جلد ۳ /

تخمین زمان مطالعه: 666 دقیقه

بخش چهارم : عنصر امر به معروف و نهى از منکر در نهضت حسینى جلسه اول : عوامل موثر در نهضت حسینى بسم الله الرحمن الرحیم


بخش چهارم : عنصر امر به معروف و نهى از منکر در نهضت حسینى جلسه اول : عوامل موثر در نهضت حسینى بسم الله الرحمن الرحیم الحمد الله رب العالمین , بارى الخلائق اجمعین , و الصلاه و السلام على عبدالله و رسوله و حبیبه و صفیه , سیدنا و نبینا و مولانا ابى القاسم محمد و آله الطیبین الطاهرین المعصومین . اعوذ بالله من الشیطان الرجیم : ان الله اشترى من المومنین انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه یقاتلون فى سبیل الله فیقتلون و یقتلون و عدا علیه حقا فى التوریه و الانجیل و القرآن و من او فى بعهده من الله فاستبشروا ببیعکم الذى بایعتم به ذلک هو الفوز العظیم , التائبون العابدون الحامدون السائحون الراکعون الساجدون الامرون بالمعروف و الناهون عن المنکر و الحافظون لحدود الله و بشر المومنین . ( 1 ) بحث ما درباره عنصر امر به معروف و نهى از منکر در نهضت حسینى است . اولا بحث درباره اینست که آیا این عنصر در نهضت حسینى دخالت داشته است یا نه ؟ و به عبارت دیگر آیا یکى از چیزهایى که امام حسین ( ع ) را وادار به این حرکت و نهضت کرد , امر به معروف و نهى از منکر بود یا نه ؟ و ثانیا درجه دخالت این عنصر در این نهضت چه اندازه است ؟ همه مى دانیم که فلسفه عزادارى و تذکر امام حسین علیه السلام که به توصیه ائمه اطهار سال به سال باید تجدید شود , به خاطر آموزندگى آن است , به خاطر آن است که یک درس تاریخى بسیار بزرگ است . براى اینکه یک درس را انسان مورد استفاده خودش قرار بدهد , اول باید آن درس را بفهمد و حل کند . امشب من درباره مجموع عناصرى که در نهضت حسینى موثر بوده اند به طور اجمال بحث مى کنم , سپس درباره امر به معروف و نهى از منکر که عنصر اصلى این نهضت است , بحث بیشتر و مبسوط تر و مشروح ترى مى کنم . در نهضت حسینى عوامل متعددى دخالت داشته است , و همین امر سبب شده است که این حادثه با اینکه از نظر تاریخى و وقایع سطحى , طول و تفصیل زیادى ندارد , از نظر تفسیرى و از نظر پى بردن و به ماهیت این واقعه بزرگ تاریخى , بسیار بسیار پیچیده باشد . یکى از علل اینکه تفسیرهاى مختلفى درباره این حادثه شده و احیانا سوء استفاده هایى از این حادثه عظیم و بزرگ شده است , پیچیدگى این داستان است از نظر عناصرى که در به وجود آمدن این حادثه موثر بوده اند . ما در این حادثه به مسائل زیادى بر مى خوریم : در یک جا سخن از بیعت خواستن از امام حسین و امتناع امام از بیعت کردن است . در جاى دیگر دعوت مردم کوفه از امام و پذیرفتن امام این دعوت راست . در جاى دیگر , امام به طور کلى بدون توجه به مسئله بیعت خواستن و امتناع از بیعت و 15 بدون اینکه اساسا توجهى به این مسئله بکند که مردم کوفه از او بیعت خواسته اند , او را دعوت کرده اند یا نکرده اند , از اوضاع زمان و وضع حکومت وقت , انتقاد مى کند , شیوع فساد را متذکر مى شود , تغییر ماهیت اسلام را یادآورى مى کند , حلال شدن حرامها و حرام شدن حلالها را بیان مى نماید , و آنوقت مى گوید وظیفه یک مرد مسلمان این است که در مقابل چنین حوادثى ساکت نباشد . در این مقام مى بینیم امام نه سخن از بیعت مىآورد و نه سخن از دعوت . نه سخن از بیعتى که یزید از او مى خواهد , و نه سخن از دعوتى که مردم کوفه از او کرده اند . قضیه از چه قرار است ؟ آیا مسئله , مسئله بیعت بود ؟ آیا مسئله مسئله دعوت بود ؟ آیا مسئله , مسئله اعتراض و انتقاد و یا شیوع منکرات بود ؟ کدامیک از این قضایا بود ؟ این مسئله را ما بر چه اساسى توجیه کنیم ؟ به علاوه چه تفاوت واضح و بینى میان عصر امام یعنى دوره یزید با دوره هاى قبل بوده ؟ بالخصوص با دوره معاویه که امام حسن علیه السلام با معاویه صلح کرد ولى امام حسین علیه السلام به هیچ وجه سر صلح با یزید نداشت و چنین صلحى را جایز نمى شمرد . حقیقت مطلب این است که همه این عوامل , موثر و دخیل بوده است . یعنى همه این عوامل وجود داشته و امام در مقابل همه این عوامل عکس العمل نشان داده است . پاره اى از عکس العملها و عملهاى امام بر اساس امتناع از بیعت است , پاره اى از تصمیمات امام بر اساس دعوت مردم کوفه است و پاره اى بر اساس مبارزه با منکرات و فسادهایى که در آن زمان به هر حال وجود داشت ه است . همه این عناصر , در حادثه کربلا که مجموعه اى است از عکس العملها و تصمیماتى که از طرف وجود مقدس اباعبدالله علیه السلام اتخاذ شده دخالت داشته است . ابتدا درباره مسئله بیعت بحث مى کنیم که این عامل چقدر دخالت داشت و امام در مقابل بیعت خواهى چه عکس العملى نشان داد و تنها بیعت خواستن براى امام چه وظیفه اى ایجاب مى کرد ؟ همه شنیده ایم که معاویه بن ابى سفیان با چه وضعى به حکومت و خلافت رسید . بعد از آنکه اصحاب امام حسن علیه السلام آنقدر سستى نشان دادند , امام حسن یک قرارداد موقت با معاویه امضاء مى کند نه بر اساس خلافت و حکومت معاویه , بلکه بر این اساس که معاویه اگر مى خواهد حکومت کند براى مدت محدودى حکومت کند و بعد از آن مسلمین باشند و اختیار خودشان , و آن کسى را که صلاح مى دانند , به خلافت انتخاب کنند , و به عبارت دیگر به دنبال آن کسى که تشخیص مى دهند[ صلاحیت خلافت را دارد] و از طرف پیغمبر اکرم منصوب شده است , بروند . تا زمان معاویه مسئله حکومت و خلافت , یک مسئله موروثى نبود , مسئله اى بود که درباره آن تنها دو طرز فکر وجود داشت . یک طرز فکر این بود که خلافت , فقط و فقط شایسته کسى است که پیغمبر به امر خدا او را منصوب کرده باشد . و فکر دیگر این بود که مردم حق دارند خلیفه اى براى خودشان انتخاب کنند . به هر حال این مسئله در میان نبود که یک خلیفه تکلیف مردم را براى خلیفه بعدى معین کند , براى خود جانشین معین کند , او هم براى خود جانشین معین کند و . . . و دیگر مسئله خلافت نه دائر مدار نص پیغمبر باشد و نه مسلمین در انتخاب او دخالتى داشته باشند . یکى از شرایطى که امام حسن در آن صلحنامه گنجاند ولى معاویه صریحا به آن عمل نکرد ( مانند همه شرایط دیگر ) بلکه امام حسن را مخصوصا با مسمومیت کشت و از بین برد که دیگر موضوعى براى این ادعا باقى نماند و به اصطلاح مدعى در کار نباشد , همین بود که معاویه حق ندارد تصمیمى براى مسلمین بعد از خودش بگیرد , خودش هر مصیبتى براى دنیاى اسلام هست , هست , بعد دیگر اختیار با مسلمین باشد و به هر حال اختیار با معاویه نباشد . اما تصمیم معاویه از همان روزهاى اول این بود که نگذارد خلافت از خاندانش خارج شود و به قول مورخین , کارى کند که خلافت را به شکل سلطنت در آورد . ولى خود او احساس مى کرد که این کار فعلا زمینه مساعدى ندارد . درباره این مطلب زیاد مى اندیشید و با دوستان خاص خود در میان مى گذاشت ولى جرات اظهار آن را نداشت و فکر نمى کرد که این مطلب عملى شود . آنطورى که مورخین نوشته اند کسى که او را به این کار تشجیع کرد و مطمئن ساخت که این کار عملى است , مغیره بن شعبه بود , آن هم به خاطر طمعى که به حکومت کوفه بسته بود . قبلا حاکم و والى کوفه بود , از اینکه معاویه او را معزول کرده بود , ناراحت بود . او از نقشه کش ها و زیرکها و به اصطلاح از دهات عرب است . براى اینکه دو مرتبه به حکومت کوفه برگردد نقشه اى کشید , به این صورت که رفت به شام و به یزید بن معاویه گفت : نمى دانم چرا معاویه درباره تو کوتاهى مى کند , دیگر معطل چیست ؟ چرا ترا به عنوان جانشین خودش به مردم معرفى نمى کند ؟ یزید گفت : پدرم فکر مى کند که این قضیه عملى نیست . گفت : نه , عملى است . شما از کجا بیم دارید ؟ فکر مى کنید مردم کجا عمل نخواهند کرد ؟ هر چه معاویه بگوید مردم شام اطاعت مى کنند , و از آنها نگرانى نیست . اما مردم مدینه , اگر فلان کس را به آنجا بفرستید او این وظیفه را انجام مى دهد . از همه جا مهمتر و خطرناکتر عراق ( کوفه ) است , این هم به عهده من . یزید نزد معاویه مى رود و مى گوید مغیره چنین سخنى گفته است . معاویه مغیره را مى خواهد . او با چرب زبانى و با منطق قویى که داشت توانست معاویه را قانع کند که زمینه آماده است و کار کوفه را که از همه سختتر و مشکلتر است خودم انجام مى دهم . معاویه هم دو مرتبه براى او ابلاغ صادر کرد که به کوفه برگردد . ( البته این جریان بعد از وفات امام مجتبى علیه السلام و در سالهاى آخر عمر معاویه است ) . جریانهایى دارد . مردم کوفه و مدینه قبول نکردند . معاویه مجبور شد که به مدینه برود . روساى اهل مدینه , یعنى کسانى که مورد احترام مردم بودند , حضرت امام حسین علیه السلام , عبدالله بن زبیر و عبدالله بن عمر را خواست . با چرب زبانى کوشید تا به عنوان اینکه مصلحت اسلام فعلا اینطور ایجاب مى کند که حکومت ظاهرى در دست یزید باشد ولى کار در دست شما تا اختلافى میان مردم رخ ندهد , شما بیائید فعلا بیعت کنید , عملا زمام امور در دست شما باشد , آنها را قانع کند . ولى آنها قبول نکردند و این کار آنطور که معاویه مى خواست عملى نشد . بعد با نیرنگى در مسجد مدینه مى خواست به مردم چنین وانمود کند که آنها حاضر شدند و قبول کردند , که آن نیرنگ هم نگرفت . معاویه هنگام مردن سخت نگران وضع پسرش یزید بود و نصایحى به او کرد . گفت : تو براى بیعت گرفتن , با عبدالله بن زبیر آنطور رفتار کن , با عبدالله بن عمر آنطور رفتار کن , با حسین بن على علیه السلام اینگونه رفتار کن . مخصوصا دستور داد با امام حسین ( ع ) با رفق و نرمى زیادى رفتار کند . گفت : او فرزند پیغمبر است , مکانت عظیمى در میان مسلمین دارد , و بترس از اینکه با حسین بن على با خشونت رفتار کنى . معاویه کاملا پیش بینى مى کرد که اگر یزید با امام حسین با خشونت رفتار کند و دست خود را به خون او آلوده سازد , دیگر نخواهد توانست خلافت کند و خلافت از خاندان ابوسفیان بیرون خواهد رفت . معاویه مرد بسیار زیرکى بود , پیش بینى هاى او مانند پیش بینى هاى هر سیاستمدار دیگرى غالبا خوب از آب درمىآمد . یعنى خوب مى فهمید و خوب مى توانست پیش بینى کند . برعکس , یزید , اولا جوان بود , و ثانیا مردى بود که از اول در زى بزرگزادگى و اشرافزادگى و شاهزادگى بزرگ شده بود , با لهو و لعب انس فراوانى داشت , سیاست را واقعا درک نمى کرد , غرور جوانى و ریاست داشت , غرور ثروت و شهوت داشت . کارى کرد که در درجه اول به زیان خاندان ابوسفیان تمام شد , و این خاندان بیش از همه در این قضیه باخت . اینها که هدف معنوى نداشتند و جز به حکومت و سلطنت به چیز دیگرى فکر نمى کردند , آن را هم از دست دادند . حسین بن على علیه السلام کشته شد , ولى به هدفهاى معنوى خودش رسید در حالى که خاندان ابوسفیان به هیچ شکل به هدفهاى خودشان نرسیدند . بعد از اینکه معاویه در نیمه ماه رجب سال شصتم مى میرد , یزید به حاکم مدینه که از بنى امیه بود نامه اى مى نویسد و طى آن موت معاویه را اعلام مى کند و مى گوید از مردم براى من بیعت بگیر . او مى دانست که مدینه مرکز است و چشم همه به مدینه دوخته شده . در نامه خصوصى دستور شدید خودش را صادر مى کند , مى گوید حسین بن على را بخواه و از او بیعت بگیر , و اگر بیعت نکرد , سرش را براى من بفرست . بنابراین یکى از چیزهایى که امام حسین با آن مواجه بود تقاضاى بیعت با یزید بن معاویه اینچنینى بود که گذشته از همه مفاسد دیگر , دو مفسده در بیعت با این آدم بود که حتى در مورد معاویه وجود نداشت . یکى اینکه بیعت با یزید , تثبیت خلافت موروثى از طرف امام حسین بود . یعنى مسئله خلافت یک فرد مطرح نبود . مسئله خلافت موروثى مطرح بود . مفسده دوم مربوط به شخصیت خاص یزید بود که وضع آن زمان را از هر زمان دیگر متمایز مى کرد . او نه تنها مرد فاسق و فاجرى بود بلکه متظاهر و متجاهر به فسق بود و شایستگى سیاسى هم نداشت . معاویه و بسیارى از خلفاى آل عباس هم مردمان فاسق و فاجرى بودند , ولى یک مطلب را کاملا درک مى کردند , و آن اینکه مى فهمیدند که اگر بخواهند ملک و قدرتشان باقى بماند , باید تا حدود زیادى مصالح اسلامى را رعایت کنند , شئون اسلامى را حفظ کنند . این را درک مى کردند که اگر اسلام نباشد آنها هم نخواهند بود . مى دانستند که صدها میلیون جمعیت از نژادهاى مختلف چه در آسیا , چه در آفریقا و چه در اروپا که در زیر حکومت واحد در آمده اند و از حکومت شام یا بغداد پیروى مى کنند , فقط به این دلیل است که اینها مسلمانند , به قرآن اعتقاد دارند و به هر حال خلیفه را یک خلیفه اسلامى مى دانند , و الا اولین روزى که احساس کنند که خلیفه خود بر ضد اسلام است , اعلام استقلال مى کنند . چه موجبى داشت که مثلا مردم خراسان , شام و سوریه , مردم قسمتى از آفریقا , از حاکم بغداد یا شام اطاعت کنند ؟ دلیلى نداشت . و لهذا خلفایى که عاقل , فهمیده و سیاستمدار بودند این را مى فهمیدند که مجبورند تا حدود زیادى مصالح اسلام را رعایت کنند . ولى یزید بن معاویه این شعور را هم نداشت , آدم متهتکى بود , آدم هتاکى بود , خوشش مىآمد به مردم و اسلام بى اعتنایى کند , حدود اسلامى را بشکند . معاویه هم شاید شراب مى خورد ( اینکه مى گویم شاید , از نظر تاریخى است , چون یادم نمىآید , ممکن است کسانى با مطالعه تاریخ , موارد قطعى پیدا کنند]( 1 ) ولى هرگز تاریخ نشان نمى دهد که معاویه در یک مجلس علنى شراب خورده باشد یا در حالتى که مست است وارد مجلس شده باشد , در حالى که این مرد علنا در مجلس رسمى شراب مى خورد , مست لایعقل مى شد و شروع مى کرد به یاوه سرایى . تمام مورخین معتبر نوشته اند که این مرد , میمون باز و یوز باز بود . میمونى داشت که به آن کنیه اباقیس داده بود و او را خیلى دوست مى داشت . چون مادرش زن بادیه نشین بود و خودش هم در بادیه بزرگ شده بود , اخلاق بادیه نشینى داشت , با سگ و یوز و میمون انس و علاقه بالخصوصى داشت . مسعودى در مروج الذهب مى نویسد[ : ( میمون را لباسهاى حریر و زیبا مى پوشانید و در پهلو دست خود بالاتر از رجال کشورى و لشکرى مى نشاند] ( ! اینست که امام حسین ( ع ) فرمود : و على الاسلام السلام اذا قد بلیت الامه براع مثل یزید . ( 1 ) میان او و دیگران تفاوت وجود داشت . اصلا وجود این شخص تبلیغ علیه اسلام بود . براى چنین شخصى از امام حسین ( ع ) بیعت مى خواهند ! امام از بیعت امتناع مى کرد و مى فرمود : من به هیچ وجه بیعت نمى کنم . آنها هم به هیچ وجه از بیعت خواستن صرف نظر نمى کردند . این یک عامل و جریان بود : تقاضاى شدید که ما نمى گذاریم شخصیتى چون تو بیعت نکند . ( آدمى که بیعت نمى کند یعنى من در مقابل این حکومت تعهدى ندارم , من معترضم . ) به هیچ وجه حاضر نبودند که امام حسین علیه السلام بیعت نکند و آزادانه در میان مردم راه برود . این بیعت نکردن را خطرى براى رژیم حکومت خودشان مى دانستند . خوب هم تشخیص داده بودند و همین طور هم بود . بیعت نکردن امام یعنى معترض بودن , قبول نداشتن , اطاعت یزید را لازم نشمردن , بلکه مخالفت با او را واجب دانستن . آنها مى گفتند باید بیعت کنید , امام مى فرمود بیعت نمى کنم . حال در مقابل این تقاضا , در مقابل این عامل , امام چه وظیفه اى دا رند ؟ بیش از یک وظیفه منفى , وظیفه دیگرى ندارند : بیعت نمى کنم . حرف دیگرى نیست . بیعت مى کنید ؟ خیر . اگر بیعت نکنید کشته مى شوید ! من حاضرم کشته شوم ولى بیعت نکنم . در اینجا جواب امام فقط یک[ ( نه] ( است . حاکم مدینه که یکى از بنى امیه بود امام را خواست . ( البته باید گفت گر چه بنى امیه تقریبا همه , عناصر ناپاکى بودند ولى او تا اندازه اى با دیگران فرق داشت . ) در آن هنگام امام در مسجد مدینه ( مسجد پیغمبر ) بودند . عبدالله بن زبیر هم نزد ایشان بود . مامور حاکم از هر دو دعوت کرد نزد حاکم بروند و گفت حاکم صحبتى با شما دارد . گفتند تو برو بعد ما مىآئیم . عبدالله بن زبیر گفت : در این موقع که حاکم ما را خواسته است شما چه حدس مى زنید ؟ امام فرمود : اظن ان طاغیتهم قد هلک , فکر مى کنم فرعون اینها تلف شده و ما را براى بیعت مى خواهد . عبدالله بن زبیر گفت خوب حدس زدید , من هم همین طور فکر مى کنم , حالا چه مى کنید ؟ امام فرمود من مى روم . تو چه مى کنى ؟ حالا ببینم . عبدالله بن زبیر شبانه از بیراهه به مکه فرار کرد و در آنجا متحصن شد . امام علیه السلام رفت , عده اى از جوانان بنى هاشم را هم با خود برد و گفت شما بیرون بایستید , اگر فریاد من بلند شد , بر یزید تو , ولى تا صداى من بلند نشده داخل نشوید . مروان حکم , این اموى پلید معروف که زمانى حاکم مدینه بود آنجا حضور داشت . ( 1 ) حاکم نامه علنى را به اطلاع امام رساند . امام فرمود : چه مى خواهید ؟ حاکم شروع کرد با چرب زبانى صحبت کردن . گفت مردم با یزید بیعت کرده اند , معاویه نظرش چنین بوده است , مصلحت اسلام چنین ایجاب مى کند . . . خواهش مى کنم شما هم بیعت بفرمائید , مصلحت اسلام در این است . بعد هر طور که شما امر کنید اطاعت خواهد شد . تمام نقائصى که وجود دارد مرتفع مى شود . امام فرمود : شما براى چه از من بیعت مى خواهید ؟ براى مردم مى خواهید . یعنى براى خدا که نمى خواهید . از این جهت که آیا خلافت شرعى است یا غیر شرعى , و من بیعت کنم تا شرعى باشد که نیست . بیعت مى خواهید که مردم دیگر بیعت کنند . گفت بله . فرمود پس بیعت من در این اتاق خلوت که ما سه نفر بیشتر نیستیم براى شما چه فایده اى دارد ؟ حاکم گفت راست مى گوید باشد براى بعد . امام فرمود من باید بروم . حاکم گفت بسیار خوب , تشریف ببرید . مروان حکم گفت چه مى گویى ؟ ! اگر از اینجا برود معنایش اینست که بیعت نمى کنم . آیا اگر از اینجا برود بیعت خواهد کرد ؟ ! فرمان خلیفه را اجرا کن . امام گریبان مروان را گرفت و او را بالا برد و محکم به زمین کوبید . فرمود : تو کوچکتر از این حرفها هستى . سپس بیرون رفت و بعد از آن , سه شب دیگر هم در مدینه ماند . شبها سر قبر پیغمبر اکرم مى رفت و در آنجا دعا مى کرد . مى گفت خدایا راهى جلوى من بگذار که رضاى تو در آن است . در شب سوم , امام سر قبر پیغمبر اکرم ( 1 ) مى رود , دعا مى کند و بسیار مى گرید و همانجا خوابش مى برد . در عالم رویا پیغمبر اکرم را مى بیند , خوابى مى بیند که براى او حکم الهام و وحى را داشت . حضرت فرداى آنروز از مدینه بیرون آمد و از همان شاهراه نه از بى راهه به طرف مکه رفت . بعضى از همراهان عرض کردند : یا بن رسول الله ! لو تنکبت الطریق الا عظم بهتر است شما از شاهراه نروید , ممکن است مامورین حکومت , شما را برگردانند , مزاحمت ایجاد کنند , زد و خوردى صورت گیرد . ( یک روح شجاع ) , یک روح قوى هرگز حاضر نیست چنین کارى کند . ) فرمود : من دوست ندارم شکل یک آدم یاغى و فرارى را به خود بگیرم , از همین شاهراه مى روم , هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد . به هر حال مسئله اول و عامل اول در حادثه حسینى که هیچ شکى در آن نمى شود کرد مسئله بیعت است , بیعت براى یزید که به نص قطعى تاریخ , از امام حسین ( ع ) مى خواستند . یزید در نامه خصوصى خود چنین مى نویسد : خذ الحسین بالبیعه اخذا شدیدا , ( 1 ) حسین را براى بیعت گرفتن محکم بگیرد و تابعیت نکرده رها نکن . امام حسین هم شدیدا در مقابل این تقاضا ایستاده بود و به هیچ وجه حاضر به بیعت با یزید نبود , جوابش نفى بود و نفى . حتى در آخرین روزهاى عمر امام حسین که در کربلا بودند , عمر سعد آمد و مذاکراتى با امام کرد . در نظر داشت با فکرى امام را به صلح با یزید وادار کند . البته صلح هم جز بیعت چیز دیگرى نبود . امام حاضر نشد . از سخنان امام که در روز عاشورا فرموده اند کاملا پیداست که بر حرف روز اول خود همچنان باقى بوده اند : لا , و الله لا اعطیکم بیدى اعطاء الذلیل و لا اقر اقرار العبید ( 1 ) , نه , به خدا قسم هرگز دستم را به دست شما نخواهم داد . هرگز با یزید بیعت نخواهم کرد . حتى در همین شرایطى که امروز قرار گرفته ام و مى بینم کشته شدن خودم را , کشته شدن عزیزانم را , کشته شدن یارانم را , اسارت خاندانم را , حاضر نیستم با یزید بیعت کنم . این عامل از کى وجود پیدا کرد ؟ از آخر زمان معاویه , و شدت و فوریت آن بعد از مردن معاویه و به حکومت رسیدن یزید بود . عامل دوم مسئله دعوت بود . شاید در بعضى کتابها خوانده باشید مخصوصا در این کتابهاى به اصطلاح تاریخى که به دست بچه هاى مدرسه مى دهند . مى نویسند که در سال شصتم هجرت , معاویه مرد , بعد مردم کوفه از امام حسین دعوت کردند که آن حضرت را به خلافت انتخاب کنند . امام حسین به کوفه آمد , مردم کوفه غدارى و بى وفایى ک ردند , ایشان را یارى نکردند , امام حسین کشته شد ! انسان وقتى این تاریخها را مى خواند فکر مى کند امام حسین مردى بود که در خانه خودش راحت نشسته بود , کارى به کار کسى نداشت و درباره هیچ موضوعى هم فکر نمى کرد , تنها چیزى که امام را از جا حرکت داد , دعوت مردم کوفه بود ! در صورتى که امام حسین در آخر ماه رجب که اوایل حکومت یزید بود , براى امتناع از بیعت از مدینه خارج مى شود و چون مکه , حرم امن الهى است و در آنجا امنیت بیشترى وجود دارد و مردم مسلمان احترام بیشترى براى آنجا قائل هستند و دستگاه حکومت هم مجبور است نسبت به مکه احترام بیشترى قائل شود , به آنجا مى رود ( روزهاى اولى است که معاویه از دنیا رفته و شاید هنوز خبر مردن او به کوفه نرسیده ) , نه تنها براى اینکه آنجا مأمن بهترى است بلکه براى اینکه مرکز اجتماع بهترى است . در ماه رجب و شعبان که ایام عمره است , مردم از اطراف و اکناف به مکه مىآیند و بهتر مى توان آنها را ارشاد کرد و آگاهى داد . بعد موسم حج فراهم مى رسد که فرصت مناسبترى براى تبلیغ است . بعد از حدود دو ماه نامه هاى مردم کوفه مى رسد . نامه هاى مردم کوفه به مدینه نیامده , و امام حسین نهضتش را از مدینه شروع کرده است . نامه هاى مردم کوفه در مکه به دست امام حسین رسید , یعنى وقتى که امام تصمیم خود را بر امتناع از بیعت گرفته بود و همین تصمیم , خطرى بزرگ براى او به وجود آورده بود . ( خود امام و همه مى دانستند که نه اینها از بیعت گرفتن دست بر مى دارند و نه امام حاضر به بیعت است ) بنابر این دعوت مردم کوفه عامل اصلى در این نهضت نبود بلکه عامل فرعى بود , و حداکثر تاثیرى که براى دعوت مردم کوفه مى توان قائل شد این است که این دعوت از نظر مردم و قضاوت تاریخ در آینده فرصت به ظاهر مناسبى براى امام به وجود آورد . کوفه ایالت بزرگ و مرکز ارتش اسلامى بود . ( 1 ) این شهر که در زمان عمر بن الخطاب ساخته شده , یک شهر لشکرنشین بود و نقش بسیار موثرى در سرنوشت کشورهاى اسلامى داشت و اگر مردم کوفه در پیمان خود باقى مى ماندند احتمالا امام حسین علیه السلام موفق مى شد . کوفه آنوقت را با مدینه با مکه آنوقت نمى شد مقایسه کرد , با خراسان آنوقت هم نمى شد مقایسه کرد , رقیب آن فقط شام بود . حداکثر تاثیر دعوت مردم کوفه , در شکل این نهضت بود یعنى در این بود که امام حسین از مکه حرکت کند و آنجا را مرکز قرار ندهد ( البته خود مکه اشکالاتى داشت و نمى شد آنجا را مرکز قرار داد . ) , پیشنهاد ابن عباس را براى رفتن به یمن و کوهستانهاى آنجا را پناهگاه قرار دادن , نپذیرد , مدینه جدش را مرکز قرار ندهد , بیاید به کوفه . پس دعوت مردم کوفه در یک امر فرعى دخالت داشت , در اینکه این نهضت و قیام در عراق صورت گیرد , والا عامل اصلى نبود . وقتى امام در بین راه به سر حد کوفه مى رسد با لشکر حر مواجه مى شود . به مردم کوفه مى فرماید : شما مرا دعوت کردید . اگر نمى خواهید بر مى گردم . معنایش این نیست که بر مى کردم و با یزید بیعت مى کنم و از تمام حرفهایى که در باب امر به معروف و نهى از منکر , شیوع فسادها و وظیفه مسلمان در این شرایط گفته ام , صرف نظر مى کنم , بیعت کرده و در خانه خود مى نشینم و سکوت مى کنم . خیر , من این حکومت را صالح نمى دانم و براى خود وظیفه اى قائل هستم . شما مردم کوفه مرا دعوت کردید , گفتید[ : ( اى حسین ! ترا در هدفى که داراى یارى مى دهیم , اگر بیعت نمى کنى , نکن . تو به عنوان امر به معروف و نهى از منکر اعتراض دارى , قیام کرده اى , ما ترا یارى مى کنیم] ( . من هم آمده ام سراغ کسانى که به من وعده یارى داده اند . حال مى گوئید مردم کوفه به وعده خودشان عمل نمى کنند , بسیار خوب ما هم به کوفه نمى رویم , بر مى گردیم به جایى که مرکز اصلى خودمان است . به مدینه یا حجاز یا مکه مى رویم تا خدا چه خواهد . به هر حال ما بیعت نمى کنیم ولو بر سر بیعت کردن کشته شویم . پس حداکثر تاثیر این عامل یعنى دعوت مردم کوفه این بوده که امام را از مکه بیرون بکشاند , و ایشان به طرف کوفه بیایند . البته نمى خواهم بگویم که واقعا اگر اینها دعوت نمى کردند , امام قطعا در مدینه یا مکه مى ماند , نه , تاریخ نشان مى دهد که همه اینها براى امام محذور داشته است . مکه هم از نظر مساعد بودن اوضاع ظاهرى وضع بهترى نسبت به کوفه نداشت . قرائن زیادى در تاریخ هست که نشان مى دهد اینها تصمیم گرفته بودند که چون امام بیعت نمى کند , در ایام حج ایشان را از میان بردارند . تنها نقل[ ( طریحى] ( نیست , دیگران هم نقل کرده اند که امام از این قضیه آگاه شد که اگر در ایام حج در مکه بماند ممکن است در همان حال احرام که قاعده کسى مسلح نیست , مامورین مسلح بنى امیه خون او را بریزند , هتک خانه کعبه شود , هتک حج و هتک اسلام شود . دو هتک : هم فرزند پیغمبر , در حال عبادت , در حریم خانه خدا کشته شود , و هم خونش هدر رود . بعد شایع کنند که حسین بن على با فلان شخص اختلاف جزئى داشت و او حضرت را کشت و قاتل هم خودش را مخفى کرد , و در نتیجه خون امام به هدر رود . امام در فرمایشات خود به این موضوع اشاره کرده اند . در بین راه که مى رفتند , شخصى از امام پرسید : چرا بیرون آمدى ؟ معنى سخنش این بود که تو در مدینه جاى امنى داشتى , آنجا در حرم جدت , کنار قبر پیغمبر کسى متعرض نمى شد . یا در مکه مى ماندى کنار بیت الله الحرام . اکنون که بیرون آمدى براى خودت خطر ایجاد کردى . فرمود : اشتباه مى کنى , من اگر در سوراخ یک حیوان هم پنهان شوم آنها مرا رها نخواهند کرد تا این خون را از قلب من بیرون بریزند . اختلاف من با آنها اختلاف آشتى پذیرى نیست . آنها از من چیزى مى خواهند که من به هیچ وجه حاضر نیستم زیر بار آن بروم . من هم چیزى مى خواهم که آنها به هیچ وجه قبول نمى کنند . عامل سوم امر به معروف است . این نیز نص کلام خود امام است . تاریخ مى نویسد : محمد ابن حنفیه برادر امام در آن موقع دستش فلج شده بود , معیوب بود , قدرت بر جهاد نداشت و لهذا شرکت نکرد . امام وصیتنامه اى مى نویسد و آن را به او مى سپارد : هذا ما اوصى به الحسین بن على اخاه محمدا المعروف بابن الحنفیه . در اینجا امام جمله هایى دارد : حسین به یگانگى خدا , به رسالت پیغمبر شهادت مى دهد . ( چون امام مى دانست که بعد عده اى خواهند گفت حسین از دین جدش خارج شده است ) . تا آنجا که راز قیام خود را بیان مى کند : انى ما خرجت اشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما انما خرجت لطلب الاصلاح فى امه جدى , ارید ان امر بالمعروف و انهى عن المنکر و اسیر بسیره جدى و ابى على بن ابى طالب علیه السلام . ( 1 ) دیگر در اینجا مسئله دعوت اهل کوفه وجود ندارد . حتى مسئله امتناع از بیعت را هم مطرح نمى کند . یعنى غیر از مسئله بیعت خواستن و امتناع من از بیعت , مسئله دیگرى وجود دارد . اینها اگر از من بیعت هم نخواهند , ساکت نخواهم نشست . مردم دنیا بدانند : ما خرجت اشرا و لا بطرا , حسین بن على , طالب جاه نبود , طالب مقام و ثروت نبود , مردم مفسد و اخلالگرى نبود , ظالم و ستمگر نبود , او یک انسان مصلح بود . و لا مفسدا و لا ظالما انما خرجت لطلب الاصلاح فى امه جدى . . . الا و ان الدعى بن الدعى قد رکز بین اثنتین بین السله و الذله , و هیهات منا الذله یا بى الله ذلک لنا و رسوله و المومنون و حجور طالبت و طهرت . ( 1 ) این روح از روز اول تا لحظه آخر در وجود مقدس حسین بن على علیه السلام متجلى بود . به قول خودش جزء خون و حیاتش شده بود . امکان نداشت از حسین جدا شود . در لحظات آخر[ حیات] اباعبدالله , وقتى در آن گودى قتلگاه افتاده است و قدرت حرکت کردن ندارد , قدرت جنگیدن با دشمن ندارد , قدرت ایستادن بر سر پا ندارد و به زحمت مى تواند حرکت کند , باز مى بینیم از سخن حسین غیرت مى جهد , عزت تجلى مى کند , بزرگوارى پیدا مى شود . لشکر مى خواهند سر مقدسش را از بدن جدا کنند ولى شجاعت و هیبت سابق اجازه نمى دهد . بعضیها مى گویند نکند حسین حیله جنگى بکار برده که اگر کسى نزدیک شد حمله کند و در مقابل حمله او کسى تاب مقاومت ندارد , نقشه پلید و نامردانه اى مى کشند , مى گویند اگر به سوى خیمه هایش حمله کنیم او طاقت نمىآورد . امام حسین افتاده است . من نمى توانم آن حالت ابا عبدالله را مجسم بکنم . لشکر به طرف خیام حرمش حمله مى کند . یک نفر فریاد مى کشد حسین تو زنده اى ؟ ! به طرف خیام حرمت حمله کردند ! امام به زحمت روى زانوهاى خود بلند مى شود , به نیزه اش تکیه مى کند و فریاد مى کشد : و یلکم یا شیعه آل ابى سفیان ان لم یکن لکم دین و لا تخافون المعاد فکونوا احرارا فى دنیاکم . ( 1 ) اى مردمى که خود را به آل ابوسفیان فروخته اید , اى پیروان آل ابوسفیان , اگر خدا را نمى شناسید , اگر به قیامت ایمان و اعتقاد ندارید , حریت و شرف انسانیت شما کجا رفت ؟ ! شخصى مى گوید : ما تقول یا بن فاطمه ؟ پسر فاطمه چه مى گویى ؟ فرمود : انا اقاتلکم و انتم تقاتلوننى و النساء لیس علیهن جناح , طرف شما من هستم , این پیکر حسین حاضر و آماده است براى اینکه آماج تیرها و ضربات شمشیرهاى شما واقع شود , ولى روح حسین حاضر نیست او زنده باشد و ببیند کسى به نزدیک خیام حرم او مى رود . و لا حول ولا قوه الا بالله العلى العظیم , وصلى الله على محمد و آله الطاهرین . ________________________________________ 1- این سخنرانى در 23 / 12 / 1348 برابر با ششم محرم 1390 ایراد شده است . 1- سوره توبه , آیات 112-111 . 1- به کتاب گرانقدر[ ( الغدیر] ( ج 10 ص 179 مراجعه شود . در آنجا مطلب از نظر تاریخى مسلم است] . 1 - مقتل مقرم ص 146 . 1 - این مرد مدت زیادى حاکم مدینه بوده است و اتفاقا در مدینه بسیار آبادى کرده . چشمه اى در مدینه است که هنوز هم آب آن جارى است و مروان حکم آن را جارى کرده است . 1- جایى که اکنون مدفن مقدس پیغمبر اکرم است خانه پیغمبر و حجره عایشه بوده است . پیغمبر اکرم را در قسمت جنوبى این اتاق دفن کردند به طورى که فاصله صورت مبارک ایشان تا دیوار , آنطورى که گفته اند در حدود یک وجب بیشتر نبود . و ابوبکر را پشت سر پیغمبر دفن کردند به این صورت که سر او محاذى شانه هاى پیغمبر از پشت شد . درباره عمر اختلاف است , بعضى گفته اند او را پشت سر ابوبکر دفن کردند که سر عمر محاذى شانه ابوبکر شد ولى بعضى دیگر که ادله شان قویتر است , گفته اند عمر را در پائین پاى پیغمبر اکرم دفن کردند . عایشه بعد از این قضیه[ یعنى رحلت رسول اکرم ( ص] ( وسط خانه , دیوار کشید . قسمت جنوبى , مدفن پیغمبر اکرم بود و خود در قسمت شمالى خانه زندگى مى کرد . براى اتاقى که مدفن پیغمبر بود در بخصوصى باز کرده بودند که مردم به زیارت قبر ایشان مى رفتند . آن وقت ( زمان امام حسین ) عایشه هم از دنیا رفته بود , معلوم نیست که آن دیوار را برداشته بودند یا نه . حجره شریفه اى که اکنون مدفن پیغمبر اکرم است , از همان زمان , مخصوص زیارت ایشان بود و در آن همیشه باز بود . 1 - مقتل مقرم ص 140 . 1- ارشاد مفید ص 235 . 1- در کشور اسلامى آنروز دو مرکز نیرو وجود داشت : کوفه و شام . 1- مقتل خوارزمى 1 / 188 1 - تحف العقول ص 241 . 1- لهوف ص 50 . جلسه دوم : ارزش هر یک از عوامل بسم الله الرحمن الرحیم ( 1 ) الحمد لله رب العالمین بارى الخلائق اجمعین و الصلاه و السلام على عبدالله و رسوله و حبیبه و صفیه , سیدنا و نبینا و مولانا ابى القاسم محمد و آله الطیبین الطاهرین المعصومین , اعوذ بالله من الشیطان الرجیم : ان الله اشترى من المومنین انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه یقاتلون فى سبیل الله فیقتلون و یقتلون وعدا علیه حقا فى التوریه و الانجیل و القرآن و من اوفى بعهده من الله فاستبشروا ببیعکم الذى بایعتم به ذلک هو الفوز العظیم , التائبون العابدون الحامدون السائحون الراکعون الساجدون الامرون بالمعروف و الناهون عن المنکر و الحافظون لحدود الله و بشر المومنین . ( 1 ) در ساختمان نهضت مقدس حسینى سه عنصر اساسى دخالت داشته است و مجموعا سه عامل به این حادثه بزرگ شکل داده است . یکى اینکه بلافاصله بعد از درگذشت معاویه , یزید بن معاویه فرمان مى دهد که از حسین بن على علیه السلام الزاما گرفته شود . امام در مقابل این درخواست امتناع مى کند . آنها فوق العاده اصرار دارند , به هیچ قیمتى از این تقاضا صرف نظر نمى کنند , و امام شدیدا امتناع دارد و به هیچ قیمتى حاضر نیست به این بیعت تن بدهد . از همینجا تضاد و مبارزه شدید شروع مى شود . عامل دومى که در این نهضت تاثیر داشته است و باید آن را عامل درجه دوم و بلکه سوم به حساب آورد اینست که پس از آنکه امام به واسطه درخواست بیعت در چنین شرایطى قرار مى گیرد که از آن طرف اصرار و از طرف ایشان انکار است , به مکه مهاجرت مى کنند . پس از یکى دو ماه اقامت در مکه خبر چگونگى قضیه به مردم کوفه مى رسد . آنوقت مردم کوفه به خود آمده , امام را دعوت مى کنند . برعکس آنچه ما غالبا مى شنویم و مخصوصا در بعضى کتب درسى مى نویسند , دعوت مردم کوفه علت نهضت امام نیست , نهضت امام علت دعوت مردم کوفه است . نه چنان بود که بعد از دعوت مردم کوفه امام قیام کرد , بلکه بعد از اینکه امام حرکت کرد و مخالفت خود را نشان داد و مردم کوفه از قیام امام مطلع شدند , چون زمینه نسبتا آماده اى در آنجا وجود داشت , مردم کوفه گرد هم آمدند و امام را دعوت کردند . عامل سوم , عامل امر به معروف و نهى از منکر است . این عامل را خود امام مکرر و با صراحت کامل و بدون آنکه ذکرى از مسئله بیعت و دعوت اهل کوفه به میان آورد , به عنوان یک اصل مستقل و یک عامل اساسى ذکر نموده و به این مطلب استناد کرده است . این سه عامل از نظر ارزش در یک درجه نیستند . هر کدام در حد معینى به نهضت امام ارزش مى دهند . اما مسئله دعوت اهل کوفه . ارزشى که این عامل مى دهد , بسیار بسیار ساده و عادى است ( البته ساده و عادى در سطح عمل امام حسین علیه السلام نه در سطح کارهاى ما ) براى اینکه به موجب این عامل یک استان و یک منطقه اى که از نیرویى بهره مند است آمادگى خود را اعلام مى کند . طبق قاعده , حداکثر صدى پنجاه احتمال پیروزى وجود داشت . احدى بیش از این احتمال پیروزى نمى داد . پس از آنکه اهل کوفه امام را دعوت کردند و فرض کنیم اتفاق آراء هم داشتند و در عهد خود باقى مى ماندند و خیانت نمى کردند , کسى نمى توانست احتمال بدهد که موفقیت امام صد در صد است . چون تمام مردم که مردم کوفه نبودند . اگر مردم شام را که قطعا به آل ابوسفیان وفادار بودند به تنهائى در نظر مى گرفتند , کافى بود که احتمال پیروزى را صدى پنجاه تنزل دهد , به این جهت که همین مردم شام بودند که در دوران خلافت امیرالمومنین با مردم کوفه در صفین روبرو شدند و توانستند هجده ماه با مردم کوفه بجنگند , کشته بدهند و مقاومت کنند . ولى به هر حال , صداى چهل یا صدى سى احتمال موفقیت هست . مردمى اعلام آمادگى مى کنند و امام به دعوت آنها پاسخ مثبت مى دهد . این , یک حد معینى از ارزش را داراست که همان حد عادى است . یعنى بسیارى از افراد عادى در چنین شرایطى پاسخ مثبت مى دهند . ولى عامل تقاضاى بیعت و امتناع امام , که از همان روزهاى اول ظاهر شد , ارزش بیشترى نسبت به مسئله دعوت , به نهضت حسینى مى دهد . به جهت اینکه روزهاى اول است , هنوز مردمى اعلام یارى و نصرت نکرده اند , دعوت و اعلام وفادارى نکرده اند . یک حکومت جابر و مسلط , حکومتى که در بیست سال گذشته , در دوران معاویه خشونت خودش را به حد اعلا نشان داده است ,[ تقاضاى بیعت مى کند] . معاویه مخصوصا در ده سال دوم حکومت و سلطنت خود به قدرى خشونت نشان داده که به اصطلاح , تسمه از گرده همه کشید . کارى کرد که در تمام قلمرو او حتى مدینه طیبه و مکه معظمه در نمازهاى جمعه على بن ابى طالب را على رووس الاشهاد به عنوان یک عمل عبادى لعنت مى کردند . و اگر صداى کسى در مىآمد , دیگر اختیار سرش را نداشت , سرش از خودش نبود . آنچنان تسمه از گرده ها کشیده بود که در اواخر عهد او نام على را بر زبان آوردن جرم بود . این , متن تاریخ است . اگر مى خواستند بگویند على بن ابى طالب , با اشاره و بیخ گوشى مى گفتند . کار به آنجا کشیده بود که اگر حدیثى مربوط به على بود و در آن , فضیلتى ولو کوچکترین فضیلت از على گنجانده شده بود , محدثین و راویها که احادیث را براى یکدیگر روایت مى کردند , در صندوقخانه هاى خلوت , پرده ها را مىآویختند , درها را مى بستند , یکدیگر را قسم مى دادند که اینرا فاش نکنى , از قول من همه جا نقل نکنى , اگر مى خواهى روایت کنى براى آدمى روایت کن که صد درصد راوى باشد و جذب بکند و افشا نکند . در یک چنین شرایط سختى , جانشین همین آدم , خلیفه شده است و از او جوانتر , مغرورتر , سفاکتر و بى سیاست تر که حتى ملاحظات سیاسى را هم نمى کند . آنوقت ,[ ( نه] ( گفتن در مقابل چنین قدرتى کار کوچکى نیست ( باید بیعت بکنى ! خیر , بیعت نمى کنم , تمام وجودم را اگر قطعه قطعه بکنید , بیعت نمى کنم . ) , از این نظر که مى بینیم در این حال امام به تنهایى و بشخصه در مقابل تقاضاى نامشروع یک قدرت بسیار بسیار جبار ایستاده است بدون اینکه نامى از اعوان و انصار باشد , حتى صدى ده هم احتمال موفقیت باشد , از این نظر که حاضر نیست راى و عقیده خودش را بفروشد , تظاهر بکند . چون بعدها تاریخ نخواهد گفت حسین به زور و جبر بیعت کرد . همینهایى که بیعت را به جبر مى گیرند , تاریخ را هم به زور پول مى سازند , همانطور که ساختند . معاویه و اطرافیانش قسمتى از بیت المال مسلمین را به اصطلاح امروز صرف اجیر کردن و استخدام روحانیت آنروز مى کردند . راویهاى بى بند و بار , بى عقیده و بى ایما ن را با زور پول مى خریدند و آنها احادیث پیغمبر را تغییر مى دادند , اسمها را در احادیث پیغمبر عوض مى کردند , حدیثى در مدح دشمنان على وضع مى کردند . مورخین نوشته اند سمره بن جندب هشت هزار مثقال زر گرفت و یک حدیث علیه على بن ابى طالب جعل کرد . بنابراین , براى آنها تغییر دادن تاریخ کار مشکلى نبود . اگر هم بعدها بخشى از تاریخ ماند , به واسطه عملیاتى نظیر نهضت حسینى بود والا اگر حسین علیه السلام هم سکوت مى کرد , تاریخ هم تغییر کرده بود . پس این عامل , ارزش بالاتر و بیشترى نسبت به عامل دعوت مردم کوفه , به نهضت اباعبدالله علیه السلام مى دهد . امام عامل سوم که عامل امر به معروف و نهى از منکر است و ابا عبدالله علیه السلام صریحا به این عامل استناد مى کند . در این زمینه به احادیث پیغمبر و هدف خود استناد مى کند و مکرر نام امر به معروف و نهى از منکر را مى برد , بدون اینکه اسمى از بیعت و دعوت مردم کوفه ببرد . این عامل , ارزش بسیار بسیار بیشترى از دو عامل دیگر به نهضت حسینى مى دهد . به موجب همین عامل است که این نهضت شایستگى پیدا کرده است که براى همیشه زنده بماند , براى همیشه یادآورى شود و آموزنده باشد . البته همه عوامل , آموزنده هستند ولى این عامل آموزندگى بیشترى دارد زیرا نه متکى به دعوت است و نه متکى به تقاضاى بیعت . یعنى اگر دعوتى از امام نمى شد حسین بن على علیه السلام به موجب قانون امر به معروف و نهى از منکر , نهضت مى کرد . اگر هم تقاضاى بیعت از او نمى کردند , باز ساکت نمى نشست . موضوع خیلى فرق مى کند و تفاوت پیدا مى شود . به موجب عامل اول , چون مردم کوفه دعوت کردند و زمینه پیروزى صدى پنجاه یا کمتر آماده شده است , امام حرکت مى کند . یعنى اگر تنها این عامل در شکل دادن نهضت حسینى موثر بود , چنانچه مردم کوفه دعوت نمى کردند , حسین ( ع ) از جاى خود تکان نمى خورد . به موجب عامل دوم از امام بیعت مى خواهند و مى فرماید با شما بیعت نمى کنم . یعنى اگر تنها این عامل مى بود , چنانچه حکومت وقت از حسین ( ع ) بیعت نمى خواست , او با آنها کارى نداشت , مى گفت شما با من کار دارید , من که با شما کارى ندارم , شما از من بیعت نخواهید , مطلب تمام است . پس به موجب این عامل , اگر آنها تقاضاى بیعت نمى کردند , ابا عبدالله هم آسوده و راحت بود , سر جاى خود نشسته بود , حادثه و غائله اى به وجود نمىآمد . اما به موجب عامل سوم حسین یک مرد معترض و منتقد است , مردى است انقلابى و قیام کننده , یک مرد مثبت است . دیگر انگیزه دیگرى لازم نیست . همه جا را فساد گرفته , حلال خدا حرام , و حرام خدا حلال شده است , بیت المال مسلمین در اختیار افراد ناشایسته قرار گرفته و در غیر راه رضاى خدا مصرف مى شود و پیغمبر اکرم فرمود : هر کس چنین اوضاع و احوالى را ببیند فلم یغیر علیه بفعل و لا قول و در صدد دگرگونى آن نباشد , در مقام اعتراض بر نیاید , کان حقا على الله ان یدخله مدخله ( 1 ) شایسته است ( ثابت است در قانون الهى ) که خدا چنین کسى را به آنجا ببرد که ظالمان , جابران , ستمکاران و تغییر دهندگان دین خدا مى روند , و سرنوشت مشترک با آنها دارد . به گفته جدش استناد مى کند که در چنین شرایطى کسى که مى داند و مى فهمد و اعتراض نمى کند , با جامعه گنهکار خود سرنوشت مشترک دارد . تنها این حدیث نیست . احادیث دیگرى از شخص پیغمبر اکرم ( ص ) در این زمینه هست . حدیثى داریم که امام رضا علیه السلام از پیغمبر اکرم نقل مى کند و آن اینست : اذا تواکلت الناس الامر بالمعروف و النهى عن المنکر , هر گاه مردم , امر به معروف و نهى از منکر را به عهده همدیگر بگذارند ( یعنى هر کس سکوت کند به انتظار اینکه دیگرى امر به معروف و نهى از منکر کند و در نتیجه هیچکس قیام نکند ) فلیاذنوا بوقاع من الله ( 1 ) پس براى عذاب الهى منتظر و آماده باشند . چه عذابى ؟ سنگ از آسمان بیاید ؟ نه , عذاب الهى در آیه قرآن چنین تفسیر شده است : قل هو القادر على ان یبعث علیکم عذابا من فوقکم او من تحت ارجلکم او یلبسکم شیعا و یذیق بعضکم باس بعض . ( 2 ) ( از عذاب خدا بترسید ) بگو خدا قادر است که از بالاى سر شما بر شما عذاب بفرستد یا از زیر پاى شما عذاب را بجوشاند یا شما را دسته دسته کند , یا اینکه زیان خودشما را به خود شما برساند , یعنى خودتان را به جان یکدیگر بیندازد . اهل بیت در روایات خود چنین معنى مى کنند : عذاب بالاى سر یعنى شما از مافوق ها عذاب مى بینید . عذاب از زیر پا یعنى از طبقه مادون عذاب مى بینید . پیغمبر اکرم فرمود : وقتى مردم امر به معروف و نهى از منکر را رها کنند , منتظر و مطمئن باشند که پشت سر آن عذاب الهى مىآید . حدیث دیگرى از پیغمبر اکرم است که آن را , هم علماى شیعه در کتب معتبر خود مثل[ ( اصول کافى] ( روایت کرده اند , و هم علماى اهل تسنن . غزالى این حدیث را در[ ( احیاء العلوم] ( نقل مى کند و سند آن در کتب حدیث اهل تسنن هست : لتامرن بالمعروف و لتنهن عن المنکر او یسلطن الله علیکم شرارکم فید عو خیارکم فلا یستجاب لهم . ( 1 ) یعنى باید امر به معروف و نهى از منکر را داشته باشید , ایندو باید وجود داشته باشند و گرنه بدان شما بر شما مسلط مى شوند . بعد خوبان شما مى خوانند و به آنها جوابى داده نمى شود . اکثرا اینطور معنى مى کنند که بعد از آنکه بدان شما بر شما مسلط شدند , نیکان شما به درگاه الهى مى نالند و خداوند دعاى آنها را مستجاب نمى کند . یعنى قومى که امر به معروف و نهى از منکر را رها کنند خاصیتشان این است که خداوند رحمت خود را از آنها مى گیرد . هر قدر خدا را بخوانند دعاى آنها به موجب این گناه مستجاب نمى شود . ولى غزالى معنى لطیفى براى این آیه کرده است ( با اینکه مرد به اصطلاح درویشى است و در مسائل اجتماعى دیده نمى شود ) . مى گوید : معنى این جمله : فید عو خیارکم فلا یستجاب لهم این نیست که خدا را مى خوانند و خدا دعاى آنها را مستجاب نمى کند , معنایش اینست : وقتى که امر به معروف و نهى از منکر را ترک کنند آنقدر پست مى شوند , آنقدر رعبشان , مهبتشان , عزتشان , کرامتشان از بین مى رود که وقتى به درگاه همان ظلمه مى روند هر چه ندا مى کنند به آنها اعتنا نمى شود . یعنى پیغمبر فرمود : اگر مى خواهید عزت داشته باشید و دیگران روى شما حساب کنند , امر به معروف و نهى از منکر را ترک نکنید . اگر امر به معروف و نهى از منکر نداشته باشید اولین خاصیت آن ضعف شماست , پستى و ذلت شماست , دشمن هم روى شما حساب نمى کند . بر در ارباب بى مروت دنیا { چند نشینى که خواجه کى بدر آید آنوقت مثل یک برده و بنده هر چه التماس کنید کسى جوابتان را نخواهد داد . معنى بسیار لطیفى است . ما چنین اصل قطعى در اسلام داریم و وجود مقدس اباعبدالله علیه السلام به این اصل استناد کرده است و چنین مى فهماند که[ : ( فرضا مردم کوفه مرا دعوت نمى کردند , فرضا دستگاه یزید از من بیعت نمى خواست , من به موجب اصل امر به معروف و نهى از منکر ساکت نمى نشستم] ( . لازم است بحث بیشترى درباره خود این اصل بکنیم . اساسا مورد احتیاج ما است که این اصل را بشناسیم , اصلى که پیغمبر اسلام اینچنین بر آن تکیه مى کند , اصلى که اگر تنها به قرآن مراجعه کنیم و به احادیث نبوى و ائمه اطهار توجهى نکنیم , به فقه اسلام که از صدر اسلام یکى از کتابهاى فقهى , یکى از ابواب فقهى , باب الامر بالمعروف و النهى عن المنکر است ( 1 ) مراجعه نکنیم , فقط خود قرآن را در نظر بگیریم , متوجه مى شویم که این موضوع در این کتاب مقدس آسمانى چقدر تکرار شده است و چه اندازه بدبختى ملل گذشته را مستند مى کند به اینکه امر به معروف و نهى از منکر نداشته اند : فلو لا کان من القرون من قبلکم او لوا بقیه ینهون عن الفساد , ( 1 ) چرا در نسلهاى گذشته یک عده مردم صاحب مایه ( مایه عقلى , فکرى , روحى ) نبودند که با فسادها مبارزه کنند تا در نتیجه این ملتها در اثر فسادها تباه نشوند , منقرض و هلاک نشوند ؟ درباره قوم دیگر مى فرماید : کانوا لایتناهون عن منکر فعلوه لبئس ما کانوا یفعلون ( 2 ) , اینها بدبخت و بیچاره شدند , به هلاکت رسیدند , از میان رفتند . چرا ؟ چون نهى از منکر نمى کردند , با فساد مبارزه نمى کردند و بسیار بد مى کردند . خطاب به مسلمانان مى فرماید : ولتکن منکم امه یدعون الى الخیر و یامرون بالمعروف و ینهون عن المنکر و اولئک هم المفلحون , ( 3 ) باید در میان شما یک امت , یک جمعیت کارش امر به معروف و نهى از منکر باشد[ . این معنى در صورتى است که[ [ ( من] ( را[ ( من] ( تبعیضى بگیریم . اگر طور دیگر تفسیر کنیم معنایش اینست : از شما امت چنین امتى باید ساخته شود . یعنى همه شما باید چنین امتى باشید ( امر به معروف و نهى از منکر کنید ) . هر دو تفسیر درست است و با هم منافات ندارند . چون امر به معروف و نهى از منکر , یک وظیفه عمومى است براى همه مردم , و وظیفه خاصى است براى یک طبقه معنى که از حد عامه مردم بیرون است . باید از میان شما چنین جمعیتى باشد یا باید شما امت , چنین امتى باشید که کارتان دعوت به خیر ( امر به معروف ) و نهى از منکر باشد و اولئک هم المفلحون , تنها چنین امتى که در میان آنها دعوت به خیر ( امر به معروف ) و نهى از منکر وجود دارد مى تواند رستگار , سرفراز , سعادتمند و مستقل باشد , صلاح و رستگارى داشته باشد . در سوره آل عمران آیات مربوط به امر به معروف و نهى از منکر زیاد است . آیه ا ى که خواندم بعد از این آیه است : واعتصموا بحبل الله جمیعا و لا تفرقوا ( 1 ) مردم را دعوت به اتحاد , و از تفرقه نهى مى کند و پرهیز مى دهد : بپرهیزید اى مسلمانان از اینکه در میان شما تفرقه و اختلاف وجود داشته باشد . کوشش کنید اختلافاتى که به وجود آمده است حل کنید , اختلافات را کمتر کنید , هى شکافها را زیاد نکنید . از این شکافها که روز بروز بیشتر مى شود چه کسى استفاده مى برد ؟ آیا غیر از دشمن اسلام کس دیگرى استفاده مى برد ؟ آیا دشمن از ما چه مى خواهد ؟ غیر از این مى خواهد که ما به نامهاى مختلف مذهبى و فرقه اى دائما به جان یکدیگر بیفتیم , یکدیگر را فحش بدهیم ؟ ! قرآن مى گوید از تفرقه بپرهیزید . بعد مى فرماید : و لتکن منکم امه یدعون الى الخیر . مثل اینکه در اینجا منظور قرآن از[ ( خیر] ( بیشتر همان اتحاد است . یعنى در میان شما باید جمعیتى باشد که همیشه مسلمین را دعوت به وحدت و اتحاد کنند , با تفرقه ها و افتراقهائى که میان مسلمین هست مبارزه کنند و بجنگند . بعد مى فرماید : و لا تکونوا کالذین تفرقوا واختلفوا ( 2 ) , مانند جمعیتهایى که متفرق و مختلف شدند , دسته دسته و فرقه فرقه شدند , نباشید . آیا این عجیب نیست که در میان دو آیه , که هر دو دعوت به اتحاد و پرهیز از تفرق است , این آیه مىآید : و لتکن منکم امه یدعون الى الخیر و یامرون بالمعروف و ینهون عن المنکر و اولئک هم المفلحون . این کانه درست مى رساند که قرآن در میان خیرها , حسن تفاهم و وحدت و اتفاق میان مسلمین را خیرى که مادر و مبدا همه خیرهاست , مى داند , و در میان منکرات و زشتیها و پلیدیها , آنکه را از همه پلیدتر و زشتتر و بدتر مى داند اختلاف و تفرق است , به هر نام و عنوانى . آیه دیگر مى فرماید : کنتم خیر امه اخرجت للناس , مسلمانان ! شما بهترین امتى هستید که به نفع بشریت ظهور کرده اید . یعنى ملتى بهتر از شما به نفع بشریت ظهور نکرده است . چرا ؟ به موجب چه خاصیتى ؟ تامرون بالمعروف و تنهون عن المنکر , ( 1 ) به دلیل این که شما آمر به معروف و ناهى از منکر هستید . از همینجا به قول منطقیین به عکس نقیض باید بفهمیم : پس ما , امت اسلام و بهترین امتها براى بشر نیستیم , چون ما آمر به معروف و ناهى از منکر نیستیم . در نتیجه نمى توانیم ادعاى شرف و بزرگى بکنیم , نمى توانیم افتخارى داشته باشیم . اسلام ما اسلام واقعى نیست . اگر بخواهیم در موضوع اهمیت و عظمت این اصل از نظر قرآن , سنت , حدیث و آنچه که در این زمینه وارد شده است بحث کنیم , روایت بسیار است و نشان مى دهد که اسلام تا چه اندازه به این موضوع اهمیت داده است . البته این امر , یک بحث تاریخى لازم دارد تا روشن شود که چطور شد در طول تاریخ این موضوع به این عظمت و اهمیت , در دنیاى اسلام هضم و تحلیل رفت و روز بروز کوچکتر شد . و باید انصاف داد که از نظر علمى یعنى از نظر بحث در کتابها , سنى ها در این مبحث بیش از ما شیعه ها بحث کرده اند . اگر کتابهاى فقهى شیعه از[ ( کتاب الصلوه] ( گرفته تا[ ( کتاب الدیات] ( را در مقابل فقه اهل تسنن قرار دهیم مى بینیم در تمام ابواب , فقه شیعه در مجموع دقیقتر , مشروحتر , مفصلتر , متین تر و مستدل تر است , و من مى توانم این مطلب را ثابت کنم . ولى متاسفانه در کتب فقهى ما در میان همه ابواب , باب امر به معروف و نهى از منکر خیلى کوچک شده است . البته در میان سنى ها هم عملا کوچک شد . معتزله که یکى از فرقه هاى متکلمین اهل تسنن هستند , امر به معروف و نهى از منکر را از اصول دین مى دانند نه از فروع دین . شیعه مى گوید اصول دین پنج تا و فروع دین ده تا یا هشت تا است و در میان اصول دهگانه , امر به معروف و نهى از منکر را ذکر مى کند , ولى معتزله به پنج اصل در دین قائل هستند که یکى از آنها امر به معروف و نهى از منکر است . اما خود اینها تدریجا در کتابهاى خود از این بحث پرهیز کرده و آن را کوچک کردند . مورخین اجتماعى مى گویند علتش برخوردى بود که بحث در این موضوع با سیاستهاى وقت داشت . چون این بحث به اصطلاح به قباى خلفاى وقت بر مى خورد و آنها مزاحمت ایجاد مى کردند , معتزله مجبور بودند که آن را در کتابهاى خود نیاورند و یا کم بیاورند , با 51 اینکه اصلى از اصول دینشان شمرده مى شد . انصافا در میان ما شیعیان نیز این مطلب خیلى کوچک شده است تا آنجا که چند قرن است که درباره امر به معروف و نهى از منکر در رساله هاى عملیه مطلبى نمى نویس ند . تا آنجا که من دیده ام , در میان رساله هاى علمیه , آخرین کتابى که این موضوع را مطرح کرده[ ( جامع عباسى] ( شیخ بهائى است که تقریبا مربوط به سه و نیم قرن پیش است . دیگر بعد از آن , این موضوع حتى از رساله هاى عملیه هم به طور کلى حذف شده است . در صورتى که امر به معروف و نهى از منکر مثل نماز و روزه است . نباید دفن شود . این که مسئله عبید و اماء نیست که بگوئیم امروز برده اى در دنیا نیست که بخواهیم روى آن بحث کنیم و درست هم هست . زمانى که برده وجود داشته باشد , بحث درباره احکامى که در اسلام به نفع بردگان وجود دارد خوب است . وقتى برده اى نیست , دیگر بحث درباره آن به طور کلى غلط و بى فایده ا ست . ولى امر به معروف و نهى از منکر موضوعى نیست که از بین برود . همیشه وجود دارد و باید در راس مسائل قرار گیرد . همیشه باید مطرح شود تا آن را فراموش نکنیم . بعضى از مستشرقین اروپایى نسبت به اسلام ادعایى دارند ( یا بگویم افترایى وارد مى کنند ) و در بسیارى از کتابهاى خود تکرار مى کنند . آنها اسلام را متهم مى کنند که دین قضا و قدرى است , دینى است که براى بشر هیچگونه نقش فعال و مسئولیتى قائل نیست , تعلیم مى دهد که باید وظایف بشر را به خدا واگذار کرد , تو باید همینطور منتظر باشى ببینى خدا چه مى کند . ادعا مى کنند که اسلام براى بشر آزادى و اختیار قائل نیست , هر چه هست خدا و اراده اوست , اساسا انسان در این زمینه کاره اى نیست , بنابراین مسئولیت و تعهدى هم ندارد . این , افتراى محض است . اتفاقا قرآن یهودیها را به همین جرم محکوم مى کند . وقتى موسى به آنها گفت : یا قوم ادخلوا الارض المقدسه التى کتب الله لکم ( 1 ) به موسى گفتند : اذهب انت و ربک فقاتلا انا ههنا قاعدون , ( 2 ) موسى ! ما بر جاى خود نشسته ایم , تو و خدا بروید بجنگید و دشمن را از سرزمین ما خارج کنید , بعد ما وارد مى شویم ! در جنگ بدر وقتى پیغمبر اکرم با اصحاب خود مشورت مى کرد , فرمود شما چه نظرى دارید ؟ حال که کاروان فرار کرده است آیا به استقبال دشمن برویم یا به مدینه برگردیم ؟ هر کس اظهار نظرى کرد , ابوذر غفارى یا مقداد کندى , یکى از این دو بزرگوار گفت : یا رسول الله ! ما که مثل بنى اسرائیل نمى گوئیم : اذهب انت و ربک فقاتلا انا ههنا قاعدون , تو و خدا بروید انجام بدهید , ما وظیفه اى نداریم . ما مى گوئیم هر چه تو فرمان بدهى همان است , اگر بگویى خودتان را به دریا بریزید , مى ریزیم , بگویى آتش بزنید , مى زنیم . به علاوه این قرآن است که در موضوع آزادى انسان و مسئولیت و تعهد شخصى او در برابر خود و تکلیفش فریاد مى زند : انا هدیناه السبیل اما شاکرا و اما کفورا . ( 1 ) و هدیناه النجدین . ( 2 ) و من اراد الاخره و سعى لها سعیها و هو م…من فاولئک کان سعیهم مشکورا . ( 3 ) آیات زیادى در قرآن است که در آنها عبارت بما کسبت ایدیکم ( 4 ) آمده است . قرآن منزه بودن خداوند را از اینکه ما شرور و مفاسد را به او نسبت دهیم مکرر یاد مى کند : ما ظلمناهم ولکن کانوا انفسهم یظلمون ( 5 ) اگر مردمى بدبخت و بیچاره شدند , ما به آنها ستم نکردیم , خودشان به خودشان ستم کردند . مطلب دیگرى که درست نقطه مقابل سخن این افترابندها و دروغگوهاست اینست که در اسلام مسئله اى وجود دارد که در ملتهاى دیگر امروز دنیا به صورت یک قانون دینى وجود ندارد ( البته نمى گویم پیغمبران سلف نداشته اند ) و آن اینست که اسلام نه تنها فرد را براى خود و در مقابل خداوند از نظر شخص خود مسئول و متعهد مى داند , بلکه فرد را از نظر اجتماع هم مسئول و متعهد مى داند[ . ( امر به معروف و نهى از منکر] ( همین است که اى انسان ! تو تنها از نظر شخصى و فردى در برابر ذات پروردگار مسئول و متعهد نیستى , تو در مقابل اجتماع خود هم مسئولیت و تعهد دارى . آیا مى توان گفت چنین دینى دین قضا و قدرى است ؟ البته قضا و قدرى به مفهومى که آنها مى گویند که کارها را خدا باید انجام دهد و بشر از این جریان و مسیر خارج است و مسئولیتى ندارد , آنچنان قضا و قدرى که از بشر , نفى و سلب آزادى و مسئولیت و تعهد مى کند . قرآن چنین قضا و قدرى را نمى پذیرد . آیا شما در این زمینه جمله اى بالاتر از این آیه کوچک که با تفاوت مختصرى در دو جاى قرآن آمده است , پیدا مى کنید ؟ ان الله لا یغیر ما بقوم حتى یغیروا ما بانفسهم . ( 1 ) این آیه , آب بسیار صاف و پاکى است که بر سر منتظرها , آنهایى که به انتظار هستند که همیشه خدا از یک راه غیر عادى کارها را درست کند , مى ریزد . انتظار بیهوده نکشید[ . ( ان] ( یعنى تحقیقا مطلب اینست , تحقق و واقعیت اینست که هرگز خداوند اوضاع و احوال را به سود مردم عوض نمى کند حتى یغیروا ما بانفسهم , مگر وقتى که خود آن مردم آنچه مربوط به خودشان است , آنچه که در خودشان هست : اخلاق , روحیه , ملکات , جهت , نیات و بالاخره خودشان را عوض کنند . آیا شما مى توانید صریحتر از این , مسئولیت پیدا کنید ؟ آنهم مسئولیت در برابر یک اجتماع , یعنى اجتماع را براى مسئولیت مخاطب قرار بدهد . در آیه دیگر که سرنوشت یکى از امم فاسد گذشته را ذکر مى کند مى فرماید : ذلک بان الله لم یک مغیرا نعمه انعمها على قوم حتى یغیروا ما بانفسهم . ( 2 ) از یک نظر تاکید در این آیه بیشتر است . بعد که مى گوید آنها چنین فاسد شدند و چون وضع خود را خراب کردند ما هم وضع خوبشان را تبدیل به وضع خراب کردیم , مى فرماید : ذلک بان الله[ لم یک] این , به موجب اینست که خدا چنیننبوده است . وقتى مى گوئیم : کان الله یا مى گوئیم : ما کان الله , حکایت مى کند از یک سنت : خدا چنین نیست , یعنى خدایى خدا ایجاب مى کند که چنین نباشد . ( وقتى انسان مى گوید من چنین نیستم , من چنین نبوده ام , اتکا مى کند به شخصیت خود , مى خواهد بگوید من شخص آنچنانى هستم که لازمه شخصیت من اینست که در گذشته چنین باشم , امروز هم چنان باشم ) . مى فرماید : ذلک بان الله لم یک مغیرا نعمه انعمها على قوم حتى یغیروا ما بانفسهم . خدا چنین نبوده است , یعنى اللهى الله چنین ایجاب مى کند . آیه دیگرى در قرآن است که آنرا به مناسبت لم یک مغیرا مى خواهم عرض کنم : و ما کنا معذبین حتى نبعث رسولا ( 1 ) , ما ملتى را بدون اینکه اتمام حجتى بر ایشان شده باشد , عذاب نمى کنیم . آنگاه ملتى را عذاب مى کنیم که آنها مطلبى را بفهمند و درک کنند ولى در مقابل فهم و درک خود طور دیگرى عمل کنند . مى فرماید : ما کنا معذبین ما چنین نبوده ایم . یعنى خدایى ما ایجاب نمى کند که چنین باشیم , خدایى ما ایجاب مى کند که طور دیگرى باشیم . ذلک بان الله لم یک مغیرا نعمه انعمها على قوم حتى یغیروا ما بانفسهم . خدا چنین نیست . آیا ما مى توانیم مدرکى بهتر از این پیدا کنیم ؟ آیا بیشتر از این مى توان اطمینان پیدا کرد که[ ( انتظارات] ( به شکل انتظاراتى که ما داریم بیهوده است ؟ نص قرآن است , با نص قرآن نمى توان کارى کرد . نکته اى را اقبال لاهورى از همین آیه استنباط کرده است که نکته بسیار عالى اى است . از ضمیر حتى یغیروا استفاده کرده است . مى گوید ( 1 ) قرآن مى فرماید : حتى یغیروا ما بانفسهم , نمى گوید : حتى یغیر ما بانفسهم . اگر چنین مى گفت , معنایش این بود : خداوند اوضاع و احوالى را که براى مردمى وجود دارد چه خوب و چه بد , عوض نمى کند مگر آنوقت که اوضاع و احوالى که مربوط به خودشان است یعنى مربوط به روح , اخلاق و خصوصیاتى که در دست و عملشان است , عوض شود . نه , مى فرماید : یغیروا تا خودشان به ابتکار و دست خود و استقلال فکرى خویش اقدام نکنند , وضعشان عوض نمى شود . یعنى اگر ملت دیگرى بیاید و بخواهد به قهر و جبر , اوضاع و احوال مردمى را عوض کند , مادامى که خود آن مردم تصمیم نگرفته اند , مادامى که خود آن مردم ابتکار به خرج نداده اند , مادامى که خود آن مردم استقلال فکرى پیدا نکرده اند , وضع آنها به سامان نمى رسد . اى مردم ! انتظار نداشته باشید دیگران از خارج بیایند وضع شما را سروسامان دهند . ملتى که بخواهد مستشار خارجى برایش تصمیم بگیرد تا ابد آدم نخواهد شد , چون او یغیروا نیست , باید یغیروا باشد , باید ابتکار و فکر و نقشه داشته باشد , باید خودش شخصا براى خود تصمیم بگیرد و انتخاب کند . هر وقت ملتى رسید به جایى که خودش براى خودش تصمیم گرفت و خودش راه خود را انتخاب کرد و خودش در کار خود ابتکار به خرج داد , چنین [ 1 ( اقبال شناسى] ( نوشته سید غلامرضا سعیدى . 57 ملتى مى تواند انتظار رحمت و تایید الهى را داشته باشد , انتظار آن چیزهایى که قرآن نام مى برد : فیضهاى الهى , اعانتهاى الهى , نصرتهاى الهى را داشته باشد . اگر انتظار بیهوده داشتن کار صحیحى بود و انسان مى خواست فقط به شخص خود اتکا کند , حسین بن على علیه السلام شایسته تر از هر کس بود که منتظر بنشیند تا خدا رحمت خود را بر او و امت او نازل کند . چرا نکرد ؟ حسین مى خواست ان الله لا یغیر ما بقوم حتى یغیروا ما بانفسهم باشد , مى خواست ابتکار را به دست گیرد , دست به تغییرى در اوضاع اجتماع بزند , همان تعبیرى که خودش از پیغمبر اکرم بکار مى برد : فلم یغیر علیه بفعل و لا قول کان حقا على الله ان یدخله مدخله . چگونه عوض کند ؟ چه تصمیماتى بگیرد ؟ کارهاى ساده را ما هم بلدیم انجام دهیم . خوب شدن ها در سطح مسائل ساده کار همه است . مثلا اسلام توصیه کرده است که به زیارت حاجى بروید . خوب , ما مى رویم , چایى مى خوریم , گزى مى خوریم و بلند مى شویم مىآییم[ . یا توصیه کرده است] تشییع جنازه کنید , در مجلس ختم شرکت کنید . اینها کارهاى آسان اسلام است . این کارهاى ساده از عهده هر کسى بر مىآید . اسلام همیشه با این کارها اداره نمى شود . موقعى هم مى رسد که باید مثل حسین بن على علیه السلام برخاست و حرکت کرد , مثل حسین بن على علیه السلام قیامى کرد که نه تنها جامعه آنروز اسلامى را تکان بدهد بلکه موجش پنج سال بعد به یک شکل اثر کند , ده سال بعد به شکل دیگرى اثر بخشد , سى سال بعد به شکل دیگرى , شصت سا ل بعد به شکل 58 دیگرى , صد سال , پانصد سال بعد به شکلهاى دیگرى , و بعد از هزار سال نیز الهام دهنده نهضتها باشد . این را مى گویند : یغیروا ما بانفسهم . ما بچه هایمان را دوست داریم . آیا حسین بن على علیه السلام بچه هاى خود را دوست نداشت ؟ ! مسلما او بیشتر دوست داشت . ابراهیم خلیل اینطور نبود که کمتر از ما اسماعیلش را دوست داشته باشد , خیلى بیشتر دوست داشت به این دلیل که از ما انسانتر بود و این عواطف , عواطف انسانى است . او انسانتر از ما بود و قهرا عواطف انسانى او هم بیشتر بود . حسین بن على علیه السلام هم بیشتر از ما فرزندان خود را دوست مى داشت . اما در عین حال او خدا را از همه کس و همه چیز بیشتر دوست مى داشت , در مقابل خداوند و در راه خدا هیچکس را به حساب نمىآ ورد . نوشته اند ایامى که اباعبدالله علیه السلام به طرف کربلا مىآمد , همه خانواده اش همراهش بودند . واقعا براى ما قابل تصور نیست . وقتى انسان مسافرتى مى رود و بچه کوچکى همراه دارد , یک مسئولیت طبیعى در مقابل او احساس مى کند و دائما نگران است که چطور مى شود ؟ . نوشته اند همینطور که حرکت مى کردند اباعبدالله علیه السلام خوابشان گرفت و همانطور سواره سر روى قاشه اسب ( به اصطلاح خراسانیها[ ( یا] قربوس زین گذاشت . طولى نکشید که سر را بلند کرد و فرمود : انا لله و انا الیه راجعون . ( 1 ) تا این جمله را 1 - سوره بقره , آیه 156 59 گفت و به اصطلاح کلمه استرجاع را به زبان آورد , همه به یکدیگر گفتند این جمله براى چه بود ؟ آیا خبر تازه اى است ؟ فرزند عزیزش , همان کسى که اباعبدالله علیه السلام او را بسیار دوست مى داشت و این را اظهار مى کرد , و علاوه بر همه مشخصاتى که فرزند را براى پدر محبوب مى کند , خصوصیتى باعث محبوبیت بیشتر او مى شد و آن , شباهت کامل بود که به پیغمبر اکرم ( ص ) داشت , ( حال چقدر انسان ناراحت مى شود که چنین فرزندى در معرض خطر قرار گیرد ! ) یعنى على اکبر جلو مىآید و عرض مى کند : یا ابتا لم استرجعت ؟ چرا انالله و انا الیه راجعون گفتى ؟ فرمود : در عالم خواب صداى هاتفى به گوشم رسید که گفت : القوم یسیرون و الموت تسیر بهم . این قافله دارد حرکت مى کند ولى مرگ است که این قافله را حرکت مى دهد . اینطور از صداى هاتف فهمیدم که سرنوشت ما مرگ است , ما داریم به سوى سرنوشت قطعى مرگ مى رویم[ . على اکبر سخنى مى گوید] درست نظیر همان حرفى که اسماعیل ( ع ) به ابراهیم ( ع ) مى گوید . ( 1 ) 1 - وقتى ابراهیم ( ع ) به اسماعیل ( ع ) مى گوید فرزندم ! مکرر در عالم رویا مى بینم و اینطور مى فهمم که دیگر رویاى عادى نیست بلکه یک وحى است و من از طرف خدا مامورم سر تو را ببرم ( ابراهیم به فلسفه این مطلب آگاه نیست ولى یقین کرده است که امر خداست ) , این فرزند چه مى گوید ؟ آیا مثلا گفت : بابا ! خواب است , اگر خواب مردن کسى را ببینید عمرش زیاد مى شود , انشاء الله عمر من زیاد مى شود ؟ نه . گفت : یا ابت افعل ما تومر سنجدنى ان شاء الله من الصابرین ( سوره 60 گفت پدر جان ! او لسنا على الحق ؟ مگر نه اینست که ما بر حقیم ؟ چرا فرزند عزیزم . وقتى مطلب از این قرار است , ما به سوى هر سرنوشتى که مى رویم , برویم . به سوى سرنوشت مرگ یا حیات , تفاوتى نمى کند . اساس اینست که ما روى جاده حق قدم مى زنیم یا نمى زنیم ؟ اباعبدالله علیه السلام به وجد آمد , مسرور شد و شگفت . این امر را انسان از این دعایش مى فهمد که فرمود : من قادر نیستم پاداشى را که شایسته پسرى چون تو باشد , بدهم . از خدا مى خواهم : خدایا ! تو آن پاداشى را که شایسته این فرزند است , به جاى من بده جزاک الله عنى خیر الجزاء . به چنین فرزندى , چقدر پدر مى خواهد در موقع مناسبى خدمتى بکند , پاداشى بدهد ؟ حالا در نظر بیاورید بعد از ظهر عاشورا است . همین جوان در جلوى همین پدر رفته است به میدان و شهامتها و شجاعتها کرده است , مردها افکنده است , ضربتها زده و ضربتها خورده است . در حالى که دهانش خشک و زبانش مثل چوب خشک شده است , از میدان بر مى گردد . در چنین شرایطى صافات , آیه 102 ) پدر ! همینکه این مطلب از ناحیه خدا رسیده و وحى و امر خداست , کافى است , دیگر س…ال ندارد . وقتى ابراهیم مى خواهد سر اسماعیل را ببرد . چنین به او وحى مى شود فلما اسلما و تله للجبین و نادیناه ان یا ابراهیم قد صدقت الر…یا ( سوره صافات , آیه 104 ) ابراهیم ! ما نمى خواستیم که سر فرزندت را ببرى . هدف ما آن نبود . در آن کار فایده اى نبود . هدف این بود که معلوم شود شما پدر و پسر در مقابل امر خدا چقدر تسلیم هستید ؟ تا کجا حاضرید امر خدا را اطاعت کنید ؟ این تسلیم و اطاعت را هر دو نشان دادید : پدر تا سر حد قربانى دادن , و پسر تا سر حد قربانى شدن . ما بیشتر از این نمى خواستیم , سر فرزندت را نبر . 61 ( و من نمى دانم شاید آن جمله اى که آنروز پدر به او گفت , یادش بود ) مىآید از پدر تمنایى مى کند : یا ابه ! العطش قد قتلنى , و ثقل الحدید اجهدنى فهل الى شربه من الماء سبیل ؟ پدر جان ! عطش و تشنگى دارد مرا مى کشد , سنگینى این اسلحه مرا سخت به زحمت انداخته است . آیا ممکن است شربت آبى به حلق من برسد تا نیرو بگیرم و برگردم و جهاد کنم ؟ جوابى که حسین ( ع ) به چنین فرزند رشیدى مى دهد , اینست : فرزند عزیزم ! امیدوارم هر چه زودتر به فیض شهادت نائل شوى و از دست جدت سیراب گردى . ولا حول و لا قوه الا بالله العلى العظیم . ________________________________________ بیعت این سخنرانى در 24 / 12 / 1348 برابر با هفتم محرم 1390 ایراد شده است . 1- سوره توبه , آیات 112-111 . 1- تاریخ طبرى ج 4 ص 304 . 1-فروع کافى ج 5 ص 59 . 2- سوره انعام آیه 65 . 1 - فروع کافى ج 4 ص 56 . 1- یعنى همانطور که کتاب الزکاه , کتاب الصیام , کتاب الحج , کتاب الجهاد در باب عبادات داریم , کتاب البیع , کتاب الاجاره در معاملات داریم , کتاب الطلاق , کتاب الارث , کتاب الدیات و کتاب الحدود و القصاص داریم , کتاب الامر بالمعروف و النهى عن المنکر نیز داریم . 1- سوره هود , آیه 116 . 2- سوره مائده , آیه 79 . 3- سوره آل عمران , آیه 104 . 1- سوره آل عمران , آیه 103 . 2- سوره آل عمران , آیه 105 . 1 - سوره آل عمران , آیه 110 . 1 - سوره مائده , آیه[ : 21 اى قوم من به سرزمین مقدسى که خدا برایتان نوشته داخل شوید] . 2 - سوره مائده , آیه 24 . 1- سوره دهر , آیه 3 . 2- سوره بلد , آیه 10 . 3- سوره اسرى , آیه 19 . 4- سوره شورى , آیه 30 . 5- سوره نحل , آیه 118 . 1 - سوره رعد , آیه 11 . 2 - سوره انفال , آیه 53 . 1- سوره اسرى , آیه 15 . جلسه سوم : شرایط امر به معروف و نهى از منکر بسم الله الرحمن الرحیم الحمد الله رب العالمین بارى الخلائق اجمعین و الصلوه و السلام على عبدالله و رسوله و حبیبه و صفیه سیدنا و نبینا و مولانا ابى القاسم محمد و على آله الطیبین الطاهرین المعصومین . اعوذ بالله من الشیطان الرجیم : التائبون العابدون الحامدون السائحون الراکعون الساجدون الامرون بالمعروف و الناهون عن المنکر و بشر المومنین . ( 1 ) از مطالبى که در دو شب گذشته عرض شد معلوم شد که در نهضت حسینى مجموعا سه عامل موثر بوده است . یکى امتناع از بیعت , دیگر پذیرش دعوت کوفیان , و سوم که از آندو مستقل است امر به معروف و نهى از منکر . و معلوم شد که هر یک از این سه عامل خود بخود براى امام ( ع ) وظیفه بخصوصى را ایجاب مى کرده است , عکس العمل خاصى را به وجود مىآورده است . و هم عرض کردیم که ارزش این نهضت بر حسب هر یک از این سه عامل , مختلف و متفاوت مى شود . اگر تنها عامل دعوت کوفیان را در نظر بگیریم یک حد معینى از ارزش را دارا خواهد بود . اگر عامل امتناع از بیعت را در نظر بگیریم ارزش خیلى بیشتر و عظیم ترى را دارا خواهد بود . اگر عامل امر به معروف و نهى از منکر را در نظر بگیریم ارزش آن دهها برابر بالاتر مى رود و مهمتر مى شود . به جهت اینکه در عامل دعوت , لااقل احتمال موفقیتى در حدود صدى پنجاه و یا کمتر هست , ولى در عامل امتناع از بیعت چنین احتمالى هم وجود ندارد . یک مقاومت صددرصد خطرناک است . عامل امر به معروف و نهى از منکر هم این تفاوت عظیم را با عامل بیعت دارد . در عامل بیعت تقاضا از طرف دشمن است , یعنى در زمینه یک تقاضاى نامشروع و ناروا است , لذا امام در مقابل این تقاضا[ ( نه] ( مى گوید , امتناع مى ورزد و نمى پذیرد . اگر تنها این عامل را در نظر بگیریم معنى اش اینست : اگر آنها چنین تقاضایى از امام نمى کردند , امام در برابر آنها قرار نمى گرفت , چون آنها چنین تقاضایى کردند امام به عنوان شخصى که آن تقاضا را نمى پذیرد , در برابر آنها قرار گرفت . ( و در عامل اول , دعوت , امام را در مقابل آنها قرار داد . ) اما اگر عامل سوم را که امر به معروف و نهى از منکر است در نظر بگیریم , نه دعوت , امام را در برابر آنها قرار مى دهد , و نه تقاضاى بیعت , بلکه این خود امام است که در برابر آنها قرار مى گیرد , و در واقع فساد اوضاع , شیوع بدیها و منکرات و به تعبیر خود امام حلال شدن حرامها و حرام شدن حلالها و بالاخره مشاهده وضع نابسامان و فاسد اجتماع , امام را در برابر آنها قرار مى دهد و وادار به قیام مى کند . روى همین جهت , ارزش قیام امام بر حسب این عامل خیلى بالا مى رود و این درس شکل دیگرى به خود مى گیرد , حساب دیگرى باز مى کند . و عمده سبب و علتى که به این نهضت آن شایستگى را داده است که براى همیشه در پیشانى تاریخ بدرخشد , براى همیشه زنده بماند , یک درس جاویدان و یک نهضت بى نظیر در دنیا باشد , همین جهت است , البته به اضافه یک خصوصیاتى که عرض خواهم کرد . این عامل ارزش نهضت را بسیار بالا مى برد و به همین دلیل ما باید امر به معروف و نهى از منکر را از نظر اسلام بشناسیم که این چه اصلى است ؟ این چیست که آنچنان اصالت و قدرت دارد و آنچنان از نظر اسلام اهمیت دارد که مردى مانند حسین بن على علیه السلام را وادار مى کند که در راه خودش جان خویش را از دست بدهد , خون خود را بریزد , خون عزیزان خود را بریزد , خون یاران خود را بریزد و تن به فاجعه اى بدهد که واقعا در دنیا کم نظیر است . آنوقت ما بعد از هزار و دویست سیصد سال در مقابل امام بایستیم و اینطور گواهى بدهیم : اشهد انک قد اقمت الصلوه و آتیت الزکاه و امرت بالمعروف و نهیت عن المنکر و جاهدت فى الله حق جهاده حتى اتیک الیقین . ( 1 ) در مفهوم این شهادت و گواهى درست فکر کنید : ما گواهى مى دهیم که تو نماز را بپا داشتى , تو زکات و انفاق را به همه مراتبش ادا کردى . ( 2 ) و امرت بالمعروف و نهیت عن المنکر تو آمر به معروف و ناهى از منکر هستى . تو آمر به معروف و نهى از منکر کردى . یعنى تمام نهضت تو امر به معروف و نهى از منکر است و جاهدت فى الله حق جهاده در راه خدا کوشیدى , آن حد اعلاى کوشش , آن کوششى که سزاوار است یک بشر در راه حق از خود بروز دهد . نکته قابل توجه اینست که ما در زیارت وارث مى گوییم[ : ( ما گواهى مى دهیم] ( گواهى براى چه کسى مى دهیم ؟ معمولا نزد قاضى که مى رویم گواهى مى دهیم . وقتى که مطلبى براى قاضى ثابت نیست و مى خواهیم مدعایى را ثابت کنیم , مى گوییم : آقاى قضاى من گواهم که فلان شخص در فلان وقت این مقدار تحت فلان عنوان از این آقا طلبکار بود . در زیارت وارث هم شهادت مى دهیم . نزد چه کسى شهادت مى دهیم ؟ آیا نزد خدا شهادت مى دهیم ؟ به نفع چه کسى ؟ , به نفع امام حسین ؟ . علماى معانى و بیان نکته اى را ذکر مى کنند که خیلى عالى است و آن این است : انسان گاهى مطلبى را در مقامى مى گوید نه براى اینکه مطلب را به شنونده تفهیم کند , بلکه براى اینکه مى خواهد به او تفهیم کند که من این را مى فهمم . این خیلى شایع هم هست . شما گاهى در حضور کسى به یک مطلب گواهى مى دهید نه به عنوان اینکه او بداند , مى دانید خودش مى داند , ولى با این گواهى مى خواهید به او بفهمانید , نزد او اقرار کنید که شما مى فهمید و مى دانید . در اینجا شهادت معنایش اعتراف است[ . ( من گواهى مى دهم] ( یعنى من هم مثل هر آدم فهمیده و محققى به این حقیقت اعتراف مى کنم , من معترفم یا اباعبدالله ! که نهضت تو , نهضت امر به معروف و نهى از منکر بود . یعنى من این را مى فهمم که تو تنها به خاطر دعوت اهل کوفه قیام نکردى . قبل از اینکه دعوت اهل کوفه اى پیدا شود قیام کردى . تو اول قیام کردى بعد مردم کوفه ترا دعوت کردند . من گواهى مى دهم و اعتراف مى کنم که نهضت تو تنها این نبود که من بیعت نمى کنم . نهضت تو شامل مطلب دیگرى بود , اصل دیگرى در اسلام را اجرا کردى و آن , اصل امر به معروف و نهى از منکر است . عرض کردم که امر به معروف و نهى از منکر مقام و ارزش نهضت حسینى را خیلى بالا برده است , به علاوه یک خصوصیت و بلکه خصوصیات دیگر . خصوصیتى که عرض مى کنم به طور کلى نهضتهاى پیامبران و اولیاء الله و مومنین را از نهضتهایى که سایر رهبران یا غیر رهبران بشر مى کنند , ممتاز مى کند , امتیاز مى بخشد . یعنى چه ؟ عمل بشر , پیکرى دارد و روحى . یک کار را ممکن است من و شما هر دو مثل هم انجام بدهیم , اما از چه نظر مثل هم ؟ از نظر اینکه پیکر کار من و پیکر کار شما یکجور است . فرض کنید ما هر دو نفرمان نماز مى خوانیم , هر دو نفرمان در فلان راه خیر پول مى دهیم , من صد تومان مى دهم , شما هم صد تومان , من چهار رکعت نماز مى خوانم شما هم چهار رکعت , اینها که با هم فرق ندارد , اما ممکن است شما از یک خلوص نیت و خضوع و خشوعى , از یک اخلاص و محبتى , از یک عشقى , از یک هیجان روحى بهره مند باشید که من نباشم . این امر , ارزش کار شما را هزاران برابر ارزش کار من مى کند . خیلیها در راه خدا جهاد کردند اما چرا ضربه على یوم الخندق افضل من عباده الثقلین ؟ ( 1 ) یک ضربت على آن مقدار ارزش پیدا مى کند . چرا ؟ براى اینکه على به آنجائى رسیده که به قول اهل عرفان فانى فى الله است . یعنى در وجود او از انانیت و خودى چیزى باقى نیست . وقتى که دشمن در آن حال آب دهان به صورتش مى اندازد , از بریدن سر دشمن امتناع مى کند , مبادا خشمى پیدا کرده باشد که تاثیرى در عمل او بگذارد , در روح عملش دخالتى بکند . مى خواهد خودش در اینجا وجود نداشته باشد , در روح او فقط خدا وجود داشته باشد . این جهت را شما فقط در مکتب اولیاء و انبیاء مى بینید , در غیر مکتب انبیاء چنین چیزى را نمى توانید ببینید . در این آیه اى که در آغاز تلاوت شد : التائبون العابدون الحامدون السائحون الراکعون الساجدون الامرون بالمعروف و الناهون عن المنکر . ( 1 ) بعد از چند کلمه دیگر آمده التائبون : بازگشت کنندگان به حق . عرفا مى گویند اولین منزل سلوک توبه است . چون توبه یعنى بازگشت . آنکس ک ه راه عوضى مى رود یکدفعه بر مى گردد و به راه حق , بر مى گردد به سوى خدا . التائبون العابدون پس از توبه است که اینها پرستندگان خدا مى شوند , خدا را مى پرستند , غیر خدا را نمى پرستند , خدا حاکم بر وجودشان است , غیر از خدا حاکمى نیست , فقط امر خدا را مى پذیرند , امر غیر خدا را نمى پذیرند , الحامدون اینها ستایشگرند , اما جز خدا موجود دیگرى را ستایش نمى کنند . اصلا موجود دیگرى را قابل مدح و ستایش و نیایش نمى دانند , تنها ستایشگر و نیایشگر خدا هستند . السائحون سیاحتگران . راجع به سیاحتگرى در تفاسیر بیانات مختلفى شده است . بعضى گفته اند مقصود روزه است , یعنى سیاحت معنوى که در روزه پیدا مى شود . ولى بسیارى از محققین مانند علامه طباطبائى در[ ( المیزان] ( این را قبول نمى کنند . یک احتمالش این است : کسانى که در زمین سیر مى کنند . چون قرآن بشر را به سیر در زمین دعوت کرده است یعنى چه سیر در زمین ؟ یعنى مطالعه در جهان , نه سیاحتى که هدفش فقط تفنن و ولگردى باشد . اسلام عمر انسان را عزیزتر از این مى داند که او فقط براى اینکه تماشائى کرده باشد , سیاحت کند . ولى اسلام سیاحتى را که بشر در آن تفکر کند , تدبر کند , درس بیاموزد , توصیه مى کند : قل سیروا ف الارض . ( 1 ) این , درس و فکر است . السائحون آن مطالعه کنندگان در تاریخ , آن مطالعه کنندگان در اوضاع اجتماع بشرى , آن مطالعه کنندگان در قوانین خلقت , آنها که در مغز خود انبوهى از افکار و اندیشه هاى روشن دارند . بعد دو مظهر از عبادت را ذکر مى کنند : الراکعون الساجدون آنها که در حال رکوع و سجود , خداى خود را تسبیح مى کنند , در رکوع مى گویند : سبحان ربى العظیم و بحمده , در سجود مى گویند : سبحان ربى الاعلى و بحمده , آن سبحان ربى العظیم و بحمده گویان , سبحان ربى الاعلى و بحمده گویان , آنها الامرون بالمعروف و الناهون عن المنکر , با چنین روحى با چنین اندیشه هایى , با چنین توشه هاى معنوى , با چنین سرمایه معنوى , صلاحیت این را دارند که مصلح اجتماعى باشند , آنهائى که اول صالح شده اند بعد مى خواهند مصلح باشند . آمر به معروف و ناهى از منکر یعنى مصلح . مگر نا صالح مى تواند مصلح باشد ؟ ! آنان که اول خودشان را اصلاح کرده اند , اول خودشان را تادیب و تربیت کرده اند , مى توانند مصلح باشند . على بن ابى طالب مى فرماید : من نصب نفسه للناس امام فعلیه ان یبدا بتعلیم نفسه قبل تعلیم غیره و معلم نفسه و م…دبها احق بالا جلال من معلم الناس و مودبهم . ( 2 ) یعنى آن کسى که خود را پیشواى مردم معرفى مى کند , معلم و مربى مردم معرفى مى کند , واعظ و خطیب مردم معرفى مى کند , هادى و راهنماى مردم معرفى مى کند , اول باید از خودش شروع کند , اول خودش را تعلیم بدهد , بداند که یک جاهل در اندرون خودش هست , اول به آن جاهلى که در درون خودش به نام نفس اماره هست تلقین کند و یاد بدهد . یک موجود تربیت نشده اى در درون خودش هست , اول خودش را تربیت و تادیب بکند , اول نفس خودش را موعظه کند , ملامت کند , از نفس خودش حساب بکشد , همینکه خودش را اصلاح و تهذیب کرد و صالح شد , آنوقت مى تواند مدعى شود که من مى توانم راهنما و هادى مردم باشم , واعظ مردم باشم , معلم مردم باشم , مودب و مربى مردم باشم , مصلح اجتماع باشم . فرمود : آن کسى که خودش را تعلیم و تربیت مى کند بیشتر شایسته احترام است تا آن کسى که مردم را تعلیم و تربیت مى کند , چون آن , مشکلتر و مهمتر است . باز على بن ابى طالب فرمود : الحق اوسع الاشیاء فى التواصف , و اضیقها فى التناصف . ( 1 ) چه جمله ها دارد ! اینها را باید بر لوح دل بنویسند . فرمود : حق و عدالت در مقام سخنگوئى و سخنسرایى و سخنرانى و در مقام زبان , دائره اش از همه چیز وسیعتر است . یعنى در مقام سخن , میدانى به اندازه میدان حق باز نیست . اگر انسان بخواهد سخنرانى کند , بخواهد حرف بزند , از هر موضوعى بیشتر , در اطراف حق مى شود حرف زد . اما در مقام عمل , میدانى از میدان حق تنگتر نیست . آنوقت است که انسان مى بیند چقدر مشکل است . همان که آنقدر مى توانست در اطراف حق حرف بزند , موقع عمل که مى رسد , مى بیند برداشتن یک گام هم مشکل است . اینجا هم قرآن بعد از آنکه مى گوید : التائبون العابدون الحامدون السائحون الراکعون الساجدون مى گوید : الا مرون بالمعروف و الناهون عن المنکر اینها هستند که در راه اشاعه خیر قدم بر مى دارند , در راه مبارزه با شر و فساد قدم بر مى دارند , و اینها هستند تنها کسانى که چنین صلاحیتى را دارند . و بشر المومنین , در اینجا به مومنین نوید و بشارت بده که اگر تائب , عابد , سائح , راکع و ساجد شدند و پس از آن آمر به معروف و ناهى از منکر شدند , آنگاه موفق خواهند شد . اما اگر همه آنها را داشتند , ولى امر به معروف و نهى از منکر را نداشتند , به جائى نخواهند رسید . اگر امر به معروف و نهى از منکر را داشتند , اما آمرین ب ه معروف و ناهین از منکر , خودشان آلوده بودند , و توبه فرمایان خود توبه کمتر کردند , باز هم به جائى نخواهند رسید . امیرالمومنین فرمود : لعن الله الامرین بالمعروف التارکین له , والناهین عن المنکر العاملین به . ( 1 ) خدا لعنت کند آن مردمى را که امر به معروف مى کنند و خودشان بر خلاف آن معروف عمل مى کنند , و آن مردمى را که نهى از منکر مى کنند و خودشان همان منکراتى را که نهى مى کنند , مرتکب مى شوند . یعنى آن آمرین به معروف و ناهون عن المنکرى که التائبون نیستند , العابدون نیستند , الحامدون نیستند , السائحون نیستند , الراکعون نیستند , الساجدون نیستند , هنوز این مراحل و منازل را طى نکرده مى خواهند آمر به معروف و ناهى از منکر باشند , خدا چنین مردمى را لعنت کند . عرفا اصطلاحى دارند . مدعى هستند که سالکان , چهار سیر مختلف دارند . 1- سیر من الخلق الى الحق , یعنى سیر از خلق و طبیعت به سوى خداوند . 2- سیر بالحق فى الحق , سیر در خداوند یعنى کشف معارف الهى . 3- سیر من الحق الى الخلق , سیر از خداوند به سوى خلق , یعنى آمدن براى ارشاد مردم . 4- سیر بالحق فى الخلق . در واقع مى خواهند بگویند آن کسى شایستگى دارد که دستگیر دیگران باشد , هادى و راهنماى دیگران باشد , آمر به معروف و ناهى از منکر باشد که خودش رفته است به آن منزل و بعد ماموریت یافته که مردم را به آنجائى که خودش در آنجا قرار گرفته , ببرد . معلوم شد که نهضت حسینى ارزش اصلى خودش را از امر به معروف و نهى از منکر گرفته است . پس باید این اصل را شناخت که این اصل مگر چه اندازه اهمیت دارد که حسین بن على علیه السلام خودش را در راه آن شهید مى کند و شایسته است مثل حسینى در این راه قربانى شود . امر به معروف و نهى از منکر یگانه اصلى است که ضامن بقاء اسلام است . به اصطلاح , علت مبقیه است . اصلا اگر این اصل نباشد , اسلامى نیست . رسیدگى کردن دائم به وضع مسلمین است . آیا یک کارخانه بدون بازرسى و رسیدگى دائمى مهندسین متخصص که ببینند چه وضعى دارد , قابل بقا است ؟ اصلا آیا ممکن است یک سازمان همینطور به حال خود باشد , هیچ درباره اش فکر نکنیم و در عین حال به کار خود ادامه دهد ؟ ابدا . جامعه هم چنین است . یک جامعه اسلامى اینطور است بلکه صد درجه برتر و بالاتر . شما کدام انسان را پیدا مى کنید که از پزشک بى نیاز باشد ؟ یا انسان باید خودش پزشک بدن خود باشد , یا باید دیگران پزشک باشند و او را معالجه کنند , متخصص چشم , متخصص گوش و حلق و بینى , متخصص مزاج , متخصص اعصاب . انسان همیشه انواع پزشکها را در نظر مى گیرد براى آنکه اندامش را تحت نظر بگیرند , ببینند در چه وضعى است . آنوقت جامعه نظارت و بررسى نمى خواهد ؟ ! جامعه رسیدگى نمى خواهد ؟ ! آیا چنین چیزى امکان دارد ؟ ! ابدا . حسین بن على ( ع ) در راه امر به معروف و نهى از منکر , یعنى در راه اساسى ترین اصلى که ضامن بقاء اجتماع اسلامى است , کشته شد , در راه آن اصلى که اگر نباشد , دنبالش متلاشى شدن است , دنبالش تفرق است , دنبالش تفکک و از میان رفتن و گندیدن پیکر اجتماع است . بله , این اصل , این مقدار ارزش دارد . آیات قرآن در این زمینه بسیار زیاد است . قرآن کریم بعضى از جوامع گذشته را که یاد مى کند و مى گوید اینها متلاشى و هلاک شدند , تباه و منقرض شدند , مى فرماید : به موجب اینکه در آنها نیروى اصلاح نبود , نیروى امر به معروف و نهى از منکر نبود , حس امر به معروف و نهى از منکر در میان این مردم زنده نبود . حال ببینیم امر به معروف و نهى از منکر چه شرایطى دارد و چگونه ما مى توانیم امر به معروف و نهى از منکر کنیم ؟ اولا معروف یعنى چه ؟ منکر یعنى چه ؟ امر به معروف و نهى از منکر یعنى چه ؟ اسلام از باب اینکه نخواسته موضوع امر به معروف و نهى از منکر را به امور معین , مثل عبادات , معاملات , اخلاقیات , محیط خانوادگى و . . . محدود کند , کلمه عام آورده است : معروف , یعنى هر کار خ یر و نیکى . امر به معروف لازم است . نقطه مقابلش : هر کار زشتى . نگفت شرک یا فسق یا غیبت یا دروغ یا نمیمه ( 1 ) یا تفرقه اندازى یا ربا یا ریا , بلکه گفت : منکر : هر چه که زشت و پلید است . [ ( امر] ( یعنى فرمان ,[ ( نهى] ( یعنى باز داشتن , جلو گیرى کردن . اما این فرمان یعنى چه ؟ آیا مقصود از این فرمان , فرمان لفظى است ؟ آیا امر به معروف و نهى از منکر فقط در مرحله لفظ است ؟ فقط باید با زبان امر به معروف و نهى از منکر کرد ؟ خیر , امر به معروف و نهى از منکر در مرحله دل و ضمیر هست , در مرحله زبان هست , در مرحله دست و عمل هم هست . تو باید با تمام وجودت آمر به معروف و ناهى از منکر باشى . از على بن ابى طالب علیه السلام سئوال کردند اینکه قرآن در مورد بعضى از زنده هاى روى زمین مى گوید اینها مرده اند , یعنى چه ؟ میت الاحیاء مرده در میان زنده ها کیست و چیست ؟ فرمود : مردم چند طبقه اند , بعضى وقتى که منکرات را مى بینند در ناحیه دل متاثر مى شوند , تا مغز استخوانشان مى سوزد , زبانشان به سخن در مىآید , انتقاد مى کنند , مى گویند , ارشاد مى کنند , به این مرحله هم قانع نشده وارد مرحله عمل مى شوند , با هر نوع عملى که شده است , با مهربانى باشد , با خشونت باشد , با زدن باشد , با کتک خوردن باشد , بالاخره هر عملى را که وسیله ببینند براى اینکه با آن منکر مبارزه کنند انجام مى دهند . فرمود این یک زنده به تمام زنده است . بعضى دیگر , وقتى که منکرات را مى بینند دلشان آتش مى گیرد , به زبان مى گویند , داد و فریاد مى کنند , استغاثه مى کنند , نصیحت مى کنند , موعظه مى کنند ولى پاى عمل که در میان مىآید , دیگر مرد عمل نیستند . فرمود : این هم دو سه خصلت از حیات را دارا است , ولى یک خصلت از حیات را ندارد . صنف سوم : دلش آتش مى گیرد , اما فقط جوش مى زند , فقط ناراحت مى شود . مثلا روزنامه را مى خواند مى بیند ایام عید نمى خواهند احترام حسین بن على را حفظ کنند . روزنامه ها تبلیغ مى کنند , رادیو هم تبلیغ مى کند که از این فرصت براى تفریح استفاده کنید . چه نشسته اید ! نصف مردم تهران رفتند , جاها را گرفتند , ده روز تعطیلى دارید . اینها را مى خواند , در دل مى گوید اینها چه کسانى هستند ؟ ! چرا با حسین بن على علیه السلام مبارزه مى کنند ؟ ! چرا یک نفر , یک کلمه در روزنامه یا جاى دیگر نمى نویسد که بابا ! تفریح , وقت زیادى دارد . ( 1 ) ما مدعى هستیم که حسین بن على با روح ما پیوند دارد . ما از این مکتب استفاده ها کرده ایم و مى کنیم . این کشور , کشور حسین بن على است , کشور شیعه است . حسین بن على شعار این ملت است , شعار این کشور است . این , اهانت به حسین بن على است که شما این ایام را به دنبال تفریح و تفنن بروید ! در روزنامه مى خواند , جوش هم مى زند اما حاضر نیست یک کلمه حتى به رفیقش بگوید که احترام حسین بن على را حفظ کن , تا سوم[ شهادت] حسین بن على باش . لااقل این مقدار احترام اباعبدالله را حفظ کنید . ما حسین را نگهدارى نکرده ایم , حسین بوده است که تاکنون ما را نگهدارى کرده است . به قول اقبال لاهورى[ : ( هیچوقت مسلمانان اسلام را نگهدارى نکرده اند , همیشه اسلام بوده است که مسلمانان را نگهدارى کرده است] ( . هر وقت خطر عمیقى کشور را تهدید مى کند , آن وقت مى بینید مىآیند سراغ على بن ابى طالب و نهج البلاغه اش . سراغ حسین بن على و یاد او . ما از آن مردمى هستیم که : اذا رکبوا فى الفلک دعوا الله مخلصین له الدین فلما نجیهم الى البر اذا هم یشرکون ( 1 ) . بعضى از مردم سوار کشتى که مى شوند , هنگامى که دریا طوفانى مى شود صداى یا الله یا الله , خدا خدایشان بلند است با خلوص نیت , درباره چیزى جز خدا فکر نمى کنند , ولى وقتى خدا نجاتشان مى دهد , به ساحل نجات که مى رسند , وقتى خطر را دور مى بینند , به کلى یادشان مى رود , منکر خدا مى شوند , براى خدا مشرک مى سازند . ما در همین کشور خودمان مگر ندیدیم حدود بیست و پنج سال پیش چقدر نام حسین بن على و على بن ابى طالب را آنها که نمى بردند , مى بردند ! همینکه نجات پیدا کردند , گفتند ما بابک خرم دین داشتیم , المقنع داشتیم , مازیار داشتیم . وقتى که خطرى این ملت را تهدید مى کند , بابک خرم دین کدام جهنم دره است ؟ ! به جنگ حسین بن على مىآیند , قهرمان در مقابل او درست مى کنند . خجالت نمى کشند ! به جاى اینکه افتخار کند اسم پسرش را حسین بگذارد , بابک و مازیار و جمشید و فرشید مى گذارد ! به خدا تمام اینها مبارزه با اسلام است , میراندن اسلام است . شعارهاى دین را زنده نگهدارید . یکى از شعارهاى دین اسمهاست . من نمى فهمم اینکه مى گویند فلان اسم دمده شده , کهنه شده , یعنى چه ؟ مگر اسم هم نو و کهنه دارد . چون اسم فلان کلفت فاطمه است , پس فاطمه , اسم کلفتهاست ! خیلى عجیب است ! پس دیگر ما اسم دخترمان را فاطمه نگذاریم ! همین , خودش یک امر به معروف و نهى از منکر است . یک درجه امر به معروف و نهى از منکر این است که مردم ! بر فرزندانتان اسمهاى اسلامى بگذارید . ( این امر به معروف است ) . مبارزه کنید با اسمهاى غیر اسلامى . ( این نهى از منکر است ) . براى موسساتتان نام اسلامى بگذارید . نامهاى اسلامى را زنده نگهدارید . زبان اسلام را زنده نگهدارید . زبان عربى , زبان یک قوم نیست , زبان اسلام است . زبان عربى زبان عرب نیست , زبان اسلام است . اگر قرآن نبود اصلا این زبان در دنیا وجود نداشت . از اهم وظایف ما این است که این زبان را حفظ کنیم . هر فرهنگى , هر تمدنى اگر بخواهد زنده بماند , باید زبانش زنده بماند . اگر زبانش مرد خودش مرده است . این مبارزه علنى را که با زبان عربى مى بینید باید بیدار بشوید , باید بفهمید , باید شعور داشته باشید , عقل داشته باشید , و الله این , مبارزه با اسلام است . با حروف الفبا که کسى مبارزه ندارد . به خدا قسم ما در مقابل زبان عربى وظیفه داریم که این زبان اسلام را حفظ کنیم , نگهدارى کنیم . کى جلوى شما را گرفته است ؟ کلاسهایى تشکیل بدهید و از کسانى که زبان عربى را مى دانند دعوت کنید , خودتان , همسرتان , فرزندانتان , این زبان را یاد بگیرید . اگر یاد بگیرید نه تنها ضرر نکرده اید , خیلى هم سود برده اید چون یکى از زبانهاى زنده دنیاست . اینهمه انگلیسى زبانها زبانشان را تبلیغ کردند و آن را آنچنان به ما تحمیل کردند که تا اندرون خانه هاى ما نفوذ کرده است . براى چه ؟ دلشان به حال ما سوخته بود ؟ براى اینکه عادتشان را به ما تحمیل کنند , افکارشان را به ما تحمیل کنند , تمدن خودشان را به ما تحمیل کنند , روح خودشان را بر روح ما تحمیل کنند , براى اینکه روح ما را خرد کنند . چقدر ما مسلمانها غافل بودیم و هستیم . نه تنها ما ایرانیها , به هر جاى دنیاى اسلام که انسان قدم مى گذارد , مى بیند قرنها در خواب بوده اند . خوشبختانه کم کم مسلمانان در حال بیدارى هستند . چقدر انسان باید متاسف و متاثر باشد که دو نفر مسلمان از دو کشور مختلف وقتى یکدیگر را در مکه یا مدینه ملاقات مى کنند , زبان یکدیگر را نمى فهمند , باید با زبان انگلیسى تفاهم کنند . اینها نقشه هاى سیصد چهار صد ساله است . آیا هنوز وقت آن نرسیده که ما اندکى در مقابل این نقشه ها بیدار شویم ؟ ! کنتم خیر امه اخرجت للناس تامرون بالمعروف و تنهون عن المنکر . ( 1 ) این وظیفه بزرگ ( امر به معروف و نهى از منکر ) دو رکن , دو شرط اساسى دارد : یکى از آنها رشد , آگاهى و بصیرت است . حالا که من گفتم امر به معروف و نهى از منکر , لابد همه ما خیال کردیم که خوب از اینجا برویم و امر به معروف و نهى از منکر کنیم . از شما مى پرسیم اصلا من و شما مى فهمیم که امر به معروف و نهى از منکر چیست و چگونه باید انجام شود ؟ تا حالا که امر به معروف و نهى از منکرهاى ما در اطراف دگمه لباس و بند کفش مردم بوده است , در حول و حوش موى سر و دوخت لباس مردم بوده است ! ما اصلا معروف چه مى شناسیم که چیست ؟ منکر چه مى شناسیم که چیست ؟ ما گاهى معروفها را به جاى منکر مى گیریم و منکرها را به جاى معروف . بهتر اینکه ما جاهلها امر به معروف و نهى از منکر نکنیم . چه منکرها که به نام امر به معروف و نهى از منکر به وجود نیامد . آگاهى و بصیرت مى خواهد , خبرت و خبر و یت مى خواهد , دانایى , روانشناسى و جامعه شناسى مى خواهد تا انسان بفهمد که چگونه امر به معروف و نهى از منکر کند , یعنى راه معروف را تشخیص بدهد , ببیند معروف کجاست , منکر را تشخیص بدهد , ریشه منکر را به دست بیاورد , از کجا آن منکر سرچشمه مى گیرد . و لهذا ائمه دین فرموده اند : جاهل بهتر است امر به معروف و نهى از منکر نکند . چرا ؟ لانه ما یفسده اکثر مما یصلحه . ( 1 ) چون جاهل هنگامى که امر به معروف و نهى از منکر مى کند , مى خواهد بهتر کند بدتر مى کند . و چقدر در این زمینه مثالها زیاد است . شاید شما بگوئید ما جاهلیم , پس امر به معروف و نهى از منکر از ما ساقط شد ! جواب شما را داده اند . قرآن مى فرماید : لیهلک من هلک عن بینه و یحیى من حى عن بینه ( 2 ) . لئلا یکون للناس على الله حجه بعد الرسل ( 3 ) . از یکى از معصومین مى پرسند : بعضى از مردم جاهلند , در روز قیامت با اینها چگونه عمل مى شود ؟ مى فرماید : در آن روز عالمى را مىآورند که عمل نکرده است , مى گویند چرا عمل نکردى ؟ جواب ندارد , باید به سرنوشت ننگین و سهمگین خود دچار شود . شخصى را مىآورند و مى گویند : تو چرا عمل نکردى ؟ مى گوید نمى دانستم , نمى فهمیدم ! مى گویند : هلا تعلمت , ( 4 ) نمى دانم , نمى فهمم هم عذر شد ؟ ! خدا عقل را براى چه آفریده است ؟ براى اینکه بفهمى , موشکافى کنى , بروى کاوش کنى , تحقیق کنى قارعه حتى تحل بنا ( 1 ) , مردم ما نادان شده اند , بلایایى را که به آنها رو مىآورد , تا رو نیاورده تشخیص نمى دهند , پیش بینى ندارند . باید پیش بینى کنند . نه تنها باید به اوضاع زمان خودشان آگاه باشند بلکه باید آنچنان جامعه شناس باشند که مصائبى را که در آینده مى خواهد پیش بیاید تشخیص بدهند و بفهمند که در پنجاه سال بعد چنین خواهد شد . و لقد اتینا ابراهیم رشده ( 2 ) یکى از چیزهایى که به نهضت حسین بن على ( ع ) ارزش زیاد مى دهد روشن بینى است . روشن بینى یعنى چه ؟ یعنى حسین ( علیه السلام ) در آنروز چیزهایى را در خشت خام دید که دیگران در آینه هم نمى دیدند . ما امروز نشسته ایم و اوضاع آن زمان را تشریح مى کنیم . ولى مردمى که در آن زمان بودند آنچنان که حسین بن على علیه السلام مى فهمید , نمى فهمیدند . شب تاسوعاست . ذکر خیرى از آن مجاهد فى سبیل الله , آمر به معروف و ناهى از منکر , کسى که حسین بن على ( ع ) از او در کمال رضایت بود , حضرت عباس علیه السلام بکنیم . روابط , در آن زمان مثل این زمان نبود . حوادثى را که در شام اتفاق مى افتاد , مردمى که در کوفه یا مدینه بودند , خیلى دیگر خبردار مى شدند و گاهى هیچ خبردار نمى شدند . بهترین دلیلش داستان اهل مدینه است : حسین بن على در مدینه قیام مى کند , بیعت نمى کند . مى رود مکه . بعد آن جریانها پیش مىآید تا شهید مى شود . تازه عامه مردم مدینه چشمهایشان را مى مالند , که چرا حسین بن على شهید شد ؟ برویم شام مرکز خلافت تا ببینیم قضیه از چه قرار بوده ؟ یک هیئت هفت هشت نفرى را مامور این کار مى کنند . مى روند به هشام مدتى در آنجا مى مانند , تحقیق مى کنند , حتى با خلیفه ملاقات مى کنند , اوضاع و احوال را کاملا مى بینند و بر مى گردند . وقتى مردم از آنها مى پرسند قضیه از چه قرار بود , مى گویند : نپرسید که ما در مدتى که در شام بودیم , مى ترسیدیم که از آسمان سنگ ببارد و ما هم از بین برویم . ( تازه آن حرفى را که اباعبدالله ( ع ) گفت : و على الاسلام السلام اذ قد بلیت الامه براع مثل یزید ( 1 ) مى فهمند و اعتراف مى کنند که راست گفت حسین بن على . ) گفتند : مگر چه قضیه اى بود ؟ گفتند : همینقدر به شما بگوییم که ما از نزد کسى آمده ایم که علنا شراب مى نوشد , علنا سگ بازى مى کند , یوز بازى مى کند , هر فسقى را انجام مى دهد ( و حتى آنها در تعبیر خودشان گفتند ) و با مادر خود زنا مى کند , با محارم خود زنا مى کند . تازه پیش بینى اباعبدالله را فهمیدند که حسین از روز اول اینها را مى دانست . در عاشورا هم فرمود که اینها مرا خواهند کشت اما من امروز به شما مى گویم که بعد از کشتن من , اینها دیگر نخواهند توانست به حکومت خودشان ادامه دهند , آل ابى سفیان دیگر رفتند . آل ابو سفیان که خیلى زود رفتند , بلکه آل امیه نتوانستند به حکومت خود ادامه دهند چرا که بعد بنى العباس بر همین اساس آمدند و خلافت را از آنها تصاحب کردند و پانصد سال خلافت کردند , و حکومت بنى امیه بعد از قضیه کربلا , دائما متزلزل بود . چه اثرى از این بهتر و بیشتر که در میان خود بنى امیه مخالف پیدا کرد . اینها نیروى معنویت را مى رساند . همین ابن زیاد با آن شقاوت , برادرى دارد به نام عثمان بن زیاد . عثمان آمد به برادرش گفت : برادر ! من دلم مى خواست تمام اولاد زیاد به فقر و ذلت و نکبت و بدبختى دچار مى شدند و چنین جنایتى در خاندان ما پیدا نمى شد . مادرش مرجانه یک زن بدکاره است . وقتى که پسرش چنین کارى را کرد , به او گفت : پسرم ! این کار را کردى ولى بدان که دیگر بویى از بهشت به مشامت نخواهد رسید . مروان حکم , آن شقى ازل و ابد , برادرى دارد به نام یحیى بن حکم . یحیى در مجلس یزید به عنوان یک معترض از جا بلند شد , گفت : سبحان الله ! اولاد سمیه ( یعنى اولاد مادر زیاد ) , دختران سمیه باید محترم باشند , ولى آل پیغمبر را تو به این وضع در این مجلس حاضر کرده اى ؟ ! آرى , نداى حسینى از درون خانه اینها بلند شد . داستان هند زن یزید را هم شنیده اید که از اندرون خانه یزید حرکت کرد و به عنوان یک معترض به وضع موجود به سوى او آمد و یزید مجبور شد اصلا تکذیب بکند , بگوید اصلا من راضى به این کار نبودم , این کار را من نکردم , عبیدالله زیاد از پیش خود کرد . آخرین پیش بینى امام حسین ( ع ) این بود : یزید مى میرد . یزید آن دو سه سال بعد را با یک نکبتى حکومت مى کند و بعد مى میرد . پسرش معاویه بن یزید که خلیفه و ولیعهد اوست و معاویه این اوضاع را براى اینها تاسیس کرده بود , بعد از چهل روز رفت بالاى منبر و گفت ایها الناس ! جد من معاویه با على بن ابى طالب جنگید و حق با على بود نه با جد من , پدرم یزید با حسین بن على جنگید و حق با حسین بود نه با پدرم , و من از این پدر بیزارى مى جویم . من خودم را شایسته خلافت نمى دانم و براى اینکه مثل گناهانى که جد و پدرم مرتکب شدند , مرتکب نشوم , اعلان مى کنم که از خلافت کناره گیرى مى کنم . کنار رفت . این نیروى حسین بن على ( ع ) بود , نیروى حقیقت بود . در دوست و دشمن اثر گذاشت . امام صادق ( ع ) فرمود : رحم الله عمى العباس لقد آثر و ابلى بلاء حسنا ( 1 ) . فرمود[ : ( خدا رحمت کند عموى ما عباس را , عجب نیکو امتحان داد , ایثار کرد و حداکثر آزمایش را انجام داد . براى عموى ما عباس مقامى در نزد خداوند است که تمام شهیدان غبطه مقام او را مى برند . ] ( اینقدر جوانمردى , اینقدر خلوص نیت , اینقدر فداکارى ! ما تنها از ناحیه پیکر عمل نگاه مى کنیم , به روح عمل نگاه نمى کنیم تا ببینیم چقدر اهمیت دارد . شب عاشورا است . عباس در خدمت اباعبدالله علیه السلام نشسته است . در همان وقت یکى از سران دشمن مىآید , فریاد مى زند عباس بن على و برادرانش را بگویید بیایند . عباس مى شنود ولى مثل اینکه ابدا نشنیده است , اعتنا نمى کند . آنچنان در حضور حسین بن على مودب است که آقا به او فرمود : جوابش را بده هر چند فاسق است . مىآید مى بیند شمر بن ذى الجوشن است . روى یک علاقه خویشاوندى دور که از طرف مادر با عباس دارد و هر دو از یک قبیله اند , وقتى که از کوفه آمده است به خیال خودش امان نامه اى براى ابوالفضل و برادران مادرى او آورده است . به خیال خودش خدمتى کرده است . تا حرف خودش را گفت , عباس ( ع ) پرخاش مردانه اى به او کرد , فرمود : خدا تو را و آن کسى که این امان نامه را به دست تو داده است , لعنت کند . تو مرا چه شناخته اى ؟ درباره من چه فکر کرده اى ؟ تو خیال کرده اى من آدمى هستم که براى حفظ جان خودم , امامم , برادرم حسین بن على علیه السلام را اینجا بگذارم و بیایم دنبال تو ؟ آن دامنى که ما در آن بزرگ شده ایم و آن پستانى که از آن شیر خورده ایم , اینطور ما را تربیت نکرده است . جناب ام البنین همسر على علیه السلام چهار پسر از على دارد . مورخین نوشته اند على ( ع ) مخصوصا به برادرش عقیل توصیه مى کند که زنى براى من انتخاب کن که ولدتها الفحوله , از شجاعان زاده شده باشد , از شجاعان ارث برده باشد . لتلدلى ولدا شجاعا مى خواهم از او فرزند شجاع به دنیا بیاید . البته در متن تاریخ ندارد که على ( ع ) گفته باشد هدف و منظور من چیست . اما آنها که به روشن بینى على معترف و مومنند , مى گویند على آن آخر کار را پیش بینى مى کرد . عقیل , ام البنین را انتخاب مى کند , به آقا عرض مى کند که این زن از نوع همان زنى است که تو مى خواهى . چهار پسر که ارشدشان وجود مقدس اباالفضل العباس است از این زن به دنیا مىآیند . هر چهار پسر در کربلا در رکاب ابا عبدالله حرکت مى کنند و شهید مى شوند . وقتى که نوبت بنى هاشم رسید , اباالفضل که برادر ارشد بود , به برادرانش گفت : برادرانم من دلم مى خواهد شما قبل از من به میدان بروید , چون مى خواهم اجر شهادت برادر را ادراک کرده باشم . گفتند هر چه تو امر کنى . هر سه نفر شهید شدند , بعد ابالفضل قیام کرد . این زن بزرگوار ( ام البنین ) که تا آنوقت زنده بود ولى در کربلا نبود , شهادت چهار پسر رشید خود را درک کرد و در سوگ آنها نشست . در مدینه برایش خبر آمد که چهار پسر تو در خدمت حسین بن على علیه السلام شهید شدند . براى این پسرها ندبه و گریه مى کرد . گاهى سر راه عراق و گاهى در بقیع مى نشست و ندبه هاى جانسوزى مى کرد . زنها هم دور او جمع مى شدند . مروان حکم که حاکم مدینه بود , با آنهمه دشمنى و قساوت , گاهى به آنجا مىآمد و مى ایستاد و مى گریست . از جمله ندبه هایش اینست : لا تدعونى ویک ام البنین { تذکرینى بلیوث العرین کانت بنون لى ادعى بهم { والیوم اصبحت و لامن بنین [ ( اى زنان , من از شما یک تقاضا دارم و آن این است که بعد از این مرا با لقب ام البنین نخوانید . چون ام البنین یعنى مادر پسران , مادر شیر پسران . دیگر مرا به این اسم نخوانید . شما وقتى مرا به این اسم مى خوانید , به یاد فرزندان شجاعم مى افتم و دلم آتش مى گیرد . زمانى من ام البنین بودم ولى اکنون ام البنین و مادر پسران نیستم] ( . مرثیه اى دارد راجع به خصوص اباالفضل العباس : یامن راى العباس کر على جماهیر النقد { و وراه من ابناء حیدر کل لیث ذى لبد انبئت ان ابنى اصیب براسه مقطوع ید { ویلى على شبلى امال برأسه ضرب العمد لو کان سیفک فى یدیک لمادنى منه احد مى گوید[ : ( اى چشمى که در کربلا بودى و آن منظره اى را که عباس من ( شیر بچه من ) حمله مى کرد , مى دیدى و دیده اى ! اى مردمى که آنجا حاضر بوده اید ! براى من داستان نقل کرده اند , نمى دانم این داستان راست است یا نه ؟ انبئت ان ابنى اصیب براسه مقطوع ید , یک خبر خیلى جانگداز به من داده اند , نمى دانم راست است یا نه ؟ به من گفته اند که اولا دستهاى پسرت بریده شد . بعد در حالى که فرزند تو دست در بدن نداشت یک مرد لعین ناکس آمد و عمودى آهنین بر فرق او زد . ویلى على شبلى امال براسه ضرب العمد . واى بر من , واى بر من که مى گویند بر سر شیر بچه ام عمود آهنین فرود آمد] ( . بعد مى گوید[ : ( عباس جانم ! فرزند عزیزم ! من خودم مى دانم که اگر دست در بدن داشتى هیچکس جرات نزدیک شدن به تو را نمى کرد)] . ولا حول ولا قوه الا بالله العلى العظیم و صلى الله على محمد و آله الطاهرین ________________________________________ 1- سوره توبه , آیه 112 . 1 - زیارت وارث . 2- چون زکات تنها پول دادن نیست . ثروت , زکاتى دارد , نطق زکاتى دارد , فکر و مغز زکات دارد , بدن انسان مجموعا زکات دارد : دست و پا هر یک زکاتى دارند , چشم زکاتى دارد , گوش زکاتى دارد . یعنى هر نعمتى که خدا مى دهد وقتى شما بهره اى از آن نعمت را در خدمت مخلوقات خدا قرار مى دهید , زکات داده اید . در قرآن مى خوانید الذین یؤمنون بالغیب و یقیمون الصلوه و مما رزقناهم ینفقون ( سوره بقره , آیه 3 ) متقین کسانى هستند که به غیب و ماوراء محسوسات ایمان دارند , نماز را بپا مى دارند و از آنچه ما به آنها انعام کرده ایم مى بخشند . وقتى که معصوم مى پرسند یعنى چه از آنچه که ما به آنها داده ایم ؟ امام مى فرماید : اى مما علمناهم یعلمون به موضوع مال و ثروت اختصاص نمى دهد . یکى از مصداقهایش این است که اگر شما عالم هستید , اگر مى دانید چیزى را که دیگران نمى دانند , اگر علم مفیدى براى بشر نزد شما هست , انفاق و زکات آن در راه خدا ا ین است که محتاجان برسانید . این هم زکات و انفاق است. 1- سوره توبه , آیه 112 . 1- سوره انعام , آیه 11 . 2- نهج البلاغه , کلمات قصار 70 . 1- نهج البلاغه , خطبه 214 . 1- نهج البلاغه , خطبه 129 . 1- سخن چینى . [ - 1 باید توجه داشت که این سخنرانیها در زمان رژیم منحوس گذشته ایراد شده است] . 1- سوره عنکبوت , آیه 65 . 1- سوره آل عمران , آیه 110 . تو باید از آن کسانى باشى که نه تنها اوضاع زمان خودت را درک بکنى , بلکه باید آینده را هم بفهمى و درک بکنى . امیرالمومنین فرمود : و لا نتخوف 1- کافى ج 1 ص 44 , باب عمل بدون علم . 2- سوره انفال , آیه 42 . 3- سوره نساء , آیه 165 . 4- امالى مفید ص 228 . 1- نهج البلاغه , خطبه 32 . 2- سوره انبیاء , آیه 51 . 1- مقتل مقرم ص 146 . 1- ابصار العین ص 26 . جلسه چهارم : مراحل و اقسام امر به معروف و نهى از منکر بسم الله الرحمن الرحیم الحمد لله رب العالمین , بارى الخلائق اجمعین , و الصلوه و السلام على عبدالله و رسوله و حبیبه و صفیه , سیدنا و نبینا و مولانا ابى القاسم محمد و آله الطیبین الطاهرین المعصومین . اعوذ بالله من الشیطان الرجیم : التائبون العابدون الحامدون السائحون الراکعون الساجدون و الامرون بالمعروف و الناهون عن المنکر و الحافظون لحدود الله و بشر المومنین ( 1 ) . علماى اسلامى براى امر به معروف و نهى از منکر مراتب و درجات و همچنین اقسامى قائل شده اند . . . ( 2 ) تنفر و انزجار داشته باشد . یعنى باید ریشه اى در روح و قلب و ضمیرش داشته باشد . و در مرحله بعد گفته اند اولین درجه و مرتبه نهى از منکر هجر و اعراض است , یعنى وقتى شما فرد یا افرادى را مى بینید که مرتکب منکراتى مى شوند , مرتکب کارهاى زشتى مى شوند , به عنوان مبارزه با او ( نه مبارزه با شخص او بلکه مبارزه با کار زشت او ) و براى اینکه او را از کار زشتش باز دارید , از او اعراض مى کنید , وى را مورد هجر قرار مى دهید . یعنى با او قطع رابطه مى کنید . به عنوان مثال , شخصى رفیق و دوست شماست , با یکدیگر صمیمى و محشور و معاشر هستید , روابطتان با یکدیگر دوستانه است , رفت و آمد دارید , با هم گرم مى گیرید , مسافرت مى روید , میانتان هدایایى مبادله مى شود . یک وقت اطلاع پیدا مى کنید که همین رفیق و دوست صمیمى شما دچار فلان عمل زشت شده است , فلان کار زشت را مرتکب مى شود , فلان گناه قطعى و مسلم را مرتکب مى شود . یکى از درجات و مراتب امر به معروف و نهى از منکر و در واقع یکى از اقسام تنبیه که در مواردى باید اجرا شود اینست که شما نسبت به او سردى نشان دهید , بى اعتنایى کنید و آن صمیمیتى را که سابقا به او نشان مى دادید بعد از این نشان ندهید . این خود , نوعى تنبیه است . البته انسان باید در باب امر به معروف و نهى از منکر منطق به کار ببرد , عمل او منطبق با منطق باشد . این در موردى است که اگر شما به آن شخصى که با او صمیمیت دارید قطع رابطه کنید و نسبت به او سردى نشان دهید , این عمل شما نسبت به او تنبیه باشد و تنبیه تلقى شود . یعنى تحت یک زجر و شکنجه روحى قرار گیرد و این عمل شما در جلوگیرى از کار بد او تاثیر داشته باشد , و الا مواردى هم هست که کسى , فرزند شما , دوست شما , جوانى , مبتلا به عادت زشتى شده است و رابطه او با شما روى عادتى است که از گذشته داشته است . چه بسا از اینکه شما با او قطع رابطه کنید 95 استقبال مى کند تا او هم با شما قطع رابطه کند و آزادتر دنبال منکرات و کارهاى زشت برود . در اینجا قطع رابطه شما با او نه تنها اثر تنبیهى ندارد بلکه اثر تشویقى نیز دارد . یعنى او را بیشتر در کار خود آزاد مى گذارید و عملا به آن کار تشویق مى کنید . در چنین مواردى این کار درست نیست . پس این که علما مى گویند یکى از درجات امر به معروف و نهى از منکر اعراض و هجر است , در موردى است که کار شما اثر بگذارد و اثر آن هم تنبیه طرف باشد . البته اعراض و هجر دیگرى نیز هست که نهى از منکر نیست و عنوان دیگرى دارد . شما با خانواده اى محشور بوده اید , رابطه دوستى و احیانا خویشاوندى داشته اید , مى بینید این خانواده فاسد شده است . به خاطر حفظ خود و خانواده تان ( براى اینکه معاشرت با بیمار , بیمارى مىآورد : مى رود از سینه ها در سینه ها { از ره پنهان صلاح و کینه ها افراد به طور مخفى در یکدیگر اثر مى گذارند ) و براى اینکه عادت زشت آنها در خانواده شما سرایت نکند , با آنها قطع رابطه مى کنید . حساب این مورد از موارد دیگر جداست . پس در مواردى که انسان خود بهتر تشخیص مى دهد , در مواردى که انسانى دچار عادت زشتى شده است که اگر شما دوستى خود با او را ادامه دهید به منزله تشویق اوست , ولى اگر با او قطع رابطه کنید , زجر روحى مى کشد و تنبیه مى شود , قطعا بر شما واجب است که با این شخص قطع رابطه کنید , از او اعراض کنید . این یک درجه است . درجه دومى که علما و دانشمندان براى نهى از منکر ذکر کرده اند , مرحله زبان است , مرحله پند و نصیحت و ارشاد است . یعنى بسا هست آن بیمارى که دچار منکرى هست و عمل زشتى را مرتکب مى شود , به خاطر جهالت و نادانى او است , تحت تاثیر یک سلسله تبلیغات قرار گرفته است , احتیاج به مربى دارد , احتیاج به هادى و راهنما و معلم دارد , احتیاج به روشن کننده دارد , احتیاج به فردى دارد که با او تماس بگیرد , با کمال مهربانى با او صحبت کند , موضوع را با او در میان بگذارد , معایب و مفاسد را براى او تشریح کند تا آگاه شود و باز گردد . این مرحله نیز یک درجه از[ ( نهى از منکر] ( است , به این معنى که در مواردى که کسى با ما تماس دارد و نیز به یک عمل منکر و زشتى ابتلا دارد و ما مى توانیم با منطقى روشنگر او را به ترک آن عمل قانع کنیم , بر ما واجب است که با چنین منطقى با آن شخص تماس بگیریم . مرحله سوم , مرحله عمل است . گاهى طرف در درجه اى و در حالى است که نه اعراض و هجران ما تاثیرى بر او مى گذارد و نه مى توانیم با منطق و بیان و تشریح مطلب , او را از منکر باز داریم , بلکه باید وارد عمل شویم . اگر وارد عمل شویم , مى توانیم . چطور وارد عمل شویم ؟ وارد عمل شدن مختلف است . معناى وارد عمل شدن تنها زور گفتن نیست , کتک زدن و مجروح کردن نیست . البته نمى گویم در هیچ جا نباید تنبیه عملى شود . بله مواردى هم هست که جاى تنبیه عملى است . اسلام دینى است که طرفدار حد است , طرفدار تعزیر است , یعنى دینى است که معتقد است مراحل و مراتبى مى رسد که مجرم را جز تنبیه عملى چیز دیگرى تنبیه نمى کند و از کار زشت باز نمى دارد . اما انسان نباید اشتباه کند و خیال کند که همه موارد , موارد سختگیرى و خشونت است . على علیه السلام درباره پیغمبر اکرم اینطور تعبیر مى کند : طبیب دوار بطبه قد احکم مراهمه و احمى مواسمه ( 1 ) . مى فرماید : او طبیب بود . پزشکى بود که بیمارها و بیماریها را معالجه مى کرد . بعد به اعمال اطبا تشبیه مى کند که اطبا , هم مرهم مى نهند و هم جراحى مى کنند و احیانا داغ مى کنند . مى گوید پیغمبر دو کاره بود , پزشکى بود هم مرهم نه و هم جراح و داغ کن . مقصود اینست که پیغمبر دو گونه عمل مى کرد . یک نوع عمل پیغمبر , مهربانى و لطف بود . اول هم احکم مراهمه را ذکر مى کند . یعنى عمل اول پیغمبر همیشه لطف و مهربانى بود , ابتدا از راه لطف و مهربانى معالجه مى کرد , با منکرات و مفاسد و مبارزه مى کرد . اما اگر به مرحله اى مى رسید که دیگر لطف و مهربانى و احساس و نیکى سود نمى بخشید , آنها را به حال خود نمى گذاشت . اینجا بود که وارد عمل جراحى و داغ کردن مى شد . هم مرهمهاى خود را بسیار محکم و موثر انتخاب مى کرد و هم آنجا که پاى داغ کردن و جراحى در میان بود , عمیق داغ مى کرد و قاطع جراحى مى نمود . سعدى ما هم این را مى گوید ولى بدون آنکه حق تقدمى براى مهربانى قائل شده باشد . مى گوید : درشتى و نرمى بهم در به است { چو رگزن که جراح و مرهم نه است مى گوید : هم درشتى باید باشد و هم مهربانى , مثل رگزن که هم جراحى مى کند و هم مرهم مى نهد . این در مورد مبارزه با منکرات . ولى در مورد امر به معروف چطور ؟ به چه شکل و نحوى باید انجام شود ؟ امر به معروف هم عینا همین تقسیمات را دارد با این تفاوت که امر به معروف یا لفظى است یا عملى . امر به معروف لفظى اینست که انسان با بیان , حقایق را براى مردم بگوید , خوبیها را براى مردم تشریح کند , مردم را تشویق کند و به آنها بفهماند که امروز کار خیر چیست . امر به معروف عملى اینست که انسان نباید تنها به گفتن قناعت کند , گفتن کافى نیست . مى توانیم بگوییم یکى از بیماریهاى اجتماع امروز ما اینست که براى گفتن بیش از اندازه ارزش قائل هستیم . البته گفتن خیلى ارزش دارد , نمى خواهم م نکر ارزش گفتن باشم . تا گفتن نباشد , روشن کردن نباشد , نوشتن و تشریح حقایق نباشد , کارى نمى شود کرد . مقصودم اینست که ما مى خواهیم همه چیز با گفتن درست شود , مثل آن کسانى که مى خواهند با ورد همه چیز را درست بکنند , وردى بخوانند , زمین آسمان شود و آسمان زمین . ما مى خواهیم فقط با قدرت لفظ و بیان وارد شویم و حال اینکه مطلب اینجور نیست[ . ( گفتن] ( شرط لازم هست ولى کافى نیست , باید عمل کرد . هر یک از امر به معروف لفظى و امر به معروف عملى به دو طریق است : مستقیم و غیر مستقیم . گاهى که مى خواهید امر به معروف یا نهى از منکر کنید , مستقیم وارد مى شوید , حرف را مستقیم مى زنید یعنى اگر مى خواهید کسى را وادار به کارى کنید مى گویید من از جنابعالى خواهش مى کنم فلان کار را انجام دهید . ولى یک وقت هم به طور غیرمستقیم به او تفهیم مى کنید , که البته موثرتر و مفیدتر است . یعنى بدون آنکه او بفهمد که شما دارید با او حرف مى زنید , از کسى که فلان کار را کرده است تعریف مى کنید , کار او را توجیه و تشریح مى کنید , مى گویید فلانکس در فلان مورد چنین عمل کرده , اینطور رفتار کرده و . . . تا او بداند و بفهمد . این , بهتر در او اثر مى گذارد , کما اینکه عمل هم به طور غیرمستقیم موثرتر است . حال براى روش غیرمستقیم , حدیث معروفى را براى شما ذکر مى کنم . ببینید این روش چقدر موثر است : حسنین ( امام حسن و امام حسین ) علیهماالسلام در حالى که هر دو طفل بودند , به پیر مردى که در حال وضو گرفتن بود برخورد مى کنند , متوجه مى شوند که وضوى او باطل است . این دو آقازاده که به رسم اسلام و رسوم روانشناسى آگاه بودند فورا متوجه شدند که از یک طرف باید پیرمرد را آگاه کنند که وضویش باطل است و از طرف دیگر اگر مستقیما به او بگویند آقا وضوى تو باطل است , شخصیتش جریحه دار مى شود , ناراحت مى شود , اولین عکس العملى که نشان مى دهد اینست که مى گوید نخیر , همینطور درست است , هر چه هم بگویى گوش نمى کند . بنابراین جلو رفتند و گفتند : ما هر دو مى خواهیم در حضور شما وضو بگیریم . ببینید کدامیک از ما بهتر وضو مى گیریم . ( معمولا آدم بزرگ درباره بچه مى پذیرد ) مى گوید وضو بگیرید تا میان شما قضاوت کنم . امام حسن یک وضوى کامل در حضور او گرفت , بعد هم امام حسین . تازه پیرمرد متوجه شد که وضوى خودش نادرست بوده . بعد گفت وضوى هر دوى شما درست است , وضوى من خراب بود . اینطور از طرف اعتراف مى گیرند . حالا اگر در اینجا فورا مى گفتند پیرمرد ! خجالت نمى کشى ؟ ! با این ریش سفیدت تو هنوز وضو گرفتن را بلد نیستى ؟ ! مرده شور ترکیبت را ببرد , او از نماز خواندن هم بیزار مى شد . یکى از آقایان خطبا نقل مى کرد که مردى در مشهد اصلا با دین پیوندى نداشت , نه تنها نماز نمى خواند و روزه نمى گرفت , بلکه به چیزى اعتقاد نداشت , یک آدم ضد دین بود . ایشان مى گفت ما مدت زیادى با این آدم صحبت کردیم تا اینکه نرم و ملایم و واقعا معتقد و مومن شد و روش خود را به کلى تغییر داد , نمازش را مى خواند , روزه اش را مى گرفت , و کارش به جایى کشید که با اینکه ادارى بود و پست حساسى هم در خراسان داشت , مقید شده بود که نمازش را با جماعت بخواند . مى رفت مسجد گوهر شاد , پشت سر مرحوم آقاى نهاوندى , لباسهایش را مى کند , عبایى هم مى پوشید . در جلسات ما هم شرکت مى کرد . مدتى ما دیدیم که این آقا پیدایش نیست . گفتیم لابد رفته است مسافرت . رفقا گفتند نه , او اینجاست و نمىآید . حالا چطور شده است که در جلسات ما شرکت نمى کند , نمى دانیم . بعد کاشف به عمل آمد که دیگر نماز جماعت هم نمى رود . تحقیق کردیم ببینیم که علت چیست ؟ این مردى که آنطور رو آورده بود به دین و مذهب , چطور یکمرتبه از دین و مذهب رو برگرداند ؟ رفتیم سراغش , معلوم شد قضیه از این قرار بوده است : این آقا چند روز متوالى که رفته نماز جماعت و در صف چهارم , پنجم مى ایستاده , یک روز یکى از مقدس مابهایى که در صف اول پشت سر امام مى نشینند و تحت الحنک مى اندازند و نمى دانم مسواک چه جورى مى زنند و همیشه خودشان را از خدا طلبکار مى دانند , در میان جمعیت , موقع نماز , از آن صف اول بلند مى شود , مىآید تا این آدم را پیدا مى کند . روبرویش مى نشیند و مى گوید : آقا ! مى گوید : بله . یک س…الى از شما دارم . بفرمائید . شما مسلمان هستید یا نه ؟ این بیچاره در مى ماند که چه جواب بدهد . مى گوید این چه س…الى است که شما از من مى کنید ؟ مى گوید : نه , خواهش مى کنم بفرمایید شما مسلمان هستید یا مسلمان نیستید ؟ این بدبخت ناراحت مى شود , مى گوید من مسلمانم , اگر مسلمان نباشم , در مسجد گوهرشاد , در صف جماعت چکار مى کنم ؟ مى گوید : اگر مسلمانى , چرا ریشت را اینطور کرده اى ؟ از همانجا سجاده را بر مى دارد و مى گوید این مسجد و این نماز جماعت و این دین و مذهب مال خودتان . رفت که رفت . این هم یک جور به اصطلاح نهى از منکر کردن است . یعنى فراراندن و بیزار کردن مردم از دین . براى مخالف تراشى , براى دشمن تراشى , چیزى از این بالاتر نیست . یک وقتى یک داستان خارجى در مجله اى خواندم . نوشته بود دخترى خیلى مذهبى بود . یکى از شاهزادگان , عاشق و علاقمند این دختر بود ولى مرد شهوتران و عیاشى بود و مى خواست او را در دام خودش بیندازد و این دختر روى آن عفت و نجابتى که داشت و اینکه پابند اصول دیانت بود , هیچ تسلیم این آقا نمى شد . هر وسیله اى برانگیخت که او را گول بزند , نشد که نشد . دیگر تقریبا مایوس شده بود . گذشت . یک روز دید کسى از طرف این دختر پیغامى آورد و خلاصه او آمادگى خود را براى اینکه با هم باشند و مدتى خوش باشند , اعلام کرد . شاهزاده تعجب کرد . رفت سراغ او , دید بله آماده است . در زمینه این قضیه تحقیق کرد که این دختر که آن مقدار به نجابت و عفت خودش پابند بود , چگونه یکدفعه رو آورد به عیاشى و فسق و فجور ؟ معلوم شد قضیه از این قرار بوده که یک آقاى کشیش بعد از اینکه احساس مى کند که این دختر , یک روح مذهبى دارد , به خیال خودش براى اینکه او را مذهبى تر کند , روزى از این دختر وقت مى گیرد و مىآید سراغ او , مى گوید من براى تو هدیه اى آورده ام . ظرفى بوده و روى آن حوله اى ق رار داشته است . هدیه را جلوى او مى گذارد و حوله را بر مى دارد تا آن را نشان بدهد . یک وقت آن دختر مى بیند یک کله مرده از قبرستان آورده . تا چشمش مى افتد , تکان مى خورد , مى گوید این چیست ؟ مى گوید : این را آوردم تا شما درباره اش فکر و مطالعه کنید ببینید دنیا چقدر بى وفاست . آنچنان نفرتى در دل این دختر به وجود آورد که نه تنها اثر موعظه اى نبخشید , بلکه از آنوقت فکر کرد , گفت من به عکسش عمل مى کنم , دنیایى که عاقبتش اینست , این چهار روز عمر را اساسا چرا به این اوضاع بگذرانیم ؟ به سوى عیاشى کشیده شد . این هم یکجور موعظه و نصیحت کردن است و باور کنید که در میان مواعظ و نصایحى که افراد مى کنند , امر به معروف ها و نهى از منکرهایى که صورت مى گیرد , بسیارى از خود همینها منکر است . من خودم داستانى دارم : در ایامى که قم بودیم تازه این شرکتهاى مسافربرى راه افتاده بود . آمدیم به قصد مشهد سوار شدیم . بعد از مدتى من احساس کردم راننده اتوبوس نسبت به شخص من که معمم هستم , یک حالت بغض و نفرتى دارد . نه من او را مى شناختم و نه او مرا مى شناخت . ما یک مسابقه شخصى نداشتیم . در ورامین که توقف کرد , وقتى خواستم از او بپرسم که چقدر توقف مى کنید , با یک خشونتى مرا رد کرد که دیگر تا مشهد جرات نکنم یک کلمه با او حرف بزنم . پیش خودم توجیهى کردم , گفتم لابد این لااقل مسلمان نیست , مادى است , یهودى است . . . پیش خودم قطع کردم که چنین چیزى است . یادم هست آنطرف سمنان که رسیدیم , بعد از ظهر بود , من وقتى رفتم وضو بگیرم تا نماز بخوانم , همین راننده را دیدم که دارد پاهایش را مى شوید . مراقب او بودم , دیدم بعد که پاهایش را شست وضو گرفت و بعد نماز خواند . حیرت کردم : این که مسلمان و نماز خوان است ! ولى رابطه اش با من همان بود که بود . شب شد . پشت سر من دو تا دانشجوى تربتى بودند . آنها هم مى خواستند ایام تعطیلات بروند خراسان ( تربت ) . او برعکس , هر چه که نسبت به من اظهار تنفر و خشونت داشت , نسبت به آنها مهربانى مى کرد , آنها را دوست داشت . شب که معمولا مسافرین مى خوابند , از یکى از آنها خواهش کرد که بیاید پهلو دستش با هم صحبت کنند تا خوابش نبرد . او هم رفت . هنگامى که همه خواب بودند , یک وقت من گوش کردم دیدم این راننده دارد سرگذشت خودش را براى آن دانشجو مى گوید . من هم به دقت گوش مى کردم که بشنوم . اولا از مردم مشهد گفت که از آنهایشان که با آخوندها ارتباط دارند , بدم مىآید . فقط از آنها که اعیان هستند , در[ ( ارک] ( هستند , خوشم مىآید . گفت : خلاصه این را بدان که در میان همه فامیل من , تنها کسى که راننده است , منم , باقى دیگر دکتر هستند , مهندس هستند , تاجر هستند , افسر هستند , بدبخت فامیل منم . گفت : علتش چیست ؟ گفت من سرگذشتى دارم : پدر من آدم مسلمان و بسیار مرد متدینى بود . من بچه بودم مرا به دبستان فرستاد . پیشنماز محله تا از این مطلب خبردار شد , آمد پیش پدرم , گفت تو بچه ات را به مدرسه فرستاده اى ؟ ! گفت : بله , گفت : اى واى ! مگر نمى دانى که اگر بچه ات به مدرسه برود , لا مذهب مى شود ؟ پدر من هم از بس آدم عوامى بود , این حرف را باور کرد . من هم که بچه بودم . پدرم دیگر نگذاشت دنبال درس بروم , مرا دنبال کارهاى دیگر فرستاد . یک روز بعد از اینکه زن و بچه پیدا کردم فهمیدم که اصلا من سواد ندارم . معما براى من حل شد که این آدم , بیچاره خودش مسلمان است ولى خودش را بدبخت صنف من مى داند . مى گوید این عمامه به سرها هستند که ما را بدبخت کردند . این یک جور نهى از منکر است , یعنى رماندن , بدبخت کردن مردم و دشمن ساختن مردم به دین و روحانیت . بعد من پیش خود گفتم : خدا پدرش را بیامرزد که فقط با آخوندها دشمن است , با اسلام دشمن نشد , باز نمازش را مى خواند , روزه اش را مى گیرد , به زیارت امام رضا مى رود . این , به طور غیر مستقیم بر ضرر اسلام عمل کردن است . یک داستان دیگر هم برایتان عرض مى کنم : مرد محترمى از طلبه هاى بسیار فاضل بود . مرد بسیار روشنفکر و متدینى است . اول بارى که این آدم کلاهى مى شود , وقتى که وارد یکى از مجامع مى شود , تمام دوستان و رفقایش او را که مى بینند , شروع مى کنند به حمله کردن و تحقیر کردن . آنچنان او را ناراحت و عصبانى مى کنند که با اینکه طبعا آدم حلیمى است , برمى گردد یک حرف بسیار , منطقى به آنها مى زند . مى گوید : رفقا من یک حرفى با شما دارم : شما دوست دشمنانتان هستید و دشمن دوستانتان . برایتان توضیح مى دهم : من یکى هستم مثل شما , مثل شما فکر مى کنم , مثل شما به خدا و قرآن و پیغمبر و ائمه معتقدم , مثل شما درس خوانده ام , مثل شما تربیت شده ام . من با شما در هزار چیز اشتراک دارم . حداکثر به قول شما یک گناه مرتکب شده ام اگر این گناه باشد لباسم را عجالتا تغییر داده ام , رفته ام دنبال کارى , کسبى , زندگى اى . فرض مى کنیم این گناه باشد . شما با من آنچنان رفتار مى کنید که مرا مجبور مى کنید که با شما قطع رابطه کنم , و یک انسان هم که بى ارتباط نمى تواند باشد , مجبورم بعد از این با صنف مخالف و دشمن شما دوست باشم , چون شما دارید به زور مرا از خودتان طرد مى کنید . پس به این دلیل شما دشمن دوست خودتان هستید که من باشم . ولى شما دوست دشمنانتان هستید . بعد مثال مى زند , مى گوید : فلان شخص در همه عمرش هیچوقت اساسا تظاهرى هم به اسلام نداشته است , علامتى از اسلام در او نبوده , نه به قرآن اظهار اعتقاد کرده است , نه به اسلام , معروف است و به اینکه ظالم و ستمگر و فاسق و شرابخوار است . همین آدم که شما از او انتظار ندارید , یکدفعه مى بینید آمد به زیارت حضرت رضا . همه تان مى گویید معلوم مى شود آدم مسلمانى است . این دفعه وقتى او را مى بینید , با او خوش و بش مى کنید . یعنى از هزار خصلت او نهصد و نود و نه تاى آن بر ضد شما و دین شماست . چون از او انتظار ندارید , همینقدر که یک زیارت حضرت رضا آمد , مى گویید نه , معلوم شد مسلمان است . اما در مورد آن کسى که از هزار خصلت , نهصد و نود و نه خصلتش مسلمانى است , یک خصلتش به قول شما خلاف است , به خاطر این خصلت مى گویید این دیگر مسلمان نیست و از حوزه اسلام خارج شد . پس شما دوست دشمنانتان هستید یعنى کمک به دشمنانتان مى کنید , و دشمن دوستانتان هستید یعنى در واقع دشمن خودتان هستید . شما اگر بخواهید به شکل غیرمستقیم امر به معروف بکنید , یکى از راههاى آن اینست که خودتان صالح و باتقوا باشید , خودتان اهل عمل و تقوا باشید . وقتى خودتان اینطور بودید مجسمه اى خواهید بود از امر به معروف و نهى از منکر . هیچ چیز بشر را بیشتر از عمل تحت تاثیر قرار نمى دهد . شما مى بینید مردم از انبیاء و اولیاء زیاد پیروى مى کنند , ولى از حکما و فلاسفه آنقدرها پیروى نمى کنند . چرا ؟ براى اینکه فلاسفه فقط مى گویند , فقط مکتب دارند , فقط تئورى مى دهند , در گوشه حجره اش نشسته است , هى کتاب مى نویسد و تحویل مردم مى دهد . ولى انبیاء و اولیاء تنها تئورى و فرضیه ندارند , عمل هم دارند . آنچه مى گویند اول عمل مى کنند . حتى اینطور نیست که اول بگویند بعد عمل کنند , اول عمل مى کنند بعد مى گویند . وقتى انسان بعد از آنکه خودش عمل کرد , گفت , آن گفته اثرش چندین برابر است . على بن ابى طالب مى فرماید ( و تاریخ هم نشان مى دهد که اینطور است ) : ما امرتکم بشىء الا و قد سبقتکم بالعمل به , ولا نهیتکم عن شىء الا و قد سبقتکم بالنهى عنه[ ( 1 ) ( هرگز شما ندیدید که امر کنم شما را به چیزى مگر اینکه قبلا خودم عمل کرده ام . تا اول عمل نکنم به شما نمى گویم . و من هرگز شما را نهى نمى کنم از چیزى مگر اینکه قبلا خودم آنرا ترک کرده باشم . چون خودم نمى کنم شما را نهى مى کنم] ( . کونوا دعاه للناس بغیر السنتکم[ ( 2 ) . ( مردم را به دین دعوت کنید اما نه با زبان , با غیر زبان دعوت کنید] ( . یعنى با عمل خودتان مردم را به اسلام دعوت کنید . انسان وقتى عمل مى کند , خودبخود با عمل خود جامعه را تحت تاثیر قرار مى دهد . فیلسوف معروف معاصر ژان پل سارتر حرفى دارد . البته حرف او تازگى ندارد ولى تعبیرى که مى کند تازه است . مى گوید[ : ( من کارى که مى کنم ضمنا جامعه خود را به آن کار ملتزم کرده ام] ( . و راست هم هست . هر کارى که شما بکنید , کار بد یا خوب , جامعه خود را به آن کار ملتزم کرده اید , خواه ناخواه کار شما موجى به وجود مىآورد , تعهدى براى جامعه ایجاد مى کند , بایدى است براى خود شما و بایدى است براى اجتماع شما . یعنى هر کارى ضمنا امر به اجتماع است و اینکه تو هم چنین کن . وقتى من کارى مى کنم , زبان عمل من اینست که برادر ! تو هم مثل من باش . هر چه هم بگویم مثل من نباش , نمى شود . من هر چه به شما بگویم به قول من عمل کن ولى به کردار من کارى نداشته باش , فایده ندارد . شما نمى توانید به گفتار من توجه کنید ولى به کردار من توجه نکنید . آنچه در شما التزام و تعهد به وجود مىآورد , در درجه اول کردار من است , در درجه دوم گفتار من . هر مصلحى اول باید صالح باشد تا بتواند مصلح باشد . او باید برود پیش , به دیگران بگوید پشت سر من بیایید . خیلى فرق است میان کسى که ایستاده و به سربازش فرمان مى دهد : برو به پیش , من اینجا ایستاده ام , و کسى که خودش جلو مى رود . و مى گوید : من رفتم , تو هم پشت سر من بیا . در مکتب انبیاء و اولیاء این را مى بینیم . همیشه مى گویند[ : ( ما رفتیم] ( . على مى گوید من اول مى روم بعد به مردم مى گویم پشت سر من بیایید . پیغمبر اسلام اگر در آنچه که دستور مى داد اول خود پیشقدم نبود , محال بود دیگران پیروى کنند . اگر مى گفت نماز و نماز شب , خودش بیش از هر کس دیگر عبادت مى کرد : و ان ربک یعلم انک تقوم ادنى من ثلثى اللیل ( 1 ) , اگر مى گفت انفاق در راه خداو گذشت و ایثار , اول کسى که ایثار مى کرد خودش بود . یعنى اول از خود مى گرفت و به دیگران مى داد . اگر مى گفت جهاد فى سبیل الله , در جنگها اول خود جلو مى رفت , عزیزان خود را جلو مى برد , و قهرا دیگران نیز علاقمند مى شدند , شیفته مى شدند , عشق و شور پیدا مى کردند که این مرد در راه هدف خود عزیزترین عزیزان خود را به کام مرگ مى فرستند و اول خود مسلح مى شود و در قلب لشکر دشمن قرار مى گیرد , خود ضربت مى خورد , دندانش مى شکند , پیشانیش مى شکند , آنوقت حقیقت را در وجود چنین شخصى مى دیدند . براى پیغمبر چه کسى عزیزتر از على بود ؟ چه کسى عزیزتر از حمزه سیدالشهداء بود ؟ در جنگ بدر چه کسانى را اول به میدان فرستاد ؟ على را فرستاد که داماد و پسر عمویش بود و در واقع به منزله فرزندش بود . ( چون على از کودکى در خانه پیغمبر بزرگ شده بود . پیغمبر پسر نداشت , على به منزله پسر پیغمبر بود ) عمویش حمزه را فرستاد که چقدر او را گرامى مى داشت . پسر عموى خود ابوعبیده بن الحارث را فرستاد که چقدر نزد او عزیز بود . ( 2 ) حسین بن على چقدر خطابه خواند و چقدر عمل کرد ؟ حجم خطابه هایش چقدر کم , و حجم اعمال او چقدر زیاد بود . وقتى عمل باشد , گفتن زیاد نمى خواهد . حسین ( ع ) در خطابه اش فریاد مى کشد : فمن کان باذلا فینا محجته , موطنا على لقاء الله نفسه فلیرحل معنا فانى راحل مصبحا ان شاء الله . ( 1 ) هر کس آماده است که خون دلش را در راه ما ببخشد , هر کس که تصمیم گرفته است لقاء پروردگار را , چنین کسى با ما کوچ کند . ( برگردد آنکه در هوس کشور آمده است ) آنکه از جان گذشته نیست با ما نیاید , قافله ما , قافله از جان گذشتگان است . در میان از جان گذشتگان , عزیزترین عزیزان حسین بن على علیه السلام هست . آیا اگر حسین بن على علیه السلام عزیزانش را در مدینه مى گذاشت کسى معترض آنها مى شد ؟ ابدا . ولى اگر عزیزانش را به صحنه کربلا نمىآورد و خودش تنها به شهادت مى رسید , آیا ارزشى را که امروز پیدا کرده است , پیدا مى کرد ؟ ابدا . امام حسین علیه السلام کارى کرد که یک پاکباخته در راه خدا شود , یعنى عمل را به منتهاى اوج خود برساند . دیگر چیزى باقى نگذاشت که در راه خدا نداده باشد . عزیزانش هم افرادى نبودند که حسین علیه السلام آنها را به زور آورده باشد . هم عقیده ها , هم ایمان ها و همفکرهاى خودش بودند . اساسا حسین علیه السلام حاضر نبود فردى که کوچکترین نقطه ضعفى در وجودش هست , همراهشان باشد . و لهذا دو سه بار در بین راه غربال کرد . روز اولى که از مکه حرکت مى کند , اعلام مى کند که هر کس جانباز نیست نیاید . اما هنوز بعضى خیال مى کنند که شاید امام حسین برود کوفه , خبرى بشود , آنجا برود و بیایى باشد , آقایى اى باشد , ما عقب نمانیم , همراه امام حرکت مى کنند . عده اى از اعراب بادیه در بین راه به حسین بن على علیه السلام ملحق شدند . امام در بین راه خطبه اى مى خواند : ایها الناس ! هر کس که خیال مى کند ما به مقامى نائل مى شویم , به جایى مى رسیم , چنین چیزى نیست , برگردد . بر مى گردند . آخرین غربال را در شب عاشورا کرد ولى در شب عاشورا کسى فاسد از آب در نیامد . تنها صاحب[ ( ناسخ التواریخ] ( این اشتباه تاریخى را کرده و نوشته است وقتى امام حسین در شب عاشورا براى اصحاب خود صحبت کرد , عده اى از آنان از سیاهى شب استفاده کرده و رفتند , ولى این مطلب را هیچ تاریخى تایید نمى کند . تنها اشتباه صاحب[ ( ناسخ] ( است و غیر از او هیچکس چنین اشتباهى نکرده است و قطعا در شب عاشورا هیچکدام از اصحاب اباعبدالله علیه السلام نرفتند و نشان دادند که در میان ما , غش دار و آنکه نقطه ضعفى داشته باشد وجود ندارد . اگر در روز جلسه پنجم : ارزش امر به معروف و نهى از منکر از نظر علماى اسلام بسم الله الرحمن الرحیم الحمد لله رب العالمین , بارى الخلائق اجمعین , و الصلوه و السلام على عبدالله و رسوله و حبیبه و صفیه , سیدنا و نبینا و مولانا ابى القاسم محمد و آله الطیبین الطاهرین المعصومین . اعوذ بالله من الشیطان الرجیم : التائبون العابدون الحامدون السائحون الراکعون الساجدون الامرون بالمعروف و الناهون عن المنکر و الحافظون لحدود الله و بشر المومنین . ( 1 ) همانطور که عامل امر به معروف و نهى از منکر ارزش نهضت حسینى را بالا و بالاتر برد , متعاکسا نهضت حسینى ارزش امر به معروف و نهى از منکر را بالا برد . همانطور که تاثیر عامل امر به معروف و نهى از منکر , این نهضت را در عالیترین سطحها قرار داد . این نهضت مقدس نیز این اصل اسلامى را در عالیترین سطحها قرار داد . چطور این اصل را بالا برد ؟ مگر حسین بن على مى تواند یک اصل اسلامى را پائین یا بالا ببرد ؟ ! نه , مقصودم این نیست که در واقع و نفس الامر یعنى در متن اسلام امر به معروف و نهى از منکر , ارزشى داشت و حسین بن على آمد و ارزش این اصل را در متن اسلام عوض کرد . این , کار حسین بن على نیست , کار پیغمبر خدا هم نیست , کار خداست . خدا که خود این اصول را بر بنده اش , براى بندگانش فرستاده است , براى هر اصلى یک درجه , یک مرتبه و ارزشى قرار داده است . حتى پیغمبر قادر نیست تصرفى در اینگونه مسائل بکند و در متن واقع اسلامى تاثیر بگذارد . مقصودم این است که نهضت حسینى اصل امر به معروف و نهى از منکر را از نظر استنباط و اجتهاد و علماء اسلامى و به طور کلى مسلمین بالا برد . اصطلاحى طلاب علوم دینیه دارند , مى گویند : مقام ثبوت و مقام اثبات . مقام ثبوت , یعنى مقام واقع . در مقام واقع و نفس الامر , هر چیزى در یک حد و درجه اى است . به قول فلاسفه جدید , شى فى نفسه و شى براى ما . مقام ثبوت , مقام شىء فى نفسه است و مقام اثبات , مقام شىء براى ماست . توضیح مطلب اینست : فرض کنید یک عده پزشک قلب در یک شهر وجود دارند . در مقام واقع و نفس الامر ممکن است همه اینها در یک درجه باشند و ممکن است آقاى[ ( الف] ( درجه اش در حد اعلا باشد , یعنى بهترین و متخصص ترین و عالمترین طبیب قلب باشد , آقاى[ ( ب] ( درجه دوم , آقاى[ ( ج] ( درجه سوم و آقاى[ ( د] ( درجه چهارم باشد . اما مردم چگونه مى شناسند ؟ آنها در نزد مردم چه ارزش و اعتبارى دارند ؟ آیا ارزش و اعتبارى که اجتماع براى آنها قائل است , با ارزش و اعتبارى که در واقع و نفس الامر دارند , یکى است ؟ آقاى[ ( الف] ( که پزشک درجه اول قلب است , جامعه هم او را به عنوان پزشک درجه اول مى شناسد ؟ آقاى[ ( ب] ( که پزشک درجه دوم این شهر است , جامعه هم او را پزشک درجه دوم مى شناسد ؟ گاهى همینطور است . ولى ممکن است عکس مطلب باشد , یعنى اجتماع در اثر عواملى , تبلیغاتى , اشتباهاتى , جریاناتى , در مقام اثبات و در مقام شىء براى ما , درست بر خلاف واقع قضاوت کند . پزشک درجه چهارم را اول بداند , سوم را درجه دوم و دوم را درجه سوم بداند و آن را که در واقع درجه اول است , درجه چهارم به شمار آورد . پس در اینجا مقام اثبات با مقام ثبوت فرق مى کند . شىء براى ما با شىء فى نفسه فرق مى کند . پس اینکه مى گویم حسین بن على ارزش امر به معروف و نهى از منکر را بالا برد , مقصودم اینست که در جهان اسلام بالا برد نه در اسلام . در متن اسلام , در مقام ثبوت , در مقام شىء فى نفسه , در اختیار حسین بن على ( ع ) یا پیغمبر ( ص ) یا على بن ابى طالب ( ع ) نیست که ارزش اصلى را بالا یا پائین ببرند . خداست که براى هر اصلى از اصول اسلام ارزش معینى قائل شده است . ولى از نظر جامعه اسلامى , آیا جامعه اسلامى ارزشهاى اسلامى را در آن حدى که وجود دارد و هست , در آن حدى که در مقام ثبوت و در مقام شىء فى نفسه هست , مى شناسد ؟ ممکن است جامعه آنطور نشناسد و گاهى درست معکوس بشناسد , یعنى اشیائى که ارزش درجه اول را دارند , در نظر اجتماع اسلامى ارزش درجه آخر را داشته باشند , و آنکه ارزش درجه آخر را دارد , ارزش درجه اول را داشته باشد . على علیه السلام فرمود : من چنین پیش بینى مى کنم که اسلام در میان مردم به حالت پوستینى در آید که آن را وارونه پوشیده اند : و لبس الاسلام لبس الفرو مقلوبا ( 1 ) همانطور که پوستینى را وارونه مى پوشند , مردم , اسلام را وارونه تلقى کنند , رو را به جاى پشت و پشت را به جاى رو بگیرند . در این صورت نه تنها چنین پوستینى گرمى ندارد , بلکه چیز مضحک و موحشى هم از آب در مىآید . ارزشهاى اسلامى اگر معکوس شود , ارزش درجه اول , درجه آخر شمرده شود و درجه آخر , درجه اول , ( 2 ) معنایش همان اسلامى است که وارونه شده , پوستینى است که آن را وارونه پوشیده اند . از نظر مسلمین ارزش امر به معروف و نهى از منکر متفاوت است . این مسئله را از نظر علماى اسلامى توضیح مى دهم . البته علماى اسلامى تحت این عنوان یعنى ارزش امر به معروف و نهى از منکر چقدر است , بحث نکرده اند , ولى مسئله اى را بحث کرده اند ک ه از آن مى توان به ارزش امر به معروف و نهى از منکر در نظر علما پى برد . اصلى در اسلام است , و حدیث نبوى است که بر طبق آن همه علماى اسلام نظر مى دهند و آن اینکه این سخنرانى در 26 / 12 / 1348 برابر با نهم محرم 1390 ایراد شده است . پیغمبر اکرم فرمود : اذا اجتمعت حرمتان ترکت الصغرى للکبرى . اگر دو ارزش , دوامر محترم در اسلام با یکدیگر اجتماع پیدا کنند , یعنى تزاحم پیدا کنند , باید کوچکتر را رها کنید , بزرگتر را بگیرید . این مطلب مثالهاى خیلى واضحى دارد . مثال معروفى که ذکر مى کنند این است : وارد زمین غصبى شدن حرام است . اگر شما دیدید در یک زمین غصبى یک انسان و حتى یک حیوان و نفس محترمى در آب افتاده و دارد غرق مى شود , چه باید بکنید ؟ یا باید پا روى زمین غصبى بگذارید ( که این فى حد ذاته حرام است ) و بروید او را نجات بدهید , یا به خاطر اینکه به زمین غصبى وارد نشوید سرجایتان بایستید تا آن نفس محترم هلاک شود . اینجا چه باید کرد ؟ دو حرمت است : یکى حرمت مال که قوانین مالى باید محفوظ بماند , احترام مال مشروع مردم باید محفوظ بماند , بدون رضایت صاحبش نباید به آنجا وارد شد . و دیگر احترام نفس و جان . احترام مال هرگز به پاى احترام جان نمى رسد . شما اگر بناست از این دو احترام , یکى را فداى دیگرى کنید , باید مال را فداى جان کنید . و در آنوقت اگر وارد زمین غصبى شوید نه تنها گناهى مرتکب نشده اید , بلکه ثوابى مرتکب شده اید , اطاعتى کرده اید . در باب امر به معروف و نهى از منکر , این مسئله مطرح است که مرز این کار کجاست ؟ بنده و شما که باید امر به معروف و نهى از منکر کنیم تا کجا باید جلو برویم ؟ یکوقت است که امر به معروف و نهى از منکر مى کنیم و هیچگونه آسیبى , خطرى متوجه ما نیست , اگر نکنیم فقط تنبلى کرده ایم . حقیقت را مى گوئیم بدون اینکه اگر بگوئیم خطرى متوجه ما شود . نهى از منکر مى کنیم بدون اینکه خطرى متوجه مال , آبرو و جان ما شود . تا اینجا را همه قبول مى کنند . اما اگر به اینجا رسید که اگر بنا شد من امر به معروف و نهى از منکر بکنم , ضررى به مال من مى رسد , بکنم یا نه ؟ اگر امر به معروف و نهى از منکر کنم ضررى به حیثیت و آبروى من مى رسد , به من فحش مى دهند , مرا کتک مى زنند , آبرویم را مى برند , به من تهمتها مى زنند , یا نه ؟ اگر امر به معروف و نهى از منکر کنم جانم در خطر قرار مى گیرد , کشته مى شود , بکنم یا نکنم ؟ اگر امر به معروف و نهى از منکر کنم علاوه بر خودم , جان عزیزان م در خطر است , خاندانم هم به اسارت مى رود , بکنم یا نکنم ؟ اینجا ممکن است کسى بگوید بعضى از علماى اسلام گفته اند مرز امر به معروف و نهى از منکر آنجاست که خطرى در کار نباشد , ضررى در کار نباشد , به آبرو و به جانت و حتى به مالت صدمه اى وارد نیاید , به بدنت صدمه اى وارد نشود . در واقع ارزش امر به معروف و نهى از منکر را پائین آورده اند . گفته اند امر به معروف و نهى از منکر باید کرد اما نه تا آنجا که آبروى تو هم در خطر باشد , یعنى اگر پاى آبرو در میان بود و پاى امر به معروف و نهى از منکر , امر به معروف و نهى از منکر را رها کن , به آبرویت بچسب ! البته من قبول دارم که آبرو در اسلام محترم است . بدون شک آبرو و بدن مومن احترام دارد . شما حق ندارید بدون موجب یک زخم کوچک در بدنتان ایجاد کنید , حق ندارید بدون موجب بر بدن خودتان دیه اى وارد کنید , تا چه رسد به اینکه کارى کنید که جانتان به خطر بیفتد . در اینکه انسان نباید بدون جهت جان خود را به خطر بیندازد شکى نیست . قرآن مى گوید : و لا تلقوا بایدیکم الى التهلکه . ( 1 ) اگر بخواهید از بالاى بام خود را پایین بیندازید ولو تحت فشار قرض قرار گرفته باشید یا در عشقى شکست خورده باشید , ولو در حالى باشید که تمام دنیا و مافیها براى شما ارزش نداشته باشد , زندگى تاریک باشد , این عمل جایز نیست . درست مثل اینست که انسان دیگرى را کشته باشید . قرآن کریم صریحا در باب قتل عمد مى گوید : فجزاوه جهنم ( 2 ) کسى که نفس محترمى را مى کشد , اعم از اینکه غیر خودش یا خودش باشد , کیفر او جهنم است . خالدا فیها براى همیشه هم در جهنم باید باقى بماند . کسانى که خیال مى کنند اختیار جان خودشان را دارند , اشتباه مى کنند . مال انسان محترم است . چون مالى که شما دارید تنها مال شما نیست , در درجه اول مال اجتماع و در درجه دوم مال شماست . حق استفاده از آن را دارید ولى حق تضییع , اسراف و تبذیر آن را ندارید . اسلام چنین حقى براى شما قائل نیست . مال , محترم , بدن , محترم , جان , محترم , آبرو , محترم . مگر مى توانید در اجتماع کارى کنید که بى جهت آبرویتان برود , بى جهت به شما تهمت بزنند ؟ ! اتقوا مواضع التهم . بحث در این نیست , بحث در اینست که امر به معروف و نهى از منکر در برابر این امور محترم چقدر نیرو دارد ؟ درجه احترام امر به معروف و نهى از منکر چقدر بالا است که به مصداق گفته پیغمبر اکرم ( ص ) : اذا اجتمعت حرمتان ترکت الصغرى للکبرى وقتى دو حرمت یا یکدیگر تزاحم و اجتماع پیدا مى کنند لزوما باید حرمت کوچکتر را فداى حرمت بزرگتر کنیم . بعضى از علماى اسلام و خیلى متاسفم که باید بگویم بعضى از علماى بزرگ شیعه که از آنها چنین انتظارى نمى رفت , مى گویند : مرز امر به معروف و نهى از منکر , بى ضررى است , نه بى مفسده اى . ضررى به جان یا مال یا آبرویت نرسد . یعنى اگر پاى ضرر به اینها در میان بود , امر به معروف و نهى از منکر را رها کن ! آن , کوچکتر از اینست که با احترام جان یا آبرو یا بدن برابرى کند ! ارزش امر به معروف و نهى از منکر را پایین مىآورند . اما دیگرى مى گوید نه , ارزش امر به معروف و نهى از منکر بالاتر از اینهاست , البته با توجه به موردش . ببین امر به معروف و نهى از منکر را براى چه مى خواهى بکنى ؟ در چه موضوعى مى خواهى امر به معروف و نهى از منکر کنى ؟ یک وقت موضوع امر به معروف و نهى از منکر موضوع کوچکى است . مثلا کسى کوچه را کثیف مى کند , پوست خربزه را مى اندازد در کوچه . نباید بیاندازد . شما اینجا باید نهى از منکر کنید , باید او را ارشاد و هدایت کنید , باید به او بگویید این کار را نکن درست نیست . حالا اگر شما براى نهى از منکر کردن در چنین مسئله اى , به خاطر پوست خربزه در کوچه انداختن , بدانید یک فحش ناموسى به شما مى دهد , در این صورت این کار آنقدر ارزش ندارد که شما یک فحش ناموسى بشنوید . یک وقت هم هست که موضوع امر به معروف و نهى از منکر , موضوعى است که اسلام براى آن اهمیتى بالاتر از جان و مال و حیثیت انسان قائل است . مى بینید قرآن به خطر افتاده است , تمام دسیسه بازى ها براى اینست که با قرآن مبارزه شود , وضعیت در سر حد به خطر افتادن قرآن و اصول قرآنى است , در سر حد به خطر افتادن عدالت است که قرآن صریح مى گوید : هدف انبیاء برقرارى عدالت در اجتماع بشرى است : لقد ارسلنا رسلنا بالبینات و انزلنا معهم الکتاب و المیزان لیقوم الناس بالقسط ( 1 ) . مسئله ظلم و عدالت , اصل و محور زندگى بشریت است . پیغمبر اکرم فرمود : الملک یبقى مع الکفر و لا یبقى مع الظلم . هیچ اجتماعى نمى تواند بر شالوده ظلم و ستم باقى بماند . یا آنجا که مسئله اى نظیر وحدت اسلامى در خطر است که اسلام در موضوع وحدت چه اندازه عنایت و حساسیت دارد و به وحدت مسلمین اهمیت مى دهد ! مى فرماید : واعتصموا بحبل الله جمیعا و لا تفرقوا ( 2 ) . دست دشمن را مى بینى , دسیسه دشمن را مى بینى که دائما میان مسلمین تفرقه اندازى مى کند . آیا در اینجا مى گویى : امر به معروف نکن , حرف نزن , نهى از منکر نکن ؟ ! که اگر این را بگویم جانم در خطر است , آبرویم در خطر است , اجتماع نمى پسندد , از این مزخرفها ؟ ! بنابراین امر به معروف و نهى از منکر در مسائل بزرگ مرز نمى شناسد . هیچ چیزى , هیچ امر محترمى نمى تواند با امر به معروف و نهى از منکر برابرى کند , نمى تواند جلویش را بگیرد . این اصل دائر مدار اینست که موضوع امر به معروف و ن هى از منکر چیست . اینجاست که مى بینیم حسین بن على ارزش امر به معروف و نهى از منکر را چقدر بالا برد . همانطور که اصل امر به معروف و نهى از منکر , ارزش نهضت حسینى را به بیانى که قبلا عرض کردم بالا برد , نهضت حسینى نیز ارزش امر به معروف و نهى از منکر را بالا برد . چون حسین بن على فهماند که انسان در راه امر به معروف و نهى از منکر به جایى مى رسد که مال و آبروى خودش را باید فدا کند , ملامت مردم را باید متوجه خودش کند , همانطور که حسین کرد . احدى نهضت حسینى را تصویب نمى کرد . البته در سطحى که آنها فکر مى کردند , درست هم فکر مى کردند , ولى در سطحى که حسین بن على فکر مى کرد , ماوراى حرف آنها بود . آنها در این سطح فکر مى کردند که اگر این مسافرت براى به دست گرفتن زعامت است , عاقبت خوشى ندارد , و راست هم مى گفتند . خود امام هم در روز عاشورا وقتى که اوضاع و احوال را به چشم دید , فرمود : لله در ابن عباس ینظر من ستر رقیق , مرحبا به پسر عباس که حوادث را از پشت پرده نازک مى بیند . تمام اوضاع امروز , وضع مردم کوفه و وضع اهل بیت مرا در مدینه به من گفت . ابن عباس به امام حسین ( ع ) مى گفت : تو اگر به کوفه بروى , من یقین دارم که مردم کوفه نقض عهد مى کنند . بسیارى از افراد دیگر نیز این سخن را مى گفتند . در جواب بعضى سکوت مى کرد . در جواب یکى از آنها گفت : لا یخفى على الامر مطلبى که تو مى گویى , برخودم نیز پنهان نیست , خودم هم مى دانم . اباعبدالله ( ع ) در چنین جریانى ثابت کرد که به خاطر امر به معروف و نهى از منکر , به خاطر این اصل اسلامى مى توان جان داد , عزیزان داد , مال و ثروت داد , ملامت مردم را خرید و کشید . چه کسى توانسته است در دنیا به اندازه حسین بن على به اصل امر به معروف و نهى از منکر ارزش بدهد ؟ معنى نهضت حسینى اینست که امر به معروف و نهى از منکر آنقدر بالاست که تا این حد در راه آن مى توان فداکارى کرد . دیگر با نهضت حسینى جایى براى این سخن باقى نمى ماند که امر به معروف و نهى از منکر مرز مى شناسد . خیر , مرز نمى شناسد . بله , مفسده مى شناسد . یعنى آنها که مى گویند امر به معروف و نهى از منکر مشروط به عدم مفسده است , درست مى گویند . اگر هم ضرر را به معنى مفسده مى گیرند , درست مى گویند . بدین معنى که ممکن است من گاهى امر به معروف و نهى از منکر بکنم , بخواهم خدمتى به اسلام بکنم , ولى همین امر به معروف و نهى از منکر من مفسده دیگرى براى اسلام به وجود آورد نه براى من . مفسده اى براى اسلام به وجود آورد که آن مفسده از این خدمتى که من از این راه به اسلام مى کنم , بیشتر است . بسیارند افرادى که نهى از منکر مى کنند ولى نه تنها نتیجه اى نمى گیرند , بلکه با نهى از منکرشان آن کسى را که نهى از منکر مى کنند به کلى از دین برى مى کنند . من مسئله ترتب مفسده را مى پذیرم اما مسئله ضرر را , آنهم ضرر شخصى که مرز امر به معروف و نهى از منکر , ضرر شخصى است ( درباره هر موضوعى مى خواهد باشد ) نمى پذیرم , به دلیل اینکه حسین بن على نپذیرفت و به دلائل دیگر که فعلا مجال بحث در آنها نیست . حسین بن على ( ع ) به این اصل تمسک کرد و اثبات نمود که من به این دلیل قیام کردم , یا لااقل یکى از عوامل و عناصرى که مرا به این نهضت وادار کرد , همین است . او در زمان معاویه علائم و قرائنى نشان مى داد که معلوم بود خودش را براى قیام آماده مى کند . صحابه پیغمبر را در منى جمع کرد و براى آنها صحبت نمود آنها را روشن کرد , حقایق را به آنها گفت , مفاسد اوضاع را برایشان نمایاند , فرمود شما هستید که چنین وظیفه اى دارید . آن حدیث معروف بسیار مفصل و عالى که در[ ( تحف العقول] ( هست این جریان را و اینکه حسین بن على چگونه فکر مى کرده است , کاملا نشان مى دهد . حسین ( ع ) در اواخر عمر معاویه نامه اى به او مى نویسد و او را زیر رگبار ملامت خود قرار مى دهد و از آن جمله مى گوید : معاویه بن ابى سفیان ! به خدا قسم من از اینکه الان با تو نبرد نمى کنم , مى ترسم دربارگاه الهى مقصر باشم . مى خواهد بگوید خیال نکن اگر حسین امروز ساکت است , در صدد قیام نیست . من به دنبال یک فرصت مناسب هستم تا قیام من موثر باشد و مرا در راه آن هدفى که براى رسیدن به آن کوشش مى کنم , یک قدم جلو ببرد . روز اولى که از مکه بیرون مىآید , در وصیتنامه اى که به محمد ابن حنفیه مى نویسد , صریحا مطلب را ذکر مى کند : انى ما خرجت اشرا ولا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما , و انما خرجت لطلب الاصلاح فى امه جدى , ارید عن آمر بالمعروف و انهى عن المنکر ( 1 ) . ابا عبدالله در بین راه , در مواقع متعدد به این اصل تمسک مى کند , و مخصوصا در این مواقع , اسمى از اصل دعوت و اصل بیعت نمى برد . عجیب اینست که در بین راه هر چه که قضایاى وحشتناکتر و خبرهاى مایوس کننده تر از کوفه مى رسید , خطبه اى که حسین مى خواند , از خطبه قبلى داغتر بود . گویا بعد از رسیدن خبر شهادت مسلم , این خطبه معروف را مى خواند : ایها الناس ! ان الدنیا قد ادبرت و اذنت بوداع , و ان الاخره قد اقبلت و اشرفت بصلاح اقتباس از کلمات پدر بزرگوارش است . سپس مى فرماید : الا ترون ان الحق لایعمل به , و ان الباطل لا یتناهى عنه ؟ لیرغب المومن فى لقاء الله محقا ( 2 ) . آیا نمى بینید به حق عمل نمى شود ؟ آیا نمى بینید قوانین الهى پایمال مى شود ؟ آیا نمى بینید اینهمه مفاسد پیدا شده واحدى نهى نمى کند و احدى هم باز نمى گردد ؟ لیرغب المومن فى لقاء الله محقا در چنین شرایطى یک نفر مومن ( نفرمود : من که حسین بن على هستم دستور خصوصى دارم , من چون امام هستم وظیفه ام اینست ) باید از جان خود بگذرد و لقاء پروردگار را در نظر بگیرد . در چنین شرایطى از جان باید گذشت . یعنى امر به معروف و نهى از منکر , اینقدر ارزش دارد . در یکى از خطابه هاى بین راه بعد از اینکه اوضاع را تشریح مى کند , مى فرماید : انى لاارى الموت الاسعاده و الحیاه مع الظالمین الابرما ( 1 ) . ایها الناس ! در چنین شرایطى , در چنین اوضاع و احوالى , من مردن را جز سعادت نمى بینم . ( بعضى نسخه ها شهاده نوشته اند و بعضى سعاده ) من مردن را شهادت در راه حق مى بینم . یعنى اگر کسى در راه امر به معروف و نهى از منکر کشته شود , شهید شده است . ( معناى من مردن را سعادت مى بینم نیز همین است . ) و الحیاه مع الظالمین الا برما , من زندگى کردن با ستمگران را مایه ملامت مى بینم , روح من روحى نیست که با ستمگر سازش کند . از همه بالاتر و صریحتر , آن وقتى است که دیگر اوضاع صددرصد مایوس کننده است . آن وقتى است که به مرز عراق وارد شده و با لشکر حربن یزید ریاحى مواجه گردیده است . هزار نفر مامورند که او را تحت الحفظ به کوفه ببرند . در اینجا حسین بن على ( ع ) خطابه معروفى را که مورخین معتبرى امثال طبرى نقل کرده اند ایراد و در آن به سخن پیغمبر تمسک مى کند , به اصل امر به معروف و نهى از منکر تمسک مى کند : ایها الناس ! من راى سلطانا جائرا مستحلا لحرام الله , ناکثا لعهد الله مستاثرا لفىء الله , معتدیا لحدود الله , فلم یغیر علیه بقول و لا فعل کان حقا على الله ان یدخله مدخله . الا و ان هولاء القوم قد احلوا حرام الله و حرموا حلاله , و استاثروا فى الله . ( 2 ) یک صغرا و کبراى بسیار کامل مى چیند . طبق قانون معروف , اول یک کبراى کلى را ذکر مى کند : ایها الناس ! پیغمبر فرمود : هر گاه کسى حکومت ظالم و جائرى را ببیند که قانون خدا را عوض مى کند , حلال را حرام , و حرام را حلال مى کند , بیت المال مسلمین را به میل شخصى مصرف مى کند , حدود الهى را بر هم مى زند , خون مردم مسلمان را محترم نمى شمارد , و در چنین شرایطى ساکت بنشیند , سزاوار است خدا ( حقا خدا چنین مى کند , یعنى در علوم الهى ثابت است ) که چنین ساکتى را به جاى چنان جائر و جابرى ببرد . بعد صغراى مطلب را ذکر مى کند : ان هولاء القوم . . . اینها که امروز حکومت مى کنند ( آل امیه ) همینطور هستند . آیا نمى بینید حرامها را حلال کردند و حلالها را حرام ؟ آیا حدود الهى را به هم نزدند , قانون الهى را عوض نکردند ؟ آیا بیت المال مسلمین را در اختیار شخصى خودشان قرار ندادند و مانند مال شخصى و براى شخص خودشان مصرف نمى کنند ؟ بنابر این هر کس که در این شرایط ساکت بماند , مانند آنهاست . بعد تطبیق به شخص خود کرد : و انا احق من غیر من از تمام افراد دیگر براى اینکه این دستور جدم را عملى کنم , شایسته ترم . وقتى انسان حسین را با این صفات و خصائل مى شناسد , مى بیند حق است و سزاوار است که نام او تا ابد زنده بماند , چون حسین مال خود نبود , خودش را فداى انسان کرد , فداى اجتماع انسانى کرد , فداى مقدسات بشر کرد , فداى توحید کرد , فداى عدالت کرد , فداى انسانیت کرد . از این جهت افراد بشر همه او را دوست مى دارند . وقتى انسان , دیگرى را مى بیند که در او هیچ چیزى از خود فردى وجود ندارد و هر چه هست شرافت و انسانیت است , او را با خودش متحد و یکى مى بیند . حر بعد از برخورد با اباعبدالله مى خواست ایشان را به طرف کوفه ببرد و امام امتناع کرد . حسین حاضر نبود تن به ذلت بدهد , چون او مى خواست آقا را تحت الحفظ ببرد . فرمود ابدا من نمىآیم . بالاخره پس از مذاکراتى قرار شد راهى را بگیرند که نه منتهى به کوفه بشود و نه منتهى به مدینه , یعنى به اصطلاح جهت غرب را بگیرند , که آمدند تا منتهى شد به سرزمین کربلا . روز دوم محرم اباعبدالله ( ع ) وارد کربلا شد . خیمه و خرگاه خود را با جمعیتى در حدود هفتاد و دو نفر بپا کرد . از آن طرف لشکر دشمن با هزار نفر در نقطه مقابل چادر زد . پیکهاى دشمن دائما در رفت و آمد بودند . روزهاى بعد براى دشمن مدد آمد . مددها هزار نفر , سه هزار نفر و پنج هزار نفر بود تا روز ششم که نوشته اند حتى کملت ثلاثین , تا اینکه سى هزار نفر کامل شدند . پسر زیاد تصمیم گرفت آن کسى که به او حکومت و امارت مى دهد , فرماندهى این لشکر را مى دهد , پسر سعد باشد . در این جهت به اصطلاح یک ملاحظه روانى را کرد , چون او پسر سعد وقاص بود و سعد وقاص گذشته از نقطه ضعفى که از نظر تشیع دارد به خاطر اینکه در دوره خلافت امیرالمومنین عزلت اختیار کرد , نه این طرف آمد و نه آن طرف , در دوران غزوات اسلامى و در دوره پیغمبر اکرم افتخارات زیادى براى خود کسب کرده است و قهرا در میان مردم شهرت و معروفیت و محبوبیتى داشت . او در نظر مردم آن سردار قهرمانى بود که در غزوات اسلام فتوحات زیادى کرده است . پسر زیاد , پسر او را انتخاب کرد تا از نظر روانى استفاده کند . یعنى اینطور به مردم بفهماند که این هم جنگى است در ردیف آن جنگها . همانطور که سعد وقاص با کفار مى جنگید , پسر سعد هم ( العیاذ بالله ) با فرقه اى که از اسلام خارجند مى جنگد . این مرد طماع که خودش طمع خودش را بروز داد , مردى که فهمیده بود و به هیچ وجه نمى خواست زیر این بار برود , شروع کرد به التماس کردن از ابن زیاد که مرا معاف کن . او هم نقطه ضعف این را مى دانست . قبلا فرمانى براى او صادر کرده بود براى حکومت رى و گرگان . گفت : فرمان مرا پس بده , مى خواهى نروى نرو . او هم که اسیر این حکومت بود و آرزوى چنین ملکى را داشت , گفت : اجازه بده من بروم تامل کنم . با هر کس از کسان خود که مشورت کرد , ملامتش کرد , گفت : مبادا چنین کارى بکنى . ولى در آخر طمع غالب شد و این مرد , قبولى خودش را اعلام کرد . در کربلا کوشش مى کرد خدا و خرما را با همدیگر جمع کند , کوشش مى کرد بلکه بتواند به شکلى به اصطلاح صلح برقرار کند , یعنى خودش را از کشتن حسین بن على معاف کند , لااقل خودش را نجات بدهد , بعد هر چه شد , شد . دو سه جلسه با اباعبدالله مذاکره کرد . به قول طبرى چون در این مذاکرات , فقط این دو نفر شرکت کرده اند از متن مذاکرات اطلاع درستى در دست نیست . فقط آن مقدارى در دست است که بعدها خود عمر سعد نقل کرده است یا ما از زبان ائمه اطهار اطلاعاتى در این زمینه داریم , والا اطلاع دیگرى در دست نیست . خیلى کوشش مى کرد بلکه کارى بکند ( و حتى نوشته اند گاهى هم دروغهایى جعل مى کرد ) که غائله بخوابد . آخرین نامه اش که براى عبیدالله زیاد آمده , عده اى دور و بر مجلس نشسته بودند . عبیدالله اندکى به فکر فرو رفت , گفت شاید بشود این قضیه را با مسالمت حل کرد . ولى آن بادنجان دو رقاب چین ها , کاسه هاى داغتر از آش که همیشه هستند , مانع شدند . یکى از آنها شمر بن ذى الجوشن بود . از جا بلند شد و گفت : امیر ! بسیار دارى اشتباه مى کنى . امروز حسین در چنگال تو گرفتار است , اگر از این غائله نجات پیدا کند[ دیگر بر او دست نخواهى یافت ] . مگر نمى دانى شیعیان پدرش در این کشور اسلامى کم نیستند , زیادند , منحصر به مردم کوفه نیستند . از کجا که شیعیان , از اطراف و اکناف جمع نشوند ؟ و اگر جمع شدند تو از عهده حسین بر نمىآیى . نوشته ان د مثل آدمى که خواب باشد , یکدفعه بیدار شد , گفت : راست گفتى , بعد این شعر را خواند : الان قد علقت مخالبنا به { یرجو النجاه ولات حین مناص و متقابلا بر عمر سعد خشم گرفت . گفت : او چه نزدیک بود ما را اغفال کند . فورا نامه اى به عمر سعد نوشت که ما تو را نفرستاده بودیم بر وى آنجا نصایح پدرانه براى ما بنویسى . تو مامورى , سربازى , باید انضباط داشته باشى , هر چه من به تو فرمان مى دهم , باید بى چون و چرا اجرا کنى . اگر نمى خواهى برو کنار , ما کس دیگرى را مامور این کار خواهیم کرد . نامه را داد به شمر بن ذى الجوشن , گفت این را به دستش بده . ضمنا نامه فرمان محرمانه اى نوشت و داد به دست شمر , گفت اگر عمر سعد از جنگیدن با حسین امتناع کرد , به موجب این فرمان و ابلاغ گردنش را مى زنى , سرش را براى من مى فرستى و امارت لشکر با خودت باشد . نوشته اند عصر تاسوعا بود که این نامه به وسیله شمر بن ذى الجوشن به کربلا رسید . ( روز تاسوعا براى اهل بیت پیغمبر , روزى خیلى غمناکى بوده است . امام صادق فرمود : ان تاسوعا یوم حوصر فیه الحسین ( 1 ) , تاسوعا روزى است که در آن , حسین در محاصره سختى قرار گرفت . روزى است که براى لشکریان عمر سعد کمکهاى فراوان رسید , ولى براى اهل بیت پیغمبر کمکى نرسید . ) عصر روز تاسوعاست که این لعین ازل و ابد به کربلا مى رسد . ابتدا آن نامه علنى را به عمر سعد مى دهد , منتظر , و آرزو مى کند که او بگوید خیر من با حسین نمى جنگم , تا به موجب آن فرمان , گردن عمر سعد را بزند و خودش فرمانده لشکر بشود . ولى بر خلاف انتظار او , عمر سعد نگاهى به او کرد و گفت : حدس من اینست که نامه من در پسر زیاد موثر مى افتاد و تو حضور داشتى و مانع شدى . گفت حالا هر چه هست نتیجه را بگو ! مى جنگى یا کنار مى روى ؟ گفت نه به خدا قسم مى جنگم , آنچنان که سرها و دستها به آسمان پرتاب بشود . گفت تکلیف من چیست ؟ عمر سعد مى دانست که این هم نزد عبیدالله زیاد مقامى دارد ( هم سنخ اند , هر چه که شقى تر و قسى القلب تر بودند مقربتر بودند . ) گفت تو هم فرمانده پیاده باش . فرمان , خیلى شدید بود , این بود که به مجرد رسیدن نامه من , بر حسین سخت بگیر . حسین باید یکى از این دو امر را بپذیرد , یا تسلیم بلاشرط و یا جنگیدن و کشته شدن , سوم ندارد . نوشته اند نزدیک غروب تاسوعاست , حسین بن على در بیرون یکى از خیمه ها نشسته است در حالى که زانوها را بلند کرده و دستها را روى زانو گذاشته است و سر را روى دستها , و خوابش برده است . در همین حال عمر سعد تا این فرمان را خواند و تصمیم گرفت , فریاد کشید : یا خیل الله ! ارکبى و بالجنه ابشرى ( مغالطه و حقه بازى و ریاکارى را ببینید ! ) لشکر خدا سوار شوید ! من شما را به بهشت بشارت مى دهم . نوشته اند این سى هزار لشکر در حالى که دور تا دور خیمه هاى حسین را گرفته بودند , مثل دریایى که به خروش آید به خروش و جنبش آمد , طوفان کرد . یک مرتبه صداى فریاد اسبها , انسانها و بهم خوردن اسلحه ها در صحرا پیچید . زینب سلام الله علیها در داخل یکى از خیمه هاست , ظاهرا دارد زین العابدین را پرستارى مى کند . صدا را از بیرون شنید . فورا بیرون آمد دید لشکر دشمن است که دارد حلقه محاصره را تنگتر مى کند . آمد دست زد به شانه اباعبدالله , برادر ! بلندشو , نمى بینى ؟ نمى شنوى ؟ ببین چه خبر است . حسین سر را بلند مى کند و بدون اینکه توجهى به این لشکر بکند , مى گوید من الان در عالم رویا جدم را دیدم , به من بشارت و نوید داد , گفت حسینم تو عن قریب به من ملحق مى شوى . خدا مى داند در این حال در دل زینب سلام الله علیها چه گذشت . شب عاشورا است . شبى است که ما اگر درست به احوال شهیدان کربلا دقت کنیم , از طرفى وقتى آن حماسه را مى بینیم , روحمان به هیجان مىآید , قلبمان تکان مى خورد , و از طرف دیگر متاثر مى شویم . دلایلى در کار است که به اندازه اى که در شب عاشورا بر زینب سلام الله علیها سخت گذشت , بر هیچکس سخت نگذشت , و باز به اندازه اى که در این شب به ایشان سخت گذشت , در هیچ موقع دیگرى نگذشت , چون در روز عاشورا مثل اینکه وضع روحى زینب خیلى قوى بود , و با جریانهایى , قویتر و نیرومندتر شد . دو حادثه در این شب پیش آمده که زینب را خیلى منقلب کرده است . یکى در عصر تاسوعاست و دیگر در شب عاشورا . در این شب اباعبدالله برنامه خیلى مفصلى دارد . یکى از برنامه ها اینست که به کمک اصحابش اسلحه را براى فردا آماده مى کنند . مردى است به نام جون ( یا هون ) , آزاد شده ابوذر غفارى است . متخصص در کار اسلحه سازى بود . خیمه اى به سلاحها اختصاص داشت , و این مرد در آن خیمه مشغول آماده کردن سلاحها بود . اباعبدالله آمده بود از او سرکشى بکند . اتفاقا این خیمه مجاور است با خیمه زین العابدین که بیمار بودند و زینب سلام الله علیها از او پرستارى مى کرد . این دو خیمه نزدیک یکدیگر است و اباعبدالله دستور داده بود چادرها را در آنشب نزدیک به همدیگر بر پا کنند , به طورى که طنابها داخل یکدیگر بود , به دلیلى که بعد عرض مى کنم . راوى این حدیث , زین العابدین است , مى گوید : عمه ام زینب مشغول پرستارى بود . پدرم آمده بود در چادر اسلحه و نگاه مى کرد ببیند این مرد اسلحه ساز چه مى کند . من یکوقت دیدم پدرم دارد با خودش شعرى را زمزمه مى کند , دو سه بار هم تکرار کرد : یا دهر اف لک من خلیل { کم لک بالاشراق و الاصیل و صاحب و طالب قتیل { و الدهر لا یقنع بالبدیل و انما الامر الى الجلیل ( 1 ) اى روزگار ! تو چقدر پستى ! چگونه دوستان را از انسان مى گیرد ! بلکه , روزگار چنین است ولى امر به دست روزگار نیست , امر به دست خداست , ما راضى به رضاى الهى هستیم , ما آنچه را مى خواهیم که خدا براى ما بخواهد . زین العابدین مى گوید : من مى شنوم , عمه ام زینب هم مى شنود . سکوت معنى دار و مرموزى میان من و عمه ام برقرار شده است . دل مرا عقده گرفته است , به خاطر عمه ام زینب نمى گریم , عمه ام زینب دلش پر از عقده است , به خاطر اینکه من بیمارم نمى گرید . هر دو در مقابل این هجوم گریه مقاومت مى کنیم . ولى آخر زینب یکمرتبه بغضش ترکید . ( زن است , رقیق القلب است . ) شروع کرد بلند بلند گریستن , فریاد کردن , ناله کردن که اى کاش چنین روزى را نمى دیدم , اى کاش جهان ویران مى شد و زینب چنین ساعتى را نمى دید . با این حال خودش را رساند خدمت اباعبدالله ( ع ) . اباعبدالله آمد نزد زینب , سر او را به دامن گرفت , او را نصیحت و موعظه کرد : یا اخیه ! لایذهبن بحملک الشیطان , خواهر جان ! مراقب باش شیطان ترا بى صبر نکند , حلم را از تو نر باید . اینها چیست که مى گویى ؟ ! اى کاش روزگار خراب بشود یعنى چه ؟ ! چرا روزگار خراب بشود ؟ ! مردن حق است ؟ ! شهادت حق است , شهادت افتخار ماست . جدم پیغمبر از من بهتر بود . پدرم على , مادرم زهرا , برادرم حسن , همه اینها از من بهتر بودند . همه اینها رفتند , من هم مى روم . تو باید مواظب باشى بعد از من سرپرستى این قافله را بکنى , سرپرستى اطفال مرا بکنى . زینب در حالى که مى گریست , با صداى نازکى گفت : برادر جان ! همه اینها درست , ولى هر کدام از آنها که رفتند , من چند نفر و حداقل یک نفر را داشتم که دلم به او خوش بود . آخرین کسى که از ما رفت , برادر ما حسن بود . دل من تنها به تو خوش بود . برادر ! اگر تو از دست زینب بر وى , دل زینب در این دنیا به چه کسى خوش باشد ؟ در عصر تاسوعا بعد که اباعبدالله آن جمله ( جریان خواب ) را به زینب فرمود , فورا برادر رشیدش ابوالفضل را صدا کرد , برادر جان ! فورا با چند نفر برو در مقابل اینها بگو خبر تازه چیست ؟ اگر هم مى خواهند با ما بجنگند , وقت غروب که طبق قانون جنگى وقت جنگ نیست . ( معمولا اهل حرب , صبح تا غروب مى جنگند , شب که مى شود مى روند در خرگاهها و مراکز خودشان ) حتما خبر تازه اى است . ابوالفضل با چند نفر از کبار اصحاب : زهیر بن القین , حبیب بن مظهر مى رود و در مقابلشان مى ایستد و مى گوید : من از طرف برادرم پیام آورده ام که از شما بپرسم مگر خبر تازه اى است ؟ عمر سعد مى گوید : بله , خبر تازه است , امر امیر عبیدالله زیاد است که برادر تو فورا یا باید تسلیم بلاشرط بشود و یا با او بجنگیم . فرمود من از طرف خودم نمى توانم چیزى بگویم , مى روم خدمت برادرم , از او جواب مى گیرم . وقتى که آمد خدمت اباعبدالله , اباعبدالله فرمود : ما که اهل تسلیم نیستیم , مى جنگیم , تا آخرین قطره خون خودم مى جنگم , فقط به آنها یک جمله بگو , یک خواهش , یک تمنا , یک تقاضا از آنها بکن و آن اینست که قضیه را به فردا موکول کنند . بعد براى اینکه توهمى پیش نیاید که حسین یک شب را غنیمت مى داند که زنده بماند , و براى اینکه بفهماند که زندگى برایش غنیمت ندارد , چند ساعت بودن ارزش ندارد بلکه او چیز دیگرى مى خواهد , فرمود : خدا خودش مى داند که من این مهلت را به این جهت مى خواهم که دلم مى خواهد امشب را به عنوان شب آخر عمر خودم , با خداى خودم راز و نیاز بکنم , مناجات و عبادت بکنم , قرآن بخوانم . ابوالفضل سلام الله علیه رفت . آنها نمى خواستند بپذیرند ولى بعد در میان خودشان اختلاف افتاد , یکى از آنها گفت : شما خیلى مردم بى حیایى هستید , چون ما با کفار که مى جنگیدیم , اگر چنین مهلتى مى خواستند , به آنها مى دادیم . چطور ما خاندان پیغمبر خودمان را چنین مهلتى ندهیم ؟ عمر سعد مجبور شد فرمان ابن زیاد را زیر پا بگذارد تا میان لشکر خودش اختلاف نیفتد . گفتند : بسیار خوب , صبح . آن شب را اباعبدالله با وضع فوق العاده اى , با وضع روشنى , با وضع پر از هیجانى , با وضع پر از نورانیتى بسر برد . راست گفته اند آنان که آن شب را شب معراج حسین خوانده اند . در آن شب است که آن خطا به غرا را براى اصحاب و اهل بیتش مى خواند . در آن شب است که همه آنها را مرخص مى کند : اصحاب من ! اهل بیت من ! من اصحابى از اصحاب خودم بهتر , و اهل بیتى از اهل بیت خودم بهتر سراغ ندارم . از همه شما تشکر مى کنم , از همه شما ممنونم . ولى بدانید اینها فقط مرا مى خواهند , جز من با کسى کارى ندارند , بیعتى اگر با من کردید , برداشتم . همه آزادید . هر کس مى خواهد برود , برود . به اصحابش گفت : هر کدام از شما مى توانید دست یکى از اهل بیت مرا بگیرید و با خودتان ببرید . ولى اصحاب حسین غربال شده بودند . نوشته اند همه یکصدا گفتند : این چه سخنى است که شما به ما مى گوئید ؟ ! ما برویم و شما را تنها بگذاریم ؟ ! ما یک جان بیشتر نداریم که فدا کنیم , اى کاش خدا هزار جان پى در پى به ما مى داد , کشته مى شدیم و دوباره زنده مى شدیم , هزار جان در راه تو فدا مى کردیم , یک جان که قابل نیست . جان ناقابل من قابل قربان تو نیست . نوشته اند : بداهم بذلک اخوه ابوالفضل العباس اول کسى که این سخن را به زبان آورد , برادر رشیدش ابوالفضل العباس بود . ( امشب ما ذکر خیرى و توسلى پیدا مى کنیم به یتیم امام حسن , قاسم که در شب عاشورا جریانى دارد ) . بعد از آنکه همه وفاداریشان را اعلام کردند , اباعبدالله سخن خودش را عوض کرد . پرده دیگرى از حقایق را به آنها نشان داد . فرمود : پس حالا من حقیقت را به شما بگویم : بدانید فردا تمام ما شهید خواهیم شد یک نفر از ما که در اینجا هستیم , زنده نخواهد ماند . همه گفتند : خدا را شکر مى کنیم که چنین شهادتى و چنین موهبتى را نصیب ما کرد . ( یکى از دوستان تذکر بسیار خوبى داد . دو نفر از بزرگان ما , از پیشوایان ما , حضرت آیت الله العظمى آقاى حکیم دامت برکاته , و آیت الله علامه مجاهد صاحب[ ( الغدیر] ( علامه امینى , این هر دو بزرگوار مى دانیم بیمارند , در بیمارستانهاى خارج هستند و وظیفه ماست که براى همه مومنین و مومنات دعا کنیم , بالخصوص براى رهبران و پیشوایان خودمان : خدایا ! به حق حسین بن على و به حق روح و دل پاک قاسم بن الحسن , اینها که گفتیم و آنها که در دل ماست , شفاى عاجل عنایت بفرما . ) این طفل سیزده ساله در کنار مجلس نشسته است . وقتى که اباعبد الله این مژده را مى دهد که فردا همه شهید مى شوند , او با خود فکر مى کند که شاید مقصود , مردان بزرگ باشد و ما بچه ها مشمول نباشیم . یک بچه سیزده ساله حق دارد چنین فکر کند . نگران است , مضطرب است . یکمرتبه سر را جلو آورد و عرض کرد : یا عما ! و انا فیمن یقتل ؟ آیا من هم فردا کشته خواهم شد یا کشته نمى شوم ؟ حسین بن على نگاه رقت آلودى کرد . فرمود : پسر برادر ! من اول از تو سوالى مى کنم , سوال مرا جواب بده بعد به سوال تو پاسخ مى دهم . عرض کرد : عموجان بفرمائید ! فرمود : مرگ در ذائقه تو چه طعمى دارد ؟ فورا گفت : عموجان ! احلى من العسل چنین مرگى در کام من از عسل شیرینتر است . ( یعنى من که مى پرسم براى اینست که مى ترسم فردا این موهبت شامل حال من نشود . ) فرمود : بله فرزند برادر ! تو هم فردا شهید خواهى شد اما بعد از آنکه مبتلا به یک بلاى بسیار سخت و یک درد بسیار شدید مى شوى . ولى اباعبدالله توضیح نداد که این بلا چیست . اما روز عاشورا روشن کرد که مقصود اباعبدالله چیست . قاسم به میدان مى رود . چون کوچک است , اسلحه اى که با تن او مناسب باشد , نیست . ولى در عین حال شیربچه است , شجاعت به خرج مى دهد , تا اینکه با یک ضربت که به فرقش وارد مىآید از روى اسب به روى زمین مى افتد . حسین با نگرانى بر در خیمه ایستاده , اسبش آماده است , لجام اسب را در دست دارد , مثل اینکه انتظار مى کشد , ناگهان فریاد یا عماه در فضا پیچید , عمو جان من هم رفتم , مرا دریاب . مورخین نوشته اند حسین مثل بازشکارى به سوى قاسم حرکت کرد . کسى نفهمید با چه سرعتى بر روى اسب پرید و با چه سرعتى به سوى قاسم حرکت کرد . عده زیادى از لشکریان دشمن ( حدود دویست نفر ) بعد از این که جناب قاسم روى زمین افتاد , دور بدن این طفل را گرفتند براى اینکه یکى از آنها سرش را از بدن جدا کند . یک مرتبه متوجه شدند که حسین به سرعت مىآید , مثل گله روباهى که شیر را مى بیند فرار کردند , و همان فردى که براى بریدن سر قاسم پایین آمده بود , در زیر دست و پاى اسبهاى خودشان , لگدمال و به درک واصل شد . آنقدر گرد و غبار بلند شده بود که کسى نفهمید قضیه از چه قرار شد . دوست و دشمن از اطراف نگران هستند . فاذن جلس الغبره تا غبارها نشست , دیدند حسین بر بالین قاسم نشسته و سر او را به دامن گرفته است . فریاد مردانه حسین را شنیدند که گفت : عزیز على عمک ان تدعوه فلا یجیبک او یجیبک فلا ینفعک فرزند برادر ! چقدر بر عموى تو ناگوار است که فریاد کنى و عمو جان بگویى و نتوانم به حال تو فایده اى برسانم , نتوانم به بالین تو بیایم و یا وقتى که به بالین تو مىآیم کارى از دستم برنیاید . چقدر بر عمومى تو این حال ناگوار است . ( 1 ) راوى گفت : در حالى که سر جناب قاسم به دامن حسین است , از شدت درد پاشنه پا را محکم به زمین مى کوبد . در همین حال فشهق شهقه فمات فریادى کشید و جان به جان آفرین تسلیم کرد . یک وقت دیدند اباعبدالله بدن قاسم را بلند کرد و بغل گرفت . دیدند قاسم را مى کشد و به خیمه گاه مىآورد . خیلى عظیم و عجیب است : وقتى که قاسم مى خواهد به میدان برود , از 1 - در قم شنیدم یکى از وعاظ معروف این شهر , این ذکر مصیبت را در محضر مرحوم آیه الله حاج شیخ عبدالکریم حائرى رضوان الله تعالى علیه خوانده بود . ( بسیار بسیار مردم مخلصى بوده است , از کسانى بود که شیفته اهل بیت پیغمبر اکرم ( ص ) بود , و این به تواتر براى من ثابت شده است . من محضر شریف این مرد را در ک نکردم , ده ماه بعد از فوت ایشان به قم مشرف شدم . کسانى که دیده بودند , مى گفتند این پیرمرد نام حسین بن على را که مى شنید , بى اختیار اشکش جارى مى شد ) بقدرى این مرد گریه کرد و خودش را زد که بیحال شد . بعد به آن واعظ گفت : خواهش مى کنم هر وقت من در جلسه هستم این روضه را تکرار نکن که من طاقت شنیدن آن را ندارم . اباعبدالله خواهش مى کند , اباعبدالله دلش نمى خواهد اجازه بدهد , وقتى که اجازه مى دهد دست به گردن یکدیگر مى اندازند , گریه مى کنند تا هر دو بیحال مى شوند . اینجا منظره بر عکس شد . یعنى اندکى پیش حسین و قاسم را دیدند در حالى که دست به گردن یکدیگر انداخته بودند , ولى اکنون مى بینند حسین قاسم را در بغل گرفته اما قاسم دستهایش به پائین افتاده است چون دیگر جان در بدن ندارد . ولا حول ولا قوه الا بالله العلى العظیم وصلى الله على محمد و آله الطاهرین. ________________________________________ 1- سوره توبه , آیه 112 . 1- نهج البلاغه , خطبه 107 . 2- فرض کنید ارزش ناخن گرفتن که در روز جمعه مستحب است , آنقدر بالا بیاید که جاى امر به معروف و نهى از منکر را بگیرد . یا شانه زدن موى سر یا موى ریش به اندازه امر به معروف و نهى از منکر و بالاتر از آن ارزش پیدا کند . و یا زیارت مستحبى رفتن در حد ارزشهاى درجه اول شمرده شود . 1- سوره بقره , آیه 195 . 2 - سوره نساء , آیه 93 . 1 - سوره حدید , آیه 25 . 2 - سوره آل عمران , آیه 103 . 1- مقتل خوارزمى ج 1 ص 188 . 2- تحف العقول ص 245 با اندکى اختلاف . 1- همان مدرک . 2- تاریخ طبرى ج 4 ص 304 . 1- الان چنگال ما به او گرفته و او راه نجات مى جوید ولى زمان رهایى گذشته است]. 1- نفس المهموم ص 225 به نقل از کافى ج 4 ص 147 . 1 - لهوف ص 33 . جلسه ششم : کارنامه ما در امر به معروف و نهى از منکر بسم الله الرحمن الرحیم الحمد لله رب العالمین , بارى الخلائق اجمعین , و الصلوه و السلام على عبدالله و رسوله و حبیبه و صفیه و حافظ سره و مبلغ رسالاته , سیدنا و نبینا و مولانا ابى القاسم محمد و على آله الطیبین الطاهرین المعصومین . اعوذ بالله من الشیطان الرجیم : التائبون العابدون الحامدون السائحون الراکعون الساجدون الامرون بالمعروف و الناهون عن المنکر و الحافظون لحدود الله و بشر المومنین . ( 1 ) در جلسات پنجگانه اى که درباره[ ( عنصر امر به معروف و نهى از منکر در نهضت حسینى] ( صحبت کردم , مطالبى عرض شد که آنچه مى گویم به منزله نتیجه گیرى از همه آن مطالب است . به طور خلاصه عرض مى کنم که : اولا ما در باب امر به معروف و نهى از منکر گفتیم که معروف و منکر از نظر اسلام محدود به حد معین نمى شو د . تمام هدفهاى مثبت اسلامى داخل در معروف و تمام هدفهاى منفى اسلامى داخل در منکر است , و گر چه در امر به معروف و نهى از منکر , تعبیر امر و نهى هست , ولى با توجه به قرائنى که از خود قرآن کریم مى توان استنباط کرد و به نص احادیث قطعى اسلامى و به دلیل اینکه از مسلمات فقه اسلامى ما است و تاریخ اسلامى ما بدان گواهى مى دهد , مقصود از آن تنها امر و نهى لفظى نیست , بلکه مقصود استفاده کردن از هر وسیله مشروع براى پیشبرد هدفهاى اسلامى است . پس اگر بخواهیم روح امر به معروف و نهى از منکر را با ترجمه و تعبیر فارسى خودمان بیان بکنیم باید بگوئیم : لزوم استفاده از هر وسیله مشروع براى پیشبرد اهداف اسلامى . مطلبى که مى خواهم به طور خلاصه عرض بکنم , کارنامه ما درباره امر به معروف و نهى از منکر است . همانطور که در جلسات گذشته عرض کردم , این اصل یکى از ارکان تعلیمات اسلامى است , یکى از ارکانى است که به نص صریح متون اسلامى و گفته پیغمبر اکرم , اگر از بین برود , تمام تعلیمات اسلامى از بین رفته است . اگر این اصل منسوخ شود , جامعه اسلامى به صورتى که باید وجود داشته باشد , هرگز وجود نخواهد داشت . کارنامه ما در این باب چگونه کارنامه اى است ؟ متاسفانه کارنامه ما مسلمین در این زمینه درخشان نیست . از آن نظر کارنامه درخشانى نیست که اولا ما آن حساسیتى را که اسلام در این زمینه دارد نداریم , یعنى آن اهمیتى را که اسلام به این موضوع داده است , درک نکرده ایم , و ثانیا در حدودى هم که به حساب و 155 خیال خودمان به اهمیت این موضوع پى برده ایم , واجد شرایط آن نبوده ایم . توضیح اینکه پیغمبر اکرم موضوع امر به معروف و نهى از منکر را با تعبیر دیگرى بیان کرده است آنجا که فرمود : کلکم راع و کلکم مسئول عن رعیته ( 1 ) تمام افراد شما مسلمانان به منزله حافظ و نگهبان و شبان دیگران هستید و تمام شما نسبت به تمام خودتان مسئولید . تعبیرى از این بالاتر نمى توان کرد . یعنى ایجاد نوعى تعهد و مسئولیت مشترک میان افراد مسلمان براى حفظ و نگهدارى جامعه اسلامى بر مبناى تعلیمات اسلامى . چنین وظیفه سنگینى اولا آگاهى و اطلاع زیاد مى خواهد , یعنى هر فرد یا اجتماع ناآگاهى نمى تواند این وظیفه را به خوبى انجام دهد , و ثانیا قدرت و امکان مى طلبد . انجام دادن چنین مسئولیت بزرگ و چنین تکلیف بسیار بزرگى , احتیاج به قدرت و نیرو دارد . و ما قدرت و نیروى لازم را براى این موضوع کسب نکرده ایم . نیرو را بالقوه داریم , ولى این نیرو را جمع نمى کنیم . آمار دقیق و صحیح نشان مى دهد که جمعیت مسلمانان در حدود هفتصد میلیون نفر است . ( 2 ) چطور مى توان گفت هفتصد میلیون نفر نمى توانند به صورت یک قدرت بزرگ در دنیا باشند ؟ ! اگر چنین جمعیتى در فکر تشکل باشد , در فکر این باشد که به دنبال هدفها و منویات اسلامى برود , همبستگى اسلامى خودش را محکم کند , همدردى اسلامى خودش را تقویت کند , ارتباطات اسلامى خودش را برقرار کند , امکان ندارد که دنیا بتواند او را به حساب نیاورد , آنطور که امروز به حساب نمىآورد . محال است که امریکا روى چنین قدرتى حساب نکند و مرتب سرزمینهاى آنها را بمباران کند . محال است که شوروى روى چنین قدرتى حساب نکند . اما به شرط آنکه این قدرت به صورت یک قدرت متشکل در بیاید نه به صورت آحاد پراکنده , ملتهاى پراکنده , ملتهایى که دائما در میان آنها موجبات تفرق و اختلاف تبلیغ مى شود , ملتهایى که به چیزى که نمى اندیشند , شخصیت واقعى و معنوى خودشان است . کارنامه ما در زمینه همبستگى , همدردى و تعاون اسلامى , در زمینه تعارف ( به تعبیر قرآن ) یعنى شناسایى اسلامى که یکدیگر را بشناسیم , به احوال یکدیگر آگاه و به سرنوشتهاى یکدیگر علاقمند باشیم , کارنامه بسیار بسیار ضعیفى است , اگر نگوییم تاریک و ننگین است . چون مى خواهم در این موضوع بالا جمال و الاشاره صحبت بکنم , همینقدر عرض مى کنم که : شما اگر مى خواهید بفهمید کارنامه ما در این زمینه چگونه است , یک رسیدگى به کارهاى ما در زمینه امر به معروف و نهى از منکر بکنید , یعنى مظاهر امر به معروف و نهى از منکر خودمان را بررسى کنید ببینید چیست ؟ ما به عنوان خدمت به اسلام تبلیغ مى کنیم , مجالس تبلیغى تشکیل مى دهیم , یک بررسى روى این مجالس تبلیغى بکنید , ببینید مجموع تبلیغاتى که در این مجالس مى شود , در چه حدود و سطح و در اطراف چه مسائلى است ؟ یکى دیگر از مظاهر همبستگیهاى اسلامى ما , همدردى ما و امر به معروف و نهى از منکر ما , کتابهاى اسلامى است که منتشر مى کنیم . در کشور ما الان هم باز بیشترین کتابى که منتشر مى شود , کتابهاى اسلامى و مذهبى است . ولى این کتابها را رسیدگى بکنید , ببینید ارزش معنوى آنها چقدر است , ارزش نویسندگانش را دریابید . ببینید محتویات و هدفهاى این کتابها چیست ؟ در چه سطحى براى مسلمین منتشر مى شوند ؟ یعنى بفهمید امر به معروف و نهى از منکر ما در چه سطحى است , در چه مرتبه و مقامى است ؟ ببینید در میان مسائل اجتماعى اسلامى که بیشتر از هر مسئله دیگر فکر ما را به خود مشغول مى دارد و ما نسبت به آن مسائل , بیشتر از مسائل دیگر حساسیت نشان مى دهیم و جرقه ایجاد مى کنیم , بیشتر براى چه مسائلى ناراحت مى شویم و حساسیت نشان مى دهیم و درباره چه مسائلى بى تفاوت مى مانیم , لختیم , حساسیتى نداریم . این را یک بررسى بکنیم , آنوقت مى توانیم رشد اجتماعى , رشد امر به معروف و نهى از منکر , کارنامه خودمان در زمینه امر به معروف و نهى از منکر را تشخیص بدهیم . ما چهارده قرن که پنج شش قرن آن از درخشانترین دوره ها بوده است تمدن بسیار عظیمى داشته ایم , و بعضى از سخنرانان دانشمند جامعه شناس ما که در همین جلسه سخنرانى کرده اند , در اطراف ارزش و اصالت تمدن اسلامى بحث کرده اند . در جلد دوم کتاب[ ( محمد خاتم پیامبران] ( در مقاله[ ( کارنامه اسلام] ( اصالت تمدن اسلامى و اینکه این تمدن فقط و فقط از اسلام برخاسته و بس , و در ردیف مهمترین تمدنهاى دنیا 158 مى باشد , ثابت شده است . یعنى گفته اند اگر مثلا پنج یا سه تمدن , تمدن درجه اول باشند , یکى از آنها تمدن اسلامى است . ما چقدر در این زمینه حساسیت داریم ؟ چقدر در راه تبلیغ تمدن و سابقه خودمان فعالیت مى کنیم ؟ جوانان ما اساسا خیال مى کنند اسلام تا امروز کارى نکرده , از وقتى که ظهور کرده تا امروز مردم دارند مرتب به آن عمل مى کنند و نتیجه نهائى اش همین است که ما امروز هستیم ! ما حتى از کتابهاى خودمان خبردار نیستیم . اگر از ما بپرسند مسلمین در ریاضیات چقدر ابتکار داشته اند , نمى دانیم . تازه بعضى از فرهنگیها در این زمینه حرفهائى به نفع خودشان زده اند . خوشبختانه من چند نفر از دانشمندان ایرانى خودمان را سراغ دارم که در این زمینه مطالعات بسیار خوب کرده اند و به کشفیات بسیار عالى نایل شده اند و دقیقا اثبات مى کنند که بسیارى از نظریاتى که دنیاى اروپا ادعا مى کند که مخترع و مبتکرش است , اختراع و ابتکارش در دنیاى اسلام صورت گرفته است . ما از سابقه خودمان در قسمتهاى دیگر نظیر هنر , صنایع مستظرفه , فلسفه , فیزیک , شیمى و تاریخ نیز بى اطلاعیم , نمى دانیم چه بودیم و چه هستیم . دیشب در روزنامه خبرى خواندم که درست سطح رشد ما را نشان مى دهد . آقایانى که به مشهد مقدس مشرف شده اند , اگر اندکى سر اینجور کارها را داشته اند و سرى به گنجینه قرآن در آستانه قدس رضوى زده باشند , مى دانند که در قسمتى از موزه آستانه به نام گنجینه قرآن , قرآنهاى بسیار نفیس خطى از ده یازده قرن پیش تا حالا وجود دارد . بعضى از آن قرآنها از جنبه هنرى و صنعت مستظرف به قدرى فوق العاده است که متصدى امر در مورد یکى از آنها گفت : امروز پنج میلیون تومان براى آن تخمین قیمت زده مى شود . چه کسى آنها را نوشته است ؟ در میان نویسندگان آنها یا کسانى که سایر صنایع آنها را ایجاد کرده اند , مثلا تذهیب کارى کرده اند , ایرانى پیدا مى شود , ترک پیدا مى شود , مغول پیدا مى شود , عرب پیدا مى شود , هندى پیدا مى شود , ولى آنچه که اینها را به وجود آورده , اسلام و مسلمانى است . یعنى روح اسلامى اینها را به وجود آورده است . دیشب در روزنامه خواندیم یک قرآن کشف شد که امروز آنرا در حدود سه میلیون تومان قیمت مى کنند . از کجا پیدا شد ؟ از داخل صندوق کاغذ باطله ها . یعنى قرآنها ى خطى را در طول دو سه قرن اخیر براى اینکه مردم قرائت بکنند , بیرون مىآوردند . این بیچاره ها ارزش این قرآنها را نمى فهمیدند , در مىآوردند که مردم براى ثوابش قرآن بخوانند . آنها را به دست بچه ها مى دادند , به دست اشخاص لاقید مى دادند . در نتیجه به تدریج کهنه مى شدند . بعد آنها را مى بردند بیرون دروازه و زیر خاک دفن مى کردند . خوشبختانه از این قرآنهاى به عقیده آنها دفن شدنى , مقدار زیادى را در کیسه یا صندوق کرده بودند و در گوشه اى بوده است و شاید روزى هم مى خواسته اند آنها را زیر خاک دفن کنند . به هر حال مردى که لااقل علاقمند بوده است , رفته آنها را گشته است و گویا در حدود هزار و صد نسخه قرآن نفیس در میان آنها پیدا کرده است که یکى از آنها , قرآنى است که در حدود سى میلیون ریال ارزش دارد . ما این مقدار به مواریث فرهنگى و تمدنى خودمان علاقمند و آگاهیم ! به خدا قسم اگر انسان از دیده خون ببارد کم است . چرا باید کارنامه ما ملت در امر به معروف و نهى از منکر اینقدر پست و پائین باشد ؟ ! امر به معروف و نهى از منکر یعنى چه ؟ یعنى همدردى , همبستگى , همکارى , همگامى , تعرف ( شناسائى ) , آگاهى , قدرت . آنکه روز اول این اصل را طرح کرد , براى این طرح کرد که مى دانست دینش دین اجتماعى است , دین فردى نیست , دین صومعه و دیر نیست . آنها که یک عمر در دیرها و صومعه ها زندگى کردند , امروز دارند متشکل مى شوند , همبستگى و همدردى پیدا مى کنند , ما که دینمان دین اجتماع و زندگى و همکارى و وحدت و همبستگى است , به سوى انفراد و تنهائى و جدائى و تفرق گرایش پیدا کرده ا یم . آنکه چنین دستورى را طرح مى کند مى خواهد ما ملتى آگاه باشیم , و بلکه حوادثى را که در بطن روزگار مستتر و پنهان است , آینده را پیش بینى کنیم . ما نه تنها آینده را پیش بینى نمى کنیم بلکه وضع زمان خودمان را هم نمى فهمیم ! امام صادق در هزار و سیصد سال پیش فرمود : العالم بزمانه لا تهجم علیه اللوابس ( 1 ) . آنکس که زمان خود را درک کند , اوضاع زمان خود را بشناسد , جریانى را که در سطح و بطن زمان مستمر است درک کند , در کار خود اشتباه نمى کند . یعنى مردم بى خبر از زمان خود , بى خبر از اوضاعى که در بطن یا سطح روزگار مى گذرد , همیشه در اشتباهند , یعنى همیشه عوضى کار مى کنند , به جاى اینکه دشمن را بکوبند , خودشان را مى کوبند , به جاى اینکه سینه دشمن را سیاه کنند , سینه و پشت خودشان را سیاه مى کنند . سالها باید در تیه بمانند . این هم کارنامه ما . در جلسات گذشته ارزش امر به معروف و نهى از منکر در اسلام را درک کردیم . این را که امر به معروف و نهى از منکر ارزش نهضت حسینى را بالا برد و همچنین نهضت حسینى امر به معروف و نهى از منکر را ارزش و اعتبار و آبرو داد , فهمیدیم . حال چکار کنیم که خودمان ارزش پیدا کنیم , به صورت یک ملت با ارزش در آییم , به صورت یک ملت معتبر و با آبرو در آییم ؟ جواب این سئوال را قرآن مجید داده است : کنتم خیر امه اخرجت للناس ( 1 ) . شما بهترین امتها و ملتها هستید , شما با ارزشترین امتها و ملتها هستید , اما با یک شرط : تامرون بالمعروف و تنهون عن المنکر . مى خواهى به خودت ارزش بدهى ؟ مى خواهى در نزد پیغمبر خدا ارزش پیدا کنى ؟ با عمل کردن به این اصل در نزد خدا و پیغمبر خدا ارزش پیدا کنى ؟ با عمل کردن به این اصل در نزد خدا و پیغمبر ارزش پیدا کن . اگر مى خواهى در نزد ملل جهان ارزش پیدا کنى که هم بلوک شرق روى تو حساب کند و هم بلوک غرب , سرنوشت تو را او در اختیار نگیرد و او براى تو تصمیم نگیرد , امر به معروف و نهى از منکر داشته باش , همبستگى و همدردى داشته باش , اخوت و برادرى اسلامى را زنده کن , از بى خبرى پرهیز کن , از ضعف پرهیز کن , از لاابالى گرى پرهیز کن . این برنامه هاى بى خبرى و لاابالى گرى براى چیست ؟ برنامه بى خبرى براى اینست که آگاه نباشى , نفهمى , ندانى , و برنامه لاابالى گرى براى اینست که ضعیف باشى , قدرت نداشته باشى . ما بنشینیم اینجا و بگوئیم عنصر امر به معروف و نهى از منکر در نهضت حسینى , یک عامل بزرگ که حسین ( ع ) را به حرکت واداشت , او را از جا تکان داد , امر به معروف بود , حسین بن على به امر به معروف و نهى از منکر ارزش داد , اسلام براى امر به معروف و نهى از منکر ارزش درجه اول قائل است یعنى آن را یکى از ارکان تعلیمات خودش مى داند , اگر این رکن نباشد , سایر تعلیمات نمى توانند کار کنند . اینها درست ولى ما چکار کنیم ؟ آیا ما دائم از گذشته صحبت کنیم ؟ یا گذشته براى آینده است ؟ آینده و گذشته را باید به یکدیگر مربوط و متصل کرد . از نهضت حسینى در همین زمینه باید استفاده کرد , مردم را آگاه نمود . ببینید چه مى کنند ؟ چگونه تبلیغ مى کنند ؟ چگونه کتاب مى نویسند و چگونه باید بنویسند ؟ درباره چه مسائلى باید فکر کنند و درباره چه مسائلى حساسیت دارند ؟ ببینیم على بن ابى طالب ( ع ) , حسین بن على ( ع ) روى چه مسائلى حساسیت داشتند , ما هم روى همان مسائل حساسیت نشان دهیم . چرا آنها روى مسائلى حساسیت نشان مى دهند و ما روى مسائل دیگر ؟ از اینجا باید استفاده کنیم که پولهایمان را چگونه خرج کنیم . آیا ما رشدى در این زمینه داریم ؟ مى فهمیم انفاقى که در راه خدا به خیال خودمان مى کنیم چه انفاقى است ؟ به خدا قسم من مى ترسم زیانى که ما از راه امر به معروف و نهى از منکر جاهلانه کرده ایم یا صدمه هائى که از این راه به اسلام زده ایم از زیان ترک امر به معروف و نهى از منکرمان بیشتر باشد . من نمى دانم اگر ضرر و منفعت مجموع کتابهاى اسلامى که ما منتشر مى کنیم را پاى همدیگر حساب کنیم , فایده اش بیشتر است یا ضررش ؟ همچنین الان نمى توانم به طور دقیق بگویم که اگر پولهائى را که در راه اسلام و حتى به قصد قربت خرج مى کنیم , پاى هم حساب بکنیم , آیا منفعتشان براى اسلام بیشتر است یا ضررشان ؟ چون قرآن صریحا مى گوید انفاق دو گونه است , و در مورد یک نوع آن مى گوید : مثل الذین ینفقون اموالهم فى سبیل الله کمثل حبه انبتت سبع سنابل فى کل سنبله ماه حبه ( 1 ) . یک نوع انفاق را مى گوید مثلش مثل گندمى است که در زمین مساعدى کاشته شود , هفت خوشه در آورد و هر خوشه اى صد دانه باشد و حتى از این بیشتر . و الله یضاعف لمن یشاء یعنى انفاقهائى در راه خدا اینقدر خیر و برکت دارد . اما یک انفاق دیگر هم مثال مى زند : کمثل ریح فیها صر اصابت حرث قوم ظلموا انفسهم ( 2 ) این انفاق مثلش , مثل یک باد سموم خطرناکى است که وقتى به یک کشتزار آماده مى رسد آن را خراب مى کند یعنى آنچه که به وجود آمده است را هم از بین مى برد . اگر مى خواهیم به خودمان ارزش بدهیم , اگر مى خواهیم قیمت پیدا کنیم , اگر مى خواهیم در نزد خدا و پیغمبر خدا محترم باشیم , در نزد ملل جهان محترم باشیم , باید این اصل را زنده کنیم . اگر پیغمبر اسلام زنده مى بود امروز چه مى کرد ؟ درباره چه مسئله اى مى اندیشید ؟ والله و بالله قسم مى خورم که پیغمبر اکرم در قبر مقدسش امروز از یهود مى لرزد . این یک مسئله دو تا چهار تاست . اگر کسى نگوید , گناه کرده است من اگر نگویم و الله مرتکب گناه شده ام , و هر خطیب و واعظى اگر نگوید مرتکب گناه شده است . گذشته از جنبه اسلامى , فلسطین چه تاریخچه اى دارد ؟ قضیه فلسطین مربوط به دولتى از دولتهاى اسلامى هم نیست , مربوط به یک ملت است , ملتى که او را به زور از خانه اش بیرون کرده اند . تاریخچه فلسطین چیست ؟ مدعى هستند که در سه هزار سال پیش دو نفر از ما , داود و سلیمان براى مدت موقتى در آنجا سلطنت کرده اند . تاریخ را بخوانید , در تمام این مدت دو سه هزار ساله , کى بوده است که سرزمین فلسطین به یهود تعلق داشته است ؟ کى بوده است که بیشتر سرزمین فلسطین مال ملت یهود باشد . آیا بیشتر سرزمین فلسطین از آن ملت یهود است ؟ قبل از اسلام هم مال آنها نبود , بعد از اسلام هم مال آنها نبود . روزى که مسلمین فلسطین را فتح کردند , فلسطین در اختیار مسیحیها بود , نه در اختیار یهودیها . و اتفاقا مسیحى ها که با مسلمین صلح کردند یکى از مواردى که در صلحنامه گنجاندند این بود که شما یهود را در اینجا راه ندهید . گفتند : ما با شما زندگى مى کنیم ولى با یهود زندگى نمى کنیم . چطور شد که یکدفعه نام وطن یهودى به خود گرفت ؟ یکى از قضایائى که کارنامه قرن ما را تاریک مى کند ( این قرنى که به دروغ نام حقوق بشر , نام آزادى , نام انسانیت بر آن گذاشته اند ) همین قضیه است . یهودیهاى دنیا بعد از اینکه از ملتهاى غیر مسلمان زجر و شکنجه و آزار مى بینند ( در روسیه , آلمان , و بسیارى از نقاط دنیا ) , بزرگانشان مى نشینند مى گویند تا وقتى که ما در اطراف دنیا متفرق هستیم , در هر جا اقلیتى هستیم , سرنوشت ما همین است . ما باید مرکزى را انتخاب کنیم و همه مان آنجا جمع شویم , اتباع مذهب یهود آنجا جمع شوند . اول هم جایى را که فکر نمى کنند , فلسطین است , جاهاى دیگر را فکر مى کنند , بعد جنگ بین الملل اول پیش مىآید ( البته من خلاصه اش را عرض مى کنم , مى توانید کتابهائى را که در این زمینه نوشته شده است , بخوانید . ) متفقین با عثمانیها مى جنگند . من نمى خواهم از عثمانیها دفاع کنم , ولى هر چه بود , حکومت واحدى بود . اگر ظالم هم بود , بالاخره واحد بود . اعراب ساده لوح از حکومت عثمانى به ستوه آمده بودند . تحریک متفقین را پذیرفتند . از داخل , علیه حکومت عثمانى جنگیدند به وعده اینکه به خود آنها در مقابل عثمانیها استقلال بدهند . انگلیس ها به اینها قول قطعى دادند که ما به شما استقلال مى دهیم به شرط اینکه به نفع ما با عثمانیها بجنگید . این بیچاره ها جنگیدند . در خلالى که این بدبختیهاى نادان ناآگاه داشتند با دولت تا حدودى اسلامى خودشان مى جنگیدند , انگلستان قول و قرار خودش را با حزب صهیونیسم که تازه تشکیل شده بود محکم کرد که فلسطین را مى دهیم به شما در قلب کشورهاى اسلامى . جامعه ملل به وجود مىآید ( عدالت را ببینید ! ) و تصویب مى کند که در دنیا ملتهایى هستند ( مخصوصا ملتهایى که از عثمانى جدا شده اند ) که چون رشد ندارند , ما باید بر ایشان سرپرست معین بکنیم تا اینها را اداره بکنند . یعنى در واقع مى خواستند ارثیه عثمانیها را تقسیم بکنند . قسمتى از آن را دادند به فرانسه , قسمتى را دادند به انگلستان و . . . از جمله جاهایى که انگلستان گرفت فلسطین بود . گفت من قیم و سرپرست شما هستم , رسما شد کفیل . بعد به صهیونیستها وعده داد ( وعده معروف بالفور ) که من اینجا را به شما مى سپارم . [ ( صهیونیستها] ( یعنى یهودیانى که دهها قرن بود که در گوشه هاى دیگر دنیا زندگى مى کردند و از نژادهاى دیگر بودند . من خودم فکر مى کردم که یهودیان موجود همه از نسل اسرائیلند , حالا مى بینم تاریخ تشکیک مى کند , مى گوید این حرف دروغ است . بسیارى از یهودیها اصلا از نسل اسرائیل نیستند , جامع مشترکشان فقط مذهب است و بس . حتى نژادشان هم خالص نمانده است . یهودیانى که در اطراف و اکناف دنیا زندگى مى کردند , فقط به دلیل اینکه فرنگیها به اینها زجر داده اند و اینها دنبال نقطه اى مى گردند که آنجا جمع شوند , و به دلیل اینکه مردم خیانت پیشه اى هستند , و به دلیل اینکه کتاب مقدسشان به آنها اجازه داده که اگر به سرزمینى رفتید , رحم نباید در شما وجود داشته باشد و از هیچ وسیله اى براى پیشبرد هدفتان امتناع نکنید , بعد که انگلستان وسیله مهاجرتشان را فراهم کرد به این سرزمین مهاجرت کردند و زمینها را خریدند در حالى که یهودى بومى در فلسطین بیش از پنجاه هزار نفر نیست که الان هم آن بیچاره ها در بدبختى فوق العاده اى زندگى مى کنند . یعنى یهودیان اروپائى و آمریکایى که آمدند , از جمله بدبختیهایى که به وجود آورده اند اینست که سربار یهودیان اصلى هستند که حق دارند در آنجا زندگى کنند . یک عده روشنفکر در میان اعراب بود , قیام کردند , انقلاب کردند . اینها را کشتند , اعدام کردند , به دار کشیدند . مرتب یهودیها را فرستادند , همینکه عده زیاد شد , اسلحه زیادى هم در میانشان پخش کردند , بعد اینها افتادند به جان مسلمانان بومى , کشتند و زدند و بعد هم آواره کردند . پشت سر یکدیگر از کشورهاى اروپائى مهاجرت مى شد , آمدند و آمدند . این یهودیانى که شما امروز اسمشان را مى شنوید : موشه دایان , زلى اشکول , گلدامایر , زهر مار , آخر ببینید اینها از کجاى دنیا آمده اند ؟ مدعى هستند که این سرزمین , سرزمین ماست . امروز در حدود سه میلیون نفر مسلمان آواره از خانه و زندگیشان هستند . هدف مگر تنها همین است که یک دولت کوچک در آنجا تشکیل شود ؟ خیلى اشتباه کرده اید , خیلى همه اشتباه مى کنیم . او مى داند که یک دولت کوچک بالاخره نمى تواند آنجا زندگى کند , یک اسرائیل بزرگ که دامنه اش از این طرف شاید تا ایران خودمان هم کشیده شود . به قول عبدالرحمن فرامرزى : این اسرائیلى که من مى شناسم , فردا ادعاى شیراز را هم مى کند مى گوید : شاعرهاى خود شما همیشه در اشعارشان اسم شیراز را گذاشته اند ملک سلیمان . هر چه بگویى آقا ! آن تشبیه است , مى گوید سند از این بهتر هم مى خواهید ؟ مگر ادعاى خیبر را که نزدیک مدینه است , ندارند ؟ مگر[ ( روزولت] ( به پادشاه وقت عربستان سعودى پیشنهاد نداد که شما بیایید این شهر را به اینها بفروشید ؟ مگر اینها ادعاى عراق و سرزمینهاى مقدس شما را ندارند ؟ والله و بالله ما در برابر این قضیه مسئولیم . به خدا قسم مسئولیت داریم . به خدا قسم ما غافل هستیم . و الله قضیه اى که دل پیغمبر اکرم را امروز خون کرده است , این قضیه است . داستانى که دل حسین بن على را خون کرده , این قضیه است . اگر مى خواهیم به خودمان ارزش بدهیم , اگر مى خواهیم به عزادارى حسین بن على ارزش بدهیم , باید فکر کنیم که اگر حسین بن على امروز بود و خودش مى گفت براى من عزادارى کنید , مى گفت چه شعارى بدهید ؟ آی ا مى گفت بخوانید[ : ( نوجوان اکبر من] ( یا مى گفت بگوئید[ : ( زینب مضطرم الوداع , الوداع ] ( , چیزهایى که من ( امام حسین ) در عمرم هرگز به اینجور شعارهاى پست و کثیف ذلت آور تن ندادم و یک کلمه از این حرفها نگفتم ؟ ! اگر حسین بن على بود مى گفت اگر مى خواهى براى من عزادارى کنى , براى من سینه و زنجیر بزنى , شعار امروز تو باید فلسطین باشد . شمر امروز موشه دایان است . شمر هزار و سیصد سال پیش مرد , شمر امروز را بشناس . امروز باید در و دیوار این شهر با شعار فلسطین تکان مى خورد . هى دروغ در مغز ما کردند که آقا این یک مسئله داخلى است . مربوط به عرب و اسرائیل است . باز به قول عبدالرحمن فرامرزى : اگر مال اینهاست و مذهبى نیست , چرا یهودیان دیگر دنیا مرتب براى اینها پول مى فرستند ؟ ما چه جوابى در مقابل اسلام و پیغمبر خدا داریم ؟ آیا چند روز پیش در روزنامه نخواندید که در سال گذشته یهودیان سایر نقاط دنیا , نه یهودیانى که فعلا شناسنامه اسرائیلى دارند , پانصد میلیون دلار براى اینها فرستادند که با این پولها فانتوم بخرند , بمب بریزند بر سر مسلمانان . شنیده ام یهودیان ایران خودمان در سال گذشته معادل پول دو فانتوم فرستادند . سى و شش میلیون دلار پول از یهودیان ایران خودمان براى آنها به عنوان کمک رفت . و من آن یهودیها را به عنوان اینکه یهودى هستند , ملامت نمى کنم , ما خودمان را باید ملامت کنیم , او به همکیشش کمک کرده است , با کمال افتخار پول مى فرستد , رسیدش هم از موشه دایان مىآید و آن را در بازار هم نشان مى دهد , مى گوید بیا رسیدش را ببین . مگر همین دو سه شب پیش ننوشتند ( من بریده اش را از[ ( اطلاعات] ( دارم ) که الان فقط یهودیان مقیم امریکا روزى یک میلیون دلار به اسرائیل کمک مى کنند ؟ ! آنوقت تلاش ما مسلمین در این زمینه چه بوده است ؟ به خدا خجالت دارد ما خودمان را مسلمان بدانیم , خودمان را شیعه على بن ابى طالب بخوانیم . اصلا من باید بگویم بعد از این داستانى را که ما از على بن ابى طالب نقل مى کنیم , حرام است که دیگر در منابر نقل کنیم که : روزى على بن ابى طالب شنید دشمن به کشور اسلامى حمله کرده است , و هذا اخو غامد و قد وردت خیله الانبار . بعد فرمود : شنیده ام زینب یک زن مسلمان یا زنى که در حمایت مسلمانان است را گرفته اند . شنیده ام دشمن , سرزمین مسلمین را غارت کرده است , مردانشان را کشته است , اسیر کرده است , متعرض زنان آنها شده است , زیورها را از گوش و دست زنها جدا کرده است . بعد همین على بن ابى طالب که ما اظهار تشیع او را مى کنیم و نسبت به او حساسیتهاى بى معنى و دروغین نشان مى دهیم گفت : فلو ان امرءا مسلمامات من بعد هذا اسفا ما کان به ملوما بل کان به عندى جدیرا . ( 1 ) اگر یک مرد مسلمان با شنیدن این خبر دق کند و بمیرد سزاوار است و مورد ملامت نیست . آیا ما وظیفه نداریم که کمک مالى به آنها بکنیم ؟ آیا اینها مسلمان نیستند , عزیزان ندارند ؟ آیا اینها براى حق مشروع بشرى قیام نمى کنند ؟ کیست که امروز منکر شود که فلسطینیهاى آواره حق بازگشت به وطن خود را ندارند ؟ من در سفر مکه بعضى از اینها را دیدم . یک جوانهائى ! فقط مى گفتند : دماء الشهداء , ما امیدمان فقط به خون شهدایمان است . افرادى در میان آنها هستند که والله براى لباسشان محتاجند و برهنه مى جنگند . اگر هفتصد میلیون جمعیت مسلمان دنیا , هر فرد روزى یک ریال بدهد , در سال نزدیک به سیصد میلیارد دلار مى شود . اگر فقط مردم ایران که بیست و پنج میلیون نفر هستیم و نود و هشت درصد ما مسلمان است , هر فرد روزى یک ریال به فلسطینیها کمک کند , در سال حدود نود میلیون تومان مى شود . اگر یک عشر مسلمانان هم هر کس روزى یک ریال کمک کند در سال نه میلیون تومان مى شود . فضل الله المجاهدین باموالهم و انفسهم . ( 2 ) . الذین آمنوا و هاجروا و جاهدوا فى سبیل الله باموالهم و انفسهم . ( 3 ) به وسیله مال که مى توانیم کمک کنیم . والله این انفاق واجب است , مثل نماز خواندن و روزه گرفتن واجب است . اولین سئوالى که بعد از مردن از ما مى کنند همین است که در زمینه همبستگى اسلامى چه کردید ؟ پیغمبر فرمود : من سمع مسلما ینادى یاللمسلمین فلم یجبه فلیس بمسلم ( 1 ) هر کس بشنود صداى مسلمانى را که فریاد مى کند یاللمسلمین مسلمانان به فریاد من برسید , و او را کمک نکند , دیگر مسلمان نیست , من او را مسلمان نمى دا نم . چه مانعى دارد که ما براى اینها حساب باز کنیم ؟ چه مانعى دارد که مقدار کمى از درآمد خودمان را اختصاص به اینها بدهیم ؟ چرا یهودیان دنیا حتى یهودیان ایران کمک بکنند و ملتهاى دیگر آنها را تحسین کنند , بارک الله بگویند , ملت بیدار بگویند : ولى ما نکنیم ؟ مردم بیدار آن مردمى هستند که فرصت شناس باشند , دردشناس باشند , حقایق شناس باشند . من وظیفه خودم را عمل کردم . وظیفه من فقط گفتن بود و خدا مى داند جز تحت فشار وجدان و وظیفه خودم چیز دیگرى نبود . این کمک مالى را وظیفه شما مى دانم . و وظیفه خودم و هر خطیب و واعظى مى دانم که این را بگوید , بر هر خطیب و واعظى من واجب مى دانم که چنین حرفى را بزند . مراجع تقلید بزرگى مثل آیت الله حکیم و دیگران رسما فتوى داده اند که کسى که در آنجا کشته مى شود , اگر نماز هم نخواند شهید در راه خداست . پس بیائیم به خودمان ارزش بدهیم , به کار و فکر خودمان ارزش بدهیم , به کتابهاى خودمان ارزش بدهیم , به پولهاى خودمان ارزش بدهیم , خودمان را در میان ملل دنیا آبرومند بکنیم . علت اینکه دولتهاى بزرگ جهان چندان درباره سرنوشت ما نمى اندیشند , اینست که معتقدند مسلمان غیرت ندارد . آمریکا را فقط همین یکى جرى کرده است . مى گوید مسلمان جماعت غیرت ندارد , همبستگى و همدردى ندارد . مى گوید یهودى که براى پول مى میرد , جز پول چیزى نمى شن اسد , خدایش پول است , زندگیش پول است , حیات و مماتش پول است , به یک چنین مسئله حساسى که مى رسد روزى یک میلیون دلار به همکیشانش کمک مى کند ولى هفتصد میلیون مسلمان دنیا کوچکترین کمکى به همکیش خود نمى کنند ! روز عاشورا است . روز معراج حسین بن على علیه السلام است . روزى است که ما باید از روح حسین , از غیرت حسین , از مقاومت حسین , از شجاعت و دلیرى حسین , از روشن بینى حسین پرتوى بگیریم , بلکه ما هم ذره اى آدم شویم , بیدار شویم . یکى از نویسندگان بسیار معروف ,[ ( عباس محمود عقاد] ( جمله اى درباره اباعبدالله علیه السلام دارد . مى گوید : در روز عاشورا مثل این بود که یک نوع مسابقه میان خصلتهاى حسینى برقرار شده بود . یعنى فضایل حسینى هر کدام با دیگرى مسابقه مى داد . صبر حسین مى خواست از سایر صفاتش جلو بیفتد , رضاى حسین به آنچه که رضاى خداست , مى خواست از صبرش جلو بیفتد . اخلاص حسین مى خواست از همه اینها پیشى بگیرد . شجاعت حسین مى خواست گوى سبقت را از صفات دیگر او بر باید . من عرض مى کنم ( البته من نمى توانم درباره اخلاص حسینى کوچکترین سخنى بگویم , کوچکتر از این هستم , ولى مى توانم بگویم ) چیزى که در روز عاشورا بیش از هر چیز دیگر جلوه گر و نمایان است , طمانینه حسین , اطمینان حسین , آرامش و استقامت حسین است . این سخنى نیست که من مى گویم , سخنى است که از همان روزها درک کردند . یک کسى که آنجا حاضر بوده است , جمله اى دارد . تعبیر او مطابق عصر و زمان و فهم خودش خیلى عالى است . مى گوید : و الله ما رایت مکثورا قط قد قتل ولده و اهل بیته و اصحاب اربط جاشا منه ( 1 ) . این مرد در واقع یک خبرنگار بوده و قضایا را نقل کرده است . مى گوید : به خدا قسم من سراغ ندارم مرد دلشکسته اى , مرد تحت فشار قرار گرفته اى را که فرزندانش ( اهل بیتش ) جلوى چشمش قلم قلم باشند , اصحابش را ببیند در حالى که سرهاشان از بدنهایشان جدا شده است , و این مقدار قوت قلب داشته باشد . این جریان خیلى عجیب است , شوخى نیست , جریانى که همیشه اعجاب مرا بر مى انگیزد اینست : اباعبدالله در روز عاشورا چنان قدم بر مى دارد که کانه آینده روشن یعنى آثار نورانى نهضت خودش را به چشم مى بیند . او شک نداشت که با همین شهید شدن پیروز شد . شک نکرد که روز عاشورا پایان این است که باید هر چه دارد در راه خدا بدهد , یعنى پایان کشت است , و از روز عاشورا آغاز بهره بردارى از این نهضت است . همانگونه که همینطور هم باشد . ما مى بینیم که کشته شدن حسین ( ع ) همان , و پیدا شدن جنبشها و حرکتها و همدردیها و همدلیها و طغیانها علیه دستگاه اموى همان . اولین کسى که این کار را کرد , یک زن بود , زن یکى از لشکر کفار . در عصر عاشورا وقتى که دید لشکر مى خواهند به طرف خیمه هاى حرم حسین بن على حمله کنند , دوید و چوب خیمه اى را برداشت و در جلوى خیمه ها ایستاد , قبیله بکر بن وائل را صدا زد : یا آل بکر بن وائل ! قبیله من ! خویشاوندان من ! کجائید ؟ بیائید ! کار به اینجا کشیده است که مى خواهند لباس از تن حرم پیغمبر بکنند ! منظره اى که به نظر من خیلى با شکوه و پر جلال است , اینست : مى دانیم اباعبدالله وقتى آمد براى وداع با اهل بیتش که دیگر احدى از کسانش زنده نبود . آن وداع هم خیلى جانسوز و جانگداز است . ولى به علت خاصى اباعبدالله براى نوبت دوم به وداع آمده و نوشته اند علتش این بود که در حملاتى که کرد , یک نوبت موفق شد لشکر دشمن را عقب بزند و داخل شریعه فرات بشود . اینها ناراحت بودند که مبادا اباعبدالله آب بیاشامد , زیرا اگر آب بیاشامد , نیرو مى گیرد . در همان وقت کسى فریادى کرد , که اباعبدالله دیگر غیرتش به او اجازه نداد که این حرف را ( خواه راست باشد خواه دروغ ) بشنود و او مشغول نوشیدن آب باشد . وقتى دست برد زیر آب تا مقدارى بردارد , کسى فریاد کرد حسین ! تو مى خواهى آب بنوشى ؟ ! ریختند به خیام حرمت . فورا بیرون آمد . من نمى دانم گفته او راست بود و واقعا مى خواستند حمله بکنند یا نه , ولى حمله سریع و بیرون آمدن به وقت اباعبدالله دیگر مجالى نداد . آقا وقتى که آمد , حمله اى به خیام حرم نشده بود . این فرصت را مغتنم شمرد و بار دیگر زنها و بچه ها را جمع کرد . اینجاست که شکوه و جلال روح اباعبدالله پیدا مى شود . اول فرمود : اهل بیت من ! استعدوا للبلاء خودتان را آماده سختیها بکنید . مى خواست روح اینها آماده باشد . یک جمله بیشتر در این زمینه نگفت ولى فورا این مطلب را گفت : و اعلموا ان الله حافظکم و منجیکم من شر الاعداء و معذب اعادیکم بانواع البلاء ( 1 ) اهل بیت من ! یقین داشته باشید که شما از این ساعت سختى و شدت مى بینید ولى ذلت نخواهید دید . بدانید که خداوند شما را حفظ و از شر دشمنان نگهدارى مى کند و شما محترمانه به حرم جدتان برخواهید گشت . از این ساعت به بعد , بدبختى دشمنان شماست , مطمئن باشید که خداوند دشمنان شما را در همین دنیا به انواع مختلف عذاب خواهد کرد . معلوم بود که اباعبدالله اوضاع را مى دید . در روز عاشورا اباعبدالله نقطه اى را مرکز قرار داده بود . حمله مى کرد . اول جنگ تن به تن , عده اى آمدند , ولى تا آمدند , اباعبدالله به آنها مهلت نداد , به طورى که رعب در دل دشمن قرار گرفت . عمر سعد فریاد کرد : چه مى کنید ؟ و الله نفس ابیه بین جنبیه با کى دارید مى جنگید ؟ ! این فرزند على است هذا ابن قتال العرب این فرزند همان کسى است که عرب را کشت . مى خواست تعصب عربیت را علیه حضرت تحریک کرده باشد . گفتند : چه کنیم ؟ گفت اینطور مصلحت نیست . اگر یک یک بروید , یک نفر از شما را باقى نخواهد گذاشت , حمله را همه جانبه کنید . اباعبدالله به هر طرف که حمله مى کرد , فرار مى کردند ولى مواظب بود که از خیمه ها دور نشود . غیرت حسین هم هست . حسین شجاع است , صبور است , راضى به رضاى الهى است , مخلص است ولى غیره الله هم هست , غیرتش هم به او اجازه نمى دهد که زنده باشد و کسى نزدیک خیام حرم او بیاید . به اهل بیت دستور داد که شما ابدا از خیمه ها بیرون نیائید . این دروغ است اگر شنیده باشید که اهل بیت مرتب بیرون مىآمدند والعطش مى گفتند . فقط یک بار بیرون آمدند و آن , وقتى بود که اسب بى صاحب اباعبدالله آمد . آن وقت هم که بیرون آمدند , اول نمى دانستند که قضیه از چه قرار است . صداى شیهه این اسب را که شنیدند , خیال کردند آقا براى وداع سوم آمده است . مى گویند این اسب , اسب تربیت شده اى بود . نه تنها اسب اباعبدالله اینطور تربیت داشت , بلکه اسبهاى دشمنان هم اینطور تربیتها را داشتند که وقتى سوارش مى افتاد , این حیوان , احساس مى کرد . این اسب یال خودش را به خون اباعبدالله رنگین کرده بود و وقتى که دید آقا افتاده است و دیگر نمى تواند از جا بلند شود , آمد به طرف خیام حرم . در واقع مثل اینکه پیکى بود که مى خواست خبرى بدهد . اینها به خیال اینکه آقا برگشته اند , از خیمه بیرون آمدند ولى وقتى که آن اوضاع را دیدند , چاره اى ندیدند جز اینکه دور این اسب را بگیرند و ناله بکنند . به هر حال آقا اجازه نداد آنها بیرون بیایند . ولى خودش نقطه اى را مرکز قرار داده بود که صدایش را مى شنیدند . مى خواست به این وسیله به آنها اطمینان بدهد . وقتى که بر مى گشت , به آن مرکز که مى رسید , با صداى بلند ( من نمى دانم اینکه مى گویم صداى بلند , آن زبان خشک چگونه در دهان مى گردیده ) با هر مقدار که نیرو داشت فریاد مى کرد : لا حول ولا قوه الا بالله العلى العظیم خدایا ! حسین هر چه نیروى روحى و جسمى دارد , از توست . اهل بیت خوشحال مى شدند که آقا زنده است . مدتى استراحت مى کرد , آسایش پیدا مى کرد . لشکر باز برمى گشتن د , حلقه را تنگ مى کردند , تیراندازى مى کردند , سنگ مى پراندند . باز نوبت دیگر آقا حمله مى کرد . این کر و فر ادامه داشت . شنیده اید که عمر سعد در روز عاشورا جنگ را چگونه شروع کرد و باز شنیده اید که اباعبدالله اجازه نداد که جنگ از سوى خود و اصحابش شروع بشود . این سنتى است که در جنگهایى که با یک فرقه به ظاهر مسلم صورت مى گرفت , رعایت مى شد . على علیه السلام هم رعایت مى کرد . مى گفت من هرگز ابتدا به جنگ نمى کنم . آنها که جنگ را شروع کردند , بعد ما مى زنیم . آقا ابتداى به جنگ نکرد . عمر سعد براى جلب رضایت عبیدالله زیاد , جنگ را به این شکل شروع کرد که تیر و کمانى خواست . پدر او معروف است که در صدر اسلام , تیرانداز خیلى ماهرى بوده است و شاید خودش هم تیرانداز بوده است . تیرى را به کمان کرد و پرتاب کرد به طرف خیام حرم حسینى . بعد فریاد کرد : ایها الناس ! در نزد امیر شهادت بدهید که اول کسى که به سوى خیمه هاى حسین تیرانداخت , من بودم . این جنگ در روز عاشورا با یک تیر شروع شد و باید عرض بکنم با یک تیر دیگر هم خاتمه پیدا کرد . تیر دیگر , آن تیر زهرآلودى بود که به سینه مبارک حسین ( ع ) اصابت کرد فاتاه سهم محدد مسموم , مسموم هم بود , آنقدر زیاد در سینه اباعبدالله فرو رفت که آقا فشار آورد تا از طرف جلو بیرون بیاورد نشد , نوشته اند از پشت سر بیرون آورد . بعد از این بود که دیگر حسین از اسب روى زمین افتاد , دیگر تاب و توان از او رفت . بعد از این قضیه بود که دیگر کر و فر اباعبدالله تمام شد . نوشته اند حسن بن على ( ع ) چند پسر داشت که اینها همراه اباعبدالله آمده بودند . یکى از آنها جناب قاسم بود . امام حسن ( ع ) پسر ده ساله اى دارد که آخرین پسر ایشان است , و این بچه شاید از پدرش یادش نمىآمد چون وقتى که پدرش از دنیا رفت , گویا چند ماهه بوده است , در خانه حسین بزرگ شد . اباعبدالله , به فرزندان امام حسن خیلى مهربانى مى کرد , شاید بیش از آن اندازه که به پسران خودش مهربانى مى کرد . چون آنها یتیم بودند , پدر نداشتند . این پسراسمش عبدالله و خیلى به آقا علاقمند است , و آقا به زینب سپرده است که تو مواظب بچه ها باش , و زینب دائما مراقب آنهاست . یکدفعه زینب متوجه شد که عبدالله ا ز خیمه بیرون آمده است و مى خواهد برود پیش عمویش حسین بن على ( ع ) . زینب دوید او را بگیرد , او فریاد کرد : والله لا افارق عمى به خدا قسم که من هرگز از عمویم جدا نمى شوم . آن طفل مى دود , زینب مى دود . السلام علیک یا اباعبدالله اشهد انک قد امرت بالمعروف و نهیت عن المنکر و جاهدت فى الله حق جهاده . آنقدر زینب دوید که به اباعبدالله نزدیک شد , آقا فرمود نه , تو برگرد , بگذار این بچه پیش خودم باشد . خودش را انداخت به دامان حسین ( ع ) . ( حسین است , او خودش عالمى دارد . ) در همین حال یکى از دشمنان آمد براى اینکه ضربتى به اباعبدالله بزند . تا شمشیرش را بالا برد , این طفل فریاد کرد : یابن الزانیه اترید ان تقتل عمى ؟ زنا زاده ! تو مى خواهى عموى مرا بکشى ؟ تا او شمشیرش را حواله کرد , این طفل دست خود را جلو آورد و دستش بریده شد . فریاد کرد : یا عماه ! عموجان ببین با من چه کردند ! اشهد انک قد امرت بالمعروف و نهیت عن المنکر و جاهدت فى الله حق جهاده حتى اتاک الیقین . ولا حول ولا قوه الا بالله العلى العظیم , وصلى الله على محمد و آله الطاهرین . باسمک العظیم الاعظم الاعز الاجل الاکرم یا الله . . . خدایا ! عاقبت امر همه ما را ختم به خیر بفرما , ما را قرآن شناس قرار بده , ما را اسلام شناس قرار بده . خدایا ! این رخوت , سستى , تنبلى و کسالتى را که در روح ما مسلمین حکمفرما است , از روح ما بزداى . خدایا ! به ما غیرت بده , به ما وحدت و اتفاق ارزانى بدار , به ما روح همدردى و همبستگى کرامت کن . خدایا ! شر کفار , شر اسرائیل , شر صهیونیزم را از سر مسلمین کوتاه فرما , به ما توفیق مبارزه با این دشمن که کیان 180 اسلام و قرآن را تهدید مى کند , عنایت کن . خدایا ! در این روز عزیز , گذشتگان ما را ببخش و بیامرز . ________________________________________ 1 - سوره توبه , آیه 112 . 1 - جامع الصغیر سیوطى , ص 95 . 2- مسلما جمعیت مسلمانان در حال حاضر بیش از این مقدار است. 1 - تحف العقول ص 356 . 1- سوره آل عمران , آیه 110 1- سوره بقره , آیه 261 . 2- سوره آل عمران , آیه 117 . 1- نهج البلاغه , خطبه 27 . 2- سوره نساء , آیه 95 . 3- سوره توبه , آیه 20 . 1- اصول کافى ج 2 ص 164 . ( به جاى مسلما , رجلا آمده ) . 1- لهوف ص 50 . 1 - مقتل مقرم ص 348 . جلسه هفتم : تاثیر امر به معروف و نهى از منکر اهل بیت امام پس از حادثه کربلا بسم الله الرحمن الرحیم الحمد لله رب العالمین , بارى الخلائق اجمعین , و الصلوه و السلام على عبدالله و رسوله و حبیبه و صفیه , و حافظ سره و مبلغ رسالاته , سیدنا و نبینا و مولانا ابى القاسم محمد و آله الطیبین الطاهرین المعصومین . اعوذ بالله من الشیطان الرجیم : التائبون العابدون الحامدون السائحون الراکعون الساجدون الامرون بالمعروف و الناهون عن المنکر والحافظون لحدود الله و بشر المومنین ( 1 ) بحث امشب من تتمه اى است از بحثهاى ششگانه گذشته . از آنچه در جلسات قبل بیان گردید , معلوم شد که لازم است ما اصل امر به معروف و نهى از منکر را احیاء کنیم و خودمان را هم با این اصل احیاء کنیم . تعبیرى دارد امیرالمومنین على ( ع ) در باره تقوا که به اصطلاح منطق , شبه دور است , مى فرماید : الا فصونوها و تصونوا بها . ( 2 ) ایها الناس ! تقوا را صیانت و حفظ کنید و خودتان را به وسیله تقوا صیانت کنید . به نظر مى رسد این دور است . ما باید تقوا را صیانت کنیم یا تقوا باید ما را صیانت کند ؟ جواب این است : هر دو . این دور است اما نه دور محال . گفت : سلسله این قوم جعد مشگبار { مسئله دور است , اما دوریار چون نگهدارى ما از تقوا به یک شکل است و نگهدارى تقوا از ما به شکل دیگر . ما باید تقوا را صیانت کنیم و تقوا باید و مى تواند ما را صیانت کند . در اینجا هم همینطور است . ما باید امر به معروف و نهى از منکر را احیاء کنیم و امر به معروف و نهى از منکر متقابلا باید ما را احیاء کند و خواهد کرد . ما پیرامون عنصر امر به معروف و نهى از منکر در نهضت حسینى , فقط از آن جنبه ا ش بحث کردیم که این عنصر چه اندازه تاثیر داشته است , محرک و باعث بوده است , انگیزه حسینى بوده است . ولى غیر از این , مطلب دیگرى هم هست و آن اینکه در این نهضت , چقدر امر به معروف و نهى از منکر عملا صورت گرفت ؟ وجود مقدس حسین بن على ( ع[ ( در این نهضت عملا یک آمر به معروف و ناهى از منکر بود] و از او بیشتر , بعد از شهادت اباعبدالله ( ع ) اهل بیت بزرگوار آن حضرت , از بعد از روز عاشورا , از همان روز یازدهم و حداقل از روز دوازدهم , به عنوان یک گروه امر به معروف و نهى از منکر در آمدند , و تا پایان این ماجرا هر جا که بودند , امر به معروف و نهى از منکر کردند . آنها هرگز به صورت یک جمعیت شکست خورده در نیامدند . آنها هم مثل خود اباعبدالله , پایان کار را زنده ماندن یا کشته شدن نمى دانستند که بگویند مطلب این بود که حسین زنده بماند و به خلافت برسد یا حداقل در گوشه اى برود و زندگى کند , پس حالا که حسین کشته شده , مطلب تمام شد . نه , آنها دنبال همان هدف حسینى بودند . کشته شدن اباعبدالله , از یک نظر براى آنها آغاز کار بود نه پایان کار . و چقدر زیبا و جالب توجه است وضع اهل بیت پیغمبر ! و راستى وقتى انسان اینها را تجزیه و تحلیل مى کند , در مقابل این عظمت و زیبائى , در مقابل این قوت , در مقابل این قدرت روح , در مقابل اینهمه ایمان و یقین , در مقابل اینهمه شجاعت روحى , غرق در حیرت مى شود و جز اینکه در مقابل آنها سر تعظیم فرود آورد کار دیگرى نمى تواند بکند . تا آخرین لحظه تبلیغ کردند , نهى از منکر و امر به معروف کردند , دعوت به اسلام کردند . محبت و بلکه معرفت على ( ع ) و اهل بیت پیغمبر اساسا در همه شام وجود نداشت . یعنى کسى آنها را نمى شناخت , و اگر هم مى شناختند , به صورتهاى بسیار زشتى مى شناختند . ولى ببینید اهل بیت پیغمبر چه کردند ؟ ! فقط یک نمونه اش را عرض مى کنم و بعد وارد مطالب دیگرى مى شوم . مى دانیم که روز عاشورا , وضع به چه منوال بود , و شب یازدهم را اهل بیت پیغمبر چگونه برگزار کردند . روز یازدهم جلادهاى ابن زیاد مىآیند اهل بیت را سوار شترهاى بى جهاز مى کنند و یکسره حرکت مى دهند , و اینها شب دوازدهم را شاید تا صبح یکسره با کمال ناراحتى روحى و جسمى , طى طریق مى کنند . فردا صبح نزدیک دروازه کوفه مى رسند . دشمن مهلت نمى دهد . همان روز پیش از ظهر اینها را وارد شهر کوفه مى کنند . ابن زیاد در دار الاماره خودش نشسته است . یک مشت اسیر , آنهم مرکب از زنان و یک مرد که در آنوقت بیمار بود . لقب بیمارى براى حضرت سجاد ( ع ) فقط در میان ما ایرانیها پیدا شده است . نمى دانم چطور شده است که فقط ما این لقب را مى دهیم : امام زین العابدین بیمار ! ولى در زبان عرب هیچوقت نمى گویند على بن الحسین المریض ( یا المراض ) . این لقبى است که ما به ایشان داده ایم . ریشه اش البته همین مقدار است که در ایام حادثه عاشورا , امام على بن الحسین سخت مریض بود . ( هر کسى در عمرش مریض مى شود . کیست که در عمرش مریض نشود ؟ ) مریض بسترى بود , مریضى که حتى به زحمت مى توانست حرکت کند و روى پاى خود بایستد و با کمک عصا مى توانست از بستر حرکت کند . در همان حال امام را به عنوان اسیر حرکت دادند . امام را بر شترى که یک پالان چوبى داشت و روى آن حتى یک جل نبود , سوار کردند . چون احساس مى کردند که امام بیمار و مریض است و ممکن است نتواند خودش را نگهدارد , پاهاى حضرت را محکم بستند . غل به گردن امام انداختند , با این حال اینها را وارد شهر کوفه کردند . دیگر کوفتگى , زجر , شکنجه به حد اعلا است[ . معمولا] وقتى مى خواهند از یک نفر مثلا به زور اقرار بگیرند , یا اعصابش را خرد کنند , اراده اش را در هم بشکنند , یک بیست و چهار ساعت , چهل و هشت ساعت به او غذا نمى دهند , نمى گذارند بخوابد , هى زجرش مى دهند . در چنین شرائطى اکثر افراد مستاصل مى شوند , مى گویند هر چه مى خواهى بپرس تا من بگویم . آنوقت شما ببینید ! اینها وقتى که وارد مجلس ابن زیاد مى شوند , بعد از آنهمه شکنجه هاى روحى و جسمى , چه حالتى دارند . زینب سلام الله علیها را وارد مجلس ابن زیاد مى کنند . او زنى است بلند بالا . عده اى تعبیر کرده اند : و حفت بها اماوها یعنى کنیزانش دورش را گرفته بودند . مقصود کنیز به معناى اصطلاحى نیست . چون همه زنهاى اصحاب که شرکت کرده بودند , براى زینب سیادت و بزرگوارى قائل بودند , خودشان را مثل کنیز مى دانستند . اینها دور زینب را گرفته بودند و زینب در وسط اینها وارد مجلس ابن زیاد شد ولى سلام نکرد , اعتنا نکرد . ابن زیاد از اینکه او احساس مقاومت کرد , ناراحت شد . سلام نکردن زینب معنایش اینست که هنوزاراده ما زنده است , هنوز هم ما به شما اعتنا نداریم , هنوز هم روح حسین بن على در کالبد زینب مى گوید : هیهات منا الذله , هنوز مى گوید : لا اعطیکم بیدى اعطاء الذلیل و لا افرا فرار العبید یا : لا اقراقرار العبید ( 1 ) ابن زیاد از این بى اعتنائى سخت ناراحت شد . مى فهمید این کیست . همه گزارشها به او رسیده بود . وقتى فهمید زنى از همه محترمتر است و زنان دیگر با احترام خاصى دورش را گرفته اند , لابد حدس مى زد که او کیست چون خبر داشت که کى هست , کى نیست . در عین حال گفت : من هذه المتکبره ؟ یا : من هذه المتنکره ؟ ( دو جور ضبط کرده اند ) . این متکبر , این زن پرنخوت کیست ؟ یا این ناشناس کیست ؟ کسى جواب نداد . دو مرتبه سئوال کرد . مى خواست از همانها کسى جواب بدهد . بار دوم و سوم . بالاخره زنى جواب داد : هذه زینب بنت على بن ابى طالب , این , زینب دختر على است . این مرد دنى پست لعین که یک جو شرافت نداشت ( از یک طرف کسى که اینهمه مصیبت دیده است , یک آدم شریف به خودش اجازه نمى دهد که نمک به زخم او بپاشد . و از طرف دیگر , زن , به اصطلاح جنس لطیف است , در هیچ قانون جنگى , مردمى که یک ذره شرافت دارند , متعرض زن نمى شوند . به هیچ شکلى زن را زخم زبان نمى زنند , جراحت به او وارد نمى کنند . زن را اسیر مى گیرند و در عین حال احترام مى کنند . ) شروع کرد به سخت ترین وجهى زخم زبان زدن . گفت : الحمد لله الذى فضحکم و اکذب احدوثتکم خدا را شکر مى کنم که شما را رسوا و دروغتان را آشکار کرد . زینب در کمال جرات و شهامت گفت : الحمد الله الذى اکرمنا بالشهاده , خدا را شکر مى کنیم که افتخار شهادت را نصیب ما کرد . خدا را شکر مى کنم که این تاج افتخار را بر سر برادر من گذاشت , خدا را شکر مى کنیم که ما را از خاندان نبوت و طهارت قرار داد . بعد در آخر گفت : انما یفتضح الفاسق و یکذب الفاجر و هو غیرنا . رسوائى مال فاسقهاست , ما در عمرمان دروغ نگفتیم و حادثه دروغ هم به وجود نیاوردیم . دروغ مال فاجرهاست . فاسق و فاجر هم ما نیستیم , غیر ماست , یعنى تو . رسوا تویى , دروغگو هم خودت هستى . این مقدار شهامت و شجاعت و ایمان عملى ! این , امر به معروف و نهى از منکر است . تازه این , یک درجه و یک مرحله اش است , و داستان درازى دارد . زین العابدین چه گفت , یکى از دختران امام حسین چه گفت , کنار بازار کوفه , زینب چه خطابه اى انشاء کرد ! زین العابدین در آنجا چه خطابه اى انشاء کرد , در بین راه چه کردند , در خرابه یا در خیابانها و کوچه ها با مردم که مواجه مى شدند , چه مى گفتند و از همه اینها به نظر من بالاتر , آن خطابه بسیار غراء زینب سلام الله علیها در مجلس یزید بن معاویه است . در آنجا دیگر صحبت بیست و چهار ساعت و چهل و هشت ساعت نیست . نزدیک یک ماه است که زینب در چنگال اینها اسیر است و حداکثر زجرى را که به یک اسیر مى دهند به او داده اند . ولى بینید در مجلس یزید چه کرده است ؟ ! پس در نهضت حسینى , عنصر امر به معروف و نهى از منکر را , از این وجهه و جهت هم باید در نظر گرفت که این نهضت , یک نهضت امر به معروف و نهى از منکر بود , و آثار این امر به معروف و نهى از منکر را هم باید کاملا بررسى کرد , مخصوصا در خودشام که چگونه شام را زیر و رو کرد . مطلب دیگرى که خواستم براى شما عرض کنم , اینست : فقهاى ما در باب امر به معروف و نهى از منکر دو مطلب گفته اند که باید آنها را توضیح دهیم . یکى اینست که امر به معروف و نهى از منکر در جایى است که انسان احتمال اثر بدهد . معنى این جمله چیست ؟ امر به معروف و نهى از منکر یک قانون تعبدى مثل نماز یا روزه نیست که البته حکمت و فلسفه و اثرى دارد ولى به ما مربوط نیست که ببینیم اگر اثر خودش را مى بخشد , انجام بدهیم , و اگر اثر خودش را نمى بخشد , انجام ندهیم . به ما گفته اند شما نماز را به هر حال باید بخوانید . این , در اختیار تو نیست , تو نمى توانى حساب بکنى که این نماز اثر دارد یا اثر ندارد , تو باید تحت این فرمول و قاعده بخوانى . اینکه این کار به نتیجه مى رسد یا نمى رسد , از حوزه منطق بشر خارج است , ولى امر به معروف و نهى از منکر را بشر باید با منطق خودش اداره کند , یعنى همیشه در کارها باید روى آن نتیجه اى که باید بر آن مترتب بشود , حساب بکند . نیرو مصرف مى کنى , مایه مصرف مى کنى , امر به معروف و نهى از منکر مى کنى , ولى حساب کن ببین در این کار , تو چقدر به نتیجه و هدف مى رسى . مثل تاجرى باش که وقتى سرمایه اش را خرج مى کند , روى حساب ( لااقل حساب احتمالات ) مى خواهد سودى که از این کار مى برد , بیش از سرمایه اى باشد که مصرف مى کند . و این بسیار حرف منطقى اى است . یعنى اگر ما در جایى , امر به معروف و نهى از منکر مى کنیم , یک سرمایه مالى یا جانى یا لااقل یک سرمایه وقتى و زمانى مصرف مى کنیم , ولى یقین داریم که کوچکترین اثرى نمى بخشد یا اثر معکوس مى بخشد , آیا باز باید انجام بدهیم ؟ نه . خیلى حرف منطقى و درستى است . این , در مقابل منطق خوارج است . در فقه خوارج , امر به معروف و نهى از منکر , یک تعبد محض است . یعنى انسان حق ندارد حساب و منطق را در آن وارد کند . او باید کورکورانه و چشم بسته , امر به معروف و نهى از منکر کند ولو یقین دارد که در اینجا سرمایه را مصرف مى کند و سودى هم نمى برد . مى گوید به ما مربوط نیست , خدا گفته تو باید به هر حال امر به معروف و نهى از منکر کنى . ائمه ما به ما گفتند این , اشتباه است , خدایا اینجور امر به معروف و نهى از منکر را دستور نداده است . در امر به معروف و نهى از منکر , قطعا باید حساب , تدبیر , فکر و منطق به کار برده شود . علمائى که در مسائل اجتماعى مطالعه کرده اند , گفته اند که راز انقراض خوارج همین بود که در امر به معروف و نهى از منکر , منکر منطق بودند . مىآمد مثلا در حضور یک جبار گردنکش در حالى که شمشیرش را کشیده بود . یقین داشت که در اینجا حرفش کوچکترین اثرى ندارد , ولى مى گفت . او هم آنا او را معدوم مى کرد . به اصطلاح تاکتیک نداشتند , منطق و حساب در کارشان نبود . بى گدار خودشان را به آب مى زدند , نتیجه , انقراضشان شد . ولى ائمه ما علیهم السلام گفتند این کار غلط است[ . ( تقیه] ( هم که شما شنیده اید یعنى به کار بردن تاکتیک در امر به معروف و نهى از منکر , از ماده[ ( وقى] ( به معنى نگهدارى است . یعنى چه ؟ یعنى امر به معروف و نهى از منکر مبارزه است . در مبارزه , انسان وسیله دفاعى هم باید به کار ببرد . یعنى بزن ولى کوشش کن نخورى . اما تو مى خواهى بگوئى بر من جهاد واجب است , ولى چرا سلاح بپوشم , چرا زره بپوشم , مگر اگر کشته بشوم , به بهشت نمى روم ؟ چرا . پس من همینطور خودم را مى زنم به قلب لشکر تا کشته بشوم , بروم به بهشت . مى گوید این کار را نکن . تو دارى نیروى اسلام را مصرف مى کنى , تو خودت خشتى در بناى اسلام هستى , نیروئى از نیروهاى اسلام هستى . برو بزن ولى کوشش کن تا حد امکان کمتر بخورى . اگر به این خیال بروى , اسلحه نپوشى و به خاطر اسلحه نپوشیدن کشته شوى , نیروى اسلام را هدر داده اى . برو بزن , و تا حد امکان کشته نشو , برو تا حد ممکن طرف را از بین ببر ولى خودت را حفظ کن . این , معنى مطلبى است که آقایان گفته اند و بسیار مسئله منطقى اى است . مطلب دیگرى ما در باب امر به معروف و نهى از منکر داریم که این هم در اخبار و روایات ما هست , متن حدیث است که در فقه ما هم آمده است : انما یجب على القوى المطاع ( 1 ) امر به معروف و نهى از منکر بر کسى واجب است که قدرت داشته باشد . یعنى آدم ناتوان نباید امر به معروف و نهى از منکر بکند . این هم وابسته به آن مطلب است , یعنى حساب اینست که امر به معروف و نهى از منکر براى رسیدن به نتیجه است , براى اینست که : نیرو را حفظ کن و نتیجه بگیر . اما آنجا که تو ناتوان هستى , یعنى نیرویت را از دست مى دهى و به نتیجه نمى رسى , نه . در اینجا یک اشتباه بسیار بزرگ براى بعضیها پیدا شده است و آن اینکه ممکن است کسى بگوید : من که قدرت ندارم فلان کار را انجام بدهم , اسلام هم که گفته اگر قدرت ندارى , نکن , پس دیگر من خیالم راحت است . دیگرى مى گوید : اسلام گفته است امر به معروف و نهى از منکر , در وقتى است که در آن احتمال نتیجه دادن باشد . خوب , من احتمال نمى دهم , پس خیالم راحت است . این , اشتباه است . این احتمال , غیر از احتمالى است که شما در باب طهارت و نجاست مى دهید . من نمى دانم فلان چیز پاک است یا نجس ؟ مى گوید آیا احتمال مى دهى که پاک است ؟ بله , احتمال مى دهم . خوب , بگو پاک است . معناى آن احتمال , همان احتمال ذهنى است . یعنى تو در هر جا که شک دارى که چیزى پاک است یا نجس ,[ اگر احتمال مى دهى که پاک باشد , بگو پاک است] . مثلا دوایى را که از خارج وارد کرده اند , تو صد در صد یقین ندارى که نجس باشد , صدى نود و نه احتمال مى دهى که نجس باشد ولى صدى یک هم احتمال مى دهى که پاک باشد , همان احتمال ذهنى تو کافى است براى اینکه بگوئى این دوا پاک است . آیا من وظیفه دارم که بروم تحقیق بکنم , ببینم آیا پاک است یا نجس ؟ ابدا , هیچ چنین وظیفه اى ندارى , همان احتمال , یعنى همان حالت ذهنى , به اصطلاح مثل علمى که مى گویند علم موضوعى است , احتمال موضوعى است . این احتمال براى تو موضوع حکم است . دیگر بیش از این تو تکلیف ندارى . اما اینجا که مى گویند احتمال , نه معنایش اینست که برو در خانه ات بنشین , بعد بگو من احتمال اثر مى دهم , احتمال اثر نمى دهم . این که پاکى و نجسى نیست . در این مورد باید بروى کوشش بکنى , حداکثر تحقیق را بکنى , تا ببینى و بفهمى که آیا به نتیجه مى رسى یا نمى رسى . کسى که بى اطلاع است و دنبال تحقیق هم نمى رود تا بفهمد از این امر به معروف و نهى از منکرش به نتیجه مى رسد یا نمى رسد , چنین عذرى را ندارد . یا آن دیگرى مى گوید : آقا ! من که قدرت ندارم . اسلام هم مى گوید بسیار خوب , ولى برو قدرت را به دست بیاور , این , شرط وجود است , نه شرط وجوب . یعنى گفته اند تا ناتوانى دست به کارى نزن که به نتیجه نمى رسى , ولى برو توانائى را به دست آور تا بتوانى به نتیجه برسى . حالا برایتان مثالى ذکر مى کنم : در فقه مسئله اى مطرح است به نام[ ( ولایت از قبل جائر] ( . مخصوصا در زمان ائمه این مسئله را زیاد سؤال مى کردند . مى گفتند : یابن رسول الله ! این خلفا , خلفاى جور و ظلم هستند , ما از اینها پست دولتى به اصطلاح بگیریم یا نگیریم ؟ اسلام دستورش اینست که نه , از اینها پست نگیرید . ولى بعد مى فرمود : اگر تو از ناحیه آنها پستى مى گیرى که آن پست وسیله مى شود که تو بر امر به معروف و نهى از منکر قدرت پیدا کنى , این کار را قطعا انجام بده . در کتب فقهى ما این مسئله مطرح است . محقق در[ ( شرایع] ( دارد , شهید بن ( 1 ) دارند . منتهى بعضى مى گویند : استحبت و بعضى مى گویند : وجبت یعنى مى گویند این کارى که کمک دادن و اعانت به ظالم است ( 1 ) ( مثلا على بن یقطین مى خواهد بشود , وزیر هارون ظالم ستمگر غاصب مى خواهد بشود ) واجب است . یعنى این کارى که فى حد ذاته حرام است , اگر وسیله اى باشد براى اینکه قدرتى به دست آورى که از این قدرت در راه امر به معروف و نهى از منکر استفاده کنى , نه تنها بر تو حرام نیست , بلکه واجب است . امام موسى بن جعفر ( ع ) راجع به محمد بن اسماعیل بن بزیع و على بن یقطین , دو نفر از شیعیان که در دستگاه ظلم خلفا بودند ولى در آن دستگاه رفته بودند براى اینکه مقاصد الهى را پیش ببرند , مى فرماید : شما ستارگان خدا در روى زمین هستید , تو نرفتى آنجا که منفعت پرستى بکنى , جاه پرستى بکنى , براى اینکه پول به دست آورى , تو در آنجا رفتى تا هدف اسلام را پیش ببرى . ببینید ! کار تحصیل قدرت براى امر به معروف و نهى از منکر تا آنجا مهم است , تا آنجا واجب است که اسلام مى گوید یک عمل صددرصد حرام را به خاطر آن مى توانى مرتکب بشوى . یعنى این عمل که در ذات خود و در صورتى که تو فقط براى این بخواهى آن را انجام دهى که جزء جلال آن دستگاه بشوى و در آن هیچ هدف امر به معروف و نهى از منکر یعنى هدف خدمت به اسلام نداشته باشى , حرام است , به منظور خدمت به اسلام که واقعا به اسلام خدمت بکنى , این حرام تبدیل به واجب و به قول بعضى از فقها مثل محقق در [ ( شرایع] ( مستحب مى شود . حداقل حرام تبدیل به مستحب مى شود . از اینجا شما بفهمید که مسئله قدرت این نیست که اگر تصادفا قدرتى پیدا شد , امر به معروف بکن , و اگر تصادفا قدرتى پیدا نشد , نه . دلیل دیگر نادرست بودن این حرف که مى گویند : قدرت اگر تصادفا پیدا شد امر به معروف و نهى از منکر واجب مى شود , اگر نه , نه , پس تحصیل قدرت واجب نیست , این است که ما باید ببینیم اسلام براى امر به معروف و نهى از منکر , چه ارزشى قائل است . ببینیم با ارزشى که اسلام براى امر به معروف و نهى از منکر قائل است , اصلا آیا امکان دارد که بگوید این وظیفه را مسلمین هنگامى باید انجام بدهند که اتفاقا و تصادفا قدرت داشته باشند , ولى اگر قدرت نداشتند , دیگر نه , و هیچ وظیفه اى هم ندارند که بروند قدرت را به دست بیاورند تا امر به معروف و نهى از منکر بکنند ؟ ! شما اگر مى خواهید بفهمید که مقام امر به معروف و نهى از منکر در اسلام چیست , این روایتى را که در کافى ( 1 ) است و از روایات بسیار معروف و قطعى و مسلم ما است و در تمام کتب فقهى و حدیثى معتبر آمده است و مفصلترین حدیث در این باب است , مطالعه کنید . من قسمتهائى از آن را براى شما مى خوانم , چون همه اش مفصل است . یک قسمتش که اول حدیث هم هست اینست که فرمود : در آخر الزمان , مردم ریاکارى پیدا مى شوند که هى آیه قرآن و دعا مى خوانند , و یتنسکون اظهار مقدس مابى مى کنند حدثاء سفهاء یک مردم تازه به دوران رسیده احمقى هم هستند . تنها چیزى که این مقدس ماب ها به آن اعتنا ندارند , امر به معروف و نهى از منکر است . لایوجبون امرا بمعروف ولا نهیا عن منکر الا اذا امنوا الضرر اینها تا مطمئن نشوند که امر به معروف و نهى از منکر , کوچکترین ضررى به ایشان نمى زند , به آن تن نمى دهند . یطلبون لا نفسهم الرخص و المعاذیر دائم دنبال این هستند که یک راه فرارى براى امر به معروف و نهى از منکر پیدا کنند , یک عذرى بتراشند که خوب دیگر نمى شود , دیگر ممکن نیست . یقبلون على الصلاه و الصیام و ما لا یکلفهم فى نفس ولا مال دنبال آن عبادتهائى هستند که نه به جان , نه به مال و نه به حیثیتشان ضرر مى زند , مثل نماز و روزه , اما اگر وظیفه اى , ضررى به جایى مى زند , دیگر آن را قبول ندارند . تا آنجا که مى فرماید اگر نماز هم به کار یا حیثیت یا جانشان ضرر مى زند , آن را رها مى کردند کما رفضوا اسمى الفرائض و اشرفها . همان طورى که عالیترین و شریفترین فریضه ها را رها کردند , نماز را هم رها مى کردند . آن عالیترین و شریفترین فریضه ها کدام است ؟ ان الامر بالمعروف و النهى عن المنکر فریضه عظیمه بها تقام الفرائض فریضه بزرگى است که سایر فرائض به وسیله آن بپا مى شود . باید امر به معروف و نهى از منکر باشد تا نمازى باشد , تا زکاتى باشد , تا حجى باشد , تا خمسى باشد , تا معاملاتى باشد , تا قانونى باشد , تا اخلاقى باشد . باز قسمتى از حدیث را حذف مى کنم , فرمود : ان الامر بالمعروف و النهى عن المنکر سبیل الانبیاء همانا امر به معروف و نهى از منکر , راه همه پیامبران است , منهاج الصلحاء , بها تقام الفرائض و تامن المذاهب واجبات خدا به این وسیله بپا داشته مى شود و راهها به این وسیله امن مى گردد , کسبها به این وسیله حلال , و مظالم به این وسیله باز مى گردد , زمین به این وسیله آباد مى شود . شما از اینجا بفهمید که حوزه امر به معروف و نهى از منکر تا کجا است , تا حدود آباد شدن زمین . خدا مى داند آدم گاهى که یک چیزهائى را مى بیند و در تاریخ اسلام مطالعه مى کند , دود از کله اش بلند مى شود که ما چه بودیم و چه شدیم . دلم مى خواهد این کتاب[ ( الاحکام السلطانیه] ( ماوردى را که یکى از معتبرترین کتابهاى اسلامى است و مخصوصا اروپائیها و مستشرقین روى آن خیلى حساب مى کنند , مطالعه کنید . این کتاب نظامات اجتماعى اسلام را در حدود هزار سال پیش بیان کرده است . ببینید چه نظاماتى در دنیاى اسلام بوده است و اصلا امر به معروف و نهى از منکر , چه معنى اى داشته و چه مى کرده است . از آن مهمتر کتابى است به نام[ ( معالم القربه فى احکام الحسبه] ( که خوشبختانه این کتاب را ظاهرا یک مستشرق فرهنگى ( باز هم خدا پدر این فرنگیها را بیامرزد که اقلا مى روند این کتابهاى نفیس خطى ما را از کتابخانه ها در مىآورند و چاپ مى کنند , ما که این عرضه را هم نداریم ) از یکى از کتابخانه هاى ترکیه در آورده و چاپ کرده است . این کتاب در قرن نهم نوشته شده[ . ( حسبه] ( در آنجا یعنى همان امر به معروف و نهى از منکر . اصطلاحى بوده که از قرن دوم هجرى , امر به معروف و نهى از منکر را[ ( حسبه] ( مى گفته اند . محتسب که شما مى بینید در اشعار ما آمده است , یعنى آمر به معروف و ناهى ازمنکر . آن تشکیلاتى که در کشورهاى اسلامى به نام تشکیلات حسبه اى یا احتسابى بوده است , افرادش یعنى آمرین به معروف و ناهین از منکر را مى گفتند[ ( محتسب] ( که در اصطلاح شعراى ما زیاد آمده است . مولوى , حافظ و سعدى , این لغت را استعمال کرده اند . سعدى مى گوید[ : ( چندان که مرا شیخ اجل شمس الدین ابوالفرج بن الجوزى] ( . . . مى گوید استادم ابوالفرج بن الجوزى به من که جوان بودم مى گفت نرو در این مجالس , اینجا نرو , آنجا نرو , و من حرف این شیخ و استاد را نمى شنیدم چون جوان بودم , و گاهى مسخره اش مى کردم , مى گفتم : قاضى اربا ما نشیند , برفشاند دست را { محتسب گر مى خورد , معذور دارد مست را به هر حال , اسم این کتاب[ ( معالم القربه فى احکام الحسبه] ( است . وقتى انسان این کتاب را مطالعه مى کند که اصلا امر به معروف و نهى از منکر چه مفهومى داشته , مى بیند سراسر زندگى را در بر مى گیرد . تمام کارهائى که امروز شهرداریها انجام مى دهند , جزء امر به معروف و نهى از منکر بوده است , تمام کارهائى که شهربانى انجام مى دهد نیز در حوزه احتسابى بوده است . در همین کتاب آمده است که یکى از وظائف محتسب اینست که وقتى دم دکان بقالى مى رود و مى بیند روى ظرفهاى ماست باز است و مگس مى نشیند , باید بقال را موظف کند که روى ظرف ماست خودش را بپوشاند , لباسهاى آن بقال را نگاه کند که کثیف نباشد , آن پیشبندى که مى بندد , چند روز یک بار یا مثلا روزى یک بار , عوض کند , بشوید , در حمامها چه بکنند , در مسجدها چه بکنند و . . . وقتى آدم اینها را مى بیند , مى گوید خدایا ! این ما بودیم که چنین روزى داشتیم و این ما هستیم که به چنین روزى گرفتار هستیم ؟ ! خدایا این ما هستیم که در روایات کافى ما و در تمام کتب فقهى ما مى گوید امر به معروف , آنى است که زمین بدان آباد مى شود : و تعمر الارض , و ینتصف من الاعداء با امر به معروف و نهى از منکر مى شود از دشمن انتقام گرفت . یعنى امر به معروف و نهى از منکر را زنده کن تا بتوانى در مقابل اسرائیل بایستى . اگر در مقابل اسرائیل ناتوانى , ریشه اش را از چند صد سال پیش پیدا کن که امر به معروف و نهى از منکر را از میان بردى و در نتیجه دشمن بر تو مسلط شد . و یستقیم الامر , بدین وسیله است که کارها همه بر روى اساس استوارى قرار مى گیرد . فانکروا بقلوبکم , والفظوا بالسنتکم , وصکوابها جباههم , و لا تخافوا فى الله لومه لائم , فان اتعظوا و الى الحق رجعوا فلا سبیل علیهم[ ( انما السبیل على الذین یظلمون الناس و یبغون فى الارض بغیر الحق , اولئک لهم عذاب الیم] ( ( 1 ) دیگر فرصت ترجمه این قسمت و ذکر قسمتهاى دیگر نیست . یک فریضه اى که در اسلام چنین مقام و ارزشى را دارد , آیا مى شود احتمال داد که درباره اش گفته اند اگر یک روزى دیدى اتفاقا , تصادفا , یک نیروئى , یا قدرتى دارى انجام بده و اگر قدرت ندارى دیگر تکلیف ساقط است . این تکلیف ساقط است , یعنى اسلام ساقط است . چون امر به معروفى که اسلام براى ما معرفى مى کند , به منزله پایه خیمه اسلام است . چطور ممکن است که خود اسلام بگوید اگر تصادفا دیدى مى توانى اسلام را نگه دارى , نگه دار , اگر تصادفا دیدى نه , نمى توانى , دیگر نمى خواهد , خیالت راحت باشد ! در مورد احتمال اثر هم همینطور است . بنده بروم در اطاقم بنشینم , بگویم من که احتمال اثر نمى دهم . تو حق ندارى احتمال اثر بدهى یا ندهى . تو که اصلا مطالعه ندارى , تو که از اوضاع خبر ندارى , جریانات را نمى دانى , تو که نمى دانى راه امر به معروف و نهى از منکر چیست , تو که روانشناسى نمى دانى که براى نفوذ در بشر از چه راهى باید با روح او مواجه شد , تو که جامعه شناسى نمى دان ى , تو که چیزى نمى دانى , حق ندارى بگوئى من احتمال اثر مى دهم یا احتمال اثر نمى دهم . اینست که دور کن این اصل اساسى , قدرت و آگاهى است , و هر دو را هم باید تحصیل کرد و به دست , آورد , غیر از این نمى شود . شما در روزنامه هاى خودمان مى خوانید که در آمریکا بیش از سیصد و هشتاد کمیته جمع آورى اعانه براى اسرائیل وجود دارد . من از این نظر اینها را تقدیر مى کنم که ملت بیدارى هستند , براى خودشان دارند کار مى کنند . این ملت مى فهمد که راهش همین است . هر مردمى در هر محله اى , در هر گوشه اى هستند , خودشان باید بنشینند , فکر کنند , کار کنند , آگاهى و اطلاع به دست آورند , عاقبت را بیندیشند . این , آگاهى است و تحصیل آگاهى واجب است . این قدرت است , و تحصیل قدرت واجب است . باز گردم به آن مطلبى که در ابتدا عرض کردم , یعنى بررسى عنصر امر به معروف و نهى از منکر در نهضت حسینى , از این نظر , از این وجهه که اهل بیت پیغمبر چگونه از این فرصت حداکثر استفاده را کردند . خدا رحمت کند مرحوم آیتى رضوان الله علیه را , چه مرد بزرگوارى بود , چه عالم متقى اى بود که از دست ما رفت . ایشان کتابى دارد به نام[ ( بررسى تاریخ عاشورا] ( که شاید خیلى از شما دیده باشید . کسانى هم که ندیده اند , ببینند و بخوانند . مجموعه سخنرانیهائى است که ایشان در رادیو کرده است . بعد از فوت ایشان این سخنرانیها را چاپ کردند . در میان کتابهائى که به زبان فارسى در این زمینه نوشته شده است , اگر نگوئیم بهترین آنهاست , قطعا از بهترین آنها است . حالا اگر از نظر تجزیه و تحلیل نگویم در درجه اول یا فرد اول است , ولى از جنبه استناد یعنى از جنبه اینکه مطالبش مستند به تواریخ معتبر است , قطعا بى نظیر است . در آنجا این مرد روى این مطلب خیلى تکیه کرده است که اصلا تاریخ کربلا را اسرار زنده کردند , یعنى اسرا نگهدارى کردند و بزرگترین اشتباهى که دستگاه اموى کرد مسئله اسیر گرفتن اهل بیت و سیر دادن آنها به کوفه و بعد به شام بود . و اگر آنها این کار را نکرده بودند , شاید مى توانستند تاریخ این نهضت را محو کنند , یا لااقل یک مقدار آن را از اثر و قدرت بیندازند , ولى به دست خودشان کارى کردند که براى اهل بیت پیغمبر فرصت ایجاد کردند و آنها این تاریخ را در دنیا مسجل نمودند . آنها باور نمى کردند که یک عده زن و بچه خرد شده مصیبت دیده حداکثر استفاده را از این فرصتها ببرند , و کى باور مى کرد , و چطور اینها تبلیغ کردند ! در روز جمعه اى در شام نماز جمعه است . ناچار خود یزید باید شرکت بکند , و شاید امامت نماز را هم خود او به عهده داشت . ( این را الان یقین ندارم ) در نماز جمعه خطیب باید اول دو خطابه که بسیار مفید و ارزنده است بخواند , بعد نماز شروع مى شود . اصلا این دو خطابه بجاى دو رکعتى است که از نماز ظهر در روز جمعه , اسقاط , و نماز جمعه تبدیل به دو رکعت مى شود . اول , آن خطیبى که به اصطلاح دستورى بود , رفت و هر چه قبلا به او گفته بودند گفت , تجلیل فراوان از یزید و معاویه کرد , هر صفت خوبى در دنیا بود , براى اینها ذکر کرد و بعد شروع کرد به سب کردن و دشنام دادن على ( ع ) و امام حسین به عنوان اینکه اینها ( العیاذ بالله ) از دین خدا خارج شدند , چنین کردند , چنان کردند . زین العابدین از پاى منبر نهیب زد : ایها الخطیب اشتریت مرضاه المخلوق بسخط الخالق , تو براى رضاى یک مخلوق , سخط پروردگار را براى خودت خریدى . بعد خطاب کرد به یزید که آیا به من اجازه مى دهى از این چوبها بالا بروم ؟ ( نفرمود منبر . خیلى عجیب است ! به قدرى اهل بیت پیغمبر مراقب و مواظب این چیزها بودند ! مثلا در مجلس یزید , نمى گوید : یا امیرالمومنین ! , یا ایها الخلیفه ! یا حتى به کنیه هم نمى گوید : یا اباخالد ! مى گوید : یا یزید ! هم زین العابدین و هم زینب . در اینجا هم نفرمود که اجازه مى دهى من بروم روى این منبر . یعنى این که منبر نیست , این چوبهاى سه پله اى که در اینجا هست که چنین خطیبى مى رود بالاى آن و چنین سخنانى مى گوید , ما این را منبر نمى دانیم . این چهار تا چوب است . ) اجازه مى دهى من بروم بالاى این چوبها دو کلمه حرف بزنم ؟ . یزید اجازه نداد . آنهائى که اطراف بودند , از باب اینکه على بن حسین , حجازى است , اهل حجاز است و سخن مردم حجاز شیرین و لطیف است , براى اینکه به اصطلاح سخنرانیش را ببینند , گفتند : اجازه بدهید , مانعى ندارد . ولى یزید امتناع کرد . پسرش آمد و به او گفت : پدر جان ! اجازه بدهید , ما مى خو اهیم ببینیم این جوان حجازى چگونه سخنرانى مى کند . گفت من از اینها مى ترسم . اینقدر فشار آوردند تا مجبور شد , یعنى دید دیگر بیش از این , اظهار عجز و ترس است , اجازه داد . ببینید این زین العابدین که در آن وقت از یک طرف بیمار بود ( منتهى بعدها دیگر بیمارى نداشت , با ائمه دیگر فرق نمى کرد ) و از طرف دیگر اسیر , و به قول معروف اهل منبر , چهل منزل با آن غل و زنجیر تا شام آمده بود , وقتى بالاى منبر رفت , چه کرد ؟ ! چه ولوله اى ایجاد کرد ؟ ! یزید دست و پایش را گم کرد . گفت الان مردم مى ریزد و مرا مى کشند . دست به حیله اى زد . ظهر بود , یکدفعه به موذن گفت : اذان , وقت نماز دیر مى شود . صداى موذن بلند شد . زین العابدین خاموش شد . موذن گفت : الله اکبر , الله اکبر امام حکایت کرد : الله اکبر , الله اکبر . موذن گفت : اشهد ان لااله الاالله , اشهد ان لااله الا الله , باز امام حکایت کرد . تا رسید به شهادت به رسالت پیغمبر اکرم . تا به اینجا رسید , زین العابدین فریاد زد : موذن ! سکوت کن . رو کرد به یزید و فرمود : یزید ! این که اینجا اسمش برده مى شود و گواهى به رسالت او مى دهید کیست ؟ ایها الناس ! ما را که به اسارت آورده اید , کیستیم ؟ پدر مرا که شهید کردید که بود ؟ و این کیست که شما به رسالت او شهادت مى دهید ؟ تا آنوقت اصلا مردم درست آگاه نبودند که چه کرده اند . آنوقت شما مى شنوید که یزید بعدها اهل بیت پیغمبر را از آن خرابه بیرون آورد و بعد دستور داد که آنها را با احترام ببرند . نعمان بن بشیر را که آدم نرمتر و ملایم ترى بود , ملازم قرار داد و گفت : حداکثر مهربانى را با اینها از شام تا مدینه بکن . این , براى چه بود ؟ آیا یزید نجیب شده بود ؟ روحیه یزید فرق کرد ؟ ابدا . دنیا و محیط یزید عوض شد . شما مى شنوید که یزید بعد دیگر پسر زیاد را لعنت مى کرد , هى مى گفت : تمام , گناه او بود . اصلا منکر شد , که من چنین دستورى ندادم , ابن زیاد از پیش خود چنین کارى کرد . چرا ؟ چون زین العابدین و زینب اوضاع و احوال را برگرداندند . ولاحول ولا قوه الابالله العلى العظیم ________________________________________ * این سخنرانى در تاریخ 14 / 1 / 1350 برابر با 26 محرم الحرام 1390 ایراد شده است . 1 - سوره توبه , آیه 111 . 2 - نهج البلاغه , خطبه 189 . 1 - ارشاد مفید ص[ 235 خود را همچون شخصى ذلیل و درمانده به دست شما نمى سپارم , و چون بندگان نیز نخواهم گریخت] یا[ چون بندگان اقرار و اعتراف نخواهم کرد] . 1 - فروع کافى ج 5 ص 59 . 1- یعنى شهید اول و شهید ثانى رحمه الله علیهما] . 1 - فروع کافى ج 5 ص 55 . 1 - سوره شورى , آیه 42 . بخش پنجم : شعارهاى عاشورا بسم الله الرحمن الرحیم الحمد لله رب العالمین , بارى الخلائق اجمعین , و الصلوه و السلام على عبدالله و رسوله و حبیبه و صفیه , و حافظ سره و مبلغ رسالاته , سیدنا و نبینا و مولانا ابى القاسم محمد و آله الطیبین الطاهرین المعصومین . اعوذ بالله من الشیطان الرجیم : یا ایها الذین آمنوا استجیبوا لله و للرسول اذا دعاکم لما یحییکم . ( 1 ) عنوان بحث من ,[ ( شعارهاى عاشورا] ( است . مى خواهم درباره دو مطلب که به یکدیگر پیوسته است , صحبت بکنم . یکى درباره شعارهائى که وجود مقدس اباعبدالله الحسین ( ع ) و اهل بیت و اصحاب آن حضرت در روز عاشورا ابراز کردند , و دیگر درباره شعار بودن عاشورا براى ما مردم شیعه . اولا کلمه[ ( شعار] ( را باید توضیح بدهم و معنى بکنم . کلمه[ ( شعار ] ( در اصل . عبارت بوده است از شعرها یا نثرهائى که در جنگها مى خواندند . افراد که در میدان جنگ وارد مى شدند , هر دسته اى شعار بالخصوصى داشت . جنگها معمولا تن به تن بود . دو دسته که با یکدیگر مى جنگیدند , افراد , همه مسلح , همه خود پوشیده , همه زره پوشیده , همه چکمه پوشیده , همه شمشیر به دست و همه سپر به دست بودند و صورتشان از پائین , تقریبا تا بینى و از بالا تا روى ابرو پوشیده بود به طورى که هر مرد مبارزى فقط چشمهایش پیدا بود . این بود که در میدان جنگ , افراد , کمتر شناخته مى شدند . در بیرون , هر کسى همه سر و گردنش بیرون است , لباسها مختلف است , افراد از دور شناخته مى شوند , ولى در جنگها به واسطه متحدالشکل بودن همه افراد , نه تنها افراد یک سپاه از یکدیگر تشخیص داده نمى شدند بلکه افراد یک سپاه از افراد سپاه مخالف نیز تشخیص داده نمى شدند , به طورى که ممکن بود کسى اشتباه بکند , به جاى اینکه سرباز سپاه دشمن را بزند سرباز خودى را بزند . این بود که هر قومى و هر لشکرى یک شعار مخصوص به خود داشت , جمله اى را انتخاب مى کردند , که در حین جنگ احیانا آن را تکرار مى کردند و شعار مى دادند براى اینکه دانسته بشود که این , جزء لشکر مثلا ( الف ) است , و آن , که شعار دیگرى داشت , جزء لشکر مثلا ( ب ) است . این کار لااقل این مقدار فایده داشت که افراد لشکرها اشتباه نمى شدند و کسى همرزم خودش را نمى کشت . گاهى شعارهائى که مى دادند اندکى از این هم روشنتر بود , به این صورت که آن مرد مبارزى که به میدان مى رفت , گذشته از اینکه شعار عمومى دسته خودش را تکرار مى کرد , احیانا خودش را هم شخصا معرفى مى نمود . چون عرب طبع شعرش بسیار قوى است و شعر گفتن براى قوم عرب ساده است و این , از خصوصیات زبان عربى است , غالب آنها وقتى مى خواستند به میدان بروند , با یک رباعى , با یک رجز خودشان را معرفى مى کردند . یا مثلا مبارزه طلبى خودش را با یک شعر بیان مى کرد , با شعر مبارز مى طلبید . کسى هم که مى خواست به او جواب بدهد که من آماده هستم , یک وقت مى دیدند با شعرى به همان آهنگ مى گفت من آماده هستم ( که این اندکى مشکلتر بود ) . شنیده اید که در جنگ خندق پیغمبر اکرم ( ص ) دستور داد دور مدینه را ( قسمتهائى که لشکر دشمن مى توانست بیاید ) خندقى کندند براى اینکه دشمن نتواند خود را به داخل مدینه برساند . ولى چند نفر از افراد دشمن توانستند اسبهاى خود را از باریکه اى عبور بدهند و بیایند آنطرف , که یکى از آنها[ ( عمرو بن عبدود] ( معروف شجاع به اصطلاح فارس یلیل بود که ضرب المثل شجاعت بود . آمد در مقابل مسلمین و فریاد کرد : الا رجل , الارجل آیا مرد هست ؟ کسى جواب نداد , چون همه او را مى شناختند . یک نفر جرات نکرد بگوید[ ( من ] ( ( براى اینکه مى دانستند که رو بروى شدن با او جز کشته شدن نتیجه دیگرى ندارد ) جز یک جوان بیست و چند ساله که از جا بلند شد و گفت : یا رسول الله ! اجازه مى دهید من به میدان بروم ؟ فرمود : بنشین ( على بود ) . دوباره فریاد کرد : الارجل , الارجل , کسى غیر از على جواب نداد . براى بار سوم : الارجل , الارجل , باز تنها على از جا بلند شد . آبروى مسلمین دارد از بین مى رود . عمر بن الخطاب براى اینکه عذرى از مسلمین بخواهد , گفت : یا رسول الله ! اگر کسى بلند نمى شود , به خاطر این است که این شخص مردى است غیر قابل مبارزه . من خودم با قافله اى که این مرد نیز در آن بود حرکت مى کردم , عده زیادى دزد به ما برخورد کردند و او به تنهائى براى مقابله با آنها حرکت کرد . سپر مى خواست , یک کره شتر به دست گرفت ! چه کسى مى تواند با این مرد مبارزه کند ؟ ! [ ( عمرو بن عبدود] ( در آخر کار وقتى که خواست مسلمین را خوب تحقیر کرده باشد , این شعر را خواند : ولقد بححت من الندا { ءبجمعکم هل من مبارز و وقفت اذ وقفت المشجع { موقف القرن المناجز ( 1 ) تا آخر . گفت دیگر خسته شدم , گلویم به درد آمد از بس گفتم : هل من مبارز یک مرد در میان شما نیست ؟ ! پیغمبر به على اجازه داد . على از جا بلند شد و گفت : و لقد اتاک مجیب صوتک غیر عاجز . . . به همان آهنگ شعر خواند , آمد جلو , و شنیده اید که چگونه پیروز شد . شرایط طورى شد که پیغمبر فرمود : تمام اسلام با تمام کفر روبرو شد , یعنى جنگ سرنوشت است . از چیزهائى که ما در عاشورا زیاد مى بینیم , مسئله شعار است , شعار اباعبدالله , اصحاب اباعبدالله و خاندان اباعبدالله . در این شعارها , مخصوصا شعارهاى خود اباعبدالله ( ع ) گذشته از اینکه افراد خودشان را با یک رجز , با یک رباعى معرفى مى کردند , گاهى جمله هائى مى گفتند که طى آنها نهضت خودشان را معرفى مى نمودند . و مسئله مهم اینست . در تاریخ خیلى دیده مى شود که گاهى مردمى , اجتماعى مى کنند , در یک جا جمع مى شوند براى مقصد و هدفى . یک وقت مى بینند در خارج , با منظور و مقصود دیگرى پخش مى شود . در اوایل مشروطیت ایران خیلى از این قضایا اتفاق افتاده است . بسیارى از مردم راجع به مشروطیت چیزى سرشان نمى شد . مردم را به نامهاى دیگرى در جائى جمع مى کردند , وقتى که مردم متفرق مى شدند , مى دیدند چیز دیگرى از آب در آمد , اعلام مى کردند که مردم جمع شدند درباره این مطلب چنین گفتند , درباره آن مطلب چنان گفتند . براى اینکه مردم اینقدر رشد نداشتند که خودشان مشخص کنند که این جمع شدن ما براى چیست ؟ براى چه هدف و مقصدى است ؟ اباعبدالله ( ع ) در روز عاشورا شعارهاى زیادى داده است که در آنها روح نهضت خودش را مشخص کرده که من براى چه مى جنگم , چرا تسلیم نمى شوم , چرا آمده ام که تا آخرین قطره خون خودم را بریزم ؟ و متاسفانه این شعارها در میان ما شیعیان فراموش شده و ما شعارهاى دیگرى به جاى آنها گذاشته ایم که این شعارها نمى تواند روح نهضت اباعبدالله را منعکس کند . ائمه ما یکى پس از دیگرى آمدند و دستور دادند که عاشورا را باید زنده نگه داشت , مصیبت حسین نباید فراموش شود , این مکتب باید زنده بماند . هر سال که محرم و عاشورا پیدا مى شود , شیعه باید آن را زنده نگه دارد . عاشورا شعار شیعه شده است . شیعه باید بتواند جواب بدهد وقتى در مقابل یک سنى , و بالاتر , در مقابل یک مسیحى یا یک یهودى یا یک لامذهب قرار گرفت و او گفت : شما در این روز عاشورا و تاسوعا که تمام کارهایتان را تعطیل مى کنید و مىآئید و در مساجد جمع مى شوید , دسته راه مى اندازید , سینه مى زنید , زنجیر مى زنید , داد مى کشید , فریاد مى کشید , چه مى خواهید بگوئید ؟ حرفتان چیست ؟ باید بتوانید بگوئید ما حرفمان چیست . اباعبدالله نیامد فقط بجنگد تا کشته شود و حرفش را نزند , حرف خودش را زده است , هدف و مقصد خودش را مشخص کرده است . باید دید شعارهاى حسین بن على در روز عاشورا چیست ؟ همین شعارها بود که اسلام را زنده کرد , تشیع را زنده کرد و پایه دستگاه خلافت اموى را چنان متزلزل کرد که چنانچه نهضت اباعبدالله نبود , بنى عباس اگر پانصد سال خلافت کردند , حزب اموى که به قول عبدالله علائینى و خیلى افراد دیگر با برنامه آمده بود تا بر سرنوشت کشورهاى اسلامى مسلط شود , شاید هزار سال حکومت مى کرد . با چه هدفى ؟ هدف برگرداندن اوضاع به ما قبل اسلام , احیاى جاهلیت ولى در زیر ستاره و پرده اسلام . شعارهاى اباعبدالله بود که این پرده ها را پاره کرد و از میان برد . ما در عاشورا دو نوع شعار مى بینیم . یک نوع شعارهائى است که فقط معرف شخص است و بیش از این چیز دیگرى نیست . ولى شعارهاى دیگرى است که علاوه بر معرفى شخص , معرف فکر هم هست , معرف احساس است , معرف نظر و ایده است , و اینها را ما در روز عاشورا زیاد مى بینیم , هر دو نوع شعار را مى بینیم . اما شعارهاى خود اباعبدالله , خود داستان مفصلى است که همه آن را نمى توانم در این یک جلسه براى شما عرض بکنم . اباعبدالله در مقام افتخار , خیلى تکیه مى کرد روى على مرتضى . البته به اعتبار جدش هم افتخار مى کرد , آنکه جاى خود دارد , ولى مخصوصا به پدرش على مرتضى افتخار مى کرد , با اینکه آنها که در آنجا بودند دشمنان على بودند ولى مدعى بودند که ما امت پیغمبر هستیم . امام حسین کوشش داشت که افتخارش را به على مرتضى رسما بیان کرده باشد اشعارى که اباعبدالله در روز عاشورا خوانده اند , خیلى مختلف است , با آهنگهاى مختلف سروده شده است که بعضى از آنها از خود اباعبدالله و بقیه از دیگران است و ایشان استشهاد کرده اند , مثل اشعار معروف[ ( فروه بن مسیک] ( که سراپا حماسه است . یکى از اشعارى که اباعبدالله در روز عاشورا مى خواند و آنرا شعار خودش قرار داده بود , این شعر بود ( مخصوصا یک مصراع آن ) : الموت اولى من رکوب العار { والعار اولى من دخول النار ( 1 ) نزد من , مرگ از ننگ ذلت و پستى بهتر و عزیزتر و محبوبتر است . اسم این شعار را باید گذاشت شعار آزادى , شعار عزت , شعار شرافت . یعنى براى یک مسلمان واقعى , مرگ , همیشه سزاوارتر است از زیر بار ننگ ذلت رفتن . مردم دنیا ! بدانید اگر حسین حاضر است که تا آخرین قطره خون خود و جوانانش ریخته شود , براى چیست ؟ حسین در دامن پیغمبر و على بزرگ شده است ( تعبیر از خودش است ) , از پستان زهرا شیر خورده است . خطبه اى دارد اباعبدالله در روز عاشورا , در آنوقتى که از نظر ظاهر , همه امیدها قطع شده است و هر کسى باشد , خودش را مى بازد . ولى این خطبه آنچنان شور و احساسات دارد که گوئى آتش است که از دهان حسین بیرون مىآید , اینقدر داغ است . آیا این جمله ها شوخى است ؟ : الا و ان الدعى ابن الدعى قدر کزبین اثنتین بین السله و الذله , و هیهات منا الذله . پسر زیاد از شمشیرش خون مى چکید . پدر سفاکش بیست سال قبل آنچنان از مردم کوفه زهر چشم گرفته بود که تا مردم کوفه شنیدند پسر زیاد مامور کوفه شده است , خودبخود از ترس خزیدند به خانه هاى خودشان , چون او و پدرش را مى شناختند که چه خونخوارهائى هستند . همینکه پسر زیاد آمد به کوفه و امیر کوفه شد , به خاطر رعبى که پدرش در دل مردم کوفه ایجاد کرده بود , مردم از دور مسلم پراکنده شدند . اینقدر مردم مرعوب اینها بودند . امام حسین خطاب به مردم کوفه مى فرماید : الا و ان الدعى ابن الدعى مردم ! آن زنازاده پسر زنازاده , آن امیر و فرمانده 217 شما قدر کز بین اثنتین بین السله و الذله ( گریه استاد ) مى دانید به من چه پیشنهاد مى کند ؟ مى گوید حسین ! یا باید خوار و ذلیل من شوى و یا شمشیر . به امیرتان بگوئید که حسین مى گوید : هیهات منا الذله حسین تن به خوارى بدهد ؟ ! ( گریه استاد ) آیا او خیال کرده که من مثل او هستم ؟ یا بى الله ذلک لنا و رسوله و المومنون و حجور طابت و طهرت ( گریه استاد ) خدا مى خواهد حسین چنین باشد . شما مگر نمى دانید , آن زنازاده مگر نمى داند که من در چه دامنى بزرگ شده ام ؟ من روى دامن پیغمبر بزرگ شده ام , روى دامن على مرتضى بزرگ شده ام , من از پستان فاطمه شیر خورده ام ( گریه استاد ) . آیا کسى که از پستان زهرا شیر خورده باشد , تن به ذلت و اسارت مثل پسر زیاد مى دهد ؟ ! هیهات منا الذله ما کجا و تن به خوارى دادن کجا ؟ ! شعار حسین در روز عاشورا از این تیپ است . آقایان سردسته ها که براى دسته هاى خ ودتان شعار مى سازید , ببینید شعارهایتان با شعارهاى حسین مى خواند یا نمى خواند . مسئله تشنگى اباعبدالله و خاندان و اصحابشان مسئله شوخى اى نیست . هوا بسیار گرم ( عاشوراى آنوقت ظاهرا در اواخر خرداد بوده . هواى عراق زمستانش گرم است تا چه رسد به نزدیک تابستان آن ) , سه روز است که آب را بروى اهل بیت پیغمبر بسته اند , گو اینکه در شب عاشورا توانستند مقدارى آب بیاورند در خیمه ها که حضرت فرمود آب را بنوشید و این آخرین توشه شما خواهد بود . و به علاوه از نظر طبیعى یک قاعده اى است : هر کسى از بدنش خون زیاد برود که بدن کم خون شده و احتیاج به خون جدید داشته باشد , تشنه مى شود . خداوند متعال بدن را به گونه اى ساخته است که وقتى به چیزى احتیاج دارد , فورا همان احتیاج جلوه مى کند . افرادى که زخم بر مى دا رند , مى بینید فورا تشنگى بر آنها غالب مى شود , و این , به واسطه رفتن خون از بدنشان است که چون بدن آماده مى شود براى ساختن خون و مى خواهد خون جدید بسازد , آب مى خواهد . خود رفتن خون از بدن , موجب تشنگى است . یحول بینه و بین السماء العطش اینقدر تشنگى اباعبدالله زیاد بود که وقتى به آسمان نگاه مى کرد بالاى سرش را درست نمى دید . اینها شوخى نیست . ولى من هر چه در مقاتل گشتم ( آن مقدارى که مى توانستم بگردم ) تا این جمله معروفى را که مى گویند اباعبدالله به مردم گفت : اسقونى شربه من الماء , یک جرعه آب به من بدهید , ببینم , ندیدم . حسین کسى نبود که از آن مردم چنین چیزى طلب بکند . فقط یک جا دارد که حضرت در حالى که داشت حمله مى کرد و هو یطلب الماء . قرائن نشان مى دهد که مقصود اینست : در حالى که داشت به طرف شریعه مى رفت ( در جستجوى آب بود که از شریعه بردارد ) نه اینکه از مردم طلب آب مى کرد . عظمت اباعبدالله چیز دیگرى است . او چیزى است , ما چیز دیگرى . شعارهائى که در سینه زنى ها و نوحه سرائى ها مى دهید , شعارهاى حسینى باشد . نوحه , بسیار بسیار خوب است . ائمه اطهار دستور مى دادند افرادى که شاعر بودند , نوحه خوان بودند , نوحه سرا بودند , بیایند براى آنها ذکر مصیبت بکنند , آنها شعر مى خواندند و ائمه اطهار گریه مى کردند . نوحه سرائى و سینه زنى و زنجیرزنى , من با همه اینها موافقم , ولى به شرط اینکه شعارها , شعارهاى حسینى باشد , نه شعارهاى من در آوردى[ : ( نوجوان اکبر من] ( ,[ ( نوجوان اکبر من] ( شعار حسینى نیست . شعارهاى حسینى شعارهائى است که از این تیپ باشد : فریاد مى کند الا ترون ان الحق لا یعمل به , و ان الباطل لا یتناهى عنه لیرغب المومن فى لقاء الله محقا مردم ! نمى بینید که به حق عمل نمى شود و کسى از باطل رو گردان نیست ؟ در چنین شرایطى , مومن[ ( نگفت حسین یا امام] ( باید لقاء پروردگارش را بر چنین زندگى اى ترجیح بدهد . و یا : لا ارى الموت الاسعاده , و الحیاه مع الظالمین الا برما . ( هر جمله اش سزاوار است که با آب طلا نوشته شود و در همه دنیا پخش گردد , و این , باز هم کم است . ) من مرگ را جز خوشبختى نمى بینم , من زندگى با ستمکاران را جز ملالت و خستگى نمى بینم . مرا عار آید از این زندگى { که سالار باشم کنم بندگى شعارهاى حسین ( ع ) شعارهاى محیى بود , یا ایها الذین آمنوا استجیبوا لله و للرسول اذا دعاکم لما یحییکم . اباعبدالله یک مصلح است . این تعبیر مال خودش است : انى لم اخرج اشرا ولا بطرا و لا مفسدا ولا ظالما و انما خرجت لطلب الاصلاح فى امه جدى , ارید ان آمر بالمعروف و انهى عن المنکر و اسیر بسیره جدى و ابى . این را حضرت در نامه اى به عنوان وصیتنامه به برادرشان محمد ابن حنفیه که مریض بود به طورى که از ناحیه دست فلج داشت و قدرت این را که در رکاب حضرت باشد و خدمت بکند نداشت , نوشتند و به او سپردند . چرا ؟ براى اینکه دنیا از ماهیت نهضت او آگاه شود : مردم دنیا ! من مثلى خیلیها نیستم که قیامم , انقلابم به خاطر این باشد که خودم به نوائى رسیده باشم , براى اینکه مال و ثروتى تصاحب کنم , براى اینکه به ملکى رسیده باشم . این را مردم دنیا از امروز بدانند ( این نامه را در مدینه نوشت ) : قیام من , قیام مصلحانه است . من یک مصلح در امت جدم هستم . قصدم امر به معروف و نهى از منکر است . قصدم این است که سیرت رسول خدا را زنده کنم , قصدم این است که روش على مرتضى را زنده کنم . سیره پیغمبر مرد , روش على مرتضى مرد , مى خواهم این سیره و این روش را زنده کنم . از اینجا مى فهمیم که چرا ائمه اطهار اینهمه دستور اکید داده اند که عاشورا باید زنده بماند و چرا اینهمه اجر و پاداش و ثواب براى عزادارى اباعبدالله منظور شده . آیا آنها این سخن را فقط به خاطر یک عزادارى مثل عزاداریهاى ما در وقتى که پدر یا مادرمان مى میرد , گفتند ؟ نه , مردنهاى ما ارزشى ندارد , در مردنهاى ما فکر و ایده و هدفى وجود ندارد . ائمه اطهار از این جهت گفتند ؟ نه , مردنهاى ما ارزشى ندارد . ائمه اطهار از این جهت گفتند عاشورا زنده بماند که این مکتب زنده بماند , براى اینکه اگر چه شخص حسین بن على نیست ولى حسین بن على باید به قول امروز یک سمبل باشد , به صورت یک نیرو زنده باشد , حسین اگر خودش نیست , هر سال , محرم که طلوع مى کند , یک مرتبه مردم از تمام فضا بشنوند : 221 الا ترون ان الحق لا یعمل به و ان الباطل لا یتناهى عنه ؟ لیرغب المومن فى لقاء الله محقا , براى اینکه از راستى و حقیقت , شور حیات , شور امر به معروف , شور نهى از منکر , شور اصلاح مفاسد امور مسلمین , در میان مردم شیعه پیدا بشود . پس اگر از ما بپرسند شما در روز عاشورا که هى حسین حسین مى کنید و به سر خودتان مى زنید , چه مى خواهید بگوئید ؟ باید بگوئیم : ما مى خواهیم حرف آقایمان را بگوئیم . ما هر سال مى خواهیم تجدید حیات بکنیم , یا ایها الذین آمنوا استجیبوا لله و للرسول اذا دعاکم لما یحییکم . باید بگوئیم عاشورا روز تجدید حیات ماست , در این روز مى خواهیم در کوثر حسینى شستشو بکنیم , تجدید حیات بکنیم , روح خودمان را شستشو بدهیم , خودمان را زنده کنیم , از نو مبادى و مبانى اسلام را بیاموزیم , روح اسلام را از نو به خودمان تزریق بکنیم . ما نمى خواهیم حس امر به معروف و نهى از منکر , احساس شهادت , احساس جهاد , احساس فداکارى در راه حق در ما فراموش بشود , نمى خواهیم روح فداکارى در راه حق در ما بمیرد . این , فلسفه عاشورا است , نه گناه کردن و بعد به نام حسین بن على بخشیده شدن ! گناه بکنیم بعد در مجلسى شرکت بکنیم و بگوئیم خوب دیگر گناهانمان بخشیده شد . گناه آنوقت بخشیده مى شود که روح ما پیوندى بخورد با روح حسین بن على . اگر پیوند بخورد , گناهان ما قطعا بخشیده مى شود , ولى علامت بخشیده شدنش اینست که دو مرتبه دیگر دنبال آن گناه نمى رویم . اما اینکه گناه بکنیم , از مجلس حسین بن على بیرون برویم و دو مرتبه 222 دنبال آن گناهان برویم , نشانه اینست که روح ما با روح حسین بن على پیوند نخورده است . شعارهاى اباعبدالله , شعار احیاى اسلام است , اینست که چرا بیت المال مسلمین را یک عده به خودشان اختصاص داده اند ؟ چرا حلال خدا را حرام , و حرام خدا را حلال مى کنند ؟ چرا مردم را دو دسته کرده اند , مردمى که فقیر فقیر و دردمندند , و مردمى که از پرخورى نمى توانند از جایشان بلند شوند ؟ در بین راه در حضور هزار نفر لشکریان حر آن خطبه معروف را خواند که طى آن حدیث پیغمبر را روایت کرد , گفت پیغمبر چنین فرموده است که اگر زمانى پیش بیاید که اوضاع چنین بشود , بیت المال چنان بشود , حلال خدا حرام و حرام خدا حلال بشود , اگر مسلمان آگاهى اینها را بداند و سکوت کند , حق است بر خدا که چنین مسلمانى را به همانجا ببرد که آن ستمکاران را مى برد . بنابراین من احساس وظیفه مى کنم , الا و انى احق من غیر در چنین شرایطى من از همه سزاوارترم . پس اینست مکتب عاشورا و محتواى شعارهاى عاشورا . شعارهاى ما در مجالس , در تکیه ها و در دسته ها باید محیى باشد , نه مخدر , باید زنده کننده باشد نه بى حس کننده . اگر بى حس کننده باشد , نه تنها اجر و پاداشى نخواهیم داشت بلکه ما را از حسین ( ع ) دور مى کند . این اشک براى حسین ریختن خیلى اجر دارد اما به شرط اینکه حسین آنچنانکه هست در دل ما وارد بشود . ان للحسین محبه مکنونه فى قلوب المومنین . اگر در دلى ایمان باشد , نمى تواند حسین را دوس ت نداشته باشد , چون حسین مجسمه اى است از ایمان . شعارهائى که اصحاب اباعبدالله مى دادند , شعارهاى عجیبى است . حادثه کربلا طورى وقوع پیدا کرده که انسان فکر مى کند اصلا این صحنه را عمدا آنچنان ساخته اند که همیشه فراموش نشدنى باشد . عجیب هم هست ! اباعبدالله گاهى شعار معرفى خودش را مى داد : انا الحسین بن على { آلیت ان لا انثنى احمى عیالات ابى { امضى على دین النبى ( 1 ) شعارهاى ایشان با آهنگهاى مختلف است . وقتى که در میدان جنگ تنها مى ایستاد , شعارهاى بلند مى داد , شعارى را مى خواند که با وزن طولانى بود : انا بن على الطهر من آل هاشم { کفانى بهذا مفخرا حین افخر ( 2 ) اما وقتى که حمله مى کرد , شعارهاى حمله اى مى داد مثل : الموت اولى من رکوب العار یا همان شعرى که قبلا خواندم . شجاعت و قوت قلبى که اباعبدالله در روز عاشورا از خود نشان داد , همه [ شجاعان] را فراموشاند . این , سخن راویان دشمن است . راوى گفت : این سخنرانى در روز عاشورا و در حدود سال 1352 شمسى در مسجد جامع نارمک ( تهران ) ایراد شده است . و الله ما رایت مکثورا قط قد قتل اهل بیته و ولده و اصحابه اربط جاشا منه به خدا قسم در شگفت بودم که این چه دلى بود , چه قوت قلبى بود ؟ ! یک آدمى که اینچنین دل شکسته باشد که در جلوى چشمش تمام اصحاب و اهل بیت و فرزندانش را قلم قلم کرده باشند و اینچنین قوى القلب باشد ! من که نظیرى برایش سراغ ندار م . در روز عاشورا اباعبدالله نقطه اى را به عنوان مرکز انتخاب کرده بود . یعنى وجود مقدس اباعبدالله ابتدا آنجا مى ایستاد و بعد حمله مى کرد . به طور قطع و مسلم و بر طبق همه تواریخ , کسى جرات نکرد تن به تن با اباعبدالله بجنگد . البته ابتدا چند نفر آمدند , جنگیدند , ولى آمدن همان و از بین رفتن همان . پسر سعد فریاد کرد : چه مى کنید ؟ ! ان نفس ابیه بین جنبیه یا : ان نفسا ابیه بین جنبیه این , پسر على است , روح على در پیکر اوست , شما با کى دارید مى جنگید ؟ ! با او تن به تن نجنگید . دیگر جنگ تن به تن تمام شد . آنوقت جنگى که از طرف آنها نامردى بود شروع شد , سنگ پرانى , تیراندازى . جمعیتى در حدود سى هزار نفر , مى خواهند یک نفر را بکشند . از دور ایستاده اند , تیر اندازى مى کنند یا سنگ مى پرانند . همینها وقتى که اباعبدالله حمله مى کرد , درست مثل یک گله روباه که از جلوى شیر فرار مى کند , فرار مى کردند . ولى حضرت حمله را خیلى ادامه نمى داد یعنى نمى خواست فاصله اش با خیام حرمش زیاد شود . غیرت حسین اجازه نمى داد که تا زنده است , کسى به اهل بیتش اهانت کند . مقدارى که حمله مى کرد و آنها را دور مى ساخت , بر مى گشت , مىآمد در آن نقطه اى که آن را مرکز قرار داده بود . آن نقطه , نقطه اى بود که صدارس به حرم بود , یعنى اهل بیت اگر چه حسین را نمى دیدند ولى صدایش را مى شنیدند . براى اینکه مطمئن باشد زینبش , براى اینکه مطمئن باشد سکینه اش , براى اینکه بچه هایش مطمئن باشند که هنوز جان در بدن حسین هست , وقتى که مىآمد در آن نقطه مى ایستاد , آن زبان خشک در آن دهان خشک به حرکت درمىآمد و مى گفت : لا حول ولا قوه الا بالله العلى العظیم , یعنى این نیرو از حسین نیست , این خداست که به حسین نیرو داده است . هم شعار توحید مى داد و هم به زینبش خبر مى داد که زینب جان ! هنوز حسین تو زنده است . به خاندانش دستور داده بود که تا من زنده هستم , کسى حق ندارد بیرون بیاید . لذا همه در داخل خیمه ها بودند . ابا عبدالله دوبار براى وداع آمدند . یک بار آمدند , وداع کردند و رفتند . بار دوم به این ترتیب بود که ایشان رفتند به طرف شریعه فرات و خودشان را هم به آن رساندند , در این هنگام شخصى صدا زد حسین ! تو مى خواهى آب بنوشى ؟ ! ریختند به خیام حرمت . دیگر آب نخورد و برگشت . آمد براى بار دوم با اهل بیتش وداع کرد : ثم ودع اهل بیته ثانیا . چه جمله هاى نورانى اى دارد ! رو مى کند به آنها که : اهل بیت من ! مطمئن باشید که بعد از من شما اسیر مى شوید , ولى کوشش کنید که در مدت اسارتتان , یک وقت کوچکترین تخلفى از وظیفه شرعیتان نکنید . مبادا کلمه اى به زبان بیاورید که از اجر شما بکاهد . ولى مطمئن باشید که این , پایان کار دشمن است , این کار , دشمن را از پا در آورد : و اعلموا ان الله منجیکم بدانید که خدا شما را نجات مى دهد و از ذلت حفظ مى کند . این خیلى حرف است : اهل بیت من ! شما اسیر خواهید شد ولى حقیر و ذلیل نخواهید شد , اسارت شما هم اسارت عزت است . به همین جهت بود که وقتى در کوفه مردم به رسم صدقه به اطفال گرسنه اسرا نان مى دادند , زینب نمى گذاشت قبول کنند . اسیر بودند ولى هرگز حاضر نشدند خوارى را تحمل کنند . شیر را هم در زنجیر مى کنند , ولى شیر در زنجیر هم که باشد , شیر است , روباه , آزاد هم که باشد , روباه است . بار دوم که امام آمد , اهل بیت خوشحال شدند , دوباره با اباعبدالله خداحافظى کردند . باز به امر ابا عبدالله از خیمه ها بیرون نیامدند . بعد از مدتى یک دفعه باز صداى شیهه اسب اباعبدالله را شنیدند , خیال کردند حسین براى بار سوم آمده است تا با اهل بیتش خداحافظى کند ( گریه استاد ) ولى وقتى بیرون آمدند , اسب بى صاحب اباعبدالله را دیدند ( گریه شدید استاد ) . دور اسب اباعبدالله را گرفتند . هر کدام سخنى با این اسب مى گوید . طفل عزیز اباعبدالله مى گوید : اى اسب ! هل سقى ابى ام قتل عطشانا من از تو یک سوال مى کنم : پدرم که مى رفت , با لب تشنه رفت ( گریه استاد ) , من مى خواهم بدانم که آیا پدرم را با لب تشنه شهید کردند یا در دم آخر به او یک جرعه آب دادند ؟ ( گریه استاد ) . اینجاست که یک منظره دیگرى رخ مى دهد که قلب مقدس امام زمان را آتش مى زند . و اسرع فرسک شاردا محمحما با کیا , فلما راین النساء جوادک مخزیا و ابصرن سرجک ملویا خرجن من الخدور ناشرات الشعور على الخدور لاطمات ( 1 ) . روضه امام زمان است , مى گوید جد بزرگوار ! اهل بیت تو به امر تو از خانه بیرون نیامدند , اما وقتى که اسب بى صاحب را دیدند , موها را پریشان کردند , همه به طرف قتلگاه تو آمدند ( گریه استاد ) . ولا حول ولا قوه الا بالله العلى العظیم , وصلى الله على محمد و آله الطاهرین , نسالک اللهم و ندعوک باسمک العظیم الاعظم الاعز الاجل الاکرم , یا الله . . . اللهم ارزقنا توفیق الطاعه , و بعد المعصیه و صدق النیه , و عرفان الحرمه , و اکرمنا بالهدى و الاستقامه , و سدد السنتنا بالصواب و الحکمه , و املا قلوبنا بالعلم و المعرفه . خدایا ! ما را حسینى واقعى قرار بده , ما را آشنا به روح نهضت حسینى قرار بده , پرتوى از آن روح مقدس بر دلهاى همه ما بتابان , ما را به روح حسینى زنده بگردان . خدایا ! انوار معرفت خودت را بر قلبهاى ما بتابان . دلهاى ما را محل محبت خودت قرار بده . خدایا ! ما را از افراد واقعى پیغمبر خودت قرار بده , دست ما را از دامان ولاى واقعى على مرتضى و اولاد طاهرینش کوتاه مفرما , قلب مقدس امام زمان را از همه ما راضى بگردان . و عجل فى فرج مولانا صاحب الزمان . ________________________________________ 1- سوره انفال , آیه 23 . 1- بحارج 20 ص 203 . 1- مقتل مقرم / ص 345 . 1- مقتل مقرم ص 345 . 2- منتهى الامال / ج 1 ص 282 . 1- بحار / ج 101 ص 240 . بخش ششم : تحلیل واقعه عاشورا بسم الله الرحمن الرحیم الحمد الله رب العالمین , بارى الخلائق اجمعین , و الصلاه و السلام على عبد الله و رسوله و حبیبه و صفیه و حافظ سره و مبلغ رسالاته , سیدنا و نبینا و مولانا ابى القاسم محمد و على آله الطیبین الطاهرین المعصومین . حادثه عاشورا مثل بسیارى از حقایق این عالم است که در زمان خودشان بسا هست آنچنانکه باید شناخته نمى شوند . و بلکه فلاسفه تاریخ مدعى هستند که شاید هیچ حادثه تاریخى را نتوان در زمان خودش آنچنانکه هست , ارزیابى کرد . بعد از آنکه زمان زیادى گذشت و تمام عکس العمل ها و جریانات مربوط به یک حادثه , خود را بروز دادند , آنگاه آن حادثه , بهتر شناخته مى شود . همچنانکه شخصیتها هم همینطورند . شخصیتهاى بزرگ غالبا در زمان خودشان آن موجى که شایسته وجود آنهاست , پیدا نمى شود , بعد از مرگشان تدریجا شخصیتشان بهتر شناخته مى شود , بعد از دهها سال که از مرگشان مى گذرد , تدریجا شناخته مى شوند . و معمولا افرادى که در زمان خودشان خیلى شاخصند بعد از فوتشان فراموش مى شوند , و بسا افرادى که در زمان خودشان آنقدرها شاخص نیستند ولى بعد از مرگشان تدریجا شخصیت آنها گسترش پیدا مى کند و بهتر شناخته مى شوند . اگر دو نفر عالم را که در یک زمان زندگى مى کنند در نظر بگیریم , ولو از نظر شهرت علمى یکى ده برابر دیگرى بزرگ است , ولى گاهى بعد در تاریخ روشن مى شود که آنکه ده برابر کوچک بوده , از آنکه ده برابر بزرگ بوده , بزرگتر است , که براى این من مثالهاى زیادى دارم . از همه بهتر اینست که ما به خود على ( ع ) مثال بزنیم آنهم از زبان خود ایشان . در کلمات مولا در[ ( نهج البلاغه] ( جزء کلماتى که حضرت در فاصله ضربت خوردن و شهادت یعنى در آن فاصله چهل و چهار پنج ساعت آخر زندگى فرموده اند , یکى این دو سه جمله است که تعبیر خیلى عجیبى است . مى فرماید : غدا تعرفوننى و یکشف لکم سرائرى ( 1 ) فردا مرا خواهید شناخت , یعنى امروز مرا نشناخته اید , زمان من مرا نشناخت , آینده مرا خواهد شناخت . و یکشف لکم سرائرى ( سرائر یعنى سریره ها , امور مخفى , امورى که در این زمان چشمها نمى تواند آنها را ببیند , مثل گنجى که در زیر زمین باشد ) مخفیات وجود من فردا براى شما کشف خواهد شد . و همینطور هم شد . على را مردم , بعد از زمان خودش بیشتر شناختند از زمان خودش . على را در زمان خودش چه کسى شناخت ؟ یک عده بسیار معدود . شاید تعداد آنهایى که على را در زمان خودش واقعا مى شناختند , از عدد انگشتان دو دست هم تجاوز نمى کرد . پیغمبر اکرم راجع به کلمات خودشان این جمله را در حجه الوداع فرمود ( ببینید چه کلمات بزرگى ! ) نضر ( نصر ) الله عبدا سمع مقالتى فوعاها و بلغها من لم یسمعها , فرب حامل فقه غیر فقیه , و رب حامل فقه الى من هوا فقه منه ( 1 ) خدا خرم کند چهره آنکس را ( خدا یار آنکس باد ) که سخن مرا بشنود و حفظ و ضبط کند و به کسانى که سخن مرا نشنیده اند , به آنهائى که زمان من هستند ولى اینجا نیستند یا افرادى که بعد از من مىآیند , برساند . یعنى حرفهاى مرا که مى شنوید , حفظ کنید و به دیگران برسانید . فرب حامل فقه غیر فقیه بسا کسانى که حامل یک حکمت و حقیقتند در صورتى که خودشان اهل آن حقیقت نیستند , یعنى آن عمق و معنى آن حقیقت را درک نمى کنند . و رب حامل فقه الى من هو افقه منه و چه بسا افرادى که فقهى را , حکمتى را , حقیقتى را حمل مى کنند , حفظ مى کنند , بعد منتقل مى کنند به کسانى که از خودشان داناترند . معناى جمله اینست که شما اینها را حفظ کنید و به دیگران برسانید . بسا هست که شما اصلا عمق حرف مرا درک نمى کنید ولى آن دیگرى که مى شنود , مى فهمد , شما فقط ناقلى هستید , نقل مى کنید . و باز بسا هست که شما چیزى مى فهمید ولى آن کسى که بعد , شما براى او نقل مى کنید , بهتر از شما مى فهمد . مقصود اینست که سخنان مرا برسانید به نسلهاى آینده که معناى سخن مرا از شما بهتر مى فهمند . على ( ع ) فرمود : آینده مرا بهتر خواهد شناخت . پیغمبر ( ص ) هم فرمود در آینده معانى سخن مرا بهتر از مردم حاضر درک خواهند کرد . اینست معناى اینکه ارزش یک چیز در زمان خودش آنچنانکه باید , درک نمى شود , باید زمان بگذرد , بعدها آیندگان تدریجا ارزش یک شخص , ارزش کتاب یا سخن یک شخص , ارزش عمل یک شخص را بهتر درک مى کنند . [ ( اقبال لاهورى] ( شعرى دارد که گویى ترجمه جمله مولاى على ( ع ) است . حضرت مى فرماید : غدا تعرفوننى فردا مرا خواهید شناخت ( این را روزى مى گوید که دارد از دنیا مى رود ) , بعد از مرگ من مرا خواهید شناخت . اقبال مى گوید[ : ( اى بسا شاعر که بعد از مرگ زاد] ( مقصودش از شاعر , نه هر کسى است که چند کلمه سرهم بکند , بلکه مقصود , کسى است که پیامى دارد , مثل خود اقبال که شاعرى است که فکرى دارد , اندیشه اى د ارد , پیامى دارد , یا مولوى و حافظ که شعرایى هستند که اندیشه و پیامى دارند , گواینکه پیام بعضى از اینها را بعد از پانصد سال هم هنوز مردم درست درک نمى کنند , مثل حافظ که هنوز وقتى که در اطراف او مطلب مى نویسند , هزار جور چرند مى نویسند الا آن پیامى که خود حافظ دارد[ . ( اى بسا شاعر که بعد از مرگ زاد] ( . بسیارى از اندیشمندان , تولدشان بعد از مرگشان است . یعنى اینگونه اشخاص در زمان خودشان هنوز تولد پیدا نکرده اند . [ ( جبران خلیل جبران] ( یک نویسنده درجه اول عرب زبان است , و از عربهاى مسیحى است که تولدش در لبنان بوده ولى پرورش و بزرگ شدن و فرهنگش بیشتر در آمریکا بوده . او عربى و انگلیسى نویس و همچنین نقاش است و مخصوصا در عربى , از آن شیرین قلمهاى درجه اول است . با اینکه مسیحى است , از شیفتگان على بن ابى طالب ( ع ) است . در میان عربهاى مسیحى , شیفته على ما زیاد داریم . یکى از آنها[ ( میکائیل نعیمه] ( است . یکى دیگر ,[ ( جرج جرداق] ( است که در چند سال پیش کتابى نوشت به نام[ ( على بن ابى طالب صوت العداله الانسانیه] ( که اول در یک جلد بود , بعد خودش آن را تفصیل داد و در پنج شش جلد چاپ شد , و از بهترین کتابهایى است که راجع به حضرت امیر ( ع ) نوشته شده است . جبران خلیل مى گوید : من نمى دانم چه رازى است که افرادى پیش از زمان خودشان متولد مى شوند , و على از کسانى است که پیش از زمان خودش متولد شده است . مى خواهد بگوید على براى زمان خودش خیلى زیاد بود . آن زمان , زمان على نبود . ولى حقیقت بهتر , همان است که خود على ( ع ) فرموده است که اصلا اینگونه اشخاص در هر زمانى متولد بشوند , پیش از زمان خودشان متولد شده اند . على ( ع ) اگر امروز هم متولد شده بود , پیش از زمان خودش بود . یعنى آنقدر بزرگند که زمان خودشان , هر زمانى باشد , گنجایش این را که بتواند آنها را بشناسد و بشناساند و معرفى کند , ندارد . باید مدتها بگذرد , بعد از مرگشان بار دیگر بازیابى و بازشناسى شوند و به اصطلاح امروز , تولد جدید پیدا کنند . براى این موضوع عرض کردم که مثالهاى زیادى هست . در میان همه طبقات همینطور است . همین حافظ که مثالش را ذکر کردم , آیا در زمان خودش , همین شهرتى را که در زمان ما دارد , داشت ؟ نه . در زمان خودش کسى دیوانش را هم جمع نکرد . خودش هم به خاطر روح عرفانى خاصى که داشت , با اینکه به او مى گفتند , علاقه اى به جمع آورى آن نداشت . حافظ یک مرد عالم است , یعنى اول یک عالم است , دوم یک شاعر , و از این جهت با سعدى یا فردوسى فرق مى کند . اینها شاعر هستند و مثلا سى چهل هزار بیت شعر گفته اند , کارشان شاعرى بوده . حافظ کارش شاعرى نبوده , یک مرد عالم و مدرس و محقق بوده است . بعد از مرگش , رفیقش که دیوانش را جمع کرده , اهم آن کتابهایى را که او تدریس مى کرده ذکر نموده است . مفسر و حافظ قرآن بوده , تفسیر قرآن مى گفته , کارش این بوده . خودش هم در یک جا مى گوید : زحافظان جهان کس چوبنده جمع نکرد { لطائف حکمى با نکات قرآنى در جاى دیگر مى گوید : ندیدم خوشتر از شعر تو حافظ { به قرآنى که اندر سینه دارى و نیز در جاى دیگر مى گوید : عشقت رسد به فریاد گر خود به سان حافظ { قرآن زبر بخوانى با چارده روایت یعنى نه فقط قرآن را بلد بوده و از حفظ بوده , بلکه آن را با قرائتهاى هفتگانه مى خواند واز حفظ بوده است که این آیه را عاصم اینجور قرائت کرده , کسائى اینطور قرائت کرده و . . . [ ( ملا صدراى شیرازى)] که امروز تازه بعد از حدود سیصد و پنجاه سال که از مرگش مى گذرد ( مرگش در سال 1050 هجرى قمرى بوده و الان 1398 است ) دارد شناخته مى شود , تا صد و پنجاه سال بعد از مرگش اصلا در حوزه هاى علمیه هم کتابهایش تدریس نمى شود . فقط یک عده شاگرد داشت . کم کم که حکماى بعد از او آمدند , به ارزش افکارش پى بردند و افکار او به تدریج افکار امثال بوعلى را عقب زد و پیش افتاد . دنیاى مغرب زمین هم تازه اکنون دارد با افکار این مرد آشنا مى شود . این , معناى اینست که اشخاص خیلى بزرگ , افرادى هستند که در زمان خودشان موجى , جنجالى آنچنانکه شایسته خود آنهاست , ایجاد نمى کنند , ولى در زمانهاى بعد تدریجا مثل گنجى که از زیر خاک بیرون بیاید , بیرون مىآیند و شناخته مى شوند . مثال دیگر[ ( سید جمال] ( است . الان در جهان لااقل هفته اى یک مقاله درباره سید جمال الدین اسد آبادى نوشته مى شود . کشورهاى اسلامى هم به او افتخار مى کنند . ایرانیها مى گویند سید جمال مال ماست , افغانیها مى گویند مال ماست , ترکها مى گویند مال ماست چون در ترکیه مرده است . آخرش افغانها پیروز شدند , رفتند استخوانهاى سید جمال را از ترکیه به افغانستان بردند , در صورتى که سید جمال خودش را نه به ایران مى بست , نه به افغان , نه به ترک و نه به عرب ( البته ظاهرا ایرانى بوده ) , نه به مصر مى بست و نه به جاى دیگر . مصریها افتخار مى کنند که بله , سید جمال آمد به کشور ما و قدرش را شناختند و در اینجا بود که علمایى مثل[ ( محمد عبده] ( به او گرایش پیدا کردند و او توانست یک حزب تشکیل بدهد و اصل اوج گرفتن سید جمال , از اینجا بود , پس ما از همه به سید جمال نزدیکتر هستیم . ولى در زمان خودش به هر کجا که مى رفت , او را طرد مى کردند . به ایران خود ما که آمد , با چه وضع نکبت بارى او را تبعید کردند ! مدتها در حضرت عبدالعظیم متحصن بود . در زمستان خیلى سردى که برف بسیار سنگینى هم آمده بود , ریختند و او را از بست خارج کردند , سوار قاطر کردند و مثل جدش زین العابدین , پاهایش را به شکم قاطر بستند و در آن هواى سرد , او را از طریق غرب ایران ( همدان و کرمانشاه ) از مرز خارج کردند . حتى یک نفر هم چیزى نگفت . حالا هر کسى افتخار مى کند . که من درباره سید جمال مقاله اى خواندم . سید جمال در زمان خودش شناخته نشد . البته در مصر عده اى روشنفکر دورش را گرفتند ولى بعد انگلیسیها او را تبعید کردند . مدتها در هند و مدتها در نجف بود . اصلا چهار سال ابتداى حیات علمى این مرد در نجف بوده است . فرهنگ سید جمال , فرهنگ اسلامى است ( و اهمیت او هم به همین است ) یعنى تحصیلات عالیه اش , تحصیلات عالیه اسلامى است . در نجف در درس استاد الفقها شیخ مرتضى انصارى که در زهد و تقوى و علم و تحقیق , مرد فوق العاده اى بوده شرکت داشته و اخلاق و فلسفه و عرفان را نزد مرد بزرگ دیگرى به نام آخوند ملاحسینقلى همدانى خوانده است . کم کم اصلا آن محیط را که در آنوقت تعلق به عثمانى داشت , تحمل نمى کرد و استادانش به او گفتند بهتر اینست که تو مهاجرت کنى و بروى دنبال ایده هایى که دارى . الان که حساب مى کنم , مى بینم نهضتهایى که یکى بعد از دیگرى در جهان اسلام پیدا شد , مرهون زحمات او بود . ( بعضى از قسمتهاى این مطلب , هنوز درست رسیدگى نشده است . ) یعنى تخمهایى که او کاشت , یکى از آنها هم در زمان خودش ثمر نداد , ولى بعد از مرگش همه آنها ثمر دادند . نهضتهایى که بعد در مصر شد , نهضتهایى که در هند شد , نهضت مشروطیت و حتى نهضت تنباکو در ایران , از ثمرات تلاشهاى اوست . و از جمله مطالبى که در شرح حال او ننوشته اند , اینست که نهضت استقلال عراق که بعد از مشروطیت روى داد , مدیون اوست , چون اکنون ما در تاریخ کشف مى کنیم که کسانى که این نهضت را رهبرى مى کرده اند , از دوستان سید جمال بوده اند . اینست که مى گوئیم مردان خیلى بزرگ , هر مقدار هم که در زمانشان شناخته بشوند , شناخته نمى شوند , در زمانهاى بعد , بهتر شناخته مى شوند و ارزششان بهتر درک مى شود . و همچنین است حوادث و وقایع . ابعاد حوادث و وقایع نیز در زمان خودش , آنچنان که هست , تشخیص داده نمى شود . بسا هست که یک حادثه , کوچک تلقى مى شود , ولى بعد از مدتى تدریجا ابعاد و عمق و لایه هاى این حادثه , عظمت و اهمیت این حادثه , بهتر شناخته مى شود . حادثه عاشورا از جمله این حوادث است , در ردیف اینکه شخص مى میرد , بعد از مرگش شناخته مى شود , یا اثرى خلق مى شود , بعد از سالها , ارزش آن شناخته مى شود . حادثه اجتماعى هم که رخ مى دهد , بعدها ماهیت آن درست شناخته مى شود و ارزش آن درک مى گردد . در مورد بعضى از حوادث , شاید هزار سال باید بگذرد تا ماهیت آنها , درست آنچنانکه هست , شناخته شود . و باز حادثه عاشورا از اینگونه حوادث است . جمله اى از امام حسین ( ع ) هست که با اینکه خودم این جمله را بارها تکرار کرده ام , ولى به معنى و عمق آن , خیلى فکر نکرده بودم . این جمله در آن وصیتنامه معروفى است که امام به برادرشان محمد ابن حنفیه مى نویسند . محمد ابن حنفیه بیمار بود به طورى که دستهایش فلج شده بود و لهذا از شرکت در جهاد معذور بود . ظاهرا وقتى که حضرت مى خواستند از مدینه خارج شوند , وصیتنامه اى نوشتند و تحویل او دادند . البته این وصیتنامه نه به معناى وصیتنامه اى است که ما مى گوئیم , بلکه به معناى سفارشنامه است به معناى اینکه وضع خودش را روشن مى کند که حرکت و قیام من چیست و هدفش چیست . ابتدا فرمود : انى لم اخرج اشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما , و انما خرجت لطلب الاصلاح فى امه جدى اتهاماتى را که مى دانست بعدها به او مى زنند , رد کرد . خواهند گفت حسین دلش مقام مى خواست , دلش نعمتهاى دنیا مى خواست , حسین یک آدم مفسد و اخلالگر بود , حسین یک آدم ستمگر بود . دنیا بداند که حسین جز اصلاح امت , هدفى نداشت , من یک مصلحم . بعد فرمود : ارید ان آمر بالمعروف , و انهى عن المنکر , و اسیر بسیره جدى و ابى هدف من , یکى از امر به معروف و نهى از منکر است و دیگر اینکه سیر کنم , سیره قرار بدهم همان سیره جدم و پدرم را . این جمله دوم , خیلى باید شکافته شود . این جمله در آن تاریخ , معنى و مفهوم خاصى داشته است . چرا امام حسین بعد که فرمود مى خواهم امر به معروف و نهى از منکر کنم , اضافه کرد مى خواهم سیر کنم به سیره جدم و پدرم ؟ ممکن است کسى بگوید همان گفتن امر به معروف و نهى از منکر کافى بود . مگر سیره جد و پدرش , غیر از امر به معروف و نهى از منکر بود ؟ جواب اینست که اتفاقا بله . ابتدا باید به یک تاریخچه اشاره بکنم و بعد این مطلب را شرح بدهم . مى دانیم عمر وقتى که ضربت خورد و خودش احساس کرد که رفتنى است , براى بعد از خودش , در واقع بدعتى به وجود آورد , یعنى کارى کرد که نه پیغمبر کرده بود و نه حتى ابوبکر , نه مطابق عقیده ما شیعیان که مدارک اهل تسنن نیز بر آن دلالت دارد ( حالا در عمل قبول نداشته باشند , مطلب دیگرى است ) خلافت را به شخص معینى که پیغمبر در زمان خودش معرفى و تعیین کرده بود یعنى على ( ع ) واگذار کرد , و نه مطابق آنچه که امروز اهل تسنن مى گویند که پیغمبر کسى را تعیین نکرد بلکه امت باید خودشان کسى را انتخاب کنند و پیغمبر این کار را به انتخاب امت و شوراى امت واگذار کردند عمل کرد , و همچنین نه کارى را که ابوبکر کرد , انجام داد , چون ابوبکر وقتى مى خواست بمیرد , براى بعد از خود , شخصى معینى را تعیین کرد که خود عمر بود . کار ابوبکر نه با عقیده شیعه جور در مىآید , نه با عقیده اهل تسنن . کار عمر نه با عقیده شیعه جور در مىآید , نه با عقیده اهل تسنن و نه با کار ابوبکر . یک کار جدید کرد و آن این بود که شش نفر از چهره هاى درجه اول صحابه را به عنوان شورا انتخاب کرد , ولى شورایى نه به صورت به اصطلاح دموکراسى , بلکه به صورت آریستوکراسى , یعنى یک شوراى نخبگان که نخبه ها را هم خودش انتخاب کرد : على علیه السلام ( چون على را که نمى شد کنار زد ) , عثمان , طلحه , زبیر , سعد وقاص و عبدالرحمن بن عوف . در آنوقت , در میان صحابه پیغمبر , از اینها متشخصتر نبود . بعد خودش گفت تعداد افراد این شورا جفت است ( معمولا مى بینید که تعداد افراد شوراها را طاق قرار مى دهند که وقتى راى گرفتند , تعداد هر طرف که حداقل نصف به علاوه یک باشد , آن طرف برنده است . ) , اگر سه نفرى یک راى را انتخاب کردند و سه نفر دیگر راى دیگر را , هر طرف که عثمان بود , آن طرف برنده است . خوب , اگر شورا است , تو چرا براى مردم تکلیف معین مى کنى ؟ ! شورا طورى ترکیب شده بود که عمر خودش هم مى دانست که بالاخره خلافت به عثمان مى رسد , چون على ( ع ) قطعا راى سه به علاوه یک نداشت . حداکثر این بود که على سه نفر داشته باشد که مسلما عثمان در میان آنها نبود , زیرا عثمان رقیبش بود . پس عثمان قطعا برنده است . از نظر عمر , على ( ع ) یا دو نفر داشت : خودش بود و زبیر ( چون زبیر آنوقت با على بود ) , و یا اگر احتمالا عبدالرحمن بن عوف , طرف على را مى گرفت , حداکثر سه نفر داشت . اینست که على ( ع ) در[ ( نهج البلاغه] ( مى فرماید : فصغا رجل منهم لضغنه , و مال الاخر لصهره ( 1 ) فلان شخص به دلیل کینه اى که با من داشت , از حق منحرف شد , و فلان شخص دیگر به خاطر رعایت رابطه قوم و خویشى و وصلت کارى خودش , رایش را به آن طرف داد . خود عمر هم اینها را پیش بینى مى کرد . به هر حال نتیجه این شد که زبیر گفت من رایم را دادم به على , طلحه گفت من رایم را دادم به عثمان , سعد هم کنار رفت , کار دست عبدالرحمن بن عوف باقى ماند , به هر طرف که راى مى داد , او انتخاب مى شد . عبدالرحمن مى خواست خودش را بى طرف نگه دارد . عمر گفت اینها باید سه روز در اتاقى محبوس باشند و بنشینند و نظرشان را یکى بکنند . جز براى نماز و حوائج ضرورى حق ندارند بیرون بیایند . ( این هم یک زورى بود که عمر گفت ) بعد یک عده مسلح فرستاد که اگر اینها تصمیم نگرفتند , شما حق کشتنشان را دارید . خیلى عجیب است ! بعد از سه روز اینها آمدند بیرون , تمام چشمها در انتظارند که ببینند نتیجه چه شد . بنى امیه از تیپ عثمان بودند و بنى ها شم و نیکان صحابه پیامبر همچون ابوذر و عمار که زیاد هم بودند , طرفدار على ( ع ) . اینان شور و هیجان داشتند که بلکه قضیه به نفع على ( ع ) تمام شود . ولى حضرت قبل از این خودش به طور خصوصى به افراد مى گفت که من مى دانم پایان کار چیست , ولى نمى توانم و نباید خودم را کنار بکشم که بگویند او خودش نمى خواست و اگر مىآمد , مسلما همه اتفاق آراء پیدا مى کردند . عبدالرحمن اول آمد سراغ على ( ع ) , گفت : على ! آیا حاضرى با من بیعت کنى , به این شرط که خلافت را به عهده بگیرى و بر طبق کتاب الله ( قرآن ) و سنت پیغمبر و سیره شیخین عمل کنى ؟ یعنى علاوه بر کتاب الله و سنت , یک امر دیگرى هم اضافه شد سیره یعنى روش . روش زمامدارى و رهبرى تو , همان روش شیخین ( ابوبکر و عمر ) باشد . ببینید على چگونه در اینجا بر سر دو راهى تاریخ قرار مى گیرد . در چنین موقعیتى هر کس پیش خود به على مى گوید اکنون وقت تصاحب خلافت است , دو راهى تاریخ است , خلافت را یا باید بنى امیه ببرند یا تو . یک دروغ مصلحتى بگو . ولى على گفت : حاضرم قبول بکنم که به کتاب الله و سنت رسول الله و روشى که خودم انتخاب مى کنم , عمل کنم . عبدالرحمن بن عوف رفت سراغ عثمان و همان س…ال را تکرار کرد . عثمان گفت حاضرم , در صورتى که نه به کتاب الله عمل کرد , نه به سنت رسول الله و نه حتى به روش شیخین . این قضیه سه بار تکرار شد . عبدالرحمن مى دانست که على از حرف خودش بر نمى گردد و نمىآید در اینجا روش رهبرى شیخین را امضاء کند و بعد گفته خود را پس بگیرد . در این صورت , على خودش را قربانى خلافت کرده بود . در هر سه نوبت , على ( ع ) پاسخ داد : بر طبق کتاب الله , سنت رسول الله و روشى که خودم انتخاب مى کنم و اجتهاد راى آنطور که خودم اجتهاد مى کنم عمل مى کنم . عبدالرحمن گفت : پس قضیه ثابت است , تو نمى خواهى به روش آن دو نفر باشى , تو مردود هستى . با عثمان بیعت کرد . عثمان به این شکل خلیفه شد . ولى همین عثمان , نه تنها امثال عمار و ابوذر را به زندان انداخت , تبعید کرد , شلاق زد و عمار را آنقدر کتک زد که این مرد شریف , فتق پیدا کرد , بلکه وقتى که سوار کار شد , کم کم به همین عبدالرحمن بن عوف هم اعتنایى نمى کرد , به طورى که عبدالرحمن در پنج شش سال آخر عمرش با عثمان قهر بود و گفت : وقتى من مردم , راضى نیستم عثمان بر جنازه من نماز بخواند . ممکن است شما بگوئید : چرا على ( ع ) آنگونه پاسخ داد ؟ او باید مى گفت من بیعت مى کنم بر کتاب الله و سنت رسول الله , و بعد دیگر نمى گفت روشى که خودم انتخاب مى کنم , فقط روش دو خلیفه را رد مى کرد . مى گفت ما غیر از کتاب خدا و سنت رسول الله , شىء سومى نداریم . ولى شىء سوم را على ( ع ) قبول داشت اما نه به آن شکلى که آنها مى خواستند . این امر سوم , در شکلى که ابوبکر و عمر عمل کردند , غلط بود , شکل دیگرى دارد که پیغمبر به آن شکل عمل کرد و على هم مى خواست به آن شکل عمل کند . این امر , مسئله رهبرى است . کتاب و سنت , قانون است . شک نیست که رهبر ملتى که آن ملت از یک مکتب پیروى مى کند , اولین چیزى که باید بدان متعهد و ملتزم باشد , دستورات آن مکتب است , و باید به آنها احترام بگزارد . دستورات مکتب در کجا بیان شده ؟ در کتاب و سنت . ولى کتاب و سنت , قانون است و طرز اجرا و پیاده کردن مى خواهد . روش اجرا و روش حرکت دادن مردم بر اساس کتاب و سنت را[ ( سیره] ( مى گویند . سیره در زبان عربى , به اصطلاح علماى ادب بر وزن فعله است . در زبان عربى , یک فعله داریم و یک فعله در[ ( الفیه ابن مالک] ( آمده است : و فعله لمره کجلسه { و فعله لهیئه کجلسه عرب اگر چیزى را بر وزن فعله گفت , یعنى عملى را یک بار انجام دادن , و اگر بر وزن فعله گفت , یعنى عملى را به گونه اى خاص انجام دادن . یعنى در لفظ فعله , گونه خاص خوابیده است . کلمه سیره از ماده سیر است . سیر یعنى حرکت , ولى سیره یعنى حرکت به گونه خاص , حرکت به روش خاص . رهبر کسى است که مردم را به دنبال خودش حرکت مى دهد . حال ممکن است یک رهبر هم پیدا بشود که مردم را ساکن نگاه دارد . او دیگر رهبر نیست . همه رهبران , امتها و ملتها را به حرکت در مىآورند , ولى بحث , در نحوه و گونه حرکت , شکل و تاکتیک حرکت است . پیغمبر اکرم شئون و مناصب مختلفى از جانب خدا دارد . او نبى و رسول است , یعنى پیام خدا را مى رساند . پیغمبر از آن نظر که پیام خدا را مى رساند , جز یک پیام رسان چیز دیگرى نیست . آیه قرآن بر قلب مبارکش نازل مى شود , بر مردم تلاوت مى کند , هو الذى بعث فى الامیین رسولا منهم یتلوا علیهم آیاته ( 1 ) . یک شان پیامبر , شان یک مبلغ و شان یک معلم است . دستورات خدا را به مردم ابلاغ مى کند و به آنها آنچه را که نمى دانند , تعلیم مى کند . فقها و مبلغان امت , وارث این شان پیغمبرند . یعنى فقیه اگر خودش را جانشین پیغمبر مى داند , فقط در این یک خصلت است . او مى گوید پیغمبر احکامى از ناحیه خدا آورده و من مى خواهم ببینم آنها چیست تا براى مردم که هیچ نمى دانند , بیان کنم . شان دیگر پیامبر که آن هم شان الهى است و خدا باید معین کند , اینست : مردم در مسائل حقوقى با یکدیگر اختلاف پیدا مى کنند , یا در مسائل جزائى و جنایى میان مردم مشاجره واقع مى شود و کار به داورى مى کشد . باید علاوه بر قانون , افرادى باشند که در میان مردم داورى کنند , یعنى خصومات را قطع و فصل کنند . این شان را مى گویند[ : ( قضاء] ( که ما معمولا مى گوئیم [ : ( قضاوت] ( . شان قضاء یعنى قاضى بودن یکى از مقدسترین شئون است . از نظر اسلام , قاضى باید فقیه و مجتهد و نیز عادل مسلم العداله باشد . یکى از حرامترین کارها اینست که انسان شغل قضاء را داشته باشد در حالى که صلاحیت شرعى ندارد . پیغمبر یا امام فرمود : قضاء , مقامى است که در آن نمى نشیند مگر وصى یعنى امام یا کسى که امام او را معین کرده است . ( 1 ) این هم از شئون پیغمبر است . پیامبر تنها پیام رسان خدا نبود , بلکه کسى بود که خدا به او حق داده بود که در اختلافات و مشاجرات , بر اساس اصول قضایى , میان مردم قضاوت کند فلا و ربک لا ی…منون حتى یحکموک فیما شجر بینهم ثم لا یجدوا فى انفسهم حرجا مما قضیت و یسلموا تسلیما . ( 1 ) شان سوم پیغمبر , رهبرى امت است . پیغمبر در همان حال که پیغمبر است , امام هم هست . امام , پیغمبر نیست ولى پیغمبر , امام هست . بسیارى خیال مى کنند که پیغمبرى , همیشه از امامت جداست . امامت یعنى رهبرى , و امام یعنى رهبر . پیامبران , وقتى که درجه شان خیلى بالا مى رود , هم پیغمبرند و هم امام . در زمان پیغمبر , على هم بود , چه کسى امت را رهبرى مى کرد , امامت مى کرد ؟ خود پیغمبر اکرم . خداى متعال به امام و رهبر از آن جهت که امام و رهبر است , اختیاراتى داده است . بلا تشبیه ( البته در تشبیه مناقشه نیست ) همانطور که در بعضى کشورها رئیس جمهور از کنگره اختیاراتى مى گیرد , خدا براى رهبرى امت , به رهبر امت , یک سلسله اختیارات داده است ( زیرا قانون را در شرایط مختلف اجرا و پیاده کردن , کار هر کس نیست . ) دیگر پیغمبر اگر مى خواهد کسى را انتخاب کند , مثلا بعد از فتح مکه براى آنجا حاکم معین کند و یا براى فلان لشکر امیر تعیین کند , لازم نیست که جبرئیل بگوید یا رسول الله ! شما فلان شخص را انتخاب کن . این , دیگر در اختیار خود پیغمبر است که به حکم اختیارات زیادى که رهبر دارد , این کار را انجام مى دهد و البته نباید از کادر قانون خارج 1 سوره نساء , آیه 65 . 249 شود . ( 1 ) این امر مثل تاکتیکها و استراتژیهایى است که فرماندهان لشکرها به کار مى برند که به ابتکار خود آنها بستگى دارد . مثلا در وقتى که متفقین با آن دول محور در مصر ( اسکندریه , العلمین ) مى جنگیدند و آیزنهاور فرمانده متفقین بود , البته مقرراتى بود که او نباید از آنها تجاوز مى کرد , ولى بسیارى از قضایا به ابتکار او بستگى داشت , او باید ابتکار به خرج مى داد تا پیروز مى شد . دشمن هم عینا همین حالت را داشت . حال ببینیم معنى جمله عبدالرحمن بن عوف و همچنین پاسخ على ( ع ) چیست ؟ عبدالرحمن به على ( ع ) گفت : تو باید متعهد شوى که قانون , کتاب الله و سنت رسول الله باشد ولى روش رهبرى , همان روش رهبرى شیخین باشد . اگر على ( ع ) روش شیخین را مى پذیرفت , در این صورت مثلا چنانچه عمر پیش خود خیال مى کرد که حق دارد متعه را که پیغمبر تحلیل کرده است تحریم کند , على ( ع ) باید مى گفت من هم مى گویم حرام است , و یا در مورد بیت المال که عمر تدریجا آن را از تقسیم بالسویه زمان پیغمبر خارج کرد و تبعیض روا داشت , باید متعهد مى شد که بعد از این , به همین ترتیب عمل مى کند , و باید بدعتهایى را که عمر در زمان خودش به عنوان اینکه من رهبرم و رهبر حق دارد چنین و چنان بکند به وجود آورده بود , مى پذیرفت . مى خواستند على ( ع ) را در کادر رهبرى ابوبکر و عمر محدود کنند و این , براى على امکان نداشت چرا که در این صورت او هم باید العیاذ بالله مثل عثمان براى خودش تیپى درست کند و بعد مطابق دل خودش هر کارى که خواست , بکند و هر کس را هم که اعتراضى کرد کتک بزند , فتقش را پاره کند . على اى که مى خواهد بر اساس کتاب الله و سنت پیغمبر عمل کند , نمى تواند روش رهبرى آن دو نفر را بپذیرد . لذا گفت من روش رهبرى آنها را نمى پذیرم . به خاطر این یک کلمه حاضر نشد با عبدالرحمن بن عوف بیعت کند . پس معلوم شد که مسئله روش رهبرى با مسئله کتاب سنت متفاوت است . کتاب و سنت یعنى خود قانون . روش رهبرى به متن قانون مربوط نیست . به کیفیت رهبرى مردم , به اختیاراتى که یک رهبر دارد و به تصمیماتى که رهبر اتخاذ مى کند مربوط مى شود . حال معنى آن جمله امام حسین ( ع ) که در وصیتنامه خود به محمد ابن حنفیه مى نویسد : ارید ان آمر بالمعروف , و انهى عن المنکر , و اسیر بسیره جدى و ابى , روشن مى شود . در آن زمان , در دنیاى اسلام , گذشته از امر به معروف و نهى از منکر , مسئله دیگرى وجود داشت و آن اینکه : اکنون سال شصت هجرى است . از سال یازدهم هجرى تاکنون , حدود پنجاه سال است که پیامبر از میان مردم رفته است . در چهار سال و چند ماه از این پنجاه سال یعنى از سال سى و شش تا سال چهل و یک , على بن ابى طالب رهبرى کرده است که در آن مدت , رهبرى , به روش پیغمبر بازگشت کرده . تازه آنهم به این صورت بوده که چون ابوبکر و عمر و عثمان , سنتهایى را به وجود آورده بودند , على ( ع ) در بسیارى از موارد اصلا قدرت پیدا نکرد که روش پیغمبر را اجرا کند . وقتى در مقام اجرا برآمد , خود مردم علیه او قیام کردند . گفت : فلان نمازى که شما به این شکل مى خوانید ( نمازهاى شبهاى ماه رمضان که به جماعت مى خواندند ) بدعت است , نخوانید . گفتند : سى سال , از زمان عمر رایج است , واعمرا , واعمرا , جاى عمر خالى , عمر کجاست که سنتش دارد از بین مى رود . خواست شریح قاضى را بر کنار کند , گفتند : تو مى خواهى کسى را که از بیست سال پیش , از زمان عمر , قاضى محترم کوفه بوده است بر کنار کنى ؟ ! بنابر این پنجاه سال بر امت اسلام گذشته است که علاوه بر مسئله کتاب الله و سنت رسول الله , روش رهبرى تغییر کرده و عوض شده است . سخن امام حسین که فرمود : اسیر بسیره جدى و ابى مى خواهم سیره ام سیره جد و پدرم باشد , یعنى نه سیره ابوبکر , نه سیره عمر , نه سیره عثمان و نه سیره هیچکس دیگر . اینست که در حادثه عاشورا , ما در امام حسین ( ع ) جلوه هایى مى بینیم که نشان مى دهد علاوه بر مسئله امر به معروف و نهى از منکر و مسئله امتناع از بیعت و مسئله اجابت دعوت مردم کوفه , کار دیگرى هم هست و آن اینست که مى خواست سیره جدش را زنده کند . این قضیه را شنیده اید : مامون اصرار داشت که حضرت رضا ( ع ) ولایتعهدى را بپذیرد . حضرت نمى پذیرفت . آخر , مسئله اجبار را مطرح کرد که حضرت پذیرفت ولى طورى پذیرفت که خودش عین نپذیرفتن بود و بیشتر سبب رسوایى مامون شد . خلفا سالها بود که نماز عید فطر و عید قربان مى خواندند . پیغمبر نماز عید فطر و عید قربان مى خواند , اینها هم نماز عید فطر و عید قربان مى خواندند . اما روش نماز خواندن به تدریج فرق کرده بود , سیره فرق کرده بود . ( مثال خوبى است : نماز عید خواندن , کتاب الله و سنت رسول الله است , اما چگونه نماز خواندن , سیره است . ) کم کم دربارهاى خلفا مانند دربارهاى ساسانى ایران و قیاصره روم شده بود . دربارهاى خیلى مجلل . لباس خلیفه و سران سپاه داراى انواع نشانه هاى طلا و نقره بود . خلیفه وقتى مى خواست به نماز عید بیاید , با جلال و شکوه خاص و باهیمنه سلطنتى مىآمد . خودش سوار بر اسبى که گردنبند طلا یا نقره داشت مى شد و شمشیرى زرین به دست مى گرفت . سپاه نیز از پشت سرش مىآمد . درست مثل اینکه مى خواهند رژه نظامى بروند . بعد مى رفتند به مصلى , دو رکعت نماز مى خواندند و بر مى گشتند . مامون به حضرت رضا اصرار داشت که مى خواهم نماز عید فطر را شما بخوانید . امام فرمود : من از اول با تو شرط کردم که فقط اسمى از من باشد و من کارى نکنم . نه آقا ! من خواهش مى کنم . شما از نماز هم ابا مى کنید ؟ ! این که یک کار مربوط به مردم نیست که بگویید پاى ظلمى در کار مىآید . لااقل همین یک نماز را شما بخوانید . در اینجا حضرت جمله اى مى گوید نظیر جمله امام حسین و نظیر جمله على ( ع ) در جریان بیعت بعد از عمر . فرمود : من به یک شرط حاضرم , من نماز مى خوانم اما با سیره جدم و پدرم نه با سیره شما . مامون با آنهمه زرنگى که داشت ( از نظر خودش ) , احمق شد . گفت : بسیار خوب به هر سیره و روشى که مى خواهید بخوانید . فکر مى کرد غرض اینست که کارى را به عهده حضرت رضا گذاشته باشد تا مردم 253 بگویند پس امام رضا عملا هم قبول کرد . در روز عید فطر , امام رضا ( ع ) به اطرافیان خود فرمود لباسهاى عادى بپوشید , پاها را برهنه کنید , دامن عباها و آستینهایتان را بالا بزنید و ذکرهایى را که من مى گویم , شما هم بگوئید . حالتتان , حالت خشوع و خضوع باشد , ما داریم به پیشگاه خدا مى رویم , توجهتان به خدا باشد , ذکرها را که مى گوئید , خدا را در نظر بگیرید . امام ( مرد حقیقت است , مرد خداست , مرد عبادت است . قبلا عرض کردم عبادت و عشق به خدا , یک بعد اساسى از ابعاد اسلام و بلکه اساسى ترین ابعاد اسلام است , که عمر با آن مبارزه کرد . ) عمامه اش را به شکلى که پیغمبر مى بست بسته است , لباسش را به شکلى که پیغمبر مى پوشید پوشیده است , عصا به شکل پیغمبر به دست گرفته , پاهایش را برهنه کرده , با یک حالت خضوع و خشوعى . از همان داخل منزل که بیرون مىآمد , با صداى بلند شروع کرد به گفتن : الله اکبر الله اکبر الله اکبر على ما هدانا , و له الشکر على ما اولانا . سالهاست که مردم این ذکرها را درست نشنیده اند . کسانى که همراه حضرت بودند , وقتى آن حال الهى حضرت را دیدند که منقلب شده , خودش را در حضور پروردگارش مى برد و اشکهاى مبارکش جارى است , با حالت خضوع و خشوع , با معنویت تمام و در حالى که اشکهایشان جارى بود فریاد کردند : الله اکبر الله اکبر الله اکبر على ما هدانا , و له الشکر على ما اولانا . حضرت مى گوید و اینها تکرار مى کنند . تا آمدند نزدیک درب منزل . صدا بلندتر مى شد . مامون فرماندهان سپاه و سران قبائل را فرستاده که بروید پشت سر على بن موسى الرضا نماز عید فطر بخوانید . اینها به سیره سالهاى پیش خلفا خودشان را آرایش و مجهز کرده و لباسهاى فاخر پوشیده اند , اسبهاى بسیار عالى سوار شده و شمشیرهاى زرین به کمر بسته و دم درب ایستاده اند که حضرت رضا با همان جلال و هیبت دنیایى و سلطنتى بیرون بیاید . یکمرتبه حضرت با آن حال بیرون آمد . در میان آنها ولوله پیچید و بى اختیا ر خودشان را از روى اسبها پائین انداختند و اسبها را رها کردند . تاریخ مى نویسد چون مى بایست پاها برهنه باشد و آنها چکمه به پا داشتند و چکمه نظامى را به زودى نمى توان بیرون آورد , هر کس دنبال چاقو مى گشت که زود چکمه را پاره و پاهایش را لخت کند . اینها نیز دنبال حضرت به راه افتادند . کم کم صداى هیمنه الله اکبر , شهر[ ( مرو] ( را پر کرد . مردم ریختند روى پشت بامها و به تدریج ملحق شدند . در مردم نیز روح معنویت موج مى زد . حضرت مى فرمود الله اکبر این شهر یکپارچه فریاد مى زند : الله اکبر . هنوز از دروازه بیرون نرفته بودند که جاسوسها به مامون خبر دادند که اگر این قضیه ادامه پیدا کند , تو مالک سلطنت نیستى . سرباز ها ریختند که نه آقا ! زحمتتان نمى دهیم , خیلى اسباب زحمت شد , خواهش مى کنیم بر گردید . این , معنى روش است . مامون هم در این مورد به کتاب الله و سنت رسول الله عمل مى کرد . ( نماز عید فطر , جزء کتاب الله است ) اما همان نماز روشى پیدا کرده بود که بى محتوا و بى حقیقت شده بود . حضرت رضا فرمود : من حاضرم نماز را بخوانم اما با روش جدم و پدرم نه با روش جد و پدر تو . در زمان امام حسین ( ع ) , روش رهبرى خیلى عوض شده بود , از زمین تا آسمان تغییر کرده بود . یک خط که مى خواهد به موازات خط دیگر امتداد پیدا کند , اگر یک ذره از موازات خارج شود , ابتدا فاصله کمى از خط دیگر پیدا مى کند , ولى هر چه ادامه پیدا کند , فاصله اش زیادتر مى شود . در شصت سال قبل , در زمان پیغمبر اکرم وقتى مردم مى خواهند مرکز دنیاى اسلام را ببینند , چه مى بینند ؟ حتى در زمان ابوبکر و عمر همانطور بود . ولى در زمان عثمان تغییر کرد و شکل دیگرى پیدا نمود . بیشترین کار خلافت خلیفه مسلمین , در عمل کردن او به کتاب الله و سنت رسول الله نبود , بلکه در روشش بود . اختلاف ابوذر و معاویه هم بیشتر در روش بود . حالا ( زمان امام حسین ) وقتى مى خواهند خلیفه مسلمانان را ببینند , چه مى بینند ؟ افراد مسن که پیغمبر را درک کرده اند , حتى آنها که ابوبکر و عمر را درک کرده ا ند , و مخصوصا کسانى که على ( ع ) را در دوره خلافت دیده اند , وقتى مىآیند و در مرکز دنیاى اسلام , جوانى را مى بینند که سى و دو سه سال بیشتر از عمرش نگذشته است . جوان خیلى بلند قدى که مى گویند خوش سیما و خوش منظره بوده , ولى لکه هایى در صورتش داشته است . جوانى شاعر مسلک که خیلى هم عالى شعر مى گوید , ولى اشعارش همه در وصف مى و معشوق و یا در وصف سگ و اسب و میمونش است . هفت در را باید طى کرد تا رسید به جایگاه او . کسى که مى خواهد به ملاقات او برود , ابتدا دربانها مىآیند جلویش را مى گیرند , بعد از تفتیش اگر بتواند از آنجا بگذرد , باید از چند در و دربانهاى دیگر بگذرد تا برسد به جایگاه او . وقتى به آنجا مى رسد , مردى را مى بیند که در یک محیط مجلل روى تخت طلا نشسته و دورش را کرسیهایى با پایه هایى از طلا و نقره گذاشته اند . رجال و اعیان و اشراف و سفراى کشورهاى خارجى که مىآیند , باید بروى آن کرسیها بنشینند . بالا دست همه رجال و اعیان و اشراف , یک میمون را پهلو دست خودش نشانده و لباسهاى فاخر زربفت هم به او پوشانده است . چنین شخصى مى گوید : من خلیفه پیغمبرم , و مى خواهد مجرى دستورات الهى باشد , نماز جمعه هم مى خواند , امامت جمعه مى کرد , براى مردم خطبه مى خواند و حتى مردم را موعظه مى کرد . اینجاست که انسان مى فهمد که نهضت حسینى چقدر براى جهان اسلام مفید بود و چگونه این پرده ها را درید . در آن زمان , وسائل ارتباطى که نبود . مثلا مردم مدینه نمى دانستند که در شام چه مى گذرد . رفت و آمد خیلى کم بود . افرادى هم که احیانا از مدینه به شام مى رفتند , از دستگاه یزید اطلاعى نداشتند . بعد از قضیه امام حسین , مردم مدینه تعجب کردند که عجب ! پسر پیغمبر را کشتند . هیئتى را براى تحقیق به شام فرستادند که چرا امام حسین کشته شد . پس از بازگشت این هیئت , مردم پرسیدند : قضیه چه بود ؟ گفتند : همین قدر در یک جمله به شما بگوئیم که ما در مدتى که در آنجا بودیم , دائم مى گفتیم خدایا ! نکند از آسمان سنگ ببارد و ما به این شکل هلاک بشویم . و نیز به شما بگوئیم که ما از نزد کسى مىآییم که کارش شرابخوارى و سگ بازى و یوز بازى و میمون بازى است , کارش نواختن تار و سنتور و لهو و لعب است , کارش زناست حتى با محارم . دیگر حال , تکلیف خودتان را مى دانید . این بود که مدینه قیام کرد , قیامى خونین . و چه افرادى که بعد از حادثه کربلا به خروش آمدند . [ ( اى بسا شاعر که بعد از مرگ زاد ] ( امام حسین تا زنده بود , چنین سخنانى را مى گفت : و على الاسلام السلام اذا قد بلیت الامه براع مثل یزید ( 1 ) دیگر فاتحه اسلام را بخوانید اگر نگهبانش این شخص باشد . ولى آنوقت کسى نمى فهمید . اما وقتى شهید شد , شهادت او دنیاى اسلام را تکان داد . تازه افراد حرکت کردند و رفتند از نزدیک دیدند و فهمیدند که آنچه را آنها در آئینه نمى دیدند حسین در خشت خام مى دیده است . آنوقت سخن حسین ( ع ) را تصدیق کردند و گفتند او آنروز راست مى گفت . و صلى الله على محمد و آله الطاهرین نسالک اللهم و ندعوک باسمک العظیم الاعظم الاعز الاجل الاکرم یا الله . . . پروردگارا دلهاى ما را به نور ایمان منور بگردان , ما را آشنا به معارف و حقایق دین مقدس اسلام بفرما . پروردگارا توفیق تبعیت از کتاب الله و سنت رسول الله عنایت بفرما . پروردگارا توفیق عنایت کن که روش ما , سیره ما , روش پیغمبر و روش على و آله على باشد . پروردگارا نیتهاى ما را , روحهاى ما را , دلهاى ما را پاک و خالص بگردان , به مسلمین بیدارى عنایت بفرما . پروردگارا اموات ما را مشمول عنایت و مغفرت خودت قرار بده . رحم الله من قرا الفاتحه مع الصلوات . ________________________________________ 1 - نهج البلاغه , خطبه 147 . این جمله در نهج البلاغه به این صورت آمده : غدا ترون ایامى و یکشف لکم عن سرائرى . 1- امالى مفید / مجلس 23 / ص 186 . 1 - نهج البلاغه , خطبه سوم معروف به شقشقیه . 1 - سوره جمعه , آیه 2 . 1 - من لا یحضره الفقیه ج 3 ص 5 1- براى مطالعه بیشتر در این زمینه , به کتابهاى[ ( ولاءها و ولایتها ) ] و[ ( امامت و رهبرى] ( اثر استاد شهید مراجعه شود . 1 - مقتل مقرم / ص 146 . بخش هفتم : ماهیت قیام حسینى بسم الله الرحمن الرحیم یکى از مسائل در مورد نهضت امام حسین علیه السلام اینست که ماهیت این نهضت چه بوده است ؟ چون نهضتها هم مانند پدیده هاى طبیعى , ماهیتهاى مختلف دارند . اشیاء و پدیده هاى طبیعى , از معدنیها گرفته تا گیاهان و انواع حیوانات , هر کدام ماهیتى طبیعى و وضع بالخصوصى دارند . نهضتها و قیامهاى اجتماعى هم اینچنینند . یک شىء را اگر بخواهیم بشناسیم , یا به علل فاعلى آن مى شناسیم , یا به علل غائى آن ( که امروز شناخت به علل غائى را چندان قبول ندارند ) , یا به علل مادى آن یعنى اجزاء و عناصر تشکیل دهنده آن , و یا به علت صورى آن , یعنى به وضع و شکل و خصوصیتى که در مجموع پیدا کرده است . اگر یک نهضت را هم بخواهیم بشناسیم , ماهیتش را بخواهیم به دست آوریم , ابتدا باید علل و موجباتى را که به این نهضت منتهى شده است بشناسیم . تا آنها را نشناسیم ماهیت این نهضت را نمى شناسیم ( شناخت علل فاعلى ) . بعد باید علل غائى آن را بشناسیم . یعنى این نهضت چه هدفى دارد ؟ اولا هدف دارد یا هدف ندارد و اگر هدف دارد چه هدفهائى دارد ؟ سوم باید عناصر و محتواى این نهضت را بشناسیم که در این نهضت چه کارهائى , چه عملیاتى صورت گرفته است ؟ و چهارم باید ببینیم این عملیاتى که صورت گرفته است , مجموعا چه شکلى پیدا کرده است ؟ یکى از مسائلى که در مورد نهضت امام حسین ( ع ) مطرح است اینست که آیا این قیام و نهضت از نوع یک انفجار بود ؟ از نوع یک عمل ناآگاهانه و حساب نشده بود ؟ نظیر اینکه به دیگى هى حرارت بدهند , آبى که در آن است تبدیل به بخار بشود , منافذ هم بسته باشد , بالاخره منفجر خواهد شد . و نظیر انفجارهائى که براى افراد انسان پیدا مى شود که انسان در شرایطى قرار مى گیرد ( حالا یا به علتى که همانجا پیدا مى شود یا به علل گذشته , یک درون پر از عقده و ناراحتى دارد ) که در حالى که هرگز نمى خواهد فلان حرف را بزند , ولى یکمرتبه مى بینید ناراحت و عصبانى مى شود و از دهانش هر چه که حتى دلش هم نمى خواهد بیرون بیاید , بیرون مىآید . این را مى گویند انفجار . بسیارى از قیامها انفجار است . یکى از جاهائى که در آن , راه مکتب اسلام با راه مکاتب مادى امروز فرق مى کند , اینست که مکاتب مادى امروز روى اصول خاص دیالکتیکى مى گویند تضادها را تشدید بکنید , ناراحتیها را زیاد بکنید , شکافها را هر چه مى توانید عمیقتر بکنید , حتى با اصلاحات واقعى مخالفت کنید براى اینکه جامعه را به انقلاب به معنى انفجار ( نه انقلاب آگاهانه ) بکشانید . اسلام به انقلاب انفجارى یک ذره معتقد نیست . اسلام , انقلابش هم انقلاب صد در صد آگاهانه و از روى تصمیم و کمال آگاهى و انتخاب است . آیا جریان امام حسین ( ع ) یک انقلاب انفجارى و یک انفجار بود ؟ یک کار ناآگ اهانه بود ؟ آیا به این صورت بود که در اثر فشارهاى خیلى زیادى که از زمان معاویه و بلکه از قبل از آن بر مردم و خاندان امام آورده بودند , دوره یزید که رسید , دیگر اصلا حوصله امام حسین سر آمد و گفت هر چه بادا باد , هر چه مى خواهد بشود ؟ ! العیاذ بالله . گفته هاى خود امام حسین که نه تنها از آغاز این نهضت , بلکه از بعد از مرگ معاویه شروع مى شود , نامه هایى که میان او و معاویه مبادله شده است , سخنرانیهائى که در مواقع مختلف ایراد کرده است , از جمله آن سخنرانى معروفى که در منى صحابه پیغمبر را جمع کرد , و حدیثش در[ ( تحف العقول] ( هست و خیلى مفصل است و خطابه بسیار غرایى است نشان مى دهد که این نهضت در کمال آگاهى بوده , انقلاب است اما نه انفجار . انقلاب هست ولى انقلاب اسلامى نه انفجار . از جمله خصوصیات امام حسین اینست که در مورد فرد فرد اصحابش اجازه نمى دهد که قیام او حالت انفجارى داشته باشد . چرا امام حسین در هر فرصتى مى خواهد اصحابش را به بهانه اى مرخص بکند ؟ هى به آنها مى گوید : آگاه باشید که اینجا آب و نانى نیست , قضیه خطر دارد . حتى در شب عاشورا با زبان خاصى با آنها صحبت مى کند : [ ( من اصحابى از اصحاب خودم بهتر و اهل بیتى از اهل بیت خودم فاضلتر سراغ ندارم . از همه شما تشکر مى کنم , از همه تان 264 ممنونم . اینها جز با من با کسى از شما کارى ندارند . شما اگر بخواهید بروید و آنها بدانند که شما خودتان را از این معرکه خارج مى کنید , به احدى از شما کارى ندارند . اهل بیت من در این صحرا کسى را نمى شناسند , منطقه را بلد نیستند . هر فردى از شما با یکى از اهل بیت من خارج شود و برود . من اینجا خودم هستم تنها] ( . چرا ؟ رهبرى که مى خواهد از ناراحتى و نارضایتى مردم استفاده کند که چنین حرفى نمى زند . همه اش از تکلیف شرعى مى گوید . البته تکلیف شرعى هم بود و امام حسین از گفتن آن نیز غفلت نکرد اما مى خواست آن تکلیف شرعى را در نهایت آزادى و آگاهى انجام بدهند . خواست به آنها بگوید دشمن , شما را محصور نکرده , از ناحیه دشمن اجبار ندارید . اگر از تاریکى شب استفاده کنید و بروید , کسى مزاحمتان نمى شود . دوست هم شما را مجبور نمى کند . من بیعت خودم را از شما برداشتم . اگر فکر مى کنید که مسئله بیعت براى شما تعهد و اجبار به وجود آورده است , بیعت را هم برداشتم . یعنى فقط انتخاب و آزادى . باید در نهایت آگاهى و آزادى و بدون اینکه کوچکترین احساس اجبارى از ناحیه دشمن یا دوست بکنید , مرا انتخاب کنید . این است که به شهداى کربلا ارزش مى دهد و الا طارق بن زیاد , در جنگ اسپانیا , وقتى که اسپانیا را فتح کرد و کشتیهاى خود را از آن دماغه عبور داد , همینقدر که عبور داد , دستور داد که آذوقه به اندازه بیست و چهار ساعت نگه دارند و زیادتر از آن را هر چه هست آتش بزنند و کشتیها را هم آتش بزنند . بعد سربازان و افسران را جمع کرد , اشاره کرد به دریاى عظیمى که در آنجا بود , گفت ایها الناس ! دشمن رو بروى شما و دریا پشت سر شماست . اگر بخواهید فرار کنید جز غرق شدن در دریا راه دیگرى ندارید , کشتى اى دیگر وجود ندارد . غذا هم اگر بخواهید تنبلى کنید جز براى بیست و چهار ساعت ندارید , بعد از آن خواهید مرد . بنابراین نجات شما در زدن و از بین بردن دشمن است . غذاى شما در چنگ دشمن است . راهى جز این ندارید . یعنى برایشان اجبار به وجود آورد . این سرباز اگر تا آخرین قطره خونش نجنگند چه بکند ؟ اما امام حسین با اصحاب خودش بر ضد طارق بن زیاد عمل کرد . نگفت : دشمن اینجاست , از این طرف بروید شما را از بین مى برد , از آن طرف هم بروید شما را نابود مى کند . بنابراین دیگر راهى نیست غیر از اینکه روغن چراغ ریخته را باید نذر امامزاده کرد . شما که به هر حال کشته مى شوید , حالا که کشته مى شوید , بیائید با من کشته شوید . آنگونه شهادت ارزش نداشت . یک سیاستمدار اینجور عمل مى کند . گفت : نه دریا پشت سرت است و نه دشمن روبرویت . نه دوست ترا اجبار کرده است و نه دشمن . هر کدام را که مى خواهى انتخاب کن , در نهایت آزادى . پس انقلاب امام حسین , در درجه اول باید بدانیم که انقلاب آگاهانه است , هم از ناحیه خودش و هم از ناحیه اهل بیت و یارانش . انفجار نیست . انقلاب آگاهانه مى تواند ماهیتهاى مختلف داشته باشد . اتفاقا در قضایاى امام حسین , عوامل زیادى موثر است که این 266 عوامل سبب شده است که نهضت امام حسین یک نهضت چند ماهیتى باشد نه تک ماهیتى . یکى از تفاوتهائى که میان پدیده هاى اجتماعى و پدیده هاى طبیعى هست اینست که پدیده طبیعى باید تک ماهیتى باشد , نمى تواند چند ماهیتى باشد . یک فلز در آن واحد نمى تواند که هم ماهیت طلا را داشته باشد و هم ماهیت مس را . ولى پدیده هاى اجتماعى , مى توانند در آن واحد چند ماهیتى باشند . خود انسان یک اعجوبه اى است که در آن واحد مى تواند چند ماهیتى باشد . اینکه[ ( سارتر] ( و دیگران گفته اند که انسان وجودش بر ماهیتش تقدم دارد , این مقدارش درست است . نه به تعبیرى که آنها مى گویند درست است , یک چیز علاوه اى هم در اینجا هست و آن اینکه انسان در آن واحد مى تواند چند ماهیت داشته باشد , مى تواند ماهیت فرشته داشته باشد , در همان حال ماهیت خوک هم داشته باشد , در همان حال ماهیت پلنگ هم داشته باشد که این داستان عظیمى است در فرهنگ و معارف اسلامى . پدیده اجتماعى مى تواند چند ماهیتى باشد . اتفاقا قیام امام حسین از آن پدیده هاى چند ماهیتى است , چون عوامل مختلف در آن اثر داشته است . مثلا یک نهضت مى تواند ماهیت عکس العملى داشته باشد , یعنى صرفا عکس العمل باشد , مى تواند ماهیت آغازگرى داشته باشد . اگر یک نهضت ماهیت عکس العملى داشته باشد , مى تواند یک عکس العمل منفى باشد در مقابل یک جریان , و مى تواند یک عکس العمل مثبت باشد در مقابل جریان دیگر . همه اینها در نهضت امام حسین وجود دارد . اینست که این نهضت یک نهضت چند ماهیتى شده است . چطور ؟ یکى از عوامل که به یک اعتبار ( از نظر زمانى ) اولین عامل است , عامل تقاضاى بیعت است : امام حسین در مدینه است . معاویه قبل از مردنش که مى خواهد جانشینى یزید را براى خود مسلم بکند مىآید در مدینه مى خواهد از امام بیعت بگیرد , آنجا موفق نمى شود بعد از مردنش یزید مى خواهد بیعت بگیرد بیعت کردن یعنى امضا کردن و صحه گذاشتن نه تنها روى خلافت شخص یزید بلکه همچنین روى سنتى که معاویه پایه گذارى کرده است که خلیفه پیشین خلیفه بعدى را تعیین کند , نه اینکه خلیفه پیشین برود بعد مردم جانشین او را تعیین بکنند , یا اگر شیعه بودند به نصى که از طرف پیغمبر اکرم رسیده است عمل بکنند . نه , یک امرى که نه شیعه مى گوید و نه سنى : خلیفه اى , خلیفه دیگر را , پسر خودش را به عنوان ولى عهد المسلمین تعیین بکند . بنابر این , این بیعت تنها امضا کردن خلافت آدم ننگینى مانند یزید نیست , امضا کردن سنتى است که براى اولین بار وسیله معاویه مى خواست پایه گذارى بشود . در اینجا آنها از امام حسین بیعت مى خواهند , یعنى از ناحیه آنها یک تقاضا ابراز شده است , امام حسین عکس العمل نشان مى دهد , عکس العمل منفى . بیعت مى خواهید ؟ نمى کنم . در اینجا عمل امام حسین , عمل منفى است , از سنخ تقواست , از سنخ اینست که هر انسانى در جامعه خودش مواجه مى شود با تقاضاهائى که به شکلهاى مختلف , به صورت شهوت , به صورت مقام , به صورت ترس و ارعاب از او مى شود و باید در مقابل آنها بگوید : نه , یعنى تقوا . آنها مى گویند : بیعت , امام حسین مى گوید : نه . تهدید مى کنند , مى گوید : حاضرم کشته بشوم و حاضر نیستم بیعت بکنم . تا اینجا این نهضت , ماهیت عکس العملى آنهم عکس العمل منفى در مقابل یک تقاضاى نامشروع دارد و به تعبیر دیگر , ماهیتش , ماهیت تقواست , ماهیت قسمت اول لا اله الا الله یعنى لا اله است , در مقابل تقاضاى نامشروع ,[ ( نه] ( گفتن است ( تقوا ) . اما عاملى که موثر در نهضت حسینى بود , تنها این قضیه نبود . عامل دیگرى هم در اینجا وجود داشت که باز ماهیت نهضت حسینى از آن نظر , ماهیت عکس العملى است ولى عکس العمل مثبت نه منفى . معاویه از دنیا مى رود . مردم کوفه اى که در بیست سال قبل از این حادثه , لااقل پنج سال على ( ع ) در این شهر زندگى کرده است و هنوز آثار تعلیم و تربیت على به کلى از میان نرفته است ( البته خیلى تصفیه شده اند , بسیارى از سران بزرگان و مردان اینها : حجر بن عدى ها , عمرو بن حمق خزاعى ها , رشید هجرى ها و میثم تمارها را از میان برده اند براى اینکه این شهر را از اندیشه و فکر على , از احساسات به نفع على خالى بکنند , ولى باز هنوز اثر این تعلیمات هست ) تا معاویه مى میرد , به خود مىآیند , دور همدیگر جمع 269 مى شوند که اکنون از فرصت باید استفاده کرد , نباید گذاشت که فرصت به پسرش یزید برسد , ما حسین بن على داریم , امام بر حق ما حسین بن على است , ما الان باید آماده باشیم و او را دعوت کنیم که به کوفه بیاید و او را کمک بدهیم و لااقل قطبى در اینجا در ابتدا به وجود آوریم , بعد هم خلافت را خلافت اسلامى بکنیم . اینجا یک دعوت است از طرف مردمى که مدعى هستند ما از سر و جان و دل آماده ای م , درختهاى ما میوه داده است . مقصود از این جمله نه اینست که فصل بهار است . بعضى اینجور خیال مى کنند که درختها سبز شده و میوه داده است یعنى آقا ! الان اینجا فصل میوه است , بیائید اینجا مثلا شکم میوه اى بخورید ! نه , این مثل است , مى خواهد بگوید که درختهاى انسانها سرسبزند و این باغ اجتماع آماده است براى اینکه شما در آن قدم بگذارید . [ ( کوفه] ( اصلا اردوگاه بوده است , از اول هم به عنوان یک اردوگاه تاسیس شد . این شهر در زمان خلیفه عمر بن الخطاب ساخته شد , قبلا[ ( حیره] ( بود . این شهر را سعد و قاص ساخت . همان مسلمانانى که سرباز بودند , و در واقع همان اردو در آنجا براى خود خانه ساختند و لهذا از یک نظر قویترین شهرهاى عالم بود . مردم این شهر از امام حسین دعوت مى کنند , نه یک نفر , نه دو نفر , نه هزار نفر , نه پنجهزار نفر و نه ده هزار نفر بلکه حدود هجده هزار نامه مى رسد که بعضى از نامه ها را چند نفر و بعضى دیگر را شاید صد نفر امضا کرده بودند که در مجموع شاید حدود صد هزار نفر به او نامه نوشته اند . اینجا عکس العمل امام چه باید باشد ؟ حجت بر او تمام شده است . عکس العمل , مثبت و ماهیت عملش , ماهیت تعاون است . یعنى مسلمانانى قیام کرده اند , امام باید به کمک آنها بشتابد . اینجا دیگر عکس العمل امام ماهیت منفى و تقوا ندارد , ماهیت مثبت دارد . کارى از ناحیه دیگران آغاز شده است , امام حسین باید به دعوت آنها پاسخ مثبت بدهد . اینجا وظیفه چیست ؟ در آنجا وظیفه[ ( نه] ( گفتن بود . از نظر بیعت , امام حسین فقط باید بگوید : نه , و خودش را پاک نگهدارد و نیالاید . و لهذا اگر امام حسین پیشنهاد ابن عباس را عمل مى کرد و مى رفت در کوهستانهاى یمن زندگى مى کرد که لشکریان یزید به او دست نمى یافتند , از عهده وظیفه اولش برآمده بود , چون بیعت مى خواستند , نمى خواست بیعت بکند , آنها مى گفتند : بیعت کن , مى گفت : نه . از نظر تقاضاى بیعت و از نظر احساس تقوا در امام حسین و از نظر اینکه باید پاسخ منفى بدهد , با رفتن در کوهستانهاى یمن که ابن عباس و دیگران پیشنهاد مى کردند , وظیفه اش را انجام داده بود . اما اینجا مسئله , مسئله دعوت است , یک وظیفه جدید است , مسلمانها حدود هجده هزار نامه با حدود صد هزار امضاء داده اند . اینجا اتمام حجت است . امام حسین از اول حرکتش معلوم بود که مردم کوفه را آماده نمى بیند , مردم سست عنصر و مرعوب شده اى مى داند . در عین حال جواب تاریخ را چه بدهد ؟ قطعا اگر امام حسین به مردم کوفه اعتنا نمى کرد , همین ما که امروز اینجا نشسته ایم , مى گفتیم چرا امام حسین جواب مثبت نداد[ . ( ابوسلمه خلال] ( که به او مى گفتند وزیر آل محمد در دوره بنى العباس , وقتى که میانه اش با خلیفه عباسى بهم خورد که طولى هم نکشید که کشته شد , فورا دو تا نامه نوشت , یکى به امام جعفر صادق و یکى به عبدالله محض و هر دو را در آن واحد دعوت کرد , گفت من و ابومسلم که تا حالا براى اینها کار مى کردیم , از این ساعت مى خواهیم براى شما کار بکنیم , بیائید با ما همکارى کنید , ما اینها را از بین مى بریم . اولا وقتى براى دو نفر نامه مى نویسد , علامت اینست که خلوص ندارد . ثانیا بعد از اینکه رابطه اش با خلیفه عباسى بهم خورده , چنین نامه اى نوشته است . نامه که رسید به امام جعفر صادق ( ع ) امام نامه را خواند , بعد در جلو چشم حامل نامه آن را جلوى آتش گرفت و سوزاند . آن شخص پرسید جواب نامه چیست ؟ فرمود : جواب نامه همین است . هنوز او برنگشته بود که ابوسلمه را کشتند . و هنوز مى بینیم خیلى افراد سوال مى کنند که چرا امام جعفر صادق به دعوت ابوسلمه خلال جواب مثبت نداد و جواب منفى دارد ؟ در صورتى که ابوسلمه خلال اولا یک نفر بود , ثانیا خلوص نیست نداشت , و ثالثا هنگامى نامه نوشت که کار از کار گذشته بود و خلیفه عباسى هم فهمیده بود که این دیگر با او صداقت ندارد و لهذا چند روز بعد او را کشت . اگر هجده هزار نامه مردم کوفه رفته بود به مدینه و مکه ( و بخصوص به مکه ) نزد امام حسین , و ایشان جواب مثبت نمى داد , تاریخ , امام حسین را ملامت مى کرد که اگر رفته بود , ریشه یزید و یزیدیها کنده شده بود و از بین رفته بود , کوفه اردوگاه مسلمین با آن مردم شجاع , کوفه اى که پنج سال على ( ع ) در آن زندگى کرده است و هنوز تعلیمات على و یتیمهائى که على بزرگ کرده و بیوه هائى که على از آنها سرپرستى کرده است زنده هستند و هنوز صداى على در گوش مردم این شهر است , امام حسین جبن به خرج داد و ترسید که به آنجا نرفت , اگر مى رفت در دنیاى اسلام انقلاب مى شد . اینست که اینجا تکلیف اینگونه ایجاب مى کند که همینکه آنها مى گویند ما آماده ایم , امام مى گوید من آماده هستم . از این نظر وظیفه امام حسین چیست ؟ مردم کوفه مرا دعوت کرده اند , مى روم به کوفه . مردم کوفه بیعتشان را با مسلم نقض کردند , من بر مى گردم , مى روم سرجاى خودم , مى روم مدینه یا جاى دیگر تا آنجا هر کارى بخواهند بکنند . یعنى از نظر این عامل که یک عکس العمل مثبت در مقابل یک دعوت است , وظیفه امام حسین , دادن جواب مثبت است تا وقتى که دعوت کنندگان ثابتند . وقتى که آنها جا زدند , دیگر امام حسین وظیفه اى از آن نظر ندارد و نداشت . از این دو عامل کدامیک بر دیگرى تقدم داشت ؟ آیا اول امام حسین از بیعت امتناع کرد و چون از بیعت امتناع کرد مردم کوفه از او دعوت کردند یا لااقل زمانا چنین بود یعنى بعد از آنکه بیش از یک ماه از امتناع از بیعت گذشته بود دعوت مردم کوفه رسید ؟ یا قضیه برعکس بود ؟ اول مردم کوفه از او دعوت کردند , امام حسین دید خوب حالا که دعوت کرده اند او هم باید جواب مثبت بدهد . بدیهى است مردى که کاندیدا مى شود براى کارى به این بزرگى , دیگر براى او بیعت کردن معنى ندارد . بیعت نکرد براى اینکه به تقاضاى مردم کوفه جواب مثبت داده بود ! از این دو تا کدام است ؟ به حسب تاریخ مسلما اولى . چرا ؟ براى اینکه همان روز اولى که معاویه مرد , از امام حسین تقاضاى بیعت شد , بلکه معاویه قبل از اینکه بمیرد , آمد به مدینه و مى خواست با هر لم و کلکى هست , در زمان حیات خودش از امام حسین و دو سه نفر دیگر بیعت بگیرد که آنها به هیچ شکل زیر این بار نرفتند . مسئله تقاضاى بیعت و امتناع از آن , تقدم زمانى دارد . خود یزید هم وقتى معاویه مرد , همراه این خبر که به وسیله یک پیک سبک سیر و تندرو فرستاد که در ظرف چند روز با آن شترهاى جماز خودش را به مدینه رساند , نامه اى فرستاد و همان کسى که خبر مرگ معاویه را به والى مدینه داد , آن نامه را هم به او نشان داد که : خذ الحسین بالبیعه اخذا شدیدا . از حسین بن على و این دو سه نفر دیگر , به شدت , هر طور که هست بیعت بگیرد , هنوز شاید کوفه خبر نشده بود که معاویه مرده است . به علاوه تاریخ اینطور مى گوید که از امام حسین تقاضاى بیعت کردند , امام حسین امتناع کرد , حاضر نشد , دو سه روز به همین منوال گذشت , هى مىآمدند , گاهى با زبان نرم و گاهى با خشونت , تا حضرت اساسا مدینه را رها کرد . در بیست و هفتم رجب امام حسین از مدینه حرکت کرد و در سوم شعبان به مکه رسید . دعوت مردم کوفه در پانزدهم رمضان به امام حسین رسید , یعنى بعد از آنکه یک ماه و نیم از تقاضاى بیعت و امتناع امام گذشته بود , و بعد از اینکه بیش از چهل روز بود که امام اساسا در مکه اقامت کرده بود . بنابراین مسئله این نیست که اول آنها دعوت کردند , بعد امام جواب مساعد داد و چون جواب مساعد داده بود و از طرف آنها کاندید شده بود دیگر معنى نداشت که بیعت بکند , یعنى بیعت نکرد چون به کوفى ها جواب مساعد داده بود ! خیر , بیعت نکرد قبل از آنکه اصلا اسم تقاضاى کوفى ها در میان باشد , و فرمود : من بیعت نمى کنم ولو در همه روى زمین ماوراى و ملجئى براى من باقى نماند . یعنى اگر تمام اقطار روى زمین را بر من ببندند که یک نقطه براى زندگى من وجود نداشته باشد , باز هم بیعت نمى کنم . عامل سوم که این را هم مثل دو عامل دیگر , تاریخ بیان مى کند , عامل امر به معروف و نهى از منکر بود که از روز اولى که امام حسین از مدینه حرکت کرد , با این شعار حرکت کرد . از این نظر , مسئله این نبود که چون از من بیعت مى خواهند و من نمى پذیرم , قیام مى کنم , بلکه این بود که اگر بیعت هم نخواهند من به حکم وظیفه امر به معروف و نهى از منکر باید قیام کنم . و نیز مسئله این نبود که چون مردم کوفه از من دعوت کرده اند , قیام مى کنم . هنوز حدود دو ماه مانده بود که مردم کوفه دعوت بکنند , روزهاى اول بود و به دعوت مردم کوفه مربوط نیست . دنیاى اسلام را منکرات فرا گرفته است , من به حکم وظیفه دینى , به حکم مسئولیت شرعى و الهى خودم قیام مى کنم . در عامل اول , امام حسین مدافع است . به او مى گویند : بیعت کن , مى گویند : نمى کنم , از خودش دفاع مى کند . در عامل دوم , امام حسین متعاون است , او را به همکارى دعوت کرده اند , جواب مثبت داده است . در عامل سوم , امام حسین مهاجم است . در اینجا او هجوم کرده به حکومت وقت . به حسب این عامل , امام حسین یک مرد انقلابى است , یک ثائر است , مى خواهد انقلاب بکند . هر یک از این عوامل , یک نوع تکلیف و وظیفه براى امام حسین ایجاب مى کرد . اینکه مى گویم این نهضت چند ماهیتى است , براى اینست . از نظر عامل بیعت , امام حسین وظیفه اى ندارد جز زیر بار بیعت نرفتن . اگر به پیشنهاد ابن عباس هم عمل مى کرد و در دامنه کوهها مى رفت , به این وظیفه اش عمل کرده بود . از نظر انجام این وظیفه , امام حسین تکلیفش این نبود که یک نفر دیگر را هم با خودش به همکارى دعوت کند . از من بیعت خواسته اند , من نمى کنم , خواسته اند دامن شرافت مرا آلوده کننده , من نمى کنم . از نظر عامل دعوت مردم کوفه , وظیفه اش اینست که به آنها پاسخ مثبت بدهد چرا که اتمام حجت شده است . یکى از آقایان سوال کرده است که این اتمام حجت در مقابل تاریخ , به چه شکل مى شود ؟ پس مسئله امامت چه مى شود ؟ نه , مسئله امامت به این معنى نیست که امام دیگر تکلیف و وظیفه شرعى نداشته باشد , اتمام حجت درباره اش معنى نداشته باشد . على ( ع ) در خطبه شقشقیه مى فرماید : لولا حضور الحاضر و قیام الحجه بوجود الناصر و ما اخذ الله على العلماء ان لا یقاروا على کظه ظالم و لا سغب مظلوم لا لقیت حبلها على غاربها , و لسقیت آخرها بکاس اولها ( 1 ) . راجع به زمان خلافت خودش مى گوید : اگر نبود که مردم حضور پیدا کرده بودند و حضور مردم حجت را بر من تمام کرده بود , و اگر نبود که خدا از علما و دانایان پیمان گرفته است که آنجا که مردم تقسیم مى شوند به سیرانى که پرسیر خورده اند و گرسنگان گرسنه , علیه این وضع نامطلوب به سود گرسنگان و علیه پرخورها قیام بکنند , خلافت را قبول نمى کردم . من از نظر شخص خودم علاقه اى به این کار نداشتم , ولى این وظائف و مسئولیت ها به عهده من گذاشته شده بود . امام حسین هم اینجور است . اصلا امام که امام است , الگوست , پیشواست . ما از عمل امام مى توانیم بفهمیم که وظائف را چگونه باید تشخیص داد و چگونه باید عمل کرد . از نظر عامل دعوت مردم کوفه , امام حسین وظیفه دارد به سوى کوفه بیاید تا وقتى که آنها سر قولشان هستند . از آن ساعتى که آنها جا زدند , زیر قولشان زدند و شکست خوردند و رفتند , دیگر امام حسین از این نظر وظیفه اى ندارد . وقتى مسئله به دست گرفتن زمان حکومت از ناحیه آنها منتفى مى شود , امام حسین هم دیگر وظیفه اى ندارد . ولى کار امام حسین که منحصر به این نبوده است . عامل دعوت مردم کوفه یک عامل موقت بود , یعنى عاملى بود که از پانزدهم رمضان آغاز شد , مرتب نامه ها متبادل مى شد و این امر ادامه داشت تا وقتى که امام به نزدیکى کوفه یعنى به مرزهاى عراق و عربستان سعودى رسیدند . بعد که با حربن یزید ریاحى ملاقات کرد و آن خبرها از جمله خبر قتل مسلم رسید , دیگر موضوع دعوت مردم کوفه منتفى شد و از این نظر امام وظیفه اى نداشت . و لهذا امام وقتى که با مردم کوفه صحبت مى کند و مخاطبش مردم کوفه هستند نه یزید و حکومت وقت , به آن شیعیان سست عنصر مى گوید : مرا دعوت کردید , من آمدم . نمى خواهید , بر مى گردم . شما مرا دعوت کردید , دعوت شما براى من وظیفه ایجاب کرده , اما حالا که پشیمان شدید , من بر مى گردم . آیا این , یعنى دیگر بیعت هم مى کنم ؟ ابدا . آن , عامل و مسئله دیگرى است , چنانکه خودش گفت : اگر در تمام روى زمین یک نقطه وجود نداشته باشد که مرا جا بدهد ( نه تنها شما مرا جا ندهید ) باز هم بیعت نمى کنم . از نظر عامل امر به معروف و نهى از منکر که از این نظر امام حسین دیگر مدافع نیست , متعاون نیست , بلکه یک مهاجم است , یک ثائر و یک انقلابى است چطور ؟ نه , از آن نظر حسابش سر جاى خودش است . یکى از اشتباهاتى که نویسنده کتاب[ ( شهید جاوید] ( در اینجا کرده است , به نظر من اینست که براى عامل دعوت مردم کوفه , ارزش بیش از حد قائل شده است , گوئى خیال کرده است که عامل اساسى و اصلى , این است . البته اینها , اجتهاد و استنباط است . خوب , یک کسى استنباط مى کند , اشتباه مى کند . اشتباه کرده است . غیر از این من چیزى نمى خواهم بگویم . یک اجتهاد اشتباه بوده است . خیر , در میان این عللها , اتفاقا کوچکترین آنها از نظر تاثیر , عامل دعوت مردم کوفه است . و الا اگر عامل اساسى این مى بود , آنوقتى که به امام خبر رسید که زمینه کوفه دیگر منتفى شد , امام مى بایست دست از آن حرفهاى دیگرش هم بر مى داشت و مى گفت بسیار خوب , حالا که اینطور شد , پس ما بیعت مى کنیم , دیگر دم از امر به معروف و نهى از منکر هم نمى زنیم . اتفاقا قضیه بر عکس است . داغترین خطبه هاى امام حسین , شورانگیزترین و پرهیجان ترین سخنان امام حسین , بعد از شکست کوفه است . اینجاست که نشان مى دهد امام حسین تا چه اندازه روى عامل امر به معروف و نهى از منکر تکیه دارد و اوست که هجوم آورده به این دولت و حکومت فاسد . از نظر این عامل , امام حسین مهاجم به حکومت فاسد وقت است , ثائر است , انقلابى است . بین راه دارد مىآید , چشمش مى افتد به دو نفر که از طرف کوفه مىآیند , مى ایستد تا با آنها صحبت کند . آنها مى فهمند که امام حسین است , راهشان را کج مى کنند . امام هم مى فهمد که آنها دلشان نمى خواهد حرفى بزنند , راه خودش را ادامه مى دهد . بعد یکى از اصحابش که پشت سر آمده بود , آندو را دید و با آنها صحبت کرد . آنها قضایاى ناراحت کننده کوفه را از شهادت مسلم و هانى براى او نقل کردند , گفتند : والله ما خجالت کشیدیم این خبر را به امام حسین بدهیم . آن مرد بعد که به امام ملحق شد , وارد منزلى که امام در آن نشسته بود , شد . گفت : من خبرى دارم , هر طورى که اجازه مى فرمائید بگویم , اگر اجازه مى فرمائید اینجا عرض بکنم , اینجا عرض مى کنم , اگر نه , مى خواهید که من به طور خصوصى عرض بکنم , به طور خصوصى عرض مى کنم . فرمود : بگو , من از اصحاب خودم چیزى را مستور ندارم , با هم یکرنگ هستیم . قضیه را نقل کرد که آن دو نفرى که دیروز شما مى خواستید با آنها ملاقات کنید ولى آنها راهشان را کج کردند , من با آنها صحبت کردم , گفتند قضیه از این قرار است : کوفه سقوط کرد , مسلم و هانى کشته شدند . تا این جمله را شنید , اول اشک از چشمانش جارى شد . حالا ببینید چه جمله اى را مى خواند : من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضى نحبه و منهم من ینتظرو ما بدلوا تبدیلا . ( 1 ) ( اصلا در قرآن آیه اى مناسبتر براى چنین موقعى پیدا نمى کنید . ) بعضى از مومنین به پیمانى که با خداى خویش هستند , وفا کردند . از اینهائى که وفا کننده به پیمان خویش هستند , بعضى از آنها گذشتند و رفتند شهید شدند و عده دیگر هم انتظار مى کشند تا نوبت آنها بشود . یعنى ما فقط براى کوفه نیامدیم . کوفه سقوط کرد که کرد . حرکت ما که فقط معلول دعوت مردم کوفه نبوده است . این یکى از عوامل بود که براى ما این وظیفه را ایجاب مى کرد که عجالتا از مکه بیائیم به طرف کوفه . ما وظیفه بزرگتر و سنگینترى داریم . مسلم به پیمان خود وفا کرد و کارش گذشت , پایان یافت , شهید شد . آن سرنوشت مسلم را ما هم پیدا کنیم . از نظر اینکه امام مهاجم و ثائر و انقلابى بود , منطقش با منطق مدافع و با منطق متعاون فرق مى کند . منطق مدافع , منطق آدمى است که یک شىء گرانبها دارد دزد مى خواهد آن را از او بگیرد . بسا هست که اگر کشتى هم بگیرد , دزد را به زمین مى زند , ولى به این مسائل فکر نمى کند , آن را محکم گرفته , در مى رود که دزد از او نگیرد . کار ندارد که حالا زورش کمتر است یا بیشتر . حساب اینست که مى خواهد آن را از دزد نگه دارد . ولى یک آدم مهاجم نمى خواهد فقط خودش را حفظ کند , مى خواهد او را از بین ببرد و لو به قیمت شهادتش باشد . منطق امر به معروف و نهى از منکر , منطق حسین را منطق شهید کرد . منطق شهید ماوراى این منطقهاست . منطق شهید یعنى منطق کسى که براى جامعه خودش پیامى دارد و این پیام را جز با خون با چیز دیگرى نمى خواهد بنویسد . خیلیها در دنیا حرف داشتند , پیام داشتند . در حفریاتى که دائما در اطراف و اکناف عالم مى کنند , مى بینند از فلان پادشاه یا رئیس جمهور سنگ نوشته اى در مىآید به اینکه : منم فلان کس پسر فلانکس , منم که فلان جا را فتح کردم , منم که چقدر در دنیا زندگى کردم , چقدر زن گرفتم , چقدر عیش کردم , چقدر نوش کردم , چقدر ظلم و ستم کردم . روى سنگ مى نویسند که محو نمى شود . ولى در عین حال روى همان سنگها مى ماند , مردم فراموش مى کنند , زیر خاکها دفن مى شود , بعد از هزاران سال از زیر خاکها بیرون مىآید , تازه در موزه ها مى ماند . امام حسین پیام خونین خودش را روى صفحه لرزان هوا ثبت کرد , ولى چون توام با خون و رنگ قرمز بود , در دلها حکم شد . امروز شما میلیونها افراد از عرب و عجم را مى بینید که پیام امام حسین را مى دانند : انى لا ارى الموت الا سعاده و لا الحیوه مع الظالمین الا برما . آنجا که آدم مى خواهد زندگى بکند ننگین , آنجا که مى خواهد زندگى بکند با ظالم و ستمگر , آنجا که مى خواهد 281 زندگى فقط برایش نان خوردن و آب نوشیدن و خوابیدن باشد و زیر بار ذلت ها رفتن , مرگ هزاران بار بر این زندگى ترجیح دارد . این پیام شهید است . امام حسین که مهاجم است و منطقش , منطق شهید , آن روزى که پیامش را در صحراى کربلا ثبت مى کرد , نه کاغذى بود , نه قلمى , همین صفحه لرزان هوا بود . ولى همین پیامش روى صفحه لرزان هوا , چرا باقى ماند ؟ چون فورا منتقل شد روى صفحه دلها , روى صفحه دلها آنچنان حک شد که دیگر محو شدنى نیست . هر سال که محرم مىآید مى بینیم امام حسین از نو طلوع مى کند , از نو زنده مى شود , باز مى گوید : خط الموت على ولد آدم مخط القلاده على جید الفتاه , و ما او لهنى الى اسلافى اشتیاق یعقوب الى یوسف ( 1 ) , باز مى بینیم پیام امام حسین است : الا و ان الدعى ابن الدعى قدرکزبین اثنتین بین السله و الذله , و هیهات منا الذله , یابى الله ذلک لنا و رسوله و المومنون و حجور طابت و طهرت . در مقابل سى هزار نفر که مثل دریا دارند موج مى زنند و هر کدام شمشیرى به دوش گرفته و نیزه اى در دست , در حالى که همه اصحابش کشته شده اند و تنها خودش است , فریاد مى کشد : این ناکس پسر ناکس , این حرامزاده پسر حرامزاده , یعنى این امیر و فرمانده شما , این عبیدالله بن زیاد به من پیغام داده است که حسین مخیر است میان یکى از دو کار , یا شمشیر یا ذلت , حسین و تحمل ذلت ؟ ! هیهات منا الذله ما کجا و ذلت کجا ؟ خداى ما براى ما نمى پسندد . این پیام شهید است . خداى من براى من ذلت نمى پسندد . پیامبر من براى من ذلت نمى پسندد . مومنین جهان , نهادها و ذاتهاى پاک ( تا روز قیامت مردم خواهند آمد و در این موضوع سخن خواهند گفت ) , مومنینى که بعدها مىآیند , هیچکدامشان نمى پسندند که حسینشان تن به ذلت بدهد . من تن به ذلت بدهم ؟ ! من در دامن على بزرگ شده ام , من در دامن زهرا بزرگ شده ام , من از پستان زهرا شیر خورده ام . ما تن به ذلت بدهیم ؟ ! روزى که از مدینه حرکت کرد , مهاجم بود . در آن وصیتنامه اى که به برادرش محمد ابن حنفیه مى نویسد , مى گوید : انى لم اخرج اشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما , انما خرجت لطلب الاصلاح فى امه جدى , ارید ان آمر بالمعروف و انهى عن المنکر و اسیر بسیره جدى و ابى . مر دم دنیا بدانند که من یک آدم جاه طلب , مقام طلب , اخلالگر , مفسد و ظالم نیستم , من چنین هدفهائى ندارم . قیام من , قیام اصلاح طلبى است . قیام کردم , خروج کردم براى اینکه مى خواهم امت جد خودم را اصلاح کنم . من مى خواهم امر به معروف و نهى از منکر بکنم . در نامه به[ ( محمد حنفیه] ( نه نامى از بیعت خواستن است , نه نامى از دعوت مردم کوفه , و اصلا هنوز مسئله مردم کوفه مطرح نبود . در این منطق یعنى منطق هجوم , منطق شهید , منطق توسعه و گسترش دادن انقلاب , امام حسین کارهائى کرده است که جز 283 با این منطق با منطق دیگرى قابل توجیه نیست . چطور ؟ اگر منطقش فقط منطق دفاع مى بود , شب عاشورا که اصحابش را مرخص مى کند ( به دلیلى که عرض کردم ) و بیعت را بر مى دارد تا آنها آگاهانه کار خودشان را انتخاب بکنند , بعد که آنها انتخاب مى کنند باید اجازه ماندن به آنها ندهد و بگوید شرعا جایز نیست که شما اینجا کشته شوید , اینها مرا مى خواهند بکشند , از من بیعت مى خواهند , من وظیفه ام اینست که بیعت نکنم , کشته هم شدم , شدم , شما را که نمى خواهند بکشند , شما چرا اینجا مى مانید ؟ شرعا جایز نیست , بروید . نه , اینجور نیست . در منطق ثائر و انقلابى , در منطق کسى که مهاجم است و مى خواهد پیام خودش را با خون بنویسد , هر چه که این موج بیشتر وسعت و گسترش پیدا کند , بهتر است , چنانکه وقتى که یاران و خاندانش اعلام آمادگى مى کنند , به آنها دعا مى کند که خدا به همه شما خیر بدهد , خدا همه شما را اجر بدهد , خدا . . . چرا در شب عاشورا[ ( حبیب بن مظاهر اسدى] ( را مى فرستد که برو در میان بنى اسد اگر مى شود چند نفر را بر ایمان بیاور . مگر بنى اسد همه شان چقدر بودند ؟ حالا گیرم حبیب رفت از بنى اسد صد نفر را آورد . اینها در مقابل آن سى هزار نفر چه نقشى مى توانستند داشته باشند ؟ آیا مى توانستند مثلا اوضاع را منقلب کنند ؟ ابدا . امام حسین مى خواست در این منطق که منطق هجوم و منطق شهید و منطق انقلاب است , دامنه این قضیه گسترش پیدا کند . اینکه خاندانش را هم آورد , براى همین بود , چون قسمتى از پیامش را خاندانش باید برسانند . خود امام حسین کوشش مى کرد حالا که قضیه به اینجا کشیده شده است , هر چه که مى شود داغتر بشود , براى اینکه بذرى بکارد که براى همیشه در دنیا ثمر و میوه بدهد . چه مناظرى , چه صحنه هائى در کربلا به وجود آمد که واقعا عجیب و حیرت انگیز است ! حال ببینیم در میان این عوامل سه گانه یعنى عامل دعوت مردم کوفه که ماهیت تعاونى به این نهضت مى داد , و عامل تقاضاى بیعت که ماهیت دفاعى به این نهضت مى داد , و عامل امر به معروف و نهى از منکر که ماهیت هجومى به این نهضت مى داد , کدامیک ارزشش بیشتر از دیگرى است . البته ارزشهاى این عاملها در یک درجه نیست . هر عاملى یک درجه معینى از ارزش را داراست و به این نهضت به همان درجه ارزش مى دهد . عامل دعوت مردم کوفه که مردمى اعلام آمادگى کردند به آن کسى که نامزد این کار شده است , و او بدون یک ذره معطلى آمادگى خودش را اعلام کرده است , بسیار ارزش دارد , ولى از این بیشتر , عامل تقاضاى بیعت و امتناع حسین بن على ( ع ) و حاضر به کشته شدن و بیعت نکردن ارزش دارد . عامل سوم که عامل امر به معروف و نهى از منکر است , از این هم ارزش بیشترى دارد . بنابراین عامل سوم ارزش بیشترى به نهضت حسینى داده است , که راجع به ارزشى که یک عامل به یک نهضت مى دهد و ارزشى که قهرمان آن نهضت به آن عامل مى دهد , یک فى الجمله اى به عرض شما مى رسانم : خیلى چیزها اعم از معنویات و امور مادى براى انسان 285 ارزش است , افتخار است , زینت است , زیور است . بدون شک علم براى انسان زینت است . پست و مقام , بالخصوص پستها و مقامهاى خدایى براى انسان افتخار است , ارزش است , به انسان ارزش مى دهد . حتى یک چیزهاى ظاهرى که نماینده این ارزشهاست , به انسان ارزش مى دهد , مثل لباس روحانیت . البته لباس روحانیت به تنهایى دلیل بر روحانى بودن یعنى علم معارف اسلام و تقواى اسلامى را داشتن نیست . روحانى یعنى عالم به معارف اسلامى و عامل به دستورات اسلامى . این لباس , علامت این است که من روحانى هستم . حالا اگر کسى از روى حقیقت پوشیده باشد , علامت , درست است , اگر نه , نادرست است . به هر حال این لباس براى اینکه غالبا افرادى آنرا پوشیده اند که معنویت و حقیقت روحانیت را داشته اند , قهرا براى هر کسى که بپوشد , افتخار است . منى هم که صلاحیت پوشیدن این لباس را ندارم , شمایى که مرا نمى شناسید , در یک جلسه وقتى با من روبرو مى شوید , همین لباس را که به تن من مى بینید , به همان عالم ناشناختگى از من احترام مى کنید . پس این لباس افتخار است براى کسى که آنرا مى پوشد . لباس استادى دانشگاه براى یک استاد دانشگاه افتخار است . وقتى که این لباس را مى پوشد , به این لباس افتخار مى کند . براى یک زن زیور آلات زینت است . در نهضتها هم بسیارى از عاملها , ارزش دهنده به یک نهضت است . نهضتها خیلى با هم فرق مى کنند . اگر روح عصبیت در آن باشد , روح به اصطلاح خاکپرستى در آن باشد , یک ارزش به نهضت مى دهد , و اگر روحهاى معنوى و انسانى و الهى داشته باشد , ارزش دیگرى به آن مى دهد . هر سه عامل دخیل در نهضت حسینى به این نهضت ارزش داد , بالخصوص عامل سوم . ولى گاهى آن کسى که این ارزش به او تعلق دارد , یک وضعى پیدا مى کند که به این ارزش , ارزش مى دهد . همچنانکه آن ارزش , او را صاحب ارزش مى کند , او هم شان این ارزش را بالا مى برد . چنانکه یک مرد روحانى وقتى که لباس روحانیت را مى پوشد , واقعا این لباس براى او افتخار است , باید افتخار کند که این لباس را به او پوشانیده اند و روحانیون حقیقى هم او را قبول دارند . ولى یک کسى کارش را در انجام وظائف روحانیت , در علم و تقوا و عمل به جایى مى رساند که او افتخار این لباس مى شود . مى گوئیم لباس روحانیت آن لباسى است که فلان کس هم دارد , لباسى است که او پوشیده است . حداقل ما مى توانیم مثالهاى تاریخى ذکر بکنیم . اگر یک عده بگویند آقا ! این عبا و عمامه چیست , ما چه مى گوئیم ؟ مى گوئیم : بوعلى سینا هم که تمام کشورهاى اسلامى به او افتخار مى کنند , عرب مى گوید : از من است چون کتابهایش به زبان عربى است , ایرانى مى گوید : از من است چون اهل بلخ است و بلخ از قدیم مال ایران بوده , روسها مى گویند : مال ماست براى اینکه بلخ فعلا مال ماست , هر گروهى مى گوید از ماست و همه ملتها به او افتخار مى کنند , همین لباس مرا داشته است . ابوریحان بیرونى هم همینطور . پس بوعلى و ابوریحان افتخار این لباس شده اند . شیخ انصارى , خواجه نصیرالدین طوسى و امثال اینها , هم افتخار یافته اند به لباس روحانیت و هم افتخار داده اند به لباس روحانیت . همچنین است در مورد یک استاد دانشگاه . براى افرادى لباس استادى افتخار است . ولى امکان دارد که یک استاد اینقدر شانش در کار استادى و علم و تخصص و اکتشافات بالا باشد که او براى لباس استادى افتخار باشد . براى یک زن , زیور زینت است , ولى در مورد زنى ممکن است اصلا بگویند این , چهره اى است که او زینت مى دهد به زیورها . جمله اى دارد[ ( صعصعه بن صوحان عبدى] ( از اصحاب امیرالمومنین على ( ع ) که بسیار زیباست . جناب صعصعه از اصحاب خاص امیرالمومنین است , از آن تربیت شده هاى حسابى على , مرد خطیب سخنورى هم هست[ . ( جاحظ ) ] که از ادباى درجه اول عرب است مى گوید[ : ( صعصعه مرد خطیبى بود و بهترین دلیل بر خطیب بودن او اینست که على بن ابى طالب گاهى به وى مى گفت : بلند شو چند کلمه سخنرانى کن] ( . صعصعه همان کسى است که روى قبر على ( ع ) آن سخنرانى بسیار عالى پرسوز را کرده است . این شخص یک تبریک خلافت گفته به امیرالمومنین در سه چهار جمله که بسیار جالب است . وقتى که امیرالمومنین خلیفه شد , افراد مىآمدند براى تبریک گفتن , یک تبریکى هم جناب صعصعه گفته . ایستاد و خطاب به امیرالمومنین گفت : زینت الخلافه و مازانتک , و رفعتها و ما رفعتک , و هى الیک احوج منک الیها ( 1 ) . این سه چهار جمله ارزش ده ورق مقاله را دارد . گفت : على ! تو که خلیفه شدى , خلافت به تو زینت نداد , تو به خلافت زینت بخشیدى . خلافت ترا بالا نبرد , تو که خلیفه شدى مقام خلافت را بالاى بردى . على ! خلافت به تو بیشتر احتیاج داشت تا تو به خلافت . یعنى على ! من به خلافت تبریک مى گویم که امروز نامش روى تو گذاشته شده , به تو تبریک نمى گ ویم که خلیفه شدى . به خلافت تبریک مى گویم که تو خلیفه شدى , نه به تو که خلیفه شدى . از این بهتر نمى شود گفت . عنصر امر به معروف و نهى از منکر ارزش داد به نهضت حسینى , امام حسین هم به امر به معروف و نهى از منکر ارزش داد . امر به معروف و نهى از منکر نهضت حسینى را بالا برد , ولى حسین ( ع ) این اصل را به نحوى اجرا کرد که شان این اصل بالا رفت , یک تاج افتخار به سر اصل امر به معروف و نهى از منکر نهاد . ( خیلیها مى گویند امر به معروف و نهى از منکر مى کنیم . حسین هم اول مثل دیگران فقط یک کلمه حرف زد , گفت : ارید ان آمر بالمعروف و انهى عن المنکر , و اسیر بسیره جدى و ابى ) . خود اسلام هم همینطور است . اسلام براى هر مسلمانى افتخار است اما مسلمانهایى هم هستند که به معنى واقعى کلمه فخر الاسلام اند , عزالدین اند , شرف الدین اند , شرف الاسلام اند . این القاب را ما به تعارف , خیلى به افراد مى دهیم , اما همه کس که اینجور نیست . درباره بنده اگر کسى چنین حرفى بزند , دروغ محض است , که من بگویم فخرالاسلامم , وجود من افتخارى است براى اسلام ! من کى هستم ؟ ! یادم هست در هفت هشت سال پیش در دانشگاه شیراز از من دعوت کرده بودند براى سخنرانى ( انجمن اسلامى آنجا دعوت کرده بود ) . در آنجا استادها و حتى رئیس دانشگاه , همه بودند . یکى از استادهاى آنجا که قبلا طلبه بود و بعد رفت آمریکا تحصیل کرد و دکتر شد و آمد و واقعا مرد فاضلى هم هست , مامور شده بود که مرا معرفى کند . آمد پشت تریبون ایستاد ( جلسه هم مثل همین جلسه , خیلى پر جمعیت و با عظمت بود ) یک مقدار معرفى کرد : من فلانى را مى شناسم , حوزه قم چنین , حوزه قم چنان و . . . بعد در آخر سخنانش این جمله را گفت[ : ( من این جمله را با کمال جرات مى گویم : اگر براى دیگران لباس روحانیت افتخار است , فلانى افتخار لباس روحانیت است] ( . آتش گرفتم از این حرف . ایستاده سخنرانى مى کردم , عبایم را هم قبلا تا مى کردم و روى تریبون مى گذاشتم . مقدارى حرف زدم , رو کردم به آن شخص , گفتم : آقاى فلان ! این چه حرفى بود که از دهانت بیرون آمد ؟ ! تو اصلا مى فهمى چه دارى مى گویى ؟ ! من چه کسى هستم که تو مى گویى فلانى افتخار این لباس است . با اینکه من آنوقت دانشگاهى هم بودم و به اصطلاح ذوحیاتین بودم , گفتم : آقا ! من در تمام عمرم یک افتخار بیشتر ندارم , آن هم همین عمامه و عباست . من کى ام ک ه افتخار باشم ؟ ! این تعارفهاى پوچ چیست که به همدیگر مى کنیم ؟ ! ابوذر غفارى را باید گفت افتخار اسلام است , این اسلام است که ابوذر پرورش داده است . عمار یاسر افتخار اسلام است , اسلام است که عمار یاسر پرورش داده است . بوعلى سینا افتخار اسلام است , اسلام است که نبوغ بوعلى سینا را شکفت . خواجه نصیر الدین افتخار اسلام است , صدر المتالهین شیرازى افتخار اسلام است , شیخ مرتضى انصارى افتخار اسلام است , میرداماد افتخار اسلام است , شیخ بهایى افتخار اسلام است . اسلام افتخار البته دارد , یعنى فرزندانى تربیت کرده که دنیاى روى آنها حساب مى کند و باید هم حساب بکند چرا که اینها در فرهنگ دنیا نقش موثر دارند . دنیا نمى تواند قسمتى از کره ماه را اختصاص به خواجه نصیرالدین ندهد و نام او را روى قسمتى از کرده ما نگذارد , براى اینکه او در بعضى کشفیات کره ماه دخیل است . او را مى شود گفت افتخار اسلام . ماها کى هستیم ؟ ! ما چه ارزشى داریم ؟ ما را اگر اسلام بپذیرد که اسلام افتخار ما باشد , اسلام اگر بپذیرد که به صورت مدالى بر سینه ما باشد , ما خیلى هم ممنون هستیم . ما شدیم مدالى به سینه اسلام ؟ ! ماها ننگ عالم اسلام هستیم , اکثریت ما مسلمانها ننگ عالم اسلام هستیم . پس تعارفهاى را بگذاریم کنار . آنها تعارف است . در مورد حسین بن على به حق مى شود گفت که به اصل امر به معروف و نهى از منکر ارزش و اعتبار دارد , آبرو داد به این اصلى که آبروى مسلمین است . اینکه مى گویم این اصل آبروى مسلمین است و به مسلمین ارزش مى دهد , از خودم نمى گویم , عین تعبیر آیه قرآن است : کنتم خیر امه اخرجت للناس تامرون بالمعروف و تنهون عن المنکر . ببینید قرآن چه تعبیرهایى دارد ! به خدا آدم حیرت مى کند از این تعبیرهاى قرآن . کنتم خیر امه اخرجت للناس شما چنین بوده اید[ ( بوده اید] ( در قرآن در اینگونه موارد یعنى هستید] ( , شما با ارزشترین ملتها و امتهایى هستید که براى مردم به وجود آمده اند . ولى چه چیز به شما ارزش داده است و مى دهد که اگر آنرا داشته باشید با ارزشترین امتها هستید ؟ تامرون بالمعروف و تنهون عن المنکر اگر امر به معروف و نهى از منکر در میان شما باشد , این اصل به شما امت مسلمان ارزش مى دهد . شما به این دلیل با ارزشترین امتها هستید که این اصل را دارید , ( که در صدر اول هم چنین بوده است ) . این اصل به شما ارزش داده است . پس آیا آن روزى که این اصل در میان ما نیست , یک ملت بى ارزش مى شویم ؟ بله همینطور است . ولى حسین به این اصل ارزش داد . گاهى ما امر به معروف و نهى از منکر مى کنیم , ولى نه تنها به این اصل ارزش نمى دهیم بلکه ارزشش را پائین مىآوریم . الان در ذهن عامه مردم به چه مى گویند امر به معروف و نهى از منکر ؟ یک مسائل جزئى , نمى گویم مسائل نادرست ( بعضى از آنها نادرست هم هست ) , ولى اینها وقتى در کلش واقع شود زیباست . مثلا اگر امر به معروف و نهى از منکر کسى فقط این باشد که آقا ؟ ! این انگشتر طلا را از دستت بیرون بیاور , این در جاى خودش درست است , حرف درستى است اما نه اینکه انسان هیچ منکرى را نبیند جز همین یکى , جز مسئله ریش , جز مسائل مربوط به مثلا کت و شلوار . یکى از آقایان مى گفت : شخصى را دیدم که درباره شخص دیگرى خیلى قر مى زد . دیدم در حد تکفیر و تفسیق درباره او عصبانى است . گفتم مگر او چه کرده که تو او را اینقدر بد مى دانى ( یک آدم بد ملعون جهنمى ) ؟ گفت : آخر او[ ( لب برگردان پیرهن آدمى] ( یعنى پیراهنش یقه دار است ( خنده حضار ) . حال وقتى که نهى از منکر ما در این حد بخواهد تنزل بکند , ما این اصل را پائین آورده ایم , حقیر و کوچک کرده ایم . آن آمر به معروف و ناهى از منکرهایى که در کشور سعودى هستند , آبروى امر به معروف و نهى از منکر را برده اند , فقط یک شلاق به دست گرفته که کسى مثلا[ کعبه یا ضریح پیغمبر را] نبوسد . این دیگر شد نهى از منکر ! ولى حسین را ببینید ! امر به معروف و نهى از منکر کار او بود , از بیخ و بن . به تمام معروفهاى اسلام نظر داشت و فهرست مى داد , و نیز به تمام منکرهاى جهان اسلام . مى گفت : اولین و بزرگترین منکر جهان اسلام خود یزید است . فلعمرى ما الامام الا العامل بالکتاب , القائم بالقسط و الدائن بدین الله ( 1 ) امام و رهبر باید خودش عامل به کتاب باشد , خودش عدالت را بپا دارد و به دین خدا متدین باشد . آنچه را که داشت , در راه این اصل در طبق اخلاص گذاشت . به مرگ در راه امر به معروف و نهى از منکر زینت بخشید . به این مرگ شکوه و جلال داد . از روز اولى که مى خواهد بیرون بیاید , سخن از مرگ زیبا مى گوید . چقدر تعبیر زیباست ! هرمرگى را نمى گفت زیبا , مرگ در راه حق و حقیقت را زیبا مى دانست : خط الموت على ولد آدم مخط القلاده على جید الفتاه چنین مرگى مانند یک گردنبند که براى زن زینت است , براى انسان زینت است . صریحتر , آن اشعارى است که در بین راه وقتى که به طرف کربلا مىآمد مى خواند که احتمالا از خود ایشان است و احتمالا هم از امیرالمومنین على ( ع ) است : و ان تکن الدنیا تعد نفیسه { فدار ثواب الله اعلى و انبل اگر چه دنیا قشنگ و نفیس و زیباست , اما هر چه دنیا قشنگ و زیبا باشد , آن خانه پاداش الهى خیلى قشنگتر و زیباتر و عالیتر است . و ان تکن الاموال للترک جمعها { فما بال متروک به المرء یبخل اگر مال دنیا را آخرش باید گذاشت و رفت , چرا انسان نبخشد , چرا انسان به دیگران کمک نکند , چرا انسان خیر نرساند . و ان تکن الابدان للموت انشات { فقتل امرء بالسیف فى الله افضل ( 1 ) اگر این بدنها آخر کار باید بمیرد , آخرش اگر در بستر هم شده باید مرد , در مبارزه با یک بیمارى و یک میکروب هم شده باید مرد , پس چرا انسان زیبا نمیرد ؟ پس کشته شدن انسان به شمشیر در راه خدا بسیار جمیلتر و زیباتر است . در همینجا دعا مى کنم و همه شما را به خدا مى سپارم . پروردگارا ! سینه هاى ما را براى فهم حقیقت اسلام مشروح بفرما . پروردگارا ! توفیق انجام وظائف و مسئولیتهائى را که به عهده ما گذاشته اى عنایت بفرما . پروردگارا ! دشمنان اسلام را سرنگون بفرما , خیر دنیا و آخرت به همه ما کرامت کن , اموات ما را مشمول عنایت و مغفرت خودت قرار بده . رحم الله من قرا الفاتحه مع الصلوات . ________________________________________ 1- نهج البلاغه , خطبه سوم . 1- سوره احزاب , آیه 23 . 1 - مقتل خوارزمى ج 2 ص 5 . 1 - تاریخ یعقوبى ج 2 ص 179 . 1 - ارشاد مفید / ص 204 . و در آن[ ( الدائن بدین الحق] ( آمده است . 1 - مناقب ابن شهر آشوب 2 / 213 . بخش اول : ریشه هاى تاریخى حادثه کربلا چگونه امت پیغمبر فرزند پیغمبر را کشتند ؟ حادثه شهادت امام حسین علیه السلام نه تنها فجیع بود و نه تنها مظهر یک فداکارى عظیم و بى نظیر است , حادثه بسیار عجیبى است از نظر توجیه علل روحى قضیه . این قضیه پنجاه سال بعد از وفات پیغمبر اکرم واقع شده به دست مسلمانان و پیروان رسول اکرم و مردمى که معروف به تشیع و دوستى آل على بودند و واقعا هم علاقه به آل على داشتند در زیر پرچم کسانى که تا سه چهار سال قبل از وفات پیغمبر با او جنگیدند و عاقبت که مردم دیگر مسلمان شدند آنها هم اجبارا و ظاهرا مسلمان شدند . ( به قول عمار یاسر : استسلموا و لم یسلموا ) ( 1 ) . ابوسفیان در حدود 20 سال با پیغمبر جنگید که در حدود پنج شش سال آخر , قائد اعظم تحریک علیه اسلام بود و حزب او یعنى امویها اعدى عدو والد الخصام پیغمبر بودند . بعد از ده سال از وفات پیغمبر معاویه که همیشه دوش بدوش و پا بپاى پدرش با اسلام مى جنگید , والى شام و سوریه شد و سى سال بعد از وفات پیغمبر خلیفه و امیرالمؤمنین شد ! و پنجاه سال بعد از وفات پیغمبر پسرش یزید خلیفه شد و با آن وضع فجیع فرزند پیغمبر را کشت به دست مسلمانانى که شهادتین مى گفتند و نماز مى خواندند و حج مى کردند و به آئین اسلام ازدواج مى کردند و به آئین اسلام مرده هاى خود را دفن مى کردند . نه این مردم منکر اسلام شده بودند - و اگر منکر اسلام شده بودند معمائى در کار نبودند - و نه انکار حرمت امام حسین را داشتند و معتقد بودند که امام حسین نعوذ بالله از اسلام خارج شده بلکه عقیده آنها به طور قطع بر تفضیل امام حسین بر یزید بود . حالا چگونه شد که اولا حزب ابوسفیان زمام حکومت را در دست گرفتند و ثانیا مردم مسلمان و بلکه شیعه قاتل امام حسین ( ع ) شدند در عین اینکه او را مستحق قتل نمى دانستند بلکه احترام خون او از خون هر کسى در نظر آنها بیشتر بود . اما اینکه چرا حزب ابوسفیان زمام را در دست گرفت براى این بود که یکنفر از همین امویها که او سابقه سوئى در میان مسلمین نداشت و از مسلمین اولین بود به خلافت رسید . این کار سبب شد که امویها جاى پائى در دستگاه حکومت اسلامى پیدا کنند , جاى پاى خوبى به طورى که خلافت اسلامى را ملک خود بنامند , ( همان طورى که مروان به انقلابیون همین را گفت ) هر چند جاى پا در زمان عمر پیدا شد که معاویه والى سرزمین زرخیز شام و سوریه شد خصوصا با در نظر گرفتن این معما که عمر جمیع حکام را عزل و نصب مى کرد و تغییر و تبدیل مى داد به استثناء معاویه . امویها سبب فساد در دستگاه عثمان شدند و مردم هم علیه عثمان انقلاب کردند و او را کشتند و معاویه که همیشه خیال خلافت را در دماغ مى پروراند از کشته شدن عثمان استفاده تبلیغاتى کرد و نام خلیفه مظلوم , خلیفه شهید به عثمان داد و پیراهن خون آلود عثمان را بلند کرد و وجهه مظلومیت خلیفه پیغمبر را تقویت کرد و به مردم هم گفت : رأس و رئیس کشندگان عثمان , على ( ع ) است که بعد از عثمان خلیفه شده و انقلابیون را هم پناه داده و چه گریه ها و اشکها که از مردم نگرفت ! تمام مردم شام یعنى قبائلى از عرب که بعد از فتح اسلام در شام سکنى کرده بودند یکدل و یکزبان گفتند که در مقام انتقام و خونخواهى خلیفه مظلوم تا قطره آخر خون خود حاضریم و هر چه تو فرمان دهى ما اطاعت مى کنیم . به این وسیله معاویه نیروى اسلام را علیه خود اسلام تجهیز کرد . حوادث معماوش صدر اسلام و اینکه چطور شد امت پیغمبر به قتل فرزند پیغمبر اقدام کردند ؟ در تاریخ , حوادث بى نظیر و حیرت آورى پیدا شده که در مقام توجیه علل و مجارى آنها ممکن است بعضى دچار اشکال شوند . از آنجمله است موضوع پیشرفت سریع اسلام و زیر نفوذ قراردادن آراء و معتقدات زمان , لیظهره على الدین کله . و از آنجمله است حادثه حرکت و قیام امام حسین ( ع ) . امام حسین ( ع ) را قریب و بعید و خویش و بیگانه منع مى کردند و راه بیان خودشان را ذکر مى کردند ( بى وفائى و عذر مردم کوفه ) . عجیب اینست که امام منطق آنها را رد نمى کرد ولى از کلمات جوابیه و مخصوصا خطابه هاى مکه و کربلا و بین راه معلوم مى شود که امام حسین ( ع ) منطقى داشته وسیعتر از آن منطقهاى محدود . آن منطقها بر محور حفظ جان و فرزندان و سلامت دور مى زد و منطق امام بر حفظ دین و ایمان و عقیده . امام در جواب نصیحت مروان فرمود : و على الاسلام السلام اذ قد بلیت الامة براع مثل یزید . روى کار آمدن معاویه و یزید و تجهیز آنها نیروى اسلام را علیه على بن ابى طالب ( ع ) و حسین بن على ( ع ) با آنکه آن مردم از دین برنگشته بودند , یکى از حوادث معماوش صدر اسلام است . در اینجا دو مطلب را باید مورد بحث قرار دهیم تا بتوانیم به ماهیت و هدف و علت حادثه قیام حسینى پى ببریم . یکى علت مبارزه شدید امویان که در رأس آنها ابوسفیان بود با اسلام و قرآن , و دیگر , علت موفقیت آنها براى دردست گرفتن حکومت اسلامى . اما[ مطلب] اول , دو علت داشت یکى رقابت نژادى که در سه نسل متوالى متراکم شده بود . دوم تباین قوانین اسلامى با نظام زندگى اجتماعى رؤساى قریش مخصوصا امویها که اسلام برهم زننده آن زندگانى بود و قرآن این را اصلى کلى مى داند . در سوره سبا مى فرماید : و ما ارسلنا فى قریة من نذیر الا قال مترفوها . . . در سوره هاى زخرف , واقعه , مؤمنون و هود نیز همین مطلب هست . گذشته از همه اینها مزاج و طینت آنها طینتى منفعت پرست و مادى بود , و در اینگونه مزاجهاى روحى , تعلیمات الهى و ربانى اثر ندارد و این ربطى به باهوشى و بیهوشى آنها ندارد . کسى به تعلیمات الهى اذعان پیدا مى کند که در وجود خودش پرتوى از شرافت و علو نفس و بزرگوارى موجود باشد , نورى و حیاتى و هدایتى در خمیره خودش موجود باشد . لتنذر من کان حیا انما تنذر من اتبع الذکر و تنزل من القرآن ما هو شفاء و رحمة للمؤمنین لیمیز الله الخبیث من الطیب . این مطلب خود یک اصل بزرگى است . داستان ابوسفیان و عباس و گفتن لقد صار ملک ابن اخیک عظیما , ایضا قصه : بالله غلبتک یا اباسفیان ! , ایضا قصه : تلقفوها تلقف الکرة , همگى دلیل کور باطنى ابوسفیان است . اما اینکه چگونه شد که حزب اموى که در[ دوره] اسلام به صورت حزبى فعال و مدیر درآمدند , بر حکومت اسلامى مسلط شدند ؟ مقدمه این مطلب را باید بگوئیم که یک جامعه نوساز و نوبنیاد نمى تواند یکدست و یکنواخت باشد هر اندازه عامل وحدت آنها قوى باشد . ( 1 ) جامعه نوبنیاد و تازه ساز اسلامى هر چند در زیر لواء توحید و پرچم لا اله الا الله وحدت نیرومندى پیدا کرده بود و اختلاف رنگها و شکلها را به صورت معجزآسائى از بین برده بود , در عین حال طبیعى است که مردم مختلفى که از نژادهاى مختلف و عناصر مختلف و با طبایع و عادات و اخلاق و آداب و عقائد گوناگونى پرورش پیدا کرده بودند , همه افراد در استعداد قبول مسائل دینى و پذیرش تربیت دینى یکسان نیستند , یکى قوى الایمان است و یکى ضعیف الایمان , و یکى در شک و کفر و الحاد باطنى بسر مى برد , و به همین دلیل اداره همچو جمعیتى بر اساس اسلامى تا سالها بلکه قرنها , و آنها را تحت یک رژیم معین قراردادن کارآسانى نیست . ( 1 ) خود قرآن به وجود منافقین که پارازیت مى دادند و مى گفتند : غر هؤلاء دینهم و مى گفتند : انؤمن کما آمن السفهاء اعتراف دارد . و از اهتمام زیاد قرآن به منعکس کردن قضایاى منافقین معلوم مى شود قرآن مى خواهد مسلمین را از خطر مهمى پرهیز دهد . ( 2 ) عبدالله بن سلول , رأس و رئیس منافقین مدینه بود . قرآن از مؤلفه قلوبهم نام مى برد , کسانى که خواه ناخواه جزء اجتماع اسلامى شده اند و باید از آنها نگاهدارى کرد و مقدارى از بودجه عمومى زکوات و صدقات را به آنها داد تا تدریجا ایمان در آنها قوت بگیرد و یا لااقل در نسلهاى بعدى اسلام واقعى پیدا شود ولى نباید آنها را در کارهاى حساس دخالت داد . پیغمبر ( ص ) خلق کریم خود را از احدى دریغ نمى داشت حتى از منافقین و مؤلفه قلوبهم , ولى روش محتاطانه خود را از دست نمى داد . تا پیغمبر زنده بود امویهاى ضعفاء الایمان و مؤلفة القلوب و یا منافق جاى پائى پیدا نکردند ولى مع الاسف بعد از پیغمبر تدریجا پستهاى حساس را اشغال کردند , مخصوصا در زمان عثمان . مروان و پدرش که طرید ( 3 ) رسول الله بودند در زمان عثمان عودت داده شدند و حال آنکه دو خلیفه پیشین شفاعت عثمان را براى برگرداندن آنها به مدینه قبول نکردند , و همان مروان سبب اصلى فتنه ها و قتل عثمان شد . امویها بعد از حکومت عثمان بر بیت المال و مناصب دست یافتند . دو عامل ثروت و مناصب را در دست گرفتند , فقط یک عامل قوى و نیرومند را کسر داشتند که دیانت بود . بعد از قتل عثمان , معاویه با یک طرارى و زبردستى عجیبى بر این عامل هم دست یافت و آن را هم استخدام کرد و اینجا بود که توانست سپاهى به نام دین و با نیروى دین علیه شخصى مانند على بن ابى طالب علیه السلام تجهیز کند . معاویه بعدها در زمان خلافتش با اجیر کردن روحانیون امثال ابوهریره کاملا عامل روحانیت را علاوه بر عامل دیانت استخدام کرد و به این اعتبار چهار عامل شد : عامل سیاست و پستهاى سیاسى , عامل ثروت , عامل دیانت , عامل روحانیت و طبقه روحانیین . حیف و میل کردن بیت المال و دست بدست کردن مناصب به وسیله امویها در عهد عثمان موجب نارضایتى عمومى شد چه آنها که اهل دنیا بودند و چه آنها که اهل دین بودند . اهل دنیا بر دنیاى خود نگران بودند و نمى توانستند ببینند که مى خورند حریفان و آنها نظاره کنند , و اهل دین هم که مى دیدند اصول اجتماعى اسلام دارد از بین مى رود . اینست که مى بینیم مثلا هم عمر و عاص و زبیر مخالف بودند و هم ابوذر و عمار . عمر و عاص گفت : بر هیچ چوپانى نگذشتم مگر آنکه او را بر قتل عثمان تحریک کردم , و وقتى که خبر قتل عثمان را شنید گفت : انا ابو عبدالله ما حککت قرحة الا ادمیتها . ( 1 ) على ( ع ) به زبیر در[ ( جمل] ( فرمود : لعن الله اولانا بقتل عثمان . ( 2 ) على ( ع ) همانطور که با سایر خلفا رفتار مى کرد با عثمان رفتار مى کرد , از نصیحت و خیرخواهى عموم دریغ نمى کرد , در وقتى که عثمان محصور بود هم راه صلاح را به او نشان داد و هم به او آب و آذوقه رساند . ولى معاویه با نیروى عظیم خودش در شام بود و از فتنه و مقدمات و نتایج فتنه هم آگاه بود و عثمان هم از او استمداد کرد و او قادر بود انقلابیون را تار و مار کند ( 3 ) ولى فکر کرد از کشته عثمان بیش از زنده عثمان مى تواند بهره بردارى کند , نشست تا خبر قتل عثمان رسید , آنوقت فریاد او عثماناه را بلند کرد , پیراهن عثمان را بر چوب کرد و بر منبر گریه کرد و اشکها از مردم گرفت و این آیه قرآن را شعار قرار داد : و من قتل مظلوما فقد جعلنا لولیه سلطانا . صدها هزار نفر دعوت او را براى خونخواهى خلیفه مظلوم اجابت کردند . اینجا بود که توانست عامل دیانت را هم به عامل ثروت و منصب اضافه کند ( 4 ) و تمام قوا را در قسمت مهمى از کشور اسلامى در دست بگیرد . این بود سر تسلط معاویه بر دستگاه خلافت و روحانیت اسلامى که در این امر چند چیز دخالت داشت : اول ذکاء و فطانت خود آنها , دوم سوء سیاست و تدبیر خلفا که به اینها راه دادند , سوم جهالت و نادانى و بساطت مردم . ( 1 ) معاویه و امویها براى محو دو اصل از اصول اسلام کوشش بسیار کردند یکى امتیاز نژادى که عرب را بر عجم[ ترجیح دادند] و دیگر ایجاد فاصله طبقاتى که بعضى مانند عبدالرحمن بن عوف و زبیر صاحب آلاف الوف شدند و بعضى فقیر و صعلوک باقى ماندند . بیجهت نیست که على ( ع ) مى فرماید : . . . ان لا یقاروا على کظة ظالم و لا سغب مظلوم و یا مى فرماید : الا و ان بلیتکم قد عادت کهیئتها یوم بعث الله نبیه ( 1 ) . نیروى اجتماعى على ( ع ) و برنامه مبارزه معاویه با آن على ( ع ) از دنیا رفت و معاویه خلیفه شد . برخلاف انتظار معاویه , على ( ع ) به صورت نیروئى باقى ماند و معاویه آنطورى که اعمال بیرون از تعادل و متانتش نشان مى دهد از این موضوع خیلى ناراحت بود لهذا تجهیز ستون تبلیغاتى علیه على ( ع ) کرد . در منابر و خطبه ها دستور داد على ( ع ) را سب و لعن کنند . طرفداران خیلى جدى على را بى پروا مى کشت و دستور داده بود به تهمت هم شده بگیرند و مانع نشر فضیلت على ( ع ) بشوند . با پول , احادیث علیه على ( ع ) , له امویها جعل کردند . این سه کار را براى مبارزه با فکر على ( ع ) که در دلها و سینه ها جاداشت مى کردند . حجر بن عدى و عمرو بن حمق را براى همین جهت کشت . میثم و رشید را که عبید الله در کوفه کشت روى همان برنامه معاویه بود . بالاخره یک نیروى غیر متشکل به نام تشیع علیه حکومت اموى همیشه در فعالیت بود . براى ما تحقیق در امر حادثه حکومت اموى تنها جنبه تعجب آمیز ندارد . این یک امر سطحى نبوده که فقط مربوط به سیزده قرن پیش باشد که بگوئیم آمد و رفت . این , خطرى بود براى اسلام از آن روز تا روزى که خدا مى داند . حتما اگر ما بخواهیم به تاریخ روحیه خودمان رسیدگى کنیم باید به تاریخ اموى رسیدگى[ کنیم] . فکر اموى در زیر پرده و لفافه با فکر اسلامى مبارزه مى کرد . عنصر فکر اموى داخل عناصر فکر اسلامى شد . اى بسا که در فکر همانهائى که هر صبح و شام بنى امیه را لعنت مى کنند , عنصرى از فکر اموى موجود باشد و خودشان خیال کنند فکر اسلامى است و قطعا اینطور است ( 1 ) . مثل موضوع رعایت شؤونات در مصرف زکات و خمس و در استطاعت حج و در نفقه زوجه و امثال اینها . على علیه السلام به خطر سلطه اموى زیاد اهمیت مى داد و اعلام خطر مى کرد ولى کمتر کسى متوجه مى شد و خودش هم مى فرمود بعدها متوجه مى شوید : و عند ذلک تود قریش - بالدنیا و ما فیها - لو یرؤننى مقاما واحدا و لو قدر جزر جزور لا قبل منهم ما اطلب منهم الیوم بعضه و لا یعطوننى ( 2 ) ( نهج البلاغه , جلد 2 ص 5 ) . از جمله راجع به فتنه اموى فرمود : ان الفتن اذا اقبلت شبهت , و اذا ادبرت نبهت ( 3 ) . . . ( جلد 2 ص 4 ) ایضا : ایها الناس سیأتى علیکم زمان یکفأ الاسلام کما یکفأ الاناء بما فیه ( 1 ) . . . ( ص 21 ) و ایضا : فما احلولت لکم الدنیا فى لذتها ( 2 ) ( ص 24 ) و ایضا : مالى اراکم اشباحا بلا ارواح ( 3 ) . . . ( ص 32 - 34 ) . چند موضوع را على ( ع ) پیش بینى کرد : 1 - ظلم و استبداد و استیثار بنى امیه و اینکه دیگر از این عدل و مساوات امروز خبرى نخواهد بود و از لا یتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله و از اینکه لن تقدس امة حتى یؤخذ للضعیف حقه خبرى نخواهد بود که فرمود : لا یکون انتصار احدکم منهم الا کانتصار العبد من ربه ( ص 4 ) . مسلم بن عقبه در وقعه مدینه از مردم بیعت بر عبودیت و غلامى یزید گرفت . اینطور پیش بینى مولا محقق شد . 2 - اینکه نخبه ها و نیکان و فهمیدگان و روشنفکران شما را خواهند کشت و هر سرى که در آن سر , مغزى و در آن مغز , برقى از روشنى موجود باشد روى تن باقى نخواهند گذاشت , که فرمود : عمت خطتها و خصت بلیتها و اصاب البلاء من ابصر فیها و اخطأ من عمى عنها ( 5 ) ( ص 4 ) . 3 - حرمت احکام اسلام عملا از بین مى رود , حرامى باقى نمى ماند . مگر آنکه حلال مى شود : والله لا یزالون حتى لا یدعوا الله محرما الا استحلوه , و لا عقدا الا حلوه , و حتى لا یبقى بیت مدر و لا وبر الا دخله ظلمهم و نبابه سوء رعیهم . ( 1 ) ( ص 12 ) . عبدالله بن حنظله گفت : ما از پیش کسى مىآییم که ینکح الامهات و الاخوات . ( 2 ) 4 - اینکه اسلام مورد تحریف و پشت رو کردن قرار مى گیرد , عناصر غیر اسلامى وارد افکار مردم مى شود : یکفأ الاسلام کما یکفأ الاناء ( ص 21 ) . و لبس الاسلام لبس الفرو مقلوبا . ( 3 ) ( ص 35 ) . همه اینها که على مثل اینکه در آینه ببیند دیده , واقع شد , و یک سر محبت زائد الوصف عده اى نسبت به على ( ع ) گذشته از سیرت و عدل و خلقش , وقوع این پیش بینى ها بود . معاویه مرد و علاوه بر حیف و میل اموال و غصب مناصب که از زمان عثمان شایع شده بود چند سنت سوء هم باقى گذاشت : الف - لعن و سب على ( ع ) . ب - پول خرج کردن و وادار کردن به جعل حدیث علیه على ( ع ) , و به عبارت دیگر استخدام عامل روحانیت به وسیله علماء سوء علاوه بر استخدام عامل دیانت از راه قتل عثمان . ( قصه سمره بن جندب و آیه : و من الناس من یشرى نفسه ابتغاء مرضاة الله ) . ج - کشتن بیگناهان بدون تقصیر که در اسلام سابقه نداشت و از بین بردن احترام نفوس و بریدن دست و پا و به نیزه کردن سرمثل سر عمرو بن حمق خزاعى . د - مسموم کردن و عمل ناجوانمردانه مسموم کردن را معمول کردن که عملى است که با مروت و انسانیت هم سازگار نیست و بعد خلفاء دیگر هم از او پیروى کردند . معاویه امام حسن ( ع ) و مالک اشتر و سعد وقاص و عبدالرحمن بن خالد بن ولید را که بهترین نصیر او بود مسموم کرد . ه - اینکه خلافت را در خاندان خود موروتى کرد ( 1 ) و یزیدى را که هیچگونه لیاقت نداشت ولى عهد کرد . و - دامن زدن به آتش امتیاز نژادى و فضیلت عرب بر عجم و قریش بر غیر قریش . از این کارها لعن و سب على و حتى جعل حدیث و ولایت عهد یزید سوء تدبیر معاویه شمرده مى شود . یزید مردى جاهل و سبکسر بود . خلیفه زادگانى که مرشح براى خلافت بودند مى بایستى مدتى تعلیم و تربیت شوند که لااقل براى زعامت آماده شوند ( همانطورى که عباسیین مى کردند ) . یزید در بادیه نشو و نما یافته و بى خبر از دنیا و آخرت هیچگونه لیاقتى نداشت . اگر در زمان عثمان اموال و مناصب غصب شد و اگر در زمان معاویه لعن و سب على ( ع ) و جعل حدیث و دروغ بستن به پیغمبر و کشتن بیگناهان و مسموم کردن و خلافت را موروثى کردن و امتیاز نژادى به وجود آوردن معمول شد , عهد یزید عهد رسوائى اسلام و مسلمین بود . نمایندگان کشورهاى دیگر مىآمدند و از همه جا بى خبر بجاى پیغمبر مردى را مى دیدند که در دستش شراب و در کنارش بوزینه اى با جامه هاى دیبا نشسته . دیگر چه آبروئى براى اسلام باقى مى ماند ؟ ! یزید , مست غرور , مست جوانى , مست حکومت , مست شراب بود . در این صورت معناى کلام سید الشهدا واضح مى شود که : و على الاسلام السلام اذ قد بلیت الامة براع مثل یزید . یزید متظاهر به فسق و متظاهر به کفر ورده گفتن بود ( و به عبارت دیگر یزید پرده ها را همه دریده بود و قطعا در همچو موردى باید قیام کرد ) دیگر چه آبروئى براى اسلام و مسلمین باقى مى ماند ؟ ! بنابر این , سؤال اینکه چرا امام حسین قیام کرد درست مثل اینست که بگوئیم چرا پیغمبر اکرم در مکه قیام کرد و با قریش سازش نکرد ؟ و یا چرا على مرتضى اینقدر رنج حمایت پیغمبر را در بدر و حنین واحد و احزاب و لیلة المبیت متحمل شد ؟ و یا چرا ابراهیم یک تنه در مقابل قدرت عظیم نمرود قیام کرد ؟ چرا موسى 31 در حالى که جز برادرش هارون کسى نداشت به دربار فرعون رفت ؟ معناى این چرا اینست که امام حسین وقتى قیامش موجه بود که جندى و سپاهى برابر با یزید داشته باشد و حال آنکه اگر امام حسین سپاهى برابر با یزید مى داشت و در اجتماعى قیام مى کرد که مردم دو دسته بودند و دو صف عظیم را تشکیل مى دادند و امام حسین در جلوى یک صف بود , قیام حسینى یک قیام مقدس و جاویدان نبود . این چراها در همه قیامهاى مقدس و تاریخى هست . قیامهاى مقدس بشرى داراى دو تشخص است : یکى از نظر هدف قیام , یعنى این قیامها براى مقامات عالى انسانیت است , براى توحید است , براى عدل است , براى آزادى است , براى رفع ظلم و استبداد است , نه به خاطر کسب جاه و مقام یا تحصیل ثروت و به قول حنظله باد غیسى کسب مهترى و یا حتى براى تعصب وطنى , قبیله اى , نژادى . دیگر اینکه این قیامها برقى است که در ظلمتهاى سخت پدید مىآید , شعله اى است که در میان ظلمها و استبدادها و استیثارها و زور گوئیها مى درخشد , ستاره اى است که در تاریکى شب در آسمان سعادت بشر طلوع مى کند , نهضتى است که مورد تصویب[ ( عقلاى قوم ! ] ( قرار نمى گیرد . یکى از افتخارات نهضت حسینى همین است که عقلاى قوم ! آنرا تصویب نمى کردند ولى از آن جهت که فوق نظر عقلا بود نه دون نظر آنها . عرفا که از آن جنبه عرفانى , جنبه فوق عقل آن را در نظر گرفته اند , به آن نام مکتب عشق داده اند و همچنین است منطق شعراى مرثیه سراى ما , و خیلى جنبه ایده آلیستى به آن داده اند . درست است که مکتب عشق الهى است , على ( ع ) هم فرمود : مناخ رکاب و مصارع عشاق , ولى چرا این عشق و سلوک در صحنه اى مثل صحنه کربلا ظهور کرد ؟ براى خداوند , براى این معشوق که فرقى نمى کند . آرى , رضاى خدا در فداکارى در راه دین , در راه سعادت بشر , در راه قیام بالقسط است که هدف پیغمبران است . چرا عرفاى ما اگر عاشق صادق هستند عشقبازیهاى خود را فقط در مجالس سماع به ثبوت رساندند ؟ ! عشق حسین البته عشق الهى است و عشق صادق و راستین است , تنها در مجالس سماع اظهار نشده است . پس افتخار قیام حسینى اینست که کسانى مانند ابن عباس[ آن را] تصویب نمى کردند . مطلق قیامهاى مقدس بشر که در میان تاریکیها مانند شعله اى ظاهر مى شود مورد تصویب دیگران نیست . در زمان خود ما اگر کسى مثلا به قدرتهاى روحانى ما که در غیره راه خدا مصرف مى شود اعتراض کند و بالاخره در مطلق مواردى که قواى اهریمنى تسلط کامل پیدا کرده[ اگر] کسى اعتراض کند و ایراد بگیرد و قیام کند , عقلا به او ایراد مى گیرند , او را کج سلیقه مى خوانند ! این سلیقه چیست و مقیاس استقامت و اعوجاجش چیست ؟ چه خوب تعبیرى دارد امیر المؤمنین درباره پیغمبر اکرم که مى فرماید : ارسله على حین فترة من الرسل ( 1 ) . . . و الدنیا کاسفه النور ( 2 ) . . . قرآن درباره قیام ابراهیم ( ع ) مى فرماید : و لقد آتینا ابراهیم رشده ( از کلمه[ ( رشد] ( معلوم مى شود که ابراهیم چیزى را احساس مى کرد که دیگران احساس نمى کردند ) تا آنجا که مى گوید : قالوا حرقوه و انصروا آلهتکم . در مورد موسى مى فرماید : ان فرعون علا فى الارض و جعل اهلها شیعا ( 1 ) . . . على علیه السلام درباره فتنه بنى امیه فرمود : انها فتنة عمیاء مظلمة ( 2 ) . پس احتیاج به یک شعله حقانى نورانى هست . ایضا فرمود : لتجدن بنى امیه لکم ارباب سوء ( 3 ) , و فرمود : حتى لا یکون انتصار احدکم منهم الا کانتصار العبد من ربه . . امام حسین ( ع ) و سایر مصلحین بزرگ که قیام کردند تمام کسانى که به بشریت خدمت کرده اند حقى بر بشریت دارند , از راه علم , یا صنعت و هنر , یا اکتشاف و اختراع و یا حکمت و فلسفه , یا ادب و اخلاق , و از هر راهى , ولى هیچکس به اندازه شهداء راه حق بر بشریت حق ندارد و از همین جهت هم عکس العمل بشریت و ابراز عواطف بشر درباره آنها بیش از دیگران است زیرا عدل و آزادى براى محیط اجتماعى بشر و براى روح بشر به منزله هوا است براى تنفس ریه , بدون آن ادامه حیات ممکن نیست . پیغمبر ( ص ) فرمود : الملک یبقى مع الکفر و لا یبقى مع الظلم . عالم در علم خود , و مکتشف در اکت شاف خود , و مربى و معلم اخلاق در تعلیمات خود , و حکیم و فیلسوف در حکمت و فلسفه خود مدیون و مرهون شهدا هستند و شهدا در کار خود مدیون کسى نیستند زیرا شهدا بودند که محیط آزاد به دیگران دادند تا آنها توانستند نبوغ خود را ظاهر کنند . شهدا شمع محفل بشریتند , سوختند و محفل بشریت را روشن کردند . ( 1 ) [ ( شاهدى گفت به شمعى کامشب { در و دیوار مزین کردم ] ( . . . یا ایها النبى ( 1 ) انا ارسلناک شاهدا و مبشرا و نذیرا . . . و سراجا منیرا , تعبیر به[ ( سراج] ( مبین محیط ظهور پیغمبر است . اگر مردم رشدى داشته باشند , محیط تاریک نیست و احتیاج به چراغ نیست . در همچو وضعى یزید روى کارآمد . یزید به والى مدینه نوشت که خذ حسینا . . . بالبیعه اخذا شدیدا . بنابر این جز با بیعت به چیزى راضى نمى شد . اما امام حسین یکى از سه کار را باید بکند : یا بیعت کند و تسلیم شود , یا آنطورى که بعضى پیشنهاد کردند بیعت نکند و اگر لازم شد - و البته لازم هم مى شد - خودش را به کنارى بکشد , به دره اى یا دامنه کوهى پناه ببرد , مثل یاغیها که مخلوطى از ترس و شجاعت است زندگى کند , و یا ایستادگى کند تا کشته شود . اول را اعوان و انصار امویها پیشنهاد مى کردند مثل مروان . دوم را ابن حنفیه و ابن عباس پیشنهاد کردند ( روح پیشنهاد این دو نفر همین مى شد بالنتیجه ) . و سوم راهى بود که خودش انتخاب کرد . اما اول معنایش این بود که حسین ( ع ) دین و آخرت خودش را به دنیاى یزید بفروشد و کارى به کار مسلمین نداشته باشد , هر چه مى شود بشود و با یزید سازش کند و از ترس بیعت کند براى حفظ جان خود , و آن همان بود که فرمود : یأبى الله ذلک لنا و رسوله و المؤمنون و حجور طابت و طهرت و انوف حمیه و نفوس ابیه . این کار را نه خدا اجازه مى دارد و نه دین خدا و نه ایمان اقتضا مى کرد و نه پستانى که از آن پستان شیر خورده بود و نه روح عالى که در میان سینه داشت . اما راه دوم , درست است که بیعت نکرده بود ولى موضوع تنها جنبه منفى نداشت که بیعت نکند . او یک تکلیف مثبت براى خود قائل بود که مى فرمود : ایها الناس من رأى سلطانا جائرا مستحلا لحرم الله . . . علاوه بر همه اینها روح بلند حسینى کجا و فرار در دشت و کوهها ! او حاضر نشد در وقتى که از مدینه به سوى مکه حرکت مى کرد شاهراه را بگذارد و از بیراهه برود . در جواب پیشنهاد بعضى همراهان فرمود : لا والله لا افارقه حتى یقضى الله ماهو قاض . ( 1 ) او مى فرمود : لا اعطیکم بیدى اعطاء الدلیل و لا اقر اقرار العبید . پدرش مى گفت : والله لو تظاهرت العرب على قتالى لما ولیت عنها و لو امکنت الفرض من رقابها لسارعت الیها . ( 2 ) و اما راه سوم همان بود که خودش انتخاب کرد . ارزش شهادت و شهید در اجتماع قبلا گفتیم که هر شهادت نورانیتى در اجتماع به وجود مىآورد و تشبیه کردیم آن را به نورانیتى که برخى اعمال خیر و از خود گذشتگى ها در قلب فرد ایجاد مى کند . قلب که صفا و جلا پیدا کرد و هدایت یافت تاریکیها زایل مى شود , راه نمودارتر مى گردد . این مطلب سوژه اى عالى است براى بحث درباره ارزش شهادت و شهدا , و مخصوصا از نظر آثار قیام حسینى در جهان اسلام و از نظر اینکه امام اگر به قصد شهادت هم حرکت کرده باشد منطقى صحیح دارد . جمله : ان الله شاء ان یراک قتیلا اگرسند صحیح داشته باشد , از لحاظ مطلب و معنى سخن درستى است . منطق منفعت و منطق حقیقت منطق منفعت پرستى یک منطق است و منطق حق پرستى و اصلاح , منطق دیگرى است . ( 1 ) عقلاء قوم مانع ابى عبدالله مى شدند از حرکت , و نصایح آنها همه بر محور مصلحت شخصى حسین ( ع ) و زندگى دنیوى او و سلامت تن و حفظ فرزندان دور مى زد . مى گویند جامع ترین بیانها همان است که ابن عباس گفت . اگر جاى تعجب باشد باید از منطق ابن عباس تعجب کرد . چیزى که در این منطق ابن عباس یافت نمى شود , فکر اسلام و منطق ایثار و گذشت است و آنچه در منطق است حسین ( ع ) هرگز دیده نمى شود منافع و مصالح شخص خودش است . ( 2 ) منطق حسین همان است که فرمود : خط الموت على ولد آدم . . . همان است که در جواب حر ریاحى فرمود : افبالموت تخوفنى . . . و بعد اشعار معروف را خواند : سأمضى و ما بالموت عار على الفتى . . . هدف مقدس و حس تعالى و تقدس کلمه شهید و شهادت از کلمات رائج معمولى است که فقط در مورد بعضى افراد استعمال مى کنیم . هر کشته یا مرده اى شهید نیست . روزى صدها نفر کشته مى شوند و هزارها نفر مى میرند و به آنها شهید نمى گوئیم . اطراف کلمه شهید را هاله اى از قدس و تعالى احاطه کرده است . به کسى شهید گفته مى شود که در یک راه مقدس و براى هدفى مقدس جان خود را از دست بدهد . شهید سه خصوصیت دارد : یکى اینکه در راه هدف مقدس کشته مى شود , دیگر اینکه جاودانگى مى یابد , سوم آن چیزى که قبلا گفتیم که آنها محیط پاک مى دهند . گفتم مقدس و نگفتم بزرگ . ممکن است مقصد , بزرگ , و با اهمیت باشد ولى مقدس نباشد . اسکندر که آرزوى جهانگیرى را تعقیب مى کرد هدف به اصطلاح بزرگ داشت ولى مقدس نبود و بلکه عالى هم نبود . کسى که در این راه کشته بشود در چشم بشر احترام و تقدس ندارد . ( 1 ) او دائره خودپرستى خود را توسعه داده بود . همچو شخصى اگر همه کرات آسمانى را هم تسخیر کند عملش جنبه تقدس و احترام پیدا نمى کند . عمل آنوقت مقدس است که هدفى بیرون از خود پرستى داشته باشد , ( 1 ) فقط به خاطر تکلیف و وظیفه انجام شود , خصوصا تکالیفى که بشر در برابر نوع و اجتماع دارد[ . ( المقتول دون عیاله و ماله] ( شهید است چون به خاطر وظیفه و شرافت و تکلیف وجدان و دیانت انجام مى گیرد نه به خاطر جلب منفعت مادى . حالا اگر انسان , المقتول دون العدل و الحریه , دون التوحید و الایمان باشد قداست و قدیسیتش به درجاتى بالاتر است . حس تعالى و تقدس حسى است اصیل در بشر و از صمیم روح بشر سرچشمه مى گیرد مثل حس حقیقت خواهى ( علم ) , نیکى خواهى ( اخلاق ) , زیبائى خواهى ( جمال ) و این خود یکى از معماهاى وجود بشر است که در برابر امورى ماوراء منافع محسوس و ملموس خود یک نوع تعظیم و تکریمى دارد و سر تعظیم فرود مىآورد , البته هر میل و طلبى از وجود یک احتیاج عینى حکایت مى کند منتهاى امر مبدأ این احتیاج عینى جهازات بدن نیست , همان مرتبه مستقل روح انسان است . سر سلسله مقدسات بشر ذات احدیت است . خداوند , قدوس است , منزه از جمیع نقصانات است على الاطلاق . هو الله الذى لا اله الا هو الملک القدوس . . . و لهذا مقدس ترین اعمال بشر مبارزه با شرک و بت پرستى است . قیامهاى مقدس قیامهاى مقدس و نهضتهاى مقدس از انبیاء عظام شروع شده . در قرآن کریم در سوره الشعراء جهاد مقدس انبیاء را خلاصه کرده است , داستان موسى و ابراهیم و نوح و هود و لوط و صالح و شعیب و خاتم الانبیاء را ذکر مى کند که در راه مبارزه با بت پرستى و ظلم و بیدادگرى و جهل و تعصب و تقلید و اسراف و تبذیر و افساد در ارض و فحشاء و امتیازات موهوم اجتماعى مبارزه کرده اند . مقدسات بشر هم از اینها تجاوز نمى کند . امام حسین همان راهى را رفت که آن انبیاء رفتند و البته براى امام حسین وضعى پیش آمد که براى دیگران پیش نیامد . اعتراض به اینکه چرا امام حسین فداکارى کرد و تسلیم نشد و حفظ جان نکرد , اعتراض به همه انبیاء و اولیاء است . اساسا دین براى گذشت و فداکارى است , منطق دین ایثار است : و یؤثرون على انفسهم و لو کان بهم خصاصه . و یطعمون الطعام على حبه مسکینا و یتیما و اسیرا . من اصبح و لم یهتم بامور المسلمین فلیس بمسلم . علاقه به جان و به پدر و فرزند و همسر و خویش و تبار و سرمایه و شغل و حرفه و مسکن , طبیعى هر انسان است و بسیارى از اینها طبیعى هر حیوانى است . دین آمده است براى اینکه انسان را علاقمند و شیفته امورى عالیتر کند و درسى عالیتر بیاموزد : قل ان کان آباؤکم و ابناؤکم و اخوانکم و ازواجکم و عشیرتکم و اموال اقترفتموها و تجارة تخشون کسادها و مساکن ترضونها احب الیکم من الله و رسوله و جهاد فى سبیله فتربصوا حتى یأتى الله بامره والله لا یهدى القوم الفاسقین . ( 1 ) [ وجود یک درک قوى در نهضت حسینى] مى توان گفت علت و مناط اینکه یک نهضت , مقدس و محترم و متعالى مى شود و سیادت روحانى برافکار و عقول مردم پیدا مى کند چند چیز است . در درجه اول پاکى و طهارت و قداست هدف و مقصد است , آلوده به اغراض شخصى و منافع مادى و مطامع و حرصها و آزها و جاه طلبى ها و شهوترانیها و خودخواهى ها و خودپرستى ها و تعصبها و قومیتها و حمیتها نیست , به خاطر خدا و امر خدا و توحید و عدل و قیام به قسط و حریت و حمایت مظلوم و دفاع از ضعیف است : ان فرعون علا فى الارض و جعل اهلها شیعا یستضعف طائفة منهم . . . به خاطر ارتعاش و سوزشى است که در وجدان و ضمیر انسانى پیدا مى شود , به خاطر انسانیت و جامعه انسانیت است , به خاطر اصول مقدس اجتماع بشرى است , و به عبارت دیگر جنبه اصولى دارد نه جنبه فردى ( 1 ) , آنهم اصول عالى انسانیت که قوام زندگى انسانى به آنها است و روح زندگى انسانى آنها است , به خاطر روح زندگى است که بالاتر از ابزار زندگى است . اگر ابزار موجود نباشد بشر مى تواند با ابزار دیگر زندگى[ کند] اما اگر کلمات مقدس عدالت و حق و حریت از قاموس بشریت محو بشود , مثل اینست که از این فضا هوا را محو کنند . فرق است بین اینکه در این فضا چراغ نباشد , فرش نباشد , بلندگو نباشد , چادر نباشد , بادبزن نباشد , با آنکه هوا نباشد . علت دوم مقدس و متعالى و محترم بودن این نهضتها اینست که در ظلمتهاى متراکم و در میان یأسها و نا امیدیهاى مطلق , در مواقعى که ستاره اى در آسمان بشریت دیده نمى شود مانند برقى مى درخشد و مانند شعله اى حقانى فرا راه آدمیان ظاهر مى شود , حرکتى است در میان سکونها و ندائى است در سکوت مرگبار و خاموشى مرگبار , برقى است در تاریکى و قلیلى است در برابر کثیر , کم من فئه قلیلة غلبت فئة کثیرة باذن الله , و لهذا مورد تصویب عقلاى خودپرست واقع نمى گردد . مانند[ ( ابرى است در بیابان بر تشنه اى ببارد] ( مانند محبوبى است که بدون وعده قبلى و در حال نزار عاشق , خود را به محب خود برساند . و برید یأتى بوصل حبیب { و حبیب یأتى بلا میعاد ( 1 ) علت سوم تقدس این نهضتها اینست که همراه است با یک درک قوى و یک بصیرت نافذ که پشت پرده ظواهر را مى بیند و به عبارت معروف[ : ( درخشت خام مى بیند چیزى را که دیگران در آینه نمى بینند] ( . همانطورى که آن دو قسمت , از آیات قرآن استنباط مى شود مثل آیه[ ( من انصارى الى الله] ( وآیه[ ( سراج منیر] ( و آیه[ ( یستضعف طائفه] ( , این قسمت که در این نهضتهاى مقدس بصیرتى و احساسى قوى موجود است و آنها چیزى را حس مى کنند که دیگران حس نمى کنند , چیزى را مى بینند که دیگران نمى بینند نیز از قرآن استنباط مى شود , مثل آیه : و لقد آتینا ابراهیم رشده و آیه : نحن نقص علیک نبأهم بالحق انهم فتیة آمنوا بربهم و زدناهم هدى . ( 1 ) ( کلمه رشد در عربى به معناى نمو نیست که در فارسى استعمال مى شود بلکه همان معنائى است که در فقه مى گویند[ ( عاقل بالغ رشید] ( . کلمه زد ناهم هدى نیز همان معناى رشد را مى فهماند . ( نهضت سید جمال از آن جهت مقدس است که بیش از عصر خود بصیرت داشت . از نامه هایى که به علما نوشته پیدا است . ) البته جنبه هاى دیگر هم هست از قبیل عدم تعادل قوا و تجهیزات ظاهرى و مادى که موسى و ابراهیم و محمد ( ص ) یک تنه قیام کردند و همچنین امام حسین ( ع ) . ( این جنبه ها به علت دوم برمى گردد . ) حالا در نهضت امام حسین یک درک قوى وجود داشت و آن جریان پشت پرده ضد اسلامى امویان را که مردم ظاهربین نمى دیدند[ مى دید] . ابوسفیان در خانه عثمان گفت : یا بنى امیه ! تلقفوها تلقف الکرة , اما والذى یحلف به ابوسفیان لا جنة و لا نار , و ما زلت ارجوها لکم و لتصیرن الى ابنائکم وراثة . ابوسفیان گفت : ملک است و سلطنت , حق و معنا و بهشت و جهنم همه دروغ است . این توپ را نگذارید از تیپ شما خارج بشود , به یکدیگر پاس بدهید و نگذارید از میان شما خارج شود , آن را موروثى کنید . موضوع ولایت عهد یزید و بیعت گرفتن از مردم و در مقدم همه امام حسین , جامه عمل پوشاندن به تفکر خطرناک ابوسفیانى یعنى به تفکر حزبى بود که آن هم به نوبه خود اصولى بود . ولى مردم ظاهربین و گول تظاهر خور و حمل به ظاهر کن هیچگونه توجهى به این امور نداشتند ( و اینکه امام حسین فرمود : و على الاسلام السلام اذ قد بلیت الامة براع مثل یزید حقیقتى بود که حسین درک مى کرد و دیگران درک نمى کردند . امام حسین مى دید که با خلافت یزید اصل ابوسفیانى : و لتصبرن الى صبیانکم وراثة دارد عملى مى شود و ممکن است در اثر سکوت , این مطلب سنتى بشود و احادیثى هم جعل شود که خلافت باید در خاندان ابوسفیان بماند ) . امام حسین به دست یهود و نصارى و مجوس و یا مشرکین عرب یا اهل رده کشته نشد , به دست مسلمانان و بلکه دوستان پدرش کشته شد و حتى به دست شامیان کشته نشد , به دست کوفیان کشته شد . البته کوفیان مرعوب بودند و عامه پیرو رؤسا بودند و رؤسا از رشوه آبستن بودند : اما رؤساؤهم فقد اعظمت رشوتهم و ملئت غرائرهم آنها جوالهاشان پرشده بود , حواله هاى کلان بانکى دریافت کرده بودند , لیره و دلار سبیل بود براى آنها , ولى عمده درک ضعیف عامه و فراموش کارى عامه بود چنانکه[ در قسمت] بعد خواهیم گفت . گفتیم که یکى از علل و یا مهمترین علت شهادت امام حسین و یا مهمترین علت گرویدن مردم به امویان جهالت مردم بود . از طرفى هم مى دانیم امام حسین با یزید مبارزه نمى کرد , او بالاتر از این بود که هدفش شخص و فرد باشد , هدف او اصولى و کلى بود . در حقیقت امام حسین با ظلم مبارزه مى کرد و با جهل , چنانکه در زیارت به ما تلقین و تعلیم کرده اند که هدف این مبارزه از بین بردن جهل و گمراهى است چنانکه در زیارت اربعین است : و بذل مهجته فیک لیستنقذ عبادک من الجهالة و حیرة الضلالة . ( 1 ) اکنون توضیح مى دهم که مقصود از جهالت مردم این نبود که چون مردم بى سواد بودند و درس نخوانده بودند مرتکب چنین عملى شدند و اگر درس خوانده و تحصیل کرده مى بودند نمى کردند . نه , در اصطلاح دین جهالت , بیشتر در مقابل عقل گفته مى شود و مقصود آن تنبه عقلى است که مردم باید داشته باشند . ( و به عبارت دیگر قوه تجزیه و تحلیل قضایاى مشهود و تطبیق کلیات بر جزئیات است و این چندان ربطى به سواد و بى سوادى ندارد . علم , حفظ و ضبط کلیات است و عقل قوه تحلیل است ) . به عبارت دیگر امام حسین شهید فراموشکارى مردم شد زیرا مردم اگر در تاریخ پنجاه شصت ساله خودشان فکر مى کردند و قوه تنبه و استنتاج و عبرت گیرى در آنها مى بود و به تعبیر سید الشهدا که فرمود : ارجعوا الى عقولکم اگر به عقل و تجربه پنجاه شصت ساله خود رجوع مى کردند و جنایتهاى ابوسفیان و معاویه و زیاد در کوفه و خاندان اموى را اصولا فراموش نمى کردند و گول ظاهر فعلى معاویه را که دم زدن از دین به خاطر منافع شخصى است نمى خوردند و عمیق فکر مى کردند و حساب مى کردند آیا حسین ( ع ) براى دین و دنیاى آنها بهتر بود یا یزید و معاویه و عبیدالله , هرگز چنین جنایتى واقع نمى شد . پس در حقیقت علت عمده اینکه مردمى نسبتا معتقد به اسلام اینطور با خاندان پیغمبر رفتار کردند در صورتى که همانها حاضر بودند قربة الى الله در جنگ کفار شرکت کنند فقط و فقط فراموشکارى مردم و گول ظاهر خوردن آنها بود یعنى نتوانستند پشت پرده نفاق را ببینند . ظواهر شعائر اسلامى را محفوظ مى دیدند و توجه به اصول و معانى از بین رفته نداشتند . البته در این حادثه چنانکه قبلا گفتیم رعب و ترس و استسباع از یک طرف , و فساد اخلاق رؤسا و رشوه خوارى آنها و طمع آنها و اطاعت کور کورانه - به حسب خوى قبیلى عربى - کوچکترها از رؤساى قبائل از طرف دیگر نیز از عوامل مهم وقوع این حادثه بود . این حادثه صد در صد یک حادثه اسلامى است . امام حسین به قول آن مرد معاند , به سیف جدش کشته شد , اما به علت جهالت و ظاهربینى و گول حفظ ظواهر و شعائر خوردن مردم . از جمله عواملى که در این حادثه زیاد دخالت داشت این بود که به حسب تصادف , کارگردانان این حادثه یکعده مردمى بودند که جانى بالفطره بودند و به قول[ ( عقاد] ( : المسخاء المشوهین اولئک الذین تمتلى صدورهم بالحقد على ابناء آدم و لا سیما من کان منهم على سواء الخلق و حسن الاحدوثة , فاذا بهم یفرغون حقدهم لعدائه و ان لم ینتفعوا بأجر أو غنیمه . . . ( 1 ) ] . خلاصه اى از عوامل دخیل در شهادت امام از اینجا است که مى توان مطلب را از نظر بحث تاریخى اینطور عنوان کرد که امام حسین را کى ها و چى ها شهید کردند ؟ و همچنین کى ها و چى ها او را یارى کردند ؟ اما اینکه کى ها شهید کردند یا کى ها یارى کردند معلوم است ولى اینکه چى ها شهید کردند یا یارى , باید گفت امام حسین را طمع ملک رى و طمع پول ( که[ ( خولى] ( گفت : جئتک بغنا الدهر ) و رشوه رؤسا اما رؤساؤهم فقد اعظمت رشوتهم و ملئت غرائزهم ) و جبن و مرعوبیت عامه و میل به جبران محبت یزید که ابن زیاد مى خواست کدورت یزید را از پدرش که در ولایت عهد یزید تعلل کرد جبران کند و خبث ذاتى امثال شمر و مستى و غرور و بدبختى و سبکسرى شخص یزید و از همه بالاتر فراموشى کارى عامه مردم که مسلمانان بودند و معتقد و سیرى به تاریخ شصت ساله خود نمى کردند و سابقه ها را فراموش کردند و گول ظاهر را مى خوردند[ شهید کرد] . اینکه چى ها امام را یارى کردند , ایمان و توجه به تاریخ شصت ساله که از کلمات امثال زهیر پیدا است و حس فتوت و مردانگى و ایمان به غیب و امثال اینها بود . [ علل تقدس یک نهضت] عطف به مطالب گذشته درباره اینکه چه چیزى سبب مى شود که قیامى مقدس و پاک و عظیم و مورد احترام مى شود تا آنجا که ملاک و معیار حرکتهاى دیگر و سکوت و سکون ها مى شود[ . ( مقدس مى شود] ( یعنى مردم به چشمى به آن نگاه مى کنند که به امو ر مافوق مادى و مافوق طبیعى نگاه مى کنند , عظیم و محترم مى شود در حدى که هیچ نهضتى با او قابل قیاس نیست , حداکثر قابل تشبیه و پیروى است . این قداست و اهمیت خارق العاده بعد از حدود چهارده قرن معلول سه جهت است : 1 - قداست ( 1 ) و تعالى و عظمت هدف که آنچه هدف است حقیقت است نه منفعت خود , و لهذا مستلزم فداکارى و قربان کردن منفعت است براى حقیقت , براى خدا . بدیهى است اگر کسى قیام کند براى اینکه به آب و نانى برسد , جاه و مقامى کسب کند , پول و ثروت و قدرتى تحصیل کند و به قول حنظله بادغیسى براى کسب مهترى و یا به قول ناسیونالیستها براى تعصبات ملى و وطنى قیام کند , چنین قیامى مقدس نیست بلکه از آن نظر که مستلزم وسیله قراردادن دیگران است محکوم است , خواه موفق شود و خواه شکست بخورد . چنین قیامى معامله و تجارت است که گاهى سود دارد و گاهى زیان , نه سود بردنش اهمیتى دارد و نه زیان بردنش . اینگونه قیامها مبارزه شخص با شخص است به خاطر منافع , و به همین دلیل بى ارزش است . اینکه امام به تبعیت از پدر بزرگوارش مى فرمود : اللهم انک تعلم انه لم یکن ما کان منا منافسة فى سلطان . . . ناظر به اینست که درد ما و آرزوى ما چه بوده است . ولى اگر قیام و مبارزه , مبارزه شخص با شخص نبود , مبارزه به خاطر منافع نبود , بلکه مبارزه با نوعى عقیده و نوعى رژیم مبتنى بر ظلم و فساد و شرک و بت پرستى و براى رهائى بشریت از بردگیهاى اجتماعى و خطرناکتر اعتقادى , و بالاخره براى نجات بشریت از چنگال عفریت جهل و ضلالت و هیولاى ظلم و استبداد و استثمار بود ( و بذل مهجته فیک لیستنقذ عبادک من الجهالة و حیرة الضلالة ) و به انگیزه امر خدا و تحصیل رضاى حق بود که ان صلاتى و نسکى و محیاى و مماتى لله رب العالمین , بر اساس از خود گذشتگى و فداکارى بود , و خلاصه اگر خالصا لوجه الله بود و هیچ منفعتى نداشت بلکه منافع را به خاطر حقیقت به خطر انداخت , چنین مبارزه اى چون جلوه اى از روح حقیقت پرستى بشر است و بر ضد خودپرستى بشر است و چون مصداق انى اعلم ما لا تعلمون است طبعا تقدس و تعالى و عظمت پیدا مى کند . چنین مبارزه اى مصداق هجرت الى الله و الى الرسول است که در حدیث آمده است . به عبارت دیگر یک بعد قداست مربوط است به اینکه درد صاحب نهضت چه نوع دردى است و آرزویش چه نوع آرزویى است . قیام امام حسین این عنصر را در حد اعلى واجد بود . منافعش کاملا تأمین مى شد ولى او حاضر شد براى نجات جهان اسلام و براى نجات مسلمین از چنگال ظلم , جان و مال و تمام هستى خود را به خطر بیندازد . از این جهت آن حضرت صد در صد یک شهید و یک پاکباخته است بلکه سید الشهداء و سالار پاکباختگان است . عامل دومى که به یک نهضت قداست و تعالى و جنبه جاودانى مى دهد شرایط خاص محیط است . ( 1 ) چراغ در روز روشن هیچ ارزشى ندارد و در شب مهتاب و هواى صاف و آسمان پرستاره ارزش کمى دارد ولى در تاریکى مطلق که چشم چشم را نمى بیند ارزش زیادى دارد , مانند آبى است که در بیابان بر تشنه اى ببارد , یا بارانى است که در شدت بى آبى و خشکى و عطش محصول از ابر فرو ریزد . و به عبارت دیگر عامل دوم نوع قدرتى است که با آن درگیر شده اند , در مقابل فرعونها , نمرودها , انا ربکم الاعلى ها , مغرورها , مستبدها , خونخوارها که از شمشیرشان خون مى چکد . پیغمبر اکرم فرمود : افضل الاعمال ( یا : افضل الجهاد ) کلمه عدل عند امام جائر ( 1 ) در شرائطى که آزادى وجود دارد دم از آزادى زدن هنر نیست ولى در شرائطى که استبداد و جور در نهایت قدرت , و حکومت مى کند , نفسها در سینه ها حبس شده است , زبان را از پشت گردن بیرون مىآورند , دستها و پاها بریده مى شود , سرها بر نیزه ها بلند مى شود , یأس مطلق حکمفرما است و به تعبیر امیر المؤمنین : یظن الظان الدنیا معقولة على بنى امیة[ آرى , در چنین شرایطى دم از آزادى زدن هنر است] . مى فرماید ( خطبه 91 ) : الا و ان اخوف الفتن عندى علیکم فتنة بنى امیة , فانها فتنة عمیاء مظلمة : عمت خطتها , و خصت بلیتها , و اصاب البلاء من ابصر فیها , و اخطأ البلاء من عمى عنها . و ایم الله لتجدن بنى امیة لکم ارباب سوء بعدى کالناب الضروس : تعذم بفیها , و تخبط بیدها , و تزین برجلها , و تمنع درها , لا یزالوان بکم حتى لا یترکوا منکم الا نافعا لهم او غیر ضائر بهم , و لا یزال بلاؤهم عنکم حتى لا یکون انتصارا احدکم منهم الا کانتصار العبد من ربه ( 1 ) . از این نظر ارزش قیام از جنبه شهامت و حقیر شمردن دژخیمان و ستمگران و فرعونها و نمرودها است . چنانکه مى دانیم قیام ابراهیم و موسى و عیسى و رسول اکرم در برابر این قدرتهاى حاکم اهریمنى بود , و همین که شرائط نامساوى بود و یک تنه قیام مى کردند و مصداق کم من فئة قلیلة غلبت فئة کثیرة باذن الله بود , ارزش مى دهد به این قیامها . عجیب است که برخى - مثل نویسنده[ ( شهید جاوید] ( - براى اینکه قیام امام حسین را موجه جلوه دهند سعى مى کنند به نحوى ثابت کنند که مردم کوفه واقعا قدرتى بودند و قابل اعتماد بودند , در صورتى که عظمت قیام حسینى در اینست که[ امام] یک تنه قیام کرد ولى اثر روحى و روانیش در حدى بود که جهان آنروز را تکان داد و اثرش هنوز باقى است . عامل سوم مربوط است به درجه روشن بینى , به درجه آگاهى اجتماعى و به درجه جهت شناسى و به درجه خبرویت مانند یک پزشک آگاه که هم بیمارى را مى شناسد و هم راه علاج را , هم به نوع خواب ملت آگاه است و هم به کیفیت بیدار کردن . اینست که این نهضت توأم است با یک بینش و درک قوى و یک بصیرت خارق العاده و نافذ و یک دور بینى زیاد که طبق مثل معروف[ : ( درخشت مى بیند آن چیزى را که دیگران در آئینه نمى بینند] ( . به اصطلاح قیام پیش رس ( نه زودرس ) , اعلام خطرى است قبل از آنکه دیگران خطر را احساس کنند . عمده مطلب این بود که یک جریان پشت پرده اى آن روز امویان داشتند که امام حسین آنرا رو کرد و به روى پرده آورد . حتى شرابخوارى یزید هم از نظر وسائل آنروز یک جریان پشت پرده بود که بعدها به روى پرده آمد . ابوسفیان طرح یک سیاستى را در خانه عثمان[ ریخت] که فوق العاده خطرناک بود . گفت : یا بنى امیة تلقفوها تلقف الکرة و لتصیرن الى اولادکم وراثة ( ظاهرا نظرش این بود که با پشتوانه دینى و جعل احادیث این امر را موروثى کنند ) اما والذى یحلف به ابوسفیان . . . جمله امام حسین : و على الاسلام السلام اذ قد بلیت الامة براع مثل یزید شاید ناظر است به عملى شدن فکر ابوسفیان . اینکه امام حسین به اثر کارش ایمان داشت و مکرر مى گفت : بعد از من اینها سرنگون خواهند شد , دلیل دیگرى بر درک قوى آن حضرت بود . لقب سید الشهداء قبلا لقب سید الشهداء از آن حمزه عموى رسول اکرم بود و بعد به ابا عبدالله اختصاص داده شد . شهادت اباعبدالله فراموشاند آنها را . وضع اصحاب اباعبدالله هم طورى بود که بر همه شهداء پیشین سبقت گرفت و خود اباعبدالله فرمود : انى لا اعلم اصحابا اوفى و لا خیرا من اصحابى و لا اهل بیت اوصل و لا افضل من اهل بیتى . اصحاب ابا عبدالله , هم از طرف دوست آزاد بودند هم از طرف دشمن . خود اباعبدالله فرمود آنها به غیر من کارى ندارند و خودش هم شخصا اجازه رفتن به آنها داد و فرمود از تاریکى شب استفاده کنید . سر را هم پائین انداخت که تلاقى نگاهها موجب حیاء آنها نشود . بنابر این آنها نه در تنگناى دشمن واقع شده بودند مثل اصحاب طارق بن زیاد که طارق کشتیها و خوراکیها را ( مگر به مقدار یک روز ) سوزانید , و نه دوست از آنها خواهش و التماسى کرده بود و آنها را در رودربایستى گذاشته بود , حتى از اینکه نگاهش در آنها تأثیر کند اجتناب کرد .( 1 ) اصحاب حسین ( ع ) و اهل بدر و اهل صفین بنابر این اصحاب حسین ( ع ) بر بدریون پیغمبر ( ص ) و صفینیون على ( ع ) ترجیح داشتند , همانطورى که اصحاب عمر سعد هم بر بدریون ابوسفیان و صفینیون معاویه در شقاوت مزیت داشتند , چون اینها مثل بدریون ابوسفیان طبق عقیده و عادت جنگ نمى کردند و مانند صفینیون معاویه هم مسئله اى مثل قتل عثمان اسباب اشتباهشان نشده بود . اینها در حالى جنایت مى کردند که نداى دل و فریاد وجدانشان برخلاف بود . ( قلوبهم معک و سیوفهم علیک ) . اینها گریه مى کردند و فرمان قتل مى دادند , اشک مى ریختند و گوشواره از گوش فرزندان حسین ( ع ) مى کشیدند , مى لرزیدند و آهنگ بریدن سر حسین داشتند . مبارزه با جهل و ظلم در زمان ما مبارزه با مرض , مبارزه با فقر , مبارزه با جهل اصطلاح شده و اعمال مقدسى نامیده مى شود ولى البته هیچکدام اینها بپاى مبارزه با جهل مردم و با ظلم نیست که فدا دادن لازم است . در قرآن کریم شهدا در ردیف انبیاء و صدیقین ذکر شده : و من یطع الله و الرسول فأولئک مع الذین انعم الله علیهم من النبیین و الصدیقین و الشهداء و الصالحین و حسن اولئک رفیقا ( 1 ) . شهید غسل و کفن ندارد . خون شهیدان را ز آب اولیتر است . . . چرا کوفیان به جنگ حسین ( ع ) رفتند ؟ علت اینکه کوفیان در عین علاقه به حسین ( ع ) مى جنگیدند یکى رعب و ترس بود که از زمان زیاد و معاویه ترسیده بودند و خود عبیدالله هم با کشتن میثم و رشید و مسلم و هانى آنها را مرعوب کرده بود , و به عبارت دیگر مردم از زن و مرد مستسبع و اراده باخته شده بودند , نمى توانستند مطابق عقل خودشان تصمیم بگیرند . در ایام کربلا هم یک جندى را که کندى مى کرد گردن زد , دیگران کار خود را فهمیدند . دیگرى حرص و طمع به مال و جاه دنیا بود مثل خود عمر سعد که او گرفتار عذاب وجدان بود و مى گفت : فوالله ما ادرى و انى لحائر افکر فى امرى ( 1 ) . . . عبیدالله زیاد بن محض ورود به کوفه عرفا را خواست و گفت اگر مخالفى در یکى از عرافه ها موجود باشد او را از عطا اسقاط مى کنم . عامر بن مجمع عبیدى ( یا مجمع بن عامر ) گفت : اما رؤساؤهم فقد اعظمت رشوتهم و ملئت غرائرهم . ( 1 ) دو چیزى که مایه روشنى چشم اباعبدالله بود در ایام کربلا و آن ابتلاء عجیب چند چیز بود که موجب ازدیاد مصیبتهاى اباعبدالله مى شد . از همه بالاتر بعضى دنائتها و سخنان ناروا و بى ادبى ها و وحشى گرى هائى بود که از کوفیان مى دید . ولى دو چیز بود که چشم اباعبدالله را روشن و دلش را خرم مى داشت . آندو , اصحاب و اهل بیتش بودند . وفاداریها و جان نثارى ها و بى مضایقه خدمت کردن ها و به عبارت دیگر صفات ها و وفاها و همگامیها و هماهنگى نشان دادن هاى آنها دل حضرت را شاد و خرم مى داشت ( براى مرد عقیده و ایمان و مسلک , مایه خوشدلى بالاتر از دیدن همگام و هماهنگ یافت نمى شود ) و مکرر در مواقعى از ته دل به آنها دعا کرد . علاوه همان شهادت به اینکه : انى لا اعلم اصحابا ابر و لا اهل بیت اوصل و لا اوفى من اصحابى حاکى از کمال اعتماد اباعبدالله و دلخوشیش به آنها است . مسلما تذکر ابوثمامه صائدى براى نماز که آخرین نماز را در خدمتت بخوانیم دل حسین را ارشاد کرد که درباره اش دعا کرد . و از آن بالاتر آن فداکارى عجیب سعید بن عبدالله حنفى و گفتن 62 جمله : اوفیت ؟ اباعبدالله درباره عده اى دعا کرد . جانسوزتر از همه دعایى است که درباره جوانش کرد . درباره جوانش دعا کرد که امیدوارم هر چه زودتر ! از دست جدت سیراب بشوى . جوابهاى قاسم در شب عاشورا دل حسین ( ع ) را شاد و روشن کرد که درباره مرگ گفت : احلى من العسل . دعاهاى حسین ( ع ) در ایام کربلا درباره اشخاص ابا عبدالله در روز عاشورا درباره عده اى دعا کرد : 1 - ابوثمامه صائدى 2 - على اکبر 3 - درباره عموم در شب عاشورا بعد از آنکه گفتند ما از تو جدا نمى شویم , فرمود : جزاکم الله خیرا ( نفس المهموم ص 122 ) . بیان قرآن در فلسفه قیام مصلحین الهى در سوره مبارکه هود آیة 116 و 117 مى فرماید : فلو لا کان من القرون من قبلکم اولوا بقیة ینهون عن الفساد فى الارض الا قلیلا ممن انجینا منهم و اتبع الذین ظلموا ما اترفوا فیه و کانوا مجرمین . و ما کان ربک لیهلک القرى بظلم و اهلها مصلحون . ( 1 ) از قرآن کریم استفاده مى شود که هیچ پیغمبرى نیامده مگر آنکه قومى با او مخالف بوده اند یعنى مگر اینکه او به مخالفت قومى برخاسته . اینطور نبوده که پیغمبران سخنى را از آسمان و غیر مربوط به نظام زندگى مردم بگویند , و یکعده هم فقط براى آنکه با هر حرفى مخالفت مى شود و مرض مخالفت دارند , با پیغمبران مخالفت مى کرده اند . خیر اینطور نیست ( هر چند ما عموما اینطور مطلب را بیان مى کنیم و هر کس که مى خواهد بگوید فلانى بى جهت یعنى بدون علت و موجب - نه بدون حق و عدالت - با من مخالفت مى کند , مى گوید مردم با پیغمبران هم مخالفت مى کرده اند ) . پیغمبران به مخالفت و مبارزه با مردم برمى خاستند . در قرآن کریم علت مخالفت مردم را و منطقى که بعد به باعث همان علت مخالفت درست مى کردند و اینکه سوق دهندگان مخالفت با پیغمبران و علمداران نهضت علیه پیغمبران عده خاصى بودند و آنها بودند که منطقى براى مشوش ساختن ذهن عموم که به آن درد گرفتار نبودند درست مى کردند , همه اینها را ذکر مى کند . قرآن مى گوید درد اصلى مخالفت , ترف مترفین است و به عبارت دیگر نظام ظالمانه موجود زندگى است . در سوره سبا آیه 34 مى فرماید : و ما ارسلنا فى قریة من نذیر الا قال مترفوها انا بما ارسلتم به کافرون . و در سوره زخرف آیه 23 مى فرماید : و کذلک ما ارسلنا من قبلک فى قریة من نذیر الا قال متروفوها انا وجدنا آباءنا على امة و انا على آثارهم مقتدون . قال : اولو جئتکم با هدى مما وجدتم علیه آباءکم , قالوا انا بما ارسلتم به کافرون . ( 1 ) در این آیه اخیر اشاره شده است به ابتلاء خاتم الانبیاء و اینکه این ابتلاء عمومیت داشته و اینکه درد آنها ترف و اسراف و تنعم از وضع ظالمانه موجود بوده و اینکه این منطق را که پدران ما چنین بوده اند آنها براى خود و براى حمایت از ترف خود تراشیده اند که غیر مترفین و بیچاره هاى ضعیف را که دعوت جدید براى نجات آنها آمده در ناحیه فکر گمراه کنند که سنن ماضى لازم الاحترام است و اگر نه خود آنها به آن سنن کوچکترین علاقه اى نداشتند . قریش یعنى اکابر قریش به پیغمبر ایراد مى گرفتند که چرا غذا مى خورد و راه مى رود و چرا گنجى از طلا و باغى پر از میوه ندارد . آیا واقعا امثال ابوسفیان و ابوجهل گرفتار شبهه و شک بودند و براى اظهار شک خود این سخنان را مى گفتند و یا براى القاء شک در دیگران مى گفتند ؟ آنها که ابراهیم را پیغمبر مى دانستند و آیا معتقد بودند که ابراهیم طعام نمى خورد و در میان مردم راه نمى رفت و گنجى از طلا و باغى پرمیوه داشت ؟ ! همه اینها بهانه و براى فریب مستضعفین بود . به هر حال قرآن هدف پیغمبران را قیام به قسط معرفى مى کند : لقد ارسلنا رسلنا بالبینات و انزلنا معهم الکتاب و المیزان لیقوم الناس بالقسط . ( 1 ) قهرا چون انبیاء چنین هدفى دارند کسانى که بر هم زننده عدل اجتماعى هستند و کفه آنها از ترازوى اجتماع چربیده مخالفتى مى کرده اند و این بود سر بزرگ مخالفت امثال ابوسفیان با پیغمبر که تا پاى فداى نفرات هم آمدند . پس مخالفت سران قریش با پیغمبر روى همان اصلى است که فرعون با موسى , و نمرود با ابراهیم , و هر قوم پیغمبرى با آن پیغمبر مخالفت مى کردند . و اما آیه : فلو لا کان من القرون من قبلکم . . . از این آیه چند مطلب استفاده مى شود : الف - وجوب نهى از فساد در روى زمین و مبارزه با فساد . ب - اینکه بودن عدد قلیلى کافى نیست . ج - علت العلل فساد ترف است . د - حافظ بقاء یک ملت عدل است و ملک با کفر باقى مى ماند و با بهم خوردن تعادل باقى نمى ماند . بیضاوى معناى[ ( اولوا بقیة] ( را اولوا بقیة من الرأى والعقل یا اولوا الفضل و یا اولوا الابقاء یعنى کسانى که بر نفوس خودشان ابقاء مى کنند[ مى داند] و مى گوید در آیه بعدى[ : ( و ما کان ربک لیهلک القرى بظلم] ( . . . بظلم یعنى بشرک , مقصود از ظلم شر ک است و معناى آیه این مى شود که پروردگار به شرک قریه ها را هلاک نمى کند اگر اهل اصلاح و رعایت عدالت باشند . کلام شهرستانى در اینکه هسته همه حوادث در قرن اول ریخته شد : در صفحه[ 5 ( سموالمعنى] ( از شهرستانى در[ ( ملل و نحل] ( نقل مى کند که گفته[ : ( کل التبلیلات التى مرت بالتاریخ الاسلامى سواء فى العقیدة أو السیاسة یمکننا أن نجد لها مرتجعا و مردا فى حوادث صدر التاریخ] ( ( 1 ) . مرد بزرگ یعنى چه ؟ مردان بزرگ تاریخ , عظمت و بزرگى : مقیاس عظمت و بزرگى افراد , شخصیت روحى آنها است . البته واضح است که مقیاس عظمت افراد مشخصات بدنى یا نژادى آنها نیست . ما در تاریخ به افراد و اشخاصى بر مى خوریم که آنها افراد برجسته تاریخ به شمار مى روند و در صفحات تاریخ مانند قله هاى کوه بر روى صفحه زمین برجستگى دارند و نمایان مى باشند برخلاف سایر افراد که در حکم سنگریزه ها بر روى صفحه تاریخ به شمار مى روند که انسان در همان نقطه بالخصوص اگر بایستد و مطالعه کند آنها را مى بیند و بعضیها هم اینقدر ریز و کوچکند که اصلا دیده نمى شوند . مثلا اسکندر و ناپلئون و نادر و شاه اسماعیل و امثال اینها افراد بزرگ و برجسته تاریخند همانطورى که انبیاء بزرگ و اولیاء بزرگ الهى نیز مانند ابراهیم و موسى و عیسى علیهم السلام و محمد ( ص ) و على ( ع ) از برجستگان تاریخ و بزرگان بشریتند . حالا مى خواهیم ببینیم بزرگى دسته اول و دسته دوم با هم قابل مقایسه هستند یا نه ؟ البته نه . زیرا درست است که آن افراد از آنجهت که همت بزرگ و اراده قوى داشته اند و شعاع دائره خواستشان طولانى بوده و به کم و کوچک قناعت نداشته اند , و قهرا انسان وقتى که همت و دلاورى برخى از آنها را مى خواند در مقابل عظمت آنها خیره و مبهوت مى شود و احیانا سر تعظیم فرود مىآورد و در قلب خود یک نوع محبتى نسبت به آنها احساس مى کند ( اثرى که از شاهنامه فردوسى در نفوس پیدا مى شود از این نوع است ) ولى بزرگى دسته دوم یک نوع دیگر و یک جنس دیگر است , از آن نوع بزرگى است که مقام تقدس پیدا مى کند تا آنجا که نام آنها مقدس مى شود همانطورى که مى بینیم نام محمد ( ص ) و على ( ع ) و امام حسین ( ع ) و همچنین ابراهیم و موسى و عیسى علیهم السلام را هاله اى از قدس احاطه کرده است . چرا ؟ براى اینکه درست است که دسته اول بزرگ و عظیمند ولى عظمت آنها و درشتى آنها از نوع عظمت و درشتى خودخواهى است . هر یک از آنها سبع بزرگى و حیوان بزرگى هستند . فرق نمى کند : انسان در برابر کسى هم که خیلى پرخور است . و برابر ده نفر مى خورد اعجاب و احیانا تحسین دارد . یکى خورنده ریز است و دیگرى خورنده درشت , یکى جاه طلب ریز است و یکى جاه طلب درشت , مثلا یک کدخداى ده ده خانوارى که همه همت و آرزویش کدخدائى این ده است یک جاه طلب خرده پا است و آنکه دنبال کدخدائى قصبه هزار خانوارى مى رود از نوع اولى است ولى درشتتر , و آنکه دنبال حکومت یک شهرستان یا یک استان و یا یک کشور مى رود به همین نسبت درشتتر است و آنکه سوداى جهانگیرى و جهاندارى در سردارد یک جاه طلب درشتتر است . شخصیت اینها عظیم است و شخصیت خودخواهى شأن عظیم است , سبع عظیم و جاه طلب عظیم و استثمارگر عظیم هستند . اینها وسعت روح و سعه شخصیت پیدا کرده اند ولى تمام آن توسعه و وسعت در ناحیه حوائج شخصى خودشان است , مى خواهند تمام دنیا را در هاضمه بزرگ خود بریزند . اینها پرخورهاى روزگارند , مى خواهند همه دنیا را جزء خود بکنند , همه شخصیتها را فانى بکنند مگر شخصیت خودشان را و شخصیتهاى طفیلى خودشان یعنى آن شخصیتها که جزء شخصیت آنها است و هضم شده در شخصیت آنها است . پس آنها بزرگند و فعال ولى مانند غده سرطان که یک سلول , بى تناسب شروع مى کند به رشد , و همان , منشأ هلاکت بدن مى شود . ولى دسته دوم توسعه شخصیت پیدا مى کنند آنطور که مادر توسعه شخصیت پیدا مى کند که فرزند و شخصیت فرزند , مستقل و محفوظ و محترم مى ماند و او همانطور براى آن شخصیت کار مى کند که براى خودش کار مى کند . او نمى خواهد آن شخصیتها را در خودش هضم کند بلکه مى خواهد آنها را حفظ کند و مستقل و محترم بشمارد . او به منزله غده سرطان نیست , به منزله یک روح قوى است که در پیکر اجتماع مى دود و همه را زنده و فعال مى سازد . او مصداق مخالف . من اصبح و لم یهتم بامور المسلمین فلیس بمسلم است . او شخصیت انسانیش توسعه پیدا کرده و روح بشرى نه حیوانى او بزرگ شده . او توسعه وجدان و ایمان پیدا کرده و به قول مولوى : روح حیوانى ندارد اتحاد { تو مجو این اتحاد از روح باد گر خورد این نان نگردد سیر آن { ور کشد بار این نگردد آن گران ما چرا امروز فدائى حسین هستیم ؟ چون آنچه را پیغمبر فرمود که حسین منى و انا من حسین همه ما در خودمان احساس مى کنیم یعنى حسین را از خود و خود را از حسین جدا نمى ب ینیم . ما حسین را به صورت یک فرد که منظورش انجام تقاضاهاى شخصى خود است نمى بینیم . ما او را یک روح کلى مى بینیم که قبل از وقت در فکر ما بوده , پس او از ما است و ما از او هستیم , او از بشریت است و بشریت از اوست , او با روح ما و سرنوشت ما آمیخته است . ما از او و او از ما است . توسعه شخصیت انسانى همان بود که على ( ع ) داشت و مى فرمود : و حسبک داء ان تبیت ببطنه { و حولک اکباد تحت الى القد ( 1 ) یا مى گفت : و هذا اخوغامد و قد ورد خیله الانبار . . . ولو ان امرء مسلمامات على هذا ا سفا . . . توسعه شخصیت اینست که واقعا انسان بگوید : من از بینوایى نیم روى زرد { غم بینوایان رخم زرد کرد توسعه شخصیت اینست که حسین ( ع ) فرمود : انى لم اخرج اشرا و لا بطرا . . . . یا گفت : من رأى سلطانا جائرا مستحلا لحرم الله . . . تمام فاجعه کربلا براى این بود که امام رأى خود را نفروخت از قبل از مردن معاویه و همچنین بعد از مردن او در دوره یزید چه در وقتى که امام در مدینه بود و چه در مکه و چه در بین راه و چه در کربلا , آنها از امام فقط یک امتیاز مى خواستند و اگر آن یک امتیاز را امام به آنها مى داند نه تنها کارى به کارش نداشتند . انعامها هم مى کردند و امام هم همه آن تحمل رنج ها را کرد و تن به شهادت خود و کسانش داد که همان یک امتیاز را ندهد . آن یک امتیاز فروختن رأى و عقیده بود . در آن زمان صندوق و انتخاباتى نبود , بیعت بود . بیعت آنروز رأى دادن امروز بود . پس امام اگر یک رأى غیر وجدانى و غیر مشروع مى داد شهید نمى شد , شهید شد که رأى و عقیده خودش را نفروخته باشد . ________________________________________ 1- ترجمه : اینان اظهار اسلام کرده اند اما اسلام نیاورده اند] . 1 - و آیا از همین جا نمى توان گفت که بهتر این بود که شتاب نمى شد و به فتوحات پرداخته نمى شد , صبر مى شد به طور طبیعى اسلام از دیوارها نفوذ کنند ؟ اثر این شتابزدگى همین شکافها و اختلافهائى است که هست . پیغمبر هم اصلا وصیت نکرد که بعد از من فتوحات کنید با آنکه انواع وصیتها کرد . در ذائقه ها فتوحات شیرین است اما معلوم نیست مورد تصویب عقل باشد . هیچ معلوم نیست که على ( ع ) اگر خلیفه مى شد این فتوحات را تصویب مى کرد , همانطورى که بعد از حکومت به اصلاح داخل پرداخت , و به علاوه همین فتوحات منشأ فساد اخلاق اعراب شد . پس این عجله از طرفى جامعه اى نامتجانس درست کرد و از طرفى جنس اعراب را فاسد کرد . 1 - رجوع شود به[ ( تطور عقاید ملل] ( گوستاو لوبون . وى تغییر روحیه را خیلى تدریجى و بطىء مى داند . 2 - از شجاعتهاى قرآن یکى منعکس کردن منطق مخالفین از کفار و منافقین است , و زیاد هم هست . [ - 3 مطرود , رانده شده] . [ - 1 ترجمه : من ابوعبدالله هستم , هیچ زخمى را نخراشیدم جز اینکه خونش انداختم]. [ - 2 ترجمه : خدا لعنت کند آنکس از ما را که به قتل عثمان اولویت دارد] . 3 - در جلد 3 نهج البلاغة ص 200 نامه به معاویه , مى نویسد : فاما اکثارک الحجاج فى عثمان و قتلته فانک انما نصرت عثمان حیث کان النصر لک و خذلته حیث کان النصر له[ . واما جدال بسیار و پرگفتن تو درباره عثمان و کشندگان او : تو عثمان را هنگامى یارى کردى که به نفع خودت بود و هنگامى که براى او سودمند بود او را یارى نکردى] . در این جمله ها سیاست معاویه خوب روشن شده . 4 - و به عبارت دیگر قدرت دیانت را هم برقدرت سیاست و ثروت بیافزاید و مردم را یعنى پیروان على ( ع ) را , هم تحت فشار مادیات قرار دهد و هم تحت فشار معنویات . خطرناکترین موقعها آنوقتى است که این دو قدرت یعنى قدرت ماده و معنى دست به دست یکدیگر داده و بخواهد بر سر ملتى فرود آید . البته دیانت به خودى همواره دفاع از مظلوم است ولى امان از وقتى که در اثر جهالت مردم و خیانت اولیاء امور یعنى جهالت متنسکین و خیانت متهتکین , دین ابزار سیاست واقع شود . امان از وقتى که دین ابزار سیاست واقع شود . 1 - از اینجا معلوم مى شود که مردم آنوقت صلاحیت نداشتند که خلیفه یعنى ولى امر را انتخاب کنند و فرضا قبول کنیم که اصل حکومت اسلامى بر انتخاب است نه بر انتصاب , در آن روزها و بلکه تا سالها و قرنها مى بایست که حاکم انتصابى باشد , در هر جاى دنیا که مردم لیاقت آزادى و دخالت در تعیین قوه حاکمه را نداشته باشند نباید به آنها آزادى داد , ولى کى آزادى را از آنها بگیرد ؟ همانهائى که از ترس انتخاب آنها نباید مردم آزادى داشته باشند ؟ ! نه , بلکه مقام نبوت . در آن زمان جهل و عدم صلاحیت سبب شد که امویها از هوش و دهاء خود استفاده کردند . على ( ع ) , هم مجسمه عدالت بود و هم مجسمه هوشیارى و پیش بینى . فتنه اموى که زیر پرده بود و رنگ اسلامى داشت على ( ع ) کاملا پیش بینى کرد و به مردم گفت ولى کسى که معناى کلمات او را درک کند وجود نداشت . [ - 1 ترجمه : همان که گرفتارى و مشکلات شما بازگشته همانند روزى که خداوند پیامبرش را برانگیخت] . 1 - امویها رفتند ولى مع الاسف عناصر فکر اموى و رژیم اموى باقى ماند و با تغییر , جزء اصول زندگى ما شده . امروز هم اصول معاویه اى عامل دیانت را استخدام کرده علیه دیانت , و نمى شود یک کلمه علیه اصول اموى سخن گفت . به اندازه گریه اى که در پاى پیراهن عثمان ریختند باز مى ریزند . [ - 2 ترجمه : و آن هنگام است که قریش آرزو مى کند در برابر دنیا و ما فیها یک بار مرا ببینند هر چند به قدر کشتن شترى باشد ( لحظاتى اندک ) تا آنچه اینک اندکش را از آنان مى خواهم و به من نمى دهند بپذیرم] . [ - 3 ترجمه : وقتى فتنه ها رو آورند حق و باطل را بهم بیامیزند ( و راه تشخیص را ببندند ) و چون پشت کنند و از بین روند آگاه کنند و حق را روشن سازند] . [ - 1 ترجمه : اى مردم بزودى زمانى فرا رسد که اسلام وارونه شود چنانکه یک ظرف وارونه شود و محتواى آن بریزد] . [ - 2 و دنیا با لذاتش به کام شما شیرین نیامد] . [ - 3 چرا شما را اشباحى بى روح مى بینیم ؟] . [ - 4 ترجمه : و یارى جستن هیچکدام از شما از آنها نیست مگر بمانند یارى جستن بنده از مولاى خودش] . [ - 5 ترجمه : دایره حکومتش همگانى است و گرفتارى آن براى خاصه ( شیعیان ) است , بلاى آن دامنگیر آگاهان و بینایان است و کوردلان را هدف خود نمى گیرد] . [ - 1 و به خدا سوگند پیوسته زمام حکومت را به دست دارند تا جائى که تمام حرامهاى الهى را حلال سازند و همه پیمانهاى خدا را بشکند , و خانه اى گلى و خیمه اى پشمینه اى نماند جز اینکه به ظلم آنها گرفتار آید و سوء رفتارشان آنان را پراکنده سازند] . [ - 2 با مادران و خواهران خود نکاح مى کند ( یزید] ( . [ - 3 ترجمه : و اسلام مانند پیوستن وارونه پوشیده شود] . 1 - و به این ترتیب آرزوى دیرین حزب اموى که ابوسفیان در خانه عثمان گفت : یا بنى امیه تلقفوها تلقف الکرة , اما والدى یحلف به ابوسفیان ما زلت ارجوها لکم و لنصیرن الى صبیانکم وراثة محقق شد و خود معاویه هم باور نمى کرد محقق شود و البته امام حسین بیش از هر کس از این منویات آگاه بود و مى دید که دارند مثل گوى با آن بازى مى کنند و به کودکان خود به وراثت مى دهند . قیام حسین ( ع ) در برابر عمل شدن افکار حزب اموى بود . [ - 1 ترجمه : او را به هنگامى فرستاد که جهان از وجود پیامبر خالى بود ] . [ - 2 ترجمه : و دنیا نورش به خاموشى گرائیده بود] . [ - 1 ترجمه : فرعون در زمین سرکشى کرد و اهل آن را به دستجات مختلف پراکنده ساخت] . [ - 2 ترجمه : آن فتنه اى کور و تاریک است] . [ - 3 ترجمه : و هر آینه بنى امیه را زمامداران بدى خواهید یافت] . 1 - در ورقه شهید و شهادت گفتیم که هر شهادت بعد از خود نورانیت به وجود مىآورد و آنرا تشبیه کردیم به حالت فرد از نظر اینکه بعضى از خود گذشتگى ها و بعضى اعمال مثبت فرد براى قلب او ایجاد صفا و نورانیت مى کند . این مطلب سوژه اى بسیار عالى است که مى تواند بحث شود . 1 - خواند مزمل نبى را زین سبب . . . هین قم اللیل که شمعى اى همام { شمع دائم شب بود اندر قیام بى فروغت روز روشن هم شب است { بى پناهت شیر اسیر ارنب است نى تو گفتى قائد اعمى به راه { صد ثواب و اجر یابد از اله هر که او چل گام کورى را کشد { گشت آمرزیده و یا بدر شد هین بکش توزین جهان بیقرار { جوق کوران را قطار اندر قطار [ - 1 ترجمه : نه , به خدا سوگند از آن جدا نشوم تا خدا هر چه خواهد کند] . [ - 2 ترجمه : به خدا سوگند اگر عرب در جنگ با من پشت به پشت هم دهند از آنان رو نگردانم , و اگر فرصت دست دهد به سوى آنان مى شتابم] . 1 - على علیه السلام درباره سرزمین کربلا فرمود : مناخ رکاب و مصارع عشاق . ایضا درباره آن خاک فرمود : و اهالک ایتها التربة لیحشرن منک اقوام یدخلون الجنة بغیر حساب[ . ترجمه : شگفتار از تواى خاک که اقوامى از درون تو محشور گردند که بدون حساب وارد بهشت شوند]. 2 - هر بارت اسپنسر به نقل فروغى مى گوید[ : ( بلندترین آرمان نیکان اینست که در آدم سازى شرکت کنند یعنى مصلح باشند] ( . پیغمبر ما فرمود : بعثت لاتمم مکارم الاخلاق . خدا درباره اش فرمود : عزیز علیه ما عنتم . 1 - شهید کسى است که به خون خود ارزش و ابدیت و جاودانگى داده است . آنکس که مال خود را صرف خدمت و بناى خیر مى کند به مال خود ابدیت و ارزش مى دهد . آنکس که اثر علمى باقى مى گذارد , به فکر خود , و آنکس که اثر صنعتى و فنى باقى مى گذارد , به هنر خود , و آنکس که فرزند خود یا دیگران را تربیت مى کند , به عمل خود ارزش و ابدیت مى دهد , و شهید به خون خود ارزش و ابدیت مى دهد . این تفاوت میان شهید و دیگران هست که شهید پاکباخته است و[ ( سودا چنین خوش است که یکجا کند کسى ] ( . اما عالم یا منفق یا معلم یا مربى یا هنرمند قسمتى از ما یملک خود را ارزش و ابدیت مى دهد . قبلا گفتیم که عالم و مربى و صنعتگر و فیلسوف و منفق , مدیون شهدایند و شهدا مدیون کسى نیستند . خون شهید به زمین نمى ریزد بلکه هزار برابر مى شود و به دیگران تزریق مى شود و در رگهاى دیگران براى همیشه جریان مى یابد و اینست معنى جاوید شدن خون شهید , و اینست معنى اینکه شهدا حماسه مىآفرینند . و به همین جهت پیشوایان آرزوى شهادت مى کردند , و به همین جهت اسلام در هر زمانى نیازمند به شهید است . 1 - اینجا باید این بحث تحقیق بشود که ملاک اصلى قداست چیست ؟ چرا خودپرستى پلیدى است و کار براى خدمت به غیر و براى انجام وظیفه و مسؤولیت یا براى رضاى خدا مقدس است ؟ آیا ملاک , مادیت و تجرد است ؟ آیا ملاک , وجود و عدم است ؟ آیا ملاک , حرکت و توقف است ؟ آیا ملاک , هماهنگى با اهداف جهان و حرکت تکاملى جهان است ؟ و آیا علت تقدس همانطور که در متن گفته ایم ابدى شدن و جاودانگى و نجات از مرگ است ؟ [ - 1 ترجمه : بگو اگر پدران و فرزندان و همسران و خویشان و اموالى که به چنگ آورده اید و تجارتى که بیم کسادش را دارید و مسکنهائى که بدان دل بسته اید نزد شما از خدا و رسول او و از جهاد در راه خدا محبوبتر است پس منتظر باشید تا فرمان خدا آید , و خداوند قوم فاسق را هدایت نمى کند ] . 1 - و به عبارت دیگر از این جنبه است که از خودپرستى و منفعت پرستى گذشته و خود را فداى مصالح جامعه مى کنند , فداى حق و عدالت مى شوند , تبدیل مى شوند به حق و عدالت و لهذا مثل حق و عدالت مقدس مى گردند . [ - 1 ترجمه : و یکى که خبر وصال و یار مىآورد , و یارى که بدون وعده از راه مى رسد] . [ - 1 به تحقیق براى ابراهیم اسباب رشد او را فراهم آوردیم ما اخبار آنها را به حق براى تو باز گوئیم . به درستى که آنها جوانانى بودند که به پروردگارشان ایمان آورده بودند و ما بر هدایتشان افزودیم] . [ - 1 ترجمه : و خون قلب خویش را در راه تو نثار کرد تا بندگان تو را از نادانى و حیرت گمراهى نجات بخشد] . [ - 1 ترجمه : آنان مسخ شدگان زشتروئى بودند که سینه هاشان از کینه فرزندان آدم آکنده بود به ویژه از کسانى که اخلاقى استوار و آثارى نیکو داشته اند , و به همین دلیل تمامى کینه هاى خود را از روى دشمنى با وى بر سر آنان ریختند هر چند که از این کار پاداش و غنیمتى نصیبشان نشد] . 1 - قبلا گفتیم فرق است میان هدف مقدس و متعالى و هدف بزرگ . امثال اسکندر و نادر و شاه اسماعیل هدفهاى بزرگ داشتند , اما هدفهاى مقدس نداشتند . آنها خودخواهى ها و جاه طلبیهاى بزرگ بودند نه آزادیخواهان و حقیقت طلبان و خیر خواهان و بشردوستان و خداپرستان بزرگ . 1 - قبلا گفتیم اینگونه قیامها برقى است در میان ظلمتها , شعله مقدسى است در میان اختناقها و استبدادها و ظلمها , ستاره اى است که در تاریکى شب براى گمراهان طلوع مى کند , بلکه مظهر عشق است نه عقل حسابگر عادى آشى و معاشى . [ - 1 ترجمه : هان که بیمناکترین فتنه ها بر شما از نظر من فتنه بنى امیه است , که آن فتنه کور و تاریکى است که دامنه آن فراگیر و همگانى و گرفتارى آن ویژه افراد خاصى است ( شیعیان ) , بلاى آن به کسى رسد که بینا و آگاه باشد , و به هر که کور و بى تفاوت باشد راه پیدا نکند . به خدا سوگند پس از من بنى امیه را زمامداران بدى خواهید یافت مانند شتر پیر و چموشى که با دهانش گاز گیرد , و با دستش بکوبد و با پایش لگد زند و از دوشیدن شیرش جلوگیرى کند , و اینان پیوسته به دنبال شما باشند تا جائى که کسى از شما را باقى نگذارند مگر آنکه به حال آنان سودمند است پا بر ایشان زیانى ندارد . و پیوسته گرفتارى آنان بر شما باقى است تا آنجا که دادخواهى شما از آنها نیست مگر مانند دادخواهى بنده از ارباب خودش] . 1 - خلاصه اینکه درباره آنها صد در صد این جمله که ظاهرا از ابن ابى الحدید است : [ ( آثروا الموت] ( صادق است . در حدیث معروف امیر المؤمنین است ( که در صفحه[ 110 ( نفس المهموم] ( آمده ) : مناخ رکاب و مصارع عشاق , شهداء لا یسبقهم من کان قبلهم و لا یلحقهم من بعدهم[ ترجمه : اینجا بارانداز سواران و قتلگاه عاشقان است , شهدائى که نه پیشینیان بر آنان سبقت جسته و نه آیندگان به مقام آنان دست یابند] . [ - 1 ترجمه : و هر کس از خدا و پیامبر اطاعت کند , اینان با کسانى هستند که خداوند به ایشان نعمت داده یعنى پیامبران و صدیقان و شهیدان و صالحان , و ایشان رفیقان خوبى هستند] . [ - 1 ترجمه : به خدا سوگند نمى دانم , و من سرگردان مانده و در کار خویش اندیشه مى کنم] . [ - 1 ترجمه : اما رؤساى آنها که رشوه فراوان بدانها داده شده و خرجینهایشان پرشده است] . [ - 1 ترجمه : پس چرا در میان امتهاى پیش از شما مردمى دیندار پیدا نشدند که از فساد در زمین جلوگیرى کنند , جز دسته اندکى که ما نجاتشان دادیم . و ستمگران , نعمتها و رفاهى را که بدیشان داده بودیم در راه فساد به کار گرفتند و گنهکار بودند . و چنین نیست که پروردگار تو به خاطر شرک , اهل قریه اى را که کار شایسته مى کنند هلاک سازد] . [ - 1 ترجمه : و همینگونه هیچ بیم دهنده اى را پیش از تو در قریه اى نفرستادیم جز اینکه افراد خوشگذران آنجا گفتند : ما پدران خود را بر راهى یافته ای م و خود نیز از آثارشان پیروى مى کنیم , و آن پیامبر گفت : هر چند من چیزى آورده باشم که از آنچه شما پدران خود را بر آن یافته اید بهتر باشد ؟ گفتند : ما به آنچه شما بدان فرستاده شده اید کافریم] . 1 - سوره حدید , آیه 25 . [ - 1 ترجمه : تمامى مشکلات و گرفتاریهائى که بر تاریخ اسلامى گذشته است , در عقیده باشد یا سیاست , ما را رسد که سرچشمه آن را در حوادث صدر تاریخ بیابیم] . [ - 1 ترجمه : و همین درد براى تو بس که سیر بخوابى در حالى که در اطراف تو جگرهائى تشنه مشکى آب باشند] . کربلا نمایشگاه معنا و روحانیت نه نمایشگاه جنایت بشر در زمان ما معمول است که کشورها نمایشگاه صنایع درست مى کنند و گاهى نمایشگاه جهانى از همه کشورهاى دنیا درست مى کنند . ظاهرا در هر شصت سال یک بار تمام دنیا یک نمایشگاه ترتیب مى دهند . گویند برج ایفل یادگار یک نمایشگاهى است که در شصت و اند سال پیش ساخته شده . در سه چهار سال پیش نیز نمایشگاهى در بروکسل ترتیب دادند که از همه کشورهاى شرق و غرب در آنجا جمع شده بودند و مردم از همه دنیا به آنجا رفتند . منظور از این نمایشگاهها نشان دادن محصولات فکرى و عملى بشر است . در آنجا انسان عظمت فکر و فعالیت و مقدار هنرنمایى بشر را مى فهمد . در آنجا همه چیز را مىآورند از سوزن تا یک نمونه کارخانه هاى عظیم . صحنه کربلا را مى توان تشبیه کرد به یک نمایشگاه , ولى نه نمایشگاه علم وصنعت بلکه نمایشگاه معنویت و معرفت . در این نمایشگاه انسان مى تواند به عظمت قدرت اخلاقى و روحى و معنوى بشر پى برد و بفهمد تا چه اندازه بشر با گذشت و فداکار و آزاد مرد و خداپرست و حق خواه و حق پرست مى شود , معانى صبر و رضا و تسلیم و شجاعت و مروت و کرم و بزرگوارى تا چه اندازه قدرت ظهور و بروز دارد . معمولا اهل منبر وقتى که مى خواهند قضیه کربلا را بزرگ کنند جنبه فاجعه بودن و ظلم و ستم ها را بزرگ مى کنند , در جستجوى پیدا کردن و حتى جعل کردن فاجعه هایى هستند , با بیانهاى مختلف و تشبیهات و مجسم ساختن ها جنبه فاجعه بودن را تقویت مى کنند و حال آنکه ما باید از خود بپرسیم بزرگى حادثه کربلا از چه نظر است ؟ آیا از نظر فجیع بودن است ؟ قطعا این فاجعه , فاجعه کم نظیرى است چنانکه ابوریحان بیرونى در[ ( الاثار الباقیة] ( به نقل[ ( نفس المهموم] ( گفته و همچنین دیگران , ولى فاجعه عظیم و شاید عظیمتر از این در دنیا زیاد بوده . خود فاجعه مدینه کمتر از فاجعه کربلا نبوده . عظمت مطلب از لحاظ سید الشهدا و یاران آن حضرت است نه از لحاظ ابن زیاد و ابن سعد و اتباع و اشیاع آنها , عظمت سعادت است نه عظمت شقاوت . کربلا بیش از آن اندازه که نمایشگاه شقاوت و بدى و ظهور پلیدى بشر باشد نمایشگاه روحانیت و معنویت و اخلاق عالى و انسانیت است ولى اهل منبر کمتر به آن جنبه توجه دارند , و به عبارت دیگر در این قضیه از آن جنبه باید نگاه کرد که اباعبدالله و اباالفضل و زینب قهرمان داستانند نه از آن جهت که شمرو سنان قهرمان داستانند . چرا[ ( حر] ( تغییر روحیه داد ؟ گفته شده که یک علت اینکه[ ( حر] ( گروید به سید الشهدا اینست که مدت زیادى همراه حضرت بود و از نزدیک او را شناخت . اصحاب حسین هیچکدام پناه به دشمن نبرد ولى از دشمن به خود ملحق کردند یکى از مظاهر قوت و کمال نهضت حسینى اینست که آنها با آنهمه شدت و گرفتارى هیچکدامشان ملحق به دشمن نشد ولى توانستند از لشکر غالب طرف مقابل دل بربایند چنانکه حر وسى نفر دیگر را دل ربودند . و شاید علت اینکه اباعبدالله اصرار داشت که هر که رفتنى است برود این بود که مى خواست نمایشگاهش کامل باشد و در میان آنها ضعیفى وجود نداشته باشد که در گیراگیر کار سستى نشان دهد . این جهت در بدر و صفین عیب زیادى نداشت ولى در کربلا عیب داشت چون بناى کار کربلا برگذشت و فداکارى بود . معمولا غالب از مغلوب مى رباید نه مغلوب از غالب , و این بدان جهت است که از لحاظ روحى اینها غالب بودند و آنها را شکست و تحت تأثیر قرار داده بودند . فجیع ترین جنبه هاى شهادت سید الشهدا از جنبه هاى فجیع بودن یک جنبه است که از همه بالاتر بود و آن را کمتر مورد توجه قرار مى دهند و آن این موضوع است که یتقربون الى الله بدمه و به حادثه شهادت سید الشهدا رنگ دینى دادند . فرق است بین اینکه گرگى بره اى را بخورد و بین اینکه بخورد و عنوان قربة الى الله و مصالح ملى و خیانت و قیام بر ضد مصالح عمومى هم به آن بدهند . به نظر مى رسد که این جهت از همه بالاتر بود . بزرگترین جنایتها آنها است که به نام اخلاق و روحانیت و صلح مى شود . سه مرحله شهادت حسین ( ع ) . مکتب حسینى الهام دهنده مصلحین است , مکتب گناهکارسازى نیست امام حسین سه مرحله شهادت دارد : شهادت تن به دست یزیدیان , شهادت شهرت و سمعه و نام نیک به دست بعدیها بالاخص متوکل عباسى , و شهادت هدف به دست اهل منبر . سومى بزرگترین مرحله شهادت است و جمله اى که زینب به یزید فرمود : کد کیدک و اسع سعیک ( 1 ) . . . شامل هر سه دسته مى شود مکتب امام حسین مکتب گناهکارسازى نیست بلکه ادامه مکتب انبیا است که در سوره الشعراء ذکر شده و با تجدید ذکرش در هر سال و هر وقت باید به صورت زنده اى باقى بماند زیرا نبوت ختم شده و این مکتب به منزله منبع وحى و الهام انبیاء است یعنى به پیغمبران وحى مى شده از طرف خدا که در مواقع لازم قیام کنند , حالا مکتب حسینى باید وحى کننده و الهام دهنده مردان بزرگ باشد که بعدها به صورت مصلحین قیام مى کنند نه به صورت انبیاء زیرا نبوت ختم شده . هر بارت سپنسر به نقل فروغى مى گوید بزرگترین آرمان نیکان اینست که در آدم سازى شرکت کنند یعنى مکتب صالح سازى بیاورند . مکتب حسین ( ع ) نه تنها مکتب گناهکارسازى[ نبود ,] از صالح سازى هم بالاتر بود , مکتب مصلح سازى است . مشخصات سیاست اموى : دامن زدن به آتش تعصب نژادى و ترویج شعر امویین از چند چیز حمایت و با چند چیز مبارزه مى کردند . از جمله چیزهایى که حمایت مى کردند دامن زدن به آتش تعصبهاى نژادى بود . در[ ( الامام الصادق] ( مى نویسد که[ ( حجاج] ( به عامل خود در بصره نوشت که وقتى که نامه من به تو مى رسد[ ( نبطیه] ( را از خود دور کن که براى دین و دنیا مفسده اند . عامل - به قرینه کلام - افراد متقى و قاریان قرآن را استثنا کرد و گزارش داد . حجاج نامه اى بنوشت و در آن نامه نوشت که به رسیدن این نامه اطبا را جمع کن که در خواب تو را معاینه کنند اگر رگ نبطى پیدا کردند فورا قطع کن . یکى دیگر ترویج اشعار و بالاخص اشعار جاهلى بود . گذشته از اشعار بزمى کوشش مى کردند که به مردم القا کنند که حکمت هم در اشعار است . در جلد چهارم ابن خلکان صفحه 328 ضمن شرح حال ابوعبیده نحوى مى نویسد[ : ( و ذکر المبرد فى کتاب الکامل ان معاویة بن ابى سفیان الاموى قال : اجعلوا الشعر اکبر همکم و اکثر آدابکم فان فیه مأثر اسلافکم و مواضع ارشادکم فلقد رأیتنى یوم الهزیمة و قد عزمت على الفرار فما ردنى الاقوال ابن الاطنابة الانصارى : ابت لى عفتى و ابى بلائى { و اخذى الحمد بالثمن الربیح و اجشامى على المکروه نفسى { وضربى هامه البطل المشیح و قولى کلما جشأت و جاشت { مکانک تحمدى او تستریحى لا دفع عن ماثر صالحات { و احمى بعد عن عرض صریح ( 1 ) آن جمله هاى معاویه در واقع مبارزه اى است با الشعراء یتبعهم الغاون و سنت نبوى . معاویه چرا در آنوقت به فکر آیات جهاد قرآن نیفتاد و به فکر این اشعار تعصب آمیز افتاد ؟ ! البته استشهاد به شعر حکمت عیب ندارد , همانطورى که اباعبدالله هم در ایام حرکت به کربلا به اشعار یکى از انصار تمثل جست - سأمضى و ما فى الموت . . . - ولى این بیان کلى معاویه که مى گوید : اجعلوا الشعر اکبر همکم خیلى خطرناک است و به علاوه خیلى فرق است بین آن اشعار و این اشعار . جرجى زیدان در جلد چهارم[ ( تمدن اسلام] ( ص 131 مى گوید[ : ( در نظر بنى امیه مردم سه دسته مى شدند : اول فرمانروایان که خود عربها بودند , دوم موالى یعنى بندگان ( مسلمانان آزاد شده ) آنان , سوم ذمیها , چنانکه معاویه راجع به مردم مصر مى گوید : اهل آن کشور سه دسته ناس , شبیه ناس , نسناس و یا لا ناس ( جانور[ ( مى باشند] . طبقه اول عربها و دوم موالى و سوم ذمیان یعنى قبطیان هستند] ( . در جلد چهارم , جرجى زیدان فصلى دارد در سیاست دولت در عصر اموى . وى راجع به اینکه امویها به اهل ذمه سخت مى گرفتند براى پول و اگر پول مى داد او را خیلى گرامى مى داشتند ارجاع مى کند به[ ( خطط] ( مقریزى . مواطن ظهور شجاعت حسینى ( شجاعت بدنى ) مواطن ظهور مروت حسینى مواطن ظهور صبر مواطن ظهور غیرت و حمیت و اباء نفس توجه به خدا ( 1 ) رضا و تسلیم در کتاب[ ( راهنماى دانشوران] ( این رباعى را به رکن الدین محمود خوافى نسبت مى دهد : غواصى کن گرت گهر مى باید { غواصان را چار هنر مى باید سر رشته به دست یار وجان در کف دست { دم نازدن و قدم زسرمى باید در این رباعى حقیقت تسلیم از جنبه مثبت خوب بیان شده . تسلیم , سکوت و سکون و توقف نیست , تغییر کیفیت حرکت است , فرقى است که حرکت یک غواص در قعر دریا با حرکت معمولى یک آدم در خیابان دارد , از چهار جهت : یکى اینکه سر رشته کار در دست دیگرى است یعنى امر و فرمان از خدا است , طرح و نقشه شخصى و تبعیت از هواى نفس نیست . دوم خطرناک بودن اقدام و در معرض کام اژدهاها و نهنگهاى اجتماع رفتن , و هر لحظه خطر اینست که تصادف با یک نهنگ عظیم الجثه بشود و او را به کام بکشد . سوم دم نازدن و دهان بستن و حرکت کردن نظیر سربازى که در فرمان فرمانده خودش هست و همینکه فرمان رسد دست بالا مى کند که سمعا و طاعة و حرکت مى کند , و به عبارت دیگر انضباط . چهارم اینکه باید با سر رفت نه با پا یعنى منتهاى میل و شوق و عشق لازم است . تنها حالت انقیاد و اطاعت و دم نزدن کافى نیست , عشق و محرک درونى در پرستش لازم است , عباده الاحرار و العشاق باید باشد . در قرآن کریم اشاره به جهت اول و سوم مى کند آنجا که مى گوید : فلا و ربک لا یؤمنون حتى یحکموک فیما شجر بینهم . . . ( 1 ) و البته وقتى که غواصى با این چهار هنر صورت گرفت , آنوقت است که گوهرها از قعر دریا استخراج مى شود . شجاعت روحى و قوت قلب و حفظ تعادل در عمل و قیافه و زبان [ ( عقاد] ( مى گوید : ملک جأشه و کل شىء من حوله یوهن الجأش ( 2 ) . منطق معمولى ذاکرین اباعبدالله در شهادت و مظلومیت آن حضرت مردنها و درگذشتها چند نوع است : الف - مردن طبیعى با موت طبیعى ( نه اخترامى ) یعنى یک کسى عمر طبیعى خود را کرده و تمام شده . ب - موت اخترامى به وسیله عوامل طبیعى مثل جوانمرگ شدن ها در اثر حصبه و وبا و طاعون و غیره , یعنى به وسیله امراض و میکروبها . ج موت اخترامى به وسیله حوادث و سوانح مثل زلزله و سیل و تصادف اتومبیل و غیره که در آنها عمد کسى در کار نبوده است و خود مقتول هم تقصیرى نداشته است . د - موت اخترامى به وسیله حوادث و سوانح که مقتول در آن تقصیر داشته مثل اینکه مست بوده و سوار اتومبیل شده و تصادف کرده و مرده است ولى شخص دیگر تقصیر نداشته . ه - موت اخترامى به وسیله حوادث و سوانح که هم مقتول و هم شخص دیگر تقصیر داشته است مثل غالب کشته شدن ها به واسطه لجاجتها و تعصبها و جهالتها و مستیها و مانند اینکه دو نفر در کاباره به خاطر یک زن هر جائى یکدیگر را مى کشند . و - موت اخترامى به قتل عمد که مقتول هیچگونه تقصیرى نداشته و صرفا جنایت قاتل سبب شده , مثل اینکه شخصى به یک بهانه اى شخصى را هدف قرار مى دهد و مى کشد , یا کسى راه خود را مى رود و دیگرى از روى هوس او را هدف قرار مى دهد , یا آنکه روى غرض با پدر یا برادر یا خویشاوند او را هدف قرار مى دهد . براى آنکه دل اقوامش را بسوزد آن بى تقصیر را مى کشد , یا به خاطر اینکه کینه نسبت به پدر مرحوم او را در دل دارد او را بى تقصیر مى کشد , یا به خاطر اینکه نفس وجود او را مزاحم خود مى بیند مثل اینکه با بودن او فلان زن عشق او را نمى پذیرد و یا فلان مقام براى او مسلم نمى شود بدون آنکه خود آن شخص دخالتى داشته باشد در مزاحمت عشقى یا مقامى او , او را مى کشد . ز - کشته شدن در راه سربازى و فداکارى و شهادت که مقتول خود را در راه عقیده و هدف خود فدا مى کند و عمد دارد ولى در راه هدف مقدس عالى خود کشته مى شود و به عبارت دیگر مرگ انتخابى که انسان آگاهانه مرگ را براى تحقق بخشیدن به هدفش انتخاب مى کند . ح - البته نوعى دیگر مرگ انتخابى هست که خودکشى و فرار از مقابله با حوادث است که ضعف است . اینها اقسام مردن و کشته شدن است که بعضى اسف انگیز است و بعضى نیست , بعضى در حقیقت سزاى مقتول است و بعضى نیست , بعضیها صرف نفله شدن و ضایع شدن است و بعضى نیست . قسم اول را مى توان گفت از جنبه شخصى متوفى است انگیز نیست گواینکه از لحاظ اجتماع در بعضى افراد ممکن است ضایعه باشد . در قسم دوم نفله شدن و ضایعه است و موجب تأسف است ولى کسى مورد ملامت نیست , و همچنین قسم سوم . در قسم چهارم مجازات مقتول است در واقع , و همچنین در قسم پنجم , به علاوه اینکه در این قسم اول شخص دیگر نیز مورد ملامت است و در قسم دوم و سوم و چهارم و پنجم نفله شدن و ضایع شدن و هدر رفتن موجود است و در قسم چهارم و پنجم تاسف بر اخلاق عمومى است که چرا منحط و پائین است . در قسم ششم تأسف از نفله شدن مقتول و تأسف از اخلاق فاسد قاتل است . در این قسم انسان متأسف است که بى جهت شخص بى تقصیرى نفله شد و هدر رفت . ولى در قسم هفتم در عین اینکه از جنبه قاتل و اخلاق و روحیه او جاى تأسف و تأثر است , از جنبه مقتول جاى تحسین و تعظیم و سرمشق گرفتن است . معمولا ذاکرین سعى دارند شهادت امام حسین را از قسم ششم جلوه دهند که شخصى مظلوم و بى تقصیر و بى جهت کشته و نفله شد و ضایع گشت و هدر رفت و حال آنکه شهادت امام حسین از قسم هفتم است نه از قسم ششم . و معمولا تذکر حادثه سید الشهدا از قبیل اظهار تأسف است آنهم اظهار تأسف از نفله شدن سیدالشهدا که افسوس که آقا نفله شد , و حال آنکه غلط ترین غلطها اینست که ما امام حسین علیه السلام را نفله شده حساب کنیم . امام حسین به عکس به هر قطره خون خود یک دنیا 84 ارزش داد . کسى که موجى ایجاد کرد که قرنها پس از او پایه هاى کاخ ستمگران را متزلزل کرد و از جا کند و حتى در قرون خود ما غالب حوادث داغ در محرم ایجاد مى شود , خون او هدر رفته است ؟ ! کسى که میلیونها نفر نماز خوان و روزه گیر و فداکار ساخت هدر رفت ؟ ! [ آیا امام حسین ( ع ) دستور خصوصى داشت ؟] یکى از امورى که موجب مى گردد داستان کربلا از مسیر خود منحرف گردد و از حیض استفاده و بهره بردارى عامه مردم خارج شود و بالاخره آن هدف کلى که از امر به عزادارى آن حضرت در نظر است منحرف گردد اینست که مى گویند حرکت سیدالشهدا معلول یک دستور خصوصى و محرمانه به نحو قضیه شخصیه بوده است ( 1 ) و دستورى خصوصى در خواب یا بیدارى به آن حضرت داده شده است . زیرا اگر بنا شود که آن حضرت یک دستور خصوصى داشته که حرکت کرده , دیگران نمى توانند او را مقتدا و امام خود در نظیر این عمل قرار دهند و نمى توان براى حسین[ ( مکتب] ( قائل شد , برخلاف اینکه بگوئیم حرکت امام حسین از دستورهاى کلى اسلام استنباط و استنتاج شد و امام حسین تطبیق کرد با رأى روشن و صائب خودش که هم حکم و دستور اسلام را خوب مى دانست و هم به وضع زمان و طبقه حاکمه زمان خود آگاهى کامل داشت . تطبیق کرد آن احکام را بر زمان خودش و وظیفه خودش را قیام و حرکت دانست , لهذا در آن خطبه معروف استناد کرد به حدیث معروف رسول خدا : من رأى سلطانا جائرا . . . ایضا فرمود : الا ترون ان الحق لا یعمل به و أن الباطل لا یتناهى عنه , لیرغب المؤمن . . . نفرمود : لیرغب الامام . یعنى وظیفه هر مؤمنى این بود نه وظیفه امام حسین از آن نظر که امام بود . ولى معمولا گویندگان براى اینکه به خیال خودشان مقام امام حسین را بالا ببرند مى گویند دستور خصوصى براى شخص امام حسین براى مبارزه با شخص یزید و ابن زیاد بود و در این زمینه از خواب و بیدارى هزارها چیز مى گویند . در نتیجه قیام امام حسین را از حوزه عمل بشرى قابل اقتدا و اقتفا که و لکم فى رسول الله اسوة حسنة ( 1 ) خارج مى کنند و به اصطلاح از زمین به آسمان مى برند و حساب[ ( کار پاکان را قیاس از خود مگیر] ( به میان مىآید و امثال اینها . هر اندازه در این زمینه خیالبافى بیشتر بشود , از جن و ملک و خواب و بیدارى و دستورهاى خصوصى زیاد گفته شود این نهضت را بى مصرف تر مى کند . حالا ببینیم آیا اگر امام حسین با دستور خصوصى عمل کرده باشد مقامش بالاتر است یا اگر با دستور کلى و تطبیق کلى بر جزئى و اصابه در تطبیق آن در حالى که دهات و کبار صحابه مانند ابن عباس از تطبیق آن عاجز بودند عمل کرده باشد مقامش بالاتر است ؟ ما شرقیها مقام را فقط به این مى دانیم که گفته شود فلان شخص اهل مکاشفه است , اهل کرامت و معجزه است , جن در تسخیر دارد , با فرشتگان تماس دارد . شک نیست که امام حسین داراى مقام ملکوتى است اما او داراى مقام جمع الجمعى است , انسان کامل است , مقام انسان از مقام فرشته بالاتر است . حد اعلاى کمال انسان در این نیست که با فرشته در تماس باشد . حد اعلاى کمال انسان اینست که انسان کامل باشد . ما مى گوئیم در معراج جبرئیل از تک فروماند . اگر امام حسین با راهنمائى مستقیم فرشته حرکت کرده باشد معنایش اینست که با عقل و تشخیص شخص خودش قادر نبود که وظیفه خود را تشخیص دهد . اما اگر با عقل خود تشخیص داده باشد معنیش اینست که عقل و ادراک شخص خودش از همه بالاتر بود و کار الهام را کرد . الهام در جایى است که هدایت عقل و شرع وافى نباشد , در صورتى که هدایت عقل و شرع براى امام حسین کافى بود . علیهذا معناى ان الله شاء ان یراک قتیلا اینست که مشیت کلى تشریعى این را اقتضا کرده نه مشیت تکوینى یا مشیت تشریعى مخصوص شخص خود تو . در قدیم علماى ما روى این جهت زیاد بحث کرده اند که آیا مشیت در جمله : ان الله شاء ان یراک قتیلا مشیت تشریعى است یا تکوینى ؟ و قبول کرده اند مشیت تشریعى است , ولى در این جهت بحث نکرده اند که بنابر مشیت تشریعى آیا این مشیت , همان مشیت کلى است که شامل همه مسلمین بوده است 87 یا نه , یک مشیت تشریعى و دستور تشریعى بوده است که اختصاص داشته به امام حسین علیه السلام ؟ طور دیگر هم مى توان بحث کرد که عاقلانه تر باشد : آیا امام حسین که قیام کرد از آن جهت قیام کرد که امام بود یا از آن جهت که یک نفر مؤمن و مسلمان بود ؟ به عبارت دیگر اگر بخواهیم در اطراف حدیث ان الله شاء ان یراک قتیلا بحث کنیم باید بگوئیم آیا مشیت تکوینى بود یا تشریعى , و بنابر تشریعى آیا تکلیف خصوصى و شخصى بود یا تکلیف کلى ؟ و بنابر دوم آیا آن تکلیف کلى متوجه امام و پیشواى مسلمین بود یعنى از نوع وظائف و تکالیفى است که براى ائمه وضع شده یا از نوع تکالیفى است که براى عموم مؤمنین و مسلمانان وضع شده ؟ در این زمینه باید مثالهاى توضیح دهنده اى ذکر شود , ضمنا آنجا که تکالیف مخصوص ائمه مسلمین ذکر مى شود فرق گذاشته شود بین تکالیف امام به معنى زعیم فعلى مسلمین و بین امام به معنى صاحب مقام ولایت و وصایت . 88 فرق معاویه و یزید امام حسین به مروان حکم در مدینه فرمود : و على الاسلام السلام اذ قد بلیت الامة براع مثل یزید . راجع به کلمه[ ( مثل یزید] ( باید تأمل کرد که چه خصوصیتى در یزید بود که حتى در معاویه نبود ؟ این جهت را تا اندازه اى قبلا گفتیم . دیگر اینکه دو مقدمه باید اینجا اضافه کنیم : یکى اینکه نباید گمان کرد که معاویه و یزید آنطور که بودند و در این زمانها کاملا شناخته شده اند در آن زمان هم کاملا شناخته شده بودند ( همچنان که در عصر ما بعضى از جنایتکاران گذشته , از قدیسین مى باشند چون کسى آنها را نشناسانده است مثل شاه عباس صفوى ) . با نبودن وسائل و ارتباطات در آنروز , امام حسین کاملا یزید را مى شناخت امام عموم مردم کما هو حقه آگاه نبودند . لهذا عبدالله بن حنظلة غسیل الملائکه بعد از آنکه یک سفر با وفدى به شام رفت عقیده اش علیه یزید آنقدر تحریک شد که گفت ترسیدیم در شام از آسمان سنگباران شویم , و بعد هم با هشت پسر خود در راه مبارزه با یزید خود را به کشتن داد . پس امام حسین درخشت خام مى دید آنچه را که دیگران در آینه نمى دیدند . 89 مقدمه دوم اینکه فرق است بین خلیفه اى که شخصا ناصالح است ولى امور را درست مى چرخاند و بین خلیفه اى که وجودش در حال حاضر علیه مصالح مسلمین است . لهذا على علیه السلام در وقتى که بنا شد با عثمان بیعت شود فرمود : لقد علمتم انى احق الناس بها من غیرى , و والله لاسلمن ما سلمت امور المسلمین و لم یکن فیها جور الا على خاصة التماسا لاجر ذلک وفضله و زهدا فیما تنافستموه من زخرفه و زبرجه . ( 1 ) در زمان امام حسین عمده این بود که مدار خلافت اسلامى تبدیل به سلطنت جائرانه و ظالمانه و مترفانه و فاسقانه عربى شده بود و نفاقها از پرده در افتاده بود و همچنانکه قبلا گفتیم اگر امام حسین قیام نمى کرد خطر این بود که بساط اسلام از طرف مردم با انقلاب ممالک فتح شده برچیده شود . ________________________________________ 1- ترجمه : هر حیله اى دارى بکار بر , و هر کوششى توانى بکار گیر] . 1- ترجمه : مبرد در کتاب کامل آورده که : معاویة بن ابى سفیان اموى گفت : باید شعر بزرگترین کوشش و بیشترین ادبیات شما باشد که آثار پیشینیان شما و مواضع ارشاد و راهیابى شما در آن نهفته است . همانا من در روز هزیمت ( گریز از جنگ ) تصمیم برفرار گرفتم , و چیزى مرا باز نگرداند جز این سخن ابن اطنابه انصارى[ : ( عفت و ورزیدگى من و اینکه خواستم با بهائى گران ستایش را براى خود بخرم و نفسم را بر ناگواریها واداشتم , و بر فرق دلیرى که خود را مى پاید کوفتم , و به نفس خود وقتى بى تابى و غضب مى کرد گفتم سرجاى خود باش تا ستایش شوى یا استراحت کنى همه اینها باعث شد که از میدان کارزار نگریزم , تا از آثار صالح و شایسته دفاع کنم و از آبروى نیک خود حمایت نمایم] . 1- در نسخه دستنویس استاد شهید در زیر هر یک از تیترهاى فوق محلى براى توضیح قرار داده شده است ولى مطلبى نوشته نشده است] . 1 - سوره نساء , آیه[ . 65 نه , به خدا سوگند ایمان ندارند تا اینکه در مشاجرات خود تو را داورى دهند] . 2- ترجمه : او مالک قلبش بود و حال آنکه همه اشیاء اطراف او موجب ضعف قلب بودند] . 1 - در اینجا باید فرق بین قضایاى شخصیه و خارجیه و حقیقیه و اینکه به اصطلاح متأخرین جعل احکام بر طبق قضایاى حقیقیه است شرح داده شود . 1 - سوره احزاب , آیه[ 21 ترجمه : و براى شما در وجود رسول خدا نمونه و الگوى خوبى است] . 1 - نهج البلاغة , خطبه[ 72 ترجمه : وراستى که شما خود مى دانید که من از دیگران به خلافت سزاوارترم و به خدا سوگند تا زمانى به مسالمت رفتار مى کنم که امور مسلمین سالم بماند و تنها به شخص من ستم شود , و این کار را به جهت دریافت اجر و فضیلت آن و بى رغبتى در زینت و جلوه گریهاى آنچه شما در راه آن با یکدیگر رقابت مى ورزید انجام مى دهم] . علت شهادت امام حسین و علت ترغیب ائمه ( ع ) به اقامه عزاى حسینى با دو سؤال مواجه خواهیم شد و خوب است که جواب اینها را قبلا بدانیم که هم خود ما روشن باشیم و هم از عهده جواب برآئیم . یکى اینکه چرا امام حسین شهید شد ؟ دیگر اینکه چرا ائمه دین دستور دادند که عزاى امام حسین همیشه اقامه شود و در نتیجه ما وقتها و عمرها و پولها و نیروها و انرژیها هر سال در دو ماه محرم و صفر و بلکه در غیر این دو ماه صرف کنیم . راجع به قسمت اول باید بگوئیم در این زمینه خیلى حرفها گفته شده . دشمنان گفته اند امام حسین قصد حکومت داشت و کشته شد , هدف شخصى داشت و نرسید . دوستان نادان گفته اند کشته شد که گناهان امت بخشیده شود . جنبه آسمانى و خیالى به قضیه دادند , آن را گفتند که نصارى درباره مسیح گفته بودند . حقیقت همان است که خود امام حسین فرمود در مواردى از قبیل : ما خرجت اشرا و لا بطرا . . . الا ترون ان الحق لا یعمل به , و ان الباطل لا یتناهى عنه , لیرغب المؤمن فى لقاء الله محقا . . . ایها الناس من رأى سلطانا جائرا . . . در قسمت دوم هم باید گفت تکالیف شرعى بدون حکمت نیست . منظور این نبوده که همدردى و تسلیتى باشد براى خاندان پیغمبر , به قول روضه خوان ها زهرا را خوشحال بکنیم . خیال مى کنیم هر اندازه ما گریه کنیم تسلى خاطر بیشترى براى حضرت رسول و حضرت زهرا هست . چقدر در این صورت ما حضرت رسول و حضرت زهرا و حضرت امیر را که همیشه آرزوى شهادت مى کشیدند و فخر خود مى دانستند کوچک کرده ا یم و خیال مى کنیم هنوز هم بعد از هزار و سیصد و بیست سال در حال جزع و فزع مى باشند . بلکه مقصود اینست که داستان کربلا به صورت یک مکتب تعلیمى و تربیتى همیشه زنده بماند . در حقیقت جواب سؤال اول اگر درست داده شود جواب سؤال دوم هم معلوم مى گردد . در [ ( لؤلؤ و مرجان] ( صفحه 3 از[ ( کامل الزیارة] ( نقل مى کند که حضرت صادق علیه السلام به عبدالله بن حماد بصرى فرمود ( 1 ) : بلغنى ان قوما یأتونه - یعنى الحسین علیه السلام - من نواحى الکوفة و ناسا من غیرهم و نساء یندبنه و ذلک فى النصف من شعبان , فمن بین قارء یقرأ , و قاص یقص , و نادب یندب , و قائل یقول المراثى . فقلت له : نعم , جعلت فداک قد شهدت بعض ما تصف , فقال : الحمد الله الذى جعل فى الناس من یفدالینا و یمدحنا و یرثى علینا , و جعل عدونا من یطعن علیهم من قرابتنا أو من غیرهم یهددونهم و یقبحون ما یصنعون . ( 1 ) ایضا در صفحه 38 نقل مى کند : ان القتل الحسین حرارة فى قلوب المؤمنین لا یبرد ابدا . پس معلوم مى شود فلسفه این کار تهدید دشمن و تقبیح کارهاى آنها است , تحسین این دسته و تشویق به این نوع کار و تقبیح آن دسته و ایجاد نفرت[ نسبت به] آن نوع کار . ( 1 ) البته حضرت زهرا خوشحال مى شود اما از باب اینکه نیت و هدف حضرت زهرا و حضرت رسول و حضرت امیر و حضرت امام حسین همه یکى است و آن یتلوا علیهم آیاته و یزکیهم و یعلمهم الکتاب و الحکمة است . البته خوشحال مى شود که به وسیله ذکر فرزندش حسین مردم در دنیا و آخرت سعادتمند شوند , مردم در همان راهى حرکت کنند که فرزندش حسین حرکت کرده است . بعد از مردن معاویه از امام حسین بیعت خواستند . در منزل حاکم مدینه حاضر شد و بیعت نکرد . روز بعد مروان حکم در میان کوچه آن حضرت را دید و به عنوان نصیحت از آن حضرت خواست که بیعت کند . حضرت فرمود : و على الاسلام السلام اذ قد بلیت الامة براع مثل یزید . روى این کلمه : براع مثل یزید باید دقت کرد . معلوم مى شود خصوصیتى در یزید است که حتى در معاویه هم نبود . از نظر عوام شیعه فرقى بین یزید و غیر یزید نیست زیرا همه باطل و غاصب بوده اند . ولى حقیقت اینست که فرق است بین آنها , زیرا از غاصب تا غاصب فرق است . امیرالمؤمنین هنگامى که مردم خواستند با عثمان بیعت کنند فرمود : لقد علمتم انى احق الناس بها من غیرى ووالله لاسلمین ما سلمت امور المسلمین و لم یکن فیها جور الا على خاصة التماسا لاجر ذلک و فضله و زهدا فیما تنا فستموه من زخرفه و زبرجه در موقع بیعت با ابى بکر هم فرمود : شقوا امواج الفتن بسفن النجاة ( 1 ) . . . الى آخره . پس فرق است بین غاصبى که ولو براى مصلحت شخصى خودش باشد حافظ و نگهبان عموم باشد و غیر آن . اما یزید با همه اسلاف فرق داشت به ترتیبى که قبلا گذشت . قبلا در ضمن احوال ابن زیاد و یزید گفتیم که یک علت این فاجعه و این آتش که اول دامن خود آنها را گرفت این بود که جوان و ناآزموده بودند . شاعر عرب مى گوید : ان الشباب و الفراغ و الجدة { مفسدة للمرء اى مفسدة ( 1 ) مسئله گریه بر سید الشهداء یکى از مسائل مربوط به سید الشهداء مسئله گریه است . باید مسئله گریه و خنده از چند نظر[ بررسى شود] : یکى از نظر اینکه از مختصات و اعراض خاصه انسان به شمار رفته اند . دیگر از نظر علل و مبادى جسمى و روحى . سوم از نظر آثار و عوارض جسمى و روحى . چهارم از نظر اخلاقى و عقیده علماء اخلاق و آداب . پنجم از نظر آثار اجتماعى خنده و گریه . ششم انواع خنده ها و گریه ها و آیا همه خنده ها خوب است و همه گریه ها بد یا نه ؟ و اینکه نوع گریه بر امام حسین لذتبخش است و به قلب صفا و روشنى مى دهد . و باید مقایسه اى شود بین مکتب امام حسین و مکتبهاى خنده و کمدى , و اشاره اى شود به فیلمهاى کمدى و فیلمهاى تراژدى و اشعارى که شعراى ما در باب گریه و مدح آن گفته اند مثل اینکه : گریه بر هر درد بى درمان دوا است { چشم گریان چشمه فیض خداست در همه اینها بحث شود . خنده و گریه مظهر شدیدترین حالات احساسى انسان است . آنوقتى که کسى بتواند مالک خنده و گریه مردمى بشود , به حقیقت مالک قلب آنها شده و با عواطف آنها بازى مى کند . کارهاى قلبى غیر از کارهاى عقلى است . تا کنون با قلبهاى مردم از راه گریه[ بر] سید الشهدا بازى شده بدون اینکه تحت کنترل عقل بیاید و هدف داشته باشد . تنها هدف داشتن کافى نیست , نظم و سازمان هم لازم است . در مجله رادیو ایران شماره 70 , مقاله اى به قلم دکتر حسن علوى ( مرز دانش ) که سخنرانى او است در[ برنامه] مرزدانش درباره اشک چشم دارد که خالى از فائده نیست . در آنجا مى گوید : اشک تمساح دروغ است . مى گوید[ : ( دارون] ( در کتاب[ ( بیان احساسات و تألیمات در انسان و حیوان 1890 میلادى] ( , نوشته است که فیل تحت تأثیر احساسات مى گوید ولى این موضوع به هیچ وجه هنوز تأیید نشده است . مى گوید : خنده انواع و اقسام دارد : خنده محبت , خنده تمسخر , خنده شادى , خنده تأثر یا خشم , گریه هم همه جا از اثر اندوه و غم نیست و براى همه اتفاق افتاده و چشیده اند لذت گریه شوق را , و منظره اشک شوق یکى از بهترین مناظر است . سخن را به این شعر حافظ ختم مى کند : دل بسى خون به کف آورد ولى دیده بریخت { الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود ؟ شاعر عرب مى گوید : اگر اشک نبود سرزمین[ ( وداع] ( آتش مى گرفت ( کلیله و دمنه ) . سعدى مى گوید : بگذار تا بگریم چون . . . حافظ مى گوید : دل سنگین تو را اشک من آورد به راه { سنگ را سیل تواند به لب دریا برد تحریف کلمه , تحریف حادثه امام حسین . . . حادثه امام حسین , هم مشمول تحریف ظاهرى و لفظى و پیکرى شده و هم تحریف معنوى ولبى و باطنى در آن راه یافته است . در این مبحث مى توان مفصل سخن گفت[ همانطور که در یادداشتهاى[ ( تحریفات در واقعه تاریخى کربلا] ( که در همین کتاب خواهد آمد و نیز در سخنرانیهایى تحت همین عنوان که در جلد اول این مجموعه به چاپ رسیده سخن گفته شده است] . امام حسین میان قیام علیه خلفا و علیه اسلام تجزیه کرد - اثر قیام حسینى یکى از بزرگترین آثار قیام حسینى این بود که مجزا کرد بین قیام علیه خلفا و قیام علیه اسلام را , همانطورى که قبلا گفتیم اگر امام حسین علیه یزید قیام نمى کرد ممکن بود خرابکاریها و سوء سیاست یزید منجر به قیامى از طرف عناصرى بشود که به اسلام هم علاقه اى نداشتند . اکنون مى گوئیم اگر چه در تاریخ اسلام قیامهاى زیادى مى بینیم که علیه دستگاه خلفا است و در عین حال جنبه حمایت از اسلام را دارد مثل قیام ایرانیان علیه امویان , ولى باید دانست که این امام حسین بود که اولین بار قیام دسته جمعى مسلحانه علیه دستگاه خلافت کرد و او بود که حساب اسلام را از حساب متصدیان امر جدا کرد بلکه راه قیام علیه دستگاه را از نظر اسلامى باز کرد و قیام آن حضرت نمونه و سرمشق دیگران قرار گرفت , دیگر نقش خلفا به عنوان حامیان اسلام باطل شد , اسلام در طرف مخالف قرار گرفت . قبل از امام حسین هم قیامهائى فردى یا دسته جمعى انجام شد . آنها یا مسلحانه و فردى بود یا جمعى و غیر مسلحانه . ولى قیام و شورش دسته جمعى و مسلحانه را امام حسین آغاز کرد . ( قیام علیه عثمان نیز نوعى تفکیک بین اسلام و خلافت بود ) . مقام خلافت در آنروز عالیترین مقام روحانى و سیاسى بود و چنانکه مى دانیم باز هم تا اندازه اى خلفاى عباسى مقام روحانى خود را حفظ کردند و کسى که این قسمت را براى آخرین بار درهم شکست که دیگر بپا نخاست خواجه نصیرالدین طوسى بود که از علماء بزرگ شیعه است . خواجه با هلاکو همکارى کرد براى اینکه دستگاه جبار خلافت را از میان بردارد . اما سعدى در مرثیه مقام خلافت مى گوید : آسمان را حق بود گر خون ببارد بر زمین { از براى قتل مستعصم امیر المؤمنین معلوم مى شود سعدى هم حتى[ تحت] تأثیر جلال روحانى مقام خلافت بوده . ________________________________________ [ - 1 به من خبر رسیده که در نیمه شعبان گروهى از نواحى کوفه و مردمى دیگر بر سر مزار حسین ( ع ) مىآیند و نیز زنانى که براى آنحضرت نوحه گرى مى کنند , و عده ا ى قرآن مى خوانند و پاره اى حوادث کربلا را بیان مى کنند و دسته اى نوحه گرى مى کنند و گروهى دیگر مرثیه مى خوانند . عرض کردم : فدایت شوم آرى من نیز پاره اى از آنچه فرمودى دیده ام . فرمود : سپاس خداى را که در میان مردم گروهى را قرار داد که به نزد ما مىآیند و ما را مى ستایند و براى ما مرثیه مى خوانند , و دشمنان ما را کسانى قرار داد که بر ایشان خرده مى گیرند از خویشان ما یا غیر آنها , آنان را تهدید مى کنند و اعمال ایشان را زشت مى شمرند] . [ - 1 در حاشیه این پاراگراف استاد شهید نوشته اند] : آیا منظور از عزادارى همدردى و تسلیت است ؟ ! و یا منظور بردن ثواب است ؟ ! در صورتى که خود ثواب و کار درست و معقول , داراى مصلحت ذاتى است . پس نخست باید ببینیم که آن مصلحت ذاتى که در سلسله علل حکم است چیست تا نوبت برسد به ثواب که در سلسله معلولات حکم است . 1 - نهج البلاغه , خطبه[ 5 ترجمه : اى مردم امواج آشوبها را با کشتیهاى نجات در هم بشکنید] . [ - 1 ترجمه : جوانى و بیکارى و ثروت مفسده بزرگى براى آدمى است] . دو چهره حادثه کربلا و اذ قال ربک للملائکة انى جاعل فى الارض خلیفة قالوا اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک , قال انى اعلم ما لا تعلمون ( 1 ) . زندگى بشر مجموعه اى از تاریکى و روشنائى , زشتى و زیبائى , شر و خیر است . آنچه فرشتگان دیدند جنبه تاریک فرزند آدم بود و آنچه خداوند اشاره کرد قسمتهاى روشن آن بود که بر قسمتهاى تاریک بسى ترجیح دارد . حادثه کربلا داراى دو ورق است : ورق سیاه و ورق سفید . از لحاظ ورق سیاه یک داستان جنائى است , داستانى خیلى تاریک و وحشتناک , و ما بعدا در حدود بیست مظهر از بیرحمى و قساوت و دنائت و نامردمى[ را که در این حادثه انجام شده] نشان خواهیم داد . از این جنبه در این داستان حد اکثر بیرحمى و قساوت و سبعیت دیده مى شود . از لحاظ ورق سفید , یک داستان ملکوتى است , یک حماسه انسانى است , مظهر آدمیت و عظمت و صفا و بزرگى و فداکارى است . از لحاظ اول نام این قضیه فاجعه است و از لحاظ دوم قیام مقدس . از لحاظ اول قهرمان داستان شمر است و ابن زیاد و حرمله و عمر سعد و . . . و از لحاظ دوم قهرمان داستان امام حسین است و ابى الفضل و على الاکبر و امثال حبیب ابن مظهر , و زینب و ام کلثوم و ام وهب و امثال اینها . از لحاظ اول این داستان ارزش آنرا ندارد که بعد از هزار و سیصد و بیست و اند سال , با این عظمت , خاطره و ذکرایش تجدید بشود , وقتها و پولها و اشکها و تأثرها و احساسات صرف آن بشود , نه از آن جهت که از داستان جنائى نمى توان استفاده کرد ( زیرا جنبه هاى منفى زندگى بشر نیز ممکن است آموزنده باشد . از لقمان پرسیدند ادب از که آموختى ؟ گفت : از بى ادبان ) و نه از آن جنبه که این داستان از جنبه جنائى چندان مهم نیست یا چندان آموزنده نیست . ما قبلا ثابت کردیم که[ این داستان] از این نظر مهم است و گفتیم که کشته شدن امام حسین بعد از پنجاه سال از وفات پیغمبر به دست مردمى مسلمان بلکه شیعه معماى بسیار قابل توجهى است . بلکه از آن نظر جنبه جنائى قضیه ارزش اینهمه بزرگداشت ندارد که داستان جنائى در هر شکل و قیافه زیاد است , در قرون قدیم , قرون وسطى , قرون جدید , قرون معاصر زیاد بوده و هست . در حدود بیست سال پیش یعنى در حدود سالهاى 1940 میلادى بود که بمبى بر شهرى فرود آمد و شصت هزار نفر صغیر و کبیر و بیگناه تلف شد . در شرق و غرب عالم داستان جنائى زیاد واقع شده و مى شود , و[ مثلا] نادریک قهرمان جنائى است . همچنین ابو مسلم , با بک خرم دین . جنگهاى صلیبى , جنگهاى اندلس مظهرهاى بزرگى از جنایت بشرند . این داستان از نظر دوم یعنى از لحاظ ورق سفیدى که دارد اینهمه ارزش را پیدا کرده است . از این جهت است که کم نظیر بلکه بى نظیر است , زیرا در دنیا افضل از امام حسین بوده است اما صحنه اى مثل صحنه امام حسین براى آنها پیش نیامد . امام حسین رسما اصحاب و اهل بیت خود را بهترین اصحاب و بهترین اهل بیت مى شمارد . لهذا باید جنبه روشن و نورانى این داستان از آن جنبه که این داستان مصداق انى اعلم ما لا تعلمون است نه از آن جنبه که مصداق من یفسد فیها و یسفک الدماء است , از آن جنبه که حسین و زینب قهرمان داستانند نه از آن جنبه که عمر سعد و شمر قهرمان داستانند ,[ بررسى شود ] . ( بنت الشاطى کتابى نوشته به نام بطله کربلا ) . اما از لحاظ امام حسین ( ع ) : باید ببینیم چطور شد امام حسین قیام کرد ؟ در قیام حسین علیه السلام چند عامل را باید در نظر گرفت : الف - از امام حسین براى خلافت یزید بیعت و امضا مى خواستند . آثار و لوازم این بیعت و امضاء چقدر بود ؟ و چقدر تفاوت بود میان بیعت با ابوبکر یا عمر یا عثمان و صلح با معاویه و میان بیعت با یزید . به قول عقاد اولین اثر این بیعت امضاء سب و لعن على ( ع ) بود که در زمان معاویه شروع شده بود , و هم امضاء ولایت عهد و وراثت خلافت بود . ب - خودش مى فرمود : اصلى در اسلام است که در مقابل ظلم و فساد نباید سکوت کرد , اصل امر به معروف و نهى از منکر . خودش از پیغمبر روایت کرد : من رأى سلطانا جائرا مستحلا لحرم الله . . . ایضا مى گفت : الا ترون ان الحق لا یعمل به . . . ج - مردم کوفه از او دعوت به عمل آوردند و نامه ها نوشتند و هجده هزار نفر با مسلم بیعت کردند . باید دید آیا عامل اصلى , دعوت اهل کوفه بود و الا اباعبدالله هرگز قیام یا مخالفت نمى کرد و بیعت مى کرد ؟ این مطلب خلاف رأى و عقیده حسین علیه السلام بود و قطعا چنین نمى کرد بلکه تاریخ مى گوید چون خبر امتناع امام حسین از بیعت به کوفه رسید مردم کوفه اجتماع کردند و هم عهد شدند و نامه دعوت نوشتند . روز اول که در مدینه بود از او بیعت خواستند بلکه معاویه در زمان حیات خود از او بیعت خواست و حسین ( ع ) امتناع کرد . بیعت کردن با یزید صحه گذاشتن بر حکومت او بود که ملازم بود با امضاء بر نابودى اسلام : و على الاسلام السلام اذ قد بلیت الامه براع مثل یزید . پس موضوع امتناع از بیعت خود اصالت داشت . حسین ( ع ) حاضر بود کشته بشود و بیعت نکند , زیرا خطر بیعت خطرى بود که متوجه اسلام بود نه متوجه شخص او , بلکه متوجه اساس اسلام یعنى حکومت اسلامى بود نه یک مسئله جزئى فرعى قابل تقیه . اما موضوع دوم نیز به نوبه خود اصالت داشت . از این نظر این جهت را باید مطالعه کرد که آیا شرط امر به معروف یعنى احتمال اثر و منتج بودن در آن بود یا نه ؟ از گفته هاى خود امام حسین که مى فرمود : ثم ایم الله لا تلبثون بعدها الا کریثما یرکب الفرس حتى تدور بکم دور الرحى و تقلق بکم قلق المحور . یا در جواب شخصى که[ ( ریاش)] نقل مى کند فرمود : ان هؤلاء اخافونى و هذه کتب اهل الکوفة و هم قاتلى فاذا فعلوا ذلک و لم یدعوا الله محرما الا انتهکوه بعث الله الیهم من یقتلهم حتى یکونوا اذل من قوم الامه . ( فرام الامة ) و همچنین است جمله هائى که در وداع دوم به اهل بیت خودش فرمود : استعدوا للبلاء و اعلموا ان الله حافظکم و منجیکم من شر الاعداء و یعذب اعادیکم بانواع البلاء , از اینها معلوم مى شود که امام حسین توجه داشت که خونش بعد از خودش خواهد جوشید و شهادتش سبب بیدارى مردم مى شود . پس شهادتش مؤثر بود . اما از نظر سوم : از این جهت همینقدر مؤثر بود که امام را متوجه کوفه کرد . اما آیا اگر به کوفه نمى رفت , در محل امن و امانى بود ؟ اگر در مکه یا مدینه هم بود چون از بیعت امتناع مى کرد و به علاوه به خلافت یزید معترض بود دچار خطر بود و امام حسین ابا داشت که در مکه حرم خدا کشته شود و شاید از اینکه در حرم پیغمبر هم کشته شود اباداشت . اینکه در وسط راه به اصحاب حر گفت و از نامه عمر سعد به ابن زیاد برمىآید که در خود کربلا به عمر سعد هم گفته است : اگر نمى خواهید برمى گردم , فقط ناظر به این قسمت است که چرا به عراق آمد نه اینکه قضیه فقط یک جنبه دارد و آن هم جنبه دعوت و بعد هم پشیمانى از آمدن به عراق است . امام حسین که نگفت حالا که مردم کوفه نقض عهد کردند پس من بیعت مى کنم یا اینکه دیگر موضوع اعتراض به خلافت یزید را پس مى گیرم و ساکت مى شوم . مسائلى که در اینجا هست : الف - قبل از مردن معاویه مسئله امتناع مردم مدینه بالخصوص حسین بن على ( ع ) از بیعت مطرح بود . امام حسین در جواب نامه معاویه سخت به او تاخت و به موضوع ولایت عهد یزید اعتراض و انتقاد کرد[ . ( سرمایه سخن)] و[ ( ابوالشهداء)] عقاد ) . ب - مسئله ولایت عهد یزید یک بدعت بزرگ بود در اسلام و نقشه اى که از سى و چند سال پیش امویین کشیده بودند . ابوسفیان در خانه عثمان گفت : تلقفوها تلقف الکرة و لتصیرن . . . اما و الذى یحلف به ابوسفیان لا جنة و لا نار . از این نظر فوق العادة مهم بود , نه با شورا و آراء عمومى منطبق بود و نه جعل الهى , نصب پدر بود پسر را . ج - تسلیم خلیفه شدن در یک وقت جایز است که بحث در اطراف اصلحیت فرد دیگر باشد ولى غیر صالح کارها را بر مدار و محور اسلامى مى چرخاند . على ( ع ) فرمود : والله لا سلمن ما سلمت امور المسلمین و لم یکن فیها جور الا على خاصة . د - بیعت , عقد بود مانند عقد بیع و اجاره و نکاح , و تعهدآور بود , قابل نقض نبود . على ( ع ) فرمود : عهد با کافر را نیز نباید نقض کرد و الا امان باقى نمى ماند . ه - مسئله اعتراض به کار خلیفه وقت ولو منتهى به عزل او بشود در صورتى که انحراف پیدا مى کند , خود یک مسئله اى است در اسلام به نام امر به معروف و نهى از منکر . امام حسین مکرر به این اصل استناد کرد . شرط این اصل نیست که خون ریخته نشود , شرطش اینست که نتیجه نهائى آن به نفع اسلام باشد , نظیر خود جهاد با کفار . و - موضوع دعوت امام از طرف مردم کوفه و اتمام حجت , خود یک مطلبى است . امام هم خیلى عاقلانه و مدبرانه عمل کرد : اول به نامه هاى آنها جواب داد , چندین بار پیک رد و بدل شد , ابتدا نماینده اى از طرف خودش فرستاد , مسلم هم سیاست علوى را به کاربرد , یعنى بدون هیچ نوع نیرنگ و اغفالى در کمال صراحت با مردم عمل کرد , نه پولى از مردم گرفت و نه پولى در میان رؤسا تقسیم کرد , همان سیاستى که حاضر نیست هدف را فداى وسیله کند . امام که امتناع از بیعتش قطعى و همچنین تصمیم به اعتراضش قطعى بود , به آنها جواب مساعد داد . علت اینکه از مکه در آنوقت حرکت کرد یکى این بود که فرصت خوبى بود , دیگر اینکه خطر بزرگى پیش آمده بود . فرصت این بود که در روز هشتم ذى الحجة که همه مردم عازم عرفات و انجام اعمال حجند او حرکت مى کند . این عمل مردم مسلمان را به فکر وا مى دارد که چه موضوع مهمى پیش آمده که فرزند پیغمبر از انجام عمل حج منصرف و به طرف دیگر مى رود . این عمل به اصطلاح ژشت بسیار عالى بود . اما خطر مطلب این بود که خطر کشته شدن در ضمن اعمال حج داشت . به نقل[ ( سرمایه سخن)] عمرو بن سعید بن العاص با لشکرى مأمور شده بود حسین ( ع ) را در همان مکه بکشد . خودش به فرزدق گفت : اگر بیرون نمى آمدم کشته مى شدم . در منتخب طریحى نوشته است که سى نفر مأموریت مخفیانه یافته بودند که حسین ( ع ) را ضمن اعمال حج بکشند ( و بعد هم تحت عنوان مشاجره شخصى قضیه را لوث کنند و یا مثل سعد بن عباده بگویند جنها او را کشتند ) . پس به هر حال اگر دعوت اهل عراق هم نبود موسم حج و ازدحام حج خطر کشته شدن براى امام حسین داشت و امام مصمم بود که ایام حج در مکه نماند . او که نمى توانست بالباس احرام مسلح شود . به علاوه توهین عظیمى بود براى بیت الله که پس از پنجاه سال که از وفات پیغمبر گذشته است فرزند پیغمبر را در محیط[ ( و من دخله کان آمنا)] بکشند . علیهذا حرکت امام حسین در آنوقت از مکه به جاى دیگر ضرورى به نظر مى رسید . اگر از دعوت اهل عراق هم صرف نظر بکنیم جایى دیگر که از عراق براى امام حسین بهتر باشد وجود نداشت . ز - امام حسین از لحاظ عامل دوم یعنى انجام وظیفه اصلاح در امت اسلامیه کشته شدن خود را مفید مى دید , احساس مى کرد موقعیت طورى است که اگر کشته بشود نفله نشده است . مى توانیم مطلب را به صورت جامعتر و کاملترى بیان کنیم : در حادثه کربلا جهات زیادى هست : 1 - امام یگانه شخصیت لایق و منصوص و وارث خلافت بود . یزید , نالایق و غاصب بود . این جهت میان وضع امام و وضع پدرش و فرزندانش با خلفاء وقت مشابه بود . باید ببینیم صرف این جهت چه وظیفه اى براى امام ایجاد مى کند ؟ 2 - آنها از امام بیعت مى خواستند و به هیچ وجه از آن صرف نظر نمى کردند . باید ببینیم بیعت چیست و چه اثرى دارد و تکلیف به بیعت چه وظیفه اى براى امام ایجاب مى کند ؟ 3 - اوضاع و احوال مسلمین از نظر اجراء حدود و موازین اسلام وضع بسیار بدى پیدا کرده بود که با ریشه اسلام سر و کار داشت . باید ببینیم تکلیف امر به معروف که خود امام به آن استناد مى کرد چه وظیفه اى ایجاب مى کرد ؟ 4 - مردم کوفه از امام دعوت کردند و نوعى اتمام حجت شد . دعوت آنها چه وظیفه اى ایجاب مى کرد ؟ 5 - آنها در آخر کار امام را مخیر کردند میان دو چیز : تسلیم و یا کشته شدن . این جهت چه وظیفه اى را براى امام ایجاب مى کرد ؟ اما مسئله احقیت به خلافت اگر توأم با چیز دیگر نباشد یعنى فقط شخص جاى خود را عوض کرده باشد و هر اندازه تفاوت هست همان است که لازمه قهرى زمامدارى اصلح و غیر اصلح است ظاهرا در این مورد[ امام] وظیفه اى جز این ندارد که حق خود را مطالبه کند و اگر اعوان و انصار به قدر کافى دارد اقدام کند و اگر نه سرجاى خود مى نشیند همانطور که على ( ع ) در موقع خلافت ابوبکر گفت : افلح من نهض بجناح او استسلم فاراح ( 1 ) . و در موقع خلافت عثمان گفت : والله لاسلمن ما سلمت امور المسلمین و لم یکن فیها جور الا على خاصة . على ( ع ) با خلفاى زمان خود در مسائل قضایى و سیاسى و علمى همکارى مى کرد یعنى به آنها مشورت مى داد و آنها را تقویت و تأیید مى کرد . قضاوتهاى مولى و مشورتها و جوابهاى علمى او مشهور است . در این قسمت این جهت را که افکار عمومى چگونه قضاوت مى کند باید در نظر گرفت . اگر امام به حق را مردم از روى جهالت و عدم تشخیص نمى خواهند , او به زور نباید و نمى تواند خود را به مردم به امر خدا تحمیل کند . لزوم بیعت هم براى این است . اما قسمت دوم یعنى بیعت . اولا بیعت چیست ؟ تعریفى که ما از بیعت پیدا کرده ایم همان است که در[ ( النهایة)] ابن اثیر ماده بیع آمده است . مى گوید[ : ( و فى الحدیث : ألا تبایعونى على الاسلام . هو عبارة عن المعاقدة علیه و المعاهدة , کأن کل واحد منهما باع ما عنده من صاحبه و أعطاه خالصة نفسه و طاعته و دخیلة أمره)] ( 1 ) . بیعت فقط در مورد حاکم و سلطان است . پیمان رفاقت دو رفیق را بیعت نمى گویند یعنى در بیعت تسلیم یک طرف براى یک طرف است . ( رجوع شود به کشاف و مجمع البیان ) . در قرآن ذکر بیعت آمده است : لقد رضى الله عن المؤمنین اذ یبایعونک تحت الشجرة . . . اذا جاءک المؤمنات یبایعنک على ان لا یشرکن بالله و لا یسرقن و لا یزنین ولا یقتلن اولادهن . پیغمبر ( ص ) براى على ( ع ) در غدیر خم بیعت گرفت . در[ ( لیلة العقبة)] اهل مدینه با پیغمبر بیعت کردند . در سقیفه از مردم بیعت گرفتند و همین بیعت کار را تمام کرد و مردم پس از توجه نیز بیعت خود را نقض نکردند . على علیه السلام در زمان خلافت از مردم بیعت گرفت . زبیر که بعد پشیمان شد گفت : بیعت من ظاهرى بود . در نهج البلاغة خطبه 8 مى فرماید : یزعم انه قد بایع بیده و لم یبایع بقلبه فقد أقر بالبیعة و ادعى الولیجة فلیأت علیها بامر یعرف و الا فلیدخل فیما خرج منه . ( 2 ) امام در اینجا روى اصول قضایى علیه زبیر استدلال مى کند . به هر حال امام در اینجا بیعت را به عنوان یک امر الزام آور یاد مى کند . ایضا امیر المؤمنین در نهج البلاغة خطبه 34 مى فرماید : ان لى علیکم حقا و لکم على حق . فاما حقکم على فالنصیحة لکم , و توفیر فیئکم علیکم , و تعلیمکم کیلا تجهلوا , و تأدیبکم کیما تعلموا ( تعلموا]( 1 ) . و اما حقى علیکم فالوفاء بالبیعة , و النصیحة فى المشهد و المغیب , و الاجابة حین ادعوکم , و الطاعة حین آمرکم ( 2 ) . ایضا اصحاب جمل به عنوان ناکثین یعنى نقض کنندگان بیعت شناخته شدند . درباره امام زمان دارد او مخفى شد تا بیعت کسى به گردن او نباشد . امامزادگان و تمام کسانى که مى خواستند قیام کنند علیه خلفا مثل محمد نفس زکیه و زید بن على از اتباع خود بیعت مى گرفتند . ابوحنیفه فتوا داد که بیعت اهل مدینه با عباسیها درست نیست چون قبلا با محمد نفس زکیه بیعت کرده اند . امام صادق ( ع ) فرمود : من حاضرم با محمد نفس زکیه بیعت کنم به شرط اینکه قیامش قیام امر به معروف باشد نه مهدویت . خود امام حسین ( ع ) از اصحاب خود بیعت گرفت و در شب عاشورا فرمود : من بیعت خودم را از گردن شما برداشتم : انتم فى حل من بیعتى . مسلم نیز از مردم کوفه براى امام بیعت گرفت . معاویه به حضرت امیر مى نویسد که تو را مانند شترى که مهارش را بکشند براى بیعت بردند : و کنت تقاد کما یقادالجمل المخشوش . امیر المؤمنین در جواب او نوشت ( نامه 28 ) : و قلت : انى کنت اقاد کما یقاد الجمل المخشوش حتى أبایع والعمر الله لقد اردت ان تذم فمدحت , و ان تفضح فافتضحت ! و ما على المسلم من غضاضة فى ان یکون مظلوما ما لم یکن شاکا فى دینه و لا مرتابا بیقینه , و هذه حجتى الى غیرک قص دها و لکنى اطلقت لک منها بقدر ما سنح من ذکرها . ( 1 ) اینجا این سؤال پیش مىآید که بیعت چه لزومى دارد که پیغمبر و امام از مردم بیعت مى گرفتند , و از نظر شرعى چه اثر الزام آورى دارد ؟ آیا اگر مردم بیعت نمى کردند اطاعت پیغمبر واجب نبود ؟ ! و چرا امیر المؤمنین به بیعت استناد مى کند ؟ به نظر مى رسد بیعت در بعضى موارد صرفا اعتراف و اظهار آمادگى است , قول وجدانى است . بیعتى که پیغمبر اکرم مى گرفت از این جهت بود , خصوصا با توجه به اینکه در خوى عرب این بود که قول خود و بیعت خود را نقض نکند , نظیر قسم خوردن نظامیها یا وکلا است که به هر حال هیچکس نباید به مملکت خود خیانت کند . ولى این قسم تأکید و گرو گرفتن وجدان است . تا شخص بیعت نکرده , فقط همان وظیفه کلى است که قابل تفسیر و تأویل است , ولى با بیعت , شخص به طور مشخص اعتراف مى کند به طرف و مطلب از ابهام خارج مى شود و بعد هم وجدان خود را نیز گرو مى گذارد , و بعید نیست که شرعا نیز الزامى فوق الزام اولى ایجاد کند . ولى در برخى موارد صرفا پیمان است مثل آنجائى که قبل از بیعت , هیچ الزامى در کار نیست . مثلا اگر خلافت به شورا باشد نه به نص , قبل از بیعت هیچ الزامى نیست اما بیعت الزام آور مى کند . امیر المؤمنین که با زبیر و غیر زبیر به بیعت استناد مى کند در حقیقت مسئله منصوصیت را که خلافت ابوبکر و عمر و عثمان آنرا از اثر انداخته , صرف نظر مى کند و به یک اصل دیگر که آن هم یک اصل شرعى است استناد مى کند همچنانکه خلفا نیز نص بر على ( ع ) را نادیده گرفته و به یک اصل دیگر از اصول اسلام که آن هم محترم است استناد کردند و آن شورا بود : و شاورهم فى الامر و امرهم شورى بینهم . بیعت با رأى دادن در زمان ما کمى فرق مى کند , پر رنگ تر است . رأى صرفا انتخاب کردن است نه تسلیم اطاعت شدن . بیعت این است که خود را تسلیم امر او مى کند . بیعت از رأى دادن پر رنگ تر است . حالا ببینیم امام حسین اگر بیعت مى کرد , این بیعت چه معنیى داشت ؟ در این مرحله یعنى مرحله امتناع از بیعت , تکلیف امام حسین یک تکلیف منفى است ( مانند مرحله چهارم و پنجم ) : بیعت نکردن , برخلاف مرحله اول و سوم که تکلیف مثبت پیدا مى کند . از این نظر امام حسین[ ( نه)] مى گوید , باید دست خود را عقب بکشد , باید جا خالى کند . از نظر این تکلیف اگر امام از کشور خارج مى شد وظیفه خود را انجام داده بود , اگر به میان کوهها مى رفت که دسترسى به او نبود ( به قول ابن عباس شعاب الجبال ) باز وظیفه خود را انجام داده بود . اگر فرضا در خانه ها مخفى شده بود باز هم وظیفه خود را انجام داده بود , ولى اگر بیعت زورى و اکراهى انجام مى داد معذور نبود . اکراه از نظر اسلام شامل این مسائل نمى شود . رفع ما استکر هوا علیه و لا ضرر و لا ضرار شامل جایى که ضرر بر اسلام وارد شود نیست , مثل اینکه کسى را مجبور کنند که علیه السلام کتاب بنویسد یا قرآن را تخطئه کند . در اینجا این نکته گفته شود که بعضى مى گویند چرا امام حسین در زمان معاویه اقدام نکرد و بعضى دیگر جواب مى دهند چون در آن وقت موضوع صلح امام حسن در بین بود و امام نمى خواست بر خلاف عهد برادرش رفتار کند . این سخن درست نیست زیرا معاویه خودش آن پیمان را نقض کرده بود . قرآن کریم عهد و پیمان را محترم مى شمارد تا وقتى که دیگرى محترم بشمارد . قرآن نمى گوید اگر طرف نقض کرد تو باز هم وفادار بمان بلکه مى گوید : فما استقاموا لکم فاستقیموا لهم . البته عهد با کافر هم محترم است . پیغمبر اکرم با قریش در حدیبیه قرارداد بست و چون نقض از ناحیه آنها شروع شد پیغمبر اکرم هم آنرا ورق پاره اى بیش نشمرد . بلکه سر عدم قیام سید الشهداء این بود که انتظار فرصت بهتر و بیشترى را مى کشید . اسلام تاکتیک و انتظار فرصت بهتر را جایز بلکه واجب مى داند . مسلما فرصت بعد از مردن معاویه از زمان معاویه بهتر بود . امام در زمان خود معاویه نیز ساکت نبود , دائما اعتراض مى کرد , به وسیله نامه که به معاویه نوشت ( 1 ) حضورا با او محاجه کرد . اکابر مسلمین را جمع کرد و با آنها صحبت کرد , براى قیام به سیف بهترین وقت را این دانست که صبر کند معاویه بمیرد . امام قطع داشت که معاویه یزید را نصب کرده و بعد از مردن معاویه مردم را به اطاعت از یزید دعوت خواهند کرد . علیهذا از نظر امام خلافت یزید چیز تازه و غیر مترقبى نبود . 1 - نهج البلاغه , خطبه[ 5 رستگار کسى است که با یار و یاور برخیزد , و یا تسلیم شود و دیگران را از کشمکش بیهوده آسوده سازد] . [ - 1 ترجمه : بیعت عبارت است از عقد بستن و معاهده نمودن بر آن ( اسلام ) . گویى هر کدام از طرفین دارائى خود را به دیگرى مى فروشد و خالص نفس و طاعت و امور داخلى و باطنى خود را به او واگذار مى کند] . [ - 2 ترجمه : وى چنین پندارد که با دست خود بیعت نموده ولى دلش با آن هماهنگ نبوده . به بیعت خود مقر است و ادعا دارد که در باطن موافقت نداشته است . لذا باید بر این ادعا دلیل روشنى آورد و گرنه در بیعتى که از آن بیرون رفته داخل گردد] . 1 - ابن میثم[ ( تعملوا)] شرح کرده و آن درست است . [ - 2 ترجمه : مرا بر شما حقى است و شما را نیز بر من حقى است . حق شما بر من اینست که براى شما خیر خواهى و دلسوزى کنم , و دارائى بیت المال را بدون کم و کاست به شما رسانم , و شما را بیاموزم تا نادان نمانید , و به شما آداب آموزم تا بدانید ( تا عمل کنید ) . و اما حق من بر شما آنست که در بیعت خود وفادار بمانید , و در حضور و غیاب من خیرخواه من باشید , و هر گاه شما را بخوانم اجابتم کنید , و چون فرمانتان دهم فرمان ببرید] 1 - نهج البلاغه , نامه[ . 28 ترجمه : و گفتى که مرا مانند شتر لجام شده مى کشیدند تا بیعت کنم . به خدا سوگند تو خواستى مذمت کنى ستایش کردى و خواستى رسوا کنى , رسوا شدى . البته بر مرد مسلمان عار و عیب نیست که مظلوم واقع شود تا زمانى که در دینش شک نکند و در یقین خود تردید راه ندهد . البته روى این دلیل من به دیگرى است ولى به اندازه لازم با تو به سخن پرداختم] . 1 - رجوع شود به مقدمه[ ( بررسى تاریخ عاشورا)] و به[ ( سرمایه سخن )] . موضوعات درباره قیام حسینى 1 - این حادثه به خاطر نفروختن عقیده و رأى به وجود آمد . 2 - جمله آثروا الموت به حقیقت درباره آنها صادق است . ( مقایسه بین آنها و بدریون و صفینیون و اصحاب طارق ) . 3 - مهمترین درس حادثه عاشورا اینست که بفهمیم آیا دین , قوت است یا ضعف ؟ قید است یا آزادى ؟ تریاک است یا مقوى ؟ معاویه به بهانه خون عثمان در جستجوى خلافت بود [ عقاد در کتاب ابوالشهداء ص 12 مى گوید] : ان الذین انخدعوا او تخادعوا . . . و الاجام . چند نکته در اینجا هست ( فرق اصحاب معاویه و اصحاب ابن زیاد ) : الف - بین اصحاب معاویه در صفین و اصحاب یزید در کربلا فرق بود زیرا معاویه با یک نوع ظاهرسازى آنها را فریب داده بود و آنها خیال مى کردند فقط براى انتقام خلیفه مظلوم مى جنگند و هنوز پرده از روى مقاصد معاویه برداشته نشده بود بر خلاف عصر یزید و دوره یزید . و به همین دلیل در مبارزه على ( ع ) و امام حسن با معاویه نفاق طرف آنقدر آشکار نبود که در مبارزه امام حسین آشکار بود . ولى مردم در طول این بیست سال تا اینقدر عقب رفته بودند و به نظر نمى رسد که در دوره معاویه مردم در حادثه اى مثل حادثه کربلا از بنى امیه دفاع مى کردند . پس بنى امیه م ردم را به مقدار زیادى در این مدت عقب بردند . ب - در قضیه معاویه و طلب ثار و انتقام که مردم به حرکت آمدند بى شک روح عصبیت و جاهلیت و میل به خونخواهى و خونخوارى که در طبیعت عرب بود و در جاهلیت به صورتهاى دیگرى تظاهر مى کرد , در این حادثه موجود بود ولى تظاهرش رنگ اسلامى داشت . ج - معاویه در زمان خلافت خود کار مهمى کرد که همان چیز موجب زوال حکومت از بنى امیه شد و آن , موضوع ولى عهد قراردادن یزید بود که اولا یزید ناصالح ترین افراد بود و ثانیا ولایت عهد درست بازى کردن و دست بدست کردن خلافت به صورت سلطنت بود و مخصوصا معاویه در زندگى خودش براى یزید بیعت گرفت . اساسا معاویه در سایر کارها نیز روش خلافت را تبدیل کرده به روش سلطنت هر چند از زمان عثمان بنى امیه خلافت را ملک خود مى نامیدند . د - عمل اعوان بنى امیه در کربلا منتهاى قوس نزول اخلاق در امت اسلامیه بود و از حادثه کربلا انتباه و شعور به آزادى و زیر بار نرفتن شروع شد . قیام مدینه و قیامهاى کوفه و مخصوصا قیام عبدالله بن عفیف ازدى نمونه اى از آغاز تجلیات روحى اسلامى به شمار مى رود . اعوان بنى امیه بعد از کربلا هم خست و دنائت خود را به خرج دادند ولى شروع بیدارى از حسین بن على ( ع ) شد . اصحاب بنى امیه در کربلا با عقیده خودشان مى جنگیدند موضوع عجیب اینست که اعوان یزید در حادثه کربلا و حادثه مدینه یک نوع خست و دنائتى نشان دادند که نظیر نداشت . اینها این کارها را مى کردند در حالى که کافر و منکر مطلق نبودند , واقعا نماز مى خواندند و شهادتین مى گفتند . عقاد مى گوید[ : ( بل حسبک من خسة ناصریه ( یزید ) انهم کانوا یرعدون من مواجهة الحسین بالضرب فى کربلاء لاعتقادهم بکرامته و حقه , ثم ینتزعون لباسه و لباس نسائه فیما انتزعوه من أسلاب , و لو أنهم کانوا یکفرون بدینه و برساله جده لکانوا فى شریعة المروءة أقل خسة من ذاک] ( . ( 1 ) از اینجا معلوم مى شود که جنگ اصحاب ابن زیاد جنگ عقیده نبوده بلکه جنگ با عقیده بوده یعنى به خاطر شکم و ریاست و دنیا با عقیده خودشان مى جنگیدند و از یک نظر اینها از کفار بدر و احد پستتر بودند زیرا جنگ آنها تا حدى جنگ در راه عقیده بود . کرامت آل على ( ع ) در استخدام وسیله پیروزى آل على همانطورى که با مخالفین خود از لحاظ مقصد و هدف فرق داشتند از نظر استخدام وسیله و سبب نیز فرق داشتند . آنها هر وسیله اى را براى رسیدن به هدف به کار نمى بردند . مثلا معاویه به مسموم کردن که یکى از اعمال ناجوانمردانه دنیاست متوسل مى شد , امام حسن و اشتر نخعى و سعد وقاص و حتى عبدالرحمن بن خالد بهترین دوست و نصیر خود را که چشم به خلافت بعد از معاویه داشت مسموم کرد و مى گفت : ان الله جنودا من عسل . ولى آل على از به کار بردن این وسائل امتناع داشتند زیرا با که مقصدشان که اشاعه فضیلت بود منافات داشت برخلاف معاویه که مقصدى جز تکیه زدن به مسند خلافت نداشت . مسلم بن عقیل حاضر نشد ابن زیاد را در خانه[ ( هانى] ( غیلة و غفلة بکشد و گفت : انا اهل بیت نکره الغدر ( 1 ) و یا گفت : من به یادم[ هست] حدیثى از پیغمبر که فرمود : الایمان قید الفتک . ( 2 ) تحلیل روحیه قاتلین سید الشهداء تحلیل روحیه اعوان ابن زیاد کار آسانى نیست . آیا واقعا اینها به اصول اسلام مؤمن نبودند ؟ و یا به اسلام مؤمن بودند ولى خیال مى کردند امام حسین طاغى و یاغى است و خارج بر امام وقت است و به حکم اسلام باید با او جهاد کرد ؟ همانطورى که عمر سعد مى گفت : یا خیل الله ارکبى , و بالجنة ابشرى . و یا آنکه صرفا طمع و حرص بر دنیا بوده و یا صرفا جهالت و نادانى و عدم تشخیص بوده ؟ ظاهر اینست که عموم آنها خالى از یک نوع ایمان عامیانه نبوده اند یعنى در سر ضمیر , کافر و منکر اسلام یا کافر و منکر امام حسین نبوده اند , اما رؤساى آنها کرو کور رشوه و مقام بودند همانطورى که آن مرد به امام حسین گفت : اما رؤساؤهم فقد اعظمت رشوتهم و ملئت غرائرهم و این هم خود یک معماى عجیبى است در روح فرزند آدم که با عقیده خود مبارزه مى کند و عملى مى کند به حکم حرص و آز و دنیاپرستى که با عقیده و ایمان خودش سازگار نیست . مثلا در زمان ما کسانى هستند که واقعا نماز مى خوانند و روزه مى گیرند و یک نوع علاقه اى به قرآن دارند و در عین حال خادم اجانبند و حوادثى نظیر حادثه حمله به مدینه و یا حمله مغول به وجود مىآورند , مثل اینکه بین عقیده و عملشان فصل واقع شده و یا به عبارت دیگر تعدد شخصیت پیدا کرده اند . و اما مرؤوسین صرفا تابع روح تقلید و تبعیت کور کورانه از رؤسا بودند . ربنا انا اطعنا سادتنا و کبراء نافاضلونا . خلاصه اینکه معماى قلوبهم معک و س یوفهم غدا مشهورة علیک در کربلا وجود داشته . به عقیده عقاد هر دو طرف , عقیده و ایمان به آخرت داشته اند ولى عقیده و ایمان در یک طرف در روحى موجود بوده کریم و بزرگوار , و در طرف دیگر در روحى بوده لئیم و پست , آنها بالطبیعه ایده آلیست و صاحب هدف بوده اند و اینها بالطبیعه منفعت پرست . منشأ اختلاف آل على ( ع ) و آل معاویه عللى که از جنبه تاریخى مى توان خصومت آل على ( ع ) و آل معاویه را توجیه نمود زیاد است . البته علت اصلى , اختلاف طینت و سرشت آنها بود . مثل این بود که اینها دو سرشت بودند و روى همین جهت آل على ( ع ) به ایمان و اخلاق و فضیلت پابند بودند و آل معاویه به منافع و جاه و مقام و مال و ثروت . مجموع علل را مى توان گفت عبارت است از : اختلاف نژادى , و خونخواهیها , و سیاست یا رقابت سیاسى , کینه شخصى , اختلاف در طرز فکر و ادراک و احساسات . البته آل على ( ع ) منزه بودند از بعضى از این امور ولى در آل معاویه همه این امور تأثیر داشت به علاوه احساس حسادتى که از کرامت آل على ( ع ) و شرف مردمى آنها مى کردند . ام یحسدون الناس على ما ایتهم الله من فضله ( 1 ) . عقاد مى گوید[ : ( و کان هذا التنافس بینهما ( حسین ( ع ) و یزید ) یرجع الى کل سبب یوجب النفرة بین رجلین من العصبیة الى التراب الموروثة , الى السیاسة , الى العاطفة الشخصیة , الى اختلاف الخلیقة و النشأة و التفکیرة] ( ( 1 ) . عنصر آل على به حسب اصل فطرت و به حسب تربیت و حجرهائى که آنها را پرورش داده بود با عنصر اموى دو عنصر بود . امیه و هاشم از قدیم با هم بر سرزعامت اختلاف کردند و امیه شکست خورد و به شام رفت . در اسلام هم ابوسفیان که از همه قریش زیرکتر بود , تحت تأثیر عواطف کینه آمیز تا فتح مکه با پیغمبر مبارزه کرد و حال آنکه عقل او اقتضاء مى کر د زودتر تسلیم شود . ابولهب هم که اینقدر مخالف پیغمبر بود , چون شوهر خواهر ابوسفیان بود . ( قصه ابوسفیان و عباس و فتح مکه ) . گویند روزى ابوسفیان - بعد از فتح مکه - چشمش به پیغمبر افتاد , با خود گفت : لیت شعرى باى شىء غلبنى ( 2 ) ؟ رسول اکرم سخن او را شنید یا ضمیرش را خواند . آمد و دست به شانه اش زد و فرمود : بالله غلبتک یا ابا سفیان ( 3 ) . دشمنى ابوسفیان با اسلام در غزوه حنین[ ابوسفیان] همینکه هزیمت مسلمین را دید با خوشحالى گفت : ما اریهم یقفون دون البحر ( 1 ) . و در جنگ شام وقتى که رومیها جلو مى رفتند مى گفت : ایه بنى الاصفر ( 2 ) و همینکه عقب مى نشستند مى گفت : ویل لبنى الاصفر ( 3 ) . پیامبر براى تألیف قلب , دخترش را تزویج کرد , خانه اش را مأمن قرار داد , او را در رأس مؤلفة القلوب قرارداد ( ولى حکومت به او و پسرانش نداد , همین قدر که تألیف قلب شده باشد نه اینکه قدرتى در اختیار آنها گذاشته شود ) . در عین حال مسلمین از او اجتناب مى کردند . او از این کار خسته شد و از رسول اکرم خواهش کرد که معاویه کاتب آنحضرت ( نه کاتب وحى ) بوده باشد . در قضیه خلافت آمد به در خانه على ( ع ) و عباس . . . عقاد مى گوید : على فرمود : لا والله لا ارید أن تملاها علیه خیلا و رجلا , و لو لا أننا رأینا أبابکر لذلک أهلا ما خلیناه و ایاه . ( 1 ) ( این جمله قطع نظر از همه چیز با جمله نهج البلاغة در همین قصه : شقوا امواج الفتن ( 2 ) نیز منافات دارد . ثم ابنه قائلا یا اباسفیان ! ان المؤمنین قوم نصحة بعضهم لبعض , و ان المنافقین قوم غششة بعضهم لبعض تتخاذلون و ان قربت دیارهم و أبدانهم . ( 3 ) در روز اول خلافت عثمان گفت : یا بنى امیة ! تلقفوها تلقف الکرة . . مقدمات ولایت عهد یزید عقاد مى گوید ( ص 29 - 31 ) : معاویه قصدش این بود که خلافت را تبدیل به ملک اموى کند و در فکر زمینه براى یزید بود تا دید پیر شده و ممکن است بمیرد و این کار انجام نشود . به مروان حکم نوشت که از مردم بیعت بگیرد و چون خود مروان طمع در خلافت داشت اباء کرد از این کار , و دیگران را هم علیه یزید تحریک کرد . معاویه مروان را معزول کرد و بجاى او سعید بن العاص را حکم داد و به او موضوع را نوشت . البته کسى به سخنش پاسخ موافق نداد . معاویه نامه هایى به امام حسین ( ع ) و عبدالله بن عباس و عبدالله زبیر و عبدالله جعفر نوشت و سعید را مأمور ایصال کرد که جواب بگیرد ( و ظاهرا هیچکس جواب ننوشت ) . به سعید نوشت : و لتشد عزیمتک و تحسن نیتک , و علیک بالرفق , و أنظر حسینا خاصه فلا یناله منک مکروه , فان له قرابة و حقا عظیما لا ینکره مسلم و لا مسلمة . . و هو لیث عرین , و لست آمنک ان ساورته ألا تقوى علیه . ( 1 ) سعید رنجها در این راه برد که مردم را و بالاخص این چند نفر را راضى کند ( و موفق نشد ) . معاویه خودش به قصد مکه ( ظاهرا و باطنا براى بیعت گرفتن براى یزید ) به مدینه آمد و همین چند نفر را خواند و با نرمى و تعارف گفت : من میل دارم که شما با یزید که برادر شما و ابن عم شماست بیعت کنید به خلافت , و البته اختیار عزل و نصب با شما خواهد بود و همچنین جبایت و تقسیم مال و اسم خلافت از یزید باشد ! ابن زبیر گفت : بهتر اینست که تو یا مثل پیغمبر بکنى که هیچکس را معین نکرد و یا مثل ابوبکر بکنى که کسى از غیر فرزندان پدر خود انتخاب کرد , یا مثل عمر کار را به شورا واگذارى . معاویه ناراحت شد و روى خشونت نشان داد , به او گفت : غیر از این هم سخنى دارى ؟ گفت نه . به دیگران گفت شما چطور ؟ آنها هم گفتند : نه . گفت : عجب ! شما از حلم من سوء استفاده مى کنید . گاهى من در منبر خطابه مى خوانم , یکى از شما بلند مى شود و مرا تکذیب مى کند و من حلم مى ورزم . قسم به خدا اگر یکى از شما در این موضوع سخن مرا رد کند از من سخنى نخواهد شنید تا آنکه شمشیر به فرقش فرود آید : لئن رد على أحدکم فى مقامى هذا لا ترجع الیه کلمة غیرها حتى یسبقها السیف الى رأسه , فلا یبقین رجل الا على نفسه . بعد به رئیس شرطه امر کرد که بالاى سر هر کدام از اینها دو نفر مسلح بگذارد و دستور داد که هر کدام از اینها که در پاى منبر من ( با رسول خدا ) قرابت و نزدیکى است و او را حقى است که احدى از مرد و زن مسلمان منکر آن نیست . . . و او شیر بیشه شجاعت است , و از تو مطمئن نیستم که اگر با او درگیر شوى بتوانى بروى دست پیدا کنى] . بخواهد سخنى به تصدیق یا تکذیب بگوید گردنش را بزن ( 1 ) . بعد از این مقدمه معاویه به منبر رفت و بعد از حمد و ثناى پروردگار ! [ گفت] : این جماعت بزرگان مسلمین و نیکان مسلمین مى باشند . هیچ کارى بدون رأى و نظر و عقیده اینها انجام نمى شود و بدون مشورت اینها کارى نباید انجام شود . اینها عقیده دارند که با یزید بیعت شود و خودشان هم بیعت کردند : هؤلاء الرهط ساده المسلمین و خیارهم لا یبرم أمر دونهم , و لا یقضى الا على مشورتهم و انهم قد رضوا او بایعوا لیزید , فبایعوه على اسم الله . فبایع الناس ! ( 2 ) معاویه در عین حال مى دانست که این بیعت اساسى ندارد , لهذا وصیت کرد به یزید که بعد از مردنش از اینها بیعت بگیرد - به ترتیبى که در[ ( نفس المهموم] ( هست - ولى یزید که جوانى و بى تجربه بود و مستشارهائى مثل مستشارهاى پدرش از قبیل 1 - انتخاب آزاد ! بى شباهت به انتخابات زمان ما نیست ( 1 ) هم مى خواست یزید را به ولایت عهد نصب کند و هم مى خواست از مردم بیعت بگیرد . در آنوقت قانونى نبود که اگر خلیفه کسى را در زمان حیات به ولایت عهد نصب کرد بعد از مردنش او خلیفه است - استثناء در مورد عمر عملى شد - ناچار مى بایست پاى مردم را هم به میان بکشند و از مردم بیعت بگیرند . بیعت آنروز مثل رأى دادن امروز بود یعنى عمل و انتخابى بود از مردم . معاویه به زور مى خواست رأى بگیرد . در زمان ما نیز که حکومت به حسب قانون مشروطه است و کیل باید انتخاب شود ولى چماق بالاى سر رأى دهنده ها است و چون تمدن بالا رفته و رأى نوشتن و صندوق به میان آمده یعنى ابزارها عوض شده نه روحیه ها گاهى صندوق را مى دزدند و رأیها را عوض مى کنند . عمر و عاص و زیاد و مغیره نداشت , در عمل خشونت کرد و در نامه اى که به ولید بن عتبة بن ابى سفیان عامل آنوقت مدینه نوشت اینطور نوشت[ : ( خذ حسینا و عبدالله بن عمر و عبدالله بن الزبیر بالبیعة اخذا شدیدا] ( ( 1 ) . ولید فرستاد دنبال مروان براى مشورت , الى آخر . استفاده امویها از الغاء عصبیت در اسلام عقاد مى گوید : از عجائب حیله هاى غریزه انسانى براى بقاى خودش موضوع مبارزه امویها با هاشمیها است که به حکم اسلام که الغاء عصبیت کرده , با آنها احتجاج مى کردند و به همین وسیله خود را جلو انداختند . جنگ تبلیغاتى معاویه با علویین عقاد مى گوید ( ص 37 ) : معاویه مى دانست که به مال و سلاح بر على ( ع ) و آل على غالب است و در شهرت و احساسات مردم , مغلوب . براى اینکه جلب آل على کرده باشد هدایا و تحف زیادى براى آنها مى فرستاد و از مال مضایقه نمى کرد و براى اینکه سمعه و عواطف را در مورد على از بین ببرد و حکومت على را در دلها زایل کند , مبارزه تبلیغاتى و جنگ سرد مى کرد , دستور مى داد در منابر و نمازها لعن کنند , ولى این قسمت بیشتر سبب تنفر مردم از خود او شد . جعل حدیث هم یکى از وسائل تبلیغاتى بود . قصه زینب بنت اسحاق عقاد مى گوید : اگر قصه زینب دختر اسحاق که بسیارى از مورخین نقل کرده اند راست باشد , بر موجبات اختلاف بین حسین ( ع ) و یزید یک علت دیگر هم افزوده شده . تربیت هاشمى و اموى در جاهلیت عقاد مى گوید ( ص[ : ( 49 ( کان بنو هاشم یعملون فى الرئاسة الدینیة , و بنو عبد شمس یعملون فى التجارة أو الرئاسة السیاسیة و هما ما هما فى الجاهلیة من الربا و المماکسة و الغبن و التطفیف و التزییف , فلا عجب أن یختلفا هذا الاختلاف بین أخلاق الصراحة و أخلاق المساومة , و بین وسائل الایمان و وسائل الحیلة على النجاح ( 1 ) ( مقصود اختلاف تربیت این دو اسره است] ( . بعد مى گوید : ریاست دینى بنى هاشم نظیر متولى گرى کهان بى عقیده نبود . بلکه خود آنها بیش از هر کسى به احترام کعبه و به خدا ایمان داشتند . قصه قصد ذبح عبدالمطلب فرزند خود را اول دلیل بر این مطلب است . بعد مى گوید : همین اخلاق عالى هاشمى بعد از ظهور نبوت به نحو کاملترى در اعقاب ظهور کرد به طورى که آل على ( ع ) تا قرنها بعد که انسان مطالعه مى کند , مى بیند افرادى را که گویا على کوچکى هستند ( ذریة بعضها من بعض ) . ابا عبدالله هم در عاشورا از حجور طابت و طهرت نام برد . قصه على اکبر و خواندن ابا عبدالله این آیه را ) و آنگاه قصه یحیى بن عمر علوى را به عنوان نمونه ذکر مى کند . ( 1 ) خلق هاشمى و خلق اموى عقاد مى گوید[ : ( و لم یکن لبنى امیة . . . و مناعم الحیاة] ( ( 2 ) بعد مى گوید : حسین ( ع ) و یزید نمونه کاملى از دو فامیل بودند با این اختلاف که حسین ( ع ) واجد جمیع فضائل هاشمى بود ولى یزید صفات خوب امویها را نداشت . اخلاق معاویه فضیلت نبود ضمنا این نکته باید معلوم باشد که آن حلم و آن صبر در شرع [ و از نظر] عقل فضیلت شناخته مى شود که براى زندگى ابزار خلق نشده باشد بلکه مولود فضیلت طلبى و کمال طلبى و شرافت نفس باشد . آن صبر و حلمى که یک تاجر یا یک سیاسى براى رسیدن به مقصود انتخاب مى کند فقط یک ابزار است و ارزش وسیله را دارد . آن , کمال و علو نفس و ارزش ذاتى نفس و مقام انسانى و خلافت الهى شمرده نمى شود . این نکته بسیار مهم است . علیهذا اگر مى گوئیم اخلاق خوب امویها , فقط خوب مادى است . اخلاق زندگى و سیاسى امروز نیز از همین قبیل است . اخلاقى که ما کیاول مى گوید و حتى اخلاق دیل کارنگى از همین قبیل است . این اخلاقها مولود اصولى عالى نیست مولود تجارت و سیاست و راه یافتن به زندگى است . در[ ( راهنماى دانشوران] ( جلد اول ذیل عنوان[ ( حیص بیص] ( ( شهاب الدین ابو الفوارس سعد بن محمد بن سعد بن صیفى معروف به ابن صیفى که از فقهاء شافعیه به شمار آمده ) از ابن خلکان نقل مى کند که نصرالله محلى ( یا مجلى ) گفت : در خواب على بن ابى طالب را دیدم و گفتم : شما مکه را فتح کردید و گفت ید آنکس که به خانه ابوسفیان در آید آمن است و آنگاه آنها با فرزندت حسین کردند آنچه کردند . گفت مگر اشعار ابن صیفى را نشنیده اى ؟ گفتم نه . گفت از خودش بشنو . از خواب که برخاستم به خانه[ ( حیص بیص] ( رفتم و خوابم را گفتم . بانگش به گریستن بلند شد و گفت این اشعار را دیشب نظم کردم و سوگند یاد کرد که آن را بر هیچکس نخوانده ام و آنگاه خواند : ملکنا فکان العفو منا سجیة { فلما ملکتم سال بالدم ابطح و حللتم قتل الاسارى فطالما { غدونا على الاسرى فنعفو و نصفح فحسبکم هذا التفاوت بیننا { و کل اناء بالذى فیه ینضح ( 1 ) نسب شریف امام حسین ( ع ) و اثرش در قضیه عاشورا عقاد مى گوید : موضوع نسب امام حسین و محبت زائد الوصف پیغمبر اکرم را در تحلیل قضیه کربلا نباید از یاد برد زیرا با این مقیاس کاملا مى توانیم بفهمیم که سپاه یزید چگونه مردمى بدون ایده آل و منفعت پرست بودند و چگونه على رغم احترامى که براى امام حسین ( ع ) در دل قائل بودند عمل مى کردند . این خصوصیت است که آنها را صد در صد در ردیف مردم بى اصول و منفعت پرست قرار مى دهد . قصه هایى از محبت پیغمبر نسبت به امام حسین و همچنین استدلال امام حسین به محبت پیغمبر نسبت به خودش[ در تاریخ ثبت است] . جمله هاى امام حسین به ابوذر عقاد در ص 64 در مقام بیان فصاحت امام حسین جمله هائى را که به ابوذر فرموده نقل مى کند[ : ( یا عماه ان الله قادر ان یغیر ما قد ترى , والله کل یوم فى شأن , و قد منعک القوم دنیاهم و منعتهم دینک , و ما اغناک عما منعوک ! و ما احوجهم الى ما منعتهم فاسئل الله الصبر و النصر , و استعذ به من الجشع و الجزع , فان الصبر من الدین و الکرم , و ان الجشع لا یقدم رزقا و الجزع لا یؤخر اجلا] ( 1 ) . عقاد مى گوید : و کان یوم ئذ فى نحو الثلاثین من عمره فکأنما اودع هذه الکلمات شعار حیاته کاملة منذ أدرک الدنیا الى أن فارقها فى مصرع کربلا ( 2 ) . این اشعار را به آنحضرت نسبت مى دهد : اغن عن المخلوق بالخالق { تغن عن الکاذب بالصادق و استرزق الرحمن من فضله { فلیس غیر الله من رازق من ظن ان الناس یغنونه { فلیس بالرحمن بالواثق ( 3 ) و ایضا : لعمرک اننى لا حب دارا { تکون لها سکینه و الرباب احبهما و أبدل کل مالى { و لیس لعاتب عندى عناب ( 1 ) تربیت یزید و صفات روحى و اخلاق او ( 1 ) مادر یزید دختر مجدل کلبیه است که زندگى با معاویه و در شهر را کراهت داشت و اشعار معروفى دارد : للبس عبائة و تقرعینى { احب الى من لبس الشفوف و بیت تخفق الا ریاح فیه { احب الى من قصر منیف . . . و خرق من بنى عمى فقیر { أحب الى من علج عنیف ( 2 ) معاویه آن زن را با یزید پسرش به بادیه فرستاد و یزید در بادیه رشد یافت , لهذا اخلاق بادیه نشینى و صحرانشینى داشت . زبانش فصیح بود - یزید دیوانى دارد که چاپ شده . ابن خلکان را مى گویند از مریدهاى فصاحت یزید است - و به شکار علاقه فراوانى داشت ( صید لهو در اسلام و حکم صلاة مسافر در سفر لهو ) . سوم اینکه به اسب سوارى و مسابقه و تربیت حیوانات و مخصوصا سگ علاقه فراوانى داشت . این صفات در یک مردى که قوى و نیرومند و صاحب ملکات فاضله باشد کمال و موجب تکمیل قواى او مى شود ولى در اهل تنعم و اعقاب سلالات و آقازاده ها و اشراف زاده ها و شاهزاده ها سبب بطالت و اغراق در ترف و تنعم مى شود . یزید روى خصلت فصاحت بدوى به معاشرت با شعراء و منادمت اهل اباطیل علاقه فراوانى داشت آنهم از نوع اشعارى که در اسلام لغو و لهو است ( لان یملا بطن الرجل قیحا خیر من ان یملا شعرا ) ( 1 ) غرق شدن در شعر و خیال ضررهاى زیادى دار د . شعر تا حدى از مظاهر جمال است , آثار اجتماعى مفیدى ممکن است داشته باشد . داستانها در این زمینه هست و به همین دلیل که خوبى دارد بدى هم دارد . دربارهائى که دربار شعر و خلاعت و لغو بوده بسیار فاسد بوده . خیلیها بوده اند که به واسطه یک شعر در دربار امویها صله هاى فراوانى برده اند . ( داستان ولید اموى و ابن عایشه ص 75 مکتب تشیع ) . به هر حال شعراء و بطالها در دربار یزید مقامى داشتند و خودش هم در وصف خمر و سایر چیزها اشعارى دارد , از آنجمله : شمیسة کرم برجها قعردنها { و مشرقها الساقى و مغربها فمى فان حرمت یوما على دین احمد { فخذها على دین المسیح بن مریم . . . 1- ترجمه : حکومت که در دست ما آمد عفو و بزرگوارى روش ما بود و چون به دست شما رسید خون در سرزمین ابطح جارى شد . شما کشتن اسیران را روا شمردید ولى ما از اسیران گذشتیم و آنها را بخشودیم . همین تفاوت میان ما و شما بس که از کوزه همان برون تراود که در اوست] . و از آنجمله : دع المساجد للعباد تسکنها { و اجلس على دکة الخمار و اسقینا ان الذى شربا فى سکره طربا { و للمصلین لا دنیا و لا دینا ما قال ربک ویل للذى شربا { لکنه قال ویل للمصلینا . . . ( 1 ) و از آنجمله است : لما بدت تلک الرؤوس و أشرقت { تلک الشموس على ربى جیرون صاح الغراب فقلت صح أولا تصح { فلقد قضیت من النبى دیونى . . . ( 2 ) و از آنجمله است اشعارى که به اشعار ابن الزبعرى ملحق کرد که مفصل است . علاقه و افر یزید به شکار و تفریح مانع رسیدگى به کارهاى مملکتدارى و سیاست بود و ناچار کارها در دست دیگران بود . و اما علاقه او و سرگرمى او به بازى با حیوانات , کارهاى او را به صورت مسخره ا ى در آورده بود . نه تنها به اسب سوارى و اسب دوانى علاقه وافرى نشان مى داد ( این عمل در اسلام ممدوح است ) او یک عدل بوزینه و یوز ( فهادین ) تهیه کرده بود با آنها سرخوش بود . یک بوزینه اى داشت که او را تعلیم کرده بود . بوزینه هم از هر حیوانى بهتر تعلیم قبول مى کند . ( قصه بوزینه و وزارت ) به او کنیه ابوقیس داده بود ( عرب به حیوانات لقب و کنیه مى دهد . ) من ذاک ام عریط للعقرب { وهکذا ثعاله للثعلب ( 1 ) به جعل مى گوید ابو جعرانه و احیانا به حیوان شخصى ممکن است علم شخصى بدهد . یزید یک کنیه شخصى به این میمون داده به نام ابوقیس ) . به این حیوان لباس ابریشم و حریر و دیبا و جامه هاى زربفت مى پوشید و او را در مجلس شراب خویش حاضر مى کرد . ( بنازم غیرت ندماى یزید را و حتما بسیارى از امرا و حکام در آن مجلس حاضر مى شده اند ! ) از طرف دیگر ماده الاغ چابکى داشت و گاهى ابا قیس که تعلیم داده شده بود سوار آن ماده الاغ مى شد و در مسابقه اسبها شرکت مى کرد . خودش خیلى علاقه داشت که ابا قیس برنده مسابقه بشود ( و شاید هم احیانا سوار کارها به خاطر یزید عمدا ماده الاغ را جلو مى انداختند ) . این اشعار یزید ( 2 ) در این زمینه است : تمسک أبا قیس بفضل عنانها { فلیس علیها ان سقطت ضمان ألا من راى القرد الذى سبقت به { جیاد أمیر المؤمنین أتان ( 3 ) این بود شمه اى از اخلاق یزید , و معاویه مى خواست او را برگردن مسلمین سوار کند . وضع حکومت یزید صورتى داشت که قابل صلح و معاهده و معاقده نبود . امام مجتبى با معاویه قرارداد صلح بست . معاویه عقل و خلقى داشت که مى توانست تا حدودى حفظ ظاهر بکند و جز در مواردى که براى ملک و سیاستش خطر بود رعایت ظواهرى را بنماید . ولى وضع یزید تجاهر به فسق و تجاهر به رذالت و پستى و تجاهر به عیاشى بود . اگر هم از ناحیه امام حسین و به نام اسلام و قرآن قیامى نمى شد و[ طومار] حکومت یزید را در ظرف سه سال در هم نمى پیچید و چند سال طول مى کشید , ممکن بود قیام دیگرى علیه یزید شود که عنصر اسلامى هم نداشته باشد و آنوقت خطر مواجه عالم اسلام مى شد . به قولى مردن یزید در یک مسابقه اى واقع شد که با میمونى - و شاید همان ابو قیس بوده - گذاشته بود . قیام اهل مدینه تنها سببش شهادت امام حسین نبود , سبب دیگرش وضع ناهموار یزید بود : عبدالله بن حنظله با عده اى به نمایندگى اهل مدینه آمد به شام , اوضاع را طورى ناراحت کننده دید که گفت : والله ما خرجنا على یزید حتى خفنا أن نرمى بالحجارة من السماء . ان رجلا ینکح الامهات والبنات والاخوات , و یشرب الخمر , و یدع الصلاة , والله لو لم یکن معى أحد من الناس لابلیت الله ( 1 ) فیه بلاء حسنا . ( 2 ) بعضى گفته اند به[ ( ذات الجنب] ( مرد در سن 37 سالگى . ( 1 ) احتمال داده مى شود که افراط در شراب و لذات , کبدش را از بین برده بوده . یزید در کودکى در بادیه مرض آبله گرفت و آبله رو بود . عقاد مى گوید : و سیم و بلند قامت بود . همچنین مى گوید : یزید به مسابقه و مطارده علاقمند بود ولى بیشتر جنبه لهوى داشت نه جنبه جدى و شجاعانه . یزید شخصا خصلت شجاعت و تهور عربى را که بعضى از آباء مادریش مثل عتبه و ولید عمویش و شیبه داشتند نداشت و به تمام معنى مردى مهمل و عیاش و سبکسر بود و لهذا در یکى از جنگهاى زمان معاویه که معاویه سپاه سفیان بن عوف را براى جنگ قسطنطنیه یا براى فتح قسطنطنیه فرستاد یزید تمارض و تثاقل کرد تا سپاه حرکت کرد و بعد هم شایع شد که سپاه دچار مرض و قحطى شدند . خبر به یزید عیاش رسید . این شعرها را گفت : ما أن أبالى بما لاقت جموعهم { بالفرقدونة من حمى و من موم اذا اتکأت على الانماط مرتفقا { بدیر مران عندى ام کلثوم ( 2 ) معاویه وقتى شنید قسم خورد که یزید را به سپاه ملحق مى کنم براى رفع عار شماتت . از اینجا دو نکته معلوم مى شود : الف - روى کار آمدن یزید که هیچگونه , لیاقتى نداشت , نه لیاقت خلافت و نه لیاقت ملکدارى و سیاست , صرفا معلول فساد تدریجى اخلاق مسلمین در آن عهد بود . معاویه اگر لیاقت خلافت نداشت ولى لیاقت سیاست و ملکدارى داشت . ب - فرق ظاهرى دیده مى شود بین عمر و معاویه که عمر حاضر نشد عبدالله پسرش را انتخاب کند و یا جزء شورا قرار دهد و گفت : عبدالله در تدبیر منزل خودش عاجز است , ولى معاویه على رغم عقیده خودش به عدم لیاقت یزید , زمام کار را به دست او سپرد . قلوبهم معک و سیوفهم علیک فرزدق به امام گفت[ : ( قلوب الناس معک و سیوفهم مع بنى امیة , و القضاء ینزل من السماء , والله یفعل ما یشاء] ( . ( 1 ) مجمع بن عبید عامرى ( 2 ) گفت[ : ( أما أشراف الناس فقد اعظمت رشوتهم و ملئت غرائرهم , فهم الب واحد علیک , و أما سائر الناس بعدهم فان قلوبهم تهوى الیک و سیوفهم غدا مشهورة علیک] ( . ( 3 ) ایضا بشر بن غالب در ذات عرق به نقل نفس المهموم ص 93 . فرزدق نظر عامة را گفت , عامه اى که محکوم روش کبراء و رؤساء بودند و از خود اراده اى نداشتند ولى مجمع بن عبید تجزیه کرد اشراف بى ایمان را از عامه مؤمن ضعیف تابع صفت مقلد مسلک که طبق منطق قرآن کریم هر دو در آتشند . در حقیقت معناى جمله فرزدق اینست که دل اینها با تو است ولى دلشان هیچ کاره است , حاکم معزول است ولى شکمشان با دشمنان تو است و اینها هم بنده شکمنده و به امر شکم با دل خودشان مى جنگند , قبل از اینکه با تو بجنگند , با سپاه شکم به جنگ دل خودشان رفته اند و ضمیر خود را مجروح کرده اند . اجمالا معلوم مى شود که ممکن است بشر دلش حق را بخواهد و آرزو کند و در عین حال على رغم عشق و علاقه اش قدم بردارد و به روى محبوب خودش خنجر بکشد . مى گویند مأمون شیعه امام کش بود . عموم مردم حق را دوست دارند یک نوع دوستى کاذبى یعنى دوستى بى ریشه اى . نظیر اشتهاى کاذب و اشتهاى صادق , و نظیر صبح کاذب و صبح صادق . تعصى الاله و أنت تظهر حبه ( 1 ) . . . فرق انصار و مشاورین معاویه با انصار و مشاورین یزید (1 ) [ ( عقاد] ( اعوان معاویه را که عقلا بودند انصار الدول و بناة العروش مى خواند ولى انصار یزید را جلادین مى خواند . مى گوید[ : ( فکان أعوان معاویة ساسة و ذوى مشورة , و کان أعوان یزید جلادین و کلاب طراد فى صید کبیر] ( ( 2 ) . یزید عادت داشت که سگهائى را به دنبال شکار بیگناهى بفرستد . عقاد اعوان یزید را بالاتر از دنیاپرست و هوادار دنیا مى خواند . مثلا عمر و عاص و کلیه زیر کان دور و بر معاویه هواخواه دنیا بودند , ولى سران اعوان یزید یک عده اى بودند که فطرت بشرى آنها به کلى مسخ شده بود . اخلاق و صفات شمر و عبید الله و مسلم بن عقبه هر یک از این سه نفر یک نقصى در بدن یا در نسب داشتند و روى قاعده روانشناسى هر کسى که نقصى دارد مى خواهد هر طور شده آن نقص را جبران کند و فعالیت زیادى مى کند ( 1 ) و احیانا جبران نقص خود را در پائین آوردن و منکوب نمودن دیگران مى خواهد بنماید تا تعادل برقرار شود . درباره شمر گفته اند : کان أبرص کریه المنظر , قبیح الصورة و کان یصطنع المذهب الخارجى ( چون در سایه این مذهب بهتر مى شود از اجتماع انتقام گرفت ) یحارب بها علیا و أبناءه , و لکن لا یتخذه حجة لیحارب بها معاویة و أبناءه . ( 2 ) درباره مسلم بن عقبه گفته اند : کان أعور أمغر , ثائر الرأس , کأنما یقلع رجلیه من وحل اذا مشى . ( 3 ) درباره عبیدالله گفته اند : کان متهم النسب فى قریش ( عرب به افتخار نسبى قطع نظر از حلال زاده بودن اهمیت زیادى مى داد ) لان أباه زیادا کان مجهول النسب فکانوا یسمونه زیاد بن أبیه . ثم ألحقه معاویة بأبى سفیان القصة . . . و کانت أم عبیدالله جاریة مجوسیة تدعى مرجانة ( ظاهرا ایرانى بوده و شاید در مدت ولایت فارس او را پیدا کرد ) فکانوا یعیرونه بها و ینسبونه الیها , کان الکن اللسان لا یقیم نطق الحروف العربیة , فکان اذا عاب الحرورى من الخوارج قال[ ( هرورى] ( فیضحک سامعوه , و أراد مرة أن یقول : اشهروا سیوفکم فقال : افتحوا سیوفکم فهجاه یزید بن مفرغ : ( 4 ) و یوم فتحت سیفک من بعید { أضعت و کل أمرک للضیاع ( 1 ) مسلم بن عقیل درباره اش گفت[ : ( و یقتل النفس التى حرم الله قتلها على الغضب و العداوة و سوء الظن و هو یلهو و یلعب کأنه لم یصنع شیئا ) ] . ( 2 ) ( موت وجدان ) . عبیدالله در وقعه کربلا فقط 28 سال داشت . یزید به واسطه امتناعى که زیاد از بیعت گرفتن اهل بصره براى یزید کرد , از زیاد و پسرش بدش مىآمد ( 4 ) و این هم یک علتى بود براى اینکه عبیدالله کوشش بیشترى در خدمت بکند و بیشتر اظهار اخلاص بکند اما عمر بن سعد صرفا کور و کر طمع منصب , پول و لذت بود . اباء حسین ( ع ) از بیراهه رفتن در[ ( نفس المهموم] ( است ( ص 40 ) : فقال له اهل بیته : لو تنکبت الطریق الا عظم کما فعل ابن الزبیر کیلا یلحقک الطلب , فقال : لا والله لا افارقه حتى یقضى الله ما هو قاض . ( 1 ) این هم یک نمونه است از روح شجاعت و فروسیت و مردانگى اسد اللهى . ابن زیاد بعد از تنها ماندن مسلم تصمیم گرفت نماز را در مسجد بخواند . گفت[ : ( برئت الذمة من رجل من الشرطة و العرفاء و المناکب - رؤوس العرفاء - و المقاتلة صلى العشاء الا فى المسجد . ( 2 ) معناى[ ( مقاتل] ( سرباز است , شرطه و شرطى که جمعش شرط است : و هم الطائفة من خیار أعوان الولاة و فى زماننا هم رؤساء الضابطة ( منجد[ . ( ( عرفاء] ( جمع عریف است : القیم بأمر القوم . ( 1 ) مناکب جمع منکب است به معناى عریف , و در اینجا رؤساء آنها مراد است . کراهت اباعبدالله از شروع به قتال بعد از آنکه امام حسین ( ع ) و[ ( حر] ( به نینوا رسیدند و نامه عبیدالله رسید که[ : ( اما بعد فجعجع بالحسین حتى یبلغک کتابى و یقدم علیک رسولى , فلا تنزله الا بالعراء فى غیر حصن و على غیر ماء] ( ( 1 ) زهیر پیشنهاد کرد که الان با اینها بجنگیم . اباعبدالله فرمود[ ( أنى أکره ان ابدأهم بالقتال] ( ( 2 ) . امام حسین یکى از مبادى و اصولش عدم شروع به جنگ بود . ( قصه على ( ع ) و کشتن کریب بن الصباح و خواندن آیه : الشهر الحرام بالشهر الحرام و الحرمات قصاص لو لم تبدأ و ناما بدأناکم ) . مأموریت یافتن عمر سعد ص 114 : و کان الدیلم قد ثاروا على یزید بن معاویة و استولوا على دستبى بارض همدان , فجمع لهم عبیدالله بن زیاد جیشا ( 3 ) . . . معلوم مى شود که فرمان جنگ با[ ( دیلم] ( را عبیدالله در زمان حکومت بصره ( فقط ) قبل از آمدن به کوفه به عمر سعد داده بود . کراهت باطنى مردم از رفتن به جنگ حسین ( ع ) ص 116 : و کان جنود الجیش ( مثل اینکه هسته جیش کربلا همانهائى بودند که آماده رفتن به غزو دیلم بودند ) یستللون منه و یتخلفون بالکوفة , فندب عبیدالله رجلا من اعوانه - هو سعد بن عبد الرحمن المنقرى - لیطوف بها و یأتیه بمن تخلف عن المسیر لقتال الحسین , و ضرب عنق رجل جىء به . و قیل انه من المتخلفین فاسرع بقیتهم الى المسیر] ( ( 1 ) . اگر همین کشتارهائى که اهل کوفه در موافقت و تبعیت ابن زیاد دادند در مخالفت با او مى دادند بلکه اگر ده یک این کشتار را مى دادند موفق مى شدند و به آرزوى دل خود که سقوط بنى امیه بود نائل مى شدند , ولى مثل اینکه مستسبع و خود باخته بودند نمى توانستند خود را جمع و جور کنند و به کار خود نظم بدهند . درباره[ ( هانى] ( گفته اند که چندین هزار نفر مسلح موافق داشت . عجب اینست که ابن زیاد با یک تهور همه آنها را مرعوب مى کرد . ابن زیاد که از شام یا بصره با خود سپاهى نیاورده بود . فلسفه قیام حسینى عقاد مى گوید : . . . انما الحکم فى صواب الحسین و خطئه لامرین لا یختلفان باختلاف الزمان و اصحاب السلطان , و البواعث النفسیة التى تدور على طبیعة الانسان الباقیة و النتائج المقررة التى مثلت للعیان باتفاق الاقوال . . . [ ( عقاد] ( علل و بواعث نفسى را اینطور توضیح مى دهد : اولا ملک یزید ثابت و محکم و پابرجا نبود - مثل ملک معاویه - به جهت اینکه تنها مغیرة بن شعبه حاکم آنوقت کوفه که از حکومت عزل شده بود این پیشنهاد ( ولایت عهدى یزید ) را کرد و خود معاویه باور نمى کرد , با زیاد مشورت کرد او هم صلاح ندید ( لا اقل حاضرا ) . مروان حکم سخت مخالف بود و خودش طمع داشت و حتى در فکر شورش افتاد و بعد با ماهى هزار دینار براى خود و صد دینار براى دوستان قانع شد . سعید پسر عثمان از معاویه گله کرد که پدر و مادر و خود من از یزید و پدر و مادرش بهترین هستیم و بعد هم با دریافت ولایت خراسان راضى شد و رفت . پس این حکومت استقرار نداشت بذاته . ثانیا دولت یزید از ابتدا بناء کارش برسب على ( ع ) و آل على بود و اگر حسین ( ع ) بیعت مى کرد ناچار بود وفا کند و این خود امضاء این سنت سیئه بود و نسل بعد نسل مورد قبول واقع مى شد . ( حکومت یزید از معاویه صد درجه بدتر بود زیرا سر به رسوائى زده بود ) . اما راجع به نتایج این حرکت : اولا خود یزید نتوانست آب خوشى از گلویش فرو برود . حادثه مدینه دنبال حادثه کربلا بود . عبدالله بن زبیر وسیله تبلیغاتى خوبى یافت و قضیه مکه واقع شد . بعدها[ ( یالثارات الحسین] ( ستارى بود که در تمام مدت شصت ساله بعدى بنى امیه همواره حکومت امورى را مى لرزانید . لهذا بعضیها مثل مارتین آلمانى سیاست حسینى را از اول متوجه همین هدفها مى دانند . عقاد راجع به حرکت دادن نساء و اطفال مى گوید[ : ( . . . انما یبدو الخطاء فى هذه الحرکة حین تنظر الیها من زاویة واحدة ضیقة المجال قریبة المرمى , و هى زاویة العمل الفردى الذى یراض باسالیب المعیشة الیومیة و یدور على النفع العاجل للقائمین به والدا عین الیه] ( . . . ( 1 ) مى گوید مسلم قادر بود خیلى کارها از قبیل کارهاى ابن زیاد بکند , مالهائى بگیرد و ببخشد و بکشد , ولى برخلاف اصولى بود که پیروى مى کرد . مسلم در حالى که آماده کشته شدن بود وصیت کرد هفتصد در هم قرض دارم , زره و شمشیرم را بفروشید و ادا کنید ! ( مسلم در فکر صاف کردن مال مردم هم در دوره چند روزه حکومت خودش نیافتاد با اینکه فرمان حضرت به منزله اجازه سهم امام هم بود ! ) . کلمه کربلا مى گویند کربلا در اصل[ ( کور بابل] ( بود . روحیه اصحاب امام حسین و عشق صادق آنها و اینکه آنها مرگ را[ ( ایثار و اختیار)] این خصوصیت در میان همه شهداء کربلا بوده که آثروا الموت یعنى اختیارا مردن را بر زندگى ننگ آور ترجیح دادند . احدى نبود که راه نجات نداشته باشد . گاهى اتفاق مى افتد که جمعیتى مرد یا زن و مرد و اطفال ناگهان در جائى گرفتار مى شوند و به وضع بسیار فجیعى کشته مى شوند , ولى خصوصیت حادثه کربلا در میان حوادث فجیع دیگر جهان اینست که همه آنها با آنکه راهى براى نجات داشتند منتها با قبول ذلت و بى ایمانى , طریق ایمان و فدا و ایثار و تعظیم حق را ترجیح دادند . آنها جمال اخلاق و زیبائى شهادت و کمال عبودیت را درک کرده بودند . قضیه امان عباس بن على ( ع ) و قصه محمد بن بشر الحضرمى و حل بیعت کردن سید الشهداء از عموم و قضیه قاسم و قضیه غلام سیاه , همه گواه موت اختیارى است . خصوصیت دیگر صحابه ابا عبدالله این بود که خودشان را قبل از شهادت حضرت و بنى هاشم به شهادت رساندند و این , دلیل بر کمال ایمان اینها به قائدشان بود . اصحاب ابا عبدالله نه براى مزد و اجرت مى جنگیدند و نه از ترس و بیم , فقط براى ایمان و عقیده و حریت مى جنگیدند . از عجائب اینست که در هیچ موطنى اینها در مقام عذر و توجیه براى تسلیم و سلامت بیرون آمدن برنیامدند . عقاد مى گوید ( ص 157 ) : و لم یخطر لا حد منهم ان یزین له العدول عن رأیه ایثارا لنجاتهم و نجاته , و لو خادعوا انفسهم قلیلا لزینوا له التسلیم و سموه نصیحة مخلصین یریدون له الحیاة ( 1 ) آنطور که ابن عباس و دیگران کردند - و لیکنهم لم یخادعوا انفسهم و لم یخادعوه وراء اصدق النصیحة له ان یجنبوه التسلیم و لا یجنبوه الموت , و هم جمیعا على ذلک ( 2 ) , با آنکه عیال و اطفال را مى دیدند و عاقبت آنها را مى دانستند و این خیلى عجیب است و دلیل بر اینست که مکتب حسینى مکتب عشق بود . مناخ رکاب و منازل عشاق . شود آسان به عشق کارى چند { که بود نزد عقل بس دشوار منطق ابن عباس و منطق امام حسین ( ع ) منطق ابن عباس منطق سیاست و بازى سیاسى بود , منطق عقل و دها و رعایت مصالح نفس خود بود . او با منطق عقلى , صحیح مى گفت که : انى اتخوف علیک فى هذا الوجه الهلاک , ان اهل العراق قوم غدر ( 1 ) پس توهم با آنها سیاست بازى و غدر کن - اقم بهذا البلد فانک سید اهل الحجاز , فان کان اهل العراق یریدونک کما زعموا فلینفوا عدوهم ( 2 ) خودشان بروند دم چک , اگر کشته شدند که به جهنم , اگر غالب شدند و مهیا شد تو برو . درست این منطق , منطق سیاسیون نفعى است نه منطق شهدا - ثم اقدم علیهم , فان ابیت الا ان تخرج فسر الى الیمن فان لها حصونا و شعابا , و لا بیک بها شیعة . ( 3 ) معناى کلام ابن عباس اینست که اگر اهل عراق حاکمشان را بیرون نکردند و اهل جهاد نبودند توهم آنها را رها کن . این منطق منطق معامله است . منطق امام نه منطق غدر و کید بود و نه منطق معامله و همکارى انتفاعى , صرفا منطق ایثار و عقیده و شهادت در راه عقیده بود . بشر یا منطق مکر دارد مثل اغلب سیاسیون دنیا , یا منطق معامله دارد مثل احزاب سیاسى امروز , یا منطق فدا و عقیده دارد مثل نوادر خلقت از قبیل امام حسین علیه السلام . فقال له الحسین یا ابن عم انى اعلم انک ناصح مشفق ( 1 ) براى شخص من و مصالح شخص من - ولکنى قد أزمعت و أجمعت على المسیر . ( 2 ) مقصود حضرت این نیست که گفتارى از روى حسن نیت است ولى من این مقدمات و نتایج را قبول ندارم , بلکه مقصود اینست که این مقدمات و نتایج براى کسى که بخواهد , از این راه برود و اهل معامله و معاوضه باشد درست است ولى راه من این راه نیست و منطق من منطق درد عقیده داشتن و درد خیرخواهى داشتن است . درد طبیبى است که از غم مریضها رنج مى برد . عزیز علیه ما عنتم حریص علیکم . راه من راه شهادت است . منطق شهید منطق دی گرى است غیر از منطق عقلى عملى انتفاعى . معناى ان الله شاء ان یریک قتیلا اینست که خدا از تو روح شهادت مى خواهد ان لک درجة لن تنالها الا بالشهادة . صفاتى که از ابا عبدالله در کربلا ظهور کرد صفاتى که از ابا عبدالله در روز عاشورا ظهور کرد عبارت بود از : 1 - شجاعت بدنى 2 - قوت قلب و شجاعت روحى 3 - ایمان کامل به خدا و پیغمبر و اسلام 4 - صبر و تحمل عجیب 5 - رضا و تسلیم 6 - حفظ تعادل و هیجان بیجانکردن و یک سخن سبک نگفتن نه خودش و نه اصحابش 7 - کرم و بزرگوارى و گذشت 8 - فداکارى و فدا دادن . فلسفه جنگ نور و ظلمت در میان بشر ص[ : 162 ( فجیرة کربلا کانت قدیما من معاهد الایمان بحرب النور و الظلام , و کان حلولها اناس یؤمنون بالنضال الدائم بین اورمزد و اهرمان ( 1 ) ( دو علم افراشت اسپید و سیاه . . . ) و لکنه کان فى الحقیقة ضربا من المجاز و فنا من الخیال . و تشاء مصادفات التاریخ ان لاترى هذه البقاع التى آمنت باورمزد و اهرمان حربا هى اولى ان تسمى حرب النور و الظلام من حرب الحسین و مقاتلیه ( 1 ) ( فلسفه اینکه امام حسین در نزدیک ایران مدفون شد ) . و هى عندنا اولى بهذا الاسم من حرب الاسلام و المجوسیة فى تلک البقاع و ماوراء ها من الارض الفارسیة , لان المجوسى کان یدافع شیئا ینکره , خفى دفاعه شىء من الایمان بالواجب کما تخلیه و رآه . ( 2 ) ( شامیون تا حدى نسبت به آل على از روى عقیده مخالفت مى کردند . قصه عصام بن المصطلق شاهد این مدعا است ) و لکن الجیش الذى ارسله عبید الله بن زیاد لحرب الحسین کان جیشا یجارب قلبه لا جل بطنه , او یجارب ربه لاجل والیه ( 3 ) ( و حتى مشرکین بدر و احد هم غیر رؤسایشان روى عقیده مى جنگیدند ) . روحیه اصحاب ابن زیاد و رکب اناسا منهم الفزع الدائم بقیة حیاتهم ( 1 ) ( چون عقیده و وجدانش ضد عمل خودش بود و دائما وجدانش به او القاءاتى مى کردند مثل بسیارى از کسانى که گرفتار عذاب وجدان مى شوند و فریاد مى زنند : مرا بکشید ! این وجود ننگین را از بین ببرید ! دیوانگى بسر بن ارطاة در آخر عمرش شاید از همین قبیل بوده . آن فرشته مأمور عذاب اینگونه افراد همان وجدان خود آنها است ) لانهم عرفوا الاثم فیما اقترفوا عرفانا لا تسعهم المغالطة فیه ( 2 ) . . . خبث باطنى اصحاب عمر سعد جبن و طمع نمى توانند وقایع جنایت آمیز کربلا را توجیه کنند و کینه شخصى نیز اگر علاوه شود همچنین , زیرا کینه شخصى در کار نبوده . امام حسین هم در عاشورا فرمود : آیا حلالى را حرام و حرامى را حلال کرده ام - که از روى عقیده با من [ - 1 و بر پاره اى از آنان در بقیه عمرشان وحشتى دائمى چیره گشته بود] . [ - 2 زیرا آنان به خوبى فهمیده بودند که گناهى بزرگ مرتکب شده اند به طورى که نمى توانستند مغالطه کنند و خودشان را گول بزنند] . 165 بجنگید ؟ - یا مالى را برده ام و خونى را ریخته ام - که روى عداوت شخصى با من بجنگید ؟ - جبن و طمع نمى توانند مثله و تنکیل و کشتن طفل صغیر و آب بستن و اسب تاختن را توجیه کند . باید گفت در طینت امثال شمر یک نوع خبث ذاتى و کینه با حقى وجود داشته و با هر عمل جوانمردانه مخالف بودند . نظم در اصحاب سید الشهداء مطابق نقل عقاد ( ص 184 ) نظمى در کار اصحاب سید الشهدا بود از این جهت که بعضى خودشان را وقایه و سپر امام حسین قرار مى دادند و تا او مى افتاد فورا آن جا ( خلا ) پر مى شد . گاهى شعرا در بیان خود مى گویند : آرزویم اینست که یک لحظه محبوب خود را ببینم و بمیرم , آرزویم اینست فلان مقصودم حاصل شود و بمیرم . به قدرى یک موضوع جالب مى شود که حاضرند تمام زندگى را و تمام امتداد زمان را در یک لحظه جمع کنند ولى با آن کیفیتى که مى خواهند . از حیات , کیفیت حیات را مى خواهند نه کمیت آن را . ( این جان عاریت که به حافظ سپرد دوست . . . ) . اصحاب ابا عبدالله از کمیت حیات گذشتند و همه حیات را و خوشیهاى حیات را - خوشیهائى که فقط عده معدودى از صاحبان روحیه عظیم آن را درک مى کنند - در یک نصف روز به علاوه یک شب جمع کردند براى خود . خدا مى داند که چه عظمت و جلال و زیبائى و جمالى داشته آن فداکاریها و آن به خاک افتادن ها ! انسان نصف روز زنده بماند ولى غرق در آن حالت معنوى باشد برترى دارد بر هزار سال زندگى حیوانى که جز خوردن و خوابیدن کیفیتى ندارد . بعضى گفته اند ما طالب عرض عمریم نه طول عمر . عرض عمر کیفیت عمر است . عرض عمر هم در نظرها مختلف است , از نظر بعضیها شکمخوارگى و مستى و قمار و باده گسارى است و از نظر بعضى حریت و استقلال و زیر فشار نبودن و عشق معنوى و الهى است[ . ( موسولینى] ( مى گفت : انسان یک سال مثل شیر زندگى کند بهتر است از اینکه صد سال مثل گوسفند زندگى کند , ولى گفت : این گفته را پنهان کنید . عرض عمر در نظر موسولینى شیرى و درندگى بود و در نظر على ( ع ) مثلا عبادت و خدمت به حقیقت بود . شجاعت اصحاب اباعبدالله و اعمال حاکى از عقب نشینى لشکر عمر سعد کارهائى سپاه عمر سعد در کربلا کردند که مى نمایاند واقعا در مقابل این عده قلیل عاجز ماندند . از آن جمله : 1 - سرباز زدن از جنگ تن بتن و دست به تیراندازى زدن . 2 - حمله کردن از پشت خیمه ها براى اینکه خیمه ها را بسوزانند و یا از پشت خنجر بزنند . 3 - دستور عمر سعد در مقاتله با شخص سیدالشهدا که گفت : هذا ابن قتال العرب و دستور او که مانع صحبت کردن حسین ( ع ) بشوند . اعمال دنائت ما بانه لشکر عمر سعد دنائتهائى که اصحاب یزید به خرج دادند که از قانون جنگ و فروسیت به کلى دور بود : 1 - منع آب ( نه تنها بر حریف بلکه بر اطفال و کودکان ) . 2 - کشتن اطفال , خصوصا در برابر دیدگان مادر و خواهر و عمه , نظیر قضیه طفلى که له قرطان . ( 1 ) 3 - برهنه کردن بدن امام حسین به واسطه طمع در لباسهاى آن حضرت . 4 - ریختن به سرزنها و کندن حلى و زیور از بدن آنها . 5 - سنگباران و تیر باران کردن آن عده قلیل . 6 - شماتتهاى لاذع ( 2 ) . 7 - سر شهید به گردن اسب آویختن . 8 - سب و دشنام . 9 - اسب تاختن بر بدن آن حضرت . 10 - تنگ گرفتن بر اسیران و زدن آنها و سوار کردن آنها بر شتران بى جهاز . 11 - غل کردن بیمار ( امام سجاد علیه السلام ) . 12 - مقابل کردن سرها و اسراء . 13 - جاى بد به اسیران دادن . 14 - شماتت به اسیران داغدیده . 15 - جسارت به سر مقدس و دندانهاى مقدس . 16 - کشتن زن ( مادر وهب ) . 17 - عبور دادن اسیران از قتلگاه ( اگر به تقاضاى خود اسیران براى وداع نبوده ) . 18 - آتش زدن به خیام در شبى که اسرا باید هنوز بمانند و بسر برند . 19 - نان و غذا ندادن به اطفال به طورى که اطفال معصوم از دست مردم نان و خرما مى گرفتند و ام کلثوم مانع مى شد . سه عمل یزید که موجب زوال ملک اموى شد ( و مخصوصا اثر عظیم حادثه کربلا ) ص[ : 216 ( لقد کانت ضربه کربلا و ضربة مدینة و ضربة البیت الحرام اقوى ضربات امیة لتمکین سلطانهم و تثبیت بنیانهم و تغلیب ملکهم على المنکرین و المناز عین , فلم ینتصر علیهم المنکرون و المنازعون بشىء کما انتصروا علیهم بضربات ایدیهم , و لم یذهبوا بها ضاربین حقیقة حتى ذهبوا بها مضروبین الى آخر الزمان , و تلک جریرة یوم واحد هو یوم کربلا فاذا بالدولة العریضة تذهب فى عمر رجل واحد مدیدالایام ( 1 ) ( و شاید اگر حادثه کربلا نبود به اندازه ملک بنى العباس دوام پیدا مى کرد ) . . . پاداش سیدالشهدا در دنیا و فلسفه تعظیم عاشورا ص[ : 224 ( و تسدید العطف الانسانى منا فرض من اقدس الفروض على الناظرین فى سیر الغابرین ( 1 ) ( فلسفه عزادارى سید الشهدا و پاداشى که باید تاریخ بدهد ) لان العطف الانسانى هو کل ما یملک التاریخ من جزاء و هو الثروة الوحیدة التى یحتفظ بها الخلود ( 2 ) ( فلسفه تذکر سیدالشهدا از یک جنبه مربوط به ما است که از یک سرچشمه فیض استفاده مى کنیم , از طرف دیگر تقدیرى از شهدا و شهادت است , و از طرف دیگر یک فریضه تاریخى و یک وظیفه اجتماعى در برابر اجتماع است . . . ) . منفعت فردى عامل تنازع و تضارب و قبض و استخدام اجتماع است , و حس منفعت عمومى و به عبارت دیگر اصول عالى اخلاقى انسان عامل حفظ و تعاون و افاضه و اعانه است . پس اصحاب خیر عموم , خدام واقعى اصول و نوامیس اجتماعند و از همین جهت است که اجتماع از آنها تقدیر مى کند . ________________________________________ [ 1- ترجمه : در پستى یاوران او ( یزید ) همین بس که در کربلا به جهت اعتقادى که به کرامت و حق آنحضرت داشتند از مقابله رو در رو با آنحضرت مى هراسی دند , ولى پس از شهادت لباس او و زنانش را در میان اموال غارت شده بیرون مىآوردند . و اینان اگر به دین او و رسالت جدش هم کافر بودند این عمل آنها در مذهب مردانگى پستترین کار بود] . 1- عقاد , ص[ . 18 ما خاندانى هستیم که مکر و حیله را ناخوشایند مى داریم] . 2- سرمایه سخن , جلد دوم [ . ایمان از ترور جلوگیرى کرده است] . 1 - سوره احزاب , آیه[ . 67 پروردگارا ما از سروران و بزرگان خود پیروى کردیم و آنها گمراهمان کردند] . 1 - سوره نساء , آیه[ 54 ترجمه : بلکه ( یهود ) نسبت به مردم ( مسلمین ) حسد مى ورزند به خاطر آنچه که خدا از فضلش به آنها عطا کرده است] . 1- ترجمه : و این درگیرى میان آن دو ( حسین ( ع ) و یزید ) بازگشت آن به اسبابى بود که موجب نفرت و جدایى میان این دو نفر مى شد که همان تعصب و حمایت از آثار موروثه گذشتگان آنها , و تعصب در سیاست , در عواطف شخصى , در اختلاف اخلاق و تربیت و رشد و تفکر آنها بود] . 2- ترجمه : اى کاش مى دانستم که او به چه چیز بر من پیروز شد] . 3- ترجمه : به سبب خدا بر تو پیروز شدم اى ابوسفیان] . 1- ترجمه : گمان ندارم که تا پیش از رسیدن به دریا توقف کنند] . 2- ترجمه : اى رومیان ادامه دهید] . 3- ترجمه : واى بر بنى اصفر ( رومیان] ( . 1- ترجمه : نه - به خدا سوگند - نمى خواهم خانه را بر ضد او از سواره و پیاده پرکنى , و اگر ابوبکر را اهل این کار نمى دیدیم او را در این امر آزاد نمى گذاشتیم] . 2- نهج البلاغه , خطبه[ . 5 امواج دریاى فتنه را ( با کشتیهاى نجات ) بشکافید] . 3- ترجمه : سپس پسرش گفت : اى اباسفیان مؤمنان گروهى هستند که خیرخواه یکدیگرند , و منافقان گروهى دغلبازند که دست از یارى یکدیگر مى دارند هر چند شهرها و بدنهاشان بهم نزدیک باشد] . 1- ترجمه : و باید که عزمت محکم و نیتت نیکو باشد , و رفق و نرمى را از دست مده , و حسین را تنها مهلت ده ( تحت نظر بگیر ) مبادا ناخوشایندى از تو به او برسد که او را [ - باید توجه داشت که این یادداشتها در زمان رژیم منفور پهلوى نگارش یافته است] . 2 - ابو الشهداء , ص 32 . 1- ترجمه : از حسین ( ع ) و عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبیر با شدت بیعت بگیر] . 1- ترجمه : بنى هاشم در مورد ریاست دینى کار مى کردند , و بنى عبدشمس در تجارت و ریاست سیاسى , که در جاهلیت عبارت بود از ربا و چانه زدن در نرخ اجناس و کلاه گذاشتن سردیگران و کم فروشى و اجناس معیوب را به دیگران انداختن . لذا شگفتى ندارد که این اختلاف فاحش میان آنها باشد , میان رک گویى و روراستى و اخلاق بازارى و معامله گرى , و میان وسائل ایمان و وسائل حقه بازى براى رسیدن به هدف] . 1- ( ابوالشهداء] ( ص 52 . 2 - ص[ 56 ترجمه : و بر عکس , بنى امیه را نصیب قابل توجهى از اخلاقیات نمونه و شمائل دینى نبود , و در مقابل بنى هاشم در میان آن خاندان مقام نبوتى پیدا نشده بود که به مناقب آن ببالند چنانکه فرزندان آنها ( بنى هاشم ) به مناقب نبوت خاندان خویش افتخار مى کردند , یا حداقل دست آنها را بگیرد و آرام آرام آنها را به سوى صفاتى سوق دهد که با این صفات موجود در آنها تفاوت داشته باشد و به مزایایى بکشاند تا جاى آن مزایائى را که در بنى هاشم بود پر کند . . . و حال آنکه پیش از ظهور نبوت و پس از آن خلق و خوى عملى آنها که ناشى از بهره گیریهاى تجارى و مطامع سیاسى بود بر آنها حاکم بود . و از همین جهت در میان بنى هاشم سرانى به آن اخلاقیات شریف مشهور شدند و در میان بنى امیه سرانى به این خلق و خوى ننگین . از آنان ( بنى هاشم ) صفات بردبارى و صبر و آزمودگى و تیزهوشى و خوش فکرى انتشار یافت , چنانکه از اینان صفات حیله گرى و آز و راحت طلبى و خوشگذرانى شهرت گرفت] . 1- ترجمه : عموجان ! خداوند قادر است که وضع کنونى را دگرگون سازد , و خداوند هر روزى دست به کار چیزى است , و این قوم دنیاى خود را از تو باز داشتند و تو دین خود را از آنان . راستى که تو چه بى نیازى از آنچه تو را محروم ساختند , و آنان چقدر به آنچه تو آنها را محروم ساختى نیازمندند . پس از خداوند صبر و یارى بخواه , و از حرص و بى تابى به او پناه بر , که صبر از دین و کرم است . و نه حرص روزى را پیش اندازد و نه بى تابى اجل را به تأخیر افکند] . 2- ترجمه : و آنروز آنحضرت سى ساله بودند , و گویا شعار تمام زندگى خود را از روزى که پا به دنیا گذارد تا روزى که در قتلگاه کربلا از دنیا مفارقت کرد در این چند کلمه گنجانده بود] . 3- ترجمه : با پیوستن به خالق , از مخلوق بى نیازى جو تا با پیوستن به راستگو , از دروغپرد از بى نیاز شوى . و از فضل خداى رحمان روزى طلب , که جز خداوند روزى دهنده اى نیست . هر کس پندارد که مردم وى را بى نیاز توانند کرد بى شک به خداى رحمان و ثوق و اطمینان ندارد] . 1- ترجمه : به جان تو سوگند که من خانه اى را که سکینه و رباب داشته باشد دوست مى دارم . من آن دو را دوست دارم و همه دارائى خود را در راهشان مى دهم , و سرزنش کسى برایم اهمیت ندارد] . 1 - امام حسین فرمود : و على الاسلام السلام اذ قد بلیت الامة براع مثل یزید . اکنون باید دید یزید چه کسى بوده که امام حسین این جمله را درباره اش فرمود . 2- همانا پوشیدن عباى خشن همراه با خوشى و روشنى چشمم را از پوشیدن لباسهاى نازک بیشتر دوست دارم . و خانه اى که بادهاى تند در آن بوزد نزد من از قصر مشرف باشکوه محبوبتر است . . . و یکى از پسر عموهاى فقیر و بدخویم براى من از مردى تنومند و درشتخو بهتر است] . 1- ترجمه : اگر شکم مردى از چرک و خون پرشود بهتر از آن است که درون وى از شعر برگردد] . [ - 1 ترجمه : مساجد را براى عابدان واگذار تا در آن سکنى گزینند , و خود بردکان شرابفروش نشین و ما را شراب ده . آن کس که شراب نوشد در حالت خمارى به طرب پردازد , در حالى که نمازگزاران نه دین دارند و نه دنیا . پروردگارت در قرآن[ ( واى بر شرابخواران] ( نگفته , ولى[ ( واى بر نمازگزاران] ( گفته است] . . . . [ - 2 ترجمه : چون آن سرها پیدا شد و آن خورشیدها به تپه هاى جیرون بتابید , کلاغ صدا کرد و من گفتم چه صدا بکنى چه نکنى من دیون خود را از پیامبر وصول کردم] . [ - 1 ترجمه : یکى از آنها ام عریط است که کنیه عقرب است , و نیز ثعاله که نام روباه است] . 2 - در تتمه المنتهى مثل اینکه این رباعى را به شخص دیگرى نسبت مى دهد . رجوع شود به شرح حال یزید در آن کتاب . [ - 3 ترجمه : اى ابا قیس ( نام میمون یزید ) زمان مرکب خود را محکم بگیر که اگر از زین به زیر افتادى مرکبت ضامن نیست . هان چه کسى میمونى را که گورخرى آنرا بر اسبهاى امیر المؤمنین ( یزید ) پیش انداخته دیده است ؟] ! . 1 - ظ : لله . [ - 2 ترجمه : به خدا سوگند ما بر یزید نشوریدیم مگر به خاطر اینکه ترسیدیم بر ما سنگ از آسمان ببارد . او مردى است که با مادران و دختران و خواهران خود نکاح مى کند , و شراب مى نوشد , و نماز را ترک مى کند . به خدا سوگند اگر احدى از مردم هم با من نبودند من خودم را در راه خدا به گرفتارى نیکوئى گرفتار مى ساختم] . 1 عقاد , ص 78 . [ - 2 ترجمه : مرا چه باک که تمام لشکر اسلام از مرض آبله و تب مردند . من اکنون در دیر مران بر متکاهاى پرقو تکیه داده و راحتم , و ام کلثوم در آغوش من است] . 1 - نفس المهموم ص[ . 91 ترجمه : مردم دلهاشان با توست و شمشیرهاشان با بنى امیه , و سرنوشت از آسمان فرود مىآید , و خداوند هم هر کار بخواهد مى کند] . 2 - یا عامر بن مجمع عبیدى , مجمع بن عامر . [ - 3 ترجمه : اما اشراف مردم که رشوه فراوان به آنان داده شده و خرجینهاشان پرشده است , لذا همه یکدست علیه تواند . و سایر مردم نیز دلهاشان مایل به شماست و شمشیرهاشان فردا علیه شما کشیده خواهد شد] . [ - 1 ترجمه : معصیت خدا را مى کنى در حالى که اظهار دوستى او را مى نمایى] . . . . 1 - از باب[ ( تعرف الاشیاء با ضدادها] ( باید هیئت حاکمه آن زمان شناخته شود تا امام حسین ( ع ) و سر نهضت آن حضرت شناخته شود . 2 - ص[ 88 ترجمه : یاران معاویه همگى سیاستمدار و اهل شور بودند , و یاران یزید همه جلاد و سگان ولگردى بودند که براى صید بزرگى رها شده بودند ] . 1 - در روانشناسى جدید مکانیسم جبران اصطلاح شده است . [ - 2 ترجمه : او پیس و زشت رو و بدقیافه بود , مذهب خوارج را اختیار کرده بود تا به این بهانه با على و فرزندانش بجنگد , ولى آنرا حجت و دلیل قرار نمى دا د تا با معاویه و اولادش بجنگد] . [ 3 ترجمه : یک چشم و گلگون و سپیدموى بود , و چون راه مى رفت گویى دو لنگش را مى خواهد از گل بیرون آورد] . 4 رجوع شود به بیست مقاله قزوینى ص 39 داستان یزید بن مفرغ و عباد بن زیاد و شعر معروف : الا لیت اللحى کانت حشیشا { فتعلفها خیول المسلمینا و او ارجاع به جلد 17 اغانى ص 56 و طبرى سلسله 2 ص 192 و 193 و طبقات الشعراء ابن قتیبه ص 120 مى دهد , و در بیست مقاله مختصر شده . ایضا در این قصه رجوع شود به جلد 5 ابن خلکان ص 384 . [ - 1 ترجمه : در نسب خود میان قریش متهم بود زیرا پدرش زیاد نسبش ناشناخته بود لذا او را زیاد بن ابیه مى خواندند . سپس معاویه او را فرزند ابوسفیان قرار داد داستانش معروف است . . . و مادر عبیدالله کنیزى مجوسى بود که مرجانه نام داشت , و مردم وى را به خاطر او سرزنش مى کردند و وى را به او منتسب مى دانستند . او زبانش لکنت داشت و حروف عربى را به خوبى ادا نمى کرد , و چون مى خواست یکى از حروریان خارجى را عیب گوید مى گفت : هرورى , و شنوندگان همه به او مى خندیدند . یکبار خواست بگوید : شمشیرهاتان را برکشید , گفت : شمشیرهاتان را باز کنید , و یزید بن مفرغ او را به این بیت هجو کرد : و روزى که شمشیرت را از دور باز کردى خود را ضایع نمودى , و همه کارهایت ضایع است] . [ - 2 و او انسان بى گناه را به محض خشم و دشمنى و بدگمانى مى کشت و با این حال به لهو و لعب مى پرداخت که گویى اصلا عمل زشتى مرتکب نشده است ] . 3 - در جلد[ ( 1 ) ( ضحى الاسلام] ( ص 175 : قال یزید بن معاویة یعدد فضل بیته على زیاد بن ابیه : لقد نقلناک من ولاء ثقیف الى عز قریش , و من عبید الى أبى سفیان , و من القلم الى المنابر[ . ترجمه : یزید بن معاویه فضائل خاندان خودش را بر زیاد بن ابیه بر مى شمرد و مى گفت : ما تو را از غلامى ثقیف تحت عزت قریش , و از عبید به ابوسفیان , و از قلم ( نویسندگى ) به منبرها انتقال دادیم] . [ - 1 ترجمه : خاندانش به او گفتند : بهتر است از شاهراه نروى چنانکه ابن زبی ر نرفت تا به تو دسترسى پیدا نکنند . فرمود : نه به خدا سوگند از شاهراه جدا نشوم تا خدا آنچه را مقدر فرموده عملى سازد] . [ - 2 من از تمام سران مأموران امنیتى و سرپرستان قبائل و سربازانى که نماز عشاء را در مسجد نخوانند امان را برداشتم] . [ - 1 شرط گروهى از بهترین یاران زمامداران را گویند , و در زمان ما همان مأموران امنیتى هستند . و عرفاء جمع عریف است که سرپرست امور قوم را گویند] . [ - 1 کار را بر حسین تنگ گیر تا نامه ام به دستت برسد و فرستاده ام نزد تو آید , و از او جدا مشو تا اینکه او را به سرزمین خشک بى پناهگاه و بى آبى فرود آورى] . [ - 2 من خوش ندارم که آغازگر جنگ با آنها باشم] . [ - 3 دیلمیان بر یزید بن معاویة شوریدند و بر سرزمین دستبى در همدان استیلا یافتند . پس عبیدالله بن زیاد لشکرى را جمع آورد] . . . . [ - 1 و لشکریان مخفیانه مى گریختند و در کوفه مى ماندند . عبیدالله یکى از یارانش را فرا خواند تا در کوفه بگردد و هر که را که از حرکت به سوى حسین خوددارى کرده نزد وى برد . و گردن مردى را که نزد وى بردند زد . گفته شده که آن مرد از کسانى بود که نرفته بودند , لذا بقیه لشکر در حرکت شتاب کردند] . [ - 1 البته خطا و اشتباه در این حرکت از آنجا سرچشمه مى گیرد که ما از یک زاویه واحد و تنگ و محدود به آن نگاه کنیم و آن همان زاویه عمل فردى است که با انواع گوناگون اسباب زندگى روزانه درگیر است و براى کسانى که بدان توجه دارند تنها بر سود زودرس دنیوى دور مى زند] . یک وقت امام حسین را به صورت یک شخص محدود در نظر مى گیریم که مثل دیگران باید خوب بخورد , مثل آنها خوب بپوشد , بهتر آقایى کند , راحت و با آسایش باشد , لوازم عیش و خوشى برایش فراهم باشد , و آنوقت مى گوییم براى این فرد و مصلحت این فرد ( در مقابل فرد دیگرى مثل ابن زیاد ) چنین و چنان بود , و یک وقت امام حسین را داراى شخصیتى وسیعتر و عظیمتر مى بینیم که سایر افراد غیر خودش و سایر زمانهاى غیر زمان خودش را هم شامل است , وجودش وجود یک سلسله اصول است یعنى او شده عدل , شده حق , شده توحید , شده راستى و صراحت , شده نماز و بندگى قل ان کان آباءکم و ابناءکم و ازواجکم . . . [ - 1 و به اندیشه هیچکدام آنها خطور نکرد که براى نجات خودشان و آنحضرت بازگشت از این حرکت را در نظر حضرتش جلوه دهند , و اگر مى خواستند خود را بفریبند مى توانستند تسلیم در برابر دشمن را در نظر حضرتش جلوه دهند و نامش را نصیحت و خیرخواهى گذارند و چنین و انمود کنند که اخلاص مى ورزند و ادامه زندگى را براى حضرتش آرزو دارند] . [ - 2 و لیکن نه خودشان را فریفتند و نه آنحضرت را از روى خیرخواهى صادقانه خود که او را از تسلیم دور مى داشتند و از مرگ نه , و همگى بر این حالت بودند] . [ - 1 من بر تو در این سفر بیم کشته شدن دارم , زیرا اهل عراق قومى خیانت پیشه اند] . [ - 2 در همین شهر بمان , زیرا تو سرور اهل حجازى , پس اگر اهل عراق خواهان تو باشند چنانکه مدعى اند باید دشمنانشان را دور سازند و از شهر خود برانند] . [ - 3 سپس نزد آنها برو , و اگر تصمیم حتمى دارى که بیرون شوى پس به یمن بر و زیرا که دژها و دره هاى فراوان دارد , و پدرت در آنجا شیعیانى دارد] . [ - 1 حضرت به او فرمود : پسر عمو ! من مى دانم که تو قصد خیرخواهى و دلسوزى دارى] . [ - 2 ولى من تصمیم قطعى براى حرکت گرفته ام] . [ - 1 و سرزمینهاى اطراف کربلا از دیر زمان مهد ایمان به مبارزه نور و ظلمت بود , و در اطراف آن مردمى بودند که به درگیرى دائمى میان اهورمزدا و اهریمن ( نور و ظلمت , خدا و شیطان ) ایمان داشتند] . [ - 1 ولى در حقیقت , این , نوعى مجاز و پندار بود , و حوادث تاریخى خواهان آن نبود که این سرزمینهایى که به اهور مزدا و اهریمن ایمان دارد شاهد جنگى باشد که بهتر است آن را جنگ نور و ظلمت نامید , جنگ حسین و قاتلانش] . [ - 2 و این جنگ نزد ما به این نام شایسته تر است از جنگ اسلام و مجوس که در این سرزمینها و اطراف آن از زمینهاى فارسیان صورت گرفته است . زیرا یک مجوسى با چیزى مبارزه مى کند که در اعتقاد خود آنرا نپذیرفته , لذا در دفاع وى چیزى از ایمان نسبت به آنچه پنداشته و معتقد است وجود دارد] . [ - 3 به خلاف سپاهى که عبید الله براى جنگ با حسین گسیل داشته بود , که آنان سپاهى بودند که با قلب خویش به خاطر شکم خود , و با پروردگار خویش به خاطر زمامدارشان مى جنگیدند] . [ - 1 دو گوشواره داشت] . [ - 2 شماتتهاى نیش دار و گزنده] . [ - 1 تحقیقا ضرباتى که بنى امیه در کربلا و مدینه و مکه وارد ساختند نیرومندترین ضرباتى بود که براى پایدارى حکومت و تثبیت بنیان و چیرگى حکومتشان بر مخالفان خود وارد ساختند , و مخالفان هرگز نتوانستند از آنان انتقام کشند بمانند ضربات دست خود آنان , و بنى امیه در واقع زننده نبودند بلکه ضربه اى خوردند که تا پایان روزگار ادامه دارد . و همین جنایت یکروزه که در کربلا واقع شد موجب گشت که یک دولت عریض و طویل آنچنانى تنها به اندازه عمر یک شخص عمر کند] . [ - 1 و اقامه و تحریک عواطف انسانى از سوى ما یکى از مقدس ترین و اجباتى است که بر ناظران در سیره گذشتگان واجب گشته است] . [ - 2 زیرا عواطف انسانى تمام پاداشى است که تاریخ مى تواند به کسى بدهد , و آن تنها ثروتى است که جاودانگى با آن محفوظ مى ماند] . بخش دوم : یادداشت ماهیت قیام حسینى 1 - بحث در اینست که حادثه عاشورا چه نوع حادثه اى است و از چه مقوله است ؟ آیا از نظر اجتماعى یک انفجار بدون هدف بود مانند بسیارى از انفجارها که در اثر فشار ظلم و تشدید سختگیریها رخ مى دهد و احیانا به وضع موجود کمک مى کند , و یا یک تصمیم آگاهانه و هوشیارانه نسبت به اوضاع و احوال موجود و نسبت به آثار و نتایج این حرکت بود ؟ و در صورت دوم آیا یک قیام و نهضت و انقلاب مقدس بود یا یک دفاع شرافتمندانه مقدس ؟ یعنى آیا هجوم بود یا دفاع ؟ آیا کارى بود که از طرف امام شروع شد و حکومت وقت مى خواست آنرا سرکوب کند , و یا او از طرف حکومت وقت مورد تجاوز قرار گرفت و او بجاى سکوت و تسلیم , شرافتمندانه از خود دفاع کرد ؟ به عبارت دیگر آیا چیزى از سنخ تقوا در جامعه بود و مظهر یک تقواى بزرگ در حد دادن جان بود , یا مظهر یک احسان و عصیان و قیام مقدس ؟ آیا از نوع حفظ و اثبات خود بود یا از نوع نفى و انکار جبهه مخالف ؟ ( 1 ) بنابر فرض اول ناچار اهدافى داشت اجتماعى و اصولى , و بنابر فرض دوم هدفش جز حفظ شرف و حیثیت انسانى خود نبود , و بنابر اینکه از نوع انقلاب و قیام ابتدائى بود آیا مبناى این انقلاب صرفا دعوت مردم کوفه بود که اگر مردم کوفه دعوت نمى کردند قیام نمى کرد ( و قهرا پس از اطلاع از عقب نشینى مردم کوفه در صدد کنار آمدن و سکوت بود ) یا مبناى دیگرى جز دعوت مردم کوفه داشت و فرضا مردم کوفه دعوت نمى کردند , او در صدد اعتراض و مخالفت بود هر چند به قیمت جانش تمام شود ؟ در جریان حادثه کربلا عوامل گوناگونى دخالت داشته است ( 1 ) یعنى انگیزه هاى متعددى براى امام در کار بوده است که همین جهت از طرفى توضیح و تشریح ماهیت این قیام را دشوار مى سازد زیرا آنچه از امام ظاهر شده گاهى مربوط به یک عامل خاص بوده و گاهى به عامل دیگر , و سبب شده که اظهار نظر کنندگان , گیج و گنگ بشوند و ضد و نقیض اظهار نظر کنند , و از طرف دیگر به این قیام جنبه هاى مختلف مى دهد و در حقیقت از هر جنبه اى ماهیت خاصى دارد . ( در امور اجتماعى و مرکب , مانعى نیست که یک چیز داراى چند ماهیت باشد همچنانکه مخصوصا در درسهاى فلسفه تاریخ ثابت کرده ایم ) . عوامل که در کار بوده و ممکن است در این امر دخالت داشته باشد و یا دخالت داشته است : الف - اینکه امام یگانه شخصیت لایق و منصوص و وارث خلافت و داراى مقام معنوى امامت بود . در این جهت فرقى میان امام و پدرش و برادرش نبود , همچنانکه فرقى میان حکومت یزید و معاویه و خلفاى سه گانه نبود . این جهت به تنهائى وظیفه اى ایجاب نمى کند . اگر مردم اصلحیت را تشخیص دادند و بیعت کردند و در حقیقت با بیعت , صلاحیت خود را و آمادگى خود را براى قبول زمامدارى این امام اعلام کردند او هم قبول مى کند . اما مادامى که مردم آمادگى ندارند از طرفى , و از طرف دیگر اوضاع و احوال بر طبق مصالح مسلمین مى گردد , به حکم این دو عامل , وظیفه امام مخالفت نیست بلکه همکارى و همگامى است همچنانکه امیر علیه السلام چنین کرد , در مشورتهاى سیاسى و قضائى شرکت مى کرد و به نماز جماعت حاضر مى شد . خودش فرمود : لقد علمتم انى احق الناس بها من غیرى , و والله لاسلمن ما سلمت امور المسلمین و لم یکن فیها جور الا على خاصة . ( 1 ) در قضیه کربلا این عامل به تنهائى دخالت نداشته است . این عامل را به ضمیمه عامل سوم که دعوت اهل کوفه است باید در نظر بگیریم چون عامل دعوت مردم , براى به دست گرفتن حکومت بود نه چیز دیگر . پس این عامل , عامل جداگانه نیست و باید در ضمن آن عامل ذکر شود . ب - از امام بیعت مى خواستند و در این کار رخصتى نبود : یزید نوشت : خذ الحسین بالبیعة اخذا شدیدا لیس فیه رخصة . بیعت , امضا و قبول و تأیید بود ( 1 ) . ج - مردم کوفه پس از امتناع امام از بیعت او را دعوت کردند و آمادگى خود را براى کمک او و به دست گرفتن خلافت و زعامت اعلام کردند , نامه هاى پى در پى آمد , قاصد امام هم آمادگى مردم را تأیید کرد . د - اصلى است در اسلام به نام امر به معروف و نهى از منکر , مخصوصا در موردى که کار از حدود مسائل جزئى تجاوز کند , تحلیل حرام و تحریم حلال بشود , بدعت پیدا شود , حقوق عمومى پایمال شود , ظلم زیاد بشود . امام مکرر به این اصل استناد کرده است . در یک جا فرمود : انى لم اخرج اشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما , انما خرجت لطلب الاصلاح فى امة جدى , ارید ان آمر بالمعروف و انهى عن المنکر ( 2 ) و اسیر بسیرة جدى و ابى . جاى دیگر فرمود : سمعت جدى رسول الله : من رأى سلطانا جائرا مستحلا لحرم الله . . . در جاى دیگر فرمود : الا ترون ان الحق لا یعمل به و ان الباطل لا یتناهى عنه لیرغب المؤمن فى لقاء الله محقا , انى لا ارى الموت الا سعادة و الحیاة مع الظالمین الا برما . ________________________________________ 1 - بلکه مى توان گفت سه نوع ماهیت مى توان فرض کرد : ماهیت تقوائى , ماهیت هجومى و قیامى , و ماهیت پاسخگوئى به یک نداى مقدس , که ماهیت تعاونى دارد . امام از نظر عامل بیعت , عکس العمل کار بود آنهم عکس العمل منفى , از نظر عامل دعوت , عکس العمل کار بود اما عکس العمل مثبت , و از نظر عامل امر به معروف , آغازگر بود و مهاجم . 1 - همان طورى که در سخنرانیهائى که در دانشکده ادبیات تهران و دانشگاه اهواز در محرم 1392 تحت عنوان[ ( تحلیلى از قیام عاشورا] ( گفتیم , حوادث اجتماعى مانند حوادث طبیعى و مادى , شناخت آنها نیازمند به نوعى تجزیه و تحلیل به عناصر اولیه است که سازنده آن حادثه است . چیزى که هست پدیده هاى مادى در یک لابراتوار قابل تجزیه و بار دیگر ترکیب است ولى پدیده هاى تاریخى را صرفا با قدرت منطق و در لابراتوار منطق مى توان تجزیه و تحلیل کرد . تحلیل حادثه اى مانند قیام عاشورا به اینست که سه نوع عنصر در آن شناخته شود : اول انگیزه ها یعنى عواملى که در محیط رخ داد که بالقوه مى توانست منشأ یک حرکت یا نهضت شود و یا احیانا موجى ایجاد بکند . از لحاظ این عنصر باید عوامل محیط را از جنبه اخلاقى , سیاسى , اقتصادى و غیره و جریانات خاص انسانى آن محیط را به دست آورد . عنصر دوم عکس العملى که قهرمان نهضت یعنى امام حسین ( ع ) در حادثه عاشورا در برابر هر یک از عوامل فوق نشان داد که البته این جهت بستگى زیادى دارد به شخصیت امام , و با عوض شدن و جانشین شدن شخصیت دیگر , یعنى اگر شخص دیگر بجاى امام مى بود اى بسا که عکس العمل دیگرى ابراز مى داشت . در این مرحله است که ما هدفهاى امام را که با شخصیت معنوى او بستگى دارد , در این حادثه باید بررسى کنیم . عنصر سوم روش و متد امام است در این عکس العمل , که خود عکس العمل ماهیتش اینست که امام اهداف مشخصش در برابر آن حادثه چه بوده است . پس معنى روش امام اینست که مثلا روش امام در امتناع از بیعت چه بوده و تا چه حد مى خواسته مقاومت کند و در چه حد احیانا تسلیم مى شد و یا اصلا تسلیم نمى شد آنچنانکه از سخنان خود امام بر مىآید . و روشش از نظر اجابت دعوت مردم کوفه و به دست گرفتن حکومت چه بود و در چه حد بود و آیا مانند امتناع از بیعت تا آخرین قطره خون حاضر بود فدا کند یا پس از بهم خوردن وضع کوفه حاضر بود از این هدف دست بردارد , که البته شق دوم صحیح است . و روشش از نظر عامل سوم حتى از عامل اول هم شدیدتر بود , بالاتر از کشته شدن بود , در حد توسعه انقلاب و دامنه خونریزى بود . در اینجا منطقش منطق شهید بود , منطق یک نفر انقلابى بود . منطقش در امتناع از بیعت , منطق یک انسان با شرف بود و نه بیشتر , و منطقش در مقابل عامل دعوت , منطق یک سیاستمدار ورزیده و صالح بود , و منطقش در مقابل عامل سوم منطق شهید بود . 1 - نهج البلاغه , خطبه[ . 72 حقا شما مى دانید که من از همه مردم به خلافت شایسته ترم . به خدا سوگند تا زمانى راه مسالمت مى پویم که امور مسلمین به سلامت باشد و جز به شخص من ستم نشود] . 1 - بیعتى که امام حسین را بدان مکلف مى کردند , تصویب ولایت عهد بود , با بیعت على ( ع ) و ائمه دیگر که تسلیم را اکثریت خاطى بود فرق داشت . 2 - بعدها منکراتى که موجب نهى از منکر و قیام شد شرح داده خواهد شد , ولى جمله : و اسیر بسیرة جدى و ابى با توجه به آنچه در آن ایام به نام سیره شیخین مطرح بوده که على و خاندانش آنرا قبول نداشته اند , عطف به انحرافاتى هم که از زمان شیخین شروع شده هست , از قبیل تقسیم[ بیت المال] به غیر سویه , و از قبیل تحقیر نماز به عنوان خیر العمل , و از قبیل مطلق اجتهادهاى ( به اصطلاح ) روشنفکرانه عمر . دو جریان انحرافى وجود یافت یکى عمرى و دیگر عبدالله عمرى . انحراف عمرى , اقبال به جهاد منهاى عبادت , یعنى سنگین کردن کفه برونگرائى و عملى عینى و سبک کردن کفه معنوى بود . انحراف عبدالله عمرى , بر عکس , سنگین کردن کفه عبادت و تحقیر کارهاى سخت دنیائى و جهادى بود که در نتیجه نه جهاد , جهاد بود و نه نماز , نماز . اما امام حسین در شب عاشورا : لهم دوى کدوى النحل , و در روز عاشورا ذکرت الصلاة جعلک الله من المصلین . اما عامل بیعت امام حاضر بود که کشته شود و به هیچ وجه حاضر به بیعت نبود . وظیفه امام از این نظر فقط امتناع بود . این وظیفه را با خروج از کشور , با متحصن شدن به شعاب جبال ( آنچنانکه ابن عباس پیشنهاد کرد ) , با مخفى شدن هم مى توانست انجام دهد . به عبارت دیگر روش و متد امام از این نظر جز زیر بار نرفتن به هر شکل و لو به خروج از مرز و تا سر حد کشته شدن نیست . روش امام در مقابل عامل بیعت خواستن , محدود به حد امکانات براى به دست گرفتن حکومت نیست و محدود به حد کشته نشدن هم نیست , ولى هیچ وظیفه اى مثبت از قبیل توسعه انقلاب و گسترش دعوت و غیره را ایجاب نمى کند , جلوگیرى از خونریزى دیگران لازم مى شود . از این نظر امام فقط باید بگوید : نه . در آن زمان بیعت امام قطعا جدى و از روى رضا تلقى مى شد و واقعا صحه گذاشتن به خلافت یزید بود . قرائنى در دست است که امام به هیچ وجه حاضر به بیعت نبود . آقاى صالحى از[ ( مقتل] ( خوارزمى نقل مى کند که امام در مذاکراتش با[ ( محمد ابن حنفیة] ( فرمود : لو لم یکن فى الدنیا ملجا و لا مأوى لما بایعت یزید بن معاویة . اما موضوع امر به معروف و نهى از منکر در اینجا باید اوضاع خاصى را که در زمان معاویه و در اثر خلافت یزید پیدا شده بود در نظر گرفت : الف - خود موضوع خلافت موروثى که جامه عمل پوشیدن به آرزوى دیرین ابوسفیان بود که گفت : تلقفوها تلقف الکرة و لتصیرن الى اولادکم وراثة . أما و الذى یحلف به ابوسفیان لاجنة و لانار . . . ( 1 ) امام در زمان خود معاویه به این امر و به کارهاى معاویه معترض بود و حتى در یک نامه به معاویه نوشت : من مى ترسم در نزد خدا از اینکه علیه تو قیام نمى کنم م س…ول باشم . امام در زمان معاویه اقداماتى مى کرد که معلوم بود قصد شورش دارد ( 2 ) . در اینجا یک مطلب هست و آن اینکه اینگونه قیامها بلکه مطلق امر به معروف ها و نهى از منکرها یک وظیفه تعبدى نیست که ما هر وقت منکرى را دیدیم نهى کنیم و بر ما نباشد که به نتیجه و اثر کار توجه داشته باشیم , بلکه احتمال اثر یا اطمینان به نتیجه لازم است , یعنى این کار از نوع کارهائى است که بر مکلف است نتیجه کار را برآورد کند , والا بى جهت نیرویى را مصرف کرده و به هدر داده است . ( مسئله اعتقاد امام به نتیجه کارش مربوط است به آنچه قبلا گفتیم که امام از نظر عامل امر به معروف و نهى از منکر , منطقش منطق انقلابى و منطق شهید و طرفدار توسعه خونریزى و گسترش انقلاب بود , مطلبى و پیامى داشت که آن پیام را فقط مى خواست با خون رقم کند که هرگز پاک نشود . ) آیا امام خود به نتیجه کار خود و هدر نرفتن خود معتقد بود یا نه ؟ بلى معتقد بود , به چند دلیل : الف - در جواب شخصى که[ ( ریاشى] ( نقل مى کند فرمود : ان هؤلاء اخافونى و هذه کتب اهل الکوفة و هم قاتلى , فاذا فعلوا ذلک و لم یدعوالله محرما الا انتهکوه بعث الله الیهم من یقتلهم حتى یکونوا اذل من فرام المرأة . ( 1 ) ( کامل ابن اثیر , جلد 3 ) . ب - در روز عاشورا خطاب به مردم فرمود : ثم ایم الله لا تلبثون بعدها الا کریثما یرکب الفرس حتى تدور بکم دور الرحى و تقلق بکم قلق المحور . ( 2 ) ج - در روز عاشورا خطاب به اهل بیت خود فرمود : استعدوا للبلاء و اعلموا ان الله حافظکم و منجیکم من شر الاعداء و یعذب اعادیکم بانواع البلاء ( 1 ) . د - به عمر سعد فرمود : به خدا ملک رى نصیب تو نخواهد شد , مى بینم که بچه هاى کوفه به سرت سنگ مى پرانند آنطور که به درخت میوه سنگ مى زنند . ________________________________________ 1- خلافت را چون توپ به یکدیگر پاس دهید و آنرا نزد اولاد خود به ارث نهید . هان سوگند به آنکه ابوسفیان به او سوگند مى خورد نه بهشتى در کار است و نه دوزخى] . 2- اما اینکه در نمره 6 یادداشتهاى نهضت حسینى از کتاب آقاى صالحى از[ ( رجال کشى] ( و از[ ( الامامة و السیاسة] ( نقل کردیم که امام به او نوشت : لا ارید لک حربا و لا علیک خلافا , ناظر به زمان حال بود و قطعا امام در زمان معاویه و براى آن زمان چنین قصدى نداشت . 1- اینان براى من ایجاد وحشت کرده اند , و اینها نامه هاى دعوت کوفیان است که اکنون به قتل من کمر بسته اند , و چون دست به خون من بیالایند و حرامى را نگذارند جز اینکه مرتکب شوند , خداوند کسى را برانگیزد تا همه را قتل عام کند تا آنجا که از کهنه رگل زنان بى ارزش تر خواهند شد . 2 - لهوف , ص[ . 42 سپس به خدا سوگند جز زمان اندکى به اندازه زمان سوارشدن بر اسب نمانید تا اینکه این آسیاب به گردش آید و شما را در تنگناى محور خویش گیرد . اما موضوع دعوت مردم کوفه : این دعوت براى چیست ؟ قطعا براى قبول زمامدارى و به ست آوردن قدرت و مرکز قرار دادن کوفه بود . کوفه سرباز خانه جهان اسلام بود . نامه اى که وجوه رجال و اشراف کوفه نوشتند , بسیار محکم و اصولى بود که در یادداشتهاى[ ( نهضت حسینى] ( شماره 16 نقل کردیم : اما بعد فالحمد لله الذى قصم عدوک الجبار العنید الذى انتزى على هذه الامة فابتزها امرها , و غصبها فیئها , و تأمر علیها بغیر رضا منها , ثم قتل خیارها , و استبقى شرارها , و جعل مال الله دولة بین جبابرتها و اغنیائها , فعبدا له کما بعدت ثمود . انه لیس علینا امام فاقبل لعل الله یجمعنا بک على الحق . ( 2 ) امام هم در جواب آنها ضمن ابلاغى که به نام مسلم صادر مى کند مى نویسد : انى بعثت الیکم اخى و ابن عمى و ثقتى فى اهل بیتى . . . و لعمرى ما الامام الا العامل بالکتاب , القائم بالقسط , الدائن بدین الله . ( 1 ) در این نامه تز ام ام راجع به حاکم و حکومت مشخص مى شود , و نشان مى دهد عنایت امام را به مسأله رهبرى در درجه اول , و اینکه بزرگترین منکر خود یزید است و پستى که اشغال کرده است . وضع امام از این جهت عینا وضع پدرش على ( ع ) است بعد از کشته شدن عثمان که آن حضرت اجتماع مردم را بر بیعت , اتمام حجت برخود مى داند با اینکه قلبا مایل نیست از باب اینکه آینده را مبهم مى داند و فرمود : فانا مستقبلون امرا له وجوه و الوان ( 2 ) . . . و فرمود : لو لا حضور الحاضر و قیام الحجة بوجود الناصر لالقیت حبلها على غاربها و لسقیت آخرها بکاس اولها . ( 3 ) اتمام حجت به معنى این نیست که حجت خداى عالم السر و الخفیات بر مردم تمام شود لیهلک من هلک عن بینة و یحیى من حى عن بینه ( 1 ) بلکه تمام شدن حجت امام است بر مردم حاضر و آینده , زیرا قطعا اگر امام زیر بار نمى رفت , مردم آن عصر و عصرهاى آینده آنرا به عنوان از دست دادن یک فرصت بسیار مناسب تشخیص مى دادند . در حادثه حسینى نیز قیام کوفه یک حجت تاریخى علیه امام به شمار مى رفت و امام لازم بود که حجت خود را بر مردم در مقابل تاریخ تمام کند . در اینجا چند مطلب است : الف - حرکت امام از مکه به کوفه تنها به علت دعوت کوفه نبود بلکه دلائل قطعى در دست است که امام به هر حال نمى توانست در مکه بماند , و قرائنى از این جهت در دست است : اولا امام عمل حج را ناتمام گذاشت . ما مى دانیم که در حج تمتع پس از شروع عمل , اتمامش واجب است و فقط ضرورت بسیار مهمى نظیر خوف قتل سبب جواز عدم ادامه مى شود . مگر اینکه فرض کنیم امام از اول , عمره تمتع بجا نیاورد و از اول قصد عمره مفرده کرد , چون مسلما امام در آن ایام محرم شده بود , و از احرام خارج شد . ثانیا امام حین خروج از مکه وضع خود را تشبیه مى کند به وضع موسى بن عمران در وقتى که از مصر خارج شد و صحراى سینا را به طرف مشرق طى مى کرد و به طرف فلسطین مىآمد , زیرا امام این آیه را مى خواند : فخرج منها خائفا یترقب , قال رب نجنى من القوم الظالمین و لما توجه تلقاء مدین قال عیسى ربى ان یهدینى سواء السبیل ( 1 ) . این جریان موسى بعد از آن بود که به او اطلاع رسید : ان الملا یأتمرون بک لیقتلوک فاخرج انى لک من الناصحین . ( 2 ) ثالثا خود امام در جواب[ ( ابوهرة ازدى] ( فرمود : ان بنى امیة قد اخذوا مالى فصبرت , وشتموا عرضى فصبرت , و طلبوا دمى فهربت . ( 3 ) در جواب[ ( فرزدق] ( فرمود : لو لم اعجل لاخذت . ( 4 ) شیخ مفید مى گوید : و لم یتمکن من تمام الحج مخافة ان یقبض علیه بمکة فینفذ به الى یزید بن معاویه . ( 5 ) [ ( سرمایه سخن] ( مى نویسد : عمرو بن سعید بن العاص مأمور بود با عده اى که امام را بکشد[ . ( طریحى] ( نوشته است که سى نفر از شیاطین بنى امیه مأمور این کار شده بودند . در یادداشتهاى[ ( نهضت حسینى] ( نمره 10 از[ ( مقتل خوارزمى] ( نقل کردیم که امام ضمن درد دل کتبى به ابن عباس مى گوید : مرا در مکه آرام نمى گذارند و از جوار حرم الهى مجبور به خروج مى کنند . ابن عباس هم در نامه اى که به یزید مى نویسد و سخت او را ملامت و فحش کارى مى کند , مى گوید : شما به زور حسین را از حرم الهى اخراج کردید . ب - ارزش این عاملها چقدر بود ؟ کدامیک از اینها از نظر امام , هدف اصلى بود ؟ دو عامل اول هیچکدام قطعا تابع دیگرى نبود یعنى فرضا امام مورد در خواست بیعت هم واقع نمى شد , به عنوان امر به معروف اعتراض مى کرد , و فرضا اعتراض نمى کرد , بیعت هم نمى کرد . بحث در مقدار ارزش و اصالت عامل سوم است . اینجا ممکن است کسى گمان کند که عامل اصلى در این جریان این بود که امام مى خواست زمام امور را به دست بگیرد , دو جریان دیگر یعنى امتناع از بیعت و اعتراض و انتقاد به نام امر به معروف و نهى از منکر مقدمه این کار بود . بدیهى است کسى که اوضاع را به نفع خود مساعد مى بیند و قصد زمامدارى دارد , هم نباید بیعت کند زیرا زمینه خودش را خراب مى کند , و هم باید سوژه تبلیغاتى علیه دستگاه داشته باشد و از آنها انتقاد کند , طبق شرائط آنروز یک اصل اسلامى به نام امر به معروف و نهى از منکر را دستاویز قرار دهد . یعنى امتناع از بیعت و اعتراض به نام امر به معروف , مقدمه رفتن به کوفه است . نتیجه اینست که همان لحظه اى که متوجه مى شود که اوضاع مساعد نیست , وضع خودش را از نظر آن دو جریان دیگر عوض کند , هم حاضر شود براى بیعت , و هم اینکه دست از اعتراض و انتقاد بردارد . از کتاب آقاى صالحى برمى آید که مطلب همینطور است , در صورتى که چنین نیست . اشتباه بزرگ آقاى صالحى همین است . امام نه حاضر شد به بیعت و تسلیم , و خود گفته بود به هر حال من بیعت نخواهم کرد و لو لم یکن ملجا و لا ما…ى , یعنى خواه کوفه مرا بپذیرد و خواه نپذیرد بیعت نخواهم کرد , و هم اینکه پس از یأس از یاورى کوفیان نیز دست از انتقاد نکشید . خطبه هاى داغش را پس از برخورد با[ ( حر] ( و اطلاع از وضع کوفه ایراد کرد . بعد از اطلاع از شهادت[ ( مسلم] ( یا[ ( قیس بن مسهر] ( یا[ ( عبدالله بن یقطر] ( تازه این آیه را مى خواند : من الم…منین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه ( 1 ) . . . پافشارى امام پس از تغییر اوضاع کوفه شاید بیشتر براى این بود که بفهماند امتناع از بیعت و هم اعتراض و انتقادش مقدمه به قدرت رسیدن و تسلط بر کوفه نیست . و اما اعلام انصراف امام , فقط انصراف از رفتن به کوفه است نه از امتناع از بیعت و نه از اعتراض و انتقاد و امر به معروف و نهى از منکر . برخلاف عقیده صالحى , ترک بیعت و اقدام به اعتراض امام منوط به زمینه کوفه نبود که با سقوط این زمینه , هم حاضر به بیعت شود و هم ترک اعتراض کند . و خطر اعتراض را هم مى دانست و به اثر این اعتراض خونین هم واقف بود , مى خواست اعلام جرم خود را با خون بنویسد که هرگز پاک نشود . و هم اینکه راهى پیش نگرفت که لااقل از کشته شدن فرزندان و یارانش جلوگیرى کند , زیرا فرضا بگوئیم خود را در خطر مى دید , اصحاب و خاندان خود را که قطعا در خطر نمى دید , چرا حاضر شد آنها کشته شوند ؟ به علاوه چرا حتى پس از برخورد با حر بن یزید , عبیدالله بن حر جعفى و ضحاک بن عبدالله مشرقى ( رجوع شود به تاریخ که این کار پس از برخورد با حر بوده است یا نه[ ( آنها را] و مخصوصا بنى اسد را در شب عاشورا به همراهى و نصرت مى خواند ؟ ج - آیا امام واقعا به مردم کوفه اعتماد و حسن ظن پیدا کرده بود و به اصطلاح روى مردم کوفه حساب مى کرد , یا نه ؟ بعضى ها مثل[ ( ابن خلدون ) ] و[ ( قاضى ابن العربى] ( و بعضى دیگر و از آن جمله آقاى صالحى , عامل اصلى را در نهضت امام , وضع کوفه و دعوت کوفیان دانسته اند و قهرا فرض کرده اند که امام اعتماد پیدا کرده بود به وضع خود در میان کوفیان , آنگاه این جهت را بر امام عیب گرفته اند که حسن ظن امام به مردم کوفه به موقع نبوده است , و یا مثل آقاى صالحى گفته اند که اعتماد امام به مردم کوفه و حساب کردن روى آنها بجا بوده و لکن تغییر اوضاع , غیر قابل پیش بینى بوده و از مجارى عادى ممکن نبود کسى چنین پیش بینى کند , نظیر تغییر اوضاع در[ ( احد] ( که قابل پیش بینى نبود و از خطاى تیراندازان جبل الرماة پیدا شد . بدیهى است که اگر عامل اصلى نهضت امام , دعوت کوفیان مى بود , امام مى بایست احتیاط بیشترى مى کرد و نصیحت ابن عباس را به کار مى بست و اعتماد نمى کرد . اما حقیقت اینست که امام هیچگونه اعتمادى به کوفیان نکرده است . مکرر افرادى گفتند که قلوبهم معک و سیوفهم علیک . خود امام هم فرمود : لا یخفى على الامر . در جواب[ ( فرزدق] ( فرمود که اگر کارها بر وفق آنچه مى خواهیم انجام گیرد خدا را شکر مى کنیم و ان حال القضاء دون الرجاء فلن یتعد ( یعتد ) من کان الحق نیته و التقوى سریرته ( 1 ) . به علاوه از امام جمله هائى شنیده شده است در بین راه که نشان مى دهد امام این سفر خود را سفر سلامت نمى دانسته است . اگر خطبه خط الموت على ولد آدم . . . و جمله : و ان من هوان الدنیا ان رأس یحیى بن زکریا اهدى الى بغى من بغایا بنى اسرائیل , ( 2 ) و همچنین خواب معروف ان الله شاء ان یراک قتیلا , یا : ان لک درجة عندالله لن تنالها الا بالشهادة اصل قابل اعتمادى داشته باشد که دیگر مطلب خیلى واضح است . د - آیا امام از اول به قصد کربلا حرکت کرد یا نه ؟ و اگر فرضا به قصد کربلا حرکت نکرد , آیا به قصد کشته شدن و با علم به کشته شدن حرکت کرد یا نه ؟ از نظر تاریخى نمى توان اثبات کرد که امام به قصد کربلا و یا با علم به کشته شدن حرکت کرد , بلکه از نظر تاریخ که ظواهر قضایا را نقل مى کند , امام به طرف کوفه و قصد کوفه حرکت کرد و در اثر برخورد با[ ( حر] ( و اجازه ندادن[ ( حر] ( که امام از حوزه عراق خارج شود و حاضر نشدن امام که تحت الحفظ[ ( حر] ( به کوفه برود , راهى را به طرف غرب و چپ جاده پیش گرفتند تا رسیدند به کربلا , و بعد در اثر نامه ابن زیاد در آن محل متوقف شدند . و از نظر علم به کشته شدن هم تاریخ جز مخطور بودن و غیر قابل اطمینان بودن این سفر را اثبات نمى کند . در عین حال این جهت منافات ندارد با جهت دیگر و آن اینکه امام در یک سطح دیگرى که سطح معنویت و امامت است , مى دانسته که عاقبت به کربلا نزول خواهد کرد و در همانجا شهید خواهد شد . ه - امام پس از برخورد با[ ( حر] ( و در کربلا در چند جا اعلام انصراف کرده است . این اعلام انصراف به چه معنى است ؟ قبلا گفتیم که اعلام انصراف امام , انصراف از رفتن به کوفه و از داوطلبى از تشکیل حکومت کوفه بود نه از انصراف از دفاع مقدس امتناع بیعت , و نه انصراف از قیام مقدس اعتراضى امر به معروف و نهى از منکر . بر خلاف عقیده آقاى صالحى , امام پس از سقوط کوفه , از دو هدف دیگرش دست برنداشت و امتناع از بیعت و همچنین اعتراض به حکومت را تنها در زمینه زعامت مفید نمى دانست , به خطر ایندو هم کاملا واقف بود ولى مى خواست پیام خود را و اعلام جرم خود را و جواب[ ( نه] ( به بیعت را با خون خود بنویسد که هرگز پاک نشود . و - بدیهى است که از نظر عامل دعوت کوفیان , قیام امام یک قیام ابتدائى است , بلکه از این جهت اقدام براى به دست گرفتن زمام امور است و تنها جنبه شورش بر ضد حکومت براى تضعیف یا اصلاح نیست . یعنى طبق عامل نهى از منکر , هدف باید اصلاح باشد خواه به صورت تضعیف یا سقوط حکومت , و خواه به صورت اصلاح حکومت . ز - معلوم شد به موجب هر یک از این عاملها امام یک وظیفه مخصوص دارد . و ضمنا معلوم شد که به اعتبار هر یک از عاملها نهضت امام ارزش مخصوصى پیدا مى کند . به موجب عامل دعوت و احتمال موفقیت که حداکثر 50 درصد است , ارزش نهضت همینقدر است که امام با پیدایش یک فرصت احتمالى , نمى نشیند و فرصت را از دست نمى دهد , و ضمنا نظر و تز امام راجع به حکومت که در نامه به اهل کوفه توسط مسلم و در خطبه بیضه پیدا است , روشن مى شود . و از نظر عامل بیعت که تا آنوقت حتى مردم کوفه اعلام نصرت نکرده بودند ارزش کار امام در این حد است که تقاضاى یک حکومت نیرومند و خونخوارى را براى بیعت نمى پذیرد و حاضر مى شود خونش را بریزند و بیعت نکند . به موجب این عامل اگر حکومت کارى به او نمى داشت و از او چیزى نمى خواست , امام هم کارى به کار آنها نداشت , و به موجب عامل اول اگر مردم کوفه اعلام آمادگى نمى کردند , امام یاغى نمى شد و بسا که بیعت هم مى کرد . به هر حال عامل امتناع از بیعت , ارزش بیشترى از عامل پذیرش دعوت دارد زیرا در عامل پذیرش دعوت , چند در صدى احتمال جان به سلامت بردن به علاوه موفقیت در زمامدارى و ساقط کردن حریف وجود دارد ولى در عامل امتناع از بیعت در روزهایى که شروع شد احتمال قریب به یقین کشته شدن بود . اما عامل امر به معروف و نهى از منکر که خود امام هم زیاد به آن استناد کرده و در آن موارد نامى از امتناع بیعت یا پذیرش دعوت نبرده است , از هر دو عامل اول ارزش بیشترى دارد 191 زیرا به موجب این عامل به هر حال امام خود را با حکومت وقت درگیر کرده است و این درگیرى از نوع هجوم بوده و از طرف خود او شروع شده است نه از ناحیه مردم و نه از ناحیه حکومت . به موجب این عامل , امام , مهاجم و معترض است نه مدافع , کارش عمل ابتدائى است نه صرفا عکس العمل منفى در مقابل تقاضاى بیعت و یا عکس العمل مثبت در مقابل تقاضاى همکارى براى تشکیل حکومت . به موجب این عامل خواه حکومت بیعت بخواهد و یا نخواهد , او معترض و طرفدار تغییر وضع موجود است . خواه مردم کوفه او را بپذیرند و یارى کنند و یا نپذیرند و یارى نکنند , باز هم او معترض و طرفدار تغییر است . و از این نظر است که فوق العاده ارزنده است و درس است و آموزنده است . پس این سه عامل , هم از نظر وظیفه و عکس العملى که براى امام ایجاب مى کند , و هم از نظر ارزندگى و اهمیت و قابلیت بزرگداشت , و هم از نظر آموزندگى و درسى با هم تفاوت دارند , و چنانکه قبلا مکرر گفتیم , از نظر این منطق , انقلاب است و امام طرفدار توسعه انقلاب است . ________________________________________ 1- خود را آماده بلا کنید , و بدانید که خداوند حافظ و رهایى بخش شما از دشمنان است , و دشمنانتان را به انواع بلا کیفر خواهد داد. 2- اما بعد , سپاس خدایى راست که پشت دشمن جبار و گردنکش تو را شکست , همان دشمنى که بر این امت شورید و زمام حکومتش را ربود , و دارائیش را غصب کرد , و بدون رضایتشان بر آنها فرمانروائى کرد , سپس خوبانشان را کشت , و اشرارشان را باقى داشت , و اموال خدا را میان گردنکشان و ثروتمندانشان دست به دست گردانید . از رحمت خدا دور باشد چنانکه قوم ثمود دور شدند . راستى که ما رهبر نداریم , به سوى ما بشتاب , امید آنکه خداوند ما را به دست شما گرد حق جمع آورد] . 1 - ارشاد مفید , ص 214 با کمى اختلاف[ . من برادر و عموزاده و شخص مورد اطمینان خود از میان خاندانم را به سوى شما گسیل داشتم . . . و به جان خودم سوگند که مقام رهبرى را نسزد مگر آنکس که عامل به کتاب خدا و قائم به دادگرى و حاکم و عامل به دین خدا باشد] . 2 - نهج البلاغه , خطبه 90 ,[ زیرا ما با امرى روبرو هستیم که چندین رنگ و چهره دارد] . 3- نهج البلاغه , خطبه[ . 3 و اگر حضور مردم نبود و حجت خدا با وجود یاور بر من تمام نمى شد , ریسمان حکومت را بر کوهان شترش رها مى ساختم , و پایان خلافت را با جام آغازش سیراب مى کردم ( کنایه از آنکه دست از اقدام و قبول مى داشتم چنانکه در آغاز بداشتم] ( . 1 - سوره انفال , آیة[ . 42 تا هر کس که هلاک ( گمراه ) یا زنده ( هدایت ) مى شود از روى دلیل باشد] . 1 - سوره قصص , آیه 21 و[ . 22 پس ( موسى علیه السلام ) از آن دیار ترسان و نگران بیرون شد و گفت : پروردگار من ! مرا از گروه ستمگران رهایى بخش . و چون به سوى مدین حرکت نمود گفت : امید آنکه پروردگارم مرا به راه راست رهنما باشد] . 2 - همان سوره , آیه[ . 20 سران قوم جلسه کرده و تصمیم دارند که تو را بکشند , پس بگریز که من خیرخواه توام] . 3 - لهوف , ص[ . 29 بنى امیه ما لم را گرفتند صبر کردم , به آبرویم لطمه زدند صبر کردم , و خواستند خونم را بریزند پس گریختم] . 4- اگر شتاب نکنم دستگیر مى شوم] . 5 - ارشاد مفید , ص[ . 218 و نتوانست حج خود را به پایان رساند مبادا در مکه دستگیر شده و به نزد یزید بن معاویه فرستاده شود] . 1 - سوره احزاب , آیه 23 . 1- و اگر قضاى الهى مانع رسیدن ما به آرزویمان شود , البته آنکس که نیتش حق بوده و باطنش به تقوا آراسته باشد متجاوز به حساب نیاید] . 2- مرگ بر فرزند آدم جاى دارد . . . و از پستى دنیاست که سر مبارک یحیى بن زکریا به نزد یکى از بدکاران بنى اسرائیل هدیه گردید] . بخش پنجم :یادداشت تحریفات در واقعه تاریخى عاشورا 1 -تحریف از ماده حرف است و به معنى منحرف کردن و کج کردن یک چیز از مسیر و مجراى اصلى است . تحریف بر دو نوع است : لفظى و قالبى و پیکرى , دیگر معنوى و روحى , همچنانکه صنعت مغالطه نیز بر دو قسم است : لفظى و معنوى . تحریف و مغالطه سابقه تاریخى دارد . قرآن کریم از تحریف کتب آسمانى گذشته سخن مى گوید که در ورقه هاى[ ( تحریف کلمه] ( یادداشت کردیم . ( 1 ) تحریف همانطور که از نظر نوع بر دو قسم است : لفظى و معنوى , از نظر عامل یعنى محرف نیز بر دو قسم است : یا از طرف دوستان است یا از طرف دشمنان . به عبارت دیگر یا منشاش جهالت دوستان است و یا عداوت دشمنان . همچنانکه از نظر موضوع یعنى محرف فیه نیز بر چند قسم است : یا در یک امر فردى و بى اهمیت است مانند یک نامه خصوصى , و یا در یک اثر با ارزش ادبى است و یا در یک سند تاریخى اجتماعى است مثل جعل کتابسوزى اسکندریه , و یا در یک سند اخلاقى و تربیتى و اجتماعى است . 2 - مرحوم آیتى در سخنرانى پنجم[ ( بررسى تاریخ عاشورا] ( مى گوید اسارت اهل بیت عامل بزرگى بود براى اینکه حقیقت وقایع عاشورا به مردم گفته شود و حقیقت قلب نشود . در سخنرانى ششم صفحه 151 مى گوید[ : ( باید توجه داشت که تاریخ نهضت ابا عبدالله الحسین علیه السلام نسبت به بسیارى از فصول تاریخ از تحریف مصون و محفوظ مانده است] ( . و مخصوصا فجیع بودن این فصل تاریخ از نظر کسانى که قضیه را از جنبه فجیع بودن آن مطالعه کرده اند , و عظیم بودن آن و قابل تکریم و احترام بودن آن از نظر کسانى که این قضیه را از آن جهت مورد مطالعه قرار داده اند خود سبب شده است که اهتمام عظیمى به ثبت جزئیات واقعه بشود . پس جزئیات واقعه بازگوئى شده است و ثبت شده است . از این جهت امثال طبرى , ابن واضح ( یعقوبى ) , شیخ مفید , ابوالفرج اصفهانى , که در قرون دوم و سوم و چهارم مى زیسته اند , جزئیات وقایع را با نقل از روات موثق نقل کرده اند . مرحوم آیتى اصرار دارد ( ص 168 ) که اهتمام زنان اهل بیت به خطبه و خطابه در فرصتهاى مختلف , با بودن امام على بن الحسین , همه براى این بوده که مانع تحریف حادثه کربلا بشوند ( چه تحریف لفظى و چه تحریف معنوى ) و خواستند نگذارید این حادثه قلب و تحریف بشود . متن آنچه واقع شده بود , به صورت خطبه و خطابه بیان کردند و هدف امام را هم تشریح کردند . 3 - مرحوم آیتى در آغاز سخنرانى 9 ( ص 175 ) ضمن اشاره به ارزش خطب و سخنان اهل بیت مى گوید[ : ( امروز مى توان واقعه کربلا را از روى خطبه هاى امام و اهل بیت که در مکه و بین راه حجاز و عراق و کربلا و کوفه و شام و مدینه ایراد کرده اند و از روى سخنانى که در پاسخ پرسشهاى این و آن گفته اند و از روى رجزهایى که خود امام و اصحاب او روز عاشورا در مقابل دشمن خوانده اند و در ماخذ معتبر ثبت و ضبط شده است , و از روى نامه هایى که میان امام و مردم کوفه و بصره رد و بدل شده و نامه اى که یزید به ابن زیاد نوشته و نامه هاى عمر بن سعد به ابن زیاد و نامه ابن زیاد به حاکم مدینه که همه اش در تواریخ معتبر مضبوط است و به دست آیندگان هم خواهد رسید و همیشه محفوظ خواهد ماند , از روى این مدارک مى توان واقعه عاشورا را با تمام جزئیات که روى داده است شرح و توصیف کرد و هیچ نیازى به مدرک و مأخذ دیگرى نیست] ( . 4 - از جمله تحریفات دشمن اینست که در ابلاغى که یزید براى ابن زیاد صادر مى کند مى نویسد[ : ( دوستان ( جاسوسان ) من اطلاع داده اند که مسلم پسر عقیل به کوفه آمده تا در میان مسلمانان ایجاد اختلاف کند] ( . ایضا ابن زیاد به خود مسلم پس از گرفتارى مسلم گفت[ : ( پسر عقیل ! مردم این شهر آسوده خاطر بودند , تو آمدى و میان آنها تفرقه افکندى و مردم را به جان یکدیگر انداختى] ( . اما مسلم در جواب ابن زیاد گفت[ : ( چنین نیست , بلکه من خود به این شهر نیامدم که مردم را پراکنده سازم , مردم این شهر به ما نامه ها نوشتند و در آن نامه ها یادآور شدند که پدرت[ ( زیاد] ( نیکان آنها را کشت و خونشان را ریخت و چون بیدادگران و زورگویان دنیا با آنها رفتار کرد . ما آمدیم تا عدالت را برقرار سازیم و مردم را به حکم قرآن مجید دعوت کنیم] ( . به هر حال این تحریف نگرفت و مورخى در جهان پیدا نشد که آنچنان قضاوت کند . تنها قاضى ابن العربى اندلسى بود که گفت : . . . 5 - اما تحریفاتى که لفظا یا معنى در حادثه عاشورا شده است : تحریفات لفظى ( 1 ) : الف - داستان شیر و قصه ( 2 ) که متأسفانه در[ ( کافى] ( نیز آمده است . ب - داستان عروسى قاسم که ظاهرا خیلى مستحدث است و از زمان قاجاریه تجاوز نمى کند . ( از زمان ملا حسین کاشفى است . ) ج - داستان فاطمه صغرى در مدینه و خبر بردن مرغ به او . د - داستان دختر یهودى که افلیج بود و قطره اى از خون ابا عبدالله به وسیله یک مرغ به بدنش چکید و بهبود یافت . ه - حضور لیلى در کربلا و امر حضرت به او که برو در یک خیمه جداگانه موى خود را پریشان کن , و شعر : نذر على لئن عادوا و ان رجعوا { لازرعن طریق الطف ریحانا و اشعارى از این قبیل : لیلى زغم اکبر . . . خیز اى بابا از این صحرا رویم { نک به سوى خیمه لیلا رویم و - داستان طفلى از ابى عبدالله که در شام از دنیا رفت و بهانه پدر مى گرفت و سر پدر را آوردند و همانجا وفات کرد . ( رجوع شود به[ ( نفس المهموم] ( . ز - آمدن اسرا به کربلا در اربعین و اینکه به دوراهى عراق و مدینه رسیدند , از[ ( نعمان بن بشیر] ( خواستند که آنها را به کربلا ببرد , و اینکه آنچه در اربعین حقیقت دارد زیارت جابر است و عطیه عوفى . اما عبور شهدا از کربلا و ملاقات امام سجاد با جابر افسانه است . ح - هشتصد هزار نفر بودن لشکر عمر سعد بلکه یک میلیون و ششصد هزار نفر , هفتاد و دو ساعت بودن روز عاشورا , به 256 یک حمله ده هزار نفر را کشتن , تا برسد به اینکه نیزه هاشم مرقال هجده گز و نیزه قاتل قاسم هجده گز و نیزه سنان شصت گز بود . ط - روضه هایى که در آنها اظهار تذلل پیش دشمن است , از قبیل التماس کردن براى آب . ى - داستان طفلى که در حین اسارت گردنش را بسته بودند و سوار مى کشید تا طفل خفه شد . اما تحریفات معنوى : الف - اولین تحریف این بود که این حادثه را یک حادثه استثنائى و ناشى از یک دستور محرمانه و خصوصى دانستند . امام حسین فداى گناهان امت شد ! او کشته شد تا گناهان امت بخشیده شود ! بدون شک این یک فکر مسیحى است که در میان ما نیز رایج شده است . این فکر است که امام حسین را به کلى مسخ مى کند و او را به صورت سنگر گنهکاران در مىآورد , قیام او را کفاره عمل بد دیگران قرار مى دهد : امام حسین کشته شد که گنهکاران از عذاب الهى بیمه شوند ! جوابگوى معصیت معصیتکاران باشد . ( 1 ) ( به شخصى گفتند تو چرا نماز نمى خوانى , روزه نمى گیرى , مشروب مى خورى ؟ گفت من ؟ ! شب جمعه در هیئت , سینه سه ضربه مرا ندیدى ؟ ! آقاى بروجردى هر چه خواستند سردسته هاى قمى را از بعضى کارها منع کنند قبول نکردند , گفتند ما همه سال جز یک روز مقلد شما هستیم . ) چیزى که هست فرق ما با مسیحیان اینست که مى گوئیم یک بهانه اى 257 لازم است , به قدر بال مگسى اشک بریزد و همان کافى است که جواب دروغگوئیها , خیانتها , شرابخواریها , رباخواریها , ظلمها و آدمکشیها بشود ! مکتب امام حسین بجاى اینکه مکتب احیاء احکام دین باشد , مکتب اشهد انک قد اقمت الصلاة و آتیت الزکاة و أمرت بالمعروف و نهیت عن المنکر باشد , و همانطور که خودش فرمود : ارید ان آمر بالمعروف , و انهى عن المنکر , مکتب ابن زیاد سازى و یزید سازى شد . در این زمینه است که افسانه ها ساخته شده از قبیل داستان مردى که سر راه را مى گرفت و آدمها را مى کشت و لخت مى کرد , اطلاع پیدا کرد که قافله اى از زوار حسینى امشب از فلان نقطه عبور مى کنند , در گردنه اى کمین کرد و در حالى که انتظار مى کشید خوابش برد و قافله آمد و گذشت و او متوجه نشد . قافله که مى گذشت , گرد و غبار بلند شده بود و روى لباسها و بدن او نشست . در همین حال خواب دید که قیامت بپا شده و او را هم کشان کشان به طرف جهنم مى برند به جرم خونهاى نا حقى که ریخته و مالهایى که دزدیده و امنیتى که سلب کرده است ( زیرا از نظر اسلام اینها محارب خوانده مى شوند و انما جزاء الذین یحاربون الله و رسوله . . . ان یقتلوا أو یصلبوا أو تقطع ایدیهم ( 1 ) . . . رجوع شود به تفسیر آیه و به بحث فقهى مطلب ) ولى همینکه به نزدیک جهنم رسید , جهنم از قبول او امتناع کرد و امر شد او را برگردانید زیرا این کسى است که در وقتى که در خواب بوده , غبار زوار حسینى بر روى او نشسته است ! فان شئت النجاة فزر حسینا { لکى تلقى الاله قریر عین فان النار لیس تمس جسما { علیه غبار زوار الحسین ( 1 ) پس وقتى که غبار زوار حسین بر روى یک دزد جانى بنشیند او را نجات دهد , خود زوار چه مقام و درجه اى دارند ! و حتما بالاتر از ابراهیم خلیل خواهند بود ! به قول شاعر : من خاک کف پاى سگ کوى کسى ام { کو خاک کف پاى سگ کوى تو باشد و به قول شاعر اصفهانى مردى را در قیامت مىآورند و ملائکه غلاظ و شداد او را به محضر عدل الهى مى برند و هى به گناهان او شهادت مى دهند و مورد توجه فرشته مأمور رسیدگى[ واقع] نمى شود , مى گویند : شکمها پاره کرده است , . . . دیوان مکرم صفحه 133 : اگر این مرده اشکى هدیه کرده { و لش کن گریه کرده عصیان گر معصیت یا خفیه کرده { ولش کن گریه کرده نماز این بنده عاصى نکرده { مه حق روزه خورده ولى یک ناله در یک تکیه کرده { ولش کن گریه کرده اگر پستان زنها را بریده { شکمهاشان دریده هزاران مرد رابى خصیه کرده { ولش کن گریه کرده اگر از کودکان شیرخواره { شکمها کرده پاره به دسته گریه هاى نسیه کرده { ولش کن گریه کرده خوراک او همه مال یتیم است { گناه او عظیم است خطا در شهر و هم در قریه کرده { ولش کن گریه کرده اگر بر ذمه او حق ناس است { خدا را ناشناس است براى خود جهان را فدیه کرده { ولش کن گریه کرده به دست خود زده قداره برفرق { به خون خود شده غرق تن خود زین ستم بى بنیه کرده { ولش کن گریه کرده نمى ارزد دو صد تضییع ناموس { به یک سبوح و قدوس اگر اشکى روان بر لحیه کرده { ولش کن گریه کرده 6 - قبلا گفتیم عامل تحریف دو چیز است . اکنون مى گوئیم عامل تحریف چند چیز است : الف - اغراض دشمنان این وقایع که کوشش مى کنند اینها را قلب و تحریف کنند , چنانکه نمونه اش را در نمره 4 دیدیم . ب - حس اسطوره سازى و قهرمان سازى خیالى که در بشر وجود دارد که قبلا به آن اشاره شد و آقاى دکتر شریعتى در سخنرانى عید غدیر , مبناى توجه بشر را به اساطیر به نحو احسن بیان کردند . و گفتیم همین حس است که على را آنجا مى برد که جبرئیل از آسیب شمشیر على چهل روز نمى تواند بالا برود , و ضربت على آنچنان نرم و برنده صورت مى گیرد که خود[ ( مرحب] ( متوجه نمى شود و به على مى گوید : یا على ! اینهمه که از تو تعریف مى کنند , همه زور و هنر تو همین است ؟ ! على مى گوید خودت را یک تکان بده تا ببینى چه خبر است . تا تکان مى خورد نیمى به این طرف و نیمى به آن طرف مى افتد ! ج - در خصوص حادثه عاشورا یک عامل خاصى هم دخالت کرده است و آن اینکه به خاطر فلسفه خاصى از طرف پیشوایان دین توصیه شده که این جریان به عنوان یک مصیبت یادآورى شود و مردم بر آن بگریند . فلسفه این تذکر و گریستن و گریاندن , احیاء این خاطره است و فلسفه احیاء آن اینست که هدف کلى این نهضت براى همیشه زنده بماند و امام حسین هر سال در میان مردم به این صورت ظهور کند و مردم از حلقوم او بشنوند که : الا ترون ان الحق لا یعمل به , و ان الباطل لا یتناهى عنه , مردم همیشه بشنوند : لا ارى الموت الا سعادة و الحیاة مع الظالمین الا برما , مردم بشنوند این ندایى را که با حماسه سروده شده است و ببینند این تاریخى را که با خون نوشته شده است . ولى این مطلب بدون توجه به هدف گریستنها و گریاندنها , خود گریستن موضوع شده است , بلکه هنر مخصوص شده است . گریز زدن خود یک هنرى است در میان اهل منبر و روضه خوان ها . قهرا براى اینکه مردم بهتر و بیشتر گریه کنند , و به ظاهر براى اینکه اجر و ثواب بیشترى پیدا کنند , روضه هاى دروغ جعل شد . مردم ما هم فعلا مثل چایخورهایى که به چاى پررنگ عادت کرده باشند که چاى کمرنگ آنها را نمى گیرد , به روضه هاى خیلى داغ و پرحاشیه عادت کرده اند و این خود عاملى شده که اجبارا عده اى از اهل منبر براى اینکه مردم گریه بکنند , روضه هاى دروغ , و اگر بخواهیم محترمانه بگوئیم , روضه هاى ضعیف مى خوانند . اینجا دو داستان دارم : مى گویند یکى از علماء آذربایجان همیشه از روضه هاى بى اصلى که خوانده مى شد رنج مى برد و به اهل منبر اعتراض مى کرد . معمولا مى گفت این زهر مارها چیست که شما مى خوانید ؟ ! ولى کسى به سخنانش گوش نمى کرد , تا آنکه یک دهه خودش در مسجد خودش روضه گرفت و بانى هم خودش بود . با روضه خوان شرط کرد که به اصطلاح خودش از آن زهر مارها قاطى نکند . روضه خوان گفت : آقا ! من حرفى ندارم ولى بدانید که مردم گریه نمى کنند . گفت : تو چکار دارى ؟ ! در مجلس من نباید از آن زهرمارى ها یعنى روضه هاى دروغ خوانده شود . مجلسى بپا شد . آقا خودش در محراب , و منبر هم کنار محراب . منبرى وارد روضه شد ولى هر چه خواست با روضه راست مردم گریه کنند نشد . آقا خودش هم دست را به پیشانى گذاشته بود و دید عجب ! مجلس خیلى یخ شد , و لا بد با خود گفت الان مردم عوام خواهند گفت علت اینکه روضه آقا نمى گیرد اینست که نیت آقا صاف نیست و مریدها خواهند پاشید . یواشکى سرش را به طرف منبر برد و گفت قدرى از آن زهر مارى ها قاطیش کن . داستان دیگر اینکه : در یکى از شهرستانها براى اولین بار یک روضه منفصلى شنیدم درباره داستان زنى که در زمان متوکل رفت به زیارت ابا عبدالله ( ع ) , و مانع مى شدند و دست مى بریدند , تا عاقبت آن زن با شرح مفصلى که یادم نیست , به دریا انداخته مى شود و فریاد مى کند : یا اباالفضل ! به فریادم برس . سوارى پیدا مى شود و مىآید و به زن مى گوید : رکابم را بگیر ! زن مى گوید : چرا دست دراز نمى کنى و مرا نمى گیرى ؟ مى گوید : آخر من دست در بدن ندارم . پس معلوم مى شود خود مردم هم عاملى براى این جعل و تحریف ها هستند . بسیارى از زبان حال ها , زبان حال نیستند[ . این شعر] : اى خاک کربلا تو به من یاورى نما { چون نیست مادرى تو به من مادرى نما یعنى چه ؟ ! نه امام چنین کلماتى به زبان آورده و نه شایسته شأن امام است , بلکه شایسته هیچ مردى نیست . یک مرد پنجاه و هفت ساله فرضا بخواهد از تنهایى و غربت بنالد , مادر را نمى خواند . مادر را خواندن در شأن یک بچه است که هنوز احتیاج به دامن مادر دارد . این سنین وقتى است که معمولا فرزندان پناه مادران هستند . کتاب[ ( ل…ل… و مرجان] ( که در نوع خود کتاب بى نظیرى است و از یک تبحر واقعى مؤلف مرحومش حکایت مى کند , بحث خود را در دو قسمت قرار داده است و از عهده هر دو نیکو بر آمده است : اخلاص , صدق . در بحث صدق , صفحه 82 , آیات مربوطه را نقل مى کند . اول آیه : فویل للذین یکتبون الکتاب بایدیهم ثم یقولون هذا من عندالله لیشتروا به ثمنا قلیلا فویل لهم مما کتبت ایدیهم وویل لهم مما یکسبون . ( 1 ) سپس آیات افتراى کذب را نقل مى کند که زیاد است . ( 2 ) 7 - در صفحه 92 به بعضى دروغهاى روضه خوان ها اشاره مى کند از قبیل : الف - پس از رفتن على اکبر به میدان و برگشتن , امام به مادرش لیلى فرمود برخیز و برو در خلوت دعا کن براى فرزندت که من از جدم شنیدم مى فرمود : دعاى مادر در حق فرزند مستجاب مى شود . ب - حضرت زینب در حالت احتضار آمد به بالین امام فرمقها بطرفه فقال لها اخوه : ارجعى الى الخیمة فقد کسرت قلبى , وزدت کربى ! ( 1 ) . ج - امام چند بار به دشمن حمله کرد و هر نوبت ده هزار نفر را کشت ! 8 - در صفحه 142 اشتباه شیخ مفید را نقل مى کند در جراحت برنداشتن على علیه السلام , و در صفحه 149 داستان عبور اسرا را از کربلا در مراجعت از شام نقل مى کند که[ ( لهوف] ( متفرد به آن است و فقط پس از او[ ( ابن نما] ( در[ ( مثیر الاحزان] ( نقل کرده است . تألیف این کتاب , بیست و چهار سال بعد از وفات سید واقع شده است . 9 - در صفحه 163 از کتاب[ ( محرق القلوب] ( آخوند ملا مهدى نراقى نام مى برد که مشتمل بر بعضى اکاذیب است از آن جمله : ( 2 ) [ - 1 پس حضرت با گوشه چشم به وى نگاهى انداخت و فرمود : به خیمه بازگرد که دلم را شکستى و غمم را افزودى] . 2 - این داستان به طول و تفصیل در[ ( روضة الشهدا] ( ى کاشفى آمده و [ ( محرق 264 [ ( چون بعضى از یاران به جنگ رفته شهید شدند , ناگاه از میان بیابان سوارى مکمل و مسلح پیدا شد , مرکبى کوه پیکر سوار بود , خود عادى ( 1 ) فولاد بر سر نهاده و سپر مدور به سر کتف در آورده و تیغ یمانى جوهردار چون برق لامع حمایل کرده و نیزه هجده ذرعى ( ! ) در دست گرفته و سایر اسباب حرب را برخود آراسته کالبرق اللامع و البدر الساطع به میان میدان رسید و بعد از[ ( طرید و جولان] ( ( 2 ) , روى به سپاه مخالف کرد و گفت : هر که مرا نشناسد بشناسد : منم هاشم بن عتبة بن أبى وقاص پسر عم عمر سعد . پس روى به امام حسین کرد و گفت : السلام علیک یا ابا عبدالله اگر پسر عمم عمر سعد] ( . . . . 10 - در صفحه 166 اشاره مى کند به کتابهاى برغانیهاى قزوینى که مشتمل بر برخى اکاذیب است . 11 - در صفحه 167 مى گوید : در ایام مجاورت کربلا و استفاده از محضر علامه عصر شیخ عبدالحسین طهرانى , سید عرب روضه خوانى از[ ( حله] ( آمد و پدرش از این طایفه بود و اجزاء ( جمع جزوه ) کهنه اى از میراث پدر داشت . اول و آخر نداشت . در حاشیه اش نوشته بود از تألیفات فلان عالم از علماى جبل عامل از شاگردان صاحب معالم است . غرض , آن سید استعلام حال آن کتاب نمود . مرحوم شیخ عبدالحسین اولا در احوال آن عالم کتابى در مقتل نیافت , ثانیا خود کتاب را مطالعه کرد و دید آنقدر اکاذیب دارد که ممکن نیست از عالمى باشد . لذا آن سید را نهى کرد از نشر و نقل از آن . ولى بعد همین کتاب به دست مرحوم در بندى افتاد و مطالب آنرا در کتاب[ ( اسرار الشهادة] ( نقل کرد و بر عدد اخبار و اهیه مجعوله بى شمار آن افزود . در[ ( اسرار الشهادة] ( ( 1 ) مى نویسد : عدد لشکریان کوفه به ششصد هزار سواره و دو کرور پیاده ( یک میلیون و ششصد هزار] ( مى رسیده است . 12 - در صفحه 168 مى گوید : مرحوم دربندى مشافهة نقل کرد که من در ایام سابقه شنیدم که فلان عالم گفت یا روایتى نقل کرد که روز عاشورا هفتاد ساعت بود و من در آنوقت غریب شمردم و متعجب شدم از نقل آن و لکن حال که تأمل در وقایع روز عاشورا کردم خاطر جمع یا یقین کردم که آن نقل , راست , و آنهمه وقایع نشود مگر در آن مقدار از زمان . 13 - در صفحه 169 : شخصى در شهر کرمانشاه خدمت عالم کامل جامع فرید آقا محمد على صاحب[ ( مقامع] ( و غیره قدس الله روحه رسیده و عرض کرد : در خواب مى بینم به دندان خود گوشت بدن مبارک حضرت سید الشهدا علیه السلام را مى کنم . آقا او را نمى شناخت , سر به زیر انداخت و متفکر شد . پس به او فرمود : شاید روضه خوانى مى کنى ؟ عرض کرد : بلى . فرمود : یا ترک کن یا از کتب معتبره نقل کن . 14 - در ص 170 مقدمه براى نقل نمونه اى از اکاذیب روضه خوان ها جریان مسناى بنى اسرائیل و تلمود را که سینه به سینه به یهودیان رسید و جمع آورى شد ذکر مى کند و تمثیل مى کند به صدور الواعظین و لسان الذاکرین . 15 - در صفحه 174 عبارت و بیانى در دنبال مطلب فوق دارد , مى گوید : [ ( لکن مسناى یهود کتاب معین و معهودى است که به ملاحظه آن دو تفسیر ( شروح مسنا ) از زیادى و نقصان مصون و محروس است , و اما روایات مسناى این امت داراى قوه قویه نباتیه است که چون از مجموعه اى دیگر نقل کند فورا نمو کند و با برکت شود و شاخه ها و برگهاى تازه با طراوت و نضارت براى آن پیدا[ شود] و چون در سیر به منزل منابر برسد و موسم نقل آنها برسد قوه حیوانیه در او ظاهر گردد و بال و پر پیدا کند و چون طیر خیال در هر لمحه به جهات مختلفه پرواز کند . و ما به جهت مثال به پاره اى از آنها اشاره کنیم به اینکه مختصرى از او نقل کنیم] ( . قبلا سه فقره نقل شد , لهذا از شماره چهار شروع مى کنیم : 16 - د - صفحه 175 : افسانه اى راجع به حضرت امیر پس از ضربت خوردن . ه - افسانه یکى از قاصدان کوفه که نامه اى آورد براى امام حسین و جواب خواست . حضرت سه روز مهلت خواستند , روز سوم عازم سفر شدند . آن شخص گفت : برویم ببینیم جلالت شأن پادشاه حجاز را که چگونه سوار مى شود . آمد دید حضرت بر کرسى نشسته , بنى هاشم دورش را گرفته و مردان ایستاده و اسبان زین کرده و چهل محمل که همه را به حریر و دیباج پوشانیده اند . . . تا عصر عاشورا که عمر سعد امر کرد شتران بى جهاز را حاضر کردند براى سوار شدن اسیران . . . و - صفحه 177 : حضرت زینب در شب عاشورا به جهت هم و غم و خوف از اعداء در میان خیمه ها سیر مى کرد براى استخبار حال اقربا و انصار , دید[ ( حبیب بن مظهر] ( اصحاب را در خیمه خود جمع کرده و از آنها عهد مى گیرد که فردا نگذارند احدى از بنى هاشم قبل از ایشان به میدان برود . . . آن مخدره مسرورا آمد پشت خیمه ابوالفضل , دید آنجناب نیز بنى هاشم را جمع کرده و به همان قسم از ایشان عهد مى گیرد که نگذارند احدى از انصار پیش از ایشان به میدان برود . مخدره مسرور در خدمت حضرت رسید و تبسم کرد . حضرت از تبسم او ( در این وقت ) تعجب کرد و سبب پرسید . آنچه دیده بود عرض کرد . . . ز - داستان اینکه در روز عاشورا بعد از شهادت اهل بیت و اصحاب , حضرت به بالین امام زین العابدین علیهما السلام آمد . پس از پدر حال معامله آنجناب را با اعداء پرسید . خبر داد که به جنگ کشید . پس جمعى از اصحاب را پرسید . در جواب فرمود : قتل , قتل , تارسید به بنى هاشم , و از حال جناب على اکبر و ابى الفضل س…ال کرد , به همان قسم جواب داد و فرمود : بدان در میان خیمه ها غیر از من و تو مردى نمانده است] ( . صفحه[ : 178 ( این قصه است و حواشى بسیار دارد و صریح است در آنکه آنجناب از اول مقاتله تا وقت مبارزت پدر بزرگوارش ابدا از حال اقرباء و انصار و میدان جنگ خبرى نداشت] ( . ح - داستان عزم رفتن اباعبدالله به میدان جنگ و طلب کردن اسب سوارى و[ اینکه] کسى نبود اسب را حاضر کند[ : ( پس مخدره زینب رفت و آورد و آن حضرت را سوار کرد . بر حسب تعدد منابر , مکالمات بسیار بین برادر و خواهر ذکر مى شود و مضامین آن در ضمن اشعار عربى و فارسى نیز در آمده و مجالس را به آن رونق دهند و به شور درآورند] ( . ظاهرا از آنجمله است اینکه حضرت زینب هنگام وداع , برادر را ایست داد و فرمود : وصیتى از مادرم به یادم افتاد . مادرم به من گفته در همچو وقتى حسینم را بگیر و از طرف من زیر گلویش را ببوس . از آنجمله است اینکه حضرت دید اسب حرکت نمى کند , هر چه نهیب مى زند اسب نمى رود , یکمرتبه مى بیند طفلى خودش را روى سم اسب انداخته است . ( اشعار معروف صفى علیشاه در بیان دو جاذبه عشق و عقل مربوط به جریان حضرت زینب در همین وقت است ) . باید متوجه بود که حضرت زینب حین وفات حضرت زهرا تقریبا پنجساله بوده است . ط - صفحه 179 : زینب آمد به بالین ابا عبدالله ( ع ) در قتلگاه : و رأته یجود بنفسه و رمت بنفسها علیه و هى تقول : انت اخى , انت رجا…نا , انت کهفنا , انت حمانا . ( 1 ) ى - صفحه 179 : افسانه منسوب به[ ( ابو حمزه ثمالى] ( که در خانه امام سجاد را کوبید , کنیزکى آمد , چون فهمید ابو حمزه است خداى را حمد کرد که او را رساند که حضرت را تسلى دهد چون امروز دو مرتبه حضرت بیهوش شدند . پس ابوحمزه داخل شد و تسلى داد به اینکه شهادت در این خانواده موروثى است , جد , پدر , عم , . . . امام فرمود : بلى , ولى اسارت در این خانواده موروثى نبود . آنگاه شمه اى از حالت اسیرى عمه ها و خواهران بیان کردند . یا - از[ ( هشام بن الحکم[ [ ( مطلبى] نقل کرده اند که خلاصه اش اینست[ : ( در ایامى که امام صادق ( ع ) در بغداد بودند , هر روز مى بایست در محضر امام باشم . روزى یکى از شیعیان , هشام را به یک مجلس عزا دعوت مى کند و او معتذر مى شود که باید در حضور امام باشم . او مى گوید : از امام اجازه بگیر , و هشام مى گو ید : اسم این مطلب را پیش امام نمى شود برد که منقلب مى شود . او گفت : بى اجازه بیا . هشام گفت : این هم ممکن نیست زیرا امام از من خواهد پرسید . آخر کار هر طور بود هشام را برد . روز بعد امام جویا شد و بعد از تکرار فاش کرد . امام فرمود : گمان مى کنى من در آنجا نبودم یا در چنین مجالسى حاضر نمى شوم ؟ ! عرض کرد : شما را در آنجا ندیدم . فرمود : وقتى که از حجره بیرون آمدى , در محل کفشها چیزى ندیدى ؟ عرض کرد : جامه اى در آنجا افتاده بود . فرمود : من بودم که عبا بر سر کشیدم و روى زمین افتادم ! ( نظیر این افسانه است افسانه اى درباره امام سجاد ( ع ) که در یک مجلس عزادارى شرکت کرده بود و چراغها را خاموش کردند و بعد که مجلس ختم شد و چراغها روشن شد , دیدند امام کفشهاى عزاداران را جفت کرده است ) . 17 - در صفحه 183 مى گوید[ : ( دو چیز است که سبب تجرى این جماعت بلکه بعضى از ارباب تألیف شده در نقل اخبار و حکایات بى اصل و مأخذ بلکه در بافتن دروغ و جعل اخبار و حکایات : اول : گفته اند در اخبار مدح ابکاء ننوشته که به چه قسم بگریانید و چه بخوانید , و از این ذکر نکردن معلوم مى شود هر چه سبب گریانیدن , وسیله سوزانیدن دل و بیرون آمدن اشک باشد ممدوح و مستحسن است . علیهذا اخبار منع کذب در غیر مقام تعزیه دارى است . به این بیان مى توان بسیارى از معاصى کبیره را مباح بلکه مستحب کرد . مثلا اخبار فضیلت ادخال سرور در قلب م…من . پس مثلا غیبت یا بوسه و زناى با بیگانه یا لواط اگر موجب ادخال سرور بشود جایز است] ( . 18 - در صفحه 186 مى گوید[ : ( یکى از ثقات اهل علم زد براى من نقل کرد که وقتى از یزید پیاده رفتم به مشهد مقدس از آن راه بیابان ( کویر ) که مشقت بسیار دارد . در مسیر منازل وارد قریه اى از دهکده هاى خراسان شدم . قریب نیشابور چون غریب بودم رفتم به مسجد آنجا . چون مغرب شد اهل ده جمع شدند و چراغى روشن کردند و پیشنمازى آمد و نماز مغرب و عشا را به جماعت کردند . آنگاه پیشنماز رفت بالاى منبر نشست , پس خادم مسجد دامن را پر از سنگ کرد و برد بالاى منبر نزد جناب آخوند گذاشت . متحیر ماندم براى چیست ؟ ! آنگاه مشغول روضه خوانى شد . چند کلمه که خواند خادم برخاست و چراغها را خاموش کرد . تعجبم بیشتر شد . در این حال دیدم بناى سنگ انداختن شد از بالاى منبر بر آن جماعت , و فریادها بلند شد , یکى مى گوید : اى واى سرم , دیگرى فریاد از بازو , سومى از سینه , و هکذا گریه ها و شیونها بلند شد . قدرى گذشت , سنگ تمام و آخوند مشغول دعا شد و چراغ را روشن کردند . مردم با سر و صورت خونین و دیده اشکبار رفتند . پس به نزد پیشنماز رفتم و از حقیقت این کار شنیع پرسیدم . گفت : روضه مى خوانم و این جماعت به غیر از این قسم عمل گریه نمى کنند . لابد باید ( براى اینکه به ثواب گریه بر اباعبدالله برسند ) به این نحو ایشان را بگریانم] ( . 19 - صفحه 187 - دوم[ : ( استقرار سیره علما در م…لفات خود بر نقل اخبار ضعیفه و ضبط روایات غیر صحیحه در ابواب فضائل و قصص و مصائب , و مسامحه ایشان در این مقامات , خصوص مقام اخیر چنانکه مشاهد و محسوس است] ( . مرحوم حاجى بعدا وارد بحث در مسأله تسامح در ادله سنن مى شود و فرق مى گذارد میان حدیث ضعیف و موهون , و مى گوید : آنچه قابل تسامح است احادیث ضعیفه است نه موهونه . 20 - در صفحه 193 مى گوید[ : ( قصه زعفر جنى و عروسى قاسم در[ ( روضه ] ( کاشفى , و دومى در[ ( منتخب] ( شیخ طریحى هم هست . منتخب طریحى مشتمل بر موهونهایى از قبیل زنده دفن کردن حضرت عبد العظیم در رى است ) ] . 21 - صفحه[ : 194 ( قصه عروسى , قبل از[ ( روضه] ( کاشفى در هیچ کتابى دیده نشده است . اما قصه زبیده و شهر بانو و قاسم ثانى در خاک روى و اطراف آن که در السنه عوام دائر شده , پس آن از خیالات واهیه است . . . تمام علماى انساب متفقند که قاسم بن الحسن عقب ندارد ( بلکه صغیر بوده ) . 22 - صفحه 195 - مى گوید[ : ( مسعودى که شیعه است و معاصر کلینى است , در[ ( اثبات الوصیة] ( عدد کشتگان امام را به 1800 تن رسانده است آنهم به عبارت : و روى انه قتل بیده ذلک الیوم الفا و ثمانمائة . و محمد بن ابى طالب به هزار و نهصد و پنجاه نفر رسانده است . اما در کتابى که هزار سال بعد نوشته شده ( اسرار الشهاده در بندى ) عدد مقتولین امام را به سیصد هزار و عدد مقتولین حضرت ابوالفضل را به بیست و پنج هزار و از سایرین نیز به بیست و پنج هزار نفر رسانده است] ( . ( اگر فرض کنیم امام در هر ثانیه یک نفر کشته باشد , سیصد هزار نفر مقدار هشتاد و سه ساعت و بیست دقیقه وقت مى خواهد که باروز هفتاد و دو ساعت نیز قابل اصلاح نیست , و بیست و پنج هزار نفر اگر هر نفر در یک ثانیه کشته شود , شش ساعت و پنجاه و شش دقیقه و چهل ثانیه وقت مى خواهد . به علاوه جمعیت یک میلیون و ششصد هزار نفر در صحراى کربلا جا نمى گیرد . وسائل و اسبابش از کجا فراهم مى شود ؟ آنهم همه از مردم کوفه بودند , از حجاز و شام کسى نبود . ( 1 ) خداوند عقلى بدهد . 23 - در صفحه 202 اشاره مى کند به افسانه دیگرى که ما نظر به آنچه قبلا نقل کرده ایم آنرا دوازدهم قرار مى دهیم : یب - روزى حضرت امیر در بالاى منبر خطبه مى خواند . حضرت سیدالشهدا علیه السلام آب خواست . حضرت به قنبر امر فرمود آب بیاور . عباس در آنوقت طفل بود , چون شنید تشنگى برادر را , دوید نزد مادر و آب براى برادر گرفت در جامى و آنرا بر سر گذاشت و آب از اطراف مى ریخت . به همین قسم وارد مسجد شد . چشم پدر بر او افتاد , گریست و فرمود امروز چنین و روز عاشورا چنان . . . البته قصه باید در کوفه باشد زیرا سخن از خطابه و منبر است , و در آنوقت امام حسین یک مرد سى و چند ساله است و ممکن نیست در حضور جمع در حین خطبه پدر از پدر آب بخواهد . به علاوه در هیچ مدرکى وجود ندارد . یج - حضرت ابوالفضل در صفین هشتاد نفر را یکى پس از دیگرى به هوا انداخت که هنوز اولى برنگشته بود و هر کدام برمى گشت , با شمشیر دو حصه مى نمود . . . ید[ - ( براى ذریه طاهره دوشیزگانى بهم بافتند خصوص براى حضرت ابى عبدالله ( ع ) , بعضى را در مدینه گذاشتند و بعضى را در کربلا شوهر دادند و بعضى را به جهت صدق کلام جبرئیل صغیرهم یمیتهم العطش در کربلا از تشنگى بکشتند و بعضى را در قتلگاه شبیه عبدالله بن الحسن شهیدش کنند] ( . . . . 24 - صفحه 208 : خاتمه در مذمت گوش دادن به اخبار کاذبه و حکایات و قصص دروغ مجالس تعزیه دارى . خداوند در مقام مذمت یهودان بلکه منافقین و بیان صفات خبیثه و افعال قبیحه ایشان مى فرماید : سماعون للکذب اکالون للسحت . ( 1 ) درباره اهل بهشت مى فرماید : لا یسمعون فیها لغوا و لا کذابا . ( 2 ) درباره اهل دوزخ که در این جهان به دروغ عادت کرده اند و در آخرت و موقف نیز ترک نکنند مى فرماید : ویوم تقوم الساعة یقسم المجرمون ما لبثوا غیر ساعة کذلک کانوا ی…فکون . ( 3 ) ایضا : و یوم یبعثهم الله جمیعا فیحلفون له کما یحلفون لکم و یحسبون انهم على شىء الا انهم هم الکاذبون . ( 4 ) ایضا : ثم لم تکن فتنتهم الا ان قالوا والله ربنا ما کنا 1 - سوره مائده , آیه[ . 42 به دروغ گوش دهند و حرام خورند] . 2 - سوره نبأ , آیه[ . 35 در آنجا سخن لغو و دروغ نشنوند] . 3 - سوره روم , آیه[ . 55 روزى که قیامت بر پا شود مجرمان سوگند خورند که جز ساعتى درنگ نکرده اند . اینچنین از حق منحرف و منصرف مى شوند] . 4 - سوره مجادله , آیه[ . 18 و روزى که خدا همه آنها را برانگیزد پس براى او سوگند 275 مشرکین انظر کیف کذبوا على انفسهم و ضل عنهم ما کانوا یفترون . ( 1 ) و ایضا : و اجتنبوا قول الزور . ( 2 ) ایضا : و الذین لا یشهدون الزور . ( 3 ) 25 - صفحه 213 : و نیز دلالت کند بر قبح و مذمت آن , استقراء غالب معاصى که محل آن مانند غالب اقسام دروغ , زبان است مثل غیبت و غنا و سب و بهتان و استهزاء و نظایر آنها , زیرا که چنانکه غیبت در شرع حرام است , گوش دادن به آن نیز حرام است , خوانندگى حرام است , گوش دادن به آن نیز حرام است , سب اولیاء خداوند یا م…من کفر یا معصیت است , گوش دادن به آن نیز حرام است . خداى تعالى فرماید : و قد نزل علیکم فى الکتاب ان اذا سمعتم آیات الله یکفر بها و یستهزء بها فلا تقعدوا معهم حتى یخوضوا فى حدیث غیره انکم اذا مثلهم ( 4 ) . . . هر کس مرتکب گناهى شد , به آیه اى از آیات الهى استهزاء کرده است . 26 - حال سزوار است که ارباب دانش و بینش , مجالس مصائب جدیده حضرت ابى عبد الله ( ع ) را ترتیب مى دادند و صدماتى که بر آن وجود مبارک مى رسد از زائر و مجاور و خادم و حامل علوم آن حضرت و متعبدین و ناسکین و مأمورین و غیر ایشان به انواع و اقسامش در شب و روز جمع کرده به دست دیندار دلسوزى دهند که در مجالس اهل تقوا و دیانت و غیرت و عصبیت بخوانند و بسوزند و بگیرند و از خداوند متعال تعجیل فرج و ظهور سلطان ناشر عدل و امان و باسط فضل و احسان و قامع کفر و نفاق و عدوان را بخواهند . 27 - این بحث در چهار فصل بیان مى شود : الف - معنى تحریف و انواع تحریفها و اینکه در حادثه عاشورا انواعى از تحریف واقع شده است . ب - عوامل تحریف به طور عموم و عوامل تحریف به طور خصوص در حادثه عاشورا , و به عبارت دیگر مسئولان تحریف در حوادث به طور عموم و در این حادثه به طور خصوص . ج - تشریح تحریفهایى که لفظا یا معنى , شکلا یا روحا در حادثه عاشوراى حسینى صورت گرفته است . د - وظیفه علماء امت در این باب به طور عموم و در این حادثه به طور خصوص که : اذا ظهرت البدع فعلى العالم ان یظهر علمه و الا فعلیه لعنة الله ( 1 ) . ایضا : و ان لنا فى کل خلف عدولا ینفون عنا تحریف الغالین و انتحال المبطلین , ( 1 ) و وظیفه ملت مسلمان در این باب به طور عموم و در این حادثه به طور مخصوص از نظر حرمت شرکت در استماع و لزوم مبارزه عملى و نهى از منکر . 28 - معنى تحریف : راغب در[ ( مفردات] ( مى گوید : حرف الشىء طرفه . . . و تحریف الشىء امالته کتحریف القلم . و تحریف الکلام ان تجعله على حرف من الاحتمال یمکن على الوجهین . قال عز و جل : یحرفون الکلم عن مواضعه . . . و من بعد مواضعه . . . ( 2 ) در تفسیر امام فخر رازى جلد ( 3 ) صفحه 134 ذیل آیه 75 از سوره بقره مى گوید : قال القفال : التحریف : التغییر و التبدیل , و أصله من الانحراف عن الشىء و التحریف عنه , قال تعالى[ : ( الا متحرفا لقتال او متحیرا الى فئة] ( . ( 3 ) و التحریف هو امالة الشىء عن حقه . یقال : قلم منحرف اذا کان رأسه قط مائلا غیر مستقیم . قال القاضى : ان التحریف اما أن یکون فى اللفظ أو فى المعنى . و حمل التحریف على تغییر اللفظ اولى من حمله على تغییر المعنى ( 1 ) . . . تحریف لفظى به اینست که مثلا لفظى کم یا زیاد مى کنند و یا کلمه یا جمله اى را پس و پیش کنند و به هر حال معنى را کم یا زیاد[ کنند] یا تغییر دهند . خطر بزرگ در تحریفات مغیر معنى است . اینگونه تحریفات در کتب و نوشته ها زیاد است حتى در متن اشعار خصوصا آنجا که به اصطلاح مصحح[ ( شدرسنا] ( مى کند . مولوى در یکى از اشعار خود گفته است : از محبت تلخها شیرین شود { از محبت مسها زرین شود بعد نساخ اضافه کرده اند[ ( از محبت دردها صاف , و دردها شفا , و خارها گل , و سرکه ها مل , و دار تخت , و بار بخت , و سنگ روغن , و حزن شادى , و غول مارى , و مرده زنده , و شاه بنده مى شود] ( . مانده است بگویند سقف دیوار و خر بوزه هندوانه و استکان نعلبکى مى شود . اما تحریف معنوى - سه مثال : الف - یا عمار ! تقتلک الفئة الباغیة . ب - لا حکم الا لله . ج - اذا عرفت فاعمل ما شئت . ( 2 ) اولى مورد سوء استفاده معاویه , دوم مورد سوء استفاده خوارج , سوم مورد سوء استفاده شیعیان از حدیث امام صادق شد که خود آن حضرت به طور صحیح توضیح دادند . در قرآن تحریف لفظى واقع نشده ولى تحریف معنوى که عبارت است از سوء تفسیر , زیاد واقع شده است . منطقیین در باب صنعت مغالطه گفته اند یا لفظى است و یا معنوى , و اقسامى ذکر کرده اند که براى ما نحن فیه مخصوصا از نظر پیدا کردن مثال عربى و فارسى بسیار مفید است . قرآن از تحریف کلمه در آیات زیادى یاد و نکوهش کرده است . اما همانطور که[ ( کلمه] ( در اصطلاح قرآن اعم است از جمله و شخصیت و حادثه , قهرا تحریف نیز اقسامى پیدا مى کند : تحریف عبارات , تحریف حادثه ها و تاریخچه ها , تحریف شخصیتها . ( براى قسم سوم رجوع شود به سخنرانى سید مرتضى جزائرى در گفتار ماه ) . 29 - بحث ما در نوع دوم یعنى تحریف حادثه است که هم ممکن است تحریف لفظى شود یعنى کم و زیاد در نقل آن بشود , و هم ممکن است تحریف معنوى بشود یعنى روح حادثه که عبارت است از علل و انگیزه ها و از هدفها و منظورها , مسخ بشود . از همینجا معلوم مى شود که اهمیت تحریف بستگى دارد به اهمیت موضوع آن یعنى محرف فیه که یک سخن عادى یا یک حادثه عادى و یا یک شخصیت عادى باشد یا آنکه در سخنى یا حادثه اى یا شخصیتى واقع شود که سند تاریخى و اخلاقى و تربیتى و دینى یک اجتماع است . لهذا کذب بر خدا و رسول , اشنع اقسام کذب است و مبطل روزه است . از نظر قوانین نیز جعل و تحریف در اسناد رسمى از نظر جرمى جنایت تشخیص داده مى شود نه جنحه . 30 - واقعا حادثه هاى اخلاقى و نهضتهاى بزرگ الهى , آیه اى هستند از آیات الهى در کتاب مقدس تکوین . مردم وظیفه دارند حداکثر رعایت را در حفظ و رعایت و صیانت آنها بنمایند , و الا مناط مشمول این جمله مى شوند : من فسر القرآن برائه فلیتبوا مقعده من النار . ( 1 ) ایضا : فبما نقضهم میثاقهم لعناهم و جعلنا قلوبهم قاسیة یحرفون الکلم عن مواضعه و نسوا حظا مما ذکروا به . ( 2 ) ایضا : فویل للذین یکتبون الکتاب بایدیهم ثم یقولون هذا من عندالله لیشتروا به ثمنا قلیلا فویل لهم مما کتبت ایدیهم و ویل لهم مما یکسبون . ( 3 ) 31 - در حادثه عاشورا هم تحریف لفظى صورت گرفته و بند و بیلها و کم و زیادهاى زیاد در آن صورت گرفته که در کمتر حادثه اى اینهمه برگ و ساز پیدا شده است . به قول شاعر : بس که ببستند بر او برگ و ساز { گر تو ببینى نشناسیش باز دوستان و اصحابى , دشمنانى , فرزندانى , جمله هایى , کارهایى , سخنانى به امام نسبت داده شده که اگر امام بشنود هیچ تشخیص نمى دهد که درباره او صحبت مى کنند , با آنکه حادثه عاشورا برخلاف توهم بعضى , از نظر تاریخى بسیار روشن و خالى از ابهام است , کمتر حادثه تاریخى مثل این حادثه اسناد صحیح و درست دارد به علت اهمیت این حادثه , و مخصوصا اهل بیت جزئیات این حادثه را فاش کردند . ( 1 ) 32 - اما عاملها : گفتیم که عامل تحریف به طور کلى دو قسم است : عامل عداوت و غرض , و دیگر عامل اسطوره سازى . اینجا باید عامل سومى هم اضافه کنیم , دوستى و تمایل . مثال عامل غرض , جعلها و تحریفهاى مسیحیان درباره رسول اکرم و جعل و تحریفهاى امویین درباره حضرت امیر است , و مثال عامل دوستى , همه اکاذیبى است که افراد و اقوام براى نیاکان خود جعل مى کنند . در مورد امام او را اخلالگر و تفرقه ان داز خواندند که قبلا گذشت . اما[ ( اسطوره سازى] ( خود یک حس اصیل است در بشر که قبلا اشاره کردیم . افسانه مجروح شدن پر جبرئیل در جنگ خیبر و همچنین افسانه دو نیم کامل شدن ( مرحب] ( و نفهمیدن خودش . ایضا افسانه پرتاب کردن ابى الفضل هشتاد نفر را در صفین به هوا که هشتادمین رفته بود بالا و هنوز اولى برنگشته بود , و پس از برگشتن یکى یکى را دو نیم کرد . همچنین است افسانه ششصد هزار کشته و هفتاد و دو ساعت بودن روز عاشورا . عوامل سه گانه فوق در همه جهان بوده و هست . اما عامل خصوصى : از طرف اولیاء دین پیشنهاد شده که اقامه عزاى حسین بن على بشود و قبرش زیارت شود و او به عنوان یک فداکار بزرگ همیشه نامش زنده و پاینده باشد . این موضوع تدریجا سبب شد که بعضى مرثیه خوانان حرفه اى پیدا شوند و کم کم مرثیه خوانى به صورت یک فن و هنر از یک طرف , و وسیله زندگانى از طرف دیگر درآید , از طرفى فکرى پیدا شود که چون گریاندن بر ابى عبدالله ثواب جزیل و اجر عظیم دارد پس به حکم الغایات تبرد المبادى[ ( هدف , وسیله را مباح مى کند] ( از هر وسیله اى مى شود استفاده کرد . اینجا است که جعل و دروغ در نظر عده اى مشروع مى شود . به قول حاجى[ نورى] اگر اینچنین است , پس چون ادخال سرور در دل م…من نیز مستحب است و هدف وسیله را مباح مى کند , از غیبت و حتى از بوسه و زنا نیز مى توان استفاده کرد . اینجا است که داستان روضه خوان سنگ پران که قبلا گذشت به یاد مىآید . و اینجا است که باید آن خواب روضه خوانى که دید گوشت بدن امام را با دندانهاى خود مى کند صادق دانست . عجبا که در پنج قرن پیش یک مرد بوقلمون صفت که معلوم نیست شیعه است یا سنى به نام ملا حسین کاشفى[ کتابى مى نویسد به نام[ ( روضة الشهداء] . [ ( این مرد واعظ است و چون اهل سبزوار و بیهق بوده و آنجا مرکز تشیع بوده ذکر مصیبت هم مى کرده است . این مرد تا توانسته ساخته و پرداخته و حتى اسمهایى در این کتاب هست از اصحاب و از مخالفین که معلوم است مجعول است و ظاهرا از خود ساخته . بعد این کتاب چون فارسى بوده به دست مرثیه خوان ها مى افتد و سند و مدرک آنها مى شود که این کتاب را از رومى خ وانده اند و به همین مناسبت آنها را روضه خوان گفته اند , و این کتاب بعد بجاى همه کتابهاى درست , منبع و مأخذ روضه هاى دروغ شده است . این کتاب در اواخر قرن نهم یا اوایل قرن دهم نوشته شده است زیرا ملا حسین کاشفى در 910 وفات کرده است . بعد در اواخر قرن سیزدهم و اوایل قرن چهاردهم کتاب دیگرى که صد چوب به سر آن کتاب زده به نام[ ( اسرار الشهادة] ( نوشته و چاپ مى شود و کار را مى رساند به آنجا که رسانده اند . البته کتابهایى از قبیل[ ( محرق القلوب ] ( نیز بى تأثیر نبوده اند . تحریفهاى لفظى از قبیل : داستان لیلى و على اکبر , داستان عروسى قاسم , داستان آب آوردن حضرت ابى الفضل در کودکى براى امام حسین , آمدن زینب در حین احتضار به بالین ابا عبدالله ( ع ) , عبور اسرا در اربعین از کربلا , عدد مقتولین , هاشم بن عتبه با نیزه هجده ذرعى , روز عاشورا 72 ساعت بود , امام حسین بازى شاهان از مکه خارج شد , بى خبر بودن امام سجاد ( ع ) از وقایع , افسانه اسب آوردن زینب براى ابا عبدالله و بوسیدن گلوگاه آن حضرت , بیهوش شدن امام سجاد ( ع ) و امام صادق ( ع ) . این تحریفها بعضى مربوط است به قبل از حادثه نظیر آب آوردن حضرت ابى الفضل در کودکى براى امام , بعضى مربوط است به بین راه مثل خروج امام از مکه بازى پادشاهان , بعضى مربوط است به روز عاشورا مثل داستان لیلى , عروسى قاسم , آمدن زینب در حین احتضار به بالین ابا عبدالله , اسب حاضر کردن زینب براى امام , افتادن سکینه روى سم اسب , بوسیدن زیر گلو , آمدن هاشم مرقال , آمدن زعفر جنى , و عدد مقتولین , و بعضى مربوط است به بعد[ از این حادثه] مثل حادثه اربعین , بیهوش شدن امام سجاد , افتادن امام صادق در کفشکن . 33 - اما تحریف معنوى : تحریف معنوى یعنى منحرف کردن روح و معنى یک جمله یا یک حادثه , و چون بحث در اطراف حادثه است پس تحریف معنوى یک حادثه یعنى اینکه علل و انگیزه ها و همچنین هدف و منظورهاى آن حادثه را چیز دیگر غیر از آنچه هست معرفى کنیم . مثلا شما به دیدن شخصى مى روید , یا شخصى را به خانه یا مجلس خودتان دعوت مى کنید , دیگرى مىآید مى گوید : مى دانى منظور فلانى از آمدن به خانه تو چیست ؟ ( یا از دعوت تو چیست ؟ ) مى خواهد مثلا دخترش را به پسر تو بدهد , در صورتى که شما چنین منظورى هرگز ندارید . تحریف در جمله ها سه مثال دارد که قبلا اشاره کردیم . در بسیارى از حوادث تاریخى جهان , از نظر تفسیر و توجیه , تحریف شده یا عمدا یا جهلا که فعلا وارد آنها نمى شویم . حادثه بزرگ و با عظمت عاشورا گذشته از تحریفهاى لفظى و شکلى مربوط به حوادث و جریاناتى که بوده است , دچار یک سلسله تحریفهاى مهمتر در ناحیه روح و معنى و تفسیر و توجیه گردیده است . مى دانیم امام حسین نهضتى کرده است که شرائط سه گانه عظمت را دارا بوده است . الف - مقدس بودن هدف و شخصى نبودن آن , به خاطر انسانیت بودن آن که توأم با فداکارى و گذشت از منافع فردى بوده است . به همین دلیل بشریت اینگونه افراد را که مرز میان خود و دیگران را شکسته اند از خود مى داند و خود را از آنها مى داند , او را فداى امت و مصالح امت مى بیند . ب - اینکه توأم بوده با یک بصیرت قوى و نافذ , و آنچه دیگران در ظاهر نمى دید ند او در پشت پرده مى دیده است . آنچه دیگران در آینه نمى دیدند , او در خشت خام مى دیده است . به عبارت دیگر از محیط خودش پیش بود . ج - اینکه نورى بوده که در میان یک ظلمت کامل درخشیده است به شرحى که قبلا گفته ایم . از طرف دیگر اولیاء دین سخت توصیه کرده اند به مردم راجع به اخبار این حادثه و عزادارى دائم و زیارت تربت او . در اینجا سخن اینست که امام چرا نهضت کرد و بعد چرا پیشوایان اسلام توصیه کردند که این حادثه زنده بماند . تحریفى که در اصل حادثه رخ داد این بود که[ گفتیم امام حسین] کفاره گناه امت را بدهد و سنگر گنهکاران باشد , بیمه کند معصیتکاران را . تحریف دوم این بود که این حادثه جنبه خصوصى و فردى دارد , یعنى آن را به آسمان بردیم و غیر قابل پیروى قرار دادیم و از مکتب بودن و درس بودن خارج کردیم , آن را در اوضاع و احوال عصر و زمان خود از یک طرف و دستورهاى اسلام در این زمینه ها از طرف دیگر قرار ندادیم که بتواند مکتب و مدرسه و الهام بخش باشد . پس دو کار به سرش آوردیم . اول آن را از مکتب بودن از راه خصوصى کردن - خارج کردیم . دوم اینکه به علاوه آن را به صورت یک مکتب گنهکارسازى درآوردیم و گفتیم هر گناهى بکنیم سینه سه ضربه آن را جبران مى کند . تحریف دیگر در موضوع دستورها درباره فلسفه عزادارى است . در اینجا گاهى گفتیم براى تسلى خاطر حضرت زهرا است چون ایشان در بهشت همیشه بیتابى مى کنند و هزار و چهار صد سال است آرام ندارند , با گریه هاى ما ایشان آرامش پیدا مى کنند , پس آن را یک خدمت خصوصى به حضرت زهرا تلقى کردیم . دوم اینکه به چشم یک آدم نفله شده که حداکثر مقامش اینست که بى تقصیر به دست یک ظالم کشته شد پس باید برایش متأثر بود به امام نگاه کردیم . فکر نکردیم که تنها کسى که نفله نشد و براى هر قطره خون خود ارزش بى نهایت قرار داد او بود . کسى که موجى ایجاد کرد که قرنها کاخهاى ستمگران را لرزاند و مى لرزاند و نامش با آزادى و برابرى و عدالت و توحید و خداپرستى و ترک خود پرستى یکى شده چگونه هدر رفته است ؟ ! ما هدر رفته ایم که عمرى را جز در پستى و نکبت زندگى نکرده و نمى کنیم . هدف نهضت امام را خود امام از همه بهتر بیان کرده است . هدفش همان هدف پیغمبر بود . خطبه هاى امام مبین هدف نهضت امام است . امام هدف نهضت خود را اصلاح امت اسلامیه معرفى کرد , خواست عملا درسهاى اسلام را بیاموزد و به جهان بفهماند که خاندان پیغمبر اسلام که نزدیکترین مردم به او هستند , از همه مردم دیگر به تعلیمات او بیشتر ایمان دارند و این خود دلیل حقانیت این پیغمبر است . اما اینکه فلسفه اقامه عزاى حسین چیست ؟ براى اینکه صحنه اى بالاتر و بهتر از این صحنه در جهان وجود ندارد که : اولا این اندازه درس توحید و ایمان کامل به جهان غیب را بدهد و مظهر نفس مطمئنه باشد . پس روحش توحید بود . ثانیا همه تربیتها براى اینست که روح بشر در برابر حوادث , شکست ناپذیر شود , تنش با شمشیرها قطعه قطعه , ثروتش به باد , فرزندانش کشته , خاندانش اسیر , ولى روحش ثابت و محکم بماند . ثالثا چقدر فرق است میان ادعا و عمل . مدعیان آزادى و آزادیخواهى , حقوق بشر , عدالت ,[ زیادند] اما داستان پادشاه و وزیر و گربه تربیت شده است , ولى مردان الهى عملا نشان دادند که اگر یک طرف حق باشد با محرومیتها , با کشته شدن ها , با قطعه قطعه شدن ها , و طرف دیگر مال و ثروت و همه چیز باشد با پامال شدن حق و حقیقت , کدام طرف را مى گیرند . چند چیز که علامت شکست دشمن بود : الف - پرهیز از جنگ تن بتن . ب - تیر اندازى و سنگ پرانى . ج - دستور عمر سعد که از جنگ با شخص حسین پرهیز کنند : هذا ابن قتال العرب , والله نفس ابیه بین جنبیه . ( 1 ) د - دستور عمر سعد که مانع سخنرانى او بشوند و نگذارند سخنانش شنیده شود . نه در مقابل شمشیر و بازویش و نه در مقابل منطق و سخنش تاب نمى آوردند . آنچه از امام ظهور کرد : الف - شجاعت بدنى . ب - قوت قلب و روح . ج - ایمان به حق و قیامت , که ساعت به ساعت بر بشاشتش افزوده مى شد . د - صبر و تحمل . ه - رضا و تسلیم . و - طمأنینه و عدم هیجان روحى و نشنیدن یک سخن[ ازاو] که حاکى از غضب و خشم و از جا در رفتن باشد . ز - روح حماسى که چنان خطبه اى انشاء کرد . دو چیزى که چشم امام را روشن داشت : الف - خاندان . ب - یاران . ههنا مناخ رکاب و مصارع عشاق . ( 2 ) اصحاب و خاندان نشان دادند که عاشقانه عمل مى کنند . پس بى نظیرى و آموزندگى آن , علت اصلى و فلسفه اصلى عزاداریها است . 34 - اما وظیفه ما : این وظیفه در دو قسمت باید بیان شود : وظیفه علما و وظیفه عامه و توده مردم , و به زبان مردم این عصر و بلکه براى مردم این عصر : رسالت علماء ( خواص ) و رسالت توده ( عوام ) . معمولا علما این انحرافات را به گردن توده و عامه مردم مى گذارند و تقصیر عوامى و جهالت مردم مى دانند , و مردم عوام متقابلا مى گویند تقصیر علما است که نمى گویند , زیرا[ : ( ماهى از سرگنده گردد نى زدم] ( . ولى حقیقت اینست که در این جریان هم خواص مس…ولند و هم عوام , هم علما مس…ولند و هم توده , این ماهى , هم از سرگنده گردیده و هم از دم , سر و دم مشترکا مس…ول این گندیدن هستند . در حقیقت قبل از آنکه وظیفه خواص و وظیفه عوام بیان شود باید معلوم شود که تقصیر از کى بوده است . چون اینکه وظیفه الان متوجه کیست یک مطلب است , و تقصیر از کى بوده مطلب دیگر است . چنانکه گفتیم در تقصیر هر دو شرکت داشته اند و این ماهى , هم از سرگنده گردیده است و هم از دم . و از لحاظ وظیفه نیز بیان خواهیم کرد که هر دو طبقه مس…ولند , نه گناه , گناه یک طبقه است و نه وظیفه فعلى وظیفه یک طبقه بالخصوص است . قبل از اینکه بیان وظیفه بشود , براى درک اهمیت این وظیفه باید خطرات تحریف بیان شود . به طور کلى هر چیزى آفتى دارد , از جماد , نبات , حیوان و انسان . مثلا موریانه آفت کتاب یا چوب است , کرم خاردار و سن و ملخ آفت گیاه است و بعضى میکروبها آفت حیوانها یا انسانها است , خود دین نیز آفتى دارد . پیغمبر اکرم فرمود : آفه الدین ثلاثه : فقیه فاجر , و امام جائر , و مجتهد جاهل . ( 1 ) بدیهى است که آفت هر چیزى یک شىء خاص است متناسب با خود او . هرگز کردم خاردار آفت دین نیست , و سن و ملخ هم هرگز دین را نمى خورد , خوره و سرطان نیز آنرا از میان نمى برد . تحریف و قلب و بدعت , آفت بزرگ دین است . ( 2 ) تحریف , چهره و سیما را عوض مى کند , خاصیت اصلى را از میان مى برد , بجاى هدایت , ضلالت مىآورد و بجاى تشویق به سوى عمل صالح , مشوق معصیت و گناه مى شود و به جاى فلاح , شقاوت مىآورد . تحریف , از پشت خنجر زدن است , ضربت غیر مستقیم است که از ضربت مستقیم خطرناکتر است . یهودیان که قهرمان تحریف در تاریخ جهان اند همیشه ضربتهاى خود را از طریق غیر مستقیم وارد کرده اند . على ( ع ) را دوستانه و از طریق تحریف , بهتر و بیشتر مى شود خراب کرد تا به صورت دشمنانه . قطعا ضرباتى که از طرف دوستان جاهل على بر على وارد شده , از ضربات دشمنانش کارى تر و براتر بوده است . تحریف , مبارزه بدون عکس العمل است . تحریف , مبارزه است با استفاده از نیروى خود موضوع . تحریف سبب مى شود که سیماى شخص بکلى عوض شود , مثلا على ( ع ) به صورت یک پهلوان مهیب بدقیافه سبیل از بناگوش در رفته تجسم پیدا کند , به صورتى درآید که هرگز نتوان باور کرد که این همان مرد محراب , خطابه , حکمت , قضا و زهد و تقوا و خوف از خدا است . تحریف است که امام سجاد را در میان ما به نام امام بیمار معروف کرده است . تنها در میان فارسى زبانان این نام به آن حضرت داده شده و کار به جایى رسیده که وقتى مى خواهیم بگوئیم فلانى خود را به ضعف و زبونى زده , مى گوئیم خود را امام زین العابدین بیمار کرده است , در صورتى که این شهرت فقط بدان جهت است که امام در ایام حادثه عاشورا مریض بوده اند نه اینکه در همه عمر تب لازم داشته و عصا به دست و کمر خم راه مى رفته اند . مرحوم آیتى در سخنرانى[ ( راه و رسم تبلیغ] ( که در انجمن ماهانه دینى ایراد کرد و چاپ شد ( جلد 2 صفحه 160 ) همین موضوع را عنوان کرد و گفت[ : ( چندى پیش شخصى در مجله اطلاعات از وضع دولت و کارمندان دولت انتقاد کرده بود که غالبا متصدیان امر یا بى عرضه و نالایقند و یا خائن و ناپاک , در صورتى که ما نیازمند افرادى هستیم که هم با عرضه باشند و هم پاک . مطلب را به این صورت بیان کرده بود[ : ( اکثر رجال و مأمورین ما یا شمرند یا امام زین العابدین بیمار , در صورتى که کشور اکنون بیش از هر موقع دیگر به حضرت عباس نیازمند است , یعنى افرادى که هم پاک باشند و هم کاربر] ( . یعنى شمر کاربر بود و ناپاک . امام زین العابدین پاک بود ولى کاربر نبود , حضرت عباس خوب بود که هم پاک بود و هم کاربر . ( 1 ) اینکه مى گویند عارفا بحقه , معرفت امام لازم است , براى اینست که فلسفه امامت , پیشوایى و نمونه بودن و سرمشق بودن است . امام , انسان مافوق است نه مافوق انسان , و به همین دلیل مى تواند سرمشق بشود , اگر مافوق انسان مى بود , به هیچ وجه سرمشق نبود . لهذا به هر نسبت که ما شخصیتها و حادثه ها را جنبه اعجاز آمیز و مافوق انسانى بدهیم , از مکتب بودن و از رهبر بودن خارج کرده ایم . براى سرمشق شدن و نمونه بودن , اطلاع صحیح لازم است , اما اطلاعات غلط و تحریف شده نتیجه معکوس مى دهد و به هیچ وجه الهام بخش نیکیها و محرک تاریخ در جهت صحیح نخواهد بود , بلکه اساسا نیرو نخواهد بود . نتیجه امام زین العابدین بیمار اینست که امروز هر کس بیشتر آه بکشد و بنالد , مردم او را تقدیس کنند که آقا شبیه امام بیمارند . تا اینجا خطر تحریف معلوم شد . اکنون ببینیم مقصر کیست ؟ هم خواص یعنى علما مقصرند و هم عوام یعنى غیر علما . اما علما از آن نظر که در دوران شریعت ختمیه آنها هستند که هم باید مانع تحریف و هم رافع و زائل کننده تحریف باشند : اذا ظهرت البدع فعلى العالم ان یظهر علمه و الا فعلیه لعنه الله . ایضا در حدیث کافى است : و ان لنا فى کل خلف عدولا ینفون عنا تحریف الغالین و انتحال المبطلین . اولین وظیفه علما اینست که با نقاط ضعف مردم مبارزه کنند نه آنکه از آنها استفاده کنند . مثلا در جریان مجالس عزادارى و وعظ و خطابه , امروز دو نقطه ضعف در مردم هست , یکى از اینکه علاقه شدید دارند که در مجالس , اجتماع و ازدحام زیاد شود , دیگر اینکه مى خواهند از لحاظ گریه , مجلس بگیرد و شور بپا شود و کربلا شود . اینجا است که یک خطیب , سر دو راهى قرار مى گیرد : ازدحام را زیاد کند و مجلس را کربلا کند , یا حقایق را بگوید که احیانا نه ازدحام مى شود و نه شور و واویلا . علما باید با عوامل پیدایش تحریفات مبارزه کنند , جلو تبلیغات دشمنان را بگیرند , دست دشمنان را کوتاه کنند , با اسطوره سازى ها مبارزه کنند . مثلا کتاب[ ( لؤلؤ و مرجان] ( حاجى نورى یک نوع قیام به وظیفه به نحو شایسته است که این مرد بزرگ کرده است و ما امروز از نتیجه کار این مرد بزرگ استفاده مى کنیم . علما باید فضائح و رسوائى دروغگویان را ظاهر کنند . ( لهذا مى گویند از موارد جواز غیبت ,[ ( جرح] ( راوى حدیث است . ) علما باید متن واقعى احادیث معتبر , سیماى واقعى شخصیتهاى بزرگ , متن واقعى حوادث تاریخى را در اختیار مردم بگذارند و به دروغ بودن دروغها اشاره و تصریح کنند . 294 نگاهى به زبان حال هاى امروز کافى است که بفهمیم چقدر شخصیتها تحریف شده اند . بعضى زبان حال ها است که واقعا آینه شخصیت امام است , مثل اشعار[ ( اقبال لاهورى] ( و بعضى اشعار بر[ ( حجة الاسلام تبریزى] ( ولى بعضى زبان حال ها است که تحریف شخصیت است , مثل : افسوس که مادرى ندارم . . . اى خاک کربلا تو به من مادرى نما . . . اینها نه تنها زبان حال امام حسین با آن شخصیت عظیم و بى نظیر نیست , اساسا زبان حال یک مرد پنجاه و هفت ساله نیست که در این سن دنبال آغوش مادر بگردد . این سن , سنى است که بر عکس , مادر به فرزند پناه مى برد . امام حسین از مادر یاد کرده است اما به صورت حماسه و افتخار : انا ابن على الطهر من آل هاشم . . . و فاطم امى . . . یأبى الله ذلک لنا و رسوله و حجور طابت و طهرت و نفوس ابیه و انوف حمیه - و امثال اینها . اما تقصیر عوام و وظیفه آنها اولا یک اصل کلى که حاجى نورى در[ ( ل…ل… و مرجان] ( ذکر کرده اند ذکر کنم و آن اینکه : چیزى که گفتنش حرام است , ( عموما یا غالبا ) استماع و شنیدنش نیز حرام است , مثل غیبت , تهمت , سب و دشنام به م…من یا اولیاء حق , آوازخوانى به باطل و استهزاء . پس اگر دروغ گفتن در روضه و ذکر مصیبت حرام است , شنیدن و استماع آن هم حرام است . ثانیا خداوند در قرآن مى فرماید : و اجتنبوا قول الزور ( سوره حج , آیه 30 ) و الذین لا یشهدون الزور ( فرقان 72 ) 295 سماعون للکذب , سماعون لقوم آخرین ( مائده 41 ) سماعون للکذب اکالون للسحت ( مائده 42 ) و قد نزل علیکم فى الکتاب ان اذا سمعتم آیات الله یکفر بها و یستهزء بها فلا تقعدوا معهم حتى یخوضوا فى حدیث غیره انکم اذا مثلهم . ( النساء / 140 ) ( 1 ) به طور کلى عامه مصرف کننده این کالا هستند . اینها اگر این کالاها را که غالبا خودشان مى دانند کالاى تقلبى است مصرف نکنند , عرضه کننده , آنرا عرضه نمى کند . عیب قضیه اینست که عامه حتى مشوق هم هستند . مردم عوام بجاى اینکه به مبارزه تحریفات برخیزند , از آنها حمایت مى کنند , مثلا مى گویند : چه مانعى دارد که عروسى قاسم هم راست باشد ؟ مى گوئیم : اولا که هیچ عقلى قبول نمى کند , و ثانیا اینچنین چیزى در یک مدرک معتبر یا نیمه معتبر قدیم که مدارک اصلى هستند نقل شود , آنوقت بحث بشود که آیا مانعى دارد یا مانعى ندارد . فرض اینست که در هیچ جا نقل نشده است . اگر کسى بگوید : صبح عاشورا اصحاب و اهل بیت اول یک ساعت جفتک چهارکش بازى کردند چه مانعى دارد ؟ ولى آیا چنین کارى کرده اند یا خیر ؟ اینجا باید بحثى درباره رشد اجتماعى بکنیم , بلکه بهتر است درباره رشد اجتماع بحث شود نه رشد اجتماعى . رشد [ - 1 براى ترجمه آیات فوق رجوع شود به پاورقى صفحه] 275 . 296 اجتماع نظیر رشد فرد است . رشد چیست ؟ رشد یعنى این که انسان در یک ناحیه از نواحى زندگى مثلا در امر ازدواج ( رشد معتبر در ازدواج ) , آنچنان حدى از فکر و عقل را داشته باشد که مصالح خود را در انتخاب همسر و در اداره زندگى خانوادگى درک کند . به عبارت دیگر ارزشهاى لازم را در باب ازدواج درک کند که : در زندگى خانوادگى چه چیزهایى لازم است و چه چیزهایى لازم نیست , چه چیزهایى مهم است و چه چیزهایى مهم نیست , چه چیزهایى در درجه اول اهمیت است و چه چیزهایى در درجه دوم و سوم , و به عبارت دیگر سود و زیان و عوامل سود و زیان خود را تشخیص دهد . تنها رشد جسمى و جنسى براى ازدواج که تشکیل یک واحد اجتماعى است کافى نیست . رشد اقتصادى یعنى اینکه انسان به حدى برسد که مصالح خود را و عوامل لازم را از لحاظ حفظ و نگهدارى و بلکه تکثیر و توسعه ثروت درک کند , اگر نه هنوز رشید نیست , و اگر از سنین رشد بگذارد و واجد رشد نباشد ,[ ( سفیه ] ( نامیده مى شود , اما اگر هنوز به آن نرسیده است و کودک است , ممکن است رشید نباشد , ولى البته سفیه خوانده نمى شود . و ابتلوا الیتامى حتى اذا بلغوا النکاح فان آنستم منهم رشدا فادفعوا الیهم اموالهم . ( 1 ) پس رشید , در هر ناحیه اى , کسى است که سود و زیان را در آن موضوع درک مى کند و هم ارزش موضوعات مربوط را درک مى کند . تا ارزشها درک نشود , قدرت بر حفظ و نگهدارى و 1 - سوره نساء , آیه[ . 6 و کودکان یتیم را بیازمایید تا وقتى به سن بلوغ رسند . پس اگر در آنان رشد ( عقلى ) یافتید اموالشان را در اختیارشان قرار دهید] . 297 انجام وظیفه در کار نیست . رشید در ازدواج , پسر یا دخترى است که ارزشهاى لازم در تشکیل خانواده را درک کند . پسرى که فقط به خاطر ژست قشنگ فلان دختر یا به خاطر لبهاى دالبرى او مى خواهد ازدواج کند , یا از راه رفتنش خوشش آمده و امثال اینها , رشید نیست , این را نمى فهمد که عوامل لازم در سعادتمندانه بودن ازدواج صدها چیز است که لبهاى دالبرى به حساب نمى آید , ارزشهاى عوامل را درک نکرده است . و همچنین کسى که ارزشهاى مربوط به ثروت را درک نمى کند , راه معامله را نمى داند , افراد خادم و خائن را تشخیص نمى دهد , نمى داند چه کسى را باید به خود نزدیک کند و از چه کسى باید دورى گزیند , اینچنین فردى رشید نیست . اما رشد اجتماعى : بهتر اینست که بجاى رشد اجتماعى که صفت فرد است , رشد اجتماع را که صفت جامعه رشید است موضوع بحث قرار دهیم که جامعه نیز گاهى رشید است و گاهى سفیه و حداکثر نابالغ . جامعه اى که خود را به عنوان یک واحد درک نکند , ارزش سرمایه هاى خود را از قبیل شخصیتهاى تاریخى و حوادث تاریخى نشناسد , آنچنان جامعه , رشید نیست . یکى از آن سرمایه ها شخصیتهاى گذشته است . یکى دیگر آثار هنرى , علمى , صنعتى , ادبى گذشته است . یکى هم تاریخ گذشته است , آنهم گذشته پرافتخار و آموزنده و سعادتبخش . و جریانهاى تاریخى گذشته سندهاى اخلاقى و تربیتى آیندگان است . آثار هنرى و صنعتى در میان یک ملتى پیدا مى شود و بعد آنها ارزش اینها را درک نمى کنند , آنها را خراب مى کنند . چه 298 بسیار شده که یک نسخه نفیس خطى یک کتاب به دست یک بقال افتاده و به عنوان کاغذ چائى از آن استفاده شده است . بعضى آثار هنرى و صنعتى از قبیل محرابها , کاشى کارى ها , نقاشیها به دست افراد ناصالح که افتاده است ملعبه کودکان واقع شده است . از همین قبیل است تاریخ . گاهى بعضى از ملتها فرازهاى تاریخى دارند مملو از حماسه , افتخار , آموزندگى , زیبائى , عظمت , الهام بخشى , ولى همان طورى که یک تابلو نفیس نقاشى را به دست کودکان مى دهند و آنها با قلم آنرا خراب مى کنند , اینها نیز آنقدر افسانه و خرافه از وهم به خود آنها ملحق مى کنند که به کلى عظمت , زیبائى , الهام بخشى , حماسه , آموزندگى و افتخار آنرا از میان مى برند و نابود مى کنند و بجاى آنکه الهام بخش عظمت و حماسه و محرک روح سلحشورى باشد , الهام بخش زبونى و بدبختى و تسلیم در مقابل حوادث مى گردد . واقعه تاریخى کربلا از آن نوع حوادث است که در اثر عدم رشد اجتماع , مسخ و معکوس شده است , تمام عظمتها و زیبائیهایش فراموش شده , حماسه و شور و افتخاراتش محو شده و بجاى آنها زبونى و ضعف و جهالت و نادانى آمده است . این , نشانه عدم رشد این ملت است و براى حفظ و نگهدارى تاریخ با عظمت و پرافتخار خویش . این از نظر عموم ملت . اما از نظر خصوص طبقه توده و عامه باید بگوئیم که مس…ولیت حفظ و نگهدارى تاریخ پرافتخار گذشته اختصاص به علما ندارد , هر فردى باید خود را مس…ول 299 بداند . همان طورى که دروغ بستن به این حوادث به صورت دروغ گفتن حرام است , دروغ شنیدن , دروغ مصرف کردن هم حرام است . در قرآن کریم یک جا مى فرماید : و اجتنبوا قول الزور ( سوره حج , آیه 30 ) و هم مى فرماید : و الذین لا یشهدون الزور و اذا مروا باللغو مروا کراما ( فرقان , آیه 72 ) ( 1 ) در تفسیر[ ( کشاف] ( ذیل آیه اول ,[ ( قول زور] ( را قول باطل و کذب معنى مى کند , مى گوید[ : ( و جمع الشرک و قول الزور فى قرآن واحد و ذلک ان الشرک من باب الزور لان المشرک زاعم ان الوثن تحق له العبادة , فکأنه قال : فاجتنبوا عبادة الاوثان التى هى رأس الزور] ( تا آنجا که مى گوید[ : ( الزور من الزور و الازورار و هو الانحراف] ( . ( 2 ) در تفسیر آیه دوم مى گوید[ : ( یحتمل انهم ینفرون عن مجالس الکذابین و مجالس الخطائین فلا یحضرونها و لا یقربونها تنزها عن مخالطة الشر و أهله , و صیانه لدینهم عما یثلمه , لان مشاهد ( 3 ) الباطل شرکه ( 4 ) فیه . و لذلک قیل فى النظارة الى کل مالم تس…غه الشریعة : هم شرکاء فاعلیه فى الاثم , لان حضورهم و نظرهم دلیل الرضا به و سبب وجوده , لان الذى [ - 1 و آنانکه در مجالس باطل شرکت نکنند و چون به کار لغوى گذر کنند با کرامت عبور نمایند] . [ - 2 و شرک و قول زور در یک ردیف گرد آمده اند چرا که شرک , خود از باب زور است , زیرا مشرکین چنین پندارد که بت شایسته پرستش است . و گویا در این آیه فرموده : از پرستش بتها که رأس همه زورهاست بپرهیزید . . . و زور از زور و از ورار گرفته شده که به معنى انحراف است] . 3 و 4 - کذا . 300 سلط ( 1 ) على فعله هو استحسان النظارة و رغبتهم فى النظر الیه . و فى مواعظ عیسى ( ع ) : ایاکم و مجالسه الخطائین] ( . ( 2 ) پس آیه اول فقط اجتناب از قول زور را مى گوید که هم شامل گفتن است و هم استماع , و البته گفتن , اظهر مصداقین است , ولى آیه دوم رسما حضور در مجالس باطل را منع مى کند خواه حضور براى شنیدن باطل باشد و یا براى دیدن باطل . این آیه در واقع نوعى اعانت به اثم را نهى مى کند . آیه دیگر : و قد نزل علیکم فى الکتاب ان اذا سمعتم آیات الله یکفربها و یستهزء بها فلا تقعدوا معهم حتى یخوضوا فى حدیث غیره . ( 3 ) ( سوره نساء آیه 140 ) تفسیر صادقى[ : ( عن الصادق ( ع ) : و فرض الله على السمع ان یتنزه عن الاستماع الى ما حرم الله , و ان یعرض عما لا یحل له مما نهى الله عنه و الا صغاء الى ما اسخط الله , فقال فى ذلک : و قد نزل علیکم] ( . . . . ( 4 ) 1 - کذا . [ - 2 ممکن است معنى آیه این باشد که آنان از مجالس دروغگویان و خطاکاران دورى مى کنند و در آنها شرکت نکرده و بدان نزدیک نمى شوند تا از آمیختن با بدى و بدان منزه باشند , و دینشان را از رخنه محفوظ دارند , زیرا حضور در باطل به منزله شرکت در آنست , و به همین دلیل به کسانى که به آنچه شریعت جایز ندانسته مى نگرند , گویند : اینان با کننده هاى همان کارها در گناه شریکند . زیرا حضور و نظرشان در آنجا دلیل رضایت دادن به آن کار و سبب وجود آنست , زیرا آنچه انگیزه عمل فاعل آن مى شود همان تشویق بینندگان و رغبتشان در دیدن اوست . و در پندهاى عیسى ( ع ) آمده : از همنشینى با خطاکاران بپرهیزید] . [ - 3 ترجمه در ص 275 گذشت] . [ - 4 امام صادق علیه السلام فرمود : خداوند بر گوش واجب نموده که از شنیدن آنچه 301 ایضا صافى[ : ( القمى : آیات الله هم الائمة علیهم السلام] ( . ظاهرا مقصود از آیات اعم است از آیات تدوینى و آیات تکوینى الهى , اعم از شخصیتها مانند ائمه علیهم السلام یا حوادث تاریخى که آیات تکوینى الهى مى باشند . تواریخى که مظهر و مجلاى روح ایمان است نیز جزء آیات الهى مى باشند . تفسیر صافى , ذیل آیه : و اذا رأیت الذین یخوضون فى آیاتنا فاعرض عنهم حتى یخوضوا فى حدیث غیره . . . ( انعام / 68 ) مى گوید : العیاشى : عن الباقر علیه السلام فى هذه الایة قال : الکلام فى الله و الجدال فى القرآن . قال : منه القصاص] ( . ( 1 ) ایضا[ ( صافى] ( ذیل آیه فوق[ : ( فى العلل : عن السجاد ( ع ) : لیس لک ان تقعد مع من شئت لان الله تبارک و تعالى یقول : و اذا رایت الذین یخوضون] ( . . . . ( 2 ) خلاصه بحث در وظیفه توده : الف - بحثى اسلامى و اخلاقى درباره اینکه هر چیزى که حرام فرموده پرهیز کند , و از آنچه برایش حلال نیست و خداوند نهى فرموده و ا ز شنیدن آنچه خدا را به خشم مىآورد دورى جوید , و در این مورد فرموده : و بر شما این دستور فرستاد که] . . . . [ - 1 فرمود : مراد , سخن درباره ذات خدا و کشمکش در مورد قرآن است . و فرمود : و از آنجمله افسانه سرایان هستند] . [ - 2 فرمود : اختیار با تو نیست که با هر کس خواستى نشست و برخاست کنى , زیرا خداى تبارک و تعالى مى فرماید : و چون دیدى کسانى را که در ( مسخره و تکذیب کردن ) آیات ما فرو مى روند] . . . . 302 گفتنش حرام است , شنیدنش نیز حرام است . گوش و زبان نوعى اشتراک در وظیفه دارند زیرا گوش مصرف کننده کالاهاى زبان است , اگر گوش مصرف نکند , زبان تولید نمى کند , و اگر اهل گوش مصرف نکنند اکاذیب و مجعولات و غیبتها و دشنامها و کفرها را , اهل زبان نمى گویند , همان طورى که چشم و قرائت مصرف کننده آثار قلمها و فیلمها هستند , اگر اینها مصرف نکنند , آنها تولید نمى کنند . ب - آیات قرآن در این زمینه . ج - بحثى اجتماعى : همان طور که فرد گاهى رشید است و گاهى غیر رشید , و شرط صحت ازدواج و همچنین جواز تسلیم کردن ثروتش به خودش رشد است , جامعه نیز چنین است , گاهى یک اجتماع رشید است و گاهى سفیه . معنى رشد , درک ارزشها و سرمایه ها و طرز استفاده و بهره بردارى از آنها است . رشد در ازدواج اینست که[ شخص] بداند سرمایه هاى لازم براى زندگى خانوادگى چیست ؟ ارزش هر کدام از آنها چیست ؟ مثلا[ اینکه] دختر از خانواده هاى سرشناس باشد , چقدر براى ازدواج مفید است . همچنین رشد فرد براى در اختیار گرفتن ثروت . رشد اجتماع اینست که خود اجتماع اولا خود را به صورت یک واحد درک کند , ارزشها و سرمایه هائى را که سرمایه عمومى و ملى محسوب مى شود بشناسد و سپس در حفظ و نگهدارى آنها بکوشد . آن سرمایه ها یا از قبیل شخصیتها است یعنى شخصیتهاى تاریخى , و یا از قبیل آثار علمى , فلسفى , هنرى , 303 صنعتى , ادبى است , و یا از قبیل تاریخهاى پرافتخار است . جامعه اى که تاریخى مانند تاریخ حسین بن على دارد مملو از افتخار و حماسه و عظمت و زیبائى و آموزندگى و الهام بخشى , و آنرا پر مى کند از افسانه هاى احمقانه[ ( روضه الشهدا] ( ئى و[ ( اسرار الشهاده] ( اى , حقا چنین جامعه اى سفیه است نه رشید . ما امروز باید همان طورى که به حفظ آثار تاریخى و ملى مى خواهیم بکوشیم , به حفظ تاریخ خودمان بکوشیم . یادداشت 1 - تحریف در قرآن و توجیه و تفسیر قرآن - نظیر تفسیر صافى و على بن ابراهیم . 2 - تحریف در شخصیت على ( ع ) مثل داستان شیر در کربلا که على از آب درآمد ! 3 - تحریف در تاریخ اسلام : اسلام با ثروت خدیجه و شمشیر على پیش رفت ! 4 - تحریف در شخصیتهاى شقى هم خود نوعى انحراف و مانع عبرت گرفتن است مثل اینکه غالبا آنها را یک ولد الزناى هفت جوش معرفى مى کنند , و در نتیجه مردم هرگز از معاویه چهارده قرن پیش عبرت نمى گیرند . مثلا مى گویند شمر هفت پستان داشت مثل سگ . بعضى هم مى گویند اسمش شیخ عبدالله بوده است . ________________________________________ 1- مطالب این ورقه ها در سلسله یادداشتها به چاپ خواهد رسید] . 1 - این تحریفات لفظى را چه عاملى به وجود آورده است ؟ به طور کلى شخصیتهاى بزرگ جهان از طرف مردم عوام موضوع افسانه ها قرار مى گیرند . وقتى که مردم براى بوعلى سینا افسانه مى سازند , وقتى که رستم و سهراب افسانه اى خلق مى کنند . قهرا براى على بن ابى طالب ( ع ) و حسین بن على ( ع ) نیز افسانه مى سازند نظیر افسانه ضربت على در خیبر و آسیب بدن و بال جبرئیل , و نظیر هفتصد هزار نفر بودن دشمن در کربلا و هفتاد و دو ساعت بودن روز عاشورا . اینجا است که باید قصه کسى[ را] که گفت نیزه سنان بن انس شصت گز بود و شخصى گفت نیزه شصت گزى در دنیا کسى ندیده است , و او گفت آن را خدا از بهشت برایش فرستاده بود ,[ به یاد آورد] . عامل دیگر که اختصاصى است , موضوع گریانیدن بر حسین است که بعدا درباره تأثیر این عامل سخن خواهیم گفت . 2 - در[ ( منتخب] ( طریحى و[ ( اسرار الشهادة] ( در بندى , از یک مرد اسدى نیز نقل شده که شبها شیرى مىآمد و عاقبت معلوم شد که آن شیر , على بن ابى طالب است العیاذ بالله 1 - امام حسین در سه مرحله شهید شد و سه نوع شهادت داشت : شهادت تن , شهادت نام , شهادت هدف . 1 - سوره مائده , آیه 33 . 1- اگر نجات خواهى به زیارت حسین برو تا خداوند را با چشم روشن دیدار کنى . زیرا که آتش دوزخ به جسمى که غبار پاى زائران حسینى بر روى آن نشسته , نمى رسد] . 1- سوره بقره , آیه 79 . 2 - و شاید اگر مانند ما به آیات تحریف متمسک مى شد بسیار مناسب بود . القلوب] ( على الظاهر از آنجا گرفته است . در[ ( روضة الشهداء ) ] مى گوید فض ل بن على علیهما السلام به کمک هاشم شتافت ! 1 - کذا[ یعنى مطلب مبهم است] . 2 - تعبیر به[ ( طرید و جولان] ( در[ ( روضة الشهدا] ( ى کاشفى نیز آمده است . 1 - دو سه روز قبل از محرم امسال ( 1389 قمرى ) به مناسبت اینکه مى خواستم در اطراف[ ( تحریفات در واقعه تاریخى کربلا] ( بحث کنیم , به وسیله تلفن از آقاى[ على اکبر] غفارى مدیر م…سسه کتابفروشى صدوق دروغترین کتابهاى مقتل را خواستم . نظر هر دو نفر به[ ( اسرار الشهادة ) ] بود . آقاى غفارى این کتاب را نداشت و قول داد تهیه کند , اما بعد از دو سه روز تلفن کرد که از هر کتابفروشى خواستم او هم دنبال این کتاب بود زیرا مشترى زیاد دارد و همه اهل منبر هستند , با این تفاوت که شما براى انتقاد و آنها براى نقل و استفاده مى خواهند . 1- و او را دید که مشغول جان دادن است . خود را به روى بدن او انداخت و مى گفتند : تو برادر منى , تو امید مائى , تو پناه مائى , تو پشتیبان مائى ( خواننده محترم توجه دارد که استاد شهید در حال بر شمردن تحریفات معنوى حادثه عاشورا مى باشند] ( . 1 - در اینجا انسان به یاد آن افسانه مى افتد که یک نفر اغراق گو در بزرگى شهر هرات در یک تاریخى گفت که در آنوقت در هرات بیست و یک هزار احمد یک چشم کله پز بود . نظیر اینها را در باره سرو کاشمر و عدد بنى اسرائیل و متقابلا لشکریان فرعون و غیره گفته اند . خوردند چنانکه براى شما سوگند مى خوردند , و پندارند که برحقند . آگاه باشید که اینان دروغگویانند] . 1 - سوره انعام , آیه[ . 24 سپس پاسخ آنها جز این نبود که گفتند به الله پروردگارمان سوگند که ما مشرک نبودیم . بنگر که چگونه برخود دروغ مى بندند و چگونه افتراهایشان از نظرشان گم شده است] . 2 - سوره حج , آیه[ . 30 و از گفتار باطل و دروغ بپرهیزید] . 3 - سوره فرقان , آیه[ . 72 و کسانى که شاهد و ناظر کارهاى لغو و باطل نمى شوند] . 4 - سوره نساء , آیه[ . 140 و حال آنکه در کتاب بر شما این حکم را فرستاده که چون شنیدید به آیات خدا کفر مى ورزند و ریشخند مى زنند با آنان منشینید تا در سخنى دیگر فرو روند , که شما هم مثل آنان خواهید بود] . 1 - اصول کافى ج 1 ص 54 با کمى اختلاف[ . هر گاه بدعتها روى داد بر عالم است که علم خویش آشکار کند , و گرنه لعنت خدا بر اوست] . 1 - اصول کافى ج 1 ص 32 . و در آن[ ( ینفون عنه] ( است[ . ما را در هر نسلى عادلانى است که تحریف افراطیان و دروغزنى مبطلان را از ما ( از دین ) دور مى سازند] . [ - 2 حرف یک چیز طرف و کنار آنست . . . و تحریف یک چیز کج کردن آنست مانند کج کردن و مایل ساختن قلم . و تحریف سخن آنست که آنرا بر یکى از دو طرف احتمال حمل کنى در حالى که امکان هر دو معنى را دارد . خداى عز وجل فرموده : سخن را از جاى خود تحریف مى کنند] . . . . [ - 3 قفال گفته : تحریف تغییر دادن و عوض کردن است , و ریشه آن از منحرف شدن از چیزى است . خداى متعال فرموده : جز اینکه بخواهد براى جنگ جا عوض کند یا در گروهى جاى گیرد] . [ - 1 و تحریف کج کردن و مایل ساختن چیزى از محل شایسته آنست . گفته مى شود : قلم محرف یعنى قلمى که سرش کج شده است . قاضى گفته : تحریف گاه در لفظ است و گاه در معنى . و تحریف را تغییر در لفظ بگیریم بهتر است از تغییر در معنى] . . . . [ - 2 ترجمه سه جمله به ترتیب : اى عمار ! گروه متجاوز تو را مى کشند . هیچ حکمى جز براى خدا نیست . چون شناختى هر چه خواهى بکن] . 1 - تفسیر صافى , مقدمه پنجم[ . هر کس قرآن را به رأى و نظر خویش تفسیر کند جایگاه خویش را در آتش فراهم کند] . 2 - سوره مائده ,[ . 13 چون پیمان خویش بشکستند آنان را لعنت کردیم و دلهایشان را سخت نمودیم . آنان سخن را از جاى خود تحریف مى کنند و بهره اى را که از آنچه بدان تذکر داده شدند نصیبشان مى شد فراموش نمودند] . 3 - سوره بقره , آیه[ . 79 واى بر کسانى که کتاب را با دست خود مى نویسند سپس مى گویند این از نزد خداست تا بهره اندکى بخرند . پس واى بر آنان از کارى که کرده اند و واى بر آنان از آنچه به دست مىآورند] . 1 - مطلب مهم اینست که تمام این تحریفها در جهت پائین آوردن است و امام را در سطح یک آدم پست کم فکر , العیاذ بالله کم شعور پائین مىآورد , مثل آب خواستن وسط سخنرانى پدر در سن سى و چند سالگى , یا عروسى قاسم . 1- این فرزند کشنده عرب است . به خدا سوگند جان پدرش در میان دو پهلوى او است] . [ - 2 اینجا باراند از سواران و قتلگاه عاشقان است] . 1- آفت دین سه چیز است : دانشمند فاجر , و پیشواى ستمکار , و در عبارت کوشاى جاهل] . 2 - داستان حدیث : اذا عرفت فاعمل ما شئت مثال خوبى است براى اینکه تحریف نتیجه معکوس مى دهد[ . این داستان در کتاب[ ( حق و باطل ] ( ( اثر استاد شهید ) بخش[ ( احیاى تفکر اسلامى] ( نقل شده است] . 1 - مرحوم شمس واعظ مى گفت : چندى پیش در مشهد ما را به منزلى دعوت کردند . ما هم نمى دانستیم , خیال مى کردیم رسما یک مهمانى است . موقع ناهار شد . جمعیت هم زیاد بود . آش آوردند , اما چه آشى ! از لحاظ نیرو مثل ماش سفت که به هر جا دست مى زدى , تمامش از بشقاب بیرون مى جست . به صاحبخانه گفتم : خدا پدرت را بیامرزد این چیست که به حلق خلق الله فرو مى کنى ؟ ! گفت آقا ! اختیار دارید , شما چرا همچو حرفى مى زنید ؟ ! این آش امام زین العابدین بیمار است . گفتم : پس قطعا بیمارى ایشان از همین آش بوده . بخش ششم نقدى بر کتاب ( حسین وارث آدم) این کتاب تألیف دکتر على شریعتى است . در سفرى که در 26 - 30 آذر ماه / 51 به مشهد رفتم نسخه اى از آن را انتشارات طوس به من داد و در بین راه و تهران خواندم . آنچه دستگیرم شد از هدف این جزوه که در زیر لفافه بیان شده است و به تعبیر خود جزوه , نویسنده خواسته است[ ( تمام عقده ها و عقیده هاى خود را در این جزوه بگوید] ( اینست : 1- این جزوه نوعى توجیه تاریخ است بر اساس مادى مارکسیستى , نوعى روضه مارکسیستى است براى امام حسین که تازگى دارد . [ طبق این جزوه] آغاز تاریخ بشر اشتراکیت و برابرى است , سپس نابرابرى و حق و باطل یعنى مالکیت آغاز مى گردد و از اینجا جامعه بشر دو بخش مى شود آنچنانکه دجله و فرات از یک سرچشمه مى جوشند و سپس دو بخش مى گردند و از یکدیگر جدا مى شوند . دو بخش انسان یعنى دو طبقه : طبقه برخوردار و استثمارگر و طبقه محروم و استثمار شده . طبقه حاکم و برخوردار و استثمارگر سه چهره دارد : سیاست , اقتصاد , مذهب , یا صاحبان زر و صاحبان زور و صاحبان تزویر که کار اولى برده ساختن و کار دومى غارت کردن و کار سومى فریب دادن است . قصر و دکان و معبد , سه شعبه یک بنگاهند . تیغ و طلا و تسبیح یک کار مى کنند . نظام حاکم بر تاریخ همواره همین بوده است و آنچه غیر از این بوده نهضتهایى بوده محکوم , قیامها و انقلابهایى بوده دلسوزانه و مذبوحانه , و چون زیر بنا فاسد بوده , از همه آن نهضتها که به وسیله ابراهیم ها و موسى ها و عیسى ها و محمدها و على ها و حسین ها صورت گرفته نتیجه معکوس گرفته شده است , آنچه بنا بوده قاتق نان بشر بشود بلاى جانش شده و زنجیر دیگر بر دست و پایش . آزادى سبطى بى دوام بوده ( ص 22 ) . نواى امام حسین , خاموش اما بانگ گوساله هاى سامرى همیشه بلند است ( 24 ) . سرنوشت محتوم همه وارثان آدم اسارت و گرفتارى است ( ص 28 ) . وراثت آزادى و عدالت و بیدارى , نهضت محکوم تاریخ است و وراثت بردگى و بیداد و مذهب خواب , نظام حاکم بر تاریخ ( ص 39 ) . امام حسین مظهر شکست آدم است ( ص 47 ) . در این جزوه سرزمین بین النهرین سمبل تمام زمین و تاریخش نمایشگر تاریخ تمام زمین است . دو نهر دجله و فرات سمبل دو جناح متضاد بشرى است که از هم جدا شده و در نزدیکى بغداد به طور دروغین بهم مى پیوندند آنچنانکه در دوره خلافت اسلامى , این وحدت دروغین پیدا شد ( صفحات 9 , 29 , 39 ) و بار دیگر به شکل فجیعترى جنایت برقرار مى شود . همه جنایتکاران جهان در هر یک از سه چهره در چهره هاى سه گانه خلافت اسلامى ظهور و حلول مى کنند و بدبختیى آغاز مى شود که در جهان سابقه ندارد ( صفحات 15 , 27 , 28 , 35 ) . آنچه بدان همه دارند این تنها دارد . سرنوشت دجله و فرات اینست که در نهایت به دریا بریزند و آرامش یابند . سرنوشت بشریت و پایان تاریخ بشر نیز اشتراکیت و سوسیالیسم است و تنها در آن وقت است که بشر از یلاى مالکیت و نظام طبقاتى نجات مى یابد وزیر بنا خراب مى شود و زیر بناى واقعى عدل و داد واقعى درست مى شود . تلاشهاى انقلابیون تاریخ با زیر بناى طبقاتى , دلسوزانه ولى مذبوحانه و بى نتیجه بوده است . فقط با محو طبقات است که جامعه به سعادت واقعى خویش نائل مى گردد ( ص 9 ) الا بالاشتراکیة تطمئن القلوب . امام حسین به سوى مرگ مى شتابد تنها و بى امید ( ص 23 ) . او مظهر شکست آدم است و تعصبى بى حاصل به خرج مى دهد ( ص 47 ) . در این جزوه به طور کلى کلمه آدم یا انسان , سمبل انسان سوسیالیست است و توحید جهان , توجیه توحید و وحدت جامعه است کما اینکه شرک اعتقادى سایه اى است از شرک و ثنویت حیات . با این بیان بار دیگر جنبه مارکسیستى جزوه روشن مى شود که وجدان هر کس را مولود و انعکاسى از وضع اجتماعى او مى دانند و مى توانند مبین نظر دورکهایم باشد نه نظر کارل مارکس . آنچه در این جزوه به چشم نمى خورد شخصیت امام حسین و آثار نهضت او است . مبناى جزوه بر اینست که در جامعه طبقاتى همه تلاشها بى حاصل است . انقلابیون تاریخ , وارث آدم یعنى انسان اشتراکى مى باشند و قیامشان براى حق بوده و حق یعنى عدالت , برابرى , یعنى اشتراکیت . امام حسین این جزوه همان امام حسین مظلوم و محکوم روضه خوانها است که هیچ نقشى در تاریخ ندارد , با این تفاوت که امام حسین روضه خوانها لااقل سفره گریه اى براى توشه آخرت پهن کرده و امام حسین این جزوه - به وسیله روضه ها و گریه ها ابزارى است در دست جناح حاکم براى بهره کشى طبقه محکوم . در این جزوه معبد همیشه در کنار قصر و دکان , و روحانى همواره در کنار حاکم و سرمایه دار[ است] , و البته آنچه در کنار است معبد است - نه خصوص کلیسا و یا دیر و صومعه و یا کنشت و یا بتخانه - که شامل مسجد هم مى شود . طبعا تکلیف روحانى هم روشن است . .

پرسمان دانشگاهیان

مرجع:

ایجاد شده در 1401/03/25



0 دیدگاه
برای این پست دیدگاهی وجود ندارد

ارسال نظر



آدرس : آزمايشگاه داده کاوي و پردازش تصوير، دانشکده مهندسي کامپيوتر، دانشگاه صنعتي شاهرود

09111169156

info@parsaqa.com

حامیان

Image Image Image

همكاران ما

Image Image