داستان های اخلاقی برای جوانان  /

تخمین زمان مطالعه: 96 دقیقه

داستان‌هایی از بحارالانوار در خصوص جوانان فهرست عناوین جوانی و پاک‌دامنی جوان و احسان به پدر جوان و خودداری از نگاه به نامحرم پیامبر جوان و مبارزه با طاغوت زمان


داستان‌هایی از بحارالانوار در خصوص جوانان فهرست عناوین جوانی و پاک‌دامنی جوان و احسان به پدر جوان و خودداری از نگاه به نامحرم پیامبر جوان و مبارزه با طاغوت زمان پیامبر جوان، مصداق فروبرندگان خشم مفهوم جوان‌مرد از دیدگاه امام صادق(ع) جوان در میدان کارزار اعطای جانشینی به یک جوان کودک و فریضه امر به معروف و نهی از منکر جوان و ترس از عذاب آخرت جوان داوطلب شهادت خلف صالح خلف ناصالح محاسبه کردار بر اساس رفتار جوانی مجازات عاق پدر و مادر دعای پیامبر اکرم(ص) برای جوان ماندن پایداری عقیده مقام معنوی جوان بنی هاشمی(علی بن ابی طالب (ع)) دین حق مبلغ جوان و پایان اختلاف اوس و خرزج در یثرب فتح مکه و فرمانروای جوان شهر مسلمان شدن جوان یهودی، پیش از مرگ ازدواج آسان جوانی سلمان فارسی و دلبستی به پیامبر اکرم(ص) دانشمند جوان خطر «غلاة» برای جوانان عذاب انکار کننده ولایت علی بن ابی طالب(ع) احتجاج حضرت علی(ع) با ابو عبیده درباره جانشینی پس از پیامبر اکرم(ص) پیش‌گویی پیامبر اکرم(ص) درباره ستم زبیر به علی(ع) شجاعت و جسارت جوانی و پیروی فرمان امیرمؤمنان علی(ع) نخستین نمازگزار جوان در اسلام تمجید پیامر کرم(ص) از علی(ع) در نوجوانی و جوانی حضرت علی(ع) و گوش‌مالی دادن جوان بدرفتار اسلام آوردن جوان یهودی نزد حضرت علی(ع) رفتار حضرت علی با برخی جوانان روشن فکر جوانی با پدر و برادر جوان ماجرای کمک مالی سه جوان و عثمان به مردی مستمند نفرین امام حسن(ع) و زن شدن جوان اموی معامله حضرت علی(ع) با پسر جوان جوانی و پاکدامنی گروهی از زنان شهر گفتند: همسر عزیز، غلامش را به خود فرا می‌خواند. چون این جریان به گوش همسر عزیز مصر رسید، زنان اشراف را به خانه‌اش دعوت کرده و برای آنان مجلسی آراست. سپس به هر کدام از آنان، نارنج و چاقویی داد و به آنان گفت که پوست بکنید. آن‌گاه به یوسف که در خانه بود، دستور داد که به مجلس بیاید. زمانی که یوسف وارد شد، زنان به محض دیدن یوسف، دست خود را بریدند. خداوند در قرآن فرموده است: هنگامی که همسر عزیز مصر از فکر آنان با خبر شد، به سراغشان فرستاد و از آنان دعوت کرد. سپس برای آنان، نارنج فراهم ساخت و به دست هر کدام چاقویی داد. در این هنگام به یوسف گفت: وارد مجلس آنان شو. هنگامی که چشمانشان به یوسف افتاد، او را بسیار بزرگ شمردند. زنان در ادامه گفتند: این یک فرشته بزگوار است. همسر عزیز مصر گفت: این همان کسی است که به خاطر عشق و دوستی او، مرا سرزنش می‌کردید. آری، من او را به خویشتن دعوت کردم، ولی او خودداری ورزید. سپس گفت: اگر آن چه دستور می‌دهم، انجام ندهد، به زندان خواهد افتاد و به یقین، خوار خواهد شد. پس از آن، همه زنان، یوسف را به خود دعوت کردند و از او کام جویی خواستند. یوسف در آن خانه، از این وضعیت به ستوه آمد و دلتنگ شد و گفت: پروردگارا! زندان نزد من محبوب‌تر است از آن‌چه اینان مرا به سوی آن می‌خوانند. اگر مکر و نیرنگ آنان را از من بازنگردانی، به سوی آنان متمایل خواهم شد و از جاهلان خواهم بود. پروردگار نیز دعای یوسف را اجابت کرد و کید آنان را از او بگردانید. مراد از کید، حیله زنان است که رغبت یوسف را به آنان برمی‌انگیخت. پس از چندی، همسر عزیز مصر دستور داد که یوسف را زندانی کنند.[1] جوان و احسان به پدر بزنطی می‌گوید: از حضرت رضا(علیه‌السلام) شنیدم که فرمود: مردی از بنی‌اسرائیل یکی از بستگان خود را کشت و جسد او را سر راه وارسته‌ترین اسباط[2] بنی‌اسرائیل انداخت. سپس به خون‌خواهی او برخاست. به موسی گفتند: سبط آن فلان، فلانی را کشته است. خبر بده که چه کسی او را کشته است؟ موسی فرمود: گاوی برایم بیاورید تا بگویم. گفتند: ما را مسخره کرده‌ای؟ فرمود: پناه می‌برم به خدا از این که از جاهلان باشم. اگر بنی‌اسرائیل از میان همه گاو‌ها، یک گاو آورده بودند، کافی بود. با این حال، آنان بر خود سخت گرفتند و آن قدر از ویژگی‌های آن گاو پرسیدند که دایره انتخاب آن را بر خود تنگ کردند. خدا نیز بر آنان سخت گرفت. یک بار گفتند: از پروردگارت بخواه تا بگوید آن گاو چگونه گاوی است. حضرت موسی فرمود: خدا می‌فرماید: گاوی باشد که نه کوچک و نه بزرگ، بلکه متوسط. اگر گاوی را آورده بودند، کافی بود، ولی آنان بی‌جهت بر خود تنگ گرفتند. پس خدا نیز بر آنان تنگ گرفت. یک بار دیگر گفتند: از پروردگارت بپرس رنگ گاو چگونه باشد، با این که از نظر رنگ آزاد بودند. پس خدا دایره را بر آنان تنگ گرفت و فرمود: زرد باشد، آن هم نه هر گاو زردی، بلکه زرد سیر. آن هم نه هر رنگ سیر، بلکه رنگ سیری که ببینده را خوش آید. پس دایره انتخاب گاو بر آنان بسیار تنگ شد. معلوم است که چنین گاوی در میان گاوها کمتر یافت می‌شود، حال آن که اگر از اول، گاوی را به هر رنگ و صورتی آورده بودند، کافی بود. آنان به این بسنده نکردند و با پرسش بی‌جای دیگری، همان گاو زرد خوش رنگ را نیز محدود کردند و گفتند: از پروردگارت بپرس ویژگی‌های بیشتری از این گاو را بیان کند؛ زیرا امر آن بر ما مشتبه شده است. اگر خدا بخواهد، ما هدایت خواهیم شد. چون بر خویشتن تنگ گرفتند، خدا نیز بر آنان تنگ گرفت و دایره انتخاب گاو زرد رنگ را تنگ‌تر کرد. خداوند فرمود: گاو زرد رنگی که هنوز برای کشت و آب‌کشی رام نشده و رنگش یکدست است و هیچ گونه رنگ دیگری در آن نباشد. گفتند: اکنون حق مطلب را ادا کردی. چون به جست و جوی چنین گاوی برخاستند، تنها یک رأس گاو یافتند. آن گاو از آن جوانی از بنی‌اسرائیل بود و چون از قیمت آن پرسیدند، گفت: باید پوستش را از طلا پر کنید. آنان به ناچار نزد موسی آمدند و جریان را باز گفتند. حضرت موسی دستور داد آن را بخرند. آنان گاو را به همان قیمت خریدند و آوردند. موسی دستور داد آن را ذبح کردند و دم آن را به جسد مرد کشته شده زدند. در این هنگام، مرده زنده شد و گفت: ای فرستاده خدا، مرا پسر عمویم کشته است، نه ان کسانی که به قتل من متهم شده‌اند. چون قاتل را شناختند برخی از یاران موسی به آن حضرت گفتند: این گاو داستانی دارد. موسی پرسید: چه داستانی؟ گفتند: جوانی بود در بنی اسرائیل که به پدر خود بسیار احسان می‌کرد. روزی جنسی را خریده بود. آمد تا از خانه پول ببرد، ولی دید پدرش سر به جامه او نهاده و به خواب رفته است. کلید صندوق پول نیز زیر سر او بود. دلش نیامد که پدر را بیدار کند. به همین دلیل، از خیر آن معامله گذشت. چون پدرش از خواب برخاست، جریان را به پدر باز گفت. پدر او را آفرین گفت و در عوض، گاوی به او بخشید و گفت: این گاو به جای آن سودی باشد که از دست دادی. نتیجه سخت‌گیری بنی‌‌اسرائیل در انتخاب گاو این شد که گاو دارای آن ویژگی‌ها در همین گاو منحصر شود و آن فرزند، سودی فراوان به دست آورد. موسی گفت: ببینید که نتیجه احسان چگونه و تا چه اندازه به نیکوکار می‌رسد.[3] جوان و خودداری از نگاه به نامحرم ابوحازم می‌‌گوید: زمانی که یکی از دختران شعیب به موسی گفت: پدرم از تو دعوت می‌کند تا مزد آب دادن به گوسفندان را به تو بپردازد، موسی این دعوت را نپسندید و خواست آن را رد کند. با این حال، چون آن سرزمین گذرگاه جانوران درنده بود، چاره‌ای نیافت و پی آن زن رفت. در این حال، باد لباس زن را به حرکت در می‌آورد؛‌به گونه‌ای که موسی دریافت او نمی‌تواند لباس خود را جمع و جور نگاه دارد. از این رو، آن حضرت دورتر از وی گام برمی‌داشت و گاهی چشم‌هایش را می‌بست. موسی پس از مدتی که دید این گونه نمی‌توان راه پیمود، به دختر شعیب فرمود: ای کنیز خدا! از پشت سرم بیا و راه را با سخن گفتن به من نشان بده. هنگامی که موسی به خانه شعیب وارد شد، شعیب آماده خوردن شام بود. پس به موسی فرمود: ای جوان! بنشین و غذا بخور. موسی گفت: به خدا پناه می‌برم. شعیب فرمود: چرا چنین می‌گویی؛‌مگر گرسنه نیستی؟ موسی گفت: آری؛ گرسنه‌ام، ولی می‌ترسم این غذا خوردن من در مقابل کمک به آن دو زن باشد، در حالی که من از خانواده و دودمانی هستم که کار خداپسندانه خود را با طلایی که تمام زمین را پر کرده باشد، معاوضه نمی‌کند. شعیب فرمود: ای جوان! به خدا سوگند، این گونه نیست که تو می‌پنداری، بلکه عادت من و پدرانم این است که از مهمان پذیرایی کنیم. موسی از این پاسخ قانع شد. پس نشست و مشغول خوردن غذا شد.[4] پیامبر جوان و مبارزه با طاغوت زمان امام محمد باقر(علیه‌السلام) در روایتی فرمود: موسی نزد فرعون رفت. به خدا سوگند! مثل این که هم اکنون او را می‌بینم فردی توانا و کارآمد است با مویی همانند حضرت آدم(علیه‌السلام)، عبای پشمی بر دوش،‌عصایی در دست در حالی که کشاله ران با نواری بسته شده، کفشش از پوشت درازگوش و بند آن از پوست درخت خرما. به فرعون گفتند: جوانی بر در کاخ آمده که گمان می‌کند فرستاده پروردگار جهانیان است. فرعون بنابر عادت همیشگی‌اش هرگاه بر کسی غضب می کرد، شیرهای درنده را به جان او می‌انداخت. از این رو، به مربی شیرها دستور داد که زنجیرهایشان را باز کند. مربی زنجیر شیرها را پاره و آن‌ها را در کاخ رها کرد. کاخ فرعون، نه در داشت. همین که تمام درب‌ها به رویش باز شد، شیرها وارد شدند، ولی مانند حیوانات اهلی زیر دست و پای موسی دم می‌جنباندند. فرعون به حاضران در مجلس گفت: تاکنون چنین صحنه‌ای را دیده‌اید؟ در قرآن کریم به این مسئله اشاره شده است که وقتی موسی نزد فرعون رفت، فرعون گفت: آیا ما تو را در کودکی نزد خود نپروراندیم و سال‌هایی از زندگی‌ات را پیش ما نبودی؟ سرانجام آن کار را که نبایست می‌کردی انجام دادی و مأموری از ما را کشتی. تو انسان ناسپاسی هستی. موسی گفت: من آن کار را انجام دادم، در حالی که از بی‌خبران بودم. در ادامه ماجرا، فرعون به یکی از افراد دستور داد تا موسی را گردن بزنند. در این حال، جبرئیل با شمشیر به سوی یاران فرعون حمله ور شد و شش نفر از آن‌ها را کشت. فرعون گفت: رهایش کنید. موسی دست خود را در گریبان فرو برد و بیرون آورد. ناگهان دستش سفید و روشن شد، به گونه‌ای که روشنایی آن صورتش را پوشاند. سپس عصایش را انداخت؛ ناگهان به ماری تبدیل شد و ایوان کاخ را بلعید. فرعون با دیدن این منظره به موسی گفت: تا فردا مرا مهلت بده. سرانجام داستان موسی نیز آن گونه شد که معروف است. پیامبر جوان، مصداق فرو برندگان خشم عبدالله بن عمر می‌گوید: از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) پرسیدند که ذی الکفل چه کسی بود؟ فرمود: در سرزمین حضر موت، پیامبری به نام عوید یا ابن ادریم بود. روزی به مردم گفت: پس از من چه کسی رهبری مردم را به عهده می‌گیرد، به شرط این که برای‌شان غضب نکند؟ جوانی برخاست و گفت: من. البته ابن ادریم به او توجه نکرد و پرسش خود را تکرار کرد. دوباره همان جوان برخاست و به او پاسخ مثبت داد. سرانجام پیامبر(ابن ادریم) درگذشت خداوند، آن جوان را به پیامبری رساند. عادت جوان این بود که در اول روز، میان مردم قضاوت می‌کرد. ابلیس به پیروان خود گفت: چه کسی می‌تواند او را بفریبد؟ یکی از پیروانش که به ابیض (سفید) معروف بود، داوطلب شد. ابلیس به او گفت: به سویش برو، شاید بتوانی او را خشمگین کنی. وقتی روز به نیمه رسید، ذی الکفل آماده خوابیدن بود که ابیض نزد او رفت و فریاد زد به من ستم شده است. ذی الکفل به خدمتکارش گفت: به او بگو بیاید. ابیض گفت: من از جایم تکان نمی‌خورم. ذی الکفل، انگشترش (مهرش) را به او داد و گفت: برو، دوستت (طرف دعوایت) را نزد من بیاور. ابیض رفت و فردا درست هنگام خواب ذی الکفل آمد و فریاد زد: بر من ستم شده و طرف دعوایم به انگشتری و مهر تو توجهی نکرده است. دربان به او گفت: وای بر تو، او را رها کن و بگذار بخوابد؛ زیرا او دیروز و دیشب را نخوابیده است. گفت: نمی‌گذارم بخوابد؛ به من ستم شده است. دربان نزد ذی الکفل آمد و او را خبر کرد. او نامه‌ای با مهر و امضای خود نوشت و آن را به ابیض داد. ابیض فردا دوباره در زمان خواب ذی الکفل آمد و پی در پی فریاد می‌زد: من از کارهای تو سردرنمی‌آورم. ذی الکفل دستش را گرفت، در حالی که آن روز هوا خیلی گرم بود، به گونه‌ای که تکه گوشت در آفتاب پخته می‌شد. هنگامی که ابیض این حالت را دید، دستش را از دست او جدا کرد و از خشمگین ساختن او ناامید شد. از این رو، خداوند متعال، آیاتش را بر پیامبرش نازل کرد تا بر آزار مردم صبر کند، همان گونه که پیامبران دیگر بر بلا صبر کردند.[5] مفهوم جوان‌مرد از دیدگاه امام صادق(علیه‌السلام) سلیمان بن جعفر هذلی می‌گوید: امام صادق(علیه‌السلام) از من پرسید: ای سلیمان! به چه کسی جوان‌مرد می‌گویند؟ گفتم: قربانت گردم. جوان مرد از نظر ما به کسی گفته می شود که به سن جوانی رسیده باشد. امام فرمود: همه اصحاب کهف پیر بودند، ولی خداوند متعال، به خاطر ایمانشان، آن‌ها را جوان‌مرد نامید. ای سلیمان! کسی که به خداوند ایمان آورد و تقوا پیشه کند، او جوان مرد است.[6] جوان در میدان کارزار امام صادق(علیه‌السلام) به نقل از پدران بزرگوارش فرمود: یوشع بن نون پس از موسی رهبری مردم را عهده دار شد، در حالی که بر فشار و آزار طاغوت‌های زمان صبر می‌کرد. سرانجام حکمرانی طاغوت‌ها به سر امد و پس از آن، دولت او رونق گرفت. در این زمان، دو نفر از منافقان قوم موسی، به رهبری صفرا دختر شعیب (همسر موسی) و با صدهزار مرد جنگی علیه او وارد جنگ شدند. یوشع عده زیادی از ان‌ها را کشت و بقیه را یاری خداوند بزرگ شکست داد و بر آن‌ها پیروز شد. در این جنگ، صفرا دختر شعیب اسیر شد و یوشع به او گفت: در دنیا تو را بخشیدم تا پیامبر خدا، موسی را دیدار کنیم، آن‌گاه از تو و قومت نزد او شکایت می‌کنم. صفرا گفت: ای وای اگر لیاقت بهشت را پیدا کنم، خجالت می‌کشم در آن جا به رسول خدا نگاه کنم، زیرا نسبت به او پرده‌دری می‌کردم و با وصی او جنگیدم. جانشینان یوشع چهارصد سال، یعنی تا زمان داوود خود را پنهان می‌کردند. ایشان یازده نفر بودند و مردم با مراجعه به آن‌ها، پاسخ پرسش‌های دینی خود را می‌گرفتند تا این که آخرین نفرشان به رهبری رسید. او ایشان را به آمدن داوود بشارت داد و گفت: او همان کسی است که زمین را از جالوت و لشکریانش پاک می‌کند و فرج و آسودگی‌تان در ظهور اوست. مردم نیز در انتظارش بودند سرانجام زمان داوود فرا رسید. او چهار برادر و پدری سالخورده داشت که از میان برادرانش، داوود گمنام و کوچک‌تر بود. افزون بر آن، مردم نمی‌دانستند که او همان پیامبری است که در انتظار اویند. هنگامی که طالوت به فرماندهی لشکر بنی‌اسرائیل برگزیده شد، سپاهیان را از شهر بیرون برد. پدر داوود و برادرانش نیز برای جنگیدن به همراه سپاه رفتند، ولی داوود از آن‌ها عقب افتاد. او با خود اندیشید که چه کسی به من اعتنا می‌کند؟ پدر و برادرانش توجهی به او نکردند. به ناچار پیش گوسفندان پدر ماند تا این که جنگ شدت گرفت. پدرش برگشت و به داوود گفت: برای برادرانت غذایی ببر تا در برابر دشمنان خود نیرویی بگیرند. داوود که جوانی کوتاه قد، کم سن، پاک دل و نیکو اخلاق بود، به سوی میدان جنگ روانه شد. در میدان جنگ، صف‌های لشکر به هم نزدیک شده و هر کس در جایگاهش قرار گرفته بود. داوود در حال حرکت به سنگی رسید. سنگ، او را صدا زد و گفت: ای داوود! مرا بردار و با من جالوت را به قتل برسان؛ زیرا خدا مرا تنها برای کشتن وی آفریده است. داوود آن سنگ را برداشت و در توبره‌ای انداخت که سنگ فلاخنش[7] را در آن گذاشته بود و گوسفندان را با آن میراند. وقتی داوود به لشکر وارد شد و شنید که همه از قدرت جالوت تعریف می‌کنند. و او را بزرگ می‌شمرند. گفت: چه خبر است که این همه او را بزرگ شمرده و خود را در برابرش باخته‌اید؟ به خدا سوگند! چون با او روبه‌رو شوم او را خواهم کشت. مردم از قدرت او باخبر نشدند، تا این که بر طالوت وارد شد. طالوت گفت: ای جوان! مگر چه نیرویی داری و چه تجربه‌ای درباره کارزار اندوخته‌ای؟ او گفت: همیشه شیر به گوسفندان آن‌ها حمله می‌کند و آن‌ها می‌رباید شیر را دنبال می‌کنم و می‌گیرم. سپس سرش را با یک دست گرفته و فک پایینش را باز می‌کنم و گوسفندم را از دهانش می‌ستانم. خداوند به طالوت وحی کرده بود که جالوت به دست کسی که زره تو اندازه اندام او باشد، کشته خواهد شد. از این رو، داوود زره او را پوشید. زره اندازه او بود. طالوت و حاضران از بنی اسرائیل از این مسئله تعجب کردند. طالوت گفت: امید است خدا جالوت را به دست او نابود کند. صبح هنگام دو لشکر رو به روی هم قرار گرفتند. داوود گفت: جالوت را به من نشان دهید. همین که او را دید، سنگ را به سوی جالوت رها کرد. سنگ مستقیم میان دو چشم جالوت خورد و تا مغز سرش فرو رفت. جالوت از اسب سرنگون شد. مردم فریاد زدند: داوود جالوت را کشت. پس از آن، او را به پادشاهی برگزیدند و طالوت را فراموش کردند. بنی اسرائیل گرد او جمع شدند و خدای بزرگ، زبور (کتاب داوود) را بر او نازل کرد. همچنین فن آهنگری را به او آموخت و آهن را برایش نرم کرد. به کوه‌ها و مرغان نیز فرمود در تسبیح با او هم نوا شوند. همچنین به او آوازی بخشید که در زیبایی بی‌مانند بود. این گونه پیامبری او در بنی‌اسرائیل پایدار ماند.[8] اعطای جانشینی پیامبر به یک جوان حضرت داوود تصمیم می‌گیرد که سلیمان را به جانشینی خود برگزیند؛ زیرا خداوند به وسیله وحی، او را به این کار امر کرده بود. وقتی که بنی‌اسرائیل را از این تصمیم آگاه کرد، آن‌ها به مخالفت پرداختند و گفتند: چگونه جوانی را جانشین خود می‌کند در حالی که در میان ما، کسانی بزرگ تر از او هستند. داوود، اسباط بنی اسرائیل را فراخواند و به آن‌ها گفت: سخن شما به من رسیده است. بنابراین، عصاهای خود را به من نشان دهید. پس هر عصایی که میوه بدهد، صاحب آن عصا جانشین من خواهد بود. گفتند: ما راضی هستیم. داوود گفت: باید هر کس از شما اسم خودش را روی عصایش بنویسد. آن‌ها پذیرفتند. سلیمان نیز اسمش را روی عصای خود نوشت. همه عصاها را به خانه‌ای بردند و درش را بستند. بزرگان اسباط بنی اسرائیل از آن خانه نگهبانی می‌کردند، تا صبح فردا رسید. داود پس از نماز صبح،‌ در خانه را گشود، و عصاهایشان را بیرون آورد. عصای سلیمان سبز شده و میوه داده بود. ناگزیر مردم در تعیین جانشین، رأی داوود را پذیرفتند. داود در حضور بنی‌اسرائیل، برای سنجش شایستگی حضرت سلیمان به او گفت: ای پسرکم! چه چیز باعث آرامش انسان می‌شود؟ سلیمان گفت: این که خدا مردم را ببخشد و مردم نیز همدیگر را ببخشند. باز پرسید: ای فرزندم! چه چیزی برای انسان شیرین است‌؟ گفت: محبت زیرا آن نسیم رحمت خداوند در بندگانش است. داوود، با لبخندی از رضایت، او را به میان بنی‌اسرائیل برد و گفت: این پسرم جانشین من در میان شماست.[9] کودک و فریضه امر به معروف و نهی از منکر پس از شدت یافتن گرفتاری‌های بنی اسرائیل، یحیی پسر زکریا به دنیا آمد. وی در هفهت سالگی به میان مردم آمد و آن‌ها موعظه کرد. او در سخنان خود حمد و سپاس خدا را به جا آورد و با یادآوری ایام الله، علت گرفتاری‌های پرهیزکاران را گناهان بنی‌اسرائیل دانست. در ادامه، با مژده دادن قیام حضرت مسیح پس از بیست سال و اندی، سرانجام نیکو و گشایش در کارها را به پرهیزکاران نوید داد.[10] جوان و ترس از عذاب آخرت حضرت زکریا به هنگام موعظه بنی اسرائیل، اطراف خود را نگاه می‌کرد و با دیدن یحیی از بهشت و دوزخ سخن نمی‌گفت. روزی زکریا بنی اسرائیل را موعظه می‌کرد. یحیی در حالی که عبایی بر سر کشیده بود، در میان مردم نشست. زکریا که یحیی را ندیده بود، سخن را آغاز کرد و گفت: دو ستم، جبرئیل از خداوند نقل کرد در دوزخ کوهی به نام سکران[11] است. در پایین کوه دره‌ای است که به خاطر غضب پروردگار، آن را غضبان می‌گویند. در آن دره،‌ چاهی است که عمق آن به اندازه صد سال راه است. در آن چاه نیز تابوت‌هایی آتشین و در آن تابوت‌ها، صندوق، لباس و غل زنجیرهایی از آتش قرار دارد. حضرت یحیی سرش را بلند کرد و گفت: وای که چقدر از سکران بی‌خبر بودم. پس از آن، آشفته حال سر به بیابان گذاشت. زکریا نزد مادر یحیی رفت و به او گفت: برخیز و یحیی را دریاب؛ زیرا می‌ترسم دیگر او را زنده نبینی. مادر یحیی به جست و جویش روانه شد. او در راه، جوانان بنی‌اسرائیل را دید. آنان گفتند: ای مادر یحیی! در پی چه هستی؟ گفت: در پی فرزندم، یحیی هستم. در حضور او از دوزخ سخن گفته‌اند و او پریشان حال شده است. مادر یحیی در حالی که جوانان او را همراهی می‌کردند، به چوپانی رسید. او به چوپان گفت: آیا جوانی را که چنین ویژگی‌هایی داشته باشد، ندیدی؟ چوپان گفت: شاید در پی یحیی پسر زکریا هستی؟ مادر یحیی گفت: بله، او فرزند من است. چوپان گفت: ا کنون او را در کوهستانی که مسیر راهش چنین و چنان بود ترک کردم. در حالی که پاهایش را در آب تر کرده و چشمش را به سوی آسمان دوخته بود و می‌گفت: خدایا، به عزت تو سوگند! شربت سردی نچشم تا این که جایگاهم را نزد تو ببینم، مادرش با دیدن این حال، به ا و نزدیک شد، سرش را به سینه نهاد و او را به خدا سوگند داد که به خانه برگردد. یحیی با او به خانه رفت. مادرش به او گفت: آیا پیراهن بافته‌ شده از مو را درمی‌آوری و پیراهن پشمی نرم را می‌پوشی؟ یحیی پذیرفت. او پس از خوردن غذا به خواب سنگینی فرو رفت، به گونه‌ای که برای نماز بیدار نشد. پس در خواب به او ندا دادند: ای یحیی بن زکریا! آیا خانه‌ای بهتر از خانه من و همسایه‌ای بهتر از من می‌خواهی؟ پس بیدار شو. یحیی برخاست و گفت: ای پروردگار من! از لغزشم درگذر. ای خدای من، به عزتت سوگند! جز بیت المقدس جایگاه دیگری را نمی‌پسندم. پس به مادرش گفت: پیراهن بافته شده از مو را به من بده، به درستی که فهمیدم شما دو نفر مرا وارد جاهای خطرناک می‌کنید. مادرش پیراهن را به او داد، ولی او را از رفتن بازداشت. زکریا به همسرش گفت: ای مادر یحیی! او را رها کن؛ زیرا فرزندم حجاب قلبش (با خدا) از بین رفته و از زندگی بهره‌ای نمی‌برد. یحیی پیراهنش را پوشید و عمامه‌اش را بر سر نهاد. وی پس از ورود به بیت المقدس، همراه احبار[12] به پرستش خدا پرداخت. تا این که او آن‌گونه شد که مشهور است.[13] جوان داوطلب شهادت امام باقر(علیه‌السلام) در روایتی فرمود: حضرت عیسی شبی که خدای تعالی ا و را به آسمان برد، دوازده نفر از یاران خود را فراخواند و ایشان را در خانه‌ای جمع کرد. سپس از چشمه‌ای که در کنج آن خانه بود، درآمد و در حالی که آب را از سرش پاک می‌کرد، فرمود: خداوند به من وحی کرد که همین ساعت مرا به سوی خود بالا می‌برد و از (آزار قوم) یهود رها می‌کند. کدام یک از شما داوطلب می‌شود که پروردگار او را شبیه من سازد و به جای من به دار آویخته شود تا در بهشت با من باشد؟ جوانی از میان آنان گفت: یا روح الله! من حاضرم. فرمود: بله تو همانی. آن گاه به دیگران رو کرد و فرمود: بدانید که پس از رفتن من، یکی از شما پیش از رسیدن صبح، دوازده بار بر من کافر می‌شود. مردی از میان گروه گفت: ای پیغمبر خدا! آن منم؟ عیسی گفت: مثل این که در نفس خود، چنین چیزی را احساس کرده ای. باشد، تو همان شخص باش. آن‌گاه به ایشان فرمود: پس از من دیری نمی‌پاید که به سه گروه پراکنده می‌شوید. دو گروه به خدای تعالی دروغ می‌بندند و در آتش خواهند بود و یک گروه که اهل نجات و بهشت است، افرادی هستند که از شمعون، صادقانه پیروی می‌کند و به خدا دروغ نمی‌بندد. پس از این سخن، در جلوی چشم همه یارانش، از کنج خانه به طرف آسمان رفت و ناپدید شد. یهود که مدت‌ها در جست‌و‌جوی عیسی بود، در همان شب، آن خانه را پیدا کرد و آن جوان هم شکل حضرت عیسی(علیه‌السلام) دستگیر و به دار آویخته شد. هم چنین آن کس را که عیسی خبر داده بود تا صبح داوزده بار کافر می‌شود، دستگیر کردند. او نیز دوازده بار از عیسی بیزاری جست.[14] خلف صالح امام باقر(علیه‌السلام) فرمود: در بنی اسرائیل مرد عاقلی زندگی می‌کرد که مال زیادی داشت و دارای پسری از زنی پاکدامن بود که از نظر شکل و قیافه مانند پدر بود. آن مرد هم چنین دو پسر دیگر از زنی ناصالح داشت. هنگامی که مرگش فرا رسید، به پسرانش گفت: آن مال و دارایی را که در وصیت نامه آورده‌ام، برای یکی از شما باشد. پس از مرگ، همه پسران ادعای مالکیت آن ثروت را داشتند. بنابراین، برای رفع اختلاف نزد قاضی شهرشان رفتند. قاضی گفت: من نمی‌توانم در مورد شما قضاوت کنم. برای این کار به نزد بنی غنام که سه برادر هستند، بروید. آنان به سراغ یکی از برادران رفتند. او را مردی سالخورده و والامقام دیدند. وی به ایشان گفت: به پیش برادرم بروید و از او بپرسید؛ زیرا از من بزرگ‌تر است. به نزد برادر دوم رفتند. وی نیز مردی سالخورده بود. او نیز به آن‌ها گفت: بروید از برادرم که بزرگ‌تر از من است، پرسش کنید. به سراغ برادر سوم رفتند. با تعجب دیدند که او از نظر چهره و قیافه از همه برادرها کوچک‌تر است. از این رو، از او خواستند که نخست چگونگی حال خودشان را برای آن‌ها بازگو و سپس در کار آن‌ها قضاوت کند. قاضی در جواب گفت: آن برادرم را که اول دیدید، از همه کوچک‌تر است؛ ولی زن بدی دارد که او را اذیت می‌کند و او از ترس دچار شدن به بلایی که نتواند بر آن صبر کند، بر آزار آن زن شکیبایی می‌ورزد. از این رو، پیر شده است. برادر دوم زنی دارد که گاهی او را اذیت و گاهی خوشحال می‌کند، از این جهت چهره‌اش هم چون چهره جوانان است. من زنی دارم که همیشه باعث خوشحالی‌ام می‌شود. هرگز اذیتم نمی‌کند و تاکنون از او بدی ندیده‌ام از این رو، چهره‌ام جوان مانده است. راه حل دعوای شما این است که نخست، قبر پدرتان را بشکافید و استخوان‌هایش را بیرون آورده و آتش بزنید. سپس نزدم بیایید تا میان شما قضاوت کنم. آنان رفتند تا به این دستور عمل کنند. پسر کوچک‌تر شمشیر پدر و دو برابر دیگر کلنگ را به دست گرفتند. وقتی دو برادر مشغول کندن قبر شدند، برادر کوچک‌تر گفت: قبر پدرم را نشکافید؛ زیرا من سهم خود را به شما می‌دهم. با این تصمیم نزد قاضی برگشتند. قاضی به آن دو برادر گفت: این کارتان قضاوت کردن درباره شما را آسان می‌کند. بنابراین، به برادر کوچک‌تر گفت: مال را بگیر که حق توست؛ زیرا اگر آن دو نفر، پسر پدرشان بودند، مانند پسر کوچک‌تر نسبت به پدر خود دلسوزی داشتند.[15] خلف ناصالح زراره از امام باقر(علیه‌السلام) نقل کرد که حمران به امام گفت: قربانت گردم، اگر می‌فرمودید که ظهور امام زمان(علیه‌السلام) چه وقت رخ می‌دهد، خوشحال می‌شدیم. امام فرمود: ای حمران! تو دوستان و آشنایان و برادرانی داری. در گذشته، دانشمندی پسری داشت. آن پسر به دانش پدر بی‌علاقه بود و چیزی از او نمی‌پرسید. در عوض، همسایه‌ای داشت که نزدش می‌آمد و از او پرسش می‌کرد و جوابش را می‌گرفت. تا این که مرگ پدر نزدیک شد. در این هنگام، فرزندش را صدا زد و گفت: ای فرزندم! تو نسبت به دانش من کم علاقه بودی و مطلبی از من نمی‌پرسیدی، ولی در مقابل همسایه‌ای داشتیم که به نزدم می‌آمد و از من پرسش می‌کرد و جوابش را می‌گرفت. از این رو، پس از من اگر در مسئله‌ای مشکلی داشتی، نزد او برو. نشانی همسایه را نیز برای پسرش گفت. سرانجام پدر از دنیا رفت و پسرش را تنها گذاشت. از قضا، پادشاه آن زمان خوابی دید و پس از بیدار شدن از حال آن عالم جویا شد. به او گفتند که دانشمند از دنیا رفته است. پادشاه گفت:‌ آیا از خود فرزندی به جا گذاشته است؟ در جواب گفتند: بله، دارای فرزندی است. گفت: او را نزد من بیاورید. در پی او فرستادند. پسر با خود اندیشید: نمی‌دانم که پادشاه مرا برای چه خواسته است، در حالی که علمی ندارم. اگر پرسشی کند، رسوایی به بار می‌آورم. در این هنگام، سفارش پدر را به یاد آورد. به دنبال مرد همسایه رفت که دانش پدرش را فراگرفته بود. به او گفت: پادشاه به دنبال من فرستاده تا پرسشی کند و من نمی‌دانم که برای چه مرا فراخوانده است. افزون بر این، پدرم به من گفته بود که هرگاه در مسئله‌ای مشکل داشتم، به نزد تو بیایم. مرد دانشمند گفت: من می‌دانم که برای چه تو را فراخوانده است. اکنون اگر به تو خبر دهم و خداوند از این طریق، ثروتی نصیب تو کند، با من قسمت می‌کنی؟ پسر گفت: آری. مرد همسایه او را سوگند داد تا به پیمان خود وفا کند. پسر با او عهد کرد که به پیمانش پای بند خواهد بود. مرد همسایه گفت: پادشاه دوباره خوابی که دیده است، از تو می‌پرسد که اکنون در چه زمانی هستیم؟ تو بگو که اکنون زمان گرگ است. پسر نزد پادشاه آمد. پادشاه به او گفت: آیا می‌دانی برای چه به دنبال تو فرستاده‌ام؟ پسر گفت: می‌خواهی از خوابی که دیده‌ای پرسش کنی که اکنون چه زمانی است؟ پادشاه گفت: راست گفتی. پس مرا آگاه کن. پسر گفت: اکنون زمان گرگ است. پادشاه دستور داد تا جایزه‌ای به او بدهند. پسر آن جایزه را گرفت و رهسپار منزل شد و از وفای عهد با آن مرد همسایه، خودداری ورزید. او با خود گفت: شاید این ثروت تا آخر عمر برایم بس باشد و دیگر به مرد همسایه نیازمند نشوم. پس از مدتی، پادشاه دوباره خوابی دید و به دنبال پسر فرستاد. او از کاری که در گذشته کرده بود، پشیمان شد و با خود گفت: به خدا سوگند!‌من علمی ندارم تا به نزد پادشاه روم. هم‌چنین نمی‌دانم با آن دوستی که به او خیانت ورزیده‌ام، چه کنم. سپس گفت: اکنون با هر بهانه، نزد او می‌روم، عذرخواهی می‌کنم و سوگند می‌خورم تا شاید به من کمک کند. از این رو، نزد مرد همسایه رفت و گفت: من کاری کردم که نبایست می‌کردم و به عهد و پیمانم پای‌بند نبودم. بنابراین، مالی که در دستم بود، از بین رفت و دوباره نیازمند تو شدم. پس تو را به خدا سوگند می‌دهم که مرا خوار نکنی. من نیز به تو اطمینان می‌دهم که اگر جایزه‌ای گرفتم، با تو قسمت کنم. آن‌گاه گفت: پادشاه مرا فراخواند، ولی نمی‌دانم که چه پرسشی از من دارد. مرد همسایه گفت: او می‌خواهد درباره خوابی که دیده است از تو بپرسد که اکنون چه زمانی است؟ به او بگو حال زمان قوچ است. پسر نزد پادشاه رفت. پادشاه گفت: آیا می‌دانی برای چه در پی‌ات فرستادم؟ پسر گفت: خوابی دیده‌ای و می‌خواهی از من بپرسی که زمان آن چیست؟ پادشاه گفت: راست گفتی. پس مرا از آن آگاه کن. پسر گفت: حال زمان قوچ است. پادشاه دستور داد که به او جایزه‌ای بدهند. پسر جایزه را گرفت و به منزل بازگشت. او با خود اندیشید که آیا به عهد و پیمانش وفا کند یا نکند؟ از این رو، گاهی تصمیم می‌گرفت وفا کند، ولی زود از تصمیم خود برمی‌گشت. سرانجام گفت: شاید پس از این، هرگز نیازمند به او نشوم بدین جهت، به وعده‌اش عمل نکرد. سال‌ها گذشت تا این که پادشاه دوباره خوابی دید و پسر را فراخواند. پسر از کاری که با دوستش کرده بود، پشیمان شد و گفت: پس از دو بار خیانت، چگونه از او کمک بخواهم؟ سرانجام تصمیم گرفت نزد مرد همسایه برود. از این رو، نزد او رفت و گفت: به خدا سوگند، این بار به عهدم وفادار خواهم ماند و دیگر خیانت نمی‌کنم. مرد همسایه گفت: پادشاه تو را فراخوانده تا زمان خوابی را که دیده است از تو بپرسد. پس به او خبر ده که اکنون زمان اندازه و مقدار است. پسر نزد پادشاه آمد. پادشاه گفت: برای چه تو را فراخوانده‌ام؟ پسر گفت: خوابی دیده و می‌خواهی از زمان آن بپرسی. پادشاه گفت: راست گفتی. پس مرا از آن آگاه کن. پسر گفت: اکنون زمان اندازه و مقدار است. پادشاه دستور داد که به او جایزه بدهند. پسر جایزه را گرفت و یک راست به نزد مرد همسایه رفت و آن را در برابر او گذارده و گفت: با جایزه پادشاه نزدت آمدم، آن را قسمت کن. مرد همسایه و دانشمند به او گفت: زمان نخست زمان گرگ بود و تو از گرگان بودی. زمان دوم، زمان قوچ بود؛‌ زیرا که قوچ تصمیم می‌گیرد، ولی عمل نمی‌کند هم چنان که تو تصمیم گرفتی، ولی عمل نکردی. و این زمان، زمان اندازه و مقدار است. بنابراین، تصمیم گرفتی و به عهد خود وفا کردی. اکنون مالت را بردار؛ زیرا به آن نیازی ندارم. پس مرد همسایه، جایزه را به او برگرداند.[16] محاسبه کردار بر اساس رفتار جوانی امیرالمؤمنین علی(علیه‌السلام) فرمود: به درستی که خداوند عزیز، پاداش کارهای نیک را برای بیمار سال‌خورده به آن اندازه که در دوران جوانی و سلامتی انجام داده می‌نویسد. هم‌چنین خداوند به فرشتگان می‌فرماید: پاداش کارهای بنده‌ام را البته تا وقتی که به عهد و بندگی‌اش پای بند است به اندازه کارهای شایسته پیش از بیماری و پیری‌اش بنویسید.[17] مجازات عاق پدر و مادر امام موسی کاظم(علیه‌السلام) از امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) نقل کرده است که فرمود: پیرمردی گریه‌کنان، همراه پسرش به حضور رسول خدا(صلی الله علیه و آله) آمد و گفت: ای رسول خدا(صلی الله علیه و آله)! این پسرم را در کودکی غذا دادم و آن گونه که با یک کودک عزیز رفتار می‌کنند، با او مهربانی کردم. به او کمک کردم تا این که نیرو گرفت و مالش زیاد شد. در عوض، جوانی و دارایی‌ام را از دست دادم؛ به گونه‌ای که ضعیف و ناتوان شده‌ام، ولی او اکنون به من کمک نمی‌کند تا غذای کمی تهیه کنم و از گرسنگی نمیرم. رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به جوان گفت: درباره سخنان پدرت چه می‌گویی؟ جوان گفت: ای پیامبر! دارایی‌ام به اندازه خرج خود و زن و بچه‌ام است. نه زیادتر. پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) به پدر جوان گفت: در جواب او چه می‌گویی؟ پدر جوان گفت: ای رسول خدا! او توانگر است. انبارهای گندم، جو، خرما و کشمش دارد و صاحب درهم و دینارهای زیادی است. رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به پسر گفت: جواب تو چیست؟ پسر گفت: ای پیامبر! من هیچ کدام از آن دارایِی‌ها را ندارم. رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فرمود: ای جوان! از خدا بترس و به پدرت که نسبت به تو احسان و خوبی کرد، نیکی کن؛‌ زیرا خداوند، در عوض به تو احسان می‌کند. جوان گفت: من چیزی ندارم. رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) فرمود: ما در این ماه به جای تو، به او کمک می‌کنیم؛ ولی از ماه‌های بعد، تو به او کمک کن. سپس به اسامه[18] امر کرد برای مخارج او و زن و بچه‌اش در این ماه به پیرمرد صد درهم بدهد. اسامه نیز دستور پیامبر(صلی الله علیه و آله) را انجام داد. پس از یک ماه، پیرمرد و پسرش به حضور رسول خدا(صلی الله علیه و آله) آمدند. پسر گفت: من چیزی ندارم. پیامبر فرمود: تو مال زیادی داری، ولی همه‌اش نابود می شود و فقیر و بیچاره خواهی شد. حتی تهی‌دست‌تر از پدرت. مدتی گذشت. روزی جوان، مردمی را دید که نزدیک انبارهای (غله و مواد غذایی) او جمع شده بودند. از گفت‌و‌گوی آنان فهمید که از انبارها شکایت دارند. جوان به سوی انبارها رفت و متوجه شد تمام گندم، جو، خرما و کشمش انبارها، گندیده و از بین رفته‌اند. همسایه‌ها او را وادار کردند که بار انبارها را به جای دیگری ببرد. پسر برای انجام این کار، باربرهایی را با دست مزد زیادی به کار گرفت. باربرها، انبارها را خالی کردند و به منطقه دوری از شهر بردند. هنگامی که جوان خواست کرایه آن‌ها را از درهم و دینارها بپردازد، ناگهان متوجه شد که همه سکه‌ها از بین رفته و تبدیل به سنگ شده‌اند. باربرها وقتی که فهمیدند او دیگر پولی ندارد، در گرفتن دست مزد خود پافشاری کردند. او به ناچار وسایل زندگی و خانه خود را فروخت و کرایه باربرها را پرداخت، در حالی که دیگر هیچ چیز از مال دنیا برای او باقی نماند. سرانجام پسر به گونه‌ای تهی‌دست و بدبخت شد که دیگر نمی‌توانست حتی غذای روزانه خودش را به دست آورد. از این رو، بیمار و لاغر شد. پیامبر گرامی در این زمینه فرمود: ای عاق شدگان پدر و مادر! عبرت بگیرید و بدانید هم چنان که جوان در دنیا اموالش نابود می‌شود، در آخرت نیز درجات بهشت او به درکات دوزخ تبدیل می‌شود. [19] دعای پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) برای جوان ماندن روایت شده است که عمرو بن حمق خزاعی به رسول خدا(صلی الله علیه و آله) آب داد. پیامبر(صلی الله علیه و آله) برای سپاسگزاری، او را این گونه دعا کرد: خدایا! جوانی او را طولانی فرما. پس هشتاد سال از عمرش گذشت، در حالی که موی سفیدی در سر و صورت او دیده نشد.[20] پایداری عقیده آنان از این که پیامبر بیم دهنده‌ای از خودشان، برایشان آمده در شگفتند. (بنابراین) کافران گفتند: این جادوگری بسیار دروغ گو است. آیا او به جای خدایان،‌ خدای یکتایی قرار داده است؟‌ به راستی، این چیز عجیبی است! بزرگانشان بیرون آمدند و گفتند: بروید و بر خدایانتان ایستادگی کنید که این امر، به یقین هدف (ما) است. (از این گذشته) ما هرگز چنین چیزی را در آیین دیگری نشنیده‌ایم، این (آیین) ساختگی است. (سوره ص، آیات 4ـ7). این آیه‌ها در مکه و در پی این ماجرا نازل شد که با آشکار شدن دعوت پیامبر در مکه، قریش به صورت دسته جمعی نزد ابوطالب رفتند و گفتند: ای ابوطالب برادرزاده‌ات، عقیده ما را به تمسخر گرفت. خدایان ما را دشنام داد، جوانان ما را منحرف کرد و جماعت ما را پراکنده ساخت. اگر ا نگیزه او از این کار، نیازمندی و تهی دستی اوست، ما ثروت هنگفتی به او می‌دهیم تا غنی‌ترین مرد قریش باشد و اگر خواهان شهرت و مقام است، او را فرامانروای خود می‌کنیم. ابوطالب، پیامبر را از این مسئله آگاه کرد. آن حضرت فرمود: اگر خورشید را در دست راستم و ماه را در دست چپم قرار دهند، آن را نمی‌پذیرم ولی یک سخن را از من بپذیرند تا در پرتو آن بر عرب حکومت کنند و غیر عرب را پیرو خود کنند و در بهشت سرور ایشان باشند. ابوطالب سخن پیامبر را به آگاهی قریش رساند. قریش گفتند: ما حاضریم ده بار سخن تو را گوش کنیم. رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فرمود: به یکتایی پروردگار و این که من فرستاده خداوند یکتا هستم، اعتراف کنید. قریش گفتند: سیصد و شصت خدا را رها کنیم و خدای یگانه را بپرستیم؟ خداوند سبحان، در این هنگام آیه‌های ذکر شده را فرو فرستاد.[21] مقام معنوی جوان بنی هاشمی (علی بن ابیطالب علیه‌السلام) حسن بن سلیمان در کتاب محتضر نقل کرده است: سلمان فارسی گفت که پیامبر فرمود: وقتی مرا از آسمان دنیا بالا بردند، ناگهان به کاخی از نقره سفید داخل شدم که دو فرشته جلوی در آن بودند. گفتم: ای جبرئیل، از دو فرشته بپرس این کاخ از آن کیست؟ جبرئیل از آن‌ها پرسید. گفتند: مال جوانی از بنی‌هاشم است. وقتی به اسمان دوم رفتم، ناگهان کاخی از طلای سرخ، بهتر از کاخ آسمان اول وارد شدم که دو فرشته جلوی درش بودند، گفتم: ای جبرئیل، از آن‌ها بپرس این کاخ مال کیست؟ جبرئیل از آن‌ها پرسید، گفتند: از آن جوانی از بنی‌هاشم است. هنگامی که به اسمان سوم رفتم، به کاخی از یاقوت سرخ وارد شدم که دو فرشته جلوی درش بودند. گفتم: ای جبرئیل! از آن‌ها بپرس، این کاخ، از آن کیست؟ جبرئیل پرسید و آن‌ها در جواب، پاسخ قبل را بازگو کردند. وقتی به آسمان چهارم رسیدم، به کاخی از مروارید سفید وارد شدم با همان دو فرشه‌ای که برابر آن جا بودند. گفتم ای جبرئیل! از آن‌ها بپرس که کاخ از آن کیست؟ جبرئیل پرسید و آن‌ها باز همان پاسخ را دادند. وقتی که به آسمان پنجم رفتم، به کاخی از مروارید زرد وارد شدم با همان فرشته‌ها. گفتم: ای جبرئیل! بپرس این کاخ از آن کیست؟ آن‌ها باز گفتند: از آن جوان بنی‌هاشمی است. زمانی که به آسمان ششم رسیدم به کاخی از مروارید مرطوب و خشک داخل شدم با آن دو فرشته نگهبان گفتم: ای جبرئیل! از آن‌ها بپرس این کاخ از آن کیست؟ جبرئیل از آن‌ها پرسید و باز همان پاسخ را گفتند. تا این که به آسمان هفتم رسدم و به کاخی از نور عرش خدای بزرگ وارد شدم که برابر در آن نیز دو فرشته بودند. جبرئیل همان گونه پرسید و آن‌ها نیز همان پاسخ را دادند. پس خوشحال شدیم. پیوسته از نور به تاریکی و ظلمت و از تاریکی به سوی نور پیش می‌رفتیم تا این که در سدرة المنتهی ایستادم. ناگهان فهمیدم جبرئیل(علیه‌السلام) از رفتن باز مانده است. گفتم: دوست من، جبرئیل! آیا در چنین مکانی مرا رها می‌کنی و می‌روی؟ جبرئیل گفت: دوست من، سوگند به آن کسی که تو را به شایستگی به پیامبری برگزید به درستی که این راه را تاکنون هیچ پیامبر و فرشته مقربی نپیموده است. تو را به پروردگار عزیز می‌سپارم. همان گونه که در آن جا ایستاده بودم. به دریایی از نور پرتاب شدم. پیوسته امواج مرا از نور به تاریکی و از تاریکی به سوی نور پرتاب می‌کرد. سرانجام پروردگار مرا در جایگاه ملکوت رحمان، مکانی که دوست داشتم آن‌جا توقف کنم، نگه داشت. خداوند فرمود: ای احمد! بایست. من با نگرانی ایستادم. از ملکوت به من ندا داده شد:‌ای احمد! پس با الهام پروردگار گفتم: لبیک و سعدیک، ای پروردگار من!‌اکنون بنده‌ای در پیشگاه توام. پس ندا آمد: ای احمد! خدای عزیز بر تو سلام می‌کند. گفتم: سلام از اوست و به او باز می‌گردد. بار دیگر ندا آمد: ای احمد! پس گفتم: لبیک و سعدیک ای آقا و مولای من. گفت: ای احمد! «پیامبر به آن‌چه از سوی پروردگارش بر او نازل شده، ایمان آورده است و همه مؤمنان نیز به خدا و فرشتگان او و کتاب‌ها و فرشتگانش، ایمان آورده‌اند.» سپس پروردگارم به من الهام کرد و گفتم: و همه مؤمنان نیز به خدا و فرشتگان او و کتاب‌ها و فرستادگانش ایمان آورده‌اند. پس گفتم: به درستی که «ما شنیدیم و اطاعت کردیم، پروردگارا! انتظار آمرزش تو را داریم و بازگشت ما به سوی توست.» خداوند فرمود: خداوند هیچ کس را جز به اندازه توانایی‌اش تکلیف نمی‌کند. انسان هر کار نیکی را انجام دهد، برای خود انجام داده و هر کار بدی کند، به زیان خود کرده است.» گفتم: پروردگارا! اگر ما فراموش یا خطا کردیم، ما را مجازات مکن.» خداوند فرمود: «به درستی که چنان کردم. گفتم: «پروردگارا! تکلیف سنگینی بر ما قرار مده آن‌چنان که [برای گناه و طغیان] بر کسانی که پیش از ما بودند، قرار دادی». خداوند فرمود: به راستی چنان کردم. گفتم: «پروردگارا! آن چه توانایی تحمل آن را نداریم، بر ما قرار مده و آثار گناه را از ما بشوی و ما را ببخش و در رحمت خود قرار ده. تو سرپرست مایی. پس ما را بر کافران، پیروز گردان. پس خداوند فرمود: به درستی که چنان کردم. به من ندا داده شد: خداوند می‌گوید که چه کسی را در زمین جانشین قرار دادی. گفتم: بهترین کس در زمین، پسر عمویم را بر ایشان جانشین قرار دادم. پس ندا رسید. ای احمد! پسر عموی تو کیست؟ گفتم: تو داناتری، او علی بن ابیطالب است. از ملکوت، هفت بار ندا رسید: ای احمد به علی بن ابیطالب، پسر عمویت دعای خیر کن. سپس فرمود: نگاه کن به سوی راست عرش. نگاه کردم. دیدم بر پایه آن نوشته شده بود. معبودی و شریکی به جز من که یگانه هستم نیست و محمد فرستاده من است. او را با علی تأیید کردم. ای احمد!‌ا اسم تو و پسر عمویت علی را از خود گرفتم. اسمم الله و صفتم محمود، حمید و علی است. برو در حالی که هدایت کننده و هدایت شده هستی. خوب آمدی و خوب رفتی. خوشا به حال تو و کسی که به تو ایمان آورد و تو را تصدیق کرد. سپس در دریایی از نور پرتاب شدم. پیوسته امواج مرا به این سو و آن سو پرتاب می‌کرد. تا این که جبرئیل(علیه‌السلام) مرا در سدرة المنتهی ملاقات کرد و به من گفت: دوست من! خوب آمدی و خوب رفتی. چه گفتی و به تو چه گفته شد؟ پیامبر فرمود: پس برخی از رویداها را بازگو کردم. جبرئیل گفت: آخرین سخنی که به تو گفته شد، چه بود؟ گفتم به من ندا داده شد: ای ابالقاسم!‌برو در حالی که هدایت کننده و هدایت شده و رشید هستی. خوشا به حال تو و کسی که به تو ایمان آورد و تو را تصدیق کرد. جبرئیل(علیه‌السلام) به من فرمود: آیا مقصود خداوند را از کلمه ابالقاسم فهمیدی؟ گفتم: نه ای روح خدا! در این هنگام ندا رسید: ای احمد! همانا کنیه تو را ابالقاسم نهادم؛ زیرا تا روز قیامت رحمت مرا میان بندگان من تقسیم می‌کنی. جبرئیل فرمود: گوارای جانت ای دوست من. سوگند به کسی که تو را به پیامبری برانگیخت و نبوت را با تو پایان داد، خداوند چنین مقامی را تاکنون به پیش از تو عطا نکرده است. سپس از آن‌جا حرکت کردیم تا به اسمان هفتم رسیدیم. کاخ آن جا به حالت نخست خود بر پا بود. گفتم:‌جبرئیل، دوست من! از آن دو فرشته بپرس آن جوان بنی‌هاشمی چه کسی است؟ جبرئیل از آن‌ها پرسید. در پاسخ گفتند: علی ابن ابیطالب، پسر عموی محمد(صلی الله علیه و آله)، پس از هر آسمانی پایین می‌آمدیم، کاخ‌هایش به حالت نخست خود پابرجا بود و جبرئیل پیوسته از فرشتگان، درباره جوان بنی‌هاشمی می‌پرسید و همه در پاسخ می‌گفتند: علی‌بن ابیطالب.[22] دین حق فرستادگان قریش به سرکردگی عمرو بن عاص، با هدیه‌هایی بر نجاشی وارد شدند. نجاشی هدیه‌ها را از ایشان پذیرفت. عمرو بن عاص گفت: ای پادشاه، گروهی از ما در دین، با ما مخالفت کردند و به خدایان ما ناسزا گفتند و به سوی شما آمده‌اند. ایشان را به ما بازگردان. نجاشی به دنبال جعفر بن ابی طالب فرستاد. جعفر آمد. نجاشی گفت: ای جعفر این‌ها چه می‌گویند؟ گفت: ای پادشاه، سخنشان چیست؟ نجاشی گفت: این‌ها می‌خواهند که شما را به آنان بسپارم. جعفر گفت: ای پادشاه! از ایشان بپرس آیا ما برده ایشان هستیم؟ عمرو بن عاص گفت: نه، بلکه آزاد و بزرگوارند. جعفر گفت: از ایشان بپرس آیا از ما طلبی دارند و ما بدهکار آنان هستیم و آمده‌اند تا بدهی خود را بستانند؟ عمرو بن عاص گفت: نه ما از ایشان طلب‌کار نیستیم. جعفر گفت: آیا کسی از آن‌ها را کشته‌ایم که به خون خواهی از آن‌ برخاسته‌اند؟ عمرو بن عاص گفت: نه، جعفر گفت: پس از ما چه می‌خواهید؟ شما، ما را شکنجه و آزار دادید و از این رو، از سرزمین شما خارج شدیم. عمرو بن عاص گفت: ای پادشاه، آنان با دین ما مخالفت کردند و به خدایان ناسزا گفتند و جوانان ما را منحرف کردند و باعث پراکندگی قوم ما شدند. بنابراین، آنان را به ما بسپارید تا یکپارچگی ما باز گردد. جعفر گفت: بله ای پادشاه! ما با ایشان مخالفت کردیم؛ زیرا خداوند میان ما پیامبری برگزید که به ما فرمود: برای خدا شریکی قرار ندهیم، گوشت حیوان را با چوبه‌های تیر بخت آزمایی قسمت نکنیم. هم چنین ما را به نماز و زکات، سفارش کرد. نجاشی گفت: خداوند، عیسی بن مریم را نیز برای همین دستورها برگزید. سپس نجاشی گفت: ای جعفر! آیا چیزی از آیه‌هایی را که خداوند بر پیامبر شما فرستاده، از حفظ هستی؟‌جعفر گفت: بله. او سوره مریم(علیهاالسلام) را برای نجاشی خواند و هنگامی که به این قسمت از سوره رسید که خطاب به مریم(علیهاالسلام) می‌فرماید: «تنه نخل را تکان بده تا از آن برای تو رطب تازه‌ای فرو ریزد. پس از این رطب بخور و از این چشمه بنوش و چشم خود را به عیسی روشن بدار.» (سوره مریم، آیات 25 و 26) نجاشی به شدت گریه کرد و گفت: به خدا سوگند که او حق است. عمرو بن عاص گفت: ای پادشاه، این شخص دشمن ماست. پس او را به ما بسپار. نجاشی دستش را بلند کرد و به صورت عمرو بن عاص زد و گفت: ساکت باش به خدا سوگند، اگر او را به بدی یاد کنی، تو را می‌کشم. عمرو بن عاص در حالی که خون از صورتش جاری بود،‌از نزد نجاشی برخاست و به نجاشی گفت: ای پادشاه! اگر آن گونه که شما می‌گویید، حق با او باشد، دیگر با آن‌ها کاری نداریم... .[23] مبلغ جوان و پایان اختلاف اوس و خزرج در یثرب علی ابن ابراهیم گفت: میان اوس و خزرج سالیان درازی جنگ بود. به گونه‌ای که شب و روز با هم می‌جنگیدند. آخرین جنگ میان‌ آن‌ها جنگ «روز بعاث» بود که به پیروزی اوس و شکست خزرج انجامید. از این رو، اسعد بن زراره و ذکوان بن عبد قیس که از قبیله خزرج بودند، در عمره رجب برای جمع آوری هم پیمان بر ضد اوس رهسپار مکه شدند. اسعد بن زراره با عتبه بن ربیعه دوست بود. بدین جهت، در مکه نزد او رفت و به او گفت: میان ما و قبیله اوس جنگی رخ داده است. به نزد تو آمده‌ایم تا هم پیمان ما باشید. عتبه به او گفت: سرزمین شما از ما دور است و ما دچار دردسری هستیم که نمی‌توانیم از آن رهایی یابیم و به چیز دیگری مشغول شویم. سعد بن زراره گفت: گرفتاری شما چیست، در حالی که در خانه خود، در امنیت هستید؟ عتبه گفت: مردی از میان ما قیام کرده است و ادعا می‌کند که فرستاده خداست. در حالی که آرامش ما را به هم ریخته، خدایان ما را دشنام داده، جوانان ما را منحرف کرده و موجب پراکندگی قوم شده است. اسعد گفت: او چه کسی است؟ عتبه گفت: پسر عبدالله بن عبدالمطلب که از نظر شرافت، حد وسط واز جهت خانوادگی از ما برتر است. این در حالی بود که قبیله اوس و خزرج پیش از این، از یهودیان بنی نضیر و بنی قریظه و قینقاع شنیده بودند که در این زمان، پیغمبری در مکه، قیام و به مدینه مهاجرت می‌کند. وقتی اسعد این مطلب را از زبان عتبه شنید، گفته یهودیان، به یادش آمد. گفت: آن شخص کجاست؟ عتبه گفت: او در حجر اسماعیل نشسته است و با یارانش از شعب ابی طالب خارج نمی‌شود مگر در ایام حج. مواظب باش سخنی از او نشنوی و با او صحبت نکنی؛ زیرا او جادوگر است و تو را با سخنش جادو می‌کند. آن هنگام، زمان محاصره بنی هاشم در شعب ابی طالب بود. اسعد به عتبه گفت: من چگونه این کار را انجام بدهم، در حالی که آمده‌ام تا اعمال عمره را به جا آوردم و ناچارم که خانه کعبه را طواف کنم. عتبه گفت: در گوش‌هایت پنبه فرو کن. اسعد به مسجد داخل شد و در حالی که در گوش‌هایش پنبه فرو کرده بود، خانه کعبه را طواف کرد. در این هنگام، رسول خدا با گروهی از بنی هاشم در حجر نشسته بودند. اسعد لحظه‌ای به پیامبر نگاه کرد و زود از او گذشت. اسعد در طواف دوم، با خود گفت: نادان‌تر از خودم کسی را نمی‌شناسم. چنین رخدادی در مکه باشد و من از آن آگاه نباشم و به هنگام بازگشت به قوم خودم خبر ندهم. از این رو، پنبه از گوش‌هایش درآورد و به دور انداخت و به پیامبر گفت: صبح شما به خیر. رسول خدا سرش را به سوی او بلند کرد و گفت: خداوند به جای این عبارت، السلام علیکم را به ما داده است که سلام و شادباش اهل بهشت است. اسعد به رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) گفت: ای محمد، دین جدید، شما را به چه چیزهایی فرا می‌خواند. رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فرمود: گواهی به این که خدایی جز الله نیست و همانا من فرستاده خدا هستم. [من] از شما می‌خواهم چیزی را شریک خدای یگانه قرار ندهید؛ به پدر و مادر نیکی کنید و فرزندانتان را از ترس فقر نکشید؛ زیرا خدا،‌ شما و آن‌ها را روزی می‌دهد. نزدیک کارهای زشت ـ چه آشکار باشد و چه نهان ـ نروید. انسانی را که خداوند محترم شمرده است مگر به حق، به قتل نرسانید. به دارایی یتیم جز برای اصلاح، نزدیک نشوید تا بالغ شود. در پیمانه و وزن، به عدالت رفتار کیند. به درستی که ما کسی را جز به اندازه توانایی‌اش تکلیف نمی‌کنیم. هنگام سخن، عدالت را رعایت کنید، حتی اگر به زیان نزدیکان شما باشد و به پیمان خدا وفا کنید. این چیزی است که خداوند شما را به آن سفارش می‌کند، تا متوجه شوید. هنگامی که اسعد این سخنان را شنید، به پیامبر گفت: شهادت می‌دهم که خدایی و معبودی جز الله نیست و همانا تو فرستاده خداوند یکتا هستی. ای رسول خدا، پدر و مادرم به فدایت. من از اهالی یثرب و از قبیله خزرج هستم. میان ما و برادران ما از قبیله اوس، ریسمان‌ها بریده شده است (و اختلاف شدیدی وجود دارد) به خدا سوگند!‌بدین جا نیامدم مگر به این علت که برای قو خود هم پیمان جمع کنم، در حالی که خداوند به ما چیزی بهتر از آن را عطا کرد. امید است که خداوند به وسیله شما دشمنی‌های ما را پایان دهد؛ زیرا عزیز‌تر از شما کسی را نمی‌شناسم. ای رسول خدا! یهود، ما را از پیامبری، ویژگی‌ها و صفات شما و این که به سرزمین ما هجرت می‌کنید، آگاه کرده‌اند. پس حمد خدای را که ما را به سوی شما هدایت کرد. ای پیامبر! مردی از قوم من همراه من است که اگر به دین جدید داخل شود، امیدوارم کار ما سامان گیرد. سپس زکوان نزد رسول خدا آمد. اسعد به او گفت: این شخص رسول خداست. همان رسول خدایی که یهودیان بشارتش را می‌دادند. جلو بیا و اسلام بیاور. پس زکوان اسلام آورد. سپس گفتند: ای رسول خدا، مردی را با ما بفرست که قرآن را به ما یاموزد و مردم را به دین تو فرا خواند. رسول خدا مصعب بن عمیر را فراخواند. او نوجوانی بود که با رسول خدا در شعب ابی طالب به سر برده بود. از این رو، سختی‌ها او را آبدیده کرده بود. بنابراین، رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به مصعب که مقدار زیادی از قرآن را فراگرفته بود، دستور داد با آن‌ها برود. پس اسعد و زکوان همراه با مصعب به مدینه و نزد قوم خود رفتند و آن‌ها را از ماجرای رسول خدا و آیینش آگاه ساختند. مصعب همراه اسعد بن زراره هر روز به جلسه‌های خزرج می‌رفت و ایشان را به اسلام دعوت می‌کرد. جوانان نیز دعوت او را می‌پذیرفتند. در قبیله خزرج، مردی به نام عبدالله بن ابی زندگی می‌کرد که در نزد هر دو قبیله بزرگ و محترم بود؛‌زیرا مخالف دشمنی دو قبیله اوس و خزرج بود. اوس و خزرج تصمیم گرفتند او را به عنوان میانجی‌گر جنگ و پس از آن حاکم خودشان برگزینند. پس از این که اسعد و ذکوان با دین جدید به قبیله خود وارد شدند عبدالله بن ابی به دلیل ترس از دست دادن این موقعیت و جایگاه، به آیین جدید روی خوش نشان نداد. از این رو، از احترام و بزرگی‌اش نزد مردم کاسته شد. تا این که اسعد به مصعب گفت: دایی من، سعد بن معاذ از بزرگان اوس و مردی عاقل و محترم است. هم‌چنین فرزندان عمر بن عوف از او حرف شنوی دارند. اگر او به دین اسلام بگرود، کار ما نتیجه می دهد. پس زود به اردوگاه ایشان برویم. مصعب با اسعد به ارودگاه سعد بن معاذ آمدند. مصعب در کنار چاهی نشسته بود و برای گروهی از جوانان قرآن می خواند. سعد بن معاذ وقتی این مطلب را شنید به اسید بن حضیر که یکی از بزرگان سرشناس قبیله بود، گفت: به من خبر رسیده است که اسعد بن زراره به همراه یک قریشی (مصعب) به اردوگاه ما آمده است و به گمراه کردن جوانان مغشول است. نزد اسعد برو و او را از این کار باز دار. اسید بن حضیر به سوی آن ها رفت. اسعد از دور به او نگاه کرد و به مصعب گفت: این مرد، شخص محترمی است. اگر مسلمان شود، امیدوارم که کار ما به بار بنشیند. خداوند نیز امید اسعد درباره اسید بن حضیر را برآورده کرد. وقتی اسید به ایشان رسید، گفت: ای اسعد، دایی ات می¬گوید که به اردوگاه ما نیا وجوانان ما را گمراه نکن و برای این کار از خشم اوس بترس. مصعب گفت: آیا نمی¬نشینی تا سخنی را با تو در میان بگذاریم. اگر دوست داشتی آن را می¬پذیری و اگر نخواستی، تو را به حال خود وامی¬گذاریم. اسیدنشست و مصعب سوره¬ ای از قرآن را برای او خواند.اسید گفت: وقتی می¬خواهید اسلام را بپذیرید، چه کاری انجام می¬دهید؟ مصعب گفت: غسل می¬کنیم، لباس پاک و تمیزی می¬پوشیم، شهادتین می گوییم و دو رکعت نماز به جا می آوریم. اسید خود شرا با لباس به درون چاه انداخت. پس از آن، از چاه بیرون آمد و گفت: اسلام را بر من عرضه کن. پس مصعب شهادتین را بر او عرضه کرد. اسید شهادتین را گفت و سپس دو رکعت نماز به جا آورد. پس از آن، اسید نزد سعد بن معاذ برگشت. سعد به او نگاهی کرد و گفت سوگند می خورم که اسید با چهره ای تغییر یافته به سوی ما برگشته است. سعد بن معاذ آنان را خواست. مصعب برای او آیه‌های « حم تنزیل من الرحمن الرحیم‌» را خواند. وقتی سعد آن را شنید، معصب به اسعد گفت: به خدا قبل از این که سخن بگوید، اسلام را در چهره‌اش دیدم. سعد به خانه‌اش رفت. لباسی پاک پوشید، غسل کرد، شهادتین را گفت و دو رکعت نماز گزارد. سپس بلند شد، دست معصب را گرفت و به سوی خود برگرداند و گفت: دین اسلام را آشکار کن و از کسی نترس.[24] فتح مکه و فرمانروای جوان شهر وقتی که خواست خدا بر فتح مکه قرار گرفت و آرامش در شهر حکم فرما شد، پیامبر اسلام(صلی الله علیه و آله) عتاب بن اسید را حاکم آن‌‌جا قرار داد. هنگامی که این خبر به اهالی مکه رسید، گفتند: همانا محمد همیشه ما را خوار و کوچک می‌کند. اکنون نیز پسر کم سن و سال و هیجده ساله‌ای را بر ما حاکم کرده است. در حالی که ما پیرمردانی کهن سال و همسایگان حرم امن الهی که بهترین جایگاه روی زمین است، هستیم. در این هنگام، پیامبر در عهدنامه‌ای که به عتاب بن اسید فرستاد، نوشت: از محمد، رسول خدا به ساکنان و همسایگان خانه خدا، هرکسی از شما مؤمن به خدا باشد و محمد، رسول خدا را با گفته‌ها و کارهایش تأیید کند‌ و از علی، برادر و برگزیده محمد و بهترین آفریده پس از او فرمان‌برداری کند، او از ماست و مخالف این سخنان، از رحمت خدا دور بوده و دوزخی است و خداوند هیچ یک از اعمال او را هر چند بزرگ باشد، نمی‌پذیرد و در آتش جهنم، جاودانه عذاب می‌‌کند و محمد، رسول خدا، احکام و مصالح شما را به همراه عتاب بن اسید فرستاده و آگاهی غفلت زدگان، آموزش نادانان، اصلاح کج‌رَوی پریشان دلان و تربیت آنان را که ادب الهی ندارد، به او واگذار کرده است؛ به دلیل این که او در محبت به محمد، رسول خدا و پیروی از علی، ولی خدا از شما برتر است. از این رو، او خدمت‌گزار، برادر دینی و دوست‌دار دوستان و دشمن دشمنان ما است و برای شما هم چون آسمانی سایه‌گستر و زمینی پاک و خورشیدی تابان است. او به چیزی که خدا می‌خواهد، عمل می‌کند و هرگز خدا از یاری او دست برنمی‌دارد. به رسول خدا خیانت نمی‌کند و پیامبر را از هیچ چیزی بی‌خبر نمی‌گذارد. او شخصی امانت‌دار است که شما باید به خوبی رفتارش امیدوار باشید؛ زیرا جزای نیکو می‌دهد و بخشش کننده بزرگی است. [هم چنین] مخالف او باید در انتظار مجازات سخت باشد و کسی نباید برای مخالفت با او کمی سنش را بهانه قرار دهد؛ زیرا که بزرگ‌تر، شرافت‌مند نیست، بلکه شرافت‌مند و گرامی‌تر، بزرگ‌تر است. او (عتاب بن اسید) در دوستی ما و دوستی دوستان و دشمنی دشمنان ما بزرگ‌تر است. از این رو، او را امیر شما قرار دادیم. هر کس او را پیروی کند، خوشا به حالش و کسی که با او مخالفت کند، خدا او را از رحمتش دور می‌کند. [25] مسلمان شدن جوان یهودی، پیش از مرگ پسر یهودی بسیار نزد پیامبر می‌آمد، ولی آن حضرت به او توجه نمی‌کرد. پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) گاهی او را در پی کاری می‌فرستاد و گاهی برای رساندن نامه‌ای، او را به سوی قومی روانه می‌کرد. مدتی پیامبر او را ندید. حال او را جویا شد. کسی گفت: او را دیدم، در حالی که واپسین روزهای زندگی خود را می‌گذراند. پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) با گروهی از اصحابش نزد او رفت، آن حضرت به جوان فرمود: ای فلان! پس پسر یهودی چشمش را باز کرد و گفت: لبیک ای ابالقاسم! پیامبر فرمود: بگو شهادت می‌دهم هیچ معبودی جز الله نیست و همانا من فرستاده خدا هستم. پسر به پدرش نگاه کرد. پدر چیزی به او نگفت. سپس رسول خدا(صلی الله علیه و آله) برای بار دوم او را صدا زد و گفتار خود را تکرار کرد. پسر باز به پدرش نگاه کرد. ولی پدر چیزی نگفت. پیامبر برای سومین بار، گفتار خود را تکرار کرد. پسر به سوی پدرش نگاه کرد. پدر گفت: اگر می‌خواهی بگو و اگر نمی‌خواهی نگو. پسر گفت: شهادت می‌دهم، هیچ معبودی جز الله نیست و همانا تو فرستاده خدا هستی. پس از آن، در بسترش جان داد. رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به پدرش گفت: ما را تنها بگذار. پس به اصحابش فرمود: او را غسل و کفن کنید و نزد من بیاورید تا بر او نماز بخوانم. سپس از خانه بیرون رفتند، در حالی که می‌فرمود: شکر خدایی را که امروز به وسیله من، انسانی را از آتش نجات داد.[26] ازدواج آسان ابی حمزه ثمالی گفت: نزد امام محمد باقر(علیه‌السلام) بودم که مردی از او اجازه ورود خواست. امام به او جازه داد. آن مرد پس از ورود، سلام کرد. امام به او خوش آمد گفت و به او محبت کرد. مرد گفت: فدایت شوم، من از دختر یکی از شیعیان تو، فلان بن ابی رافع خواستگاری کردم. ولی او نپذیرفت و مرا از خودش دور کرد؛ زیرا آدمی زشت چهره و نیازمند و غریب بودم. او مرا با این کار خوار کرد. از این، دل شکسته شدم و آرزوی مرگ کردم. آن حضرت فرمود: برو. تو فرستاده من به سوی او هستی. به او بگو محمد فرزند علی فرزند حسین فرزند علی بن ابیطالب(علیه‌السلام) به تو می‌گوید: دختر را به ازدواج منحج بن ریاح شیعه و پیرو من درآور و او را رد نکن. ابوحمزه گفت: مرد از خوشحالی به هوا پرید. پس نامه امام را گرفت و به سرعت رفت. وقتی که مرد دور شد، امام باقر(علیه‌ السلام) فرمود: مردی از اهل یمامه که اسمش جویبر، بود برای پذیرش اسلام نزد رسول خدا آمد. پس اسلام را پذیرفت و مسلمان خوبی شد. او مردی کوتاه قد، زشت چهره، نیازمند و از سیاهان سودانی بود. پیامبر(صلی الله علیه و آله) از این جهت، به زندگی ا و سر و سامان بخشید و یک صاع[27] از خرمای تقسیمی بین فقرا را برای او قرار داد. هم چنین دو ردا به او بخشید و به وی فرمود که در مسجد ساکن شود و شب در آن‌جا بخوابد. مدت زیادی بدین گونه زندگی می‌کرد. تا این که افراد غریب و نیازمندی که در مدینه اسلام می‌آوردند، زیاد شدند و مسجد گنجایش آنان را نداشت. از این رو، خداوند به پیامبر وحی کرد که مسجدت را پاک کن و کسانی را که شب در مسجد می‌خوابند، از مسجد بیرون کن و دستور بده شخص جنب از مسجد عبور نکند و همه درهای خانه کسانی را که به مسجد باز می‌شود، ببندد مگر در خانه علی(علیه‌السلام) و فاطمه(سلام‌الله‌علیها). پس امام در ادامه فرمود: سپس رسول خدا(صلی الله علیه و آله) دستور داد که برای مسلمانان سایبانی[28] درست کنند تا افراد درمانده و بیچاره، روز و شب خود را در آن‌جا بگذرانند. بدین جهت، این افراد آن‌جا ساکن شدند. پیامبر نیز به خوبی از آنان دل‌جویی می‌کرد و دیگر مسلمانان برای خشنودی رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به آن‌ها کمک می‌‌کردند. پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) روزی با مهربانی به جویبر فرمود: ای جویبر، کاش با زنی ازدواج می‌کردی تا به کمک او از سرشت پاکی برخوردار شوی و تو را در کار دنیا و آخرت یاری دهد. جویبر گفت: ای رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پدر و مادرم به فدایت، به خدا قسم، من نه اصل و نسبی و نه دارایی و زیبایی دارم. کدام زن به ازدواج با من راضی می‌شود؟ رسول خدا به او فرمود: ای جویبر! همانا خداوند با اسلام، کسی را که در دوران جاهلیت، بزرگوار بود، پایین آورد و کسی را که در آن دوران پست و بی‌مقدار بود، بزرگوار کرد. هم‌چنین فخرفروشی و نازیدن به قبیله و نژاد دوران جاهلیت را از بین برد. بنابراین، امروز همه مردم چه سفید و سیاه و چه عرب و عجم از آدمند. همانا، ارجمندترین مردم نزد خداوند باتقواترین آن‌ها هستند. ای جویبر! کسی از مسلمانان را از تو برتر نمی‌شناسم مگر کسی که پرهیزگارتر باشد. سپس فرمود: ای جویبر! به سوی زیاد بن لبید برو. همانا او از بزرگان طایفه بنی بیاضه است. به او بگو من فرستاده رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به سوی تو هستم. پیامبر می‌گوید (او به تو پیغام رسانده) که دخترت، دلفاء را به ازدواج جویبر درآور. جویبر با پیام آن حضرت به نزد زیاد بن لبید رفت. ا و در منزل بود و گروهی از قومش نیز نزد او بودند. جویبر پس از ورود، سلام کرد و گفت: ای زیاد بن لبید، همانان من فرستاده رسول خدا(صلی الله علیه و آله) همراه با درخواستی به سوی تو هستم. آیا آن خواسته را آشکارا بیان کنم یا مخفیانه بگویم. زیاد بن لبید گفت: آشکار بگو؛ زیرا این پیام باعث بزرگواری و افتخار من است. جویبر گفت: همانا رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به تو می‌گوید که دخترت دلفاء را به ازدواج جویبر در بیاوری. زیاد گفت: ای جویبر! آیا رسول خدا(صلی الله علیه و آله) تو را به این جهت به سوی من فرستاد؟ جویبر گفت: بله، من کسی نیستم که به رسول خدا(صلی الله علیه و آله) دروغ ببندم. زیاد گفت: ما دختران خود را جز به ازدواج همتایان خود از انصار در نمی‌آوریم. ای جویبر، برو تا من خود عذرم را به رسول خدا(صلی الله علیه و آله) بگویم. جویبر رفت، در حالی که با خود می‌گفت: نه قرآن چنین دستور می‌دهد و نه محمد(صلی الله علیه و آله) برای چنین چیزی برگزیده شد. دلفاء این سخن جویبر را شنید. از این رو، به پدرش گفت: این چه سخنی بود که از زبان جویبر شنیدم؟ پدر گفت: جویبر به من گفت که رسول خدا(صلی الله علیه و آله) او را فرستاده است و می‌گوید که دخترت دلفاء را به ازدواج جویبر درآور. دختر در پاسخ گفت: به خدا سوگند، جویبر کسی نسیت که به رسول خدا(صلی الله علیه و آله) دروغ ببندد. بنابراین، کسی را بفرست تا جویبر را برگرداند و به او گفت: ای جویبر! خوش آمدی. آسوده باش تا به سوی تو بازگردم. سپس زیاد به نزد پیامبر رفت و به ایشان گفت: پدر و مادرم به فدایت. همانا جویبر نزد من آمد و گفت که پیامبر می‌گوید دخترت، دلفاء را به ازدواج جویبر درآور. من او را دروغگو نپنداشتم، بلکه بهتر دیدم شما را ملاقات کنم؛ زیرا ما جز با همتایان خود از انصار، با دیگران ازدواج نمی‌کنیم. پیامبر اسلام(صلی الله علیه و آله) فرمود: ای زیاد! جویبر مردی مؤمن است و مرد مؤمن، همسان زن مؤمن است. پس ای زیاد! او را به ازدواج دخترت درآور و از او روی مگردان. زیاد به منزلش بازگشت و سخنان پیامبر را برای دخترش بازگو کرد. دختر گفت: اگر از پیامبر سرپیچی کنی، کافر می‌شوی. از این رو، مرا به ازدواج جویبر درآور. پس زیاد، جویبر را به میان قوم خود برد و دخترش را به سنت خدا و رسول او به ازدواج جویبر درآورد و مهریه‌اش را برعهده گرفت. زیاد وسایل عروسی دختر را آماده کرد. سپس در پی جویبر فرستاد و به او گفت: آیا خانه داری؟ جویبر گفت: به خدا سوگند، خانه‌ای ندارم. از این رو، زیا د خانه‌ای با تمام وسایل زندگی فراهم کرد. سرانجام آنان زندگی زناشویی را آغاز کردند، ولی پس از سه روز به زیاد خبر دادند که جویبر به زندگی دل گرم نیست و به همسر خویش توجهی ندارد. زیاد نزد پیامبر رفت و گفت: پدر و مادرم به فدایت، به من فرمودید که با ازدواج جویبر موافقت کنم؛ در حالی که هم تراز ما نبود، ولی برای اطاعت و فرمان‌برداری از شما با ازدواج او موافقت کردم. پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) فرمود: چه چیز بدی از او دیدی؟ زیاد گفت: برای او خانه‌ ای با وسایل زندگی فراهم کردم و دخترم نیز زندگی را با و آغاز کرد، ولی جویبر به او توجهی ندارد، بلکه در گوشه خانه، از شب تا صبح به نماز و خواندن قرآن مشغول است. زیاد رفت و پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله) جویبر را خواست و به او فرمود: به من گفته‌اند که همسرت برای تو خانه و اسباب آسایش فراهم کرده است، ولی تو به زندگی و همسرت توجهی نداری. آیا تو مشکلی داری؟ جویبر به او گفت: ای رسول خدا(صلی الله علیه و آله)، به خانه وسیعی داخل شدم و با دیدن آن، روزگار غربت و نیازمندی‌ام را به یاد آوردم. از این رو، دوست داشتم برای این نعمت‌ها از خداوند سپاس‌گزاری کنم. این چند روز را مدام در نماز و خواندن قرآن سپری کردم و روزها را روزه بودم، ولی به زودی با همسر و خانواده‌اش آن‌گونه که خدا بخواهد، رفتار خواهم کرد. پیامبر کسی را به سوی زیاد فرستاد و او را از گفته جویبر آگاه کرد. خانواده زیاد از این خبر خوشحال شدند. جویبر نیز به عهد خود وفا کرد. سرانجام، جویبر در یکی از غزوه‌ها در رکاب پیامبر به شهادت رسید.[29] جوانی سلمان فارسی و دلبستگی به پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) محمد بن علی بن مهزیار از پدرش نقل کرد که شخصی به امام موسی بن جعفر(علیه ‌السلام) گفت: ای پسر رسول خدا(صلی الله علیه و آله)، از چگونگی اسلام آوردن سلمان فارسی ما را آگاه نمی‌کنید؟ ایشان فرمود: پدرم روایت کرد که امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب(علیه‌السلام) سلمان فارسی، ابوذر و گروهی از قریش کنار قبر پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) جمع شده بودند. امیرالمؤمنین علی(علیه‌السلام) به سلمان فرمود: ای اباعبدالله! آیا ما را از داستان زندگی‌ات آگاه نمی‌کنی؟ سلمان گفت: به خدا سوگند، ای امیرالمؤمنین! اگر به جز شما کس دیگری از من خواسته بود، به او پاسخ مثبت نمی‌دادم. من دهقان زاده‌ای از اهالی شیراز و نزد پدر و مادرم عزیز بودم. هنگامی که با پدرم می‌رفتم تا در یکی از جشن‌ها شرکت کنم، به صومعه‌ای وارد شدم. در آن‌جا مردی با صدای بلند می‌گفت: شهادت می‌دهم به این که معبودی جز الله نیست و عیسی(علیه‌السلام) روح خدا و محمد(صلی الله علیه و آله) حبیب خداست. در این هنگام، محبت و دوستی محمد(صلی الله علیه و آله) در گوشت و خونم جاری شد و از آن پس دیگر غذا و نوشیدنی برایم گوارا نبود. [روزی] ماردم به من گفت: پسرم چه شده است؛ چرا به خورشید سجده نمی‌کنی؟ سلمان گفت: پس با مادرم بحث کردم تا ساکت شد. قتی به خانه برگشتم؛ ناگهان نوشته‌ای را آویخته به سقف دیدم. گفتم: این نوشته چیست؟ مادرم گفت: ای روزبه، هنگامی که از جشن برگشتیم، دیدم که این نوشته به سقف آویخته شده است. به آن نزدیک نشو که پدرت تو را می‌کشد. سلمان گفت: پس شب فرا رسید و پدر و مادرم خوابیدند. بلند شدم و نوشته را خواندم. در آن نوشته شده بود. به نام خداوند بخشاینده مهربن، این عهدی است از خداوند به سوی آدم. همانا خداوند از صلب آدم، پیامبری را می‌آفریند که نامش محمد(صلی الله علیه و آله) است. به اخلاق و آداب پسندیده امر می‌کند و [مردم را] از عبادت بت‌ها باز می‌دارد. ای روزبه، تو جانشین عیسی(علیه‌السلام) هستی. پس ایمان بیاور و آیین مجوس را رها کن. سلمان گفت: با خواندن آن بی‌هوش شدم. پس از آن گرفتاری‌هایم زیاد شد. وقتی پدر و مادرم از حالم آگاه شدند، مرا در چاهی عمیق زندانی کردند و گفتند: اگر از دین جدید برگشتی، چه بهتر وگرنه تو را می‌کشیم. به ایشان گفتم: هر کاری می‌خواهید با من بکنید، ولی دوستی محمد(صلی الله علیه و آله) از سینه‌ام بیرون نمی‌رود. سلمان گفت: به خدا سوگند، پیش از خواند آن نوشته، زبان عربی را نمی‌دانستم. ولی خداوند پس از آن زبان عربی را به من فهماند. سلمان گفت: در آن چاه ماندم و آن‌ها گرده نان کوچکی را برای من به پایین می‌فرستادند. این وضعیت مدتی طول کشید. به خدا گفتم: ای پروردگار من! همانا تو، دوستی محمد(صلی الله علیه و آله) و وصی او را در دلم انداختی. پس به حق او، در رفع گرفتاری‌ام شتاب فرما. کسی که لباس سفیدی بر تن داشت، نزد من آمد و گفت: برخیز ای روزبه! او دستم را گرفت و مرا به صومعه برد. پس شروع کردم به گفتن این که شهادت می‌دهم معبودی جز الله نیست و عیسی، روح خدا و محمد، حبیب خداست. پس راهبی را دیدم که به من گفت: تو روزبه هستی؟ گفتم: بله. پس مرا به نزد خود برد. دو سال تمام، در خدمت او بودم تا زمان مرگش فرا رسید. در این هنگام به من گفت: همانا من در آستانه مرگ هستم. گفتم: مرا به چه کسی می‌سپاری؟ گفت: کسی را نمی‌شناسم مگر راهبی را که در انطاکیه است. وقتی او را ملاقات کردی، سلام مرا به او برسان و این نامه را به او بده. نامه‌ای نیز به من داد. پس از مرگ‌، او را به خاک سپردم. آن‌گاه به انطاکیه رفتم. به صومعه وارد شدم و گفتم: شهادت می‌دهم که معبودی جز الله نیست و عیسی، روح خدا و محمد، حبیب خداست. راهبی را دیدم که به من گفت تو روزبه هستی؟ گفتم: بله، گفت: نزد من بیا. پس دو سال نیز در خدمت او بودم. وقتی هنگام مرگش فرا رسید، گفت: همانا مرگ من نزدیک است. گفتم: پس مرا به چه کسی می‌سپاری؟ گفت: کسی را که هم عقیده من باشد، نمی‌شناسم مگر راهبی که در اسکندریه است. وقتی او را دیدی، سلام مرا به او برسان. پس از مرگ و به خاک سپاری او، به اسکندریه رفتم. به صومعه آن راهب وارد شدم و گفتم: شهادت می‌دهم که معبودی جز الله نیست و عیسی روح خدا و محمد، حبیب خداست. پس راهبی را دیدم دو سال نیز در خدمت او بودم تا زمان مرگش فرا رسید. به او گفتم: پس از خود، مرا به چه کسی می‌سپاری؟ گفت: کسی را نمی‌شناسم که در دنیا هم عقیده من باشد، ولی زمان ولادت محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب نزدیک است. وقتی او را دیدی، سلام مرا به او برسان. پس از به خاک سپاری او، با گروهی هم‌نشین و همراه شدم. به ایشان گفتم: آب و غذایم را تأمین کنید، در عوض، من به شما خدمت می‌‌کنم. آنان پذیرفتند. هنگام خوردن غذا، گوسفندی را بستند و با زدن، آن را کشتند. پس گوشت آن را کباب کردند. من از خوردن آن خودداری کردم و گفتم: من راهب هستم و راهبان گوشت نمی‌خورند. مرا زدند؛ به گونه‌‌ای که نزدیک بود کشته شوم. بعضی از آن‌ها گفتند او را رها کنید تا شراب برسد. هنگامی که شراب آوردند، به من گفتند: شراب بنوش. گفتم: راهبان شراب نمی‌نوشند. پس خواستند مرا بکشند. به ایشان گفتم: ای قوم! مرا نکشید، من بنده و غلام شما می‌شوم. پس غلام یکی از آن‌ها شدم. او مرا به قیمت سیصد درهم به یک یهودی فروخت. مرد یهودی از سرگذشت من پرسید. داستان خود را بازگو کردم و گفتم: من گناهی ندارم جز این که محمد و جانشین او را دوست دارم. یهودی گفت: همانا من دشمن تو و محمد هستم. سپس مرا از خانه بیرون برد. نزدیک خانه، شن زیادی جمع شده بود. گفت: به خدا سوگند ای روزبه! اگر تا صبح این شن‌ها را از این جا نبرده باشی، به یقین تو را می‌کشم. سلمان گفت: بردن شن‌ها را شروع کردم تا این که خیلی خسته شدم. دستم را به سوی آسمان بلند کردم و گفتم: ای پروردگار من، همانا تو دوستی محمد(صلی الله علیه و آله) و جانشین او را در دل من انداختی. پس به حق محمد(صلی الله علیه و آله) مرا از این گرفتاری نجات بده. پس خداوند عزیز بادی فرستاد و آن شن‌ها را به جایی که یهودی گفته بود، برد. فردا صبح یهودی با دیدن جابه‌جا شدن شن‌ها گفت: ای روزبه، تو جادوگر بودی و من نمی‌دانستم. از این رو، تو را از این روستا بیرون می‌کنم تا این که باعث نابودی آن نشوی. سلمان گفت: پس مرا اخراج کرد و به زنی درست کار فروخت. آن زن باغی داشت. او هم‌چنین به من خیلی محبت می‌کرد. روزی به من گفت: این باغ مال تو باشد؛ اگر می‌خواهی آن را ببخش یا صدقه بده. سلمان گفت: پیوسته در آن باغ بودم. روزی دیدم هفت نفر به سوی باغ می‌آیند؛ در حالی که ابری بر آن‌ها سایه افکنده است. با خود گفتم به خدا سوگند! همه این‌ها پیامبر نیستند. ولی پیامبری در میان آن‌هاست. سلمان در ادامه گفت: پس آمدند تا این که به باغ وارد شدند. آنان رسول خدا(صلی الله علیه و آله)، امیرالمؤمنین(علیه‌ السلام)، عقیل بن ابیطالب، حمزة بن عبدالمطلب، ابوذر، مقداد و زید بن حارث بودند. پس از ورود، پیامبر به ایشان فرمود: خرماهای خشک فاسد شده را بخورید و هیچ وقت، مال مردم را از بین نبرید. به نزد آن زن رفتم و گفتم: ای مولای من، یک طبق خرما به من ببخش. گفت:: شش طبق مال تو. سلمان گفت: یک طبق از خرما را برداشتم و با خود گفتم: اگر در میان ایشان پیامبری باشد، خرمای صدقه را نمی‌خورد، ولی هدیه را می‌خورد. پس طبق خرما را جلوی پیامبر نهادم و گفتم: این صدقه است. رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به دیگران فرمود: بخورید، در حالی که خودشان، امیرالمؤمنین، عقیل بن ابیطالب، حمزة بن عبدالمطلب نخوردند. با خود گفتم، این نخستین نشانه پیامبری محمد(صلی الله علیه و آله) است. سلمان گفت: طبق خرمای دیگری برداشتم و پیش پیامبر(صلی الله علیه و آله) نهادم. گفتم: این هدیه است. ایشان فرمود: بسم الله، بخورید. پس همگی خوردند. با خود گفتم: این هم دومین نشانه است. سلمان گفت: فرصت خوبی پیدا کردم تا به بدن مبارک پیامبر با دقت نگاه کنم. در این وقت پیامبر فرمود: دنبال نشانه پیامبری می‌گردی؟ گفتم: بله، پیامبر لباس خود را کنار زد. با تعجب نشانه پیامبری را بین دو بازوش نقش بسته دیدم. در حالی که مو بر آن روییده بود. پس به پای رسول خدا(صلی الله علیه و آله) افتادم و بوسه زدم. پیامبر فرمود: ای روزبه! پیش این زن برو و بگو محمد بن عبدالله به تو می‌گوید که این غلام را به ما بفروش. به نزد او رفتم و آن چه پیامبر فرموده بود، به او گفتم. زن گفت: به او بگو روزبه را به تو نمی‌فروشم مگر به چهار صد درخت خرما که دویست تای آن خرمای زرد بدهد و دویست تای دیگرش خرمای سرخ. سلمان گفت: به نزد پیامبر آمدم و گفته زن را بازگو کردم. پیامبر فرمد: چیزی را که خواسته است، آسان نیست. سپس فرمود: بلند شو ای علی، تمام این هسته‌ها را جمع کن و در زمین بکار. حضرت علی(علیه‌السلام) هسته‌ها را کاشت و آب داد. هنوز آب دادنش تمام نشده بود که هسته‌های خرما سبز شدند و پی در پی از خاک سر برآوردند. پیامبر به من فرمود: به آن زن بگو چیزی را که خواسته بودی، بگیر و در عوض، آن چیزی را که خواسته بودیم، به ما رد کن. نزد زن رفتم و پیغام را رساندم. پس بیرون آمد و به درختان خرما نگاه کرد و گفت: به او بگو به خدا سوگند، او را به تو نمی‌فروشم مگر به چهارصد درخت خرما که همه‌اش خرمای زرد بدهد. سلمان گفت: پس جبرئیل پایین آمد و با بالش، درختان خرما را لمس کرد. پس همه خرماها، زرد شد. سپس پیامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود: به زن بگو چیزی را که خواسته بودی بگیرد و در عوض، آن چیزی را که خواسته بودیم به ما بده. پیغام را رساندم. او گفت: به خدا سوگند، هر آینه درختی از این درخت‌های خرما را از محمد و تو بیش‌تر دوست دارم. من در پاسخ گفتم: به خدا سوگند، یک روز همدمی و هم‌نشینی با محمد(صلی الله علیه و آله) را از تو و هر چیزی که مالک آن هستی، بیشتر دوست دارم. پس رسول خدا(صلی الله علیه و آله) مرا آزاد کرد و مرا «سلمان‌» نامید. شیخ صدوق می‌گوید: اسم سلمان، روزبه بن جشبوذان بود. او هیچ گاه به خورشید سجده نکرد. همانا او برای خداوند عزیز سجده می‌‌کرد و قبله‌ای که به سوی آن نماز می‌خواند، در مشرق بود. از این رو، پدر و مادرش گمان می‌کردند که او همانند آن‌ها، خورشید پرست است. هم‌چنین سلمان، وصی وصی عیسی(علیه‌السلام) بود.[30] دانشمند جوان یونس بن یعقوب گفت: گروهی از اصحاب امام صادق(علیه‌السلام) از جمله هشام بن حکم، حمران بن اعین، مؤمن الطاق، هشام بن سالم و طیار نزد ایشان بودند. امام صادق(علیه السلام) به هشام بن حکم که جوان‌تر از آن‌ها بود، فرمود: آیا به من خبر نمی‌دهی که چگونه با عمرو بن لبید روبه‌رو شدی و چه پرسیدی؟ هشام گفت: فدایت شوم ای فرزند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شما بزرگوارید و من شرمسارم و در برابر شما زبانم توانایی حرکت ندارد. امام صادق(علیه‌السلام) فرمود: ای هشام: زمانی که شما را به چیزی امر می‌کنم، آن را انجام دهید. هشام گفت: از عمرو بن لبید و چگونگی نشستن او در مسجد بصره آگاه شدم، این مسئله بر من گران آمد. بنابراین، به سوی او حرکت کردم. روز جمعه به بصره رسیدم و به مسجد بصره وارد شدم. عمرو بن لبید را دیدم که عبای سیاه پشمی پوشیده و مردم از او پرسش می‌کردند. جمعیت راه را برایم باز کردند. من پشت سر مردم نشستم و گفتم: ای دانشمند! من مردی غریب هستم. آیا به من اجازه می‌دهید تا از شما مسئله‌ای بپرسم؟ گفت: بله. گفتم: آیا چشم داری؟ گفت: پسرم این چه پرسشی است؟ گفتم: تمام پرسش‌های من این‌گونه است. گفت: پسرم! اگر چه ممکن است پرسش‌های شما احمقانه باشد، ولی بپرس. گفتم: آیا چشم داری؟ گفت: بله. گفتم: با آن چه چیزی را می‌بینی؟ گفت: رنگ‌ها و مردم را. پرسیدم: آیا بینی داری؟ گفت: بله. گفتم: با آن چه کار انجام می‌دهی؟ گفت: می‌بویم. پرسیدم: آیا دهان داری؟ پاسخ داد: بله. گفتم: با آن چه کار می‌کنی؟ گفت: با آن مزه غذا‌ها را می‌چشم. گفتم: آیا زبان داری؟ گفت: بله. پرسیدم: با آن چه کار می‌کنی؟ گفت: با آن سخن می‌گویم. گفتم: آیا گوش داری؟ گفت: بله. پرسیدم: با آن چه کار می‌کنی؟ گفت: صداها را می‌شنوم. گفتم: آیا دست داری؟ گفت: بله. پرسیدم: با آن چه کار انجام می‌دهی؟ پاسخ داد: با آن قدرتم را به کار می‌گیرم و چیزهای نرم و زبر را از هم تشخیص می‌دهم. گفتم: آیا پا داری؟ گفت: بله. گفتم: با آن چه می‌کنی؟ گفت: از جایی به جایی دیگر می‌روم. گفتم: آیا قلب داری؟ گفت: بله. پرسیدم: با آن چه کار انجام می‌دهی؟ گفت: با آن هر چیزی را که اعضایم دریافت می‌کنند، تشخیص می‌دهم. گفتم: آیا با داشتن این اعضا از قلب بی‌نیاز نبودی؟ گفت: نه. گفتم: چگونه ممکن است در حالی که تمام اعضای تو سالم هستند. گفت: پسرم، به درستی که هرگاه اعضای بدنت در آن چه بوییده، دیده، چشیده، شنیده و لمس کرده‌اند، شک کنند، ان را به قلب می‌سپارند و با آن به یقین می‌رسند و شک آن‌ها از بین می‌رود. گفتم: آیا خداوند قلب را برای از بین بردن شک قرار داده است؟ گفت: بله. گفتم: پس به ناچار، اعضای بدن انسان به قلب نیازمندند. و بدون آن، نمی‌توانند به کارشان ادامه دهند. گفت: بله. گفتم: ای ابا مروان! همانا خداوند متعال، هیچ کدام از اعضای بدن تو را به حال خود رها نکرده مگر این که برایشان امامی قرار داده است تا بدین وسیله به کارهایشان سامان بخشد و هر گونه شک را از بین ببرد؛ در حالی که تمام مردم را ‍[پس از پیامبر] به حال خود رها کرده است تا در شک، اختلاف و سرگردانی خودشان باقی بمانند. آیا برای مردم امامی قرار نداده تا با راهنمایی او، شک و حیرت خود را از بین ببرند. در این هنگام، عمرو بن لبید ساکت شد و چیزی نگفت. سپس گفت: آیا هشام هستی؟ گفتم: نه. گفت: پس با او هم‌نشین بوده‌ای؟ گفتم: نه. گفت: پس تو کیستی؟ گفتم: از اهالی کوفه هستم. گفت: پس تو همان هشام هستی. سپس مرا بغل کرد و در کنار خود نشاند، ولی پیش از شروع به صحبت، من برخاستم. امام صادق(علیه‌السلام) با لبخند فرمود: ای هشام! این شیوه بحث را چه کسی به تو آموخته است؟ گفت: ای فرزند رسول خدا(صلی الله علیه و آله)! بر زبانم جاری شد. فرمود: ای هشام! به خدا سوگند این گونه بحث و این مطالب در صحف ابراهیم و موسی نوشته شده است.[31] خطر «غلاة» برای جوانان فضیل بن یار گفت: امام صادق(علیه‌السلام) فرمود: بر جوانانتان از «غلات» بترسید تا آن‌ها را فاسد نکنند؛ زیرا آنان عظمت خداوند را کوچک می‌شمارند و برای بندگان خدا، ادعای خدایی می‌کنند. به خدا سوگند، همانا آنان از یهود، نصاری، مجوس و مشرکان بدتر هستند. سپس امام فرمود: اگر غلو کننده به نزد ما بیاید او را نمی‌پذیریم، ولی اگر انسان گناهکار به ما پناهنده شود، او را می‌پذیریم. به امام گفته شد: علت آن چیست؟ امام فرمود: غلو کننده، به ترک کردن نماز، زکات، روزه و حج عادت کرده است. بنابراین، نمی‌تواند عادتش را ترک کند و به فرمان‌برداری از خداوند بزرگ باز گردد، ولی انسان گناهکار وقتی حق را شناخت به آن عمل می‌کند.[32] عذاب انکار کننده ولایت علی بن ابیطالب(علیه‌السلام) امام صادق(علیه‌السلام) فرمود: آن کسی از همه بیشتر در قیامت پشیمان است که مال زیادی را با زحمت فراوان و تن در دادن به کارهای خطرناک به دست آورده و آن را در راه خدا و کارهای خیر خرج کرده. هم چنین جوانی و نیروی بدنی‌اش را در راه پرداختن به عبادت‌ها به کار گرفته ، ولی به ولایت علی بن ابیطالب(علیه‌السلام) و مقام او در اسلام اعتقاد ندارد. این چنین انسان که با آگاهی بر دلایل ولایت علی ابن ابیطالب(علیه‌السلام) از پذیرش آن سرباز می‌زند و بر گمراهی‌اش پافشاری می‌ورزد، در قیامت، صدقه‌هایش به صورت مارهایی او را نیش می‌زنند و نماز و عبادت‌ها به شکل فرشتگان عذاب، او را می‌رانند تا به جهنم وارد می‌کنند. در این هنگام صدا می‌زند: ای وای، آیا من از نمازگزاران نبودم؟ آیا من از زکات دهندگان نبودم؟ آیا من نبودم که از اموال و ناموس مردم چشم‌پوشی داشتم؟ پس چرا به این گرفتاری‌ها دچار شدم؟ به او گفته می‌شود: ای بدبخت، آن عمل‌ها به حال تو سودی نمی‌‌رساند؛ زیرا بزرگ‌ترین واجب، پس از اعتراف به یگانگی خداوند و پیامبری رسول خدا(صلی الله علیه و آله) را ضایع کردی. هم‌چنین آن چه درباره شناخت حق علی(علیه‌السلام) بر تو لازم بود، رها کردی و به دشمن خدا و آن چه که او حرام کرده بود اعتقاد پیدا کردی. پس اگر به جای این کارها، همه عمر را به عبادت می‌پرداختی و تمام زمین را از طلا پر می‌کردی و صدقه می‌دادی، این گونه کارها [به حال تو سودی نداشت و] تو را از رحمت خدا دورتر و به خشم خدا نزدیک‌تر می‌کرد.[33] احتجاج حضرت علی(علیه‌السلام) با ابوعبیده درباره جانشینی پس از پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) ابوعبیده به سوی حضرت علی(علیه‌السلام) رفت و گفت: ای پسر عمو، ما خویشاوندی، علم و یاری تو را انکار نمی‌کنیم. ولی تو کم سن و سال هستی (در آن زمان، علی(علیه‌ السلام) سی و سه سال داشت؛) در حالی که ابوبکر از بزرگان قوم توست و او بهتر می‌تواند مسؤولیت سنگین خلافت را بر عهده بگیرد. او دیگر خلیفه شده است. بنابراین، به این کار تن بده و مخالفت نکن. پس از ابوبکر اگر خداوند عمرت را طولانی کرد، امت خلافت را به تو واگذار می‌کنند. ای علی، فتنه را پیش از فرا رسیدن زمان آن، برپا نکن؛ زیرا تو از آن‌چه در دل‌های عرب و غیر عرب می‌گذرد، آگاهی. امیرمؤمنان علی(علیه‌السلام) فرمود: ای گروه مهاجر و انصار، شما را به خدا، عهد و پیمان پیامبرتان را درباره من فراموش نکنید و زمام‌داری و قدرت را از خانه پیامبر، به خانه‌های خودتان نبرید و اهل پیامبر را از حق و جایگاه خودشان [که خلافت بر ما] قرار گرفته است و پیامبرش [به این کار] داناتر است. شما می‌دانید که ما اهل بیت، از شما به خلافت سزاوارتر هستیم. آیا خواننده کتاب خدا (قرآن ناطق)، فقیه در دین، توانا و آگاه به کار مردم، از میان ما اهل بیت نیست؟ به خدا سوگند، آن‌چه بر شمردم در میان ماست، نه شما. پس از هوی و هوس پیروی نکنید؛ زیرا با اطاعت از آن از حق دورتر می‌شوید.[34] پیش‌گویی پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) درباره ستم زبیر به علی(علیه‌السلام) ابن مردویه در کتاب فضایل از هشت طریق روایت کرده است: امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) به زیر گفت: آیا به یاد داری روزی را که به مدینه می‌رفتی و با من گفت و گو می‌کردی. در این هنگام، رسول خدا(صلی الله علیه و آله) رسید و تو را در حالی که به من لبخند می‌زدی، دید. ایشان به تو گفت: ای زبیر، آیا علی را دوست داری؟ گفتی: چگونه او را دوست نداشته باشم، در حالی که از نظر خویشاوندی و دوستی [با پیامبر] و ایمان به خدا، کسی هم پایه او نیست. پیامبر فرمود: همانا تو به زودی با او خواهی جنگید، در حالی که نسبت به او ستم‌کار خواهی بود. گفتی: از این حادثه به خدا پناه می‌برم. در روایت‌های زیادی آمده است که علی(علیه‌السلام) به زیبر گفت: پیامبر به تو فرمود: ای زبیر! با او (علی) خواهی جنگید، در حالی که ستم‌کار خواهی بود. زبیر گفت: از این واقعه به خدا پناه می‌برم. امیرالمؤمنین علی(علیه‌السلام) فرمود: از این مسئله بگذریم. تو با من بیعت کردی؛ در حالی که فرمان بردار بودی. سپس آمدی؛ در حالیکه قصد جنگ داشتی. زبیر گفت: به خدا سوگند، با تو نخواهم جنگید. عبدالرحمان ابن ابی لیلی گفت: پسرش، عبدالله (پسر زبیر) با او ملاقات کرد و به او گفت: تو فقط برای ترس با علی(علیه‌السلام) نمی‌جنگی. زبیر گفت: ای پسر، مردم می‌دانند که من شخص ترسویی نیستم، ولی علی(علیه‌السلام) چیزی را که از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) شنیده بودم، به یادم آورد. از این رو، سوگند خوردم که با او نجنگم، پسرش گفت: فلان غلامت را به عنوان «کفاره» سوگندت آزاد کن تا بتوانی با او بجنگی.[35] شجاعت و جسارت جوانی و پیروی فرمان امیرمؤمنان علی(علیه‌السلام) از جندب بن زهیر ازدی روایت شده است که گفت: وقتی خوارج از علی(علیه‌السلام) جدا شدند،حضرت علی(علیه‌السلام) به سوی ایشان حرکت کرد و ما نیز همراه او حرکت کردیم تا این که به اردوگاه ایشان رسیدیم. آنان را چنان سرگرم قرائت قرآن دیدیم که گویی از ایشان صدای زنبورهای عسل به گوش می‌رسید. در میان آن‌ها افرادی بودن که با شب کلاه‌های[36] درازی، سرشان را پوشانده بودند و پیشانی‌های پینه بسته داشتند. من با دیدن این صحنه، به شک افتادم و از همراهی با حضرت منصرف شدم. از اسب پایین امدم و نیزه‌ام را در زمین فرو کردم. زره، جوشن و سلاحم را کنار گذاشتم و شروع کردم به نماز خواندن. در حالی که این چنین با خدا راز و نیاز می‌کردم: پروردگارا! اگر رضای تو جنگیدن با این افراد است، پس چیزی را به من نشان بده که با آن، حق را دریابم و اگر خشم تو را به دنبال دارد، پس مرا از آن بازدار. در این هنگام، علی(علیه‌السلام) رسید و از مرکب رسول خدا(صلی الله علیه و آله) پایین آمد و برای نماز خواندن ایستاد. مردی نزد حضرت آمد و گفت: خوارج از رودخانه عبور کردند. سپس مردی دیگر آمد و گفت: از رودخانه عبور کردند و رفتند. امیرالمومنین علی(علیه‌السلام) فرمود: از رودخانه عبور نکردن و عبور هم نمی‌کنند و هر آینه روبه‌روی آب صاف و زلال کشته خواهند شد. خدا و رسول خدا(صلی الله علیه و آله) عهد کرده‌اند که چنین خواهد شد. سپس علی(علیه‌السلام) به من گفت: ای جندب! آیا تپه را می‌بینی؟ گفتم: بله. فرمود: همانا رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به من فرمود که ایشان جلوی آن کشته می‌شوند. سپس فرمود: من پیکی را می‌فرستم، تا این‌که ایشان را به کتاب خدا و سنت رسول خدا(علیه‌السلام) فراخواند، ولی آنان به سویش تیراندازی می‌کنند و او کشته خواهد شد. جندب گفت: به سوی آن‌ها رهسپار شدیم. به ناگاه ایشان را در لشکرگاه خودشان دیدیم که به جایی نرفته‌اند. حضرت علی(علیه‌السلام) با صدای بلند مردم را فراخواند و جمع کرد. سپس به میان آن‌ها آمد و فرمود: چه کسی این کتاب [قرآن] را می‌گیرد و ایشان را به کتاب خدا و سنت پیامبرش فرا می‌خواند، در حالی که کشته خواهد شد و بهشت پاداش او خواهد بود. به جز یک جوان از قوم بنی عامر بن صعصعه هیچ کس به ندای او پاسخ نداد. هنگامی حضرت علی(علیه‌السلام) او را کم سن دید، به او فرمود: به جایگاهت بازگرد. سپس دوباره درخواستش را تکرار کرد. باز به جز آن جوان، هیچ کس به او پاسخ مثبت نداد. حضرت فرمود: این کتاب را بگیر، ولی بدان که کشته خواهی شد. جوان رفت تا این که به جماعت نزدیک شد به گونه‌‌ای که صدایشان را می‌شنید. ناگهان به سوی جوان تیراندازی کردند. پس او به سوی ما برگشت، در حالی که صورتش پر از تیر شده بود. حضرت علی(علیه‌السلام) به ما فرمود: جماعت خوارج، روبه‌روی شما هستند. پس ما بر آنان حمله کردیم. جندب گفت: شک من از بین رفت و با دست خودم، هشت نفر از آن‌ها را کشتم.[37] نخستین نمازگزار جوان در اسلام ابن فضیل از حبة العرنی روایت کرده که گفت: شنیدم علی(علیه‌السلام) می‌فرمود: همانا خدا را به مدت پنج سال عبادت کردم پیش از این که کسی از این امت او را عبادت کند. ابوعمرو گفت: از شعبه روایت شد که او از سمعة بن کهیل و او نیز از حبة العرنی روایت کرده است که گفت: شنیدم علی(علیه‌السلام) می‌فرمود: من اول کسی هستم که با رسول خدا(صلی الله علیه و آله) نماز به جا آوردم. ابو عمرو گفت: سالم بن ابی جعد روایت کرده که گفت: به ابن الحنفیه گفتم: آیا ابوبکر اولین کسی بود که اسلام آورد؟ گفت: نه. ابو عمرو گفت: صلاخی از انس بن مالک روایت کرده است که گفت: پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) روز دوشنبه مبعوث شد و علی(علیه‌السلام) روز سه شنبه با او نماز گزارد. ابو عمرو گفت:: زید بن ارقم گفت: اول کسی که پس از پیامبر(صلی الله علیه و آله) به خد ایمان آورد، علی(علیه‌السلام) پسر ابی طالب بود. ابو عمرو گفت: پدرم برای ما به چند واسطه از عفیف و او از پدرش و او نیز از جدش روایت کرده است که گفت: به حج وارد شدم. نزد عباس بن عبدالمطلب رفتم که مردی تاجر بود تا برخی از کالاهای تجاری را از او بخرم. به خدا سوگند، من نزد او در منی بودم که ناگاه دیدم مردی از چادری نزدیک عباس بن عبدالمطلب خارج شد. پس به آسمان نگاه کرد و هنگامی که دید خورشید مایل شده است، مشغول نماز خواندن شد. سپس زنی از آن چادر خارج شد و پشت سر آن مرد به نماز خواندن پرداخت. پس از آن پسری که آغاز جوانی‌اش بود از آن چادر بیرون آمد و همراه آن مرد نماز خواند. من به عباس گفتم: این مرد چه کسی است؟ گفت: محمد پسر عبدالله پسر عبدالمطلب، پسر برادرم. گفتم: این زن چه کسی است؟ گفت: زنش خدیجه دختر خویلد است. گفتم: این جوان چه کسی است؟ گفت: علی پسر ابی طالب و پسر عموی محمد است. گفتم: این چه کاری است که انجام می‌دهند؟ گفت: نماز می‌گزارد و گمان می‌کند که او پیامبر است و کسی جز زن و پسر عمویش از او پیروی نکرده است. هم‌چنین معتقد است که او به زودی گنج‌های کاخ کسری و قیصر را برای امتش به ارمغان می‌آورد.[38] تمجید پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) از علی(علیه‌السلام) در نوجوانی و جوانی قاسم بن ابی سعید گفت: حضرت فاطمه(سلام‌الله‌علیها) به محضر پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) آمد و از ناتوانی صحبت کرد. پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) به او فرمود: آیا مقام و منزلت علی(علیه‌السلام) را نزد من می‌دانی؟ مرا حمایت کرد، در حالی که او دوازده ساله بود. در برابر من علیه دشمن شمشیر کشید، با این که شانزده ساله بود و قهرمانان را کشت، در حالی که نوزده ساله بود. غم‌هایم را زدود، با این که بیست ساله بود و در قلعه خیبر را کند و بلند کرد، در حالی که بیست و دو ساله بود و این در حالی بود که پنجاه مرد نمی‌توانستند آن در را بلند کنند. قاسم بن ابی سعید گفت: رنگ رخسار فاطمه(سلام‌الله‌علیها) روشن شد و به سرعت به پیش علی(علیه‌السلام) آمد و او را از فرمایش پیامبر آگاه کرد. علی(علیه‌السلام) فرمود: حالت چگونه می‌شد اگر به تو می‌گفت که همه این کارها را به فضل خداوند متعال بوده است.[39] حضرت علی(علیه‌السلام) و گوش مالی دادن جوان بدرفتار کوفیان (راویان اهل کوفه) گفته‌اند که سعید بن قیس همدانی روزی حضرت علی(علیه‌ السلام) را بیرون از خانه دید و به او گفت: ای امیرمؤمنان، در این ساعت بیرون از خانه به سر می‌برید؟ فرمد: بیرون نیامدم مگر این که ستم‌دیده‌ای را کمک کنم یا به فریاد اندوهناکی برسم. پس در این هنگام زنی که به شدت ترسیده بود، به نزد حضرت آمد و گفت: ای امیرمؤمنان، شوهرم به من ستم کرده است و سوگند خورده است که حتما مرا می‌زند. پس با من بیا تا به نزد او برویم. حضرت سرش را پایین آورد، سپس سرش را بالا آورد، در حالی که می‌فرمود برای اینکه حق ستم‌دیده‌ای گرفته شود و در مطالبه حقش زبانش نگیرد و به لکنت نیفتد، به زن گفت: خانه‌ات کجاست؟ زن گفت: در فلان جا. پس حضرت با زن رفت تا این‌که به منزلش رسید. زن گفت: این خانه‌ام است. سعید بن قیس گفت: حضرت سلام کرد. پس جوانی که لباس رنگی به تن داشت، به سوی او آمد. حضرت فرمود: از خدا بترس؛ زیرا زنت را ترسانده‌ای. جوان گفت: تو چه کاره او هستی؟ به خدا سوگند، به خاطر این سخن تو او را با آتش خواهم سوزاند. سعید بن قیس گفت: عادت امیرمومنان این بود که هر گاه به جایی می‌رفت، تازیانه را به دست می‌گرفت و شمشیر زیر دستش آویزان بود. پس هر کس مجازاتش حد تازیانه بود، او را با تازیانه و هر کس مجازاتش ضربه شمشیر بود، او را با شمشیر می‌زد. امیرمؤمنان به او گفت: تو را به معروف و کار پسندیده امر کردم و از گناه نهی کردم و تو معروف را رد می‌کنی و نمی‌پذیری. توبه کن وگرنه تو را می‌کشم. قیس همدانی گفت: جوان به دست و پای امیرمؤمنان افتاد و گفت: ای امیرمؤمنان مرا ببخش، خداوند تو را ببخشاید. پس حضرت علی(علیه‌السلام) به زن فرمود: که داخل خانه‌اش شود و از جوان دست برداشت؛ در حالی که می‌فرمود: در بسیاری از سخنان درگوشی آن‌ها، خیر و سودی نیست مگر کسی که باین وسیله، به کمک دیگران یا کار نیک یا اصلاح در میان مردم امر کند.[40] ستایش خداوند را که به وسیله من میان این زن و شوهر را اصلاح کرد.[41] اسلام آوردن جوان یهودی نزد حضرت علی(علیه‌السلام) از حضرت رضا(علیه‌السلام) به نقل از پدرانش روایت شده است که در دوران خلافت ابوبکر، پسری یهودی به نزد ابوبکر آمد و گفت: سلام بر تو ای ابوبکر، رییس گروه، به او گفتند: چرا با عنوان خلیفه مسلمانان به او سلام نکردی؟ سپس ابوبکر به او گفت: حاجتت چیست؟ پسر گفت: پدرم با اعتقاد به دین یهود مرد و گنج‌ها و اموالی را به جا گذاشته است. اگر جای آن‌ها را آشکار سازی، در حضور تو ا سلام می‌آورم و از دوست داران تو می‌شوم و یک سوم آن ثروت را به تو و یک سوم آن را به مهاجرین و انصار می‌دهم و یک سوم دیگر را هم برای خود برمی‌دارم. ابوبکر گفت: ای بدبخت! آیا به جز خدا کسی از غیب آگاهی دارد. ابوبکر این را گفت و از جا برخاست. پسر یهودی سپس به سوی عمر رفت. بر او سلام کرد و گفت: من نزد ابوبکر رفتم تا مسئله‌ای از او بپرسم، ولی پاسخ مرا نداد. اکنون آن مسئله از تو می‌پرسم. پس داستان خود را بیان کرد. عمر گفت: آیا غیب را جز خدا کس دیگری می‌داند؟ سپس پسر یهودی به سوی علی(علیه‌السلام) آمد، در حالی که ا و در مسجد بود. بر او سلام کرد و گفت: یا امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) در آن هنگام، ابوبکر و عمر سخن او را شنیدند. پس گفتند: چرا به ابوبکر مانند علی(علیه‌السلام) سلام نکردی. در حالی که ابوبکر خلیفه است. پسر یهودی گفت: به خدا سوگند، او را به این لقب (امیرالمؤمنین) صدا نزدم مگر این که آن را از کتاب‌های پدرانم و اجدادم در تورات فراگرفته‌ام. امیرالمؤمنین علی(علیه‌السلام) فرمود: به چیزی که می‌گویی وفا می‌کنی؟ پسر یهودی گفت: بله. حضرت فرمود: خدا، فرشتگانش و تمام کسانی را که این جا نزد من هستند، گواه می‌گیرم که به عهد خود پای‌بند باشی. پسر یهودی گفت: بله، قبول دارم. حضرت پوستی سفید را برای نوشتن خواست و بر روی آن چیزی نوشت. سپس به پسر گفت: آیا دوست داری که بنویسی؟ گفت: بله. حضرت فرمود: پس ورقه‌هایی را با خود بردار و به یمن برو و دنبال سرزمین برهوت در حضرموت بگرد. پس وقتی غروب خورشید به نزدیک آن سرزمین رسیدی، آن جا بنشین، به زودی کلاغ‌هایی با منقارهای سیاه در حالی که قارقار می‌کنند، به سوی تو می‌آیند. در آن هنگام، پدرت را به اسم صدا بزن و بگو ای فلان، من فرستاده جانشین محمد(صلی الله علیه و آله) هستم، پس با من صحبت کن. به زودی پدرت جواب می‌دهد. وقتی از او درباره گنج‌ها بپرسی، برایت بیان می‌کند. پس هر آن‌چه در آن ساعت می‌گوید، در ورقه خودت بنویس. و پس از برگشت به سرزمینت، خیبر› از آن چه در ورقه نوشته‌ای، پیروی کن. پسر یهودی رفت تا این که به سرزمین یمن رسید و همان‌گونه که حضرت فرموده بود، آن‌جا نشست. ناگهان دید که کلاغ‌های سیاهی در حالی که قارقار می‌کنند، به سوی او می‌آیند. پسر یهودی پدرش را صدا زد. پدرش پاسخ داد و گفت: وای بر تو، چه کسی تو را در این وقت و در این جا که یکی از جایگاه‌های دوزخیان است، آورده است؟ پسر یهودی گفت: آمدم تا درباره گنج‌هایت بپرسم که آن‌ها را در کجا پنهان کرده‌ای؟ پدرش گفت: در دیواری در محلی به فلان نشانی پنهان کرده‌ام. پسر یهودی نشانی‌ها را نوشت. سپس پدرش گفت: وای بر تو، از دین محمد(صلی الله علیه و آله) پیروی کن. پسر به سرزمین خیبر بازگشت و با غلامان، کارگران، شتر و کیسه به سوی محل نشانی رفت. پس بر اساس نوشته، گنجی را که شامل ظرف‌هایی از نقره و طلا بود، یافت. آن‌ها را بر شتران بار کرد و به خدمت علی(علیه‌ السلام) رسید و گفت: ای امیرالمؤمنین! شهادت می‌دهم به این که خدایی جز الله نیست و محمد(صلی الله علیه و آله) فرستاده خداست و همانا شما جانشین و برادر محمد(صلی الله علیه و آله) و امیر راستین مؤمنان هستی آن چنان که شما را به این لقب نامیدم. این قافله، شامل درهم و دینارهاست. پس آن‌ها را هرگونه که خدا و رسولش دستور داده‌اند، خرج کنید. مردم به حضرت علی(علیه‌السلام) گفتند: این مسئله را چگونه دریافتی؟ حضرت فرمود: از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) شنیده بودم که اگر بخواهید شما را از چیزی آگاه کنم که از این مسئله عجیب‌تر است، مردم گفتند: ما را آگاه کن. حضرت فرمود: روزی با رسول خدا(صلی الله علیه و آله) زیر سایبان سرگرم شمارش شصت و شش جای پا بودم. در حالی که آن جای پاها از فرشتگانی بود که من با صفت، اسم و زبانی که با آن سخن می‌گفتند، آشنا بودم.[42] رفتار حضرت علی با برخی جوانان روشن فکر روایت شده است که در زمان حضرت علی(علیه‌السلام) آب رودخانه فرات طغیان کرد. مردم گفتند که می‌ترسیم غرق شویم. علی(علیه‌السلام) حرکت کرد و در کنار فرات نماز به جا آورد. پس از آن، از کنار مجلس برخی از جوانان روشن‌فکر‌نما که از آن حضرت بدگویی می‌کردند، می‌گذشت. حضرت متوجه آنان شد و فرمود: ای دنباله قوم ثمود، ای انسان‌های زشت‌رو، آیا شما جز انسان‌هایی سرکش، فرومایه و حقه باز هستید؟ من را با این غلامان و نوکران چه کار؟ در این موقع، بزرگان گفتند: به درستی که آنان جوانانی بسیار نادان هستند. پس به سبب آن‌ها از ما روی برنگردانید و ما را ببخشید. حضرت فرمود: شما را نمی‌بخشم و به نزند شما نمی‌آیم، مگر این‌که این مجالس را از میان برداشته باشید، پنجره خانه‌های خود را که به بیرون از خانه گشوده می‌شود، بسته باشید، همه ناودان‌های خانه‌های خود را که آب آن به بیرون از خانه می‌ریزد، کنده باشید و آبریز و منجلاب‌ها را که در راه‌ها ساخته‌اید، خراب کرده باشید؛ زیرا تمام این‌ها در گذرگاه مسلمانان موجب اذیت و آزار ایشان است. آن‌ها گفتند: همه این کارها را انجام می‌دهیم. حضرت رفتند و آن‌ها را به حال خود گذاشتند تا این که آنان به عهد خود عمل کردند. از این رو، حضرت دعا کرد. سپس با ضربه‌ای که به رودخانه فرات زد، آب به اندازه یک ذراع پایین رفت.[43] جوانی با پدر و برادر جوان ابن ادریس به چند واسطه از امام صادق(علیه‌السلام) روایت کرده است که امام صادق(علیه‌السلام) فرمود: عربی بادیه نشین به خدمت رسول خدا(صلی الله علیه و آله) آمد. رسول خدا(صلی الله علیه و آله) که عبایی نازک پوشیده بود، نزد او آمد. عرب بادیه نشین به او گفت: ای محمد! با ظاهری نزد من آمدی که گویی جوان هستی. رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فرمود: بلی ای اعرابی، من جوان، پسر جوان و برادر جوان هستم. اعرابی گفت: ای محمد! جوان بودن شما را می‌پذیرم، ولی چگونه فرزند جوان و برادر جوان هستید؟ رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فرمود: آیا نشنیده‌ای که خداوند عزیز می‌فرماید: گروهی گفتند شنیدیم جوانی از مخالفت با بت‌ها سخن می‌گفت که او را ابراهیم می‌گویند. من فرزند ابراهیم(علیه‌السلام) هستم، ولی برادر جوان هستم، زیرا همانا در روز جنگ احد نداکننده‌ای آسمانی با صدای بلند فریاد زد: هیچ شمشیری جز ذوالفقار و هیچ جوانی جز علی(علیه‌ السلام) نیست. از این رو، علی برادر من است و من برادر اویم.[44] ماجرای کمک مالی سه جوان و عثمان به مردی مستمند از امام صادق(علیه‌السلام) نقل است که فرمود: عثمان بن عفان کنار در مسجد نشسته بود که مردی نزدش آمد و از او کمک مالی درخواست کرد. عثمان دستور داد که پنج درهم به او بدهند. مرد به او گفت: مرا راهنمایی کن. عثمان به او گفت: روبه‌رویت جوانانی هستند؛ آن جوانان که می‌بینی. عثمان با دست به آن سو از مسجد اشاره کرد در آن‌جا امام حسن و امام حسین و عبدالله بن جعفر(علیهماالسلام) بودند. پس مرد نزد آن‌ها رفت. بر آنان سلام کرد و کمک خواست. امام حسن(علیه‌السلام) فرمود: ای فلان، درخواست تو جایز نیست مگر برای یکی از سه مورد: پرداخت خون بهای داغ دیده‌ای، قرض کمرشکن یا فقر شدید باشد. پس برای کدام یک از این‌‌ها کمک می‌خواهی؟ مرد گفت: برای پاره ای از این سه مورد. امام حسن(علیه‌السلام) پنجاه دینار. امام حسین(علیه‌السلام) چهل و نه دینار و عبدالله بن جعفر، چهل و هشت دینار دستور دادند، به او بدهند. مرد برگشت. پس به عثمان رسید. عثمان به او گفت: چه کار کردی؟ مرد گفت: با شما روبه‌رو شدم و از شما کمک خواستم. پس دستور دادی به من آن مقدار کمک کنند که خود می‌دانی، ولی از من نپرسیدی که برای چه از شما کمک می‌خواهم، در حالی که آن انسان توانگر و صاحب مال؛ امام حسن(علیه‌السلام) هنگامی که از او درخواست کمک کردم، به من فرمود: ای فلان، این کمک را برای چه می‌خواهی؛ زیرا این درخواست تو جایز نیست مگر این که برای یکی از سه کار باشد. پس به او گفتم که برای کدام کار کمک می‌خواهم. بنابراین، او پنجاه دینار و آن دو نفر، یکی چهل و نه دینار و دیگری چهل و هشت دینار به من دادند. عثمان گفت: چه کسی برای تو از این جوان بهتر است؛ آن‌ها علم را با خیر و حکمت از شیر مادر گرفته‌اند.[45] نفرین امام حسن(علیه‌السلام) و زن شدن جوان اموی روایت شده است که عمرو بن عاص به معاویه گفت: به درستی که حسن بن علی، مردی ناتوان است. اگر به او اجازه بدهی بالای منبر برود، مردم به او خیره می‌شوند. بنابراین، سخنش را قطع می‌کند و ناتمام می‌گذارد. پس معاویه به امام حسن(علیه‌السلام) گفت: ای ابا محمد! اگر بالای منبر بروی و ما را موعظه کنی، بهره‌مند می‌شویم. امام حسن(علیه‌السلام) بلند شد و حمد و ثنای خداوند را به جا آورد. سپس فرمود: کسی که مرا می‌شناسد چه بهتر و کسی که مرا نمی‌شناسد، پس من حسن فرزند علی، فرزند سیده و مولای زنان جهان، فاطمه دختر رسول خدا(صلی الله علیه و آله) هستم. من فرزند بشارت دهنده و بیم دهنده هستم. من فرزند پیامبر خدا هستم من فرزند چراغی روشنایی بخش هستم. من فرزند کسی هستم که به سوی جن و انس مبعوث شده است. من فرزند بهترین آفریده خدا پس از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) هستم. من فرزند کسی هستم که دارای فضیلت‌های گوناگون است. من فرزند کسی هستم که دارای معجزه‌ها و برهان‌های مختلف است. من فرزند امیرمؤمنان هستم. من کسی هستم که حقم را گرفته‌اند. من یکی از دو آقای جوانان بهشتی هستم. من فرزند رکن و مقام هستم. من فرزند مکه و منی هستم. من فرزند مشعر و عرفات هستم. در این هنگام، معاویه خشمگین شد و گفت: درباره خرمای رسیده چیزی بگو و این حرف‌ها را رها کن. امام حسن(علیه‌السلام) فرمود: باد باعث برامدگی آن و گرما باعث رسیدنش و سرمای شب باعث خوشمزگی آن می‌شود. سپس به سخنان آغازین خود بازگشت و فرمود: من فرزند کسی هستم که شفاعت او پذیرفته است. من فرزند کسی هستم که فرشتگان به همراه او جنگیدند. من فرزند کسی هستم که قریش به فرمان او گردن نهادند. من فرزند امام مردم و فرزند محمد رسول خدا(صلی الله علیه و آله) هستم. معاویه، نگران از این که مردم شیفته او شوند و شورش کنند، گفت: ای ابا محمد، از منبر پایین بیا. آن چه گفتی کافی است. امام حسن(علیه‌السلام) از منبر پایین آمد. معاویه به او گفت: گمان کردی که به زودی خلیفه می‌شوی. آخر تو را چه به خلیفه شدن؟ امام حسن(علیه‌ السلام) فرمود: همانا خلیفه کسی است که به کتاب خدا و سنت خدا عمل کند. کسی که جور و ستم ورزیده، سنت را رها کرده، دنیا را پدر و مادر خود قرار داده و مالک ملکی شده است که اندکی از آن بهره می‌برد، سپس لذتش تمام می‌شود و عاقبت شومش برای او باقی می‌ماند، خلیفه نیست. جوانی از بنی‌امیه که در مجلس بود، از سخنان امام حسن(علیه‌السلام) خشمگین شد و به امام حسن(علیه‌السلام) و پدرش بسیار دشنام داد. امام حسن(علیه‌السلام) او را نفرین کرد و فرمود: خدایا، نعمتی را که از آن برخوردار است، بازگیر و او را به زن مبدل کن تا مایه عبرت او باشد. پس جوان به خودش نگریست. با شگفتی دید که تغییر جنسیت داده و زن شده است. پس امام حسن(علیه‌السلام) فرمود: ای زن، دور شو. تو را با مجلس مردان چه کار؛ زیرا همانا تو زن هستی. سپس امام حسن(علیه‌السلام) لحظه‌ای سکوت کرد. پس از جا برخاست تا برود که عمرو عاص گفت: بنشین، من چند پرسش دارم. امام حسن(علیه‌السلام) فرمود: بپرس. عمرو عاص گفت: به من بگو که بخشش و احسان دستگیری کردن و جوان مردی چیست؟ امام حسن(علیه‌السلام) فرمود: بخشش و احسان، همان شرکت در کار خیر و کمک کردن به بیچارگان قبل از این که درخواست کنند و دستگیری کردن، همان دفاع کردن از محارم و صبر کردن در هنگام سختی‌هاست. جوان‌مردی، همان است که مرد دینش را حفظ کند، خودش را از آلودگی و دست‌اندازی به ناموس دیگران باز دارد. حقوقی را که بر عهده دارد، ادا کند و سلام کردن را آشکار سازد. پس از آن، امام حسن(علیه‌السلام) از مجلس خارج شد. پس از مدتی، معاویه در این باره، عمرو بن عاص را سرزنش کرد و گفت: مردم شام را تباه کردی. عمرو بن عاص گفت: از من دور شو، زیرا مردم شام، تو را برای ایمان و دین دوست ندارند، بلکه تو را به جهت این که به دنیا دست یابند، دوست دارند و شمشیر و مال در دست توست. پس مردم به سخنان حسن(علیه‌السلام) بی‌نیاز نیستند. پس داستان جوان اموی در میان مردم پراکنده شد. از این رو، زن آن جوان نزد امام حسن(علیه‌السلام) آمد و برای برطرف شدن مشکل شوهرش گریه و زاری کرد. امام حسن (علیه السلام) دعا کردند و خداوند آن جوان اموی را به حالت گذشته‌اش برگرداند.[46] معامله حضرت علی(علیه‌السلام) با پسر جوان حضرت علی(علیه‌السلام) به محله پارچه فروشان رفتند و به مردی گفتند: دو پیراهن به من بفروش. مرد گفت: ای امیرالمؤمنین، لباسی را که می‌خواهید، دارم. وقتی که مرد پارچه فروش او را شناخت، حضرت از او گذشتند و با او معامله نکردند. نزد پسری ایستادند و دو پیراهن را یکی را به سه درهم و دیگری را به دو درهم خریدند. حضرت فرمودند: ای قنبر، پیراهن سه درهمی را بگیر. قنبر گفت: پیراهن سه درهمی برای شما سزاوارتر است. زیرا شما بالای منبر می‌روید و برای مردم سخنرانی می‌کنید. حضرت فرمود: تو جوان هستی و شور و اشتیاق جوانان را داری و من از پروردگارم حیا می‌کنم، خود را بر تو ترجیح دهم. شیندم که رسول خدا(صلی الله علیه و آله) می‌فرمود: به غلامانتان از لباسی که می‌پوشید، بپوشانید و آن‌چه خود می‌خورید، بخورانید. وقتی حضرت پیراهن را پوشید، دستور داد آستین آن را ببرند و برای نیازمندان شب کلاه درست کنند. به زودی پدر آن پسر آمد و به حضرت گفت: همانا پسر من شما را نشناخت و این دو درهم را از معامله با شما سود برده است. حضرت فرمود: من این پول را پس نمی‌گیرم؛ زیرا ما با هم چانه زدیم و با رضایت در قیمت پیراهن‌ها به توافق رسیدیم.[47] ________________________________________ [1] - بحارالانوار: ج 12، باب 9، ص 227، روایت 3. [2] - جمع سبط، یعنی نوادگان. سبط به معنای نوه،پسر یا دختر است. [3] - بحارالانوار: ج 13، باب 9، ص 262، روایت 2. [4] - بحارالانوار: ج 13، باب 3، ص 21. درباره آیه 25 سوره قصص. [5] - بحارالانوار: ج 3، باب 17، ص 404، روایت 1. [6] - همان: ج 14، باب 27، ص 428، روایت 10. [7] - رشته نخی پشمی یا ابریشمی که با آن سنگ پرتاب می‌کنند. [8] - بحارالانوار: ج 13، باب 19، ص 445، روایت 10. [9] - بحارالانوار: ج 13، باب 19، ص 446، روایت 10. [10] - همان: ص 448، روایت 10. [11] - مست، سکرة الموت: یعنی حالت جان کندن انسان هنگام مرگ. [12] - دانایان و پیشوایان یهود. [13] - بحارالانوار: ج 14، باب 15،‌ص 166، روایت 4. [14] - بحارالانوار: ج 14، باب 23، ص 336، روایت 6. [15] - بحارالانوار: ج 14، باب 32، ص 490، روایت 9. [16] - بحارالانوار: ج 16، ص 497. [17] - همان: ص 351. [18] - یکی از اصحاب رسول خدا(صلی الله علیه و آله) بود. [19] - بحارالانوار: ج 17، ص 271. [20] - بحارالانوار: ج 18، ص 12. [21] - همان: ص 182. [22] - بحارالانوار: ج 18، ص 312. [23] - بحارالانوار: ج 18، ص 414. [24] - بحارالانوار: ج 19، ص 8. [25] - بحارالانوار: ج 21، ص 122. [26] - بحارالانوار: ج 22، ص 73. [27] - واحد وزن، برابر با چهار من است. [28] - این سایبان، همان صفه است و کسانی که در آن‌جا ساکن بودند، به اصحاب صفه معروف هستند. [29] - بحارالانوار: ج 22، ص 117. [30] - بحارالانوار: ج 22، ص 355. [31] - بحارالانوار: ج 23، ص 6. [32] - همان: ج 25، ص 265. [33] - بحارالانوار: ج 27، ص 186. [34] - بحارالانوار: ج 28، ص 185. [35] - همان: ج 33، ص 173. [36] - در صدر اسلام افرادی بودند که شب کلاه‌های درازی می‌پوشیدند و سرشان را با آن می‌پوشاندند. [37] - بحارالانوار: ج 33، ص 385. [38] - بحارالانوار: ج 38، ص 257. [39] - بحارالانوار: ج 40، ص 6. [40] - سوره نساء، آیه 114. [41] - بحارالانوار: ج 40، ص 113. [42] - بحارالانوار: ج 40، ص 263. [43] - بحارالانوار: ج 41، ص 250. [44] - همان: ج 42، ص 64. [45] - بحارالانوار: ج 43، ص 333. [46] - بحارالانوار: ج 48، ص 88. [47] - همان: ج 40، ص 323. .

پرسمان دانشگاهیان

مرجع:

ایجاد شده در 1401/03/25



0 دیدگاه
برای این پست دیدگاهی وجود ندارد

ارسال نظر



آدرس : آزمايشگاه داده کاوي و پردازش تصوير، دانشکده مهندسي کامپيوتر، دانشگاه صنعتي شاهرود

09111169156

info@parsaqa.com

حامیان

Image Image Image

همكاران ما

Image Image