک سطح اول اجتماعی یا همان فهم کنشگران از واقعیت های اجتماعی و اعمالشان می باشد. به غیر از مارکس که علی رغم درک شایع تشخیص درست موضع وی مستلزم دقت و تفصیل بیرون از حد این نوشتار است، این تنها دورکیم اثبات گراست که در «قواعد» به لحاظ روش شناختی طرد درک عامه و فهم کنشگران را نقطه ی آغاز کار علمی دانسته و به لحاظ معرفت شناختی سازگاری نتایج تحقیقات علمی با فهم سطح اول عاملین اجتماعی را شرط صحت این نتایج نمی داند. داوری و موضع عقل عمومی جامعه در مورد ارزش و اعتبار نظریات علمی در قلمروی اجتماعی در مواردی بی هیچ ابهام و تردیدی بر داوری ها و مواضع اجتماع علمی تقدم و اولویت می یابد. در جایی که نظریات ظاهراً علمی، نه تنها با درک عمومی سازگار نیست، بلکه در واقع در تناقض با درک عقل سلیم، واقعیت موضوع و رخداد مطالعه و تبیین شده را از بین برده و نفی می کند، از لحاظ منطقی-عقلی و مطابق قواعد فلسفی جایی برای تردید در نادرستی این نظریات و طرد آن وجود ندارد. عدم اعتبار و ارزش کار عالمی که در پایان مطالعه و تحقیق خود به نظریه ای می رسد که به جای توضیح و شناخت واقعیت مورد مطالعه، آن را نفی و انکار می کند، عین معیار دورکیم برای رد نظریه های عصر روشنگری در مورد دین می باشد که حاصل نظریه پردازی آن ها با توهمی دانستن دین نفی واقعیت دین می باشد. به نظر می رسد که اگر بخواهیم دلیلی برای توضیح وضعیت ناخوشایند و نامطلوب علوم اجتماعی در ایران بیابیم، بایستی بیش از هر جایی به رابطه این علوم و نظریات مطروحه در آن ها با عقل سلیم جامعه و واقعیت جامعه نگاه کنیم. این وضعیت بحرانی که همگان، از خود اهل این علوم تا عامه و اهل سیاست -البته با دیدگاه های متفاوتی- بدان اذعان دارند، دقیقاً با این واقعیت قابل توضیح است که به اعتبار اتکای بنیادین علوم اجتماعی در این کشور به علوم اجتماعی تجدد، یا به بیان درست تر، تکرار نسخه برابر اصل نظریات غربی در آکادمی ایران، حاصل کار اجتماع عالمان این حوزه ها، صرفاً بی ربطی آنچه به عنوان دانش تحویل جامعه می دهند، با واقعیت هستی جامعه و معضلات مردم نیست. این علوم تنها به این اعتبار که در فهم رخدادهای جامعه و عرضه ی پیشنهادات عملی برای رفع معضلات مردم به تزاحم و ناسازگار با شکل زندگی فردی و نظم جمعی مردم می رسند، با عدم اقبال و بلکه بی مهری مواجه نشده اند. فراتر از تمامی این ها، توسط این علوم و در نظریات مورد استفاده ی اهل این علوم، واقعیت هستی فردی و اجتماعی مردم انکار و حقیقت آن تحریف نفی و بلکه مورد تحقیر و توهین واقع می شود . احتمالاً در هیچ حوزه دیگری از حوزه های مطالعات اجتماعی، نتوان نظیر آنچه نظریه پردازی در مورد انقلاب اسلامی ایران اتفاق افتاده است، آثار و تبعات این گونه نظریه پردازی منفی و متناقض با واقعیت مورد مطالعه را به روشنی و وضوح نشان داد. داوری و ارزیابی منفی عمومی از نظریه پردازی در این زمینه را بایستی در پرتوی این حقیقت قرار داد که حجم مطالعات و تحقیقات منتشر شده در این زمینه، غیرقابل مقایسه با هر زمینه دیگر از موضوعات و امور مربوط به جامعه و کشور می باشد. تنها کارهای انجام شده در این زمینه در خارج از کشور که جامعه و اجتماع علمی ما از آن مطلع بوده و مبادرت به ترجمه عمومی یا محدود بسیاری از آن ها نیز نموده است، به میزانی است که فقط ذکر نام و فهرست آن ها نیازمند مجلدات متعددی می باشد. اما علی رغم این حجم گسترده و انبوه از کارهای انجام شده در داخل و خارج در مورد انقلاب اسلامی، اهالی علوم اجتماعی به کم کاری در این زمینه متهم شده و از این که برای فهم این حادثه ی بزرگ تاریخی کاری انجام نداده اند، پیوسته موضوع انتقاد قرار می گیرند. اما روشن است که ریشه این گونه انتقادات و داوری ها به چه مشکلی برمی گردد. نظریه پردازی در حوزه انقلاب، نظیر تمامی حوزه های علوم اجتماعی در ایران، به دلیل ماهیت وابسته و غیربومی آن، ناتوان از این بوده است که انقلاب اسلامی ایران را به وجه خاص و متمایز آن، چنانکه وجدان مردم یافته و حس کرده است، معنا و مفهوم کند. در واقع برعکس، این نظریات با قرار دادن انقلاب اسلامی ایران در چارچوب فلسفه ی تاریخ تجدد و نظریات جامعه شناختی آن را به تحول و رخدادی مشابه با تحولات و پدیده های تاریخ و جوامع جهان تجدد بدل ساخته و از این طریق واقعیت ویژه و حقیقت خاص آن را انکار و نفی می کنند. با این که ناسازگاری رویداد تاریخی انقلاب اسلامی با منطق اجتماعی-تاریخی تجدد بسیاری از نظریه پردازان غربی انقلابات را به تجدید نظر در نظریات قبلی انقلاب واداشت، حتی شکل گیری نسل تازه ای از نظریات انقلاب نیز نتوانسته است مشکلات موجود در این زمینه را چاره جویی کند. مشکل ساختاری و بنیادین این نظریه پردازی ها این است که علوم اجتماعی سکولار به اعتبار منطق شناختی آن نه تنها نمی تواند رخدادی متعلق به جهان و تاریخی غیر از تجدد را درک و فهم کند، بلکه حتی از قبول و پذیرش چنین رخدادهایی نیز عاجز است. به دلیل ویژگی ساختاری و اصولی منطق و عقلانیت اجتماعی-تاریخی تجدد، هر گونه تلاشی برای درک انقلاب اسلامی محکوم به شکست است؛ زیرا شرط استعلایی این نظریه پردازی و امکان عقلی آن مستلزم تبدیل و دگردیسی ماهوی موضوع شناخت و پدیده ی مورد مطالعه به موضوع و پدیده ای متعلق به جهان و تاریخ تجدد است. به این معنا، انکار و یا تحریف انقلاب اسلامی نتیجه ی خطای روش شناختی آن نیست، بلکه لازمه و شرط ضروری امکان آن می باشد. نظریه پردازی که در چارچوب علوم اجتماعی سکولار به تلاش برای فهم انقلاب اسلامی دست می زند، یا از پیش و به اقتضای چارچوب شناختی خود ملزم به انکار و یا تحریف ماهوی موضوع مورد مطالعه است، یا این که بایستی چنانکه بعضاً معمول است، به ناتوانی و عجز خود از شناخت آن اعتراف کند. این حقیقت توضیح شایسته ای از این واقعیت است که چرا ما در این زمینه، از میان حجم عظیم نوشته ها و کارها در مورد انقلاب اسلامی ایران، تنها موارد معدودی را می توانیم نشان دهیم که ارزیابی عقل عمومی جامعه و حتی بخشی از اجتماع علمی از درک حاصله از انقلاب اسلامی توسط نظریه پرداز یکسره نفی و رد نمی شود؛ نمونه های چون نظریه ی «معنویت سیاسی» فوکو و «زمانی غیر زمان‌ها»ی لیلی عشقی چنین شأن و اقبالی را از آن روی بدست آورده اند که با خروج از چارچوب متعارف نظریه پردازی علوم تجددی تلاش کرده اند به موضوع خود نظر کنند. (منبع:یادداشت/ حسین کچویان،خبرگزاری فارس، به نقل از کتاب ماه علوم اجتماعی‎ ،91/01/12 ) .

پرسمان دانشگاهیان

مرجع:

ایجاد شده در 1401/03/25



0 دیدگاه
برای این پست دیدگاهی وجود ندارد

ارسال نظر



آدرس : آزمايشگاه داده کاوي و پردازش تصوير، دانشکده مهندسي کامپيوتر، دانشگاه صنعتي شاهرود

09111169156

info@parsaqa.com

حامیان

Image Image Image

همكاران ما

Image Image