مسجد مقدس جمکران / کرامت / شفا / دعای فرج / کرامات مسجد جمکران / کرامات حضرت مهدی /

تخمین زمان مطالعه: 7 دقیقه

چه کراماتی از مسجد مقدس جمکران دیده شده است؟


مسجد مقدس جمکران که بر اساس معجزاتی تأسیس شده است، سالیان دراز است که معجزات و کرامات بسیاری از آن مسجد مشاده می‌شود، و باعث حیرت می‌گردد، از جمله آن‌ها کراماتی است که توجه شما را بدان‌ها جلب می‌نماییم:کسی‌که با امام‌ زمان (عج) به جمکران می‌رفت؟سابقاً راه قم به مسجد جمکران از طرف مرقد حضرت‌ علی‌ بن‌ جعفر (علیه السلام) بود. در خارج شهر، آسیایی بود که اطرافش چند درخت وجود داشت، و جای نسبتاً باصفایی بود‌. آنجا میعادگاه حضرت‌ بقیة‌الله (علیه السلام) بود. صبح پنجشنبۀ هر هفته جمعی از دوستان مرحوم حاج ملا آقاجان در آنجا جمع می‌شدند تا به‌اتفاق به مسجد جمکران بروند.یک‌روز صبح پنجشنبه، اول کسی که به میعادگاه می‌رسید، مرحوم حجة‌الاسلام و المسلمین آقای میرزا تقی تبریزی‌ زرگری است. می‌بیند که توجه و حال خوبی دارد، با خود می‌گوید: اگر بمانم تا رفقا برسند، شاید نتوانم حال توجهم را حفظ کنم، و لذا تنها به طرف مسجد حرکت می‌کند و آن قدر توجه و حالش خب بوده که جمعی از طلاب، که از زیارت مسجد جمکران به قم برمی‌گشتند، با او برخورد می‌کنند ولی او متوجه نمی‌شود.رفقای ایشان که بعد سرآسیاب می‌آیند، گمان می‌کنند آقای میرزا تقی نیامده است. از طلایی که از مسجد جمکران مراجعت می‌کنند می‌پرسند شما آقای میرزا تقی را ندیدید؟ می‌گویند: چرا، او با یک سید بزرگواری به طرف مسجد جمکران می‌رفت و آن‌ها آن‌چنان گرم صحبت بودند که به ما توجه نکردند.رفقای ایشان به طرف مسجد جمکران می‌روند. وقتی وارد مسجد می‌شوند می‌بینند او درمقابل محراب افتاده و بیهوش است. او را به هوش می‌آورند و از او سؤال می‌کنند چرا بیهوش افتاده بودی؟ آن سیدی که همراهت بود، چه شد؟ می‌گوید: وقتی به آسیاب رسیدم، دیدم حال خوشی دارم، تنها با حضرت‌ بقیة‌الله «ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء» صحبت می‌کردم، با آن حضرت مناجات می‌نمودم، تا رسیدم به مقابل محراب، این اشعار را می‌خواندم و اشک می‌ریختم.با خداجویان بی‌حاصل مها تا کی نشینمباش یک ساعت خدا را تا خدا را با تو بینمتا اینجا رسیدم که:ای نسیم کوی جانان بر خاکم گذر کن آب چشم اشکبارم بین وآه آتشینمناگهان صدایی از طرف محراب بلند شد و پاسخ مرا داد، من طاقت نیاوردم و از هوش رفتم، معلوم شد که تمام راه را در خدمت حضرت‌ بقیة‌الله (علیه السلام) بود، ولی کسی‌که صدای آن حضرت را می‌شنود از هوش می‌رود چگونه طاقت دارد که خود آن حضرت را بیند، لذا مردمی که آقا را نمی‌شناختند، حضرت را در راه می‌دیدند، ولی خود او تنها از لذت مناجات با حضرت حجة‌ بن‌ الحسن (علیهما السلام) برخوردار بود.شفای مفلوج؛ سفارش به دعای فرجیکی از خدمۀ مسجد مقدس جمکران گوید: «یک‌ روز قبل از عاشورای امام حسین (علیه السلام) در مسجد جمکران در حال قدم‌ زدن بودم. مسجد خلوت بود، ناگهان متوجه مردی شدم که بسیار هیجان زده بود. به خدام که می‌رسید، آن‌ها را می‌بوسید و بغل می‌کرد. جلو رفتم تا ببینم جریان چیست؟ آن مرد مرا هم در آغوش کشید و بوسید و اشک می‌ریخت. از او جریان را پرسیدم. گفت: چند وقت قبل، با اتومبیل تصادف کردم و فلج شدم و پاهایم از کار افتاده، هر شب متوسل به خدا و ائمۀ معصومین (علیهم السلام) می‌شدم. امروز هم با خانواده‌ام به مسجد جمکران آمدم. از ظهر به بعد حال خوشی داشتم. متوسل به آقا گشتم و از ایشان تقاضای شفای خود را می‌کردم. نیم‌ ساعت قبل ناگاه دیدم مسجد نور عجیب و بوی خوشی دارد. به اطراف نگاه کردم، دیدم مولا امیرالمؤمنین و امام‌ حسین، قمر بنی‌هاشم و امام‌ زمان (علیهم‌ السلام)، در مسجد حضور دارند. با دیدن آن‌ها دست‌ و پای خود را گم کردم، نمی‌دانستم چه کنم؛ که ناگاه آقا امام‌ زمان (علیه السلام) به طرف من نگاه کردند، و لطف ایشان شامل حال من شد.به من فرمودند: شما خوب شدید، بروید به دیگران بگویید برای ظهورم دعا کنند تا ظهور ان‌شاءالله نزدیک است، و باز فرمودند: امشب عزاداری خوب و مفصلی در این مکان برقرار می‌شود که ما در اینجا می‌باشیم.خادم می‌گوید: مرد شفایافته یک انگشتری طلا به دفتر هدایا داد و خوش‌حال رفت، مسجد خلوت بود، آخر شب هیئتی از تبریز به جمکران آمد و به عزاداری و نوحه‌خوانی پرداختند و مجلس بسیار با حال و انقلاب و سوزناک بود، در اینجا من به‌ یاد حرف آن برادر افتادم.»شفای سرطانیپیرمردی می‌گفت: «بیماری من از یک‌ سرماخوردگی ساده شروع شد و در عرض ۲۵ روز به‌ قدری حالم بد شد که در بیمارستان شهیدمصطفی خمینی بستری شدم. قادر به غذاخوردن نبودم و پزشکان به‌وسیلۀ سرم و دارو مرا زنده نگاه داشته بودند.روزی در بیمارستان یکی از فامیل‌ها به عیادتم آمد و بعد از آن که رفت، دیدم سیدی بزرگوار وارد اتاق ما شد. اتاق ما سه‌ تخته بود. آقا روبه‌روی تختم ایستادند و فرمودند: چرا خوابیده‌ای؟ گفتم: بیمارم، قبلاً‌ بیمار نبوده‌ام. مدت کمی است این‌طوری شده‌ام. آقا فرمودند: فردا بیا جمکران. صبح دکتر آمد معاینه کند و درجه بگذارد گفتم نمی‌خواهم، گفت مسئولیت دارد، گفتم: خودم مسئول آن هستم، اگر بیمارم خودم مسئول می‌باشم، من خوب شده‌ام، امام‌ زمان (علیه السلام) مرا شفا داده‌اند، دکتر خندید و گفت: امام‌‌ زمان (علیه السلام) در چاه است (البته او قصد بدی نداشت، جهت شوخی این حرف را گفت) پرستار خواست تا «سرم» وصل کند، نگذاشتم. وقتی بچه‌هایم به دیدنم آمدند، گفتم: مرا حمام ببرید تا آماده شوم به جمکران مشرف گردم. به حمام رفتم، قربانی تهیه کردم و با این که مدتی بود میل به غذاشتم و مثل این که یک تکه سنگ در شکم داشته باشم، اشتهایم خوب شده بود و سنگ از بین رفته بود، البته در غذاخوردن هنوز کمی مشکل دارم، که امیدوارم امام‌ زمان (علیه السلام) این را هم شفا دهد. سپس به جمکران مشرف شدم، بین راه مرتب توی سرم می‌زدم و آقا امام‌ زمان(علیه السلام) را صدا می‌کردم، و از الطاف او سپاسگزاری می‌کردم.»شفای ضایعۀ نخاع کمریکی از برادران قریۀ جمکران می‌گوید: «سال‌ها پیش که به جمکران مشرف می‌شدم از حاجی خلیل قهوه‌چی، که آن زمان خادم مسجد جمکران بود، شنیده بودم که فردی به نام حسین‌ آقا، مهندس برنامه و بودجه، با هدایت آقای حاجی خلج قزوینی، به جمکران مشرف شده و شفا گرفته است. سال‌ها درصدد بودم که از نزدیک حاجی خلج قزوینی را دیده و جریان شفای آن مهندس که ضایعۀ نخاع کمر داشته و شفا گرفته را بپرسم. تا اینکه به‌ عنوان معلم به قریۀ جمکران آمدم و ظهرها برای نمازخواندن به مسجد می‌رفتم، یکی از روزها شنیدم که حاجی خلج به مسجد تشریف آوردند، خدمت ایشان رسیدم و خواستم که جریان را تعریف کنند. ایشان گفتند: روزی جلو قهوه‌خانه حاجی خلیل در جمکران نشسته بودم، قبلاً شنیده بودم شخصی به نام حسین‌ آقا از ناحیۀ نخاع دچار ضایعه شده و برای معالجه، حتی به خارج هم مرجعه نموده، ولی همۀ دکترها ایشان را جواب کرده بودند و بهبودی حاصل نشده بود. آن‌ روز او را دیدم و از او خواستم که چند روزی را با هم باشیم و به جمکران مشرف شویم. حسین‌ آقا گفت: هیچ فایده‌ای ندارد، من به بهترین دکترها هم مراجعه کرده‌ام، ولی جواب نشنیده‌ام. اما من اصرار زیاد کردم، پذیرفت.مدت چهل‌ روز با هم بودیم و به مسجد جمکران مشرف می‌شدیم، روز چهلم من به حسین‌ آقا گفتم: مواظب باش، که امروز روز چهلم است، با حسین‌ آقا به صحرا رفتیم، مدتی قدم زدیم و به مسجد برگشتیم. داخل مسجد من به حسین‌ آقا گفتم: خسته‌ام، می‌روم اطاق بغل مسجد بخوابم. حسین‌ آقا گفت: من می‌روم نماز بخوانم.مدتی در اتاق خوابیدم، ناگهان سر و صدای زیادی در مسجد پیچید و من از خواب بیدار شدم، بیرون آمدم، دیدم حسین‌ آقا که قبلاً کمرش ناراحت بود، سنگ بزرگی از لب چاه برداشت و پرتاب کرد و هیچ دردی را از ناحیۀ کمر احساس نکرد. به او گفتم: چه شده؟ گفت: در مسجد مشغول نماز امام‌ زمان (علیه السلام) بودم، وقتی که تمام شد، نشستم: آقا سیدی را در پهلوی خود احساس کردم، ایشان فرمود: حسین‌ آقا اینجا چه‌کار داری؟ گفتم: کمرم درد می‌کند ایشان دست خود را به پشت من کشید و فرمود: دردی در پشت تو نیست. سپس فرمود: نماز امام‌ زمان (علیه السلام) را خواندی، صلوات هم فرستادی؟ گفتم: خیر. گفت: بفرست. من پیشانی‌ام را به مهر گذاشتم و شروع به صلوات‌ فرستادن کردم. ناگهان به فکرم رسید که ایشان مرا از کجا می‌شناخت، و ناراحتی‌ام را می‌دانست؟ بلند شدم دیدم هیچ ناراحتی ندارم.»(۱)پی‌نوشت‌:۱. این کرامات به نقل از کتاب «مسجد مقدس جمکران، تجلیگاه صاحب‌الزمان(عج)، اثر سید جعفر میرعظیمی است.منبع : پورتال جامع مهدویت .

راسخون

مرجع:

ایجاد شده در سه روز پیش



0 دیدگاه
برای این پست دیدگاهی وجود ندارد

ارسال نظر



آدرس : آزمايشگاه داده کاوي و پردازش تصوير، دانشکده مهندسي کامپيوتر، دانشگاه صنعتي شاهرود

09111169156

info@parsaqa.com

حامیان

Image Image Image

همكاران ما

Image Image