پلورالیسم دینی و داستان موسی(ع) و شباب /

تخمین زمان مطالعه: 19 دقیقه

۱. اصل داستان در مثنوی معنوی با آنچه حضرت عالی به آن اشاره نموده اید متفاوت است.


1. اصل داستان در مثنوی معنوی با آنچه حضرت عالی به آن اشاره نموده اید متفاوت است. حضرت عالی فرموده اید: « چوپانی را دید که درحال عبادت گوسفندان خود است » در حالی مولوی می گوید آن چوپان خداپرست بوده لکن خدا را با اوصاف بشری می خوانده است.اصل داستان طبق بیان مولوی چنین است.دید موسى یک شبانى را به راهکاو همى گفت اى خدا و اى اله تو کجایى تا شوم من چاکرتچارُقت دوزم کنم شانه سرت جامه ات شویم شِپشهایت کُشم شیر پیشت آورم اى مُحتَشم دستکت بوسم بمالم پایکت وقت خواب آید بروبم جایکت اى فداى تو همه بُزهاى من اى به یادت هِی هى و هی هاى من این نمط بیهوده مى گفت آن شبانگفت موسى با کى است این اى فلان گفت با آن کس که ما را آفرید این زمین و چرخ از او آمد پدیدگفت موسى هاى خیره سر شدىخود مسلمان ناشده کافر شدى این چه ژاژست و چه کفر است و فُشار پنبه اى اندر دهان خود فِشارگند کفر تو جهان را گنده کرد کفر تو دیباى دین را ژنده کردچارق و پا تابه لایق مر توراست آفتابى را چنینها کى رواست آتشى گر نامده ست این دود چیست جان سیه گشته روان مردود چیست گر همى دانى که یزدان داور است ژاژ و گستاخى تورا چون باور است دوستىِ بى خرد ، خود دشمنى است حق تعالى زین چنین خدمت غنى است با که مى گویى تو این با عمّ و خال جسم و حاجت در صفات ذو الجلال شیر او نوشد که در نَشو و نَماست چارُق او پوشد که او محتاج پاست ور براى بنده ش است این گفت وگو آن که حق گفت او من است و من خوداوآن که گفت انى مرضت لم تعد من شدم رنجور او تنها نشدآن که بى یسمع و بى یبصر شده ست در حق آن بنده این هم بى هده ست بى ادب گفتن سخن با خاص حق دل بمیراند سیه دارد ورق گر تو مردى را بخوانى فاطمه گر چه یک جنسند مرد و زن همه قصد خون تو کند تا ممکن است گر چه خوش خو و حلیم و ساکن است فاطمه مدح است در حق زنان مرد را گویى بود زخم سنان دست و پا در حق ما استایش است در حق پاکى حق آلایش است لَمْ یَلِدْ لَمْ یُولَدْ او را لایق است والد و مولود را او خالق است هرچه جسم آمد ولادت وصف اوستهرچه مولوداست او زین سوى جوست ز انکه از کون و فساد است و مهین حادث است و محدثى خواهد یقین گفت اى موسى دهانم دوختى و ز پشیمانى تو جانم سوختى جامه را بدرید و آهى کرد تفت سر نهاد اندر بیابانى و رفت وحى آمد سوى موسى از خدا بنده ى ما را ز ما کردى جداتو براى وصل کردن آمدى نى براى فصل کردن آمدى تا توانى پا منه اندر فراق أبغض الأشیاء عندی الطلاق هر کسى را سیرتى بنهاده ام هر کسى را اصطلاحى داده ام در حق او مدح و در حق تو ذم در حق او شهد و در حق تو سم ما برى از پاک و ناپاکى همه از گران جانى و چالاکى همه من نکردم امر تا سودى کنم بلکه تا بر بندگان جودى کنم هندوان را اصطلاح هند مدح سندیان را اصطلاح سند مدح من نگردم پاک از تسبیحشان پاک هم ایشان شوند و در فشان ما زبان را ننگریم و قال را ما درون را بنگریم و حال راناظر قلبیم اگر خاشع بود گر چه گفت لفظ ناخاضع رودزانکه دل جوهر بود گفتن عرض پس طفیل آمد عرض ، جوهر غرض چند ازین الفاظ و اضمار و مجاز سوز خواهم سوز با آن سوز سازآتشى از عشق در جان بر فروز سربه سر فکر و عبارت را بسوزموسیا آداب دانان دیگرند سوخته جان و روانان دیگرندعاشقان را هر نفس سوزیدنى ست بر ده ویران خراج و عُشر نیست گر خطا گوید و را خاطى مگو گر بود پر خون شهید او را مشوخون ، شهیدان را ز آب اولى تر است این خطا از صد ثواب اولى تر است در درون کعبه رسم قبله نیست چه غم ار غواص را پاچیله نیست تو ز سر مستان قلاووزى مجو جامه چاکان را چه فرمایى رفوملت عشق از همه دینها جداست عاشقان را ملت و مذهب خداست لعل را گر مهر نبود باک نیست عشق در دریاى غم غمناک نیست بعد از آن در سر موسى حق نهفت رازهایى کان نمى آید بگفت بر دل موسى سخنها ریختند دیدن و گفتن به هم آمیختندچند بى خود گشت و چند آمد به خود چند پرّید از ازل سوى ابدبعد از این گر شرح گویم ابلهى است زانکه شرح این وراى آگهى است ور بگویم عقلها را بر کَند ور نویسم بس قلمها بشکندچون که موسى این عتاب از حق شنید در بیابان در پى چوپان دویدبر نشان پاى آن سر گشته راند گرد از پرده ى بیابان بر فشاندگام پاى مردم شوریده خود هم ز گام دیگران پیدا بودیک قدم چون رخ ز بالا تا نشیب یک قدم چون پیل رفته بر وریب گاه چون موجى بر افرازان علم گاه چون ماهى روانه بر شکم گاه بر خاکى نبشته حال خود همچو رمالى که رملى بر زندعاقبت دریافت او را و بدید گفت مژده ده که دستورى رسیدهیچ آدابى و ترتیبى مجو هر چه مى خواهد دل تنگت بگوکفر تو دین است و دینت نور جان ایمنى و ز تو جهانى در امان اى معاف یَفْعَلُ اللَّه ما یشاء بى محابا رو زبان را بر گشاگفت اى موسى از آن بگذشته ام من کنون در خون دل آغشته ام من ز سدره ى منتهى بگذشته ام صد هزاران ساله زآن سو رفته ام تازیانه بر زدى اسبم بگشت گنبدى کرد و ز گردون بر گذشت محرم ناسوت ما لاهوت باد آفرین بر دست و بر بازوت بادحال من اکنون برون از گفتن است این چه مى گویم نه احوال من است نقش مى بینى که در آیینه اى است نقش تُست آن نقش آن آیینه نیست دم که مرد نایى اندر ناى کرد در خور ناى است نه در خورد مردهان و هان گر حمد گویى گر سپاس همچو نافرجام آن چوپان شناس حمد تو نسبت بدان گر بهتر است لیک آن نسبت به حق هم ابتر است چند گویى چون غطا برداشتند کاین نبوده ست آن که مى پنداشتنداین قبول ذکر تو از رحمت است چون نماز مستحاضه رخصت است با نماز او بیالوده ست خون ذکر تو آلوده ى تشبیه و چون خون پلید است و به آبى مى رود لیک باطن را نجاستها بودکان به غیر آب لطف کردگار کم نگردد از درون مرد کاردر سجودت کاش رو گردانى اى معنى سبحان ربى دانى اى کاى سجودم چون وجودم ناسزا مر بدى را تو نکویى ده جزااین زمین از حلم حق دارد اثر تا نجاست برد و گلها داد برتا بپوشد او پلیدیهاى ما در عوض بر روید از وى غنچه هاپس چو کافر دید کاو در داد و جود کمتر و بى مایه تر از خاک بوداز وجود او گل و میوه نرست جز فساد جمله پاکیها نجست گفت واپس رفته ام من در ذهاب حسرتا یا لیتنی کنت تراب کاش از خاکى سفر نگزیدمى همچو خاکى دانه اى مى چیدمى چون سفر کردم مرا راه آزمود زین سفر کردن ره آوردم چه بودز آن همه میلش سوى خاک است کاو در سفر سودى نبیند پیش روروى واپس کردنش آن حرص و آز روى در ره کردنش صدق و نیازهر گیا را کش بود میل علا در مزید است و حیات و در نماچون که گردانید سر سوى زمین در کمى و خشکى و نقص و غبین میل روحت چون سوى بالا بود در تزاید مرجعت آن جا بودور نگون سارى سرت سوى زمین آفلى حق لا یحب الآفلین 2. اوّلاً: این داستان در منابع اسلامی و بخصوص شیعی وجود ندارد. مولوی نیز این داستان را به حدیثی نسبت نداده است. لذا این داستان یا ساخته ی خود مولوی است ، مثل اکثر داستانهای مثنوی معنوی ، یا داستانی عامیانه یا بنی اسرائیلی بوده که وی از آن بهره جسته است. این داستان با قالب دیگری در آثار عبیدزاکانی نیز آمده است با نام « موسی و سنگ تراش » ثانیاً: مفادّ ظاهری این داستان ــ با صرف نظر از عمق آن ــ با آیات قرآن کریم و رویات معصومین (ع) صد در صد در تضادّ است. برای نمونه چند آیه ذکر می شود که خداوند متعال در آنها از امثال این چوپان انتقاد کرده نه از امثال حضرت موسی(ع).« مَا اتَّخَذَ اللَّهُ مِنْ وَلَدٍ وَ ما کانَ مَعَهُ مِنْ إِلهٍ إِذاً لَذَهَبَ کُلُّ إِلهٍ بِما خَلَقَ وَ لَعَلا بَعْضُهُمْ عَلى بَعْضٍ سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا یَصِفُون . ــــــــــــــ خدا هرگز فرزندى براى خود انتخاب نکرده ؛ و معبود دیگرى با او نیست ؛ که اگر چنین مى شد، هر یک از خدایان مخلوقات خود را تدبیر و اداره مى کردند و بعضى بر بعضى دیگر برترى مى جستند ؛ منزّه است خدا از آنچه آنان توصیف مى کنند.» (المؤمنون:91)مشرکان حجاز و همچنین مسیحیان خیال می کردند که خدا صاحب فرزند است. لذا خداوند متعال در این آیه سخن و اعتقاد آنها را مردود شمرد.« یا أَهْلَ الْکِتابِ لا تَغْلُوا فی دینِکُمْ وَ لا تَقُولُوا عَلَى اللَّهِ إِلاَّ الْحَقَّ إِنَّمَا الْمَسیحُ عیسَى ابْنُ مَرْیَمَ رَسُولُ اللَّهِ وَ کَلِمَتُهُ أَلْقاها إِلى مَرْیَمَ وَ رُوحٌ مِنْهُ فَآمِنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ لا تَقُولُوا ثَلاثَةٌ انْتَهُوا خَیْراً لَکُمْ إِنَّمَا اللَّهُ إِلهٌ واحِدٌ سُبْحانَهُ أَنْ یَکُونَ لَهُ وَلَدٌ لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ وَ کَفى بِاللَّهِ وَکیلاً : اى اهل کتاب! در دین خود، غلوّ (زیاده روى) نکنید! و در باره ی خدا ، غیر از حق نگویید! مسیح عیسى بن مریم فقط فرستاده ی خدا ، و کلمه ی اوست ، که او را به مریم القا نمود؛ و روحى از طرف او بود. بنا بر این ، به خدا و پیامبران او ، ایمان بیاورید! و نگویید:«(خداوند) سه گانه است!» (از این سخن) خوددارى کنید که براى شما بهتر است! خدا ، تنها معبود یگانه است؛ او منزّه است که فرزندى داشته باشد؛ (بلکه) از آن اوست آنچه در آسمانها و در زمین است ؛ و براى تدبیر و سرپرستى آنها، خداوند کافى است .» (النساء:171)« قالُوا اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَداً سُبْحانَهُ هُوَ الْغَنِیُّ لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ إِنْ عِنْدَکُمْ مِنْ سُلْطانٍ بِهذا أَ تَقُولُونَ عَلَى اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ : گفتند: «خداوند فرزندى براى خود انتخاب کرده است». (از هر عیب و نقص و احتیاجى) منزّه است. او بى نیاز است. از آن اوست آنچه در آسمانها و آنچه در زمین است. شما هیچ گونه دلیلى بر این ادعا ندارید. آیا به خدا نسبتى مى دهید که نمى دانید؟! » (یونس:68)ثالثاً: غرض از ارسال انبیاء این است که خداشناسی و عبادت درست را به مردم بیاموزند. اگر قرار است که انبیاء (ع) مردم را از دادن نسبتهای ناروا به خدا نهی نکنند و عبادت شرک آلود آنها را اصلاح نفرمایند پس برای چه ارسال شده اند؟! مگر قبل از ارسال آنها ، مردم خدا را عبادت نمی کردند؟! اکثر بت پرستان به نوعی به خدا اعتقاد دارند لکن اعتقادی نادرست و انحرافی. و انبیاء آمده اند تا این انحرافات را اصلاح نمایند. پس اگر هم این داستان بر پلورالیسم دلالت داشته باشد ــ که ندارد ــ ، مدرکی شرعی یا عقلی بر حقّانیّت پلورالیسم محسوب نمی شود. نهایت امر این است که اثبات می کند مولوی هم پلورالیست بوده است. البته در ادامه اثبات خواهیم نمود که اساساً قصد مولوی از بیان این داستان ذکر نکاتی عرفانی بوده است نه پلورالیسم. لکن از باب « هر کسی از ظنّ خود شد یار من ـــــــ از درون من نجست اسرار من.» هر کسی داستان را به نفع پندار خود تفسیر می کند.3. از واژه ی کثرت ادیان یا کثرت گرایی دینی ، معانی چندی قابل برداشت است که همه ی آنها به معنی پلورالیسم اصطلاحی نبوده مردود نیستند. زیلاً به تعدادی از این معانی اشاره می شود.الف) یکی از معانی اعتقاد به کثرت ادیان این است که ادیان زیادی به صورت بالفعل در جهان وجود دارند. این مطلب حقیقتی است شکّ ناپذیر که ربطی به پلورالیسم اصطلاحی ندارد. ب) معنی دیگر این است که ادیان الهی حقیقی (تحریف نشده ) که در طول تاریخ نازل شده اند متعدّد بوده اند. ادیانی مثل یهودیّت حقیقی ، مسیحیّت حقیقی و اسلام اگرچه در اصول اساسی و بسیاری از فروعات یکسانند ولی تفاوتهایی در معارف نظری و احکام عملی نیز دارند. برای مثال برخی از معارف عقلی و عرفانی که در اسلام و قرآن وجود دارند در ادیان گذشته سابقه نداشته اند. چرا که مردم زمانهای سابق فاقد قدرت لازم برای فهم این معارف بوده اند. همچنین برخی از احکام عملی ادیان گذشته ، چه در کیفیّت و چه در کمّیّت ، متفاوت با احکام اسلامی بوده اند. مثلاً کیفیّت و کمّیّت روزه در ادیان سابق متفاوت با اسلام بوده است. یا اموری برای آن حرام بوده مثل کار کردن در روز شنبه که برای مسلمین حلال شده است و ... این معنی از کثرت ادیان نیز مورد توافق اهل اسلام است و علمای اسلام مشکلی با آن ندارند.ج) معنی دیگر برای کثرت ادیان ، کثرت سطوح در ادیان است. به این معنی که دین الهی دارای سطوح متعدّدی است ؛ که هر کسی سطح خاصّی از آن را ادراک می کند. لذا گفته شد : اگر سلمان فارسی از آنچه آگاه است خبر دهد ابوذر غفاری او را به جرم کفر می کشد. همینطور فرمودند: « حَسَنَاتُ الْأَبْرَارِ سَیِّئَاتُ الْمُقَرَّبِینَ. » (بحار الأنوار ، ج 25 ،ص205) . در نماز جماعت پیامبر (ص) ظاهراً همه یک نماز را به جا می آوردند امّا نماز خود پیامبر و امیرالمومنین (ع) کجا و نماز سلمان فارسی کجا. کما اینکه نماز سلمان کجا و نماز ابوذر کجا. و نماز ابوذر کجا و نماز افراد عادی کجا. « حضرت صادق علیه السّلام فرمود: اى عبد العزیز ایمان ده پله دارد همانند نردبان، که باید پله پله از آن بالا رفت، کسى که دو پله بالا رفته نباید به کسى که یک پله بالا رفته بگوید: تو هیچ به حساب نمى آیى مگر اینکه به پله ی دهمى رسیده باشد. اکنون کسى که از تو پائین تر مى باشد نباید از نظرت دور باشد که اگر چنین کنى کسى که از تو بالاتر مى باشد تو را از نظر دور مى افکند، هر گاه مشاهده کردی کسى یک درجه از تو پائین تر است او را هدایت کن تا خود را به تو برساند، و بر او بیش از استعدادش بار نکن که کمرش خواهد شکست، و بدان که هر کس کمر مؤمنى را بشکند باید آن را بار دیگر اصلاح کند و بهبودى بخشد. » (بحار الأنوار ، ج 66، ص: 165)کثرت در دین ، به این معنی نیز از مسلّمات علمای اسلام است. بخشی از آنچه مولوی در داستان خود بیان نموده نیز ناظر به چنین کثرتی است که ربطی به پلورالیسم اصطلاحی ندارد. در این داستان حضرت موسی در پلّه ی بالاتر و چوپان در پلّه ی اوّل تصوّر شده ، لذا ایمان چوپان در نظر حضرت موسی کفر جلوه می کند. لذا مولوی از قول خداوند متعال به موسی خطاب نمود که : « در حق او مدح و در حق تو ذمّ در حق او شهد و در حق تو سمّ. »شاهد دیگر آن است که وقتی حضرت موسی برگشت تا ایمان چوپان را تصدیق کند ملاحظه نمود که چوپان به خاطر تشرهای وی مراتب ایمان را طی نموده به مقام اولیای الهی بار یافته است. « عاقبت دریافت او را و بدید گفت مژده ده که دستورى رسیدهیچ آدابى و ترتیبى مجو هر چه مى خواهد دل تنگت بگوکفر تو دین است و دینت نور جان ایمنى ، وز تو ، جهانى در امان اى معاف یَفْعَلُ اللَّه ما یشاء بى محابا رو زبان را بر گشاگفت اى موسى از آن بگذشته ام من کنون در خون دل آغشته ام من ز سدره ى منتهى بگذشته ام صد هزاران ساله زآن سو رفته ام تازیانه بر زدى اسبم بگشت گنبدى کرد و ز گردون بر گذشت محرم ناسوت ما لاهوت باد آفرین بر دست و بر بازوت باد. »د) معنی دیگر کثرت ادیان این است که هر کسی زبان خاصّی در بیان حالات درونی و تجارب دینی خود دارد. یکی مثل حضرت موسی در این داستان ، که نماد انسان عاقل و عالم است ، خدا را به صورت علمی و فلسفی و کلامی شناخته عبادت می کند ؛ و دیگری همچون شبان ، که نماد عاشق غیر عالم است ، خدا را عامیانه شناخته و با الفاظ عامیانه ولی از عمق جان و دل می خواند. یکی چون برخی متکلّمین و فقها و اهل حدیث ، خارج از اصطلاحات دینی ، واژه ای در توصیف خدا استعمال نمی کند ؛ و دیگری چون فیلسوف ، او را با عناوینی چون واجب الوجود ، وجود صرف ، وجود مطلق و امثال آن یاد می کند ؛ و سومی چون شعرای عارف از زلف و عارض و خط و خال و لب و قد و قامت معشوق ازلی سخن می گویند. حقیقت سخن اینها اغلب یکی است لکن نوع بیان حقیقت در زبانشان یکسان نیست.از این قسم کثرت دینی دو گونه برداشت کلّی وجود دارد که یکی حقّ و دیگری باطل است. برداشت باطل این است که هر کسی اعمال و فرائض و اعتقادات دینی را هر گونه و به هر زبان که خواست به جا آورد. برای مثال فارسی زبان ، نماز را به فارسی بخواند یا به جای نماز ورد دیگری بخواند و ... به این بهانه که مراد از همه ی این اعمال و فرائض تقرّب به خداست. پس چه فرقی می کند که نماز به فارسی باشد یا به عربی ؛ یا چه فرقی می کند که تقرّب با نماز باشد یا با ورد و دعا و امثال آن ؛ مهمّ ارتباط قلبی با خداست. به قول برخی عوام و به قول مرجئی ها ، دل پاک و خالص باشد ظاهر مهمّ نیست.روشن است که چنین برداشتی نادرست و ابلهانه است. چرا که اگر قرار بود چنین دینی از سوی خدا مورد پذیرش باشد ارسال این همه انبیاء لزومی نداشت. چرا که انبیاء آمده اند تا چنین برداشتهایی را اصلاح نمایند. آمده اند تا بشر راه خدا خواسته را برود نه زاه خود خواسته را. برداشت دیگر که برداشت درستی است این است که برنامه های دین الهی برای بشر در دو بخش است. در یک بخش ، دین ضوابط خاصّی را وضع نموده که هیچ کس مجاز نیست بی اذن الهی در آنها دخل و تصرّفی بکند. این ضوابط شرط رسیدن به مقصدند. لذا اگر کسی این ضوبط را برهم زند خود ، و در مواردی ، دیگران را هم از رسیدن به مقصد حقیقی باز می دارد. اموری مثل نماز ، روزه ، حجّ و ... نمونه هایی از این گونه ضوابط الهی اند. امّا دین در کنار این ضوابط همگانی ، منطقه ی آزادی نیز برای بندگان تدارک دیده که بندگان در این حیطه می توانند طبق سلائق و روحیّات خود با خدا ارتباط معنوی برقرار کنند. برای مثال دین کسی را ملزم نکرده که برای مناجات با خدا و درد دل با او یا برای طلب حاجت از او حتماً از زبان خاصّ یا روش خاصّی پیروی نماید. در چنین مواردی تنها یک سری حدود خیلی عامّ و بازی وضع شده که بندگان خدا داخل این حصار عظیم ، بی هیچ ترتیب و آدابی می توانند با خدای خود نجوا کنند. علمای دین با این مطلب نیز مشکلی ندارند. پلورالیسم اصطلاحی نیز در صدد بیان این نوع کثرت نیست. امّا بخشی از آنچه جناب مولوی بیان نموده است همین قسم از کثرت دینی است. به نظر می رسد مولوی با ذکر این داستان به نوعی در مقام دفاع از عارفان شوریده ای چون خود مولوی و حافظ و امثالهم است که گاه از سر شوریدگی یا غیرت عرفانی تعابیری به ظاهر کفر آمیز درباره ی خدا به کار می برند و چنان با او سخن می گویند که گویی خدا معشوقه ای زمینی است. برای مثال گفته اند:« چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند ز منور بگویم دل بگردان رو بگرداند ز منروی رنگین را به هر کس می نماید همچو گلور بگویم باز پوشان باز پوشاند ز منچشم خود را گفتم آخر یک نظر سیرش ببین گفت می خواهی مگر تا جوی خون راند ز من او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شودکام بستانم ازاو یا داد بستاند ز من... »ه) امّا پلورالیسم اصطلاحی چنین می گوید که : همه ی ادیان موجود یا حدّاقلّ ادیان بزرگ یا ادیان ابراهیمی موجود از حقّانیّت برابر برخوردارند یا هر کدام سهمی از حقّانیّت دارند. به نظر پلورالیستها دین حقّ در واقع یکی است ولی آنگاه که این حقیقت واحد در معرض شناخت انسانها قرار می گیرد به خاطر نسبیّت و کثرت فهمها به فرمهای گوناگونی فهمیده می شود. لذا هیچ فهمی از آن حقیقت واحد بر فهم دیگر ترجیح ندارد. پس همه ی ادیان یا حدّاقلّ ادیانی خاصّ مثل ادیان بزرگ یا ادیان ابراهیمی دارای حقّانیّت برابرند یا حدّاقلّ هر کدام سهمی از حقّانیّت دارند.و این مطلب چیزی نیست که مورد نظر مولوی در داستان موسی و شبان بوده باشد. و اگر هم منظور او چنین مطلبی بوده باشد یقیناً باطل است. چون ریشه ی پلورالیسم دینی پلورالیسم معرفتی (کثرت فهمها) است که مستلزم سفسطه و انکار علم به واقع و بلکه شکّ در اصل واقع است. چون وقتی فهم انسان از واقع نسبی شد پس هیچ راهی وجود ندارد که بفهمد علم او با واقع منطبق است یا نه؟ پس پلورالیستها از کجا فهمیده اند که اصل دین در عالم واقع یکی است و تنها فهم انسانها از آن مختلف است. اگر هیچکس به یقین واقع را نیافته از کجا دانسته اند که ادیان گوناگون فهمهای مختلفی از یک حقیقتند. بلکه بالاتر از کجا فهمیده اند که واقعی وجود دارد. همچنین با این اساس باطل ، سخن گفتن از درست و نادرست نیز معنی ندارد. درست یعنی مطابقت با واقع و نادرست یعنی عدم مطابقت با واقع. پس به پذیرش نسبیّت فهم سخن گفتن از درست و نادرست و حقّ و باطل نیز بی معنی است. در حالی که پلورالیستها اصرار دارند که اوّلاً تئوری آنها درست است و ثانیاً ادیان ، حقّ برابرند. .

پرسمان دانشگاهیان

مرجع:

ایجاد شده در 1401/03/25



0 دیدگاه
برای این پست دیدگاهی وجود ندارد

ارسال نظر



آدرس : آزمايشگاه داده کاوي و پردازش تصوير، دانشکده مهندسي کامپيوتر، دانشگاه صنعتي شاهرود

09111169156

info@parsaqa.com

حامیان

Image Image Image

همكاران ما

Image Image