تخمین زمان مطالعه: 15 دقیقه
این ماجرا از داستانهایی که مولوی در مثنوی خود آن را به شعر در آورده و در کتب درسی نیز متن این داستان و شعر وجود دارد اما ظاهرا هیچ مدرک روایی و قرآنی برای آن وجود ندارد(مآخذ قصص و تمثیلات مثنوی بدیع الزمان فروزانفر، چاپ چهارم، ص 60) و معلوم نیست که مولوی این داستان را از کجا آورده است. داستان با راز و نیاز چوپان با خدا آغاز مى شود. چوپان با عباراتى بسیار ساده و خالى از هر گونه تکلف و پیچیدگى سخنان خود را شروع مى کند; ایمان، عشق و علاقه در مناجات او هویدا است. در ایمان وى هیچ گونه ریا و ریاکارى دیده نمى شود. با کمال صداقت و اخلاص معشوق خود را مخاطب ساخته و عشق و علاقه خود را به او ابراز مى کند، چارقى، گیسویى دارد که باید شانه شود، خداى انسان وار چوپان بدنى دارد که محتاج جامه است و حتى تن او مانند تن خود چوپان شپش مى گذارد، مانند انسان غذا مى خورد و شیر مى نوشد، دست و پاى او مانند دست و پاى انسان از کار و فعالیت خسته مى شود و احتیاج به مالش دارد و به خواب و رختخواب نیازمند است.همه این اوصاف حکایت از این دارد که چوپان معتقد به تشبیه محض حق تعالى با انسان است، و او مانند اهل تجسیم همه اوصافى را که خاص انسان است به خدا نسبت مى دهد.موسى علیه السلام که نماینده عقل گرایى و معتقد به تنزیه حق از سایر موجودات است در چنین موقعى با چوپان روبرو مى شود و طبیعى است که اعتقاد چوپان براى موسى علیه السلام قابل قبول نیست، او باید همانند همه پیامبران به وظیفه خود که امر به معروف و نهى از منکر است عمل کند. از این رو با عتاب و خطاب با او برخورد مى کند. سپس خداوند به موسى علیه السلام با عتاب خطاب می کند که چرا بنده ما را از ما جدا کردى و چرا به باطن و دل چوپان که سرشار از عشق و محبت به ما بود توجه نکردى و فقط به ظاهر الفاظ او خرده گرفتى. از این رو مولانا موسى را محتاج به هدایت الهى مى داند و این هدایت با عتاب خداوند به موسى آغاز مى شود.به هر حال گرچه عین این داستان در آیات و روایات وجود ندارد ولی در روایات اسلامى به این شبیه این معنا اشاره شده است.به طور مثال امام باقر علیه السلام مى فرماید:«هر چیزى را که با اوهام و خیالات خود در دقیق ترین معنایش (به عنوان خدا) تصویر مى کنید، آن چیز آفریده شما است و مربوط به حق متعال نیست، خداوند حیات بخش است و زندگى و مرگ موجودات به دست او است [آنگاه امام علیه السلام با یک مثال به این اصل اشاره مى کند] شاید مورچه هاى کوچک نیز اینطور توهم کنند که خداوند نیز مانند آنها دو شاخک دارد، زیرا آنها گمان مى کنند که نداشتن شاخک براى موجود زنده نقص است ».( عن الباقر علیه السلام «کل ما میزتموه بأوهامکم فی ادق معانیه فهو مخلوق مصنوع مثلکم مردود الیکم و الباری تعالی واهب الحیاة مقدر الموت و لعل النمل الصغار تتوهم ان لله زبانیتین کما لها فانها تتصور ان عدمهما نقصان لمن لا تکونان له» جامع الاسرار و منبع الانوار، سید حیدر آملی، ص 42.)با این مثال امام علیه السلام به یک اصل کلى اشاره مى کند و آن این که هر موجودى آنچه را که دارا است و در زندگانى خود لازم مى داند، آن را کمال و ضرورت مطلق مى بیند و فقدان آن را نقص و کاهش مى پندارد، از این رو مورچه براى خداوند شاخک و انسان براى او علم و خیال و اندیشه و... متن شعر مولوی بدین شکل است:دید موسی یک شبانی را براه کو همیگفت ای گزیننده الهتو کجایی تا شوم من چاکرت چارقت دوزم کنم شانه سرتجامهات شویم شپشهاات کشم شیر پیشت آورم ای محتشمدستکت بوسم بمالم پایکت وقت خواب آید بروبم جایکتای فدای تو همه بزهای من ای بیادت هیهی و هیهای مناین نمط بیهوده میگفت آن شبان گفت موسی با کی است این ای فلانگفت با آنکس که ما را آفرید این زمین و چرخ ازو آمد پدیدگفت موسی های بس مدبر شدی خود مسلمان ناشده کافر شدیاین چه ژاژست این چه کفرست و فشار پنبهای اندر دهان خود فشارگند کفر تو جهان را گنده کرد کفر تو دیبای دین را ژنده کردچارق و پاتابه لایق مر تراست آفتابی را چنینها کی رواستگر نبندی زین سخن تو حلق را آتشی آید بسوزد خلق راآتشی گر نامدست این دود چیست جان سیه گشته روان مردود چیستگر همیدانی که یزدان داورست ژاژ و گستاخی ترا چون باورستدوستی بیخرد خود دشمنیست حق تعالی زین چنین خدمت غنیستبا کی میگویی تو این با عم و خال جسم و حاجت در صفات ذوالجلالشیر او نوشد که در نشو و نماست چارق او پوشد که او محتاج پاستور برای بندهشست این گفت تو آنک حق گفت او منست و من خود اوآنک گفت انی مرضت لم تعد من شدم رنجور او تنها نشدآنک بی یسمع و بی یبصر شدهست در حق آن بنده این هم بیهدهستبی ادب گفتن سخن با خاص حق دل بمیراند سیه دارد ورقگر تو مردی را بخوانی فاطمه گرچه یک جنساند مرد و زن همهقصد خون تو کند تا ممکنست گرچه خوشخو و حلیم و ساکنستفاطمه مدحست در حق زنان مرد را گویی بود زخم سناندست و پا در حق ما استایش است در حق پاکی حق آلایش استلم یلد لم یولد او را لایق است والد و مولود را او خالق استهرچه جسم آمد ولادت وصف اوست هرچه مولودست او زین سوی جوستزانک از کون و فساد است و مهین حادثست و محدثی خواهد یقینگفت ای موسی دهانم دوختی وز پشیمانی تو جانم سوختیجامه را بدرید و آهی کرد تفت سر نهاد اندر بیابانی و رفتوحی آمد سوی موسی از خدا بنده ما را چرا کردی جدا؟ تـو برای وصل کردن آمدی نی برای فصـل کردن آمـدیتـا توانی پا منه انـدر فـراق ابغض الاشیاء عندی الطلاقهــــــــر کسی را سیـرتی بنهادهایم هر کسی را اصطلاحی دادهایـم در حـق او مـدح و در حق تو ذم در حق او شهد و در حق تـو سم در حـق او نـور و در حق تو نار در حق او ورد و در حق تـو خاردر حق او نیک و در حـق تـو بـد در حق او خوب و در حق تـو رد مـا بـری از پاک و نـاپاکی همه از گرانجانی و چالاکی هـــمه مـــن نـکردم خلق تا سودی کنم بلکه تا بر بندگان جـودی کنمهـندیان را اصطلاح هـند مدح سندیان را اصطلاح سند مدحمن نـگردم پــاک از تسبیحشان پاک هم ایشان شوند و در فشانما بـرون را ننگریم و قال را ما درون را بنگریم و حال راناظر قلبیم اگـر خاشع بود گر چه لفظ و گفت ناخاضع بود چـند از این الفاظ و اضمار و مجاز سوز خواهم سوز با آن سوز و ساز آتشی از عشق در جان بــرفروز سر به سر فکر و عبارت را بـسوزمـوسیا آداب دانان دیگرنـد سوخته جان و روانان دیگـرند عاشقان را هر نفس سوزیدنی است بر ده ویران خراج و عشـر نیست گـر خطا گـوید ورا خاطی مگـو گر شود پر خون شهید آن را مشو خـون شهیدان را ز آب اولیتر اسـت این خطا از صد صواب اولیتر استتـو ز سرمستان قلاووزی مجـو جامه چاکان را چه فرمایی رفـوملت عشق از همه دینها جـداسـت عاشقان را مذهب و ملت خداست بعد از آن در سر موسی حق نـهفـت رازهایی کان نمیآید به گــفت بر دل موسی سخنها ریختند دیدن و گفتـن به هم آمیختند چند بیخود گشت و چند آمد به خــــود چند پرید از ازل سوی ابد بعد از این گر شرح گویم ابلــهی است زانکه شرح آن ورای آگـهی است چونکه موسی این عتاب از حق شنید در بیابان در پی چـوپان دویدبر نشان پای آن سرگشته رانـد گرد از پره بیابان بـرفشاند گام پای مردم شوریده خـود هم ز گـام دیگران پیدا بود یک قدم چـون رخ ز بالا تا نشیب یک قدم چون پیل رفته بــــــر اریبگاه چون مـوجی برافرازان علم گاه چون ماهی روانه بر شکمگاه حـیران ایستاده گه دوان گاه غلطان همچو گوی از صولجان عاقبت دریـافت او را و بدید گفت: مژده ده که دستوری رسیـد هیچ آدابی و تــرتیبی مـجو هرچه میخواهد دل تنگت بگو کفر تو دین است و دینت نور جان ایمنی وز تو جهانی در امانای معـاف یفعل الله ما یشاء بی محـابا رو زبان را برگشـا گفت: ای موسی، از آن بگذشتهام من کنـون در خـــون دل آغشتهام تـازیانه بر زدم اسبم بگشت گنبدی کرد و ز گردون برگذشت محرم ناسوت مالاهوت باد آفرین بر دست و بر بازوت باد
.
پرسمان دانشگاهیان
تماس با ما
آدرس : آزمايشگاه داده کاوي و پردازش تصوير، دانشکده مهندسي کامپيوتر، دانشگاه صنعتي شاهرود
09111169156
info@parsaqa.com
حامیان
همكاران ما
کلیه حقوق این سامانه متعلق به عموم محققین عالم تشیع است.