روایت سفری به عمق غربت؛ /

تخمین زمان مطالعه: 63 دقیقه

دانشجویان جهادی سه سال تحویل سال نوشان را در این روستاها و با مردم این مناطق جشن گرفته بودند و حالا رسانه ها را به دیدن این مناطق می بردند. حدود بیست نفر بودیم از رسانه های مختلف. و این روایتی از دیدنی ها و شنیدنی های ما در این سه روز: - روز اول؛ پنج شنبه ۱۱ خرداد ۹۱ * شلاق گرما!


دانشجویان جهادی سه سال تحویل سال نوشان را در این روستاها و با مردم این مناطق جشن گرفته بودند و حالا رسانه ها را به دیدن این مناطق می بردند. حدود بیست نفر بودیم از رسانه های مختلف. و این روایتی از دیدنی ها و شنیدنی های ما در این سه روز: - روز اول؛ پنج شنبه 11 خرداد 91 * شلاق گرما! ساعت 10 صبح به چابهار رسیدیم. از سالن فرودگاه و از سایه که بیرون آمدیم شلاق هرم گرما چنان صورت مان را سوزاند که بی اختیار کف دست ها را روی گونه ها گذاشتیم. این شلاق لازم بود تا ما را از حال و هوای پایتخت درآورده و بهمان بفهماند که کجا آمده ایم. ماشین ها در پارکینگ خاکی بیرون محوطه فرودگاه پارک شده بود و ما 200-300 متر فاصله بین سالن تا پارکینگ را که رفتیم تازه فهمیدیم گرما یعنی چه. گرما خاصی بود که تا حالا تجربه نکرده بودیم،‌ گرمایی که انگار آدم را از درون می سوزاند. برای ما که پشت میز نشین بودیم و هر روز زیر کولر اداره کار می کردیم این گرما اصلا قابل تحمل نبود. در فاصله چند دقیقه معطلی رسیدن بارها و آمدن بچه ها همه بدنمان خیس عرق شده بود. در تنور گرمای بالای 40 درجه سوار ماشین های داغ که شدیم به راننده گفتیم: شما چطوری این گرما را تحمل می کنید؟ راننده با خونسردی و لبخند گفت: برای شما خیلی گرمه ما به این گرما عادت کردیم. * فرهنگی مسافر کش از فرودگاه چابهار تا نیکشهر حدود یک ساعت و نیم راه بود. توی جاده که افتادیم سر صحبت مان با راننده باز شد. جوان لاغر و سوخته صورتی بود با لباس سفید بلوچی. می گفت: متولد 1361 هستم، درست سی ساله. می گفت: لیسانس دانشگاه آزاد می خوانم. فرهنگی هستم و گاهی مثل امروز مسافر کشی هم می کنم. بچه ها از امنیت منطقه پرسیدند، گفت: الحمدلله امنیت خوبه، مشکلی نیست. توی این برَ بیابان کسی نمی آید. - دار و دسته ریگی چی؟ - با خنده تمسخرآمیزی گفت: ریگی مرد رفت پی کارش،‌ این همه آدم بی گناه را کشت حقش بود. این چیزهایی که می گویند اینجا وضع خوب نیست و بکش بکش است شایعه است و اصلا این خبرها نیست. - مهمترین مشکل منطقه چیست؟ گفت: بیکاری. جوان های اینجا برای کارگری به شیراز، تهران و عسلویه می روند. اگر کار باشد همه چیز خوب است. * فقط در تهران قطعی برق نداریم! ساعت 12 رسیدیم سپاه نیکشهر که قرار بود چند ساعتی برای استراحت و نهار آنجا باشیم. محل استراحت ما نمازخانه سپاه نیکشهر بود. وارد نمازخانه که شدیم گرما شدیدتر شد چون فضا بسته بود. انگار وارد حمام شده باشی. بیرون لااقل گاهی بادی نسیمی می آمد. گرمایی که قابل توصیف نیست فقط باید بچشید تا بفهمید. دو تو تا کولر کوچک توی حسینیه بود که برخلاف تصور ما کار می کرد. بچه ها روشنش کردند، باد گرم می زد اما در آن گرما بهتر از هیچی بود. از خستگی دراز کشیدیم تا استراحتی بکنیم اما استراحت کوفت مان شد. حدود ساعت 12 و نیم یک دفعه کولرها و دو پنکه سقفی خش خشی کرده و ایستادند. ایستادنی که آه از نهاد مان درآورد و "چی شد؟" و "چی شد؟" بچه ها بلند شد. کاشف به عمل آمد که برق رفته است. این را دیگر اصلا فکرش را نمی کردیم. ما که تهران نشین بودیم "قطعی برق" واژه نامانوسی برای مان بود. مگر هنوز هم قطعی برق در کشور داریم! هر چه این ور و آن ور زدیم و پر پر کردیم فایده ای نداشت کاری از دست کسی برنمی آمد. با اینکه خسته بودیم هر کاری می کردیم خواب مان نمی برد. مگر با بدن خیس عرق می شد بخوابی، دراز می کشیدیم زیرپوش و پیراهن به پشت مان می چسبید. بیشتر بچه ها جلو پنجره دراز کشیدند به امید اینکه شاید گاهی نسیمی بیاید، واقعا برای چند لحظه نسیم له له می زدیم. این وضعیت تا ساعت سه که برق آمد ادامه داشت. فقط مزاح ها و تیکه پرانی بچه ها وضع را کمی قابل تحمل تر می کرد. یاد گفته وزیر نیرو در رسانه ها افتادم که گفته بود: امسال قطعی برق و خاموشی نخواهیم داشت. اما گویا منظور جناب وزیر فقط "تهران" بوده است و شهرهای دیگر از جمله نیکشهر شامل این گفته او نمی شوند. امیدوارم جناب وزیر و وزارت خانه شان به فکر شهرهای غیر از تهران بویژه شهرهای گرمی مانند نیکشهر هم باشند. تازه موقع نهار گفتند که آب شهر هم روزها قطع است و همه منبع آب دارند. گرمای آب شیر هم همین را تایید می کرد. آب منبع پشت بام زیر آفتاب آنقدر داغ شده بود که انگار شیر آب گرم را باز کرده ای. * کتاب هایی که خاک می خورد مجله نگین شماره 25 (تابستان 87)،‌ نظام دو قطبی و جنگ عراق و ایران،‌ طرح مهار تورم (از مرکز پژوهش های مجلس)،‌ نبرد شرق بصره،‌ جنگ دوست داشتنی (چاپ پنجم)،‌ شوالیه های ناتوی فرهنگی، عاشورا (نوشته محسن برزگر)،‌ اخلاق معاشرت، شکاف اجتماعی و انحطاط در آمریکا (نوشته علیرضا شفیعی)، بصیرت پاسداری (اداره سیاسی نمایندگی ولی فقیه در سپاه)، دو سه جلد از مجموعه یادداشت ها و دو سه جلد از مجموعه آثار شهید مطهری کتاب های نمازخانه سپاه نیکشهر بود که روی طاقچه و دور و بر میزی در انتهای نمازخانه به صورت پراکنده ریخته بود. با گرد و خاک نشسته روی کتاب ها به راحتی می شد خطاطی کرد و چیزی نوشت. توی راهرو هم دو کارتن کوچک کتاب بود که هنوز باز نشده بود. از کهنگی و گرد و خاکی بودن کارتن ها می شد فهمید که مدت زیادی همین جا افتاده و کسی بهشان دست نزده است. از سر کنجکاوی نگاهی داخلش انداختم دو جلد از تفسیر نور آقای قرائتی از جمله کتاب های کارتن بالایی بود. می دانستم و این تایید دیگری بود که ما کتاب نمی خوانیم. کتاب ها با چه زحمتی و با چه هزینه ای تا این جا می آیند اما خواننده ندارند و خاک می خورند. * معضل بنزین قرار بود ساعت سه حرکت کنیم اما ماشین ها توی صف پمپ بنزین گیر کرده بودند. بالاخره بعد از 45 دقیقه تاخیر به سمت روستاهای مورد نظر حرکت کردیم. راننده می گفت: بنزین نبود و نیم ساعت توی صف ایستاده بودیم،‌ همین الان تانکر بنزین رسید. وقتی از جلو پمپ بنزین رد شدیم تانکر را در حال تخلیه دیدیم. نیکشهر فقط یک پمپ بنزین داشت و راننده می گفت: گاهی می شود که سه چهار روز بنزین نیست و مجبوریم آزاد لیتری 2هزار تا 2هزار و 500 تومان آزاد بخریم. * تابلوهایی فقط برای دل خوشکنک روی تابلو نوشته بود: دانشگاه آزاد اسلامی واحد نیکشهر/ تاسیس 1386 پنج سال از نصب این تابلو گذشته بود و ما از آن فقط اسکلت ساختمان نیمه کاره ای کنار جاده دیدیم که سرپا رها شده و باد می خورد. چند صد متر که جلوتر رفتیم تابلو آبی گنده تری توی چشم مان زد با این عنوان پر طمطراق: شهرک صنعتی نیکشهر از کل شهرک کذایی فقط یک سردر دیدیم و همین تابلو که روی آن نصب شده بود. تابلو هم زیر آفتاب داغ رنگ باخته بود. خدا می داند کی و چند سال پیش مسئولان محترمی با قول راه اندازی شهرک صنعتی به مردم این تابلو را نصب و شهرک را افتتاح کرده بودند. ما نه صنعتی دیدیم و نه حتی ساختمانی، فقط و فقط همین تابلو بود. * جاده!‌ و ما ادرئک ما الجاده ساعت 6 عصر به دهستان "چانف" رسیدیم. تا اینجا جاده آسفالت بود و مشکلی نبود اما از این به بعد باید توی خاکی می رفتیم تا به روستای "کَجَک دَردَپ" برسیم. جاده که چه عرض کنم راه توی تپه ماهورها و گاه کوه ها پیچ می خورد و داخل می رفت. راهی پر سنگلاخ و پر چاله و چوله. گاه سنگی این هوا از وسط جاده بیرون زده بود و چند قدم جلوتر چاله ای به همین هوا دهن باز کرده بود. همه اینها عوارض کاملا طبیعی بود که بر اثر باران ها و سیلاب های فصلی درست شده بود. راننده بلوچ با مهارت سنگ اولی و دومی را رد می کرد اما سومی و چهارمی را دیگر چاره ای نبود. وقتی کف ماشین با رفتن لاستک ها روی سنگ ها و افتادن در چاله ها به زمین می سایید آه از نهاد راننده در می آمد و سر ما هم تق به سقف اتاق می خورد. تازه ما با ماشین های شاسی بلند مثل تویوتا می رفتیم و گر نه ماشین های معمولی اصلا در این راه نمی توانست قدم از قدم بردارد. کاملا مشخص بود که بشر هیچ دستی در ساختن این راه نداشته و خود به خود و فقط بر اثر رفت آمدها درست شده بود. اذان می گفتند که به روستای محمدآباد رسیدیم اما هنوز باید می رفتیم. تصور کنید حال ما را که باید در تاریکی شب این راه را ادامه می دادیم. رفتیم و رفتیم تا نرسیده به روستای "کجک دردپ" دو تا از ماشین ها ماندند و دیگر نتوانستند بالا بیایند. همه پیاده شده و وسایل را هم خالی کردیم تا بالاخره ماشین ها بالا آمدند. شانس مان خواند که خیلی نزدیک روستا بودیم و گر نه باید پیاده می رفتیم. بعدا از اهالی شنیدیم که در دو سه سال اخیر حدود 20 نفر قبل از رسیدن به شهر یا مرکز درمانی قربانی خرابی این راه شده اند. همه این سختی ها با لبخند و سلام علیک روستائیان که در تاریکی به استقبال ما آمدند یادمان رفت. * آخرین تیر برق جمهوری اسلامی تا ماشین ها از سربالایی آمدند بالا و وسایل را جابجا کردیم یک ساعتی از اذان گذشت. محل اقامت شبانه ما مدرسه روستا بود. اینکه می گویم مدرسه یعنی یک اتاق 12 متری که بجز میز و صندلی و یک تخته سیاه هیچ چیز دیگر نداشت. میزها را بیرون آورده بودند و این اتاق شد محل بیتوته خانم های گروه و ما هم جلو مدرسه پتوها را روی زمین خاکی پهن کرده و از خستگی ولو شدیم. یک تیر برق جلو مدرسه بود که لامپ کم نوری داشت، بچه ها مجبور شدند برای اینکه دست هایشان را ببینند از داخل اتاق سیم کشی کرده و یک لامپ کم مصرف بهش وصل کنند. یکی از بچه ها گفت: این آخرین تیر برق جمهوری اسلامیه. راست می گفت، سیم ها که تا این تیر کشیده شده بود ادامه نمی یافت و از همین تیر برمی گشت. "آخرین تیر برق جمهوری اسلامی" خیلی زود تیکه کلام بچه ها شد برای مزاح و شوخی. * آخرین روستا روستای "کجک دردپ" آخرین روستای بخش لاشار نیکشهر بود و به گفته روستائیان از اینجا به بعد بن بست بود. جالب این که می گفتند: اگر از دل کوه ها، مسیر آدم رو را ادامه دهی تا خود نیکشهر 20 کیلومتر بیشتر راه نیست. و این در حالی بود که ما این همه مسیر را دور زده بودیم و نصف روز توی راه بودیم تا به ده برسیم. روستا برق داشت اما تیر برق های داخل روستا یا خراب بودند و یا لامپ نداشتند برای همین روستا در تاریکی محض بود. فقط گاهی که در خانه یا کپری باز می شد کور سوی لامپی به چشم می آمد. روستا آب هم داشت اما همه آب مصرفی اهالی - شرب و غیر شرب- از آب چاله های کف رودخانه تامین می شد که بدون هیچ گونه تصفیه ای با لوله یا شلنگ هایی به خانه ها کشیده شده بود. شاید به خاطر بود که بیشتر اهالی بویژه بچه ها و زنها بیماری های گوارشی و روده ای داشتند. * پدیده های جدید انقلاب اسلامی دستشویی مدرسه حدود ده متری با مدرسه فاصله داشت و ما فقط با نور کم جان ماه و چراغ تلفن همراه مان می توانستیم دستشویی برویم. مهم ترین کاربرد گوشی ها در آن شب برای ما همین بود. چون حتی آخرین مدل های گوشی ها هم در دل این بن بست به هیچ وجه آنتن نمی دادند و در برابر این کوه ها کم آورده بودند. در ضمن این دستشویی و چند دستشویی دیگر ده را عید امسال دانشجویان جهادی ساخته بودند. به گفته آقای عالی - مسئول گروه دانشجویان جهادی و مسئول گروه ما- اهالی تا قبل از آمدن دانشجویان هیچ دستشویی و حمامی نداشتند و الان هم هنوز برخی ها از دستشویی و حمام استفاده نمی کنند. اصلا استفاده از دستشویی هنوز بین شان فرهنگ نشده است. برای همین مهم ترین مشکل این روستا مشکل بهداشتی است. دم این دانشجویان گرم که از دید و بازدید عیدشان زده و آمده اند دستشویی برای روستائیان بسازند. قطعا دانشجویی که در جوانی برای مردمش دستشویی بسازد در آینده که به جایی رسید بهتر قدر عافیت را خواهد دانست. دانشجویان جهادی "پدیده های جدید" انقلاب اسلامی هستند. * تحصیل مهم ترین مطالبه مردم آقای عالی -مسئول گروه - می گفت: پارسال که آمدیم اینجا اولین و مهم ترین مطالبه روستائیان از ما "تحصیل" بچه هایشان بود. یعنی با وجود این راه خراب، نداشتن آب و مشکلات بهداشتی، مردم از ما می خواستند کاری کنیم که مدرسه راهنمایی و دبیرستان در نزدیکی روستا ساخته شود تا بچه ها بتوانند ادامه تحصیل دهند. روستا فقط همین مدرسه ابتدایی را داشت و تک و توک بودند بچه هایی که امکان ادامه تحصیل پیدا می کردند بخاطر مشکلات مالی و دوری مدرسه راهنمایی و دبیرستان. روستا فقط یک دانش آموز پیش دانشگاهی و یک دیپلم داشت. بله، حدیث درست است: قومی از پارس به دانش در آسمان دست پیدا می کند البته اگر امکان برایش فراهم شود. * شرمنده این همه لطف نماز را با خستگی و زیر آسمان باز و پر ستاره خواندیم که حسابی چسبید. نماز تمام نشده چای آوردند که آن هم چسبید. آخر یک روز بود که چای نخورده بودیم. شام خودمان ماست و خیار بود که از گرسنگی با ولع تمام مشغول خوردنش شدیم. داشتیم سیر می شدیم که اهالی شام آوردند. شام شان پلو و مرغ بود. انتظار این همه لطف را نداشتیم و این حسابی شرمنده مان کرد. این شرمندگی را فردایش بیشتر احساس کردیم وقتی وضع خانه و زندگی و نهایت محرومیت شان را با چشم خود دیدیم. بعد از شام زیر آسمان پر ستاره خوابیدیم که این هم خیلی حال داد. نمی دانم از کی آسمان شب و کهکشان راه شیری را ندیده بودم. آخر در زندگی آپارتمان نشینی تهران که نمی شود ستاره های آسمان را دید. - روز دوم؛ جمعه 12 خرداد 91 * یک زندگی خیلی ساده مرد و زن کنار هم جلو تنها اتاقشان نشسته اند. مرد روی حصیری نشسته و دست های پر چروکش برگ های نخل را به صورت طنابی می بافت. روستائیان این دیار از این طناب ها برای بستن و محکم کردن کپرشان استفاده می کنند. و زن با صورتی سوخته و سیاه روی ظرف مدوری نان صبحانه را می پخت. چشم هایش از دود اجاق پر اشک بود. آنها برای هر وعده غذایی این گونه نان می پختند. وقتی با طلوع آفتاب وارد روستا شدیم این اولین صحنه ای بود که دیدیم. مرد می گفت: کارمان کشاورزی است و چند بز لاغر هم داریم. سالی 200-300 کیلو برنج و 400-500 کیلو هم خرما کل محصول کشاورزی ماست. به کپرشان اشاره می کند و گوید: این هم وضع زندگی ماست، ببینید. - با تعجب گفتم : برنج! مگر اینجا برنج هم به عمل می آید؟ - برایم خیلی جالب بود: کاشتن برنج آن هم در این گرما و در این خشکی و بی آبی. - نگاهم کرد و گفت: بله، اگر آب باشد. چند دقیقه بعد که به پایین دست کپرهای روستا رفتیم برنج ها را دیدیم. هر خانواده تکه زمین کوچکی در حاشیه رودخانه فصلی داشت و با همان آب رودخانه که در تابستان خیلی کم رمق می شد برنج می کاشت. نخل ها هم کنار همین روخانه سر به آسمان رسانده بودند. * کاری که نداریم کپر پسر هم کنار کپر پدر و مادرش بود‌ چسبیده به هم. سی سال بیشتر نداشت با ریشی سیاه و صورتی سیاه تر از سبزه. بچه اش را که شاید با دیدن ما گریه اش گرفته بود بغل کرد و به سمت زمین ها می رفت. - نگهش داشتم و پرسیدم: کارتان چیست؟ - با مکث گفت: کاری که نداریم... همین یک ذره کشاورزی را داریم. کار دیگری نداریم. - چی می کارید؟ - برنج و خرما - اینها را برای فروش می کارید؟ - با خنده تلخی می گوید: نه بابا... سالی 300-400 کیلو برنج و خرما داریم که فقط برای خوردن خودمان بس می شود. - چند تا بچه داری؟ - هشت سال است ازدواج کردم و دو تا بچه دارم. - آیا برای کار به شهرهای دیگر هم رفتی؟ - یکی دو بار به عسلویه رفتم اما چون ما برگه معافی نداریم شرکت ها به ما کار نمی دهند مجبور شدیم برگردیم. - برگه معافی چیست؟ - برگه معافی سربازی، ما سربازی نرفیتم برگه معافی هم نداریم. - چرا سربازی نرفتی؟ -خوب، اون موقع کسی نبود ما هم بی سواد بودیم و نمی دانستیم. مدرسه نبود درس هم نخواندیم. - عسلویه که می رفتی چقدر حقوق می گرفتی؟ - ماهی 300 تا 400 هزار تومان - این گفتگوی دو سه دقیقه ای من با یوسف بلوچی جوان سه ساله "کجک دردپ"ی بود که سرپایی انجام شد. * همه کار می کردند همراه یوسف به زمین های کشاورزی شان که معمولا برنج یا احیانا حبوبات دیگر می کاشتند رفتیم. مردها با بیل زمین سفت را می کندند و زنها با بیلچه ای کلوخ ها را خرد کرده و ریشه علف های هرز را جمع می کردند که زمین برای کشت آماده شود. یکی از زنها همانی بود که چند لحظه پیش نان می پخت. یکی دیگر زن جوان و لاغری بود که لباس بلوچی قرمز رنگی پوشیده بود. بچه بزرگتر که سه چهار ساله بود کنار مادر ایستاده بود و هاج و واج ما را نگاه می کرد که آنها را نگاه می کردیم. بچه کوچکتر را روی زانو گذاشته و یک سر لباسش را روی سرش انداخته بود تا آفتاب داغ اذیتش نکند. آفتاب رحم نکرده و علاوه بر صورت، گلو و جلو سینه اش را هم که باز بود سوزانده و سیاه کرده بود. شرم مانعش می شد که مستقیم به ما نگاه کند. سرش پایین بود و با یک دست کلوخ را می شکست و علف ها را جمع می کرد. * داستان یک خانواده یک آفتابه آبی، چند سیب زمینی و پیاز ریز و پژمرده،‌ یک رادیوی کهنه و خراب که در گوشه کپر افتاده بود و قرمزی رنگش توی چشم می زد، یک چارپایه چوبی پوسته پوسته و چند خرت و پرت خانگی دیگر که از چوب های کپر آویزان بود. به اضافه یک زیرانداز حصیری خرما و یک تکه پتوی کهنه که فرش شان بود. اینها همه دار و ندار و وسایل زندگی خانواده های کپرنشین اینجا بود. تا از در تنگ و کوتاه کپر وارد نشده ای قابل تحمل است اما همین که وارد شدی و این سادگی و محرومیت را می دیدی قطعا اشکت در می آمد. - نورملک -مادر خانواده- برای ما توضیح می هد: شش بچه دارم و این هم مادرم است، به پیر زن کنار دستش اشاره می کند. شوهرم هم چوپان است. - می پرسم بچه هایت چه می کنند؟ - دو تا شان مدرسه می روند بقیه هم کوچکند. - مادرت هم با شما زندگی می کند؟ - بله، مادرم توی همین کپر به دنیا آمده و توی همین کپر هم پیر شده است. نمی دانم چند سال دارد چون شناسنامه ندارد. به خاطر همین یارانه هم نمی گیرد. کمیته امداد هم کمکی نمی کند. این هم زندگی ماست که با بدبختی سر می کنیم. مادرش زنی پیر و چروکیده با چشم های گود افتاده بود. آنقدر لاغر بود که آدم تعجب می کرد چگونه زنده است، شاید کل وزنش 30 کیلو نمی شد. بیشتر به یک اسکلت شبیه بود که پوستی رویش کشیده اند تا یک آدم زنده. ما لهجه او را نمی فهمیدیم و او هم زبان ما را نمی فهمید. با سر، حال و احوالی کردیم و بچه عکس هایشان را گرفتند و آمدیم بیرون. * باور نمی کنید بروید خودتان ببینید کولر آبی بزرگی را که کنار کپر رنگ و رو رفته می بینم تعجب می کنم. می پرسم این کولر مال کیست؟ چند نفر با هم می گویند: مال اینه. دو سه نفر کنار می روند و راه باز می کنند تا "این" جلوتر بیاید. پیرمرد با عصایش می لنگد و دو سه قدمی جلوی می آید تا ببینیمش. اولین چیزی که توجه مان را جلب می کند صورت سیاهش است، سیاه سیاه. به سیاهی شال و روسری زن پیرش. سبزه یا آفتاب سوخته نبود سیاه سیاه بود، انگار با دوده به صورتش کشیده باشی. تا بحال صورتی به این سیاهی ندیده بودم. بین سیاهی صورتش فقط سفیدی چشم هایش دیده می شد. صورتش عجیب سیاه بود. یک پایش هم می لنگید و روی پنجه راه می رفت. - کولر را کی بهتان داده؟ - کمیته ( با لهجه غلیظ صحبت می کند) - کمیته چقدر کمک تان می کند؟ - هیچی، فقط 150 هزار تومان گرفتند و ده روز پیش همین کولر را آوردند. - به چند نفر کولر دادند؟ - مسئول شورای روستا می گوید: در روستای به یک نفر کولر دادند و به یک نفر هم یخچال. برای کولر 150 هزار تومان و برای یخچال 200 هزار تومان گرفتند. - چرا پس کولر را استفاده نمی کنید؟ - پیرمرد به کپر اشاره می کند و می گوید: این کپر ماست تو کپر که نمی شود کولر استفاده کرد. کولر را کجای کپر بگذاریم و چه جور وصل کنیم. نگاهی به کولر و کپر می اندازم و مکثی می کنم... با خودم می گوید راست می گویم کولر را چطور می شود در کپر استفاده کرد. - چند نفر تو این کپر زندگی می کنید؟ - سه نفر، من و زنم و یک بچه - کمیته پول یا جنسی کمک نمی کند؟ - نه، قبلا می دادند اما از وقتی یارانه می دهند کمیته دیگر هیچی نمی دهد و قطع کردند. دفترچه سبز رنگی دستش است که به طرفم دراز می کند. دفترچه کمیته امداد است، می گیرم و نگاهی بهش می اندازم. طبق این دفترچه، بیستم اردیبهشت 89 آخرین تاریخی است که کمیته کمک کرده و خانه مورد نظر پر و امضا شده است. خوش به حال دوستان کمیته امدادی که با دادن یک کولر خیال خودشان را راحت کرده اند. این توصیف موسی چاکری و وضع زندگی اش بود. هر کس ذره ای شک دارد می تواند به این آدرس برود و با چشمان خودش ببیند: سیستان و بلوچستان، نیکشهر، بخش لاشار، روستای کجک دردپ (آخرین روستای بخش)،‌ موسی چاکری. * انبار برنج با یکی از جوان های روستا به محل انبار برنج ها می رویم که با فاصله کمی از روستا بالای تپه کوچکی قرار داد. دانه های برنج را با غلاف و پوسته شان داخل سبدهای بزرگی - حدود چند ده کیلویی- که با برگ های نخل خرما می بافند ریخته و سرش را هم بسته اند. هر وقت وقت برنج لازم دارند می آیند از این سبدها برمی دارند و دوباره درش را می بندند. - برنج ها توی این سبدها خراب نمی شوند؟ - نه، اصلا - کرمی یا حشره ای نمی کنند؟ - نه، خیلی هم سالم می مانند. این ها در واقع انبارشان بود. هر کدام از خانواده ها به اندازه محصولشان یکی یا دو تا از این سبدها دارند و برنج مورد نیازشان را زمستان و تابستان در همین سبدها نگه می دارند. * همه مسائل یک روستا بعد از دیدن روستا و روستائیان، دادخدا را گیر آوردم و سر پا زیر سایه درختی ده دقیقه ای با هم گپ زدیم. هر چند ما اسمش را می گذاریم مصاحبه اما واقعا گپ بود. دادخدا بلوچی مسئول شورای روستای کجک دردپ بود. جوانی 30-35 ساله با چهره ای ساده و زحمت کش که به دل می نشست. کافی بود فقط اشاره ای بکنم، او کوتاه و سر راست جواب می داد. - دادخدا مشکلات روستای تان چیست؟ - خانه نداریم. راه مان خراب است. آب مان آلوده است. کشاورزی مان خوب نیست. - مشکل آب تان چیست؟ آب خوردن و کشاورزی مان یکی است و از همین آب رودخانه استفاده می کنیم که برای خوردن آلوده است. برای آب کشاورزی باید کانال کشی کنیم. تابستان هم که آب کم می شود محصولات مان خوب به ثمر نمی رسند. آب که نباشد دانه های خرما ریز می مانند و می ریزند. کود نمی دهند. برای گرفتن یک کود باید حواله بگیریم و سه چهار روز توی شهر علاف شویم و از این اداره به آن اداره برویم تا بتوانیم یک کیسه کود بگیریم، کیسه ای 15 هزار تومان هم باید پول بدهیم. مگر ما چقدر درآمد داریم؟ - اداره عشایری هم کمک تان می کند؟ - فقط خانواده ای یک کیسه آرد می دهد. هر کیسه ای 21 هزار تومان می گیرد. باید 5 میلیون تومان به حساب بریزیم تا یک ماشین ده تن آرد برای کل روستا حواله کنند. تا پول نریزیم هم نمی دهند. مردم پول ندارند گاهی می شود تا 6 ماه بی آرد می مانیم. روستای ما 54 خانوار است. - دام هم دارید؟ - هی... هر خانواده ای چند تا بز یا برخی ها گاوی هم دارند. گوسفند های مان مریض می شوند و می میرند. کسی نیست رسیدگی کند از دامپزشکی هم نمی آیند سر بزنند. - کمیته امداد به کسی کمک می کند؟ - کمیته فقط به چهار خانوار که بالای 60 سال هستند کمک می کند. به بقیه چیزی نمی دهد. - وضع راه تان چطور است؟ - خودتان موقع آمدن دیدید چطور است. از بخش بِرِشت تا این جا 28 کیلومتر است که وضعش خیلی خراب است. - اگر مشکلی پیش بیاید چه می کنید؟ - هیچی، اگر احیانا ماشینی بود که می بریم شهر اگر نه همین جا می ماند تا بمیرد یا اگر خدا خواست خوب شود. - تا حالا چنین مواردی پیش آمده؟ - بله، بارها. همین چند وقت پیش یکی از بچه ها را عقرب زده بود تا نصف را رفتند اما بچه وسط راه مرد. - بچه ها برای مدرسه چه می کنند؟ - یک مدرسه سنگ و گلی داریم که تا پنجم ابتدایی درس می دهند. بعد از پنجم هم بچه ها می روند دنبال گوسفند. ادامه نمی دهند یعنی نمی توانند. هم پول ندارند که به شهر بروند و هم یک بچه تنها و غریب در شهر چطوری می تواند سر کند. شبانه روزی هم نداریم. - جوان ها چه می کنند؟ - همه بیکارند. سواد ندارند که بتوانند کاری بکنند. کشاورزی درست و حسابی هم که نداریم. برخی ها توی خانه می خوابند یا ول می گردند. برخی هم اگر بتوانند برای کارگری به شهرهای دیگر می روند. چون بچه های ما برگه معافی ندارند شرکت ها قبولشان نمی کنند. بخاطر همین بیکاری بعضی جوان های مان به خلاف کشیده می شوند. - چرا سرباز نرفتند؟ - چون بی سوادند، ارتباطی ندارند. اصلا نمی دانند چکار باید بکنند و سر درنمی آورند سربازی چیه و قانون چه می گوید. - معتاد هم توی روستا دارید؟ - نه، اصلا. فقط چند نفر سیگاری داریم، اعتیاد دیگر اصلا نداریم حتی تریاک و شیره. ما پاک پاکیم. - قاچاق هم توی رستا هست؟ - نه، امنیت ما الحمدلله در منطقه خوب است فقط مشکل اصلی ما بیکاری است. - از کی برق دارید؟ - دو سالی می شود. رفتیم زاهدان داد و بیداد کردیم. گفتیم ما محرومیم، چیزی نداریم، تاریکی است. پیگیری کردیم تا آمدند و 15 روزه برق آوردند. دست شان درد نکند. - از مسئولان کسی تا به حال آمده بهتان سر بزند؟ - دو سه بار بخشدار و یک بار هم فرماندار نیکشهر آمدند که اینها را هم همین دانشجوها آوردند. آمدند نگاهی کردند اما نتیجه ای ندیدیم. آمدند گفتند بنیاد مسکن برای ما خانه می ساز. چند بار پرونده تشکیل دادیم و الان سه سال است که همانجا مانده و هنوز کاری نکردند. -برای خانه وام می دهند؟ - اگر ضامن داشته باشی می دهند. برای وام 2 تا ضامن کارمند رسمی می خواهند که ما ضامن کارمند نداریم. همین دیروز من بانک بودم سند ازواجم را بردم وام بگیرم. رفتم پیش رئیس بانک، گفت: 2 تا ضامن کارمند رسمی بیاری وام می دهیم و گر نه برو دنبال کارت. - نماینده تان تا به حال به روستا آمده؟ - نه، در این چهار سال نیامده. فقط یک بار آقای دهقانی تا محمدآباد آمد و برگشت. حتی ما تا دهستان چانف برای استقبالش رفتیم اما او تا محمدآباد آمد و برگشت. - برای رای گیری که آمدند روستا؟ - بله آمدند و ما هم رای دادیم. ما رای دادیم که مشکلات مردم را حل کنند. نمی شود که ما رای بدهیم و بعد آنها توی تهران در مجلس بنشینند و ما را فراموش کنند. - بچه های دانشجو که آمدند چکار کردند؟ - آنها چهار بار آمدند و چند تا دستشویی و حمام ساختند. دست شان درد نکند و ما تشکر می کنیم که آمدند به ما سر زدند. تا قبل از آمدن آنها روستا اصلا دستشویی نداشت. اهالی اصلا عادت نداشتند دستشویی بروند. خوب سواد ندارند کم علمند از قانون و این جور چیزهای سردر نمی آورند. بقیه مشکلات روستا را هم دارند پیگیری می کنند هنوز که نتوانستند کاری کنند. * قانون؛ از تصویب تا اجرا ماجرای وام مسکن را علاوه بر دادخدا از چند نفر دیگر هم پرسیده بودم همه می گفتند بانک وام نمی دهد دو تا ضامن می خواهند. یادم افتاد همین چند وقت پیش در رسانه ها آمد که برای وام های زیر ده میلیون، ضامن کارمند نمی خواهد یا یک ضامن کافی است. این قانون را بانک مرکزی به بانک ها هم ابلاغ کرد اما انگار قانون هنوز به اینجا نرسیده بود یا رسیده بود و اجرا نمی شد. اینجاها که آدم می آید تازه می فهمد بین تصویب و ابلاغ یک قانون تا اجرایش و بین فضای رسانه ای و مجازی تا واقعیت چقدر فاصله وجود دارد. * قارچ جایگزین گوشت آموزش کشت قارچ آخرین برنامه ای بود که در روستای کجک دردپ داشتیم. آموزش کشت قارچ!‌ آن هم در این روستا و این شرایط؟ خیلی برای ما تعجب آور بود. تقریبا همه اهالی روستا جمع شده بودند، بچه ها و برخی پیرمردها از روی کنجکاوی و زنها و جوانها هم برای یاد گرفتن. ما هم به این جمع پیوستیم. کارشناس برای شان توضیح می دهد و آنها به شیوه ای که آموزش دیده بودند قارچ ها را می کاشتند. قارچ ها را که کاشتند خانم دهانی را صدا کردیم که برای ما هم توضیح دهد. او کارشناس کشاورزی بود و از مرکز فنی و حرفه ای ایرانشهر آمده بود. می گفت: هدف ما از آموزش کشت قارچ مصرف خودشان است. چون گوشت گران است و اهالی این منطقه مصرف گوشت ندارند یا خیلی کم دارند قارچ،‌ پروتئین دارد و می تواند جایگزین خوبی برای گوشت باشد. فعلا ما به فروش یا درآمدزایی فکر نمی کنیم. ما فقط می خواهیم پروتئین بدن خودشان تامین شود. البته بذر قارچ هم نسبتا گران است چون ما این بذرها را از کرج می آوریم و هر کیلو بذر حدود 5 هزار تومان تمام می شود. اگر ارگانی بویژه همین اول کار برای بذر یا در مسائل دیگر حمایت کند می توانند پرورش قارچ را راه بیندازند. از خانم دهانی بود پرسیدم حالا غیر قارچ آیا در این روستا یا در این منطقه کار دیگری نمی شود انجام داد که برای اهالی بومی تر و آشناتر باشد؟ گفت: چرا، اگر بخواهیم اساسی کار کنیم باید از اصول کشاورزی شروع کنیم. اینها اصول درست کشاورزی را نمی دانند باید اول این ها را یادشان بدهیم. آب شان کم است و مشکل دارند. حتی خودشان می گویند اگر آب رودخانه جمع شود می توانیم پرورش ماهی هم داشته باشیم. این کارها نیاز به زیر ساخت هایی دارد که هم زمان بر است و هم هزینه بر و به این زودی ها به نتیجه نمی رسد. مثلا برای پرورش ماهی باید سدی یا استخری زده شود تا بتوانند آب رودخانه را جمع کنند. اما پرورش قارچ هم مورد نیازشان است و هم کم هزینه و زود بازده است. * هدف ما خودکفایی روستا است هنوز مشغول صحبت با خانم دهانی بودیم که آقای عالی هم آمد و وارد بحث شد. او که قبلا هم به منطقه آمده بود به همه مسائل و مشکلات اینجا آشنا بود. می گفت: مسئولان کمک می کنند اما چون منطقه محروم است الان آن شرایطی که بتوانند امکاناتی اینجا بیاورند وجود ندارد. شاید دو سه سال دیگر بتوانیم استخر پرورش ماهی ایجاد کنیم. طرح های دیگر مثل پرورش مرغ هم داریم. هدف ما این است که منطقه را خودکفا کنیم. کاری کنیم که اهالی اینجا بمانند و به شهرها نروند. چون وقتی روستایی ها به شهر می روند حاشیه نشین و سربار شهر می شوند. توی همان آب کم رودخانه پر ماهی بود که وول می خوردند. نمی دانم در تابستان داغ که آب خشک شود این بیچاره ها کجا می روند. * هنوز فاصله داریم جایی خوانده بودم یا از رسانه ها شنیده بودم که وزیر بهداشت گفته بود ما برای هر چهار هزار نفر یک خانه بهداشت مجهز در کشور داریم. پرس و جویی کردم ببینم این حرف وزیر در این منطقه هم درست است یا نه. آنچه دستگیرم شد این بود که دهستان چانف یک مرکز بهداشت دارد با یک پزشک که باید حدود 12 هزار نفر منطقه را پوشش بدهد. البته بعدا شنیدم اخیرا یک پزشک دیگر به این مرکز اضافه شده است. گفتند روستای محمدآباد هم خانه بهداشت دارد اما بهورزش یا نیست یا گاهی می آید و می رود. پس هنوز فاصله داریم حواسمان باشد. * محقر و فقیر در همین نصف روز بارها با چشم های خودمان دیده بودیم اما دقت نکرده بودیم. وقتی خانم دهانی به فقر غذایی و سوء تغذیه اهالی روستا اشاره کرد تازه حالی مان شد. راست می گفت چقدر مردم روستا لاغر بودند. آفتاب سوختگی و لاغری مفرط نشانه مشترک همه اهالی بود. حتی دام هایشان هم لاغر بود، آخر چیزی برای خوردن پیدا نمی کردند. حتی مختصر کشاورزی شان هم فقیر بود. آفتاب داغ 50 درجه، خشکی زمین و فقر به هیچ کس رحم نکرده بود. امیدشان به خدا و توجه مسئولان بود. اگر چه توجه مسئولان تا حالا از آنها دریغ شده بود اما خدا دانشجویان جهادی را از پایتخت برای شان فرستاده بود. * مشکل است اما با کار جهادی شدنی است از همه اینها یک چیز دستگیرم و آن اینکه در هر روستا یا منطقه ای پتانسیل ها و ظرفیت های بالقوه ای وجود دارد اما حکایت ما حکایت قدیمی قیر و قیف است. یک جا این ظرفیت ها شناسایی و معرفی نشده است. جای دیگر ظرفیت ها را می دانند اما بودجه و پول نیست و جای دیگر اینها همه هست آدمش نیست یا گیرهای اداری وجود دارد. خلاصه محرومیت زدایی و پیشرفت یک منطقه به زنجیره ای از عوامل بستگی دارد که باید همه حلقه های آن زنجیره پای کار بیایند و اگر هر کدام از این حلقه ها نباشد منطقه عقب می ماند و آن پیشرفت حاصل نمی شود. شاید مهم ترین کار گروه های جهادی پیدا و وصل کردن حلقه های این زنجیره به یکدیگر باشد. آنها در هر روستا یا منطقه ای که بتوانند این زنجیره را کامل کرده و پای کار بیاورند آن منطقه محروم پیشرفت می کند. این کار خیلی طاقت فرسا و مشکل است اما با کار جهادی شدنی است. * روستایی در بالا دست حوالی ظهر کارمان در روستای "کجک دردپ" تمام شد و برای نهار و نماز به روستای محمد آباد رفتیم. مولوی روستا که ما شاء الله آدم خوش هیکل و خوش تیپی بود خیلی تحویل مان گرفت. دو تا اتاق در اختیارمان گذاشت و آب خنک برای مان آورد. خلاصه هر کاری از دستش برمی آمد دریغ نکرد. گفتند بالاتر از اینجا روستای دیگری هست که هنوز برق هم ندارد قرار بود به آن روستا سر بزنیم. بعد از نهار که تن ماهی بود یک ساعتی استراحت کردیم و ساعت 2 و نیم به سمت روستای "جووانی دَپ" راه افتادیم. مولوی و دیگر اهالی گفتند پیاده تا آنجا نیم ساعت راه است. گفتیم نیم ساعت که راهی نیست. مولوی یک راهنما هم با ما فرستاد. با همین خیال، ساعت 2 و نیم راه افتادیم که زود برگردیم. اوج گرما بود و آفتاب همه چیز را می چزاند. مسیر هم دقیقا کف شنی و سنگی رودخانه بود که پاها در آن فرو می رفت و این خسته ترت می کرد. هر چه می رفتیم تمام نمی شد و هر پیچی را که رد می کردیم می گفتیم حتما پشت پیچ بعدی است. جالب این که هر وقت هم که از راهنما می پرسیدیم کی می رسیم می گفت ده دقیقه دیگر، من ملاحظه شما را می کنم و آهسته می روم اگر خودم باشم زودتر می رسم. پیچ ها تمامی نداشت و این ده دقیقه ها ادامه داشت. بالاخره وقتی اولین کپرهای روستا را دیدیم راهنما با دست اشاره کرد و گفت: اونجا جووانی دپ است،‌ من برمی گردم کار دارم. ما دو سه نفر که جلوتر بودیم از خستگی در سایه کپر افتادیم. گوشی که آنتن نمی داد به ساعتش نگاه کردم دقیقا یک ساعت و نیم راه آمده بودیم. یعنی نیم ساعت شده بود یک ساعت و نیم. تازه بچه هایی که عقب تر بودند نیم ساعت بعد رسیدند. با خنده گفتیم عجب نیم ساعتی بود که عرق ما را درآورد و شل و پل مان کرد. البته بد هم نبود چون اگر در محمدآباد گفته بودند دو ساعت پیاده روی دارد خیلی از بچه ها نمی آمدند آن هم در ظل گرمای آفتاب. * یک پذیرایی روستایی چند دقیقه ای نگذشته بود که صاحبان اولین خانه ده از حضور ما خبردار شدند و به استقبال مان آمدند. شاید عرعر خر کنار همان کپری که در سایه اش نشسته بودیم خبرشان کرده بود که احتمالا کسی آمده یا اتفاقی افتاده است. الغرض به گرمی پذیرفتندمان و رفتیم خانه شان. اتاق ساده و تر و تمیزی بود با وسایل یک خانواده روستایی. می دانستند که تشنه ایم آب آوردند. بی اغراق نفری یک پارچ آب خوردیم. آبی که یک نرمه از ولرم خنک تر بود و همین خنک ترین آب شان محسوب می شد. شیوه خنک کردنش هم این بود که گونی یا پارچه ای دور کوزه یا ظرف پلاستیکی آب پیچیده و خیس نگهش می دارند. این شیوه خنک کردن آب را قبلا در روستاهای دیگر هم که برق نداشتند دیده بودم. جووانی دپ هم برق نداشت. ما آب مان را خورده و خستگی مان هم در رفته بود که نیم ساعت بعد بچه ها تشنه و از پا افتاده رسیدند. تا آنها آب خوردنشان تمام شود چای هم آوردند که آن هم چسبید. هر چه می خوردیم تشنگی مان برطرف نمی شد و سیر نمی شدیم. بعد از این پذیرایی گرم و صمیمانه، بچه ها توی روستا پراکنده شدند و هر کس به دنبال کار خودش رفت. خانم ها به کپر خانم های روستا رفتند. بقیه هم عکس می گرفتند و مصاحبه می کردند. کل روستا بالای کوه ساخته شده بود که همین بالا آمدن از کوه آن هم بعد از دو ساعت پیاده روی و خستگی، ضد حال بدی برای ما بود. جووانی دپ 22 خانوار و 70 نفر بودند که بجز سه چهار خانواده بقیه در کپر زندگی می کردند. اتاق ها هم از سنگ و گل ساخته شده بود. * تیر برق جمهوری اسلامی هنوز به اینجا نرسیده بود "جووانی دپ" برق نداشت. به قول بچه ها "تیر برق جمهوری اسلامی" هنوز اینجا نرسیده بود. این را که دیگر بارها شنیده ایم که وزیر و دیگر مسئولان وزارت نیرو اعلام کرده اند همه روستاهای بالای 20 خانوار برق دارند و حتی جشن برایش گرفته اند. اما گویا این روستا از قلم افتاده و فراموشش کرده اند. این را جهت یادآوری مسئولان محترم گفتم. * آب غیر قابل آشامیدن است! برایم سوال شده بود که اینها بالای کوه برای آب چه می کنند؟ یکی از اهالی با دستش نقطه های سیاه و رنگی ته دره را نشانم داد و گفت: آب از آنجا می آوریم. بیشتر که دقت کردم آن نقطه های سیاه و رنگی،‌ خانم های روستا بودند که لباس یا ظرف می شستند. برای خوردن هم آب را از کف رودخانه با پمپ های کوچک و لوله به بالا آورده بودند. این شیوه را دقیقا در روستاهای "کجک دردپ" و "محمدآباد" هم دیده بودیم. هر خانواده ای چاله ای کف رودخانه حفر کرده بودند. چاله که پر آب می شد پمپ را توی آب می گذاشتند. یک سر لوله سیاه به این پمپ وصل بود و سر دیگرش جلو کپر یا توی کوچه بود و شیری به آن وصل کرده بودند. روی چاله ها باز بود و اگر گرد و خاک یا هر چیز دیگر توی آب می افتاد افتاده بود. با رسیدن تابستان و گرم تر شدن هوا آب چاله خشک می شد و آنها هی چاله را گودتر می کردند. گوسفندها هم از همین آب می خوردند. شاید بیماری های گوارشی و روده ای اهالی این روستاها هم بخاطر مصرف همین آب بود. * محمد کپرش آخرین کپر روستا بود و پیرمرد را در حال تریاک کشیدن غافلگیر کردیم. البته غافلگیر که نه، چون هیچ دستپاچه نشد و تلاشی برای پنهان کردن دم و دستگاهش نکرد. پیرمرد سر حال و سر زنده بود و اصلا به آدم های معتاد و تریاکی نمی خورد. وسط کپر منقل مربعی شکل درست کرده و کنده سوخته و سرخ شده ای داخلش بود. با زیرپوش سفید کنار منقل نشسته بود. تریاک را روی جداره لیوان چسبانده بود. سیخ فلزی را زیر کنده سرخ می گذاشت تا داغ شود. سیخ را روی تریاک می گذاشت و با کاغذ لوله شده ای دودش را می مکید. ( آنهایی که این کاره اند این توصیفات ریز به دردشان نمی خورد اما آنهایی که ندیده اند و این کاره نیستند امیدوارم برای شان بدآموزی نداشته باشد) یکی از پسرها هم کنارش نشسته بود و چای می خورد. خود من و یکی از بچه های عکاس می خواستیم از این عملیات عکس بگیریم که نگذاشت. خندید و گفت: این ها را نگیرید خوب نیست. لوله کاغذی اش را کنار گذاشت و این یعنی از خیر کشیدن گذشت، حداقل تا ما حضور داشتیم. عکاس که کارش تمام شد و رفت، گپ ما شروع شد: - حاجی چند سال داری؟ - سر حال و قبراق گفت: 60 سال - چکار می کنی؟ - کشاورزی... 40-50 تا گوسفند داریم، 40 -50 تا هم نخل. کمی هم درخت انار داریم. - خودت دنبال گوسفندها می روی؟ - نه، بچه ها می روند. - چند تا بچه داری؟ - 7 تا، 2 تاشان ازدواج کردند و خانه شان هم همین کپر بغل است. بقیه هم دنبال گوسفندها می روند و کارها را انجام می دهند. - دو تایی که ازدواج کردند چه می کنند؟ - آنها در عسلویه کار می کنند. خودشان آنجایند اما خانواده شان اینجا هستند. - با کارگری در آنجا زندگی شان می چرخد؟ - ...ای بد نیست، مجبورند. 3-4 ماه آنجا هستند یک ماه می آیند و دوباره می روند. - خرماها سالی چقدر می شود؟ - زیاد نیست، 300-400 کیلو، یک مقدارش را خودمان می خوریم بقیه را هم به گوسفندها می دهیم. - با تعجب گفتم: چرا به گوسفندها! مگر نمی فروشید؟ - با خونسردی گفت: آره، چاره دیگری نداریم اگر به گوسفندها ندهیم می ریزند زمین و خراب می شوند. چون راه مان خراب است و ماشین نمی تواند اینجا بیاید نمی توانیم به فروش برسانیم. - انارها را چکار می کنید؟ - دانه انارها را خشک می کنیم می بریم شهر کیلویی 3-2 هزار تومان می فروشیم. شهری ها این دانه ها را برای غذا استفاده می کنند. برای رفت و آمد چه می کنید؟ - با الاغ می رویم، دو سه ساعتی طول می کشد تا به محمدآباد برسیم. ما که می رویم اما برای مریض خیلی سخته این راه را برود. هفته پیش بچه ها مریض بودند رفتیم ایرانشهر، گوشی موبایلم را دزدیدند. - حاجی از کمیته امداد هم به شما کمک می کنند؟ - نه - یارانه چی، می گیری؟ - ما ده نفریم شش نفر یارانه می گیریم چهار نفر نمی گیرند. می گویند اسم شان ثبت نشده، سواد هم که ندارند نمی توانند کاری بکنند. - برای درست کردن راه یا برق تا به حال پیگیری یا کاری کردید؟ - پسرش می گوید: بله، چند سال است که پیگیری می کنیم گفتیم ما هیچی نداریم، گفتند: صبر کنید. همین کار را بکنید، صبر کنید. یا برای برق پیگیری کردیم، گفتند: شما راه ندارید راه تان که درست شد برق هم می آید. حتی گفتیم ما خودمان تیرهای برق را بالا می بریم و گودال می کنیم. گفتند: نمی شود، فعلا که خبری نیست. - چرا محمدآباد نمی روید که امکانات بهتری دارد؟ - اجداد ما همین جا بودند. پدر و مادرم همین جا بودند من خودم اینجا به دنیا آمدم و پیر شدم، همه زندگی و دارایی ما اینجا است. کجا برویم؟ تازه در محمدآباد هم زمین نیست که ما برویم ساکن شویم اگر هم باشد باید بخریم که پولش را نداریم. - در آخر به محمد گفتم: پولی که به این سختی درمی آوری حیف نیست می دهی و تریاک می کشی؟ - خندید و گفت: حیف که چرا، خوب چکار کنم. همین جوری برای سرگرمی و تفننی می کشم. می دانم، به سختی پول در می آورم می ریزم تو آتش و دود می شود، اما این توی کله ما نمی رود. ( می خندد) عادت کردم راه ندارد. - روزی چقدر می کشی؟ - روزی دو دفعه و هر دفعه حدود هزار تومان. - تریاک ها را چقدر می خری؟ - گرمی 5-6 هزار تومان - بچه ها هم می کشند؟ - نگاهی کرد و محکم گفت: نه،‌ نه، فقط من می کشم. آنها حق ندارند بکشند. این را که گفت هر نفرمان خندیدیم. دیگر سوالی نداشتم و گپ و گفت ما تقریبا تمام شده بود. با لهجه بلوچی به پسرش گفت: برای آقا چایی بریز. پیرمرد استکان خودش را برداشت کمی داخلش آب ریخت و با دستش همانجا شست و آب ها را روی خاکسترهای اجاق خالی کرد. پسرش برایم چایی ریخت. یک لحظه به ذهنم رسید که اَه ... چه جوری این چایی را بخورم. خیلی به معرفتی بود. راستش از این فکر که به ذهنم خطور کرد از خودم بدم آمد،برای همین با خودم گفتم باید این چایی را بخورم. خوردم با کیف هم خوردم. بعد از چایی خداحافظی کردم و از کپر آمدم بیرون. * دولت مثل پدر است باید به ما کمک کند از در کوتاه و تنگ کپر که بیرون آمدم با پسر دست خداحافظی دادم. دستم را فشرد و گفت: مگر پدر و مادر برای بچه شان کار نمی کنند، دولت هم پدر ماست باید به برای ما کار کند و به ما کمک کند. کسی از ما خبر نمی گیرد، خدا پدر شما را بیامرزد که باز از تهران پا شدید آمدید و سری به ما زدید. این جمله اش یادم ماند: دولت مثل پدر است باید به ما کمک کند. * هیچی نداریم اما یارانه هم نمی گیرم! از کپر محمد که آمدم بیرون،‌ پیرمرد - اگر حدود 50 ساله را پیرمرد حساب کنیم- در سایه کپرش روی زمین نشسته بود. سلام و علیک و حال و احوالی کردیم. از حال و روزش پرسیدم. با طمانینه خاصی توضیح می داد. یک ذره حسرت یا ترحم در کلامش نبود. بین صحبت ها ازش پرسیدم: یارانه هم می گیری؟ - نه، هیچی نداریم اما یارانه هم نمی گیرم. نه برق داریم نه راه داریم نه آب داریم... با چنان حالتی این چند کلمه را گفت که تمام عزت نفس و غرور روستایی را در کلمات و لحنش احساس کردم. چنان با این جمله شارژ شدم که انگار کمی از عزت نفس و غرور او به من هم سرایت کرده بود. تحسینش کردم و خداحافظی کردیم. در راه برگشت با خودم فکر می کردم پیرمرد در عین محرومیت و نداری این کلام و لحن عزت مندانه را از کجا دارد؟! به ذهنم رسید شاید به خاطر آن است که آزادنه نان عرق جبینش را می خورد و مثل ما بند نافش به بشکه نفت وصل نیست، جیره خوار دولت هم که نیست پس چرا مغرور و عزتمند نباشد. * توانایی با دانش در حصیری مدرسه را با پارچه ای بسته بودند، بازش کردیم و بچه ها پشت میزها نشستند.کتاب ها روی میزها و اطراف افتاده و گرد و خاک روی شان را پوشانده بود. کتاب فارسی اول دبستان را برداشته و گرد و خاکش را تکاندم به هاجر دادم که یک جایش را برای مان بخوانند. هاجر و زهرا کتاب را باز کردند و خواندند: "شادی، شادی با ورزش توانایی با دانش" نمی دانم "مدرسه" که می گویم چی به ذهن تان می آید اما مدرسه "جووانی دپ" یک کپر چند متری بود با سه چهار تا میز و صندلی و یک تخته سیاه، البته به اضافه یک پرچم رنگ پریده از شدت آفتاب که بالای کپر بود. همین و همین. هاجر در این مدرسه کپری همین کتاب و همین شعر را می خوانْد که دانش آموز مدرسه غیر انتفاعی چند میلیونی پایتخت با همه امکاناتش می خوانَد. این را اسمش را چه می شود گذاشت: "تفاوت"، شکاف طبقاتی"، تبعیض" یا ... نمی دانم. ما که کار رسانه ای می کنیم یادم هست تا به حال دست کم سه چهار بار مسئولان محترم آموزش و پرورش جشن کپر زدایی از مدارس برگزار کرده اند.کدام را باور کنیم، آنچه اینجا دیدیم یا آنچه می گویند. * ما طلاق نداریم! می گفت در منطقه ما دختر در سن 13-14-15 سالگی و پسرها در سن 16-17-18 سالگی ازدواج می کنند. پرسیدم مهریه عروس در اینجا چقدر است؟ گفت: حدود 10 میلیون تومان. گفتم: کسی دارید که طلاق گرفته باشد؟ گفت: نه، ما توی ده مان تا بحال طلاق نداشتیم. جوان بود، نپرسیدم اما اگر با این سن ها می خواستی حساب کنی حتما الان دو سه تا بچه داشت. * عجب توکلی دارند این مردم! بسم الله الرحمن الرحیم و من یتق الله یجعل له مخرجا،‌ و یرزقه من حیث لایحتسب، و من یتوکل علی الله فهو حسبه ... زیر آیات جدول چهار در چهاری کشیده و 16 بار نوشته بود: "یا رزاق" و زیر آنها در دو طرف اضافه کرده بود: لا اله الا الله / محمد رسول الله/ سیدنا ابوبکر صدیق/ یا عمر فاروق. این آیات را با دستخط معمولی خودش نوشته و قاب گرفته بود و بالای خانه اش نصب کرده بود. از در که وارد می شدی اول چیزی که به چشم می خورد همین تابلو بود. آدم در می ماند و با خودش می گفت: با اینکه محروم و فقیرند اما عجب توکلی دارند به آن "رزاق"! * خسته شدیم! آفتاب آتش کوره اش را کم کرده و در تب و تاب غروب بود که به محمدآباد رسیدیم. جناب مولوی با خوشحالی به استقبال مان آمد و دست دادیم. خستگی در چهره های مان آشکار بود و مولوی با دیدن این قیافه های خسته و تشنه با خنده گفت: خسته شدید ؟ گفتیم: مولوی!‌ شما گفتید نیم ساعت می کشه ما دو ساعت تو راه بودیم. گفت: نه،‌ ما نیم ساعته می رویم. گفتیم: امکان ندارد، خیلی راه است. گفت: نه،‌ حاضرم شرط ببندم همین الان من پیرمرد نیم ساعته بروم،‌ شما ساعت بگیرید. پاسخش چنان محکم و قاطع بود که کوتاه آمدیم. حتما با راه رفتن و قدم های بلوچی نیم ساعت طول می کشد و گر نه ما که خودمان را کشتیم دو ساعته رفتیم. این دو ساعت شدن نیم ساعت، کار دست مان داد و خیلی دیر شده بود. سریع سوار ماشین ها شده و به مقصد فردا حرکت کردیم. قرار بود شب را در روستای زبرینگ باشیم اما با این تاخیر مجبور شدیم شب را در شهر فنوج مهمان جناب فرماندار باشیم. خانه معلم را برای مان آماده کرده بود. استامبولی تدارک دیده بود که نوش جان کردیم و از خستگی سریع خواب مان برد. - روز سوم؛ شنبه 13 خرداد 91 * سه روستا در دل کویر ساعت 7 و نیم هشت به روستای زبرینگ رسیدیم. ده دوازه کیلومتر مانده به ده عجب راه خاکی خرابی داشت. آنقدر بالا پایین رفتیم که کره ی ماست و دوغ هایی را که دیشب با استامبولی خورده بودیم می شد گرفت. امروز قرار بود به سه روستای "زبرینگِ 14 معصوم"، "کوردان" و "چیل کنار" سر بزنیم. روستای زبرینگ تنها روستای شیعه نشین در کل این منطقه بود برای همین به 14 معصوم شهرت داشت. البته در این روستا از اهل سنت هم زندگی می کردند. این سه روستا با فاصله دو سه کیلومتر از هم دیگر قرار داشتند و مجموعا 70 خانوار - زبرینگ 26، کوردان 30 و چیل کنار 16- بودند. این روستاها بر خلاف روستاهای دیروز در کویر روییده بودند. ساعت 10 و نیم که برای کار از مسجد زدیم بیرون باد داغ کویر به صورت مان می خورد چنان که گویی کنار آتش ایستاده ای و شعله های آن به صورتت می خورد. تا چشم کار می کرد کویر بود و تپه های کوچک رملی داغ. امتحان کردم، بیشتر 5 ثانیه نتوانستم پایم را روی رمل های داغ نگه دارم اما خیلی از بچه های زبرینگ پا برهنه توی این رمل ها راه می رفتند و بازی می کردند. * خدا یاورتان باشد "خدا یاورتان باشد، خدا یاورتان باشد." مرتب این جمله را تکرار می کرد. داشت دسته ای علف را برای سه چهار بزغاله ای که در کپر بودند می ریخت. پیر زن لاغر و افتاده ای بود با صورت و گلویی پرچروک. خودش می گفت 60 سال دارم. چند دقیقه ای صحبت کردیم و بچه های تا توانستند عکس پرتره ازش گرفتند حتی از دست های آفتاب سوخته و پر چین و چروکش. می گفت: بیوه زنم، مریضم. هنوز توی کپر زندگی می کنم. پارسال بچه ها -دانشجویان جهادی- اینجا سه تا خانه بستند من هم اسم نوشتم اما برای من هنوز خانه نبستند. چشمم تاریکه نمی بینم. آینه (عینکم) داشتم، شکست پول ندارم آینه بگیرم. - کسی را نداری؟ - نه،‌ بچه هایم هستند اما بی سواد و بیکارند. خودشان را نمی توانند از سر وا کنند. - چیزی هم داری؟ - همین چند تا بزغاله لاغر را دارم. مادران شان مریض شدند و مردند. - مشهد هم رفتی؟ - آره، پارسال مشهد بردند. خوب بود، قربان نام امام رضا بروم. امسال سومین سالی بود دانشجویان جهادی عید نوروز به این منطقه آمده و سال تحویل خود را در کنار اهالی زبرینگ جشن گرفته بودند. در این مدت 21 دستشویی و حمام و چند خانه برای اهالی این روستاها ساخته بودند و مشکلات دیگرشان از جمله راه و آب کشاورزی شان را پیگیری می کردند که به نتیجه برسد. در ضمن در این فاصله یک اصطلاح اصیل بلوچی هم یاد گرفتیم: بستند یعنی ساختند. * گل های کویر و گل های کنار نهر ما گل های خندانیم/ فرزندان ایرانیم/ ایران پاک خود را/ مانند جان می دانیم ما باید دانا باشیم/ هوشیار و بینا باشیم/ از بهر حفظ ایران/ باید توانا باشیم آباد باش ای ایران/ آزاد باش ای ایران/ از ما فرزندان خود/ دل شاد باش ای ایران این و چند سرود دیگر را بچه های گروه سرود زبرینگ برای ما خواندند. بچه هایی که تا چند سال پیش در کپر درس می خواندند و حالا یک مدرسه معمولی داشتند. این همان سرودی است که بچه های پایتخت نیز در مدرسه های هوشمند خود می خوانند. هر دو فرزندان ایرانند اما آنها گل هایی بودند که در کویر می رویند و اینها گل هایی اند در کنار نهرهای پر نعمت پایتخت می بالند. فقط ای کاش این دو گل بیشتر به هم نزدیک بودند و بیشتر از حال هم با خبر می شدند. بچه های زبرینگ بیشترین تاثیر را از حضور سه ساله دانشجویان جهادی گرفته اند و این قاعده در همه روستا و مناطقی که پای گروه های جهادی به آنجا باز شده صادق است. و این یعنی آینده از آن آنهاست. الان محرومند اما آینده را آنها خواهند ساخت که قطعا بسیار روشن تر از حال شان خواهد بود. * بهترین دلیل بر ناکارآمدی نظام آموزشی می گویم یک شعر برایم بخوانید. دو نفرند اما خیلی جدی و رسمی ژست می گیرند و می خوانند. "بسم الله الرحیم الرحیم؛ گروه سرود منتظران خورشید از روستای زبرینگ تقدیم می کند." دو تا شعر از اشعاری که از بچه های جهادی یاد گرفته اند کامل و دقیق می خوانند. تمام که می شود می گویم حالا یک شعر از کتاب درسی تان برایم بخوانید. مکث می کنند و ... هر چه فکر می کنند چیزی یادشان نمی آید. حجت کلاس سوم بود و مهدی کلاس چهارم و هر دو با معدل بیست قبول شده بودند. خیلی برایم جالب و دور از انتظار بود. شعرهایی که با بچه های جهادی کار کرده بودند خیلی خوب یاد داشتند اما از کتاب درسی شان هیچی بلد نبودند. این چه چیزی را ثابت می کرد؟ آیا این بهترین دلیل برای ناکارآمدی نظام آموزشی ما نیست؟ شما چه فکر می کنید؟ به هر حال این جای بررسی و تحلیل دارد. * شما حق بزرگی بر گردن ما دارید با آقای عالی و یکی دیگر از بچه به دیدن آقای پیربخش یکی از ساکنان اهل سنت زبرینگ رفتیم. خانه اش اولین خانه روستا بود و از ما در همان خانه ای پذیرایی کرد که بچه های جهادی برایش ساخته بودند.کپر کهنه و قدیمی اش هم هنوز کنار خانه سر پا بود. خانه ای سفیدکاری شده و تر و تمیز. پسرش هم بود که مسابقه والیبال ایران را از شبکه سه نگاه می کرد. پیرمرد شصت ساله ای بود با صورتی سیاه و ریشی جو گندمی. ما بی اطلاع قبلی رفته بودیم و او تا آقای عالی را دید کلی خوشحال شد و بغلش کرد. بعد از آب سردی که بهمان داد چند دقیقه ای گپ زدیم. بیشتر حرف هایش تشکر و دعا از بچه ها بود، می گفت: سه تا بچه دارم که هیچ کدام شناسنامه نداشتند با راهنمایی شما رفتند زاهدان و پیگیری کردند دارد کارشان درست می شود. شناسنامه که نداشتی مال ایران نیستی. ما بی سوادیم، نادانیم، حرف حرف شماست محضر محضر شماست. هر چه شما بگویید. جوانی تان به پیری برسد. جنت و فردوس نصیب شما بشود، به دعای امام زمان ان شاء الله. شما هر وقتی از تهران می آیید سری به ما می زنید. ما که عرضه نداریم بیاییم پهلوی شما،‌ شما می آیید. شما که این همه راه می آیید وظیفه ماست که به مقدم شما بیاییم اما مریضم نمی توانم. ما که کاری از دست مان برنمی آید فقط برای برایتان دعا می کنیم هم برای این دنیا و هم برای آخرت. دنیا به هر حال تمام می شود و می رود، مقام اصلی آنجاست. شما حق بزرگی بر گردن ما دارید که ما نمی توانیم ادا کنیم. هر چه عبادت کنیم حق شما بر گردن ما بالاتر است. خدایا شکر. نشستن ما یک ربع بیشتر طول نکشید و اگر تا غروب می نشستیم همین طور تشکر و دعا می کرد. بیشتر مزاحمش نشدیم. * چاه پر آب اما سر بسته گذران اهالی زبرینگ از چند تا نخل و چند تا گوسفندی بود که داشتند. هر کدام از اهالی زبرینگ باغچه کوچکی کنار کپر یا خانه شان -همانی که بچه ها برایشان ساخته بودند- داشتند که صیفی جات کاشته بودند و از همان آب شرب لوله کشی شده شان آبیاری می کردند. البته فهمیدم یک چاه آب خوبی هم دارند. گفتم چرا از آب آن استفاده نمی کنید؟ گفتند: آن چاه چون کنار رودخانه است هر سال با طغیان رودخانه خراب می شود. آب خوبی هم دارد اما چون پروانه نداریم نمی توانیم استفاده کنیم. الان سرش بسته است . پیگیر گرفتن پروانه چاه آب کشاورزی هستیم، تا آن پروانه نباشد اجازه نمی دهند کار کنیم. * امان از بی مسئولیتی مسئولان پیربخش محب زاده مسئول شورا و پیمانکار ساخت خانه های روستای زبرینگ بود. در حال سیمان کاری دیوار بیرونی خانه ای که می ساختند گیرش آوردیم. دل پری داشت از سر دواندن ها و بد قولی ها و بی مسئولیتی مسئولان: - "ما برای راه زیاد پیگیری کردیم قول دادند و گفتند ما بودجه راه را به جهاد نصر کرمان دادیم که تا قبل از عید نوروز سال 90 شروع کنند. سال 90 تمام شد و سال 91 آمد. من سه چهار بار رفتم شهرستان و پیگیری کردم گفتند ما از برج سه شروع می کنیم. برج سه هم آمد و امروز 13 خرداد است اما خبری نیست که نیست. - بودجه اش را داده اند؟ - می گویند بودجه اش را به جهاد نصر کرمان دادیم. ما هم که در جهاد نصر کرمان کسی را نمی شناسیم. - آخرین جوابی که دادند چه بود؟ - هیچی، خبر نیست. ماجرای راه این سه روستا را از آقای عالی پرسیدم. او در جریان بود چون از ابتدایی که به این منطقه آمده بودند پیگیری ماجرا بود. گفت: پروژه راه را از سال اولی که آمدیم یعنی از سال 89 در دستور کار داشتیم و دغدغه اصلی ما بود. آخرین چیزی که بدست آوردیم این است ظاهرا مناقصه برگزار و پیمانکار پروژه هم مشخص شده است. من با رئیس شرکت پیمانکار صحبت کردم می گفت: ما در کل استان ساخت 1200 کیلومتر راه روستایی را قبول کردیم. اما بودجه ما را کم کردند و ما مجبوریم کار را متوقف کنیم. من حتی با آقای حسینی مدیر اداره راه نیکشهر صحبت کردم قول مساعد داد که انجام شود. خلاصه هر چه پیگیری می کنیم همه قول می دهند و مساعدت می کنند اما نمی دانم چرا کار انجام نمی شود. برای ما هم سوال است که چرا باید اینطور باشد. مناقصه برگزار و مجری طرح مشخص می شود اما بودجه نمی دهند و می گویند مشکل داریم. ما بعد از این همه پیگیری نفهمیدیم چکار کنیم هر کس یک چیز می گوید. بارها به مسئولان گفتیم بیایید با هم صحبت کنیم تا مشکل برطرف شود اما آقایان نیستند و نمی آیند. خودمان هم ماندیم چکار کنیم. می پرسم آیا در سال 91 امیدی هست مشکل حل شود؟ با تردید می گوید: ان شاء الله؛ فقط همین را می توانم بگویم. اما همه دغدغه ما برای سال 91 ساخت راه اینجا است. جالب است که کل مسیر خاکی 10-12 کیلومتر بیشتر نیست. * آه مظلومان آقای محب زاده موقع خداحافظی گفت: سال اولی که دانشجویان آمدند همه مسئولان منطقه را کشیدند و به این اینجا آوردند. مسئولان در همین مسجد 14 معصوم روستا صحبت کردند و قول دادند که مشکلات آب و راه را حل کنند الان سه سال می گذرد و هیچ کار نکردند. قول دادند همان سال 89، 10 کیلومتر راه ما را آسفالت کنند الان سال 91 است. من دعا می کنم همین 14 معصوم بزند به کمر این مسئولانی که در شهر نشسته اند و مدیر شده اند. بار اولی نبود که در این سفر بدقولی ها و بی مسئولیتی های مسئولان را از نزدیک می دیدم. در سفرها و اردوهای جهادی سال های قبل هم بارها دیدم بودم که مردم ساده و روستایی چقدر از دست این بدقولی ها کفری بودند و گاه حتی نفرین شان می کردند. من که هیچ کاره بودم از این نفرین ها پشتم می لرزید چرا آه مظلوم بود. نمی دانم حضرات مسئول از این نفرین ها خبر دارند یا نه. مگر نمی دانند که آه مظلوم خانه برانداز است. دوستی می گفت شاید این بلاهایی که سر برخی مسئولان می آید بخاطر همین آه ها باشد. بیراه نمی گفت. در آخر به آقای محب زاده گفتم: اگر از مسئولان ناامید شدید و دل بریدید از بچه های جهادی دست نکشید. آنها ممکن است چیزی نداشته باشند و دست شان به جایی بند نباشد اما شما را ول نمی کنند. مسئولان رفتنی و جهادی ها ماندنی اند. * دیو بروکراسی بارها به چشم خود دیده ام و به تجربه بهم ثابت شده که در اردوهای جهادی هرجا که بودجه و کار دست خود دانشجویان است و به عبارتی اختیار دست خودشان است کار در کمترین زمان و با کمترین اشکال انجام و به نتیجه رسیده است. اما وای به روزی که کارشان به بروکراسی اداری بیفتد. سیستم بروکراسی ما دیوی است که همه را به زانو درمی آورد. بارها دیده ام که این بروکراسی مردم روستایی را ناامید و دانشجویان جهادی را خسته کرده است. جهادی در برابر خستگی، تشنگی، گرما، سرما، نداری و مشکلات دیگر تسلیم نمی شود اما جهادی هر چه هم که جهادی باشد مجبور است در برابر این دیو سپر انداخته و تسلیم شود. جهادی هم بعد از دو سه سال دوندگی و سرگردانی در ادارات به تحلیل می رود. * گناه روستای چیل کنار پروانه چاه آب روستای چیل کنار یکی دیگر از مواردی بود که گرفتار همان دیو بروکراسی شده بود. به فاصله یک کیلومتر از روستا زمین های کشاورزی خوبی بود که چاه آب هم داشت اما نمی توانستند از آن استفاده کنند. پرسیدیم چرا؟ گفتند: پروانه نداریم اجازه نمی دهند. آب شرب و کشاورزی روستا از همین چاه بود. حتی بچه های جهادی استخر ذخیره آب را هم در چند متری چاه ساخته و آماده کرده بودند. آقای عالی می گفت: دو سال است که پیگیر دریافت پروانه این چاه هستیم. پرونده رفته شهرستان از آنجا باید برود استان، معلوم هم نیست کی جواب بدهند. همین زمین ها و چاه آبش به راحتی می توانست زندگی همه اهالی روستای چیل کنار را تامین کند. همه معطل مانده بودند تا پروانه برسد. کی؟ خدا می داند. این وضعیت در حالی بود که مردان چیل کناری خانواده را بی صاحب این جا ول کرده و برای کارگری به زاهدان، بندرعباس و عسلویه رفته بودند. آقای عالی می گفت: من اگر بجای مسئولان استانی یا شهری باشم خودم جاهایی مثل این جا را شناسایی و فعال می کردم تا مردم ده همین جا بمانند. اگر هم مشکلی هست سعی می کنم کار را به صورت میدانی در همین جا حل کنم نمی گذارم کار به ادارات بکشد و این روستایی های بی زبان و مظلوم را هی به شهرستان و دفترم بکشم. می گفت: گناه دیگر این روستا این است که در مرز شهرهای نیکشهر و ایرانشهر قرار گرفته، هر مساله ای پیش می آید نیکشهر می گوید این حوزه استحفاظی من نیست برو ایرانشهر، ایرانشهر می گوید برو نیکشهر. هیچ کدام نمی گویند خوب، تو قبول نمی کنی عیب ندارد این روستا هم جز شهر ما باشد مگر چه اشکالی دارد. تقریبا نزدیک غروب بود که سر این چاه آمده بودیم. در دل آن کویر چنان آبی داشت و چنان سرسبز بود که تعجب می کردی. از انگورهای نیمه رسیده اش خوردیم و غروب آفتاب را از لابلای نخل های اینجا تماشا کردیم که دیدنی بود. * اصلا تعجب نکنید! تیر برق ها از کنار جاده و ده متری روستا گذشته و به روستاهای زبرینگ و کوردان رفته بودند اما روستای چیل کنار هنوز برق نداشت. آنقدر نزدیک که سایه بلند این تیر برق ها هر غروب روی کپرهای اهالی چیل کنار می افتاد و آنها شب را بدون برق صبح می کردند. پرس و جویی کردم، فهمیدم طرح برق رسانی چیل کنار هم به همان سرنوشت راه زبرینگ دچار شده است. یعنی گویا باز مجری طرح مشخص شده اما بودجه را نداده اند و طرح متوقف شده است. حتی جای تیر برق ها را هم در روستا دیدیم که کنده بودند. اینها را که آدم می بیند تازه می فهمد جابجا کردن بودجه از بخشی به بخشی یا از بندی به بندی دیگر که در دولت یا مجلس انجام می شود یعنی چه. مسئولان بودجه ریز و نمایندگان مجلس که در تهران نشسته اند و این کار ها را می کنند شاید اصلا متوجه نباشند که یک تغییر کوچک چه آثاری ممکن است داشته باشد. * زنان ذاتا هنرمند زیراندازی در سایه انداخته، چند نفر دور هم نشسته و مشغول سوزن دوزی بودند. سوزن دوزی هنر بی بدیل زنان این دیار است. با اصرار زیاد ما بالاخره سعیده که دختر جوانی است حاضر می شود چند دقیقه ای با ما صحبت کند درباره کارشان. می گوید: سوزن دوزی شغل زنان چیل کناری است که از این راه درآمد مختصری دارند. علاوه بر کارهای خانه وقتی بیکار می شوند سوزن دوزی می کنند. پارچه ها و لباس ها را از شهر فنوج می آوریم، می دوزیم و تحویل می دهیم. بستگی به سوزن دوزی اش دارد.‌ یکی شش ماه طول می کشد، یکی یک ماه و یکی 2 روز. می پرسم هر خانم چیل کناری ماهی چقدر از این راه درآمد دارد؟ گفت: حدود 40-50 هزار تومان. این ها را که از نزدیک دیدم یاد حرف خانم دهانی - کارشناس کشاورزی- در روستای کجک دردپ افتادم که آنجا بهم گفت: سوزن دوزی در ذات خانم های بلوچ است. این کار هم هنر است و هم می تواند برای اهالی این منطقه پول آور باشد. خیلی هم خوب و زود جواب می دهد. اما این کار مدیریت نمی شود. باید چرخه ای باشد که نخ و پارچه بیاورد، زنها سوزن دوزی کنند و بعد بتواند لباس ها را به بازار برساند. زنان روستایی خودشان نمی توانند این کارها را انجام دهند. هر جا این چرخه ایجاد و مدیریت شده موفق بوده است. برخی روستاها هست که با حمایت و کمک کمیته امداد این چرخه را تکمیل شده که صد در صد جواب داده است. * رسانه هایی با دعواهای "مجازی" صبح موقع استراحت در حسینیه، یکی از بچه های گروه می گفت من همیشه آنلاین هستم و یک لحظه بدون اینترنت نمی توانم سر کنم. از شش صبح می رونم سایت... تا ساعت سه و نیم، ساعت سه و نیم می روم سایت...تا نه و ده شب. سایت هایی که همه می دانیم هشتاد نود درصد اخبار و مطالب شان به دعواهای سیاسی و جناحی می گذرد و اساسا حیات شان به همین دعواها است. با خودم گفتم آیا می شود روزی برسد که رسانه های ما کمی واقعی تر شوند و مثلا سر حل مشکلات این روستاها سینه چاک کنند. * باید برویم تا زبان شما باشیم نماز مغرب و عشاء را در مسجد 14 معصوم زبرینگ خواندیم و ساعت 8 و نیم حرکت کردیم. در همین نصف روز چنان رابطه عاطفی بین ما و بچه های روستا برقرار شده بود که می گفتند نروید. حتی حجت و مهدی چیزی نمانده بود به گریه بیفتند. اما چاره ای نبود هر آشنایی یک جدایی دارد. باید برمی گشتیم تا زبان گویای آنها باشیم و صدای شان را به گوش های شنوا برسانیم. بلیط برگشت مان از ایرانشهر بود که فرودگاه کوچکی دارد بیشتر برای استفاده های نظامی اما گویا هفته ای یک پرواز عمومی هم دارد. از جاده تازه احداث شده - در چند سه سال اخیر- نیکشهر به ایرانشهر آمدیم که راننده ها هم می گفتند اولین بار است که از این جاده می روند. دقیقا سه ساعتی در که راه بودیم یک تابلو در این 300 کیلومتر ندیدیم که نشان بدهد کدام طرفی می رویم یا اصلا درست می رویم یا نه. بین راه یک کاروان خوشگل قاچاق سوخت هم دیدیم. حدود ده وانت که پشت شان پر بود، چادر کشیده و محکم بسته بودند. راننده گفت: اینها کاروان قاچاق سوخت هستند. باورمان نشد. گفت نشان تان می دهم،‌ بین راه نگه داشتیم تا به بچه ها آب بدهیم. همین که ما یکی دو کیلومتر جلوتر از آن کاروان نگه داشتیم آنها چراغ ها را خاموش کردند و از زدند به خاکی. ما حرکت کردیم و نفهمیدیم کجا رفتند و چه کردند. * شب به یاد ماندنی سفر ساعت 12 شب به ایرانشهر رسیدیم. با هماهنگی صورت گرفته قرار بود شب در سپاه ایرانشهر باشیم. وارد که شدیم خانم ها را به مهمان سرای پادگان فرستادند که خوش به حالشان. فرمانده پادگان گفت: آقایان هم به حسنیه بروند. رفتیم حسینیه، اما با تعجب دیدیم داخل حسینیه پر از تیر و تخته است و کلی گچ روی موکت های کفش ریخته، حسینیه در حال تعمیر بود. خیر ندیده ها نکرده بودند حداقل یک جارویی بزنند. از همه این ها که بگذریم مانند سونا گرم بود،‌ در فرصت کوتاه گذاشتن کیف هایمان خیس عرق شدیم. اصلا قابل تحمل نبود. آمدیم بیرون و گفتیم ما توی محوطه و روی زمین می خوابیم اما اینجا نمی خوابیم. خسته بودیم دیدن این وضع خسته ترمان کرد. نیم ساعت سه ربعی جلو حسینیه علاف بودیم تا جای دیگری پیدا کنند. فرمانده پادگان آمد و گفت: من مرخصی بودم و از این وضعیت خبر نداشتم. خلاصه بعد از کلی فکر و هماهنگی گفتند شب را در آسایشگاه سربازها بخوابیم. وارد آسایشگاه که شدیم دیدیم سربازهای بیچاره را آواره کرده و جلو آسایشگاه روی زمین خوابانده اند تا تخت های آنها را به ما بدهند. بدتر از همه اینکه مجبورشان کرده بودند تخت ها را برای ما آنکارد کنند. نمی دانم توی دلشان چقدر فحش مان داده اند یا حداقل چقدر غر غر کردند. باز بدتر از همه این بود که برق کل آسایشگاه یکی بود، سربازها می خواستند بخوابند - پست داشتند- و ما تازه رسیده بودیم و دست کم یکی دو ساعت دیگر طول می کشید تا بخوابیم. حق با آنها بود، ما نصف شبی عین اجل معلق سرشان خراب شده بودیم. اگر خسته نبودیم از عذاب وجدان خوابمان نمی برد. جا که مشخص شد شام آوردند. شام، کباب با نوشابه بود که از بیرون خریده بودند. بچه ها گفتند توی آسایشگاه شام خوردن مان نمی آید. ساعت یک و نیم بعد از نصف شب بود. آمدیم بیرون، وسط خیابان و زیر تیر چراغ برق نشستیم به شام خوردن. ابتدا قاشق نداشتیم، قاشق های یکبار مصرف را از بین وسایل پیدا کرده و آوردند. اما از لیوان ها خبری نبود مانده بودیم نوشابه های خانواده را چطوری بخوریم. بالاخره درِ ظرف های یکبار مصرف کباب ها را شکسته و سه چهار قسمت کردیم و توی آنها نوشابه خوردیم. با این وضعیت چقدر گفتیم و خندیدیم و عجب شامی خوردیم آن شب. و بالاخره ساعت از 2 گذشته بود که خوابیدیم. * نوشتالوژی سربازی نماز صبح اکثر بچه ها قضا شد از جمله خود من. در روشنایی صبح که بهتر اطراف آسایشگاه را دیدم نوستالوژی دوران خدمتم زنده شد. تخت های دو طبقه فلزی، آنکارد کردن، گفتگوها و ادبیات خاص سربازها، صدای خاص باز و بسته کردن در کمدهای فلزی که درشان حتی در صورت نو بودن قیژ قیژ می کند، دیوار نوشته ها و غیره. به خاطر همین نوستالوژی بود که اول از همه سری به همین کمدهای فلزی زدم که کنار تختم ردیف بودند. نوشته ها و جملات همان نوشته ها بود چند تا را یادداشت کردم: - دشمنان به دادم برسین که دوستان آمدن کمک - کسی به وسایل کلعلی دست بزند خونش پای خودش - نبود دو ماه دیگر، شیراز - آنقدر از زندگانی ام سیرم/ که روز مرگ خود را جشن می گیرم - آنقدر از این دنیا دلگیرم/ که روز مرگ خود را جشن می گیرم - در این دنیا نکردم گناهی/ فقط کردم به چشمانت نگاهی - دوستت دارم ( کنارش قلب خون چکانی بود و تیری که به آن خورده بود) - آنقدر از این زندگی سیرم... (سه بار) - روزگار غریبی است نازنین - انتقام - تو رو به اشکمون قسم/ منو چشم به راه نذار - چون می گذرد غمی نیست - ای کاش قانون همه دوستی ها این بود/ یا رفاقت تعطیل یا جدایی هرگز - راس می گفت مادر کسی را که دوس داری هرگز چشمایش را مبوس - دیدنت بی تابم کرد، رفتنت ویران * بازاری برای اجناس خارجی پروازمان ساعت 10 و چهل دقیقه بود. ساعت نه از پادگان زدیم بیرون تا سری به بازار ایرانشهر بزنیم و سوغاتی بخریم. بازار اینجا علاوه بر اجناس چینی -که همه جا به وفور هست- پر بود از اجناس هندی و پاکستانی. حتی چپیه های بلوچی هم از پاکستان آمده بود. عجیب تر اینکه من چپیه های سعودی هم دیدم و عکس گرفتم. و بالاخره به سمت تهران حرکت کردیم. http://www.mashreghnews.ir/fa/news/131348/از-مهمترین-مطالبه-روستاییان-سیستان-تا-آخرین-تیر-برق-جمهوری-اسلامی .

پرسمان دانشگاهیان

مرجع:

ایجاد شده در 1401/03/25



0 دیدگاه
برای این پست دیدگاهی وجود ندارد

ارسال نظر



آدرس : آزمايشگاه داده کاوي و پردازش تصوير، دانشکده مهندسي کامپيوتر، دانشگاه صنعتي شاهرود

09111169156

info@parsaqa.com

حامیان

Image Image Image

همكاران ما

Image Image