فصل (۵۷): (حقیقت معرفت و اقسام آن ) /

تخمین زمان مطالعه: 45 دقیقه

فصل (۵۷): (حقیقت معرفت و اقسام آن )


فصل (57): (حقیقت معرفت و اقسام آن ) چون دانستى که مقصود اصلى از ایجاد انسان علم به معرفت اسماء و صفات و افعال الهى است ، پس چاره اى از ذکر رسوم معرفت و بعضى از امور که موجب تشویق طالب است نمى باشد. اى عزیز! بدان که : لا شى ء فى خزانة الله سبحانه اعلى و اعظم و اعز من المعرفة حتى قیل فى تعریفها: هى حیاة القلب بالمحیى ، کما قال الله تعالى : او من کان میتا فاحییناه و جعلنا له نورا یمشى به فى الناس کم مثله - (609) الایة ، و کقوله تعالى : لنجیینه حیوة طیبة ، (610) یعنى به تحقیق معرفته . و قال تعالى فى وصف قلب الکافر: اموات غیر احیاء و ما یشعرون .(611) و لذا قیل : علیکم بالقلوب فاصفوها، فانها مواضع نظره و مواطن سره . . ...چیزى در خزانه خداى سبحان برتر و بزرگتر و گران تر از معرفت نیست ، تا آن جا که در تعریف آن گفته اند: معرفت ، حیات دل توسط احیا کننده است ، چنان که خداى متعال فرموده : آیا کسى که مرده بود پس او را زنده ساخته و براى او نورى قرار دادیم که با آن در میان مردم راه مى رود مانند کسى است که ... و نیز مانند آیه : همانا او را به حیاتى پاکیزه حیات بخشیم یعنى به تحقق معرفت او. و خداى متعال در وصف کافر فرموده : مردگانى هستند غیر مستعد براى حیات و نمى دانند که .... از این رو گفته اند: به دلها بپردازید و آن ها را صاف و صیقلى کنید که دلها محل نظر و جایگاه راز اویند. و عن النبى صلى الله علیه و آله : ان الله تعالى لا ینظر الى صورکم و لا الى اموالکم و لکن ینظر الى قلوبکم و اعمالکم .(612) و از پیامبر صلى الله علیه وآله روایت است که : خداى متعال به چهره ها و دارائیهاى شما نمى نگرد ولى به دلها و اعمال شما نظر دارد. و قال صلى الله علیه و آله : ان الله تعالى فى کل ساعة نظرة فى قلب العارف بالعطف و الرحمة ، و لذا یقول الله سبحانه : عبدى طهرت منظر الخلایق سنین ، هل طهرت منظرى ساعة . (613) و رسول خدا صلى الله علیه و اله فرمود: همانا خداى متعال در هر ساعتى با دیده مهر و رافت به قلب عارف نظر دارد. و از این رو خداى سبحان مى فرماید: بنده من ! سالها نظرگاه خلایق را (که ظاهر توست ) پاک ساختى ، آیا شده ساعتى نیز نظر گاه مرا (که قلب توست ) پاک سازى ؟ قال بعضهم : من ماتت نفسه زالت عنه دنیاه . و من مات قلبه زال عنه مولاه . یکى از عرفا گوید: هر که جانش بمیرد دنیایش از او زایل گردد، و هر که قلبش بمیرد مولایش از دست او برود. قبل لبعض العارفین : ما حیاة القلب ؟ قال : المعرفة . قیل : و ما المعرفة ؟ قال : حیاة القلب بالمحیى . به یکى از عارفان گفته شد: حیات دل چیست ؟ گفت : معرفت . گفته شد: معرفت چیست ؟ گفت : حیات دل توسط احیاء کننده (خدا). قیل لبعضهم : ما المعرفة ؟ قال : رویة الحق تعالى مع فقدان رویة ماسواه ، حتى یصیر عند الرائى جمیع مملکته فى جنب الله اصغر من خردلة . فهذا ما لا یحتمله قلوب الغفلة و عامة الناس . به یکى از آنان گفته شد: معرفت چیست ؟ گفت : دیدن خدا همراه باندیدن غیر خدا، تا آن جا که در نزد بیننده ، تمام ملکت خدا درمقایسه با خدا کوچکتر از یکدانه خردل باشد. و این چیزى است که دلهاى غافلان و عموم مردم توان تحمل آن را ندارد. و قال ابوعبدالله بن خفیف : من نظر الى الله تعالى بعین الحقیقة لم یلتفت الى الدنیا و لا الى العقبى ، لان الدنیا و العقبى بر المولى ، و المولى احب الى العارفین من بره . و ابوعبدالله بن خفیف گوید: هر که با دیده حقیقت به خداى متعال بنگرد نه به دنیا التفات کند نه به آخرت ، زیرا دنیا و آخرت نیکى خداست ، و نزد عارفان ، خود مولى از نیکى او محبوبتر است . و قیل : المعرفة نسیان الخلق ، و نسیان کل ما فى عرفهم و عادتهم ، و لذا قیل : معنى نسیان العبد هو قطع القلب عن کل علاقة دون الحق تعالى . و مادام قلب العبد معلقا بفعله او بثواب فعله او باحد دون المعروف سبحانه لیس على تحقیق المعرفة . و گفته اند: معرفت فراموش کردن خلق و فراموش کردن تمام عرفیات و عادات آن هاست . و از این رو گفته اند: معنى فراموش کردن بنده ، کنده شدن دل او از هر علاقه اى جز علاقه حق متعال است . و تا دل بنده به عمل یا پاداش عمل یا به هر کسى غیر معروف (یعنى خداى ) سبحان وابسته باشد او حقیقة به معرفت دست نیافته است . و قیل : هى تجرید السر عن کل مادون الحق للحق . و گفته شده : معرفت ، مجرد داشتن سر و ضمیر است از آن چه غیر حق است براى حق . قیل لبعضهم : متى یعرف العبد انه على تحقیق المعرفة ؟ قال : اذا لم یجد فى قلبه مکانا لغیر ربه . و لذا قیل : حق لمن عرف الله تعالى حق معرفته ان لایختار علیه حبیبا سواه . به یکى از آنان گفته شد: بنده کى مى فهمد که حقیقة به معرفت رسیده است ؟ گفت : آن گاه که در دل خود براى غیر خدا جایى نیابد. از این رو گفته اند: سزاوار است براى کسى که خدا را آن گونه که باید، شناخته است محبوبى جز خدا بر او نگزیند. و قیل : حقیقة المعرفة نور اسکنه الله تعالى قلوب خواصه ، کما قال (تعالى ): افمن شرح الله صدره للاسلام فهو على نور من ربه . (614) و گفته شده : حقیقت معرفت نورى است که خداى متعال در دل بندگان خاص خود ساکن ساخته است چنان که فرموده : آیا آن کس که خدا سینه اش را براى اسلام فراخ ساخته پس او بر نورى از سوى پروردگارش قرار دارد.... و عن النبى صلى الله علیه وآله : ان الله خلق خلقه فى ظلمة ، ثم القى علیه شیئا من نوره ، فمن اصابه من ذلک النور شى ء اهتدى ، و من اخطاه ضل .(615) و از پیامبر صلى الله علیه وآله روایت است که : همانا خداوند خلق خود را در ظلمت آفرید، سپس اندکى از نور خود بر آن افکند، پس هر که چیزى از آن نور به او رسید هدایت یافت ، و هر که آن نور از او به خطا رفت و به او نرسید گمراه گشت . و العبد على قدر ما اصابه من ذلک یصل الى تحقیق المعرفة و مرتبة الخواص واهل الولایة . و هذا نور یخرج من سرادق مننه ، فیقع فى القلب ، فیستنیر به الفواد حتى یبلغ شعاعه الى حجب الجبروت ، و ینظر به العارف الى الحى الذى لا یموت ، فلا یحجبه عن الحق الملکوت ، و لا یمنعه الجبروت . فعند ذلک یصیر هذا العبد قائما بالله فى مملکته ، و یصیر جمیع حرکاته و اراداته و افعاله و اقواله و حیاته و مماته نورا. فهو حینئذ نور على نور، (و من نور الى نور)، و مصیره کل نور. قوله سبحانه : الله نور السموات و الارض - الى قوله - یهدى الله لنوره من یشاء. (616) و بنده به هر اندازه از آن نور که به او رسیده حقیقة به معرفت و مرتبه خواص و اهل ولایت دست مى یابد. و این نورى است که از سراپرده هاى منت و بخشش الهى سرچشمه مى گیرد، پس در دل واقع شده ، دل به آن نورانى مى شود تا آن که شعاعش به حجابهاى جبروت مى رسد و عارف بدان نور به زنده اى که مرگ ندارد مى نگرد، پس ملکوت او را از حق محجوب نمى دارد و جبروت مانع او نمى گردد. این جاست که این بنده قائم بالله در مملکت او مى گردد، و تمام حرکتها، اراده ها، کارها، گفتارها، زندگى و مرگ او نور خواهد شد. پس در این هنگام او نورى بر نور (و از نور به سوى نور شده ) و بازگشتش به سوى هر نورى خواهد شد. به مثابه این آیه که : خداوند نور آسمانها و زمین است ....خدا هر که را خواهد به نور خود راه مى نماید. و قیل : حقیقة المعرفة مشاهدة الحق بالسربلا واسطة و کیف و لا شبیه . کما سئل مولانا امیرالمومنین علیه السلام : تعبد من ترى ام من لاترى ؟ فقال علیه السلام : اعبد من ارى لا رویة العینین و لکن رویة مشاهدة القلب . (617) و گفته شده : حقیقت معرفت مشاهده حق است با سر و ضمیر، بدون واسطه و بدون چگونگى و تشبیه .چنان که از مولایمان امیرمومنان علیه السلام سوال شد: آیا کسى را که مى بینى مى پرستى یا کسى را که نمى بینى ؟ فرمود: کسى را که مى بینم مى پرستم ولى نه دیدن با دو چشم بلکه دیدنى که با مشاهده قلب صورت مى گیرد. و قیل للامام جعفر الصادق علیه السلام : هل رایت الله عز و جل ؟ قال : لم اکن لاعبد ربا لم اره . قیل : (و) کیف رایته و هو الذى لا یدرکه الابصار؟ قال : لم تره الابصار بمشاهدة العیان ، ولکن راته القلوب بمشاهدة الایقان .(618) کما قال الشاعر: ان کنت لست معى فالذکر منک معى قلبى یراک و ان غیبت عن بصرى و به امام صادق علیه السلام گفتند: آیا خداى بزرگ را دیده اى ؟ فرمود: پروردگارى را که ندیده ام نمى پرستم . گفته شد: چگونه او را دیده اى و حال آن که او کسى است که دیده ها او را در نیابند؟ فرمود: دیده ها او را با دید ظاهرى نبینند، بلکه دلها با مشاهده یقین او را ببینند. چنان که شاعر گفته است : اگر تو با من نیستى یاد تو با من است ، و دلم تو را مى بیند گرچه از چشمم نهانى . (اقوال دیگرى در تعریف معرفت ) و قیل : المعرفة هى الانفراد بالسر بالفردللفرد، و تجرید السر عن کل ما دون الفرد، کما قال تعالى : ذرهم یاکلوا و یتمتعوا،(619) و قال تعالى : ذرهم فى خوضهم یلعبون .(620) و گفته شده : معرفت ، یگانه شدن به سر و درون است براى آن یگانه ، و تجرید و یگانه داشتن سر است از آن چه غیر آن فرد است ، چنانکه خداى متعال فرموده : آنان را رها ساز تا بخورند و بهره برند... و فرموده : رهاشان ساز که در گفتگوهاى لجاجت آمیزشان بازى کنند. قیل : حقیقة المعرفة التفرد بالفرد، و التجرد عن کل ماسواه . فاذا تجرد العبد عما سواه فقد تفرد بالفرد. و گفته شده : حقیقت معرفت ، یگانه شدن به آن یگانه ، و پالوده شدن از غیر اوست . پس هرگاه بنده از غیر او پالوده شد تحقیقا به آن یکتا یگانه گشته است . قال یحیى بن معاذ: المعرفة قرب القلب الى القریب ، و مراقبة الروح للحبیب ، و الانفراد عن الکل بالملک المجیب . یحیى بن معاذ گفته است : معرفت ، نزدیکى دل به آن نزدیک ، و مراقبت روح از دوست ، و یگانه شدن از همه است با دل بستن به آن پادشاه دادرس . و قیل : المعرفة هى التى هیئتها جنون ، و صورتها جهل ، و معناها حیرة ، قیل : اما معنى قوله : صورتها جهل ان العارف شغله علم الله سبحانه عن علم جمیع اسباب المعاش و امور الکونین ، فاذا نظر الیه الخلق استجهلوه . و قوله : هیئتها جنون ان العارف شغله الحق عن الخلق فهو یکون ابدا یشاهد الحضرة بقلبه فى میدان العظمة ، فیکون و الها بین الخلق ، فاذا نظروا الیه استحمقوه . و قوله : معناه حیرة ان العارف یشغله وجود الله تعالى عن وجود ما سواه و یفنى کلیته تحت جلاله و عظمته ، فیطالع سر ربه ، فیتحیر فى علم تدبیر ازلیته ، فاذا نظر الیه الخلق استدهشوه . و گفته شده : معرفت آن است که شکلش دیوانگى ، صورتش نادانى و معنایش سرگردانى است . گفته شده : معناى صورتش نادانى است این است که عارف را علم به خداى سبحان از علم به تمام اسباب معاش و امور دو عالم مشغول داشته است ، پس چون خلایق بدو بنگرند او را نادان پندارند. و معناى شکلش دیوانگى است این است که عارف را سرگرمى با حق ، از خلق بى خبر ساخته و او همیشه حضرت حق را در میدان عظمت با قلبش مشاهده مى کند، از این رو درمیان خلایق حیران و سرگردان بوده و چون بدو بنگرند او را احمق پندارند. و معناى معنایش ‍ سرگردانى است این است که عارف را وجود خداى متعال از وجود غیر او مشغول داشته و کلیت او در تحت جلال و عظمت خدا فانى میگردد، ازاین رو به مطالعه سر پروردگارش پرداخته و در علم تدبیر ازلیت او سرگردان مى ماند، و چون خلایق او را ببینند مدهوش و متحیرش پندارند. و قیل : لایقدر احد ان یخبر عن المعرفة على التحقیق الا الحق ، فان المعرفة منه بدت (بدات - ظ) و الیه تعود. و گفته شده : هیچ کس آن گونه که باید نمى تواند از معرفت خبر دهد جز خدا، زیرا معرفت از او پیدا (شروع - ظ) شده و به او باز میگردد. و قال بعضهم : حقیقة المعرفة (نور اسکنه الله قلوب خواصه ) کما قال : هى فناء الکلیة تحت اطلاع الحق سبحانه ، کما قیل لابى یزید: متى یعرف الرجل انه على تحقیق المعرفة ؟ قال : اذا صار فانیا تحت اطلاع الحق سبحانه ، باقیا على بساط الارض بلانفس و لا سبب و لا خلق ، فهو فان و باق ، و باق وفان ، و میت وحى ، وحى و میت ، و محجوب و مکشوف ، و مکشوف و محجوب ، فعند ذلک یصیر هذا العبد و الها على باب امره ، هائما فى میدان بره ، متذللا تحت جمیل ستره ، فانیا تحت سلطان حکمه ، و باقیا على بساط لطفه . و یکى از عارفان گوید: حقیقت معرفت ، نورى است که خداوند در دل خاصان ساکن کند، چنان که گوید: معرفت ، فانى شدن کلیت است در تحت اطلاع حق سبحان ، چنان که به ابى یزید گفته شد: آدمى کى مى فهمد که حقیقة به معرفت دست یافته است ؟ گفت : آن گاه که در تحت اطلاع حق سبحان فانى شده ، و بر بساط زمین بدون نفس و سبب و خلق باقى بماند، پس او هم فانى است هم باقى ، و هم باقى هم فانى ، هم مرده است هم زنده ، و هم زنده است هم مرده ، هم محجوب است هم مکشوف ، و هم مکشوف است هم محجوب . اینجاست که چنین بنده اى بر در امر او حیران ، در میدان نیکى او سرگردان ، در زیر پوشش زیباى او خاکسار، تحت سلطان حکم او فانى و بر بساط لطف او باقى خواهد بود. قیل : هذا صفة قوم صارت انفسهم فانیة تحت بقائه و سلطانه من کل حول و قوة ، ثم صاروا باقین بحوله وقوته ، ثم تلاشت املاکهم و اسبابهم تحت جلال الوهیته ، ثم صار مملوکا به دون مملوکته . گفته شده : این صفت قومى است که جانشان درتحت بقا و سلطان خداوند از هر حول و قوه اى فانى شده ، سپس به حول و قوه او باقى گردیده ، سپس املاک و اسبابشان در تحت جلال الوهیت او متلاشى گشته ، از این رو مملوک او شده نه مملوک دارائى خود.(621) و سئل ابویزید عن حقیقة المعرفة ، فقال : ان تعرف ان حرکات الخلق و سکونهم بالله وحده لا شریک له . و از ابویزید ازحقیقت معرفت پرسش شد، گفت : این است که بدانى تمام حرکات و سکنات خلق به خدایى است که یگانه است و شریک ندارد. و روى ان الله تعالى اوحى الى داود علیه السلام : یا داود اعرفنى و اعرف نفسک ، فتفکر داود علیه السلام ثم قال علیه السلام : عرفتک بالفردانیة و القدرة و البقاء، و عرفت نفسى بالضعف و العجز و الفناء. فقال الله تعالى : یا داود عرفتنى حق المعرفة . و روایت است که : خداى متعال به داود علیه السلام وحى کرد: اى داود، مرا بشناس و خودت را بشناس . داود علیه السلام فکرى کرد و گفت : تو را به یگانگى و قدرت و بقا شناختم ، و خود رابه ضعف و عجز و فنا. خداى متعال به اووحى کرد: اى داود، آن گونه که باید مرا شناخته اى . و روى ان النبى صلى الله علیه وآله قال : لو ان الله تعالى عذب اهل سماواته و اهل ارضه لم یکن ظالما. قالوا: یا رسول الله یعذب اهل الارض بمعاصیهم ، فما بال اهل السماوات ؟ قال صلى الله علیه و آله : لانهم لا یعرفون حق معرفته . و روایت است که پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: اگر خداى متعال اهل آسمانها و اهل زمین خود را عذاب کند ظالم نخواهد بود. گفتند اى رسول خدا، اهل زمین را به خاطر گناهانشان عذاب مى کند، اهل آسمانها را چرا؟ فرمود: زیرا آنان آن گونه که باید او را نشناخته اند. (اقسام معرفت ) اذا تقرر ذلک ، فاعلم ان المعرفة على ضربین : معرفة حق ، و هى الایمان ، و ضدها النکرة . و معرفة تحقیق ، و هى القرب و الانبساط الذى ضدها البعد. و هذه معرفة اصفیاء الله و احبائه الذین یعبدونه على بساط فردانیته . پس از بیان مطالب گذشته ، بدان که معرفت دو گونه است : 1 - معرفت حق که همان ایمان است و ضد آن عدم شناسایى است . 2 - معرفت تحقیق که قرب و انبساط است و ضد آن بعد و دورى است . و این معرفت برگزیدگان و دوستان خداست که او را بر بساط یگانگى او مى پرستند. قیل : العارفون صم وبکم و عمى . و معناه ان من عرف الله حق معرفته قل کلامه و اسماعه و نظره فى غیره ذات الله سبحانه ، و فنى عن رویة الاعمال ، و صار متحیرا مع الاتصال و مفتقرا الیه فى جمیع الاحوال ، و منقطعا عن الحال الى ولى الحال ، قائما بالامور بحقایقها لا بالحسبان ، فانه راس الخسران و به زلت عن منازل الصدیقین اقدامهم . و گفته شده : عارفان کر و لال و کورند. و معنایش این است که آن کس که خدا را آن گونه که باید، شناخت ، سخن و شنیدن و نگاهش در غیر ذات خداى سبحان کاهش مى یابد، و از نظر به اعمال فانى میگردد، و در عین اتصال متحیر گشته و در تمام احوال به او نیازمند مى گردد، و از حال به سوى ولى حال دل بندد، و به حقایق امور قیام مى کند نه به پندار و خیال ، که آن راس زیان است و بدان سبب قدمهاشان از منازل صدیقان مى لغزد. و قال ابویزید: لیس على تحقیق المعرفة من رضى بالحال دون ولى الحال . و قال بعض اهل المعرفة : من عرف الله حق معرفته کل لسانه ، و دهش عقله ، و اى دهشة اشد من دهشة العارف ؟ ان تکلم بحاله هلک ، و ان سکت احترق . للعارفین قلوب یعرفون بها نورالاله بسر السر فى الحجب و ابویزید گفته است : حقیقة به معرفت دست نیافته است کسى که به حال به جاى ولى حال خشنود شود. و یکى از اهل معرفت گوید: هر که خدا راآن گونه که باید، بشناسد، زبانش کند و عقلش مدهوش مى شود، و کدام دهشت از دهشت عارف شدیدتر است ، که اگر از حال خود سخن گوید هلاک شود و اگر لب فرو بندد (جانش ) آتش گیرد. عارفان را دلهایى است که بدان نوور خدا را به سر سر در حجابها مى شناسند. مرا دردى است اندر دل اگر گویم زبان سوزد و گر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد قیل لبعض : ما الفرق بین معرفة العام و الخاص و خاص الخاص ؟ فقال : کالفرق بین علم الیقین و عین الیقین و حق الیقین ، و الصدق و الصادق و الصدیق . به یکى از عارفان گفتند: فرق میان معرفت عام و خاص و خاص الخاص چیست ؟ گفت : مانند فرق میان علم الیقین و عین الیقین و حق الیقین ، و فرق میان صدق و صادق و صدیق است . و قال محمد بن الفضل : ان اول مدرجة من مدارج المعرفة التوحید، ثم التجرید، ثم التفرید. فاما التوحید فهو بمعنى قطع الانداد. و اما التجرید فهو بمعنى قطع الاسباب . و اما التفرید فهو بمعنى الاتصال به بلا بین و لا عین و لا دون . و محمد بن فضل گوید: اولین درجه از درجات معرفت ، توحید است ، سپس تجرید و پس از آن تفرید است . توحید به معناى قطع نظیر و همتا، تجرید به معناى قطع اسباب ، و تفرید به معناى متصل شدن به اوست بدون آن که بین (فاصله ) و عین (انیت خود شخص ) و دون (شخص دیگرى ) در میان باشد. و قال بعضهم : المعرفة على خمسة اوجه : اولها وجه الالوهیة : و الثانى وجه الربوبیة . و الثالث وجه الوحدانیة . و الرابع وجه الفردانیة . و الخامس وجه الصمدانیة . فاما وجه الالوهیة فهو الخشیة فى السر و العلانیة . و اما وجه الربوبیة فهو الانقیادله بالعبودیة . و اما وجه الوحدانیة فهو الاعراض عمن سواه . و اما وجه الفردانیة فهو الاخلاص له بالقول و الفعل و النیة . و اما وجه الصمدانیة فهو المراقبة له فى کل خطوة و لحظة . و دیگرى گوید: معرفت پنج گونه است : 1 - وجه الوهیت . 2 - وجه ربوبیت . 3 - وجه وحدانیت . 4 - وجه فردانیت . 5 - وجه صمدانیت . وجه الوهیت ، خشیت و بیم از خداست در نهان و آشکار. وجه ربوبیت ، سر تسلیم فرود آوردن در برابر اوست با انجام عبادت و بندگى کردن . وجه وحدانیت ، بى توجهى است به غیر او. وجه فردانیت ، اخلاص براى اوست در گفتار و کردار و پندار. و وجه صمدانیت ، مراقبت و ملاحظه اوست در هر گام و لحظه . ثم اعلى ایضا ان المعرفة من العبد، و التعریف من الله سبحانه ، و هو اشرف الجواهر التى فى خزاین الله تعالى و اعظم هدایاه التى یهدى بها الى عباده ، و ان الله تعالى زین بها قلوب اصفیائه و اهل معرفته . فالعارف کلما لا حظ جلالها هاب و هرب ، و کلما لاحظ جمالها طاب و طرب . فبقدر ما یلاحظه العارف عن جلالها و جمالها یصل الى مراتبها، ما روى ان النبى صلى الله علیه وآله قال : انا افضلکم معرفة . و نیز بدان که شناخت از جانب بنده و شناساندن از جانب خداست ، و آن گرانترین گوهرى است در خزاین الهى و بزرگترین هدیه اى است که به بندگانش اهدا مى نماید، و خداى متعال بدان وسیله دلهاى برگزیدگان و اهل معرفت خود را زینت مى بخشد. پس عارف هر زمان که جلال آن را ملاحظه کند ترسیده و بگریزد، و هر گاه به مشاهده جمال آن پردازد بر سر نشاط و طرب آید. و هر اندازه که عارف از جلال و جمال آن ملاحظه کند به همان اندازه به مراتب آن دست یابد، چنان که از پیامبر صلى الله علیه وآله روایت شده است که فرمود: من در معرفت از همه شما برترم . قال ابوسلیمان : لو ان المعرفة نقشت على شى ء ما نظر الیها احد الا مات من حسنها و جمالها. ابوسلیمان گفته است : اگر معرفت بر چیزى نقش مى بست ، هیچ کس بدان نمى نگریست جز آن که از جمال و زیبائى آن قالب تهى مى کرد. و قال بعضهم : ان لکل احد راس مال ، فراس مال المومن المعرفة . و لکل قوم معاملة ، و معاملة العارف السرور بها. و المعرفة لتنفع عند کلب العقور و عند الجمل الصوول ، فکیف عند الملک الغفور! و یکى دیگر گفته است : هر کسى را سرمایه اى است ، و سرمایه مومن معرفت است . و هر قومى را معامله اى است و معامله عارف شادى بدان است ، معرفت در برابر سگ هار و شتر مست سودمند است ، چه رسد نزد پادشاه غفور و آمرزنده . و قال ابویزید: ان فى اللیل شرابا لقلوب اهل المعرفة ، فاذا شربوا طارت قلوبهم فى الملکوت حبا لله و شوقا الیه ، فبذلک یقطعون لیالهم . الا و ان الناظرین الیه لا الى غیره ذهبوا بصفوة الدنیا و الاخرة . و ابویزید گوید: همانا دلهاى اهل معرفت را در شب شرابى است ، چون آن را بنوشند دلهاشان از دوستى خدا و شوق او در ملکوت به پرواز درآید، و شب خود را بدین گونه به پایان برند. هان ، آنان که تنها به او چشم دوخته اند امور پاک و برگزیده دنیا و آخرت را برده اند. حکى ان رجلا جاء الى النعمان فقال : انى لا اجد قلبى یفتح له روح من المعرفة ، قال : فلعلک من المتحیرین ، فان الله سبحانه یابى ان یفتح روح المعرفة للمتحیرین . حکایت است که مردى نزدنعمان آمد و گفت : دل خود را چنان نمى یابم که درى از نسیم معرفت به روى آن باز شود، گفت : شاید از متحیران باشى ، زیرا خداوند ابا دارد از این که نسیم معرفت را به روى متحیران بگشاید. و اعلم ان التحیر على وجهین . تحیر الوحشة ، و تحیر الدهشة . فاما تحیر الوحشة فهو للمحرومین المطرودین ، و اما تحیر الدهشة فهو للمشتاقین العارفین . کما یحکى ان بعض العارفین کان یقول فى بعض مناجاته و انسه : یا دلیل المتحیرین زدنى تحیرا. و بدان که تحیر دو گونه است : تحیر وحشت (ترس و دلهره ) و تحیر دهشت (بیم ناشى از عظمت و معرفت ). تحیر وحشت از آن محرومان طرد شده است ، و تحیر دهشت از آن مشتاقان عارف . چنان که حکایت است که یکى از عارفان در بعضى از مناجات ها و حالات انس خود مى گفت : اى رهنماى متحیران ، بر تحیرم بیفزا. و عن الصادق علیه السلام : من لا یعرف الله تعالى حق معرفته التفت منه الى غیره . و از امام صادق علیه السلام روایت است که : که هر که خدا را آن گونه که باید نشناسد به سوى غیر او توجه مى کند. ثم اعلم ایها الاخ الروحانى ان للعارفین حالات سوى حالات عامة الناس و سوى طریقتهم ، و عیشا بخلاف عیشهم ، ولقد سبقوا من دونهم سبقا لا بکثرة الاعمال و لکن بصحة الارادات و حسن الیقین مع دقایق الورع و الانقطاع بالقلب الیه و تصفیة السر عن کل مادون الحق ، فاذاقهم الله طعم لباب معرفته ، و انزلهم فى حظیرة قدسه حتى لا یصبروا عن ذکره و لا یستغنوا عن بره ، و لا یستریحوا بغیره . حال اى برادر روحانى ، بدان که عارفان را حالاتى جز حالات و روشهاى عموم مردم و عیشى به خلاف عیش آنان است . آنان از دیگران گوى سبقت را ربوده ولى نه با کثرت اعمال بلکه با صحت اراده و حسن یقین همراه با دقایق ورع و دل بستن به او و تصفیه سر از غیر حق ، پس خداوند مزه مغز معرفت خود را به ایشان چشانیده ، و در آستان قدس ‍ خویش فرودشان آورده تا آن جا که صبر و سکوت از ذکر او نداشته و خود را از نیکى هایش بى نیاز ندیده و به غیر او استراحت و آرامش نیابند. و لقد رغبنا فى ذکر من قصصهم و حکایاتهم ، قال الله تعالى : و اذکر فى الکتاب مریم ،(622) و اذکر فى الکتاب ابراهیم ،(623) و نحن نقص علیک حظا على (624) ذکر الصالحین . و ما بسیار مایلیم که پاره اى از داستانها و حکایات ایشان را بازگوییم ، خداى متعال فرموده : مریم را در کتاب یاد کن ، ابراهیم را در کتاب یاد کن ، و ما نیز بخشى از ذکر صالحان را براى تو حکایت مى کنیم . و روى ان النبى صلى الله علیه وآله قال : اذکروا الصالحین تبارک الله علیکم . و روایت است که پیامبر صلى الله علیه وآله فرمود: از صالحان یاد کنید،خداوند بر شما برکت مى دهد. و قال صلى الله علیه وآله : عند ذکر الصالحین تنزل الرحمة . و فرمود: به گاه یاد صالحان ، رحمت فرود مى آید. و حکى ان بعض العارفین اراد الحج فاحرم و دخل مکة و طاف حول البیت و فعل جمیع ما کان من شرایط الحج ، ثم رفع راسه الى السماء قال : مولاى مولاى من جمیع الاشیاء معى . و حکایت است که یکى از عارفان اراده حج نمود، پس لباس احرام به تن کرده ، داخل مکه شده ، طواف خانه نمود و تمام شرایط حج را به جا آورد، سپس سر به آسمان برداشت و گفت : مولاى من ، مولاى من است که از میان همه چیزها با من است . و حکى ان عبدالواحد بن زید قال : قصدت بیت المقدس فضللت الطریق ، فاذا انا بامراة اقبلت الى ، فقلت لها: یا غریبة اننى ضال ،قالت : کیف یکون غریبا من یعرفه ! و کیف یکون ضالا من یحبه ! ثم قالت لى : فخذ راس عصاى و تقدم بین یدى مشیا. قال : فاخذت راس عصاها و مشیت بین یدیها سبعة اقدام اقل او اکثر فاذا انا فى مسجد بیت المقدس ، فدلکت عینى و قلت : لعل هذا غلط منى ، فقالت : یا هذا، سیرک سیر الزاهدین و سیرى سیر العارفین ، فالزاهد سیار، و العارف طیار، فمتى یلحق السیار بالطیار؟! ثم غابت ، فلم ارها بعد ذلک . و حکایت است که عبدالواحد بن زید گفت : به قصد بیت المقدس بیرون شدم و در راه گم گشتم ، ناگاه به زنى رسیدم که به سوى من مى آمد، به او گفتم : اى زن ناآشنا، من راه را گم کرده ام . گفت : چگونه ناآشناست کسى که او را مى شناسد! و چگونه گمشده است کسى که او را دوست مى دارد! سپس به من گفت : سر عصاى مرا بگیر و پیاده پیشاپیش من برو. گوید: سر عصاى او را گرفته هفت گام یا کمتر و بیشتر پیاده جلوى او راه رفتم ، ناگاه خود را در بیت المقدس دیدم ، چشمان خود را مالیدم و (پیش خود) گفتم : نکند اشتباه مى کنم ، به من گفت : فلانى ! سیر تو سیر زاهدان است و سیر من سیر عارفان ؛ بنابراین زاهد سیار است و عارف طیار، و سیار کى به طیار مى رسد؟! سپس از نظرم ناپدید شد و دیگر او را ندیدم . و قال ابوعمران الواسطى : کنت فى مرکب البحر فانکسرت السفینة ، فبقیت انا مع امراتى على لوح و قد ولدت صبیا و لم اشعر به ،حتى صاحت بى و قالت : انا عطشى ، فقلت : یا هذه قدترین هذه حالنا! فبینا انا کذلک اذ قد سمعت حسیسا فوقى ، فرفعت راسى فاذا انا برجل و فى یده سلسلة من ذهب و فیها رکوة من یاقوت احمر، فقال : هاکمافاشربا. قال : فاخذت الرکوة فشربنا منها فاذا هو اطیب من المسک و ابرد من الثلج ، و احلى من العسل ، من انت رحمک الله ؟ فقال : انا عبدلمولاک ، فقلت : باى شى ء بلغت الى ما بلغت ؟ قال : ترکت هواى لهواه ، فاجلسنى فى هواه . ثم غاب عنى ، فلم اراه بعد ذلک . و ابوعمران واسطى گوید: در کشتى نشسته بودم ، کشتى شکست ، من و همسرم بر تخته پاره اى ماندیم و او کودکى زاییده بود که من نفهمیده بودم ، تا این که مرا صدا زد و گفت : من تشنه ام ، گفتم : اى زن ، خودت که حال ما را مى بینى ! در همین حال صداى خفیفى را از بالاى سرم شنیدم ، سر خود را بالا کرده مردى را دیدم که زنجیرى زرین در دست داشت و در آن ظرفى از یاقوت سرخ بود، گفت : این را بگیرید و بنوشید. گوید:ظرف را گرفته از آن نوشیدیم ، آب آن خوشبوتر از مشک و سردتر از مشک و سردتر از برف و شیرین تر از عسل بود، گفتم : تو که هستى ، خدا تو را بیامرزد؟ گفت : من بنده مولاى توام ، گفتم : به چه سبب به این مقام رسیدى ؟ گفت : دلخواه خود را براى خواسته او ترک کردم ، پس او مرا در خواسته خود نشاند. سپس از نظرم ناپدید شد و دیگر او را ندیدم . و حکى عبدالواحد بن زید قال : قلت لابى عاصم العاسى . (625) کیف صنعت حین طلبک رسول الحجاج ؟ قال : کنت فى غرفتى فوقعوا على الباب لیدخلوا على ، و صرت مدهوشا، فاذا بین اخذت بیدى و جرتنى قدمااو اکثر، فنظرت فاذا انا على جبل ابى قبیس . و عبدالواحد بن زید حکایت نموده گفت : به ابى عاصم عاسى گفتم : آن گاه که فرستاده حجاج در پى تو آمد چه کردى ؟ گفت : من در اتاق خود بودم که بر لب در ریختند تا بر من وارد شوند، من مدهوش شدم ، ناگاه دستى آمد و دست مرا گرفت و یک یا چند قدمى کشید، چشم باز کردم و خود را بر بالاى کوه ابوقبیس دیدم . وحکى ان ابراهیم بن ادهم قال : مررت براعى غنم ، فقلت : هل عندک شربة ماء او من لبن ؟ قال : نعم ، ایهما احب الیک ؟ قال : قلت : الماء. قال : فضرب بعصاه حجرا صلدا لا صدع فیه ، فانبجس الماء منه ، فشربت منه فاذا هو ابرد من الثلج و احلى من العسل . فبقیت متعجبا، قال الراعى : لا تتعجب ، فان العبد اذا اطاع مولاه اطاعه کل شى ء. و حکایت است که ابراهیم بن ادهم گفت : به چوپانى گذشتم و گفتم : آیا جرعه اى آب یا شیر نزد تو هست ؟ گفت : آرى ، کدام یک را بیشتر دوست دارى ؟ گفتم : آب . گوید: با عصایش به سنگ سختى که هیچ شکاف نداشت زد، پس آب از آن جوشید که از برف سردتر و از عسل شیرین تر بود، من در شگفت شدم ، گفت : تعجب مکن ، چرا که چون بنده از مولایش اطاعت کند همه چیز از او اطاعت خواهند کرد. و حکى انه کانت لرابعة البصریة سلة معلقة فى بیتها، فکلما ارادت الطعام ضربت بیدها لتلک السلة فوجدت فیها الطعام الذى شاءت . و حکایت است که : رابعه بصریه زنبیلى داشت که در اتاقش آویزان بود، هرگاه طعام مى خواست با دست به آن زنبیل مى زد و هر غذائى که مى خواست در آن مى یافت . و قال الحسن (البصرى ): خرج سلمان الفارسى من المداین و معه ضیف ، فاذا بظباء فى الصحراء و طیور یطیرون فى السماء، فقال سلمان : لیاتینى ظباء و طیر منکن سمینان ، فقد جاءنى ضیف احب اکرامه . فجاء کلاهما، فقال الرجل : سبحان الله ، و قد سخرلکم الطیر فى الهواء! فقال : اتعجب من هذا؟ هل رایت عبدا اطاع الله فعصاه الله تعالى ؟! و حسن بصرى گوید: سلمان فارسى به همراه میهمانى از مدائن خارج شد،ناگاه به آهوانى رسید که در صحرا مى گشتند و پرندگانى در آسمان پرواز مى کردند، سلمان گفت : از میان شما چند آهو و چند پرنده چاق و چله نزد من آید که مرا میهمانى رسیده و دوست دارم از او پذیرائى کنم . هر دو آمدند، آن مرد گفت : سبحان الله ! پرنده در آسمان مسخر شماست ؟ سلمان گفت : از این در شگفتى ؟ آیا دیده اى بنده اى از خدا اطاعت کند و خداى متعال از او نافرمانى نماید؟! و قال عبدالواحد بن زید: بینما انا و ایوب السجستانى (626) نسیر فى طریق الشام فاذا نحن باسود اقبل الینا یحمل کارة حطب ، فقلت : یا اسود من ربک ؟ فقال : لمثلى تقول هذا! فرفع راسه الى السماء و قال : الهى حول هذا الحطب ذهبا، فاذا هو ذهب ، ثم قال : ارایتم هذا؟ قلنا: نعم ، ثم قال : اللهم رده حطبا، فصارکما کان اولا، و قال : اسالوا العارفین فان عجایبهم لاتفنى . فقال ایوب : فبقیت متحیرا خجلا من العبد الاسود و استحییت منه حیاء ما استحییت قبل ذلک من احد قط، ثم قلت : امعک شى ء من الطعام ؟ قال : فاذا بین ایدینا جام فیه عسل اشد بیاضا من الثلج و اطیب ریحا من المسک و قال : کلوا، فوالذى لا اله غیره لیس هذا من بطن نحل ، فاکلنا فما راینا شیئا احلى مته ، ثم انه قال : و لیس بعارف من یعجب من الایات ، و من یعجب من الایات فاعلم انه بعید من الله . و من عند من رویة الایة فانه جاهل بالله . و عبدالواحد بن زید گوید: در این میان که من وایوب سجستانى در راه شام مى رفتیم ، ناگاه به سیاهى بر خوردیم که بارى هیزم حمل مى کرد، گفتم : اى سیاه ، پروردگار تو کیست ؟ گفت : به مثل منى چنین مى گویى ! سپس سر به آسمان برداشت و گفت : خدایا، این هیزم را طلا کن ، ناگاه طلا شد، سپس گفت : این را دیدید؟ گفتم : آرى ، سپس گفت : خدایا آن را به هیزم بازگردان ، به همان حالت اول بازگشت ، وى گفت : از عارفان بخواهید، زیرا عجایب آنان پایان نپذیرد. ایوب گفت : من از این بنده سیاه سرگردان و شرمنده ماندم و تا آن گاه هرگز از هیچ کس چنین شرمندگیى نبرده بودم ، سپس گفتم : آیا طعامى با تو هست ؟ گوید: اشاره اى کرد و در برابر ماجامى پیدا شد و در آن عسلى بود از برف سفیدتر و از مشک خوشبوتر و گفت : بخورید، سوگند به کسى که جز او خدایى نیست این عسل از شکم زنبور به عمل نیامده است . از آن خوردیم و شیرین تر از آن ندیده بودیم ، و در شگفت شدیم . سپس گفت : عارف نیست کسى که از آیات (امور خارق العاده ) تعجب کند و هر که از آیات تعجب کند بدان که او از خدا دور است ، و هر که از دیدن آیات عناد ورزد او جاهل به خداست . و قال بعضهم : کنت حاجا فاردت التلبیة ، و اخذت مندیلا لى فغسلته فقطعته نصفین ، ثم اتزرت بنصفه و ارتدیت بنصفه الاخر، فلم تزل نفسى تنازعى ببعض الحاجة ، فاذابهاتف یهتف : فانظر بین یدیک ، فنظرت ، فاذا البادیة فضة کلها. فمضیت غمضت عینى عنها و قلت : اللهم انى اعوذ بک من کل ارادة سواک . و یکى از عرفا گوید: به حج رفته بودم ، خواستم لبیک گویم ، حوله اى را گرفته شستم و آن را دو نیم کرده نیمى را به کمر بسته و نیم دیگر را به دوش گرفته شستم و آن را دو نیم کرده نیمى را به کمر بسته و نیم دیگر را به دوش گرفتم ، و خواسته اى داشتم که پیوسته نفسم طالب آن بود، ناگاه شنیدم هاتفى صدا مى زد: به نزد خود بنگر، نگاه کردم دیدم بیابان سراسر تبدیل به نقره شد. از آن گذشته و چشم پوشیدم و گفتم : خداوندا، از هر اراده اى جز تو به تو پناه مى برم . و حکى ان رجلا من العارفین فرغ من اعمال الحج و ارکانه ، ثم اخذ یحرم باحرامه مرة اخرى ، و قال : لبیک اللهم لبیک ، فقیل له : یا هذا، ان وقت الحج تکون التلبیة و قد مضى ! فقال : قد احرمت من الموطن الى زیارة البیت ، فالان احرمت من البیت الى زیارة رب البیت . فقیل له : هنیئا لمن احرم عن غیره و قصد الى زیارته ، فنعم المزور ربنا. و حکایت است که مردى از عارفان از کارها و ارکان حج فارغ شده ، سپس احرامى دیگر بست و لبیک اللهم لبیک گفت . به او گفتند: فلانى ! وقت حج که تلبیه گفته مى شود گذشت ! گفت : از میقات به زیارت خانه احرام بستم و حال از خانه به زیارت صاحب خانه احرام بسته ام .به او گفتند: گوارا باد بر کسى که از غیر او احرام بسته و قصد زیارت او را نموده ، و چه خوب زیارت شونده اى است پروردگار ما! و حکى ان هرم بن حیان قال : کنت اسیر على شاطى دجلة فاذا انا برجل اقبل على ، و علیه سیماء العارفین ، فسلمت علیه و قلت : کیف حالک و شانک ؟ قال : سبحان الله ربنا ان کان وعد ربنا لمفعولا.(627) یا هرم بن حیان اشتغل بما یعنیک . فقلت : رحمک الله من این عرفت اسمى و اسم ابى و مارایتک قبل الیوم ؟ قال : اما علمت ان العارفین یتعارف بعضهم بعضا بنور المعرفة ؟ فقال : تعجبت من حسن فصاحته و تحیرت من هیبته . و حکایت است که هرم بن حیان گفت : بر ساحل دجله راه مى رفتم ناگاه مردى را دیدم که به سوى من مى آمد و سیماى عارفان داشت ، بر او سلام کرده گفتم : حال و بالت چطور است ؟ گفت : منزه است پروردگار ما که وعده پروردگار ما شدنى است ، اى هرم بن حیان ، به کار خود مشغول باش . گفتم : خدا تو را رحمت کند، از کجا اسم من و پدرم را دانستى و حال آن که پیش از امروز تو را ندیده ام ؟ گفت : مگر نمى دانى که عارفان یکدیگر را با نور معرفت مى شناسند؟ گوید: از شیوایى سخن او در شگفت شده و از هیبت او متحیر ماندم . و حکى ان ذالنون المصرى قال : بینا انا اسیر فى بلاد الشام فبلغت الى قریة ، فاذا انا بنفرمن اهل القریة ، فدنوت منهم فاذا انا باسود و الناس یضحکون منه ، فرفع راسه الى و قال : یا ذاالنون اعرف قدر الله ، و لا تمن على الله ، و الحبیب لایمن على الحبیب . ثم نظر الى السماء فقال : یا غایة همم العارفین ان عرفتک فبمواهبک ، و ان شکرتک فبنعمتک . قال : سالت عنه فقیل : هو مجنون لایفطر فى کل اربعین یوما الا مرة واحدة ، و لا یخالط الناس و لا یکلمهم . و حکایت است که ذوالنون مصرى گفت : همان طور که در بلاد شام سیر مى کردم به دهى رسیدم ، ناگاه تنى چند از اهل آن ده را دیدم ، به آنان نزدیک شده شخص سیاهى را دیدم که مردم دور او را گرفته و به او مى خندیدند، آن سیاه سر به سوى من برداشت و گفت : اى ذوالنون ، قدر خدا را بشناس ، و بر خدا منت منه که حبیب بر حبیب منت نمى نهد. سپس به آسمان نگریست و گفت : اى نهایت همت عارفان ،اگر تو را شناخته ام از مواهب تو بوده ، و اگر سپاست گفته ام از نعمت تو بوده است . گوید: از حال او پرسیدم ، گفتند: دیوانه اى است که چهل روز یک بار غذا مى خورد و با مردم آمیزش و گفتگو ندارد. و قال ذوالنون المصرى : بینا اسیر على شاطى النیل فاذا انا بجاریة متطلعة على النیل و قد اضطربت امواج النیل و هى تقول : الهى تدرى ما تفعل بى ؟ فقلت : یا جاریة اتشتکین منه و هو صاحب کل برواحسان ! فقالت : یا ذوالنون انت الذى اذا شکوت شکوت منه ، و اذا سخطت سخطت علیه . ثم انشات تقول : من نال ودک لا یشکوک یا سندى انت المراد و ما سواک محال فقلت : یا جاریة من این عرفت انى ذوالنون و لم ترنى ؟ فقالت : عرفتک بنور معرفة الجبار. فقلت : اما تجد هیهنا وحشة الوحدة ؟ فقالت : و الذى نور قلبى بنور معرفته ما سکن قلبى قط الى غیره فانه مونس الابرار فى الخلوات ، و صاحب الغرباء فى الفلوات . و ذوالنون مصرى گفته است : همان طور که بر ساحل نیل راه مى رفتم دخترکى دیدم که بر لب نیل آمده و نگاه مى کرد - و امواج نیل به شدت حرکت داشت - و مى گفت : خدایا! مى دانى که با من چه مى کنى ؟ گفتم : دخترک ؟ آیا از خدا شکایت مى کنى و حال آن که او صاحب هر نیکى و احسانى است ؟ گفت : اى ذوالنون ! توئى که به وقت شکایت از او شکایت داشته ، و به گاه خشم بر او خشم گیرى . سپس این شعر را سرود: (ترجمه ) اى پشتیبان من ، هر که به دوستى تو رسید از تو شکایت نکند، توئى مراد، و غیر تو محال است که مراد من باشد. گفتم : دخترک ! از کجا شناختى من ذوالنون ام و حال آن که مرا ندیده بودى ؟ گفت : با نور معرفت خداى جبار تو را شناختم . گفتم : آیا در این جا از تنهایى وحشتى ندارى ؟ گفت : سوگند به آن کسى که دلم را به نور معرفت خود روشن ساخت هرگز دلم به غیر او آرامش نیافته ، چرا که او مونس ابرار در تنهایى ها، و همدم غریبان در بیابانهاست . و قال الواسطى : بینا اسیر فى البادیة اذا انا باعرابى جالسا متفردا (و) دنوت منه و سلمت علیه ، فرد السلام على ، فاردت ان اکلمه فقال : اشتغل بذکر الله ، فان ذکر الله شفاء القلوب . ثم قال : کیف یتفرع ابن آدم من ذکره و خدمته ، و الموت فى اثره ، و الله ناظر الیه ! ثم بکى و بکیت معه فقلت له : ما (لى ) اراک فریدا وحیدا؟ قال : ما انا بوحید، الله معى ، ما انا بفرید، و الله انیسى . ثم قال : و مضى مسرعاا و یقول : یا سیدى اکثر خلقک مشغول عنک بغیرک ، و انت عوض عن جمیع ما فات . و یا صاحب کل غریب ، و یا مونس کل وحید، و یا ماوى کل فرید. و جعل یمر و انا اتبعه ، ثم اقبل الى و قال : ارجع - عافاک الله - الى من هو خیرلک منى ، و لا تشغلنى عمن هو خیر لى منک . ثم غاب عن بصرى . و واسطى گوید: همان طور که در بیابان مى رفتم ناگاه به بیابانگردى رسیدم که تنها نشسته بود، به او نزدیک شده و بر او سلام کردم ، پاسخ سلامم داد، خواستم با او سخن گویم ، گفت : به ذکر خدا مشغول باش ، زیرا یاد خدا شفاى دلهاست . سپس گفت : چگونه آدمیزاده از ذکر و خدمت او فارغ مى شود در حالى که مرگ در پى اوو خدا ناظر اوست ! سپس ‍ گریست و من نیز با او گریستم و گفتم : چرا تو را تنها و بى کس مى بینم ؟ گفت : من بى کس نیستم ، خدا با من است ، من تنها نیستم در حالى که خدا مونس من است . سپس به سرعت رفت و مى گفت : سرورم ! بیشتر آفریدگانت از یاد تو به دیگرى مشغولند و حال آن که تو عوض تمام از دست رفتگانى ، اى همدم هر غریب ، اى مونس هر تنها و اى پناه هر بى کس . همین طور مى رفت و من در پى او بودم ، سپس رو به من نمود و گفت : خدا سلامتیت دهد، بر گرد به سوى کسى که براى تو بهتراز من است ، و مرا از کسى که از تو براى من بهتر است مشغول مدار، سپس ازنظرم پنهان شد. و حکى ان هرم بن حیان قال : رایت اویس بن عامر فسلمت علیه ، فقال : و علیک السلام یا هرم بن حیان ، فقلت : کیف عرفت اسمى و اسم ابى ؟ قال : عرفت روحى و روحک بنور معرفة ربى . انى احبک فى الله ، قال : ما اظن احدا یحب الله یحب غیر الله . قلت : ارید الصحبة و الانس بک ، قال : ما ظننت عارفا یستوحش عن الله حتى یستانس بغیره . قلت : اوصنى ، قال : اوصیک بالله سبحانه ، فانه عوض عن کل مافاتک . حکایت است که هرم بن حیان گفت : اویس بن عامر را دیدم و به او سلام کردم ، گفت : سلام بر تو اى هرم بن حیان ، گفتم : چگونه اسم من و پدرم را شناختى ؟ گفت : روح خودم و روح تو را با نور معرفت پروردگارم شناختم . گفتم : من تو را در راه خدا دوست مى دارم ، گفت : گمان ندارم کسى که خدا را دوست داشته باشد غیر او را دوست بدارد.(628) گفتم : مى خواهم با توانس و صحبتى داشته باشم ، گفت : نپندارم که عارفى با بودن خدا احساس تنهایى کند تا به غیر او انس ‍ گیرد. گفتم : مرا سفارشى فرما. گفت : تو را به خداى سبحان سفارش مى کنم ، که او عوض تمام از دست رفته هاى توست . و قال ذوالنون : کنت اسیر فى بعض المفاوز فاذا انا برجل متزر بحشیش فسلمت علیه ، فرد على السلام ، ثم قال : من این الفتى ؟ قلت : من بلد مصر، قال : الى این ؟ قلت : اطلب الانس بالمولى ، قال : اترک الدنیا و العقبى یصح لک الطلب و تصل الى مولاک و انسه . قلت : هذا کلام صحیح صححه لى ، قال : اتتهمنا فیهما اعطینا! و لقد اعطینا حین ما تقول و هو المعرفة . فقلت : ما اتهمک و لکن ارید ان تزیدنى نورا على نور، فقال : یا ذا النون انظر الى فوقک ، فنظرت فاذا السماء و الارض کانهما ذهب یتوقد و یتلالا. ثم قال : یا ذاالنون اغضض بصرک ، فاذا هما صارتا کما کانتا. فقلت : کیف السبیل الى هذا؟ قال : تفرد بالفرد ان کنت له عبدا. و ذوالنون گفته است : در یکى از بیابانهاى خشک مى رفتم ، ناگاه مردى را دیدم که با مشتى علف خود را پوشانده ، بر او سلام کردم ، پاسخ سلامم داد، سپس گفت : جوان ! از کجا مى آیى ؟ گفت : از سرزمین مصر، گفت : به کجا مى روى ؟ گفتم : در جستجوى انس با مولایم ، گفت : ترک دنیا و آخرت گو تا طلب تو به صحت پیوندد و به مولاى خود و انس به او دست یابى . گفتم : این سخن درستى است ولى آن را براى من تصحیح و توجیه نما، گفت : آیا ما را در مورد آن چه به ما داده شده متهم مى دارى ؟ و حال آن که همان زمان که سخن مى گفتى معرفت به ما داده شده است . گفتم : تو را متهم نمى کنم ولى مى خواهم نورى بر نورم بیفزایى ، گفت : اى ذوالنون ، به بالاى سرت بنگر، نگاه کردم گویا آسمان و زمین طلایى بود که مى درخشید، سپس گفت : اى ذوالنون ، چشمت را فرو خوابان ، ناگاه آسمان و زمین به صورت اولشان برگشتند. گفتم : راه این کار چگونه است ؟ گفت : اگر بنده آن یگانه هستى خود را براى او یگانه دار. و قال محمد المقدسى : دخلت یوما دارالمجانین بالشام فرایت فیها شابا على رقبته غل ، و على رجلیه قید مشدود بسلسله ، فلما وقع بصره على قال : یا محمد اترى ما فعل بى ؟ و اشار بطرفه الى السماء ثم قال : جعلتک رسولى الیه ، قل له : لو جعلت السماوات غلا على عنقى ، و الارضین قیدا على رجلى ، لم التفت منک الى سواک طرفة عین ؛ کیف لایکون العارف هکذا و هو یتقلب فى الروضات الاربع على البساط الاربع !: فى روضات ذکره على بساط محبته ، و فى روضات شوقه على بساط انسه ، و فى روضات خوفه على بساط رجائه ، و فى روضات مناجاته على بساط قربه ، فاى نزهة اطیب من نزهة العارف ؟! واى سرور اسر من سروره ؟! فیاله من طرب و سرور! ویاله من فرح و حیاة ! فمرة یتفکر فى نعیم ربه ، و مرة یتفکر فى تقصیر حقه ، و مرة یتعلق بامتنان ربه ، و مرة یجول حول سرادقات قدسه . للناس حال ، و للعارف حالات . و محمد قدسى گفته است : روزى در شام به دیوانه خانه رفتم ، جوانى دیدم که غلى به گردن او بسته و پاهایش نیز با زنجیر محکم بسته بود. چون چشمش به من افتاد گفت : اى محمد، مى بینى با من چه کرده اند؟ سپس به گوشه چشم به سوى آسمان اشاره کرد و گفت : تو را فرستاده خودم به سوى او قرار دادم ، به او بگو: اگر همه آسمانها را غلى بر گردنم نهى ، و تمام زمین ها را زنجیر پایم کنى ، هرگز یک چشم بهم زدن به سوى غیر تو التفات نکنم ؛ چگونه عارف چنین نباشد و حال آن که در چهارباغ بر چهار بساط در گردش است : 1 - در باغهاى ذکر او بر بساط محبت او. 2 - در باغهاى شوق او بر بساط انس او. 3 - در باغهاى خوف از او بر بساط رجاء و امیدوارى به او. 4 - درباغ هاى مناجات با او بر بساط قرب و نزدیکى به او. پس کدام تفریحى از تفریح عارف فرح انگیزتر؟! و کدام شادیى از شادى عارف شادتر؟! وه چه شادى و نشاطى ؟ وه چه فرح و حیاتى ! بارى در نعمت پروردگارش مى اندیشد، و گاه در کوتاهى خود از اداى حق او؛ بارى به امتنان پروردگارش مى آویزد، و گاه در اطراف سراپرده هاى قدس او مى گردد. مردم را یک حال است و عارف را حالاتى است .(629) و قال ابویزید: ان ادنى مقام من مقامات العارف ان یمر على الماء و فى الهواء، و اعلاها ان یمر على الدارین من غیر ان یلتفت منه الى ماسواه . و ابویزید گفته است : کمترین مقام از مقامات عارف آن است که بر روى آب و در هوا راه مى رود، و برترینش آن است که بر دو دنیا بگذرد بى آن که از خدا به سوى غیر او متوجه شود. و قال ذوالنون : اول زمرة یوم القیامة زمرة العارفین ، و لیس لهم مقام دون مقعد صدق عند ملیک مقتدر. و قال : العارف بین البر و الذکر، لا الله یمل من بره ، و لا العارف یشبع من ذکره . و ذوالنون گفته است : نخستین گروه در روز قیامت گروه عارفان است . و آنان را جایگاهى کمتر از جایگاه صدق نزد پادشاه مقتدر (خداوند متعال ) نیست . و گوید: عارف میان نیکى وذکر قرار دارد، نه خداوند از نیکى به او ملال گیرد، و نه عارف از ذکر خدا سیر گردد. .

پرسمان دانشگاهیان

مرجع:

ایجاد شده در 1401/03/25



0 دیدگاه
برای این پست دیدگاهی وجود ندارد

ارسال نظر



آدرس : آزمايشگاه داده کاوي و پردازش تصوير، دانشکده مهندسي کامپيوتر، دانشگاه صنعتي شاهرود

09111169156

info@parsaqa.com

حامیان

Image Image Image

همكاران ما

Image Image