غزلیات حافظ /

تخمین زمان مطالعه: 320 دقیقه

غزل شماره ۱ تعداد ابیات ۱ - ۷ الا یا ایها الساقى ادر کاسا و ناولها که عشق آسان نموداول ولى افتاد مشکلها> به بوى نافه اى کاخر صبا زان طره بگشاید ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلهامرا در منزل جانان چه امن عیش چون هردم جرس فریاد مى دارد که بر بندید محملهابه مى سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید که سالک بى خبر نبود ز راه و رسم منزلهاشب تاریک و بیم موج و گردابى چنین هایل کجا دانند حال ما سبکباران ساحلهاهمه کارم ز خودکامى به بدنامى کشید آخر نهان کى ماند آن رازى کزو سازند محفلهاحضورى گر همى خواهى ازو غایب مشو حافظمتى ما تلق من تهوى دع الدنیا و اهملها


غزل شماره 1 تعداد ابیات 1 - 7 الا یا ایها الساقى ادر کاسا و ناولها که عشق آسان نموداول ولى افتاد مشکلها> به بوى نافه اى کاخر صبا زان طره بگشاید ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلهامرا در منزل جانان چه امن عیش چون هردم جرس فریاد مى دارد که بر بندید محملهابه مى سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید که سالک بى خبر نبود ز راه و رسم منزلهاشب تاریک و بیم موج و گردابى چنین هایل کجا دانند حال ما سبکباران ساحلهاهمه کارم ز خودکامى به بدنامى کشید آخر نهان کى ماند آن رازى کزو سازند محفلهاحضورى گر همى خواهى ازو غایب مشو حافظمتى ما تلق من تهوى دع الدنیا و اهملهاغزل شماره 2 تعداد ابیات 1 - 8 صلاح کار کجا و من خراب کجا ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا(1)چه نسبت است به رندى صلاح و تقوى را سماع وعظ کجا نغمه رباب کجامبین به سیب زنخدان که چاه در راهست کجا همى روى اى دل بدین شتاب کجادلم ز صومعه بگرفت و خرقه ء سالوس کجاست دیرمغان و شراب ناب کجاز روى دوست دل دشمنان چه دریابد چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجابشد که یاد خوشش باد روزگار وصال خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجاچو کحل بینش ما خاک آستان شماست کجا رویم بفرما ازین جناب کجاقرار و خواب ز حافظ طمع مدار اى دوستقرار چیست صبورى کدام و خواب کجاغزل شماره 3 تعداد ابیات 1 - 9 اگر آن ترک شیرازى به دست آرد دل ما را به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا رابده ساقى مى باقى که در جنت نخواهى یافت کنار آب رکناباد و گلگشت مصلا رافغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهر آشوب چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما راز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنى است به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روى زیبا رامن از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم که عشق از پرده ء عصمت برون آرد زلیخا رااگر دشنام فرمائى و گر نفرین دعا گویم جواب تلخ مى زیبد لب لعل شکر خارانصیجت گوش کن جاناکه از جان دوستتر دارند جوانان سعادتمند پند پیر دانا راحدیث از مطرب و مى گو و راز دهر کمتر جو که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما راغزل گفتى و در سفتى بیا و خوش بخوان حافظکه بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا راغزل شماره 4 تعداد ابیات 1 - 7 به ملازمان سلطان که رساند این دعا را که به شکر پادشاهى ز نظر مران گدا راز رقیب دیوسیرت به خداى خود پناهم مگر آن شهاب ثاقب مددى دهد خدا راچه قیامت است جانا که به عاشقان نمودى دل و جان فداى رویت بنما عذار ما رامژه ء سیاهت ار کرد به خون ما اشارت ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارادل عالمى بسوزى چو عذار بر فروزى تو ازین چه سود دارى که نمى کنى مداراهمه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهى به پیام آشنایان بنوازد آشنا رابه خدا که جرعه اى ده تو به حافظ سحرخیرکه دعاى صبحگاهى اثرى کند شما راغزل شماره 5 تعداد ابیات 1 - 13 دل مى رود ز دستم صاحبدلان خدا را دردا که راز پنهان خواهد شد آشکاراکشتى شکستگانیم اى باد شرطه برخیز باشد که باز بینم دیدار آشنا راده روزه مهر گردون افسانه است و افسون نیکى به جاى یاران فرصت شمار یارااى صاحب کرامت شکرانه ء سلامت روزى تفقدى کن درویش بینوا راآسایش دو گیتى تفسیر این دو حرف است با دوستان مروت با دشمنان مداراآئینه ء سکندر جام مى است بنگر تا بر تو عرضه دارد احوال ملک داراسرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد دلبر که در کف او موم است سنگ خارادر حلقه ء گل و مل خوش خواند دوش بلبل هات الصبوح هبوا یا ایها السکاراآن تلخوش که صوفى ام الخبائثش خواند اشهى لنا و احلى من قبله العذاراهنگام تنگدستى در عیش کوش و مستى کاین کیمیاى هستى قارون کند گدا راخوبان پارسى گو بخشندگان عمرند ساقى بده بشارت رندان پارسا رادر کوى نیکنامى ما را گذر ندادند گر تو نمى پسندى تغییرکن قضا راحافظ به خود نپوشید این خرقه ء مى آلوداى شیخ پاک دامن معذور دار ما راغزل شماره 6 تعداد ابیات 1 - 8 صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را که سر به کوه و بیابان تو داده اى ما راشکر فروش که عمرش دراز باد چرا تفقدى نکند طوطى شکرخاراغرور حسنت اجازت مگر نداد اى گل که پرسشى نکنى عندلیب شیدا رابه خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر به بند و دام نگیرند مرغ دانا راندانم از چه سبب رنگ آشنائى نیست سهى قدان سیه چشم ماه سیما راچو با حبیب نشینى و باده پیمائى به یاد دار محبان باد پیما راجز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب که وضع مهر و وفا نیست روى زیبا رادر آسمان نه عجب گر به گفته ء حافظسرود زهره به رقص آورد مسیحا راغزل شماره 7 تعداد ابیات 1 - 9 ساقیا برخیز و در ده جام را خاک بر سر کن غم ایام راساغر مى بر کفم نه تا ز بر بر کشم این دلق ارزق فام راگر چه بدنامى است نزد عاقلان ما نمى خواهیم ننگ و نام راباده در ده چند ازین باد غرور خاک بر سر نفس نافرجام رادود آه سینه ء نالان من سوخت این افسردگان خام رامحرم راز دل شیداى خود کس نمى بینم ز خاص و عام رابا دلارامى مرا خاطر خوشست کز دلم یک باره برد آرام راننگرد دیگر به سرو اندر چمن هر که دید آن سرو سیم اندام راصبر کن حافظ به سختى روز و شبعاقبت روزى بیابى کام راغزل شماره 8 تعداد ابیات 1 - 8 صوفى بیا که آینه صافیست جام را تا بنگرى صفاى مى لعل فام راراز درون پرده ز رندان مست پرس کاین حال نیست زاهد عالى مقام راعنقا شکار کس نشود دام باز چین کانجا همیشه باد به دست است دام رادر بزم دور یک دو قدح درکش و برو یعنى طمع مدار وصال دوام رااى دل شباب رفت و نچیدى گلى ز عیش پیرانه سر مکن هنرى ننگ و نام رادر عیش نقد کوش که چون آبخور نماند آدم بهشت روضه ء دارالسلام راما را بر آستان تو بس حق خدمت است اى خواجه بازبین به ترحم غلام راحافظ مرید جام مى است اى صبا برووز بنده بندگى برسان شیخ جام راغزل شماره 9 تعداد ابیات 1 - 10 رونق عهد شبابست دگر بستان را مى رسد مژده ءگل بلبل خوش الحان رااى صبا گر به جوانان چمن باز رسى خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان راگر چنین جلوه کند مغبچه ء باده فروش خاکروب در میخانه کنم مژگان رااى که بر مه کشى از عنبر سارا چوگان مضطرب حال مگردان من سرگردان راترسم این قوم که بر دردکشان مى خندند در سر کار خرابات کنند ایمان رایار مردان خدا باش که در کشتى نوح هست خاکى که به آبى نخرد طوفان را(2)برو از خانه ء گردون بدر و نان مطلب کان سیه کاسه در آخر بکشد مهمان راهر که را خوابگه آخر مشتى خاکست گو چه حاجت که بر افلاک کشى ایوان راماه کنعانى من مسند مصر آن تو شد وقت آن است که بدرود کنى زندان راحافظا مى خور و رندى کن و خوش باش ولىدام تزویر مکن چون دگران قرآن راغزل شماره 10 تعداد ابیات 1 - 7 دوش از مسجد سوى میخانه آمد پیر ما چیست یاران طریقت بعد ازین تدبیر ماما مریدان روى سوى قبله چون آریم چون روى سوى خانه ء خمار دارد پیر مادر خرابات طریقت ما به هم منزل شویم کاین چنین رفتست در عهد ازل تقدیر ماعقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوشست عاقلان دیوانه گردند از پى زنجیر ماروى خوبت آیتى از لطف بر ما کشف کرد زان زمان جز لطف و خوبى نیست در تفسیر مابا دل سنگینت آیا هیچ در گیرد شبى آه آتشناک و سوز سینه ء شبگیر ما(3)تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموشرحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ماغزل شماره 11 تعداد ابیات 1 - 13 اى فروغ ماه حسن از روى رخشان شما آب روى خوبى از چاه زنخدان شماعزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده باز گردد یا برآید چیست فرمان شماکى دهد دست این غرض یارب که همدستان شوند خاطر مجموع ما زلف پریشان شماکس به دور نرگست طرفى نبست از عافیت به که نفروشند مستورى به مستان شمابخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگر؟ زانکه زد بر دیده آبى روى رخشان شمابا صبا همراه بفرست از رخت گلدسته اى بو که بوئى بشنویم از خاک بستان شماعمرتان باد و مراد اى ساقیان بزم جم گر چه جام ما نشد پر مى به دوران شمادل خرابى مى کند دلدار را آگه کنید زینهار اى دوستان جان من و جان شمادور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذرى کاندرین ره کشته بسیارند قربان شمامى کند حافظ دعائى بشنو آمینى بگو روزى ما باد لعل شکر افشان شمااى صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگو کاى سر حق ناشناسان گوى چوگان شماگر چه دوریم از بساط قرب ، همت دور نیست بنده ء شاه شمائیم و ثناخوان شمااى شهنشاه بلند اختر خدا را همتىتا ببوسم همچو اختر خاک ایوان شماغزل شماره 12 تعداد ابیات 1 - 10 ساقى به نور باده برافروز جام ما مطرب بگو که کار جهان شد به کام ماما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم اى بى خبر ز لذت شرب مدام ماهرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جریده ء عالم دوام ماچندان بود کرشمه و ناز سهى قدان کاید به جلوه سرو صنوبر خرام مامستى به چشم شاهد دلبند ما خوش است زانرو سپرده اند به مستى زمام ماترسم که صرفه اى نبرد روز بازخواست (4)نان حلال شیخ ز آب حرام مااى باد اگر به گلشن احباب بگذرى زنهار عرضه ده بر جانان پیام ماگو نام ما زیاد به عمدا چه مى برى خود آید آن که یاد نیارى ز نام ماحافظ ز دیده دانه ء اشکى همى فشان باشد که مرغ وصل کند قصد دام مادریاى اخضر فلک و کشتى هلالهستند غرق نعمت حاجى قوام ماغزل شماره 13 تعداد ابیات 1 - 8 مى دمد صبح و کله بست سحاب الصبوح الصبوح یا اصحابمى چکد ژاله بر رخ لاله المدام المدام یا احبابمى وزد از چمن نسیم بهشت هان بنوشید دم به دم مى نابتخت زمرد ز دست گل به چمن راح چون لعل آتشین دریابدر میخانه بسته اند دگر افتتح یا مفتح الابوابلب و دندانت را حقوق نمک هست بر جان و سینه هاى کباباین چنین موسمى عجب باشد(5)که ببندند میکده به شتاببر رخ ساقى پرى پیکرهمچو حافظ بنوش باده ء نابغزل شماره 14 تعداد ابیات 1 - 8 گفتم اى سلطان خوبان رحم کن بر این غریب گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریبگفتمش مگذر زمانى گفت معذورم بدار خانه پروردى چه تاب آرد غم چندین غریبخفته بر سنجاب شاهى نازنینى را چه غم گر ز خار و خاره سازد بستر بالین غریباى که در زنجیر زلفت جاى چندین آشناست خوش فتاد آن خال مشکین بر رخ رنگین غریبمى نماید عکس مى در رنگ روى مهوشت همچو برگ ارغوان بر صفحه ء نسرین غریببس غریب افتاده است آن مور خط گرد رخت گر چه نبود در نگارستان خط مشکین غریبگفتم اى شام غریبان طره ء شبرنگ تو در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریبگفت حافظ آشنایان در مقام حیرتنددور نبود گر نشیند خسته و مسکین غریبغزل شماره 15 تعداد ابیات 1 - 10 اى شاهد قدسى که کشد بند نقابت وى مرغ بهشتى که دهد دانه و آبتخوابم بشد از دیده درین فکر جگرسوز کاغوش که شد منزل آسایش و خوابتدرویش نمى پرسى و ترسم که نباشد اندیشه ء آمرزش و پرواى ثوابتراه دل عشاق زد آن چشم خمارى پیداست ازین شیوه که مستست شرابتتیرى که زدى بر دلم از غمزه خطا رفت تا باز چه اندیشه کند راى صوابتهر ناله و فریاد که کردم نشنیدى پیداست نگارا که بلند است جنابتدور است سر آب ازین بادیه هشدار تا غول بیابان نفریبد به سرابتتا در ره پیرى به چه آئین روى اى دل بارى به غلط صرف شد ایام شبابتاى قصر دلفروز که منزلگه انسى یارب مکناد آفت ایام خرابتحافظ نه غلامى است که از خواجه گریزدصلحى کن و بازآ که خرابم ز عتابتغزل شماره 16 تعداد ابیات 1 - 11 خمى که ابروى شوخ تو در کمان انداخت به قصد جان من زار ناتوان انداختنبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود زمانه طرح محبت نه این زمان انداختبه یک کرشمه که نرگس به خودفروشى کرد فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداختشراب خورده و خوى کرده مى روى به چمن که آب روى تو آتش در ارغوان انداختبه بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم چو از دهان توام غنچه در گمان انداختبنفشه طره مفتول خود گره مى زد صبا حکایت زلف تو در میان انداختز شرم آن که به روى تو نسبتش کردم سمن به دست صبا خاک در دهان انداختمن از ورع مى و مطرب ندیدمى زین پیش هواى مغبچگانم در این و آن انداختکنون به آب مى لعل خرقه مى شویم نصیبه ء ازل از خود نمى توان انداختمگر گشایش حافظ در این خرابى بود که بخشش ازلش در مى مغان انداختجهان به کام من اکنون شود که دور زمانمرا به بندگى خواجه ء جهان انداختغزل شماره 17 تعداد ابیات 1 - 8 سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت آتشى بود درین خانه که کاشانه بسوختتنم از واسطه ء دورى دلبر بگداخت جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوختسوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوختماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوختآشنائى نه غریبست که دلسوز منست چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوختخرقه ء زهد مرا آب خرابات ببرد خانه عقل مرا آتش میخانه بسوختترک افسانه بگو حافظ و مى نوش دمىکه نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت (6) غزل شماره 18 تعداد ابیات 1 - 7 ساقیا آمدن عید مبارک بادت وان مواعید که کردى مرواد از یادتشادى مجلسیان در قدم و مقدم توست جاى غم باد هر آن دل که نخواهد شادت (7)برسان بندگى دختر رز گو بدر آى که دم همت ما کرد ز بند آزادتچشم بد دور کز آن تفرقه ات باز آورد طالع نامور و دولت مادرزادتشکر ایزد که ز تاراج خزان رخنه نیافت بوستان سمن و سرو و گل و شمشادتدر شگفتم که درین مدت ایام فراق برگرفتى ز حریفان دل و دل مى دادتحافظ از دست مده دولت این کشتى نوحورنه طوفان حوادث ببرد بنیادتغزل شماره 19 تعداد ابیات 1 - 8 به جان خواجه و حق قدیم و عهد درست که مونس دم صبح مدعاى دولت تستسر شک من که ز طوفان نوح دست برد ز لوح سینه نیارست نقش مهر تو شستبکن معامله اى وین دل شکسته بخر که با شکستگى ارزد به صد هزار درستزبان مور به آصف دراز گشت و رواست که خواجه خاتم جم یاوه کرد و باز نجستدلا طمع مبر از لطف بى نهایت دوست چو لاف عشق زدى سر بباز چابک و چستبه صدق کوش که خورشید زاید از نفست که از دروغ سیه روى گشت صبح نخستشدم ز دست تو شیداى کوه و دشت و هنوز نمى کنى به ترحم نطاق سلسله سستمرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوىگناه باغ چه باشد چو این گیاه نرستغزل شماره 20 تعداد ابیات 1 - 6 در دیر مغان آمد یارم قدحى در دست مست از مى و میخواران از نرگس مستش مستدر نعل سمند او شکل مه نو پیدا وز قد بلند او بالاى صنوبر پستشمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست (8) و افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشستگر غالیه خوشبو شد در گیسوى او پیچید ور وسمه کمان کش گشت در ابروى او پیوستآخر به چه گویم هست از خود خبرم چون نیست وز بهر چه گویم نیست با وى نظرم چون هستباز آى که باز آید عمر شده حافظهر چند که ناید باز تیرى که بشد از شستغزل شماره 40 - 21غزل شماره 21 تعداد ابیات 1 - 7 زلف آشفته و خوى کرده و خندان لب و مست پیرهن چاک و غزلخوان و صراحى در دستنرگسش عربده جوى و لبش افسوس کنان نیم شب دوش ببالین من آمد بنشستسر فرا گوش من آورد به آواز حزین گفت اى عاشق دیرینه من خوابت هست ؟عاشقى را که چنین باده شبگیر دهند کافر عشق بود گر نشود باده پرستبرو اى زاهد و بر درد کشان خرده مگیر که ندادند جز این تحفه به ما روز الستآن چه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم اگر از خمر بهشتست و گر از باده ء مست (9)خنده ء جام مى و زلف گره گیر نگاراى بسا توبه که چون توبه ء حافظ بشکستغزل شماره 22 تعداد ابیات 1 - 9 شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست صلاى سر خوشى اى صوفیان باده پرست (10)اساس توبه که در محکمى چو سنگ نمود ببین که جام زجاجى چه طرفه اش بشکستبیار باده که در بارگاه استغناء چه پاسبان و چه سلطان چه هوشیار و چه مستدرین رباط دو در، چون ضرورتست رحیل (11)رواق و طاق معیشت چه سربلند و چه پستمقام عیش میسر نمى شود بى رنج بلى به حکم بلا بسته اند عهد الستبه هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش میباش که نیستى است سرانجام هر کمال که هستشکوه آصفى و اسب باد و منطق طیر بباد رفت و از و خواجه هیچ طرف نبستبه بال و پر مرو از ره که تیر پرتابى هوا گرفت زمانى ولى به خاک نشستزبان کلک تو حافظ چه شکر آن گویدکه گفته ء سخنت مى برند دست بدست (12) غزل شماره 23 تعداد ابیات 1 - 7 مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست که به پیمانه کشى شهره شدم روز الستمن همان دم که وضو ساختم از چشمه ء عشق چار تکبیر زدم یک سره بر هر چه که هستمى بده تا دهمت آگهى از سر قضا که به روى که شدم عاشق و از بوى که مستبه جز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد زیر این تارم فیروزه کسى خوش ننشستجان فداى دهنش باد که در باغ نظر چمن آراى جهان خوشتر ازین غنچه نبستکمر کوه کم است از کمر مور اینجا ناامید از در رحمت مشو اى باده پرستحافظ از دولت عشق تو سلیمانى شدیعنى از وصل تواش نیست به جز باد بدستغزل شماره 24 تعداد ابیات 1 - 10 چو بشنوى سخن اهلدل مگو که خطاست سخن شناس نه یى جان من خطا این جاست(13)سرم به دنیى و عقبى فرو نمى آید تبارک اللّه از این فتنه ها که در سرماستدر اندرون من خسته دل ندانم کیست که من خموشم و او در فغان و در غوغاستدلم ز پرده برون شد کجائى اى مطرب بنال هان که از این پرده کار ما به نواستمرا به کار جهان هرگز التفات نبود رخ تو در نظر من چنین خوشش آراستنخفته ام بخیالى که مى پزد دل من خمار صد شبه دارم شرابخانه کجاستچنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم گرم به باده بشوئید حق به دست شماستاز آن به دیر مغانم عزیز مى دارند که آتشى که نمیرد همیشه در دل ماستچه ساز بود که در پرده مى زد آن مطرب که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواستنداى عشق تو دیشب در اندرون دادندفضاى سینه ء حافظ هنوز پر ز صداستغزل شماره 25 تعداد ابیات 1 - 8 روزه یک سو شد و عید آمد و دلها برخاست مى ز خمخانه به جوش آمد و مى باید خواستتوبه زهد فروشان گران جان بگذشت وقت رندى و طرب کردن رندان پیداستچه ملامت بود آن را که چنین باده خورد این چه عیبست بدین بى خردى وین چه خطاستباده نوشى که درو روى و ریائى نبود بهتر از زهد فروشى که درو روى و ریاستما نه رندان ریائیم و حریفان نفاق (14)آن که او عالم سرّست بدینحال گواستفرض ایزد بگزاریم و به کس بد نکنیم و آن چه گویند روا نیست نگوئیم رواست (15)چه شود گر من و تو چند قدح باده خوریم باده از خون رزانست نه از خون شماستاین چه عیبست کز آن عیب خلل خواهد بودور بود نیز چه شد مردم بى عیب کجاست (16) غزل شماره 26 تعداد ابیات 1 - 9 اى نسیم سحر آرامگه یار کجاست منزل آن مه عاشق کش عیار کجاستشب تار است و ره وادى ایمن در پیش آتش طور کجا موعد دیدار کجاستهر که آمد به جهان نقش خرابى دارد در خرابات بگوئید که هشیار کجاستآن کس است اهل بشارت که اشارت داند نکته ها هست بسى محرم اسرار کجاستهر سر موى مرا با تو هزاران کار است ما کجائیم و ملامتگر بیکار کجاستباز پرسید ز گیسوى شکن در شکنش کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاستعقل دیوانه شد آن سلسله ء مشکین کو دل ز ما گوشه گرفت ابروى دلدار کجاستساقى و مطرب و مى جمله مهیاست ولى عیش بى یار مهیا نشود یار کجاستحافظ از باد خزان در چمن دهر مرنجفکر معقول بفرما گل بى خار کجاستغزل شماره 27 تعداد ابیات 1 - 7 دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاستکه شنیدى که درین بزم دمى خوش بنشست که نه در آخر صحبت به ندامت برخاستشمع گر زان لب خندان به زبان لافى زد پیش عشاق تو شبها به غرامت برخاستدر چمن باد بهارى ز کنار گل و سرو به هوا دارى آن عارض و قامت برخاستمست بگذشتى و از خلوتیان ملکوت به تماشاى تو آشوب قیامت برخاستپیش رفتار تو پا بر نگرفت از خجلت سرو سرکش که به ناز از قد و قامت برخاستحافظا این خرقه بینداز مگر جان ببرىکاتش از خرقه ء سالوس و کرامت برخاست (17) غزل شماره 28 تعداد ابیات 1 - 8 خیال روى تو در هر طریق همره ماست نسیم موى تو پیوند جان آگه ماستبه رغم مدعیانى که منع عشق کنند جمال چهره ء تو حجت موجه ماستببین که سیب زنخدان تو چه مى گوید هزار یوسف مصرى فتاده در چه ماستاگر به زلف دراز تو دست ما نرسد گناه بخت پریشان و دست کوته ماستبه حاجب در خلوتسراى خاص بگو فلان ز گوشه نشینان خاک درگه ماستبه صورت از نظر ما اگر چه محجوب است همیشه در نظر خاطر مرفه ماستاگر به سالى حافظ درى زند بگشاى که سالهاست که مشتاق روى چون مه ماستغزل شماره 29 تعداد ابیات 1 - 9 آن شب قدرى که گویند اهل خلوت امشب است یا رب این تاءثیر دولت در کدامین کوکبستتا بگیسوى تو دست ناسزایان کم رسد هر دلى از حلقه اى در ذکر یا رب یار بستکشته چاه زنخدان توام کز هر طرف صد هزارش کردن جان زیر طوق غبغبستشهسوار من که مه آیینه دار روى اوست تاج خورشید بلندش خاک نعل مرکبستتاب خوى بر عارضش بین کافتاب گرم رو(18) در هواى آن عرق تا هست هر روزش تبستمن نخواهم کرد ترک لعل یار و جام مى زاهدان معذور داریدم که اینم مذهبستاندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زین با سلیمان چون برانم من که مورم مرکبستآب حیوانش ز منقار بلاغت مى چکد زاغ کلک من بنا میزد چه عالى مشربستآنکه ناوک بر دل من زیر چشمى مى زندقوت جان حافظش در خنده زیر لبستغزل شماره 30 تعداد ابیات 1 - 9 ما را ز خیال تو چه پرواى شرابست خم گو سر خود گیر که خمخانه خرابستگر خمر بهشت است بریزید که بى دوست هر شربت عذبم که دهى عین عذابستافسوس که شد دلبر و در دیده ء گریان تحریر خیال خط او نقش بر آبستبیدار شو اى دیده که ایمن نتوان بود زین سیل دمادم که درین منزل خوابستمعشوق عیان مى گذرد بر تو ولیکن اغیار همى بیند از آن بسته نقابستگل بر رخ رنگین تو تا لطف عرق دید در آتش شوق از غم دل غرق گلابستدر کنج دماغم مطلب جاى نصیحت کاین گوشه پر از زمزمه ء چنگ و ربابستسبز است در و دشت بیا تا نگذاریم دست از سر آبى که جهان جمله سرابستحافظ چه شد ار عاشق و رندست و نظر بازبس طور عجب لازم ایام شبابستغزل شماره 31 تعداد ابیات 1 - 7 زلفت هزار دل به یکى تار مو ببست راه هزار چاره گر از چارسو ببستتا عاشقان به بوى نسیمش دهند جان (19)بگشود نافه اى و در آرزو ببستشیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو ابرو نمود و جلوه گرى کرد و رو ببستساقى به چند رنگ مى اندر پیاله ریخت این نقشها نگر که چه خوش در کدو ببستیارب چه غمزه کرد صراحى که خون خم با نعره هاى غلغلش اندر گلو ببست (20)مطرب چه پرده ساخت که در پرده ء سماع (21) بر اهل وجد و حال در هاى و هو ببستحافظ هر آن که عشق نورزید و وصل خواستاحرام طوف کعبه ء دل بى وضو ببستغزل شماره 32 تعداد ابیات 1 - 7 خدا چو صورت ابروى دلگشاى تو بست گشاد کار من اندر کرشمه هاى تو بستمرا و مرغ چمن را ز دل ببرد آرام (22)زمانه تا قصب نرگس قباى تو بست (23)ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشود نسیم گل چو دل اندر پى هواى تو بستمرا به بند تو دوران چرخ راضى کرد ولى چه سود که سر رشته در فضاى تو بستچو نافه بر دل مسکین من گره مفکن که عهد با سر زلف گره گشاى تو بستتو خود حیات دگر بودى اى نسیم وصال (24) خطا نگیر که دل امید در وفاى تو بست (25)ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفتبه خنده گفت که حافظ برو که پاى تو بستغزل شماره 33 تعداد ابیات 1 - 10 خلوت گزیده را به تماشا چه حاجتست چون کوى دوست هست به صحرا چه حاجتستجانا به حاجتى که ترا هست با خداى کاخر دمى بپرس که ما را چه حاجتست (26)اى پادشاه حسن خدا را بسوختیم آخر سوال کن که گدا را چه حاجتستارباب حاجتیم و زبان سوال نیست در حضرت کریم تمنا چه حاجتستجام جهان نماست ضمیر منیر دوست اظهار احتیاج خود آن جا چه حاجتستمحتاج غمزه نیست گرت قصد خون ماست (27)چون رخت از آن تست به یغما چه حاجتستآن شد که بار منت ملاح بردمى گوهر چو دست داد به دریا چه حاجتستاى مدعى برو که مرا با تو کار نیست احباب حاضرند به اعدا چه حاجتستاى عاشق گدا چو لب روح بخش یار مى داندت وظیفه تقاضا چه حاجتستحافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شودبا مدعى نزاع و محاکا چه حاجتستغزل شماره 34 تعداد ابیات 1 - 9 رواق منظر چشم من آشیانه ء تست (28)کرم نما و فرود آ که خانه خانه ء تستبه تن مقصرم از دولت ملازمتت ولى خلاصه ء جان خاک آستانه ء تستعلاج ضعف دل ما به لب حوالت کن (29)که این مفرح یاقوت در خزانه ء تستبه لطف خال و خط از عارفان ربودى دل لطیفه هاى عجب زیر دام و دانه ء تستمن آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخى در خزانه به مهر تو و نشانه ء تستتو خود چه لعبتى اى شهسوار شیرین کار که تو سنى چو فلک رام تازیانه ء تستدلت به وصل گل اى بلبل صبا خوش باد(30)که در چمن همه گلبانگ عاشقانه ء تستچه جاى من که به لغزد سپهر شعبده باز ازین حیل که در انبانه ء بهانه ء تستسرود مجلست اکنون فلک به رقص آردکه شعر حافظ شیرین سخن ترانه ء تستغزل شماره 35 تعداد ابیات 1 - 7 برو به کار خود اى واعظ این چه فریادست مرا فتاده دل از ره ترا چه افتادستمیان او که خدا آفریده است از هیچ دقیقه ایست که هیچ آفریده نگشادستبه کام تا نرساند مرا لبش چون ناى نصیحت همه عالم به گوش من با دستگداى کوى تو از هشت خلد مستغنى است اسیر عشق تو از هر دو عالم آزادستاگر چه مستى عشقم خراب کرد ولى اساس هستى من زان خراب آبادستدلا منال ز بیداد و جور یار که یار ترا نصیب همین کرد و این ازو دادست (31)برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظکزین فسانه و افسون مرا بسى یادست (32) غزل شماره 36 تعداد ابیات 1 - 11 بیا که قصر امل سخت سست بنیادست بیار باده که بنیاد عمر بر بادستغلام همت آنم که زیر چرخ کبود زهر چه رنگ تعلق پذیرد آزادستنصیحتى کنمت یاد گیر و در عمل آر که این حدیث ز پیر طریقتم یادست (33)مجو درستى عهد از جهان سست نهاد که این عجوزه عروس هزار دامادست (34)چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب سروش عالم غیبم چه مژده ها دادستکه اى بلندنظر شاهباز سدره نشین نشیمن تو نه این کنج محنت آبادستترا ز کنگره عرش مى زنند صفیر ندانمت که در این دامگه چه افتادستغم جهان مخور و پند من مبر از یاد که این لطیفه ء عشقم ز رهروى یادسترضا به داده بده وز جبین گره بگشاى که بر من و تو در اختیار نگشادستنشان عهد و وفا نیست در تبسم گل (35)بنال بلبل عاشق که جاى فریادست (36)حسد چه مى برى اى سست نظم بر حافظقبول خاطر و لطف سخن خدا دادستغزل شماره 37 تعداد ابیات 1 - 9 تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست دل سودازده از غصه دو نیم افتادستچشم جادوى تو خود عین سواد سحرست لیکن این هست که آن نسخه سقیم افتادستدر خم زلف تو آن خال سیه دانى چیست نقطه ء دوده که در حلقه ء جیم افتادستزلف مشکین تو در گلشن فردوس عذار چیست ؟ طاووس که در باغ نعیم افتادستدل من در هوس روى تو اى مونس جان خاک راهیست که در دست نسیم افتادستهمچو گرد این تن خاکى نتواند برخاست از سر کوى تو زانرو که عظیم افتادستسایه ء قد تو بر قالبم اى عیسى دم عکس روحیست که بر عظم رمیم افتادستآن که جز کعبه مقامش نبد از یاد لبت بر در میکده دیدم که مقیم افتادستحافظ گمشده را با غمت اى یار عزیزاتحادیست که در عهد قدیم افتادستغزل شماره 38 تعداد ابیات 1 - 8 بى مهر رخت روز مرا نور نماندست وز عمر مرا جز شب دیجور نماندستصبر است مرا چاره ء هجران تو لیکن چون صبر توان کرد که مقدور نماندستهنگام وداع تو ز بس گریه که کردم دور از رخ تو چشم مرا نور نماندستوصل تو اجل را ز سرم دور همى داشت از دولت هجر تو کنون دور نماندستنزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید دور از رخت این خسته ء رنجور نماندستمى رفت خیال تو ز چشم من و مى گفت هیهات از این گوشه که معمور نماندستدر هجر تو گر چشم مرا آب روان است گو خون جگر ریز که معذور نماندستحافظ ز غم از گریه نپرداخت به خندهماتم زده را داعیه ء سوز نماندستغزل شماره 39 تعداد ابیات 1 - 11 باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبرست شمشاد خانه پرور من از که کمترستاى نازنین صنم تو چه مذهب گرفته اى (37)کت خون ما حلال تر از شیر مادرستچون نقش غم ز دور ببینى شراب خواه تشخیص کرده ایم و مداوا مقررستاز آستان پیر مغان سر چرا کشیم دولت درین سر او گشایش در این درستیک قصه بیش نیست غم عشق و این عجب کز هر کسى که مى شنوم نامکررستدى وعده داد وصلم و در سر شراب داشت امروز تا چه گوید و بازش چه در سرستدر راه ما شکسته دلى مى خرند و بس بازار خود فروشى از آنراه دیگرست (38)شیراز و آب رکنى و این باد خوش نسیم عیبش مکن که خال رخ هفت کشورستفرقست از آب خزر که ظلمات جاى اوست تا آب ما که منبعش اللّه اکبرستما آبروى فقر و قناعت نمى بریم با پادشه بگوى که روزى مقدرستحافظ چه طرفه شاخ نباتى است کلک توکش میوه دلپذیرتر از شهد و شکرستغزل شماره 40 تعداد ابیات 1 - 9 المنه لله که در میکده بازست زانرو که مرا بر در او روى نیازستخمها همه در جوش و خروشند ز مستى و آن مى که در آن جاست حقیقت نه مجازستاز وى همه مستى و غرورست و تکبر و ز ما همه بیچارگى و عجز و نیازسترازى که بر غیر نگفتیم و نگوئیم با دوست بگوئیم که او محرم رازستشرح شکن زلف خم اندر خم جانان کوته نتوان کرد که این قصه درازستبار دل مجنون و خم طره ء لیلى رخساره ء محمود و کف پاى ایازستبر دوخته ام دیده چو باز از همه عالم تا دیده ء من بر رخ زیباى تو بازستدر کعبه ء کوى تو هر آن کس که بیاید از قبله ء ابروى تو در عین نمازستاى مجلسیان سوز دل حافظ مسکیناز شمع بپرسید که در سوز و گدازستغزل شماره 60 - 41غزل شماره 41 تعداد ابیات 1 - 7 اگر چه باده فرح بخش و باد گل بیزست به بانگ چنگمخور مى که محتسب تیزستدر آستین مرقع پیاله پنهان کن که همچو چشم صراحى زمانه خونریزستصراحئیى و حریفى گرت به چنگ افتد به عقل نوش که ایام فتنه انگیزستبه آب دیده بشوئیم خرقه ها از مى (39)که موسم ورع و روزگار پرهیزستسپهر بر شده پرویز نیست خون پالاى (40) که ریزه اش سر کسرى و تاج پرویزست (41)مجوى عیش خوش از دور واژگون سپهر که صاف این سر خم جمله دردى آمیزستعراق و فارس گرفتى به شعر خوش حافظبیا که نوبت بغداد و وقت تبریزستغزل شماره 42 تعداد ابیات 1 - 7 حالدل با تو گفتنم هوس است خبردل شنفتنم هوس استطمع خام بین که قصه ء فاش از رقیبان نهفتنم هوس استشب قدرى چنین عزیز شریف با تو تا روز خفتنم هوس استوه که دردانه اى چنین نازک در شب تار سفتنم هوس استاى صبا امشبم مدد فرماى که سحرگه شکفتنم هوس استاز براى شرف به نوک مژه خاکراه تو رفتنم هوس استهمچو حافظ به رغم مدعیانشعر رندانه گفتنم هوس استغزل شماره 43 تعداد ابیات 1 - 7 صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوشست وقت گل خوش باد کز وى وقت مى خواران خوشستاز صبا هردم مشام جان ما خوش مى شود آرى آرى طیب انفاس هواداران خوشستناگشوده گل نقاب آهنگ رحلت ساز کرد ناله کن بلبل که گلبانگ دل افگاران خوشست (42)مرغ خوشخوان را بشارت باد کاندر راه عشق دوست را با ناله ء شبهاى بیداران خوشستنیست در بازار عالم خوشدلى ور زانکه هست شیوه ء رندى و خوشباشى عیاران خوشستاز زبان سوسن آزاده ام آمد به گوش کاندرین دیر کهن کار سبکباران خوشستحافظا ترک جهان گفتن طریق خوشدلیستتا نپندارى که احوال جهانداران خوشستغزل شماره 44 تعداد ابیات 1 - 7 کنون که بر کف گل جام باده صافست به صد هزار زبان بلبلش در اوصافستبخواه دفتر اشعار و راه صحرا گیر چه وقت مدرسه و بحث کشف کشافستفقیه مدرسه دى مست بود و فتوى داد که مى حرام ولى به ز مال اوقافستبه درد وصاف ترا حکم نیست خوش در کش که هرچه ساقى ما داد عین الطافست (43)ببر ز خلق وز عنقا قیاس کار بگیر(44)که صیت گوشه نشینان ز قاف تا قافستحدیت مدعیان و خیال همکاران همان حکایت زر دوز و بوریا بافستخموش حافظ و این نکته هاى چون زر سرخنگاهدار که قلاب شهر صرافستغزل شماره 45 تعداد ابیات 1 - 7 در این زمانه رفیقى که خالى از خللست صراحى مى صاف و سفینه ء غزلست (45)جریده رو که گذرگاه عافیت تنگست پیاله گیر که عمر عزیز بى بدلستبگیر طره ء مه چهره اى و قصه مخوان که سعد و نحس ز تاءثیر زهره و زحلستبه چشم عقل درین رهگذار پرآشوب جهان و کار جهان بى ثبات و پرخللست (46)دلم امید فراوان به وصل روى تو داشت ولى اجل به ره عمر رهزن املستنه من در جهان ز بى عملى ملولم و بس ملالت علما هم ز علم بى عملستبه هیچ دور نخواهند یافت هشیارش (47)چنین که حافظ ما مست باده ء ازلستغزل شماره 46 تعداد ابیات 1 - 11 گل در بر و مى در کف و معشوق به کامست سلطان جهانم به چنین روز غلام استگوشم همه بر قول نى و نغمه ء چنگست چشمم همه بر لعل لب و گردش جام استدر مذهب ما باده حلالست و لیکن بى روى تو اى سرو گل اندام حرام استگو شمع میارید در این جمع که امشب در مجلس ما ماه رخ دوست تمام استاز چاشنى قند نگو هیچ و ز شکر زآن رو که مرا از لب شیرین تو کام استدر مجلس ما عطر میامیز که ما را هر لحظه ز گیسوى تو خوشبوى مشام استتا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است همواره مرا کوى خرابات مقام استاز ننگ چه گوئى که مرا نام ز ننگ است وز نام چه پرسى که مرا ننگ ز نام استمیخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز وانکس که چو ما نیست درین شهر کدام استبا محتسبم عیب مگوئید که او نیز پیوسته چو ما در طلب عیش مدام استحافظ منشین بى مى و معشوق زمانىکایام گل و یاسمن و عید صیامستغزل شماره 47 تعداد ابیات 1 - 9 به کوى میکده هر سالکى که ره دانست درى دگر زدن اندیشه ء تبه دانستبر آستانه ء میخانه هر که یافت رهى ز فیض جام مى اسرار خانقه دانستزمانه افسر رندى نداد جز به کسى که سرفرازى عالم درین کله دانستهر آن که راز دو عالم ز خط ساغر خواند رموز جام جم از نقش خاک ره دانستز جور کوکب طالع سحرگهان چشمم چنان گریست که ناهید دید و مه دانستوراى طاعت دیوانگان ز ما مطلب که شیخ مذهب ما عاقلى گنه دانستدلم ز نرگس ساقى امان نخواست به جان چرا که شیوه آن ترک دل سیه دانستحدیث حافظ و ساغر که مى زند پنهان چه جاى محتسب و شحنه پادشه دانستبلند مرتبه شاهى که نه رواق سپهرنمونه اى ز خم طاق بارگه دانستغزل شماره 48 تعداد ابیات 1 - 9 صوفى از پرتو مى راز نهانى دانست گوهر هر کس ازین لعل توانى دانستقدر مجموعه ء گل مرغ سحر داند و بس که نه هرکو ورقى خواند معانى دانستعرضه کردم دو جهان بر دل کار افتاده به جز از عشق تو باقى همه فانى دانستآن شد اکنون که ز افسوس عوام اندیشم (48)محتسب نیز درین عیش نهانى دانستدلبر آسایش ما مصحلت وقت ندید ورنه از جانب ما دل نگرانى دانستسنگ و گل را کند از یمن نظر لعل و عقیق هر که قدر نفس باد یمانى دانستاى که از دفتر عقل آیت عشق آموزى ترسم این نکته به تحقیق ندانى دانستمى بیاور که ننازد به گل باغ جهان هر که غارتگرى باد خزانى دانستحافظ این گوهر منظوم که از طبع انگیختز اثر تربیت آصف ثانى دانستغزل شماره 49 تعداد ابیات 1 - 13 روضه ء خلد برین خلوت درویشان است مایه ء محتشمى خدمت درویشان استگنج عزلت که طلمسات عجایب دارد فتح آن در نظر رحمت درویشان استقصر فردوس که رضوانش به دربانى رفت منظرى از چمن نزهت درویشان استآن چه زر مى شود از پرتو آن قلب سیاه کیمیائیست که در صحبت درویشان استآن که پیشش بنهد تاج تکبر خورشید کبریائیست که در حشمت درویشان استدولتى را که نباشد غم از آسیب زوال بى تکلف بشنو دولت درویشان استخسروان قبله ء حاجات جهانند ولى سببش بندگى حضرت درویشان استروى مقصود که شاهان به دعا مى طلبند مظهرش آینه ء طلعت درویشان استاز کران تا به کران لشکر ظلم است ولى از ازل تا به ابد فرصت درویشان استاى توانگر مفروش این همه نخوت که ترا سر و زر در کنف همت درویشان استگنج قارون که فرو مى شود از قهر هنوز خوانده باشى که هم از غیرت درویشان استحافظ ار آب حیات ازلى مى خواهى منبعش خاک در خلوت درویشان استمن غلام نظر آصف عهدم کو راصورت خواجگى و سیرت درویشان استغزل شماره 50 تعداد ابیات 1 - 7 به دام زلف تو دل مبتلاى خویشتن است بکش به غمزه که اینش سزاى خویشتن استگرت ز دست برآید مراد خاطر ما به دست باش که خیرى به جاى خویشتن استبه جانت اى بت شیرین دهن که همچون شمع شبان تیره مرادم فناى خویشتن استچو راى عشق زدى با تو گفتم اى بلبل مکن که آن گل خندان براى خویشتن استبه مشک چین و چگل نیست بوى گل محتاج که نافه هاش ز بند قباى خویشتن استمرو بخانه ء ارباب بى مروت دهر که گنج عافیتت در سراى خویشتن استبسوخت حافظ و در شرط عشقبازى ، اوهنوز بر سر عهد و وفاى خویشتن استغزل شماره 51 تعداد ابیات 1 - 8 لعل سیراب به خون تشنه لب یار منست وز پى دیدن او دادن جان کار منستشرم از آن چشم سیه بادش و مژگان دراز هر که دل بردن او دید و در انکار منستساروان رخت به دروازه مبر کان سر کو شاهراهیست که منزلگه دلدار منستبنده ء طالع خویشم که در این قحط وفا عشق آن لولى سرمست خریدار منستطبله ء عطر گل و زلف عبیر افشانش فیض یک شمه ز بوى خوش عطار منستباغبان همچو نسیمم ز در خویش مران کاب گلزار تو از اشک چو گلنار منستشربت قند و گلاب از لب یارم فرمود نرگس او که طبیب دل بیمار منستآن که در طرز غزل نکته به حافظ آموختیار شیرین سخن نادره گفتار منستغزل شماره 52 تعداد ابیات 1 - 8 روزگاریست که سوداى بتان دین منست غم این کار نشاط دل غمگین منستدیدن روى ترا دیده ء جان بین باید وین کجا مرتبه ء چشم جهان بین منستیار من باش که زیب فلک و زینت دهر از مه روى تو و اشک چو پروین منستتا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد خلق را ورد زبان مدحت و تحسین منستدولت فقر خدایا به من ارزانى دار کاین کرامت سبب حشمت و تمکین منستواعظ شحنه شناس این عظمت گو مفروش زانکه منزلگه سلطان دل مسکین منستیارب این کعبه ء مقصود تماشاگه کیست که مغیلان طریقش گل و نسرین منستحافظ از حشمت پرویز دگر قصه مخوانکه لبش جرعه کش خسرو و شیرین منستغزل شماره 53 تعداد ابیات 1 - 7 منم که گوشه ء میخانه خانقاه منست دعاى پیر مغان ورد صبحگاه منستگرم ترانه ء چنگ صبوح نیست چه باک نواى من به سحر آه عذر خواه منستز پادشاه و گدا فارغم بحمد الله گداى خاک در دوست پادشاه منستغرض ز مسجد و میخانه ام وصال شماست جز این خیال ندارم خدا گواه منستاز آن زمان که برین آستان نهادم روى فراز مسند خورشید تکیه گاه منستمگر به تیغ اجل خیمه برکنم ور نه رمیدن از در دولت نه رسم و راه منستگناه اگر چه نبود اختیار ما حافظتو در طریق ادب باش گو گناه منستغزل شماره 54 تعداد ابیات 1 - 9 ز گریه مردم چشمم نشسته در خونست ببین که در طلبت حال مردمان چونستبه یاد لعل تو و چشم مست میگونت ز جام غم مى لعلى که مى خورم خونستز مشرق سر کو آفتاب طلعت تو اگر طلوع کند طالعم همایونستحکایت لب شیرین کلام فرهادست شکنج طره ء لیلى مقام مجنونستدلم بجو که قدت همچو سرو دلجویست سخن بگو که کلامت لطیف و موزونستز دور باده به جان راحتى رسان ساقى که رنج خاطرم از جور دور گردونستاز آن دمى که ز چشمم برفت رود عزیز کنار دامن من همچو رود جیحونستچگونه شاد شود اندرون غمگینم به اختیار که از اختیار بیرونستز بیخودى طلب یار مى کند حافظچو مفلسى که طلبکار گنج قارونستغزل شماره 55 تعداد ابیات 1 - 7 خم زلف تو دام کفر و دین است ز کارستان او یک شمه این استجمالت معجز حسنست لیکن حدیث غمزه ات سحر مبین استبر آن چشم سیه صد آفرین باد که در عاشق کشى سحر آفرین استز چشم شوخ تو جان کى توان برد که دایم باکمان اندر کمین استعجب علمیست علم هیات عشق که چرخ هشتمش هفتم زمین استتو پندارى که بدگو رفت و جان برد؟ حسابش با کرام الکاتبین استمشو حافظ ز کید زلفش ایمن که دل برد و کنون دربند دین استغزل شماره 56 تعداد ابیات 1 - 8 دارم امید عاطفتى از جناب دوست کردم جنایتى و امیدم به عفو اوستدانم که بگذرد ز سر جرم من که او گرچه پریوشست ولیکن فرشته خوستچندان گریستیم که هرکس که بر گذشت در اشک ما چو دید روان گفت کاین چه جوستهى چست آن دهان و نبینم ازو نشان مویست آن میان و ندانم که آن چه موستدارم عجب ز نقش خیالش که چون نرفت از دیده ام که دم بدمش کار شست و شوستبى گفت و گوى زلف تو دل را همى کشد با زلف دلکش تو که را روى گفت و گوستعمریست تا ز زلف تو بوئى شنیده ام زان بوى در مشام دل من هنوز بوستحافظ بدست حال پریشان تو ولىبر بوى زلف یار پریشانیت نکوستغزل شماره 57 تعداد ابیات 1 - 9 سر ارادت ما و آستان حضرت دوست که هرچه بر سر ما مىرود ارادت اوستنظیر دوست ندیدم اگر چه از مه و مهر نهادم آینه ها در مقابل رخ دوستمگر تو شانه زدى زلف عنبرافشان را که باد غالیه سا گشت و خاک عنبر بوستنثار روى تو هر برگ گل که در چمنست فداى قد تو هر سرو بن که بر لب جوسترخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت چرا که حال نکو در قفاى فال نکوستزبان ناطقه در وصف شوق ما لال است (49) چه جاى کلک بریده زبان بیهده گوستصبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد که چون شکنج ورقهاى غنچه تو بر توستنه من سبوکش این دیر رند سوزم و بس بسا سرا که در این کارخانه سنگ و سبوستنه این زمان دل حافظ در آتش هوس استکه داغدار ازل همچو لاله ء خودروستغزل شماره 58 تعداد ابیات 1 - 7 آن سیه چرده که شیرینى عالم با اوست چشم میگون لب خندان دل خرم با اوست (50)گرچه شیرین دهنان پادشهانند ولى او سلیمان زمانست که خاتم با اوستخال مشکین که بدان عارض گندم گونست سر آن دانه که شد رهزن آدم با اوستبا که این نکته توان گفت که آن سنگین دل کشت ما را و دم عیسى مریم با اوستدلبرم عزم سفر کرد خدا را یاران چه کنم با دل مجروح که مرهم با اوستروى خوبست و کمال هنر و دامن پاک لاجرم همت پاکان دو عالم با اوستحافظ از معتقد انست گرامى دارشزانکه بخشایش بس روح مکرم با اوستغزل شماره 59 تعداد ابیات 1 - 11 دل سراپرده ء محبت اوست دیده آیینه دار طلعت اوستمن که سر در نیاورم به دو کون گردنم زیر بار منت اوستتو و طوبى و ما و قامت یار فکر هر کس به قدر همت اوستگر من آلوده دامنم چه عجب همه عالم گواه عصمت اوستمن که باشم در آن حرم که صبا پرده دار حریم حرمت اوستبى خیالش مباد منظر چشم زانکه این گوشه جاى خلوت اوستهر گل نو که شد چمن آراى زاثر رنگ و بوى صحبت اوستدور مجنون گذشت و نوبت ماست هر کسى پنج روز نوبت اوستملکت عاشقى و گنج طرب هر چه دارم ز یمن همت اوستمن و دل گر فدا شدیم چه باک غرض اندر میان سلامت اوستفقر ظاهر مبین که حافظ راسینه گنجینه ء محبت اوستغزل شماره 60 تعداد ابیات 1 - 7 صبا اگر گذرى افتدت به کشور دوست بیار نفحه اى از گیسوى معنبر دوستبه جان او که به شکرانه جان برافشانم اگر به سوى من آرى پیامى از بر دوستو گر چنانکه در آن حضرتت نباشد بار براى دیده بیاور غبارى از در دوستمن گدا و تمناى وصل او هیهات مگر به خواب ببینم خیال منظر دوستدل صنوبریم همچو بید لرزان است ز حسرت قد و بالاى چون صنوبر دوستاگر چه دوست به چیزى نمى خرد ما را به عالمى نفروشیم موئى از سر دوستچه باشد ار شود از بند غم دلش آزادچو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوستغزل شماره 80 - 61غزل شماره 61 تعداد ابیات 1 - 9 آن پیک نامور که رسید از دیار دوست آورد حرز جان ز خط مشکبار دوستخوش مى دهد نشان جلال و جمال یار خوش مى کند حکایت عز و وقار دوستدل دادمش به مژده و خجلت همى برم زین نقد قلب خویش که کردم نثار دوستشکر خدا که از مدد بخت کارساز بر حسب آرزوست همه کار و بار دوستسیر سپهر و دور قمر را چه اختیار در گردشند بر حسب اختیار دوستگر باد فتنه هر دو جهان را بهم زند ماه و چراغ چشم و ره انتظار دوستکحل الجواهرى به من آراى نسیم صبح زان خاک نیکبخت که شد رهگذار دوستمائیم و آستانه ء عشق و سر نیاز تا خواب خوش کرا برد اندر کنار دوستدشمن به قصد حافظ اگر دم زند چه باکمنت خداى را که نیم شرمسار دوستغزل شماره 62 تعداد ابیات 1 - 8 مرحبا اى پیک مشتاقان بده پیغام دوست تا کنم جان از سر رغبت فداى نام دوستواله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس طوطى طبعم ز عشق شکر و بادام دوستزلف او دامست و خالش دانه ء آن دام و من بر امید دانه اى افتاده ام در دام دوستسر ز مستى برنگیرد تا به صبح روز حشر هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوستبس نگویم شمه اى از شرح شوق خود از آنک درد سر باشد نمودن بیش ازین ابرام دوستگر دهد دستم کشم در دیده همچون توتیا خاک راهى کان مشرف گردد از اقدام دوستمیل من سوى وصال و قصد او سوى فراق ترک کام خود گرفتم تا براید کام دوستحافظ اندر درد او مى سوز و بى درمان بساز(51)زانکه درمانى ندارد درد بى آرام دوست (52) غزل شماره 63 تعداد ابیات 1 - 6 روى تو کس ندید و هزارت رقیب هست در غنچه اى هنوز و صدت عندلیب هستگر آمدم به کوى تو چندان غریب نیست چون من در آن دیار هزاران غریب هستدر عشق خانقاه و خرابات فرق نیست هر جا که هست پرتو روى حبیب هستآن جا که کار صومعه را جلوه مى دهند ناقوس دیر راهب و نام صلیب هستعاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد اى خواجه درد نیست وگر نه طبیب هستفریاد حافظ این همه آخر به هرزه نیستهم قصه اى غریب و حدیثى عجیب هست غزل شماره 64 تعداد ابیات 1 - 8 اگر چه عرض هنر پیش یار بى ادبیست زبان خموش ولیکن دهان پر از عربیستپرى نهفته رخ و دیو در کرشمه ء حسن بسوخت دیده ز حیرت که این چه بوالعجبیست (53)درین چمن گل بیخار کس نچید آرى چراغ مصطفوى با شرار بولهبیستسبب مپرس که چرخ از چه سفله پرور شد که کام بخشى او را بهانه بى سببیستبه نیم جو نخرم طاق خانقاه و رباط مرا که مصطبه ایوان و پاى خم طنبیستجمال دختر رز نور چشم ماست مگر که در نقاب زجاجى و پرده ء عنبیستهزار عقل و ادب داشتم من اى خواجه کنون که مست خرابم صلاح بى ادبیستدواى درد دل اکنون از آن مفرح جوى که در صراحى چینى و شیشه حلبیست (54)بیار مى که چو حافظ هزارم استظهاربه گریه ء سحرى و نیاز نیم شبیستغزل شماره 65 تعداد ابیات 1 - 8 خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست ساقى کجاست گو سبب انتظار چیستهر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار کس را وقوف نیست که انجام کار چیستپیوند عمر بسته به موئیست هوش دار غمخوار خویش باش غم روزگار چیستمعنى آب زندگى و روضه ء ارم جز طرف جویبار و مى خوشگوار چیستمستور و مست هر دو چو از یک قبیله اند ما دل به عشوه ء که دهیم اختیار چیستراز درون پرده چه داند فلک ، خموش اى مدعى نزاع تو با پرده دار چیستسهو و خطاى بنده گرش اعتبار نیست معنى عفو و رحمت آمرزگار چیستزاهد شراب کوثر و حافظ پیاله خواستتا در میانه خواسته ء کردگار چیستغزل شماره 66 تعداد ابیات 1 - 10 بنالبلبل اگر با منت سر یاریست که ما دو عاشق زاریم و کارما زاریستدر آن زمین که نسیمى وزد ز طره ء دوست چه جاى دم زدن نافه هاى تاتاریستبیار باده که رنگین کنیم جامه ء زرق که مست جام غروریم و نام هشیاریستخیال زلف تو پختن نه کار هر خامیست که زیر سلسله رفتن طریق عیاریستلطیفه ایست نهانى که عشق از و خیزد که نام آن نه لب لعل و خط زنگاریستجمال شخص نه چشمست و زلف و عارض و خال هزار نکته درین کار و بار دلداریستقلندران حقیقت به نیم جو نخرند قباى اطلس آن کس که از هنر عاریستبر آستان تو مشکل توان رسید آرى عروج بر فلک سرورى به دشواریستسحر کرشمه ء چشمت بخواب مى دیدم زهى مراتب خوابى که به ز بیداریستدلش به ناله میازار و ختم کن حافظکه رستگارى جاوید در کم آزاریستغزل شماره 67 تعداد ابیات 1 - 7 یارب این شمع دلفروز ز کاشانه ء کیست جان ما سوخت بپرسید که جانانه ء کیستحالیا خانه برانداز دل و دین منست تا در آغوش که مى خسبد و همخانه ء کیستباده لعل لبش کز لب من دور مباد راح روح که و پیمان ده پیمانه ء کیستدولت صحبت آن شمع سعادت پرتو باز پرسید خدا را که به پروانه کیستمى دهد هرکسش افسونى و معلوم نشد که دل نازک او مایل افسانه کیستیارب آن شاه وش ماه رخ زهره جبین در یک تاى که و گوهر یک دانه ء کیستگفتم آه از دل دیوانه حافظ بى توزیر لب خنده زنان گفت که دیوانه کیستغزل شماره 68 تعداد ابیات 1 - 7 ما هم این هفته شد از شهر و بچشمم سالیست (55)حال هجران تو چه دانى که چه مشکل حالیستمردم دیده ز لطف رخ او در رخ او عکس خود دید، گمان برد که مشکین خالیستمى چکد شیر هنوز از لب همچون شکرش گرچه در شیوه گرى هر مژه اش قتالیستاى که انگشت نمائى به کرم در همه شهر وه که در کار غریبان عجبت اهمالیستبعد ازینم نبود شایبه در جوهر فرد که دهان تو درین نکته خوش استدلالیستمژده دادند که بر ما گذرى خواهى کرد نیت خیر مگردان که مبارک فالیستکوه اندوه فراقت بچه حالت بکشد(56)حافظ خسته که از ناله تنش چون نالیستغزل شماره 69 تعداد ابیات 1 - 12 کس نیست که افتاده ء آن زلف دو تانیست در رهگذر کیست که دامى ز بلا نیستچون چشم تو دل مى برد از گوشه نشینان دنبال تو بودن گنه از جانب ما نیست (57)روى تو مگر آینه ء لطف الهیست حقا که چنین است و درین روى و ریا نیستنرگس طلبد شیوه ء چشم تو زهى چشم مسکین خبرش از سر و در دیده حیا نیستاز بهر خدا زلف مپیراى که ما را شب نیست که صد عربده با باد صبا نیستباز آى که بى روى تو اى شمع دلفروز در بزم حریفان اثر نور و صفا نیستتیمار غریبان سبب ذکر جمیل است (58)جانا مگر این قاعده در شهر شما نیستدى مى شد و گفتم صنما عهد به جاى آر گفتا غلطى خواجه درین عهد وفا نیستگر پیر مغان مرشد من شد چه تفاوت در هیچ سرى نیست که سرى ز خدا نیستعاشق چه کند گر نکشد بار ملامت با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیستدر صومعه ء زاهد و در خلوت صوفى جز گوشه ء ابروى تو محراب دعا نیستاى چنگ فرو برده بخون دل حافظفکرت مگر از غیرت قرآن و خدا نیستغزل شماره 70 تعداد ابیات 1 - 9 مردم دیده ء ما جز به رخت ناظر نیست دل سرگشته ء ما غیر ترا ذاکر نیستاشکم احرام طواف حرمت مى بندد گرچه از خون دل ریش دمى طاهر نیستبسته ء دام و قفس باد چو مرغ وحشى طایر سدره اگر در طلب طایر نیستعاشق مفلس اگر قلب دلش کرد نثار مکنش عیب که بر نقد روان قادر نیستعاقبت دست بدان سرو بلندش برسد هر که را در طلبت همت او قاصر نیستاز روان بخشى عیسى نزنم دم هرگز زانکه در روح فزائى چو لبت ماهر نیستمن که در آتش سوداى تو آهى نزنم کى توان گفت که بر داغ دلم صابر نیستروز اول که سر زلف تو دیدم گفتم که پریشانى این سلسله را آخر نیستسر پیوند تو تنها نه دل حافظ راستکیست آن کش سر پیوند تو در خاطر نیستغزل شماره 71 تعداد ابیات 1 - 11 زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست در حق ماهر چه گوید جاى هیچ اکراه نیستدر طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست در صراط مستقیم اى دل کسى گمراه نیستتا چه بازى رخ نماید بیدقى خواهیم راند عرصه ء شطرنج رندان را مجال شاه نیستچیست این سقف بلند ساده ء بسیار نقش زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیستاین چه استغناست یارب وین چه قادر حکمتست (59)کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیستصاحب دیوان ما گوئى نمى داند حساب کاندرین طغرانشان حسبه لله نیستبنده ء پیر خراباتم که لطفش دائمست ورنه لطف شیخ و زاهد، گاه هست و گاه نیستهر که خواهد گو بیا و هرچه خواهد گو بگو کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست (60)بر در میخانه رفتن کار یک رنگان بود خودفروشان را به کوى مِى فروشان راه نیستهر چه هست از قامت ناساز بى اندام ماست ورنه تشریف تو بر بالاى کس کوتاه نیستحافظ ار بر صدر ننشیند ز عالى مشربیستعاشق دردى کش اندر بند مال و جاه نیستغزل شماره 72 تعداد ابیات 1 - 7 راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست (61)آنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیستهر گه که دل به عشق دهى خوش دمى بود در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیستما را به منع عقل مترسان و مى بیار(62)کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیستفرصت شمر طریقه ء رندى که این نشان چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیستاز چشم خود بپرس که ما را که مى کشد جانا گناه طالع و جرم ستاره نیستاو را به چشم پاک توان دید چون هلال هر دیده جاى جلوه ء آن ماه پاره نیستنگرفت در تو گریه ء حافظ به هیچ روحیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیستغزل شماره 73 تعداد ابیات 1 - 12 روشن از پرتو رویت نظرى نیست که نیست منت خاک در تبر بصرى نیست که نیست (63)ناظر روى تو صاحب نظرانند ولى (64)سر گیسوى تو در هیچ سرى نیست که نیستتا بدامن ننشیند ز نسیمت گردى سیل خیز از نظرم رهگذرى نیست که نیستتا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند(65)با صبا گفت و شنیدم سحرى نیست که نیستاز حیاى لب شیرین تو اى چشمه ء نوش غرق آب و عرق اکنون شکرى نیست که نیستاشک غماز من ار سرخ بر آمد چه عجب خجل از کرده ء خود پرده درى نیست که نیستمن ازین طالع شوریده برنجم ورنه بهره مند از سر کویت دگرى نیست که نیستمصلحت نیست که از پرده برون افتد راز ورنه در مجلس رندان خبرى نیست که نیستشیر در بادیه ء عشق تو روباه شود آه ازین راه که در وى خطرى نیست که نیستاز وجودم قدرى نام و نشان هست که هست ورنه از ضعف در آنجا اثرى نیست که نیستآب چشمم که بر دمنت خاک در تست زیر صد منت او خاک درى نیست که نیستغیر ازین نکته که حافظ ز تو ناخشنود استدر سراپاى وجودت هنرى نیست که نیستغزل شماره 74 تعداد ابیات 1 - 9 حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست باده پیش آر که اسباب جهان این همه نیستپنج روزى که درین مرحله مهلت دارى خوش بیاساى زمانى که زمان این همه نیستاز دل و جان شرف صحبت جانان غرضست غرض اینست وگرنه دل و جان این همه نیستمنت سدره و طوبى ز پى سایه مکش که چو خوش بنگرى این سرور و آن این همه نیستدولت آنست که بى خون دل آید به کنار ورنه با سعى و عمل باغ جنان این همه نیستبر لب بحر فنا منتظریم اى ساقى فرصتى دان که ز لب تا به دهان این همه نیستزاهد ایمن مشو از بازى غیرت زنهار که ره از صومعه تا دیرمغان این همه نیستدردمندى من سوخته ء زار و نزار ظاهرا حاجت تقریر و بیان این همه نیستنام حافظ رقم نیک پذیرفت ولىپیش رندان رقم سود و زیان این همه نیستغزل شماره 75 تعداد ابیات 1 - 6 خواب آن نرگس فتان تو بى چیزى نیست تاب آن زلف پریشان تو بى چیزى نیستاز لبت شیر روان بود که من مى گفتم این شکر گرد نمکدان تو بى چیزى نیستجان درازى تو بادا که یقین مى دانم در کمان ناوک مژگان تو بى چیزى نیستمبتلائى به غم محنت و اندوه فراق اى دل این ناله و افغان تو بى چیزى نیستدوش باد از سر کویش به گلستان بگذشت اى گل این چاک گریبان تو بى چیزى نیستدرد عشق ار چه دل از خلق نهان مى داردحافظ این دیده ء گریان تو بى چیزى نیستغزل شماره 76 تعداد ابیات 1 - 9 جز آستان توام در جهان پناهى نیست سر مرا به جز این در حواله گاهى نیستعدو چو تیغ کشد من سپر بیندازم که تیغ ما به جز از ناله اى و آهى نیستغلام نرگس جماش آن سهى سروم که از شراب غرورش به کس نگاهى نیستچنین که از همه سو دام راه مى بینم به از حمایت زلفش مرا پناهى نیستچرا ز کوى خرابات روى برتابم کزین بهم به جهان هیچ رسم و راهى نیستزمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر بگو بسوز که بر من به برگ کاهى نیستعنان کشیده رو اى پادشاه کشور حسن که نیست بر سر راهى که دادخواهى نیستمباش در پى آزار و هر چه خواهى کن که در شریعت ما غیر ازین گناهى نیستخزینه ء دل حافظ به زلف و خال مده که کارهاى چنین حد هر سیاهى نیستغزل شماره 77 تعداد ابیات 1 - 7 عیب رندان مکن اى زاهد پاکیزه سرشت که گناه دگران بر تو نخواهند نوشتمن اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش هر کسى آن درود عاقبت کار که کشتهمه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست همه جا خانه عشقست چه مسجد چه کنشتسر تسلیم من و خشت در میکده ها مدعى گر نکند فهم سخن گو سر و خشتناامیدم مکن از سابقه ء لطف ازل تو پس پرده چه دانى که چه خوبست و که زشت (66)نه من از پرده ء تقوى بدر افتادم و بس پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت (67)حافظا روز ازل گر به کف آرى جامىیک سر از کوى خرابات برندت به بهشتغزل شماره 78 تعداد ابیات 1 - 7 کنون که مى دمد از بوستان نسیم بهشت من و شراب فرحبخش و یار حور سرشتچمن حکایت اردیبهشت مى گوید نه عاقلست که نسیه خرید و نقد بهشتبه مى عمارت دل کن که این جهان خراب بر آن سرست که از خاک ما بسازد خشتگدا چرا نزند لاف سلطنت امروز که خیمه سایه ء ابرست و بزمگه لب کشتوفا مجوى ز دشمن که پرتوى ندهد چو شمع صومعه افروزى از چراغ کنشتمکن به نامه سیاهى ملامت من مست که آگهست که تقدیر بر سرش چه نوشتقدم دریغ مدار از جنازه ء حافظکه گر چه غرق گناهست مى رود به بهشتغزل شماره 79 تعداد ابیات 1 - 8 بلبلى برگ گلى خوش رنگ در منقار داشت و اندر آن برگ و نوا خوش ناله هاى زار داشتگفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست گفت ما را جلوه ء معشوق در این کار داشتیار اگر ننشست با ما نیست جاى اعتراض پادشاهى کامران بود از گدائى عار داشتدر نمى گیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشتخیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشتگر مرید راه عشقى فکر بدنامى مکن شیخ صنعان خرقه رهن خانه ء خمار داشتوقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر(68)ذکر تسبیح ملک در حلقه ء زنار داشتچشم حافظ زیر بام قصر آن حورى سرشتشیوه ء جنات تجرى تحتها الانهار داشتغزل شماره 80 تعداد ابیات 1 - 7 دیدى که یار جز سر جور و ستم نداشت بشکست عهد و از غم ما هیچ غم نداشتیارب مگیرش ار چه دل چون کبوترم افکند و کشت و عزت صید حرم نداشتبا این همه هر آن که نه خوارى کشید ازو هر جا که رفت هیچ کسش محترم نداشتبر من جفا ز بخت من آمد و گرنه یار حاشا که رسم لطف و طریق کرم نداشتساقى بیار باده و با مدعى بگوى (69)انکار ما مکن که چنین جام جم نداشتهر راهرو که ره به حریم درش نبرد مسکین برید وادى و ره در حرم نداشتحافظ ببر تو گوى فصاحت که مدعىهیچش هنر نبود و خبر نیز هم نداشتغزل شماره 100 - 81غزل شماره 81 تعداد ابیات 1 - 8 صبحدم مرغ چمن با گل نو خاسته گفت نازکم کن که درین باغ بسى چون تو شکفتگل بخندید که از راست نرنجیم ولى هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفتگر طمع دارى از آن جام مرصع مى لعل اى بسا در که به نوک مژه ات باید سفتتا ابد بوى محبت به مشامش نرسد هر که خاک در میخانه بر خساره نرفتدر گلستان ارم دوش چو از لطف هوا زلف سنبل بنسیم سحرى مى آشفتگفتم اى مسند جم جام جهان بینت کو گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفتسخن عشق نه آنست که آید بزبان ساقیا مى ده و کوتاه کن این گفت و شنفتاشک حافظ خرد و صبر به دریا انداختچکند سوز غم عشق نیارست نهفتغزل شماره 82 تعداد ابیات 1 - 9 آن ترک پرى چهره که دوش از بر ما رفت آیا چه خطا دید که از راه خطا رفتتا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بین کس واقف ما نیست که از دیده چه ها رفتبر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفتدور از رخ تو دم بدم از گوشه ء چشمم سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفتاز پاى فتادیم چو آمد غم هجران در درد بمردیم چو از دست دوا رفتدل گفت وصالش به دعا باز توان یافت عمریست که عمرم همه در کار دعا رفتاحرام چه بندیم چون آن قبله نه این جاست در سعى چه کوشیم چو از مروه صفا رفتدى گفت طبیب از سر حسرت چو مرادید هیهات که رنج تو ز قانون شفا رفتاى دوست بپرسیدن حافظ قدمى نهزان پیش که گویند که از دار فنا رفتغزل شماره 83 تعداد ابیات 1 - 6 شربتى از لب لعلش نچشیدیم و برفت روى مه پیکر او سیر ندیدیم و برفتگوئى از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفتبس که ، ما فاتحه و حرز یمانى خواندیم وز پیش سوره ء اخلاص دمیدیم و برفتعشوه دادند که بر ما گذرى خواهى کرد(70)دیدى آخر که چنین عشوه خریدیم و برفتشد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن در گلستان وصالش نچمیدیم و برفتهمچو حافظ همه شب ناله و زارى کردیمکاى دریغا به وداعش نرسیدیم و برفتغزل شماره 84 تعداد ابیات 1 - 7 گر ز دست زلف مشکینت خطائى رفت رفت ور ز هندوى شما بر ما جفائى رفت رفتبرق عشق از خرقه پشمینه پوشى سوخت سوخت جور شاه کامران گر بر گدائى رفت رفتعشق بازى را تحمل باید اى دل پاى دار گر ملالى بود بود و گر خطائى رفت رفتدر طریقت رنجش خاطر نباشد مى بیار هر کدورت را که بینى چون صفائى رفت رفتاز سخن چینان ملالتها پدید آمد ولى گر میان همنشینان ناسزائى رفت رفتگر دلى از غمزه ء دلدار بارى برد برد ور میان جان و جانان ماجرائى رفت رفتعیب حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاهپاى آزادى چه بندى گر به جائى رفت رفتغزل شماره 85 تعداد ابیات 1 - 8 ساقى بیا که یار ز رخ پرده بر گرفت کار چراغ خلوتیان باز در گرفتآن شمع سر گرفته دگر چهره برفروخت وین پیر سالخورده جوانى ز سر گرفتآن عشوه داد عشق که مفتى ز ره برفت وین لطف کرد دوست که دشمن حذر گرفتبار غمى که خاطر ما خسته کرده بود عیسى دمى خدا بفرستاد و برگرفتزنهار از آن عبارت شیرین دلفریب گوئى که پسته ء تو سخن در شکر گرفتهر سر و قد که بر مه و خور حسن مى فروخت چون تو در آمدى پى کارى دگر گرفتزین قصه هفت گنبد افلاک پر صداست کوته نظر ببین که سخن مختصر گرفتحافظ تو این سخن ز که آموختى که یارتعویذ کرد شعر تو را و به زر گرفتغزل شماره 86 تعداد ابیات 1 - 10 حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت آرى به اتفاق جهان مى توان گرفتافشاى راز خلوتیان خواست کرد شمع شکر خدا که سر دلش در زبان گرفتمى خواست گل که دم زند از رنگ و بوى دوست از غیرت صبا نفسش در دهان گرفتزین آتش نهفته که در سینه ء منست خورشید شعله ایست که در آسمان گرفتآسوده بر کنار چو پرگار مى شدم دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفتآن روز شوق ساغر مى خرمنم بسوخت کاتش ز عکس عارض ساقى در آن گرفتخواهم شدن به کوى مغان آستین فشان زین فتنه ها که دامن آخر زمان گرفتمى خور که هر که آخر کار جهان بدید از غم سبک بر آمد و رطل گران گرفتبر برگ گل به خون شقایق نوشته اند کانکس که پخته شد مى چون ارغوان گرفتفرصت نگر که فتنه چو در عالم اوفتادحافظ بجام مى زد و از غم کران گرفت (71) غزل شماره 87 تعداد ابیات 1 - 9 ساقى بیار باده که ماه صیام رفت درده قدح که موسمناموس و نام رفتوقت عزیز رفت بیا تا قضا کنیم عمرى که بى حضور صراحى و جام رفتمستم کن آن چنان که ندانم ز بیخودى در عرصه ء خیال که آمد کدام رفتبر بوى آن که جرعه ء جامت به ما رسد در مصطبه دعاى تو هر صبح و شام رفتدل را که مرده بود حیاتى به جان رسید تا بوئى از نسیم مى اش در مشام رفتزاهد غرور داشت سلامت نبرد راه رند از ره نیاز ب دارالسلام رفتنقد دلى که بود مرا صرف باده شد قلب سیاه بود از آن در حرام رفتدر تاب تو به چند توان سوخت همچو عود مى ده که عمر در سر سوداى خام رفتدیگر مکن نصیحت حافظ که ره نیافتگم گشته اى که باده ء نابش به کام رفتغزل شماره 88 تعداد ابیات 1 - 10 شنیده ام سخنى خوش که پیر کنعان گفت فراق یار نه آنمى کند که بتوان گفتحدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر کنایتى است که از روزگار هجران گفتفغان که آن مه نامهربان دشمن دوست (72) بترک صحبت یاران خود چه آسان گفتمن و مقام رضا بعد ازین و شکر رقیب که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفتنشان یار سفر کرده از که پرسم باز که هر چه گفت برید صبا پریشان گفتغم کهن به مى سالخورده دفع کنید که تخم خوشدلى اینست ، پیر دهقان گفتگره بباد مزن گر چه بر مراد رود(73)که این سخن به مثل باد با سلیمان گفتبه مهلتى که سپهرت دهد ز راه مرو ترا که گفت که این زال ترک دستان گفتمزن ز چون و چرا دم که بنده ء مقبل قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفتکه گفت حافظ از اندیشه ء تو آمد بازمن این نگفته ام آن کس که گفت بهتان گفتغزل شماره 89 تعداد ابیات 1 - 8 چه لطف بود که ناگاه رشحه ء قلمت حقوق خدمت ما عرضه کرد بر قلمتبه نوک خامه رقم کرده اى سلام مرا که کار خانه دوران مباد بى رقمتنگویم از من بى دل به سهو کردى یاد که در حساب خرد نیست سهو بر قلمتبیا که با سر زلفت قرار خواهم کرد که گر سرم برود بر ندارم از قدمتمرا ذلیل مگردان به شکر این نعمت که داشت دولت سرمد عزیز و محترمتروان تشنه ء ما را به جرعه اى دریاب چو مى دهند زلال خضر ز جام جمتز حال ما دلت آگه شود مگر وقتى که لاله بر دمد از خاک کشتگان غمتهمیشه وقت تو اى عیسى صبا خوش بادکه جان حافظ دلخسته زنده شد بدمتغزل شماره 90 تعداد ابیات 1 - 9 یا رب سببى ساز که یارم به سلامت باز آید و برهاند ما ز بند ملامتخاک ره آن یار سفر کرده بیارید تا چشم جهان بین کنمش جاى اقامتفریاد که از شش جهتم راه ببستند آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامتامروز که در دست توام مرحمتى کن فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامتحاشا که من از جور و جفاى تو بنالم بیداد لطیفان همه لطفست و کرامتاى آن که به تقریر و بیان دم زنى از عشق ما با تو نداریم سخن خیر و سلامتدرویش مکن ناله ز شمشیر احبا کاین طایفه از کشته ستانند غرامتدر خرقه زن آتش که خم ابروى ساقى بر مى شکند گوشه ء محراب امامتکوته نکند بحث سر زلف تو حافظپیوسته شد این سلسله تا روز قیامتغزل شماره 91 تعداد ابیات 1 - 10 اى هدهد صبا به سبا مى فرستمت بنگر که از کجا به کجا مى فرستمتحیفست طایرى چو تو در خاکدان غم ز این جا به آشیان وفا مى فرستمتدر راه عشق مرحله قرب و بعد نیست مى بینمت عیان و دعا مى فرستمتهر صبح و شام قافله اى از دعاى خیر در صحبت شمال و صبا مى فرستمتتا لشکر غمت نکند ملک دل خراب جان عزیز خود به نوا مى فرستمتاى غایب از نظر که شدى همنشین دل مى گویمت دعا و ثنا مى فرستمتتا مطربان ز شوق منت آگهى دهند قول غزل بساز و نوا مى فرستمتدر روى خود تفرج صنع خداى کن کائینه خداى نما مى فرستمتساقى بیا که هاتف غیبم به مژده گفت با درد صبر کن که دوا مى فرستمتحافظ سرود مجلس ما ذکر خیر تستبشتاب هان که اسب و قبا مى فرستمت (74) غزل شماره 92 تعداد ابیات 1 - 10 اى غایب از نظر به خدا مى سپارمت جانم بسوختى و به دل دوست دارمتتا دامن کفن نکشم زیر پاى خاک باور مکن که دست ز دامن بدارمتصد جوى آب بسته ام از دیده بر کنار بر بوى تخم مهر که در دل بکارمتبارم ده از کرم سوى خود تا به سوز دل در پاى دمبدم گهر از دیده بارمتمى گریم و مرادم ازین اشک سیل بار(75)تخم محبت است که در دل بکارمتمحراب ابرویت بنما تا سحرگهى دست دعا برآرم و در گردن آرمتگر بایدم شدن سوى هاروت بابلى صد گونه جادوى بکنم تا بیارمتخواهم که پیش میرمت اى بى وفا طبیب بیمار باز پرس که در انتظارمتخونم بریخت و ز غم عشقم خلاص داد منت پذیر غمزه ء خنجر گذارمتحافظ شراب و شاهد و رندى نه وضع تستفى الجمله مى کنى و فرو مى گذارمتغزل شماره 93 تعداد ابیات 1 - 7 میر من خوش مى روى کاندر سرا پا میرمت خوش خرامان شو که پیش قدر عنا میرمت (76)گفته بودى کى بمیرى پیش من تعجیل چیست ؟ خوش تقاضا مى کنى پیش تقاضا میرمتعاشق و مخمور و مهجورم بت ساقى کجاست گو که بخرامد که پیش سرو بالا میرمت (77)آن که عمرى شد که تا بیمارم از سوداى او گو نگاهى کن که پیش چشم شهلا میرمتگفته اى لعل لبم هم درد بخشد هم دوا گاه پیش درد و گه پیش مداوا میرمتخوش خرامان مى روى چشم بد از روى تو دور دارم اندر سر خیال آن که در پا میرمتگر چه جاى حافظ اندر خلوت وصل تو نیستاى همه جاى تو خوش پیش همه جا میرمتغزل شماره 94 تعداد ابیات 1 - 11 زان یار دلنوازم شکریست با شکایت گر نکته دان عشقى بشنو تو این حکایتبى مزد بود و منت هر خدمتى که کردم یارب مباد کس را مخدوم بى عنایترندان تشنه لب را آبى نمى دهد کس گوئى ولى شناسان رفتند ازین ولایتدر این شب سیاهم گم گشت راه مقصود از گوشه اى برون آى اى کوکب هدایتاز هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود زنهار ازین بیابان وین راه بى نهایتاین راه رانهایت صورت کجا توان بست کش صدهزار منزل بیش است در بدایتدر زلف چون کمندش اى دل مپیچ کانجا سرها بریده بینى بى جرم و بى جنایتچشمت به غمزه ما را خون خورد و مى پسندى جانا روا نباشد خونریز را حمایتاى آفتاب خوبان مى جوشد اندرونم یک ساعتم بگنجان در سایه ء عنایتهر چند بردى آبم ، روى از درت نتابم جور از حبیب خوشتر کز مدعى رعایتعشقت رسد به فریاد ار خود بسان حافظقرآن ز بر بخوانى در چارده روایتغزل شماره 95 تعداد ابیات 1 - 7 مدامم مست مى دارد نسیم جعد گیسویت خرابم مى کند هر دم فریب چشم جادویتپس از چندین شکیبائى شبى یارب توان دیدن که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویتسواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم که جان را نسخه اى باشد ز لوح خال هندویت (78)تو گر خواهى که جاویدان جهان یکسر بیارائى صبا را گو که بردارد زمانى برقع از رویتوگر رسم فنا خواهى که از عالم براندازى برافشان تا فرو ریزد هزاران جان ز هر مویتمن و باد صبا مسکین دو سرگردان بى حاصل من از افسون چشمت مست و او از بوى گیسویت (79)زهى همت که حافظ راست کز دنیا و از عقبىنیاید هیچ در چشمش به جز خاک سر کویتغزل شماره 96 تعداد ابیات 1 - 5 دى پیر مى فروش که ذکرش بخیر باد گفتا شراب نو شو غم دل ببر زیادگفتم بباد مى دهدم باده نام و ننگ (80)گفتا قبول کن سخن و هر چه باد بادسود و زیان و مایه چو خواهد شدن ز دست از بهر این معامله غمگین مباش و شادبادت بدست باشد اگر دل نهى به هیچ در معرضى که تخت سلیمان رود به بادحافظ گرت ز پند حکیمان ملالتستکوته کنیم قصه که عمرت دراز بادغزل شماره 97 تعداد ابیات 1 - 10 شراب و عیش نهان چیست کار بى بنیاد زدیم بر صف رندان و هر چه بادابادگره ز دل بگشا وز سپهر یاد مکن که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشادز انقلاب زمانه عجب مدار که چرخ ازین فسانه هزاران هزار دارد یادقدح به شرط ادب گیر زانکه ترکیبش ز کاسه ء سر جمشید و بهمن است و قبادکه آگهست که کاووس و کى کجا رفتند که واقفست که چون رفت تخت جم بر بادز حسرت لب شیرین هنوز مى بینم که لاله مى دمد از خون دیده ء فرهادمگر که لاله بدانست بى وفائى دهر که تا بزاد و بشد جام مى ز کف ننهادبیا بیا که زمانى ز مى خراب شویم مگر رسیم به گنجى در این خراب آبادنمى دهند اجازت مرا به سیر و سفر نسیم باد مصلا و آب رکنابادقدح مگیر چو حافظ مگر به ناله ء چنگکه بسته اند بر ابریشم طرب دل شادغزل شماره 98 تعداد ابیات 1 - 7 دوش آگهى ز یار سفر کرده داد باد من نیز دل به باد دهم هر چه باد بادکارم بدان رسید که همراز خود کنم هر شام برق لامع و هر بامداد باددر چین طره ء تو دل بى حفاظ من هرگز نگفت مسکن ماءلوف یاد بادخون شد دلم به یاد تو هرگه که در چمن بند قباى غنچه ء گل مى گشاد باداز دست رفته بود وجود ضعیف من صبحم به بوى وصل تو جان باز داد بادامروز قدر پند عزیزان شناختم یارب روان ناصح ما از تو شاد بادحافظ، نهاد نیک تو کامت برآوردجانها فداى مردم نیکونهاد بادغزل شماره 99 تعداد ابیات 1 - 6 روز وصل دوستداران یاد باد یاد باد آن روزگاران یاد بادکامم از تلخى غم چون زهر گشت بانگ نوش شاد خواران یاد بادگر چه یاران فارغند از یاد من از من ایشان را هزاران یاد بادمبتلا گشتم درین بند و بلا کوشش آن حق گزاران یاد بادگر چه صدر و دست در چشمم مدام زنده رود باغ کاران یاد بادراز حافظ بعد ازین ناگفته مانداى دریغا رازداران یاد باد(81) غزل شماره 100 تعداد ابیات 1 - 5 جمالت آفتاب هر نظر باد ز خوبى روى خوبت خوبتر بادهماى زلف شاهین شهپرت را دل شاهان عالم زیر پر بادکسى کو بسته ء زلفت نباشد چو زلفت درهم و زیر و زبر باددلى کو عاشق رویت نباشد همیشه غرقه در خون جگر بادبتا چون غمزه ات ناوک فشاند دل مجروح من پیشش سپر بادچو لعل شکرینت بوسه بخشد مذاق جان من زو پرشکر بادمرا از تست هر دم تازه عشقى ترا هر ساعتى حسنى دگر بادبه جان مشتاق روى تست حافظترا در حال مشتاقان نظر بادغزل شماره 120 - 101غزل شماره 101 تعداد ابیات 1 - 10 صوفى ار باده به اندازه خورد نوشش باد ورنه اندیشهء این کار فراموشش بادآن که یک جرعه مى از دست تواند دادن دست با شاهد مقصود در آغوشش بادپیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت آفرین بر نظر پاک خطاپوشش بادشاه ترکان سخن مدعیان مى شنود شرمى از مظلمه ء خون سیاوشش بادگر چه از کبر سخن با من درویش نگفت جان فداى شکرین پسته ء خاموشش بادچشمم از آینه داران خط و خالش گشت لبم از بوسه ربایان بر و دوشش بادنرگس مست نوازش کن مردم دارش خون عاشق به قدح گر بخورد نوشش بادبه غلامى تو مشهور جهان شد حافظحلقه ء بندگى زلف تو در گوشش بادغزل شماره 102 تعداد ابیات 1 - 7 تنت بناز طبیبان نیازمند مباد وجود نازکت آزرده ء گزند مبادسلامت همه آفاق در سلامت تست به هیچ عارضه شخص تو دردمند مبادجمال صورت و معنى ز امن صحت تست که ظاهرت دژم و باطنت نژند مباددرین چمن چو در آید خزان بیغمائى رهش به سرو سهى قامت بلند مباددر آن بساط که حسن تو جلوه آغازد مجال طعنه ء بدبین و بد پسند مبادهر آنکه روى چو ماهت بچشم بد بیند بجز بر آتش غم جان او سپند مبادشفا ز گفته ء شکر فشان حافظ جوىکه حاجتت به علاج گلاب و قند مبادغزل شماره 103 تعداد ابیات 1 - 9 حسن تو همیشه در فزون باد رویت همه ساله لاله گون باداندر سر ما خیال عشقت هر روز که باد در فزون بادهر سرو که در چمن در آید(82)در خدمت قامتت نگون بادقد همه دلبران عالم پیش الف قدت چو نون بادچشمى که نه فتنه ء تو باشد چون گوهر اشک غرق خون بادهر جا که دلیست در غم تو بى صبر و قرار و بى سکون بادچشم تو ز بهر دلربائى در کردن سحر، ذو فنون بادهر دل که ز عشق تست خالى از حلقه ء وصل تو برون بادلعل تو که هست جان حافظدور از لب مردمان دون بادغزل شماره 104 تعداد ابیات 1 - 7 دیرست که دلدار پیامى نفرستاد(83)ننوشت سلامى و کلامى نفرستادصد نامه فرستادم و آن شاه سواران پیکى ندوانید و سلامى نفرستادسوى من وحشى صفت عقل رمیده آهو روشى کبک خرامى نفرستاددانست که خواهد شدنم مرغ دل از دست وز آن خط چون سلسله دامى نفرستادفریاد که آن ساقى شکر لب سرمست دانست که مخمورم و جامى نفرستادچندان که زدم لاف کرامات و مقامات هیچم خبر از هیچ مقامى نفرستادحافظ بادب باش که واخواست نباشدگر شاه پیامى بغلامى نفرستادغزل شماره 105 تعداد ابیات 1 - 8 پیرانه سرم عشق جوانى به سر افتاد وان راز که در دل بنهفتم به در افتاداز راه نظر مرغ دلم گشت هوا گیر اى دیده نگه کن که به دام که در افتاددردا که از آن آهوى مشکین سیه چشم چون نافه بسى خون دلم در جگر افتاداز رهگذر خاک سر کوى شما بود هر نافه که در دست نسیم سحر افتادمژگان تو تا تیغ جهانگیر بر آورد بس کشته ء دل زنده که بر یکدگر افتادبس تجربه کردیم درین دیر مکافات با درد کشان هر که درافتاد بر افتادگر جان بدهد سنگ سیه لعل نگردد باطینت اصلى چکند بد گهر افتادحافظ که سر زلف بتان دست کشش بودبس طرفه حریفیست کش اکنون به سر افتاد(84) غزل شماره 106 تعداد ابیات 1 - 11 عکس روى تو چو در آینه ء جام افتاد عارف از خنده مى در طمع خام افتاد(85)حسن روى تو به یک جلوه که در آینه کرد این همه نقش در آئینه اوهام افتاداین همه عکس مى و نقش نگارین که نمود(86) یک فروغ رخ ساقیست که در جام افتادغیرت عشق زبان همه خاصان ببرید کز کجا سر غمش در دهن عام افتاد(87)آن شد اى خواجه که در صومعه بازم بینى کار ما با رخ ساقى و لب جام افتادمن ز مسجد به خرابات نه خود افتادم اینم از عهد ازل حاصل فرجام افتادچه کند کز پى دوران نرود چون پرگار هر که در دایره ء گردش ایام افتادهر دمش با من دلسوخته لطفى دگرست این گدا بین که چه شایسته انعام افتادزیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت کانکه شد کشته او نیک سرانجام افتاددر خم زلف تو آویخت دل از چاه ز نخ آه کز چاه برون آمد و در دام افتادصوفیان جمله حریفند و نظرباز ولىزین میان حافظ دلسوخته بدنام افتادغزل شماره 107 تعداد ابیات 1 - 7 آن که رخسار ترا رنگ گل و نسرین داد صبر و آرام تواند به من مسکین دادوانکه گیسوى ترا رسم تطاول آموخت هم تواند کرمش داد من غمگین دادمن همان روز ز فرهاد طمع ببریدم که عنان دل شیدا به لب شیرین دادبعد ازین دست من و دامن سرو و لب جوى خاصه اکنون که صبا مژده ء فروردین دادخوش عروسیست جهان از ره صورت لیکن هر که پیوست بدو عمر خودش کاوین دادگنج زرگر نبود، کنج قناعت باقیست آن که آن داد به شاهان به گدایان این داددر کف غصه ء دوران دل حافظ خون شداز فراق رخت اى خواجه قوام الدین دادغزل شماره 108 تعداد ابیات 1 - 6 بنفشه دوش به گل گفت و خوش نشانى داد که تاب من به جهان طره ء فلانى داددلم خزانه اسرار بود و دست قضا درش ببست و کلیدش به دلستانى دادشکسته وار بدرگاهت آمدم که طبیب به مومیائى لطف توام نشانى دادتنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش که دست دادش و یارى ناتوانى دادبرو معالجه ء خود کن اى نصیحت گو شراب و شاهد شیرین کرا زیانى دادگذشت بر من مسکین و با رقیبان گفتدریغ حافظ مسکین من چه جانى دادغزل شماره 109 تعداد ابیات 1 - 8 هماى اوج سعادت به دام ما افتد اگر ترا گذرى بر مقام ما افتدحباب وار بر اندازم از نشاط کلاه اگر ز روى تو عکسى به جام ما افتدببارگاه تو چون باد را نباشد بار کى اتفاق مجال سلام ما افتدچو جان فداى لبش شد خیال مى بستم که قطره اى ز زلالش به کام ما افتدخیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز کزین شکار فراوان به دام ما افتدبه ناامیدى ازین در مرو بزن فالى بود که قرعه دولت به نام ما افتدشبى که ماه مراد از افق شود طالع بود که پرتو نورى به بام ما افتدز خاک کوى تو هر گه که دم زند حافظنسیم گلشن جان در مشام ما افتدغزل شماره 110 تعداد ابیات 1 - 7 درخت دوستى بنشان که کام دل به بار آرد نهال دشمنى بر کن که رنج بى شمار آردشب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما بسى گردش کند گردون بسى لیل و نهار آردبهار عمر خواه اى دل و گر نه این چمن هر سال چو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آردچو مهمان خراباتى به عزت باش با رندان که درد سر کشى جانا گرت مستى خمار آردخدا را چون دل ریشم قرارى بست با زلفت بفرما لعل نوشین را که زودش با قرار آردعمارى دار لیلى را که مهد ماه در حکم است خدایا در دل اندازش که بر مجنون گذار آرددرین باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظ(88)نشیند بر لب جوئى و سروى در کنار آردغزل شماره 111 تعداد ابیات 1 - 8 کسى که حسن و خط دوست در نظر دارد محقق است که او حاصل بصر داردچو خامه در ره فرمان او سر طاعت نهاده ایم مگر او به تیغ برداردکسى به وصل تو چون شمع یافت پروانه که زیر تیغ تو هر دم سرى دگر داردبه پاى بوس تو دست کسى رسید که او چو آستانه بدین در همیشه سر داردز زهد خشک ملولم کجاست باده ء ناب که بوى باده مدامم دماغ تر داردز باده هیچت اگر نیست این نه بس که ترا دمى ز وسوسه ء عقل بى خبر داردکسى که از ره تقوى قدم برون ننهاد به عزم میکده اکنون ره سفر دارددل شکسته ء حافظ به خاک خواهد بردچو لاله داغ هوائى که بر جگر داردغزل شماره 112 تعداد ابیات 1 - 8 دل ما به دور رویت ز چمن فراغ دارد که چو سر و پاى بندست و چو لاله داغ داردشب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن مگر آن که شمع رویت به رهم چراغ داردمن و شمع صبحگاهى سزد ار بهم بگرییم که بسوختیم و از ما بت ما فراغ داردبه جز آن کمان ابرو نکشید دل به هیچم (89) که درون گوشه گیران ز جهان فراغ داردز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ داردبه چمن خرام و بنگر بر تخت گل که لاله به ندیم شاه ماند که به کف ایاغ داردسزدم چو ابر بهمن که برین چمن بگریم طرب آشیان بلبل بنگر که زاغ داردسر درس عشق دارد دل دردمند حافظکه نه خاطر تماشا نه هواى باغ دارد(90) غزل شماره 113 تعداد ابیات 1 - 9 دلى که غیب نمایست و جام جم دارد ز خاتمى که دمى گم شود چه غم داردبه خط و خال گدایان مده خزینه ء دل به دست شاه وشى ده که محترم داردنه هر درخت تحمل کند جفاى خزان غلام همت سروم که این قدم داردرسید موسم آن کز طرب چو نرگس مست نهد بپاى قدح هرکه شش درم داردزر از بهاى مى اکنون چون گل دریغ مدار که عقل کل به صدت عیب متهم داردز سر غیب کس آگاه نیست قصه مخوان کدام محرم دل ره درین حرم دارددلم که لاف تجرد زدى کنون صد شغل ببوى زلف تو با باد صبحدم داردمراد دل ز که پرسم که نیست دلدارى که جلوه ء نظر و شیوه ء کرم داردز جیب خرقه ء حافظ چه طرف بتوان بستکه ما صمد طلبیدم و او صنم داردغزل شماره 114 تعداد ابیات 1 - 9 آن کس که به دست جام دارد سلطانى جم مدام داردآبى که خضر حیات از و یافت در میکده جو که جام داردسر رشته ء جان به جام بگذار کاین رشته از و نظام داردبیرون ز لب تو ساقیا نیست در دور کسى که کام داردما و مى و زاهدان و تقوى تا یار سر کدام داردذکر رخ و زلف تو دلم را وردیست که صبح و شام داردبر سینه ریش دردمندان لعلت نمکى تمام داردنرگس همه شیوه هاى مستى از چشم خوشت بوام دارددر چاه ذقن چو حافظ اى جانحسن تو دو صد غلام داردغزل شماره 115 تعداد ابیات 1 - 12 بتى دارم که گرد گل ز سنبل سایبان دارد بهار عارضش خطى به خون ارغوان داردغبار خط بپوشانید خورشید رخش یارب حیات جاودانش ده که حسن جاودان دارد(91)چو عاشق مى شدم گفتم که بردم گوهر مقصود ندانستم که این دریاچه موج خون فشان داردچو در رویت بخندد گل مشو در دامش اى بلبل که بر گل اعتمادى نیست گر حسن جهان داردخدا را داد من بستان ازو اى شحنه ء مجلس که مى با دیگرى خوردست و با من سر گران داردچو دام طره افشاند ز گرد خاطر عشاق به غماز صبا گوید که راز ما نهان داردز خوف هجرم ایمن کن اگر امید آن دارى که از چشم بداندیشان خدایت در امان داردبه فتراک ار همى بندى خدا را زود صیدم کن که آفتهاست در تاخیر و طالب را زیان داردز سرو قد دلجویت مکن محروم چشمم را بدین سرچشمه اش بنشان که خوش آبى روان داردز چشمت جان نشاید برد کز هر سو که مى بینم کمین از گوشه اى کردست و تیراندر کمان داردبیفشان جرعه اى بر خاک و حال اهل دل بشنو که از جمشید و کیخسرو فراوان داستان داردچه عذر بخت خود گویم که آن عیار شهر آشوببه تلخى کشت حافظ را و شکر در دهان داردغزل شماره 116 تعداد ابیات 1 - 9 جان بى جمال جانان میل جهان ندارد هر کس که این ندارد حقا که آن نداردبا هیچ کس نشانى زان دلستان ندیدم یا من خبر ندارم یا او نشان نداردهر شبنمى درین ره صد بحر آتشین است دردا که این معما شرح و بیان نداردسرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن اى ساروان فروکش کاین ره کران نداردچنگ خمیده قامت مى خواندت به عشرت بشنو که پند پیران هیچت زیان ندارداى دل طریق رندى از محتسب بیاموز مست است و در حق او کس این گمان نداردگر خود رقیب شمع است اسرار از و بپوشان کان شوخ سر بریده بند زبان ندارداحوال گنج قارون کایام داد بر باد در گوش دل فرو خوان تا زر نهان نداردکس در جهان ندارد یک بنده همچو حافظزیرا که چون تو شاهى کس در جهان نداردغزل شماره 117 تعداد ابیات 1 - 9 روشنى طلعت تو ماه ندارد پیش تو گل رونق گیاه نداردشوخى نرگس نگر که پیش تو بشکفت چشم دریده ادب نگاه ندارددیدم و، آن چشم دل سیه که تو دارى جانب هیچ آشنا نگاه نداردنى من تنها کشم تطاول زلفت کیست که او داغ آن سیاه نداردرطل گرانم ده اى مرید خرابات شادى شیخى که خانقاه نداردگو برو و آستین به خون جگر شوى هر که درین آستانه راه نداردخون خور و خامش نشین که آن دل نازک طاقت فریاد دادخواه نداردتا چه کند با رخ تو دود دل من آینه دانى که تاب آه نداردگوشه ء ابروى تست منزل جانم خوشتر ازین گوشه پادشاه نداردحافظ اگر سجده ء تو کرد مکن عیبکافر عشق اى صنم گناه نداردغزل شماره 118 تعداد ابیات 1 - 9 هر آن کو خاطر مجموع و یار نازنین دارد سعادت همدم او گشت و دولت همنشین داردحریم عشق را درگه بسى بالاتر از عقل است کسى آن آستان بوسد که جان در آستین دارددهان تنگ شیرینش مگر مهر سلیمانست (92) که نقش خاتم لعلش جهان زیر نگین داردلب لعل و خط مشکین چو آنش هست و اینش نیست (93)بنازم دلبر خود را که حسنش آن و این داردبه خوارى منگر اى منعم ضعیفان و نحیفان را که صدر مجلس عشرت گداى ره نشین داردچو بر روى زمین باشى توانائى غنیمت دان که دوران ناتوانیها بسى زیر زمین داردبلا گردان جان و تن دعاى مستمندان است که بیند خیر از آن خرمن که ننگ از خوشه چین دارد؟صبا از عشق من رمزى بگو با آن شه خوبان که صد جمشید و کیخسرو غلام کمترین دارداگر گوید نمى خواهم چو حافظ عاشق و مفلسبگوئیدش که سلطانى گدائى همنشین داردغزل شماره 119 تعداد ابیات 1 - 8 هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد خداش در همه حال از بلا نگه داردحدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست که آشنا سخن آشنا نگه دارددلا معاش چنان کن که گر بلغزد پاى فرشته ات به دو دست دعا نگه داردگرت هواست که معشوق نگسلد پیمان نگاه دار سر رشته تا نگه داردصبا بر آن سر زلف ار دل مرا بینى (94)ز روى لطف بگویش که جا نگه داردنگه نداشت دلم و جاى رنجش نیست (95)ز دست بنده چه خیزد خدا نگه داردسرو ز رو دل و جانم فداى آن یارى که حق صحبت و مهر و وفا نگه دارد(96)غبار راهگذارت کجاست تا حافظبه یادگار نسیم صبا نگه داردغزل شماره 120 تعداد ابیات 1 - 9 آن که از سنبل او غالیه تابى دارد باز با دلشدگان ناز و عتابى دارداز سر کشته خود مى گذرد همچون باد(97)چه توان کرد که عمرست و شتابى داردماه خورشید نمایش ز پس پرده ء زلف آفتابیست که در پیش سحابى داردچشم من کرد به هر گوشه روان سیل سر شک تا سهى سرو ترا تازه تر آبى دارد(98)آب حیوان اگر اینست که دارد لب دوست روشنست این که خضر بهره سرابى داردغمزه ء شوخ تو خونم به خطا مى ریزد فرصتش باد که خوش فکر صوابى داردچشم مخمور تو دارد ز دلم قصد جگر ترک مست است مگر میل کبابى داردجان بیمار مرا نیست ز تو روى سوال اى خوش آن خسته که از دوست جوابى داردکى کند سوى دل خسته ء حافظ نظرىچشم مستش که به هر گوشه خرابى داردغزل شماره 140 - 121غزل شماره 121 تعداد ابیات 1 - 10 شاهد آن نیست که موئى و میانى دارد بنده ء طلعت آن باش که آنى داردشیوه ء حور و پرى گرچه لطیف است ولى خوبى آنست و لطافت که فلانى داردمرغ زیرک نزند در چمنش پرده سراى هر بهارى که به دنباله خزانى داردچشمه ء چشم مرا اى گل خندان دریاب که بامید تو خوش آب روانى داردگوى خوبى که برد از تو که خورشید آنجا نه سواریست که در دست عنانى داردخم ابروى تو در صنعت تیر اندازى برده از دست هر آنکس که کمانى دارددلنشان شد سخنم تا تو قبولش کردى آرى آرى سخن عشق نشانى دارددر ره عشق نشد کس به یقین محرم راز هر کسى بر حسب فکر گمانى داردبا خرابات نشینان ز کرامات ملاف هر سخن وقتى و هر نکته مکانى داردمدعى گو لغز و نکته به حافظ مفروشکلک ما نیز زبانى و بیانى داردغزل شماره 122 تعداد ابیات 1 - 9 مطرب عشق عجب ساز و نوائى دارد نقش هر نغمه که زد راه به جائى داردعالم از ناله ء عشاق مبادا خالى که خوش آهنگ و فرح بخش هوائى داردپیر دردى کش ما گرچه ندارد زر و زور خوش عطابخش و خطاپوش خدائى داردمحترم دار دلم کاین مگس قندپرست تا هوا خواه تو شد فر همائى دارداز عدالت نبود دور گرش پرسد حال پادشاهى که به همسایه گدائى داردستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق هر عمل اجرى و هر کرده جزائى دارداشک خونین بنمودم به طبیبان گفتند درد عشقست و جگر سوزد وائى داردنغز گفت آن بت ترسا بچه ء باده پرست شادى روى کسى خور که صفائى داردخسروا حافظ درگاه نشین فاتحه خواندوز زبان تو تمناى دعائى داردغزل شماره 123 تعداد ابیات 1 - 7 اگر نه باده غم دل زیاد ما ببرد نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرداگر نه عقل به مستى فرو کشد لنگر چگونه کشتى ازین ورطه ء بلا ببردگذار بر ظلماتست خضر راهى کو مباد کاتش محرومى آب ما ببردطبیب عشق منم باده ده که این معجون فراغت آرد و اندیشه ء خطا ببرددل ضعیفم از آن مى کشد به طرف چمن که جان ز مرگ به بیمارى صبا ببردفغان که با همه کس غایبانه باخت فلک که کس نبود که دستى ازین دغا ببردبسوخت حافظ و کس حال او به یار نگفتمگر نسیم پیامى خداى را ببردغزل شماره 124 تعداد ابیات 1 - 10 نیست در شهر نگارى که دل ما ببرد بختم ار یار شود رختم از این جا ببردکو حریفى کش سرمست که پیش کرمش عاشق سوخته دل نام تمنا ببرددر خیال این همه لعبت به هوس مى بازم بو که صاحب نظرى نام تماشا ببردباغبانا ز خزان بى خبرت مى بینم آه از آن روز که بادت گل رعنا ببردرهزن دهر نخفته است مشو ایمن ازو اگر امروز نبردست که فردا ببردعلم و فضلى که به چل سال دلم جمع آورد ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببردبانگ گاوى چه صدا باز دهد عشوه مخر(99)سامرى کیست که دست از ید بیضا ببردجام مینائى مى سدره تنگ دلى است منه از دست که سیل غمت از جا ببردراه عشق ار چه کمین گاه کمانداران است هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببردحافظ ار جان طلبد غمزه ء مستانه یارخانه از غیر بپرداز و بهل تا ببردغزل شماره 125 تعداد ابیات 1 - 5 من و صلاح و سلامت کس این گمان نبرد(100) که کس برند خرابات ظنّ آن نبردمن این مرقع دیرینه بهر آن دارم که زیر خرقه کشم مى کسى گمان نبرد(101)مباش غره به علم و عمل فقیه مدام که هیچکس ز قضاى خداى جان نبرداگر چه دیده پاسبان تو ایدل بهوش باش که نقد تو پاسبان نبرد(102)سخن به نزد سخندان ادا مکن حافظکه تحفه کس در و گوهر به بحر و کان نبردغزل شماره 126 تعداد ابیات 1 - 10 سحر بلبل حکایت با صبا کرد که عشق روى گل با ما چه ها کرداز آن رنگ رخم خون در دل افتاد(103)وز آن گلشن به خارم مبتلا کردغلام همت آن نازنینم که کار خیر بى روى و ریا کردخوشش باد آن نسیم صبحگاهى که درد شب نشینان را دوا کردنقاب گل کشید و زلف سنبل گره بند قباى غنچه وا کردبه هر سو بلبل عاشق در افغان تنعم از میان باد صبا کرد(104)من از بیگانگان هرگز ننالم که با من هر چه کرد آن آشنا کردگر از سلطان طمع کردم خطا بود ور از دلبر وفا جستم جفا کردوفا از خواجگان شهر با من کمال دولت و دین بوالوفا کردبشارت بر به کوى مى فروشانکه حافظ توبه از زهد ریا کردغزل شماره 127 تعداد ابیات 1 - 6 به آب روشن مى عارفى طهارت کرد على الصباح که میخانه را زیارت کردهمین که ساغر زرین خور نهان گردید هلال عید به دور قدح اشارت کردخوشا نماز و نیاز کسى که از سر درد به آب دیده و خون جگر طهارت کرددلم ز حلقه ء زلفش به جان خرید آشوب چه سود دید ندانم که این تجارت کردامام خواجه که بودش سر نماز دراز به خون دختر رز خرقه را قصارت کرداگر امام جماعت طلب کند امروزخبر دهید که حافظ به مى طهارت کردغزل شماره 128 تعداد ابیات 1 - 8 بیا که ترک فلک خان روزه غارت کرد هلال عید به دور قدح اشارت کردثواب روزه و حج قبول آن کس برد که خاک میکده ء عشق را زیارت کردبهاى باده ء چون لعل چیست جوهر عقل بیا که سود کسى برد کاین تجارت کردمقام اصلى ما گوشه ء خراباتست خداش خیر دهاد آن که این عمارت کردنماز در خم آن ابروان محرابى کسى کند که به خون جگر طهارت کردبه روى یار نظر کن ز دیده منت دار که کار دیده نظر از سر بصارت کردفغان که نرگس جماش شیخ شهر امروز نظر به دردکشان از سر حقارت کردحدیث عشق ز حافظ شنو نه از واعظاگر چه صنعت بسیار در عبارت کردغزل شماره 129 تعداد ابیات 1 - 9 صوفى نهاد دام و سر حقه باز کرد بنیاد مکر با فلک حقه باز کردبازى چرخ بشکندش بیضه در کلاه زیرا که عرض شعبده با اهل راز کردساقى بیا که شاهد رعناى صوفیان دیگر به جلوه آمد و آغاز ناز کرداین مطرب از کجاست که ساز عراق ساخت و آهنگ بازگشت به راه حجاز کرداى دل بیا که ما به پناه خدا رویم ز آنچه آستین کوته و دست دراز کردصنعت مکن که هر که محبت نه راست باخت عشقش به روى دل در معنى فراز کردفردا که پیشگاه حقیقت شود پدید شرمنده رهروى که عمل بر مجاز کرداى کبک خوش خرام کجا مى روى بایست (105)غره مشو که گربه ء زاهد نماز کردحافظ مکن ملامت رندان که در ازلما را خدا ز زهد ریا بى نیاز کردغزل شماره 130 تعداد ابیات 1 - 7 بلبلى خون دلى خورد و گلى حاصل کرد باد غیرت بهصدش خار پریشان دل کردطوطیى را به خیال شکرى دل خوش بود ناگهش سیل فنا نقش امل باطل کردآه و فریاد که از چشم حسود مه چرخ در لحد ماه کمان ابروى من منزل کردقره العین من آن میوه دل یادش باد که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کردساروان بار من افتاد خدا را مددى که امید کرمم همره این محمل کردروى خاکى و نم چشم مرا خوار مدار چرخ فیروزه طربخانه ازین کهگل کردنزدى شاهرخ و فوت شد امکان حافظچه کنم بازى ایام مرا غافل کردغزل شماره 131 تعداد ابیات 1 - 7 چو باد عزم سر کوى یار خواهم کرد نفس به بوى خوشش مشکبار خواهم کردهر آبروى که اندوختم ز دانش و دین نثار خاک ره آن نگار خواهم کردبه هر زه بى مى و معشوق عمر مى گذرد بطالتم بس از امروز کار خواهم کردصبا کجاست که این جان خون گرفته چو گل فداى نکهت گیسوى یار خواهم کردچو شمع صبحدمم شد ز مهر او روشن که عمر در سر این کار و بار خواهم کردبه یاد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت بناى عهد قدیم استوار خواهم کردنفاق و زرق نبخشد صفاى دل حافظطریق رندى و عشق اختیار خواهم کردغزل شماره 133 تعداد ابیات 1 - 10 دست در حلقه ء آن زلف دو تا نتوان کرد تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کردآن چه سعى است من اندر طلبت بنمایم این قدر هست که تغییر قضا نتوان کردغیرتم کشت که محبوب جهانى لیکن روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کردمن چه گویم که ترا نازکى طبع لطیف تابه حدیست که آهسته دعا نتوان کرددامن دوست به صد خون دل افتاد بدست به فسوسى که کند خصم رها نتوان کردعارضش را به مثل ماه فلک نتوان گفت نسبت یار به هر بى سر و پا نتوان کرد(106)سر و بالاى من آن گه که در آید به سماع چه محل جامه ء جان را که قبا نتوان کردنظر پاک تواند رخ جانان دیدن که در آئینه نظر جز به صفا نتوان کردمشکل عشق نه در حوصله ء دانش ماست حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کردبه جز ابروى تو محراب دل حافظ نیستطاعت غیر تو در مذهب ما نتوان کردغزل شماره 134 تعداد ابیات 1 - 9 یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد به وداعى دل غمدیده ء ما شاد نکردمطربا پرده بگردان و بزن راه عراق که بدین راه بشد یا روز ما یاد نکردآن جوانبخت که مى زد رقم خیر و قبول بنده ء پیر ندانم ز چه آزاد نکردکاغذین جامه به خوناب بشویم که فلک رهنمونیم به پاى علم داد نکرددل به امید صدائى که مگر در تو رسد ناله ها کرد درین کوه که فرهاد نکردسایه تا باز گرفتى ز چمن مرغ سحر آشیان در شکن طره ء شمشاد نکردشاید ار پیک صبا از تو بیاموزد کار زانکه چالاکتر از این حرکت باد نکردکلک مشاطه ء صنعش نکشد نقش مراد هر که اقرار بدین حسن خدا داد نکردغزلیات عراقیست سرود حافظکه شنید این ره دلسوز که فریاد نکردغزل شماره 135 تعداد ابیات 1 - 6 دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد یاد حریف شه رو رفیق سفر نکردیا بخت من طریق مروت فرو گذاشت یا او به شاهراه طریقت گذر نکردمن ایستاده تا کنمش جان فدا چو شمع او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد(107)گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم چون سخت بود در دل سنگش اثر نکردهر کس که دید روى تو بوسید چشم من کارى که کرد دیده ء من بى نظر نکردشوخى مکن که مرغ دل بیقرار منسوداى دام عاشقى از سر بدر نکرد(108) غزل شماره 136 تعداد ابیات 1 - 7 رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد صد لطف چشم داشتم و یک نظر نکردمى خواستم که میرمش اندر قدم چو شمع او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکردماهى و مرغ دوش نخفت از فغان من (109) وان شوخ دیده بین که سر از خواب برنکردسیل سرشک ما ز دلش کین بدر نبرد در سنگ خاره قطره ء باران اثر نکردیارب تو آن جوان دلاور نگاه دار کز تیر آه گوشه نشینان حذر نکردجانا کدام سنگدل بى کفایتست کو پیش زخم تیغ تو جان را سپر نکردکلک زبان بریده حافظ در انجمن (110)با کس نگفت راز تو تا ترک سر نکردغزل شماره 137 تعداد ابیات 1 - 7 دیدى اى دل که غم عشق دگر بار چه کرد چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کردآه از آن نرگس جادو که چه بازى انگیخت واه از آن مست که با مردم هشیار چه کرداشک من رنگ شفق یافت ز بى مهرى یار طالع بى شفقت بین که درین کار چه کردبرقى از منزل لیلى بدرخشید سحر وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کردساقیا جام میم ده که نگارنده ء غیب نیست معلوم که در پرده ء اسرار چه کردآن که پر نقش زد این دایره ء مینائى کس ندانست که در گردش پرگار چه کردفکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوختیار دیرینه ببینید که با یار چه کردغزل شماره 138 تعداد ابیات 1 - 6 دوستان دختر رز توبه ز مستورى کرد شد سوى محتسب و کار به دستورى کرد(111)آمد از پرده به مجلس عرقش پاک کنید تانگویند حریفان که چرا دورى کردمژدگانى بده اى دل که دگر مطرب عشق راه مستانه زد و چاره ء مخمورى کردنه به هفت آب که رنگش به صد آتش نرود آن چه با خرقه زاهد مى انگورى کردغنچه ء گلبن و صلم ز نسیمش بشکفت مرغ خوشخوان طرب از برگ گل سورى کردحافظ افتادگى از دست مده زانکه حسودعرض و مال و دل و دین در سر مغرورى کردغزل شماره 139 تعداد ابیات 1 - 10 سالها دل طلب جام جم از ما مى کرد وانچه خود داشت ز بیگانه تمنا مى کردگوهرى کز صدف کون و مکان بیرونست (112) طلب از گم شدگان لب دریا مى کردمشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش کو به تائید نظر حل معما مى کرددیدمش خرم و خندان قدح باده بدست واندر آن آینه صد گونه تماشا مى کردگفتم این جام جهان بین به تو کى داد حکیم گفت آن روز که این گنبد مینا مى کردگفت آن یار کزو گشت سر دار بلند جرمش این بود که اسرار هویدا مى کردآن همه شعبده ء خویش که مى کرد این جا سامرى پیش عصا و ید بیضا مى کردفیض روح القدس ار باز مدد فرماید دیگران هم بکنند آن چه مسیحا مى کردبى دلى در همه احوال خدا با او بود او نمى دیدش و از دور خدایا مى کرد(113)گفتمش سلسله ء زلف بتان از پى چیستگفت حافظ گله اى از دل شیدا مى کردغزل شماره 140 تعداد ابیات 1 - 11 به سر جام جم آنگه نظر توانى کرد که خاک میکده کحل بصر توانى کردمباش بى مى و مطرب که زیر طاق سپهر بدین ترانه غم از دل بدر توانى کردگدائى در میخانه طرفه اکسیرى است گر این عمل بکنى خاک زر توانى کردبه عزم مرحله ء عشق پیش نه قدمى که سودها کنى ار این سفر توانى کردبیا که چاره ء ذوق حضور و نظم امور به فیض بخشى اهل نظر توانى کردگل مراد تو آنگه نقاب بگشاید که خدمتش چو نسیم سحر توانى کردتو کز سراى طبیعت نمى روى بیرون کجا به کوى طریقت گذر توانى کردجمال یار ندارد نقاب و پرده ولى غبار ره بنشان تا نظر توانى کرددلا ز نور هدایت گر آگهى یابى چو شمع خنده زنان ترک سر توانى کرد(114)ولى تو طالب معشوق و جام مى خواهى طمع مدار که کار دگر توانى کردگر این نصیحت شاهانه بشنوى حافظبه شاهراه حقیقت گذر توانى کرد(115) غزل شماره 160 - 141غزل شماره 141 تعداد ابیات 1 - 10 چه مستى است ندانم که رو به ما آورد که بود ساقى و این باده از کجا آوردتو نیز باده به چنگ آر و راه صحرا گیر که مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورددلا چو غنچه شکایت ز کار بسته مکن که باد صبح نسیم گره گشا آوردصبا به خوش خبرى هدهد سلیمانست که مژده ء طرب از گلشن سبا آوردرسیدن گل و نسرین به خیر و خوبى باد(116)بنفشه شاد و کش آمد سمن صفا آوردچه راه مى زند این مطرب مقام شناس که در میان غزل قول آشنا آورد(117)علاج ضعف دل ما کرشمه ء ساقیست برآر سر که طبیب آمد و دوا آوردبه تنگ چشمى آن ترک لشکرى نازم که حمله بر من درویش یک قبا آوردمرید پیر مغانم ز من مرنج اى شیخ چرا که وعده تو کردى و او به جا آوردفلک غلامى حافظ کنون به طوع کندکه التجا به در دولت شما آوردغزل شماره 142 تعداد ابیات 1 - 8 صبا وقت سحر بوئى ز زلف یار مى آورد دل شوریده ء ما را ببو در کار مى آوردفروغ ماه مى دیدم ز بام قصر او روشن که رو از شرم آن خورشید در دیوار مى آوردعفاالله چین ابرویش اگر چه ناتوانم کرد به عشوه هم پیامى بر سر بیمار مى آوردسراسر بخشش جانان طریق لطف و احسان بود اگر تسبیح مى فرمود اگر زنار مى آوردمن آن شکل صنوبر را ز باغ دیده برکندم (118)که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار مى آوردز بیم غارت عشقش دل پرخون رها کردم ولى مى ریخت خون و ره بدان هنجار مى آوردبه قول مطرب و ساقى برون رفتم گه و بى گه کزان راه گران قاصد خبر دشوار مى آوردعجب مى داشتم دیشب ز حافظ جام و پیمانهولى منعش نمى کردم که صوفى وار مى آوردغزل شماره 143 تعداد ابیات 1 - 7 نسیم باد صبا دوشم آگهى آورد که روز محنت و غم رو به کو تهى آوردبه مطربان صبوحى دهیم جامه ء پاک بدین نوید که باد سحر گهى آوردبیا بیا که تو حور بهشت را رضوان درین جهان ز براى دل رهى آوردهمى رویم به شیراز با عنایت بخت زهى رفیق که بختم به همرهى آوردبه جبر خاطر ما کوش کاین کلاه نمد بسا شکست که با افسر شهى آوردچه ناله ها که رسید از دلم به خرمن ماه چو یاد عارض آن ماه خرگهى آوردرساند رایت منصور بر فلک حافظکه التجا به جناب شهنشهى آوردغزل شماره 144 تعداد ابیات 1 - 5 یارم چو قدح به دست گیرد بازار بتان شکست گیردهر کس که بدید چشم او گفت کو محتسبى که مست گیرددر بحر فتاده ام چو ماهى تا یار مرا به شست گیرددر پاش فتاده ام به زارى آیا بود آن که دست گیردخرم دل آن که همچو حافظجامى ز مى الست گیردغزل شماره 145 تعداد ابیات 1 - 13 دلم جز مهر مهرویان طریقى برنمى گیرد ز هر در مى دهم پندش و لیکن درنمى گیردخدا را اى نصیحت گو حدیث ساغر و مى گو که نقشى در خیال ما ازین خوشتر نمى گیرد(119)صراحى مى کشم پنهان و مردم دفتر انگارند عجب گر آتش این زرق در دفتر نمى گیردمن این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزى که پیر مى فروشانش به جامى برنمى گیردمیان گریه مى خندم که چون شمع اندرین مجلس زبان آتشینم هست لیکن در نمى گیردسخن در احتیاج ماه استغناى معشوقست چه سود افسونگرى اى دل که در دلبر نمى گیردنصیحت گوى رندان را که با حکم قضا جنگست دلش بس تنگ مى بینم مگر ساغر نمى گیردچه خوش صید دلم کردى بنازم چشم مستت را که کس مرغان وحشى را ازین خوشتر نمى گیردسر و چشمى چنین دلکش تو گوئى چشم ازو بردوز برو کاین وعظ بى معنى مرا در سر نمى گیرداز آن رو هست یاران را صفاها با مى لعلش که غیر از راستى نقشى در آن جوهر نمى گیردمن آن آیینه را روزى به دست آرم سکندروار اگر مى گیرد این آتش زمانى ور نمى گیردخدا را رحمى این منعم که درویش سر کویت درى دیگر نمى داند رهى دیگر نمى گیردبدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارمکه سر تا پاى حافظ را چرا در زر نمى گیردغزل شماره 146 تعداد ابیات 1 - 8 ساقى ار باده ازین دست به جام اندازد عارفان را همه در شرب مدام اندازدور چنین زیر خم زلف نهد دانه ء خال اى بسا مرغ خرد را که بدام اندازداى خوشا دولت آن مست که در پاى حریف سرو دستار نداند که کدام اندازدزاهد خام که انکار مى و جام کند پخته گردد چو نظر بر مى خام اندازدروز در کسب هنر کوش که مى خوردن روز دل چون آینه در زنگ ظلام اندازدآن زمان وقت مى صبح فروغست که شب گرد خرگاه افق پرده ء شام اندازدباده با محتسب شهر ننوشى زنهار بخورد باده ات و سنگ به جام اندازدحافظا سر ز کله گوشه ء خورشید برآربختت ار قرعه بدان ماه تمام اندازدغزل شماره 151 تعداد ابیات 1 - 7 دمى با غم به سر بردن جهان یک سر نمى ارزد به مى بفروش دلق ما کزین بهتر نمى ارزدبه کوى مى فروشانش به جا مى بر نمى گیرند زهى سجاده ء تقوى که یک ساغر نمى ارزدرقیبم سرزنشها کرد کز این باب رخ برتاب چه افتاد این سر ما را که خاک در نمى ارزدشکوه تاج سلطانى که بیم جان درو درج است کلاهى دلکش است اما به ترک سر نمى ارزدچه آسان مى نمود اول غم دریا به بوى سود غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمى ارزد(120)ترا آن به که روى خود ز مشتاقان بپوشانى که شادى جهانگیرى غم لشگر نمى ارزدچو حافظ در قناعت کوش وز دنیاى دون بگذرکه یک جو منت دو نان دو صد من زر نمى ارزدغزل شماره 148 تعداد ابیات 1 - 7 در ازل پرتو حسنت ز تجلى دم زد عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زدجلوه اى کرد رخت دید ملک عشق نداشت عین آتش شد ازین غیرت و بر آدم زدعقل مى خواست کزان شعله چراغ افروزد برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زدمدعى خواست که آید به تماشاگه راز دست غیب آمد و بر سینه ء نامحرم زدجان علوى هوس چاه زنخدان تو داشت دست در حلقه ء آن زلف خم اندر خم زددیگران قرعه ء قسمت همه بر عیش زدند دل غمدیده ء ما بود که هم بر غم زدحافظ آن روز طربنامه ء عشق تو نوشتکه قلم بر سر اسباب دل خرم زدغزل شماره 149 تعداد ابیات 13 - 1 سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد بدست مرحمت یارم در امیدواران زدچو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست برآمد خنده اى خوش بر غرور کامگاران زدنگارم دوش در مجلس بعزم رقص چون برخاست گره بگشود از ابرو و بر دلهاى یاران زدمن از رنگ صلاح آندم بخون دل بشستم دست که چشم باده پیمایش صلا بر هوشیاران زدکدام آهندلش آموخت این آیین عیارى کز اول چون برون آمد ره شب زنده داران زدخیال شهسوارى پخت و شد ناگه دل مسکین خداوندا نگهدارش که بر قلب سواران زددر آب و رنگ رخسارش چه جان دادیم و خون خوردیم چو نقشش دست داد اول رقم بر جانسپاران زدمنش با خرقه ء پشمین کجا اندر کمند آرم زره مویى که مژگانش ره خنجر گذاران زد(121)نظر بر قرعه ء توفیق و یمن دولت شاه است بده کام دل حافظ که فال بختیاران زدشهنشاه مظفر فر شجاع ملک و دین منصور که جود بى دریغش خنده بر ابر بهاران زد(122)ز شمشیر سر افشانش ظفر آن روز بدرخشید که چون خورشید انجم سوز تنها بر هزاران زداز آن ساعت که جام مى به دست او مشرف شد زمانه ساغر شادى به یاد میگساران زددوام عمر و ملک او بخواه از لطف حق اى دلکه چرخ این سکه ء دولت به دور روزگاران زدغزل شماره 150 تعداد ابیات 1 - 10 راهى بزن که آهى بر ساز آن توان زد شعرى بخوان که با او رطل گران توان زدبر آستان جانان گر سر توان نهادن گلبانگ سربلندى بر آسمان توان زدقد خمیده ء ما سهلت نماید اما بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زددر خانقه نگنجد اسرار عشق بازى جام مى مغانه هم با مغان توان زددرویش را نباشد برگ سراى سلطان مائیم و کهنه دلقى کاتش در آن توان زدشد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست گر راهزن تو باشى صد کاروان توان زدعشق و شباب و رندى مجموعه ء مراد است چون جمع شد معانى گوى بیان توان زدگر دولت وصالت خواهد درى گشودن سرها بدین تخیل بر آستان توان زداهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند عشقست و داو اول بر نقد جان توان زدحافظ به حق قرآن کز شید و زرق باز آىباشد که گوى عیشى در این جهان توان زدغزل شماره 151 تعداد ابیات 1 - 7 اگر روم ز پیش فتنه ها برانگیزد ور از طلب بنشینم به کینه برخیزدوگر به رهگذرى یک دم از وفادارى (123)چو گرد در پیش افتم چو باد بگریزدوگر کنم طلب نیم بوسه صد افسوس ز حقه دهنش چون شکر فرو ریزدمن آن فریب که در نرگس تو مى بینم بس آب روى که با خاک ره برآمیزدفراز و شیب بیابان عشق دام بلاست کجاست شیردلى کز بلا نپرهیزدتو عمر خواه و صبورى که چرخ شعبده باز هزار بازى ازین طرفه تر برانگیزدبر آستانه ء تسلیم سر بنه حافظکه گر ستیزه کنى روزگار بستیزدغزل شماره 152 تعداد ابیات 1 - 9 به حسن و خلق و وفا کس به یار ما نرسد ترا درین سخنان کار کار ما نرسداگر چه حسن فروشان به جلوه آمده اند کسى بحسن و ملاحت به یار ما نرسدبحق صحبت دیرین که هیچ محرم راز به یار یک جهت حق گزار ما نرسدهزار نقش بر آید ز کلک صنع و یکى به دلپذیرى نقش نگار ما نرسدهزار نقد به بازار کاینات آرند یکى به سکه ء صاحب عیار ما نرسددریغ قافله ء عمر کانچنان رفتند که گردشان به هواى دیار ما نرسددلا ز رنج حسودان مرنج و واثق باش که بد به خاطر امیدوار ما نرسدچنان بزى که اگر خاک ره شوى کس را غبار خاطرى از رهگذار ما نرسدبسوخت حافظ و ترسم که شرح قصه اوبه سمع پادشه کامگار ما نرسدغزل شماره 153 تعداد ابیات 1 - 7 هر که را با خط سبزت سر سودا باشد(124)پاى ازین دایره بیرون ننهد تا باشدمن چو از خاک لحد لاله صفت برخیزم داغ سوداى توام سر سویدا باشدتو خود اى گوهر یک دانه کجائى آخر کز غمت دیده ء مردم همه دریا باشداز بن هر مژه ام آب روانست بیا اگرت میل لب جوى و تماشا باشدچون گل و مى دمى از پرده برون آى و درا که دگر باره ملاقات نه پیدا باشدظل ممدود خم زلف توام بر سر باد کاندرین سایه قرار دل شیدا باشدچشمت از ناز به حافظ نکند میل آرىسر گرانى صفت نرگس رعنا باشدغزل شماره 154 تعداد ابیات 1 - 7 من و انکار شراب این چه حکایت باشد غالبا این قدرم عقل و کفایت باشدتا به غایت ره میخانه نمى دانستم ور نه مستورى ما تا به چه غایت باشدزاهد و عجب و نماز و من و مستى و نیاز تا ترا خود ز میان با که عنایت باشدزاهد ار راه به رندى نبرد معذورست عشق کاریست که موقوف هدایت باشدمن که شبها ره تقوى زده ام با دف و چنگ ناگهان سر به ره آرم چه حکایت باشد(125)بنده ء پیر مغانم که ز جهلم برهاند پیر ما هر چه کند عین ولایت باشد(126)دوش ازین غصه نخفتم که فقیهى مى گفت (127)حافظ از باده خورد جاى شکایت باشد(128) غزل شماره 155 تعداد ابیات 1 - 7 نقد صوفى نه همه صافى بى غش باشد اى بسا خرقه که مستوجب آتش باشدخوش بود گر محک تجربه آید به میان تا سیه روى شود هر که دروغش باشدصوفى ما که ز ورد سحرى مست شدى شامگاهش نگران باش که سرخوش باشدخط ساقى گر ازین گونه زند نقش بر آب اى بسا رخ که به خونابه منقش باشدنازپرورد تنعم نبرد راه به دوست عاشقى شیوه ء رندان بلاکش باشدغم دنیاى دنى چند خورى باده بخور حیف باشد دل دانا که مشوش باشددلق و سجاده ء حافظ ببرد باده فروشگر شرابش از کف ساقى مهوش باشد(129) غزل شماره 156 تعداد ابیات 1 - 11 خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد که در دستت به جز ساغر نباشدزمان خوشدلى دریاب و دریاب که دایم در صدف گوهر نباشدغنیمت دان و مى خور در گلستان که گل تا هفته ء دیگر نباشدایا پر لعل کرده جام زرین ببخشا بر کسى کش زر نباشدبیا اى شیخ و از خمخانه ء ما شرابى خور که در کوثر نباشدبشوى اوراق اگر همدرس مائى که علم عشق در دفتر نباشدز من بنیوش و دل در شاهدى بند که حسنش بسته ء زیور نباشدشرابى بى خمارم بخش یارب که با وى هیچ درد سر نباشدمن از جان بنده ء سلطان اویسم اگر چه یادش از چاکر نباشدبه تاج عالم آرایش که خورشید چنین زیبنده ء افسر نباشدکسى گیرد خطا بر نظم حافظکه هیچش لطف در گوهر نباشدغزل شماره 157 تعداد ابیات 1 - 7 خوشست خلوت اگر یار یار من باشد نه من بسوزم و او شمع انجمن باشدمن آن نگین سلیمان به هیچ نستانم که گاه گاه برو دست اهرمن باشدروا مدار خدایا که در حریم وصال رقیب محرم و حرمان نصیب من باشدهماى گو مفکن سایه شرف هرگز در آن دیار که طوطى کم از زغن باشدبیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل توان شناخت ز سوزى که در سخن باشدهواى کوى تو از سر نمى رود آرى غریب را دل سرگشته با وطن باشدبه سان سوسن اگر ده زبان شود حافظچو غنچه پیش تواش مهر بر دهن باشدغزل شماره 158 تعداد ابیات 1 - 7 کى شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد(130) یک نکته ازین معنى گفتیم و همین باشداز لعل تو گر یابم انگشترى زنهار صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشدغمناک نباید بود از طعن حسود اى دل شاید که چو وا بینى خیر تو درین باشدهر کو نکند فهمى زین کلک خیال انگیز نقشش به حرام ار خود صورت گر چین باشدجام مى و خون دل هر یک به کسى دادند در دایره ء قسمت اوضاع چنین باشددر کار گلاب و گل حکم ازلى این بود کاین شاهد بازارى وان پرده نشین باشدآن نیست که حافظ را رندى بشد از خاطرکاین سابقه ء پیشین تا روز پسین باشدغزل شماره 159 تعداد ابیات 1 - 9 نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد عالم پیر دگر بار هجوان خواهد شدارغوان جام عقیقى به سمن خواهد داد چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شداین تطاول که کشید از غم هجران بلبل تا سرا پرده ء گل نعره زنان خواهد شدگر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگیر مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شداى دل ار عشرت امروز به فرد افکنى مایه نقد بقا را که ضمان خواهد شدماه شعبان منه از دست قدح کاین خورشید از نظر تا شب عید رمضان خواهد شدگل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شدمطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود چند گوئى که چنین رفت و چنان خواهد شدحافظ از بهر تو آمد سوى اقلیم وجودقدمى نه به وداعش که روان خواهد شدغزل شماره 160 تعداد ابیات 1 - 7 مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد قضاى آسمانست این و دیگر گون نخواهد شدمرا روز ازل کارى به جز رندى نفرمودند هر آن قسمت که آنجا رفت از آن افزون نخواهد شدخدا را محتسب ما را به فریاد دف و نى بخش که ساز شرع ازین افسانه بى قانون نخواهد شدشراب لعل و جاى امن و یار مهربان ساقى دلا کى به شود کارت اگر اکنون نخواهد شدرقیب آزارها فرمود و جاى آشتى نگذاشت مگر آه سحرخیزان سوى گردون نخواهد شدمجال من همین باشد که پنهان مهر او ورزم کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد(131)مشوى اى دیده نقش غم ز لوح سینه ء حافظکه زخم تیغ دلدارست و رنگ خون نخواهد شدغزل شماره 180 - 161غزل شماره 161 تعداد ابیات 1 - 8 روز هجران و شب فرقت یار آخر شد زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شدآن پریشانى شبهاى دراز و غم دل همه در سایه ء گیسوى نگار آخر شدصبح امید که بُد معتکف پرده ء غیب گو برون آى که کار شب تار آخر شدآن همه ناز و تنعم که خزان مى فرمود عاقبت در قدم باد بهار آخر شدشکر ایزد که به اقبال کله گوشه ء گل نخوت باد دى و شوکت خار آخر شدساقیا لطف نمودى قدحت پر مى باد که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شدباورم نیست ز بد عهدى ایام هنوز قصه ء غصه که در دولت یار آخر شددر شمار ار چه نیاورد کسى حافظ راشکر کان محنت بى حد و شمار آخر شدغزل شماره 162 تعداد ابیات 1 - 10 ستاره اى بدرخشید و ماه مجلس شد دل رمیده ء ما را رفیق و مونس شدنگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت به غمزه مسئله آموز صد مدرس شدبه بوى او دل بیمار عاشقان چو صبا فداى عارض نسرین و چشم نرگس شدبه صدر مصطبه ام مى نشاند اکنون دوست گداى شهر نگه کن که میر مجلس شدطربسراى محبت کنون شود معمور که طاق ابروى یار منش مهندس شدلب از ترشح مى پاک کن براى خدا که خاطرم به هزاران گنه موسوس شدکرشمه ء تو شرابى به عاشقان پیمود که علم بى خبر افتاد و عقل بى حس شدچو زر عزیز وجود است نظم من آرى قبول دولتیان کیمیاى این مس شدخیال آب خضر بست و جام کیخسرو(132)به جرعه نوشى سلطان ابوالفوارس شدز راه میکده یاران عنان بگردانیدچرا که حافظ ازین راه رفت و مفلس شدغزل شماره 163 تعداد ابیات 1 - 9 گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد بسوختیم درین آرزوى خام و نشدفغان که در طلب گنج نامه ء مقصود شدم خراب جهانى ز غم تمام و نشددریغ و درد که در جستجوى گنج حضور بسى شدم به گدائى بر کرام و نشدبدان هوس که به مستى ببوسم آن لب لعل چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشدپیام داد که خواهم نشست با رندان بشد به رندى و دردى کشیم نام و نشدبلا به گفت شبى میر مجلس تو شوم شدم به رغبت خویشش کمین غلام و نشدرواست در بر اگر مى تپد کبوتر دل که دید در ره خود تاب و پیچ دام و نشدبه کوى عشق منه بى دلیل راه قدم که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشدهزار حیله برانگیخت حافظ از سر فکردر آن هوس که شود آن نگار رام و نشدغزل شماره 164 تعداد ابیات 1 - 9 یارى اندر کس نمى بینیم یاران را چه شد دوستى کى آخر آمد دوستداران را چه شدآب حیوان تیره گون شد خضر فرخ ‌پى کجاست خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شدصد هزاران گل شکفت و بانگ مرغى برنخاست عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شدزهره سازى خوش نمیسازد مگر عودش بسوخت کس ندارد ذوق مستى میگساران را چه شدلعلى از کان مروت برنیامد سالهاست تابش خورشید و سعى باد و باران را چه شدکس نمى گوید که یارى داشت حق دوستى حق شناسان را چه حال افتاد، یاران را چه شدشهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار مهربانى کى سر آمد شهر یاران را چه شدگوى توفیق و کرامت در میان افکنده اند کس به میدان در نمى آید سواران را چه شدحافظ اسرار الهى کس نمى داند خموشاز که مى پرسى که دور روزگاران را چه شدغزل شماره 165 تعداد ابیات 1 - 8 زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد از سر پیمان برفت با سر پیمانه شدصوفى مجلس که دى جام و قدح مى شکست باز به یک جرعه مى عاقل و فرزانه شدشاهد عهد شباب آمده بودش بخواب باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شدمعبچه اى مى گذشت راهزن دین و دل در پى آن آشنا از همه بیگانه شدآتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت چهره ء خندان شمع آفت پروانه شدنرگس ساقى بخواند آیت افسونگرى حلقه ء اوراد ما مجلس افسانه شدگریه ء شام و سحر شکر که ضایع نگشت قطره ء باران ما گوهر یک دانه شدمنزل حافظ کنون بارگه پادشاستدل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد(133) غزل شماره 166 تعداد ابیات 1 - 9 دوش از جناب آصف پیک بشارت آمد کز حضرت سلیمان عشرت اشارت آمدخاک وجود ما را از آب دیده گل کن (134)ویران سراى دل را گاه عمارت آمداین شرح بى نهایت کز زلف یار گفتند حرفیست از هزاران کاندر عبارت آمدعیبم بپوش زنهار اى خرقه ء مى آلود کان پاک پاکدامن بهر زیارت آمدامروز جاى هر کس پیدا شود ز خوبان کان ماه مجلس افروز اندر صدارت آمدبر تخت جم که تاجش معراج آسمانست همت نگر که مورى با آن حقارت آمداز چشم شوخش اى دل ایمان خود نگهدار کان جادوى کمانکش بر عزم غارت آمددریاست مجلس او دریاب وقت و دریاب هان اى زیان رسیده وقت تجارت آمدآلوده اى تو حافظ فیضى ز شاه درخواهکان عنصر سماحت بهر طهارت آمدغزل شماره 167 تعداد ابیات 1 - 7 عشق تو نهال حیرت آمد وصل توکمال حیرت آمدبس غرقه ء حال وصل کاخر هم بر سر حال حیرت آمدیک دل بنما که در ره او بر چهره نه خال حیرت آمدنه وصل بماند و نه واصل آنجا که خیال حیرت آمداز هر طرفى که گوش کردم آواز سؤ ال حیرت آمدشد منهزم از کمال عزت آن را که جلال حیرت آمدسر تا قدم وجود حافظدر عشق نهال حیرت آمدغزل شماره 168 تعداد ابیات 1 - 8 در نمازم خم ابروى تو با یاد آمد حالتى رفت که محراب به فریاد آمداز من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار کان تحمل که تو دیدى همه بر باد آمد(135)باده صافى شد و مرغان چمن مست شدند موسم عاشقى و کار به بنیاد آمدبوى بهبود ز اوضاع جهان مى شنوم شادى آورد گل و باد صبا شاد آمداى عروس هنر از بخت شکایت منما حجله ء حسن بیاراى که داماد آمددلفریبان نباتى همه زیور بستند دلبر ماست که با حسن خداداد آمدزیر بارند درختان که تعلق دارند اى خوشا سرو که از بار غم آزاد آمدمطرب از گفته ء حافظ غزلى نغز بخوانتا بگویم که ز عهد طربم یاد آمدغزل شماره 169 تعداد ابیات 1 - 7 مژده اى دل که دگر باد صبا باز آمد هدهد خوش خبر از طرف سبا باز آمدبرکش اى مرغ سحر نغمه ء داودى باز که سلیمان گل از باد هوا باز آمدعارفى کو که کند فهم زبان سوسن تا بپرسد که چرا رفت و چرا باز آمدمردمى کرد و کرم بخت خداداد به من (136)کان بت ماه رخ از راه وفا باز آمدلاله بوى مى نوشین بشنید از دم صبح داغ دل بود به امید دوا باز آمدچشم من در ره این قافله ء راه بماند(137)تا به گوش دلم آواز درا باز آمدگرچه حافظ در رنجش زد و پیمان بشکستلطف او بین که به لطف از در ما باز آمد(138) غزل شماره 170 تعداد ابیات 1 - 8 صبا به تهنیت پیر مى فروش آمد که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمدهوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشاى درخت سبز شد و مرغ در خروش آمدتنور لاله چنان برفروخت باد بهار که غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمدبه گوش هوش نیوش از من و به عشرت کوش که این سخن سحر از هاتفم به گوش آمدز فکر تفرقه باز آى تا شوى مجموع به حکم آن که چو شد اهرمن سروش آمدز مرغ صبح ندانم که سوسن آزاد چه گوش کرد که باده زبان خموش آمدچه جاى صحبت نامحرم است مجلس انس سر پیاله بپوشان که خرقه پوش آمدز خانقاه به میخانه مى رود حافظمگر ز مستى زهد ریا به هوش آمد؟غزل شماره 171 تعداد ابیات 1 - 8 سحرم دولت بیدار به بالین آمد گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمدقدحى درکش و سرخوش به تماشا بخرام تا ببینى که نگارت به چه آئین آمدمژدگانى بده اى خلوتى نافه گشاى که ز صحراى ختن آهوى مشکین آمدگریه آبى به رخ سوختگان باز آورد ناله فریادرس عاشق مسکین آمدساقیا مى بده و غم مخور از دشمن و دوست که به کام دل ما آن بشد و این آمدرسم بدعهدى ایام چو دید ابر بهار گریه اش بر سمن و سنبل و نسرین آمدمرغ دل باز هوادار کمان ابروئى است (139)اى کبوتر نگران باش که شاهین آمدچون صبا گفته ء حافظ بشنید از بلبلعنبر افشان به تماشاى ریاحین آمدغزل شماره 172 تعداد ابیات 1 - 8 اى پسته ء تو خنده زده بر حدیث قند مشتاقم از براى خدا یک شکر بخندطوبى ز قامت تو نیارد که دم زند زین قصه بگذرم که سخن مى شود بلندخواهى که بر نخیزدت از دیده رود خون دل در هواى صحبت رود کسان مبند(140)گر جلوه مى نمائى و گر طعنه مى زنى ما نیستیم معتقد شیخ خودپسندز آشفتگى حال من آگاه کى شود آن را که دل نگشت گرفتار این کمندبازار شوق گرم شد آن سر و قد کجاست تا جان خود بر آتش رویش کنم سپندجائى که یار ما بشکر خنده دم زند اى پسته کیستى تو خدا را دگر مخند(141)حافظ چو ترک غمزه ترکان نمى کنىدانى کجاست جاى تو؟ خوارزم یا خجندغزل شماره 173 تعداد ابیات 1 - 7 بعد ازین دست من و دامن آن سرو بلند که به بالاى چماناز بن و بیخم بر کندحاجت مطرب و مى نیست تو برقع بگشا که به رقص آوردم آتش رویت چو سپندهیچ روئى نشود آینه ء حجله ء بخت (142)مگر آن روى که مالند بر آن سم سمند(143)گفتم اسرار غمت هر چه بود گو مى باش صبر ازین بیش ندارم چه کنم تا کى و چندمکش آن آهوى مشکین مرا اى صیاد شرم از آن چشم سیه دار و مبندش به کمندمن خاکى که ازین در نتوانم برخاست از کجا بوسه زنم بر لب آن قصر بلندباز مستان دل از آن گیسوى مشکین حافظزانکه دیوانه همان به که بود اندر بندغزل شماره 174 تعداد ابیات 1 - 10 نه هر که چهره بر افروخت دلبرى داند نه هر که آینه سازد سکندرى داندنه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست کلاهدارى و آیین سرورى داندهزار نکته باریکتر ز مو این جاست نه هر که سر بتراشد قلندرى داند(144)تو بندگى چو گدایان به شرط مزد مکن که دوست خود روش بنده پرورى داندغلام همت آن رند عافیت سوزم که در گداصفتى کیمیاگرى داندوفا و عهد نکو باشد ار بیاموزى و گرنه هر که تو بینى ستمگرى داندبه قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شد جهان بگیرد اگر دادگسترى داندبباختم دل دیوانه و ندانستم که آدمى بچه اى شیوه ء پرى داندمدار نقطه ء بینش ز خال تست مرا که قدر گوهر یک دانه جوهرى داندز شعر دلکش حافظ کسى بود آگاهکه لطف طبع و سخن گفتن درى داندغزل شماره 175 تعداد ابیات 1 - 11 هر که شد محرم دل در حرم یار بماند وانکه این کارند انست در انکار بمانداگر از پرده برون شد دل من عیب مکن شکر ایزد که نه در پرده ء پندار بماندصوفیان واستدند از گرو مى همه رخت دلق ما بود که در خانه ء خمار بماندمحتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد(145) قصه ء ماست که در هر سر بازار بماندداشتم دلقى و صد عیب مرا مى پوشید خرقه رهن مى و مطرب شد و رنار بماندجز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت جاودان کس نشنیدیم که در کار بماندهر مى لعل کز آن دست بلورین ستدیم آب حسرت شد و در چشم گهر بار بمانداز صداى سخن عشق ندیدم خوشتر یادگارى که درین گنبد دوار بماندگشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس شیوه ء او نشدش حاصل و بیمار بماند(146)بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد که حدیثش همه جا بر در و دیوار بماند(147)به تماشاگه زلفش دل حافظ روزىشد که باز آید و جاوید گرفتار بماندغزل شماره 176 تعداد ابیات 1 - 9 رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماندمن ار چه در نظر یار خاکسار شدم رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماندچو پرده دار به شمشیر مى زند همه را کسى مقیم حریم حرم نخواهد ماندچه جاى شکر و شکایت ز نقش نیک و بدست چو بر صحیفه هستى رقم نخواهد ماندسرود مجلس جمشید گفته اند این بود که جام باده بیاور که جم نخواهد ماندتوانگرا دل درویش خود به دست آور که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماندبرین رواق زبر جد نوشته اند به زر که جز نکوئى اهل کرم نخواهد ماندغنیمتى شمر اى شمع وصل پروانه که این معامله تا صبحدم نخواهد ماندز مهربانى جانان طمع مبر حافظکه نقش جور و نشان ستم نخواهد ماندغزل شماره 177 تعداد ابیات 1 - 9 حسب حالى ننوشتیم و شد ایامى چند محرمى کو که فرستم به تو پیغامى چندما بدان مقصد عالى نتوانیم رسید هم مگر پیش نهد لطف شما گامى چندچون مى از خم به سبو رفت و گل افکند نقاب فرصت عیش نگه دار و بزن جامى چندقند آمیخته با گل نه علاج دل ماست بوسه اى چند برآمیز به دشنامى چندزاهد از کوچه رندان به سلامت بگذر تا خرابت نکند صحبت بد نامى چندعیب مى جمله چو گفتى هنرش نیز بگوى نفى حکمت مکن از بهر دل عامى چنداى گدایان خرابات خدا یار شماست چشم انعام مدارید ز انعامى چندپیر میخانه چه خوش گفت به دردى کش خویش که مگو حال دل سوخته با خامى چندحافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوختکامگارا نظرى کن سوى ناکامى چندغزل شماره 178 تعداد ابیات 1 - 8 دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند و اندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادندبیخود از شعشعه ء پر تو ذاتم کردند باده از جام تجلى صفاتم دادندچه مبارک سحرى بود و چه فرخنده شبى آن شب قدر که این تازه براتم دادندمن اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب مستحق بودم و این ها به زکاتم دادندهاتف آن روز به من مژده ء این دولت داد که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادندبعد ازین روى من و آینه ء وصف جمال که در آن جا خبر از جلوه ء ذاتم دادنداین همه شهد و شکر کز سخنم مى ریزد اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادندهمت حافظ و انفاس سحر خیزان بودکه ز بند غم ایام نجاتم دادندغزل شماره 179 تعداد ابیات 1 - 7 دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدندساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت با من راه نشین باده ء مستانه زدند(148)شکر آن را که میان من و او صلح افتاد(149)صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدندآسمان بار امانت نتوانست کشید قرعه ء کار به نام من دیوانه زدندآتش آن نیست که از شعله او خندد شمع آتش آنست که در خرمن پروانه زدندجنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدندکس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقابتا سر زلف سخن را به قلم شانه زدندغزل شماره 180 تعداد ابیات 1 - 7 نقدها را بود آیا که عیارى گیرند تا همه صومعه داران پى کارى گیرندمصلحت دید من آنست که یاران همه کار بگذارند و خم طره ء یارى گیرندخوش گرفتند حریفان سر زلف ساقى گر فلکشان بگذارد که قرارى گیرندقوت بازوى پرهیز به خوبان مفروش که درین خیل حصارى به سوارى گیرندیارب این بچه ء ترکان چه دلیرند به خون که به تیر مژه هر لحظه شکارى گیرندرقص بر شعر تر و ناله ء نى خوش باشد(150)خاصه رقصى که در آن دست نگارى گیرند(151)حافظ ابناى زمان را غم مسکینان نیستزین میان گر بتوان به که کنارى گیرندغزل شماره 200 - 181غزل شماره 181 تعداد ابیات 1 - 8 گر مى فروش حاجت رندان روا کند ایزد گنه ببخشد و دفع بلا کندما را که درد عشق و بلاى خمار کشت (152)یا وصل دوست یا مى صافى دوا کندمطرب بساز عود که کس بى اجل نمرد(153)وانکو نه این ترانه سراید خطا کندساقى به جام عدل بده باده تا گدا غیرت نیاورد که جهان پر بلا کندحقا کزین غمان برسد مژده ء امان گر سالکى به عهد امانت وفا کندگر رنج پیش آید و گر راحت اى حکیم (154)نسبت مکن به غیر که این ها خدا کنددر کارخانه اى که ره علم و عقل نیست (155)فهم ضعیف راى فضولى چرا کندجان رفت در سر مى و حافظ به عشق سوختعیسى دمى کجاست که احیاى ما کندغزل شماره 182 تعداد ابیات 1 - 7 دلا بسوز که سوز تو کارها بکند نیاز نیم شبى دفع صد بلا بکندتو با خداى خود انداز کار و دل خوش دار که رحم اگر نکند مدعى خدا بکندعتاب یار پریچهره عاشقانه بکش که یک کرشمه تلافى صد جفا بکندطبیب عشق مسیحا دمست و مشفق لیک چو درد در تو نبیند که را دوا بکندز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند هر آن که خدمت جام جهان نما بکندز بخت خفته ملولم بود که بیدارى به وقت فاتحه ء صبح یک دعا بکندبسوخت حافظ و بوئى به زلف یار نبردمگر دلالت این دولتش صبا بکندغزل شماره 183 تعداد ابیات 1 - 7 مرا به رندى و عشق آن فضول عیب کند که اعتراض بر اسرار علم غیب کندکمال سحر محبت ببین نه نقص گناه که هر که بى هنر افتد نظر به عیب کندز عطر حور بهشت آن نفس برآید بوى که خاک میکده ء ما عبیر جیب کندچنان زند ره اسلام غمزه ء ساقى که اجتناب ز صهبا مگر صهیب کندکلید گنج سعادت قبول اهل دلست مباد آن که درین نکته شک و ریب کند(156)شبان وادى ایمن گهى رسد به مراد که چند سال به جان خدمت شعیب کندز دیده خون بچکاند فسانه ء حافظچو یاد وقت زمان شباب و شیب کند(157) غزل شماره 184 تعداد ابیات 1 - 9 طایر دولت اگر باز گذارى بکند یار باز آید و با وصل قرارى بکنددیده را دستگه در و گهر گرچه نماند بخورد خونى و تدبیر نثارى بکندشهر خالیست ز عشاق بود کز طرفى مردى از خویش برون آید و کارى بکندکسى نیارد بر او دم زند از قصه ء ما(158)مگرش باد صبا گوش گذارى بکندداده ام باز نظر را به تذورى پرواز باز خواند مگرش نقش و شکارى بکندکو کریمى که ز بزم طربش غمزده اى جرعه اى درکشد و دفع خمارى بکندیا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب بود آیا که فلک زین دو سه ، کارى بکنددوش گفتم بکند لعل لبش چاره ء من ؟ هاتف غیب ندا داد که آرى بکندحافظا گر نروى از در او هم روزىگذرى بر سرت از گوشه کنارى بکندغزل شماره 185 تعداد ابیات 1 - 8 کلک مشکین تو روزى که ز ما یاد کند ببرد اجر دو صد بنده که آزاد کندقاصد منزل سلمى که سلامت بادش چه شود گر به سلامى دل ما شاد کندیارب اندر دل آن خسرو شیرین انداز که به رحمت گذرى بر سر فرهاد کندحالیا عشوه ء ناز تو ز بنیادم برد تا دگر باره حکیمانه چه بنیاد کندامتحان کن که بسى گنج مرادت بدهند گر خرابى چو مرا لطف تو آباد کندشاه را به بود از طاعت صد ساله و زهد قدر یک ساعته عمرى که درو داد کندگوهر پاک تو از مدحت ما مستغنى است فکر مشاطه چه با حسن خداداد کندره نبردیم به مقصود خود اندر شیرازخرم آن روز که حافظ ره بغداد کندغزل شماره 186 تعداد ابیات 1 - 9 آن کیست کز روى کرم با من وفادارى کند بر جاى بد کارى چو من یک دم نکوکارى کنداول به بانگ ناى و نى آرد به دل پیغام وى وانگه به یک پیمانه مى با من وفادارى کندپشمینه پوش تندخو از عشق نشنیدست بو از مستیش رمزى بگو تا ترک هشیارى کنددلبر که جان فرسود ازو کام دلم نگشود ازو نومید نتوان بود ازو باشد که دلدارى کندگفتم گره نگشوده ام زان طره تا من بوده ام گفتا منش فرموده ام تا با تو طرارى کندچون من گداى بى نشان مشکل بود یارى چنان سلطان کجا عیش نهان با رند بازارى کندزان طره ء پرپیچ و خم سهلست اگر بینم ستم از بند و زنجیرش چه غم هرکس که عیارى کندبا چشم پر نیرنگ او حافظ مکن آهنگ اوکان طره ء شبرنگ او بسیار طرارى کند(159) غزل شماره 187 تعداد ابیات 1 - 10 سرو چمان من چرا میل چمن نمى کند همدم گل نمى شود یاد سمن نمى کندتا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او زان سفر دراز خود عزم وطن نمى کندچون ز نسیم مى شود زلف بنفشه پر شکن وه که دلم چه یاد از آن عهدشکن نمى کنددل به امید روى او همدم جان نمى شود جان به هواى کوى او خدمت تن نمى کندپیش کمان ابرویش لابه همى کنم ولى گوش کشیده است از آن گوش به من نمى کنددى گله اى ز طره اش کردم و از سر فسوس گفت که این سیاه کج گوش به من نمى کندساقى سیم ساق من گر همه درد مى دهد کیست که تن چو جام مى جمله دهن نمى کندبا همه عطف دامنت آیدم از صبا عجب (160) کز گذر تو خاک را مشک ختن نمى کندکشته ء غمزه ء تو شد حافظ ناشنیده پندتیغ سزاست هر که را درد سخن نمى کند(161) غزل شماره 188 تعداد ابیات 1 - 11 در نظر بازى ما بیخبران حیرانند(162)من چنینم که نمودم دگر ایشان دانندعاقلان نقطه پرگار وجودند ولى عشق داند که درین دایره سرگردانندگر شوند آگه از اندیشه ء ما مغبچگان بعد ازین خرفه ء صوفى به گرو نستانندجلوه گاه رخ او دیده ء من تنها نیست ماه و خورشید همین آینه مى گردانندوصل خورشید به شب پره ء اعمى نرسد(163)که در آن آینه صاحب نظران حیرانندمفلسانیم و هواى مى و مطرب داریم آه اگر خرقه ء پشمین به گرو بستانندعهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا ما همه بنده و این قوم خداوندانندلاف عشق و گله از یار زهى لاف دروغ عشقبازان چنین مستحق هجرانندمگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار ور نه مستورى و مستى همه کس نتوانندگر به نزهتگه ارواح برد بوى تو باد عقل و جان گوهر هستى به نثار افشانندزاهد ار رندى حافظ نکند فهم چه شد(164)دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانندغزل شماره 189 تعداد ابیات 1 - 8 سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند پرى رویان قرار از دل چو بستیزند بستانندبه فتراک جفا دلها چو بر بندند بر بندند ز زلف عنبرین جانها چو بگشایند بفشانندبه عمرى یک نفس با ما چو بنشینند بر خیزند نهال شوق در خاطر چو بر خیزند بنشانندسرشک گوشه گیران را چو دریابند دریابند رخ مهر از سحرخیزان نگردانند اگر دانندز چشمم لعل رمانى چو مى خندند مى بارند ز رویم راز پنهانى چو مى بینند مى خواننددواى درد عاشق را کسى کو سهل پندارد ز فکر آنان که در تدبیر درمانند درماننددرین حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند که با این درد اگر در بند درمانند درمانندچو منصور از مراد آنانکه بر دارند بر دارندبدین درگاه حافظ را چو مى خوانند مى رانندغزل شماره 190 تعداد ابیات 1 - 9 غلام نرگس مست تو تاج دارانند خراب باده لعل تو هوشیارانندبزیر زلف دو تا چون گذر کنى بنگر(165)که از یمین و یسارت چه بیقرارانند(166)گذار کن چو صبا بر بنفشه زار و ببین که از تطاول زلفت چه سوگوارانند(167)نه من بر آن گل عارض غزل سرایم و بس که عندلیب تو از هر طرف هزارانندترا صبا و مرا آب دیده شد غماز و گر نه عاشق و معشوق رازدارانندتو دستگیر شو اى خضر پى خجسته که من (168) پیاده مى روم و همرهان سوارانندبیا به میکده و چهره ارغوانى کن مرو به صومعه کانجا سیاهکارانندنصیب ماست بهشت اى خداشناس برو که مستحق کرامت گناهکارانندخلاص حافظ از آن زلف تابدار مبادکه بستگان کمند تو رستگارانندغزل شماره 191 تعداد ابیات 1 - 12 آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند آیا بود که گوشه چشمى بما کننددردم نهفته به ز طبیبان مدعى باشد که از خزانه ء غیبم دوا کنندمعشوق چون نقاب ز رخ در نمى کشد هرکس حکایتى به تصور چرا کنندچون حسن عاقبت نه به رندى و زاهدیست آن به که کار خود به عنایت رها کنندبى معرفت مباش که در من یزید عشق اهل نظر معامله با آشنا کنندحالى درون پرده بسى فتنه مى رود تا آن زمان که پرده بر افتد چه ها کنندمى خور که صد گناه ز اغیار در حجاب بهتر ز طاعتى که بروى ریا کنندگر سنگ ازین حدیث بنالد عجب مدار صاحبدلان حکایت دل خوش ادا کنندپیراهنى که آید ازو بوى یوسفم ترسم برادران غیورش قبا کنندبگذر به کوى میکده تا زمره ء حضور اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنندپنهان ز حاسدان بخودم خوان که منعمان خیر نهان براى رضاى خدا کنندحافظ دوام وصل میسر نمى شودشاهان کم التفات بحال گدا کنندغزل شماره 192 تعداد ابیات 1 - 9 شاهدان گر دلبرى زینسان کنند زاهدان را رخنه در ایمان کنندهر کجا آن شاخ نرگس بشکفد گلرخانش دیده نرگسدان کنندعاشقان را بر سر خود حکم نیست هر چه فرمان تو باشد آن کنندپیش چشمم کمتر است از قطره اى این حکایتها که از طوفان کننداى جوان سرو قد گوئى ببر پیش از آن کز قامتت چوگان کنندیار ما چون گیرد آغاز سماع قدسیان بر عرش دست افشان کنندمردم چشمم بخون آغشته شد در کجا این ظلم بر انسان کنندخوش برآ با غصه اى دل کاهل راز(169)عیش خوش در بوته ء هجران کنندسر مکش حافظ ز آه نیم شبتا چو صحبت آینه رخشان کنند(170) غزل شماره 193 تعداد ابیات 1 - 9 گفتم کیم دهان و لبت کامران کنند گفتا بچشم هر چه تو گوئى چنان کنندگفتم خراج مصر طلب مى کند لبت گفتا درین معامله کمتر زیان کنندگفتم به نقطه ء دهنت خود که برد راه گفت این حکایتیست که با نکته دان کنندگفتم صنم پرست مشو با صمد نشین گفتا بکوى عشق همین و همان کنندگفتم شراب و خرقه نه آئین مذهبست گفت این عمل بمذهب پیر مغان کنندگفتم هواى میکده غم مى برد ز دل گفتا خوش آن کسان که دلى شادمان کنندگفتم ز لعل نوش لبان پیر را چه سود گفتا ببوسه ء شکرینش جوان کنندگفتم که خواجه کى بسر حجله مى رود گفت آن زمان که مشترى و مه قران کنندگفتم دعاى دولت او ورد حافظ استگفت این دعا ملایک هفت آسمان کنندغزل شماره 194 تعداد ابیات 1 - 9 واعظان کاین جلوه در محراب و منبر مى کنند چون به خلوت مى روند آن کار دیگر مى کنندمشکلى دارم ز دانشمند مجلس بازپرس تو به فرمایان چرا خود توبه کمتر مى کنندگوئیا باور نمى دارند روز داورى کاین همه قلب و دغل در کار داور مى کنندبنده پیر خراباتم که درویشان او گنج را از بى نیازى خاک بر سر مى کنند(171)یارب این نو دولتان را با خر خودشان نشان کاین همه ناز از غلام ترک و استر مى کننداى گداى خانقه برجه که در دیر مغان مى دهند آبى که دلها را توانگر مى کنندحسن بى پایان او چندان که عاشق مى کند زمره دیگر به عشق از غیب سر بر مى کنندبر در میخانه ء عشق اى ملک تسبیح گوى کاندر آن جا طینت آدم مخمر مى کنند(172)صبحدم از عرش مى آمد خروشى عقل گفتقدسیان گوئى که شعر حافظ ازبر مى کنندغزل شماره 195 تعداد ابیات 1 - 10 دانى که چنگ و عود چه تقریر مى کنند؟ پنهان خورید باده که تعزیر مى کنند(173)ناموس عشق و رونق عشاق مى برند عیب جوان و سرزنش پیر مى کنندتشویق وقت پیرمغان مى دهند باز این سالکان نگر که چه با پیر مى کنندگویند رمز عشق مگوئید و مشنوید مشکل حکایتى است که تقریر مى کنندجز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز باطل درین خیال که اکسیر مى کنندما از برون در شده مغرور صد فریب تا خود درون پرده چه تدبیر مى کنندصد ملک دل به نیم نظر مى توان خرید خوبان درین معامله تقصیر مى کنندقومى به جد و جهد نهادند وصل دوست قومى دگر حواله به تقدیر مى کنندفى الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر کاین کارخانه اى است که تغییر مى کنندمى خور که شیخ و حافظ و مفتى و محتسبچون نیک بنگرى همه تزویر مى کنندغزل شماره 196 تعداد ابیات 1 - 9 شراب بى غش و ساقى خوش دو دام رهند که زیرکان جهان از کمندشان نرهندمن ار چه عاشقم و رند و مست و نامه سیاه هزار شکر که یاران شهر بى گنهندجفا نه پیشه ء درویشى است و راهروى بیار باده که این سالکان نه مرد رهندمبین حقیر گدایان عشق را کاین قوم شهان بى کمر و خسروان بى کلهندبه هوش باش که هنگام باد استغناء هزار خرمن طاعت به نیم جو ننهندمکن که کوکبه ء دلبرى شکسته شود چو بندگان بگریزند و چاکران بجهندغلام همت دردى کشان یک رنگم نه آن گروه که ازرق لباس و دل سیهندقدم منه به خرابات جز به شرط ادب که سالکان درش محرمان پادشهندجناب عشق بلندست همتى حافظکه عاشقان ره بى همتان به خود ندهندغزل شماره 197 تعداد ابیات 1 - 7 بود آیا که در میکده ها بگشایند گره از کار فرو بسته ءما بگشاینداگر از بهر دل زاهد خودبین بستند دل قوى دار که از بهر خدا بگشایندبه صفاى دل رندان صبوحى زدگان بس در بسته به مفتاح دعا بگشاینددر میخانه ببستند خدایا مپسند که در خانه ء تزویر و ریا بگشایندگیسوى چنگ ببرید به مرگ مى ناب تا همه مغبچگان زلف دو تا بگشایند(174)نامه تعزیت دختر رز برخوانید تا حریفان همه خون از مژه ها بگشایند(175)حافظ این خرقه که دارى تو ببینى فرداکه چه زنار ز زیرش به دغا بگشایندغزل شماره 198 تعداد ابیات 1 - 10 کنون که در چمن آمد گل از عدم بوجود بنفشه در قدم او نهاد سر بسجودبنوش جام صبوحى بناله ء دف و چنگ ببوس غبغب ساقى به نغمه ء نى و عودبدور گل منشین بى شراب و شاهد و چنگ که همچو دور بقا هفته اى بود معدود(176)شد از خروج ریاحین چو آسمان روشن زمین به اختر میمون و طالع مسعودز دست شاهد نازک عذار عیسى دم شراب نوش و رها کن حدیث عاد و ثمودجهان چو خلد برین شد به دور سوسن و گل ولى چه سود که در وى نه ممکن است خلودچو گل سوار شود بر هوا سلیمان وار سحر که مرغ در آید به نغمه ء داودبه باغ تازه کن آئین دین زردشتى کنون که لاله بر افروخت آتش نمرودبخواه جام صبوحى بیاد آصف عهد وزیر ملک سلیمان عماد دین محمودبود که مجلس حافظ به یمن تربیتشهر آن چه مى طلبد جمله باشدش موجودغزل شماره 199 تعداد ابیات 1 - 9 سالها دفتر ما در گرو صهبا بود رونق میکده از درس و دعاى ما بودنیکى پیر مغان بین که چو ما بدمستان هر چه کردیم به چشم کرمش زیبا بودپیر گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان رخصت خبث نداد ار نه حکایتها بودمطرب از درد محبت عملى مى پرداخت که حکیمان جهان را مژه خون پالا بوددفتر دانش ما جمله بشوئید به مى که فلک دیدم و در قصد دل دانا بوداز بتان آن طلب ار حسن شناسى اى دل کاین کسى گفت که در علم نظر بینا بوددل چو پرگار به هر سو دورانى مى کرد واندران دایره سرگشته ء پا بر جا بودمى شکفتم ز طرب زانکه چو گل بر لب جوى بر سرم سایه ء آن سرو سهى بالا بودقلب اندوده ء حافظ بر او خرج نشدکاین معامل به همه عیب نهان بینا بودغزل شماره 200 تعداد ابیات 1 - 9 یاد باد آن که نهانت نظرى با ما بود رقم مهر تو بر چهره ء ما پیدا بودیاد باد آن که چو چشمت به عتابم مى کشت معجز عیسویت در لب شکرخا بودیاد باد آن که رخت شمع طرب مى افروخت وین دل سوخته پروانه ء ناپروا بودیاد باد آن که چو یاقوت قدح خنده زدى در میان من و لعل تو حکایتها بودیاد باد آن که صبوحى زده در مجلس انس جز من و یار نبودیم و خدا با ما بودیاد باد آن که در آن بزمگه خلق و ادب آن که او خنده ء مستانه زدى صهبا بودیاد باد آن که نگارم چو کمر بر بستى در رکابش مه نو پیک جهان پیما بودیاد باد آن که خرابات نشین بودم و مست وآنچه در مسجدم امروز کم است آنجا بودیاد باد آن که باصلاح شما مى شد راستنظم هر گوهر ناسفته که حافظ را بودغزل شماره 220 - 201غزل شماره 201 تعداد ابیات 1 - 7 تا ز میخانه و مى نام و نشان خواهد بود سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بودحلقه ء پیرمغان از ازلم در گوش است بر همانیم که بودیم و همان خواهد بودبر سر تربت ما چون گذرى همت خواه که زیارتگه رندان جهان خواهد بودبرو اى زاهد خودبین که ز چشم من و تو راز این پرده نهانست و نهان خواهد بودترک عاشق کش من مست برون رفت امروز تا دگر خون که از دیده روان خواهد بودچشمم آن شب که ز شوق تو نهم سر به لحد(177) تا دم صبح قیامت نگران خواهد بودبخت حافظ گر ازین گونه مدد خواهد کردزلف معشوقه بدست دگران خواهد بودغزل شماره 202 تعداد ابیات 1 - 11 پیش ازینت بیش ازین اندیشه ء عشاق بود مهرورزى تو با ما شهره ء آفاق بودیاد باد آن صحبت شبها که با نوشین لبان بحث سر عشق و ذکر حلقه ء عشاق بودپیش ازین کاین سقف سبز و طاق مینا بر کشند منظر چشم مرا ابروى جانان طاق بوداز دم صبح ازل تا آخر شام ابد دوستى و مهر بر یک عهد و یک میثاق بودحسن مه رویان مجلس گرچه دل مى برد و دین بحث ما در لطف طبع و خوبى اخلاق بودسایه ء معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد ما به او محتاج بودیم او بما مشتاق بودرشته ء تسبیح اگر بگسست معذورم بدار دستم اندر ساعد ساقى سیمین ساق بود(178)بر در شاهم گدایى نکته اى در کار کرد گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بوددر شب قدر ار صبوحى کرده ام عیبم مکن سرخوش آمد یار و جامى برکنار طاق بودشعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بودپیش از آن کاین نه رواق چرخ اخضر بر کشنددور شاه کامگار و عهد بواسحاق بود(179) غزل شماره 203 تعداد ابیات 1 - 9 یاد باد آن که سر کوى توام منزل بود دیده را روشنى از خاک درت حاصل بودراست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک بر زبان بود مرا آنچه ترا در دل بوددل چو از پیر خرد نقل معانى مى کرد عشق مى گفت به شرح آنچه برو مشکل بوددر دلم بود که بى دوست نباشم هرگز چه توان کرد که سعى من و دل باطل بوددوش بر یاد حریفان به خرابات شدم خم مى دیدم خون در دل و پا در گل بودبس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق مفتى عقل درین مسئله لایعقل بودآه از آن جور و تطاول که درین دامگه است واه از آن سوز و نیازى که در آن محفل بودراستى خاتم فیروزه ء بواسحاقى خوش درخشید ولى دولت مستعجل بوددیدى آن قهقهه ء کبک خرامان حافظکه ز سرپنجه ء شاهین قضا غافل بودغزل شماره 204 تعداد ابیات 1 - 7 خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود گر تو بیداد کنى شرط مروت نبودما جفا از تو ندیدیم و تو خود نپسندى آنچه در مذهب ارباب طریقت نبودخیره آن دیده که آبش نبرد گریه ء عشق تیره آن دل که درو شمع محبت نبوددولت از مرغ همایون طلب و سایه ء او زانکه با زاغ و زغن شهپر دولت نبودگر مدد خواستم از پیرمغان عیب مکن شیخ ما گفت که در صومعه همت نبودچون طهارت نبود کعبه و بتخانه یکیست نبود خیر در آن خانه که عصمت نبودحافظا علم و ادب ورز که در مجلس شاههر که را نیست ادب لایق صحبت نبودغزل شماره 205 تعداد ابیات 1 - 8 قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود ور نه هیچ از دل بیرحم تو تقصیر نبودمن دیوانه چو زلف تو رها مى کردم هیچ لایقترم از حلقه ء زنجیر نبودیا رب این آینه ء حسن چه جوهر دارد که درو آه مرا قوت تاثیر نبودسر ز حسرت بدر میکده ها برکردم چون شناساى تو در صومعه یک پیر نبودنازنین تر ز قدت در چمن ناز نرست خوشتر از نقش تو در عالم تصویر نبودتا مگر همچو صبا باز به کوى تو رسم حاصلم دوش بجز ناله ء شبگیر نبودآن کشیدم ز تو اى آتش هجران که چو شمع جز فناى خودم از دست تو تدبیر نبودآیتى بود عذاب اندُه حافظ بى توکه بر هیچ کسش حاجت تفسیر نبودغزل شماره 206 تعداد ابیات 1 - 7 دوش در حلقه ء ما قصه ء گیسوى تو بود تا دل شب سخن از سلسله ء موى تو بوددل که از ناوک مژگان تو در خون مى گشت باز مشتاق کمانخانه ء ابروى تو بودهم عفاالله صبا کز تو پیامى مى داد ور نه در کس نرسیدیم که از کوى تو بودعالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت فتنه انگیز جهان غمزه ء جادوى تو بودمن سرگشته هم از اهل سلامت بودم دام راهم شکن طره ء هندوى تو بودبگشا بند قبا تا بگشاید دل من که گشادى که مرا بود ز پهلوى تو بودبه وفاى تو که بر تربت حافظ بگذرکز جهان مى شد و در آرزوى روى تو بودغزل شماره 207 تعداد ابیات 1 - 8 دوش مى آمد و رخساره برافروخته بود تا کجا باز دل غمزده اى سوخته بودرسم عاشق کشى و شیوه ء شهرآشوبى جامه اى بود که بر قامت او دوخته بودجان عشاق سپند رخ خود مى دانست وآتش چهره بدین کار برافروخته بودکفر زلفش ره دین مى زد و آن سنگین دل در پى اش مشعلى از چهره برافروخته بود(180)گر چه مى گفت که زارت بکشم مى دیدم که نهانش نظرى با من دلسوخته بوددل بسى خون به کف آورد ولى دیده بریخت الله الله که تلف کرد و که اندوخته بودیار مفروش بدنیا که بسى سود نکرد آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بودگفت و خوش گفت : برو خرقه بسوزان حافظیارب این قلب شناسى ز که آموخته بودغزل شماره 208 تعداد ابیات 1 - 8 یک دو جامم دى سحرگه اتفاق افتاده بود وز لب ساقى شرابم در مذاق افتاده بوداز سر مستى دگر با شاهد عهد شباب رجعتى مى خواستم لیکن طلاق افتاده بودنقش مى بستم که گیرم گوشه اى زان چشم مست طاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بوداى معبر مژده اى فرما که دوشم آفتاب در شکر خواب صبوحى هم وثاق افتاده بودساقیا جام دمادم ده که در سیر طریق هرکه عاشق وش نیامد در نفاق افتاده بوددر مقامات طریقت هر کجا کردیم سیر عافیت را با نظربازى فراق افتاده بود(181)حافظ آن ساعت که این نظم پریشان مى نوشتطایر فکرش بدام اشتیاق افتاده بودغزل شماره 209 تعداد ابیات 1 - 8 گوهر مخزن اسرار همانست که بود حقه ء مهر بدان مهر و نشانست که بودعاشقان زمره ء ارباب امانت باشند لاجرم چشم گهر بار همانست که بودکشته ء غمزه خود را به زیارت در یاب زانکه بیچاره همان دلنگرانست که بوداز صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح بوى زلف تو همان مونس جانست که بودرنگ خون دل ما را که نهان مى دارى همچنان در لب لعل تو عیانست که بودزلف هندوى تو گفتم که دگر ره نزند سالها رفت و بدان سیرت و سانست که بودطالب لعل و گهر نیست و گر نه خورشید همچنان در عمل معدن و کانست که بودحافظا باز نما قصه ء خونابه ء چشمکه برین چشم همان آب روانست که بودغزل شماره 210 تعداد ابیات 1 - 8 به کوى میکده یارب سحر چه مشغله بود؟ که جوش شاهد و ساقى و شمع و مشعله بودحدیث عشق که از حرف وصوت مستغنى است به ناله ء دف و نى در خروش و ولوله بودمباحثى که در آن مجلس جنون مى رفت وراى مدرسه و قال و قیل مسئله بوددل از کرشمه ء ساقى به شکر بود ولى ز نامساعدى بختش اندکى گله بودقیاس کردم و آن چشم جادوانه ء مست هزار ساحر چون سامریش در گله بودبگفتمش بلبم بوسه اى حوالت کن بخنده گفت کیت با من این معامله بودز اخترم نظرى سعد در رهست که دوش میان ماه و رخ یار من مقابله بوددهان یار که درمان درد حافظ داشتفغان که وقت مروت چه تنگ حوصله بودغزل شماره 211 تعداد ابیات 1 - 8 دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود تعبیر رفت و کار به دولت حواله بودچل سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبت تدبیر ما به دست شراب دو ساله بودآن نافه ء مراد که مى خواستم ز بخت در چین زلف آن بت مشکین کلاله بوداز دست برده بود خمار غمم سحر(182)دولت مساعد آمد و مى در پیاله بودبر طرف گلشنم گذر افتاد وقت صبح آن دم که کارمرغ سحر آه و ناله بودهر کو نکاشت مهر و ز خوبى گلى نچید در رهگذار باد نگهبان لاله بودبر آستان میکده خون مى خورم مدام روزى ما ز خوان قدر این نواله بوددیدیم شعردلکش حافظ به مدح شاه یک بیت از آن سفینه به از صد رساله بود(183)آن شاه تند حمله که خورشید شیر گیرپیشش بروز معرکه کمتر غزاله بودغزل شماره 212 تعداد ابیات 1 - 10 آن یار کزو خانه ء ما جاى پرى بود سر تا قدمش چون پرى از عیب برى بوددل گفت فروکش کنم این شهر به بویش بیچاره ندانست که یارش سفرى بودتنها نه ز راز دل من پرده برافتاد تا بود فلک شیوه ء او پرده درى بود(184)منظور خردمند من آن ماه که او را با حسن ادب شیوه صاحب نظرى بوداز چنگ منش اختر بد مهر بدر برد آرى چه کنم دولت دور قمرى بوداوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت باقى همه بیحاصلى و بى خبرى بودخوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین افسوس که آن گنج روان رهگذرى بودعذرى بنه اى دل که تو درویشى و او را در مملکت حسن سر تاجورى بودخود را بکش اى بلبل ازین رشک که گل را با باد صبا وقت سحر جلوه گرى بودهر گنج سعادت که خدا داد به حافظاز یمن دعاى شب و ورد سحرى بودغزل شماره 213 تعداد ابیات 1 - 8 مسلمانان مرا وقتى دلى بود که با وى گفتمى گر مشکلى بودبه گردابى چو مى افتادم از غم به تدبیرش امید ساحلى بوددلى همدرد و یارى مصلحت بین که استظهار هر اهل دلى بودز من ضایع شد اندر کوى جانان چه دامن گیر یارب منزلى بودهنر بى عیب حرمان نیست لیکن ز من محروم تر کى سائلى بودبرین مست پریشان رحمت آرید(185)که وقتى کاردانى کاملى بودمرا تا عشق تعلیم سخن کرد حدیثم نکته ء هر محفلى بودمگو دیگر که حافظ نکته دان استکه ما دیدیم و محکم جاهلى بودغزل شماره 214 تعداد ابیات 1 - 9 در ازل هر کو به فیض دولت ارزانى بود تا ابد جام مرادش همدم جانى بودمن همان ساعت که از مى خواستم شد توبه کار گفتم این شاخ ار دهد بارى پشیمانى بودخود گرفتم کافکنم سجاده چون سوسن بدوش همچو گل بر خرقه رنگ مى مسلمانى بود؟بى چراغ جام در خلوت نمى یارم نشست زانکه کنج اهل دل باید که نورانى بودهمت عالى طلب جام مرصع گو مباش رند را آب عنب یاقوت رمانى بودگر چه بى سامان نماید کار ما سهلش مبین کاندرین کشور گدائى رشک سلطانى بودنیکنامى خواهى اى دل با بدان صحبت مدار خودپسندى جان من برهان نادانى بودمجلس انس و بهار و بحث شعر اندر میان نستدن جام مى از جانان گرانجانى بوددى عزیزى گفت حافظ میخورد پنهان شراباى عزیز من نه عیب آن به که پنهانى بودغزل شماره 215 تعداد ابیات 1 - 7 از دیده خون دل همه بر روى ما رود بر روى ما زدیده چگویم چه ها رودما در درون سینه هوائى نهفته ایم بر باد اگر رود دل ما زان هوا رودبر خاک راه یار نهادیم روى خویش بر روى ما رواست اگر آشنا رودسیل است آب دیده و هر کس که بگذرد گر خود دلش ز سنگ بود هم ز جا رودما را به آب دیده شب و روز ماجراست زان رهگذر که بر سر کویش چرا رودخورشید خاورى کند از رشک جامه چاک گر ماه مهر پرور من در قبا رودحافظ به کوى میکده دایم به صدق دلچون صوفیان صومعه دار از صفا رودغزل شماره 216 تعداد ابیات 1 - 8 چو دست بر سر زلفش زنم به تاب رود ور آشتى طلبم با سر عتاب رودچو ماه نو، ره بیچارگان نظاره زند به گوشه ء ابرو و در نقاب رودشب شراب خرابم کند به بیدارى وگر به روز شکایت کنم به خواب رودطریق عشق پرآشوب و فتنه است اى دل بیفتد آن که درین راه باشتاب رودگدائى در جانان به سلطنت مفروش کسى ز سایه ء این در به آفتاب رود؟حباب را چو فتد باد نخوت اندر سر کلاه داریش اندر سر شراب رودسواد نامه ء موى سیاه چون طى شد بیاض کم نشود گر صد انتخاب رود(186)حجاب راه توئى حافظ از میان برخیزخوشا کسى که درین راه بى حجاب رودغزل شماره 217 تعداد ابیات 1 - 7 از سرکوى تو هرکو بملامت برود نرود کارش و آخر به خجالت برودکاروانى که بود بدرقه اش حفظ خدا به تجمل بنشیند به جلالت برودسالک از نور هدایت ببرد راه به دوست که به جائى نرسد گر به ضلالت برودکام خود آخر عمر از مى و معشوق بگیر حیف اوقات که یکسر به بطالت بروداى دلیل دل گم گشته خدا رامددى که غریب ار نبرد ره به دلالت برودحکم مستورى و مستى همه بر خاتم تست (187)کس ندانست که آخر به چه حالت برودحافظ از چشمه حکمت به کف آور جامىبو که از لوح دلت نقش جهالت برودغزل شماره 218 تعداد ابیات 1 - 11 خوشا دلى که مدام از پى نظر نرود به هر درش که بخوانند بى خبر نرودطمع در آن لب شیرین نکردنم اولى ولى چگونه مگس از پى شکر نروددلا مباش چنین هرزه گرد و هر جائى که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرودمکن به چشم حقارت نگاه در من مست که آب روى شریعت بدین قدر نرودمن گدا هوس سرو قامتى دارم که دست در کمرش جز به سیم و زر نرودتو کز مکارم اخلاق عالمى دگرى وفاى عهد من از خاطرت بدر نرودز من چو باد صبا بوى خود دریغ مدار چرا که بى سر زلف توام به سر نرودسواد دیده غمدیده ام به اشک مشوى که نقش خال توام هرگز از نظر نرودسیاه نامه تر از خود کسى نمى بینم چگونه چون قلمم دود دل به سر نرودبه تاج هدهدم از ره مبر که باز سفید چو باشه در پى هر صید مختصر نرودبیار باده و اول به دست حافظ دهبه شرط آن که ز مجلس سخن بدر نرودغزل شماره 219 تعداد ابیات 1 - 7 هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرودآن چنان مهر توام در دل و جان جاى گرفت که اگر سر برود از دل و از جان نروداز دماغ من سرگشته خیال دهنت به جفاى فلک و غصه ء دوران نرودهر چه جز بار غمت بر دل مسکین منست برود از دل من وز دل من آن نروددر ازل بست دلم با سر زلفت پیوند تا ابد سر نکشد وز سر پیمان نرودگر رود از پى خوبان دل من معذورست درد دارد چه کند کز پى درمان نرودهر که خواهد که چو حافظ نشود سرگرداندل به خوبان ندهد وز پى ایشان نرود(188) غزل شماره 220 تعداد ابیات 1 - 9 ساقى حدیث سرو و گل و لاله مى رود وین بحث با ثلاثهء غساله مى رودمى ده که نوعروس چمن حد حسن یافت کار این زمان ز صنعت دلاله مى رودشکر شکن شوند همه طوطیان هند زین قند پارسى که به بنگاله مى رودطى مکان ببین و زمان در سلوک شعر کاین طفل یکشبه ره یک ساله مى رودآن چشم جادوانه ء عابد فریب بین کش کاروان سحر ز دنباله مى رودخوى کرده مى خرامد و بر عارض سمن از شرم روى او عرق و ژاله مى رود(189)از ره مرو به عشوه ء دنیا که این عجوز مکاره مى نشیند و محتاله مى رودباد بهار مى وزد از گلستان شاه وز ژاله باده در قدح لاله مى رودحافظ ز شوق مجلس سلطان غیاث دینغافل مشو که کار تو از ناله مى رودغزل شماره 240 - 221غزل شماره 221 تعداد ابیات 1 - 10 ترسم که اشک در غم ما پرده در شود وین را ز سر به مهر به عالم سمر شودگویند سنگ لعل شود در مقام صبر آرى شود و لیک به خون جگر شودخواهم شدن به میکده گریان و داد خواه کز دست غم خلاص من آن جا مگر شوداز هر کرانه تیر دعا کرده ام روان باشد کز آن میانه یکى کارگر شوداى جان حدیث ما بر دلدار بازگو لیکن چنان مگو که صبا را خبر شوداز کیمیاى مهر تو زر گشت روى من آرى به یمن لطف شما خاک زر شوددر تنگناى حیرتم از نخوت رقیب یا رب مباد آنکه گدا معتبر شودبس نکته غیر حسن بباید که تا کسى مقبول طبع مردم صاحب نظر شوداین سرکشى که کنگره ء کاخ وصل راست سرها بر آستانه ء او خاک در شود(190)حافظ چونافه ء سر زلفش بدست تستدم در کش ارنه باد صبا را خبر شودغزل شماره 222 تعداد ابیات 1 - 8 گر چه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشودرندى آموز و کرم کن که نه چندان هنرست حیوانى که ننوشد مى و انسان نشودگوهر پاک بباید که شود قابل فیض ورنه هر سنگ و گلى لؤ لؤ و مرجان نشوداسم اعظم بکند کار خود اى دل خوش باش که به تلبیس و حیل دیو مسلمان نشود(191)عشق مى ورزم و امید که این فن شریف چون هنرهاى دگر موجب حرمان نشوددوش مى گفت که فردا بدهم کام دلت سببى ساز خدایا که پشیمان نشودحسن خلقى ز خدا مى طلبم خوى ترا تا دگر خاطر ما از تو پریشان نشودذره را تا نبود همت عالى حافظطالب چشمه ء خورشید درخشان نشودغزل شماره 223 تعداد ابیات 1 - 7 گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود پیش پائى به چراغ تو ببینم چه شودیا رب اندر کنف سایه ء آن سرو بلند گر من سوخته یک دم بنشینم چه شودآخر اى خاتم جمشید همایون آثار گر فتد عکس تو بر لعل نگینم چه شود(192)واعظ شهر چو مهر ملک و شحنه گزید من اگر مهرنگارى بگزینم چه شودعقلم از خانه بدر رفت و گر مى اینست دیدم از پیش که در خانه ء دینم چه شودصرف شد عمر گرانمایه به معشوقه و مى تا از آنم چه به پیش آید ازینم چه شودخواجه دانست که من عاشقم و هیچ نگفتحافظ ار نیز بداند که چنینم چه شودغزل شماره 224 تعداد ابیات 1 - 7 بخت از دهان دوست نشانم نمى دهد دولت خبر ز راز نهانم نمى دهداز بهر بوسه زلبش جان همى دهم اینم همى ستاند و آنم نمى دهدمردم درین فراق و در آن پرده راه نیست یا هست و پرده دار نشانم نمى دهدشکر به صبر دست دهد عاقبت ولى بد عهدى زمانه امانم نمى دهدزلفش کشید باد صبا چرخ سفله بین کانجا مجال باد وزانم نمى دهدچندانکه بر کنار چو پرگار مى شدم (193)دوران چو نقطه ره به میانم نمى دهدگفتم روم به باغ و ببینم جمال دوستحافظ ز آه و ناله امانم نمى دهدغزل شماره 225 تعداد ابیات 1 - 9 ابر آذارى برآمد باد نوروزى وزید وجه مى مى خواهم و مطرب که مى گوید رسیدشاهدان در جلوه و من شرمسار کیسه ام بار عشق و مفلسى صعب است ، مى باید کشید(194)قحط جودست آبروى خود نمى باید فروخت باده و گل از بهاى خرقه مى باید خریدگوئیا خواهد گشود از دولتم کارى که دوش من همى کردم دعا و صبح صادق مى دمیدبالبى و صد هزاران خنده آمد گل به باغ از کریمى گوئیا در گوشه اى بوئى شنیددامنى گر چاک شد در عالم رندى چه باک جامه اى در نیکنامى نیز مى باید دریداین لطایف کز لب لعل تو من گفتم که گفت وین تطاول کز سر زلف تو من دیدم که دیدعدل سلطان گر نپرسد حال مظلومان عشق گوشه گیران را ز آسایش طمع باید بریدتیر عاشق کش ندانم بر دل حافظ که زداین قدر دانم که از شعر ترش خون مى چکیدغزل شماره 226 تعداد ابیات 1 - 9 جهان بر ابروى عید از هلال وسمه کشید هلال عید در ابروى یار باید دیدشکسته گشت چو پشت هلال قامت من کمان ابروى یارم چو وسمه باز کشیدمگر نسیم خطت صبح در چمن بگذشت که گل به بوى تو بر تن چو صبح جامه دریدبیا که با تو بگویم غم ملالت دل چرا که بى تو ندارم مجال گفت و شنیدنبود چنگ و رباب و نبید و عود که بود گل وجود من آغشته ء گلاب و نبیدبهاى وصل تو گر جان بود خریدارم که جنس خوب مبصر به هر چه دید خریدچو ماه روى تو در شام زلف مى دیدم شبم بروى تو روشن چو روز مى گردیدبه لب رسید مرا جان و بر نیامد کام به سر رسید امید و طلب به سر نرسیدز شوق روى تو حافظ نوشت حرفى چندبخوان ز نظمش و در گوش کن چو مرواریدغزل شماره 227 تعداد ابیات 1 - 11 رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید وظیفه گر برسد مصرفش گلست و نبیدصفیر مرغ بر آمد بط شراب کجاست فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشیدز میوه هاى بهشتى چه ذوق در یابد هر آن که سیب زنخدان شاهدى نگزیدز روى ساقى مهوش گلى بچین امروز که گرد عارض بستان خط بنفشه دمیدمکن ز غصه شکایت که در طریق طلب به راحتى نرسید آن که زحمتى نکشیدچنان کرشمه ساقى دلم ز دست ببرد که با کسى دگرم نیست برگ گفت و شنیدمن این مرقع رنگین چو گل بخواهم سوخت که پیر باده فروشش به جرعه اى نخریدعجایب ره عشق اى رفیق بسیار است ز پیش آهوى این دشت شیر نر برمیدبکوى عشق منه بى دلیل راه قدم که گم شد آنکه درین ره به رهبرى نرسیدخداى را مددى اى دلیل راه حرم که نیست بادیه عشقرا کرانه پدیدبهار مى گذرد دادگسترا دریابکه رفت موسم و حافظ هنوز مى نچشید(195) غزل شماره 228 تعداد ابیات 1 - 8 اگر به باده ء مشکین دلم کشد شاید که بوى خیر ز زهد ریا نمى آیدجهانیان همه گر منع من کنند از عشق من آن کنم که خداوندگار فرمایدطمع ز فیض کرامت مبر که خلق کریم گنه ببخشد و بر عاشقان ببخشایدمقیم حلقه ء ذکرست دل بدان امید که حلقه اى ز سر زلف یار بگشایدترا که حسن خدا داده هست و حجله ء بخت چه حاجتست که مشاطه ات بیارایدچمن خوشست و هوا دلکش است و مى بى غش کنون به جز دل خوش هیچ در نمى آیدجمیله ایست عروس جهان ولى هشدار که این مخدره در عقد کس نمى آید(196)بلا به گفتمش اى ماهرخ چه باشد اگر بیک شکر ز تو دلخسته اى بیا سایدبه خنده گفت که حافظ خداى را مپسندکه بوسه ء تو رخ ماه را بیالایدغزل شماره 229 تعداد ابیات 1 - 8 بر سر آنم که گر ز دست بر آید دست به کارى زنم که غصه سر آیدخلوت دل نیست جاى صحبت اضداد دیو چو بیرون رود فرشته در آیدصحبت حکام ظلمت شب یلداست نور ز خورشید جوى بو که بر آیدبر در ارباب بى مروت دنیا چند نشینى که خواجه کى به در آیدترک گدائى مکن که گنج بیابى از نظر رهروى که در گذر آیدصالح و طالح متاع خویش نمودند تا که قبول افتد و که در نظر آیدبلبل عاشق تو عمر خواه که آخر باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید(197)غفلت حافظ درین سراچه عجب نیستهر که به میخانه رفت بى خبر آیدغزل شماره 230 تعداد ابیات 1 - 8 گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید گفتم که ماه من شو گفتا اگر بر آیدگفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز گفتا ز ماهرویان این کار کمتر آید(198)گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم گفتا که شبروست او از راه دیگر آیدگفتم که بوى زلفت گمراه عالمم کرد گفتا اگر بدانى هم اوت رهبر آیدگفتم خوشا هوائى کز باغ عشق خیزد(199)گفتا خنک نسیمى کز کوى دلبر آیدگفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت گفتاتو بندگى کن کوبنده پرور آیدگفتم دل رحیمت کى عزم صلح دارد گفتا مگوى باکس تا وقت آن در آیدگفتم زمان عشرت دیدى که چون سر آمدگفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آیدغزل شماره 231 تعداد ابیات 1 - 8 دست از طلب ندارم تا کام من بر آید یا تن رسد به جانان یا جان زتن بر آیدبگشاى تربتم رابعد از وفات و بنگر کز آتش درونم دود از کفن برآیدبنماى رخ که خلقى واله شوند و حیران بگشاى لب که فریاد از مرد و زن برآیدجان برلبست و حسرت در دل که از لبانش نگرفته هیچ کامى جان از بدن برآیداز حسرت دهانش آمد به تنگ جانم خود کام تنگدستان کى زان دهن برآیدگویند ذکر خیرش در خیل عشقبازانهر جا که نام حافظ در انجمن برآیدغزل شماره 232 تعداد ابیات 1 - 7 چو آفتاب مى از مشرق پیاله بر آید ز باغ عارض ساقى هزار لاله بر آیدنسیم در سر گل بشکند کلاله ء سنبل چو از میان چمن بوى آن کلاله برآیدحکایت شب هجران نه آن حکایت حالیست که شمه اى ز بیانش به صد رساله برآیدز گرد خوان نگون فلک مدار توقع نتوان داشت که بى ملالت صد غصه یک نواله برآیدگرت چو نوح نبى صبر هست در غم طوفان بلا بگردد و کام هزار ساله برآیدبه سعى خود نتوان برد پى بگوهر مقصود خیال باشد کاین کار بى حواله برآیدنسیم زلف تو چون بگذرد به تربت حافظز خاک کالبدش صد هزار لاله برآیدغزل شماره 233 تعداد ابیات 1 - 7 زهى خجسته زمانى که یار باز آید به کام غمزدگان غمگسار باز آیدبه پیش خیل خیالش کشیدم ابلق چشم بدان امید که آن شهسوار بازآیدمقیم بر سر راهش نشسته ام چون گرد بدان هوس که بدین رهگذار بازآیداگر نه در خم چوگان او رود سر من ز سر نگویم و سر خود چه کار بازآمددلى که با سر زلفین او قرارى داد گمان مبر که بدان دل قرار بازآیدچه جورها که کشیدند بلبلان از دى به بوى آن که دگر نوبهار باز آیدز نقش بند قضا هست امید آن حافظکه همچو سرو به دستم نگار باز آید(200) غزل شماره 234 تعداد ابیات 1 - 8 اگر آن طایر قدسى ز درم باز آید عمر بگذشته به پیرانه سرم بازآیدکوس نو دولتى از بام سعادت بزنم گر ببینم که مه نو سفرم بازآیددارم امید برین اشک چو باران که دگر برق دولت که برفت از نظرم بازآیدآن که تاج سر من خاک کف پایش بود از خدا مى طلبم تا به سرم بازآیدخواهم اندر عقبش رفت ، به یاران عزیز شخصم ار باز نیاید خبرم بازآیدگر نثار قدم یار گرامى نکنم گوهر جان به چه کار دگرم بازآیدما نعش غلغل چنگست و شکر خواب صبوح ورنه گر بشنود آه سحرم بازآیدآرزومند رخ شاه چو ماهم حافظهمتى تابه سلامت ز درم بازآیدغزل شماره 235 تعداد ابیات 1 - 9 مژده اى دل که مسیحا نفسى مى آید که ز انفاس خوشش بوى کسى مى آید (201)از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش زده ام فالى و فریاد رسى مى آیدزاتش وادى ایمن نه منم خرم و بس موسى اینجا به امید قبسى (202) مى آیدهیچ کس نیست که در کوى تواش راهى نیست هر کس اینجا بطریق هوسى مى آیدکس ندانست که منزلگه معشوق کجاست این قدر هست که بانگ جرسى مى آیدجرعه اى ده که به میخانه ارباب کرم هر حریفى ز پى ملتمسى مى آیددوسترا گر سر پرسیدن بیمار غمست گو بران خوش که هنوزش نفسى مى آیدخبر بلبل این باغ بپرسید که من ناله یى مى شنوم کز قفسى مى آیدیار دارد سر صید دل حافظ یارانشاهبازى به شکار مگسى مى آیدغزل شماره 236 تعداد ابیات 1 - 9 نفس برآمد و کام از تو بر نمى آید فغان که بخت من از خواب در نمى آیددرین خیال به سر شد زمان عمر و هنوز بلاى زلف سیاهت به سر نمى آیدبسم حکایت دل هست با نسیم سحر ولى به بخت من امشب سحر نمى آیدقد بلند ترا تا ببر نمى گیرم درخت کام و مرادم ببر نمى آیدز شست صدق گشادم هزار تیر دعا ولى چه سود یکى کارگر نمى آیدمگر بروى دلاراى یار ما ورنى به هیچ وجه دگر کار بر نمى آیدصبا به چشم من انداخت خاکى از کویش که آب زندگیم در نظر نمى آیدمقیم زلف تو شد دل که خوش سوادى دید وز ان غریب بلاکش خبر نمى آیدز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کسکنون ز حلقه ء زلفت بدر نمى آیدغزل شماره 237 تعداد ابیات 1 - 7 معاشران ز حریف شبانه یاد آرید حقوق بندگى مخلصانه یاد آریدبه وقت سرخوشى از آه و ناله ء عشاق به صوت و نغمه ء چنگ و چغانه یاد آریدچولطف باده کند جلوه در رخ ساقى ز عاشقان به سرود و ترانه یاد آریدچو در میان مراد آورید دست امید ز عهد صحبت ما در میانه یاد آریدنمى خورید زمانى غم وفاداران ز بى وفائى دور زمانه یاد آریدسمند دولت اگر چند سر کشیده رود ز همرهان به سر تازیانه یاد آریدبه وجه مرحمت اى ساکنان صدر جلالز روى حافظ و این آستانه یاد آریدغزل شماره 238 تعداد ابیات 1 - 9 بیا که رایت منصور پادشاه رسید نوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسیدجمال بخت زروى ظفر نقاب انداخت کمال عدل به فریاد داد خواه رسیدسپهر دور خوش اکنون کند که ماه آید جهان به کام دل اکنون رسد که شاه رسیدز قاطعان طریق این زمان شوند ایمن قوافل دل و دانش که مرد راه رسیدعزیز مصر به رغم برادران غیور ز قعر چاه بر آمد به اوج ماه رسیدکجاست صوفى دجال فعل ملحد شکل بگو بسوز که مهدى دین پناه رسیدصبا بگو که چها بر سرم درین غم عشق ز آتش دل سوزان و دود آه رسیدز شوق روى تو شاها بدین اسیر فراق همان رسید کز آتش به برگ کاه رسیدمرو به خواب که حافظ به بارگاه قبولز ورد نیم شب و درس صبحگاه رسیدغزل شماره 239 تعداد ابیات 1 - 12 بوى خوش تو هر که ز باد صبا شنید از یار آشنا سخن آشنا شنیداى پادشاه سایه ز درویش وامگیر(203)کاین گوش بس حکایت شاه و گدا شنیدسر خدا که عارف سالک به کس نگفت در حیرتم که باده فروش از کجا شنیدیا رب کجاست محرم رازى که یک زمان دل شرح آن دهد که چه گفت و چها شنیداینش سزا نبود دل حق گزار من کز غمگسار خود سخن ناسزا شنیدمحروم اگر شدم ز سر کوى او چه شد از گلشن زمانه که بوى وفا شنیدساقى بیا که عشق ندا مى کند بلند کانکس که گفت قصه ء ما هم زما شنیدخوش مى کنم به باده ء مشکین مشام جان کز دلق پوش صومعه بوى ریا شنیدما باده زیر خرقه نه امروز مى خوریم بس دور شد که گنبد چرخ این صداشنیدما مى ببانگ چنگ نه امروز مى کشیم (204)صد بار پیر میکده این ماجرا شنیدپند حکیم عین صواب است و محض خیر فرخنده بخت ، آنکه بسمع رضا شنید(205)حافظ وظیفه ء تو دعا گفتن است و بسدر بند آن مباش که نشنید یا شنیدغزل شماره 240 تعداد ابیات 1 - 8 معاشران گره از زلف یار باز کنید شبى خوشست بدین قصه اش دراز کنید(206)حضور خلوت انس است و دوستان جمعند و ان یکاد بخوانید و در فراز کنیدرباب و چنگ به بانگ بلند مى گویند که گوش هوش به پیغام اهل راز کنیدبه جان دوست که غم پرده بر شما ندرد گر اعتماد بر الطاف کار ساز کنیدمیان عاشق و معشوق فرق بسیارست چو یار ناز نماید شما نیاز کنیدنخست موعظه ء پیر صحبت این حرفست که از مصاحب ناجنس احتراز کنیدهر آن کسى که در این حلقه نیست زنده به عشق بر او نمرده به فتوى من نماز کنیدو گر طلب کند انعامى از شما حافظحوالتش به لب یار دلنواز کنیدغزل شماره 260 - 241غزل شماره 241 تعداد ابیات 1 - 12 الا اى طوطى گویاى اسرار مبادا خالیت شکر ز منقارسرت سبز و دلت خوش باد جاوید که خوش نقشى نمودى از خط یارسخن سر بسته گفتى با حریفان خدا را زین معما پرده برداربروى ما زن از ساغر گلابى که خواب آلوده ایم اى بخت بیدارچه ره بود این که زد در پرده مطرب که مى رقصند باهم مست و هشیاراز آن افیون که ساقى در مى افکند حریفان را نه سر ماند نه دستارسکندر را نمى بخشند آبى به زور و زر میسر نیست این کاربیا و حال اهل درد بشنو به لفظ اندک و معنى بسیاربت چینى عدوى دین و دلهاست خداوندا دل و دینم نگهداربه مستوران مگر اسرار مستى حدیث جان مگو با نقش دیواربه یمن دولت منصورشاهى علم شد حافظ اندر نظم اشعارخداوندى به جاى بندگان کردخداوندا ز آفاتش نگهدارغزل شماره 242 تعداد ابیات 1 - 10 عیدست و آخر گل و یاران در انتظار(207)ساقى به روى شاه ببین ماه و مى بیاردل بر گرفته بودم از ایام گل ولى کارى بکرد همت پاکان روزه داردل در جهان مبند و به مستى سؤ ال کن از فیض جام و قصه ء جمشید کامگارجز نقد جان به دست ندارم شراب کو کان نیز بر کرشمه ء ساقى کنم نثارخوش دولتیست خرم و خوش خسروى کریم یا رب ز چشم زخم زمانش نگاه دارمى خور به شعر بنده که زیبى دگر دهد جام مرصع تو بدین درّ شاهوارگر فوت شد سحور چه نقصان صبوح هست از مى کنند روزه گشا طالبان یارزانجا که پرده پوشى عفو کریم تست بر قلب ما ببخش که نقدیست کم عیارترسم که روز حشر عنان بر عنان رود تسبیح شیخ و خرقه ء رند شراب خوارحافظ چو رفت روزه و گل نیز مى رودناچار باده نوش که از دست رفت کارغزل شماره 243 تعداد ابیات 1 - 8 صبا ز منزل جانان گذر دریغ مدار وزو به عاشق بى دل خبر دریغ مداربه شکر آن که شکفتى به کام بخت اى گل نسیم وصل ز مرغ سحر دریغ مدارحریف عشق تو بودم چو ماه نو بودى کنون که ماه تمامى نظر دریغ مدارکنون که چشمه ء قندست لعل نوشینت سخن بگوى وز طوطى شکر دریغ مدارمکارم تو بآفاق مى برد شاعر ازو وظیفه و زاد سفر دریغ مدار(208)جهان و هر چه در او هست سهل و مختصرست زاهل معرفت این مختصر دریغ مدارغبار غم برود حال خوش شود حافظتو آب دیده ازین رهگذر دریغ مدارغزل شماره 244 تعداد ابیات 1 - 7 اى صبا نکهتى از کوى فلانى به من آر زار و بیمار غمم راحت جانى به من آرقلب بى حاصل ما را بزن اکسیر مراد یعنى از خاک در دوست نشانى به من آردر کمینگاه نظر با دل خویشم جنگست ز ابرو و غمزه ء او تیرو کمانى به من آردر غریبى و فراق و غم دل پیر شدم ساغر مى ز کف تازه جوانى به من آرمنکران را هم ازین مى دو سه ساغر بچشان و گر ایشان نستانند روانى به من آرساقیا عشرت امروز به فردا مفکن یا ز دیوان قضا خط امانى به من آردلم از دست بشد دوش چو حافظ مى گفتکاى صبا نکهتى از کوى فلانى به من آرغزل شماره 245 تعداد ابیات 1 - 10 اى صبا نکهتى از خاک ره یار بیار ببر اندوه دل و مژده دلدار بیارنکته روح فزا از دهن دوست بگو نامه اى خوش خبر از عالم اسرار بیارتا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام شمه اى از نفحات نفس یار بیاربه وفاى تو که خاک ره آن یار عزیز بى غبارى که پدید آید از اغیار بیارگردى از رهگذر دوست به کورى رقیب بهر آسایش این دیده ء خونبار بیارخامى و ساده دلى شیوه ء جانبازان نیست خبرى از بر آن دلبر عیار بیارشکر آن را که تو در عشرتى اى مرغ چمن به اسیران قفس مژده ء گلزار بیارکام جان تلخ شد از صبر که کردم بى دوست عشوه اى زان لب شیرین شکریار بیارروزگاریست که دل چهره ء مقصود ندید ساقیا آن قدح آینه کردار بیاردلق حافظ به چه ارزد به مى اش رنگین کنوانگهش مست و خراب از سر بازار بیارغزل شماره 246 تعداد ابیات 1 - 9 روى بنماى و وجود خودم از یاد ببر خرمن سوختگان را همه گو باد ببرما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببرسینه گو شعله آتشکده ء فارس بکش دیده گو آب رخ دجله ء بغداد ببردولت پیر مغان باد که باقى سهلست دیگر گو برو و نام من از یاد ببرزلف چون عنبر خامش که ببوید هیهات اى دل خام طمع این سخن از یاد ببرسعى نابرده درین راه به جائى نرسى (209)مزد اگر مى طلبى طاعت استاد ببرروز مرگم نفسى وعده ء دیدار بده (210)وانگهم تا به لحد فارغ و آزاد ببردوش مى گفت به مژگان درازت بکشم یارب از خاطرش اندیشه ء بیداد ببرحافظ اندیشه کن از نازکى خاطر یاربرو از درگهش این ناله و فریاد ببرغزل شماره 247 تعداد ابیات 1 - 6 شب وصل است و طى شد نامه ء هجر سلام فیه حتى مطلع الفجردلا در عاشقى ثابت قدم باش که در این ره نباشد کار بى اجرمن از رندى نخواهم کرد توبه ولو آذیتنى بالهجر والحجربر آى اى صبح روشن دل خدا را که بس تاریک مى بینم شب هجردلم رفت و ندیدم روى دلدار فغان از این تطاول آه ازین زجروفا خواهى جفاکش باش حافظفان الربح و الخسران فى التجرغزل شماره 248 تعداد ابیات 1 - 9 گر بود عمر و به میخانه رسم بار دگر(211)به جز از خدمت رندان نکنم کار دگرخرم آن روز که با دیده ء گریان بروم تا زنم آب در میکده یک بار دگرمعرفت نیست درین قوم خدایا سببى تا برم گوهر خود را به خریدار دگریار اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت حاش لله که روم من ز پى یار دگرگر مساعد شودم دایره ء چرخ کبود هم بدست آورمش باز به پرگار دگرعافیت مى طلبد خاطرم ار بگذارند غمزه ء شوخش و آن طره طرار دگرراز سربسته ء ما بین که به دستان گفتند هر زمان با دف و نى بر سر بازار دگرهر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت کندم قصد دل ریش به آزار دگرباز گویم نه درین واقعه حافظ تنهاستغرقه گشتند درین بادیه بسیار دگرغزل شماره 249 تعداد ابیات 1 - 9 اى خرم از فروغ رخت لاله زار عمر بازآ که ریخت بى گل رویت بهار عمراز دیده گر سرشک چو باران رود رواست (212)کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمربى عمر زنده ام من و این بس عجب مدار روز فراق را که نهد در شمار عمراین یکدو دم که مهلت دیدار ممکن است دریاب کار ما که نه پیداست کار عمرتا کى مى صبوح و شکر خواب بامداد هشیار گرد هان که گذشت اختیار عمردى در گذار بود و نظر سوى ما نکرد بیچاره دل که هیچ ندید از گذار عمراندیشه از محیط فنا نیست هر که را بر نقطه ء دهان تو باشد مدار عمردر هر طرف ز خیل حوادث کمین گهیست زان رو عنان گسسته دواند سوار عمرحافظ سخن بگوى که بر صفحه ء جهاناین نقش ماند از قلمت یادگار عمرغزل شماره 250 تعداد ابیات 1 - 7 دیگر ز شاخ سرو سهى بلبل صبور گلبانگ زد که چشم بداز روى گل بدوراى گل به شکر آن که توئى پادشاه حسن با بلبلان بى دل شیدا مکن غروراز دست غیبت تو شکایت نمى کنم تا نیست غیبتى نبود لذت حضورگر دیگران به عیش و طرب خرمند و شاد ما را غم نگار بود مایه ء سرورزاهد اگر به حور و قصورست امیدوار ما را شرابخانه قصورست و یا رحورمى خور به بانگ چنگ و مخور غصه ور کسى گوید ترا که باده مخور گوهوالغفورحافظ شکایت از غم هجران چه مى کنىدر هجر وصل باشد و در ظلمت است نورغزل شماره 251 تعداد ابیات 1 - 10 یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور کلبه ء احزان شود روزى گلستان غم مخوراى دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخورگر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن چتر گل در سرکشى اى مرغ خوشخوان غم مخوردور گردون گر دو روزى بر مراد ما نرفت دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخورهان مشو نومید چون واقف نئى از سر غیب باشد اندر پرده بازیهاى پنهان غم مخوردر بیابان گر به شوق کعبه خواهى زد قدم سر زنشها گر کند خار مغیلان غم مخوراى دل ار سیل فنابنیاد هستى بر کند چون ترا نوح است کشتى بان ز طوفان غم مخورحال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب جمله میداند خداى حال گردان غم مخورگر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید هیچ راهى نیست کانرا نیست پایان غم مخورحافظا در کنج فقر و خلوت شبهاى تارتابود وردت دعا و درس قرآن غم مخورغزل شماره 252 تعداد ابیات 1 - 12 نصیحتى کنمت بشنو و بهانه مگیر هر آن چه ناصح مشفق بگویدت بپذیرز وصل روى جوانان تمتعى بردار که در کمینگه عمرست مگر عالم پیرنعیم هر دو جهان پیش عاشقان بجوى که این متاع قلیلست و این عطاى کثیرچو قسمت ازلى بى حضور ما کردند گر اندکى نه به وفق رضاست خرده مگیرمعاشرى خوش و رودى به ساز مى خواهم که درد خویش بگویم به ناله ء بم و زیربر آن سرم که ننوشم مى و گنه نکنم اگر موافق تدبیر من شود تقدیربه عزم توبه نهادم قدح ز کف صد بار ولى کرشمه ساقى نمى کند تقصیرچو لاله در قدحم ریز ساقیا مى و مشک که نقش خال نگارم نمى رود ز ضمیربیار ساغر در خوشاب اى ساقى حسود گو کرم آصفى ببین و بمیرمى دو ساله و محبوب چارده ساله همین بسست مرا صحبت صغیر و کبیردل رمیده ء ما را که پیش مى گیرد خبر دهید به مجنون خسته از زنجیر(213)حدیث توبه درین بزمگه مگو حافظکه ساقیان کمان ابرویت زنند به تیرغزل شماره 253 تعداد ابیات 1 - 10 روى بنماى و مرا گو که زجان دل بر گیر پیش شمعآتش پروانه به جان گو در گیردر لب تشنه ء ما بین و مدار آب دریغ بر سر کشته ء خویش آى و ز خاکش بگیرترک درویش مگیر ار نبود سیم و زرش در غمت سیم شمار اشک و رخش را زر گیرمیل رفتن مکن این دوست دمى با ما باش بر لب جوى طرب جوى و به کف ساغر گیررفته گیر از برم و ز آتش و آب دل و چشم گونه ام زرد و لبم خشک و کنارم ترگیرچنگ بنواز و بساز، ار نبود عود چه باک آتشم عشق و دلم عود و تنم مجمر گیردوست گویا رشو و هر دو جهان دشمن باش بخت گو پشت مکن روى زمین لشگر گیردر سماع آى و ز سر خرقه برانداز و برقص ورنه با گوشه رو و خرقه ء ما در سر گیرصوف بر کش ز سر و باده ء صافى در کش سیم در باز و به زر سیم برى در بر گیرحافظ آراسته کن بزم و بگو واعظ راکه ببین مجلسم و ترک سر منبر گیرغزل شماره 254 تعداد ابیات 1 - 9 اى سرو ناز حسن که خوش مى روى به ناز عشاق را به ناز تو هرلحظه صد نیازفرخنده باد طلعت خوبت که درازل ببریده اند بر قد سروت قباى نازآن را که بوى عنبر زلف تو آرزوست چون عود گو بر آتش سودا بسوز و سازپروانه را ز شمع بود سوز دل ولى بى شمع عارض تو دلم را بود گدازاز طعنه ء رقیب نگردد عیار من چون زر اگر برند مرا در دهان گازدل کز طواف کعبه کویت وقوف یافت از شوق آن حریم ندارد سر حجازهر دم به خون دیده چه حاجت وضو چو نیست بى طاق ابروى تو نماز مرا جوازصوفى که بى تو توبه ز مى کرده بود دوش بشکست عهد چون در میخانه دید بازچون باده باز بر سر خم رفت کف زنانحافظ که دوش از لب ساقى شنید رازغزل شماره 255 تعداد ابیات 1 - 8 منم که دیده به دیدار دوست کردم باز چه شکر گویمت اى کار ساز بنده نوازنیازمند بلا گو رخ از غبار مشوى که کیمیاى مرادست خاک کوى نیازبه یک دو قطره که ایثار کردى اى دیده بسا که بر رخ دولت کنى کرشمه و ناز(214)ز مشکلات طریقت عنان متاب اى دل که مرد راه نیندیشد از نشیب و فرازطهارت ار نه به خون جگر کند عاشق به قول مفتى عشقش درست نیست نمازدرین مقام مجازى به جز پیاله مگیر درین سراچه ء بازیچه غیر عشق مبازبه نیم بوسه دعائى بخر ز اهل دلى که کید دشمنت از جان و جسم دارد بازفکند زمزمه عشق در حجاز و عراقنواى بانگ غزلهاى حافظ از شیرازغزل شماره 256 تعداد ابیات 1 - 9 هزار شکر که دیدم به کام خویشت باز ز روى صدق و صفا گشته با دلم دمسازاگر چه حسن تو از عشق غیر مستغنى است من آن نیم که ازین عشقبازى آیم بازچه گویمت که ز سوز درون چه مى بینم ز اشک پرس حکایت که من نیم غمازچه فتنه بود که مشاطه ء قضا انگیخت که کرد نرگس مستش سیه به سرمه ء نازبدین سپاس که مجلس منورست به دوست گرت چو شمع جفائى رسد بسوز و بسازروندگان طریقت ره بلا سپرند رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فرازغم حبیب نهان به ز گفت و گوى رقیب که نیست سینه ء ارباب کینه محرم رازغرض کرشمه ء حسن است ورنه حاجت نیست جمال دولت محمود را به زلف ایازغزلسرائى ناهید صرفه اى نبرددر آن مقام که حافظ بر آورد آوازغزل شماره 257 تعداد ابیات 1 - 7 حال خونین دلان که گوید باز وز فلک خون خم که جوید باز(215)جز فلاطون خم نشین شراب سر حکمت به ما که گوید بازشرمش از چشم مى پرستان باد نرگس مست اگر بروید بازهر که چون لاله کاسه گردان شد زین جفا رخ به خون بشوید بازنگشاید دلم چو غنچه اگر ساغرى از لبش نبوید بازبس که در پرده چنگ گفت سخن ببرش موى تا نموید بازگرد بیت الحرام خم حافظگر نمیرد به سر بپوید بازغزل شماره 258 تعداد ابیات 1 - 8 بیا و کششى ما در شط شراب انداز خروش و ولوله در جان شیخ و شاب اندازمرا به کشتى باده در افکن اى ساقى که گفته اند نکوئى کن و در آب اندازز کوى میکده برگشته ام ز راه خطا مراد گر ز کرم با ره صواب اندازبیار زان مى گلرنگ مشک بو جامى شرار رشک و حسد در دل گلاب اندازبه نیم شب اگرت آفتاب مى یابد ز روى دختر گل چهر رز نقاب اندازاگر چه مست و خرابم تو نیز لطفى کن نظر برین دل سرگشته ء خراب اندازمهل که روز وفاتم به خاک بسپارند مرا به میکده بر در خم شراب اندازز جور چرخ چو حافظ به جان رسید دلتبه سوى دیو محن ناوک شهاب اندازغزل شماره 259 تعداد ابیات 1 - 9 خیز و در کاسه زر آب طربناک انداز پیشتر زانکه شود کاسه سر خاک اندازعاقبت منزل ما وادى خاموشانست حالیا غلغله در گنبد افلاک اندازملک این مزرعه دانى که ثباتى ندهد(216)آتشى از جگر جام در املاک اندازچشم آلوده نظر از رخ جانان دورست بر رخ او نظر از آینه پاک اندازغسل در اشک زدم کاهل طریقت گویند پاکشو اول و پس دیده بر آن پاک اندازبه سر سبز تو اى سرو که گر خاک شوم (217)ناز از سر بنه و سایه برین خاک انداز(218)دل ما را که ز مار سر زلف تو بخست از لب خود بشفا خانه تریاک اندازیارب آن زاهد خودبین که به جز عیب ندید دود آهیش در آیینه ء ادارک اندازچون گل از نکهت او جامه قبا کن حافظوین قبا در ره آن قامت چالاک اندازغزل شماره 260 تعداد ابیات 1 - 9 برنیامد از تمناى لبت کامم هنوز بر امید جام لعلت دردى آشامم هنوزروز اول رفت دینم در سر زلفین تو تا چه خواهد شد درین سودا سرانجامم هنوزساقیا یک جرعه ده زان آب آتشگون که من (219)در میان پختگان عشق او خامم هنوزاز خطا گفتم شبى زلف ترا مشک ختن مى زند هر لحظه تیغى مو بر اندامم هنوزپرتو روى تو تا در خلوتم دید آفتاب مى رود چون سایه هر دم بر در و بامم هنوزنام من رفتست روزى بر لب جانان به سهو اهل دل رابوى جان مى آید از نامم هنوزدر ازل دادست ما را ساقى لعل لبت جرعه ء جامى که من مدهوش آن جامم هنوزاى که گفتى جان بده تا باشدت آرام جان جان به غمهایش سپردم نیست آرامم هنوزدر قلم آورد حافظ قصه ء لعل لبشآب حیوان مى رود هر دم ز اقلامم هنوزغزل شماره 280 - 261غزل شماره 261 تعداد ابیات 1 - 8 دلم رمیده ء لولى و شیست شورانگیز دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیزفداى پیرهن چاک ماهرویان باد هزار جامه تقوى و خرقه ء پرهیزخیال خال تو با خود به خاک خواهم برد که تا ز خال تو خاکم شود عبیرآمیزفرشته عشق نداند که چیست اى ساقى بخواه جام و گلابى به خاک آدم ریز(220)پیاله بر کفنم بند تا سحرگه حشر به مى ز دل ببرم هول روز رستاخیزفقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمى که جز ولاى توام نیست هیچ دست آویزبیا که هاتف میخانه دوش با من گفت که در مقام رضا باش وز قضا مگریزمیان عاشق و معشوق هیچ حایل نیستتو خود حجاب خودى حافظ از میان برخیزغزل شماره 262 تعداد ابیات 1 - 9 اى صبا گر بگذرى بر ساحل رود ارس بوسه زن بر خاک آن وادى و مشکین کن نفسمنزل سلمى که بادش هر دم از ما صد سلام پرصداى ساربانان بینى و بانگ جرسمحمل جانان ببوس آنگه به زارى عرضه دار کز فراقت سوختم اى مهربان فریادرسمن که قول ناصحان را خواندمى قول رباب گوشمالى دیدم از هجران که اینم پند بسعشرت شبگیر کن مى نوش کاندر راه عشق شبروان را آشنائیهاست با میر عسسعشقبازى کار بازى نیست اى دل سر بباز زانکه گوى عشق نتوان زد به چوگان هوسدل به رغبت مى سپارد جان به چشم مست یار گرچه هشیاران ندادند اختیار خود به کسطوطیان در شکرستان کامرانى مى کنند وز تحسر دست بر سر مى زند مسکین مگسنام حافظ گر برآید بر زبان کلک دوستاز جناب حضرت شاهم بس است این ملتمسغزل شماره 263 تعداد ابیات 1 - 8 گلعذارى ز گلستان جهان ما را بس زین چمن سایه ء آن سرو روان ما را بسمن و همصحبتى اهل ریا؟ دورم باد از گرانان جهان رطل گران ما را بسقصر فردوس به پاداش عمل مى بخشند ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بسبنشین بر لب جوى و گذر عمر ببین کاین اشارت ز جهان گذران ما را بسنقد بازار جهان بنگر و آزار جهان گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بسیار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم دولت صحبت آن مونس جان ما را بساز در خویش خدا را به بهشتم مفرست که سر کوى تو از کون و مکان ما را بسحافظ از مشرب قسمت گله بى انصافیست (221)طبع چون آب و غزلهاى روان ما را بسغزل شماره 264 تعداد ابیات 1 - 9 دلا رفیق سفر بخت نیکخواهت بس نسیم روضه ء شیراز پیک راهت بسوگر کمین بگشاید غمى ز گوشه ء دل حریم درگه پیرمغان پناهت بسهواى مسکن ماءلوف و عهد یار قدیم ز رهروان سفر کرده عذر خواهت بسدگر ز منزل جانان سفر مکن درویش که سیر معنوى و کنج خانقاهت بسبه صدر مصطبه بنشین و ساغر مى نوش که این قدر ز جهان کسب مال و جاهت بسزیادتى مطلب کار بر خود آسان کن صراحى مى لعل و بتى چو ماهت بسفلک به مردم نادان دهد زمام مراد(222)تو اهل فضلى و دانش همین گناهت بسبه منت دگران خو مکن که در دو جهان رضاى ایزد و انعام پادشاهت بسبه هیچ ورد دگر نیست حاجت اى حافظدعاى نیمشب و درس صبحگاهت بسغزل شماره 265 تعداد ابیات 1 - 7 جانا ترا که گفت که احوال ما مپرس بیگانه گرد و قصه هیچ آشنا مپرس (223)زانجا که لطف شامل و خلق کریم تست جرم نکرده عفو کن و ماجرا مپرسمن ذوق سوز عشق تو دارم نه مدعى آنکس که با تو گفت که درویشرا مپرساز دلق پوش صومعه نقد طلب مجوى یعنى ز مفلسان سخن کیمیا مپرس (224)در دفتر طبیب خرد باب عشق نیست ایدل بدرد خو کن و نام دوا مپرسما قصه سکندر و دارا نخوانده ایم از ما بجز حکایت مهر و وفا مپرس (225)حافظ رسید موسم گل معرفت مگوىدریاب نقد وقت و ز چون و چرا مپرسغزل شماره 266 تعداد ابیات 1 - 7 درد عشقى کشیده ام که مپرس زهر هجرى چشیده ام که مپرسگشته ام در جهان و آخر کار دلبرى برگزیده ام که مپرسآن چنان در هواى خاک درش مى رود آب دیده ام که مپرسمن به گوش خود از دهانش دوش سخنانى شنیده ام که مپرسسوى من لب چه مى گزى که مگوى لب لعلى گزیده ام که مپرسبى تو در کلبه گدائى خویش رنجهائى کشیده ام که مپرسهمچو حافظ غریب در ره عشقبه مقامى رسیده ام که مپرسغزل شماره 267 تعداد ابیات 1 - 8 دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس که چنان زو شده ام بى سر و سامان که مپرسکس به امید وفا ترک دل و دین مکناد که چنانم من ازین کرده پشیمان که مپرسپارسائى و سلامت هوسم بود ولى شیوه اى مى کند آن نرگس فتان که مپرسبه یکى جرعه که آزار کسش در پى نیست (226)زحمتى مى کشم از مردم نادان که مپرسگفتگوهاست درین راه که جان بگدازد هر کسى عربده ء این که مبین آن که مپرسزاهد از ما به سلامت بگذر کاین مى لعل دل و دین مى برد از دست بدانسان که مپرسگفتم از گوى فلک صورت حالى پرسم گفت آن مى کشم اندر خم چوگان که مپرسگفتمش زلف به خون که شکستى گفتاحافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرسغزل شماره 268 تعداد ابیات 1 - 9 اگر رفیق شفیقى درست پیمان باش حریف خانه و گرمابه و گلستان باششکنج زلف پریشان به دست باد مده مگو که خاطر عشاق گو پریشان باشگرت هواست که با خضر همنشین باشى نهان ز چشم سکندر چو آب حیوان باشزبور عشق نوازى نه کار هر مرغى است بیا و نوگل این بلبل غزلخوان باشطریق خدمت و آیین بندگى کردن خداى را که رها کن به ما و سلطان باشدگر به صید حرم تیغ بر مکش زنهار وزان که با دل ما کرده اى پشیمان باشتو شمع انجمنى یک زبان و یکدل شو خیال و کوشش پروانه بین و خندان باشکمال دلبرى و حسن در نظر بازیست به شیوه ء نظر از نادران دوران باشخموش حافظ و از جور یار ناله مکنترا که گفت که در روى خوب حیران باشغزل شماره 269 تعداد ابیات 1 - 7 باز آى و دل تنگ مرا مونس جان باش وین سوخته را محرم اسرار نهان باشزان باده که در میکده ء عشق فروشند ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باشدر خرقه چو آتش زدى اى عارف سالک جهدى کن و سر حلقه رندان جهان باشدلدار که گفتا به توام دل نگرانست گو مى رسم اینک به سلامت نگران باشخون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش اى درج محبت به همان مهر و نشان باشتا بر دلش از غصه غبارى ننشیند اى سیل سرشک از عقب نامه روان باشحافظ که هوس مى کندش جام جهان بینگو در نظر آصف جمشید مکان باشغزل شماره 270 تعداد ابیات 1 - 7 به دور لاله قدح گیر و بى ریا مى باش به بوى گل نفسى همدم صبا مى باشنگویمت که همه ساله مى پرستى کن سه ماه مى خور و نه ماه پارسا مى باشچو پیر سالک عشقت به مى حواله کند بنوش و منتظر رحمت خدا مى باشگرت هواست که چون جم به سر غیب رسى بیا و همدم جام جهان نما مى باشچو غنچه گرچه فروبستگى است کار جهان تو همچو باد بهارى گره گشا مى باشوفا مجوى ز کس ور سخن نمى شنوى به هرزه طالب سیمرغ و کیمیا مى باشمرید طاعت بیگانگان مشو حافظولى معاشر رندان پارسا مى باشغزل شماره 271 تعداد ابیات 1 - 8 صوفى گلى بچین و مرقع بخار بخش وین زهد خشک را به مى خوشگوار بخشطامات و شطح در ره آهنگ چنگ نه تسبیح و طیلسان به مى و میگسار بخشزهد گران که شاهد و ساقى نمى خرند در حلقه ء چمن به نسیم بهار بخشراهم شراب لعل زد اى میر عاشقان خون مرابه چاه زنخدان یار بخشیارب به وقت گل گنه بنده عفو کن وین ماجرا به سرو لب جویبار بخشاى آن که ره به مشرب مقصود برده اى زین بحر قطره اى به من خاکسار بخششکرانه را که چشم تو روى بتان ندید ما را به عفو و لطف خداوندگار بخشساقى چو شاه نوش کند باده ء صبوحگو جام زر به حافظ شب زنده دار بخشغزل شماره 272 تعداد ابیات 1 - 8 باغبان گر پنج روزى صحبت گل بایدش بر جفاى خارهجران صبر بلبل بایدشرند عالم سوز را با مصلحت بینى چه کار کار ملکست آن که تدبیر و تامل بایدشتکیه بر تقوى و دانش در طریقت کافریست راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدشبا چنین زلف و رخش بادا نظربازى حرام هر که روى یاسمین و جعد سنبل بایدشنازها زان نرگس مستانه اش باید کشید این دل شوریده تا آن جعد و کاکل بایدشساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدشاى دل اندر بند زلفش از پریشانى منال مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدشکیست حافظ تا ننوشد باده بى آواز رودعاشق مسکین چرا چندین تجمل بایدشغزل شماره 273 تعداد ابیات 1 - 9 فکر بلبل همه آنست که گل شد یارش گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارشدلربائى همه آن نیست که عاشق بکشند خواجه آنست که باشد غم خدمتگارشجاى آنست که خون موج زند در دل لعل زین تغابن که خزف مى شکند بازارشبلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود این همه قول و غزل تعبیه در منقارشاى که در کوچه ء معشوقه ما مى گذرى بر حذر باش که سر مى شکند دیوارشآن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست هر کجا هست خدایا به سلامت دارشصحبت عافیتت گرچه خوش افتاد اى دل جانب عشق عزیزست فرو مگذارشصوفى سرخوش ازین دست که کج کرد کلاه به دو جام دگر آشفته شود دستارشدل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بودناز پرورد وصالست مجو آزارشغزل شماره 274 تعداد ابیات 1 - 7 شراب تلخ مى خواهم که مرد افکن بود زورش که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شر و شورشسماط دهر دون پرور ندارد شهد آسایش مذاق حرص و آز اى دل بشو از تلخ و از شورشبیاور مى که نتوان شد ز مکر آسمان ایمن به لعب زهره ء چنگى و مریخ سلحشورشکمند صید بهرامى بیفکن جام جم بردار که من پیمودم این صحرا نه بهرامست و نه گورشبیا تا در مى صافیت راز دهر بنمایم به شرط آن که ننمائى به کج طبعان دل کورشنظر کردن به درویشان منافى بزرگى نیست سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورشکمان ابروى جانان نمى پیچد سر از حافظو لیکن خنده مى آید بدین بازوى بى زورشغزل شماره 275 تعداد ابیات 1 - 9 خوشا شیراز و وضع بى مثالش خداوندا نگه دار از زوالشز رکن آباد ما صد لوحش الله که عمر خضر مى بخشد زلالشمیان جعفرآباد و مصلى عبیرآمیز مى آید شمالشبه شیراز آى و فیض روح قدسى به جوى از مردم صاحب کمالشکه نام قند مصرى برد آن جا؟ که شیرینان ندادند انفعالشصبا زان لولى شنگول سرمست چه دارى آگهى چونست حالشگر آن شیرین پسر خونم بریزد دلا چون شیر مادر کن حلالشمکن از خواب بیدارم خدا را که دارم خلوتى خوش با خیالشچرا حافظ چو مى ترسیدى از هجرنکردى شکر ایام وصالشغزل شماره 276 تعداد ابیات 1 - 9 یارب این نو گل خندان که سپردى به منش مى سپارم به تو از چشم حسود چمنشگرچه از کوى وفا گشت به صد مرحله دور دور باد آفت دور فلک از جان و تنشگر به سرمنزل سلمى رسى اى باد صبا چشم دارم که سلامى برسانى ز منشبه ادب نافه گشائى کن از آن زلف سیاه جاى دلهاى عزیزست بهم بر مزنشگو دلم حق وفا با خط و خالت دارد محترم دار در آن طره ء عنبر شکنشدر مقامى که به یاد لب او مى نوشند سفله آن مست که باشد خبر از خویشتنشعرض و مال از در میخانه نشاید اندوخت هر که این آب خورد رخت به دریا فکنشهر که ترسد ز ملال اندوه عشقش نه حلال سرما و قدمش یا لب ما و دهنششعر حافظ همه بیت الغزل معرفت استآفرین بر نفس دلکش و لطف سخنشغزل شماره 277 تعداد ابیات 1 - 7 چو بر شکست صبا زلف عنبر افشانش به هر شکسته که پیوست تازه شد جانشکجاست همنفسى تا به شرح عرضه دهم که دل چه مى کشد از روزگار هجرانشزمانه از ورق گل مثال روى تو بست ولى ز شرم تو در غنچه کرد پنهانشتو خفته اى و نشد عشق را کرانه پدید تبارک الله ازین ره که نیست پایانشجمال کعبه مگر عذر رهروان خواهد که جان زنده دلان سوخت در بیابانشبرید صبح وفانامه اى که برد بدوست ز خون دیده ما بود مهر عنوانش (227)بدین شکسته ء بیت الحزن که مى آرد؟ نشان یوسف دل از چه زنخدانشبگیرم آن سر زلف و به دست خواجه دهمکه سوخت حافظ بى دل ز مکر و دستانشغزل شماره 278 تعداد ابیات 1 - 9 در عهد پادشاه خطا بخش جرم پوش حافظ قرابه کش شد و مفتى پیاله نوشصوفى ز کنج صومعه با پاى خم نشست تادید محتسب که سبو مى کشد به دوشاحوال شیخ و قاضى و شرب الیهودشان کردم سئوال صبحدم از پیر مى فروشگفتا نه گفتنى ست سخن گر چه محرمى در کش زبان و پرده نگه دار و مى بنوشساقى بهار مى رسد و وجه مى نماند فکرى بکن که خون دل آمد زغم به جوشعشقست و مفلسى و جوانى و نوبهار عذرم پذیر و جرم به ذیل کرم بپوشتا چند همچو شمع زبان آورى کنى پروانه ء مراد رسید اى محب خموشاى پادشاه صورت و معنى که مثل تو نادیده هیچ دیده و نشنیده هیچ گوشچندان بمان که خرقه ء ازرق کند قبولبخت جوانت از فلک پیر ژنده پوش (228) غزل شماره 279 تعداد ابیات 1 - 9 دوش با من گفت پنهان کاردانى تیز هوش و ز شما پنهان نشاید کرد سر مى فروشگفت آسان گیر بر خود کارها کز روى طبع سخت مى گردد جهان بر مردمان سخت کوش (229)وانگهم در داد جامى کز فروغش بر فلک زهره در رقص آمد و بر بط زنان مى گفت نوشگوش کن پند اى پسر وز بهر دنیا غم مخور گفتمت چون در حدیثى گر توانى داشت هوشبا دل خونین لب خندان بیاور همچو جام نى گرت زخمى رسد آئى چو چنگ اندر خروشدر حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید زانکه آن جا جمله اعضا چشم باید بود و گوشتانگردى آشنا زین پرده رمزى نشنوى گوش نامحرم نباشد جاى پیغام سروشبر بساط نکته دانان خودفروشى شرط نیست یا سخن دانسته گوى اى مرد عاقل یا خموشساقیا مى ده که رندیهاى حافظ فهم کردآصف صاحب قران جرم بخش عیب پوش (230) غزل شماره 280 تعداد ابیات 1 - 9 سحر ز هاتف غیبم رسید مژده به گوش که دور شاه شجاعست مى دلیر بنوششد آن که اهل نظر بر کناره مى رفتند هزار گونه سخن در دهان و لب خاموشبه صوت چنگ بگوئیم آن حکایتها که ازنهفتن آن دیگ سینه مى زد جوششراب خانگى ترس محتسب خورده به روى یار بنوشیم و بانگ نوشانوشز کوى میکده دوشش به دوش مى بردند امام شهر که سجاده مى کشید به دوشدلا دلالت خیرت کنم به راه نجات مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروشمحل نور تجلیست راى انور شاه چو قرب او طلبى در صفاى نیت کوشبه جز ثناى جلالش مساز ورد ضمیر که هست گوش دلش محرم پیام سروشرموز مصلحت ملک خسروان دانند(231)گداى گوشه نشینى تو حافظا مخروشغزل شماره 300 - 281غزل شماره 281 تعداد ابیات 1 - 9 هاتفى از گوشه ء میخانه دوش گفت ببخشند گنه مى بنوشلطف الهى بکند کار خویش مژده رحمت برساند سروشلطف خدا بیشتر از جرم ماست نکته ء سربسته چه دانى خموشاین خرد خام به میخانه بر تا مى لعل آوردش خون بجوشگر چه وصالش نه به کوشش دهند هر قدر اى دل که توانى بکوشگوش من و حلقه ء گیسوى یار روى من و خاک در مى فروشرندى حافظ نه گناهیست صعب با کرم پادشه عیب پوشداور دین شاه شجاع آن که کرد روح قدس حلقه امرش به گوشاى ملک العرش مرادش بدهوز خطر چشم بدش دار گوشغزل شماره 282 تعداد ابیات 1 - 7 اى همه شکل تو مطبوع و همه جاى تو خوش دلم از عشوه ء شیرین شکرخاى تو خوشهمچو گلبرگ طرى هست وجود تو لطیف همچو سرو چمن خلد سرا پاى تو خوششیوه و ناز تو شیرین خط و خال و تو ملیح چشم و ابروى تو زیبا قد و بالاى تو خوشهم گلستان خیالم ز تو پر نقش و نگار هم مشام دلم از زلف سمن ساى تو خوشدر ره عشق که از سیل بلا نیست گذار کرده ام خاطر خود را به تمناى تو خوششکر چشم تو چه گویم که بدان بیمارى (232)مى کند درد مرا از رخ زیباى تو خوشدر بیابان طلب گرچه ز هر سو خطریستمى رود حافظ بى دل بتولاى تو خوشغزل شماره 283 تعداد ابیات 1 - 7 کنار آب و پاى بید و طبع شعر و یارى خوش معاشر دلبرى شیرین و ساقى گلعذارى خوشالا اى دولتى طالع که قدر وقت مى دانى گوارا بادت این عشرت که دارى روزگارى خوششب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلى بستان که مهتابى دلفروزست و طرف لاله زارى خوشمیى در کاسه چشمست ساقى را بنامیزد که مستى مى کند با عقل و مى بخشد خمارى خوشهر آن کس را که در خاطر ز عشق دلبرى باریست سپندى گو بر آتش نه که دارد کار و بارى خوشعروس طبع را زیور ز فکر بکر مى بندم بود کز دست ایامم به دست افتد نگارى خوشبه غفلت عمر شد حافظ بیا با ما به میخانهکه شنگولان خوشباشت بیاموزند کارى خوشغزل شماره 284 تعداد ابیات 1 - 8 مجمع خوبى و لطفست عذار چو مهش لیکنش مهر و وفا نیست خدایا بدهشدلبرم شاهد و طفلست و به بازى روزى بکشد زارم و در شرع نباشد گنهشمن همان به که ازو نیک نگه دارم دل که بدو نیک ندیدست و ندارد نگهشبوى شیراز لب همچون شکرش مى آید گر چه خون مى چکد از شیوه ء چشم سیهشچارده ساله بتى چابک و شیرین دارم که به جان حلقه به گوش است مه چاردهشاز پى آن گل نورسته دل ما یارب خود کجا شد که ندیدم درین چند گهشیار دلدار من ار قلب بدینسان شکند ببرد زود به جاندارى خود پادشهشجان به شکرانه کنم صرف گر آن دانه درصدف دیده حافظ بود آرامگهش (233) غزل شماره 285 تعداد ابیات 1 - 8 دلم رمیده شد و غافلم من درویش که آن شکارى سرگشته را چه آمد پیشچو بید بر سر ایمان خویش مى لرزم که دل به دست کمان ابروئیست کافرکیشخیال حوصله بحر مى پزد هیهات چهاست در سر این قطره ء محال اندیشبنازم آن مژه شوخ عافیت کش را که موج مى زندش آب نوش بر سر نیشز آستین طبیبان هزار خون بچکد گرم به تجربه دستى نهند بر دل ریشبه کوى میکده گریان و سر فکنده روم چرا که شرم همى آیدم ز حاصل خویشنه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر نزاع بر سر دنیاى دون مکن درویشبدان کمر نرسد دست هر گدا حافظخزانه به کف آور ز گنج قارون بیش (234) غزل شماره 286 تعداد ابیات 1 - 7 ما آزموده ایم درین شهر بخت خویش بیرون کشید باید ازین ورطه رخت خویشاز بس که دست مى گزم و آه مى کشم آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویشوقتست کز فراق تو وز سوز اندرون آتش در افکنم به همه رخت و پخت خویش (235)دوشم ز بلبلى چه خوش آمد که مى سرود گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خویشکاى دل تو شاد باش که آن یار تندخو بسیار تند روى نشیند ز بخت خویشخواهى که سخت و سست جهان بر تو بگذرد بگذر ز عهدسست و سخنهاى سخت خویشاى حافظ ار مراد میسر شدى مدامجمشید نیز دور نماندى ز تخت خویشغزل شماره 287 تعداد ابیات 1 - 8 بامدادان که ز خلوتگه کاخ ابداع شمع خاور فکند بر همه اطراف شعاعبر کشد آینه از جیب افق چرخ و در آن بنماید رخ گیتى به هزاران انواعدر زوایاى طربخانه ء جمشید فلک ارغنون ساز کند زهره به آهنگ سماعچنگ در غلغله آید که کجا شد منکر جام در قهقهه آید که کجا شد مناعوضع دوران بنگر ساغر عشرت بر گیر که به هر حالتى اینست بهین اوضاعطره شاهد دنیى همه بندست و فریب عارفان بر سر این رشته نجویند نزاععمر خسرو طلب ار نفع جهان مى خواهى که وجودیست عطابخش و کریمى نفاع (236)مظهر لطف ازل روشنى چشم املجامع علم و عمل جان جهان شاه شجاع (237) غزل شماره 288 تعداد ابیات 1 - 8 قسم به حشمت و جاه و جلال شاه شجاع که نیست با کسم از بهر مال و جاه نزاعشراب خانگیم بس مى مغانه بیار حریف باده رسید اى رفیق توبه وداعخداى را به میم شست و شوى خرقه کنید که من نمى شنوم بوى خیر ازین اوضاعبیا که رقص کنان مى رود به ناله ء چنگ (238)کسى که رخصه نفرمودى استماع سماعبه عاشقان نظرى کن به شکر این نعمت که من غلام مطیعم تو پادشاه مطاعهنر نمى خرد ایام و غیر ازینم نیست کجا روم به تجارت بدین کساد متاع (239)به فیض جرعه جام تو تشنه ایم ولى نمى کنیم دلیرى نمى دهیم صداعجبین و چهره ء حافظ خدا جدا مکنادز خاک بارگه کبریاى شاه شجاعغزل شماره 289 تعداد ابیات 1 - 11 در وفاى عشق تو مشهور خوبانم چو شمع شب نشین کوى سربازان و رندانم چو شمعروز و شب خوابم نمى آید به چشم غم پرست بس که در بیمارى هجر تو گریانم چو شمعرشته ء صبرم به مقراض غمت ببریده شد همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمعدر میان آب و آتش همچنان سر گرم تست این دل زار نزار اشکبارانم چو شمعبى جمال عالم آراى تو روزم چون شبست با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمعکوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمعگر کمیت اشک گلگونم نبودى گرم رو کى شدى روشن به گیتى راز پنهانم چو شمعهمچو صبحم یکنفس باقیست با دیدار تو(240)چهره بنماد لبرا تا جان بر افشانم چو شمعدر شب هجران مرا پروانه ء وصلى فرست ورنه از دردت جهانى را بسوزانم چو شمعسر فرازم کن شبى از وصل خود اى نازنین تا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمعآتش مهر ترا حافظ عجب در سر گرفتآتش دل کى به آب دیده بنشانم چو شمعغزل شماره 290 تعداد ابیات 1 - 9 طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف گر بکشم زهى طرب ور بکشد زهى شرفطرف کرم ز کس نبست این دل پرامید من گر چه سخن همى برد قصه ء من به هر طرفاز خم ابروى توام هیچ گشایشى نشد وه که درین خیال کج عمر عزیز شد تلفابروى دوست کى شود دستکش خیال من کس نزدست ازین کمان تیر مراد بر هدفچند به ناز پرورم مهر بتان سنگدل یاد پدر نمى کنند این پسران ناخلفمن به خیال زاهدى گوشه نشین و طرفه آنک مغبچه اى زهر طرف مى زندم به چنگ و دفبى خبرند زاهدان نقش بخوان و لا تقل مست ریاست محتسب باده بخواه و لا تخف (241)صوفى شهر بین که چون لقمه ء شبهه مى خورد پاردمش دراز باد آن حیوان خوش علفحافظ اگر قدم زنى در ره خاندان به صدقبدرقه ء رهت شود همت شحنه ء نجفغزل شماره 291 تعداد ابیات 1 - 12 زبان خامه ندارد سر بیان فراق و گرنه شرح دهم با تو داستان فراقدریغ مدت عمرم که بر امید وصال به سر رسید و نیامد به سر زمان فراقسرى که بر سر گردون به فخر مى سودم به راستان که نهادم بر آستان فراقچگونه باز کنم بال در هواى وصال که ریخت مرغ دلم پر در آشیان فراقکنون چه چاره که در بحر غم به گردابى فتاد زورق صبرم ز بادبان فراقرفیق خیل خیالیم و همنشین شکیب قرین آتش هجران و همقران فراقبسى نماند که کشتى عمر غرقه شود ز موج شوق تو در بحر بیکران فراقاگر بدست من افتد فراق را بکشم که روز هجر سیه باد و خانمان فراقچگونه دعوى وصلت کنم به جان که شدست تنم وکیل قضا و دلم ضمان فراقز سوز شوق دلم شد کباب دور از یار مدام خون جگر مى خورم ز خوان فراقفلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق ببست گردن صبرم به ریسمان فراقبه پاى شوق گر این ره به سر شدى حافظبه دست هجر ندادى کسى عنان فراقغزل شماره 292 تعداد ابیات 1 - 9 مقام امن و مى بى غش و رفیق شفیق گرت مدام میسر شود زهى توفیقجهان و کار جهان جمله هیچ در هیچ است (242)هزار بار من این نکته کرده ام تحقیقدریغ و درد که تا این زمان ندانستم که کیمیاى سعادت رفیق بود رفیقبه ما منى رو و فرصت شمر غنیمت وقت که در کمین گه عمرند قاطعان طریقبیا که توبه ز لعل نگار و خنده ء جام تصویرى است که عقلش نمى کند تصدیق (243)اگر چه موى میانت به چون منى نرسد خوشست خاطرم از فکر این خیال دقیقحلاوتى که ترا در چه ز نخدانست به کنه آن نرسد صدهزار فکر عمیقاگر برنگ عقیقى است اشک من چه عجب (244)که مهر خاتم لعل تو هست همچو عقیقبه خنده گفت که حافظ غلام طبع توامببین که تا به چه حدم همى کنى تحمیقغزل شماره 293 تعداد ابیات 1 - 7 اى دل ریش مرا با لب تو حق نمک حق نگه دار که من مى روماللّه معکتوئى آن گوهر پاکیزه که در عالم قدس ذکر خیر تو بود حاصل تسبیح ملکدر خلوص منت ار هست شکى تجربه کن کس عیار زر خالص نشناسد چو محکگفته بودى که شوم مست و دوبوست بدهم وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یکبگشا پسته خندان و شکر ریزى کن خلق را از دهن خویش مینداز به شکچرخ بر هم زنم از غیر مرادم گردد من نه آنم که زبونى کشم از چرخ فلکچون بر حافظ خویشش نگذارى بارىاى رقیب از بر او یک دو قدم دور ترکغزل شماره 294 تعداد ابیات 1 - 7 اگر شراب خورى جرعه اى فشان بر خاک از آن گناه که نفعى رسد به غیر چه باکبرو به هر چه تو دارى بخور دریغ و مخور(245)که بى دریغ زند روزگار تیغ هلاکچه دوزخى چه بهشتى چه آدمى چه پرى به مذهب همه کفر طریقت است امساکبه خاک پاى تو اى سرو ناز پرور من که روز واقعه پا وامگیرم از سر خاکمهندس فلکى راه دیر شش جهتى چنان ببست که ره نیست زیر دام مغاک (246)فریب دختر رز طرفه مى زند ره عقل مباد تا به قیامت خراب طارم تاکبه راه میکده حافظ خوش از جهان رفتىدعاى اهل دلت باد مونس دل پاکغزل شماره 195 تعداد ابیات 1 - 9 هزار دشمنم ار مى کنند قصد هلاک گرم تو دوستى از دشمنان ندارم باکرود به خواب دو چشم از خیال تو هیهات بود صبور دل اندر فراق تو حاشاکمرا امید وصال تو زنده مى دارد و گر نه هر دمم از هجر تست بیم هلاکنفس نفس اگر از باد نشنوم بویش زمان زمان چو گل از غم کنم گریبان چاکاگر تو زخم زنى به که دیگرى مرهم و گر تو زهر دهى به که د یگرى تریاکبضرب سیفک قتلى حیاتنا ابدا لان روحى قد طاب ان یکون فداکعنان مپیچ که گر مى زنى به شمشیرم سپر کنم سر و دستت ندارم از فتراکترا چنانکه توئى هر نظر کجا بیند به قدر دانش خود هر کسى کند ادراکبه چشم خلق عزیز جهان شود حافظکه بر در تو نهد روى مسکنت بر خاکغزل شماره 296 تعداد ابیات 1 - 9 داراى جهان نصرت دین خسرو کامل یحیى بن مظفر ملک عالم عادلاى درگه اسلام پناه تو گشاده بر روى زمین روزنه ء جان و در دلتعظیم تو بر جان و خرد واجب و لازم انعام تو بر کون و مکان فایض و شاملروز ازل از کلک تو یک قطره سیاهى بر روى مه افتاد که شد حل مسائلخورشید چو آن خال سیه دید به دل گفت اى کاج که من بودمى آن هندوى مقبلشاها فلک از بزم تو در رقص و سماعست دست طرب از دامن این زمزمه مگسلمى نوش و جهان بخش که از زلف کمندت شد گردن بدخواه گرفتار سلاسلدور فلکى یک سره بر منهج عدلست خوش باش که ظالم نبرد راه به منزلحافظ قلم شاه جهان مقسم رزق استاز بهر معیشت مکن اندیشه ء باطلغزل شماره 297 تعداد ابیات 1 - 10 خوش خبر باشى اى نسیم شمال که به ما مى رسد زمان وصالقصه العشق لاانفصام لها فصمت هاهنا لسان القالما لسلمى و من بذى سلم این جیر اننا و کیف الحالعفت الدار بعد عافیه فاسالوا حالها عن الاطلالفى جمال الکمال نلت منى صرف الله عنک عین کمالیا برید الحمى حماک الله مرحبا مرحبا تعال تعالعرصه ء بزمگاه خالى ماند از حریفان و جام مالا مالسایه افکند حالیا شب هجر تا چه بازند شبروان خیالترک ما سوى کس نمى نگرد آه از این کبریا و جاه و جلالحافظا عشق و صابرى تا چندناله ء عاشقان خوشست بنالغزل شماره 298 تعداد ابیات 1 - 7 شممت روح و داد و شمت برق وصال بیا که بوى ترا میرم اى نسیم شمالاحادیا بجمال الجیب قف و انزل که نیست صبر جمیلم ز اشتیاق جمالحکایت شب هجران فرو گذاشته به به شکر آن که برافکند پرده روز وصالبیا که پرده ء گلریز هفت خانه ء چشم کشیده ایم به تحریر کارگاه خیالچو یار بر سر صلح است عذر مى طلبد توان گذشت ز جور رقیب در همه حالبه جز خیال دهان تو نیست در دل تنگ که کس مباد چو من در پى خیال محالقتیل عشق تو شد حافظ غریب ولىبه خاک ما گذرى کن که خون مات حلالغزل شماره 299 تعداد ابیات 1 - 7 به وقت گل شدم از توبه ء شراب خجل که کس مباد ز کردار ناصواب خجلصلاح ما همه دام رهست و من زین بحث نیم ز شاهد و ساقى به هیچ باب خجلبود که یار نرنجد ز ما به خلق کریم که از سوال ملولیم و از جواب خجلز خون که رفت شب دوش از سراچه ء چشم شدیم در نظر رهروان خواب خجلرواست نرگس مست ار فکند سر در پیش که شد ز شیوه ء آن چشم پر عتاب خجلتوئى که خوبترى ز آفتاب و شکر خدا که نیستم ز تو در روى آفتاب خجلحجاب ظلمت از آن بست که آب خضر که گشتز شعر حافظ و آن طبع همچو آب خجلغزل شماره 300 تعداد ابیات 1 - 9 اگر به کوى تو باشد مرا مجال وصول رسد به دولت وصل تو کار من بهاصولقرار برده ز من آن دو نرگس رعنا فراغ برده ز من آن دو جادوى مکحولمن شکسته ء بدحال زندگى یابم در آن زمان که به تیغ غمت شوم مقتولخرابتر ز دل من غم تو جاى نیافت که ساخت در دل تنگم قرارگاه نزولدل از جواهر مهرت چو صیقلى دارد بود ز زنگ حوادث هر آینه مصقولچه جرم کرده ام اى جان و دل به حضرت تو که طاعت من بى دل نمى شود مقبولچو بر در تو من بى نواى بى زر و زور به هیچ باب ندارم ره خروج و دخولکجا روم چه کنم چاره از کجا جویم که گشته ام ز غم و جور روزگار ملولبه درد عشق بساز و خموش کن حافظرموز عشق مکن فاش پیش اهل عقولغزل شماره 320 - 301غزل شماره 301 تعداد ابیات 1 - 8 هر نکته اى که گفتم در وصف آن شمایل هر کو شنید گفتا لله در قایلتحصیل عشق و رندى آسان نمود اول آخربسوخت جانم در کسب این فضایلحلاج بر سردار این نکته خوش سراید از شافعى نپرسند امثال این مسایل (247)گفتم که کى ببخشى بر جان ناتوانم گفت آن زمان که نبود جان در میانه حایلدل داده ام به یارى شوخى ، کشى ، نگارى مرضیه السجایا محموده الخصایلدر عین گوشه گیرى بودم چو چشم مستت واکنون شدم به مستان چون ابروى تو مایلاز آب دیده صد ره طوفان نوح دیدم وز لوح سینه نقشت هرگز نگشت زایلاى دوست دست حافظ تعویذ چشم زخمستیارب ببینم آن را در گردنت حمایلغزل شماره 302 تعداد ابیات 1 - 8 اى رخت چون خلد و لعلت سلسبیل سلسبیلت کرده جان و دل سبیلسبزپوشان خطت بر گرد لب همچو مورانند گرد سلسبیلناوک چشم تو در هر گوشه اى همچو من افتاده دارد صد قتیلیارب این آتش که در جان منست سرد کن زانسان که کردى بر خلیلمن نمى یابم مجال اى دوستان گر چه دارد او جمالى بس جمیلپاى ما لنگست و منزل بس دراز دست ما کوتاه و خرما بر نخیلحافظ از سرپنجه ء عشق نگار همچو مور افتاده شد در پاى پیلشاه عالم را بقا و عز و نازباد و هر چیزى که باشد زین قبیلغزل شماره 303 تعداد ابیات 1 - 7 بشرى اذالسلامه حلت بذى سلم لله حمد معترف غایه النعمآن خوش خبر کجاست که این فتح مژده داد تا جان فشانمش چو زر و سیم در قدماز بازگشت شاه درین طرفه منزلست آهنگ خصم او به سراپرده ء عدممى جست از سحاب امل رحمتى ولى جز دیده اش معاینه بیرون ندادنمدر نیل غم فتاد، سپهرش به طنز گفت الان قد ندمت و ما ینفع الندمپیمان شکن هر آینه گردد شکسته حال ان العهود عند ملیک النهى ذممساقى چو یار مهرخ و از اهل راز بودحافظ بخورد باده و شیخ و فقیه همغزل شماره 304 تعداد ابیات 1 - 9 عشق بازى و جوانى و شراب لعل فام مجلس انس و حریف همدم و شرب مدامساقى شکردهان و مطرب شیرین سخن همنشینى نیک کردار و ندیمى نیکنامشاهدى از لطف و پاکى رشک آب زندگى دلبرى در حسن و خوبى غیرت ماه تمامبزمگاهى دلنشان چون قصر فردوس برین گلشنى پیرامنش چون روضه ء دارالسلامصف نشینان نیک خواه و پیشکاران با ادب دوستداران صاحب اسرار و حریفان دوستکامباده ء گلرنگ تلخ تیز خوشخوار سبک نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خامغمزه ء ساقى به یغماى خرد آهخته تیغ زلف جانان از براى صید دل گسترده دامنکته دانى بذله گو چون حافظ شیرین سخن بخشش آموزى جهان افروز چون حاجى قوامهر که این عشرت نخواهد خوشدلى بر وى تباهوانکه این مجلس نجوید زندگى بر وى حرامغزل شماره 305 تعداد ابیات 1 - 9 مرحبا طایر فرخ ‌پى فرخنده پیام خیر مقدم چه خبر دوست کجا یار کدامیارب این قافله را لطف ازل بدرقه باد که ازو خصم به دام آمد و معشوقه به کامماجراى من و معشوق مرا پایان نیست هر چه آغاز ندارد نپذیرد انجامگل ز حد برد تنعم نفسى رخ بنما سرو مى نازد و خوش نیست خدا را بخرامزلف دلدار چو زنار همى فرماید برو اى شیخ که شد بر تن ما خرقه حراممرغ روحم که همى زد ز سر سدره صفیر عاقبت دانه ء خال تو فکندش در دامچشم بیمار مرا خواب نه درخور باشد من له یقتل داء دنف کیف ینامتو ترحم نکنى بر من مخلص گفتم ذاک دعواى وها انت و تلک الایامحافظ ار میل به ابروى تو دارد شایدجاى در گوشه ء محراب کنند اهل کلامغزل شماره 306 تعداد ابیات 1 - 6 عاشق روى جوانى خوش نو خاسته ام وز خدا شادى این غم به دعا خواسته ام (248)عاشق و رند و نظربازم و مى گویم فاش تا بدانى که به چندین هنر آراسته امشرمم از خرقه ء آلوده خود مى آید که برو وصله به صد شعبده پیراسته امخوش بسوز از غمش اى شمع که اینک من نیز به همین کار میان بسته و برخاسته ام (249)با چنین حیرتم از دست بشد صرفه ء کار در غم افزوده ام آنچ از دل و جان کاسته ام (250)همچو حافظ به خرابات روم جامه قبابو که در بر کشد آن دلبر نوخاسته امغزل شماره 307 تعداد ابیات 1 - 9 باز آى ساقیا که هواخواه خدمتم مشتاق بندگى و دعاگوى دولتمزانجا که فیض جام سعادت فروغ تست بیرون شدى نماى ز ظلمات حیرتمدورم به صورت از در دولت سراى تو لیکن به جان و دل ز مقیمان حضرتممن کز وطن سفر نگزیدم به عمر خویش در عشق دیدن تو هواخواه غربتمدریا و کوه در ره و من خسته و ضعیف اى خضر پى خجسته مدد کن به همتمهر چند غرق بحر گناهم ز صد جهت تا آشناى عشق شدم زاهل رحمتمعیبم مکن به رندى و بدنامى اى حکیم کاین بود سرنوشت ز دیوان قسمتممى خور که عاشقى نه به کسب است و اختیار این موهبت رسید ز میراث فطرتمحافظ به پیش چشم تو خواهد سپرد جاندر این خیالم ار بدهد عمر مهلتمغزل شماره 308 تعداد ابیات 1 - 7 به غیر از آن که بشد دین و دانش از دستم بیا بگو که ز عشقت چه طرف بر بستماگر چه خرمن عمرم غم تو داد به باد به خاک پاى عزیرت که عهد نشکستمچو ذره گر چه حقیرم ببین به دولت عشق که در هواى رخت چون به مهر پیوستمبیار باده که عمریست تا من از سر امن به کنج عافیت از بهر عیش ننشستماگر ز مردم هشیارى اى نصیحت گو سخن به خاک میفکن چرا که من مستمچگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست که خدمتى به سزا برنیامد از دستمبسوخت حافظ و آن یار دلنواز نگفتکه مرهمى بفرستم که خاطرش خستم (251) غزل شماره 309 تعداد ابیات 1 - 9 دوش بیمارى چشم تو ببرد از دستم لیکن از لطف لبت صورت جان مى بستمعشق من با خط مشکین تو امروزى نیست دیرگاهست کزین جام هلالى مستماز ثبات خودم این نکته خوش آمد که بجور در سر کوى تو از پاى طلب ننشستمعافیت چشم مدار از من میخانه نشین که دم از خدمت رندان زده ام تا هستمدر ره عشق از آن سوى فنا صد خطر است تا نگوئى که چو عمرم به سر آمد رستمبعد ازینم چه غم از تیر کج انداز حسود چون بمحبوب کمان ابروى خود پیوستمبوسه بر درج عقیق تو حلالست مرا که بافسوس و جفا مهر و وفا نشکستمصنمى لشکریم غارت دین کرد و برفت آه اگر عاطفت شاه نگیرد دستمرتبت دانش حافظ به فلک بر شده بودکرد غمخوارى شمشاد بلندت پستمغزل شماره 310 تعداد ابیات 1 - 9 زلف بر باد مده تا ندهى بر بادم ناز بنیاد مکن تا نکنى بنیادممى مخور با همه کس تا نخورم خون جگر سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادمزلف را حلقه مکن تا نکنى در بندم طره را تاب مده تا ندهى بر بادمیار بیگانه مشو تا نبرى از خویشم غم اغیار مخور تا نکنى ناشادمرخ برافروز که فارغ کنى از برگ گلم قد برافراز که از سرو کنى آزادمشمع هر جمع مشو ورنه بسوزى ما را یاد هر قوم مکن تا نروى از یادمشهره ء شهر مشو تا ننهم سر در کوه شور شیرین منما تا نکنى فرهادمرحم کن بر من مسکین و به فریادم رس تا به خاک در آصف نرسد فریادمحافظ از جور تو حاشا که بگرد اندر وىمن از آن روز که در بند توام آزادمغزل شماره 311 تعداد ابیات 1 - 9 فاش مى گویم و از گفته ء خود دلشادم بنده ء عشقم و از هر دو جهان آزادمنیست بر لوح دلم جز الف قامت یار(252)چه کنم حرف دگر یاد نداد استادمتا شدم حلقه به گوش در میخانه ء عشق هر دم آید غمى از نوبه مبارک بادممى خورد خون دلم مردمک دیده ، سزاست (253)که چرا دل به جگر گوشه ء مردم دادمطایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق که درین دامگه حادثه چون افتادممن ملک بودم و فردوس برین جایم بود آدم آورد درین دیر خراب آبادمکوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت یارب از ما در گیتى به چه طالع زادمسایه ء طوبى و دلجوئى حور و لب حوض به هواى سر کوى تو برفت از یادمپاک کن چهره ء حافظ به سر زلف ز اشکورنه این سیل دمادم ببرد بنیادمغزل شماره 312 تعداد ابیات 1 - 8 مرا مى بینى و هر دم زیادت مى کنى در دم ترا مى بینم و میلم زیادت مى شود هر دمبه سامانم نمى پرسى نمى دانم چه سر دارى به درمانم نمى کوشى نمى دانى مگر در دمنه راهست این که بگذارى مرا بر خاک و بگریزى گذارى آر و بازم پرس و تا خاک رهت گردمندارم دستت از دامن به جز در خاک و آن دم هم که بر خاکم روان گردى بگیرد دامنت گردمفرو رفت از غم عشقت دمم دم مى دهى تا کى دمار از من برآوردى نمى گوئى بر آوردمشبى دل را به تاریکى ز زلفت باز مى جستم رخت مى دیدم و جامى هلالى باز مى خوردمکشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردمتو خوش مى باش با حافظ برو گو خصم جان میدهچو گرمى از تو مى بینم چه باک از خصم دم سردمغزل شماره 313 تعداد ابیات 1 - 10 سالها پیروى مذهب رندان کردم تا به فتوى خرد حرص به زندان کردممن به سرمنزل عنقانه به خود بردم راه قطع این مرحله با مرغ سلیمان کردمسایه اى بر دل ریشم فکن اى گنج مراد(254)که من این خانه به سوداى تو ویران کردمتوبه کردم که نبوسم لب ساقى و کنون مى گزم لب که چرا گوش به نادان کردمدر خلاف آمد عادت بطلب کام که من کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردمنقش مستورى و مستى نه به دست من و تست آن چه سلطان ازل گفت بکن آن کردمدارم از لطف ازل جنت فردوس طمع گرچه در بانى میخانه فراوان کردماین که پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت اجر صبریست که در کلبه ء احزان کردمگر به دیوان غزل صدرنشینم چه عجب سالها بندگى صاحب دیوان کردمصبح خیزى و سلامت طلبى چون حافظهر چه کردم همه از دولت قرآن کردمغزل شماره 314 تعداد ابیات 1 - 8 دیشب به سیل اشک ره خواب مى زدم نقشى به یاد خط تو بر آب مى زدمابروى یار در نظر و خرقه سوخته جامى به یاد گوشه ء محراب مى زدمچشمم به روى ساقى و گوشم به قول چنگ فالى به چشم و گوش درین باب مى زدمروى نگار در نظرم جلوه مى نمود وز دور بوسه بر رخ مهتاب مى زدمنقش خیال روى تو تا وقت صبحدم بر کارگاه دیده ء بى خواب مى زدمهر مرغ فکر کز سر شاخ سخن بجست بازش ز طره ء تو به مضراب مى زدمساقى به صوت این غزلم کاسه مى گرفت مى گفتم این سرود و مى ناب مى زدمخوش بود وقت حافظ و فال مراد و کامبر نام عمر و دولت احباب مى زدمغزل شماره 315 تعداد ابیات 1 - 10 هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم هرگه که یاد روى تو کردم جوان شدمشکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا بر منتهاى همت خود کامران شدمآن روز بر دلم در معنى گشوده شد کز ساکنان درگه پیرمغان شدمدر شاهراه دولت سرمد به تخت بخت با جام مى به کام دل دوستان شدماى گلبن جوان بر دولت بخور که من در سایه ء تو بلبل باغ جهان شدماز آن زمان که فتنه ء چشمت به من رسید ایمن ز شر فتنه ء آخر زمان شدماول ز تحت و فوق وجودم خبر نبود در مکتب غم تو چنین نکته دان شدمقسمت حوالتم به خرابات مى کند هر چند کاین چنین شدم و آن چنان شدممن پیر سال و ماه نیم یار بى وفاست بر من چو عمر مى گذرد پیر از آن شدمدوشم نوید داد عنایت که حافظابازآ که من به عفو گناهت ضمان شدمغزل شماره 316 تعداد ابیات 1 - 9 خیال نقش تو در کارگاه دیده کشیدم (255)به صورت تو نگارى ندیدم و نشنیدماگر چه در طلبت همعنان باد شمالم به گرد سرو خرامان قامتت نرسیدمامید در شب زلفت به روز عمر نبستم طمع به دور دهانت ز کام دل ببریدمز غمزه بر دل ریشم چه تیرها که گشادى ز غصه بر سر کویت چه بارها که کشیدمبه شوق چشمه ء نوشت چه قطرها که فشاندم ز لعل باده فروشت چه عشوه ها که خریدمز کوى یار بیار اى نسیم صبح غبارى که بوى خون دل ریش از آن تراب شنیدمگناه چشم سیاه تو بود و گردن دلخواه (256)که من چو آهوى وحشى ز آدمى برمیدم (257)چو غنچه بر سرم از کوى او گذشت نسیمى که پرده بر دل خونین به بوى او بدریدمبه خاک پاى تو سوگند و نور دیده ء حافظ(258)که بى رخ تو فروغ از چراغ دیده ندیدمغزل شماره 317 تعداد ابیات 1 - 7 تو همچو صبحى و من شمع خلوت سحرم تبسمى کن و جان بین که چون همى سپرمبر آستان مرادت گشاده ام در چشم که یک نظر فکنى خود فکندى از نظرمچنین که در دل من داغ زلف سرکش تست بنفشه زار شود تربتم چو درگذرمچه شکر گویمت اى خیل غم عفاک الله که روز بى کسى آخر نمى روى ز سرمغلام مردم چشمم که با سیاه دلى هزار قطره ببارد چو درد دل شمرمبه هر نظر بت ما جلوه مى کند لیکن کس این کرشمه نبیند که من همى نگرمبه خاک حافظ اگر یار بگذرد چون بادز شوق در دل آن تنگنا کفن بدرمغزل شماره 318 تعداد ابیات 1 - 25 جوزا سحر نهاد حمایل برابرم یعنى غلام شاهم و سوگند مى خورم (259)ساقى بیا که از مدد بخت کار ساز کامى که خواستم ز خدا شد میسرمجامى بده که باز به شادى روى شاه پیرانه سر هواى جوانیست در سرمراهم مزن به وصف زلال خضر که من از جام شاه جرعه کش حوض کوثرمشاها من ار به عرش رسانم سریر فضل مملوک این جنابم و مسکین این درممن جرعه نوش بزم تو بودم هزار سال کى ترک آبخورد کند طبع خوگرمور باورت نمى کند از بنده این حدیث از گفته کمال دلیلى بیاورمگر بر کنم دل از تو و بردارم از تو مهر آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم (260)عهد الست من همه با عشق شاه بود وز شاهراه عمر بدین عهد بگذرمگردون چو کرد نظم ثریا به نام شاه من نظم در چرا نکنم از که کمترممنصور بن مظفر غازیست حرز من وز این خجسته نام بر اعدا مظفرمشاهین صفت چو طعمه چشیدم ز دست شاه کى باشد التفات به صید کبوترماى شاه شیرگیر چه کم گردد ار شود در سایه تو ملک فراغت مسخرمشعرم به یمن مدح تو صد ملک دل گشاد گوئى که تیغ تست زبان سخنورمبر گلشنى اگر بگذشتم چو باد صبح نى عشق سرو بود و نه شوق صنوبرمبوى تو مى شنیدم و بر یاد روى تو دادند ساقیان طرب یک دو ساغرممستى بآب یکدو و عنب وضع بنده نیست من سالخورده پیر خرابات پرورمبا سیر اختر فلکم داورى بسیست انصاف شاه باد در این قصه یاورمشکر خدا که باز درین اوج بارگاه طاووس عرش مى شنود صیت شهپرمنامم ز کارخانه عشاق محو باد گر جز محبت تو بود شغل دیگرمشبل الاسد بصید دلم حمله کرد و من گر لاغرم و گرنه شکار غضنفرماى عاشقان روى تو از ذره بیشتر من کى رسم به وصل تو کز ذره کمترمبنما به من که منکر حسن رخ تو کیست تا دیده اش بگزلک غیرت بر آورمبر من فتاد سایه خورشید سلطنت واکنون فراغتست ز خورشید خاورم (261)مقصود ازین معامله بازار تیره نیستنى جلوه مى فروشم و نى عشوه مى خرمغزل شماره 319 تعداد ابیات 1 - 7 من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم لطفها مى کنى اى خاک درت تاج سرمدلبرا بنده نوازیت که آموخت بگو که من این ظن به رقیبان تو هرگز نبرمهمتم بدرقه ء راه کن اى طایر قدس که درازست ره مقصد و من نو سفرماى نسیم سحرى بندگى من برسان گو فراموش مکن وقت دعاى سحرم (262)خرم آن روز کزین مرحله بر بندم بار وز سر کوى تو پرسند رفیقان خبرمپایه ء نظم بلندست و جهانگیر بگو تا کند پادشه بحر دهان پر گهرمحافظا شاید اگر در طلب گوهر وصلدیده دریا کنم از اشک و در و غوطه خورمغزل شماره 320 تعداد ابیات 1 - 8 ز دست کوته خود زیر بارم که از بالا بلندان شرمسارممگر زنجیر موئى گیردم دست وگرنه سر به شیدائى برآرمز چشم من بپرس اوضاع گردون که شب تا روز اختر مى شمارممن از بازوى خود دارم بسى شکر که زور مردم آزارى ندارمبدین شکرانه مى بوسم لب جام که کرد آگه ز راز روزگارماگر گفتم دعاى مى فروشان چه باشد حق نعمت مى گزارمتو از خاکم نخواهى بر گرفتن به جاى اشک اگر گوهر ببارم (263)سرى دارم چو حافظ مست لیکنبه لطف آن سرى امیدوارمغزل شماره 340 - 321غزل شماره 321 تعداد ابیات 1 - 8 گر چه افتاد ز زلفش گرهى در کارم همچنان چشم گشاد از کرمش مى دارمبه طرب حمل مکن سرخى رویم که چو جام خون دل عکس برون مى دهد از رخسارمپرده ء مطربم از دست برون خواهد برد آه اگر زانکه درین پرده نباشد بارمپاسبان حرم دل شده ام شب همه شب تا درین پرده جز اندیشه ء او نگذارممنم آن شاعر ساحر که به افسون سخن از نى کلک همه قند و شکر مى بارمدیده ء بخت به افسانه ء او شد در خواب کو نسیمى ز عنایت که کند بیدارمچون ترا در گذر اى یار نمى یارم دید با که گویم که بگوید سخنى با یارم (264)دوش مى گفت که حافظ همه رویست و ریابه جز از خاک درش با که بود بازارمغزل شماره 322 تعداد ابیات 1 - 9 گر دست دهد خاک کف پاى نگارم بر لوح بصر خط غبارى بنگارمپروانه ء او گر رسدم در طلب جان چون شمع همان دم به دمى جان بسپارمبر بوى کنار تو شدم غرق و امیدست از موج سرشکم که رساند به کنارمامروز مکش سر ز وفاى من و اندیش زان شب که من از غم به دعا دست برآرمدامن مفشان از من خاکى که پس از من زین در نتواند که برد باد غبارمزلفین سیاه تو به دلدارى عشاق دادند قرارى و ببردند قرارماى باد از آن باده نسیمى به من آور کان بوى شفابخش بود دفع خمارمگر قلب دلم را ننهد دوست عیارى من نقد روان در دمش از دیده شمارمحافظ لب لعلش چو مرا جان عزیزستعمرى بود آن لحظه که جان را به لب آرمغزل شماره 323 تعداد ابیات 1 - 7 در نهانخانه عشرت صنمى خوش دارم کز سر زلف و رخش نعل در آتش دارمعاشق و رندم و میخواره به آواز بلند وین همه منصب از آن حور پرى وش دارمگر چنین چهره گشاید خط زنگارى دوست من رخ زرد به خونابه منقش دارمگر تو زین دست مرا بى سر و سامان دارى من به آه سحرت زلف مشوش دارمناوک غمزه بیاور ز سر لطف که من جنگها با دل مجروح بلاکش دارمگر به کاشانه ء رندان قدمى خواهى زد نقل شعر شکرین و مى بى غش دارمحافظا چون غم و شادى جهان در گذرستبهتر آنست که من خاطر خود خوش دارمغزل شماره 324 تعداد ابیات 1 - 10 مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم هواداران کویش را چو جان خویشتن دارمبه کام و آرزوى دل چو دارم خلوتى حاصل چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارممرا در خانه سروى هست کاندر سایه ء قدش فراغ از سرو بستانى و شمشاد چمن دارمصفاى خلوت خاطر از آن شمع چو گل جویم فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارمگرم صد لشگراز خوبان به قصد دل کمین سازند بحمدالله و المنه بتى لشکرشکن دارمسزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانى چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارمالا اى پیر فرزانه مکن منعم ز میخانه که من در ترک پیمانه دلى پیمان شکن دارم (265)خدا را اى رقیب امشب زمانى دیده برهم نه که من با لعل خاموشش نهانى صد سخن دارمچو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله نه میل لاله و نسرین نه برگ نسترن دارمبه رندى شهره شد حافظ میان همدمان لیکنچه غم دارم که در عالم قوام الدین حسن دارم (266) غزل شماره 325 تعداد ابیات 1 - 9 به تیغم گر کشد دستش نگیرم وگر تیرم زند منت پذیرمکمان ابرویت را گو بزن تیر که پیش دست و بازویت بمیرمبرآى اى آفتاب صبح امید که در دست شب هجران اسیرمغم گیتى گر از پایم درآرد به جز ساغر که باشد دستگیرمبه فریادم رس اى پیر خرابات به یک جرعه جوانم کن که پیرمبه گیسوى تو خوردم دوش سوگند که من از پاى تو سر برنگیرممن آن مرغم که هر شام و سحرگاه ز بام عرش مى آید صفیرمچو طفلان تا کى زاهد فریبى به سیب بوستان و شهد شیرم (267)بسوز این خرقه ء تقوى تو حافظکه گر آتش شوم در وى نگیرمغزل شماره 326 تعداد ابیات 1 - 7 مزن بر دل ز نوک غمزه تیرم که پیش چشم بیمارت بمیرمنصاب حسن در حد کمال است زکاتم ده که مسکین و فقیرمچنان پر شد فضاى سینه از دوست که فکر خویش گم شد از ضمیرمقدح پر کن که من در دولت عشق جوانبخت جهانم گرچه پیرمقرارى بسته ام با مى فروشان که روز غم به جز ساغر نگیرممبادا جز حساب مطرب و مى اگر نقشى کشد کلک دبیرمدرین غوغا که کس ک س را نپرسد من از پیرمغان منت پذیرمخوشا آن دم کز استغناى مستى فراغت باشد از شاه و وزیرمچو حافظ گنج او در سینه دارماگر چه مدعى بیند حقیرمغزل شماره 327 تعداد ابیات 1 - 9 در خرابات مغان گر گذر افتد بازم حاصل خرقه و سجاده روان در بازمحلقه ء توبه گر امروز چو زهاد زنم خازن میکده فردا نکند در بازمور چو پروانه دهد دست فراغ بالى جز بر آن عارض شمعى نبود پروازمصحبت حور نخواهم که بود عین قصور با خیال تو اگر بادگرى پردازمسر سوداى تو در سینه بماندى پنهان چشم تر دامن اگر فاش نکردى رازممرغ سان از قفس خاک هوائى گشتم به هوائى که مگر صید کند شهبازمهمچو چنگ ار به کنارى ندهى کام دلم از لب خویش چو نى یک نفسى بنوازم (268)ماجراى دل خون گشته نگویم با کس زانکه جز تیغ غمت نیست کسى دمسازمگر به هر موى سرى بر تن حافظ باشدهمچو زلفت همه را در قدمت اندازمغزل شماره 328 تعداد ابیات 1 - 9 گر دست رسد در سر زلفین تو بازم چون گوى چه سرها که به چوگان تو بازمزلف تو مرا عمر درازست ولى نیست در دست سر موئى از آن عمر درازمپروانه ء راحت بده اى شمع که امشب از آتش دل پیش تو چون شمع گدازم (269)آن دم که به یک خنده دهم جان چو صراحى مستان تو خواهم که گزارند نمازمچون نیست نماز من آلوده نمازى در میکده زان کم نشود سوز و گدازمدر مسجد و میخانه خیالت اگر آید محراب و کمانچه ز دو ابروى تو سازمگر خلوت ما را شبى از رخ بفروزى چون صبح بر آفاق جهان سر بفرازممحمود بود عاقبت کار درین راه گر سر برود در سر سوداى ایازمحافظ غم دل با که بگویم که درین دورجز جام نشاید که بود محرم رازمغزل شماره 329 تعداد ابیات 1 - 9 نماز شام غریبان چو گریه آغازم به مویه هاى غریبانه قصه پردازمبه یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار که از جهان ره و رسم سفر براندازممن از دیار حبیبم نه از بلاد غریب مهیمنا برفیقان خود رسان بازمخداى را مددى اى رفیق ره تا من به کوى میکده دیگر علم بر افرازمخرد ز پیرى من کى حساب برگیرد که باز با صنمى طفل عشق مى بازمبه جز صبا و شمالم نمى شناسد کس عزیز من که به جز باد نیست دمسازمهواى منزل یار آب زندگانى ماست صبا بیار نسیمى ز خاک شیرازمسرشکم آمد و عیبم بگفت روى به روى شکایت از که کنم خانگیست غمازمز چنگ زهره شنیدم که صبحدم مى گفتغلام حافظ خوش لهجه ء خوش آوازمغزل شماره 330 تعداد ابیات 1 - 7 مژده ء وصل تو کو کز سر جان برخیزم طایر قدسم و از دام جهان برخیزمبه ولاى تو که گر بنده ء خویشم خوانى از سر خواجگى کون و مکان برخیزمیارب از ابر هدایت برسان بارانى پیشتر زانکه چو گردى ز میان برخیزمبر سر تربت من با مى و مطرب بنشین (270)تا ببویت ز لحد رقص کنان برخیزمخیز و بالا بنما اى بت شیرین حرکات کز سر جان و جهان دست فشان برخیزمگر چه پیرم تو شبى تنگ در آغوشم کش تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزمروز مرگم نفسى مهلت دیدار بدهتا چو حافظ ز سرجان و جهان برخیزم (271) غزل شماره 331 تعداد ابیات 1 - 9 من دوستدار روى خوش و موى دلکشم مدهوش چشم مست و مى صاف بى غشمگفتى ز سر عهد ازل یک سخن بگو آنگه بگویمت که دو پیمانه در کشممن آدم بهشتیم اما درین سفر حالى اسیر عشق جوانان مهوشمشهریست پر کرشمه حوران ز شش جهت چیزیم نیست ورنه خریدار هر ششمشیراز معدن لب لعلست و کان حسن من جوهرى مفلسم از آن مشوشم (272)ازبس که چشم مست درین شهر دیده ام حقا که مى نمى خورم اکنون و سرخوشمدر عاشقى گریز نباشد ز ساز و سوز استاده ام چو شمع مترسان ز آتشمبخت ار مدد دهد که کشم رخت سوى دوست گیسوى حور گرد فشاند ز مفرشمحافظ عروس طبع مرا جلوه آرزوستآیینه اى ندارم از آن آه مى کشمغزل شماره 332 تعداد ابیات 1 - 7 چرا نه در پى عزم دیار خود باشم چرا نه خاک سر کوى یار خود باشمغم غریبى و غربت چو بر نمى تابم به شهر خود روم و شهریار خود باشمز محرمان سرا پرده ء وصال شوم ز بندگان خداوندگار خود باشمهمیشه پیشه ء من عاشقى و رندى بود دگر بکوشم و مشغول کار خود باشمچو کار عمر نه پیداست بارى آن اولى که روز واقعه پیش نگار خود باشمز دست بخت گران خواب و کار بى سامان گرم بود گله اى رازدار خود باشمبود که لطف ازل رهنمون شود حافظو گرنه تابد شرمسار خود باشمغزل شماره 333 تعداد ابیات 1 - 7 خیال روى تو چون بگذرد به گلشن چشم دل از پى نظر آید به سوى روزن چشمسزاى تکیه گهت منظرى نمى بینم منم ز عالم و این گوشه ء معین چشمبیا که لعل و گهر در نثار مقدم تو ز گنج خانه ء دل مى کشم به مخزن چشمبه بوى مژده ء وصل تو تا سحر شب دوش براه باد نهادم چراغ روشن چشمنخست روز که دیدم رخ تو دل مى گفت اگر رسد خللى خون من به گردن چشمسحر سرشک روانم سر خرابى داشت گرم نه خون جگر مى گرفت دامن چشمبه مردمى که دل دردمند حافظ رامزن به ناوک دلدوز مردم افکن چشمغزل شماره 334 تعداد ابیات 1 - 9 من که از آتش دل چون خم مى در جوشم مهر بر لب زده خون مى خورم و خاموشمقصد جانست طمع در لب جانان کردن تو مرا بین که درین کار به جان مى کوشممن کى آزاد شوم از غم دل چون هر دم هندوى زلف بتى حلقه کند در گوشمحاش لله که نیم معتقد طاعت خویش این قدر هست که گه گه قدحى مى نوشمهست امیدم که على رغم عدو روز جزا فیض عفوش ننهد بار گنه بر دوشمپدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت من چرا ملک جهان رابه جوى نفروشم (273)خرقه پوشى من از غایت دین دارى نیست پرده اى بر سر صد عیب نهان مى پوشممن که خواهم که ننوشم به جز از راوق خم چه کنم گر سخن پیر مغان ننیوشمگر ازین دست زند مطرب مجلس ره عشقشعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشمغزل شماره 335 تعداد ابیات 1 - 7 گر من از سرزنش مدعیان اندیشم شیوه ء مستى و رندى نرود از پیشمزهد رندان نوآموخته راهى بد نیست من که بدنام جهانم چه صلاح اندیشمشاه شوریده سران خوان من بى سامان را ز آن که در کم خردى از همه عالم بیشمبر جبین نقش کن از خون دل من خالى تا بدانند که قربان تو کافر کیشماعتقادى بنما و بگذر بهر خدا تا درین خرقه ندانى که چه نادرویشمشعر خونبار من اى باد بدان یار رسان که ز مژگان سیه بر رگ جان زد نیشممن اگر باده خورم ورنه چه کارم با کسحافظ را ز خود و عارف وقت خویشمغزل شماره 336 تعداد ابیات 1 - 8 چل سال بیش رفت که من لاف مى زنم کز چاکران پیر مغان کمترین منمهرگز به یمن عاطفت پیر مى فروش ساغر تهى نشد ز مى صاف روشنماز جاه عشق و دولت رندان پاکباز پیوسته صدر مصطبه ها بود مسکنمدر شان من به دردکشى ظن بد مبر کالوده گشت جامه ولى پاک دامنم (274)آب و هواى فارس عجب سفله پرورست کو همرهى که خیمه ازین خاک بر کنمحیفست بلبلى چو من اکنون درین قفس با این لسان عذب که خامش چو سوسنمشهباز دست پادشهم این چه حالتست کز یاد برده اند هواى نشیمنمحافظ به زیر خرقه قدح تا به کى کشىدر بزم خواجه پرده زکارت بر افکنم (275) غزل شماره 337 تعداد ابیات 1 - 7 حجاب چهره ء جان مى شود غبار تنم خوشا دمى که از آن چهره پرده برفکنمچنین قفس نه سزاى چو من خوش الحانیست روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنمعیان نشد که چرا آمدم کجا رفتم (276)دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنمچگونه طوف کنم در فضاى عالم قدس که در سراچه ء ترکیب تخته بند تنماگر ز خون دلم بوى شوق مى آید عجب مدار که همدرد نافه ء ختنمطراز پیرهن زر کشم مبین چون شمع که سوزهاست نهانى درون پیرهنمبیا و هستى حافظ ز پیش او بردارکه با وجود تو کس نشنود ز من که منمغزل شماره 338 تعداد ابیات 1 - 7 عمریست تا من در طلب هر روز گامى مى زنم دست شفاعت هر زمان در نیک نامى مى زنمبى ماه مهر افروز خود تا بگذرانم روز خود دامى براهى مى نهم مرغى بدامى مى زنماورنگ کو گلچهر کو نقش وفا و مهر کو حالى من اندر عاشقى داد تمامى مى زنمتا بو که یابم آگهى از سایه ء سرو سهى گلبانگ عشق از هر طرف بر خوشخرامى مى زنمهر چند کان آرام دل دانم نبخشد کام دل نقش خیالى مى کشم فال دوامى مى زنمدانم سر آرد غصه را رنگین بر آرد قصه را این آه خون افشان که من هر صبح و شامى مى زنمبا آن که از وى غایبم وز مى چو حافظ تایبمدر مجلس روحانیان گهگاه جامى مى زنمغزل شماره 339 تعداد ابیات 1 - 7 بى تو اى سرو روان با گل و گلشن چه کنم زلف سنبل چه کشم عارض سوسن چه کنمآه کز طعنه ء بدخواه ندیدم رویت نیست چون آینه ام روى ز آهن چه کنمبرو اى ناصح و بر درد کشان خرده مگیر کار فرماى قدر مى کند این من چه کنمبرق غیرت چو چنین مى جهد از مکمن غیب تو بفرما که من سوخته خرمن چه کنمشاه ترکان چو پسندید و به چاهم انداخت دستگیر ار نشود لطف تهمتن چه کنممددى گر به چراغى نکند آتش طور چاره ء تیره شب وادى ایمن چه کنمحافظا خلد برین خانه موروث منستاندرین منزل ویرانه نشیمن چه کنمغزل شماره 340 تعداد ابیات 1 - 12 من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم محتسب داند که من این کارها کمتر کنممن که عیب توبه کاران کرده باشم بارها توبه از مى وقت گل دیوانه باشم گر کنمچون صبا مجموعه ء گل را به آب لطف شست کج دلم خوان گر نظر بر صفحه ء دفتر کنمعشق در دانه ست و من غواص و دریا میکده سر فرو بردم در آن جا تا کجا سر بر کنملاله ساغر گیر و نرگس مست و بر ما نام فسق داورى دارم بسى یارب کرا داور کنمبازکش یکدم عنان اى ترک شهر آشوب من تا ز اشک و چهره راهت پر ز رو گهر کنممن که از یاقوت و لعل اشک دارم گنجها کى نظر در فیض خورشید بلند اختر کنمعهد و پیمان فلک را نیست چندان اعتبار عهد با پیمانه بندم شرط با ساغر کنممن که دارم در گدائى گنج سلطانى به دست کى طمع در گردش گردون دون پرور کنمگر چه گرد آلود فقرم شرم باد از همتم گر به آب چشمه ء خورشید دامن تر کنمعاشقان را گر در آتش مى پسندد لطف دوست تنگ چشمم گر نظر در چشمه ء کوثر کنمدوش لعلش عشوه اى مى داد حافظ را ولىمن نه آنم کز وى این افسانه ها باور کنمغزل شماره 360 - 341غزل شماره 341 تعداد ابیات 1 - 8 صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم تا به کى در غم تو ناله ء شبگیر کنمدل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنمآن چه در مدت هجر تو کشیدم هیهات در یکى نامه محالست که تحریر کنمبا سر زلف تو مجموع پریشانى خود کو مجالى که سراسر همه تقریر کنمآن زمان کارزوى دیدن جانم باشد در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنمگر بدانم که وصال تو بدین دست دهد دین و دل را همه در بازم و توفیر کنمدور شو از برم اى واعظ و بیهوده مگوى من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنمنیست امید صلاحى ز فساد حافظچونکه تقدیر چنین است چه تدبیر کنمغزل شماره 342 تعداد ابیات 1 - 7 دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم واندرین کار دل خویش به دریا فکنماز دل تنگ گنهکار بر آرم آهى کاتش اندر گنه آدم و حوا فکنم (277)مایه خوشدلى آن جاست که دلدار آن جاست مى کنم جهد که خود را مگر آن جا فکنمبند برقع بگشا ایمه فرخنده لقا(278)تا چو زلفت سر سودا زده در پا فکنمخورده ام تیر فلک باده بده تا سرمست عقده در بند کمرت ترکش جوزا فکنمجرعه ء جام برین تخت روان افشانم غلغل چنگ درین گنبد مینا فکنمحافظا تکیه بر ایام چو سهوست و خطامن چرا عشرت امروز به فردا فکنمغزل شماره 343 تعداد ابیات 1 - 7 دوش سوداى رخش گفتم ز سر بیرون کنم گفت کو زنجیر تا تدبیر این مجنون کنمقامتش را سرو گفتم سر کشید از من به خشم دوستان از راست مى رنجد نگارم چون کنمنکته ناسنجیده گفتم دلبرا معذور دار عشوه اى فرماى تا من طبع را موزون کنمزرد روئى مى کشم زان طبع نازک بیگناه ساقیا جامى بده تا چهره را گلگون کنماى نسیم منزل لیلى خدا را تا به کى ربع را بر هم زنم اطلال را جیحون کنممن که ره بردم به گنج حسن بى پایان دوست صد گداى همچو خود را بعد ازین قارون کنماى مه صاحبقران از بنده حافظ یاد کن (279)تا دعاى دولت آن حسن روز افزون کنمغزل شماره 344 تعداد ابیات 1 - 9 به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم بهار توبه شکن مى رسد چه چاره کنمسخن درست بگویم نمى توانم دید که مى خورند حریفان و من نظاره کنمبدور لاله دماغ مرا علاج کنید گر از میانه ء بزم طرب کناره کنمز روى دوست مرا چون گل مراد شکفت حواله ء سر دشمن به سنگ خاره کنمگداى میکده ام لیک وقت مستى بین که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنمبه تخت گل بنشانم بتى چو سلطانى ز سنبل و سمنش ساز طوق و یاره کنمچو غنچه با لب خندان به یاد مجلس شاه پیاله گیرم و از شوق جامه پاره کنممرا که از زر تمغاست ساز و برگ معاش (280)چرا ملامت رند شرابخواره کنمز باده خوردن پنهان ملول شد حافظبه بانگ بربط و نى رازش آشکاره کنمغزل شماره 345 تعداد ابیات 1 - 7 حاشا که من به موسم گل ترک مى کنم من لاف عقل مى زنم این کار کى کنممطرب کجاست تا همه محصول زهد و علم در کار بانگ بر بط و آواز نمى کنم (281)از قیل و قال مدرسه حالى دلم گرفت یک چند نیز خدمت معشوق و مى کنمکى بود در زمانه وفا جام مى بیار تا من حکایت جم و کاووس کى کنماز نامه ء سیاه نترسم که روز حشر با فیض لطف او صد ازین نامه طى کنمکو پیک صبح تا گله هاى شب فراق با آن خجسته طالع فرخنده پى کنماین جان عاریت که به حافظ سپرد دوستروزى رخش ببینم و تسلیم وى کنمغزل شماره 346 تعداد ابیات 1 - 8 روزگارى شد که در میخانه خدمت مى کنم در لباس فقر کار اهل دولت مى کنمتا کى اندر دام وصل آرم تذروى خوش خرام (282)در کمینم و انتظار وقت فرصت مى کنمواعظ ما بوى حق نشنید بشنو کاین سخن در حضورش نیز مى گویم نه غیبت مى کنمبا صبا افتان و خیزان مى روم تا کوى دوست وز رفیقان ره استمداد همت مى کنمخاک کویت زحمت ما برنتابد بیش ازین لطفها کردى بتا تخفیف زحمت مى کنمزلف دلبر دام راه و غمزه اش تیر بلاست یاد دار اى دل که چندینت نصیحت مى کنمدیده ء بدبین بپوشان اى کریم عیب پوش زین دلیریها که من در کنج خلوت مى کنمحافظم در مجلسى دردى کشم در محفلىبنگر این شوخى که چون با خلق صنعت مى کنمغزل شماره 347 تعداد ابیات 1 - 7 من ترک عشق و شاهد و ساغر نمى کنم صد بار توبه کردم و دیگر نمى کنمباغ بهشت و سایه طوبى و قصر حور(283)با خاک کوى دوست برابر نمى کنمتلقین و درس اهل نظر یک اشارتست گفتم کنایتى و مکرر نمى کنمهرگز نمى شود ز سر خود خبر مرا تا در میان میکده سر بر نمى کنماین تقویم تمام که با شاهدان شهر ناز و کرشمه بر سر منبر نمى کنمناصح به طعن گفت که رو ترک عشق کن (284)محتاج جنگ نیست برادر نمى کنمحافظ جناب پیر مغان جاى دولت استمن ترک خاکبوسى این در نمى کنمغزل شماره 348 تعداد ابیات 1 - 9 به مژگان سیه کردى هزاران رخنه در دینم بیا کز چشم بیمارت هزاران درد بر چینمالا اى همنشین دل که یارانت برفت از یاد مرا روزى مباد آن دم که بى یاد تو بنشینمشب رحلت هم از بستر روم تا قصر حورالعین اگر در وقت جان دادن تو باشى شمع بالینمز تاب آتش دورى شدم غرق عرق چون گل بیار اى باد شبگیرى نسیمى زان عرقچینمجهان فانى و باقى فداى شاهد و ساقى که سلطانى عالم را طفیل عشق مى بینماگر بر جاى من غیرى گزیند دوست حاکم اوست حرامم باد اگر من جان به جاى دوست بگزینمجهان پیرست و بى بنیاد ازین فرهاد کش فریاد که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینمصباح الخیر زد بلبل کجائى ساقیا برخیز که غوغا مى کند در سر خیال خواب دوشینمحدیث آرزومندى که در این نامه ثبت افتادهمانا بى غلط باشد که حافظ داد تلقینمغزل شماره 349 تعداد ابیات 1 - 9 حالیا مصلحت وقت در آن مى بینم که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینمجام مى گیرم و از اهل ریا دور شوم یعنى از اهل جهان پاکدلى بگزینم (285)جز صراحى و کتابم نبود یار و ندیم تا حریفان دغا را به جهان کم بینمسر به آزادگى از خلق بر آرم چون سرو گر دهد دست که دامن ز جهان درچینمبس که در خرقه آلوده زدم لاف صلاح شرمسار از رخ ساقى و مى رنگینمسینه ء تنگ من و بار غم او هیهات مرد این بار گران نیست دل مسکینمبنده ء آصف عهدم دلم از راه مبر که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کینمبر دلم گرد ستمهاست خدایا مپسند که مکدر شود آینه ء مهر آیینممن اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر(286)این متاعم که همى بینى و کمتر زینم (287) غزل شماره 350 تعداد ابیات 1 - 9 گرم از دست برخیزد که با دلدار بنشینم ز جام وصل مى نوشم ز باغ عیش گل چینممگر دیوانه خواهم شد درین سودا که شب تا روز سخن با ماه مى گویم پرى در خواب مى بینمشراب تلخ صوفى سوز بنیادم بخواهد برد لبم بر لب نه اى ساقى و بستان جان شیرینملبت شکر به مستان داد و چشمت مى به میخواران منم کز غایت حرمان نه با آنم نه با اینمچو هر خاکى که باد آورد فیضى برد از انعامت ز حال بنده یاد آور که خدمتگار دیرینمنه هر کو نقش نظمى زد کلامش دلپذیر افتد تذر و طرفه من گیرم که چالاکست شاهینماگر باور نمى دارى رو از صورتگر چین پرس که مانى نسخه میخواهد ز نوک کلک مشکینموفا دارى و حقگوئى نه کار هر کسى باشد غلام آصف ثانى جلال الحق والدینمرموز مستى و رندى ز من بشنو نه از واعظ(288)که با جام و قدح هر دم ندیم ماه و پروینم (289) غزل شماره 351 تعداد ابیات 1 - 7 در خرابات مغان نور خدا مى بینم این عجب بین که چه نورى ز کجا مى بینمجلوه بر من مفروش اى ملک الحاج که تو خانه مى بینى و من خانه خدا مى بینمخواهم از زلف بتان نافه گشائى کردن فکر دورست همانا که خطا مى بینمسوز دل اشک روان آه سحر ناله ء شب این همه از نظر لطف شما مى بینمهر دم از روى تو نقشى زندم راه خیال با که گویم که درین پرده چه ها مى بینمکس ندیدست ز مشک ختن و نافه ء چین آن چه من هر سحر از باد صبا مى بینمدوستان عیب نظر بازى حافظ مکنیدکه من او را ز محبان شما مى بینمغزل شماره 352 تعداد ابیات 1 - 9 غم زمانه که هیچش کران نمى بینم دواش جز مى چون ارغوان نمى بینمبه ترک خدمت پیرمغان نخواهم گفت چرا که مصلحت خود در آن نمى بینمز آفتاب قدح ارتفاع عیش بگیر(290)چرا که طالع وقت آن چنان نمى بینمنشان اهل خدا عاشقیست با خود دار که در مشایخ شهر این نشان نمى بینمبر این دو دیده ء حیران من هزار افسوس (291)که بادو آینه رویش عیان نمى بینمقد تو تا بشد از جویبار دیده من به جاى سرو جز آب روان نمى بینمدرین خمار کسم جرعه اى نمى بخشد ببین که اهل دلى در جهان نمى بینم (292)نشان موى میانش که دل درو بستم ز من مپرس که خود در میان نمى بینممن و سفینه حافظ که جز درین دریابضاعت سخن درفشان نمى بینم (293) غزل شماره 353 تعداد ابیات 1 - 9 خرم آن روز کزین منزل ویران بروم راحت جان طلبم وز پى جانان برومچون صبا با تن بیمار و دل بى طاقت به هوادارى آن سرو خرامان برومگرچه دانم که به جائى نبرد راه غریب من به بوى سر آن زلف پریشان برومبه هوادارى او ذره صفت رقص کنان تا لب چشمه ء خورشید درخشان برومدر ره او چو قلم گر به سرم باید رفت با دل زخم کش و دیده ء گریان برومنذر کردم گر ازین غم بدر آیم روزى تا در میکده شادان و غزل خوان برومدلم از وحشت زندان سکندر بگرفت رخت بربندم و تا ملک سلیمان برومتازیان را غم احوال گرانباران نیست پارسایان مددى تا خوش و آسان بروم (294)ور چو حافظ نبرم ره ز بیابان بیرونهمره کوکبه ء آصف دوران برومغزل شماره 354 تعداد ابیات 1 - 7 گر ازین منزل ویران به سوى خانه روم دگر آنجا که روم عاقل و فرزانه رومزین سفر گر به سلامت به وطن باز رسم نذر کردم که هم از راه به میخانه رومتا بگویم که چه کشفم شد ازین سیر و سلوک به در صومعه با بربط و پیمانه رومآشنایان ره عشق ، گرم خون بخورند ناکسم گر به شکایت سوى بیگانه رومبعد ازین دست من و زلف چو زنجیر نگار چند و چند از پى کام دل دیوانه رومگر ببینم خم ابروى چو محرابش باز سجده شکر کنم وز پى شکرانه رومخرم آن دم که چو حافظ به تولاى وزیرسر خوش از میکده با دوست به کاشانه رومغزل شماره 355 تعداد ابیات 1 - 8 آن که پامال جفا کرد چو خاک را هم خاک مى بوسم و عذر قدمش مى خواهممن نه آنم که ز جور تو بنالم حاشا بنده ء معتقد و چاکر دولت خواهمبسته ام در خم گیسوى تو امید دراز آن مبادا که کند دست طلب کوتاهمذره اى خاکم و در کوى توام جاى خوشست ترسم اى دوست که بادى ببرد ناگاهمپیر میخانه سحر جام جهان بینم داد و اندر آن آینه از حسن تو کرد آگاهمصوفى صومعه ء عالم قدسم لیکن حالیا دیر مغانست حوالتگاهمبا من راه نشین خیز و سوى میکده آى تا در آن حلقه ببینى که چه صاحب جاهممست بگذشتى و از حافظت اندیشه نبودآه اگر دامن حسن تو بگیرد آهم (295) غزل شماره 356 تعداد ابیات 1 - 15 دیدار شد میسر و بوس و کنار هم از بخت شکر دارم و از روزگار همزاهد برو که طالع اگر طالع منست جامم به دست باشد و زلف نگار همما عیب کس به مستى و رندى نمى کنیم لعل بتان خوشست و مى خوشگوار همخاطر به دست تفرقه دادن نه زیر کیست مجموعه اى بخواه و صراحى بیار هماى دل بشارتى دهمت محتسب نماند وز مى جهان پراست و بت مى گسار همآن شد که چشم بدنگران بودى از کمین خصم از میان برفت و سرشک از کنار همبر خاکیان عشق فشان جرعه ء لبش (296)تا خاک لعل گون شود و مشکبار همچون کاینات جمله به بوى تو زنده اند اى آفتاب سایه ز ما بر مدار همچون آب روى لاله و گل فیض حسن تست اى ابر لطف بر من خاکى ببار همحافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس وز انتصاف آصف جم اقتدار همبرهان ملک و دین که ز دست وزارتش ایام کان یمین شد و دریا یسار همگوى زمین ربوده چوگان عدل اوست وین بر کشیده گنبد نیلى حصار همبر یاد راى انور او آسمان به صبح جان مى کند فدا و کواکب نثار همتا از نتیجه ء فلک و طور دور اوست تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم (297)خالى مباد کاخ جلالش ز سرورانوز ساقیان سرو قد گلعذار همغزل شماره 357 تعداد ابیات 1 - 9 در دم از یارست و درمان نیز هم دل فداى او شد و جان نیز هماین که مى گویند آن خوشتر ز حسن یار ما این دارد و آن نیز همیاد باد آن کو به قصد خون ما زلف را بشکست و پیمان نیز هم (298)داستان در پرده مى گویم ولى (299)گفته خواهد شد به دستان نیز همچون سر آمد دولت شبهاى وصل بگذرد ایام هجران نیز همهر دو عالم یک فروغ روى اوست گفتمت پیدا و پنهان نیز هماعتمادى نیست بر کار جهان بلکه بر گردون گردان نیز همعاشق از قاضى نترسد مى بیار بلکه از یرغوى دیوان نیز هممحتسب داند که حافظ مى خورد(300)وآصف ملک سلیمان نیز همغزل شماره 358 تعداد ابیات 1 - 11 فتوى پیر مغان دارم و قولیست قدیم که حرامست مى آن جا که نه یار است ندیمچاک خواهم زدن این دلق ریائى چه کنم روح را صحبت ناجنس عذابیست الیمتا مگر جرعه فشاند لب جانان بر من سالها شد که منم بر در میخانه مقیممگرش خدمت دیرین من از یاد برفت اى نسیم سحرى یاد دهش عهد قدیمبعد صد سال اگر بر سر خاکم گذرى سر بر آرد ز گلم رقص کنان عظم رمیمدلبرا ز ما به صد امید ستد اول دل ظاهرا عهد فرامش نکند خلق کریمغنچه گو تنگدل از کار فرو بسته مباش کز دم صبح مدد یابى و انفاس نسیمفکر بهبود خود اى دل ز درى دیگر کن درد عاشق نشود به به مداواى حکیمگوهر معرفت آموز که با خود ببرى (301)که نصیب دگرانست نصاب زر و سیمدام سخت است مگر یار شود لطف خدا ورنه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیمحافظ ار سیم و زرت نیست چه شد؟شاکر باش چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیمغزل شماره 359 تعداد ابیات 1 - 9 عمریست تا براه غمت رو نهاده ایم روى و ریاى خلق به یک سو نهاده ایمطاق و رواق مدرسه و قال و قیل علم در راه جام و ساقى مهرو نهاده ایمهم جان بدان دو نرگس جادو سپرده ایم هم دل بر آن دو سنبل هندو نهاده ایمعمرى گذشت تا به امید اشارتى (302)چشمى بدان دو گوشه ء ابرو نهاده ایمماملک عافیت نه به لشکر گرفته ایم ما تخت سلطنت نه به بازو نهاده ایمدر گوشه ء امید چو نظارگان ماه چشم طلب بر آن خم ابرو نهاده ایمبى زلف سرکشش سر سودائى از ملال همچون بنفشه بر سر زانو نهاده ایمتا سحر چشم یار چه بازى کند که باز بنیاد بر کرشمه ء جادو نهاده ایمگفتى که حافظا دل سرگشته ات کجاست ؟در حلقه هاى آن خم گیسو نهاده ایمغزل شماره 360 تعداد ابیات 1 - 7 ما بى غمان مست دل از دست داده ایم همراز عشق و همنفس جام باده ایمبر ما بسى کمان ملامت کشیده اند تا کار خود ز ابروى جانان گشاده ایمپیر مغان ز توبه ء ما گر ملول شد گو باده صاف کن که به عذر ایستاده ایمکار از تو مى رود مددى اى دلیل راه کانصاف مى دهیم و ز راه اوفتاده ایم (303)چون لاله مى مبین و قدح در میان کار این داغ بین که بر دل خونین نهاده ایماى گل تو دوش داغ صبوحى کشیده اى ما آن شقایقیم که با داغ زاده ایمگفتى که حافظ این همه رنگ و خیال چیستنقش غلط مبین که همان لوح ساده ایمغزل شماره 380 - 361غزل شماره 361 تعداد ابیات 1 - 7 ما بدین در نه پى حشمت و جاه آمده ایم از بد حادثه این جا به پناه آمده ایمرهرو منزل عشقیم و ز سر حد عدم تا به اقلیم وجود این همه راه آمده ایمسبزه ء خط تو دیدیم و ز بستان بهشت به طلبکارى این مهر گیاه آمده ایمبا چنین گنج که شد خازن او روح امین به گدائى به در خانه ء شاه آمده ایملنگر حلم تو اى کشتى توفیق کجاست که درین بحر کرم غرق گناه آمده ایمآبرو مى رود اى ابر خطاپوش ببار که به دیوان عمل نامه سیاه آمده ایمحافظ این خرقه ء پشمینه بینداز که مااز پى قافله با آتش آه آمده ایمغزل شماره 362 تعداد ابیات 1 - 9 خیز تا از در میخانه گشادى طلبیم به ره دوست نشینیم و مرادى طلبیمزاد راه حرم وصل نداریم مگر به گدائى ز در میکده زادى طلبیماشک آلوده ء ما گرچه روانست ولى به رسالت سوى او پاک نهادى طلبیملذت داغ غمت بر دل ما باد حرام اگر از جور غم عشق تو دادى طلبیمنقطه ء خال تو بر لوح بصر نتوان زد مگر از مردمک دیده مدادى طلبیمعشوه اى از لب شیرین تو دل خواست به جان به شکر خنده لبت گفت مزادى طلبیمتا بود نسخه ء عطرى دل سودا زده را از خط غالیه ساى تو سوادى طلبیمچون غمت را نتوان یافت مگر در دل شاد ما به امید غمت خاطر شادى طلبیمبر در مدرسه تا چند نشینى حافظخیز تا از در میخانه گشادى طلبیمغزل شماره 363 تعداد ابیات 1 - 7 ما ز یاران چشم یارى داشتیم خود غلط بود آن چه ما پنداشتیمتا درخت دوستى کى بر دهد حالیا رفتیم و تخمى کاشتیمگفتگو آیین درویشى نبود ورنه با تو ماجراها داشتیمشیوه ء چشمت فریب جنگ داشت ما غلط کردیم و صلح انگاشتیمنکته ها رفت و شکایت کس نکرد جانب حرمت فرو نگذاشتیمگلبن حسنت نه خود شد دلفروز ما دم همت بر او بگماشتیمگفت خود دادى به ما دل حافظاما محصل بر کسى نگماشتیمغزل شماره 364 تعداد ابیات 1 - 7 صلاح از ما چه مى جوئى که مستان را صلا گفتیم به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتیمدر میخانه ام بگشا که هیچ از خانقه نگشود گرت باور بود ورنه سخن این بود و ما گفتیممن از چشم تو اى ساقى خراب افتاده ام لیکن بلائى کز حبیب آید هزارش مرحبا گفتیماگر بر من نبخشایى پشیمانى خورى آخر به خاطر دار این معنى که در خدمت کجا گفتیمقدت گفتم که شمشادست ، بس خجلت به بار آورد که این نسبت چرا کردیم و این بهتان چرا گفتیمجگر چون نافه ام خون گشت کم زینم نمى باید جزاى آن که با زلفت سخن از چین خطا گفتیمتو آتش گشتى اى حافظ ولى با یار در نگرفتز بد عهدى گل گوئى حکایت با صبا گفتیمغزل شماره 365 تعداد ابیات 1 - 8 ما درس سحر در ره میخانه نهادیم محصول دعا در ره جانانه نهادیمدر خرمن صد زاهد عاقل زند آتش این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیمسلطان ازل گنج غم عشق به ما داد تا روى درین منزل ویرانه نهادیمدر دل ندهم ره پس ازین مهر بتان را مهر لب او بر در این خانه نهادیمدر خرقه ازین بیش منافق نتوان بود بنیاد ازین شیوه رندانه نهادیمچون مى رود این کشتى سرگشته که آخر جان در سر آن گوهر یک دانه نهادیمالمنه لله که چو ما بى دل و دین بود آن را که لقب عاقل و فرزانه نهادیمقانع به خیالى ز تو بودیم چو حافظیارب چه گداهمت و شاهانه نهادیم (304) غزل شماره 366 تعداد ابیات 1 - 8 بگذار تا بشارع میخانه بگذریم (305)کز بهر جرعه اى همه محتاج این دریمروز نخست چون دم رندى زدیم و عشق شرط آن بود که جز ره این شیوه نسپریمجائى که تخت و مسند جم مى رود به باد گر غم خوریم خوش نبود به که مى خوریمتا بو که دست در کمر او توان زدن در خون دل نشسته چو یاقوت احمریمواعظ مکن نصیحت شوریدگان که ما با خاک کوى دوست به فردوس ننگریمچون صوفیان به حالت و رقصند مقتدا ما نیز هم به شعبده دستى برآوریماز جرعه ء تو خاک زمین در و لعل یافت بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریمحافظ چو ره به کنگره ء کاخ وصل نیستبا خاک آستانه ء این در بسر بریمغزل شماره 367 تعداد ابیات 1 - 12 خیز تا خرقه ء صوفى به خرابات بریم شطح و طامات به بازار خرافات بریمسوى رندان قلندر به ره آورد سفر دلق بسطامى و سجاده ء طامات بریمتا همه خلوتیان جام صبوحى گیرند چنگ صبحى به در پیر مناجات بریمبا تو آن عهد که در وادى ایمن بستیم همچو موسى ارنى گوى به میقات بریمکوس ناموس تو بر کنگره عرش زنیم علم عشق تو بر بام سموات بریمخاک کوى تو به صحراى قیامت فردا همه بر فرق سر از بهر مباهات بریمور نهد در ره ما خار ملامت زاهد از گلستانش به زندان مکافات بریمشرممان باد ز پشمینه ء آلوده ء خویش گر بدین فصل و هنر نام کرامات بریم (306)فتنه مى بارد ازین سقف مقرنس برخیز تا به میخانه پناه از همه آفات بریمقدر وقت ار نشناسد دل و کارى نکند بس خجالت که ازین حاصل اوقات بریمدر بیابان فنا گم شدن آخر تا کى (307)ره بپرسیم مگر پى به مهمات بریمحافظ آب رخ خود بر در هر سفله مریزحاجت آن به که بر قاضى حاجات بریمغزل شماره 368 تعداد ابیات 1 - 8 بیا تا گل برافشانیم و مى در ساغر اندازیم فلک را سقف بشکافیم و طرحى نو در اندازیمشراب ارغوانى را گلاب اندر قدح ریزیم نسیم عطرگردان را شکر در مجمر اندازیماگر غم لشگر انگیزد که خون عاشقان ریزد من و ساقى به هم تازیم و بنیادش براندازیم (308)بهشت عدن اگر خواهى بیا با ما به میخانه که از پاى خمت روزى به حوض کوثر اندازیم (309)یکى از عقل مى لافد یکى طامات مى بافد بیا کاین داوریها را به پیش داور اندازیمچو در دستست رودى خوش بزن مطرب سرودى خوش که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سراندازیمصبا خاک وجود ما بدان عالى جناب انداز بود کان شاه خوبانرا نظر بر منظر اندازیمسخن دانى و خوش خوانى نمى ورزند در شیرازبیا حافظ که تا خود را به ملکى دیگر اندازیمغزل شماره 369 تعداد ابیات 1 - 8 صوفى بیا که خرقه ء سالوس برکشیم وین نقش زرق را خط بطلان به سرکشیمنذر و فتوح صومعه در وجه مى نهیم دلق ریا به آب خرابات برکشیمفردا اگر نه روضه ء رضوان به ما دهند غلمان ز روضه ء حور ز جنت بدر کشیمبیرون جهیم سرخوش و از بزم صوفیان غارت کنیم باده و شاهد به برکشیمعشرت کنیم ورنه به حسرت کشندمان روزى که رخت جان به جهانى دگر کشیم (310)کو جلوه اى ز ابروى او تا چو ماه نو گوى سپهر در خم چوگان زر کشیمسر خدا که در تتق غیب منزویست مستانه اش نقاب ز رخسار برکشیمحافظ نه حد ماست چنین لاف ها زدنپاى از گلیم خویش چرا بیشتر کشیمغزل شماره 370 تعداد ابیات 1 - 7 دوستان وقت گل آن به که به عشرت کوشیم سخن اهل دلست این و به جان بنیوشیمنیست در کس کرم و وقت طرب مى گذرد چاره آنست که سجاده به مى بفروشیمخوش هوائیست فرحبخش خدایابفرست نازنینى که به رویش مى گلگون نوشیمگل به جوش آمد و از مى نزدیمش آبى لاجرم زآتش حرمان و هوس مى جوشیمارغنون ساز فلک رهزن اهل هنرست چون ازین غصه ننالیم و چرا نخروشیم (311)مى کشیم از قدح لاله شرابى موهوم چشم بد دور که بى مطرب و مى مدهوشیمحافظ این حال عجب با که توان گفت که مابلبلانیم که در موسم گل خاموشیمغزل شماره 371 تعداد ابیات 1 - 8 ما شبى دست برآریم و دعائى بکنیم غم هجران ترا چاره ز جائى بکنیمدل بیمار شد از دست رفیقان مددى تا طبیبش به سرآریم و دوائى بکنیمآن که بى جرم برنجید و به تیغم ز دو رفت بازش آرید خدا را که صفائى بکنیمخشک شدبیخ طرب راه خرابات کجاست تا در آن آب و هوانشو و نمائى بکنیممدد از خاطر رندان طلب اى دل ورنه کار صعب است مبادا که خطائى بکنیمسایه ء طایر کم حوصله کارى نکند طلب سایه ء میمون همائى بکنیمدر ره نفس کزو سینه ما بتکده شد تیر آهى بگشائیم و غزایى بکنیم (312)دلم از پرده بشد حافظ خوش لهجه کجاست (313)تابه قول و غزلش ساز نوائى بکنیمغزل شماره 372 تعداد ابیات 1 - 8 مانگوئیم بد و میل به نا حق نکنیم جامه ء کس سیه و دلق خود ازرق نکنیمرقم مغلطه بر دفتر دانش نزنیم سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنیمعیب درویش و توانگر به کم و بیش کار بد مصلحت آنست که مطلق نکنیمگر بدى گفت حسودى و رفیقى رنجید گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیمخوش برانیم جهان در نظر راهروان فکر اسب سیه و زین مغرق نکنیمشاه اگر جرعه ء رندان نه به حرمت نوشد التفاتش به مى صاف مروق نکنیمآسمان کشتى ارباب هنر مى شکند تکیه آن به که برین بحر معلق نکنیمحافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بروور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیمغزل شماره 373 تعداد ابیات 1 - 7 بارها گفته ام و بار دگر مى گویم که من دلشده این ره نه به خود مى پویم (314)در پس آینه طوطى صفتم داشته اند آن چه استاد ازل گفت بگو مى گویممن اگر خارم و گر گل چمن آرائى هست که از آن دست که مى پروریم مى رویم (315)دوستان عیب من بى دل حیران مکنید گوهرى دارم و صاحب نظرى مى جویمگر چه با دلق ملمع مى گلگون عیب است مکنم عیب کزو رنگ و ریا مى شویمخنده و گریه ء عشاق ز جائى دگر است مى سرایم به شب و وقت سحر مى مویمحافظم گفت که خاک در میخانه مبوىگو مکن عیب که من مشک ختن مى بویمغزل شماره 374 تعداد ابیات 1 - 9 سرم خوشست و به بانگ بلند مى گویم که من نسیم حیات از پیاله مى جویمعبوس زهد به وجه خمار ننشیند مرید خرقه ء دردى کشان خوشخویم (316)ز شوق نرگس مست بلند بالائى چو لاله با قدح افتاده بر لب جویمشدم فسانه به سرگشتگى چو گیسوى دوست (317)کشید در خم چوگان خویش چون گویمگرم نه پیرمغان در به روى بگشاید کدام در بزنم چاره از کجا جویممکن درین چمنم سرزنش به خود روئى چنانکه پرورشم مى دهند مى رویمتو خانقاه و خرابات در میانه مبین خدا گواه که هر جا که هست با اویم (318)غبار راه طلب کیمیاى بهروزیست غلام دولت آن خاک عنبرین بویمبیار مى که به فتوى حافظ از دل پاکغبار زرق به فیض قدح فرو شویمغزل شماره 375 تعداد ابیات 1 - 10 گرچه ما بندگان پادشهیم پادشاهان ملک صبح گهیمگنج در آستین و کیسه تهى جام گیتى نما و خاک رهیمهوشیار حضور و مست غرور بحر توحید و غرقه ء گنهیمشاهد بخت چون کرشمه کند ماش آیینه ء رخ چو مهیمشاه بیدار بخت را هر شب ما نگهبان افسر و کلهیمگو غنیمت شمار صحبت ما که تو در خواب و ما به دیده گهیم (319)شاه منصور واقفست که ما روى همت به هر کجا که نهیمدشمنانرا ز خون کفن سازیم دوستانرا قباى فتح دهیمرنگ تزویر پیش ما نبود شیر سرخیم و افعى سیهیموام حافظ بگو که باز دهندکرده اى اعتراف و ما گوهیمغزل شماره 376 تعداد ابیات 1 - 11 افسر سلطان گل پیدا شد از طرف چمن مقدمش یارب مبارکباد بر سرو و سمنخوش به جاى خویشتن بود این نشست خسروى تا نشیند هرکسى اکنون به جاى خویشتنخاتم جم را بشارت ده به حسن خاتمت کاسم اعظم کرد از و کوتاه دست اهر منتا ابد معمور باد این خانه کز خاک درش هر نفس با بوى رحمن مى وزد باد یمنشوکت پور پشنگ و تیغ عالمگیر او در همه شهنامه ها شد داستان انجمنخنگ چوگانى چرخت رام شد در زیر زین شهسوارا چون به میدان آمدى گوئى بزنجویبار ملک را آب روان شمشیر تست تو درخت عدل بنشان بیخ بدخواهان بکنبعد ازین نشگفت اگر با نکهت خلق خوشت خیزد از صحراى ایذج نافه ء مشک ختن (320)گوشه گیران انتظار جلوه اى خوش مى کنند بر شکن طرف کلاه و برقع از رخ برفکنمشورت با عقل کردم گفت حافظ مى بنوش ساقیا مى ده به قول مستشار مؤ تمناى صبا بر ساقى بزم اتابک عرضه دارتا از آن جام زرافشان جرعه اى بخشد به منغزل شماره 377 تعداد ابیات 1 - 7 بهار و گل طرب انگیز گشت و توبه شکن به شادى رخ گل بیخ غم ز دل برکنرسید باد صبا غنچه در وفادارى ز خود برون شد و بر خود درید پیراهن (321)طریق صدق بیاموز از آب صافى دل به راستى طلب آزادگى ز سرو چمنز دستبرد صبا گرد گل گلاله نگر شکنج گیسوى سنبل ببین بروى سمنعروس غنچه رسید از حرم به طالع سعد(322)بعینه دل و دین مى برد به وجه حسنصفیر بلبل شوریده و نفیر هزار براى وصل گل آمد برون ز بیت حزنحدیث صحبت خوبان و جام باده بگوبه قول حافظ و فتوى پیر صاحب فنغزل شماره 378 تعداد ابیات 1 - 9 چوگل هر دم به بویت جامه بر تن (323)کنم چاک از گریبان تا به دامنتنت را دید گل گوئى که در باغ چو مستان جامه را بدرید بر تنتنت در جامه چون در جام باده دلت در سینه چون در سیم آهنمن از دست غمت مشکل برم جان ولى دل را تو آسان بردى از منبه قول دشمنان برگشتى از دوست نگردد هیچکس با دوست دشمنمکن کز سینه ام آه جگر سوز بر آید همچو دود از راه روزنببار اى شمع اشک از چشم خونین که شد سوز دلت بر خلق روشندلم را مشکن و در پا مینداز که دارد در سر زلف تو مسکنچو دل در زلف تو بسته است حافظبدینسان کار او در پا میفکنغزل شماره 379 تعداد ابیات 1 - 8 فاتحه اى چو آمدى بر سر خسته اى بخوان لب بگشا که مى دهد لعل لبت به مرده جانآن که به پرسش آمد و فاتحه خواند و مى رود گو نفسى که روح را مى کنم از پیش روانگر چه تب استخوان من کرد ز مهر گرم و رفت همچو تبم نمى رود آتش مهر از استخوانحال دلم ز خال تو هست در آتشش وطن چشمم از آن دو چشم تو خسته شدست و ناتوان (324)اى که طبیب خسته اى روى زبان من ببین کاین دم و دود سینه ام بار دلست بر زبانباز نشان حرارتم ز آب دو دیده و ببین نبض مرا که مى دهد هیچ ز زندگى نشان ؟آن که مدام شیشه ام از پى عیش داده است شیشه ام از چه مى برد پیش طبیب هر زمانحافظ از آب زندگى شعر تو داد شربتمترک طبیب کن بیا نسخه ء شربتم بخوانغزل شماره 380 تعداد ابیات 1 - 6 چندانکه گفتم غم با طبیبان درمان نکردند مسکین غریبانآن گل که هر دم در دست خاریست گو شرم بادش از عندلیبانیا رب امان ده تا باز بیند چشم محبان روى حبیباندرج محبت بر مهر خود نیست یارب مبادا کام رقیباناى منعم آخر بر خوان جودتتا چند باشیم از بى نصیبانحافظ نگشتى رسواى گیتى (325)گر مى شنیدى پند ادیبانغزل شماره 400 - 381غزل شماره 381 تعداد ابیات 1 - 7 مى سوزم از فراغت روى از جفا بگردان هجران بلاى ما شد یارب بلا بگردانمه جلوه مى نماید بر سبز خنگ گردون تا او به سر در آید بر رخش پا بگردانمرغول را بر افشان یعنى برغم سنبل گرد چمن بخورى همچون صبا بگردانیغماى عقل و دین را بیرون خرام سرمست در سر کلاه بشکن در بر قبا بگرداناى نور چشم مستان در عین انتظارم چنگ حزین و جامى بنواز یا بگرداندوران همى نویسد بر عارضش خط خوش یا رب نوشته ء بد از یار ما بگردانحافظ ز خوبرویان بختت جز این قدر نیستگر نیستت رضائى حکم قضا بگردانغزل شماره 382 تعداد ابیات 1 - 7 یارب آن آهوى مشکین به ختن باز رسان وان سهى سرو خرامان به چمن باز رساندل آزرده ء ما را به نسیمى بنواز یعنى آن جان ز تن رفته به تن باز رسانماه و خورشید به منزل چو به امر تو رسند یار مهروى مرا نیز به من باز رساندیده ها در طلب لعل یمانى خون شد یا رب آن کوکب رخشان به یمن باز رسانبرو اى طایر میمون همایون آثار پیش عنقا سخن زاغ و زغن باز رسانسخن اینست که ما بى تو نخواهیم حیات بشنو اى پیک خبر گیر و سخن باز رسانآن که بودى وطنش دیده ء حافظ یا رببه مرادش ز غریبى به وطن باز رسانغزل شماره 383 تعداد ابیات 1 - 7 خدا را کم نشین با خرقه پوشان رخ از رندان بى سامان مپوشان (326)تو نازک طبعى و طاقت نیارى گرانیهاى مشتى دلق پوشاندرین خرقه بسى آلودگى هست خوشا وقت قباى مى فروشاندرین صوفى وشان دردى ندیدم که صافى باد عیش درد نوشانچو مستم کرده اى مستور منشین چو نوشم داده اى زهرم منوشانبیا وز غبن این سالوسیان بین صراحى خوندل و بربط خروشانز دلگرمى حافظ بر حذر باشکه دارد سینه اى چون دیگ جوشانغزل شماره 384 تعداد ابیات 1 - 9 شاه شمشاد قدان خسرو شیرین دهنان که به مژگان شکند قلب همه صف شکنانمست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت گفت اى چشم و چراغ همه شیرین سخنانتا کى از سیم و زرت کیسه تهى خواهد بود بنده ء من شو و برخور ز همه سیم تنانکمتر از ذره نه اى پست مشو مهر بورز تا به خلوتگه خورشید رسى چرخ زنانبر جهان تکیه مکن ور قدحى مى دارى شادى زهره جبینان خور و نازک بدناندامن دوست به دست آر وز دشمن بگسل مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنانپیر پیمانه کش من که روانش خوش باد گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنانبا صبا در چمن لاله سحر مى گفتم که شهیدان که اند این همه خونین کفنان ؟گفت حافظ من و تو محرم این راز نه ایماز مى لعل حکایت کن و شیرین دهنانغزل شماره 385 تعداد ابیات 1 - 7 خوشتر از فکر مى و جام چه خواهد بودن تا ببینم که سرانجام چه خواهد بودنغم دل چند توان خورد که ایام نماند گو نه دل باش و نه ایام چه خواهد بودنمرغ کم حوصله را گو غم خود خور که برو رحم آن کس که نهد دام چه خواهد بودنباده خور غم مخور و پند مقلد منیوش اعتبار سخن عام چه خواهد بودندسترنج تو همان به که شود صرف به کام دانى آخر که به ناکام چه خواهد بودنپیر میخانه همى خواند معمائى دوش از خط جام که فرجام چه خواهد بودنبردم از ره دل حافظ به دف و چنگ و غزلتا جزاى من بدنام چه خواهد بودنغزل شماره 386 تعداد ابیات 1 - 7 دانى که چیست دولت دیدار یار دیدن در کوى او گدائى بر خسروى گزیدناز جان طمع بریدن آسان بود و لیکن از دوستان جانى مشکل توان بریدنخواهم شدن به بستان چون غنچه با دل تنگ وانجا به نیک نامى پیراهنى دریدنگه چون نسیم با گل راز نهفته گفتن گه سر عشقبازى از بلبلان شنیدنبوسیدن لب یار اول ز دست مگذار کاخر ملول گردى از دست و لب گزیدنفرصت شمار صحبت کز این دو راهه منزل چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدنگوئى برفت حافظ از پادشاه یحیىیارب به یادش آور درویش پروریدنغزل شماره 387 تعداد ابیات 1 - 9 منم که شهره ء شهرم به عشق ورزیدن منم که دیده نیالوده ام به بد دیدنبمى پرستى از آن نقش خود بر آب زدم (327)که تا خراب کنم نقش خود پرستیدنوفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم که در طریقت ما کافریست رنجیدن (328)به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات بخواست جام مى و گفت عیب پوشیدن (329)عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس که وعظ بى عملان واجبست نشنیدنمراد دل ز تماشاى باغ عالم چیست به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدنبه رحمت سر زلف تو واثقم ورنه کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدنز خط یار بیاموز مهر با رخ خوب که گرد عارض خوبان خوشست گردیدنمبوس جز لب ساقى و جام مى حافظ(330)که دست زهد فروشان خطاست بوسیدنغزل شماره 388 تعداد ابیات 1 - 8 اى روى ماه منظر تو نوبهار حسن خال و خط تو مرکز حسن و مدار حسندر چشم پرخمار تو پنهان فسون سحر در زلف بیقرار تو پیدا قرار حسنماهى نتافت همچو تو از برج نیکوئى سروى نخاست چون قدت از جویبار حسنخرم شد از ملاحت تو عهد دلبرى فرخ شد از لطافت تو روزگار حسناز دام زلف و دانه ء خال تو در جهان یک مرغ دل نماند نگشته شکار حسندایم به لطف دایه ء طبع از میان جان مى پرورد به ناز ترا در کنار حسنگرد لبت بنفشه از آن تازه و ترست کاب حیات مى خورد از جویبار حسنحافظ طمع برید که بیند نظیر تودیار نیست جز رخت اندر دیار حسنغزل شماره 389 تعداد ابیات 1 - 6 صبح است ساقیا قدحى پر شراب کن دور فلک درنگ ندارد شتاب کنزان پیشتر که عالم فانى شود خراب ما را ز جام باده گلگون خراب کنخورشید مى ز مشرق ساغر طلوع کرد گر برگ عیش مى طلبى ترک خواب کنروزى که چرخ از گل ما کوزه ها کند زنهار کاسه ء سرما پر شراب کنما مرد زهد و توبه و طامات نیستیم با ما به جام باده ء صافى خطاب کنکار صواب باده پرستى است حافظابر خیز و عزم جزم به کار صواب کنغزل شماره 390 تعداد ابیات 1 - 8 گلبرگ را ز سنبل مشکین نقاب کن یعنى که رخ بپوش و جهانى خراب کنبفشان عرق ز چهره و اطراف باغ را چون شیشه هاى دیده بر ما پرگلاب کنبگشابه شیوه ، نرگس پرخواب مست را وز رشک چشم نرگس رعنا به خواب کنزانجا که رسم و عادت عاشق کشى تست با دشمنان قدح کش و با ما عتاب کنایام گل چو عمر به رفتن شتاب کرد ساقى بدور باده گلگون شتاب کنبوى بنفشه بشنو و زلف نگار گیر بنگر به رنگ لاله و عزم شراب کنهمچون حباب دیده بروى قدح گشاى وین خانه را قیاس اساس از حباب کنحافظ وصال مى طلبد از ره دعایارب دعاى خسته دلان مستجاب کنغزل شماره 391 تعداد ابیات 1 - 12 ز در در آى شبستان ما منور کن هواى مجلس روحانیان معطر کنحجاب دیده ء ادراک شد شعاع جمال بیا و خرگه خورشید را منور کنستاره ء شب هجران نمى فشاند نور به بام قصر برآى و چراغ مه بر کنچو شاهدان چمن زیر دست حسن تواند کرشمه بر سمن و جلوه بر صنوبر کنطمع به قند وصال تو حد ما نبود حوالتم به لب لعل همچو شکر کنلب پیاله ببوس آنگهى به مستان ده بدین دقیقه دماغ معاشران تر کنفضول نفس حکایت بسى کند ساقى تو کار خود مده از دست و مى بساغر کناگر فقیه نصیحت کند که عشق مباز پیاله اى بدهش گو دماغ را تر کنبگو به خازن جنت که خاک این مجلس به تحفه بر سوى فردوس و عود مجمر کنازین مزوّجه و خرقه نیک در تنگم به یک کرشمه صوفى کشم قلندر کن (331)بچشم و ابروى جانان سپرده ام دل و جان بیا بیا و تماشاى طاق و منظر کنپس از ملازمت عیش و عشق مه رویانز کارها که کنى شعر حافظ از بر کنغزل شماره 392 تعداد ابیات 1 - 7 کرشمه اى کن و بازار ساحرى بشکن به غمزه رونق و ناموس ساحرى بشکنبه باد ده سرو دستار عالمى یعنى کلاه گوشه به آئین سرورى بشکنبه زلف گوى که آئین دلبرى بگذار به غمزه کوى که قلب ستمگرى بشکنبرون خرام و ببر گوى خوبى از همه کس سزاى حور بده رونق پرى بشکنبه آهوان نظر شیر آفتاب بگیر بابروان دو تا قوس مشترى بشکنچو عطر ساى شود زلف سنبل از دم باد تو قیمتش به سر زلف عنبرى بشکنچو عندلیب فصاحت فروشد اى حافظتو قدر او به سخن گفتن درى بشکنغزل شماره 393 تعداد ابیات 1 - 9 اى نور چشم من سخنى هست گوش کن چون ساغرت پرست بنوشان و نوش کندر راه عشق وسوسه ء اهرمن بسى است پیش آى و گوش دل به پیام سروش کنتسبیح و خرقه لذت مستى نبخشدت همت درین عمل طلب از مى فروش کنپیران سخن ز تجربه گویند، گفتمت هان اى پسر که پیر شوى پند گوش کنبر هوشمند، سلسله ننهاد دست عشق خواهى که زلف یار کشى ترک هوش کنبرگ نوا تبه شد و ساز طرب نماند اى چنگ ناله برکش و اى دف خروش کنبا دوستان مضایقه در عمر و مال نیست صد جان فداى یار نصیحت نیوش کنساقى که جامت از مى صافى تهى مباد چشم عنایتى به من درد نوش کنسرمست در قباى زر افشان چو بگذرىیک بوسه نذر حافظ پشمینه پوش کنغزل شماره 394 تعداد ابیات 1 - 10 بالا بلند عشوه گر نقش باز من کوتاه کرد قصه زهد دراز مندیدى دلا که آخر پیرى و زهد و علم با من چه کرد دیده معشوقه باز من ؟گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق غماز بود اشک و عیان کرد را ز مننقشى بر آب مى زنم از گریه حالیا تا کى شود قرین حقیقت مجاز منبر خود چو شمع خنده زنان گریه مى کنم تا با تو سنگدل چه کند سوز و ساز منمى ترسم از خرابى ایمان که مى برد محراب ابروى تو حضور نماز منمست است یار و یاد حریفان نمى کند ذکرش به خیر ساقى مسکین نواز منیا رب کى آن صبا بوزد کز نسیم او(332)گردد شمامه ء کرمش کار ساز منزاهد چو از نماز تو کارى نمى رود هم مستى شبانه و راز و نیاز منحافظ ز گریه سوخت بگو حالش اى صبابا شاه دوست پرور دشمن گداز منغزل شماره 395 تعداد ابیات 1 - 8 چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند ز من ور بگویم دل بگردان رو بگرداند ز منگر چو شمعش پیش مى رم بر غمم خندد چو صبح (333)ور برنجم خاطر نازک برنجاند ز منروى رنگین را به هر کس مى نماید همچو گل ور بگویم باز پوشان باز پوشاند ز مناو به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود کام بستانم از و یا داد بستاند ز مندوستان جان داده ام بهر دهانش بنگرید کو به چیزى مختصر چون باز مى ماند ز منچشم خود را گفتم آخر یک نظر سیرش ببین گفت مى خواهى مگر تا جوى خون راند ز منگر چو فرهادم به تلخى جان بر آید باک نیست بس حکایتهاى شیرین باز مى ماند ز منصبر کن حافظ که گرزیندست باشد درس عشق (334)خلق در هر گوشه اى افسانه اى خواند ز منغزل شماره 396 تعداد ابیات 1 - 8 نکته ء دلکش بگویم خال آن مهر رو ببین عقل و جان را بسته زنجیر آن گیسو ببینعابدان آفتاب از دلبر ما غافلند اى ملامت گو خدا را رو مبین آن رو ببینحلقه ء زلفش تماشاخانه باد صباست جان صد صاحبدل آن جا بسته ء یک مو ببینزلف دل دزدش صبا را بند بر گردن نهاد با هواداران رهرو حیله ء هندو ببینآن که من در جستجوى او ز خود فارغ شدم (335)کس ندیدست و نبیند مثلش از هر سو ببینعیب دل کردم که وحشى وضع و هر جائى مباش گفت چشم شیر گیر و غنج آن آهو ببینحافظ ار در گوشه ء محراب مى نالد رواست اى نصیحت گو خدا را آن خم ابرو ببیناز مراد شاه منصور اى فلک سر بر متابتیزى شمشیر بنگر قوت بازو ببینغزل شماره 397 تعداد ابیات 1 - 7 شراب لعل کش وروى مه جبینان بین خلاف مذهب آنان جمال اینان بینبه زیر دلق ملمع کمندها دارند دراز دستى این کوته آستینان بینبه خرمن دو جهان سر فرو نمى آرند دماغ و کبر گدایان و خوشه چینان بینبهاى نیم کرشمه هزار جان طلبند نیاز اهل دل و ناز نازنینان بینحقوق صحبت ما را به باد داد و برفت وفاى صحبت یاران و همنشینان بیناسیر عشق شدن چاره ء خلاص من است ضمیر عاقبت اندیش پیش بینان بین (336)کدورت از دل حافظ ببرد صحبت دوستصفاى همت پاکان و پاک دینان بینغزل شماره 398 تعداد ابیات 1 - 7 مى فکن بر صف رندان نظرى بهتر ازین بر در میکده مى کن گذرى بهتر ازیندر حق من لبت این لطف که مى فرماید سخت خوبست و لیکن قدرى بهتر ازینآن که فکرش گره از کار جهان بگشاید گو درین کار بفرما نظرى بهتر ازین (337)ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق گفتم اى خواجه عاقل هنرى بهتر ازین (338)دل بدین رود گرامى چه کنم گر ندهم (339)مادر دهر ندارد پسرى بهتر ازینمن چه گویم که قدح نوش و لب ساقى بوس بشنو از من که نگوید دگرى بهتر ازین (340)کلک حافظ شکرین میوه نباتیست بچینکه درین باغ نبینى ثمرى بهتر ازینغزل شماره 399 تعداد ابیات 1 - 7 گفتا برون شدى به تماشاى ماه نو از ماه ابروان منت شرم باد روعمریست تا دلت ز اسیران زلف ماست غافل ز حفظ جانب یاران خود مشومفروش عطر عقل به بگیسوى زلف ما کانجا هزار نافه مشکین به نیم جوتخم وفا و مهر درین کهنه کشتزار آنگه عیان شود که بود موسم دروساقى بیار باده که رمزى بگویمت از سر اختران کهن سیر و ماه نوشکل هلال هر سر مه مى دهد نشان از افسر سیامک و ترک کلاه زو(341)حافظ جناب پیر مغان مامن وفاستدرس حدیث عشق برو خوان وزو شنوغزل شماره 400 تعداد ابیات 1 - 8 مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو یادم از کشته ء خویش آمد و هنگام دروگفتم اى بخت بخفتیدى و خورشید دمید(342)گفت با این همه از سابقه نومید مشوآسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق خرمن مه بجوى خوشه ء پروین بدو جوگر روى پاک و مجرد چو مسیحابه فلک از چراغ تو بخورشید رسد صد پرتوتکیه بر اختر شبگرد مکن کاین عیار تاج کاووس ببرد و کمر کیخسروگوشوار زر و لعل ار چه گران دارد گوش دور خوبى گذرانست نصیحت بشنوچشم بد دور ز خال تو که در عرصه ء حسن بیدقى راند که برد از مه و خورشید گروآتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوختحافظ این خرقه ء پشمینه بینداز و بروغزل شماره 420 - 301غزل شماره 401 تعداد ابیات 1 - 8 به جان پیر خرابات و حق صحبت او که نیست در سر من جز هواى خدمت اوبهشت اگر چه نه جاى گناهکارانست بیار باده که مستظهرم به همت او(343)بیا که دوش به مستى سروش عالم غیب (344)نوید داد که عامست فیض رحمت اوبر آستانه ء میخانه گر سرى بینى مزن به پاى که معلوم نیست نیت اومکن به چشم حقارت نگاه در من مست که نیست معصیت و زهد بى مشیت اوچراغ صاعقه ء آن سحاب روشن باد که زد به خرمن ما آتش محبت اونمى کند دل من میل زهد و توبه ولى به نام خواجه بکوشیم و فر دولت اومدام خرقه حافظ به باده در گرواستمگر ز خاک خرابات بود فطرت اوغزل شماره 402 تعداد ابیات 1 - 11 اى آفتاب آینه دار جمال تو مشک سیاه مجمره گردان خال توصحن سراى دیده بشستم ولى چه سود کاین گوشه نیست در خور خیل خیال تودر اوج ناز و نعمتى اى پادشاه حسن (345)یارب مباد تا به قیامت زوال تومطبوع تر ز نقش تو صورت نبست باز طغرانویس ابروى مشکین مثال تودر چین زلفش اى دل مسکین چگونه اى که آشفته گفت باد صبا شرح حال توبرخاست بوى گل ز در آشتى در آى اى نو بهار ما، رخ فرخنده فال توتا آسمان ز حلقه بگوشان ما شود کو عشوه اى ز ابروى همچون هلال توتا پیش بخت باز روم تهنیت کنان کو مژده اى ز مقدم عید وصال تواین نقطه سیاه که آمد مدار نور عکسى است در حدیقه بینش ز خال تودر پیش شاه عرض کدامین جفا کنم شرح نیازمندى خود یا ملال توحافظ درین کمند سر سرکشان بسى استسوداى کج مپز که نباشد مجال تو (346) غزل شماره 403 تعداد ابیات 1 - 7 اى خونبهاى نافه ء چین خاک راه تو خورشید سایه پرور طرف کلاه توخونم بخور که هیچ ملک با چنان جمال از دل نیایدش که نویسد گناه تونرگس کرشمه مى برداز حد برون خرام اى من فداى شیوه چشم سیاه توآرام و خواب خلق جهان را سبب توئى زان شد کنار دیده و دل تکیه گاه توبا هر ستاره اى سر و کارست هر شبم از حسرت فروغ رخ همچو ماه تویاران همنشین همه از هم جدا شدند مائیم و آستانه دولت پناه توحافظ طمع مبر ز عنایت که عاقبتآتش زند به خرمن غم دود آه توغزل شماره 404 تعداد ابیات 1 - 9 اى قباى پادشاهى راست بر بالاى تو زینت تاج و نگین از گوهر والاى توآفتاب فتح را هر دم طلوعى مى دهد از کلاه خسروى رخسار مه سیماى توگر چه خورشید فلک چشم و چراغ عالمست روشنائى بخش چشم اوست خاک پاى توآن چه اسکندر طلب کرد و ندادش روزگار جرعه اى بود از زلال جام جان افزاى توجلوه گاه طایر اقبال باشد هر کجا سایه اندازد هماى چتر گردون ساى تواز رسوم شرع و حکمت با هزاران اختلاف نکته اى هرگز نشد فوت از دل داناى توآب حیوانش ز منقار بلاغت مى چکد طوطى خوش لهجه یعنى کلک شکر خاى توعرض حاجت در حریم حضرتت محتاج نیست راز کس مخفى نماند با فروغ راى توخسروا پیرانه سر حافظ جوانى مى کندبر امید عفو جان بخش گنه بخشاى تو(347) غزل شماره 405 تعداد ابیات 1 - 9 تاب بنفشه مى دهد طره مشکساى تو پرده غنچه مى درد خنده دلگشاى تواى گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز کز سر صدق مى کند شب همه شب دعاى تومن که ملول گشتمى از نفس فرشتگان قال و مقال عالمى مى کشم از براى تودلق گداى عشق را گنج بود در آستین زود به سلطنت رسد هر که بود گداى تو(348)عشق تو سرنوشت من خاک درت بهشت من مهر رخت سرشت من راحت من رضاى تو(349)خرقه ء زهد و جام مى گر چه نه در خور همند این همه نقش مى زنم از جهت رضاى توشور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر کاین سر پر هوس شود خاک در سراى توشاه نشین چشم من تکیه گه خیال تست جاى دعاست شاه من بى تو مباد جاى توخوش چمنى است عارضت خاصه که در بهار حسنحافظ خوش کلام شد مرغ سخن سراى توغزل شماره 406 تعداد ابیات 1 - 8 مرا چشمسیت خون افشان ز دست آن کمان ابرو(350)جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابروغلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستى نگارین گلشنش رویست و مشکین سایبان ابروهلالى شد تنم زین غم که با طغراى ابرویش که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرورقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین هر دم هزاران گونه پیغامست و حاجب در میان ابروروان گوشه گیران را جبینش طرفه گلزاریست که بر طرف سمنزارش همى گردد چمان ابرودگر حور و پرى را کس نگوید با چنین حسنى که این را این چنین چشمست و آنرا آنچنان ابروتو کافر دل نمى بندى نقاب زلف و مى ترسم که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرواگر چه مرغ زیرک بود حافظ در هوادارىبه تیر غمزه صیدش کرد چشم آن کمان ابروغزل شماره 407 تعداد ابیات 1 - 9 خط عذار یار که بگرفت ماه ازو خوش حلقه ایست لیک به در نیست راه ازوابروى دوست گوشه ء محراب دولتست آنجا بمال چهره و حاجت بخواه ازواى جرعه نوش مجلس جم سینه پاک دار کائینه ایست جام جهان بین که آه ازوکردار اهل صومعه ام کرد مى پرست این دودبین که نامه ء من شد سیاه ازوسلطان غم هر آن چه تواند بگو بکن (351)من برده ام به باده فروشان پناه ازوساقى چراغ مى بره آفتاب دار گو بر فروز مشعله ء صبحگاه ازوآبى بروزنامه ء اعمال ما فشان بتوان مگر سترد حروف گناه ازو(352)آیا درین خیال که دارد گداى شهر روزى بود که یاد کند پادشاه ازوحافظ که ساز مطرب عشاق ساز کردخالى مباد عرصه این بزمگاه ازوغزل شماره 408 تعداد ابیات 1 - 7 گلبن عیش مى دهد ساقى گلعذار کو باد بهار مى وزد باده خوشگوار کومجلس بزم عیش را غالیه ء مراد نیست اى دم صبح خوش نفس نافه ء زلف یار کوهر گل نوز گلرخى یاد همى کند ولى گوش سخن شنو کجا دیده ء اعتبار کوحسن فروشى گلم نیست تحمل اى صبا دست زدم به خون دل بهر خدا نگار کوشمع سحر گهى اگر لاف ز عارض توزد خصم زبان دراز شد خنجر آبدار کوگفت مگر ز لعل من بوسه ندارى آرزو مردم ازین هوس ولى قدرت و اختیار کوحافظ اگر چه در سخن خازن گنج حکمت استاز غم روزگار دون طبع سخن گزار کوغزل شماره 409 تعداد ابیات 1 - 11 اى پیک راستان خبر یار ما بگو احوال گل به بلبل دستان سرا بگوبر این فقیر نامه ء آن محتشم بخوان با این گدا حکایت آن پادشا بگوما محرمان خلوت انسیم غم مخور با یار آشنا سخن آشنا بگوجان پرورست قصه ء ارباب معرفت رمزى برو بپرس حدیثى بیا بگوجانها ز دام زلف چو بر خاک مى فشاند بر آن غریب ما چه گذشت اى صبا بگوبر هم چو مى زد آن سر زلفین مشکبار با ما سر چه داشت ز بهر خدا بگوهر کس که گفت خاک در دوست توتیاست گو این سخن معاینه در چشم ما بگوآن کس که منع ما ز خرابات مى کند گو در حضور پیر من این ماجرا بگوگر دیگرت بر آن در دولت گذر بود بعد از اداى خدمت و عرض دعا بگوهر چند ما بدیم تو ما را بدان مگیر شاهانه ماجراى گناه گدا بگوحافظ گرت به مجلس او راه مى دهندمى نوش و ترک زرق ز بهر خدا بگوغزل شماره 410 تعداد ابیات 1 - 7 خنک نسیم معنبر شمامه ء دلخواه که در هواى تو برخاست بامداد پگاهدلیل راه شو اى طایر خجسته لقا که دیده آب شد از شوق خاک آن درگاهبه یاد شخص نزارم که غرق خون دلست هلال راز کنار افق کنید نگاهز دوستان تو آموخت در طریقت مهر سپیده دم که صبا چاک زد شعار سیاهمنم که بى تو نفس مى کشم زهى خجلت مگر تو عفو کنى ورنه چیست عذر گناهبه عشق روى تو روزى که از جهان بروم ز تربتم به دمد سرخ گل به جاى گیاهمده به خاطر نازک ملالت از من زودکه حافظ تو خود این لحظه گفت بسم اللّهغزل شماره 411 تعداد ابیات 1 - 7 عیشم مدامست از لعل دلخواه کارم به کامست الحمدللهاى بخت سرکش تنگش ببر کش گه جام زرکش گه لعل دلخواهما را به رندى افسانه کردند پیران جاهل شیخان گمراه (353)از دست زاهد کردیم توبه وز فعل عابد استغفراللّهجانا چه گویم شرح فراقت چشمى و صد نم جانى و صد آهکافر مبیناد این غم که دیدست از قامتت سرو از عارضت ماهشوق لبت برد از یاد حافظدرس شبانه ورد سحرگاهغزل شماره 412 تعداد ابیات 1 - 7 گر تیغ بارد در کوى آن ماه گردن نهادیم الحکم للهمن رند و عاشق آن گاه توبه استغفراللّه استغفراللّه (354)ما شیخ و واعظ کمتر شناسیم یا جام باده یا قصه کوتاهآیین تقوى ما نیز دانیم لیکن چه چاره با بخت گمراهمهرتو عکسى بر ما نیفکند آیینه رویا آه از دلت آهالصبر مر و العمر فان یا لیت شعرى حتام القاه (355)حافظ چه نالى گر وصل خواهىخون بایدت خورد در گاه و بیگاهغزل شماره 413 تعداد ابیات 1 - 11 وصال او زعمر جاودان به خداوندا مرا آن ده که آن بهگلى کان پایمال سرو ما گشت بود خاکش زخون ارغوان بهبه داغ بندگى مردن برین در به جان او که از ملک جهان بهبه شمشیرم زد و با کس نگفتم که راز دوست از دشمن نهان بهخدا را از طبیب من بپرسید که آخر کى شود این ناتوان بهدلا دایم گداى کوى او باش به حکم آن که دولت جاودان بهبه خلدم دعوت اى زاهد مفرماى که این سیب زنخ زان بوستان بهجوانا سر متاب از پند پیران که راى پیر از بخت جوان بهشبى مى گفت چشم کس ندیدست ز مروارید گوشم در جهان بهاگر چه زنده رود آب حیاتست ولى شیراز ما از اصفهان بهسخن اندر دهان دوست شکرو لیکن گفته ء حافظ از آن بهغزل شماره 414 تعداد ابیات 1 - 7 ناگهان پرده برانداخته اى یعنى چه مست از خانه برون تاخته اى یعنى چهشاه خوبانى و منظور گدایان شده اى قدر این مرتبه نشناخته اى یعنى چهزلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب این چنین با همه در ساخته اى یعنى چهنه سر زلف خود اول تو به دستم دادى بازم از پاى در انداخته اى یعنى چهسخنت رمز دهان گفت و کمر سر میان وز میان تیغ به ما آخته اى یعنى چههر کس از مهره مهر تو بنقشى مشغول عاقبت با همه کج باخته اى یعنى چهحافظا در دل تنگت چو فرود آمد یارخانه از غیر نپرداخته اى یعنى چهغزل شماره 415 تعداد ابیات 1 - 12 در سراى مغان رفته بود و آب زده نشسته پیر و صلائى به شیخ و شاب زدهسبو کشان همه در بندگیش بسته کمر ولى ز ترک کله چتر بر سحاب زدهشعاع جام و قدح نور ماه پاشیده عذار مغبچگان راه آفتاب زدهز شور و عربده ء شاهدان شیرین کار شکر شکسته سمن ریخته رباب زدهگرفته ساغر عشرت فرشته ء رحمت ز جرعه بر رخ حور و پرى گلاب زدهعروس بخت در آن حجله با هزاران ناز شکسته کسمه و بر برگ گل گلاب زده (356)سلام کردم و با من به روى خندان گفت که اى خمار کش مفلس شراب زدهکه این کند که تو کردى به ضعف همت و راى ز گنج خانه شده خیمه بر خراب زدهوصال دولت بیدار ترسمت ندهند که خفته اى تو در آغوش بخت خواب زده (357)فلک جنیبه کش شاه نصرت الدین است بیا ببین ملکش دست در رکاب زدهخرد که ملهم غیب است بهر کسب شرف ز بام عرش صدش بوسه بر جناب زدهبیا به میکده حافظ که بر تو عرضه کنمهزار صف ز دعاهاى مستجاب زدهغزل شماره 416 تعداد ابیات 1 - 9 دوش رفتم به در میکده خواب آلوده خرقه تر دامن و سجاده شراب آلودهآمد افسوس کنان مغبچه ء باده فروش گفت بیدار شو اى رهر و خواب آلودهشست و شوئى کن و آن گه به خرابات خرام تا نگردد ز تو این دیر خراب آلودهبه طهارت گذران منزل پیرى و مکن خلعت شیب چو تشریف شباب آلودهپاک و صافى شو و از چاه طبیعت بدر آى که صفائى ندهد آب تراب آلودهبه هواى لب شیرین پسران چند کنى جوهر روح به یاقوت مذاب آلودهآشنایان ره عشق درین بحر عمیق غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده (358)گفتم اى جان جهان دفتر گل عیبى نیست که شود فصل بهار از مى ناب آلوده (359)گفت حافظ لغز و نکته به یاران مفروشآه ازین لطف به انواع عتاب آلوده (360) غزل شماره 417 تعداد ابیات 1 - 5 دامن کشان همى شد در شرب زر کشیده صد ماهرو ز رشکش جیب قصب دریدهاز تاب آتش مى بر گرد عارضش خوى چون قطره هاى شبنم بر برگ گل چکیدهلفظى فصیح شیرین قدى بلند چابک روئى لطیف زیبا چشمى خوش کشیدهیاقوت جان فزایش از آب لطف زاده شمشاد خوش خرامش در ناز پروریدهآن لعل دلکشش بین وان خنده ء دل آشوب وان رفتن خوشش بین وآن گام آرمیدهآن آهوى سیه چشم از دام ما برون شد یاران چه چاره سازم با این دل رمیدهزنهار تا توانى اهل نظر میازار دنیا وفا ندارد اى نور هر دو دیدهتا کى کشم عتیبت از چشم دلفریبت روزى کرشمه اى کن اى یار برگزیدهگر خاطر شریفت رنجیده شد ز حافظ بازآ که توبه کردیم از گفته و شنیدهبس شکر باز گویم در بندگى خواجهگر اوفتد به دستم آن میوه ء رسیدهغزل شماره 418 تعداد ابیات 1 - 5 از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه انى رایت دهرا من هجرک القیامهدارم من از فراقش در دیده صد علامت لیست دموع عینى هذا لنا العلامههر چند کازمودم از وى نبود سودم من جرب المجرب حلت به الندامهپرسیدم از طبیبى احوال دوست گفتا فى بعدها عذاب فى قربها السلامهگفتم ملامت آید گر گرد دوست گردم والله ما راینا حبا بلا ملامهحافظ چو طالب آمد جامى به جان شیرین (361)حتى یذوق منه کاسا من الکرامهغزل شماره 419 تعداد ابیات 1 - 9 چراغ روى ترا شمع گشت پروانه مرا ز خال تو با حال خویش پروا نه (362)به بوى زلف تو گر جان به باد رفت چه شد هزار جان گرامى فداى جانانهخرد که قید مجانین عشق مى فرمود به بوى سنبل زلف تو گشت دیوانهبه مژده جان به صبا داد شمع در نفسى ز شمع روى تواش چون رسید پروانهمرا به دور لب دوست هست پیمانى که بر زبان نبرم جز حدیث پیمانهمن رمیده ز غیرت ز پا فتادم دوش نگار خویش چو دیدم به دست بیگانهچه نقشها که بر انگیختیم و سود نداشت فسون ما بر او گشته است افسانهبر آتش رخ زیباى او به جاى سپند به غیر خال سیاهش که دید به دانهحدیث مدرسه و خانقه مگوى که بازفتاد در سر حافظ هواى میخانهغزل شماره 420 تعداد ابیات 1 - 10 سحرگاهان که مخمور شبانه گرفتم باده با چنگ و چغانهنهادم عقل را ره توشه از مى ز شهر هستیش کردم روانهنگار مى فروشم عشوه اى داد که ایمن گشتم از مکر زمانهز ساقى کمان ابرو شنیدم که اى تیر ملامت را نشانهنبندى زان میان طرفى کمروار اگر خود را ببینى در میانهبرو این دام بر مرغى دگر نه که عنقا را بلندست آشیانهکه بندد طرف وصل از حسن شاهى که با خود عشق بازد جاودانهندیم و مطرب و ساقى همه اوست خیال آب و گل در ره بهانهبده کشتى مى تا خوش برآییم (363) ازین دریاى ناپیدا کرانهوجود ما معمائیست حافظکه تحقیقش فسونست و فسانهغزل شماره 440 - 421غزل شماره 421 تعداد ابیات 1 - 8 به صوت بلبل و قمرى اگر ننوشى مى علاج کى کنمت آخر الدواءالکىذخیره اى بنه از رنگ و بوى فصل بهار که مى رسند ز پى رهزنان بهمن و دىشکوه سلطنت و حسن کى ثباتى داد ز تخت جم سخنى مانده است و افسرکىخزینه دارى میراث خوارگان کفرست به قول مطرب و ساقى به فتوى دف و نىزمانه هیچ نبخشد که باز نستاند مجو ز سفله مروت که شیئه لاشىنوشته اند بر ایوان جنت الماوى که هر که عشوه دنیا خرید واى به وىسخا نماند سخن طى کنم شراب کجاست بده به شادى روح و روان حاتم طىبخیل بوى خدا نشنود بیا حافظپیاله گیر و کرم ورز و الضمان علىغزل شماره 422 تعداد ابیات 1 - 12 ساقى بیا که شد قدح لاله پر ز مى طامات تابه چند و خرافات تا به کىمسند به باغ بر که به خدمت چو بندگان استاده است سرو و کمر بسته است نىدر ده به یاد حاتم طى جام یک منى تا نامه ء سیاه بخیلان کنیم طىزان مى که داد حسن و لطافت به ارغوان بیرون فکند لطف مزاج از رخش به خوىباد صبا ز عهد صبى یاد مى دهد جان داروئى که غم ببرد در ده اى صبىخوش نازکانه مى چمى اى شاخ نوبهار کاشفتگى مبادت از آشوب باد دىهشیار شو که مرغ چمن مست گشت هان بیدار شو که خواب عدم در پى است هىبگذر ز کبر و ناز که دیدست روزگار چین قباى قیصر و طرف کلاه کىبر مهر چرخ و شیوه او اعتماد نیست اى واى بر کسى که شد ایمن ز مکر وىحشمت مبین و سلطنت گل که بسپرد فراش باد هر ورقش را به زیر پىفردا شراب کوثر و حور از براى ماست و امروز نیز ساقى مهروى و جام مىحافظ حدیث سحر فریب خوشت رسیدتا حد مصر و چین و به اطراف روم و رىغزل شماره 423 تعداد ابیات 1 - 9 لبش مى بوسم و در مى کشم مى به آب زندگانى برده ام پىنه رازش مى توانم گفت با کس نه کس را مى توانم دید با وىلبش مى بوسد و خون مى خورد جام رخش مى بیند و گل مى کند خوىبده جام مى و از جم مکن یاد که مى داند که جم کى بود و کى کىبزن در پرده چنگ اى ماه مطرب رگش بخراش تا بخروشم از وىگل از خلوت به باغ آورد مسند بساط زهد همچون غنچه کن طىچو چشمش مست را مخمور مگذار به یاد لعلش اى ساقى بده مىنجوید جان از آن قالب جدائى که باشد خون جامش در رگ و پىزبانت درکش اى حافظ زمانىحدیث بى زبانان بشنو از نىغزل شماره 424 تعداد ابیات 1 - 6 مخمور جام عشقم ساقى بده شرابى پر کن قدح که بى مى مجلس ندارد آبىوصف رخ چو ماهش در پرده راست ناید مطرب بزن نوائى ساقى بده شرابىمخمور آن دو چشمم آیا کجاست جامى بیمار آن دو لعلم آخر کم از جوابىشد حلقه قامت من تا بعد ازین رقیبت زین در دگر نراند ما را به هیچ بابى (364)در انتظار رویت ما و امیدوارى در عشوه ء وصالت ما و خیال و خوابىحافظ چه مى نهى دل تو در خیال خوبانکى تشنه سیر گردد از لمعه سرابىغزل شماره 425 تعداد ابیات 1 - 13 اى که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختى لطف کردى سایه اى بر آفتاب انداختىتا چه خواهد کرد با ما آب و رنگ عارضت حالیا نیرنگ نقشى خوش بر آب انداختىهر کسى با شمع رخسارت به وجهى عشق باخت زان میان پروانه را در اضطراب انداختىگنج عشق خود نهادى در دل ویران ما سایه ء دولت برین کنج خراب انداختىزینهار از آب آن عارض که شیران را از آن تشنه لب کردى و گردان را در آب انداختىخواب بیداران ببستى وانگه از نقش خیال تهمتى بر شبروان خیل خواب انداختىگوى خوبى بردى از خوبان خلخ شاد باش جام کیخسرو طلب کافراسیاب انداختىپرده از رخ برفکندى یک نظر در جلوه گاه وز حیا، حور و پرى را در حجاب انداختىباده نوش از جام عالم بین که بر اورنگ جم شاهد مقصود را از رخ نقاب انداختىاز فریب نرگس مخمور و لعل مى پرست حافظ خلوت نشین را در شراب انداختىوز براى صید دل در گردنم زنجیر زلف چون کمند خسرو مالک رقاب انداختىنصرت الدین شاه یحیى آن که خصم ملک را از دم شمشیر چون آتش در آب انداختىداور دارا شکوه اى آن که تاج آفتاباز سر تعظیم بر خاک جناب انداختىغزل شماره 426 تعداد ابیات 1 - 8 اى دل مباش یک دم خالى ز عشق و مستى و آن گه برو که رستى از نیستى و هستىدر مذهب طریقت خامى نشان کفرست آرى طریق دولت چالاکى است و چستىبا ضعف و ناتوانى همچون نسیم خوش باش بیمارى اندرین ره بهتر ز تندرستىتا فضل و عقل بینى بى معرفت نشینى یک نکته ات بگویم خود را مبین که رستىگر جان به تن ببینى مشغول کار او شو(365)هر قبله اى که بینى بهتر ز خود پرستىدر آستان جانان از آسمان میندیش کز اوج سر بلندى افتى به خاک پستىخار ارچه جان بکاهد گل عذر آن بخواهد سهلست تلخى مى در جنب ذوق مستىصوفى پیاله پیما حافظ قرابه پرهیز(366)اى کوته آستینان تا کى دراز دستىغزل شماره 427 تعداد ابیات 1 - 7 با مدعى مگوئید اسرار عشق و مستى تا بى خبر بمیرد در درد خود پرستىعاشق شو ار نه روزى کار جهان سر آید ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستىدوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم با کافران چه کارت گر بت نمى پرستىسلطان من خدا را زلفت شکست ما را تا کى کند سیاهى چندین دراز دستىدر گوشه سلامت مستور چون توان بود تا نرگس تو باما گوید رموز مستىآن روز دیده بودم این فتنه ها که برخاست کز سرکشى زمانى با ما نمى نشستىعشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظچون برق ازین کشاکش پنداشتى که جستىغزل شماره 428 تعداد ابیات 1 - 8 آن غالیه خط گر سوى ما نامه نوشتى گردون ورق هستى ما در ننوشتىهر چند که هجران ثمر وصل بر آرد دهقان جهان کاش که این تخم نکشتىدر مصطبه عشق تنعم نتوان کرد چون بالش زر نیست بسازیم بخشتىمفروش به باغ ارم و نخوت شداد یک شیشه مى و نوش لبى و لب کشتىآمرزش نقدست کسى را که در اینجا یاریست چو حورى و سرائى چو بهشتىتا کى غم دنیاى دنى اى دل دانا حیفست ز خوبى که شود عاشق زشتىآلودگى خرقه خرابى جهان است کو راهروى اهل دلى پاک سرشتى (367)از دست چرا هشت سر زلف تو حافظتقدیر چنین بود چه کردى که نهشتىغزل شماره 429 تعداد ابیات 1 - 9 اى قصه ء بهشت ز کویت حکایتى شرح جمال حور ز رویت روایتىانفاس عیسى از لب لعلت لطیفه اى آب خضر ز نوش لبانت حکایتىهر پاره از دل من و از غصه قصه اى هر سطرى از خصال تو وز رحمت آیتىکى عطر ساى مجلس روحانیان شدى گل را اگر نه بوى تو کردى رعایتىدر آرزوى خاک در یار سوختیم یاد آور اى صبا که نکردى حمایتىاى دل به هرزه دانش و عمرت به باد رفت صد مایه داشتى و نکردى کفایتىبوى دل کباب من آفاق را گرفت این آتش درون بکند هم سرایتىدر آتش ار خیال رخش دست مى دهد ساقى بیا که نیست ز دوزخ شکایتىدانى مراد حافظ ازین درد و غصه چیستاز تو کرشمه اى وز خسرو عنایتىغزل شماره 430 تعداد ابیات 1 - 8 سبت سلمى بصدغیها فؤ ادى و روحى کل یوم لى ینادىنگارا بر من بى دل ببخشاى و واصلنى على رغم الاعادىحبیبا در غم سوداى عشقت توکلنا على رب العبادامن انکرتنى عن عشق سلمى ته زاول آن روى نهکو بوادى (368)بپى ماچان غرامت بسپر یمن غرت یک وى روشتى از امادى (369)غم این دل بواتت خورد ناچار و غرنه وابنى آنچت نشادى (370)که همچون مت ببوتن دل واى ره (371)غریق العشق فى بحرالوداددل حافظ شد اندر چین زلفتبلیل مظلم والله هادىغزل شماره 431 تعداد ابیات 01 - 10 دیدم به خواب دوش که ماهى بر آمدى کز عکس روى او شب هجران سر آمدىتعبیر رفت یار سفر کرده مى رسد اى کاج هر چه زودتر از در در آمدىذکرش به خیر ساقى فرخنده فال من کز در مدام با قدح و ساغر آمدىخوش بودى ار به خواب بدیدى دیار خویش تا یاد صحبتش سوى ما رهبر آمدىفیض ازل به زور و زر ار آمدى به دست آب خضر نصیبه اسکندر آمدىآن عهد یاد باد که از بام و در مرا هر دم پیام یار و خط دلبر آمدىکى یافتى رقیب تو چندین مجال ظلم مظلومى ار شبى به در داور آمدىخامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق دریا دلى بجوى ، دلیرى ، سر آمدىآن کو ترا به سنگدلى گشت رهنمون (372)اى کاشکى که پاش به سنگى بر آمدىگر دیگرى به شیوه ء حافظ زدى رقممقبول طبع شاه هنرپرور آمدىغزل شماره 432 تعداد ابیات 1 - 8 سحر با باد مى گفتم حدیث آرزومندى خطاب آمد که واثق شو با الطاف خداوندىدعاى صبح و آه شب کلید گنج مقصودست بدین راه و روش مى رو که با دلدار پیوندىجهان پیر رعنا را ترحم در جبلت نیست ز مهر او چه مى پرسى درو همت چه مى بندىقلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز وراى حد تقریرست شرح آرزومندىالا اى یوسف مصرى که کردت سلطنت مغرور پدر را باز پرس آخر کجا شد مهر فرزندىهمائى چون تو عالى قدر حرص استخوان تا کى دریغ آن سایه ء همت که بر نااهل افکندى (373)درین بازار اگر سودیست با درویش خرسندست خدایا منعمم گردان به درویشى و خرسندىبه شعر حافظ شیراز مى رقصند و مى نازندسیه چشمان کشمیرى و ترکان سمرقندى (374) غزل شماره 433 تعداد ابیات 1 - 8 به جان او که گرم دسترس به جان بودى کمینه پیشکش بندگانش آن بودىبگفتمى که بها چیست خاک پایش را اگر حیات گرانمایه جاودان بودىبه بندگى قدش سرو معترف گشتى گرش چو سوسن آزاده ده زبان بودىبه خواب نیز نمى بینمش چه جاى وصال چو این نبود و ندیدیم بارى آن بودىاگر دلم نشدى پایبند طره ء او کى اش قرار درین تیره خاکدان بودىبه رخ چو مهر فلک بى نظیر آفاق است به دل دریغ که یک ذره مهربان بودىدر آمدى ز درم کاشکى چو لمعه نور که بر دو دیده ما حکم او روان بودىز پرده ناله ء حافظ برون کى افتادىاگر نه همدم مرغان صبح خوان بودىغزل شماره 434 تعداد ابیات 1 - 6 چه بودى اردل آن ماه مهربان بودى که حال ما نه چنین بودى ار چنان بودىبرات خوشدلى ما چه کم شدى یارب گرش نشان امان از بد زمان بودىبگفتمى که چه ارزد نسیم طره ء دوست گرم به هر سر موئى هزار جان بودىگرم زمانه سر افراز داشتى و عزیز سریر عزتم آن خاک آستان بودىز پرده کاش برون آمدى چو قطره ء اشک که بر دو دیده ء ما حکم او روان بودىاگر نه دایره عشق راه بر بستىچو نقطه حافظ سر گشته در میان بودىغزل شماره 435 تعداد ابیات 1 - 15 طفیل هستى عشقند آدمى و پرى (375)ارادتى بنما تا سعادتى ببرىبکوش خواجه و از عشق بى نصیب مباش که بنده را نخرد کس به عیب بى هنرىطریق عشق طریقى عجب خطرناک است نعوذ باللّه اگر ره به مقصدى نبرىمرا درین ظلمات آنکه رهنمایى کرد نیاز نیم شبى بود و گریه سحرى (376)چو مستعد نظر نیستى وصال مجوى که جام جم نکند سود وقت بى صبرىمى صبوح و شکر خواب صبحدم تا چند به عذر نیم شبى کوش و گریه سحرىز هجر و وصل تو در حیرتم چه چاره کنم نه در برابر چشمى نه غایب از نظرى (377)به بوى زلف و رخت مى روند و مى آیند صبا به غالیه سائى و گل به جلوه گرىهزار جان مقدس بسوخت زین غیرت که هر صباح و مسا شمع مجلس دگرىدعاى گوشه نشینان بلا بگرداند چرا به گوشه چشمى به ما نمى نگرىبیا و سلطنت از ما بخر به مایه حسن و زین معامله غافل مشو که حیف خورىز من به حضرت آصف که مى برد پیغام که یاد گیرد و مصرع ز من به نظم درىبیا که وضع جهانرا چنانکه من دیدم گر امتحان بکنى مى خورى و غم نخورىکلاه سروریت کج مباد بر سر حسن (378)که زیب بخت و سزاوار ملک و تاج سرى (379)به یمن همت حافظ امید هست که بازارى اسامر لیلاى لیله القمرغزل شماره 436 تعداد ابیات 1 - 7 چو سرو اگر بخرامى دمى به گلزارى خورد ز غیرت روى تو هر گلى خارىز کفر زلف تو هر حلقه اى و آشوبى ز سحر چشم تو هر گوشه اى و بیمارىنثار خاک رهت نقد جان من هر چند که نیست نقد روان را بر تو مقدارىسرم برفت و زمانى به سر نرفت این کار دلم گرفت و نبودت غم گرفتارىمرو چو بخت من اى چشم مست یار به خواب که در پى است ز هر سویت آه بیدارىدلا همیشه مزن لاف زلف دلبندان چو تیره راى شوى کى گشایدت کارىچو نقطه گفتمش اندر میان دایره آىبه خنده گفت که اى حافظ این چه پرگارىغزل شماره 437 تعداد ابیات 1 - 8 شهریست پر ظریفان و ز هر طرف نگارى یاران صلاى عشقست گر مى کنید کارىمى بى غش است بشتاب وقتى خوشست دریاب (380)سال دگر که دارد امید نو بهارىدر بوستان حریفان مانند لاله و گل هر یک گرفته جامى بر یاد روى یارىچشم فلک نبیند زین طرفه تر جوانى در دست کس نیفتد زین خوبتر نگارىهرگز که دیده باشد جسمى ز جان مرکب بر دامنش مباد ازین خاکیان غبارى (381)چون من شکسته اى را از پیش خود چه رانى کم غایت توقع بوسى است یا کنارىچون این گره گشایم وین راز چون نمایم دردى و سخت دردى کارى و صعب کارىهر تار موى حافظ در دست زلف شوخىمشکل توان نشستن در این چنین دیارىغزل شماره 438 تعداد ابیات 1 - 10 ترا که هر چه مرادست در جهان دارى چه غم ز حال ضعیفان ناتوان دارىبه اختیارت اگر صدهزار تیر جفاست به قصد جان من خسته در کمان دارىمکن عتاب ازین بیش و جور بر دل ما مکن هر آن چه توانى که جان آن دارىبنوش مى که سبک روحى و لطیف مدام على الخصوص در آن دم که سرگران دارىبیاض روى ترا نیست نقش در خور آنک سوادى از خط مشکین بر ارغوان دارىمیان ندارى و دارم عجب که هر ساعت میان مجمع خوبان کنى میان دارىبخواه جان و دل از بنده و روان بستان که حکم بر سر آزادگان روان دارىبکش جفاى رقیبان مدام و جور حسود که سهل باشد اگر یار مهربان دارىبه وصل دوست گرت دست مى دهد یک دم برو که هر چه مرادست در جهان دارىچو گل به دامن ازین باغ مى برى حافظچه غم ز ناله و فریاد باغبان دارىغزل شماره 439 تعداد ابیات 1 - 9 صبا تو نکهت آن زلف مشک بو دارى به یادگار بمانى که بوى او دارىدلم که گوهر اسرار حسن و عشق دروست توان به دست تو دادن گرش نکو دارىدر آن شمایل مطبوع هیچ نتوان گفت جز این قدر که رقیبان تند خو دارىنواى بلبلت اى گل کجا پسند افتد که گوش و هوش به مرغان هرزه گو دارىبه جرعه ء تو سرم مست گشت نوشت باد خود از کدام خمست این که در سبو دارىبه سرکشى خود اى سرو جویبار مناز که گر باو رسى از شرم سر فرو دارىدم از ممالک خوبى چو آفتاب زدن ترا رسد که غلامان ماهرو دارىقباى حسن فروشى ترا برازد و بس که همچو گل همه آئین رنگ و بو دارىز کنج صومعه حافظ مجوى گوهر عشققدم برون نه اگر میل جستجو دارىغزل شماره 440 تعداد ابیات 1 - 7 بیا با ما مور ز این کینه دارى که حق صحبت دیرینه دارىنصیحت گوش کن کاین در بسى به از آن گوهر که در گنجینه دارىو لیکن کى نمائى رخ به رندان تو کز خورشید و مه آئینه دارىبد رندان مگو اى شیخ و هشدار که با حکم خدائى کینه دارىنمى ترسى ز آه آتشینم ؟ تو دانى خرقه ء پشمینه دارىبه فریاد خمار مفلسان رس خدا را گر مى دوشینه دارىندیدم خوشتر از شعر تو حافظبه قرآنى که اندر سینه دارىغزل شماره 460 - 441غزل شماره 441 تعداد ابیات 1 - 8 اى که در کوى خرابات مقامى دارى جم وقت خودى ار دست به جامى دارىاى که با زلف و رخ یار گذارى شب و روز فرصتت باد که خوش صبحى و شامى دارىاى صبا سوختگان بر سر ره منتظرند گر از آن یار سفر کرده پیامى دارىبوى جان از لب خندان قدح مى شنوم بشنو اى خواجه اگر زانکه مشامى دارىنام ار مى طلبد از تو غریبى چه شود(382)توئى امروز درین شهر که نامى دارىخال سرسبز تو خوش دانه عیشیست ولى بر کنار چمنش وه که چه دامى دارىچون به هنگام وفا هیچ ثباتیت نبود مى کنم شکر که بر جور دوامى دارىبس دعاى سحرت مونس جان خواهد بودتو که چون حافظ شبخیز غلامى دارىغزل شماره 442 تعداد ابیات 1 - 7 اى که مهجورى عشاق روا مى دارى عاشقانرا ز بر خویش جدا مى دارىتشنه ء بادیه را هم به زلالى دریاب به امیدى که درین ره به خدا مى دارىدل ببردى و بحل کردمت اى جان لیکن به ازین دار نگاهش که مرا مى دارىساغر ما که حریفان دگر مى نوشند ما تحمل نکنیم ار تو روا مى دارىاى مگس حضرت سیمرغ نه جولانگه تست (383)عرض خود مى برى و زحمت ما مى دارىحافظ از پادشهان پایه به خدمت طلبند سعى نابرده چه امید عطا مى دارىتو به تقصیر خود افتادى ازین در محروماز که مى نالى و فریاد چرا مى دارى ؟غزل شماره 443 تعداد ابیات 1 - 11 روزگاریست که ما را نگران مى دارى مخلصانرا نه به وضع دگران مى دارىنه گل از دست غمت رست و نه بلبل در باغ همه را نعره زنان جامه دران مى دارىچون توئى نرگس باغ نظر اى چشم و چراغ سر چرا بر من دلخسته گران مى دارىگوشه چشم رضائى به منت باز نشد این چنین عزت صاحب نظران مى دارىساعد آن به که بپوشى تو چو از بهر نگار دست در خون دل پرهنران مى دارىگرچه رندى و خرابى گنه ماست ولى عاشقى گفت که تو بنده بر آن مى دارىاى که در دلق ملمع طلبى ذوق حضور(384)چشم سرى عجب از بى خبران مى دارىپدر تجربه اى دل توئى آخر ز چه روى طمع مهر و وفا زین پسران مى دارىگوهر جام جم از کان جهانى دگر است تو تمنا ز گل کوزه گران مى دارىکیسه ء سیم و زرت پاک بباید پرداخت این طمعها که تو از سیمبران مى دارىمگذران روز سلامت به ملامت حافظچه توقع ز جهان گذران مى دارىغزل شماره 444 تعداد ابیات 1 - 9 خوش کرد یاورى فلکت روز داورى تا شکر چون کنى و چه شکرانه آورىآن کس که او فتاد خدایش گرفت دست گو بر تو باد تا غم افتادگان خورىدر کوى عشق شوکت شاهى نمى خرند اقرار بندگى کن و اظهار چاکرىساقى به مژدگانى عیش از درم در آى تا یک دم از دلم غم دنیا بدر برىدر شاهراه جاه و بزرگى خطر بسى است آن به کزین گریوه سبکبار بگذرىسلطان و فکر لشکر و سوداى تاج و گنج درویش و امن خاطر و کنج قلندرىیک حرف صوفیانه بگویم اجازتست ؟ اى نور دیده صلح به از جنگ و داورىنیل مراد بر حسب فکر و همت است از شاه نذر خیر و ز توفیق یاورىحافظ غبار فقر و قناعت ز رخ مشوىکاین خاک بهتر از عمل کیمیاگرىغزل شماره 445 تعداد ابیات 1 - 5 اى که دایم به خویش مغرورى گر ترا عشق نیست معذورىگرد دیوانگان عشق مگرد که به عقل عقیله مشهورىمستى عشق نیست در سر تو رو که تو مست آب انگورىروى زردست و آه درد آلود عاشقانرا دواى رنجورى (385)بگذر از نام و ننگ خود حافظساغر مى طلب که مخمورىغزل شماره 446 تعداد ابیات 1 - 9 ز کوى یار مى آید نسیم باد نوروزى ازین باد ار مدد خواهى چراغ دل بر افروزىچو گل گر خرده اى دارى خدا را صرف عشرت کن که قارون را غلطها داد سوداى زر اندوزىبه صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانى به گلزار آى کز بلبل غزل گفتن بیاموزىطریق کام بخشى چیست ترک کام خود کردن کلاه سرورى آنست کز این ترک بر دوزىسخن در پرده مى گویم چو گل از غنچه بیرون آى که بیش از پنج روزى نیست حکم میر نوروزىندانم نوحه قمرى به طرف جویباران چیست مگر او نیز همچون من غمى دارد شبانروزىمیى دارم چو جان صافى و صوفى مى کند عیبش خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزىجدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین اى شمع که حکم آسمان اینست اگر سازى و گر سوزى (386)به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محرومبیا حافظ که جاهل را هنى تر مى رسد روزىغزل شماره 447 تعداد ابیات 1 - 9 عمر بگدشت به بیحاصلى و بوالهوسى اى پسر جام میم ده که به پیرى برسىچه شکرهاست درین شهر که قانع شده اند شاهبازان طریقت به مقام مگسىدوش در خیل غلامان درش مى رفتم گفت اى عاشق بیچاره تو بارى چه کسىبا دل خون شده چون نافه خوشش باید بود هر که مشهور جهان گشت به مشکین نفسىلمع البرق من الطور و آنست به فلعلى لک آت بشهاب قبسکاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش وه که بس بى خبر از غلغل چندین حرسىبال بگشا و صفیر از شجر طوبى زن حیف باشد چو تو مرغى که اسیر قفسىتا چو مجمر نفسى دامن جانان گیرم جان نهادیم بر آتش ز پى خوش نفسىچند پوید به هواى تو به هر سو حافظیسر الله طریقا بک یا ملتمسىغزل شماره 448 تعداد ابیات 1 - 7 نوبهارست در آن کوش که خوشدل باشى که بسى گل بدمد باز و تو در گل باشىدر چمن هر ورقى دفتر حالى دگرست حیف باشد که ز کار همه غافل باشىمن نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش که تو خوددانى اگر زیرک و عاقل باشىچنگ در پرده همین مى دهدت پند ولى وعظت آن گاه کند سود که قابل باشىنقد عمرت ببرد غصه ء دنیا به گزاف گر شب و روز درین قصه ء مشکل باشىگرچه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست رفتن آسان بود ار واقف منزل باشىحافظا گر مدد از بخت بلندت باشدصید آن شاهد مطبوع شمایل باشىغزل شماره 449 تعداد ابیات 1 - 10 هزار جهد بکردم که یار من باشى مراد بخش دل بیقرار من باشىچراغ دیده شب زنده دار من گردى انیس خاطر امیدوار من باشىچو خسروان ملاحت به بندگان نازند تو در میانه خداوندگار من باشىاز آن عقیق که خونین دلم ز عشوه او اگر کنم گله اى غمگسار من باشىدر آن چمن که بتان دست عاشقان گیرند گرت ز دست بر آید نگار من باشىشبى به کلبه احزان عاشقان آئى دمى انیس دل سوگوار من باشىشود غزاله ء خورشید صید لاغر من گر آهوئى چو تو یک دم شکار من باشىسه بوسه کز دو لبت کرده اى وظیفه من اگر ادا نکنى قرض دار من باشىمن این مراد ببینم به خود که نیم شبى به جاى اشک روان در کنار من باشىمن ار چه حافظ شهرم جوى نمى ارزممگر تو از کرم خویش یار من باشىغزل شماره 450 تعداد ابیات 1 - 8 اى دل آن دم که خراب از مى گلگون باشى بى زر و گنج به صد حشمت قارون باشىدر مقامى که صدارت به فقیران بخشند چشم دارم که به جاه از همه افزون باشىکاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش کى روى ره ز که پرسى چه کنى چون باشىدر ره منزل لیلى که خطرهاست در آن شرط اول قدم آنست که مجنون باشىنقطه ء عشق نمودم به تو هان سهو مکن ورنه چون بنگرى از دایره بیرون باشىتاج شاهى طلبى گوهر ذاتى بنماى ور خود از تخمه ء جمشید و فریدون باشى (387)ساغرى نوش کن و جرعه بر افلاک فشان چند و چند از غم ایام جگر خون باشىحافظ از فقر مکن ناله که گر شعر اینستهیچ خوشدل نپسندد که تو محزون باشىغزل شماره 451 تعداد ابیات 1 - 8 زین خوش رقم که بر گل رخسار مى کشى خط بر صحیفه ء گل و گلزار مى کشىاشک حرم نشین نهانخانه ء مرا زانسوى هفت پرده به بازار مى کشىهر دم به یاد آن لب میگون و چشم مست از خلوتم به خانه ء خمار مى کشىبا چشم و ابروى تو چه تدبیر دل کنم وه زین کمان که بر من بیمار مى کشىبازآ که چشم بد ز رخت دفع مى کند اى تازه گل که دامن ازین خار مى کشىکاهل روى چو باد صبا را به بوى زلف هر دم به قید سلسله در کار مى کشىگفتى سر تو بسته ء فتراک ما شود(388)سهل است اگر تو زحمت این بار مى کشىحافظ دگر چه مى طلبى از نعیم دهرمى مى خورى و طره ء دلدار مى کشىغزل شماره 452 تعداد ابیات 1 - 14 سلیمى منذ حلت بالعراق الا قى من نواها ما الاقىالا اى ساروان منزل دوست (389) الى رکبانکم طال اشتیاقىخرد در زنده رود انداز و مى نوش به گلبانگ جوانان عراقىربیع العمر فى مرعى حماکم حماک الله یا عهد التلاقىبیا ساقى بده رطل گرانم سقاک الله من کاس دهاقجوانى باز مى آرد به یادم سماع چنگ و دست افشان ساقىمى باقى بده تا مست و خوشدل به یاران برفشانم عمر باقىدرونم خون شد از نادیدن دوست الا تعسا لایام الفراقدموعى بعدکم لا تحقروها فکم بحر عمیق من سواقىدمى با نیک خواهان متفق باش غنیمت دان امور اتفاقىبساز اى مطرب خوش خوان خوش گو به شعر فارسى صوت عراقىعروسى بس خوشى اى دختر رز ولى گه گه سزاوار طلاقىمسیحاى مجرد را برازد که با خورشید سازد هم وثاقىوصال دوستان روزى ما نیستبخوان حافظ غزلهاى فراقىغزل شماره 453 تعداد ابیات 1 - 9 کتبت قصه شوقى و مد معى باکى بیا که بى تو به جانآمدم ز غمناکىبسا که گفته ام از شوق با دو دیده ء خود ایا منازل سلمى فاین سلماکعجیب واقعه اى و غریب حادثه ایست انا اصطبرت قتیلا و قاتلى شاکىکرا رسد که کند عیب دامن پاکت که همچو قطره که بر برگ گل چکد پاکىز خاک پاى تو داد آب روى لاله و گل چو کلک صنع رقم زد به آبى و خاکىصبا عبیر فشان گشت ساقیا برخیز و هات شمسته کرم مطیب زاکىدع التکاسل تغنم فقد جرى مثل که زاد راهروان چستى است و چالاکىاثر نماند ز من بى شمایلت آرى ارى مآثر محیاى من محیاکز وصف حسن تو حافظ چگونه نطق زندکه همچو صنع خدائى وراى ادراکىغزل شماره 454 تعداد ابیات 1 - 7 رفتم به باغ صبحدمى تا چنم گلى آمد به گوش ناگهم آواز بلبلىمسکین چو من به عشق گلى گشته مبتلا واندر چمن فکنده ز فریاد غلغلىچون کرد در دلم اثر آواز عندلیب گشتم چنانکه هیچ نماندم تحملىمى گشتم اندر آن چمن و باغ دمبدم مى کردم اندر آن گل و بلبل تاءملىگل یار حسن گشته و بلبل قرین عشق آن را تفضلى و اینرا تبدلىبس گل شکفته مى شود این باغ را ولى کس بى بلاى خار نچیدست ازو گلىحافظ مدار امید فرج از مدار چرخدارد هزار عیب و ندارد تفضلىغزل شماره 455 تعداد ابیات 1 - 7 بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالى خوش باش زانکه نبود این هر دو را ز والىدر وهم مى نگنجد کاندر تصور عقل آید به هیچ معنى زین خوبتر مثالىچون من خیال رویت جانا به خواب بینم ؟ کز خواب مى نبیند چشمم به جز خیالىشد خط عمر حاصل گر زانکه با تو ما را هرگز به عمر روزى روزى شود وصالىآن دم که با تو باشم یک سال هست روزى وآن دم که بى تو باشم یک لحظه هست سالىرحم آر بر دل من کز مهر روى خوبت شد شخص ناتوانم باریک چون هلالىحافظ مکن شکایت گر وصل دوست خواهىزین بیشتر بباید بر هجرت احتمالىغزل شماره 456 تعداد ابیات 1 - 12 سلام الله ما کر اللیالى و جاوبت المثانى و المثالىعلى وادى الاراک و من علیها و دار باللوى فوق الرمالدعا گوى غریبان جهانم و ادعو بالتواتر و التوالىبه هر منزل که رو آرد خدا را نگه دارش به لطف لایزالىمنال اى دل که در زنجیر زلفش همه جمعیت است آشفته حالىز خطت صد جمال دیگر افزود که عمرت باد صد سال جلالىتو مى باید که باشى ورنه سهل است زیان مایه ء جاهى و مالىبر آن نقاش قدرت آفرین باد که گرد مه کشد خط هلالىفحبک راحتى فى کل حین و ذکرک مونسى فى کل حالىسویداى دل من تا قیامت مباد از شوق و سوداى تو خالىکجا یابم وصال چون تو شاهى من بدنام رند لاابالى (390)خدا داند که حافظ را غرض چیستو علم الله حبى من سوالىغزل شماره 457 تعداد ابیات 1 - 9 یا مبسما یحاکى درجا من اللالى یارب چه در خور آمد گردش خط هلالىحالى خیال وصلت خوش مى دهد فریبم تا خود چه نقش بازد این صورت خیالىمى ده که گر چه گشتم نامه سیاه عالم نومید کى توان بود از لطف لایزالىساقى بیار جامى وز خلوتم برون کش تا در به در بگردم قلاش و لاابالىاز چار چیز مگذر گر عاقلى و زیرک امن و شراب بى غش معشوق و جاى خالىچون نیست نقش دوران در هیچ حال ثابت حافظ مکن شکایت تا مى خوریم حالىصافیست جام خاطر درد ور آصف عهد قم فاسقنى رحیقا اصفى من الزلالالملک قد تباهى من جده و جده یارب که جاودان باد این قدر و این معالىمسند فروز دولت کان شکوه و شوکتبرهان ملک و ملت بونصر بوالمعالى (391) غزل شماره 458 تعداد ابیات 1 - 7 این خرقه که من دارم در رهن شراب اولى وین دفتر بى معنى غرق مى ناب اولىچون عمر تبه کردم چندانکه نگه کردم در کنج خراباتى افتاده خراب اولىچون مصلحت اندیشى دور است ز درویشى هم سینه پر از آتش هم دیده پرآب اولىمن حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت این قصه اگر گویم با چنگ و رباب اولىتا بى سرو پا باشد اوضاع فلک زین دست در سر هوس ساقى در دست شراب اولىاز همچو تو دلدارى دل برنکنم آرى چون تاب کشم بارى زان زلف به تاب اولىچون پیر شدى حافظ از میکده بیرون آى (392)رندى و هوسناکى در عهد شباب اولىغزل شماره 459 تعداد ابیات 1 - 11 ز دلبرم که رساند نوازش قلمى کجاست پیک صبا گر همى کند کرمىقیاس کردم و تدبیر عقل در ره عشق چو شبنمى است که بر بحر مى کشد رقمىبیا که خرقه ء من گر چه رهن میکده هاست ز مال وقف نبینى به نام من درمىطبیب راه نشین درد عشق نشناسد برو به دست کن اى مرده دل مسیح دمىدلم گرفت ز سالوس و طبل زیر گلیم به آنکه بر در میخانه بر کشم علمىحدیث چون و چرا درد سر دهد اى دل پیاله گیر و بیاسا ز عمر خویش دمىبیا که وقت شناسان دو کون بفروشند به یک پیاله مى صاف و صحبت صنمىدوام عیش و تنعم نه شیوه ء عشق است اگر معاشر مائى بنوش نیش غمىنمى کنم گله اى لیک ابر رحمت دوست به کشتزار جگر تشنگان نداد نمىچرا به یک نى قندش نمى خرند آن کس که کرد صد شکر افشانى از نى قلمىسزاى قدر تو شاها به دست حافظ نیستجز از دعاى شبى و نیاز صبحدمىغزل شماره 460 تعداد ابیات 1 - 9 سینه مالا مال در دست اى دریغا مرهمى دل ز تنهایى به جان آمد خدا را همدمىچشم آسایش که دارد از سپهر تیز رو ساقیا جامى به /من ده تا بیا سایم دمىزیرکى را گفتم این احوال بین خندید و گفت صعب روزى بوالعجب کارى پریشان عالمىسوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل شاه ترکان فارغست از حال ما کو رستمىدر طریق عشقبازى امن و آسایش بلاست ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمىاهل کام و ناز را در کوى رندى راه نیست رهروى باید جهان سوزى نه خامى بى غمىآدمى در عالم خاکى نمى آید به دست عالمى دیگر به باید ساخت و ز نو آدمىخیز تا خاطر بدان ترک سمرقندى دهیم کز نسیمش بوى جوى مولیان آید همىگریه ء حافظ چه سنجد پیش استغناى عشقکاندرین دریا نماید هفت دریا شبنمىغزل شماره 480 - 461غزل شماره 461 تعداد ابیات 1 - 10 اتت روائح رند الحمى و زاد غرامى فداى خاک در دوست باد جان گرامىپیام دوست شنیدن سعادتست و سلامت من المبلغ عنى الى سعاد سلامىبیا به شام غریبان و آب دیده ء من بین به سان باده ء صافى در آبگینه ء شامىاذا تعزد عن ذى الاراک طائر خیر فلا تفرد عن روضها انین حمامىبسى نماند که روز فراق یار سر آید راءیت من هضبات الحمى قباب خیامخوشا دمى که در آئى و گویمت به سلامت قدمت خیر قدوم نزلت خیر مقامبعدت منک و قد صرت ذائبا کهلال اگر چه روى چو ماهت ندیده ام به تمامىوان دعیت بخلد و صرت ناقض عهد فما تطیب نفسى و ما استطاب منامىامید هست که زودت به بخت نیک ببینم تو شاد گشته به فرماندهى و من به غلامىچو سلک در خوشابست شعر نغز تو حافظکه گاه لطف سبق مى برد ز نظم نظامىغزل شماره 462 تعداد ابیات 1 - 8 زان مى عشق کزو پخته شود هر خامى گر چه ماه رمضان است بیاور جامىروزه هر چند که مهمان عزیزست اى دل صحبتش موهبتى دان و شدن انعامىروزها رفت که دست من مسکین نگرفت زلف شمشاد قدى ساعد سیم اندامىمرغ زیرک به در خانقه اکنون نپرد که نهادست به هر مجلس وعظى دامىگله از زاهد بد خو نکنم رسم اینست که چو صبحى بدمد در پیش افتد شامىیار من چون بخرامد به تماشاى چمن برسانش ز من اى پیک صبا پیغامىآن حریفى که شب و روز مى صاف کشد بود آیا که کند یاد ز درد آشامىحافظا گر ندهد داد دلت آصف عهدکام دشوار به دست آورى از خود کامىغزل شماره 463 تعداد ابیات 1 - 9 که برد به نزد شاهان ز من گدا پیامى که به کوى مى فروشان دو هزار جم به جامىشده ام خراب و بد نام و هنوز امیدوارم که به همت عزیزان برسم به نیک نامىتو که کیمیا فروشى نظرى به قلب ما کن که بضاعتى نداریم و فکنده ایم دامىعجب از وفاى جانان که تفقدى نفرمود(393)نه به نامه اى پیامى نه به خامه اى سلامىاگر این شراب خام است اگر آن حریف پخته به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامىز رهم میفکن اى شیخ به دانه هاى تسبیح که چو مرغ زیرک افتد نفتد به هیچ دامىسر خدمت تو دارم بخرم به لطف و مفروش که چو بنده کمتر افتد به مبارکى غلامىبه کجا برم شکایت به که گویم این حکایت که لبت حیات ما بود و نداشتى دوامىبگشاى تیر مژگان و بریز خون حافظکه چنان کشنده اى را نکند کس انتقامىغزل شماره 464 تعداد ابیات 1 - 10 دو یار زیرک و از باده ء کهن دو منى (394)فراغتى و کتابى و گوشه ء چمنىمن این مقام به دنیا و آخرت ندهم اگر چه در پى ام افتند هر دم انجمنى (395)بیا که رونق این کارخانه کم نشود(396)به زهد همچو توئى یا به فسق همچو منىهر آن که کنج قناعت به گنج دنیا داد فروخت یوسف مصرى به کمترین ثمنىببین در آینه ء جام نقش بندى غیب که کس به یاد ندارد چنین عجب ز منىز تندباد حوادث نمى توان دیدن درین چمن که گلى بوده است یا سمنىازین سموم که بر طرف بوستان بگذشت عجب که بوى گلى هست و رنگ نسترنىنگار خویش به دست کسان همى بینم چنین شناخت فلک حق خدمت چو منى (397)به صبر کوش تو اى دل که حق رها نکند چنین عزیز نگینى به دست اهرمنىمزاج دهر تبه شد درین بلا حافظکجاست فکر حکیمى وراى برهمنىغزل شماره 465 تعداد ابیات 1 - 6 صبح است و ژاله مى چکد از ابر بهمنى برگ صبوح ساز و بده جام یک منىدر بحر مائى و منى افتاده ام بیار مى تا خلاص بخشدم از مائى و منىخون پیاله خور که حلالست خون او در کار یار باش که کاریست کردنىساقى به دست باش که غم در کمین ماست مطرب نگاه دار همین ره که مى زنىمى ده که سر به گوش من آورد چنگ و گفت خوش بگذران و بشنو ازین پیر منحنىساقى به بى نیازى رندان که مى بدهتا بشنوى ز صوت مغنى هو الغنىغزل شماره 466 تعداد ابیات 1 - 6 نوش کن جام شراب یک منى تا بدان بیخ غم از دل برکنىدل گشاده دار چون جام شراب سر گرفته چند چون خم دنى (398)چون ز جام بى خودى رطلى کشى کم زنى از خویشتن لاف منىسنگ سان شو در قدم نى همچو ابر جمله رنگ آمیزى و تر دامنىدل به مى دربند تا مردانه وار گردن سالوس و تقوى بشکنىخیز و جهدى کن چو حافظ تا مگرخویشتن در پاى معشوق افکنىغزل شماره 467 تعداد ابیات 1 - 10 احمد الله على معدله السلطان احمد شیخ اویس حسن ایلخانى(399)خان بن خان و شهنشاه و شهنشاه نژاد آن که مى زیبد اگر جان جهانش خوانىدیده نادیده به اقبال تو ایمان آورد مرحبا اى به چنین لطف خدا ارزانىماه اگر بى تو بر آید به دو نیمش بزنند دولت احمدى و معجزه ء سبحانىجلوه ء بخت تو دل مى برد از شاه و گدا چشم بد دور که هم جانى و هم جانانىبر شکن کاکل ترکانه که در طالع تست بخشش و کوشش خاقانى و چنگز خانى (400)گر چه دوریم به یاد تو قدح مى گیریم بعد منزل نبود در سفر روحانىاز گل پارسیم غنچه ء عیشى نشکفت حبذا دجله ء بغداد و مى ریحانىسر عاشق که نه خاک در معشوق بود کى خلاصش بود از محنت سر گردانىاى نسیم سحرى خاک در یار بیارکه کند حافظ از و دیده ء دل نورانىغزل شماره 468 تعداد ابیات 1 - 7 گفتند خلایق که توئى یوسف ثانى چون نیک بدیدم به حقیقت به از آنىشیرین تر از آنى به شکر خنده که گویم اى خسرو خوبان که تو شیرین زمانىتشبیه دهانت نتوان کرد به غنچه هرگز نبود غنچه بدین تنگ دهانىصد بار بگفتى که دهم زان دهنت کام چون سوسن آزاده چرا جمله زبانىگوئى بدهم کامت و جانت بستانم ترسم ندهى کامم و جانم بستانىچشم تو خدنگ از سپر جان گذراند بیمار که دیدست بدین سخت کمانىچون اشک بیندازیش از دیده ء مردم (401)آن را که دمى از نظر خویش برانىغزل شماره 469 تعداد ابیات 1 - 12 وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانى حاصل از حیات اى جان این دمست تادانىکام بخشى گردون عمر در عوض دارد جهد کن که از دولت داد عیش بستانىباغبان چو من زینجا بگذرم حرامت باد گر به جاى من سروى غیر دوست بنشانىزاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت عاقلا مکن کارى کاورد پشیمانىمحتسب نمى داند این قدر که صوفى را جنس خانگى باشد همچو لعل رمانىبا دعاى شبخیزان اى شکر دهان مستیز در پناه یک اسم است خاتم سلیمانىپند عاشقان بشنو وز در طرب باز آ کاین همه نمى ارزد شغل عالم فانىیوسف عزیزم رفت اى برادران رحمى کز غمش عجب بینم حال پیر کنعانىپیش زاهد از رندى دم مزن که نتوان گفت با طبیب نامحرم حال درد پنهانىدل ز ناوک چشمت گوش داشتم لیکن ابروى کماندارت مى برد به پیشانىمى روى و مژگانت خون خلق مى ریزد تیز مى روى جانا ترسمت فرومانى (402)جمع کن باحسانى حافظ پریشان رااى شکنج گیسویت مجمع پریشانىغزل شماره 470 تعداد ابیات 1 - 9 هوا خواه توام جانا و مى دانم که مى دانى که هم نادیده مى بینى و هم ننوشته مى خوانىملامت گو چه دریا بد میان عاشق و معشوق نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانىگشاد کار مشتاقان در آن ابروى دلبندست خدا را یک نفس بنشین گره بگشا ز پیشانىبیفشان زلف و صوفى را به پا بازى و رقص آور که از هر رقعه ء دلقش هزاران بت بیفشانىملک در سجده ء آدم زمین بوس تو نیت کرد که در حسن تو لطفى دید بیش از حد انسانىچراغ افروز چشم ما نسیم زلف جانانست مباد این جمع را یارب غم از باد پریشانىدریغا عیش شبگیرى که در خواب سحر بگذشت ندانى قدر وقت اى دل مگر وقتى که در مانىملول از همرهان بودن طریق کاردانى نیست بکش دشوارى منزل به یاد عهد آسانىخیال چنبر زلفش فریبت مى دهد حافظنگر تا حلقه ء اقبال ناممکن بجنبانىغزل شماره 471 تعداد ابیات 1 - 7 نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانى گذر به کوى فلان کن در آن زمان که توانىتو پیک خلوت رازى و دیده بر سر راهت به مردمى نه به فرمان چنان بران که تو دانىبگو که جان عزیزم ز دست رفت خدا را ز لعل روح فزایش ببخش آن که تو دانىمن این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست تو هم ز روى کرامت چنان بخوان که تو دانىخیال تیغ تو با ما حدیث تشنه و آبست اسیر خویش گرفتى بکش چنانکه تو دانىامید در کمر زرکشت چگونه ببندم دقیقه ایست نگارا در آن میان که تو دانىیکیست ترکى و تازى درین معامله حافظحدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانىغزل شماره 472 تعداد ابیات 1 - 7 اى که در کشتن ما هیچ مدارا نکنى سود و سرمایه بسوزى و محابا نکنىدردمندان بلا زهر هلاهل دارند قصد این قوم خطا باشد هان تا نکنىرنج ما را که توان برد به یک گوشه ء چشم شرط انصاف نباشد که مداوا نکنىدیده ء ما چوبه امید تو دریاست چرا به تفرج گذرى بر لب دریا نکنىنقل هر جور که از خلق کریمت کردند قول صاحب غرضانست تو آنها نکنىبر تو گر جلوه کند شاهد ما اى زاهد از خدا جز مى و معشوق تمنا نکنىحافظا سجده به ابروى چو محرابش برکه دعائى ز سر صدق جز آنجا نکنىغزل شماره 473 تعداد ابیات 1 - 8 بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنى خون خورى گر طلب روزى ننهاده کنىخاطرت کى رقم فیض پذیرد هیهات مگر از نقش پراکنده ورق ساده کنىآخرالامر گل کوزه گران خواهى شد حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنىگر از آن آدمیانى که بهشتت هوس است عیش با آدمیى چند پرى زاده کنىتکیه بر جاى بزرگان نتوان زد به گزاف مگر اسباب بزرگى همه آماده کنىاجرها باشدت اى خسرو شیرین دهنان گر نگاهى سوى فرهاد دل افتاده کنىاى صبا بندگى خواجه جلال الدین کن که جهان پرسمن و سوسن آزاده کنىکار خود گر به کرم باز گذارى حافظ(403)اى بسا عیش که با بخت خداداده کنىغزل شماره 474 تعداد ابیات 1 - 8 اى دل به کوى عشق گذارى نمى کنى اسباب جمع دارى و کارى نمى کنىاین خون که موج مى زند اندر جگر ترا در کار رنگ و بوى نگارى نمى کنىمشکین از آن نشد دم خلقت که چون صبا بر خاک کوى دوست گذارى نمى کنىترسم کزین چمن نبرى آستین گل کز گلشنش تحمل خارى نمى کنىدر آستین جان تو صد نافه مدرجست وان را فداى طره ء یارى نمى کنىچوگان حکم در کف و گوئى نمى زنى باز ظفر به دست و شکارى نمى کنىساغر لطیف و پرمى و مى افکنى به خاک (404)واندیشه از بلاى خمارى نمى کنىحافظ برو که بندگى پادشاه وقت (405)گر جمله مى کنند تو بارى نمى کنىغزل شماره 475 تعداد ابیات 1 - 12 تو مگر بر لب آبى به هوس بنشینى (406)ورنه هر فتنه که بینى همه از خود بینىبه خدائى که توئى بنده ء بگزیده ء او که بر این چاکر دیرینه کسى نگزینىگر امانت به سلامت ببرم باکى نیست بى دلى سهل بود گر نبود بى دینىادب و شرم ترا خسرو مهرویان کرد آفرین بر تو که شایسته ء صد چندینىعجب از لطف تو اى گل که نشستى با خار ظاهرا مصلحت وقت در آن مى بینىصبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم عاشقان را نبود چاره به جز مسکینىباد صبحى به هوایت ز گلستان برخاست (407)که تو خوشتر ز گل و تازه تر از نسرینىشیشه بازى سرشکم نگرى از چپ و راست گر برین منظر بینش نفسى بنشینىسخنى بى غرض از بنده ء مخلص بشنو اى که منظور بزرگان حقیقت بینىنازنینى چو تو پاکیزه دل و پاک نهاد بهتر آن است که با مردم بد ننشینىسیل این اشک روان صبر و دل حافظ برد بلغ الطاقه یا مقله عینى بینىتو بدین نازکى و سرکشى اى شمع چگل (408)لایق بندگى خواجه جلال الدینىغزل شماره 476 تعداد ابیات 1 - 11 سحرگه رهروى در سرزمینى همى گفت این معما با قرینىکه اى صوفى شراب آنگه شود صاف که در شیشه بر آرد اربعینىدرونها تیره شد باشد که از غیب چراغى برکند خلوت نشینىخدا زان خرقه بیزار است صد بار که باشد صد بتش در آستینى (409)مروت گر چه نامى بى نشان است نیازى عرضه کن بر نازنینىگر انگشت سلیمانى نباشد چه خاصیت دهد نقش نگینىنمى بینم نشاط عیش در کس نه درمان دلى نه درد دینىثوابت باشد اى داراى خرمن اگر رحمى کنى بر خوشه چینىاگر چه رسم خوبان تند خوئیست چه باشد گر بسازد با غمینىره میخانه بنما تا بپرسم مال خویش را از پیش بینىنه حافظ را حضور درس و خلوتنه دانشمند را علم الیقینىغزل شماره 477 تعداد ابیات 1 - 9 بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوى مى خواند دوش درس مقامات معنوىیعنى بیا که آتش موسى نمود گل تا از درخت نکته ء توحید بشنوىمرغان باغ ، قافیه سنجند و بذله گوى تا خواجه مى خورد به غزلهاى پهلوىجمشید جز حکایت جام از جهان نبرد زنهار دل مبند بر اسباب دنیوىخوش وقت بوریاى گدائى و خواب امن (410)کاین عیش نیست روزى اورنگ خسروى (411)این قصه ء عجب شنو از بخت واژگون ما را بکشت یار به انفاس عیسوىچشمت به غمزه خانه ء مردم خراب کرد مخموریت مباد که خوش مست مى روىدهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر کاى نور چشم من به جز از کشته ندروىساقى مگر وظیفه ء حافظ زیاد دادکاشفته گشت طره دستار مولوىغزل شماره 478 تعداد ابیات 1 - 8 ساقیا سایه ء ابرست و بهار و لب جوى من نگویم چه کنار اهل دلى خود تو بگوىبوى یک رنگى ازین نقش نمى آید خیز دلق آلوده ء صوفى به مى ناب بشوىسفله طبعست جهان بر کرمش تکیه مکن اى جهاندیده ثبات قدم از سفله مجوىدو نصیحت کنمت بشنو و صد گنج ببر از در عیش درآ و به ره عیب مپوىشکر آن را که دگر باز رسیدى به بهار بیخ نیکى بنشان و ره تحقیق بجوىروى جانان طلبى آینه را قابل ساز ورنه هرگز گل و نسرین ندمد زآهن و روىگوش بگشاى که بلبل به فغان مى گوید خواجه تقصیر مفرما گل توفیق ببوىگفتى از حافظ ما بوى ریا مى آیدآفرین بر نفست باد که خوش بردى بوىغزل شماره 479 تعداد ابیات 1 - 10 اى بى خبر بکوش که صاحب خبر شوى تا راهرو نباشى کى راهبر شوىدست از مس وجود چو مردان ره بشوى تا کیمیاى عشق بیابى و زر شوىدر مکتب حقایق پیش ادیب عشق هان اى پسر بکوش که روزى پدر شوىخواب و خورت ز مرتبه ء خویش دور کرد آن گه رسى به خویش که بى خواب و خور شوىگر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوىیک دم غریق بحر خدا شو گمان مبر کز آب هفت بحر به یک موى تر شوىاز پاى تا سرت همه نور خدا شود در راه ذوالجلال چو بى پا و سر شوىوجه خدا اگر شودت منظر نظر زین پس شکى نماند که صاحب نظر شوى (412)بنیاد هستى تو چو زیر و زبر شود در دل مدار هیچ که زیر و زبر شوىگر در سرت هواى وصالست حافظاباید که خاک درگه اهل هنر شوىغزل شماره 480 تعداد ابیات 1 - 15 اى در رخ تو پیدا انوار پادشاهى در فکرت تو پنهان صد حکمت الهىکلک تو بارک الله بر ملک و دین گشاده صد چشمه آب حیوان از قطره ء سیاهىبر اهرمن نتابد انوار اسم اعظم ملک آن تست و خاتم فرماى هر چه خواهىدر حکمت سلیمان هر کس که شک نماید بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهىباز، ار چه گاهگاهى بر سر نهد کلاهى مرغان قاف دانند آئین پادشاهىتیغى که آسمانش از فیض خود دهد آب تنها جگر بگیرد بى منت سپاهىاى عنصر تو مخلوق از کیمیاى عزت وى دولت تو ایمن از وصمت تباهىکلک تو خوش نویسد در شاءن یار و اغیار تعویذ جان فزائى افسون عمر کاهىساقى بیار آبى از چشمه ء خرابات تا خرقه ها بشوئیم از عجب خانقاهىعمریست پادشاها کز مى تهیست جامم اینک ز بنده دعوى وز محتسب گواهىگر پرتوى ز تیغت برکان و معدن افتد یاقوت سرخ ‌رو را بخشند رنگ کاهىجایى که برق عصیان بر آدم صفى زد ما را چگونه زیبد دعوى بى گناهىدانم دلت ببخشد بر عجز شب نشینان گر حال بنده پرسى از باد صبحگاهىیا ملجاء البرایا یا واهب العطایا عطفا على مقل حلت به الدواهىحافظ چو پادشاهت گهگاه مى برد نامرنجش ز بخت منما بازآ به عذر خواهىغزل شماره 489 - 481غزل شماره 481 تعداد ابیات 1 - 9 سحرم هاتف میخانه به دولتخواهى گفت باز آى که دیرینه ء این درگاهىهمچو جم جرعه ء ماکش که ز سر دو جهان (413)پرتو جام جهان بین دهدت آگاهىقطع این مرحله بى همرهى خضر مکن ظلماتست بترس از خطر گمراهى (414)بر در میکده رندان قلندر باشند که ستانند و دهند افسر شاهنشاهىخشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پاى دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهىسر ما و در میخانه که طرف بامش به فلک بر شد و دیوار بدین کوتاهىاگرت سلطنت فقر ببخشند اى دل کمترین ملک تو از ماه بود تا ماهى (415)تو در فقر ندانى زدن از دست مده مسند خواجگى و مجلس توران شاهىحافظ خام طمع شرمى ازین قصه بدارعملت چیست که مزدش دو جهان مى خواهى (416) غزل شماره 482 تعداد ابیات 1 - 12 اى پادشه خوبان داد از غم تنهائى دل بى تو به جان آمد وقتست که باز آئىدائم گل این بستان شاداب نمى ماند دریاب ضعیفان را در وقت توانائىدیشب گله ء زلفش با باد همى کردم گفتا غلطى بگذر زین فکرت سودائىصد باد صبا اینجا با سلسله مى رقصند اینست حریف اى دل تا باد نپیمائىمشتاقى و مهجورى دور از تو چنانم کرد کز دست بخواهد شد پایاب شکیبائىیارب به که شاید گفت این نکته که در عالم رخساره به کس ننمود آن شاهد هر جائىساقى چمن گل را بى روى تو رنگى نیست شمشاد خرامان کن تا باغ بیارائىاى درد توام درمان در بستر ناکامى وى یاد توام مونس در گوشه ء تنهائىدر دایره ء قسمت ما نقطه ء تسلیمیم لطف آن چه تو اندیشى حکم آن چه تو فرمائىفکر خود و راى خود در عالم رندى نیست کفرست درین مذهب خودبینى و خودرائىزین دایره ء مینا خونین جگرم مى ده تا حل کنم این مشکل در ساغر مینائىحافظ شب هجران شد بوى خوش وصل آمدشادیت مبارک باد اى عاشق شیدائىغزل شماره 483 تعداد ابیات 1 - 10 به چشم کرده ام ابروى ماه سیمائى خیال سبز خطى نقش بسته ام جائىامید هست که منشور عشقبازى من از آن کمانچه ء ابرو رسد به طغرائىسرم زدست بشد چشم از انتظار بسوخت در آرزوى سر و چشم مجلس آرائىمکدر است دل آتش به خرقه خواهم زد بیا بیا که که را مى کند تماشائى (417)به روز واقعه تابوت ما ز سرو کنید که مى رویم به یاد بلند بالائىزمام دل به کسى داده ام من درویش که نیستش به کس از تاج و تخت پروائىدر آن مقام که خوبان ز غمزه تیغ زنند عجب مدار سرى اوفتاده در پائىمرا که از رخ او ماه در شبستان است کجا بود به فروغ ستاره پروائىفراق و وصل چه باشد رضاى دوست طلب (418)که حیف باشد از او غیر او تمنائىدرر ز شوق بر آرند ماهیان به نثاراگر سفینه ء حافظ رسد به دریائىغزل شماره 484 تعداد ابیات 1 - 10 در همه دیر مغان نیست چو من شیدائى خرقه جائى گرو باده و دفتر جائىدل که آئینه ء شاهیست غبارى دارد از خدا مى طلبم صحبت روشن رائىکشتى باده بیاور که مرا بى رخ دوست گشت هر گوشه چشم از غم دل دریائىجویها بسته ام از دیده به دامان که مگر در کنارم بنشانند سهى بالائىکرده ام توبه به دست صنم باده فروش که دگر مى نخورم بى رخ بزم آرائىنرگس ار لاف زد از شیوه ء چشم تو مرنج نروند اهل نظر از پى نابینائىشرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان و رنه پروانه ندارد به سخن پروائىسخن غیر مگو با من معشوقه پرست کز وى و جام مى ام نیست به کس پروائىاین حدیثم چه خوش آمد که سحرگه مى گفت بر در میکده اى با دف و نى ترسائىگر مسلمانى از این است که حافظ داردآه اگر از پى امروز بود فردائىغزل شماره 485 تعداد ابیات 1 - 11 سلامى چو بوى خوش آشنائى بدان مردم دیده ء روشنائىدرودى چو نور دل پارسایان بدان شمع خلوتگه پارسائىنمى بینم از همدمان هیچ بر جاى دلم خون شد از غصه ساقى کجائىز کوى مغان رخ مگردان که آنجا فروشند مفتاح مشکل گشائىعروس جهان گرچه در حد حسن است ز حد مى برد شیوه ء بى وفائىمرا گر تو بگذارى اى نفس طامع بسى پادشاهى کنم در گدائىمى صوفى افکن کجا مى فروشند که در تابم از دست زهد ریائىرفیقان چنان عهد صحبت شکستند که گوئى نبودست خود آشنائىبیاموزمت کیمیاى سعادت ز همصحبت بد جدائى جدائىدل خسته ء من گرش همتى هست نخواهد ز سنگین دلان مومیائىمکن حافظ از جور دوران شکایتچه دانى تو اى بنده کار خدائىغزل شماره 486 تعداد ابیات 1 - 8 اى دل گر از آن چاه زنخدان به در آئى هر جا که روى زود پشیمان به در آئىهشدار که گر وسوسه ء عقل کنى گوش (419)آدم صفت از روضه ء رضوان بدر آئىشاید که به آبى فلکت دست نگیرد گر تشنه لب از چشمه ء حیوان بدر آئىجان مى دهم از حسرت دیدار تو چون صبح باشد که چو خورشید درخشان بدر آئىچندان چو صبا بر تو گمارم دم همت کز غنچه چو گل خرم و خندان بدر آئىدر تیره شب هجر تو جانم بلب آمد وقتست که همچون مه تابان بدر آئىبر رهگذرت بسته ام از دیده دو صد جوى تا بو که تو چون سرو خرامان بدر آئىحافظ مکن اندیشه که آن یوسف مه روباز آید و از کلبه ء احزان بدر آئىغزل شماره 487 تعداد ابیات 1 - 8 مى خواه و گل افشان کن از دهر چه مى جوئى این گفت سحرگه گل بلبل تو چه مى گوئىمسند به گلستان بر تا شاهد و ساقى را لب گیرى و رخ بوسى مى نوشى و گل بوئىشمشاد خرامان کن و آهنگ گلستان کن تا سرو بیاموزد از قد تو دلجوئىتا غنچه ء خندانت دولت به که خواهد داد اى شاخ گل رعنا از بهر که مى روئىامروز که بازارت پرجوش خریدار است دریاب و بنه گنجى از مایه ء نیکوئىچون شمع نکو رویى در رهگذر باد است طرف هنرى بر بند از شمع نکو روئىآن طره که هر جعدش صد نافه ء چین ارزد خوش بودى اگر بودى بوئیش ز خوشخوئىهر مرغ به دستانى در گلشن شاه آمدبلبل به نوا سازى حافظ به غزل گوئىغزل شماره 488 تعداد ابیات 1 - 7 اى که با سلسله ء زلف دراز آمده اى فرصتت باد که دیوانه نواز آمده اىآب و آتش به هم آمیخته اى از لب لعل چشم بد دور که بس شعبده باز آمده اىآفرین بر دل نرم تو که از بهر ثواب کشته ء غمزه خود را به نماز آمده اىزهد من با تو چه سنجد که به یغماى دلم مست و آشفته به خلوتگه راز آمده اىپیش بالاى تو میرم چه به جنگ چه به صلح چون به هر حال برازنده ء ناز آمده اىساعتى ناز مفرما و بگردان عادت چون بپرسیدن ارباب نیاز آمده اىگفت حافظ دگرت خرقه شراب آلوده ستمگر از مذهب این طایفه باز آمده اىغزل شماره 489 تعداد ابیات 1 - 5 از من جدا مشو که توام نور دیده اى آرام جان و موسم قلب رمیده اىاز دامن تو دست ندارند عاشقان پیراهن صبورى ایشان دریده اىاز چشم بخت خویش مبادت گزند از آنک (420)در دلبرى به غایت خوبى رسیده اىمنعم کنى ز عشق وى اى مفتى زمان (421)معذور دارمت که تو او را ندیده اىآن سرزنش که کرد ترا دوست حافظابیش از گلیم خویش مگر پا کشیده اىچند غزل کم ارزشتوضیح :غزلهایى را که درین قسمت ملاحظه مى فرمایید در نسخه قزوینى موجودست بدون آنکه کوچکترین وجه مشابهت لفظى یا مشارکت معنوى با غزلهاى شاعر آسمانى ما داشته باشد باید بگویم که وجود آنها در نسخه یى کهنسال دلیل قوى بر صحت انتسابشان به حافظ نیست چه در همان دیوان غزل با قافیه (((فرخ ))) که از بهاءالدین زنگانى است و همچنین قطعه : (((سال و فال و مال و حال و اصل و نسل و تخت و بخت ))) که از امیر معزیست و نیز رباعیها و قطعاتى که از شاعران دیگرست دیده مى شود و برعکس غزلهایى که قطعا از خواجه است حتى در نسخه مقدم بر نسخه خلخالى هم از آنها مشاهده مى شود در حافظ قزوینى نیست .پس وجود چنین آثارى در یک یا چند نسخه از دیوان خواجه برهان اصالت آنها نیست .ح .پژمانغزل شماره 1 درد ما را نیست درمان الغیاث هجر ما را نیست پایان الغیاثدین و دل بردند و قصد جان کنند الغیاث از جور خوبان الغیاثدر بهاى بوسه یى جانى طلب مى کنند این دلستانان الغیاثخون ما خوردند این کافر دلان اى مسلمانان چه درمان الغیاثهمچو حافظ روز و شب بى خویشتنگشته ام سوزان و گریان الغیاثغزل شماره 2 تویى که بر سر خوبان کشورى چون تاج سزد اگر همه دلبران دهندت باجدو چشم شوخ تو بر هم زده خطا و حبش بچین زلف تو ما چین و هند داده خراجبیاض روى تو روشن چون عارض رخ روز سواد زلف سیاه تو هست ظلمت داجدهان شهد تو داده رواج آب خضر لب چو قند تو برد از نبات مصر رواجازین مرض به حقیقت شفا نخواهم یافت که از تو درد دل اى جان نمى رسد به علاجچرا همى شکنى جان من ز سنگدلى دل ضعیف که باشد به نازکى چو ز جاجلب تو خضر و دهان تو آب حیوانست قد تو سرو میان موى و بر به هیاءت عاجفتاد در دل حافظ هواى چون تو شهىکمینه ذره خاک در تو بودى کاجغزل شماره 3 اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح صلاح ما همه آنست کان تراست صلاحسواد زلف سیاه تو جاعل الظلمات بیاض روى چو ماه تو فالق الاصباحز چین زلف کمندت کسى نیافت خلاص از آن کمانچه ابرو و تیر چشم نجاحز دیده ام شده یک چشمه در کنار روان که آشنا نکند در میان آن ملاحلب چو آب حیات تو هست قوت روح وجود خاکى ما را ازوست لذت راحبداد لعل لبت بوسه یى بصد زارى گرفت کام دلم زو بصد هزار الحاحدعاى جان تو ورد زبان مشتاقان همیشه تا که بود متصل مسا و صباحصلاح و توبه و تقوى ز ما مجو حافظز رند و عاشق و مجنون کسى نیافت صلاحغزل شماره 4 گل بى رخ یار خوش نباشد بى باده بهار خوش نباشدطرف چمن و طواف بستان بى لاله عذار خوش نباشدرقصیدن سرو و حالت گل بى صوت هزار خوش نباشدهر نقش که دست عقل بندد جز نقش نگار خوش نباشدبا یار شکر لب گل اندام بى بوس و کنار خوش نباشدجان نقد محقرست حافظاز بهر نثار خوش نباشدغزل شماره 5 درآ که در دل خسته توان درآید باز بیا که در تن مرده روان درآید باز(422)بیا که فرقت تو چشم من چنان در بست که فتح باب وصالت مگر گشاید بازغمى که چون سپه زنگ ملک دل بگرفت ز خیل شادى روم رخت زداید بازبه پیش آینه دل هر آنچه مى دارم بجز خیال جمالت نمى نماید بازبدان مثل که شب آبستن است دور از تو ستاره مى شمرم تا که شب چه زاید بازبیا که بلبل مطبوع خاطر حافظ به بوى گلبن وصل تو مى سراید بازببرد از من قرار و طاقت و هوش بت سنگین دل سیمین بناگوش (423)نگارى چابکى شنگى کله دار ظریفى مهوشى ترکى قباپوشز تاب آتش سوداى عشقش بسان دیگ دایم مى زنم جوشچو پیراهن شوم آسوده خاطر گرش همچون قبا گیرم در آغوشاگر پوسیده گردد استخوانم نگردد مهرت از جانم فراموشدل و دینم ، دل و دینم ببردست برو دوشش برو دوشش برو دوشدواى تو دواى تست حافظلب نوشش لب نوشش لب نوشغزل شماره 6 سحر به بوى گلستان دمى شدم در باغ که تا چو بلبل بیدل کنم علاج دماغبه جلوه گل سورى نگاه مى کردم که بود در شب تیره به روشنى چو چراغچنان به حسن و جوانى خویشتن مغرور که داشت از دل بلبل هزار گونه فراغزبان کشیده چو تیغى به سرزنش سوسن دهان گشاده شقایق چو مردم ایغاغگشاده نرگس رعنا ز حسرت آب از چشم نهاده لاله ز سودا به جان و دل صد داغیکى چو باده پرستان صراحى اندر دست یکى چو ساقى مستان به کف گرفته ایاغنشاط عیش و جوانى چو گل غنیمت دانکه حافظا نبود بر رسول غیر بلاغ (424) غزل شماره 7 دل من در هواى روى فرخ (425) بود آشفته همچون موى فرخبه جز هندوى زلفش هیچ کس نیست که برخوردار شد از روى فرخسیاهى نیک بختست آنکه دایم بود همراز و همزانوى فرخشود چون بید لرزان سرو آزاد اگر بیند قد دلجوى فرخبده ساقى شراب ارغوانى بیاد نرگس جادوى فرخدو تا شد قامتم همچون کمانى ز غم پیوسته چون ابروى فرخغلام همت آنم که باشدچو حافظ بنده و هندوى فرخ .

پرسمان دانشگاهیان

مرجع:

ایجاد شده در 1401/03/25



0 دیدگاه
برای این پست دیدگاهی وجود ندارد

ارسال نظر



آدرس : آزمايشگاه داده کاوي و پردازش تصوير، دانشکده مهندسي کامپيوتر، دانشگاه صنعتي شاهرود

09111169156

info@parsaqa.com

حامیان

Image Image Image

همكاران ما

Image Image