انسان در قرآن، شهید مطهری /

تخمین زمان مطالعه: 110 دقیقه

انسان در جهان بینی اسلامی


انسان در جهان بینی اسلامی انسان در جهان بینی اسلامی داستانی شگفت دارد . انسان اسلام تنها یک حیوان مستقیم القامه که ناخنی پهن دارد و با دو پا راه می رود و سخن می گوید نیست ، این موجود از نظر قرآن ژرف تر و مرموزتر از این است که بتوان آن را با این چند کلمه تعریف کرد قرآن انسان را مدحها و ستایشها کرده و هم مذمتها و نکوهشها نموده است . عالی ترین مدحها و بزرگترین مذمتهای قرآن درباره ء انسان است ، او را از آسمان و زمین و از فرشته برتر و در همان حال از دیو و جار پایان پست تر شمرده است . از نظر قرآن انسان موجودی است که توانایی دارد جهان را مسخر خویش سازد و فرشتگان را به خدمت خویش بگمارد ، و هم می تواند به " اسفل سافلین " سقوط کند . این خود انسان است که باید در باره ء خود تصمیم بگیرد و سرنوشت نهایی خویش را تعیین نماید سخن خویش را از ستایشهای انسان در قرآن تحت عنوان " ارزشهای انسان " آغاز می کنیم 7 ارزشهای انسان . 1 انسان خلیفه ء خدا در زمین است " روزی که خواست او را بیافریند ، اراده خویش را به فرشتگان اعلام کرد . آنها گفتند : آیا موجودی می آفرینی که در زمین تباهی خواهد کرد و خون خواهد ریخت ؟ او گفت : من چیزی می دانم که شما نمی دانید " ( 1 ) " اوست که شما انسانها را جانشینهای خود در زمین قرار داده تا شما را در مورد سرمایه هایی که داده است در معرض آزمایش قرار دهد " ( 2 ) . 2 ظرفیت علمی انسان بزرگترین ظرفیتهایی است که یک مخلوق ممکن است داشته باشد " تمام اسماء را به آدم آموخت ( او را به همه ء حقایق آشنا ساخت ) آنگاه از فرشتگان ( موجودات ملکوتی ) پرسید : نامهای اینها را بگویید چیست . گفتند : ما جز آنچه تو مستقیما به ما آموخته ای نمی دانیم ( آنچه را تو مستقیما به ما نیاموخته باشی ما از راه کسب نتوانیم آموخت ) پاورقی : . 1 بقره / . 30 . 2 انعام / . 165 8 خدا به آدم گفت : ای آدم ! تو به اینها بیاموز و اینها را آگاهی ده همینکه آدم فرشتگان را آموزانید و آگاهی داد ، خدا به فرشتگان گفت : نگفتم که من از نهانهای آسمانها و زمین آگاهم ( می دانم چیزی را که حتما نمی دانید ) و هم می دانم آنچه را شما اظهار می کنید و آنچه را پنهان می دارید ؟ " ( 1 ) . 3 او فطرتی خدا آشنا دارد ، به خدای خویش در عمق وجدان خویش آگاهی دارد . همه ء انکارها و تردیدها ، بیماریها و انحرافهایی است از سرشت اصلی انسان " هنوز که فرزندان آدم در پشت پدران خویش بوده ( و هستند و خواهند بود ) خداوند ( با زبان آفرینش ) آنها را بر وجود خودش گواه گرفت و آنها گواهی دادند " ( 2 ) " چهره ء خود را به سوی دین نگه دار ، همان که سرشت خدایی است و همه ء مردم را بر آن سرشته است " ( 3 ) . 4 در سرشت انسان علاوه بر عناصر مادی که در جماد و گیاه و حیوان وجود دارد ، عنصری ملکوتی و الهی وجود دارد . انسان ترکیبی است از طبیعت و ماورای طبیعت ، از ماده و معنی ، از جسم و جان " آن که هر چه را آفرید نیکو آفرید و آفرینش انسان را از گل آغاز کرد ، سپس نسل او را از شیره ء کشیده ای که آبی پست است قرارداد ، آنگاه او را بیاراست و از روح خویش در او دمید " ( 4 ) . 5 آفرینش انسان ، آفرینشی حساب شده است ، تصادفی نیست . انسان موجودی انتخاب شده و برگزیده است " خداوند آدم را بر گزید و توبه اش را پذیرفت و او را هدایت کرد " ( 5 ) . پاورقی : . 1 بقره / 31 - . 33 . 2 اعراف / . 172 . 3 روم / . 43 . 4 الم سجده / 7 - . 9 . 5 طه / . 121 9 6 او شخصیتی مستقل و آزاد دارد ، امانتدار خداست ، رسالت و مسؤولیت دارد ، از او خواسته شده است با کار و ابتکار خود زمین را آباد سازد و با انتخاب خود یکی از دو راه سعادت و شقاوت را اختیار کند " همانا امانت خویش را بر آسمان و زمین و کوه ها عرضه کردیم ، همه از پذیرش آن امتناع ورزیدند و از قبول آن ترسیدند ، اما انسان بار امانت را به دوش کشید و آن را پذیرفت . همانا او ستمگر و نادان بود " (1) " ما انسان را از نطفه ای مرکب و ممزوج آفریدیم تا او را مورد آزمایش قرار دهیم ، پس او را شنوا و بینا قرار دادیم . همانا راه را به او نمودیم ، او خود یا سپاسگزار است و یا کافر نعمت . ( یا راه راست را که نمودیم خواهد رفت و به سعادت خواهد رسید و یا کفران نعمت کرده ، منحرف می گردد " ( 2 ) . 7 او ازیک کرامت ذاتی و شرافت ذاتی بر خوردار است ، خدا او را بر بسیاری از مخلوقات خویش برتری داده است . او آنگاه خویشتن واقعی خود را درک و احساس می کند که این کرامت و شرافت را در خود درک کند و خود را برتر از پستیها و دنائتها و اسارتها و شهوترانیها بشمارد " همانا ما بنی آدم را کرامت بخشیدیم و آنان را بر صحرا و دریا ( خشک و تر ) مسلط کردیم و بر بسیاری از مخلوقات خویش برتری دادیم " ( 3 ) پاورقی : . 1 احزاب / . 72 . 2 دهر / . 3 . 3 اسراء / . 70 10 . 8 او از وجدانی اخلاقی برخوردار است ، به حکم الهامی فطری زشت و زیبا را درک می کند " سوگند به نفس انسان و اعتدال آن ، که ناپاکیها و پاکیها را به او الهام کرد " ( 1 ) . 9 او جز با یاد خدا با چیز دیگر آرام نمی گیرد . خواستهای او بی نهایت است ، به هر چه برسد از آن سیر و دلزده می شود مگر آنکه به ذات بی حد و نهایت ( خدا ) بپیوندد " هماناتنها بایاد او دلها آرام می گیرد " ( 2 ) " ای انسان ! توبه سوی پرورد گار خویش بسیار کوشنده هستی و عاقبت او را دیدار خواهی کرد " ( 3 ) . 10 نعمتهای زمین برای انسان آفریده شده است " همانا اوست که آنچه در زمین است برای شما آفرید " ( 4 ) " آنچه در آسمانها و آنچه در زمین است مسخر او قرار داده است ( پس او حق بهره گیری مشروع همه ء اینها را دارد " ( 5 ) . 11 او را برای این آفرید که تنها خدای خویش را پرستش کند و فرمان او را بپذیرد . پس او وظیفه اش اطاعت امر خداست " همانا جن و انس را نیافریدیم مگر برای اینکه مرا پرستش کنند " ( 6 ) پاورقی : . 1 شمس / 8 و . 9 . 2 رعد / . 28 . 3 انشقاق / . 6 . 4 بقرش / . 29 . 5 جاثیة / . 13 . 6 ذاریات / . 56 11 . 12 او جز در راه پرستش خدای خویش و جزبا یاد او خود را نمی یابد ، و اگر خدای خویش را فراموش کند خود را فراموش می کند و نمی داند که کیست و برای چیست و چه باید کند و کجا باید برود " همانا از آنان مباشید که خدا را فراموش کردند و خداوند خودشان را ازیاد خودشان برد " ( 1 ) . 13 او همینکه از این جهان برود و پرده ء تن که حجاب چهره ء جان است دور افکنده شود ، بسی حقایق پوشیده که امروز بر او نهان است بروی آشکار گردد " همانا پرده را کنار زدیم ، اکنون دیده ات تیز است " ( 2 ) . 14 او تنها برای مسائل مادی کار نمی کند ، یگانه محرک او حوایج مادی زندگی نیست . او احیانا برای هدفها و آرمانهایی بس علی می جنبد و می جوشد . او ممکن است که از حرکت و تلاش خود جزر رضای آفریننده ، مطلوبی دیگر نداشته باشد " ای نفس آرامش یافته ! همانا به سوی پرورد گارت باز گرد با خشنودی متقابل : تو از او و او از تو خشنود " ( 3 ) " خداوند به مردان و زنان با ایمان باغها و عده کرده است که در آنها نهرها جاری است ، جاویدان در آنجا خواهند بود و هم مسکنهای پاکیزه ، اما خشنودی خدا از همه ء اینها برتر و بالاتر است . آن است رستگاری بزرگ " ( 4 ) پاورقی : . 1 حشر / . 18 . 2 ق / . 22 . 3 فجر / . 28 . 4 توبه / . 72 12 بنابر آنچه گفته شد از نظر قرآن انسان موجودی است برگزیده از طرف خداوند ، خلیفه و جانشین او در زمین ، نیمه ملکوتی و نیمه مادی ، دارای فطرتی خدا آشنا ، آزاد ، مستقل ، امانتدار خدا و مسؤول خویشتن و جهان ، مسلط بر طبیعت و زمین و آسمان ، ملهم به خیر و شر ، و جودش از ضعف و ناتوانی آغاز می شود و به سوی قوت و کمال سیر می کند و بالا می رود اما جز در بارگاه الهی و جز با یاد او آرام نمی گیرد ، ظرفیت علمی و عملی اش نا محدود است ، از شرافت و کرامتی ذاتی بر خوردار است ، احیانا انگیزه هایش هیچ گونه رنگ مادی و طبیعی ندارد ، حق بهره گیری مشروع از نعمتهای خدا به او داده شده است ولی در برابر خدای خودش و ظیفه دار است ضد ارزشها در عین حال ، همین موجود در قرآن مورد بزرگترین نکوهشها و ملامتها قرار گرفته است " او بسیار ستمگر و بسیار نادان است " ( 1 ) " او نسبت به پروردگارش بسیار ناسپاس است " ( 2 ) " او آنگاه که خود را مستغنی می بیند طغیان می کند " ( 3 ) " او عجول و شتابگر است " ( 4 ) " او هرگاه به سختی بیفتد و خود را گرفتار ببیند ، ما را در هر حال ( به یک پهلو افتاده و یا نشسته و یا ایستاده ) می خواند . پاورقی : .1 احزاب / .72 .2 حج / 66 و .. .3 علق / .7 .4 اسراء / .11 13 همینکه گرفتاری را از او بر طرف کنیم گویی چنین حادثه ای پیش نیامده است " ( 1 ) " او تنگ چشم و ممسک است " ( 2 ) " او مجادله گرترین مخلوق است " ( 3 ) " او حریص آفریده شده است " ( 4 ) " اگر بدی به او رسد ، جزع کننده است و اگر نعمت به او رسد بخل کننده است " ( 5 ) زشت یا زیبا ؟ چگونه است ؟ آیا انسان از نظر قرآن یک موجود زشت و زیباست ، آن هم زشت زشت و زیبای زیبا ؟ آیا انسان یک موجود دو سرشتی است : نیمی از سرشتش نور است و نیمی ظلمت ؟ چگونه است که قرآن ، هم او را منتها درجه مدح می کند و هم منتها درجه مذمت ؟ ! حقیقت این است که این مدح و ذم ، از آن نیست که انسان یک موجود دو سرشتی است : نیمی از سرشتش ستودنی است و نیم دیگر نکوهیدنی ، نظر قرآن به این است که انسان همه ء کمالات را بالقوه دارد و باید آنها را به فعلیت برساند ، و این خود اوست که باید سازنده و معمار خویشتن باشد شرط اصلی وصول انسان به کمالاتی ک ه بالقوه دارد " ایمان " است . از ایمان ، تقوا و عمل صالح و کوشش در راه خدا بر می خیزد ، به وسیله ء ایمان است که علم از صورت یک ابزار ناروا در دست نفس اماره خارج می شود و به صورت یک ابزار مفید در می آید پس انسان حقیقی که خلیفة الله است ، مسجود ملائکه است ، همه چیز برای اوست و بالاخرش دارنده ء همه ء کمالات انسانی است ، انسان بعلاوه ء ایمان است ، نه انسان منهای ایمان . انسان منهای ایمان ، کاستی گرفته و ناقص است . پاورقی : . 1 یونس / . 12 . 2 اسراء / . 100 . 3 کهف / . 54 4 و . 5 معارج / . 19 14 چنین انسانی حریص است ، خونریز است ، بخیل و ممسک است ، کافر است ، از حیوان پست تر است در قرآن آیاتی آمده است که روشن می کند انسان ممدوح چه انسانی است و انسان مذموم چه انسانی است . از این آیات استنباط می شود که انسان فاقد ایمان وجدا از خدا انسان واقعی نیست . انسان اگر به یگانه حقیقتی که با ایمان به او ویاد او آرام می گیرد بپیوندد ، دارنده ء همه ء کمالات است و اگر از آن حقیقت - یعنی خدا - جدا بماند ، درختی را ماند که از ریشه ء خویشتن جدا شده است . ما به عنوان نمونه دو آیه را ذکر می کنیم : « و العصر 0 إن الانسان لفی خسر 0 إلا الذین آمنوا و عملوا الصالحات و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر »( 1 ) سوگند به عصر ، همانا انسان در زیان است ، مگر آنان که ایمان آورده و شایسته عمل کرده و یکدیگر را به حق و صبر و مقاومت توصیه کرده اند ²ولقد ذرأنا لجهنم کثیرا من الجن و الانس ، لهم قلوب لا یفقهون بها و لهم أعین لا یبصرون بها و لهم آذان لا یسمعون بها أولئک کالانعام بل هم أضل ( 2 ) " همانا بسیاری از جنیان و آدمیان را برای جهنم آفریده ایم ( پایان کارشان جهنم است ) ، زیرا دلها دارند و با آنها فهم نمی کنند ، چشمها دارند و با آنها نمی بینند ، گوشها دارند و با آنها نمی شنوند . اینها مانند چهار پایان بلکه راه گم کرده ترند " پاورقی : . 1 سوره ء عصر . 2 اعراف / . 179 15 موجود چند بعدی از آنچه گفته شد معلوم شد که انسان با همه ء وجوه مشترکی که با سایر جاندارها دارد ، فاصله ء عظیمی با آنها پیدا کرده است . انسان موجودی مادی - معنوی است . انسان با همه ء وجوه مشترکی که با جاندارهای دیگر دارد ، یک سلسله تفاوتهای اصیل و عمیق با آنها دارد که هریک از آنها بعدی جدا گانه به او می بخشد و رشته ای جدا گانه در بافت هستی او به شمار می رود . این تفاوتها در سه ناحیه است : .1 ناحیه ء ادراک و کشف خود و جهان .2 ناحیه ء جاذبه هایی که بر انسان احاطه دارد .3 ناحیه ء جاذبه کیفیت قرار گرفتن تحت تأثیر جاذبه ها و انتخاب آنها اما در ناحیه ء ادراک و کشف و جهان . حواس حیوان راهی و وسیله ای است برای آگاهی حیوان به جهان . انسان در این جهت با حیوانهای دیگر شریک است و احیانا برخی حیوانات از انسان در این ناحیه قوی ترند . آگاهی و شناختی که حواس به حیوان و یا انسان می دهد سطحی و ظاهری است ، به عمق ماهیت و ذات اشیاء و روابط منطقی آنها نفوذ ندارد . ولی در انسان نیروی دیگری برای درک و کشف خود و جهان وجود دارد که در جانداران دیگر وجود ندارد و آن نیروی مرموز تعقل است . 16 انسان با نیروی تعقل ، قوانین کلی جهان را کشف می کند و براساس شناخت کلی جهان و کشف قوانین کلی طبیعت ، طبیعت را عملا استخدام می کند و در اختیار خویش قرار می دهد . در بحثهای گذشته نیز اشاره به این نوع شناخت که مخصوص انسان است کردیم و گفتیم مکانیسم شناخت تعقلی از پیچیده ترین مکانیسمهای وجود انسان است . همین مکانیسم پیچیده اگر درست مورد دقت قرار گیرد ، دروازه ء شگفتی است برای شناخت خود انسان . انسان با این نوع شناخت ، بسیاری از حقایق را که مستقیما از راه حواس با آنها تماس ندارد کشف می کند . شناخت انسان ما ورای محسوسات را ، بالاخص شناخت فلسفی خداوند ، وسیله ء این استعداد مرموز و مخصوص آدمی صورت می گیرد اما در ناحیه ء جاذبه ها . انسان مانند جانداران دیگر تحت تأثیر جاذبه ها و کششهای مادی و طبیعی است ، میل به غذا ، میل به خواب ، میل به امور جنسی ، میل به استراحت و آسایش و امثال اینها او را به سوی ماده و طبیعت می کشد . اما جاذبه هایی که انسان را به خود می کشد منحصر به اینها نیست ، جاذبه ها و کششهای دیگر انسان را به سوی کانونهای غیر مادی ، یعنی اموری که نه حجم دارد و نه سنگینی و نتوان آنها را با امور مادی سنجید ، می کشاند . . 1 علم و دانایی انسان ، دانش و آگاهی را تنها از آن جهت که او را بر طبیعت مسلط می کند و به سود زندگی مادی اوست ، نمی خواهد . در 17 اصول جاذبه های معنوی که تا امروز شناخته شده و مورد قبول است امور ذیل است : انسان غریزه ء حقیقت جویی و تحقیق وجود دارد ، نفس دانایی و آگاهی برای انسان مطلوب و لذت بخش است . علم گذشته از اینکه وسیله ای است برای بهتر زیستن و برای خوب از عهده ء مسؤولیت برآمدن ، فی حد نفسه نیز مطلوب بشر است . انسان اگر بداند رازی در ورای کهکشانها وجود دارد و دانستن و ندانستن آن تأثیری در زندگی او ندارد ، باز هم ترجیح می دهد که آن را بداند . انسان طبعا از جهل فرار می کند و به سوی علم می شتابد بنابراین ، علم و آگاهی یکی از ابعاد معنوی وجود انسان است . 2 خیر اخلاقی پاره ای از کارها را انسان انجام می دهد نه به منظور سودی از آنها و یا دفع زیانی به وسیله ء آنها ، بلکه صرفا تحت تأثیر یک سلسله عواطف که عواطف اخلاقی نامیده می شود ، از آن جهت انجام می دهد که معتقد است انسانیت چنین حکم می کند . فرض کنید انسانی در شرایطی سخت ، در بیابانی و حشتناک قرار گرفته است ، بی آذوقه و بی وسیله ، و هر لحظه خطر مرگ او را تهدید می کند . در این بین ، انسانی دیگر پیدا می شود و به او کمک می کند و او را از چنگال مرگ قطعی نجات می بخشد . بعد این دو انسان از یکدیگر جدا می شوند و یکدیگر را نمی بینند . سالها بعد آن فردی که روزی گرفتار شده بود ، نجات دهنده ء قدیمی خود را می بیند که به حال نزاری افتاده است ، به یادش می افتد که روزی همین شخص او را نجات داده است . آیا وجدان این فرد در اینجا هیچ فرمانی نمی دهد ؟ آیا به او نمی گوید که یاداش نیکی ، نیکی است ؟ آیا نمی گوید سپاسگزاری احسان کننده واجب و لازم است ؟ پاسخ مثبت است 18 آیا اگر این فرد به آن شخص کمک کرد ، وجدان انسانهای دیگر چه می گوید ؟ و اگر بی اعتنا گذشت و کوچکترین عکس العملی نشان نداد ، وجدانهای دیگر چه می گویند ؟ مسلما در صورت اول وجدانهای دیگر او را تحسین می کنند و آفرین می گویند ، و در صورت دوم ملامت می کنند و نفرین می گویند . اینکه وجدان آن انسان حکم می کند " پاداش احسان ، احسان است " ( 1 ) و هم اینکه وجدان انسانها حکم می کند که " پاداش دهنده ء نیکی را به نیکی ، باید آفرین گفت و بی اعتنا را باید مورد ملامت و شماتت قرار داد " از وجدان اخلاقی ناشی می شود و این گونه اعمال را خیر اخلاقی می گویند معیار بسیاری از کارهای انسان " خیر اخلاقی " است ، و به عبارت دیگر ، بسیاری از کارها را انسان به جهت " ارزش اخلاقی " انجام می دهند نه به جهت امور مادی . این نیز از مختصات انسان است و مربوط است به جنبه ء معنوی انسان و یک بعد از ابعاد معنویت اوست . سایر جانداران هرگز چنین معیاری ندارند ، برای حیوان ، خیر اخلاقی مفهوم ندارد و ارزش اخلاقی بی معنی است . 3 جمال و زیبایی یک بعد دیگر از ابعاد معنوی انسان علاقه به جمال و زیبایی است . قسمت مهمی از زندگی انسان را جمال و زیبایی تشکیل می دهد . پاورقی : . 1 قرآن کریم می فرماید : " هل جزاء الاحسان إلا الاحسان »" ( الرحمن / 60 ) 19 انسان جمال و زیبایی را در همه ء شؤون زندگی دخالت می دهد : جامه می پوشد برای سرما و گرما ، به همان اندازه هم ، به زیبایی رنگ و دوخت اهمیت می دهد ، خانه می سازد برای سکونت ، و بیش از هر چیز به زیبایی خانه توجه دارد ، حتی سفره ای که برای غذا خوردن پهن می کند و ظرفی که در آن غذا می ریزد و حتی ترتیب چیدن غذا در ظرفها و بر سفره همه روی اصول زیبایی است . انسان دوست دارد قیافه اش زیبا باشد ، نامش زیبا باشد ، جامه اش زیبا باشد ، خطش زیبا باشد ، خیابانش و شهرش زیبا باشد ، مناظر جلوی چشمش زیبا باشد و خلاصه می خواهد هاله ای از زیبایی تمام زندگی اش را فرا گیرد برای حیوان مسأله ء زیبایی مطرح نیست . برای حیوان آنچه مطرح است محتوای آخور است ، اما اینکه آخور زیبا باشد یا نازیبا ، دیگر مطرح نیست . برای حیوان پالان زیبا ، منظره ء زیبا ، مسکن زیبا و غیره مطرح نیست . 4 تقدیس و پرستش یکی از پایدارترین و قدیمی ترین تجلیات روح آدمی و یکی از اصیل ترین ابعاد وجود آدمی ، حس نیایش و پرستش است . مطالعه ء آثار زندگی بشر نشان می دهد هر زمان و هر جا که بشر وجود داشته است ، نیایش و پرستش هم وجود داشته است ، چیزی که هست شکل کار و شخص معبود متفاوت شده است : از نظر شکل از رقصها و حرکات دسته جمعی موزون همراه با یک سلسله اذکار و اوراد گرفته تا عالی ترین خضوعها و خشوعها و راقی ترین اذکار و ستایشها ، و از نظر معبود از سنگ و چوب گرفته تا ذات قیوم ازلی ابدی منزه از زمان و مکان پیامبران پرستش را نیاوردند و ابتکار نکردند ، بلکه نوع پرستش را یعنی نوع آداب و اعمالی که باید پرستش به آن شکل صورت گیرد ، به بشر آموختند و دیگر اینکه از پرستش غیر ذات یگانه ( شرک ) جلوگیری به عمل آوردند از نظر مسلمات دینی و همچنین از نظر برخی علمای دین شناسی ( 1 ) بشر ابتدا موحد و یگانه پرست بوده است و خدای واقعی خویش را می پرستیده است . پرستش بت یا ماه و یا ستاره و یا انسان از نوع انحرافهایی است که بعدا رخ داده است . 20 یعنی چنین نبوده که بشر پرستش را از بت یا انسان یا مخلوقی دیگر آغاز کرده باشد و تدریجا با تکامل تمدن به پرستش خدای یگانه رسیده باشد . حس پرستش که احیانا از آن به حس دینی تعبیر می شود ، در عموم افراد بشر وجود دارد . قبلا از " اریک فروم " نقل کردیم که : " انسان ممکن است جانداران یا درختان یا بتهای زرین یا سنگی یا خدای نا دیدنی یا مردی ربانی یا پیشوایی شیطانی صفت را بپرستد ، می تواند نیاکان یا ملت یا طبقة یا حزب خود یا پول و کامیابی را بپرستد . . . او ممکن است از مجموعه ء معتقداتش به عنوان دین ، ممتاز از معتقدات غیر دینی آگاه باشد و ممکن است بر عکس ، فکر کند که هیچ دینی ندارد . مسأله بر سر این نیست که دین دارد یا ندارد ، مسأله بر سر این است که کدام دین را دارد " ( 2 ) " ویلیام جیمز " بنابر نقل " اقبال " می گوید : " انگیزه نیایش نتیجه ء ضروری این امر است که در عین اینکه در قوی ترین قسمت از خودهای اختیاری و عملی هر کس خودی از نوع اجتماعی است ، با وجود این ، مصاحب کامل خویش را تنها در جهان اندیشه ( درون اندیشی ) می تواند پیدا کند . . . پاورقی : . 1 مانند ماکس مولر . 2 جهانی از خود بیگانه 21 اغلب مردم ، خواه به صورت پیوسته و خواه به صورت تصادفی در دل خویش به آن رجوع می کنند حقیرترین فرد بر روی زمین با این توجه عالی ، خود را واقعی و با ارزش احساس می کند " ( 1 ) " ویلیام جیمز " درباره ء عمومی بودن این حس در همه ء افراد چنین می گوید : " احتمال دارد که مردمان از لحاظ درجه ء تأثیر پذیری از احساس یک ناظر درونی در وجودشان با یکدیگر اختلاف داشته باشند . برای بعضی از مردم بیش از بعضی دیگر این توجه ، اساسی ترین قسمت خودآگاهی را تشکیل می دهد . آنان که بیشتر چنین هستند محتملا دینی ترند ، ولی اطمینان دارم که حتی آن کسان هم که می گویند بکلی فاقد آنند خود را فریب می دهند و حقیقتا تا حدی دیندارند " ( 2 ) قهرمانهای افسانه ای ساختن از پهلوانان و یا دانشمندان و یا رجال دینی ، معلول حس تقدیس بشر است که می خواهد موجودی قابل ستایش و تقدیس داشته باشد و او را عاشقانه و در حد ما فوق طبیعی ستایش نماید . ستایشهای مبالغه آمیز بشر امروز از قهرمانهای حزبی یا ملی ، دم زدن از پرستش حزب ، مرام ، مسلک ، پرچم ، آب و خاک ، و احساس میل به فداکاری در راه اینها همه معلول این حس است . پاورقی : . 1 احیای فکر دینی ، ص . 105 . 2 همان مأخذ 22 احساس نیایش ، احساس [ نیاز ] غریزی است به کمالی برتر که در او نقصی نیست و جمالی که در آن زشتی وجود ندارد . پرستش مخلوقات به هر شکل ، نوعی انحراف این حس از مسیر اصلی است انسان در حال پرستش ، از وجود محدود خویش می خواهد پرواز کند و به حقیقتی پیوند یابد که در آنجا نقص و کاستی و فنا و محدودیت وجود ندارد و به قول " اینشتاین " دانشمند بزرگ عصر ما : " در این حال فرد به کوچکی آمال و اهداف بشری پی می برد و عظمت و جلالی را که در ما ورای امور و پدیده ها در طبیعت و افکار تظاهر می نماید ، حس می کند " . ( 1 ) " اقبال " می گوید : " نیایش عمل حیاتی و متعارفی است که به وسیله ء آن جزیره ء کوچک شخصیت ما وضع خود را در کل بزرگتری از حیات اکتشاف می کند " ( 2 ) عبادت و پرستش نشان دهنده ء یک " امکان " و یک " میل " در انسان است : امکان بیرون رفتن از مرز امور مادی ، و میل به پیوستن به افق بالاتر و وسیع تر . چنین میلی و چنین عشقی از مختصات انسان است . این است که پرستش و نیایش یکی دیگر از ابعاد معنوی روح انسان است اما تفاوت انسان در کیفیت قرار گرفتن تحت تأثیر جاذبه ها و انتخاب یکی از آنها ، مطلبی است که در بحث آینده مطرح می شود قوه و نیرو نیازی به تعریف ندارد ، عاملی که اثری از او ناشی می شود به نام قوه یا نیرو نامیده می شود . پاورقی : . 1 دنیایی که من می بینم ، ص . 56 . 2 احیای فکر دینی در اسلام 23 تواناییهای گوناگون انسان هر موجودی از موجودات جهان ، منشأ یک یا چند خاصیت و اثر هست ، لهذا در هر موجودی ، اعم از جماد و نبات و حیوان و انسان ، قوه و نیرو وجود دارد . قوه اگر با شعور و ادراک و خواست توأم باشد به نام " قدرت " و یا " توانایی " نامیده می شود یکی دیگر از تفاوتهای حیوان و انسان با گیاه و جماد این است که حیوان و انسان بر خلاف جماد و گیاه ، پاره ای از قوه های خویش را بر حسب میل و شوق و یا ترس و به دنبال " خواست " ، اعمال می کند . مثلا مغناطیس که نیروی کشش آهن دارد به طور خود به خود و به حکم نوعی جبر طبیعی ، آهن را به سوی خود می کشد . مغناطیس نه از کار خویش آگاه است و نه میل و شوق یا ترس و بیمش اقتضا کرده است که آهن را به سوی خود بکشد . همچنین است آتش که می سوزاند و گیاه که از زمین می روید و درخت که شکوفه می کند و میوه می دهد اما حیوان که راه می رود ، به راه رفتن خویش آگاه است و خواسته است که راه برود و اگر نمی خواست راه برود چنین نبود که جبرا راه برود . این است که گفته می شود : " حیوان جنبنده ء با خواست است " . به عبارت دیگر ، پاره ای از قوه های حیوان تابع خواست حیوان است و در فرمان خواست حیوان است ، یعنی اگر حیوان بخواهد ، آن قوه ها عمل می کنند و اگر نخواهد ، عمل نمی کنند در انسان نیز پاره ای قوه ها و نیروها به همین شکل وجود دارد ، یعنی تابع خواست انسان است ، با این تفاوت که خواست حیوان میل طبیعی و غریزی حیوان است و حیوان در مقابل میل خود قدرت و نیرویی ندارد . 24 حیوان همینکه میلش به سویی تحریک شد ، خود به خود به آن سو کشیده می شود . در حیوان قدرت مقاومت و ایستادگی در مقابل میل درونی خود و همچنین قدرت محاسبه و اندیشه در ترجیح جانب میلها و یا جانب امری که بالفعل میلی به سوی او نیست بلکه صرفا دوراندیشی اقتضا می کند ، وجود ندارد اما انسان چنین نیست . انسان قادر است و توانایی دارد که در برابر میلهای درونی خود ایستادگی کند و فرمان آنها را اجرا نکند . این توانایی را انسان به حکم یک نیروی دیگر دارد که از آن به " اراده " تعبیر می شود . اراده به نوبه ء خود تحت فرمان عقل است ، یعنی عقل تشخیص می دهد و اراده انجام می دهد یکی از آنچه گذشت روشن شد که انسان از دو جهت ، یک سلسله تواناییها دارد که سایر جاندارها ندارند : یکی از جهت اینکه در انسان یک سلسله میلها و جاذبه های معنوی وجود دارد که در سایر جاندارها وجود ندارد . این جاذبه ها به انسان امکان می دهد که دایره ء فعالیتش را از حدود مادیات توسعه دهد و تا افق عالی معنویات بکشاند ، ولی سایر جاندارها از زندان مادیات نمی توانند خارج شوند دیگر از آن جهت که به نیروی " عقل " و " اراده " مجهز است ، قادر است در مقابل میلها مقاومت و ایستادگی نماید و خود را از تحت تأثیر نفوذ جبری آنها آزاد نماید و بر همه ء میلها " حکومت " کند . 25 انسان می تواند همه ء میلها را تحت فرمان عقل قرار دهد و برای آنها جیره بندی کند و به هیچ میلی بیش از میزان تعیین شده ندهد و به این وسیله آزادی " معنوی " که با ارزش ترین نوع آزادی است کسب نماید این توانایی بزرگ از مختصات انسان است و در هیچ حیوانی وجود ندارد و همین است که انسان را شایسته ء " تکلیف " کرده است و همین است که به انسان حق " انتخاب " می دهد و همین است که انسان را به صورت یک موجود واقعا " آزاد " و " انتخابگر " و " صاحب اختیار " در می آورد میلها و جاذبه ها نوعی پیوند و کشش است میان انسان و یک کانون خارجی که انسان را به سوی خود می کشاند . انسان به هر اندازه که تسلیم میلها بشود ، خود را رها می کند و به حالت لختی و سستی و زبونی در می آید و سرنوشتش در دست یک نیروی خارجی قرار می گیرد که او را به این سو و آن سو می کشاند ، ولی نیروی عقل و اراده نیرویی درونی و مظهر شخصیت واقعی انسان است انسان آنجا که به عقل و اراده متکی می شود ، نیروهای خویش را جمع و جور می کند و نفوذهای خارجی را قطع می نماید و خویشتن را " آزاد " می سازد و به صورت " جزیره ای مستقل " در می آیند . انسان به واسطه ء عقل و اراده است که " مالک خویشتن " می شود و شخصیتش استحکام می یابد مالکیت نفس و تسلط بر خود و رهایی از نفوذ جاذبه ء میلها هدف اصلی تربیت اسلامی است . غایت و هدف چنین تربیتی " آزادی معنوی " است 26 خودشناسی اسلام عنایت خاص دارد که انسان " خود " را بشناسد و جا و موقع خویشتن را در جهان آفرینش تشخیص دهد . این همه تأکید در قرآن در مورد انسان برای این است که انسان خویشتن را آنچنانکه هست بشناسد و مقام و موقع خود را در عالم وجود درک کند و هدف از این شناختن و درک کردن این است که خود را به مقام والایی که شایسته ء آن است برساند قرآن کتاب انسان سازی است ، یک فلسفه ء نظری نیست که علاقه اش تنها به بحث و نظر و چشم انداز باشد ، هر چشم اندازی را که ارائه می دهد برای عمل و گام برداشتن است قرآن کوشاست که انسان " خود " را کشف کند . این " خود " ، " خود " شناسنامه ای نیست ، که اسمت چیست ؟ اسم پدرت چیست و در چه سالی متولد شده ای ؟ تابع چه کشوری هستی ؟ از کدام آب و خاکی و با چه کسی زناشویی بر قرار کرده ای و چند فرزند داری ؟ آن " خود " همان چیزی است که " روح الهی " نامیده می شود و با شناختن آن " خود " ، است که [ انسان ] احساس شرافت و کرامت و تعالی می کند و خویشتن را از تن دادن به پستیها برتر می شمارد ، به قداست خویش پی می برد ، مقدسات اخلاقی و اجتماعی برایش معنی و ارزش پیدا می کند قرآن از برگزیدگی انسان سخن می گوید ، چرا ؟ می خواهد بگوید : تویک موجود " تصادفی " نیستی که جریانات کوروکر ، - مثلا اجتماع تصادفی اتمها - تو را به وجود آورده باشد ، تویک موجود انتخاب شده و برگزیده ای ، و به همین دلیل رسالت و مسؤولیت داری . بدون شک انسان در جهان خاکی قوی ترین و نیرومندترین موجودات است . 27 اگر زمین و موجودات زمینی را در حکم یک " قریه " فرض کنیم ، انسان کدخدای این قریه است . ولی باید ببینیم که آیا انسان یک کدخدای انتخاب شده و برگزیده است و یا یک کدخدایی که به زور و قلدری خود را تحمیل کرده است ؟ فلسفه های مادی ، قدرت حاکمه ء انسان را صرفا ناشی از زور و قدرت انسان می دانند . و مدعی هستند که انسان به علل تصادفی دارای زور و قدرت شده است . بدیهی است که با این فرض ، " رسالت " و " مسؤولیت " برای انسان بی معنی است . چه رسالتی و چه مسؤولیتی ؟ از طرف چه کسی و در مقابل چه کسی ؟ اما از نظر قرآن ، انسان یک کدخدای انتخاب شده زمین است و به حکم شایستگی و صلاحیت ، نه صرفا زور و چنگال تنازع ، از طرف ذی صلاحیت ترین مقام هستی ، یعنی ذات خداوند ، برگزیده و انتخاب و به تعبیر قرآن " اصطفا " شده است ، و به همین دلیل مانند هر برگزیده دیگر " رسالت " و " مسؤولیت " دارد : رسالت از طرف خدا ، و مسؤولیت در پیشگاه او اعتقاد به اینکه انسان موجودی انتخاب شده است و هدفی از انتخاب در کار است ، نوعی آثار روانی و تربیتی در افراد به وجود می آورد ، و اعتقاد به اینکه انسان نتیجه ء یک سلسله تصادفات بی هدف است ، نوعی دیگر آثار روانی و تربیتی در افراد به وجود می آورد ، و اعتقاد به اینکه انسان نتیجه یک سلسله تصادفات بی هدف است ، نوعی دیگر آثار روانی و تربیتی در انسان به وجود می آورد 28 خودشناسی به معنی این است که انسان مقام واقعی خویش را در عالم وجود درک کند ، بداند خاکی محض نیست ، پرتوی از روح الهی در او هست ، بداند که در معرفت می تواند بر فرشتگان پیشی بگیرد ، بداند که او آزاد و مختار و مسؤول خویشتن و مسؤول افراد دیگر و مسؤول آباد کردن جهان و بهتر کردن جهان است ( او شما را از زمین بیافرید و عمران آن را از شما خواست ) ( 1 ) ، بداند که او امانتدار الهی است ، بداند که بر حسب تصادف ، برتری نیافته است تا استبداد بورزد و همه چیز را برای شخص خود تصاحب کند و مسؤولیت و تکلیفی برای خویشتن قائل نباشد پرورش استعدادها تعلیمات اسلامی نشان می دهد که این مکتب مقدس الهی به همه ء ابعاد انسان ، اعم از جسمی و روحی ، مادی و معنوی ، فکری و عاطفی ، فردی و اجتماعی توجه عمیق داشته است و نه تنها جانب هیچ کدام را مهمل نگذاشته است بلکه عنایت خاص به " پرورش " همه ء اینها روی اصل معینی داشته است . در اینجا به طور اجمال به همه ء اینها اشاره می کنیم پرورش جسم اسلام " تن پروری " به معنی " نفس پروری " و شهوت پرستی را شدیدا محکوم کرده است ، اما پرورش بدن به معنی مراقبت و حفظ سلامت و بهداشت را از واجبات شمرده است و هر نوع عملی را که برای بدن زیانبخش باشد حرام شمرده است . پاورقی : . 1 هو أنشأکم من الارض و استعمرکم فیها »( هود / 61 ) 29 اسلام آنجا که یک امر واجب ( مانند روزه ) احیانا برای بدن مضر تشخیص داده شود تکلیف آن را ساقط می کند ، بلکه چنین روزه ای را حرام می داند . هر اعتیادی که برای بدن مضر باشد از نظر اسلام حرام است . آداب و سنن بسیاری در اسلام به خاطر بهداشت و سلامت بدن وضع شده است ممکن است افرادی میان " پرورش بدن " که امری بهداشتی است و " تن پروری " به معنی نفس پروری که امری اخلاقی است فرق نگذارند و خیال کنند اسلام که با تن پروری مخالف است با بهداشت بدن مخالف است ، پس لاقیدی در حفظ سلامت و بلکه کارهایی که مضر به بهداشت و سلامت بدن است از نظر اسلام کار اخلاقی است . و این اشتباهی فاحش و خطرناک است . تقویت و سلامت بدن و بهداشت آن کجا و تن آسانی و تن پروری کجا ؟ نفس پروری و شهوت پرستی که در اسلام محکوم است ، همان طوریکه بر ضد روح پروری است و موجب بیماری روح و روان می گردد ، بر ضد بهداشت و پرورش صحیح جسم نیز هست و منجر به بیماری جسمی می گردد ، زیرا نفس پروری و شهوت پرستی منجر به بیماری جسمی می گردد ، زیرا نفس پروری و شهوت پرستی منجر به افراط کاریها می شود و افراط کاریها منشأ اختلالات اساسی در جهازات بدنی پرورش روح پرورش عقل و فکر و کسب استقلال فکری و مبارزه با اموری که بر ضد استقلال عقل است از قبیل تقلید از نیاکان ، از اکابر و چشم پرکنها ، از رفتار اکثریت و امثال اینها مورد عنایت شدید اسلام است 30 پرورش اراده و کسب مالکیت بر نفس و آزادی معنوی از حکومت مطلقه ء میلها مبنای بسیاری از عبادات اسلامی و سایر تعلیمات اسلامی است پرورش حس حقیقت جویی و علم طلبی ، پرورش عواطف اخلاقی ، پرورش حس جمال و زیبایی ، پرورش حس پرستش ، هر کدام به نوبه ء خود مورد توجه عمیق اسلام است نقش مؤثر انسان در ساختن آینده ء خویش موجودات جهان تقسیم می شوند به جاندار و بیجان . موجودات بیجان هیچ گونه نقشی در ساختن خویش ندارند . آب و آتش و سنگ و خاک بی جان اند و هیچ نقشی در تکوین و یا تکمیل خویش ندارند ، بلکه صرفا تحت تأثیر عوامل خارجی تکوین می یابند و تحت تأثیر همان عوامل احیانا نوعی کمال کسب می کنند . از این موجودات هیچ گونه تلاشی و فعالیتی در جهت ساختن یا پرداختن به خود مشاهده نمی شود . ولی [ از ] جانداران ، مانند گیاه و حیوان و انسان ، یک سلسله تلاشها در جهت حفظ و صیانت خود از آفات و در جهت جذب مواد دیگر و در جهت تولید مثل مشاهده می شود در گیاهان یک سلسله قوای طبیعی وجود دارد که در ساختن آینده ء آنها مؤثر است . در گیاه قوه یا قوه هایی است که مواد را از زمین یا هوا جذب می کند ، قوه یا قوه هایی است که از درون به وسیله ء مواد جذب شده او را رشد می دهد و قوه یا قوه هایی است که امکان تولید مثل را فراهم می کند در حیوان همه ء این قوه های طبیعی بعلاوه ء یک سلسله قوه های شعوری از قبیل حس باصره ، سامعه ، لامسه و غیره و از قبیل میلها - که قبلا از آنها یاد شد - وجود دارد . 31 حیوان به وسیله ء این قوه ها از طرفی خویشتن را از گزند آفات حفظ می کند و از طرفی موجبات رشد فردی و بقای نوع خود را فراهم می کند در انسان همه قوای طبیعی و قوای شعوری که در گیاه و حیوان هست وجود دارد بعلاوه ء یک سلسله میلهای اضافی - که قبلا شرح داده شد - و بعلاوه ء نیروی خارق العاده ء عقل و اراده که سرنوشت آینده ء او را با مقیاس زیادی به دست خودش می دهد و خودش آینده ء خویش را انتخاب می کند و می سازد از آنچه گفته شد روشن گشت که برخی موجودات هیچ گونه نقشی در ساختن آینده خویش ندارند ( جمادات ) . برخی دیگر نقشی در ساختن آینده ء خویش دارند اما این نقش نه آگاهانه است و نه آزادانه بلکه طبیعت ، نیروهای درونی آنها را به طور غیر مستشعر و نا آگاهانه برای صیانت و بقای آنها و ساختن آنها در آینده استخدام کرده است ( نباتات ) . برخی دیگر نقش بیشتری دارند . این نقش آگاهانه است هر چند آزادانه نیست ، یعنی با نوعی آگاهی از خود و محیط خود تحت تأثیر جاذبه ء یک سلسله میلهای شعوری ، در راه صیانت خود برای آینده می کوشند ( حیوانات ) ولی انسان نقشی فعال تر و مؤثرتر و گسترده تر در ساختن آینده ء خویش دارد . نقش انسان ، هم آگاهانه است و هم آزادانه ، یعنی انسان ، هم به خود و محیط خود آگاه است و هم آنکه با توجه به آینده ، به حکم نیروی عقل و اراده می تواند آزادانه آینده ء خویش را به هر شکل که خود بخواهد انتخاب کند ضمنا دایره ء ایفای نقش برای انسان نسبت به حیوان بسی وسیع تر و گسترده تر است . 32 گستردگی دایره ء سازندگی انسان نسبت به آینده اش از سه و یژگی در انسان سر چشمه می گیرد : . 1 وسعت دایره ء بینش و آگاهی . انسان با نیروی علم ، دایره ء بینش و آگاهی خویش را از ظواهر و سطح طبیعت عبور می دهد و تا اعمال درون آن گسترش می دهد و قوانین طبیعت را می شناسد . با شناختن قوانین طبیعت ، دست انسان برای ساختن طبیعت ، آنچنانکه با زندگی انسان سازگارتر باشد ، باز می شود . 2 وسعت دامنه ء خواستها که در بخش " انسان و حیوان " ( 1 ) از آنها یاد شد ، و در مباحث این بخش نیز تحت عنوان " موجود چند بعدی " به آنها اشاره شد . 3 استعداد خودساختگی ویژه ای که در انسان است و هیچ موجود دیگر در این جهت مانند او نیست توضیح اینکه اگر چه برخی جاندارهای دیگر نیز به مقیاس کمی قابل " ساختن " هستند و می توان با " عوامل خاص تربیتی " تغییراتی در آنها به وجود آورد - آنچنانکه در جهان نباتات و حیوانات مشاهده می شود - ولی اولا هیچ یک از آنها به دست خودشان ساخته نمی شوند و این انسان است که آنها را می سازد ، و ثانیا تغییر پذیری آنها نسبت به انسان بسیار اندک است انسان در ناحیه ء خصلتها و خویها یک موجود بالقوه است ، یعنی در آغاز تولد فاقد خوی و خصلت است ، بر خلاف حیوانات که هر کدام با یک سلسله خصلتهای ویژه متولد می شوند . پاورقی : . 1 در کتاب اول این مجموعه به نام " انسان و ایمان " 33 انسان چون فاقد هرگونه خوی و خصلتی است ، و از طرفی خوی پذیر و خصلت پذیر است ، به وسیله ء خصلتها و خویهایی که تدریجا پیدا می کند یک سلسله " ابعاد ثانوی " علاوه بر ابعاد فطری برای خویش می سازد انسان یگانه موجودی است که قانون خلقت ، قلم ترسیم چهره ء او را به دست خودش داده است که هر طور که می خواهد ترسیم کند ، یعنی بر خلاف اندامهای جسمانی اش که کارش در مرحله ء رحم به پایان رسیده است و بر خلاف خصلتهای روحی و اندامهای روانی حیوانات که آنها نیز در مرحله ء قبل از تولید پایان گرفته است ، اندامهای روانی انسان - که از آنها به خصلتها و خویها و ملکات اخلاقی تعبیر می شود - به مقیاس بسیار وسیعی پس از تولد ساخته می شود این است که هر موجودی ، حتی حیوان ، آن چیزی است که او را ساخته اند ، ولی انسان آن چیزی است که بخواهد باشد . و به همین جهت است که هر نوع از انواع حیوانات همان طور که اندام جسمانی همه ء افرادش شبیه یکدیگر است ، اندامهای روانی و خصلتهای روانی افرادش نیز شبیه یکدیگر است ، تمام افراد گربه یک نوع خصلت دارند و تمام افراد سگ یک نوع دیگر و تمام افراد مورچه یک نوع دیگر ، تفاوتی اگر باشد بسیار اندک است . ولی تفاوت خصلتی و اخلاقی افراد انسان ، بی نهایت است . و این است که انسان یگانه موجودی است که خودش باید "خویشتن" را انتخاب کند که چه باشد در آثار اسلامی رسیده است که انسانها در قیامت بر طبق خصلتهای اکتسابی روحی ، نه اندام ظاهری جسمانی ، محشور می گردند ، یعنی انسانها از نظر اخلاق اکتسابی با هر نوع جانداری که به او شبیه تر باشد ، به شکل او و اندام او محشور می گردند ، و تنها افرادی به شکل و صورت انسانی محشور می گردند که اخلاق و خویهای اکتسابی و ابعاد ثانوی روح آنها متناسب با شأن و کمالاتانسانی باشد و به عبارت دیگر ، اخلاقشان اخلاق انسانی باشد 34 انسان به حکم قدرت علمی ، بر طبیعت مسلط می گردد و طبیعت را آنچنانکه می خواهد منطبق بر نیازهای خویش می سازد و به حکم نیروی خودسازی و خودساختگی ، خود را آنچنانکه می خواهد می سازد و به این وسیله سرنوشت آینده خویش را به دست می گیرد تمام تأسیسات تربیتی ، مکتبهای اخلاقی و تعلیمات دینی و مذهبی برای راهنمایی انسان است که آینده ء خودش را چگونه بسازد و چگونه شکل بدهد راه راست آن راهی است که انسان را به سوی آینده ای سعادت بخش می رساند ، و راههای کج و انحرافها آنهاست که انسان را به سوی آینده ای تباه و شقاوت آلود می کشاند . خداوند در قرآن کریم می فرماید : " ما راه را به انسان ( این موجود آزاد خودساز ) نمودیم تا او خود چه بخواهد و چه انتخاب کند . ( از دو راه یکی را انتخاب خواهد کرد . ) یا راهی که ما نموده ایم و سپاسگزار ما خواهد بود و یا راه دیگر که راه ناسپاسی است " . ( 1 ) از بحثهای گذشته دانستیم که علم و ایمان هر کدام نقشی متفاوت در سازندگی آینده ء انسان دارند . نقش علم این است که راه ساختن را به انسان ارائه می دهد . علم انسان را توانا می کند که هرگونه " بخواهد " آینده را همان گونه بسازد . و اما نقش ایمان این است که انسان را به سوی اینکه خود را و آینده را " چگونه " بسازد که برای خویشتن و برای جامعه بهتر باشد می کشاند . ایمان مانع آن می گردد که انسان آینده را بر محور مادی و فردی بسازد . پاورقی : . 1 دهر / . 4 35 ایمان به خواست انسان جهت می دهد ، آن را از انحصار مادیات خارج می کند و معنویات را نیز جزء خواستها قرار می دهد علم مانند ابزاری در اختیار خواست انسان قرار می گیرد و طبیعت را آنچنانکه انسان بخواهد و فرمان دهد می سازد . اما اینکه طبیعت را چگونه بسازد ، آیا از طبیعت مصنوعاتی بسازد به سود جامعه ء انسانی و یا نیروهای مخرب برای مزید توسعه طلبی افرادی مخصوص ، این دیگر به این ابزار که نامش علم است مربوط نیست ، این بسته به این است که انسانهایی که علم در فرمان آنهاست چگونه انسانهایی بوده باشند اما ایمان مانند قدرتی حاکم بر انسان عمل می کند و خواست او را در اختیار می گیرد و در مسیر حق و اخلاق سوق می دهد . ایمان انسان را می سازد و انسان با نیروی علم ، جهان را . آنجا که علم و ایمان توأم گردند ، هم انسان سامان می یابد و هم جهان میدان آزادی و اراده ء انسان بدیهی است که انسان در عین آزادی برای ساختن اندامهای روانی خویش و تبدیل محیط طبیعی به صورت مطلوب خود و ساختن آینده ء خویش آنچنانکه خود می خواهد ، محدودیتهای فراوانی دارد و آزادی اش آزادی نسبی است ، یعنی آزادی در داخل یک دایره ء محدود است ، در داخل همین دایره ء محدود است که [ هم ] می تواند آینده ء سعادت بخش برای خود انتخاب کند و هم آینده ء شقاوت آلود محدودیتهای انسان از چند ناحیه است : 36 . 1 وراثت انسان با طبیعت انسانی به دنیا می آید . از آن جهت که پدر و مادرش انسان بوده اند ، او هم قهرا و جبرا مانند یک فرد انسان به دنیا می آید و از طرف دیگر ، پدر و مادرش انسان بوده اند ، او هم قهرا و جبرا مانند یک فرد انسان به دنیا می آید . و از طرف دیگر ، پدر و مادرش یک سلسله صفات موروثی خود را در فرزندشان به یادگار می گذارند که اینها نیز قهرا و جبرا همراه این افراد هست ، مانند رنگ پوست ، رنگ چشم ، خصوصیتهای جسمی که احیانا از چند پشت به ارث می رسد . انسان هیچ یک از اینها را برای خود " انتخاب " نکرده است بلکه جبرا وراثت اینها را به او داده است . 2 محیط طبیعی و جغرافیایی محیط طبیعی و جغرافیایی انسان و منطقه ای که در آن منطقه رشد و نما می کند ، خواه ناخواه یک سلسله آثار قهری بر روی اندام و روحیه ء انسان می گذارد . منطقه های سردسیر و منطقه های گرمسیر و منطقه های معتدله هر کدام نوعی روحیه و اخلاق را ایجاب می کند ، همچنین منطقه ء کوهستانی یا منطقه ء صحرایی و غیره . 3 محیط اجتماعی محیط اجتماعی انسان عامل مهمی است در تکوین خصوصیات روحی و اخلاقی انسان . زبان انسان ، آداب عرفی و اجتماعی ، دین و مذهب ، غالبا همان چیزی است که محیط اجتماعی بر انسان تحمیل می کند 37 . 4 تاریخ و عوامل زمانی انسان از نظر محیط اجتماعی تنها تحت تأثیر زمان حال نیست ، زمان گذشته و وقایع و حوادثی که در گذشته رخ داده است نیز در ساختن او تأثیر بسزایی دارد . به طور کلی میان گذشته و آینده هر موجودی رابطه ء قطعی و مسلم بر قرار است . گذشته و آینده مانند دو نقطه ء جدا از یکدیگر نیستند ، بلکه مانند دو قطعه از یک جریان مداوم اند . گذشته نطفه و هسته ء آینده است طغیان انسان علیه محدودیتها انسان در عین اینکه نمی تواند رابطه اش را با وراثت ، محیط طبیعی ، محیط اجتماعی و تاریخ و زمان بکلی قطع کند ، می تواند تا حدود زیادی علیه این محدودیتها طغیان نموده ، خود را از قید حکومت این عوامل آزاد سازد انسان به حکم نیروی عقل و علم از یک طرف ، و نیروی اراده و ایمان از طرف دیگر تغییراتی در این عوامل ایجاد می کند و آنها را با خواستهای عاملی برای محدود کردن آزادی انسان نام نبردیم . چرا ؟ 38 آیا قضا و قدر الهی وجود ندارد و یا قضا و قدر عامل محدود کردن نیست ؟ قضا و قدر الهی امری قطعی و مسلم است ، ولی عامل محدود کردن انسان نیست . قضای الهی عبارت است از حکم قطعی الهی درباره ء جریانات و حوادث ، و قدر الهی عبارت است از اندازه گیری پدیده ها و حوادث از نظر علوم الهی مسلم است که قضای الهی به هیچ حادثه ای مستقیما و بلا واسطه تعلق نمی گیرد ، بلکه هر حادثه را تنها و تنها از راه علل و اسباب خودش ایجاب می کند . قضای الهی ایجاب می کند که نظام جهان نظام اسباب و مسببات باشد . انسان هر اندازه آزادی از ناحیه ء عقل و اراده دارد و هر اندازه محدودیت که از ناحیه ء عوامل موروثی و محیطی و تاریخی دارد ، به حکم قضای الهی و نظام قطعی سببی و مسببی جهان است ( 1 ) بنابراین خود قضای الهی یک عامل برای محدودیت انسان به شمار نمی رود محدودیتی که به حکم قضای الهی نصیب انسان شده است همان محدودیت ناشی از شرایط موروثی و شرایط محیطی و شرایط تاریخی است نه محدودیت دیگر ، همچنانکه آزادی ای هم که نصیب انسان شده به حکم قضای الهی است ولی به این صورت که قضای الهی ایجاب کرده انسان موجودی صاحب عقل و اراده باشد و در دایره ء محدود شرایط طبیعی و اجتماعی بتواند خود را به مقیاس و سیعی از قید تسلیم به آن شرایط آزاد سازد و سرنوشت و آینده ء خویش را در دست گیرد پاورقی : . 1 برای اطلاع بیشتر در این باره رجوع شود به کتاب انسان و سرنوشت ، از همین نویسنده 39 انسان و تکلیف از جمله ء استعدادهای انسان همچنانکه قبلا اشاره شد استعداد تکلیف پذیری است . انسان می تواند در چهار چوب قوانینی که برایش وضع شده است ، زندگی کند . هر موجود دیگر غیر از انسان جز از قوانین جبری طبیعی از قانون دیگر نمی تواند پیروی کند . مثلا نمی توان برای سنگها و چوبها یا برای درختان و گلها و یا برای اسب و گاو و گوسفند قانون وضع کرد و به آنها ابلاغ کرد و آنها را مکلف ساخت که در چار چوب قوانین و مقرراتی که برای آنها و به مصلحت آنها وضع شده است رفتار نمایند . این موجودات ، فرضا در جهت حفظ و مصلحت آنها اقدامی بشود ، باید به صورت اجبار و الزام عمل شود ولی انسان یگانه موجود ممتازی است که این " امکان " و " توانایی " شگفت را دارد که در چهار چوب یک سلسله قوانین قراردادی رفتار نماید این قوانین قراردادی از آن نظر که از طرف یک مقام صلاحیتدار وضع می شود و به انسان تحمیل می شود و تحمل قانون از نوعی زحمت و مشقت خالی نیست ، به نام " تکلیف " خوانده می شود قانونگذار برای اینکه انسان را به تکلیف خاصی مکلف سازد چند شرط را باید رعایت کند . به عبارت دیگر ، انسان با واجد بودن چند شرط می تواند انجام تکالیفی را بر عهده بگیرد . شرایط تکلیف که در همه تکالیف باید وجود داشته باشد امور ذیل است : 40 . 1 بلوغ انسان به یک مرحله از سن که می رسد ، تغییراتی ناگهانی و تغییری شبیه نوعی جهش در اندامش و احساساتش و اندیشه اش پیدا می شود که بلوغ نامیده می شود . هر کسی در حقیقت یک بلوغ طبیعی دارد به طور دقیق نمی توان یک زمان معین را مرحله ء بلوغ برای همه ء افراد معین کرد . ممکن است بعضی افراد از بعضی دیگر زودتر به مرحله ء بلوغ طبیعی برسند . خصوصیت فردی افراد و همچنین خصوصیات منطقه ای و محیطی در تسریع یا تأخیر بلوغ طبیعی تأثیر دارد آنچه مسلم است این است که جنس زن از جنس مرد زودتر به مرحله ء بلوغ طبیعی می رسد . از نظر قانونی لازم است یک سن معین که سن متوسط عموم است و یا سنی که حد اقل سن بلوغ است ( بعلاوه ء شرطی دیگر مانند رشد ، در فقه اسلامی ) در نظر گرفته شود تا همه ء افراد یک ضابطه داشته باشند بنابراین ممکن است افرادی به بلوغ طبیعی رسیده باشند ، ولی هنوز به سن بلوغ قانونی نرسیده باشند در اسلام طبق نظر اکثریت علمای شیعه بلوغ قانونی مرد از نظر سن ، تمام شدن پانزده سالگی - به سال قمری - و ورود در شانزده سالگی تعیین شده است ، و بلوغ قانونی زن تمام شدن نه سالگی و ورود در ده سالگی تعیین شده است . بلوغ قانونی یکی از شرایط تکلیف است ، یعنی فردی که به مرحله ء قانونی نرسیده باشد مکلف نیست مگر با دلیل ثابت شود که به مرحله ء بلوغ طبیعی قبل از 41 یکی دیگر از شرایط تکلیف ، عاقل بودن است ، دیوانه که فاقد عقل است مکلف نیست و تکالیف از او ساقط است . همان طوری که نا بالغ در زمان عدم بلوغ به هیچ وجه تکلیفی متوجه او نیست ، در زمان بلوغ نیز مکلف نیست که آنچه را که در زمان عدم بلوغ انجام نداده است ، جبران کند ، مثلا شخص بالغ وظیفه ندارد نمازهایی که در زمان عدم بلوغ نخوانده قضا کند ، زیرا تکلیفی متوجه او نبوده است . شخص دیوانه نیز در حال دیوانگی مکلف نیست . بنابراین اگر دیوانه ای پس از چندی عاقل شد مکلف نیست تکالیفی را که در ایام دیوانگی انجام نداده قضا کند ، مثلا لازم نیست که نمازها و روزه های آن زمان را قضا نماید بلی ، برخی تکالیف است که به دارایی و اموال کودک یا دیوانه تعلق می گیرد و کودک یا دیوانه در حال کودکی یا دیوانگی موظف نیستند آن را انجام دهند ، ولی پس از آنکه کودک بالغ شد و یا دیوانه عاقل شد باید انجام دهند ، مانند زکات یا خمسی که به مال کودک و یا مال دیوانه تعلق می گیرد که اگر ولی شرعی آنها ادا نکرده باشد خودشان پس از رسیدن به مرحله ء مکلف بودن باید انجام دهند . 3 اطلاع و آگاهی بدیهی است که انسان آنگاه قادر است تکلیفی را انجام دهد که از وجود آن تکلیف آگاه باشد و به عبارت دیگر به او ابلاغ شده باشد . 42 فرضا قانونگذاری قانونی را وضع کند ولی به اطلاع مکلف نرساند ، مکلف ملزم نیست و بلکه قادر نیست آن را به مرحله ء اجرا درآورد و اگر عملا بر خلاف رفتار نماید قانونگذار نمی تواند او را مجازات نماید . علمای علم اصول می گویند مجازات کسی که از تکلیف آگاه نیست و تقصیری در کسب اطلاع ندارد زشت است و نام این اصل را " قبح عقاب بلا بیان " می گذارند . قرآن کریم مکرر این حقیقت را بیان کرده است که هیچ قومی را به جرم تخلف از یک قانون عذاب نمی کنیم مگر آنکه حجت بر آن مردم تمام شده باشد ، یعنی هیچ قومی را " عقاب بلا بیان " نمی کنیم البته شرط بودن علم و آگاهی برای تکلیف به نحوی که گفته شد مستلزم این نیست که انسان بتواند عملا خود را در بی خبری نگه دارد و آن را عذری برای خویش بپندارد . انسان مکلف است که تحصیل علم و آگاهی کند و سپس بر طبق آگاهی خویش عمل و فعالیت کند . در حدیث است که روز قیامت برخی گنهکاران را در محکمه ء عدل الهی حاضر می کنند و درباره ء برخی کوتاهیها در انجام مسؤولیتهایشان آنها را مورد مؤاخذه قرار می دهند . به گناهکار گفته می شود : چرا ندانستی و چرا در پی تحصیل آگاهی نبودی ؟ پس منظور از اینکه می گوییم علم و آگاهی شرط تکلیف است ، این است که اگر تکلیفی به مکلف ابلاغ نشده باشد و مکلف در این جهت تقصیری نداشته باشد ، یعنی او کوشش لازم را برای تحصیل آگاهی کرده و در عین حال بدان دست نیافته است ، چنین مکلفی نزد خدا معذور است 43 . 4 قدرت و توانایی کاری مورد وظیفه و تکلیف انسان قرار می گیرد که انسان توانایی انجام آن را داشته باشد ، اما کاری که انسان قادر به انجام آن نیست هرگز مورد تعلق تکلیف واقع نمی شود . شک نیست که توانایی انسان محدود است ، نامحدود نیست . چون توانایی محدود است ، تکالیف باید در محدوده ء تواناییها صورت گیرد . مثلا انسان توانایی تحصیل علم و دانش دارد اما در محدوده ء معین از نظر زمان و از نظر اندازه ء معلومات . یک فرد انسان هر اندازه نابغه باشد بالاخرش باید تدریجا و در طول زمان مدارج علم و دانش را طی کند . حالا اگر یک فرد را مجبور کنند که یک شبه تحصیلات چند ساله را انجام دهد ، به اصطلاح تکلیف " بما لا یطاق " یعنی تکلیف به کاری که فوق طاقت و قدرت است کرده اند و اما اگر انسانی را مجبور کنند که همه ء علوم جهان را فرا گیرد ، باز هم تکلیف به غیر مقدور است و صحیح نیست و هرگز از طرف یک مقام حکیم عادل چنین حکمی صادر نمی شود . خداوند در قرآن کریم می فرماید : « لا یکلف الله نفساإلا وسعها »( 1 ) خداوند هیچ کس را جز به اندازه ء توانایی اش مکلف نمی سازد اگر شخصی در حال غرق شدن است و ما قدرت داریم که او را نجات دهیم بر ما واجب است که او را نجات دهیم ، ولی اگر مثلا هواپیمایی در حال سقوط است و ما به هیچ وجه قادر نیستیم جلوی سقوط آن را بگیریم تکلیف از ما ساقط است ، یعنی خداوند ما را به خاطر کمک نکردن به جلوگیری از سقوط هواپیما مؤاخذه نمی کند پاورقی : . 1 بقرش : . 286 44 اینجا یک نکته هست و آن اینکه همچنانکه در مورد اطلاع و آگاهی گفتیم که مشروط بودن تکلیف به اطلاع و آگاهی مستلزم این نیست که ما موظف و مکلف به تحصیل اطلاع و آگاهی نباشیم ، مشروط بودن تکلیف به قدرت و توانایی نیز مستلزم این نیست که ما مکلف به کسب و تحصیل قدرت نباشیم . در مواردی تفویت قدرت حرام است و تحصیل آن واجب . فرض کنیم در مقابل دشمنی سرسخت و قوی و مقتدر قرار گرفته ایم که قصد تهاجم به حقوق ما و یا قصد تهاجم به حوزه ء اسلام دارد و ما در حال حاضر قدرت مقابله با آن را نداریم و هر گونه مقابله ای ، از دست دادن نیروهاست بدون آنکه نتیجه ای در حال حاضر یا در آینده از این کار خود بگیرم . بدیهی است که در این صورت ما مکلف به مقابله و جلوگیری نیستیم ، ولی همواره مکلف بوده و هستیم که تحصیل قدرت و توانایی کنیم تا در چنین شرایطی دست روی دست نگذاریم . قرآن کریم می فرماید : « و اعدوا لهم ما استطعتم من قوش و من رباط الخیل ترهبون به عدو الله و عدوکم »( 1 ) تا آنجا که ممکن است نیرو و اسبان آماده تهیه کنید تا بدین وسیله دشمنان شما و دشمنان خدا از شما حساب ببرند و قصد تجاوز به شما را از دماغ خود بیرون کنند همان طوری که یک فرد و یا یک جامعه ء ناآگاه که در تحصیل آگاهی کوتاهی کرده است مورد مؤاخذه ء الهی قرار می گیرد و ناآگاهی برای او عذری محسوب نمی شود ، همچنین یک فرد و یا یک جامعه ء ناتوان نیز که در تحصیل قدرت و توانایی کوتاهی کرده است مورد مؤاخذه الهی قرار می گیرد که چرا کسب قدرت و توانایی نکرده است ، ناتوانی او عذری برای او محسوب نمی شود پاورقی : . 1 انفال / . 60 45 . 5 آزادی و اختیار آزادی و اختیار یکی دیگر از شرایط تکلیف است . یعنی انسان آنگاه مکلف است به انجام یک وظیفه که اجبار و یا اضطراری در کار نباشد ، اگر اجبار ( اکراه ) یا اضطرار در کار باشد ، تکلیف ساقط می گردد اجبار ( اکراه ) مانند اینکه یک قوه ء جابره شخصی را تهدید کند به اینکه حتما روزه ء خود را بخورد بطوریکه اگر نخورد ، جانش در خطر قرار خواهد گرفت . بدیهی است که در چنین مورد تکلیف روزه ساقط می شود ، یا اگر کسی مستطیع شود و یک شخص جابر او را تهدید کند که اگر به حج برود به جان او یا کسانش صدمه وارد خواهد آورد . پیغمبر اکرم فرمود : « رفع ما استکرهوا علیه » آنجا که اکراه و اجبار به میان آید تکلیف ساقط است اضطرار آن است که انسان از طرف شخصی مورد تهدید قرار نمی گیرد بلکه این خود اوست که انتخاب می کند ، ولی این انتخاب معلول شرایط سختی است که پیش آمده است ، مانند کسی که در بیابانی درمانده و گرسنه است و جز مردار غذایی که سد جوع کند نمی یابد ، در چنین موارد تکلیف حرمت خوردن مردار ساقط می شود 46 پس فرق اجبار و اکراه با اضطرار آن است که در مورد اجبار و اکراه انسان از طرف یک قوه ء جائر و جابر مورد تهدید قرار می گیرد که فلان عمل خلاف را باید انجام دهی و اگر انجام ندهی فلان صدمه را به تو خواهم زد ، و انسان برای آنکه صدمه و ضرری را از خود " دفع " کند یعنی نگذارد وارد شود نا چار بر خلاف وظیفه ء خود عمل می کند ، ولی در اضطرار پای تهدید در کار نیست ، بلکه مجموع شرایط طوری پیش آمده که وضع نامطلوبی را بر او تحمیل کرده است و او برای آنکه آن وضع را " رفع " کند یعنی آنچه وجود دارد مرتفع سازد ناچار است بر خلاف وظیفه ء اصلی خود عمل کند پس تفاوت اکراه و اجبار با اضطرار در دو جهت است : . 1 در اکراه و اجبار پای تهدید انسان در میان است ، بر خلاف اضطرار . 2 در مورد اکراه و اجبار انسان برای " دفع " یک وضع نامطلوب چاره جویی می کند ، و در مورد اضطرار برای " رفع " چنان وضعی چاره جویی می نماید ولی اکراه و اجبار و همچنین اضطرار را از شرایط عمومی تکلیف نمی توان به حساب آورد ، یعنی کلیت و عمومیت ندارد ، اولا بستگی دارد به درجه ء صدمه و ضرری که بناست دفع و یا رفع شود ، و ثانیا بستگی دارد به اهمیت آن تکلیفی که انسان می خواهد به علت اکراه یا اضطرار انجام ندهد بدیهی است که هیچ گاه به بهانه ء اکراه یا اضطرار نتوان به زیان دیگران و به ضرر اجتماع و یا به زیان خود دین اقدامی کرد . برخی تکالیف است که هر ضرر و صدمه ای را به خاطر آنها باید تحمل کرد 47 شرایط صحت آنچه تا کنون گفتیم مربوط بود به شرایط تکلیف ، یعنی شرایط مکلف بودن ، که تنها با بودن آن شرایط انسان موظف به انجام کاری می شود . پس شرط تکلیف عبارت است از شرطی که اگر نباشد انسان وظیفه و تکلیفی ندارد ولی یک سلسله شرایط دیگر داریم که " شرایط صحت " نامیده می شود چنانکه می دانیم موضوعات شرعی ، اعم از عبادات و معاملات ، باید مقرون به یک سلسله شرایط و خصوصیات باشد تا صحیح و درست انجام یابد . پس شرط صحت عبارت است از شرطی که اگر آن شرط نباشد انسان تکلیف خود را درست انجام نداده است ، آنچه انجام داده کان لم یکن و باطل باید فرض شود . شرایط صحت نیز مانند شرایط تکلیف زیاد است ، ولی همچنانکه شرایط تکلیف به شرایط عمومی و شرایط خصوصی تقسیم می شود ، شرایط صحت نیز بر دو قسم است : شرایط خصوصی و شرایط عمومی . شرایط خصوصی هر عملی مخصوص خود آن عمل است و ضمن یاد گرفتن خود آن عمل شناخته می شوند ، شرایط عمومی چند چیز است که اکنون به آنها اشاره می کنیم میان شرایط عمومی تکلیف و شرایط عمومی صحت به اصطلاح منطقیین " عموم و خصوص من وجه " ( 1 ) بر قرار است ، یعنی برخی ، هم شرط تکلیف است و هم شرط صحت ، برخی شرط تکلیف است و شرط صحت نیست ، و برخی شرط صحت هست و شرط تکلیف نیست البته شرط صحت نیز به نوبه ء خود بر سه قسم است : برخی ، هم شرط صحت عبادات است و هم شرط صحت معاملات ، برخی فقط شرط صحت عبادات است و برخی فقط شرط صحت معاملات آن چیزی که هم شرط تکلیف است و هم شرط صحت ، عقل است . پاورقی : . 1 مثلا بین سکه و پول ، عموم و خصوص من وجه است . بعضی سکه ها پول اند و بعضی سکه ها پول نیستند، بعضی پولها سکه نیستند و بعضی پولها سکه هستند 48 انسان غیر عاقل همان طوری که تکلیف ندارد ، اعمالش اعم از عبادات و یا معاملات صحیح نیست . مثلا اگر دیوانه ای بخواهد به نیابت از دیگری حج کند کافی نیست و یا اگر بخواهد به نیابت از دیگری نماز بخواند و یا روزه بگیرد کافی نیست و همچنین در نماز جماعت اگر دیوانه ای رابط میان امام و مأموم و یا رابط میان مأمومها باشد کافی نیست قدرت نیز مانند عقل ، هم شرط تکلیف است و هم شرط صحت ، همچنانکه عدم اکراه نیز چنین است ، یعنی شخص مجبور همان طور که در شرایط خاصی تکلیفش ساقط می گردد ، اگر معامله ای از راه اکراه و اجبار انجام دهد و یا ازدواجی از روی اکراه و اجبار انجام دهد صحیح نیست و بلکه باطل است آن چیزی که شرط تکلیف هست و شرط صحت نیست ، بلوغ است . کودک نا بالغ خودش مکلف نیست ولی اگر به حد تمییز رسیده باشد که مانند یک بالغ بتواند عملی را درست انجام دهد ، عملش صحیح است . بنابراین یک کودک می تواند رابط میان امام و مأموم و یا رابط میان مأمومها در نماز جماعت واقع شود ، همچنانکه می تواند در عبادات از دیگران نیابت کند . 49 و آنچه مسلم است این است که بلوغ شرط صحت عبادات نیست ، اما در معاملات چطور ؟ برخی از علما معتقدند که بلوغ در معاملات شرط صحت است و کودک ممیز که خوب و بد را بفهمد ، نه می تواند مستقلا و برای خود و نه به نیابت از غیر ، معامله ای را انجام دهد ، مثلا خرید و فروش کند یا اجاره بدهد یا اجرای صیغه ء نکاح نماید . و برخی دیگر معتقدند که کودک ممیز مستقلا و برای خود نمی تواند معامله ای را انجام دهد ، ولی می تواند از طرف دیگران نیابت و وکالت کند اطلاع و آگاهی و همچنین عدم اضطرار از اموری هستند که شرط تکلیف هستند ولی شرط صحت نیستند ، علیهذا اگر عملی - اعم از عبادت و معامله از نظر شرایط دیگر کامل صورت گیرد ولی عمل کننده نمی دانسته است و تصادفا عملش جامع شرایط از آب درآمد ه ، عملش صحیح است ، همچنانکه اگر انسان اضطرارا معامله یا ازدواج بکند صحیح است . مثلا اگر شخصی خانه ای دارد که فوق العاده مورد علاقه ء اوست و مایل به فروشش نیست ، ولی ناگهان یک حادثه برایش پیش می آید که نیاز شدید به پول پیدا می کند و اضطرارا خانه ء مورد علاقه اش را به فروش می رساند ، معامله اش صحیح است ، و یا اگر مرد و یا زنی به هیچ وجه مایل به ازدواج نیست ، ولی بیماری ای پیدا می کند که پزشک ازدواج را برایش لازم تشخیص می دهد و او به حکم اضطرار ازدواج می کند ، ازدواجش صحیح است از اینجا معلوم می شود معامله ء اکراهی و اجباری با معامله ء اضطراری از نظر صحت متفاوت است . معامله ء اکراهی و اجباری صحیح نیست ، ولی معامله ء اضطراری صحیح است اینجا لازم است توضیح داده شود که چرا معامله ء اکراهی صحیح نیست و معامله ء اضطراری صحیح است . 50 ممکن است گفته شود که " مکره " و " مضطر " هر دو در اینکه رضایت واقعی ندارند یکسان اند . همان طوری که اگر کسی مورد تهدید قرار بگیرد برای فروش خانه یا کارش و او برای " دفع " شر آن تهدید بخواهد خانه یا کار خود را بفروشد در اعماق قلبش ناراضی است ، کسی هم که شرایط زندگی برای " رفع " یک شر " مثلا هزینه ء معالجه ء بیماری ) او را مجبور می کند به فروش خانه یا کارش نیز در اعماق قلبش ناراضی است . اگر کسی فرزندش بیمار است و برای معالجه ء فرزندش اضطرار ، خانه اش را می فروشد در اعماق قلبش به این فروش رضایت ندارد ، بلکه فوق العاده برای از دست دادن خانه مورد علاقه اش متأثر و متأسف است . اینکه مکره می خواهد با کار اکراهی ضرری را " دفع " کند و مضطر می خواهد ضرری را " رفع " کند ، تأثیری در اصل موضوع ندارد ، همچنین اینکه در معاملات اکراهی مستقیما انسانی دخالت دارد ( به عنوان جابر و زورگو ) و در معاملات اضطراری مستقیما انسانی دخالت ندارد ، تأثیری در اصل موضوع ندارد . بعلاوه غالبا اضطرارها نیز در اثر دخالت غیر مستقیم انسانها ( به صورت استثمار و استعمار ) صورت می گیرد پاسخ این است که تفاوت حال " مکره " و " مضطر " که شارع اسلام معاملات اولی را باطل می داند و معاملات دومی را صحیح ، در جای دیگری است . مکره در اثر اکراه ، نیاز فوری پیدا می کند و مضطر هم نیازی فوری ، ولی نیاز مکره به دفع شر ظالم است و دفع شر ظالم با اقدام مکره به معامله صورت می پذیرد . در اینجا قانون به حمایت مکره بر می خیزد و علی رغم اجبار اجبار کننده ، معامله را غیر قانونی و کان لم یکن اعلام می کند . اما نیاز فوری مضطر مستقیما به پولی است که از معامله ء اضطراری می خواهد تحصیل کند . 51 در اینجا اگر قانون بخواهد به حمایت مضطر برخیزد باید صحت و قانونی بودن معامله را اعلام کند ، زیرا اگر چنین معامله ای را غیر قانونی اعلام کند نتیجه اش زیان بیشتر مضطر است . مثلا اگر در مثال بالا غیر قانونی بودن معامله ء خانه را اعلام کند و معامله را کان لم یکن بشمرد ، نتیجه اش این است که نه خریدار مالک خانه می شود و نه فروشنده مالک پول ، و دست مضطر برای معالجه ء فرزندش بسته می ماند . این است که فقها می گویند غیر قانونی شناختن معامله ء اکراهی " منت " است ، یعنی به سود مکره است ، ولی غیر قانونی شناختن معاملات اضطراری " منت " و به سود مضطر نیست در عین حال جای یک بحث دیگر باز است و آن اینکه آیا افراد دیگر می توانند از اضطرار و بیچارگی مضطر استفاده کنند و کالای او را نه به قیمت عادلانه بلکه به میزانی خیلی کمتر بخرند و آن را امری بازیافته و مشروع تلقی کنند ؟ البته نه . آیا این کار که نامشروع است صرفا حرمت تکلیفی دارد اما معامله همچنانکه به سود مضطر صحیح است به سود استفاده چی هم صحیح است ، و یا مانعی ندارد که از یک طرف صحیح باشد و از طرف دیگر ناصحیح و یا از دو طرف صحیح باشد و استفاده چی ملزم باشد قیمت واقعی را جبران نماید ؟ در هر حال جای سخن باقی است آن چیزی که شرط صحت هست ولی شرط تکلیف نیست " رشد " است . در قانونگذاری اسلام برای کسی که می خواهد یک کار اجتماعی را عهده دار شود مثلا می خواهد ازدواج کند یا می خواهد مستقلا معامله ای انجام دهد ، یعنی می خواهد در مال و ثروت شخصی خود تصرف کند لازم است که علاوه بر سایر شرایط عمومی یعنی بلوغ و عقل و قدرت و اختیار ، " رشد " هم داشته باشد رشد یعنی لیاقت و شایستگی اداره ء آن کاری که می خواهد به عهده بگیرد . به این جهت در قانون اسلام عاقل بودن و بالغ بودن و مختار بودن کافی نیست که شخص بتواند در باره ء ازدواج تصمیم بگیرد و یا در مال و ثروت خود تصرف کند . 52 پسر یا دختری که می خواهند ازدواج کنند آنگاه ازدواجشان صحیح است که رشد عقلانی داشته باشند ، یعنی مفهوم ازدواج که چیست و برای چیست و چه مسؤولیتهایی دارد و چه تأثیری در سرنوشت فرد دارد ، باید درک کنند که کورکورانه در موضوعی به این اهمیت وارد نشوند . و همچنین پسر یا دختری که دارای ثروت شخصی از راه ارث یا راه دیگر شده اند ، به محض اینکه به بلوغ برسند کافی نیست که مال و ثروت آنها را در اختیار خودشان قرار دهند ، بلکه لازم است مورد آزمایش قرار گیرند . اگر علاوه بر بلوغ دارای رشد عقلی هم بودند یعنی لیاقت و شایستگی نگهداری و بهره برداری از مال و ثروت خود را داشته باشند مال و ثروت به آنها داده می شود ، در غیر این صورت ، ولی شرعی و قانونی آنها همچنان بر ولایت و سرپرستی خود ادامه می دهد . قرآن کریم می فرماید : « و ابتلوا الیتامی حتی إذا بلغوا النکاح فان آنستم منهم رشدا فادفعواإلیهم أموالهم »( 1 ) یتیمان را مورد آزمایش قرار دهید تا آنگاه که محرز شود به حد بلوغ رسیده اند . در این صورت ، اگر احساس کردید که دارای رشد هستند پس مال آنها را در اختیار خودشان قرار دهید پاورقی : . 1 نساء / . 6 53 آگاهیهای انسان انسان هم خود آگاه است و هم جهان آگاه ، و دوست می دارد از خود و از جهان آگاه تر گردد . تکامل و پیشرفت و سعادت او در گرو این دو آگاهی است از این دو آگاهی کدام از نظر اهمیت در درجه ء اول است و کدام در درجه ء دوم ؟ داوری در این موضوع چندان ساده نیست . برخی بیشتر به خود آگاهی بها می دهند و برخی به جهان آگاهی . احتمالا یکی از وجوه اختلاف طرز تفکر شرقی و طرز تفکر غربی در نوع پاسخی است که به این پرسش می دهند ، همچنانکه یکی از وجوه تفاوتهای علم و ایمان در این است که علم وسیله ء جهان آگاهی و ایمان سرمایه ء خود آگاهی است البته علم سعی دارد انسان را همان گونه که به جهان آگاهی می رساند به خود آگاهی نیز برساند . علم النفس ها چنین وظیفه ای بر عهده دارند . اما خود آگاهیهایی که علم می دهد مرده و بیجان است ، شوری در دلها نمی افکند و نیروهای خفته ء انسان را بیدار نمی کند ، بر خلاف خود آگاهیهایی که از ناحیه ء دین و مذهب پیدا می شود که با یک ایمان پی ریزی می شود . 54 خود آگاهی ایمانی ، سراسر وجود انسان را مشتعل می سازد آن خودآگاهی که خود واقعی انسان را به یادش می آورد ، غفلت را از او می زداید ، آتش به جانش می افکند ، او را دردمند و درد آشنا می سازد کار علوم و فلسفه ها نیست . این علوم و فلسفه ها احیانا غفلت زا هستند و انسان را ازیاد خودش می برند ، از این روبسا دانشمندان و فیلسوفان بی درد و سر در آخور و خود ناآگاه و بسا تحصیل ناکرده های خودآگاه دعوت به خودآگاهی و اینکه " خود را بشناس تا خدای خویش را بشناسی " ، " خدای خویش را فراموش مکن که خودت را فراموش می کنی " سر لوحه ء تعلیمات مذهب است قرآن کریم می فرماید : « و لا تکونوا کالذین نسوا الله فأنسیهم أنفسهم اولئک هم الفاسقون ( 1 ) از آنان مباشید که خدا را فراموش کردند پس خدا آنها را از خودشان فراموشانید . آنان همان فاسقان اند ( از خود بدر رفتگان اند ) رسول اکرم فرمود : « من عرف نفسه عرف ربه » هر که خود را بشناسد خدای خویش را می شناسد علی ( ع ) فرمود : « معرفة النفس أنفع المعارف » خودشناسی سودمندترین شناساییهاست و هم او فرمود : « عجبت لمن ینشد ضالته کیف لا ینشد نفسه » پاورقی : . 1 حشر / . 19 55 در شگفتم از کسی که چیزی از خود گم می کند و در جستجویش بر می آید ، و خود را گم کرده اما جستجو نمی کند آگاهان جهان ، عیب اساسی که بر فرهنگ و تمدن غربی گرفته اند این است که این فرهنگ ، فرهنگ جهان آگاهی و خود فراموشی است . انسان در این فرهنگ به جهان آگاه می گردد ، و هر چه بیشتر به جهان آگاه می گردد ، بیشتر خویشتن را از یاد می برد . راز اصلی سقوط انسانیت در غرب همین جاست انسان آنگاه که خود را ، به تعبیر قرآن ، ببازد ( خسران نفس ) ، به دست آوردن جهان به چه کارش می آید ؟ فکر می کنم کسی که بهتر از همه فرهنگ غرب را از این نظر انتقاد کرده است " مهاتما گاندی " رهبر فقید هند است . گاندی می گوید : " غربی به کارهای بزرگی قادر است که ملل دیگر آن را در قدرت خدا می دانند ، لیکن غربی از یک چیز عاجز است و آن تأمل در باطن خویش است . تنها این موضوع برای پوچی درخشندگی کاذب تمدن جدید کافی است تمدن غربی اگر غربیان را مبتلا به خوردن مشروب و توجه به اعمال جنسی نموده است ، به خاطر این است که غربی به جای " خویشتن جویی " در پی نسیان و هدر ساختن " خویش " است . اغلب کارهای بزرگ و قهرمانی و حتی اعمال نیک غربی ، فراموشی ( فراموشی خود ) و بیهودگی است . 56 قوه ء عملی او بر اکتشاف و اختراع و تهیه ء وسایل جنگی ، ناشی از فرار غربی از " خویشتن " است نه قدرت و تسلط استثنایی وی بر خود وقتی انسان روح خود را از دست بدهد ، فتح دنیا به چه درد او می خورد ؟ " ( 1 ) گاندی می گوید : " در دنیا فقط یک حقیقت وجود دارد و آن شناسایی ذات ( نفس = خود ) است . هر کس خود را شناخت ، خدا و دیگران را شناخته است ، هر کس خود را نشناخت ، هیچ چیز را نشناخته است . در دنیا فقط یک نیرو و یک آزادی و یک عدالت وجود دارد و آن نیروی حکومت بر خویشتن است . هر کس بر خود مسلط شد ، بر دنیا مسلط شده است . در دنیا فقط یک نیکی وجود دارد و آن دوست داشتن دیگران مانند دوست داشتن خویش است . به عبارت دیگر ، دیگران را مانند خود انگاریم . باقی مسائل ، تصور و وهم و عدم است " ( 2 ) به هر حال ، خواه به خود آگاهی بهای بیشتر بدهیم و خواه به جهان آگاهی ، و خواه بهای مساوی به آنها بدهیم ، آنچه مسلم است این است که توسعه ء آگاهی به معنی توسعه و بسط حیات انسان است . روح یا جان مساوی با خبر و آگاهی است و آگاهی و خبر مساوی با روح و جان است . آن که آگاه تر است جانش فزون تر است جان نباشد جز " خبر " در آزمون هر که را افزون " خبر " جانش فزون جان ما از جان حیوان بیشتر از چه ؟ زان رو که فزون دارد خبر پس فزون از جان ما جان ملک کو منزه شد ز حس مشترک وز ملک جان خداوندان دل باشد افزون تو تجبر را بهل زان سبب آدم بود مسجودشان جان او افزون تر است از بودشان ورنه بهتر را سجود دون تری امر کردن هیچ نبود در خوری کی پسندد لطف و عدل کردگار که گلی سجده کند در پیش خار جان چو افزون شد گذشت از انتها شد مطیعش جان جمله چیزها مرغ و ماهی و پری و آدمی زانکه او بیش است و ایشان درکمی جان چه باشد ؟ با خبر از خیر و شر شاد از احسان و گریان از ضرر چون سر ( 1 ) و ماهیت جان مخبر است هر که او " آگاه تر " ، " با جان تر " است اقتضای جان چو ای دل آگهی است هر که آگه تر بود جانش قوی است روح را تأثیر آگاهی بود هر که را این بیش اللهی بود چون جهان جان سراسر آگهی است هر که بیجان است ازدانش تهی است پس انسان به هر نسبت که از خود و از جهان آگاه تر باشد ، جاندارتر است . پاورقی : 1 و . 2 مقدمه کتاب این است مذهب من 57 جانداری ، به اصطلاح فلاسفه حقیقت مشککه است ، یعنی درجات و مراتب دارد ، تدریجا که درجه ء آگاهی انسان بالا می رود ، درجه ء حیات و جانداری اش بالا می رود بدیهی است که خود آگاهی مورد بحث ، خود آگاهی شناسنامه ای نیست که نامم چیست ؟ نام پدر و مادرم چیست ؟ در کجا زاده ام و در کجا سکونت دارم ؟ و یا خود آگاهی بیولوژیکی نیست که در شناخت حیوانی یک درجه بالاتر از خرس و میمون خلاصه می شود . برای اینکه منظور روشن شود ، به انواع خود آگاهیها در اینجا به طور خلاصه اشاره می کنیم . از خود آگاهیهای مجازی و غیر واقعی نظیر خود آگاهی شناسنامه ای که بگذریم چند نوع خود آگاهی واقعی داریم : پاورقی : . 1 مخفف سر = راز 58 . 1 خود آگاهی فطری انسان بالذات خودآگاه است ، یعنی جوهر ذات انسان ، آگاهی است اینچنین نیست که اول " من " انسان تکون می یابد و در مرحله ء بعد ، انسان به این " من " آگاهی می یابد . پیدایش " من " انسان عین پیدایش آگاهی به خود است . در آن مرحله " آگاه " ، " آگاهی " و " به آگاهی در آمده " یکی است . " من " ، واقعیتی است که عین آگاهی به خودش است انسان در مراحل بعد ، یعنی پس از آنکه به اشیاء دیگر کم و بیش آگاه می گردد ، به خود نیز به همان صورت که به اشیاء دیگر آگاه می گردد ، آگاهی می یابد ، یعنی صورتی از خود در " ذهن " خویش تصویر می کند و به اصطلاح به علم حصولی به خود ، آگاه می گردد ، اما پیش از آنکه این گونه به خود آگاه گردد ، بلکه پیش از آگاهی به هر چیز دیگر ، به خود به گونه ای که اشاره شد ، یعنی به نحو علم حضوری ، آگاه است روانشناسان که معمولا در باره ء خودآگاهی بحث می کنند ، به مرحله ء دوم نظر دارند ، یعنی آگاهی به خود به نحو علم حصولی و ذهنی ، ولی فلاسفه بیشتر توجهشان به مرحله ء علم حضوری غیر ذهنی است . این نوع از آگاهی همان است که یکی از ادله ء متقن تجرد نفس در فلسفه است 59 در این نوع از خود آگاهی ، شک و تردید که آیا هستم یا نیستم و اگر هستم آیا کدامم و امثال اینها راه ندارد ، زیرا شک و تردید آنجا راه دارد که علم و آگاهی از نوع علم حصولی باشد ، یعنی وجود عینی شی ء به آگاهی در آمده با وجود عینی آگاهی دو چیز باشد اما آنجا که آگاهی عین آگاه و به آگاهی درآمده است و از نوع آگاهی حضوری است ، شک و تردید فرض نمی شود ، یعنی امری محال است اشتباه اساسی " دکارت " در همین جاست که توجه نکرده بود که " من هستیم " شک بردار نیست تا از راه " من فکر می کنم " بخواهیم آن شک را رفع کنیم ( 1 ) خودآگاهی فطری ، هر چند واقعی است ، اما اکتسابی و تحصیلی نیست ، نحوه ء وجود " من " انسانی است ، از این رو آن خود آگاهی که به آن دعوت شده ، این درجه از خود آگاهی که به طور قهری و تکوینی در اثر حرکت جوهری طبیعت پدید می آید نیست آنجا که قرآن مجید پس از اشاره به مراحل خلقت جنین در رحم ، به عنوان آخرین مرحله می فرماید : " « ثم أنشأناه خلقا آخر »" ( 2 ) ( سپس ما او را چیز دیگر و خلقی دیگر کردیم ) اشاره به همین است که ماده ء ناخود آگاه تبدیل می شود به جوهر روحی خودآگاه پاورقی : . 1 دکارت فیلسوف فرانسوی قرن هفدهم فلسفه ء خود را به این ترتیب آغاز کرد که در همه چیز شک کرد حتی در بدیهیات . سپس گفت من در همه چیز نمی توانم شک کنم جز اینکه می اندیشم و شک می کنم ، پس " فکر می کنم " دلیل است بر اینکه " هستم " . و آنگاه از هستی خود ، هستی خدا و اشیاء دیگر را نتیجه گرفت . 2 مؤمنون / . 14 60 . 2 خود آگاهی فلسفی فیلسوف کوشش دارد حقیقت " من " خودآگاه را بشناسد که چیست ؟ آیا جوهر است یا عرض ؟ مجرد است یا مادی ؟ چه رابطه ای با بدن دارد ؟ آیا پیش از بدن موجود بوده یا با بدن موجود شده یا از بدن سر برآورده است ؟ آیا پس از بدن باقی است یا نه ؟ و امثال اینها در این درجه از خود آگاهی ، آنچه مطرح است ، ماهیت و حقیقت خود است که چیست و از چه جنس است ؟ اگر فیلسوف مدعی خودآگاهی است به معنی این است که می دانم ماهیت و جنس و جوهر من چیست ؟ . 3 خودآگاهی جهانی خودآگاهی جهانی یعنی آگاهی به خود در رابطه اش با جهان که : از کجا آمده ام ؟ در کجا هستم ؟ به کجا می روم ؟ در این خودآگاهی ، انسان کشف می کند که جزئی از یک " کل " است به نام جهان ، می داند یک جزیره ء مستقل نیست ، وابسته است ، به خود نیامده و به خود زیست نمی کند و به خود نمی رود ، می خواهد وضع خود را در این کل مشخص کند . سخن پر مغز علی ( علیه السلام ) ناظر به این نوع از خودآگاهی است که می گوید : « رحم الله امرء علم من أین ؟ و فی أین ؟ و الی أین ؟ » خدای رحمت کند آن که را که بداند از کجا آمده ؟ در کجاست ؟ به کجا می رود ؟ این نوع از خودآگاهی یکی از لطیف ترین و عالی ترین دردمندیهای انسان را به وجود می آورد ، آن دردمندی که در حیوان و هیچ موجود دیگر در طبیعت وجود ندارد : درد حقیقت داشتن . 61 این خودآگاهی است که انسان را تشنه ء حقیقت ، جویای یقین ، می سازد ، در تلاش اطمینان و آرامش قرار می دهد ، آتش شعله ور شک و تردید به جانش می افکند و او را از این سو به آن سو می کشاند ، آن آتشی که به جان غزالی ها می افتد ، خواب و خوراک را از آنها می گیرد ، آنها را از مسند نظامیه ها به زیر می آورد ، آواره ء بیابانهاشان می کند و سالها در دیار غربت سر در گریبانشان می سازد ( 1 ) ، همان آتشی که " عنوان بصری ها " را از خانه و کاشانه شان کوبه کو و شهر به شهر به دنبال حقیقت می کشاند ( 2 ) . این نوع از خودآگاهی است که دغدغه ء سرنوشت را در انسان به وجود می آورد . 4 خودآگاهی طبقاتی خودآگاهی طبقاتی یک شکل از اشکال مختلف خودآگاهی اجتماعی است خودآگاهی طبقاتی ، یعنی آگاهی به خود در رابطه اش با طبقه ء اجتماعی که با آنها زیست می کند در جامعه های طبقاتی ، خواه ناخواه هر فرد در یک قشر خاص و یک طبقه ء خاص از نظر زندگی و برخورداریها و محرومیتها قرار دارد . درک موضع طبقاتی و مسؤولیت طبقاتی ، خودآگاهی طبقاتی است . بلکه بر اساس برخی نظریه ها انسان ما ورای طبقه ای که در آن است ، " خود " ی ندارد ، خود هر کسی " وجدان " اوست ، مجموعه ء احساسها ، اندیشه ها ، دردها و گرایشهای اوست ، و اینها همه در " طبقه " شکل می گیرد . پاورقی : 1 و . 2 داستان راستان 62 این است که به عقیده ء این گروه ، انسان نوعی فاقد خود است ، یک موجود انتزاعی است نه عینی ، موجود عینی در طبقه تعین می یابد ، انسان وجود ندارد ، اشراف یا توده وجود دارد ، تنها در جامعه ء بی طبقه است که اگر واقعیت یابد ، انسان واقعیت پیدا می کند ، پس در جامعه ء طبقاتی ، خودآگاهی اجتماعی منحصر است به خودآگاهی طبقاتی خودآگاهی طبقاتی ، طبق این بیان ، مساوی است با " سود آگاهی " ، زیرا بر این فلسفه مبتنی است که حاکم اصلی بر فرد و زیر بنای شخصیت فرد ، منافع مادی است ، همچنانکه در ساختمان اجتماع ، نهاد اساسی و زیر بنا نهاد اقتصادی است و آن چیزی که به افراد یک طبقه " وجدان مشترک " ، " ذوق مشترک " ، " قضاوت مشترک " می دهد ، زندگی مادی مشترک و سود مشترک است . زندگی طبقاتی بینش طبقاتی می دهد و بینش طبقاتی سبب می شود که انسان ، جهان و جامعه را از آن دریچه ء خاص ببیند و با عینک خاص مشاهده کند و از دیدگاه طبقاتی تفسیر نماید . درونش خواه ناخواه درد طبقاتی و تلاش و جهت گیری اجتماعی اش طبقاتی خواهد بود . مارکسیسم به چنین خودآگاهی ای معتقد است . این نوع خودآگاهی را می توان خودآگاهی مارکسیستی نامید . 5 خودآگاهی ملی خودآگاهی ملی یعنی خودآگاهی به خود در رابطه اش با مردمی که با آنها پیوند قومی و نژادی دارد . 63 انسان در اثر زندگی مشترک با گروهی از مردم با قانون مشترک ، آداب و رسوم مشترک ، تاریخ مشترک ، پیروزیها و شکستهای تاریخی مشترک ، زبان مشترک ، ادبیات مشترک ، و بالاخره فرهنگ مشترک ، نوعی یگانگی با آنها پیدا می کند ، بلکه همان طور که یک فرد دارای یک " خود " است ، یک قوم و یک ملت به علت داشتن فرهنگ ، یک " خود " ملی پیدا می کند ، هم فرهنگی از هم نژادی شباهت و وحدت بیشتری میان افراد انسانها ایجاد می کند ، ملیت که پشتوانه ء فرهنگی داشته باشد ، از " من " ها یک " ما " می سازد ، احیانا برای این " ما " فداکاری می کند ، از پیروزی " ما " احساس غرور و از شکست آن احساس سرافکندگی می کند خودآگاهی ملی یعنی آگاهی به فرهنگ ملی ، به " شخصیت ملی " ، به " ما " ی خاص ملی . اساسا در جهان " فرهنگ " وجود ندارد ، " فرهنگها " وجود دارد ، و هر فرهنگی دارای ماهیت و ممیزات و خصلتهای مخصوص به خود است ، به همین دلیل فرهنگ یگانه مفهومی پوچ است . ناسیونالیسم که بالخصوص در قرن 19 مسیحی رواج فراوان یافت و هنوز هم کم و بیش تبلیغ می شود ، بر این فلسفه استوار است در این نوع خودآگاهی ، برخلاف خودآگاهی طبقاتی که همه چیز ارزیابیها ، احساسها ، داوریها ، جهت گیریها جنبه ء طبقاتی داشت ، جنبه ء ملی دارد و با عقربه ء ملیت می چرخد خودآگاهی ملی ، هر چند از مقوله ء سودآگاهی نیست ، ولی از مقوله ء خودخواهی بیرون نیست ، از همین خانواده است ، تمام عوارض خودخواهی را از تعصب ، حس جانبداری ، ندیدن عیب خود ، عجب و خود پسندی دارد ، از این رو مانند خود آگاهی طبقاتی به خودی خود فاقد جنبه ء اخلاقی است 64 . 6 خودآگاهی انسانی خودآگاهی انسانی یعنی آگاهی به خود در رابطه با همه ء انسانها خودآگاهی انسانی بر این اصل و فلسفه استوار است که انسانها مجموعا یک واحد واقعی به شمار می روند و از یک " وجدان مشترک انسانی " بهره مندند ، احساس انسان دوستی و انسان گرایی در همه ء افراد انسان موجود است . به قول سعدی : بنی آدم اعضای یک پیکرند که در آفرینش زیک گوهرند چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار تو کز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی افرادی که مانند " اگوست کنت " در جستجوی " دین انسانیت " بوده و هستند ، این اندیشه را در مغز خود می پرورانند . اومانیسم که کم و بیش فلسفه ء رایج زمان ماست و غالبا مدعیان روشنفکری از آن دم می زنند ، همین است اومانیسم انسان را در ماورای طبقات ، ملیتها ، فرهنگها ، مذهبها ، رنگها ، نژادها ، خونها به صورت یک واحد می بیند و هر گونه تبعیض و تفاوتی را نفی می کند . اعلامیه هایی که به نام " حقوق بشر " در جهان منتشر شده است بر این فلسفه تکیه دارد و مبلغ این نوع خودآگاهی در جهان است اگر این نوع خودآگاهی در فردی پیدا شود ، دردش درد انسان ، آرزوهایش آرزوهای انسان می شود و جهت گیری و تلاشش در جهت انسان صورت می گیرد و دوستیها و دشمنیهایش همه رنگ انسانی می یابد ، دوست دوستان انسان یعنی علم ، فرهنگ ، بهداشت ، رفاه ، آزادی ، عدالت و محبت ، و دشمن دشمنهای او یعنی جهل ، فقر ، ظلم ، بیماری ، اختناق و تبعیض می گردد این نوع از خودآگاهی اگر پیدا شود ، بر خلاف خود آگاهی ملی و خودآگاهی طبقاتی ، جنبه اخلاقی خواهد داشت . 65 ولی این خودآگاهی با اینکه بیش از همه صورت منطقی دارد و سر و صدای فراوان راه انداخته ، کمتر از همه واقعیت یافته است . چرا ؟ راز مطلب در نحوه ء وجود و واقعیت انسان نهفته است . انسان در نحوه ء وجود و واقعیتش با همه ء موجودات دیگر اعم از جماد و نبات و حیوان متفاوت است از این نظر که هر موجودی که پا به جهان می گذارد و آفریده می شود همان است که آفریده شده است ، یعنی ماهیت و واقعیت و چگونگیهایش همان است که به دست عوامل خلقت ساخته می شود ، اما انسان پس از آفرینش ، تازه مرحله ء اینکه چه باشد و چگونه باشد آغاز می شود انسان آن چیزی نیست که آفریده شده است ، بلکه آن چیزی است که خودش بخواهد باشد ، آن چیزی است که مجموع عوامل تربیتی و از آن جمله اراده و انتخاب خودش او را بسازد به عبارت دیگر ، هر چیزی از نظر ماهیت که چیست و از نظر کیفیت که چگونه باشد ، " بالفعل " آفریده شده ، اما انسان از این نظر " بالقوه " آفریده شده است ، یعنی بذر انسانیت در او به صورت امور بالقوه موجود است که اگر به آفتی برخورد نکند آن بذرها تدریجا از زمینه ء وجود انسان سر بر می آورد و همینها فطریات انسان اند و بعدها " وجدان " فطری و انسانی او را می سازند انسان ، بر خلاف جماد و نبات و حیوان ، شخصی دارد و شخصیتی . شخص انسان یعنی مجموعه ء جهازات بدنی او بالفعل به دنیا می آید. 66 انسان در آغاز تولد از نظر جهازات بدنی مانند حیوانات دیگر بالفعل است ، ولی از نظر جهازات روحی ، از نظر آنچه بعدا شخصیت انسانی او را می سازد ، موجودی بالقوه است ، ارزشهای انسانی او در زمینه ء وجودش بالقوه موجود است و آماده ء روییدن و رشد یافتن ( 1 ) انسان از نظر روحی و معنوی یک مرحله از مرحله ء بدنی عقب تر است ، جهازات بدنی اش در رحم وسیله ء عوامل دست اندرکار آفرینش ساخته و پرداخته می شود ، ولی جهازات روحی و معنوی و پاورقی : . 1 تحقیق در مسأله فطرت ، به مفهوم اسلامی آن ، در رساله ای جداگانه ان شاء الله منتشر خواهد شد . در اینجا همین قدر می خواهیم مطلب روشن شود که نظریه ء فطرت ، در مفهوم اسلامی آن ، بر خلاف مفهوم دکارتی و کانتی و غیره به معنی این نیست که انسان از بدو تولد پاره ای از ادراکات یا گرایشها و خواستها را بالفعل دارد و به تعبیر فلاسفه با عقل و اراده ء بالفعل متولد می شود ، همچنانکه درباره ء انسان نظریه ء منکران فطرت از قبیل مارکسیستها و اگزیستانسیالیستها را نمی پذیریم که انسان در آغاز تولد پذیرا و منفعل محض است و هر نقشی به او داده شود بی تفاوت است نظیر یک صفحه ء سفید که نسبتش با هر نقشی که روی آن ثبت شود متساوی است ، بلکه انسان در آغاز تولد بالقوه و به نحو امکان استعدادی خواهان و متحرک به سوی یک سلسله دریافتها و گرایشهاست و یک نیروی درونی او را به آن سو سوق می دهد با کمک شرایط بیرونی - و اگر به آنچه بالقوه دارد برسد ، به فعلیتی که شایسته ء اوست و انسانیت نامیده می شود رسیده است و اگر فعلیتی غیر آن فعلیت در اثر قسر و جبر عوامل بیرونی بر او تحمیل شود ، یک موجود " مسخ شده " خواهد بود . این است که مسخ انسان که حتی مارکسیستها و اگزیستانسیالیستها از آن سخن می گویند تنها با این مکتب قابل توجیه است از نظر این مکتب ، نسبت انسان در آغاز پیدایش با ارزشها و کمالات انسانی ، از قبیل نسبت نهال گلابی با درخت گلابی است که یک رابطه ء درونی به کمک عوامل بیرونی ، اولی را به صورت دومی در می آورد نه از قبیل تخته چوب و صندلی که تنها عوامل بیرونی آن را به این صورت در می آورند ارکان شخصیتش در مرحله ء بعد از رحم باید رشد داده شود و پایه گذاری گردد . از این رو می گوییم هر کس خود بنا و معمار و مهندس شخصیت خود است ، قلم تصویر کننده و نقاش خلقت شخصیت انسان ( بر خلاف شخص او ) به دست خودش داده شده است 67 هر موجودی غیر از انسان ، میان خودش و ماهیتش تصور جدایی غیر ممکن است ، مثلا میان سنگ و سنگی ، میان درخت و درختی ، میان سگ و سگی ، میان گربه و گربه ای . انسان تنها موجودی است که میان خودش و ماهیتش جدایی و فاصله است ، یعنی میان انسان و انسانیت . ای بسا انسانها که به انسانیت نرسیده و در مرحله ء حیوانیت باقی مانده اند مانند برخی از انسانهای بدوی و وحشی ، و بسا انسانها که مسخ شده و به ضد انسان تبدیل شده اند مانند اکثر متمدن نماها چگونه ممکن است میان شی ء و ماهیت خودش جدایی بیفتد ؟ بدیهی است که ماهیت لازمه ء وجود است و اگر وجودی بالفعل باشد ماهیتش به تبع بالفعل است . وجود بالقوه است که ماهیت شایسته ء خود را فاقد است آنچه اگزیستانسیالیسم به نام اصالت وجود می نامد و مدعی است که انسان یک وجود بی ماهیت است و خود با انتخاب راه خود ، به خود ماهیت می بخشد ، توجیه صحیح فلسفی اش همین است . فلاسفه ء اسلامی ، بالخصوص صدر المتألهین ، تکیه فراوان بر همین مطلب دارد و از همین رو می گوید : انسان نوع نیست ، انواع است ، بلکه هر فرد احیانا هر روز نوعی است غیر روز دیگر از اینجا روشن می شود که انسان زیست شناسی ، انسان بیولوژیکی ، ملاک انسانیت نیست ، انسان زیست شناسی تنها زمینه ء انسان واقعی است و به تفسیر فلاسفه : حامل استعداد انسانیت است نه خود انسانیت . 68 و هم روشن می شود که بدون اصالت روح ، دم از انسانیت زدن معنی و مفهوم ندارد اکنون که این مقدمه را دانستیم ، می توانیم مفهوم " خودآگاهی انسانی " را دقیق تر درک کنیم . گفتیم خودآگاهی انسانی بر این اصل استوار است که انسانها مجموعا یک " واحد " واقعی به شمار می روند و از یک وجدان مشترک انسانی ، ما ورای وجدان طبقاتی ، مذهبی ، ملی ، نژادی بهره مندند اکنون می گوییم این مطلب نیازمند به توضیح است که چه انسانهایی مجموعا یک " خود " دارند و روح واحد بر آنها حکمفرماست ؟ خودآگاهی انسانی در میان چه انسانهایی رشد می یابد و نمو می کند و در آنها همدردی و هم پیکری ایجاد می کند ؟ آیا تنها میان انسانهای به انسانیت رسیده که ارزشهای انسانی و در حقیقت ماهیت واقعی انسانی در آنها به فعلیت رسیده و تحقق یافته است ، یا انسانهایی که در حد بالقوه بودن باقی مانده اند ، یا انسانهای مسخ شده و تغییر ماهیت داده و تبدیل به بدترین جانوران شده ؟ کدامیک ؟ آیا همه ء اینها با هم ؟ بدیهی است که آنجا که سخن از دردمندی متقابل است ، سخن در این است که همه اعضای یک پیکرند و از درد یکدیگر بی قرارند ، همه ء اینها نمی توانند اینچنین باشند . انسان بدوی وحشی که در حد طفولیت باقی مانده و فطرت انسانی اش هنوز خواب است و تحریک نشده است ، کی چنین احساس دردمندی دارد ؟ کی چنین روح مشترکی بر او حاکم است ؟ 69 تکلیف انسان مسخ شده که کاملا روشن است پس تنها انسانهای به انسانیت رسیده ، انسانهای ماهیت انسانی یافته ، انسانهای بارور شده از نظر فطریات انسانی هستند که واقعا اعضای یک پیکرند ، روح واحد بر آنها حکمفرماست ، و چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار چنین انسانهایی که همه ء ارزشهای فطری در آنها روییده است همان انسانهای " مؤمن " اند . زیرا ایمان در رأس فطریات و ارزشهای اصیل انسانی واقع است پس آنچه واقعا انسانها را به صورت " ما " در می آورد ، روح واحد در آنها می دمد ، آنچه اینچنین معجزه ء اخلاقی و انسانی از او سر می زند ، " هم ایمانی " است نه هم گوهری و همریشه ای و همزایشی که در سخن سعدی آمده است آنچه سعدی گفته ایده آل است نه واقعیت ، بلکه ایده آل هم نیست . چه جهتی دارد که موسی هم پیکر فرعون ، ابوذر همدرد معاویه ، ولومومبابی قرار چومبه باشد ؟ آنچه هم واقعیت است و هم ایده آل ، وحدت انسانهای بالفعل یعنی انسانهای به انسانیت رسیده و ارزش یافته است . این است که رسول اکرم در سخن خود ، که سعدی آن را اقتباس کرده و با تعمیم غلط خرابش کرده است ، به جای آنکه بگوید : بنی آدم اعضای یک پیکرند ، فرمود : مؤمنان اعضای یک اندام اند ، هرگاه عضوی به درد آید ، با تب و بی خوابی با او همدردی می کنند ( 1 ) پاورقی : . 1 مثل المؤمنین فی توادهم و تراحمهم کمثل الجسدإذا اشتکی بعض تداعی له سایر أعضائه بالحمی و السهر » 70 شک نیست که انسان به انسانیت رسیده ، نسبت به همه ء انسانها بلکه نسبت به همه ء اشیاء مهر می ورزد ، حتی نسبت به انسانهای مسخ شده و تغییر ماهیت داده ، لهذا خداوند پیامبر را " رحمة للعالمین " می خواند . این گونه انسانها نسبت به کسانی که به آنها دشمنی می کنند نیز مهر ورزند علی ( ع ) در باره ء پسر ملجم مرادی می گفت : من زندگی او را دوست دارم و او قتل مرا . ولی سخن در " محبت متقابل " و " دردمندی متقابل " است . محبت و مهرورزی متقابل تنها در میان جامعه ء اهل ایمان تحقق پذیر است و بس بدیهی است که لازمه ء محبت عمومی داشتن به همه ء انسانها " صلح کلی " و مسؤولیت نداشتن ، کار به کار گمراه و ظالم نداشتن نیست ، بر عکس ، انسانگرایی واقعی شدیدترین مسؤولیتها را در این زمینه ها ایجاب می کند در زمان ما " برتراند راسل " فیلسوف و ریاضی دان معروف انگلیسی و " ژان پل سارتر " فیلسوف اگزیستانسیالیست فرانسوی دو چهره ء معروف و مشهور انسان مسلکی هستند . اتفاقا راسل فلسفه ء اخلاق خود را بر اساسی بنا نهاده است که با انسان مسلکی اش در دو جهت متضاد است . فلسفه ء اخلاق راسل بر اساس دوراندیشی در منافع شخصی است ، یعنی مبنای اخلاق را تأمین سود بیشتر و بهتر در پرتو اصول اخلاقی می داند و به فلسفه ء دیگری برای اخلاق قائل نیست . بنابراین انسان مسلکی جناب راسل از سودپرستی سر در می آورد انسانگرایی ژان پل سارتر به قول یکی از نویسندگان معاصر ( 1 ) مظهر اضطراب دنیای غرب از خالی شدن زیر پایش است . پاورقی : . 1 داریوش آشوری ، مجله ء جهان نو شماره ء شهریور 45 به نقل از کتاب نیکنیازی ، صفحات 33 - . 35 71 این نویسنده تحت عنوان دو چهره ء نیهیلیزم امروز غرب می گوید : " . . . آن بورژروازی پر شوری که " باستی " را فتح کرده و پرچم ناسیونالیسم را برافراشت ، امروز چیزی ندارد که بدان بیندیشد مگر بی اندیشگی ! نسل جوان اروپایی بر نقطه ء پوچ ایستاده است . امروز غرب دارد صادراتش را تحویل می گیرد : آشوب اجتماعی ، نومیدی ، سرگردانی ، حس حقارت ، نیهیلیزم را . او همه ء اینها را به ملتها و تمدنهای دیگر تحمیل کرده بود . . . نیهیلیست چنین می اندیشد که برای من نیست ، بگذار مال هیچ کس نباشد . . . و بدین جهت به جانب انهدام خود میل می کند . اما عکس العمل دیگر را در پیدایش نوعی فلسفه ء " بشر دوستانه ء رومانتیک " می بینیم که در سطوح مختلفی روشنفکران غرب را به خود مشغول داشته است یک سر آن راسل است با دیده ء ساده ء عملی و سر دیگر آن سارتر با دید فلسفی پیچیده و سخت و بی آرام و در این وسط روشنفکران سیاست و اقتصاد مثل " تیبورمند " که می کوشند راههای عملی برای مشکلات خود و دیگران بیابند اما سارتر . . . با آن مشرب عارفانه و آزادی اش از هر چه رنگ تعلق پذیرد و آن تئوری پیچیده ء مسؤولیت و تعهدش ، نمودی دیگر از روح غربی است که با نوعی حس گناه می خواهد جبران ما فات کند . سارتر مانند رواقیها به برادری و برابری بشر معتقد است و به حکومت جهانی ، به آزادی و اختیار و به پرهیزکاری و پارسایی . سارتر امروز نماینده ء آن تمایل روشنفکرانه در غرب است که می خواهد با افکندن خود به دامن " بشریتی کلی " خود را از اضطراب خالی شدن زیر پایش برهاند . . . 72 با جانشین کردن هومانیسم ( 1 ) به جای مذهب ، از خدای کلی بشریت که جانشین خدای کهن شده است ، برای خود و تمام غرب طلب آمرزش می کند " نتیجه ء بارز انسانگرایی سارتر ، همان است که هر چندی یک بار او را می بینیم که بر مظلومیت اسرائیل اشک تمساح می ریزد و از ستم اعراب ، بالخصوص آوارگان فلسطین ، ناله ها سر می دهد جهان مظاهر عملی همه ء انسانگرایان غربی را که اعلامیه های بلند بالای جهانی حقوق بشر را امضاء کرده اند مرتب دیده و می بیند ، نیازی به شرح نیست خودآگاهیهای اجتماعی اعم از طبقاتی ، ملی ، انسانی در عصر ما عنوان خودآگاهی روشنفکرانه یافته است . روشنفکر کسی است که به یکی از این خودآگاهیها رسیده باشد و درد طبقاتی یا ملی یا انسانی یافته و در تلاش رهایی طبقه اش یا ملتش یا همه ء انسانها باشد و می خواهد آگاهی خود را به آنها منتقل نماید و آنها را به حرکت و تلاش برای رهایی از اسارتهای اجتماعی درآورد . 7 خودآگاهی عرفانی یا عارفانه خودآگاهی عارفانه آگاهی به خود است در رابطه اش با ذات حق . این رابطه از نظر اهل عرفان از نوع رابطه ء دو موجود که در عرض یکدیگر قرار گرفته اند ، مثل رابطه ء انسان با افراد اجتماع ، نیست بلکه از نوع رابطه ء فرع با اصل ، مجاز با حقیقت ، و به اصطلاح خود آنها از نوع رابطه ء مقید با مطلق است درد عارف ، بر خلاف درد روشنفکر ، انعکاس دردهای بیرونی در خودآگاهی انسان نیست ، بلکه دردی درونی است ، یعنی دردی است که از نیازی فطری پیدا می شود . پاورقی : . 1 انسانگرایی ، انسان مسلکی 73 روشنفکر از نظر اینکه دردش درد اجتماعی است اول آگاه می شود و آگاهی اش او را دردمند می سازد ، ولی درد عارف از آن نظر که دردی درونی است ، خود درد برای او آگاهی است ، نظیر درد هر بیمار که اعلام طبیعت است بر وجود یک نیاز حسرت و زاری که در بیماری است وقت بیماری همه بیداری است هر که او بیدارتر پر دردتر هر که او آگاه تر رخ زردتر پس بدان این اصل را ای اصلجو هر که را درد است او برده است بو درد عارف با درد فیلسوف نیزیکی نیست . عارف و فیلسوف هر دو دردمند حقیقت اند ، اما درد فیلسوف درد دانستن و شناختن حقیقت است و درد عارف درد رسیدن و یکی شدن و محو شدن . درد فیلسوف او را از سایر فرزندان طبیعت ، از همه ء جمادات و نباتات و حیوانات متمایز می سازد در هیچ موجودی در طبیعت درد دانستن و شناختن نیست اما درد عارف درد عشق و جاذبه است ، آن چیزی است که نه تنها در حیوان ، که در فرشته نیز که جوهر ذاتش خودآگاهی و دانستن است وجود ندارد فرشته عشق ندانست چیست قصه مخوان بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز جلوه ای کرد رخش دید ملک عشق نداشت خیمه در مزرعه ء آب و گل آدم زد 74 درد فیلسوف ، اعلام نیاز فطرت " دانستن " است که انسان بالفطره می خواهد بداند ، و درد عارف اعلام نیاز فطرت عشق است که می خواهد پرواز کند و تا حقیقت را به تمام وجود لمس نکرده آرام نمی گیرد . عارف خودآگاهی کامل را منحصرا در " خداآگاهی " می داند . از نظر عارف آنچه فیلسوف آن را " من " واقعی انسان می شناسد ، " من " واقعی نیست ، روح است ، جان است ، یک تعین است . من واقعی ، خداست . با شکستن این تعین ، انسان خود واقعی خویش را می یابد . محیی الدین عربی در فصوص الحکم ، فص شعیبی ، می گوید : حکما و متکلمین در باره ء خودشناسی زیاد سخن گفته اند ، اما معرفة النفس از این راهها حاصل نمی شود ، هر کس گمان برد آنچه حکما در باره ء خودشناسی دریافته اند حقیقت است ، آماس کرده ای را فر به پنداشته است یکی از پرسشهایی که از شیخ محمود شبستری در مسائل عرفانی شد که منظومه ء عرفانی کم نظیر گلشن راز در پاسخ آنها به وجود آمد ، پرسش از " خود " و " من " بود که چیست ؟ دگر کردی سؤال از من که " من " چیست ؟ مرا از من خبر کن تا که " من " کیست ؟ چو هست مطلق آمد در اسارت به لفظ " من " کنند از وی عبارت حقیقت کز تعین شد معین تو او را در عبارت گفته ای " من " من و تو عارض ذات وجودیم مشبکهای مشکوش وجودیم همه یک نوردان اشباح و ارواح گه از آیینه پیدا گه ز مصباح آنگاه سخنان فلاسفه را در مورد روح و " من " و خودشناسی اینچنین انتقاد می کند : تو گویی لفظ من در هر عبارت به سوی روح می باشد اشارت چو کردی پیشوای خود خرد را نمی دانی ز جزء خویش خود را برو ای خواجه خود را نیک بشناس که نبود در بهی مانند آماس ( 1 ) من و تو برتر از جان و تن آمد که این هر دو ز اجزای من آمد به لفظ من نه انسان است مخصوص که تا گویی بدان جان است مخصوص یکی ره برتر از کون و مکان شو جهان بگذار و خود در خود جهان شو 75 مولوی گوید : ای که در پیکار ، " خود " را باخته دیگران را توز " خود " نشناخته تو به هر صورت که آیی بیستی که منم این و الله آن تو نیستی یک زمان تنها بمانی تو ز خلق در غم و اندیشه مانی تا به حلق این تو کی باشی که تو آن اوحدی که خوش و زیبا و سرمست خودی مرغ خویشی صید خویشی ، دام خویش صدر خویشی ، فرش خویشی ، بام خویش گر تو آدمزاده ای چون او نشین جمله ء ذرات را در " خود " ببین پس از نظر عارف روح و جان " من " واقعی نیست ، آگاهی به روح یا جان خودآگاهی نیست ، روح و جان مظهری از خود و از من است ، من واقعی خداست ، هر گاه انسان از خود فانی شد و تعینات را درهم شکست و ندید ، از روح و جان اثری باقی نماند ، آنگاه که این قطره ء جدا شده از دریا به دریا بازگشت و محو شد ، انسان به خودآگاهی واقعی رسیده است ، آن وقت است که انسان خود را در همه ء اشیاء و همه ء اشیاء را در خود می بیند و تنها آن وقت است که انسان از خود واقعی با خبر می شود پاورقی : . 1 اشاره به جمله ء معروف شیخ اکبر اهل عرفان ، محیی الدین عربی ، که قبلا نقل شد 76 . 8 خودآگاهی پیامبرانه خودآگاهی پیامبرانه با همه ء آنها متفاوت است . پیامبر هم خودآگاهی خدایی دارد و هم خلقی ، هم درد خدا دارد و هم درد خلق خدا ، اما نه در شکل ثنویت و دوگانگی و دوگونگی و دو قطبی و دو قبله ای ، نه به این صورت که نیمی از قلب پیامبر به سوی خداست و نیمی به سوی خلق ، یک چشمش به حق است و یک چشمش به خ لق ، مهر و محبتش ، هدفها و آرزوهایش میان خدا و خلق خدا تقسیم شده است . ابدا قرآن کریم می فرماید : خداوند در سینه ء بشر دو دل قرار نداده که به دو جا بسپارد « ( ما جعل الله لرجل من قلبین فی جوفه ) »( 1 ) . با یک دل دو دلبر نمی توان داشت . پیامبران قهرمانان توحیدند . در کار آنها کوچکترین شرکی وجود ندارد : نه شرک در مبدأ و نه شرک در هدف و آرزو و نه شرک در دردمندی . پیامبران به ذره ذره ء جهان عشق می ورزند ، از آن جهت که همه از او و مظاهر اسماء و صفات اویند به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست عشق اولیای حق به جهان ، پرتوی از عشق به حق است نه عشقی در برابر عشق به حق . درد خلقی آنها منبعث از درد حقی آنهاست نه از یک ریشه و منبع دیگر . هدفها و آرزوها و غایات آنها پله های بالا رفتن و بالا بردن مردم به سوی غایة الغایات یعنی خداست پیامبران کارشان از درد خدایی آغاز می شود که آنها را به سوی قرب به خداوند و وصول به بارگاه او می راند . پاورقی : . 1 احزاب / . 4 77 این درد تازیانه ء تکامل آنهاست و محرک آنها در این مسیر و سفر است که از آن به " سفر از خلق تا حق " تعبیر می شود . این درد یک لحظه آنان را آرام نمی گذارد تا به تعبیر علی ( علیه السلام ) آنها را به " قرار امن " برساند پایان این سیر و سفر ، آغاز سفر دیگر است که از آن به " سفر در حق با حق " تعبیر می شود . در این سفر است که ظرفشان پر و لبریز می شود و به نوعی دیگر از تکامل نائل می گردند پیامبر در این مرحله نیز توقف نمی کند ، پس از آنکه از حقیقت لبریز شد ، دایره ء هستی را طی کرد ، راه و رسم منزلها را دریافت ، مبعوث می شود و سفر سومش یعنی سفر از حق به خلق آغاز می گردد و بازگشت داده می شود . اما این بازگشت به معنی باز پس آمدن به نقطه ء اول و جدا شدن از آنچه دریافته ، نیست ، با تمام آنچه رسیده و دریافته باز می گردد و به اصطلاح ، سفر از حق به خلق ، با حق است نه دور از او . و این مرحله ء سوم تکامل پیامبر است بعثت و انگیزش که در پایان سفر دوم پیدا می شود ، به منزله ء زایش خودآگاهی خلقی از خودآگاهی حقی و زایش دردمندی خلقی از دردمندی حقی است با بازگشت به خلق سفر چهارم و دور چهارم تکامل او آغاز می گردد ، یعنی سیر در خلق با حق . سیر در خلق برای حرکت دادن آنها به سوی کمال لایتناهای الهی از طریق شریعت ، یعنی از راه حق و عدل و ارزشهای انسانی و به فعلیت رسانیدن استعدادهای نهفته ء بی نهایت بشری 78 از اینجا معلوم می شود آنچه برای روشنفکر هدف است برای پیامبر منزلی از منازل است که خلق را از آنجا عبور می دهد ، همچنانکه آنچه عارف مدعی است ، در سر راه پیامبر قرار دارد " اقبال " در مقام فرق میان خودآگاهی پیامبرانه و خودآگاهی عارفانه می گوید : " حضرت محمد ( ص ) به آسمان به معراج رفت و بازگشت . یکی از شیوخ طریقت به نام عبد القدوس گنگهی را کلامی است بدین مضمون : سوگند به خدا که اگر من به آن نقطه رسیده بودم هرگز به زمین باز نمی گشتم " اقبال اضافه می کند : " شاید در سراسر ادبیات صوفیانه نتوان چند کلمه ء معدود را پیدا کرد که در یک جمله ، اختلاف روان شناختی میان دو نوع خودآگاهی پیغمبرانه و صوفیانه را به این خوبی آشکار سازد . مرد باطنی ( عارف ) نمی خواهد که پس از آرامش و اطمینانی که با تجربه ء اتحادی ( وصول به حق و خودآگاهی عارفانه ) پیدا می کند به زندگی اینجهانی باز گردد . در آن هنگام که بنابر ضرورت باز می گردد ، بازگشت او برای تمام بشریت سود چندانی ندارد . ولی بازگشت پیغمبر جنبه ء خلاقیت و ثمر بخشی دارد ، باز می گردد و در جریان زمان وارد می شود به این قصد که جریان تاریخ را تحت ضبط در آورد و از این راه جهان تازه ای از کمال مطلوبها خلق کند " ( 1 ) ما فعلا به تعبیرها و تفسیرهای عرفانی کاری نداریم که آیا درست است یا نا درست ؟ آنچه مسلم است این است که هر پیامبر در ابتدا درد خدا دارد ، دردی که به جانش می افتد ، درد خداجویی است ، به سوی او عروج می کند و بالا می رود و از آن سر چشمه سیراب می شود پس از آن درد خلق پیدا می کند . پاورقی : . 1 احیای فکر دینی در اسلام ، مقاله ء " روح فرهنگ و تمدن اسلامی " ، ص 143 و . 144 79 درد خلقی یک پیامبر با درد خلقی یک به اصطلاح روشنفکر متفاوت است از آن جهت که درد یک روشنفکر ، یک عاطفه ء ساده ء بشری است ، یک انفعال و تأثر است و ای بسا که از دید افرادی مانند " نیچه " یک ضعف تلقی شود ، اما درد یک پیامبر درد دیگری است که با هیچ یک از آنها شباهت ندارد ، همچنانکه نوع خودآگاهی خلقی آنها نیز متفاوت است . آتشی که در جهان یک پیامبر شعله می کشد آتشی دیگر است درست است که پیامبر بیش از هر کس دیگر بسط شخصیت پیدا می کند ، نه تنها جانش با جانها یکی می شود و همه را در بر می گیرد ، که با جهان یکی می شود و تمام جهان را در بر می گیرد ، و درست است که از غم انسانها رنج می برد ( « لقد جائکم رسول من أنفسکم عزیز علیه ما عنتم حریص علیکم (1) رسولی شما را آمده است که سختیهای شما بر او گران است ، برای نجات شما حرص می ورزد ) تا جایی که از غم مردم تا سرحد هلاکت پیش می رود ( « فلعلک باخع نفسک علی آثارهم إن لم یؤمنوا بهذا الحدیث أسفا ») ( 2 ) گویا تو می خواهی خود را از رنج و تأسف هلاک سازی اگر اینها به سخن خدا ایمان نیاورند ) و درست است که از گرسنگی ، برهنگی ، مظلومیت ، محرومیت ، بیماری و فقر مردم رنج می برد و درد می کشد تا آنجا که نمی تواند در بستر خود با شکم سیر بخوابد به نگرانی اینکه مبادا در اقصی بلاد کشور شکم گرسنه ای باشد ( « هیهات أن یغلبنی هوای ، » پاورقی : . 1 توبه / . 128 . 2 کهف / . 6 80 « و یقودنی جشعی إلی تخیر الاطعمة ، و لعل بالحجاز أو الیمامة من لا طمع له فی القرص و لا عهد له بالشبع ، أو أبیت مبطانا و حولی بطون غرثی و أکباد حری » ( 1 ) . دور باد که هوای نفس بر من غلبه کند و حرص جلوکش من گردد که به دنبال انتخاب طعام برود . آخر نکند که در حجاز یا یمامه شکمی باشد که هرگز سیری ندیده است . آیا شکم سیر بسر برم در حالی که در اطرافم شکمهای گرسنه و جگرهای سوخته هست ؟ ! ) اما اینها را نباید به یک ترحم ، رقت قلب ، دلسوزی ساده ، نازکدلی ، همدلی در سطح همدلی مردم خوش قلب حمل کرد . پیامبر از آن جهت که بشر است در آغاز کار و سلوک خود همه ء مزایای بشری را در رنگ و شکل سایر بشرها دارد ، اما پس از آنکه وجودش یکسره مشتعل به شعله ء الهی گشت ، همه ء اینها رنگ و صبغه ای دیگر می گیرد : رنگ و صبغه ء الهی دست پروردگان پیامبر و جامعه ای که او می سازد ، با دست پروردگان و جامعه هایی که وسیله ء روشنفکران بشری ساخته و پرداخته می شود ، از زمین تا آسمان فرق می کند اساسی ترین تفاوت در این است که پیامبر می کاود نیروهای فطری بشر را بیدار کند ، شعور مرموز و عشق پنهان وجود انسانها را مشتعل نماید پیامبر خود را مذکر ( یادآور = بیدار کننده ) می خواند ، حساسیتی در برابر کل هستی در انسان می آفریند ، خودآگاهی خود را نسبت به کل هستی به مردم خود منتقل می سازد ، اما روشنفکر حد اکثر ، شعور اجتماعی افراد را بیدار و آنها را به مصالح ملی یا طبقاتی شان آگاه می سازد پاورقی : . 1 نهج البلاغة ، نامه ء 45 ، نامه ء علی ( علیه السلام ) به عثمان بن حنیف 81 .

پرسمان دانشگاهیان

مرجع:

ایجاد شده در 1401/03/25



0 دیدگاه
برای این پست دیدگاهی وجود ندارد

ارسال نظر



آدرس : آزمايشگاه داده کاوي و پردازش تصوير، دانشکده مهندسي کامپيوتر، دانشگاه صنعتي شاهرود

09111169156

info@parsaqa.com

حامیان

Image Image Image

همكاران ما

Image Image