جریان روشنفکری دینی -روشنفکری دینی /

تخمین زمان مطالعه: 37 دقیقه

جریان روشنفکری دینی دچار چه آسیب هایی شد ؟


هر چند جریان روشنفکری دینی از جهت توجه به دین و آموزه های دینی و تلاش در جهت آشتی برقرار نمودن میان مدرنیته و دین و ارتباط و تعامل میان دو و توجه به عقلانیت و تفکر و اندیشه و تبیین عقلانی دین حرکتی مثبت محسوب می گردد اما با آسیب هایی روبرو شده است که به مهمترین آنها اشاره می کنیم . 1.آسیب شناسی مفهومی روشنفکری دینی شاخص اصلی روشنفکری عقلانیت و خرد پذیری و خرد گرایی و نقد وضع موجود و حل چالش اصلی دنیای معاصر یعنی مدرنیته و دین است . بر این اساس , روشنفکری دینی با گرایش سوسیالیستی یا لیبرالیستی , بیش از دینی بودن به سوسیالیسم یا لیبرالیسم گرایش دارد . مهدی بازرگان سرسلسله روشنفکری دینی با گرایش لیبرال بود و به گونه ای دین را تفسیر می کرد که با برخی زوایای توسعه لیبرالی هماهنگ باشد . شریعتی سرسلسله روشنفکری دینی سوسیالیستی بود . اگر روشنفکری دینی نقاد ماهیت و حقیقت دین و دینداری است که در آن صورت روشنفکری دینی به این معنا را باید مترادف روشنفکری سکولار دانست نه به معنای جریانی که درصدد است میان مدرنیته و دین یا دنیای مدرن و اسلام جمع کند . 2. غفلت از رسالت روشنفکری :آسیب مشترک دیگر میان سه گفتمان روشنفکری دینی تجدد گرا عبارت است از بی توجهی و غفلت از رسالت اصلی روشنفکری که عبارت از کشف علل انحطاط و عقب ماندگی و پاسخ به رابطه و تعارض دین و مدرنیته است و این بی توجهی خود زاییده گرایش شدید به غرب و اندیشه غربیان و کم توجهی به تاریخ و جامعه ایران معاصر است . روشنفکری همیشه از این زاویه رنج برده است که چرا روشنفکران شناخت کافی از توده مردم و گروههای مختلف ندارند و تنها در جهان خود به سر برده و به جای شناخت دغدغه های جامعه و درمان آنها تنها به بیان دغدغه های خود می پردازند . البته شریعتی از این جهت کمتر دچار آسیب بود ولی از جهت دیگری او هم آسیب زده شد و آن جهت عبارت از بی توجهی به تاریخ گسترده ایران بود . 3. غفلت از روش نقلی - دینی : به کار گیری روشهای برون دینی و غفلت و دور شدن از روش های درون دینی به ویژه مراجعه به احادیث ائمه اطهار علیهم السلام گرچه گفتمان بازرگان به قرآن توجه ویژه ای داشت ولی ان هم با دو گفتمان شریعتی وسروش در فاصله گرفتن از سنت اهل بیت مشترک است ., البته سروش به ویژه در مباحث اخلاقی از فرمایشات امیر مؤمنان بهره جسته است , ولی در مباحث روشنفکری و دغدغه های اجتماعی , دور شدن از مباحث درون دینی اعم از قرآن و روایات مشهود است و همین امر سبب شده تا مباحث فلسفه دین دکتر سروش و مباحث ایدئولوژی و اجتماعی دکتر شریعتی با آموزه های دینی تعارض و چالش جدی پیدا کنند. علاوه بر اینکه هنوز این سه گفتمان نتوانسته اند به خوبی رابطه علم و اسلام , عقل و اسلام و دنیای سنتی با دنیای مدرن را تبیین کنند هر چند سروش در این زمینه از دو گفتمان دیگر موفق تر بوده است , لکن با کمرنگ کردن دین و لاغر کردن اسلام به نوعی هماهنگی دست یافته که چنین تبیینی بدون تلاش روشنفکری دینی وبا رویکرد روشنفکری سکولار هم میسر بود , زیرا بسیاری از روشنفکری سکولار مانند ملکم خان نیز به ضرورت وجود دین حداقلی در جامعه باور و لااقل اعتراف داشت . 4. مقابله شدید با جریان سنتی: آسیب دیگر سه گفتمان روشنفکری دینی تجدد گرا , مقابله شدید با جریان سنتی و نهاد روحانیت آن هم با رویکرد سیاسی است . متأسفانه , روشنفکری دینی تجدد گرا گمان می کنند که یکی از رسالت هایشان حذف روحانیت است ع غافل از اینکه روحانیت بیش از هزار سال است که به نهاد مستحکم اجتماعی تبدیل شده است , هر چند آن هم از آسیب های متعددی رنج می برد ولی به جای بیان دلسوزانه کاستی ها و بیان بایستگی های جریان روحانیت و جریان سنتی نباید برخورد سیاسی و غیر علمی را در پیش گرفت که اگر رویکرد علمی و عقلانی دنبال شود , روشنفکری دینی به رسالت خود یعنی تغییر وضع موجود و اصلاح امور اجتماعی کامیاب می گردد و در غیر این صورت , به یک حزب سیاسی منزوی تبدیل خواهد شد . 5. شفاف نبودن مفاهیم کلیدی : آسیب مشترک دیگر سه گفتمان روشنفکری دینی , کوتاهی در شفاف سازی مفاهیم و تصورات و مدلل نساختن باورها و تصدیقات آنهاست . توضیح اینکه روشنفکران دین دار در طرح مباحث خود از مفاهیم و واژگان فراوانی بهره می گیرند و گاهی اصطلاحات مکاتب دیگر را نیز به عاریه استفاده می کنند , اما تعریف روشن و شفافی از آنها ارایه نمی دهند .علاوه براین آسیب , مدعیات فراوان روشنفکری , گرفتار فقدان تئوریکی و نیز وجود غیر آگاهانه مبانی متهافت تئوریکی است به عبارت دیگر روشنفکری دینی باید مبانی معرفت شناختی , هستی شناختی , روش شناختی , انسان شناختی و هرمنوتیکی خود را دقیق و شفاف معرفی کند . صرف اینکه بارها گفته می شود که روشنفکری دینی به عقل مستقل از دین و شریعت پایبند است , کافی نیست باید چیستی و ملاک و معیار عقلانیت و ده ها پرسش دیگررا در این گفتمان پاسخ داد . 6. تطبیق اسلام با مکاتب دیگر: آسیب دیگر روشنفکری دینی , تطبیق و انطباق اسلام با دستاوردهای مدرنیسم یعنی لیبرالیسم و حقوق بشر و سایر ارزش های مدرن است , اما چگونه می توان به انطباق دو سیستم کاملاً متفاوت پرداخت با چه روش شناسی بشر مدرن با بشر سنتی یا حق مدرن با حق سنتی منطبق می شوند و حقوق بشر , معادل کرامت انسانی قرار می گیرد . به هر حال انطابق مکانیکی اسلام و مدرنیته که بازرگان در مطهرات و بهداشت انجام داد , مستلزم انطباق معرفت شناختی نیست . این پروژه روشنفکری دینی نه تنها کامیاب نشد که به پروژه عقلانیت و معنویت منتهی گشت یعنی انطباق اسلام با عقلانیت مدرنیته را متوجه شدند , اما همانند عده ای تجدد گرا شدند بلکه تجدد گرایی را با معنویت جمع کردند . 7. تببیین کارکرد گرایانه از دین : روش کارکردگرایی , گزاره ها وباورهای دینی را از زاویه عملی ارزیابی می کند و بر این باور است که باورهای دینی در حیات دنیایی کارکردهای فردی و اجتماعی دارد تا این جا مشکل وبحران دین پژوهی پیش نمی آید . آسیب دین شناسی آن جا ظاهر می شود که به جای کشف کار کردهای دین , به دین وباورهای دینی کارکردگرایانه نگریسته و نگاه معرفت شناسانه و واقع گرایانه به گزاراه های دینی منتفی می شود . سخن در این نیست که احکام عبادی و آموزه های دینی , فاقد کارکرد فردی و اجتماعی و دنیایی اند , بلکه غرض این است که نباید فقط به تبیین کارکردی بسنده کرد تا مخاطب با کشف بدیل , از آموزه های دینی دست بشوید همچنان که در آثار مهندس بازرگان چنین روشی مشهود است . پیامد تبیین کارکردگرایانه افراط و تفریط معرفت دینی است که زمانی این دین شناس را وا می دارد که تمام نیازهای دنیایی را از آموزه های اسلام جویا شود وزمانی دیگر به تفریط سوق یابد وفقط خدا و آخرت را از دین برگزینند . 8. آسیب روش شناختی : برخی از دین شناسان معاصر در روشن شناسی دین پژوهی , انحصار گرا هستند و فقط از یک روش بهره می گیرند و روش های دیگر را طرد می کنند . برای نمونه مهندس بازرگان در هر دو دوره معرفت دینی خویش ( دوره انتظار حداکثری از دین و دوره حد اقلی از دین ) جواب پرسش های دینی را از آیات قرآن جویا می شد . او در مواردی از روش تجربی بهره می گرفت وروش فلسفی و عقلی ار به شدت طرد می کرد . پاره ای دیگر از دین شناسان معاصر , شکل دیگری از آسیب روش شناسی را مرتکب شدند و آن انحصار در روش برون متنی است . این طایفه در پاسخ یابی به پرسش های دین پژوهی فقط به روش های برون متنی تمسک می جویند وبهره گیری از قرآن وسنت را به دو دلیل ناصواب تلقی می کنند . از آسیب های روش شناختی روشنفکران می توان این موارد را برشمرد: 1. آسیب جزء نگری به جای کل نگری : آسیب دیگری که در دین پژوهی و دین شناسی معاصر شیوع دارد , جایگزینی بخشی از اسلام به مثابه کل آن است . بر این اساس , پاره ای از دین در چشم انداز دین شناس به گونه ای پررنگ و با اهمیت جلوه می کند که سایر ساحت ها و اجزای دین یا از نگاه او مغفول و یا منتفی می شود . این آسیب در دین شناسی دکتر شریعتی جریان بیشتری دارد که نمونه آن را از نگاه انقلابی به اسلام و اسلام انقلابی و تقسیم تشیع بر اساس آن به تشیع علوی وصفوی می توان دید . 2. آسیب مغالطه اشتراک لفظی : بسیاری از زیان های دنیا گرفتار الفاظ و معانی هستند که از بحران اشتراک لفظی رنج می برند , یعنی الفاظ در زبان های بشری وجود دارد که بیش از یک معنا دارند . وجود مشترکات لفظی در یک جمله , مخاطب را دچار سردرگمی می کند , زیرا در ان جمله الفاظی به کار می رود که دارای معانی متعددند و چه بسا گوینده جمله از آن لفظ یک معنا و مخاطبان معنای دیگری را اراده می کنند و خود به خود مغالطه اشتراک لفظی پدید می اید ., البته این نوع اسیب فکری درمان پذیر است زیرا گوینده می تواند با به کار گیری شواهد و قراین معینه مخاطبان را از این لغزش فکری برهاند . دین پژوهی معاصر از مغالطه اشتراک لفظی رنج می برد برای نمونه پیش از انقلاب عده ای در ایران , گرایش های مادی و مارکسیستی داشتند و گاهی نیز از مفاهیم قرآنی و اسلامی بهره می گرفتند و آن را در راستای مفاهیم مارکسیستی به کار می بردند . یا در مقام استدلال بر پلورالیسم دینی عنصر هدایت الهی را دلیلی بر حقانیت همه ادیان تلقی می نمودند در حالی که هدایت تکوینی و هدایت تشریعی متفاوت از یکدیگر است و هدایت تکوینی به معنای هدایت و رشد طبیعی موجودات را به صورت گسترده وجود دارد و هدایت تشریعی به معنای ارائه طریق و نشان دادن ران نیز برای تمام انسان ها جریان دارد . 3. تحمیل پیش فرض ها : یکی از آسیب های دین پژوهان معاصر در جهان اسلام این است که پاره ای از اندیشه وران اسلامی در مقام تفسیر متون دینی , ضوابط و شرایط تفسیر را رعایت نکرده , پیش فرض ها و پیش داشته های خود را بر متون دینی , یعنی آیات و روایات تحمیل و تطبیق می کنند . 4. آسیب نسبی گرایی: یکی از مهمترین آسیب های دین پژوهی معاصر , آسیب نسبی گرایی است که در حوزه معرفت شناسی مطرح می شود . برخی از دین پژوهان معاصر در تحلیل مسائل دینی از مبنای نسبی گرایی بهره گرفته , دین شناسی نسبی گرایانه را در جامعه رواج دادند , غافل از اینکه نسبی گرایی گرفتار تهافت و تناقض ذاتی است , زیرا اگر معیاری برای ارزش گذاری معرفتی در کار نباشد , دیدگاه نسبی گرایی نیز فاقد معیار است . نظریه قرائت های گوناگون از دین با تحلیل فنی و کارشناسی آن و نیز پلورالیسم دینی و نظریه قبض و بسط تئوریک شریعت و دید گاههای برخی از نو اندیشان معاصر در حوزه مسائل جدید کلامی از نسبی گرایی معرفتی متأثر شدند . 9. آسیب های رفتاری روشنفکری : روحیه تقلید گرایی و نداشتن نگاه جامع نگر به نیازهای اجتماعی مردم وتکیه کردن بر نظریات و فرضیات کلی علوم اجتماعی در تصمیم گیریها و تقلید کورکورانه از غرب و... از آسیب های رفتاری روشنفکران است .( خسرو پناه , عبد الحسین , جریان شناسی فکری ایران معاصر , قم: مؤسسه فرهنگی حکمت نوین اسلامی , 1388 , ص 332- 366) در ادامه به تحلیل و اسیب شناسی جریان روشنفکری از دیدگاه مقام معظم رهبری می پردازیم . ایشان در این باره فرمودند: « من بارها گفته ام که روشنفکری در ایران، بیمار متولّد شد. مقوله روشنفکری، با خصوصیّاتی که در عالمِ تحقّق و واقعیّت دارد - که در آن، فکر علمی، نگاه به آینده، فرزانگی، هوشمندی، احساس درد در مسائل اجتماعی و بخصوص آنچه که مربوط به فرهنگ است، مستتر است - در کشور ما بیمار و ناسالم و معیوب متولّد شد. چرا؟ چون کسانی که روشنفکران اوّلِ تاریخ ما هستند، آدمهایی ناسالمند. اکنون من سه نفر از این شخصیتها و پیشروان روشنفکری در ایران را اسم می آورم: میرزا ملکم خان ارمنی، میرزا فتحعلی آخوندزاده، حاج سیّاح محلّاتی. این کسانی که اوّلین نشانه ها و پیامهای روشنفکری قرن نوزدهمی اروپا را وارد ایران کردند، به شدّت نامطمئن بودند. مثلاً میرزا ملکم خان که داعیه روشنفکری داشت و می خواست علیه دستگاه استبداد ناصرالدّینشاهی روشنگری کند، خود دلّال معامله بسیار استعماری و زیانبار «رویتر» بود این آدم می خواهد در ایران پیام آور روشنفکری باشد؛ یعنی مردم را به آینده، به تجدّد و نوگرایی دعوت کند؛ ببینید مردم چه از آب درمی آیند! از یک بُعد دیگر، میرزا فتحعلی آخوندزاده شبیه میرزا ملکم خان است. این آخوندزاده، از خامنه است. ایشان قبل از انقلاب اکتبر به قفقاز رفت و در روسیه سر سفره تزارها نشست و با کمک تزارها و زیر سایه آنها، به خیال خودش بنا کرد علیه دستگاه استبداد ایران مبارزه کردن! این مبارزه، مبارزه نامطمئنی بود؛ این قابل قبول نبود. اولین چیزی را هم که اینها هدف قرار می دادند، به جای این که بیشتر به استبداد و جهات سیاسی بپردازند، به دین و اعتقادات مردم و سنّتهای اصیل بومی می پرداختند که آن را بعداً خواهم گفت. حاج سیّاح هم نمونه سوم است. او شرح حال و زندگی خودش را در سفر اروپایی نوشته است. کسی که این کتاب را بخواند، شک نمی کند که در این کتاب، به صورت سفارش شده ای سعی شده، با هرجایی که پای یک روحانی آزاده بزرگ در میان است، برخورد شود؛ عملاً نام او کتمان شود و ماجرای او مطرح نگردد. روشنفکری در ایران، این گونه متولّد شد. طبقات بعدی روشنفکری هم در ایران، طبقات مطمئنی نبودند؛ بیشتر شاهزاده ها و اشراف و اعیان زاده ها بودند. شما شرح حال سه جلدی عبدالله مستوفی را نگاه کنید که خودش آن را نوشته است. خود او هم از همان روشنفکران است؛ ضمناً از اعیان زاده ها و خان زاده های دستگاه قاجار است. البته او شخصیت متعادلی است؛ شخصیت منفی به نظر نمی رسد. اگر شما به آن کتاب نگاه کنید، خواهید دید که آن افرادی که اوّلین پرچمها و پیامهای روشنفکری، با آنها دیده و شنیده و شناخته می شد، چه کسانی بودند. دوره قاجار به این ترتیب گذشت؛ یعنی یک روشنفکر وطنی میهنی بی غرضِ دلسوزِ علاقه مند، در بین مجموعه روشنفکران ایران کمتر دیده شد. بعد، دوره رضاخان آمد. در این دوره، روشنفکران درجه یک کشور، از اساتید، از نویسندگان و از متفکرانی که جزو زبدگان روشنفکری بودند، در خدمت رضاخان قرار گرفتند؛ رضاخانی که از فرهنگ و معرفت بویی نبرده بود. دفاع اینها از رضاخان، هیچ وجهی نداشت؛ نه باسواد بود، نه فرهنگی بود، نه ملی بود؛ همه می دانستند که سیاستهای انگلیسیهاست که اجرا می شود. خودِ روشنفکران می دیدند که انگلیسیها رضاخان را آوردند، برکشیدند، به قدرت رساندند، سلطنت او را تقویت کردند، مقدّماتش را فراهم کردند، موانعش را نابود کردند و جاده را برای او صاف نمودند. در آن موقع، روشنفکران، ایدئولوگهای حکومت کودتایی رضاخانی شدند! هرکاری که او خواست بکند، اینها ایدئولوژی و زیربنای فکریش را فراهم می نمودند و برایش مجوّز درست می کردند! در دوره بعد از رفتن رضاخان و بعد از شهریور بیست - که حکومت عجیب و غریبی در آن زمان تشکیل شده بود - بخشی از روشنفکران به حزب توده پیوستند که اتّفاقاً بعضی از صادقترین روشنفکران از اینها بودند که به حزب توده پیوستند؛ اگرچه به شوروی وابسته بودند. آن وقت، خودشان هم اعتراف داشتند؛ همه شان هم قبول داشتند که به شوروی وابسته بودند. شورویها در ایجاد و پشتیبانی اینها نقش داشتند و اینها مثل ستون پنجم شورویها در ایران عمل می کردند. شما به خاطرات «کیانوری» و دیگر رؤسای توده ایها که در جمهوری اسلامی گیر افتادند، نگاه کنید! خاطرات اینها چاپ شده است؛ از پنجاه سال قبل، شصت سال قبل صحبت می کنند. با آن که اینها شاید همه حقایق را هم نمی خواستند بگویند، اما کاملاً از گوشه و کنار حرفهایشان مشخّص می شود که آن روز حقیقت حزب توده چه بود. درعین حال، باز صادقترین و مخلصترین روشنفکران در همین مجموعه جمع شده بودند. یکی از آنها «جلال آل احمد» بود .مرحوم جلال آل احمد، جزو حزب توده بود. «خلیل ملکی» و دیگران، اوّل در حزب توده بودند. سال چهل و هفت ایشان به مشهد آمده بود. در جلسه ای که با آن مرحوم بودیم می گفت: ما در اتاقهای حزب توده، مرتّب از این اتاق به آن اتاق جلو رفتیم - منظورش این بود که مراحل حزبی را طی کردیم و به جایی رسیدیم که دیدیم از پشت دیوار صدا می آید! گفتیم آن جا کجاست؟ گفتند این جا مسکو است! گفتیم ما نیستیم؛ برگشتیم. یعنی به مجرّد این که در سلسله مراتب حزبی احساس کردند که این وابسته به خارج است، گفتند ما دیگر نیستیم. بیرون آمدند و با خلیل ملکی و جماعتی دیگر، نیروی سوم را درست کردند؛ مخلصها آن جا بودند. این دوره، تا حدود دوران «دکتر مصدق» و بعد 28 مرداد 1332 ادامه یافت. بعد از 28 مرداد، از لحاظ نشان دادن انگیزه های یک روشنفکر در مقابل یک دستگاه فاسد، سکوت عجیبی در فضای روشنفکری هست. خیلی از کسانی که در دهه بیست مورد غضب دستگاه قرار گرفته بودند، در دهه سی به همکاران مطیع دستگاه تبدیل شدند! آل احمد در کتاب «خدمت و خیانت روشنفکران»، از همین روشنفکری دهه سی حرف می زند. آل احمد این کتاب را در سال چهل و سه شروع کرده، که تا سال چهل و هفت ادامه داشت. سال چهل و هفت که آل احمد به مشهد آمد، ما ایشان را دیدیم. به مناسبتی صحبت از این کتاب شد، گفت مدّتی است به کاری مشغولم؛ بعد فهمیدیم که از سال چهل و سه مشغول این کتاب بوده است. او از ما در زمینه های خاصی مطالبی می خواست، که فکر می کرد ما از آنها اطّلاع داریم. آن جا بود که ما فهمیدیم او این کتاب را می نویسد. این کتاب بعد از فوتش منتشر شد. یعنی کتابی نبود که در رژیم گذشته اجازه ی پخش داشته باشد؛ کتابِ صددرصد ممنوعی محسوب می شد و امکان نداشت پخش شود. البته در این جا آل احمد مواضع خیلی خوبی را اتّخاذ می کند؛ اما درعین حال شما می بینید که همین آل احمدِ معتقد به مذهب و معتقد به سنّتهای ایرانی و بومی و شدیداً پایبند به این سنّتها و معتقد به زبان و ادب فارسی و بیگانه از غرب و دشمن غربزدگی، باز درباره مسائل روشنفکری، در همان فضای روشنفکری غربی فکر کرده، تأمّل کرده، حرف زده و قضاوت نموده است! این که می گویم روشنفکری در ایران بیمار متولّد شد، معنایش همین است. تا هرجا هم ادامه پیدا کرده، بیماری ادامه پیدا کرده است. و اما این بیماری چه بود؛ یعنی کجا بروز می کرد؟ این را از زبان آل احمد برای شما ذکر می کنم. آل احمد در مشخصات روشنفکر می گوید: یک مشخصات، مشخصات عوامانه روشنفکر است. او می گوید معنای «عوامانه» این نیست که عوام، روشنفکر را این گونه تصوّر می کنند؛ بلکه خود روشنفکر هم گاهی همین طور فکر می کند. این خصوصیات سه تاست: اوّل، مخالفت با مذهب و دین - یعنی روشنفکر لزوماً بایستی با دین مخالف باشد! - دوم، علاقه مندی به سنن غربی و اروپارفتگی و این طور چیزها؛ سوم هم درس خواندگی. این دیگر برداشتهای عامیانه از روشنفکری است؛ ممیّزات روشنفکر این است. یعنی اگر کسی متدیّن شد، چنانچه علّامه دهر باشد، اوّلْ هنرمند باشد، بزرگترین فیلسوف باشد؛ روشنفکر نیست! بعد می گوید این سه خصوصیتی که برداشت عامیانه و خصوصیات عامیانه روشنفکری است، در حقیقت ساده شده دو خصوصیت دیگری است که با زبان عالمانه یا زبان روشنفکری می شود آنها را بیان کرد. یکی از آن دو خصوصیت، عبارت است از بی اعتنایی به سنّتهای بومی و فرهنگ خودی - که این دیگر بحث عوامانه نیست؛ این حتمی است - دیگری، اعتقاد به جهان بینی علمی، رابطه علمی، دانش و قضا و قدری نبودن اینها؛ مثالهایی هم می زند. این در حالی است که در معنای روشنفکری ساخته و پرداخته فرنگ - که اینها آن را از فرنگ گرفتند و آوردند - به هیچ وجه این مفهوم و این خط و جهت و این معنا نیست! یعنی چرا باید یک روشنفکر حتماً به سنّتهای بومیش بی اعتنا باشد؛ علت چیست؟ روشنفکری، عبارت است از آن حرکتی، شغلی، کار و وضعی که با فعّالیت فکر سر و کار دارد. روشنفکر، کسی است که بیشتر با مغز خودش کار می کند، تا با بازویش؛ با اعصاب خودش کار می کند، تا با عضلاتش؛ این روشنفکر است. لذا در طبقات روشنفکری که سپس در فصلهای بعدی کتابش ذکر می کند، از شاعر و نویسنده و متفکر و امثال اینها شروع می کند، تا به استاد دانشگاه و دانشجو و دبیر و معلم و روزنامه نگار - که آخرین آنها روزنامه نگار و خبرنگار است - می رسد. چرا باید کسی که با تفکر خودش کار می کند، لزوماً به سنّتهای زادگاه و کشور و میهن و تاریخ خودش بیگانه باشد، حتّی با آنها دشمن باشد، یا بایستی با مذهب مخالف باشد؟ پاسخ این سؤال در خلال حرفهای خود این مرحوم، یا بعضی حرفهای دیگری که در این زمینه ها زده شده، به دست می آید. علّت این است که آن روزی که مقوله روشنفکری - مقوله «انتلکتوئل» - اوّل بار در فرانسه به وجود آمد، اوقاتی بود که ملت فرانسه و اروپا از قرون وسطی خارج شده بودند؛ مذهب کلیسایی سیاهِ خشنِ خرافی مسیحیّت را پشت سر انداخته و طرد کرده بودند. دانشمند را می کشد، مکتشف و مخترع را محاکمه می کند، تبعید می کند، نابود می کند، کتاب علمی را از بین می برد. این بدیهی است که یک عدّه انسانهای فرزانه پیدا شوند و آن مذهبی که این خصوصیت را داشت و از خرافات و حرفهایی که هیچ انسان خردپسندی آن را قبول نمی کند ، پُر بود، به کناری بیندازند و به کارهای جدید رو بیاورند و دائرةالمعارفِ جدیدِ فرانسه را بنویسند و کارهای بزرگ علمی را شروع کنند. بدیهی است که اینها طبیعت کارشان پشت کردن به آن مذهب بود. آن وقت روشنفکر مقلّد ایرانی در دوره ی قاجار، که اوّل بار مقوله «انتلکتوئل» را وارد کشور کرد و اسم منوّرالفکر به آن داد و بعد به «روشنفکر» - با همان خصوصیت ضدّ مذهبش - تبدیل شد، آن را در مقابل اسلام آورد؛ اسلامی که منطقی ترین تفکرات، روشنترین معارف، محکمترین استدلالها و شفّافترین اخلاقیات را داشت؛ اسلامی که همان وقت در ایران همان کاری را می کرد که روشنفکران غربی می خواستند در غرب انجام دهند! یعنی در برهه ای از دوران استعمار، روشنفکران غربی، با مردم مناطق استعمارزده غرب همصدا شدند. مثلاً اگر کشور اسپانیا، کوبا را استعمار کرده بود و ثروت آن جا - شکر کوبا - را در اختیار گرفته بود، «ژان پل سارتر» فرانسوی از مردم کوبا و از «فیدل کاسترو» و از «چه گوارا»، علیه دولت استعماری فرانسه دفاع می کرد و کتاب می نوشت: «جنگ شکر در کوبا» به عبارت دیگر، روشنفکر غربی در برهه ای از زمان، با دولت و با نظام حاکم بر خودش، به نفع ملتهای ضعیف مبارزه می کرد. این کار در ایران به وسیله چه کسی انجام می گرفت؟ به وسیله میرزای شیرازی؛ به وسیله میرزای آشتیانی در تهران؛ به وسیله سیدعبدالحسین لاری در فارس. اینها با نفوذ استعمار مبارزه می کردند؛ اما چه کسی به انعقاد قراردادهای استعماری و دخالت استعمار کمک می کرد؟ میرزا ملکم خان و امثال او و بسیاری از رجال قاجار که جزو روشنفکران بودند. یعنی درست مواضع جابه جا شده بود؛ اما در عین حال مبارزه با دین خرافی مسیحیّت در روشنفکری ایران، جای خودش را به مبارزه با اسلام داد! بنابراین، یکی از خصوصیات روشنفکر این شد که با اسلام، دشمن و مخالف باشد. البته هنوز هم که هنوز است، دنباله های همان خیل روشنفکران دوره پهلوی، از کتاب نویسشان گرفته، تا شاعرشان، تا محقّقشان، تا مصحّحشان، تا بیوگرافی نویسشان، گاهی با صراحت همان خط را دنبال می کنند و از مثل «میرزا فتحعلی آخوندزاده»ای، آن چنان تجلیل می کنند، که گویی از پیامبری تجلیل می کنند! برای این که میرزا فتحعلی به برکت ضدّیتش با دین و مبارزه اش با اسلام، هم رفت سر سفره تزارها نشست و نان آنها را خورد و کمک آنها را قبول کرد و هم بعداً وقتی که بلشویکها و کمونیستها به خامنه ما آمدند، به نام میرزا فتحعلی آخوندزاده کنسرت راه انداختند! به نظر ما، در روشنفکری به معنای حقیقی کلمه، نه ضدّیت با مذهب هست و نه ضدّیت با تعبّد. یک انسان می تواند هم روشنفکر باشد؛ به همان معنایی که همه روشنفکر را تعریف کرده اند - کسی که به آینده نگاه می کند، کار فکری می کند، رو به پیشرفت دارد - و هم می تواند مذهبی باشد، می تواند متعبّد باشد، می تواند مرحوم دکتر بهشتی باشد، می تواند شهید مطهّری باشد، می تواند بسیاری از شخصیتهای روشنفکرِ مذهبی کاملاً مؤمن ما باشد که ما دیده ایم. هیچ لزومی ندارد که مخالف مذهب باشد. جالب این جاست که وقتی قید عدم تعبّد را جزو قیود حتمی و اصلی روشنفکری ذکر می کنند، نتیجه این می شود که علّامه طباطبایی، بزرگترین فیلسوف زمان ما که از فرانسه فلاسفه و شخصیتهای برجسته ای مثل «هانری کربن» به این جا می آیند و چند سال می مانند تا از او استفاده کنند، روشنفکر نیست؛ اما مثلاً فلان جوجه شاعری که به مبانی مذهب و مبانی سنّت و مبانی ایرانیگری اعتقادی ندارد و چند صباحی هم در اروپا یا امریکا گذرانده، روشنفکر است؛ و هرچه در اروپا بیشتر مانده باشد، روشنفکرتر است! ببینید چه تعریف غلط و چه جریان زشت و نامناسبی به نام روشنفکر در ایران ایجاد شده بود! در جریان مسائل عظیم کشور، روشنفکران با همین خصوصیات حضور داشتند؛ اما در حاشیه. در قضیه 28 مرداد، هیچ مبارزه حقیقی از جانب روشنفکران صورت نگرفت. البته 28 مرداد نسبت به زمان ما، خیلی قدیمی و دور از دسترس است؛ لیکن شدّت عمل رژیم پهلوی در قضیه 28 مرداد، با روشنفکرانی که احیاناً به دکتر مصدق یا نهضت ملی علاقه ای هم داشتند، کاری کرد که به کل کنار رفتند و هیچ مبارزه حقیقی از طرف مجموعه روشنفکر صورت نگرفت؛ در حالی که وظیفه روشنفکری ایجاب می کرد که به نفع مردم و به نفع آینده آنها وارد میدان شوند، شعر بگویند، بنویسند، حرف بزنند و مردم را روشن کنند؛ اما این کارها انجام نگرفت. بعد به قضیه پانزده خرداد می رسیم که بزرگترین حادثه ای بود که در قرن حاضر در کشور ما، میان مردم و رژیم حاکم اتفاق افتاده بود. در پانزده خرداد، سخنرانی امام رضوان الله علیه در قم و در روز عاشورا، آن چنان ولوله ای ایجاد کرد که یک شورش عظیم مردمی، بدون هیچ گونه رهبری مشخّصی در تهران، فردا و پس فردای آن روز به راه افتاد. اسنادی هم چاپ شده که نشان دهنده مذاکرات هیأت دولت برای مقابله با این حادثه در همان روزهاست. شما ببینید، آن سخنرانی و آن حضور مردم، چه زلزله ای به وجود آورده بود. حرکت امام، با قویترین شکلی که ممکن بود انجام گیرد، انجام گرفت و مردم را به حرکت درآورد. بعد هم سربازان رژیم به خیابانها آمدند و مردم را به گلوله بستند. چند هزار نفر - که البته آمار دقیقش را هرگز ما نتوانستیم بفهمیم - در این ماجرا کشته شدند و خونها ریخته شد. آل احمد در همین کتاب «خدمت و خیانت روشنفکران» می گوید: روشنفکران ایرانی ما - به نظرم چنین تعبیری دارد - دست خودشان را با خون پانزده خرداد شستند! یعنی لب تر نکردند! همین روشنفکران معروف؛ همینهایی که شعر می گفتند، قصّه می نوشتند، مقاله می نوشتند، تحلیل سیاسی می کردند؛ همینهایی که داعیه رهبری مردم را داشتند؛ همینهایی که عقیده داشتند در هر قضیه از قضایای اجتماعی، وقتی آنها در یک روزنامه یا یک مقاله اظهارنظری می کنند، همه باید قبول کنند، اینها سکوت کردند! این قدر اینها از متن مردم دور بودند و این دوری همچنان ادامه پیدا کرد. بدترین کاری که ممکن بود یک مجموعه روشنفکری در ایران بکند، کارهایی بود که روشنفکران ما در دوره پانزده ساله نهضت اسلامی انجام دادند؛ به کل کنار رفتند! نتیجه هم معلوم شد: مردم مطلقاً از آنها بریدند. البته تا حدودی، تعداد خیلی معدودی وسط میدان بودند. از جمله خود مرحوم آل احمد بود. حتّی شاگردان و دوستان و علاقه مندانش وارد این میدان نشدند؛ خیلی دورادور حرکتی کردند. زندانها از مردم، از روحانیون، از دانشجویان، از طلبه ها، از آحاد مردم، از کارگر و از کاسب پُر بود. تمام طول این سالهای متمادی، بیشترین تعداد زندانیان را، زندانیان مربوط به نهضت امام تشکیل می دادند؛ چون تلاششان، تلاشی بود که دستگاه را به ستوه می آورد. این چهره های معروفی که همه می شناسید، زندان رفتند و ساعتهای متمادی زیر شکنجه فریاد کشیدند؛ اما آن آقایان نه! البته بعضی از اینها که به خاطر چیز مختصری به زندان می افتادند، تقریباً به فوریت به توبه نامه می رسیدند! الان در میان همین چهره های معروفی که می خواهند عامل ارتجاع روشنفکری در زمان ما شوند - که بعد عرض می کنم - کسانی بودند که در زندان نامه می نوشتند و التماس و گریه می کردند! ما اینها را کاملاً از نزدیک می شناسیم؛ خودشان هم می دانند که ما آنها را می شناسیمشان؛ اما جوانان اینها را نمی شناسند. آن مجموعه آن روز، تا زمان انقلاب نشان داد که یک قشر غیر قابل اعتماد برای رهبری فکری مردم است. البته یکی، دو سال به انقلاب، حرکتی به وجود آمد. این حرکت هم به این شکل بود که موج نهضت، با بار معرفتی و اعتقادی خودش، وارد محافل گوناگون شد. خیلیها بودند که به اسلام اعتقاد نداشتند؛ اما به برکت نهضت، به اسلام اعتقاد پیدا کردند. خیلی از دختران بودند که به حجاب هیچ اعتقادی نداشتند؛ اما در دوران نهضت، بدون این که کسی به آنها حتّی یک کلمه بگوید، خودشان باحجاب شده بودند؛ یعنی نهضت امام، نهضت اسلامی، با گسترش خودش، با اوج خودش، با کربلایی شدن خودش، هرچه بیشتر تلفات می داد، هرچه بیشتر شهید می داد، هرچه بیشتر فدایی می داد، طرفداران بیشتر و پیام گسترده تری پیدا می کرد. هرچه پیام انقلاب پیش می رفت، پیام نهضت هم که همان پیام دین و پایبندی به اصول و معارف اسلامی بود، گسترش پیدا می کرد و البته مجموعه ای را هم شامل شد. اینها - اشخاص مشخصی که البته من نمی خواهم اسم بیاورم - وارد میدان شدند، تا انقلاب شد. بعد از پیروزی انقلاب، روشنفکری در ایران برنیفتاد - روشنفکری وجود داشت - اما در واقع یک روشنفکری نوین به وجود آمد. در دوره انقلاب، شاعر، نویسنده، منتقد، محقّق، کارگردان، سینماگر، نمایشنامه نویس و نقّاش، از دو قشر پدید آمد: یکی از عناصری که انقلاب اینها را به وجود آورده بود و دوم عناصری که از دوره قبل بودند و انقلاب اینها را به کلّی قلب ماهیّت کرده بود. برای اوّلین بار بعد از گذشت تقریباً صد سال از آغاز تحرّک روشنفکری در ایران، روشنفکری بومی شد. آن کسانی که در مقوله های روشنفکری فعّالترند و در مرکز دایره روشنفکری قرار دارند - یعنی نویسندگان و شعرا - تا برسد به قشرهای گوناگون، مثل هنرمندان و نقّاشان و ... اینها برای اوّلین بار در این کشور مثل یک ایرانی فکر کردند، مثل یک مسلمان حرف زدند، محصول روشنفکری و هنری و ادبی تولید کردند؛ این شد یک دوران جدید. البته مقاومتهایی بود، لیکن حرکت عظیم انقلابی، که همه چیز مقدّمه چنین حرکتی است - این را شما بدانید که هر فکری، هر قلم زدنی، هر کار کردنی، مقدّمه چنین حرکتی است؛ مثل حرکتی که در انقلاب برای کشور پدید آمد - بزرگترین برکات را برای کشور دارد؛ لذا موج حرکت خودی و اسلامی و بومی روشنفکری، با شعبه های گوناگونش در کشور، همه چیز را تحت الشّعاع قرار داد. از آهنگساز گرفته، تا موسیقیدان، تا هنرمند، تا ادیب، تا شاعر، اسلامی فکر کردند، اسلامی کار کردند؛ لااقل تلاش کردند که این گونه باشند. این، پدیده بسیار نو و مبارکی بود و ادامه پیدا کرد. جنگ، میدانی برای بروز استعدادها در این زمینه شد. می دانید یکی از عواملی که هنر و ادبیّات را در هر کشوری به شکوفایی می رساند، حوادث سخت، از جمله جنگ است. زیباترین رمانها، بهترین فیلمها و شاید بلندترین شعرها، در جنگها و به مناسبت جنگها نوشته شده، به تصویر کشیده شده، سروده شده و به وجود آمده است. در جنگ ما هم همین طور بود. ما در جنگ مظلوم بودیم. ما در جنگ، ملتی بودیم یکجا مظلوم و مورد ستم. ما که تجاوزی به کسی نکرده بودیم؛ ما هیچ بهانه ای دست کسی نداده بودیم؛ ما حتّی یک تیر هم به داخل مرزهای عراق پرتاپ نکرده بودیم؛ اما طبیعت انقلاب این بود که به ما حمله نظامی بشود. یکی از رهبران ملی آفریقا «احمد سکوتوره» رئیس جمهور گینه کوناکری بود. او در دوران ریاست جمهوری من چند بار به ایران آمد. یکی از دفعاتی که آمد، زمان جنگ بود. گفت از این جنگی که بر شما تحمیل شده، تعجّب نکنید. هر انقلابی که علیه دستگاههای استعماری و استکباری و قدرتهای نافذ جهانی باشد، وقتی به وجود آید، یکی از اوّلین کارهایی که علیه آن می شود، این است که یکی از همسایگانش را به جانش می اندازند! شما هم مشمول این قانون کلّی شده اید؛ تعجّب نکنید. او به من گفت: به شما از یک مرز حمله کرده اند؛ اما به من، از پنج جای مرزم، پنج کشور حمله کرده اند! چون کشور کوچکی است و اطرافش کشورهای متعدّدی وجود دارد. او هم چون یک فرد انقلابی بود و با یک انقلاب بر سر کار آمده بود، مورد حمله قرار گرفته بود. همه مردم در جنگ شرکت داشتند. در حادثه جنگ، نقش رهبری، نقش طراز اوّل بود. رهبری با خودش، حضور یکپارچه مردم را آورد. این بسیج، تشکیل سپاه، تحرّک عظیم ارتش، کارهای فراوانی که انجام گرفت، کمک مردم، همراهی مردم و ... هم، آن فضایی را که روشنفکری برای رشد و شکوفایی خودش لازم داشت، در همان جهت درست تشدید کرد. البته اینهایی که می گویم، مسأله اغلب است - نه عمومی - استثناهایی دارد. در همان دوران جنگ، نویسنده و داستان نویسی، داستانی درباره جنگ نوشت؛ لیکن داستانی که ایران را در این جنگ محکوم می کند! ببینید؛ وقتی کسی حاضر نیست به هیچ قیمتی از مواضع غلط خودش منصرف شود، این طوری درمی آید. ایرانی که اهواز و آبادان و خرمشهرش، بدون اراده و بدون اختیار او، مورد هجوم نظامی دشمن قرار گرفته و جمهوری اسلامی - از رهبری، از دولت، از نیروهای مسلّح و از مردم - با همه وجود وارد میدان شده است، چه ایرادی باید به این گرفت؟ این رمان، اوّل تا آخر، ایراد به مردم و مسؤولان آن منطقه و تمسخر و اهانت به آنهاست. از این چیزها، از بعضی از آن قدیمیها صادر شد؛ لیکن روال عمومی این گونه نبود. تا بعد از جنگ و تا بعدها، روال عمومی در جهت صحیح بود. در عالم حرکت روشنفکری، این یک پیشرفت و یک ترقّی و یک کار منطبق با طبیعت روشنفکری بود؛ چون روشنفکری طبیعتش پیشروی است و درستش همین بود که از آن اشتباه و از آن بیماری نجات پیدا کند؛ اما در شرایط قبل از انقلاب امکان نداشت؛ شرایط انقلاب این تحوّل را ممکن و عملی کرد. بعد از جنگ تلاشهایی جدّی شروع شده برای این که روشنفکری ایران را به همان حالت بیماری قبل از انقلاب برگردانند - برگشت به عقب، ارتجاع - یعنی باز قهر کردن با مذهب، قهر کردن با بنیانهای بومی، رو کردن به غرب، دلبستگی و وابستگی بی قید و شرط به غرب، پذیرفتن هرچه که از غرب - از اروپا و از امریکا - می آید، بزرگ شمردن هر آنچه که متعلّق به بیگانه است و حقیر شمردن هر آنچه که مربوط به خودی است؛ که در باطن خودش، تحقیر ملت ایران و تحقیر بنیانهایش را همراه دارد. من این را مشاهده می کنم. اینها چه کسانی هستند؟ یک عدّه کسانی هستند که «لم یؤمنوا بالله طرفة عین». اینها هرگز نه به اسلام و نه به ایران، ایمانی نیاورده اند. آن چند سالی هم که این جریانات روشنفکری الهی، اسلامی، مذهبی، حقیقی، ایرانی - هرچه می خواهید اسمش را بگذارید - در ایران وجود داشت، اینها حاضر نشدند حتّی سر بلند کنند! به گوشه ای رفتند، یا به خارج از کشور سفر کردند و معبود خودشان، قبله خودشان، معشوق خودشان را آن جا یافتند. این ملت، این سنّتها، این تاریخ و این فرهنگ، برایشان اهمیتی نداشت؛ طبعاً آینده این ملت هم برایشان اهمیتی ندارد. ممکن است حرف بزنند، ممکن است ادّعا کنند؛ اما گذشته نشان نمی دهد که اینها صادقند. اینها به فکر مردم نیستند؛ به فکر خودشانند. بعضیها هم کسانی هستند که ممکن است تحت تأثیر اینها قرار گیرند؛ عنوانهای پُرطمطراق روی ذهنها اثر بگذارد. بعضی هم احتمالاً - نمی توانم یقیناً بگویم - کسانی که اجیر باشند. بالاخره یکی از چیزهایی که راحت در خدمت پول قرار می گیرد، ادبیّات و قلم و هنر و شعر است؛ تعجبی ندارد! ما شعرای بزرگی داشتیم که برای فلان پادشاه شعر گفتند و او را ستودند؛ در حالی که در خور لعن و نفرین بودند. ما کسان زیادی داشتیم که به خاطر پول، به خاطر دنیا و به خاطر شهوات، از بنیانهای پلید و زشت حمایت کردند؛ در حالی که باید از آنها تبرّی می جستند. هیچ بُعدی ندارد. البته عرض کردم که این اطّلاع نیست؛ این حدس است. می خواهند روال را به عقب برگردانند. نباید روشنفکران مسلمان ما این را اجازه بدهند. این که می گویم نباید اجازه بدهند، مقصودم این نیست که حالا بلند شوند دعوا کنند؛ نخیر، میدان روشنفکری، میدان مشت و امثال اینها نیست. میدان فرهنگ و روشنفکری، میدان همان فرهنگ است؛ ابزارهایش، ابزارهای فرهنگی است. جوانانی که اهل مقولات روشنفکریند، باید در میدان فعّال شوند. جوانان! خودتان را بسازید. یک ملت اگر بخواهد راه رشد و کمال و پیشرفت را طی کند، باید از لحاظ ایمان فکری، به جای محکمی متّکی باشد. آن ملتی، آن نسلی، آن جوانی که بخواهد به یک مجموعه هُرهُری مذهب، بی ایمان، بی اعتقاد به بنیانهای اخلاقی و دینی و معنوی دل بسپارد و با حرف آنها پیش برود، زیر پایش سست خواهد شد. نسل جوان، همانی خواهد شد که در دوران رژیم پهلوی بود؛ یأس آور، بی فایده، مایل به فساد، آماده برای کجروی. آن وقت برای آن که کسی آنها را باز از آن راه، به راه راست حرکت دهد، معونه زیادی لازم است؛ حرکتی مثل انقلاب اسلامی لازم است که به آسانی در قرنی - بلکه قرنهایی - در این کشور پیش نمی آید. با همه قوا باید موجودی فعلی را حفظ کرد. نباید اجازه دهند که یک عدّه افرادی که سالهای متمادی در این کشور با ابزارهای روشنفکری و با ابزارهای فرهنگی، هیچ خدمتی به این مردم نتوانستند بکنند - حدّاقلش این است - در هیچ مشکل و مسأله مهمی نتوانستند با این مردم همراه باشند و به پای مردم برسند؛ حتّی نتوانستند پابه پای مردم برسند، چه برسد بخواهند جلودار و پیشرو و رهبر مردم باشند - همیشه عقب ماندند، همیشه در انزوا ماندند - اینها مجدداً به این کشور بیایند و سایه فکر و فرهنگ خودشان را حاکم کنند. این که می بینیم در بعضی از مطبوعات و مجلّات و منشورات فرهنگی، چیزهایی نشان داده می شود، دنبال رجعت به گذشته اند؛ دنبال برگشتن به حالت بیماری روشنفکریند. این مقوله روز است. این مقوله بسیار اساسی و مهمّی است. البته روشنفکرجماعت وقتی بخواهند در این زمینه ها حرف بزنند، می توانند بنشینند ببافند، حرف بزنند، که آقا نمی شود، روشنفکری با دین نمی سازد؛ دین اگر به کشوری آمد، همه چیز را تحت الشّعاع قرار می دهد؛ کمااین که متأسّفانه در یک پاورقی، مرحوم آل احمد هم یک جمله این طوری دارد، که خطای تاریخی است. به نظر من، ایشان در این جا دچار خطای تاریخی شده است. می گوید در زمان صفویه، چون دین، منشیگری، ادیبی و دبیری، در کنار دستگاههای حکومتی قرار گرفت - یعنی مثلاً میرداماد رفت کنار شاه عباس نشست - لذا در آن زمان، فرهنگ و ادب و فلسفه و هنر تنزّل کرد! این اشتباه است. مثل دوره صفویه، دوره ای در طول ادبیّات نیست. مرحوم آل احمد اهل شعر نبوده؛ به نظر من از روی بی اطّلاعی اظهارنظر کرده است. شعرای مخالف سبک هندی، حرف معروف غلطی را در دهنها انداختند. سبک هندی در دوره صفویه رایج شد و تا دوره زندیه و اوایل قاجاریه هم ادامه داشت؛ بعد گروه دیگری پدید آمدند، که به آنها به اصطلاح متجدّدان و انجمن ادبی اصفهان می گفتند. اینها با سبک هندی خیلی مخالف بودند. البته شعرهایشان هرگز به پایه شعرای سبک هندی هم نمی رسد - فاصله خیلی زیاد است - لیکن مخالف بودند. از آن زمان ترویج شد که دروه صفویه، دوره انحطاط شعر است! نه؛ شاعر بزرگی مثل صائب، متعلّق به دوران صفویه است. شعرایی مثل کلیم، مثل عرفی، مثل طالب آملی، متعلّق به دوران صفویه اند. شعرایی که در همه طول تاریخ شعر، ما نظیرشان را کم داریم، در دوره صفویه بوده اند. نصرآبادی در «تذکره نصرآبادی»، در زمان خودش در اصفهان، نزدیک به هزار شاعر را اسم می آورد و شرح حالشان را می نویسد. شهری مثل شهر اصفهان با هزار شاعر! البته شعرای خوب، نه شاعر جفنگ گو! شعرهایشان هست، تذکره نصرآبادی هم موجود است. ما کی و کجا چنین چیزی داشتیم؟ در فلسفه، ملاصدرا، بزرگترین فیلسوف همه تاریخ فلسفه اسلامی، متعلّق به زمان صفویه است. میرداماد، مربوط به زمان صفویه است. فیض کاشانی - عارف معروف - مربوط به زمان صفویه است. لاهیجی - متکلّم و فیلسوف معروف - متعلّق به زمان صفویه است. این چه حرفی است که زمان صفویه، دوره انحطاط شعر است؟ نخیر؛ اتّفاقاً دوران صفویه، دوران شکوه و اوجِ ادب و هنر است. البته ادب به معنای شعر، نه نثر. نثر هم خوب است، اما آن چنان اوجی ندارد. بهترین کاشیکاریها و بهترین معماریها، متعلّق به دوران صفویه است. شما در طول تاریخ، مثل مسجد شیخ لطف الله - در یک مقوله - مثل میدان نقش جهان اصفهان - در یک مقوله - مثل آن ساختمانها - در مقولات دیگر - نمی توانید پیدا کنید؛ مگر خیلی کم. اینها متعلّق به دوران صفویه است. البته صفویه شعرا را به دربار نمی بردند، تا به آنها پول بدهند؛ ولی واقعاً نمی خواهم از صفویه دفاع هم بکنم. ما با همه شاهها بدیم. شاه بد است. اصلاً شاه نمی تواند خوب باشد. ملوکیّت بد است. ملوکیّت، به معنای مالکیت است. آن کسی که خودش را مَلک می نامد - یعنی پادشاه - مالکیتی نسبت به مردم و به اصطلاح رعیت خودش برای خود قائل است. در اسلام اصلاً ملوکیّت مردود است. آن روز در نماز جمعه هم گفتم که خلاقت و ولایت، نقطه مقابل ملوکیّت است. پادشاهان صفویه هم پادشاه بودند و ما اصلاً نمی توانیم از آنها دفاع کنیم؛ اما از لحاظ تاریخی، این حرف، حرف غلطی است که ما بگوییم در دوره صفویه، شعر و ادبیّات، تنزّل و انحطاط پیدا کرده است. من می بینم که هنوز هم به تبع همان دوران، در تلویزیون و رادیو و این جا و آن جا، گاهی همین مطالب را می گویند. نخیر؛ دوران صفویه، دوران انحطاط نیست. بعد از حافظ، هیچ غزلسرایی به عظمت صائب نیامده است. بعد از رودکی، هیچ شاعری به تعداد صائب شعر نگفته است؛ دویست هزار بیت شعر دارد. البته شاعرِ حسابی که بشود روی شعرش ایستاد و از شعرش دفاع کرد، مورد نظر است، والّا شاعران جفنگ گو هرچه بخواهید، می گویند. هیچ شهری به قدر اصفهان، در خودش شاعر و هنرمند و فاضل و فیلسوف و فقیه نداشته است. این چه حرفی است؟! علی ای حال، ارتجاعِ روشنفکری این است؛ یعنی برگشتن به دوران بیماری روشنفکری؛ برگشتن به دوران بی غمی روشنفکران؛ برگشتن به دوران بی اعتنایی دستگاه روشنفکری و جریان روشنفکری به همه سنّتهای اصیل و بومی و تاریخ و فرهنگ این ملت. امروز هر کس این پرچم را بلند کند، مرتجع است؛ ولو اسمش روشنفکر و شاعر و نویسنده و محقّق و منتقد باشد. اگر این پرچم را بلند کرد - پرچم بازگشت به روشنفکری دوران قبل از انقلاب، با همان خصوصیات و با جهتگیری ضدّ مذهبی و ضدّ سنّتی - این مرتجع است؛ این اسمش ارتجاع روشنفکری است. ( پایگاه اطلاع رسانی دفتر مقام معظم رهبری , بیانات مقام معظم رهبرى در جمع دانشجویان دانشگاه تهران, 22/2/77) .

پرسمان دانشگاهیان

مرجع:

ایجاد شده در 1401/03/25



0 دیدگاه
برای این پست دیدگاهی وجود ندارد

ارسال نظر



آدرس : آزمايشگاه داده کاوي و پردازش تصوير، دانشکده مهندسي کامپيوتر، دانشگاه صنعتي شاهرود

09111169156

info@parsaqa.com

حامیان

Image Image Image

همكاران ما

Image Image