مثنوی /

تخمین زمان مطالعه: 8 دقیقه

مثنوى مثنوى شماره ۱ تعداد ابیات ۲۹ الا اى آهوى وحشى کجائى مرا با تست چندین آشنائى دو تنها و دو سرگردان دو بیکس دد و دامت کمین از پیش و از پس


مثنوى مثنوى شماره 1 تعداد ابیات 29 الا اى آهوى وحشى کجائى مرا با تست چندین آشنائى دو تنها و دو سرگردان دو بیکس دد و دامت کمین از پیش و از پس بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوئیم ار توانیم که مى بینم که این دشت مشوش چرا گاهى ندارد خرم و خوش که خواهد شد بگوئید اى رفیقان رفیق بیکسان یار غریبان ( 1) مگر خضر مبارک پى درآید ز یمن همتش کارى گشاید مگر وقت وفا پروردن آمد که فالم لاتذرنى فردا آمد چنینم هست یاد از پیر دانا فراموشم نشد هرگز همانا( 2) که روزى رهروى در سرزمینى به لطفش گفت رندى ره نشینى که اى سالک چه در انبانه دارى بیا دامى بنه گر دانه دارى جوابش داد گفتا دام دارم ولى سیمرغ مى باید شکارم بگفتا چون به دست آرى نشانش که از ما بى نشانست آشیانش ( 3) چو آن سرو روان شد کاروانى چو شاخ سرو مى کن دیده بانى مده جام مى و پاى گل از دست ولى غافل مباش از دهر سر مست لب سرچشمه اى و طرف جوئى نم اشکى و با خود گفت و گوئى نیاز من چه وزن آرد بدین سان که خورشید غنى شد کیسه پرداز بیاد رفتگان و دوستداران موافق گرد با ابر بهاران چنان بى رحم زد تیغ جدایى که گویى خود نبودست آشنایى چو نالان آمدت آب روان پیش مدد بخشش از آب دیده خویش نکرد آن همدم دیرین مدارا مسلمانان مسلمانان خدا را مگر خضر مبارک پى تواند که این تنها بدان تنها رساند تو گوهر بین و از خرمهره بگذر ز طرزى کان نگردد شهره بگذر چو من ماهى کلک آرام به تحریر تو از نون والقلم میپرس تفسیر روان را با خرد درهم سرشتم وزان تخمى که حاصل بود کشتم فرخ بخشى درین ترکیب پیداست که نغز شعر مغز جان اجزاست بیا وز نکهت این طیب امید مشام جان معطر ساز جاوید که این نافه ز چین جیب حورست نه آن آهو که از مردم نفورست رفیقان قدر یکدیگر بدانید چو معلومست شرح ازبر مخوانید مقالات نصیحت گو همین است ( 4) که سنگ انداز هجران در کمین است مثنوى شماره 2 تعداد ابیات 57 بیا ساقى آن مى که حال آورد کرامت فزایدکمال آورد به من ده که بس بیدل افتاده ام وزین هر دو بى حاصل افتاده ام بیا ساقى آن آب اندیشه سوز که گر شیر نوشد شود بیشه سوز بده تا روم بر فلک شیر گیر بهم بر زنم دام این گرگ پیر مغنى نواى طرب ساز کن به قول و غزل قصه آغاز کن که بار غمم بر زمین دوخت پاى به ضرب اصولم برآور ز جاى بیا ساقى آن بکر مستور مست که اندر خرابات دارد نشست به من ده که بد نام خواهم شدن خراب مى و جام خواهم شدن بیا ساقى آن مى که عکسش ز جام به کى خسرو و جم فرستد پیام بده تا بگویم به آواز نى که جمشید کى بود و کاووس کى ( 5) چه خوش گفت جمشید با تاج و گنج که یک جو نیرزد سراى سپنج دم از سیر این دیر دیرینه زن صلائى به شاهان پیشینه زن همان منزلست این جهان خراب که دیدست ایوان افراسیاب همان مرحله ست این بیابان دور که گم شد درو لشکر سلم و تور نه تنها شد ایوان و قصرش به باد که کس دخمه نیزش ندارد به یاد کجا راى پیران لشکرکشش کجا شیده آن ترک خنجر کشش بده ساقى آن مى کزو جام جم زند لاف بینائى اندر عدم به من ده که گردم به تاءئید جام چو جم آگه از سر عالم تمام به مستى توان درّ اسرار سفت که در بیخودى راز نتوان نهفت شرابم ده و روى دولت ببین خرابم کن و گنج حکمت ببین به مستى دم پادشاهى زنم ( 6) دم خسروى در گدایى زنم که حافظ چو مستانه سازد سرود ز چرخش دهد زهره آواز رود بیا ساقى آن کیمیاى فتوح که با گنج قارون دهد عمر نوح بده تا به رویت گشایند باز در کامرانى و عمر دراز مغنى از آن پرده نقشى بیار ببین تا چه گفت از درون پرده دار رهى زن که صوفى به حالت رود به مستى وصلش حوالت رود به مستان نوید سرودى فرست به یاران رفته درودى فرست روان بزرگان ز خود شاد کن ز پرویز و از بار بد یاد کن بده ساقى آن مى که شاهى دهد به پاکى او دل گواهى دهد میم ده مگر گردم از عیب پاک بر آرم به عشرت سرى زین مغاک چو شد باغ باغ روحانیان مسکنم درینجا چرا تخته بند تنم مغنى دف و چنگ را ساز ده به آیین خوش نغمه آواز ده فریب جهان جهان قصه یى روشن است ببین تا چه زاید شب آبستن است بده ساقى آن مى که عکسش ز جام به کى خسرو و جم فرستد پیام بیا ساقى آن آتش تابناک که زردشت مى جویدش زیر خاک به من ده که در کیش رندان مست چه آتش پرست و چه دنیاپرست بیا ساقى آن آن مى که حور بهشت عبیر ملایک در آن مى سرشت بده تا بخورى در آتش کنم مشام خرد تا ابد خوش کنم مغنى بزن آن نو آیین سرود بگو با حریفان به آواز رود مرا با عدو عاقبت فرصتست که از آسمان مژده نصرتست اگر رند مغ آتشى مى زند ندانم چراغ که بر مى کند درین خونفشان عرصه رستخیز تو خون صراحى و ساغر بریز مغنى ملولم دو تایى بزن ( 7) به یکتایى او که تایى بزن چنان برکش آواز خنیاگرى که ناهید چنگى به رقص آورى همى بینم از دور گردون شگفت ندانم که را خاک خواهد گرفت سر فتنه دارد دگر روزگار من و مستى و فتنه چشم یار مغنى کجایى به گلبانگ رود بیاد آور آن خسروانى سرود که تا وجد را کار سازى کنم به رقص آیم و خرقه بازى کنم باقبال داراى دیهیم و تخت بهین میوه خسروانى درخت خدیو زمین پادشاه زمان مه برج دولت شه کامران که تمکین اورنگ شاهى ازوست تن آسایش مرغ و ماهى ازوست فروغ دل و دیده مقبلان ولى نعمت جان صاحبدلان بحمد الله اى خسرو جم نگین شجاعى به میدان دنیا و دین ( 8) الا اى همان همایون نظر خجسته سروش مبارک خبر فلک را گهر در صدف چون تو نیست فریدون و جم را خلف چون تو نیست بجاى سکندر بمان سالها بدانا دلى کشف کن حالها .

پرسمان دانشگاهیان

مرجع:

ایجاد شده در 1401/03/25



0 دیدگاه
برای این پست دیدگاهی وجود ندارد

ارسال نظر



آدرس : آزمايشگاه داده کاوي و پردازش تصوير، دانشکده مهندسي کامپيوتر، دانشگاه صنعتي شاهرود

09111169156

info@parsaqa.com

حامیان

Image Image Image

همكاران ما

Image Image