نباید این اخلاق را داشته باشد /

تخمین زمان مطالعه: 7 دقیقه

تشرف حاج ابوالقاسم یزدی


تشرف حاج ابوالقاسم یزدی حاج ابوالقاسم یزدی فرمود: من از گماشتگان حاج سید احمد، که از تجار محترم یزد و معروف به کلاهدوز است،بودم و با ایشان به سفر حج مشرف شدم. در این سفر، مسیر ما از نجف اشرف و راه جبل بود. سه منزل بعد از نجف، یک روز صبح پس از طلوع آفتاب حرکت کردیم نزدیک دوفرسخ رفته بودیم، ناگاه شتری که اثاثیه روی آن بود و من بر آن سوار بودم، رم کرد ومرا با اثاثیه و بار انداخت و فرار کرد. ارباب من هم غافل و هر چه صدا زدم که بیایید ومرا یاری کنید و شتر را بگیرید، کسی به حرف من گوش نداد. از پشت سر نیز هر که رسید و هر چه گفتم بیایید مرا نجات دهید، کسی به حرف من اعتنا نکرد. تا عبورقافله ها تمام شد، بحدی که دیگر کسی دیده نمی شد. خیلی می ترسیدم، زیرا شنیده بودم، عربهای عنیزه برای بدست آوردن پول و اجناس دیگر، حجاج را می کشند. نزدیک دو ساعت طول کشید و من در فکر بودم ناگاه کسی از پشت سرم رسید که سوار بر شتری با مهار پشمینه بود. سؤال کرد: چرا معطلی؟گفتم: من عربی نمی دانم شما چه می گویید؟ این بار به زبان فارسی گفت: چرا ایستاده ای؟ گفتم: چه کنم؟ شتر، مرا به زمین زد وفرار کرد و من در بیابان متحیر و سرگردان مانده ام. چیزی نگفت، ولی بازوی مرا گرفت و پشت سر خود سوار کرد. گفتم: اثاثیه من این جا مانده است. گفت: بگذار، به صاحبش می رسد. قدری که راه رفتیم به یک تل خاکی خیلی کوچک رسیدیم. شترسوار چوب کوچکی مانند عصا در دست داشت با آن به گردن شتر اشاره نمود و شتر خوابید. مرا پیاده کرد وبا عصا اشاره ای به تل نمود. نصف آن تل به طرفی و نصف دیگر به طرف دیگر رفت. در وسط، دری از سنگ سفید و براق باز شد. اما من متوجه نشدم که این در چطور بازشد. بعد به من گفت: حاجی با من بیا. چند پله پایین رفتیم. جایی مثل دهلیز دیده شد طرف دیگر چند پله داشت از آن جابالا رفتیم. صحن بسیار وسیعی دیدم که اتاقهای بسیاری داشت. باغی دیدم که به وصف در نیاید این باغ خیابانهایی داشت. من سر خود را به زیر انداخته بودم آن شخص فرمود: نگاه کن. نگاه کردم، قصرهایی عالی دیده می شد. وقتی به آن غرفه ها رسیدیم، اتاقی را به من نشان داد و گفت: این مقام حضرت رسول (ص) است دو رکعت نماز بخوان. گفتم: وضو ندارم. گفت: بیا برویم. دو یا سه پله بالا رفتیم حوض کوچکی دیدم که آب بسیار زلال و صافی داشت به طوری که زمین حوض پیدا بود. من مشغول وضوگرفتن به روشی که رسم خودمان است شدم، ولی با ترس و رعب که مبادا این شخص سنی باشد و بر خلاف روش او وضو گرفته باشم. گفت: حاجی نشد وضو را این طور بگیر. اول شروع به شستن دست نمود بعد از آن برجلوی پیشانی آب ریخت و انگشت شست و سبابه را تا چانه پایین کشید. پس از آن به چشم و بینی دست کشید سپس مشغول شستن دستها از آرنج تا سر انگشتها، بعد هم به رسم خودمان سر و پاها را مسح کرد. بعد از مسح گفت: این روش در وضو را ترک نکن. بعد از وضو به مقام رسول خدا(ص) رفتیم. فرمود: دو رکعت نماز بگذار. گفتم: خوب است شما جلو بایستید و من اقتدا کنم. گفت: فرادی بخوان. من دورکعت نماز خواندم. بعد از نماز قدری راه رفتیم تا به غرفه ای رسیدیم گفت: این جا هم دو رکعت نمازبخوان این جا مقام حضرت امیرالمؤمنین (ع)،داماد حضرت رسول (ص) است. گفتم: خوب است شما جلو بایستید و من اقتدا کنم. گفت: فرادی بخوان. دو رکعت دیگر نماز بجا آوردم. قدری راه رفتیم گفت: این جا هم دو رکعت نماز بخوان این جا مقام جبرئیل (ع) است. من هم دو رکعت نماز خواندم. سپس به وسط صحن و فضای آن آمدیم. ایشان فرمود: دو رکعت نماز هم به نیت صد و بیست و چهار هزار پیغمبر، در این جا بخوان. من هم همین کار را کردم. مقام حضرت رسول (ص) سبز رنگ بود و مقام حضرت امیر(ع) سفید و نورانی وخط دور آن هم همین طور سفید رنگ و نورانی بود. غرفه ها همگی جز مقام جبرئیل سقف داشت. وقتی از نماز فارغ شدیم، گفت: حاجی بیا برویم و از همان راهی که آمده بودیم با هم برگشتیم. وقتی بیرون آمدیم، گفتم: روی بام بروم تا یک دفعه دیگر آن مناظر را تماشاکنم. گفت: حاجی بیا برویم این جا بام ندارد و باز مرا سوار کرد. وقتی که شتر مرا به زمین زده بود، خیلی تشنه بودم و بعد از آن که همراه او سوار شدم هر چه با هم می رفتیم، اثر تشنگی رفع می شد. وقتی که با ایشان سوار بودم، می دیدم زمین زیر پای ما غیر طبیعی حرکت می کند تااین که از دور یک سیاهی به نظرم آمد گفتم: معلوم می شود این جا آبادی است. گفت:چرا؟ گفتم: چون نخلهای خرما به نظر می رسد. گفت: اینها علم حجاج و چادرهای آنها است. قافله دار شما کیست؟ گفتم: حاج مجید کاظمینی. طولی نکشید که به منزل رسیدیم. شتر ما مثل ببر، از وسططناب چادرها عبور می کرد، ولی پای او به طناب هیچ خیمه ای بند نمی شد. تابه پشت خیمه قافله دار آمدیم. باز با همان چوب به چادر او اشاره نمود. حاج مجید کاظمینی بیرون آمد و همین که چشمش به من افتاد بنای بد اخلاقی و تغیر را با من گذاشت، که کجا بودی و چقدر مرا به زحمت انداختی و بالاخره هم تو را پیدا نکردم؟ آن شخص کمربند او را گرفت و نشاند، حال آن که حاج مجید مرد قوی هیکل و باقدرتی بود. به او گفت: به حج و زیارت پیغمبر می روی، و کسی که به حج و زیارت پیغمبر می رود نباید این اخلاق را داشته باشد این حرفها چیست؟ توبه کن. بعد روانه شد تا به چادر ارباب من رسید. فاصله تا آن جا حدودا ششصد متر بود، ولی فورا به آن جا رسید و بدون آن که از کسی چیزی بپرسد مجددا با چوب دستی خود به چادراشاره کرد. ارباب بیرون آمد و همین که چشمش به من افتاد، گفت: آقا ابوالقاسم آمد. شتر دار حاج سید احمد گفت: داخل بیایید. من با آن شخص به داخل چادر رفتیم. آن شخص گفت: این هم امانتی است که بین راه مانده بود. حاج سید احمد نسبت به من تندی کرد که کجا بودی؟ آن شخص گفت: حاجی، هر جا که بود، آمد. دیگر حرفی نمی خواهد. سپس آن شخص پا در رکاب کرده و نشست و خواست برود، حاج سیداحمد به پسرش گفت: برو برای حاجی (کسی که مرا آورده بود) قهوه بیاور. فرمود: من قهوه نمی خورم. حاج سید احمد به پسرش گفت: برو انعام این شخص را بیاور. رفت و یک طاقه شال خلیل خانی و یک کله قند آورد. آن شخص قند را برداشت و کنار گذاشت و گفت: برای خودت باشد. شال را برداشت و گفت: به مستحق می رسانم و بیرون رفت. ارباب هم برای مشایعت ایشان بیرون رفت. به محض این که از چادر خارج شد او را ندید و یک مرتبه از انظار غایب شد. آن وقت من حکایت خود را گفتم و ارباب از این جریان افسوس خورد. شب آن جا بودیم. صبح، قبل از بار کردن و حرکت، برای کاری از چادر بیرون آمدم شخصی را دیدم که باری به دوش گرفته و می آورد. به من رسید و فرمود: اینها اثاثیه شما است، بردار. من آنها را از دوش او برداشتم و ایشان رفت، ولی این شخص آن مرد سابق نبود. .

پرسمان دانشگاهیان

مرجع:

ایجاد شده در 1401/03/25



0 دیدگاه
برای این پست دیدگاهی وجود ندارد

ارسال نظر



آدرس : آزمايشگاه داده کاوي و پردازش تصوير، دانشکده مهندسي کامپيوتر، دانشگاه صنعتي شاهرود

09111169156

info@parsaqa.com

حامیان

Image Image Image

همكاران ما

Image Image