تاریخ /

تخمین زمان مطالعه: 6 دقیقه

عدی بن حاتم طائی


عدی بن حاتم که بود؟ «عدی» فرزند «حاتم طائی» است که پدرش معروف به سخاوتمندی بود. به گفته برخی او پیش از اسلام آوردن بر آیین نصرانیت بود و رئیسِ قبیله «طیّء» به شمار می‌ آمد.(1) پیامبر(صلی الله علیه وآله) امام علی(علیه السلام) را با سپاهی به سوی سرزمین طیّء فرستاد.(2) عدی بن حاتم وقتی از نزدیک شدن سپاه اسلام باخبر شد، خانواده و دارایی خود را به سوی شام فرستاد ولی خواهر او که دختر حاتم طایی بود جا ماند و اسیر سپاهیان اسلام شد. اسیران را به مدینه بردند و در محلی کنار مسجد جا دادند. وقتی پیامبر(صلی الله علیه وآله) از کنار آنها رد شد، خواهر عدی به پیامبر گفت: من پدرم را از دست داده‌ ام و سرپرستم نیز ناپدید شده است، پس بر من منّت بگذار تا خدا بر تو منّت بگذارد. پیامبر پرسید: سرپرست تو کیست؟ گفت: عدی بن حاتم. پیامبر فرمود: همان که از خدا و رسول او فرار کرده است؟ فردای آن روز وقتی پیامبر از کنار اسیران رد می‌ شد خواهر عدی سخن خود را تکرار کرد و پیامبر نیز همان پاسخ روز قبل را داد. روز سوم او از پاسخ مثبت پیامبر ناامید شده بود ولی وقتی پیامبر از کنار او رد می‌ شد، امام علی(علیه السلام) که پشت سر پیامبر(صلی الله علیه وآله) راه می‌ رفت، به او اشاره کرد که خواسته خود را دو باره به پیامبر(صلی الله علیه وآله) بگوید. او نیز خواسته‌ اش را تکرار کرد. پیامبر به او لباس و توشه و مرکب داد و او را همراه قافله‌ ای مورد اعتماد از طایفه طیء روانه کرد.(3) وقتی او نزد برادرش عدی رسید او را سرزنش کرد که چرا او را فراموش کرده است. عدی پس از عذرخواهی، از او پرسید نظر تو در باره آن مرد (پیامبر) چیست؟ او گفت به نظر من هر چه زودتر نزد او برو چرا که اگر حقیقتاً پیامبر باشد هر کس زودتر به او ایمان بیاورد برتری دارد و اگر پادشاه باشد از عزت تو کاسته نمی‌ شود. عدی نظر او را پذیرفت و به مدینه رفت و وارد مسجد شد و به پیامبر(صلی الله علیه وآله) سلام کرد. پیامبر(صلی الله علیه وآله) نام او را پرسید. او گفت: عدی بن حاتم. پیامبر برخاست و او را به خانه خود برد و بر روی تشک خود نشاند و خودش در مقابل او روی زمین نشست و به او فرمود: آیا تو رکوسی (آیینی بین آیین نصاری و صابئیان)هستی؟ گفت: بله. پیامبر(صلی الله علیه وآله) پرسید: آیا تو از قوم خود یک چهارم درآمدشان را به خاطر آن که رییس قوم هستی نمی‌ گیری؟ گفت: بله. پیامبر(صلی الله علیه وآله) فرمود: ولی در آیین تو گرفتن آن بر تو حلال نیست! عدی بن حاتم وقتی دید پیامبر(صلی الله علیه وآله) از غیب خبر دارد دریافت که او حقیقتا پیامبر است و اسلام آورد.(4) ایشان در سال دهم هجری اسلام آورد.(5) و نماینده پیامبر(صلی الله علیه وآله) و در برخی قبایل شد.(6) عدی از اصحاب خاص حضرت علی (علیه السلام) بود و در در دوره خلافت حضرت علی (علیه السلام) در همه صحنه‌ ها در کنار ایشان بود.(7) در جنگ جمل به دستور امام علی(علیه السلام)، چند نفر از جمله او مأمور پی کردن شتری که عایشه بر آن سوار بود شدند.(8) این صحابه جلیل القدر، در جنگ جمل و به قولی در صفین (8) از ناحیه چشم زخمی و یکی از پسرانش به نام طریف نیز کشته شد.(10) در جنگ صفین میان عدی بن حاتم و فردی از «بنی حزمر» برای پرچمداری سپاه رقابت وجود داشت که سرانجام امام علی(علیه السلام) پرچم را به عدی بن حاتم سپرد.(11) هم چنین در این جنگ امام علی(علیه السلام) او و چند نفر دیگر را نزد معاویه فرستاد تا او را به سوی خدا و کتاب او و جماعت دعوت کنند.(12) عدی در جنگ نهروان نیز در سپاه امام علی(علیه السلام) بود(13) و یکی از پسرانش به نام طرفه در این جنگ کشته شد که عدی او را همان جا دفن کرد.(14) پس از شهادت امام حسن(علیه السلام) روزی معاویه از عدی پرسید: پسرانت چه شدند؟ عدی گفت: سه تن از آنان در صفّین کشته شدند. معاویه گفت: علی با تو منصفانه رفتار نکرد که فرزندان خود را نگاهداشت و فرزندان تو را به دم تیغ فرستاد. عدی گفت: «نه؛ به خدا من به انصاف رفتار نکردم که علی(علیه السلام) کشته شد و من هنوز زنده‌ ام!»(15) روزی دیگر معاویه در حضور عدی از علی(علیه السلام) به بدی سخن گفت. عدی گفت: به خدا ای معاویه! دل هایی که لبریز از کینه تو بودند، هنوز در سینه‌ هایمان می‌ تپند و شمشیرهایی که در صف علی با تو جنگید بر دوشمان جای دارند. اگر از روی بدخواهی یک وجب به ما نزدیک شوی، یک گز به تو نزدیک خواهیم شد. و هر آینه بریدن گلو و تنگ شدن نفس در سینه، برای ما آسانتر از آن است که کسی در باره علی(علیه السلام) سخن از روی بی‌ ادبی گوید.(16) معاویه گفت: از علی(علیه السلام) و شیوه حکومتش بگو. عدی گفت: مرا معاف دار! معاویه نپذیرفت. عدی زبان به ستایش امیرمؤمنان(علیه السلام) گشود و گفت: «به خدا سوگند که او بسیار دوراندیش و پرتوان بود؛ سخنانش برپایه عدل و داوری‌ اش همانند حقیقت بود. چشمه‌ های حکمت و دانش در اطراف وجودش می‌ جوشید و دریای علم در وجودش موج می ­‌زد. از دنیا و زرق و برقِ فریبنده‌ اش نفرت داشت و با مناجات شبانه مأنوس بود. فراوان می‌ گریست، بسیار می ­‌اندیشید و در تنهایی، نفس خود را بازخواست می ­‌کرد. زندگانی سختی داشت و به حسب ظاهر، با رعیت فرقی نداشت. به تمام پرسش­‌هایمان پاسخ می ­‌داد و نیازمان را بر می‌ آورد. با اینکه ما را فوق‌ العاده به خود نزدیک می ­‌ساخت، اما هیبت و شکوه آسمانی‌ اش چنان بود که از بزرگی و جلالش جرأت نگاه کردن به چهره ­‌اش یا پروای سخن گفتن نداشتیم. هر گاه تبسّم می ­‌کرد، گویی از رشته مروارید پرده برداشته است. مؤمنان را بزرگ می‌ داشت و یار ستمدیده‌ گان بود. در حکومتش قدرتمند از ستم او نمی‌ ترسید و ناتوان از عدالتش مأیوس نبود. به خدا سوگند! شامگاهان در محراب عبادت چونان مارگزیده به خود می‌ پیچید و بسان انسانی داغ­دیده ضجّه می‌ زد و اشک از دیدگانش فرو می‌ بارید. هنوز گفتارش در گوشم طنین‌ انداز است که می‌ گفت:«ای دنیا! از من فاصله­ گیر و دیگری را بفریب، که من تو را سه طلاقه کرده‌ ام» و می­‌ فرمود: «آه از کمی توشه و دوری راه آخرت و تنهایی!» سخنان عدی چنان معاویه را متأثر کرد که ناخودآگاه گریست و گفت: «خدا، ابوالحسن را غریق رحمت کند، که واقعاً چنین بود. آنگاه پرسید: فراق علی(علیه السلام) را چگونه تحمّل می­کنی؟! عدی گفت: «در فراقش به زنی می‌ مانم که فرزندش را در دامنش کشته باشند که هرگز اشک چشمش خشک نمی‌ شود و یاد فرزند را فراموش نمی‌ کند.»(17) .

پرسمان قرآن

مرجع:

ایجاد شده در 1401/03/24



0 دیدگاه
برای این پست دیدگاهی وجود ندارد

ارسال نظر

آدرس : آزمايشگاه داده کاوي و پردازش تصوير، دانشکده مهندسي کامپيوتر، دانشگاه صنعتي شاهرود

09111169156

info@parsaqa.com

حامیان

Image Image Image

همكاران ما

Image Image