آداب الصّلاه – حضرت امام روح الله موسوی خمینی رضوان الله تعالی علیه /

تخمین زمان مطالعه: 550 دقیقه

آداب الصّلاه – حضرت امام روح الله موسوی خمینی رضوان الله تعالی علیه بسم الله الرّحمن الرّحیم مشخصات کتاب بسمه تعالى


آداب الصّلاه – حضرت امام روح الله موسوی خمینی رضوان الله تعالی علیه بسم الله الرّحمن الرّحیم مشخصات کتاب بسمه تعالى کتاب آداب الصلاة که تاریخ ختم نگارش آن در تاریخ شنبه دوم ربیع الثانى 1361 ه. ق. (30 فروردین 1321 ه. ش) است، بیان تفصیلى آداب قلبى و اسرار معنوى نماز است. سه سال پیش از تألیف این کتاب، در یکى از تصانیف گرانقدر حضرت امام (س) به نام سرّ الصّلاة همین معانى به طور موجز و به زبان خواص اهل عرفان به نگارش در آمده بود(1)، لکن آن حضرت به این منظور که عده بیشترى از مطالب آن کتاب فایده برند به تألیف کتاب حاضر به زبانى ساده تر پرداختند: پیش از این رساله اى فراهم آوردم که به قدر میسور از اسرار صلاة در آن گنجانیدم. و چون آن را با حال عامه تناسبى نیست، در نظر گرفتم که سطرى از آداب قلبیه این معراج روحانى را در سلک تحریر در آورم، شاید برادران ایمانى را از آن تذکرى و قلب قاسى خود را تأثرى حاصل آید. قبلًا مطاوى کتاب آداب الصلاة با توضیحات و تصرفات، با عنوان پرواز در ملکوت به چاپ رسید، و پس از آن خود کتاب منتشر گردید، اما چاپهاى قبلى به عللى، که شاید یکى از آنها نداشتن نسخه خطى بوده است، به نحو مطلوب صورت نگرفت؛ از این رو مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینى با رعایت کمال دقت و امانتدارى، پس از بررسى نسخه بدلها و تطبیق با نسخه اصل که در اختیار مؤسسه است، به چاپ و نشر این اثر همت گماشت. کتاب داراى دو مقدمه است که حضرت امام در سال 1363 ه. ش نگاشته اند و در آنها این اثر را به فرزند گرامیشان، حضرت حجة الاسلام و المسلمین حاج سید احمد خمینى و خانم فاطمه طباطبایى (همسر جناب حاج سید احمد خمینى) اهدا فرموده اند. متن دستخط این دو مقدمه نیز در این کتاب چاپ شده است. این چاپ همراه با پاورقیها و توضیحاتى است که در آنها منابع و م آخذ احادیث و اقوال ذکر گردیده و جملات عربى داخل متن ترجمه شده است؛ همه این حواشى- بجز معدودى از آنها که حضرت امام خود مرقوم فرموده اند و با علامت ستاره (*) مشخص شده- و همچنین فهارس مختلف این کتاب توسط این مؤسسه تهیه و تنظیم گردیده است.(2) یکهزار جلد از تیراژ نخستین چاپ همراه با تصویر کامل متن نسخه خطى به منظور استفاده کتابخانه ها و علاقمندان آثار خطى امام منتشر گردیده، و در بقیه نمونه اى از دستخط چاپ شده است. از مسئولان و کارکنان شرکت انتشارات علمى و فرهنگى که در کار چاپ این اثر یاور ما بوده اند صمیمانه تشکر مى کنیم. بر آن حضرت درود مى فرستیم و از خداوند بزرگ مى خواهیم ما را توفیق بیشتر در راه خدمت به اسلام عطا فرماید. - مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینى (س) بسم اللَّه الرّحمن الرّحیم کتاب آداب الصلاة را، که خود از آن بهره اى نبردم جز تأسّف بر قصور و تقصیر بر ایّام گذشته که توانایى بر خودسازى داشتم و حسرت و ندامت در روزگار پیرى که دستم تهى و بارم سنگین و راهى بس دراز و پایم لنگ و آواى رحیل در گوش است، هدیه کردم به فرزند عزیزم احمد که از قدرت جوانى کامیاب است؛ شاید او ان شاء اللَّه تعالى از محتویات آن، که از کتاب کریم و سنّت شریف و افادات بزرگان فراهم شده است، بهره مند شود و به معراج حقیقى از رهنمایى اهل معرفت راه یابد و دل از این ظلمتکده برکند و به مقصد اصلى انسانیت، که انبیاء عظام و اولیاء کرام- علیهم صلوات اللَّه و سلامه- و اهل اللَّه بر آن راه یافتند و دیگران را دعوت فرمودند، توفیق یابد. پسرم، خود را که به فطرت اللَّه تخمیر شده اى دریاب و از گرداب ضلالت امواج سهمگین خودبینى و خودخواهى نجات ده و به سفینه نوح که پرتو ولایت اللَّه است رکوب کن که مَنْ رَکِبَها نَجا وَ مَنْ تَخَلَّفَ عَنْها هَلَک (3). فرزندم، کوشش کن که در صراط مستقیم، که صراط اللَّه است، و لو لنگان لنگان حرکت کنى و حرکات و سکنات قلبى و قالبى را رنگ معنویت و الوهیت دهى و خدمت به خلق را براى آنکه خلق خدا هستند بنمایى. انبیاء عظام و اولیاء خاص خدا در عین حال که مشابه دیگران اشتغال به کارها داشته اند، هیچگاه در دنیا وارد نبوده اند؛ چون اشتغالشان بالحق و للحق بوده؛ در عین حال از رسول ختمى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم روایت شده که فرموده است: لَیُغانُ عَلى قَلبى وَ انّى لَاسْتَغفِرُ اللَّه فى کُلِّ یَومٍ سَبْعینَ مَرَّة(4) - شاید رؤیت حق در کثرت را کدورتْ حساب مى فرمود. پسرم، خود را مهیا کن که پس از من بر تو جفاها رود و نگرانیها که از من دارند به حساب تو گذارند. اگر حساب خود را با خداى خود صاف کنى و پناه به ذکر اللَّه برى، هراسى از خلق به خود راه مده که حساب خلق زودگذر است و آنچه ازلى است حساب در پیشگاه حق است. فرزندم، پس از من ممکن است پیشنهاد خدمتى بر تو شود، در صورتى که قصدت خدمت به جمهورى اسلامى و اسلام عزیز است رد مکن؛ و اگر خداى نخواسته براى هواهاى نفسانى و ارضاى شهوات است، از آن اجتناب کن که مقامات دنیوى ارزش آن ندارد که خود را در راه آنها تباه کنى. بارالها، احمد و تبارش و متعلّقانش، که از بندگان تو و تبار رسول اکرمند، اینان را در دنیا و آخرت سعادتمند فرما و دست شیطان رجیم را از آسیب به آنها کوتاه فرما. خداوندا، ما ضعیف و ناتوانیم و عقب افتاده از قافله سالکان، تو خود از ما دستگیرى فرما. رَبَّنا عامِلْنا بِفَضْلِکَ وَ لا تُعامِلْنا بِعَدْلِک. و السلام على عباد اللَّه الصَّالحین. - 23 ربیع الاول 1405- 25 آذر 1363- روح اللَّه الموسوی الخمینى بسمه تعالى افسوس که عمر در بطالت بگذشت با بار گنه بدون طاعت بگذشت فردا که به صحنه مجازات روم گویند که هنگام ندامت بگذشت کتاب آداب الصلاة را، که به دختر عزیزم فاطى (5)، که خدایش از مصلّین قرار دهد، اعطا مى نمایم، از تاریخ اتمام آن بیش از چهل سال مى گذرد. و قبل از آن- به چند سال- کتاب سرّ الصلاة را اتمام نمودم. و از آن سالها تا کنون بیش از چهل سال مى گذرد و من نه اسرار صلاة را دریافتم، و نه به آداب آن پرداختم، که یافتن غیر از بافتن است و ساختن جدا از پرداختن. و این کتابها حجتى است از مولى بر این عبد بى مایه. و به خداى تعالى پناه مى برم از آنکه مشمول آیه شریفه کمرشکن لِمَ تَقُولُوَن ما لا تَفْعَلُونَ. کَبُرَ مَقْتاً عِندَ اللَّه انْ تَقْولُوا ما لا تَفْعَلُون (6) باشم، و پناهى جز رحمت واسعه اش ندارم. و تو اى دخترم، امید است که توفیق به کار بستن آداب این معراج بزرگ الهى را داشته باشى و به راهنمائى این براق الهى از بیت مظلم نفسْ هجرت کنى الى اللَّه. و به خداى بزرگ پناه مى دهم تو را از آنکه مطالعه این اوراق بر تعلّقات نفسانیه ات نیفزاید و تو را چون نویسنده ملعبه شیطان نکند. دخترم، هر چند در تو بحمد اللَّه لطافت روحى یافتم که امید آن است که هدایت اللَّه شامل حالت شود و با عنایت او جلّ و علا از چاه عمیق طبیعت خلاص شوى و به صراط مستقیم انسانیت راه یابى، لکن از کید شیطان و نفس خطرناکتر از آن غافل مباش و به خداى بزرگ پناهنده شو انَّه رَحیمٌ بِعِبادِه. دخترم، اگر از مطالعه این اوراق خداى نخواسته نتیجه حاصل نشود مگر خودنمائى و مجلس آرائى و سر توى سرها آوردن، بهتر است از مطالعه آن صرف نظر بلکه احتراز کنى که مبادا چون من گرفتار تأسّف شوى. و اگر ان شاء اللَّه خود را مهیّا کنى که از مطالبى که از کتاب و سنّت و اخبار اهل بیت عصمت و افادات اهل معرفت اخذ شده است به جان استفاده کنى و استعداد و لطافت قریحه اى را که خداوند عطا فرموده به کار اندازى، بسم اللَّه، این گوى و این میدان. امید است در این معراج انسانى و معجون رحمانى دل از غیر خالى کنى و با آب حیات قلب را شستشو دهى و چهار تکبیر زده خود را از خودى برهانى تا به دوست برسى: وَ مَنْ یَخْرُجْ مِنْ بَیْتِهِ مُهاجِراً الىَ اللَّه وَ رَسُولِهِ ثُمَّ یُدْرِکْهُ الْمَوتُ فَقَدْ وَقَعَ اجْرُهُ عَلَى اللَّه (7). بارالها، ما را مهاجر الى اللَّه و رسوله قرار ده و به فنا برسان؛ و فاطى و احمد را توفیق خدمت عنایت کن و به سعادت برسان. - و السّلام- 2 صفر المظفّر 1405- روح اللَّه الموسوی الخمینى خطبة الکتاب بسم اللَّه الرحمن الرحیم الْحَمْدُ للَّه رَبِّ الْعالَمینَ وَ صَلَّى اللَّه عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرینَ وَ لَعْنَةُ اللَّه عَلى أعْدائِهِمْ اجْمَعینَ مِنَ الآنَ الى قِیامِ یَوْمِ الدّین. خداوندا، قدم سیر ما از وصول به بارگاه قدس تو کوتاه است و دست طلب ما از دامن انس تو قاصر، حجابهاى شهوت و غفلتْ بصیرت ما را از جمال جمیل تو محجوب کرده، و پرده هاى غلیظ حبّ دنیا و شیطنتْ قلوب ما را از توجّه به عزّ جلال تو مهجور نموده؛ راه آخرت باریک و طریق انسانیّت حدید، و ما بیچاره ها چون عنکبوتان در فکر قدید، متحیّرانى هستیم که چون کرم ابریشم از سلسله هاى شهوات و آمال بر خود تنیده و یکسره از عالم غیب و محفل انس چشم بریده؛ جز آن که از بارقه الهیّه چشم دل ما را روشنى بخشى و از جذوه غیبیّه ما را از خود بى خود فرمایى. الهى هَبْ لِى کَمالَ الانْقِطاعِ الَیْکَ، وَ انِرْ ابْصارَ قلوبِنا بِضِیاءِ نَظَرِها الَیْکَ حَتّى تَخْرِقَ ابْصارُ القُلُوبِ حُجُبَ النُّورِ، فَتَصِلَ الى مَعْدِنِ الْعَظَمَةِ، وَ تَصِیرَ ارْواحُنا مُعَلَّقةً بِعِزِّ قُدْسِک.(8) و بعد، ایّامى چند پیش از این، رساله اى (9) فراهم آوردم که به قدر میسور از اسرار صلاة در آن گنجانیدم، و چون آن را با حال عامّه تناسبى نیست در نظر گرفتم که شطرى از آداب قلبیّه این معراج روحانى را در سلک تحریر درآورم، شاید برادران ایمانى را از آن تذکّرى و قلب قاسى خود را تأثّرى حاصل آید. و به خداى تبارک و تعالى پناه مى برم از تصرّف شیطان و حصول خذلان انَّهُ وَلىٌّ قَدیر. و مرتب نمودم آن را بر یک مقدّمه و چند مقاله و یک خاتمه. امّا مقدّمه بدان که از براى نماز غیر از این صورتْ معنایى است و غیر از این ظاهر باطنى است؛ و چنانچه ظاهر را آدابى است که مراعات ننمودن آنها یا موجب بطلان نماز صورى یا نقصان آن گردد، همین طور از براى باطن آدابى است قلبیّه باطنیه که با مراعات ننمودن آنها نماز معنوى را بطلان یا نقصان دست دهد؛ چنانچه با مراعات آنها نماز داراى روح ملکوتى شود. و ممکن است پس از مراقبت و اهتمام به آداب باطنیّه قلبیّه، شخص مصلّى را نصیبى از سرّ الهى نماز اهل معرفت و اصحاب قلوب حاصل شود که آن قرّة العین اهل سلوک (10) و حقیقت معراج قرب محبوب است.(11) و آنچه گفته شد که براى نماز باطن و صورت غیبیّه ملکوتیّه است، علاوه بر آنکه موافق ضربى از برهان و مطابق مشاهدات اصحاب سلوک و ریاضت است، آیات و اخبار کثیره عموماً و خصوصاً نیز دلالت بر آن دارد؛ و ما به ذکر بعضى از آن این اوراق را متبرّک مى کنیم. از آن جمله قول خداى تعالى است: یَوْمَ تَجِدُ کُلُّ نَفْسٍ مَا عَمِلَتْ مِنْ خَیْرٍ مُحْضَراً و ما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ تَوَدُّ لَوْ انَّ بَیْنَها وَ بَیْنَهُ أَمَداً بَعیداً(12). آیه شریفه دلالت کند که هر کسى اعمال خوب و بد خود را حاضر مى بیند و صورت باطنیّه غیبیّه آنها را مشاهده کند. چنانچه در آیه شریفه دیگر فرماید: و وَجَدُوا ما عَمِلوُا حاضِراً(13). و در آیه دیگر فرماید: فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَیْراً یَرَه (14) ... الخ دلالت کند بر آن که نفسْ اعمال را معاینه کند. و اما احادیث شریفه در این مقام بیشتر از آن است که در این صفحات بگنجد و ما به ذکر بعض آن اکتفا مى کنیم. از آن جمله در وسائل سند به حضرت صادق سلام اللَّه علیه رساند؛ قالَ: مَنْ صَلَّى الصَّلواتِ الْمَفْرُوضاتِ فِى اوَّلِ وَقْتِها وَ أقامَ حُدودَها، رَفَعَهَا الْمَلَکُ الَى السَّماءِ بَیْضاءَ نَقِیَّةً؛ تَقُولُ: حَفَظَکَ اللَّه کَما حَفَظْتَنى اسْتَودَعْتَنى مَلَکاً کَریماً. وَ مَنْ صَلّاها بَعْدَ وَقْتِها مِنْ غَیْرِ عِلَّةٍ وَ لَمْ یُقِمْ حُدودَها، رَفَعَها المَلَکُ سَوْداءَ مُظْلِمَةً؛ وَ هِىَ تَهْتِفُ بِهِ: ضَیَّعْتَنى ضَیَّعَکَ اللَّه کَما ضَیَّعْتَنى وَ لا رَعاکَ اللَّه کَما لَمْ تَرْعَنى (15). دلالت کند بر آن که نماز را ملائکة اللَّه بالا برند به سوى آسمان یا با صورت پاکیزه سفید. و آن در وقتى است که در اوّل وقت به جا آورد و ملاحظه آداب آن نماید؛ و در این صورت دعاى خیر به نمازگزار کند. و یا با صورت تاریک سیاه. و آن در وقتى است که آن را بى عذر تأخیر اندازد و اقامه حدود آن نکند؛ و در این صورت او را نفرین کند. و این حدیث علاوه بر آنکه دلالت بر صور غیبیّه ملکوتیّه کند دلالت بر حیات آنها نیز کند؛ چنانچه برهان نیز قائم است بر آن و آیات و اخبار دلالت بر آن کند. چنانچه حق تعالى فرماید: وَ إِنَّ الدّارَ الآخِرَةَ لَهِىَ الْحَیَوان (16). و به مضمون این حدیث شریف احادیث دیگرى است که ذکر آنها موجب تطویل است. و از حضرت صادق سلام اللَّه علیه روایت است که. چون بنده مؤمن داخل قبر شود، نماز در جانب راست او و زکات در جانب چپ او است، و خوبى او بر او سایه افکند و صبر در گوشه اى قرار گیرد؛ و چون دو ملکى که موکّل سؤالند داخل شوند، صبر به نماز و زکات و نیکویى گوید: با شما باد یارى رفیقتان و اگر شما عاجز شدید من با او هستم(17). و این حدیث شریف را در کافى شریف به دو طریق نقل فرموده و شیخ صدوق رحمه اللَّه در ثواب الاعمال حدیث فرموده. و دلالت آن بر صور غیبیّه برزخیّه و حیات و شعور آنها واضح است. و احادیث تمثّل قرآن به صورت ملکوتیّه و تمثّل نماز بسیار است. و اما آنچه گفته شد که از براى نماز و سایر عبادات جز این آداب صوریّه آداب قلبیه ایست که بدون آن آدابْ نماز ناقص است یا اصلًا مقبول درگاه نیست، در خلال این اوراق، که شماره آداب قلبیّه مى شود، مذکور خواهد شد ان شاء اللَّه. و آنچه در این مقام باید دانست آن است که اکتفا نمودن به صورت نماز و قشر آن و محروم ماندن از برکات و کمالات باطنیّه آن، که موجب سعادات ابدیّه بلکه باعث جوار ربّ العزّة و مرقاة عروج به مقام وصول به وصال محبوب مطلق- که غایت آمال اولیاء و منتهاى آرزوى اصحاب معرفت و ارباب قلوب بلکه قرّة العین سیّد رسل صلّى اللَّه علیه و آله (18) است از اعلا مراتب خسران و زیان کارى است که پس از خروج از این نشأه و ورود در محاسبه الهیّه موجب حسرتهایى است که عقل ما از ادراک آن عاجز است. ما تا در حجاب عالم ملک و خدر طبیعت هستیم از آن عالم نمى توانیم ادراکى نماییم و دستى از دور بر آتش داریم. کدام حسرت و ندامت و زیان و خسارت بالاتر از آن است که چیزى که وسیله کمال و سعادت انسان و دواى درد نقایص قلبیّه است و در حقیقت صورت کمالیّه انسانیّه است، ما پس از چهل پنجاه سال تعب در راه آن از آن به هیچ وجه استفاده روحیّه نکرده سهل است مایه کدورت قلبیّه و حجابهاى ظلمانیّه شود، و آنچه قرّة العین رسول اکرم صلّى اللَّه علیه و آله و سلم است موجب ضعف بصیرت ما گردد یا حَسْرَتى علَى ما فَرَّطْتُ فى جَنْبِ اللَّه.(19) پس اى عزیز، دامن همّت به کمر زن و دست طلب بگشاى و با هر تعب و زحمتى است حالات خود را اصلاح کن و شرایط روحیّه نماز اهل معرفت را تحصیل کن؛ و از این معجون الهى که با کشف تامّ محمدى صلّى اللَّه علیه و آله براى درمان تمام دردها و نقصهاى نفوس فراهم آمده استفاده کن؛ و خود را تا مجال است از این منزلگاه ظلمت و حسرت و ندامت و چاه عمیق بُعد از ساحت مقدس ربوبیّت جلّ و علا کوچ ده و مستخلص کن و به معراج وصال و قرب کمالْ خود را برسان؛ که اگر این وسیله از دست رفت وسایل دیگر منقطع است: انْ قُبِلَتْ قُبِلَ ما سِواها؛ وَ إنْ رُدَّتْ رُدَّ ما سِواها(20). و ما آداب باطنیّه این سلوک روحانى را به مقدار میسور و مقتضى بیان مى کنیم، شاید یکى از اهل ایمان را نصیبى از آن اتّفاق افتد، و این خود شاید موجب رحمت الهى و توجّه غیبى شود نسبت به این بازمانده از طریق سعادت و انسانیّت و مغلول در زندان طبیعت و انانیّت. انّه ولىّ الْفضلِ و العنایة. مقاله اولى در آدابى که در تمام حالات نماز بلکه در تمام عبادات و مناسک ضرور است و در آن چند فصل است. فصل اوّل یکى از آداب قلبیّه در عبادات و وظایف باطنیّه سالک طریق آخرت، توجّه به عزّ ربوبیّت و ذلّ عبودیّت است؛ و آن یکى از منازل مهمّه سالک است؛ که قوّت سلوک هر کس به مقدار قوّت این نظر است، بلکه کمال و نقص انسانیّت تابع کمال و نقص این امر است. و هر چه نظر انّیّت و انانیّت و خودبینى و خودخواهى در انسان غالب باشد، از کمال انسانیّت دور و از مقام قرب ربوبیّت مهجور است. و حجاب خودبینى و خودپرستى از جمیع حجب ضخیم تر و ظلمانى تر است، و خرق این حجاب از تمام حجب مشکلتر و خرق همه حجب را مقدّمه است، بلکه مفتاح مفاتیح غیب و شهادت و باب الابواب عروج به کمال روحانیّت خرق این حجاب است. تا انسان را نظر به خویشتن و کمال و جمالِ متوهّم خود است، از جمال مطلق و کمال صرفْ محجوب و مهجور است؛ و اوّل شرط سلوک الى اللَّه خروج از این منزل است، بلکه میزان در ریاضت حق و باطل همین است. پس هر سالک که با قدم انانیّت و خودبینى و در حجاب انّیّت و خودخواهى طىّ منزل سلوک کند، ریاضتش باطل و سلوکش الى اللَّه نیست، بلکه الى النفس است: مادر بتها بت نفس شما است.(21) قَالَ تَعالى: وَ مَنْ یَخْرُجْ مِنْ بَیْتِهِ مُهاجِراً الَى اللَّه وَ رَسُولِهِ ثُمَّ یُدْرِکْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلى اللَّه (22).هجرت صورى و صورت هجرت عبارت است از هجرت به تن از منزل صورى به سوى کعبه یا مشاهد اولیاء (ع)؛ و هجرت معنوى خروج از بیت نفس و منزل دنیا است الى اللَّه و رسوله؛ و هجرت به سوى رسول و ولىّ نیز هجرت الى اللَّه است. و ما دام که نفس را تعلّقى به خویش و توجّهى به انّیّت است مسافر نشده؛ و تا بقایاى انانیّت در نظر سالک است و جدران شهر خودى و اذان اعلام خودخواهى مختفى نشده، در حکم حاضر است نه مسافر و مهاجر. و در مصباح الشّریعة است: قالّ الصَّادِقُ علیه السّلام: العُبودِیَّةُ جَوْهَرَةٌ کُنْهُهَا الرُّبُوبِیَّةُ؛ فَما فُقِدَ مِنَ العُبودِیَّةِ وُجِد فِى الرُّبُوبِیَّةِ، وَ ما خَفِىَ مِنَ الرُّبُوبِیَّةِ أُصیبَ فى العُبودِیَّة(23). کسى که با قدم عبودیّت سیر کند و داغ ذلّت بندگى را در ناصیه خود گذارد، وصول به عزّ ربوبیّت پیدا کند. طریق وصول به حقایق ربوبیّت سیر در مدارج عبودیّتْ است؛ و آنچه در عبودیّت از انّیّت و انانیّت مفقود شود در ظلّ حمایت ربوبیّتْ آن را مى یابد، تا به مقامى رسد که حق تعالى سمع و بصر و دست و پاى او شود؛ چنانچه در حدیث صحیح مشهور بین فریقین وارد است.(24) چون از تصرّفات خود گذشت و مملکت وجود خود را یکسره تسلیم حق کرد و خانه را به صاحب خانه واگذار نمود و فانى در عزّ ربوبیّت شد، صاحب خانه خود متصرّف در امور گردد؛ پس تصرّفات او تصرّف الهى گردد؛ چشم او الهى شود و با چشم حق بنگرد، و گوش او گوش الهى شود و به گوش حقّ بشنود. و هر چه ربوبیّت نفس کامل باشد و عزّ آن منظور خواطر شود، از عزّ ربوبیّت به همان اندازه کسر شود و ناقص گردد، چه که این دو مقابل یکدیگرند: الدُّنْیا و الآخِرَةُ ضَرَّتان (25). پس، سالک الى اللَّه را ضرور است که به مقام ذلّ خود پى برد و نصب العین او ذلّت عبودیّت و عزّت ربوبیّت باشد. و هر چه این نظر قوّت گیرد عبادت روحانى تر شود و روح عبادت قویتر شود، تا اگر به دستگیرى حقّ و اولیاى کمّل علیهم السلام توانست به حقیقت عبودیّت و کنه آن واصل شود، از سرّ عبادت لمحه اى درمى یابد. و در جمیع عبادات- خصوصاً نماز که سمت جامعیّت دارد و منزله آن در عبادات منزله انسان کامل است و منزله اسم اعظم بلکه خود اسم اعظم است- این دو مقام، یعنى مقام عزّ ربوبیّت که حقیقت است و مقام ذلّ عبودیّت که رقیقه آن است، مرموز است. و در اعمال مستحبّه قنوت و در اعمال واجبه سجده را اختصاصى است که پس از این ان شاء اللَّه به آن اشاره خواهم کرد. و باید دانست که عبودیّت مطلقه از اعلى مراتب کمال و ارفع مقامات انسانیّت است که جز اکمل خلق اللَّه محمّد صلّى اللَّه علیه و آله بالاصالة و دیگر اولیاى کمّل بالتّبعیّة کسى دیگر را از آن نصیبى نیست، و دیگران را پاى عبودیّت لنگ است و عبادت و عبودیّت آنها معلّل است. و جز با قدم عبودیّت نتوان به معراج حقیقى مطلق رسید؛ و لهذا در آیه شریفه فرماید: سُبحانَ الّذى اسْرى بِعَبْدِهِ (26). قدم عبودیّت و جذبه ربوبیّت سیر داد آن ذات مقدّس را به معراج قرب و وصول. و در تشهّد نماز که رجوع از فناى مطلق است، که در سجده حاصل شده، باز توجّه به عبودیّت قبل از توجّه به رسالت است. و ممکن است اشاره به آن باشد که مقام رسالت نیز در نتیجه جوهره عبودیّت است. و این مطلب را دنباله طویلى است که از وظیفه این اوراق خارج است. فصل دوم در مراتب مقامات اهل سلوک بدان که اهل سلوک را در این مقام و سایر مقامات مراتب و مدارجى است بى شمار، و ما به ذکر بعض از آن مراتب به طور کلّى مى پردازیم. و امّا احاطه به جمیع جوانب و احصاء همه مراتب آن از عهده این ناچیز بیرون است: الطُّرُقُ الَى اللَّه بِعَدَدِ انْفاسِ الْخَلائِق (27). یکى از آن مراتب مرتبه علم است. و آن، چنان است که به سلوک علمى و برهان فلسفى ثابت نماید ذلّت عبودیّت و عزّت ربوبیّت را. و این یکى از لباب معارف است که در علوم عالیه و حکمت متعالیه به وضوح پیوسته که جمیع دار تحقّق و تمام دایره وجودْ صرف ربط و تعلّق و محض فقر و فاقه است. و عزّت و ملک و سلطنت مختصّ به ذات مقدّس کبریا است و احدى را از حظوظ عزّت و کبریا نصیبى نیست، و ذل عبودیّت و فقر در ناصیه هر یک ثبت و در حاقّ حقیقت آنها ثابت است. و حقیقت عرفان و شهود و نتیجه ریاضت و سلوک، رفع حجاب از وجه حقیقت و رؤیت ذلّ عبودیّت و اصل فقر و تدلّى است در خود و در همه موجودات. و دعاى منسوب به سیّد کائنات صلّى اللَّه علیه و آله: اللّهُمَّ ارِنِى الاشیاءَ کَما هِى (28). شاید اشاره به همین مقام باشد؛ یعنى، خواهش مشاهده ذلّ عبودیّت که مستلزم شهود عزّ ربوبیّت است نموده. پس، اگر سالک راه حقیقت و مسافر طریق عبودیّت با قدم سلوک علمى و مرکب سیر فکرى این منزل را طى کرد، در حجاب علم واقع شود و به مقام اوّل انسانیّت نائل شود، و لکن این حجاب از حجب غلیظه است که گفته اند: العِلْمُ هُوَ الْحِجابُ الْاکْبَر(29). و باید سالک در این حجاب باقى نماند و آن را خرق کند. و شاید به این مقام اگر قناعت کند و قلب را در این قید محبوس نماید، در استدراج واقع شود. و استدراج در این مقام آن است که به تفریعات کثیره علمیّه پرداخته و به جولان فکر براى این مقصد براهین کثیره اقامه کند و از منازل دیگر محروم ماند، و قلبش به این مقام علاقه مند شود و از نتیجه مطلوبه که وصول الى فناء اللَّه است غافل شود، و صرف عمر خود را در حجاب برهان و شعب آن نماید؛ و هر چه کثرت فروع بیشتر شود، حجاب بزرگتر و احتجاب از حقیقت افزون گردد. پس، سالک نباید گول شیطان را در این مقام خورده از حق و حقیقت به واسطه کثرت علم و غزارت آن و قوّت برهان محجوب شود و از سیر در طلب بازماند؛ و دامن همّت به کمر زند و از جدّیّت در طلب مطلوب حقیقى غفلت نورزد و خود را به مقام دیگر که مقام دوم است برساند. و آن، چنان است که آنچه را عقل با قوّت برهان و سلوک علمى ادراک کرده با قلم عقل به صفحه قلب بنگارد و حقیقت ذلّ عبودیّت و عزّ ربوبیّت را به قلب برساند و از قیود و حجب علمیّه فارغ گردد. و ما اشاره به این مقام در آتیه نزدیکى مى نماییم ان شاء اللَّه. پس نتیجه مقام دوم حصول ایمان به حقایق است. مقام سوّم، مقام اطمینان و طمأنینه نفس است که در حقیقتْ مرتبه کامله ایمان است. قالَ تَعالى مُخاطِباً لِخَلیلِه: ا وَ لَم تُؤمِنْ؟ قالَ بَلى وَ لکِنْ لِیَطْمَئِنَّ قَلْبى (30). و شاید اشاره به این مرتبه نیز پس از این بیاید. مقام چهارم، مقام مشاهده است که آن نورى است الهى و تجلّى اى است رحمانى که تَبَع تجلّیات اسمائیّه و صفاتیّه در سرّ سالک ظهور کند و سر تا پاى قلب او را به نور شهودى متنوّر نماید. و در این مقام درجاتى است کثیره که ذکر آنها از حوصله این اوراق خارج است. و در این مقام نمونه اى از قرب نوافل کُنْتُ سَمْعَهُ وَ بَصَرَهُ وَ یَدَه (31) بروز کند و سالک خود را مستغرق بحر لا یتناهى بیند؛ و پس از آن بحرى است بسیار عمیق که از اسرار قدر در آن شمّه اى کشف شود. و هر یک از این مقامات را استدراجى است خاصّ به خود که سالک را در آن هلاکت عظیم است، و سالک باید در تمام مقامات خود را تخلیص از انانیّت و انّیّت کند و خودبین و خودخواه نباشد که سرچشمه اکثر مفاسد است خصوصاً براى سالک. و پس از این اشارتى به این مطلب مى نماییم، ان شاء اللَّه. فصل سوم در بیان خشوع است یکى از امورى که از براى سالک در جمیع عبادات خصوصاً نماز که سرآمد همه عبادات است و مقام جامعیّت دارد لازم است، خشوع است. و حقیقت آن عبارت است از خضوع تامّ ممزوج با حبّ یا خوف. و آن حاصل شود از ادراک عظمت و سطوت و هیبت جمال و جلال. و تفصیل این اجمال آن است که قلوب اهل سلوک به حسب جبلّت و فطرت مختلف است: پاره اى از قلوبْ عشقى و از مظاهر جمالند و به حسب فطرت متوجّه به جمال محبوب هستند؛ و چون در سلوکْ ادراک ظلّ جمیل یا مشاهده اصل جمال کنند، عظمت مختفیه در سرّ جمال آنها را محو کند و از خود بى خود نماید. چون در هر جمالى جلالى مختفى و در هر جلالى جمالى مستور است، چنانچه اشاره به این ممکن است فرموده باشد حضرت مولى العارفین و امیر المؤمنین و السالکین صلوات اللَّه علیه و على آله اجمعین آنجا که فرماید: سُبْحانَ مَن اتَّسَعَتْ رَحْمَتُهُ لِاوْلِیائِهِ فِى شِدَّةِ نِقْمَتِهِ وَ اشْتَدَّتْ نِقْمَتُهُ لِاعْدائِهِ فى سَعَةِ رَحْمَته (32). پس، هیبت و عظمت و سطوت جمال آنها را فرو گیرد و حالت خشوع در مقابل جمال محبوب براى آنها دست دهد. و این حالت در اوائل امر موجب تزلزل قلب و اضطراب شود، و پس از تمکینْ حالت انس رخ دهد و وحشت و اضطراب حاصل از عظمت و سطوت مبدّل به أنس و سکینه شود و حالت طمأنینه دست دهد؛ چنانچه حالت قلب خلیل الرحمن علیه السلام چنین بوده. و پاره اى از قلوبْ خوفى و از مظاهر جلالند. آنها همیشه ادراک عظمت و کبریا و جلال کنند و خشوع آنها خوفى باشد؛ و تجلّیات اسماء قهریّه و جلالیّه بر قلوب آنها شود؛ چنانچه حضرت یحیى على نبیّنا و آله و علیه السلام چنین بوده. پس، خشوع گاهى ممزوج با حبّ است و گاهى ممزوج با خوف و وحشت است، گرچه در هر حبّى وحشتى و در هر خوفى حبّى است. و مراتب خشوع به حسب مراتب ادراک عظمت و جلال و حسن و جمال است. و چون امثال ماها با این حال از نور مشاهدات محرومیم، ناچار باید در صدد تحصیل خشوع از طریق علم یا ایمان برآییم. قال تعالى: قَدْ افْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ الَّذین هُمْ فى صَلاتِهِمْ خاشِعُون (33). خشوع در نماز را از حدود و علائم ایمان قرار داده؛ پس، هر کس در نماز خاشع نباشد، به حسب فرموده ذات مقدّس حق از زمره اهل ایمان خارج است. و نمازهاى ماها که مشفوع با خشوع نیست از نقصان ایمان یا فقدان آن است. و چون اعتقاد و علم غیر از ایمان است، از این جهت این علمى که به حق و اسماء و صفات او و سایر معارف الهیّه در ما پیدا مى شود غیر از ایمان است. شیطان به شهادت ذات مقدّس حق علم به مبدأ و معاد دارد، مع ذلک کافر است- خَلَقْتَنى مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِین (34) گوید، پس حق تعالى و خالقیّت او را مقرّ است؛ انْظِرْنى الى یَوْمِ یُبْعَثُون (35) گوید، پس معاد را معتقد است؛ علم به کتب و رسل و ملائکه دارد، با این وصف خداوند او را کافر خطاب کرده و از زمره مؤمنین خارج فرموده. پس، اهل علم و ایمان از هم ممتازند: هر اهل علمى اهل ایمان نیست. پس، باید پس از سلوک علمى خود را در سلک مؤمنین داخل کند و عظمت و جلال و بهاء و جمال حق جلت عظمته را به قلب برساند تا قلب خاشع شود، و الّا مجرد علم خشوع نمى آورد؛ چنانچه مى بینید در خودتان که با اعتقاد به مبدأ و معاد و اعتقاد به عظمت و جلال حقّ قلب شما خاشع نیست. و اما قول خداى تعالى: ا لَمْ یَاْنِ لِلَّذینَ آمَنُوا انْ تَخْشَعَ قُلوُبُهُمْ لِذِکْرِ اللَّه وَ ما نَزَلَ مِنَ الْحَق (36) شاید ایمان صورى، که همان اعتقاد بما جاء به النّبیّ صلّى اللَّه علیه است، مقصود باشد، و الّا ایمان حقیقى ملازم با یک مرتبه از خشوع است؛ یا آن که خشوع در آیه شریفه خشوع به مراتب کامله باشد؛ چنانچه عالم را گاهى اطلاق کنند بر کسى که از حدّ علم به حدّ ایمان رسیده باشد؛ و محتمل است در آیه شریفه انَّما یَخْشَى اللَّه مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماء(37) اشاره به آنها باشد. و در لسان کتاب و سنّتْ علم و ایمان و اسلام به مراتب مختلفه اطلاق شده و بیان آنها از وظیفه این اوراق خارج است. بالجمله، سالک طریق آخرت- خصوصاً با قدم معراج صلاتى- لازم است قلب خود را با نور علم و ایمان خاشع کند و این رقیقه الهیّه و بارقه رحمانیّه را در قلب هر اندازه ممکن است متمکّن نماید بلکه بتواند در تمام نماز حفظ این حالت را بنماید. و حالت تمکّن و استقرار در اوّل امر گرچه براى امثال ماها قدرى صعب و مشکل است ولى با قدرى ممارست و ارتیاض قلب امرى است بسى ممکن. عزیزم، تحصیل کمال و زاد آخرتْ طلب و جدّیّت مى خواهد و هر چه مطلوب بزرگتر باشد جدّیّت در راه آن سزاوارتر است؛ البته معراج قرب الهى و مقام تقرّب جوار ربّ العزة با این حال سستى و فتور و سهل انگارى دست ندهد؛ مردانه باید قیام کرد تا به مطلوب رسید. شما که ایمان به آخرت دارید و آن نشئه را نسبت به این نشئه طرف قیاس نمى دانید، چه در جانب سعادت و کمال یا در جانب شقاوت و وبال، چه که آن نشئه عالم ابدى دائمى است که موت و فنا ناپذیر است، سعیدش در راحت و عزّت و نعمت همیشه ایست آن هم راحتى که در این عالم شبیه ندارد، عزّت و سلطنتى الهى که در این نشئه نظیر ندارد، نعمتهایى که در متخیّله کسى خطور ننموده است، و همین طور در جانب شقاوت آن که عذاب و نقمت و وبالش در این عالم نظیر و مثل ندارد، و راه وصول به سعادت اطاعت ربّ العزّة است، و در بین اطاعات و عبادات هیچ یک به مرتبه این نماز که معجونى است جامع الهى که متکفّل سعادت بشر است و قبولى آن موجب قبولى جمیع اعمال است نمى باشد، پس باید در طلب آن جدّیّت تامّ نمایید و از کوشش مضایقه نکنید و در راه آن تحمّل مشاقّ نمایید، با آنکه مشقّت هم ندارد بلکه اگر چندى مواظبت کنید و انس قلبى حاصل شود، در همین عالم از مناجات با حق لذّتها مى برید که با هیچ یک از لذّات این عالم طرف نسبت نیست؛ چنانچه از مطالعه احوال اهل مناجات با حق این مطلب روشن شود. بالجمله، خلاصه مذاکره ما در این فصل آن است که پس از آن که عظمت و جمال و جلال حق را انسان به برهان یا بیان انبیاء علیهم السلام فهمید، قلب را متذکّر آن باید نمود، و کم کم با تذکّر و توجّه قلبى و مداومت به ذکر عظمت و جلال حقّ خشوع را در قلب وارد باید نمود تا نتیجه مطلوبه حاصل آید. و در هر حال سالک نباید قناعت کند به آن مقامى که دارد، که هر مقام براى امثال ماها حاصل شود در بازار اهل معرفت به پشیزى نیرزد و در سوق اصحاب قلوب با خردلى مقابله نکند. سالک باید در جمیع حالات متذکّر نقص و معایب خود باشد شاید راهى به سعادت از این طریق باز شود. و الحمد للَّه فصل چهارم و از آداب مهمّه قلبیّه عبادات، خصوصاً عبادات ذکریّه، طمأنینه است. و آن غیر از طمأنینه ایست که فقهاء رضوان اللَّه علیهم در خصوص نماز اعتبار کرده اند. و آن عبارت است از آن که شخص سالک عبادت را از روى سکونت قلب و اطمینان خاطر بجا آورد، زیرا که اگر عبادت را با حال اضطراب قلب و تزلزل بجا آورد، قلب از آن عبادت منفعل نشود و آثارى از عبادت در ملکوت قلب حاصل نشود و حقیقت عبادتْ صورت باطنیّه قلب نگردد. و یکى از نکات تکرار عبادات و تکثار اذکار و اوراد آن است که قلب را از آنها تأثیرى حاصل آید و انفعالى رخ دهد تا کم کم حقیقت ذکر و عبادت تشکیل باطن ذات سالک را دهد و قلبش با روح عبادت متّحد گردد. و تا قلب را اطمینان و سکونت و طمأنینه و وقار نبود، اذکار و نسک را در آن تأثیرى نیست و از حدّ ظاهر و ملک بدن به ملکوت و باطن نفس سرایت ننماید و حظوظ قلبى از حقیقت عبادت ادا نشود؛ و این خود از مطالب واضحه است که محتاج به بیان نیست و با اندک تأمّل معلوم شود. و اگر عبادتى چنین باشد که قلب را از آن به هیچ وجه خبرى نبود و از آن آثارى در باطن پیدا نشود، در عوالم دیگر محفوظ نماند و از نشئه ملک به نشئه ملکوت بالا نرود؛ و ممکن است در وقت شدائد مرض موت و سکرات هولناک موت و اهوال و مصیبات پس از موت خداى نخواسته صورت آن بکلّى از صفحه قلب محو و نابود شود و انسان با دست خالى در پیشگاه مقدّس حق برود. مثلًا اگر کسى ذکر شریف لا الهَ الّا اللَّه، مُحَّمدٌ رَسولُ اللَّه (ص) را با سکونت قلب و اطمینان دل بگوید و قلب را به این ذکر شریف تعلیم دهد، کم کم زبان قلب گویا شود و زبان ظاهر تابع زبان قلب شود و اوّلْ قلب ذاکر گردد و پس از آن لسان. و اشاره به این معنى فرموده جناب صادق علیه السلام به حسب روایت مصباح الشریعة، قال: فَاجْعَلْ قَلْبَکَ قِبْلَةً لِلِسانِکَ، لا تُحَرِّکْهُ الّا بِاشارَةِ الْقَلْبِ وَ مُوافَقَةِ الْعَقْلِ وَ رِضَى الایمان.(38) در اوّل امر که زبان قلب گویا نشده، سالک راه آخرت باید آن را تعلیم دهد و با طمأنینه و سکونتْ ذکر را به آن القا کند؛ همین که زبان قلب باز شد، قلب قبله لسان و سایر اعضاء شود، با ذکر آن همه مملکت وجود انسانى ذاکر گردد. و امّا اگر این ذکر شریف را بى سکونت قلب و طمأنینه آن و با عجله و اضطراب و اختلال حواسّ گفت، از آن در قلب اثرى حاصل نشود و از حدّ زبان و گوش حیوانى ظاهرى به باطن و سمع انسانى نرسد و حقیقت آن در باطن قلب محقّق نشود و صورت کمالیّه قلب نگردد که ممکن الزّوال نباشد. پس، اگر اهوال و شدائدى دست دهد، خصوصاً مثل اهوال و سکرات موت و شدائد نزع روح انسانى، بکلّى آن ذکر را فراموش کند و از صفحه دلْ آن ذکر شریف محو شود، بلکه اسم حق تعالى و رسول ختمى (ص) و دین شریف اسلام و کتاب مقدّس الهى و ائمّه هدى (ع) و سایر معارف را که به قلب نرسانده فراموش کند و در وقت سؤال قبر جوابى نتواند دهد؛ تلقین را نیز به حال او فایده اى نباشد، زیرا که در خود از حقیقت ربوبیّت و رسالت و دیگر معارف اثرى نمى بیند؛ و آنچه به لقلقه لسان گفته بود و در قلب صورت نگرفته بود از خاطرش محو شود و او را نصیبى از شهادت به ربوبیّت و رسالت و دیگر معارف نخواهد بود. و در حدیث است که یک طایفه از امّت رسول اکرم صلّى اللَّه علیه و آله و سلم را که وارد جهنّم مى کنند، از هیبت مالک جهنّم اسم پیغمبر را فراموش مى کنند، با آنکه در همان حدیث است که آنها اهل ایمان هستند و قلوب آنها و صورتهاى آنها از نور ایمان درخشان و متلألى است.(39) جناب محدّث عظیم الشّأن مجلسى رحمه اللَّه در مرآت العقول در شرح حدیث شریف کُنْتُ سَمْعَهُ وَ بَصَرَه فرماید: کسى که چشم و گوش و دیگر اعضاى خود را در راه اطاعت حق تعالى صرف نکند، داراى چشم و گوش روحانى نشود و این چشم و گوش ملکى جسمانى در آن عالم نرود و در عالم قبر و قیامت بى گوش و چشم باشد، و میزان سؤال و جواب قبرْ آن اعضاء روحانى است. انتهى حاصل ترجمته.(40) بالجمله، احادیث شریفه درباره این نحو از طمأنینه و آثار آن بسیار است. و قرآن شریف امر به ترتیل قرآن فرموده و در احادیث شریفه است که کسى که نسیان کند سوره اى از قرآن را، متمثّل شود آن سوره در بهشت براى او در صورتى که به آن خوبى صورتى نیست. پس وقتى آن را مى بیند، مى گوید به آن که تو چه هستى چقدر نیکوئى کاش تو از من بودى. جواب مى دهد: آیا تو مرا نمى شناسى؟ من فلان سوره هستم، اگر مرا فراموش نکرده بودى تو را به این درجه رفیعه مى رساندم. (41) و در حدیث است که کسى که قرآن را در جوانى بخواند، قرآن با گوشت و خونش مختلط شود. و نکته آن آن است که در جوانى اشتغال قلب و کدورت آن کمتر است، از این جهت قلب از آن بیشتر و زودتر متأثر شود و اثر آن نیز بیشتر باقى ماند. و در این باب احادیث بسیارى است که ما در باب قرائت یادى از آنها مى کنیم ان شاء اللَّه. و در حدیث شریف است که هیچ چیز پیش خداى تعالى محبوبتر نیست از عملى که مداومت بر آن شود گرچه آن عمل کم باشد.(42) و شاید نکته بزرگ آن آن باشد که عمل صورت باطنیّه قلب شود؛ چنانچه ذکر شد. فصل پنجم در بیان محافظت عبادت از تصرف شیطان است یکى از مهمّات آداب قلبیّه نماز و سایر عبادات که از امّهات آداب قلبیّه است و قیام به آن از عظائم امور و مشکلات دقایق است، محافظت آن است از تصرّفات شیطانى؛ و شاید آیه شریفه که فرماید در وصف مؤمنین: الَّذینَ هُمْ عَلى صَلَواتِهِمْ یُحافِظُون (43) اشاره به جمیع مراتب حفظ باشد که یکى از آن مراتب، بلکه اهمّ مراتب آن، حفظ از تصرّف شیطان است. و تفصیل این اجمال آن است که پیش اصحاب معرفت و ارباب قلوب واضح است که چنانچه ابدان را غذائى است جسمانى که بدان تغذّى کنند و باید آن غذا مناسب حال و موافق نشئه آنها باشد تا بدان تربیت جسمانى و نموّ نباتى دست دهد، همین طور قلوب و ارواح را غذائى است که هر یک به فراخور حال و مناسب نشئه آنها باید باشد که بدان تربیت شوند و تغذّى نمایند و نموّ معنوى و ترقّى باطنى حاصل آید. و غذاى مناسب با نشئه ارواحْ معارف الهیّه از مبدأ مبادى وجود تا منتهى النهایه نظام هستى است؛ چنانچه در تعریف فلسفه اعاظم ارباب صناعت فرمودند: هِىَ صَیْرُورَةُ اْلِانْسانِ عالَماً عَقْلِیّاً مُضاهِیاً لِلْعالَمِ الْعَیْنِّى فِى صُورَتِهِ وَ کَمالِه (44). و این اشاره است به همین تغذّى معنوى، چنانچه تغذّى قلوب از فضایل نفسانیّه و مناسک الهیّه است. و باید دانست که هر یک از این غذاها اگر از تصرّف شیطان خالص باشد و با دست ولایت م آبى رسول ختمى و ولىّ اللَّه اعظم صلوات اللَّه علیهما و آلهما فراهم آمده باشد، روح و قلب از آن تغذّى کنند و به کمال لایق انسانیّت و معراج قرب الى اللَّه نائل شوند. و خلوص از تصرّف شیطان، که مقدمه اخلاص است، به حقیقت حاصل نشود مگر آن که سالک در سلوکش خداخواه شود و خودخواهى و خودپرستى را، که منشأ تمام مفاسد و امّ الأمراض باطن است، زیر پا نهد؛ و این به تمام معنى در غیر انسان کامل و به تبع او در خلّص أولیاء علیهم السلام در دیگر اشخاص میسور نیست. ولى سالک نباید مأیوس از الطاف باطنه حق باشد که یأس از روح اللَّه سرآمد همه سردیها و سستیها است و از اعظم کبائر است؛ و آنچه از براى صنف رعایا نیز ممکن است قرّة العین اهل معرفت است. پس، بر سالک طریق آخرت لازم و حتم است که با هر جدّیّتى هست معارف و مناسک خود را از تصرّف شیطان و نفس امّاره تخلیص کند و با کمال دقّت و تفتیش در حرکات و سکنات و طلب و مطلوب خود غور کند و غایت سیر و تحصیل و مبادى حرکات باطنیّه و تغذّیات روحیّه را به دست آورد و از حیله هاى نفس و شیطان غفلت نکند و از دامهاى نفس امّاره و ابلیس غافل نشود، و در جمیع حرکات و افعال سوء ظنّ کامل به خود داشته باشد و هیچ گاه آن را سر خود و رها نکند؛ چه بسا باشد که با اندک مسامحه اى انسان را مغلوب کند و به زمین زند و سوق به هلاکت و فنا دهد؛ زیرا که اگر غذاهاى روحانى از تصرّف شیطان خالص نباشد و دست او در فراهم آمدن آنها دخیل باشد، علاوه بر آنکه ارواح و قلوب با آنها تربیت نشوند و به کمال لایق خود نرسند، نقصان فاحش براى آنها دست دهد و شاید صاحب خود را در سلک شیاطین یا بهائم و سباع منسلک نماید و آنچه که مایه سعادت و رأس المال کمال انسانیّت و وصول به مدارج عالیه است نتیجه منعکسه دهد و انسان را به هاویه مظلمه شقاوت سوق دهد؛ چنانچه در بعض اهل عرفان اصطلاحى دیدیم اشخاصى را که این اصطلاحات و غور در آن آنها را به ضلالت منتهى نموده و قلوب آنها را منکوس و باطن آنها را ظلمانى نموده و ممارست در معارف موجب قوّت انانیّت و انّیّت آنها شده و دعاوى ناشایسته و شطحیّات ناهنجار از آنها صادر گردیده. و نیز در ارباب ریاضات و سلوک اشخاصى هستند که ریاضت و اشتغال آنها به تصفیه نفس قلوب آنها را منکدرتر و باطن آنها را ظلمانى تر نموده. و اینها از آن است که بر سلوک معنوى الهى و مهاجرت الى اللَّه محافظت ننمودند و سلوک علمى و ارتیاضى آنها با تصرّف شیطان و نفس به سوى شیطان و نفس بوده. و همین طور در طلّاب علوم نقلیّه شرعیّه اشخاصى را دیدیم که علم در آنها تأثیر سوء بخشیده و بر مفاسد اخلاقى آنها افزوده، و علم که موجب فلاح و رستگارى آنها باید باشد باعث هلاکت آنها شده و آنها را به جهل و ممارات و استطاله و ختل کشانده. و همین طور در بین اهل عبادت و مناسک و مواظبین به آداب و سنن کسانى هستند که عبادت و نسک، که سرمایه اصلاح احوال و نفوس است، قلوب آنها را کدر و ظلمانى نموده و آنها را به عجب و خودبینى و کبر و تدلّل و تغمّز و سوء خلق و سوء ظنّ به بندگان خدا وادار نموده. و اینها نیز از عدم مواظبت بر این معاجین الهیّه است. البته معجونى که با دست دیو پلید و تصرّف نفس سرکش فراهم آمد، جز خلق شیطانى از آن زاییده نشود؛ و چون قلب در هر حال از آنها تغذّى مى نماید و آنها صورت باطنیّه نفس شوند، پس بعد از چندى مداومتْ انسان یکى از ولیده هاى شیطان شود که با دستِ تربیت و در تحت تصرّف او نشو و نما نموده، و چون چشم ملکى بسته شود و چشم ملکوتى بازگردد خود را یکى از شیاطین مى بیند و در آن حال جز خسران نتیجه اى نبرد و حسرتها و افسوسها به حالش سودى نبخشد. پس، سالک طریق آخرت در هر رشته از رشته هاى دینى و طریقه اى از طریقه هاى الهى هست اوّلًا باید با کمال مواظبت و دقّت، چون طبیبى با محبت و پرستارى پر شفقت، از حال خود مواظبت نماید و عیوب سیر و سلوک خود را تفتیش و مداقّه کند. و ثانیاً در خلال آن از پناه بردن به ذات مقدّس حقّ جلّ و علا در خلوات و تضرّع و زارى به درگاه اقدس ذو الجلال غفلت نورزد. خداوندا، تو خود حال ضعیف و بیچارگى ما را آگاهى، مى دانى که ما بى دستگیرى ذات مقدّس تو از دست دشمنى به این قوّت و قدرت که طمع به انبیاء عظام و کمّل اولیاء والا مقام بسته راه گریزى نداریم و اگر بارقه لطف و رحمت تو نباشد، ما را این دشمن قوى پنجه به خاک هلاکت افکند و به تیه ظلمت و شقاوت گرفتار کند. تو را به خاصان درگاهت و محرمان بارگاهت قسم مى دهم که از ما متحیّران وادى ضلالت و افتادگان بیابان غوایت دستگیرى فرما و قلوب ما را از غلّ و غشّ و شرک و شکّ پاک فرما، انَّکَ وَلِىُّ الهِدایَة. فصل ششم در بیان نشاط و بهجت است و دیگر از آداب قلبیّه نماز، و سایر عبادات، که موجب نتایج نیکویى است، بلکه باعث فتح بعضى از ابواب و کشف بعضى از اسرار عبادات است، آن است که سالک جدّیّت کند که عبادت را از روى نشاط و بهجت قلب و فرح و انبساط خاطر بجا آورد و از کسالت و ادبار نفس در وقت عبادت احتراز شدید کند. پس، وقتى را که براى عبادت انتخاب مى کند وقتى باشد که نفس را به عبادت اقبال است و داراى نشاط و تازگى است و خستگى و فتور ندارد، زیرا که اگر نفس را در اوقات کسالت و خستگى وادار به عبادت کند ممکن است آثار بدى به آن مترتّب شود که از جمله آنها آن است که انسان از عبادت منضجر شود و تکلّف و تعسّف آن زیاد گردد و کم کم باعث تنفّر طباع نفوس شود. و این علاوه بر آن که ممکن است انسان را بکلّى از ذکر حق منصرف کند و روح را از مقام عبودیّت که منشأ همه سعادات است برنجاند، از چنین عبادتى نورانیّت قلبیّه حاصل نگردد و باطن نفس از آن منفعل نگردد و صورت عبودیّتْ صورت باطن قلب نشود. و پیش از این ذکر شد که مطلوب در عبادات آن است که باطن نفس صورت عبودیّت شود. و اکنون چنین گوییم که یکى از اسرار و نتایج عبادات و ریاضات آن است که اراده نفس در ملک بدن نافذ گردد و مملکت یکسره در تحت کبریاءِ نفس منقهر و مضمحلّ گردد و قواى منبثّه و جنود منتشره در ملک بدن از عصیان و سرکشى و انانیّت و خودسرى بازمانند و تسلیم ملکوت باطن قلب شوند، بلکه کم کم تمام قوا فانى شوند در ملکوت، و امر ملکوت در ملک جارى و نافذ شود و اراده نفس قوّت گیرد و زمام مملکت را از دست شیطان و نفس امّاره بگیرد و جنود نفس از ایمان به تسلیم و از تسلیم به رضا و از رضا به فنا سوق شوند. و در این حال شمّه اى از اسرار عبادات را نفس دریابد و از تجلّیات فعلیّه شمّه اى حاصل گردد. و آنچه ذکر شد تحقّق پیدا نکند مگر آن که عبادات از روى نشاط و بهجت بجا آورده شود و از تکلّف و تعسّف و کسالت بکلّى احتراز شود تا حال محبّت و عشق به ذکر حق و مقام عبودیّت رخ دهد و انس و تمکّن حاصل آید. و انس به حقّ و ذکر او از اعظم مهمّاتى است که اهل معرفت را به آن عنایت شدید است و اصحاب سیر و سلوک براى آن تنافس کنند. و چنانچه اطبّا را عقیده آن است که اگر غذا را از روى سرور و بهجت میل کنند زودتر هضم شود، همین طور طبّ روحانى اقتضا مى کند که اگر انسان غذاهاى روحانى را از روى بهجت و اشتیاق تناول کند و از کسالت و تکلّف احتراز کند، آثار آن در قلب زودتر واقع شود و باطن قلب با آن زودتر تصفیه شود. و اشاره به این ادب در کتاب کریم الهى و صحیفه قویم ربوبى شده است آن جا که در تکذیب کفّار و منافقین فرماید: لا یَأْتُونَ الصَّلوةَ الّا وَ هُمْ کُسالى وَ لا یُنْفِقُونَ الّا وَ هُمْ کارِهُون (45) و آیه شریفه لا تَقْرَبُوا الصَّلوةَ وَ انْتُمْ سُکارى (46) در حدیثى به کسالت تفسیر شده. و در روایات اشاره به این ادب نموده اند و ما به ذکر بعضى از آن این اوراق را مفتخر مى نماییم: محمّد بن یعقوب باسناده عن ابى عبد اللَّه علیه السلام قال: لا تُکْرِهُوا الى انْفُسِکُمُ الْعِبادَةَ(47). و عن ابى عبد اللَّه (ع) قال: قالَ رَسُولُ اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَیْه و آلِهِ: یا عَلِىُّ، انَّ هذَا الدِّینَ مَتینٌ؛ فَاوْغِلْ فیهِ بِرِفْقٍ وَ لا تُبَغِّضْ الى نَفْسِکَ عِبادَةَ ربِّک (48). و در حدیث است از حضرت عسکرى سلام اللَّه علیه: اذا نَشَطَتِ الْقُلُوبُ فَاوْدِعُوها، وَ اذا نَفَرَتْ فَوَدِّعُوها(49). و این دستور جامعى است که فرموده اند که در هنگام نشاط و بهجتِ قلوب ودیعه به آنها بسپارید، و در وقت نفار و گریز آنها را راحت بگذارید؛ پس در کسب معارف و علوم نیز این ادب را باید منظور داشت و قلوب را با کراهت و تنفر وادار به کسب نکرد. و از این احادیث و احادیث دیگر استفاده ادب دیگر شود که آن نیز از مهمّات باب ریاضت است. و آن عبارت از مراعات است. و آن، چنان است که سالک در هر مرتبه که هست، چه در ریاضات و مجاهدات علمیّه یا نفسانیّه یا عملیّه، مراعات حال خود را بکند و با رفق و مدارا با نفس رفتار نماید و زاید بر طاقت و حالت خود تحمیل آن نکند؛ خصوصاً براى جوانها و تازه کارها این مطلب از مهمّات است که ممکن است اگر جوانها با رفق و مدارا با نفس رفتار نکنند و حظوظ طبیعت را به اندازه احتیاج آن از طرق محلّله ادا نکنند، گرفتار خطر عظیمى شوند که جبران آن را نتوانند کرد؛ و آن خطر آن است که گاه نفس به واسطه سخت گیرى فوق العاده و عنان گیرى بى اندازه عنان گسیخته شود و زمام اختیار را از دست بگیرد و اقتضائات طبیعت که متراکم شد و آتش تیز شهوت که در تحت فشار بى اندازه ریاضت واقع شود، ناچار محترق شود و مملکت را بسوزاند. و اگر خداى نخواسته سالکى عنان گسیخته شود یا زاهدى بى اختیار شود، چنان در پرتگاه افتد که روى نجات را هر گز نبیند و به طریق سعادت و رستگارى هیچ گاه عود نکند. پس، سالک چون طبیب حاذقى باید نبض خود را در ایّام سلوک بگیرد و از روى اقتضائات احوال و ایّام سلوک با نفس رفتار کند؛ و در ایّام اشتعال شهوت که غرور جوانى است طبیعت را بکلّى منع از حظوظش ننماید و با طرق مشروعه آتش شهوت را فرو نشاند که فرونشاندن شهوت به طریق امر الهى اعانت کامل در سلوک راه حق کند. پس، نکاح و زواج کند که از سنن بزرگ الهى است که علاوه بر آن که مبدأ بقاء نوع انسانى است در سلوک راه آخرت نیز مدخلیّت بسزا دارد. و از این جهت رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله فرمودند: کسى که تزویج کند، نصف دینش را احراز نموده.(50) و در حدیث دیگر است که کسى که دوست دارد ملاقات کند خدا را پاک و پاکیزه، ملاقات کند او را با زوجه.(51) و از رسول اکرم نیز منقول است که اکثر اهل آتش عزبها هستند.(52) و در حدیث است که حضرت امیر مؤمنان سلام اللَّه علیه فرمودند: جماعتى از اصحاب بر خود حرام کردند زنها را و افطار در روز و خواب در شب را. امّ سلمه خبر داد به حضرت رسول اکرم. آن سرور تشریف آوردند نزد آنها فرمودند: آیا شما اعراض مى کنید از زنها؟ همانا من نزد زنها مى روم و روز تناول مى کنم و شب خواب مى روم، و کسى که از سنّت من اعراض کند از من نیست و خداى تعالى فرو فرستاد: لا تُحَرِّمُوا طَیِّباتِ ما احَلَّ اللَّه لَکُمْ وَ لا تَعْتَدُوا انَّ اللَّه لا یُحِبُّ الْمُعْتَدینَ، وَ کُلُوا مِمّا رَزَقَکُمُ اللَّه حَلالًا طَیِّباً وَ اتَّقُوا اللَّه الَّذى انْتُمْ بِهِ مُؤمِنُون.(53) بالجمله، بر سالک راه آخرت مراعات احوال ادبار و اقبال نفس لازم است؛ و چنانچه از حظوظ نباید مطلقاً جلوگیرى کند که منشأ مفاسد عظیم است، نباید در سلوک از جهت عبادات و ریاضات عملیّه به نفس سخت گیرى کند و آن را در تحت فشار قرار دهد؛ خصوصاً در ایّام جوانى و ابتداء سلوک که آن نیز منشأ انضجار و تنفّر نفس شود و گاه شود که انسان را از ذکر حقّ منصرف کند. و در احادیث شریفه اشاره به این معنى بسیار است، چنانچه در کافى شریف است که حضرت صادق فرمودند: من در ایّام جوانى جدّیّت و اجتهاد در عبادت نمودم، پدرم به من فرمود: اى فرزند کمتر از این عمل کن، زیرا که خداى عزّ و جّل وقتى که دوست داشته باشد بنده اى را، راضى شود از او به کم. (54) و قریب به این مضمون در حدیث دیگر است. و نیز در روایت کافى است که حضرت ابى جعفر از حضرت رسول اکرم صلّى اللَّه علیه و آله و سلم حدیث کند که فرمود: همانا این دین محکم است؛ داخل آن شوید با رفق و مدارا، و عبادت خدا را مبغوض بندگان خدا نکنید تا مثل سوار مفرطى باشید که نه سفر را قطع مى کند و نه پشت به مرکوب خود باقى مى گذارد.(55) و در حدیث دیگر است که عبادت پروردگار را مبغوض نفس خود مکن.(56) بالجمله، میزان در باب مراعات آن است که انسان ملتفت احوال نفس باشد و با آن به مناسبت قوّت و ضعف آن سلوک کند؛ چنانچه اگر نفس در عبادات و ریاضات قوى است و تاب مقاومت دارد، در عبادت کوشش و جدّیّت کند. و اشخاصى که ایّام غرور جوانى را طىّ کرده اند و آتش شهوات آنها تا اندازه اى فرو نشسته است، مناسب است قدرى ریاضات نفسانیّه را بیشتر کنند و با جدّیّت و کوشش مردانه وارد سلوک و ریاضت شوند؛ و هر چه نفس را به ریاضات عادت دادند فتح باب دیگر براى او کنند تا آن که کم کم نفس بر قواى طبیعت چیره شود و قواى طبیعیّه مسخّر در تحت کبریاى نفس گردند. و آنچه در احادیث شریفه وارد است که جدّیّت و کوشش در عبادت کنید و مدح شده است از اشخاصى که اجتهاد و کوشش در عبادت و ریاضت مى کنند و در عبادات و ریاضات ائمه هدى سلام اللَّه علیهم وارد است، با این احادیث شریفه که اقتصاد در عبادت را مدح فرموده اند، مبنى بر اختلاف اهل سلوک و درجات و احوال نفوس است؛ و میزان کلّىْ نشاط و قوّت نفس و نفار و ضعف آن است. فصل هفتم در بیان تفهیم است یکى از آداب قلبیّه عبادات، خصوصاً عبادات ذکریّه، تفهیم است. و آن چنان است که انسان قلب خود را در ابتداء امر چون طفلى پندارد که زبان باز نکرده و آن را مى خواهد تعلیم دهد؛ پس، هر یک از اذکار و اوراد و حقایق و اسرار عبادات را با کمال دقّت و سعى به آن تعلیم دهد و در هر مرتبه اى از کمال هست، آن حقیقتى را که ادراک نموده به قلب بفهماند. پس، اگر اهل فهم معانى قرآن و اذکار نیست و از اسرار عبادات بى بهره است، همان معناى اجمالى را که قرآنْ کلام خدا است و اذکارْ یادآورى حق است و عباداتْ اطاعت و فرمانبردارى پروردگار است تعلیم قلب کند و به قلب همین معانى اجمالیّه را بفهماند. و اگر اهل فهم معانى صوریه قرآن و اذکار است، همان معانى صوریّه را، از قبیل وعد و وعید و امر و نهى، و از علم مبدأ و معاد به آن مقدار که ادراک نموده به قلب تعلیم دهد. و اگر کشف حقیقتى از حقایق معارف یا سرّى از اسرار عبادات براى او شده، همان را با کمال سعى و کوشش به قلب تعلیم کند و آن را تفهیم نماید. و نتیجه این تفهیم آن است که پس از مدّتى مواظبتْ زبان قلب گشوده شود و قلبْ ذاکر و متذکّر گردد. در اول امر، قلب متعلّم بود و زبانْ معلّم و به ذکر زبانْ قلبْ ذاکر مى شد و قلب تابع زبان بود، و پس از گشوده شدن زبان قلبْ عکس گردد: قلب ذاکر گردد و زبان به ذکر آن ذکر گوید و به تبع آن حرکت کند. بلکه گاه شود که در خواب نیز انسان به تبع ذکر قلبى ذکر لسانى گوید، زیرا که ذکر قلبى مختص به حال بیدارى نیست و اگر قلب متذکّر شود زبان که تابع آن شده ذکر گوید و از ملکوت قلب به ظاهر سرایت نماید: قُلْ کُلٌّ یَعْمَلُ عَلى شاکِلَتِه (57). بالجمله، در اوّل امر باید انسان این ادب یعنى تفهیم را ملحوظ دارد تا زبان قلب که مطلوب حقیقى است گشوده گردد. و علامت آن که زبان قلب گشوده شده آن است که تعب ذکر و زحمت آن مرتفع شود و نشاط و فرح رخ دهد و خستگى و رنج زایل گردد؛ چنانچه اگر کسى طفلى را که زبان باز ننموده بخواهد تعلیم دهد، تا طفل زبان باز ننموده معلم خسته و ملول شود؛ همین که طفل زبان گشود و آن کلمه را که تعلیم او مى کرد ادا کرد، خستگى معلّم رفع شود و معلّم به تبع طفل کلمه را ادا کند بى رنج و تعب. قلب نیز در ابتداءِ امر طفلى است زبان نگشوده که آن را باید تعلیم داد و اذکار و اوراد را باید به زبان آن گذاشت، و پس از باز شدن زبانِ آن انسان تابع آن گردد و رنج و تعب تعلیم و خستگى ذکر مرتفع گردد. و این ادب براى کسانى که مبتدى هستند خیلى لازم است. و باید دانست که یکى از نکات تکرار اذکار و ادعیه و دوام ذکر و عبادت همین است که زبان قلب گشوده و قلب ذاکر و داعى و عابد گردد و تا این ادب ملحوظ نشود زبان قلب گشوده نشود. و در احادیث شریفه اشاره به این معنى شده است؛ چنانچه در کافى شریف از حضرت صادق سلام اللَّه علیه حدیث کند که حضرت امیر المؤمنین سلام اللَّه علیه در ضمن بعضى از آداب قرائت فرمودند: وَ لکِنِ اقْرَعُوا بِهِ قُلُوبَکُمُ الْقاسِیَةَ، وَ لا یَکُنْ هَمُّ احَدِکُمْ آخِرَ السُّورَة(58). و در حدیث کافى است که حضرت صادق به ابو اسامه فرمود: یا ابا اسامَة، ادْعُوا (ارعوا) قُلُوبَکُمْ ذِکْرَ اللَّه وَ احْذَرُوا النُّکَتْ.(59) حتى کمّل اولیاء علیهم السلام نیز این ادب را ملحوظ مى داشتند، چنانچه در حدیث است که حضرت صادق سلام اللَّه علیه را حالتى در نماز دست داد که افتاد غش کرد؛ چون حالت افاقه دست داد، از سببش سؤال شد. فرمود: ما زِلْتُ ارَدِّدُ هذِه الآیَةَ عَلى قَلْبى حَتّى سَمِعْتُها مِنَ الْمُتَکَلِّمِ بِها فَلَمْ یَثْبُتْ جِسْمى لِمُعایَنَةِ قُدْرَتِه (60). و از جناب ابو ذر رضى اللَّه عنه نقل شده که قامَ رسولُ اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله لیلةً یُردّدُ قولَه تعالى: انْ تُعَذِّبْهُمْ فَانَّهُمْ عِبادُکَ وَ انْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَانَّکَ انْتَ الْعَزِیْزُ الْحَکیم (61). بالجمله، حقیقت ذکر و تذکّرْ ذکر قلبى است و ذکر لسانى بدون آن بى مغز و از درجه اعتبار بکلّى ساقط است. چنانچه در احادیث شریفه به این معنى بسیار اشاره شده. رسول اکرم صلّى اللَّه علیه و آله به ابى ذر فرمود: یا ابا ذَر، رَکْعَتانِ مُقْتَصِدَتانِ فى تَفَکُّرٍ خَیْرٌ مِنْ قِیامِ لَیْلَةٍ والْقَلْبُ لاهٍ (62). [نسخه: ساهٍ ] 57و هم از رسول اکرم صلّى اللَّه علیه و آله منقول است که خداى تعالى نظر به صورتهاى شما نمى کند، بلکه نظر به قلبهاى شما مى کند.(63) و در احادیثِ حضور قلب مى آید که نماز به قدر حضور قلب مقبول است و هر چه قلب غفلت داشته باشد به همان اندازه نماز را قبول نمى کنند. و تا این ادب که ذکر شد ملحوظ نشود، ذکر قلبى حاصل نگردد و قلب از سهو و غفلت بیرون نیاید. و در حدیث است که حضرت صادق علیه السلام فرمود: فاجْعَلْ قَلْبَکَ قِبلَةً لِلِسانِکَ لا تُحَرِّکْهُ الّا بِاشارةِ الْقَلْب (64). و قبله شدن قلب و تبعیّت لسان و سایر اعضاء از آن صورت نگیرد، مگر با ملحوظ داشتن این ادب. و اگر اتّفاق افتد حصول این امور بدون این ادب، از نوادر است و انسان نباید به آن مغرور شود. فصل هشتم در بیان حضور قلب است یکى از مهمّات آدابْ قلبیّه که شاید کثیرى از آدابْ مقدّمه آن باشد و عبادت را بدون آن روح و روانى نیست و خود مفتاح قفل کمالات و باب الأبواب سعادات است و در احادیث شریفه از کمتر چیزى این قدر ذکر شده و به کمتر ادبى این قدر اهمّیّت داده شده، حضور قلب است. و ما گر چه در رساله سرّ الصّلاة(65) و هم در کتاب اربعین (66) از آن مستوفى یاد نمودیم و درجات و مراتب آن را بیان نمودیم، لکن در این جا نیز براى تتمیم فائده و تحرّز از حواله ذکرى از آن مى نماییم. چنانچه سابق بر این ذکر شد، عبادات و مناسک و اذکار و اوراد در وقتى نتیجه کامله دارد که صورت باطنه قلب شود و باطن ذات انسان به آن مخمّر گردد و دل انسان صورت عبودیّت به خود گیرد و از خودسرى و سرکشى بیرون آید. و نیز مذکور شد که از اسرار و فوائد عبادات یکى آن است که اراده نفس قوى شود و نفس بر طبیعت چیره شود و قواى طبیعتْ مسخّرْ تحت قدرت و سلطنت نفس گردد و اراده نفس ملکوتى در ملک بدن نافذ گردد، بطورى که قوا چون ملائکة اللَّه نسبت به حق تعالى شوند که عصیان آن نکنند لمحه اى، و عمل کنند به آنچه فرمان براى آنها صادر مى شود.(67) و اکنون گوئیم که یکى از اسرار عبادات و فوائد مهمّه، که همه مقدّمه آن است، آن است که جمیع مملکت باطن و ظاهر مسخّر در تحت اراده اللَّه و متحرّک به تحریک اللَّه شود و قواى ملکوتیّه و ملکیّه نفس از جنود اللَّه شوند و همگى نسبت به حق تعالى سمت ملائکة اللَّه را پیدا کنند. و این خود یکى از مراتب نازله فناى قوا و ارادات است در اراده حق. و کم کم نتایج بزرگ بر این مترتّب شود و انسان طبیعى الهى گردد و نفس ارتیاض بعبادت اللَّه پیدا کند و جنود ابلیس یکسره شکست خورده منقرض شوند و قلب و قواى آن تسلیم حق شوند و اسلام به بعض مراتب باطنه در آن بروز کند. و نتیجه این تسلیم اراده به حق در دار آخرت آن شود که حق تعالى اراده او را در عوالم غیب نافذ فرماید و او را مثل اعلاى خود قرار دهد، و چنانچه خود ذات مقدّس هر چه را بخواهد ایجاد کند به مجرّد اراده موجود شود، اراده این بنده را هم آن طور قرار دهد؛ چنانچه بعضى از اهل معرفت روایت نمودند از رسول اکرم صلّى اللَّه علیه و آله راجع به اهل بهشت که ملکى مى آید پیش آنها؛ پس از آن که اذن ورود مى طلبد وارد مى شود و نامه اى از جناب ربوبیّت به آنها مى دهد بعد از آن که از خداى تعالى به آنها سلام ابلاغ نماید. و در آن نامه است براى هر انسانى که مخاطب به آن است: مِنَ الْحَىِّ القَیُّومِ الَّذى لا یَموُتُ الَى الْحَىِّ القَیُّومِ الَّذى لا یَمُوتُ. امّا بَعْدُ، فَانّى اقُولُ لِلشَّىْ ءِ کُنْ فَیَکُونُ. وَ قَدْ جَعَلْتُکَ تَقولُ لِلشَّىْ ءِ کُنْ فَیْکونُ. فقال صلى اللَّه علیه و آله: فلا یَقولُ احَدٌ مِنْ اهْلِ الجَنَّةِ لِلشَّىْ ءِ کُنْ الّا وَ یَکُون (68). و این سلطنت الهیّه ایست که به بنده دهند از براى ترک اراده خود و ترک سلطنت هواهاى نفسانیّه و اطاعت ابلیس و جنود او. و هیچیک از این نتایج که ذکر شد حاصل نمى شود مگر با حضور قلب کامل. و اگر قلب در وقت عبادت غافل و ساهى باشد، عبادت او حقیقت پیدا نکند و شبه لهو و بازى است. و البته چنین عبادتى را در نفس به هیچ وجه تأثیرى نیست و عبادت از صورت و ظاهر به باطن و ملکوت بالا نرود- چنانچه به این معنى در اخبار اشاره شده- و قواى نفس با چنین عبادتى تسلیم نفس نشوند و سلطنت نفس بر آنها بروز نکند و همین طور قواى ظاهره و باطنه تسلیم اراده اللَّه نگردد و مملکت در تحت کبریاى حق منقهر نشود، چنانچه پر واضح است. و از این جهت است که مى بینید در ما پس از چهل- پنجاه سال عبادت اثرى حاصل نشده، بلکه روز به روز بر ظلمت قلب و تعصّى قوا افزوده مى شود و آن به آن اشتیاق ما به طبیعت و اطاعت ما از هواهاى نفسانیّه و وساوس شیطانیّه افزون گردد. اینها نیست جز آن که عبادات ما بى مغز و شرایط باطنه و آداب قلبیّه آن به عمل نمى آید، و الّا به نصّ آیه مبارکه کتاب الهى: نماز نهى از فحشاء و منکر مى نماید(69). و البته این نهى نهى صورى ظاهرى نیست؛ لا بدّ باید در دل چراغى روشن شود و در باطن نورى فروزان شود که انسان را هدایت به عالم غیب کند و زاجر الهى پیدا شود که انسان را از عصیان و نافرمانى بازدارد. و ما خود را در زمره نمازگزارها محسوب مى داریم و سالهاى سال است اشتغال به این عبادت بزرگ داریم و در خود چنین نورى ندیدیم و در باطن چنین زاجر و مانعى براى ما پیدا نشده؛ پس واى به حال ما آن روزى که صور اعمال ما و صحیفه افعال ما را در آن عالم به دست ما دهند و گویند خود حساب خود را بکش (70)؛ ببین آیا چنین اعمالى قابل قبول درگاه است و آیا چنین نمازى با این صورت مشوّه ظلمانى مقرّب بساط حضرت کبریائى است؟ و آیا با این امانت بزرگ الهى و وصیّت انبیاء و اوصیاء باید این طور سلوک کرد و این طور دست خیانت شیطان رجیم را، که عدوّ اللَّه است، به آن راه داد؟ و آیا نمازى که معراج مؤمن است و قربان متّقین است (71)چرا باید شما را از ساحت مقدّس تبعید و از درگاه قرب الهى دور کند؟ آن روز آیا جز حسرت و ندامت و بیچارگى و بدبختى و خجلت و شرمسارى چیزى نصیب ما مى شود؟ حسرت و ندامتى که در این عالم شبیه ندارد؛ خجلت و شرمسارى که نظیرش را تصوّر نمى توانیم کرد. حسرتهاى این عالم هر چه باشد مشوب به هزار طور امیدها است، و شرمسارى هاى اینجا سریع الزّوال است، بخلاف آنجا که روز بُروز حسرت و ندامت است؛ چنانچه حق فرماید: وَ انْذِرْهُمْ یَوْمَ الْحَسْرَةِ اذْ قُضِىَ الامْر(72). امر گذشته را نتوان جبران نمود و عمر تلف شده را نتوان برگرداند- یا حَسْرَتا عَلى ما فَرَّطْتُ فِى جَنْبِ اللَّه (73). اى عزیز، امروز روز مهلت و عمل است؛ انبیاء آمدند و کتابها آوردند و دعوتها نمودند با این همه تشریفات و این همه تحمّل رنج و تعب که ما را از خواب غفلت بیدار و از سکر طبیعت هوشیار کنند و ما را به عالم نور و نشئه بهجت و سرور رسانند و به حیات ابدى و نعمتهاى سرمدى و لذّتهاى جاویدانى رسانند و از هلاک و شقاوت و نار و ظلمت و حسرت و ندامت رهایى دهند؛ تمام اینها براى خود ما بدون این که براى آنها نتیجه اى حاصل شود و آن ذوات مقدّسه احتیاجى به ایمان و اعمال ما داشته باشند؛ با این وصف در ما به هیچ وجه اثرى نکرد و شیطان مسامعِ قلب ما را چنان گرفته و سلطنت بر باطن و ظاهر ما همچو پیدا کرده که هیچ یک از مواعظ آنها را در ما اثرى حاصل نشود، بلکه هیچ یک از آیات و اخبار به گوش قلب ما نرسد و از ظاهر گوش حیوانى تجاوز نکند. بالجمله، اى قارى محترم که این اوراق را مطالعه مى کنى، مثل نویسنده خالى از همه انوار و تهى دست از همه اعمال صالحه و گرفتار هواهاى نفسانیّه مباش؛ تو به حال خود رحمى کن و از عمر خود نتیجه اى حاصل کن؛ دقت در حال انبیاء و اولیاء کمّل کن و اشتهاهاى کاذب و وعده هاى شیطان را پشت پا زن؛ مغرور گول شیطان مباش و فریب نفس امّاره مخور که تدلیس اینها بسیار دقیق است و هر امر باطلى را به صورت حق به انسان تعمیه مى کنند و انسان را فریب مى دهند. گاهى به امید توبه در آخر عمر انسان را به شقاوت مى کشانند، با آن که توبه در آخر عمر و تراکم ظلمات معاصى و بسیارى مظالم عباد و حقوق اللَّه امرى است بسیار صعب و مشکل. امروز که اراده انسان قوّت دارد و قواى جوانى برقرار است و درخت معصیت برومند نیست و سلطنت شیطان در نفس مستحکم نشده و نفس جدید العهد به ملکوت و قریب الافق به فطرت اللَّه است و شرایط حصول و قبول توبه سهل است، نمى گذارند انسان قیام به توبه کند و این درخت سست را ریشه کن و سلطنت غیر مستقلّ را منقرض نماید، وعده ایّام پیرى را مى دهند که بعکس این، اراده ضعیف و قوا ناتوان و درخت معاصى گوناگون کهن و برومند و سلطنت ابلیس در ظاهر و باطن مستقل و مستقرّ شده و الفت به طبیعت شدید و بُعد از ملکوت زیاد و نور فطرت خاموش و منطفى گردیده و شرایط توبه سخت و ناگوار شده است؛ این نیست جز غرور. و گاهى به وعده شفاعت شافعین علیهم السلام انسان را از ساحت قدس آنها دور و از شفاعت آنها مهجور مى نمایند، زیرا که انغمار در گناهان کم کم قلب را سیاه و منکوس کند و انسان را به سوء عاقبت منجرّ نماید. و طمع شیطان از انسان دزدیدن ایمان است؛ دخول در گناهان را مقدّمه آن قرار مى دهد تا به نتیجه مطلوبه برسد. انسان اگر طمع شفاعت دارد، باید در این عالم با سعى و کوشش رابطه بین خود و شفعاى خود را حفظ کند و قدرى تفکّر در حال شافعان محشر نماید که حال آنها در عبادت و ریاضت به کجا رسیده بود. فرضاً که شما با ایمان از دنیا بروید، ولى اگر بار گناهان و مظالم سنگین باشد ممکن است در عذابهاى گوناگون برزخ و قبر از شما شفاعت نشود؛ چنانچه از حضرت صادق منقول است که برزخ شما با خودتان است. و عذابهاى برزخ طرف قیاس با عذابهاى این جا نیست، و طول مدّت برزخ را جز خدا کسى نداند، شاید میلیون میلیونها سال طول کشد. و ممکن است در قیامت نیز پس از مدّتهاى طولانى و عذابهاى گوناگون طاقت فرسا شفاعت نصیب ما شود، چنانچه در احادیث نیز این معنى وارد است (74). پس، غرور شیطان انسان را از عمل صالح بازدارد و انسان را یا بى ایمان یا با بارهاى سنگین از دنیا ببرد و به شقاوت و بدبختى گرفتار کند. و گاهى با وعده رحمت واسعه ارحم الرّاحمین دست انسان را از دامن رحمت کوتاه کند؛ غافل از آن که این همه بعث رسل و ارسال کتب و فرو فرستادن فرشتگان و وحى و الهام به پیغمبران و راهنمایى طریق حق، از رحمت ارحم الرّاحمین است. عالم را رحمت واسعه حق فرو گرفته و ما در لب چشمه حیوان از تشنگى به هلاکت مى رسیم. بزرگتر رحمتهاى الهى قرآن است؛ تو اگر به رحمت ارحم الرّاحمین طمع دارى و آرزوى رحمت واسعه دارى، از این رحمت واسعه استفاده کن. طریق وصول به سعادت را باز نموده و چاه را از راه روشن فرموده. تو خود به پاى خود در چاه مى افتى و از راه معوج مى شوى، رحمت را چه نقصانى است؟ اگر ممکن بود طریق خیر و سعادت را به مردم به طور دیگر نشان بدهند، مى دادند، به موجب وسعت رحمت؛ و اگر ممکن بود اکراهاً مردم را به سعادت برسانند مى رساندند؛ لکن هیهات! راه آخرت راهى است که جز با قدم اختیار نمى توان آن را پیمود؛ سعادت با زور حاصل نشود؛ فضیلت و عمل صالح بدون اختیارْ فضیلت نیست و عمل صالح نمى باشد؛ و شاید معنى آیه شریفه لا اکْراهَ فِى الدّین نیز همین باشد. بلى، آنچه در آن، اعمال اکراه و اجبار مى توان نمود صورت دین الهى است نه حقیقت آن. انبیاء علیهم السلام مأمور بودند که صورت را با هر طور ممکن است تحمیل مردم کنند تا صورت عالم صورت عدل الهى شود و مردم را ارشاد به باطن نمایند تا مردم به قدم خود آن را بپیمایند و به سعادت برسند. بالجمله، این نیز از غرور شیطان است که دست انسان را با طمع رحمت از رحمت کوتاه کند. فصل نهم در بیان احادیث راجع به حضور قلب در ذکر شمّه اى از احادیث اهل بیت عصمت و طهارت سلام اللَّه علیهم راجع به ترغیب حضور قلب. و ما در این جا به ترجمه متن بعضى از روایات اکتفا مى کنیم: از حضرت رسول ختمى صلّى اللَّه علیه و آله روایت است که عبادت کن خداى تعالى را چنانچه گویا او را مى بینى؛ و اگر تو او را نمى بینى او تو را مى بیند(75). از این حدیث شریف استفاده دو مرتبه از مراتب حضور قلب مى شود: یکى، آنکه سالک مشاهِد جمال جمیل و مستغرق تجلّیات حضرت محبوب باشد به طورى که جمیع مسامع قلب از دیگر موجودات بسته شده و چشم بصیرت به جمال پاک ذى الجلال گشوده گردیده و جز او چیزى مشاهده نکند. بالجمله، مشغولِ حاضر باشد و از حضور و محضر نیز غافل باشد. و مرتبه دیگر، که نازلتر از این مقام است، آن است که خود را حاضر محضر ببیند و ادب حضور و محضر را ملحوظ دارد. جناب رسول اکرم فرماید: اگر مى توانى از اهل مقام اوّل باشى عبادت خدا را آن طور بجا آور، و الّا از این معنا غافل مباش که تو در محضر ربوبیّتى. و البته محضر حق را ادبى است که غفلت از آن از مقام عبودیّت دور است. و اشاره به این فرموده است. در حدیثى که جناب ابو حمزه ثمالى رضی اللَّه عنه نقل مى کند، مى گوید: دیدم حضرت على بن الحسین سلام اللَّه علیهما را که نماز مى خواند. عباى آن حضرت از دوشش افتاد. آن را راست و تسویه نفرمود تا آن که از نماز فارغ شد. سؤال کردم از سببش، فرمود: واى بر تو، آیا مى دانى در خدمت کى بودم (76)؟ و نیز از حضرت رسول صلّى اللَّه علیه و آله منقول است که دو نفر از امّت من به نماز مى ایستند در صورتى که رکوع و سجودشان یکى است و حال آن که میان نماز آنها مثل ما بین زمین و آسمان است (77). و فرمودند: آیا نمى ترسد کسى که صورت خود را در نماز برمى گرداند صورت او چون روى حمار شود.(78) و فرمودند: کسى که دو رکعت نماز بجا آورد و در آن به چیزى از دنیا متوجّه نشود، خداى تعالى گناهان او را مى آمرزد(79). و فرمودند: بعضى از نمازها قبول مى شود نصفش یا ثلثش یا ربعش یا خمسش- تا عشرش. و بعضى از نمازها چون جامه کهنه پیچیده مى شود و به روى صاحبش زده مى شود. و از نماز تو مال تو نیست مگر آن که به قلبت اقبال به آن کنى (80). و حضرت باقر علیه السلام فرمودند: رسول خدا فرمود: وقتى بنده مؤمن به نماز بایستد خداى تعالى نظر به سوى او کند- یا فرمودند خداى تعالى اقبال به او کند- حتى منصرف شود. و رحمت از بالاى سرش سایه بر او افکند و ملائکه فرو گیرند اطراف و جوانب او را تا افق آسمان و خداى تعالى ملکى را موکّل او کند که بایستد بالاى سر او و بگوید: اى نمازگزار، اگر بدانى کى نظر مى کند به سوى تو و با کى مناجات مى کنى، توجّه به جایى نمى کنى و از موضعت جدا نمى شوى هرگز(81). و از حضرت صادق علیه السلام منقول است که جمع نمى شود اشتیاق و خوف در دلى مگر آن که بهشت بر او واجب شود. پس وقتى نماز مى خوانى، اقبال کن به قلب خود به خداى عزّ و جلّ؛ زیرا که نیست بنده مؤمنى که اقبال کند به قلبش به خداى تعالى در نماز و دعا مگر آن که قلوب مؤمنین را خداى تعالى به او اقبال دهد و با دوستى آنها او را تأیید کند او را به بهشت برد(82). و از حضرت باقر و صادق علیهما السلام مروى است که فرمودند: نیست از براى تو از نمازت مگر آنچه را که اقبال قلب داشته باشى در آن؛ پس، اگر به غلط بجا آورد تمام آن را یا غفلت از آداب آن کند، پیچیده شود آن و به روى صاحبش زده شود(83). و از حضرت باقر العلوم علیه السلام روایت شده که همانا بالا مى رود از نماز بنده از براى او نصف یا ثلث یا ربع یا خمسش؛ پس، بالا نمى رود براى او مگر آنچه را اقبال به قلب نموده است بر آن. و ما مأمور شدیم به نافله تا تتمیم شود نقص فرایض به آن (84). و از جناب صادق مروى است که فرمود: وقتى احرام بستى در نماز، اقبال کن بر آن، زیرا که وقتى اقبال نمودى خداوند به تو اقبال فرماید و اگر اعراض نمایى خداوند از تو اعراض کند. پس گاهى بالا نمى رود از نماز مگر ثلث یا ربع یا سدس آن به آن قدر که نمازگزار اقبال به نماز نموده و خداوند عطا نمى فرماید به غافل چیزى. و از رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله روایت است که به ابى ذر فرمودند: دو رکعت متوسّط با فکر بهتر است از ایستادن یک شب در صورتى که قلب غافل باشد. احادیث در این باب بسیار است و براى اصحاب اعتبار و قلوب بیدار این قدر کفایت کند. فصل دهم در دعوت به تحصیل حضور قلب اکنون که فضیلت و خواصّ حضور قلب را عقلًا و نقلًا دانستى و ضررهاى ترک آن را فهمیدى، علم تنها کفایت نکند بلکه حجّت را تمام تر نماید؛ دامن همّت به کمر زن و آنچه را دانستى در صدد تحصیل آن باش و علم خود را عملى کن تا استفاده از آن برى و برخوردار از آن شوى. قدرى تفکّر کن که به حسب روایاتْ اهل بیت عصمت علیهم السلام، که معادن وحى و تمام فرمایشاتشان و علومشان از وحى الهى و کشف محمّدى صلى اللَّه علیه و آله و سلم است، قبولى نماز شرط قبولى سایر اعمال است؛ و اگر نماز قبول نشود، به اعمال دیگر اصلًا نظر نکنند(85). و قبولى نماز به اقبال قلب است که اگر اقبال قلب در نماز نباشد، از درجه اعتبار ساقط و لایق محضر حضرت حق نیست و مورد قبول نمى شود، چنانچه در احادیث سابقه معلوم شد. پس، کلید گنجینه اعمال و باب الأبواب همه سعادات حضور قلب است که با آن فتح باب سعادت بر انسان مى شود و بدون آن جمیع عبادات از درجه اعتبار ساقط مى شود. الحال قدرى با نظر اعتبار اندیشه کن و اهمّیّت مقام و بزرگى موقف را با دیده بصیرت بنگر و با جدّیّت تمام قیام به امر کن. کلید درِ سعادت و درهاى بهشت و کلید درِ شقاوت و درهاى جهنّم در این دنیا در جیب خود تو است مى توانى درهاى بهشت و سعادت را به روى خود مفتوح کنى و مى توانى بخلاف آن باشى. زمام امر در دست تو است، خداى تبارک و تعالى حجّت را تمام و راههاى سعادت و شقاوت را نموده و توفیقات ظاهرى و باطنى را عطا فرموده؛ آنچه از جانب او و اولیاى او است تمام است، اکنون نوبت اقدام ما است؛ آنها راهنمایند و ما راهرو. آنها عمل خود را انجام دادند به وجه احسن و عذرى باقى نگذاشتند و لمحه اى کوتاهى نکردند، تو نیز از خواب غفلت برخیز و راه سعادت خود را طى کن و از عمر و توانایى خود استفاده نما که اگر وقت بگذرد و این نقد عمر و جوانى و گنج قوّت و توانائى از دستت برود جبران ندارد. اگر جوانى، مگذار به پیرى رسى که در پیرى مصیبتهایى دارى که پیرها مى دانند و تو غافلى. اصلاح در حال پیرى و ضعف از امور بسیار مشکل است. و اگر پیرى، مگذار بقیه عمر از دستت برود که باز هر چه باشد تا در این عالم هستى راهى به سعادت دارى و درى از سعادت به رویت باز است؛ خدا نکند که این در بسته شود و این راه منسدّ گردد که آن وقت اختیار از دستت برود و جز حسرت و ندامت و افسوس از گذشتن امر نصیبى ندارى. پس اى عزیز، اگر ایمان به آنچه ذکر شد که گفته انبیاء علیهم السلام است آوردى و خود را براى تحصیل سعادت و سفر آخرت مهیّا نمودى و لازم دانستى حضور قلب را که کلید گنج سعادت است تحصیل کنى، راه تحصیل آن آن است که اوّلًا رفع موانع حضور قلب را نمایى و خارهاى طریق را از سر راه سلوک ریشه کن کنى و پس از آن اقدام به خود آن کنى. امّا مانع حضور قلب در عبادات، تشتّت خاطر و کثرت واردات قلبیّه است. و این گاهى از امور خارجه و طرق حواسّ ظاهره حاصل مى شود؛ مثل آنکه گوش انسان در حال عبادت چیزى بشنود و خاطر به آن متعلق شده مبدأ تخیّلات و تفکّرات باطنیّه گردد و واهمه و متصرّفه در آن تصرّف نموده از شاخه اى به شاخه اى پرواز کند؛ یا چشم انسان چیزى ببیند و منشأ تشتّت خاطر و تصرّف متصرّفه گردد؛ یا سایر حواسّ انسان چیزى ادراک کند و از آن انتقالات خیالیّه حاصل شود. و طریق علاج این امور را گرچه فرمودند رفع این اسباب است، مثل آن که در بیت تاریکى یا محلّ خلوتى بایستد و چشم خود را در وقت نماز ببندد و در مواضعى که جلب نظر مى کند نماز نخواند؛ چنانچه مرحوم شهید سعید رضوان اللَّه علیه از بعض متعبّدین نقل فرماید که در خانه کوچک تاریکى که وسعت آن به قدر آن باشد که ممکن باشد در آن نماز خواندن عبادت مى کردند.(86) ولى معلوم است این، رفع مانع نکند و قلع مادّه ننماید. زیرا که عمده تصرّف خیال است که با منشأ جزئى کار خود را انجام مى دهد؛ بلکه گاه شود که در خانه تاریک و کوچک و تنها تصرّف واهمه و خیال بیشتر شود و به مبادى دیگر براى دعابه و بازى خود دست آویز شود. پس، قلع مادّه کلّى به اصلاح خیال و وهم است و ما پس از این اشاره به آن مى کنیم. بلى، گاهى این طور از علاج هم در بعضى از نفوس بى تأثیر و خالى از اعانت نیست، ولى ما دنبال علاج قطعى و قلعِ سبب حقیقى مى گردیم و آن بدین حاصل نشود. و گاهى تشتّت خاطر و مانع از حضور قلب، از امور باطنه است. و آن به طریق کلّى دو منشأ بزرگ دارد که عمده امور به آن دو منشأ برگردد: یکى هرزه گردى و فرّار بودن خود طایر خیال است؛ زیرا که خیال قوّه اى است بسیار فرّار که دائماً از شاخه اى به شاخه اى آویزد و از کنگره اى به کنگره اى پرواز کند؛ و این مربوط به حبّ دنیا و توجّه به امور دنیّه و مال و منال دنیوى نیست، بلکه فرّار بودن خیال خود مصیبتى است که تارک دنیا نیز به آن مبتلا است. و تحصیل سکونت خاطر و طمأنینه نفس و وقوف خیال از امور مهمّه ایست که به اصلاح آن علاج قطعى حاصل شود، و پس از این به آن اشاره مى کنیم. منشأ دیگر، حبّ دنیا و تعلّق خاطر به حیثیّات دنیوى است که رأس خطیئات و امّ الأمراض باطنه است که خار طریق اهل سلوک و سرچشمه مصیبات است؛ و تا دل متعلّق به آن و منغمر در حبّ آن است، راه اصلاح قلوب منسدّ و درِ جمله سعادات به روى انسان بسته است. و ما در ضمن دو فصل اشاره به رفع این دو منشأ بزرگ و دو مانع قوى مى نماییم ان شاء اللَّه. فصل یازدهم در بیان دواى هرزه گردى خیال در بیان دواء نافع براى علاج هرزه گردى و فرّار بودن خیال که از آن تحصیل حضور قلب نیز شود. بدان که هر یک از قواى ظاهره و باطنه نفس قابل تربیت و تعلیم است با ارتیاض مخصوص. مثلًا، چشم انسان قادر نیست که به یک نقطه معیّنه یا در نور شدید، مثل نور عین شمس، مدّتى طولانى نگاه کند بدون بهم خوردن پلکهاى آن؛ ولى اگر انسان چشم را تربیت کند، چنانچه بعضى از اصحاب ریاضات باطله براى مقاصدى عمل مى کنند، ممکن است چند ساعت متمادى در قرص آفتاب نظر را بدوزد بدون آن که چشم بهم خورد یا خستگى پیدا کند و همین طور به نقطه معیّنى نظر را بدوزد چندین ساعت بدون حرکت؛ و همین طور سایر قوا حتّى حبس نَفَس که- على المحکىّ- در اصحاب ریاضات باطله کسانى هستند که حبس نَفَس خود کنند مدّتهاى زائد بر متعارف نوع. و از قوایى که قابل تربیت است قوّه خیال و قوّه واهمه است که قبل از تربیتْ این قوى چون طایرى سخت فرّار و بى اندازه متحرّک از شاخه اى به شاخه اى و از چیزى به چیزى هستند، به طورى که انسان اگر یک دقیقه حساب آنها را نگه دارد مى بیند که چندین انتقال متسلسل با تناسبات بسیار ضعیف ناهنجار پیدا نموده؛ حتّى بسیارى گمان مى کنند که حفظ طایر خیال و رام نمودن آن از حیّز امکان خارج و ملحق به محالات عادیّه است؛ ولى این طور نیست و با ریاضت و تربیت و صرف وقت آن را مى توان رام نمود و طایر خیال را مى توان به دست آورد، به طورى که در تحت اختیار و اراده حرکت کند که هر وقت بخواهد آن را در مقصدى یا مطلبى حبس کند که چند ساعت در همان مقصد حبس شود. و طریق عمده رام نمودن آن عمل نمودن به خلاف است. و آن چنان است که انسان در وقت نماز خود را مهیّا کند که حفظ خیال در نماز کند و آن را حبس در عمل نماید و به مجرّد این که بخواهد از چنگ انسان فرار کند آن را استرجاع نماید؛ و در هر یک از حرکات و سکنات و اذکار و اعمال نماز ملتفت حال آن باشد و از حال آن تفتیش نماید و نگذارد سرخود باشد. و این در اوّل امر کارى صعب به نظر مى آید، ولى پس از مدّتى عمل و دقّت و علاج حتماً رام مى شود و ارتیاض پیدا مى کند. شما متوقع نباشید که در اول امر بتوانید در تمام نماز حفظ طایر خیال کنید، البته این امرى است نشدنى و محال و شاید آنها که مدّعى استحاله شدند این توقّع را داشتند؛ ولى این امر باید با کمال تدریج و تأنّى و صبر و توانى انجام بگیرد. ممکن است در ابتداى امر در عشر نماز یا کمتر آن حبس خیال شده حضور قلب حاصل شود؛ و کم کم انسان اگر در فکر باشد و خود را محتاج به آن ببیند، نتیجه بیشتر حاصل کند و اندک اندک غلبه بر شیطانِ وهم و طایر خیال پیدا کند که در بیشتر نماز زمام اختیار آنها را در دست گیرد. و هیچ گاه نباید انسان مأیوس شود، که یأس سرچشمه همه سستیها و ناتوانى ها است و برق امید انسان را به کمال سعادت خویش مى رساند. ولى عمده در این باب حسّ احتیاج است که آن در ما کمتر است؛ قلب ما باور نکرده که سرمایه سعادت عالم آخرت و وسیله زندگانى روزگارهاى غیر متناهى نماز است. ما نماز را سربار زندگانى خود مى شماریم و تحمیل و تکلیف مى دانیم. حبّ به شى ء از ادراک نتایج آن پیدا مى شود؛ ما که حبّ به دنیا داریم براى آنست که نتیجه آن را دریافتیم و قلب به آن ایمان دارد و لهذا در کسب آن محتاج به دعوت خواهى و وعظ و اتّعاظ نمى باشیم. آنهایى که گمان کردند نبىّ ختمى و رسول هاشمى صلّى اللَّه علیه و آله دعوتش داراى دو جنبه است: دنیائى و آخرتى، و این را مایه سرافرازى صاحب شریعت و کمال نبوّت فرض کرده اند، از دیانت بى خبر و از دعوت و مقصد نبوّت عارى و برى هستند. دعوت به دنیا از مقصد انبیاء عظام بکلّى خارج، و حسّ شهوت و غضب و شیطان باطن و ظاهر براى دعوت به دنیا کفایت مى کنند، محتاج به بعث رسل نیست- اداره شهوت و غضب قرآن و نبىّ لازم ندارد. بلکه انبیاء مردم را از دنیا بازدارند و تقیید اطلاق شهوت و غضب کنند و تحدید موارد منافع نمایند، غافل گمان کند دعوت به دنیا کنند. آنها مى فرمایند مال را از هر راه تحصیل نکن و شهوت را با هر طریق فرو ننشان- نکاح باید باشد، تجارت و صناعت و زراعت باید باشد- با آن که در کانون شهوت و غضب اطلاق است. پس، آنها جلوگیر اطلاق هستند نه داعى به دنیا. روح دعوت به تجارتْ تقیید و بازدارى از به دست آوردن باطل است؛ و روح دعوت به نکاح تحدید طبیعت و جلوگیرى از فجور و اطلاق قوّه شهوت است. بلى، آنها مخالف مطلق نیستند چه که آن مخالف نظام اتمّ است. بالجمله، ما چون حسّ احتیاج به دنیا نمودیم و آن را سرمایه حیات و سرچشمه لذات دریافتیم، در توجّه به آن حاضر و در تحصیل آن مى کوشیم. اگر ایمان به حیات آخرت پیدا کنیم و حسّ احتیاج به زندگانى آنجا نماییم و عبادات و خصوصاً نماز را سرمایه تعیّش آن عالم و سرچشمه سعادت آن نشئه بدانیم، البته در تحصیل آن کوشش مى نماییم، و در این سعى و کوشش زحمت و رنج و تکلّف در خود نمى یابیم، بلکه با کمال اشتیاق و شوق دنبال تحصیل آن مى رویم و شرایط حصول و قبول آن را با جان و دل تحصیل مى کنیم. اکنون این سردى و سستى که در ما است از سردى فروغ ایمان و سستى بنیاد آن است، و الّا اگر این همه اخبار انبیاء و اولیاء علیهم السلام و برهان حکما و بزرگان علیهم الرضوان در ما ایجاد احتمال کرده بود، باید بهتر از این قیام به امر و کوشش در تحصیل کنیم. ولى جاى هزار گونه افسوس است که شیطان سلطنت بر باطن ما پیدا کرده و مجامع قلب و مسامع باطن ما را تصرّف نموده نمى گذارد فرموده حق و فرستاده هاى او و گفته هاى علما و مواعظ کتابهاى الهى به گوش ما برسد. اکنون گوش ما گوش حیوانى دنیوى است و موعظه هاى حقّ از حدّ ظاهر و از گوش حیوانى ما به باطن نمى رسد- و ذلِکَ لِمَنْ کانَ لَهُ قَلْبٌ اوْ الْقَى السَّمْعَ وَ هُوَ شَهید(87). از وظایف بزرگ سالک الى اللَّه و مجاهد فى سبیل اللَّه آن است که در خلال مجاهده و سلوک از اعتماد به نفس بکلّى دست کشد و جبلّتاً متوجّه به مسبّب الاسباب و فطرتاً متعلّق به مبدأ المبادى گردد، و از آن وجود مقدس عصمت و حفظ طلب کند و به دست گیرىِ آن ذات اقدس اعتماد کند و در خلوات تضرّع به حضرتش ببرد و اصلاح حالش را با کمال جدّیّت در طلب بخواهد که جز ذات مقدّس او پناهى نیست. و الحمد للَّه. فصل دوازدهم در بیان آنکه حبّ دنیا باعث تشتّت خیال است در اشاره به آن که حبّ دنیا منشأ تشتت خیال و مانع از حضور قلب است و در بیان علاج آن به قد میسور. باید دانست که به حسب فطرت و جبلّتْ قلب به هر چه علاقه و محبت پیدا کرد، قبله توجّه آن همان محبوب است. و اگر اشتغال به امرى مانع از تفکّر در حال محبوب و جمال مطلوب شود به مجرّد آنکه آن اشتغال کم شود و آن مانع از میان برخیزد، فوراً قلب به سوى محبوب خود پرواز نموده متعلّق به دامن آن شود. اهل معارف و صاحبان جذبه الهیّه اگر داراى قوّت قلب باشند و متمکّن در جذبه و حبّ باشند، در هر مرآتى جمال محبوب و در هر موجودى کمال مطلوب را مشاهده نموده و ما رَایْتُ شَیْئاً الّا [و ]رَایْتُ اللَّه فیهِ وَ مَعَه گویند. و اگر سرور آنها فرماید: لَیُغانُ عَلى قَلْبى وَ انّى لَاسْتَغْفِرُ اللَّه فى کُلِّ یَوْمٍ سَبْعینَ مَرَّة(88) براى آنست که جمال محبوب را در مرآت، خصوصاً مرائى کدره چون مرآت بوجهلى، دیدنْ خود کدورت براى کمّل است. و اگر قلب آنها قوى نباشد و اشتغال به کثرات مانع از حضور شود، به مجرّد آن که آن اشتغال کم شود طائر قلوب آنها به آشیانه قدس خود پرواز کند و دست آویز جمال جمیل گردد. و طالبان غیر حق، که در نظر اهل معرفت همه طالب دنیا هستند، نیز هر چه مطلوب آنها است به همان متوجّه و متعلّقند. آنها نیز اگر در حبّ مطلوب خود مفرطند و حبّ دنیا مجامع قلوب آنها را گرفته، هیچگاه از توجّه به آن مسلوب نشوند و در هر حال و هر چیز با جمال محبوب خود بسر برند. و اگر حبّ آنها کمتر باشد، در وقت فراغت قلب آنها به محبوب خود رجوع کند. آنان که حبّ مال و ریاست و شرف در دل آنها است، در خواب نیز مطلوب خود را مى بینند و در بیدارى به فکر محبوب خود بسر مى برند؛ و مادامى که در اشتغال به دنیا بسر مى برند با محبوب خود هم آغوشند؛ و چون وقت نماز شود، دل حالت فراغتى مى یابد و فوراً متعلّق به محبوب خود مى شود، گویى تکبیرة الاحرام کلید درِ دکّان یا رافع حجاب بین او و محبوب او است؛ یک وقت به خود مى آید که سلام نماز را گفته در صورتى که هیچ توجّه به آن نداشته و همه اش را با فکر دنیا هم آغوش بوده. اینست که چهل- پنجاه سال نماز ما را در دل اثرى جز ظلمت و کدورت نیست؛ و آنچه باید معراج قرب حضرت حق و مایه انس به آن مقام مقدّس باشد، ما را از ساحت قرب مهجور و از عروج به مقام انس فرسنگها دور کرده. اگر نماز ما بویى از عبودیّت داشت، ثمره اش خاکسارى و تواضع و فروتنى بود، نه عجب و خودفروشى و کبر و افتخار که هر یک براى هلاکت و شقاوت انسان سببى مستقلّ و موجبى منفرد است. بالجمله، دل ما چون با حبّ دنیا آمیخته شده و مقصد و مقصودى جز تعمیر آن ندارد، ناچار این حبّ مانع از فراغت قلب و حضور آن در محضر قدس شود. و علاج این مرض مهلک و فساد خانمان سوز با علم و عمل نافع است. اما علم نافع براى این مرض، تفکّر در ثمرات و نتایج آن و مقایسه کردن بین آنها و مضارّ و مهالک حاصله از آن است. نویسنده در شرح اربعین شرحى در این باب نگاشته و به قدر میسور در بیان آن به تفصیل پرداخته ام. در این مقام نیز به شرح بعض احادیث اهل بیت عصمت اکتفا مى کنم: فى الکافی عن ابى عبد اللَّه علیه السلام، قال: رَأْسُ کُلِّ خَطیئَةٍ حُبُّ الدُّنْیا(89). و روایات کثیره دیگر نیز به این مضمون با اختلاف تعبیر وارد است (90). و بس است براى انسان بیدار همین حدیث شریف؛ و کفایت مى کند براى این خطیئه بزرگ مهلک همین که سرچشمه تمام خطاها و ریشه و پایه جمیع مفاسد است. با قدرى تأمّل معلوم شود که تقریباً تمام مفاسد اخلاقى و اعمالى از ثمرات این شجره خبیثه است. هیچ دین و مذهب باطلى تأسیس در عالم نشده و هیچ فسادى در دنیا رخ نداده مگر به واسطه این موبقه عظیمه- قتل و غارت و ظلم و تعدّى نتایج این خطیئه است، فجور و فحشاء و دزدى و سایر فجایع زاییده این جرثومه فساد است. انسانِ داراى این حبّ از جمیع فضائل معنویّه برکنار است: شجاعت، عفت، سخاوت، عدالت که مبدأ تمام فضائل نفسانیّه است، با حبّ دنیا جمع نمى شود. معارف الهیّه، توحید در اسماء و صفات و افعال و ذات، و حق جویى و حق بینى با حبّ دنیا متضادّند؛ طمأنینه نفس و سکونت خاطر و استراحت قلب، که روح سعادت دو دنیا است، با حبّ دنیا مجتمع نشود. غناى قلب و بزرگوارى و عزّت نفس و حرّیّت و آزاد مردى از لوازم بى اعتنایى به دنیا است؛ چنانچه فقر و ذلّت و طمع و حرص و رقّیّت و چاپلوسى از لوازم حبّ دنیا است. عطوفت، رحمت، مواصلت، مودّت، محبّت، با حبّ دنیا متخالفند. بغض و کینه و جور و قطع رحم و نفاق و دیگر اخلاق فاسده از ولیده هاى این امّ الأمراض است. و فى مصباح الشّریعة قالَ الصّادِقُ علیه السلام: الدُنْیا بِمَنْزِلَةِ صورَةٍ: رأْسُها الْکِبْرُ، وَ عَیْنُها الْحِرصُ، وَ اذُنُهَا الطَّمَعُ، وَ لِسانُهَا الرِّیاءُ، وَ یَدُها الشّهْوَةُ، و رِجْلُهَا الْعُجْبُ، وَ قَلْبُهَا الغَفْلَةُ، وَ کَوْنُها الفَناءُ، و حاصِلُهَا الزَّوالُ. فَمَنْ احَبَّها، اوْرَثَتْهُ الْکِبْرَ؛ وَ مَنْ اسْتَحْسَنَها، اوْرَثَتْهُ الْحِرْصَ؛ وَ مَنْ طَلَبَها، اوْرَدَتْهُ الَى الطَّمَعِ؛ وَ مَنْ مَدَحَها، الْبَسَتْهُ الرِّیاء؛ وَ مَنْ ارادَها، مَکَّنَتْهُ مِن الْعُجْبِ؛ وَ مَنْ اطْمَانَّ [خ ل رکن ]الَیْها، اوْلَتْهُ الَغْفَلَةَ؛ وَ مَنْ اعْجَبَهُ مَتاعُها، افْنَتْهُ؛ وَ مَنْ جَمَعَها وَ بَخِلَ بِها، رَدَّتْهُ الى مُسْتَقَرِّها وَ هِىَ النّار(91). و دیلمى در ارشاد القلوب از حضرت امیر المؤمنین علیه السلام روایت کند که رسول اکرم صلّى اللَّه علیه و آله فرمود: در شب معراج خداى تعالى فرمود: اى احمد، اگر بنده اى نماز اهل آسمان و زمین را بخواند و روزه اهل آسمان و زمین را بگیرد و چون ملائکه طعام نخورد و جامه عابدان را بپوشد پس از آن در قلب او ببینم ذرّه اى از حبّ دنیا یا سمعه آن یا ریاست آن یا اشتهار آن یا زینت آن، با من مجاورت نمى کند در منزلم و از قلب او محبّت خود را بیرون مى کنم و قلب او را تاریک مى کنم تا مرا فراموش کند و نمى چشانم به او شیرینى محبّت خود را.(92) پر واضح است که محبّت دنیا با محبّت خداى تعالى جمع نشود. و احادیث در این باب بیشتر از آن است که در این اوراق بگنجد. و چون معلوم شد که حبّ دنیا مبدأ و منشأ تمام مفاسد است، بر انسان عاقل علاقمند به سعادت خود لازم است این درخت را از دل ریشه کن کند. و طریق علاج عملى آن است که معامله به ضدّ کند: پس اگر به مال و منال علاقه دارد، با بسط ید و صدقات واجبه و مستحبّه ریشه آن را از دل بکند. و یکى از نکات صدقات همین کم شدن علاقه به دنیا است، و لهذا مستحبّ است که انسان چیزى را که دوست مى دارد و مورد علاقه اش هست صدقه دهد، چنانچه در کتاب کریم الهى مى فرماید: لَنْ تَنالُوا البِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمّا تُحِبُّون (93). و اگر علاقه به فخر و تقدّم و ریاست و استطالت دارد، اعمال ضدّ آن را بکند و دماغ نفس امّاره را به خاک بمالد تا اصلاح شود. و باید انسان بداند که دنیا طورى است که هر چه آن را بیشتر تعقیب کند و در صدد تحصیل آن بیشتر باشد، علاقه اش به آن بیشتر شود و تأسّفش از فقدان آن روز افزون گردد، گوئى انسان طالب چیزى است که به دست او نیست. گمان مى کند طالب فلان حدّ از دنیا است، تا آن را ندارد از آن تعقیب مى کند و در راه آن تحمّل مشاقّ مى کند و خود را به مهالک مى اندازد؛ همین که آن حدّ از دنیا را به دست آورد، براى او یک امر عادى مى شود و عشق و علاقه اش مربوط مى شود به چیز دیگرى که بالاتر از آن است و خود را براى آن به زحمت و مشقّت مى اندازد و هیچ گاه عشقش فرو ننشیند، بلکه هر دم روزافزون شود و زحمت و تعبش بیشتر گردد. و این فطرت و جبلّت را هر گز وقوفى نیست. و اهل معرفت با این فطرت اثبات بسیارى از معارف کنند که بیان آن از حوصله این اوراق خارج است و اشاره به بعض این مطالب در احادیث شریفه شده؛ چنانچه در کافى شریف از حضرت باقر العلوم (ع) روایت نموده که مثَل حریص به دنیا مثَل کرم ابریشم است که هر چه به دور خود آن را بیشتر مى پیچد از خلاص شدن دورتر شود تا آن که از اندوه بمیرد(94). و از حضرت صادق علیه السلام مروى است که مثَل دنیا مثَل آب دریا است که هر چه انسان تشنه از آن بخورد تشنه تر گردد تا او را بکشد(95). تتمیم در اعراض دادن نفس است از دنیا پس، اى طالب حق و سالک الى اللَّه، چون طائر خیال را رام نمودى و شیطان واهمه را به زنجیر کشیدى و خلع نعلین حبّ زن و فرزند و دیگر شئون دنیوى را نمودى و با جذوه نار عشق فطرت اللّهى مأنوس شدى و انّى آنَسْتُ ناراً(96) گفتى و خود را خالى از موانع سیر دیدى و اسباب سفر را آماده کردى، از جاى برخیز و از این بیت مظلمه طبیعت و عبورگاه تنگ و تاریک دنیا هجرت کن و زنجیرها و سلسله هاى زمان را بگسلان و از این زندان خود را نجات ده و طائر قدس را به محفل انس پرواز ده. تو را ز کنگره عرش مى زنند صفیر ندانمت که در این دامگه چه افتادست (97) پس، عزم خود را قوى کن و اراده خویش را محکم نما که اوّل شرط سلوک عزم است و بدون آن راهى را نتوان پیمود و به کمالى نتوان رسید. و شیخ بزرگوار، شاه آبادى (98)، روحى فداه آن را مغز انسانیّت تعبیر مى کردند. بلکه توان گفت که یکى از نکات بزرگ تقوى و پرهیز از مشتهیات نفسانیّه و ترک هواهاى نفسانیّه و ریاضات شرعیّه و عبادات و مناسک الهیّه، تقویت عزم و انقهار قواى ملکیّه در تحت ملکوت نفس است، چنانچه پیش از این ذکر شد. و ما اکنون این مقاله را با تحمید و تسبیح ذات مقدّس کبریا جلّ و علا و نعت و ثناى سیّد مصطفى و نبىّ مجتبى و آل اطهارش علیهم سلام اللَّه ختم مى کنیم و از روحانیّت آن ذوات مقدّسه استمداد مى کنیم براى این سفر روحانى و معراج ایمانى. مقاله ثانیه در مقدّمات نماز است و ذکر بعض آداب قلبیه آن و در آن چند مقصد است مقصد اوّل در طهارت است و در آن چند فصل است فصل اوّل در بیان اجمالى طهور است چنانچه در سابق اشاره به آن شد، از براى نماز غیر از این صورتْ حقیقتى است و غیر از این ظاهر باطنى است؛ و همان طور که صورت آن را آداب و شرایط صوریّه ایست، باطن آن را نیز آداب و شرایطى است که شخص سالک باید آنها را مراعات کند. پس، از براى طهارتْ صورت و آدابِ صورتى است که بیان آنها از وظیفه این اوراق خارج است، و فقهاء مذهب جعفرى أعلى اللَّه کَلِمَتَهُم وَ رَفَعَ اللَّه دَرَجَتَهُم بیان آن را فرموده اند. و امّا آداب باطنیه و طهور باطنى را ما به طور اجمال بیان مى نماییم: باید دانست که چون حقیقت نماز عروج به مقام قرب و وصول به مقام حضور حق جلّ و علا است، براى وصول به این مقصد بزرگ و غایت قصوى طهاراتى لازم است که ماوراى این طهارات است. و خارهاى این طریق و موانع این عروج قذاراتى است که با اتّصاف سالک به یکى از آنها نتواند صعود به این مرقاة و عروج به این معراج نمود. و آنچه از قبیل این قذارات باشد موانع صلاة و رجز شیطان است؛ و آنچه معین سالک است در سیر و از آداب حضور است شرایط این حقیقت است. و بر سالک الى اللَّه لازم است که در اوّل امر رفع موانع و قذارات کند تا اتّصاف به طهارت و حصول طهور که از عالم نور است براى او میسور شود؛ و تا تطهیر جمیع قذارات ظاهریّه و باطنیّه و علنیّه و سرّیّه نشود، سالک را حظّى از محضر و حضور نخواهد بود. پس، اوّلین مراتب قذارات، قذارات آلات و قواى ظاهریّه نفس است به لوث معاصى و قذارات نافرمانى حضرت ولىّ النّعم؛ و این دام صورى ظاهرى ابلیس است. و انسان تا در این دام مبتلا است، از فیض محضر و حصول قرب الهى محروم است. و کسى گمان نکند که بدون تطهیر ظاهر مملکت انسانیّت مى توان به مقام حقیقت انسانیّت نایل شود یا مى تواند تطهیر باطن قلب نماید، [که ]این غرورى است شیطانى و از حیله هاى بزرگ ابلیس است؛ زیرا که کدورات و ظلمتهاى قلبى با معاصى، که غلبه طبیعت بر روحانیّت است، افزوده مى شود؛ و تا سالک فتح مملکت ظاهر نکند، از فتوحات باطنیّه، که مقصد بزرگ است، بکلّى محروم است و راهى به سعادت براى او گشوده نگردد. پس یکى از موانع بزرگ این سلوک قذارات معاصى است که با آب پاک و پاکیزه توبه نصوح باید آن را تطهیر کرد. و باید دانست که تمام قواى ظاهریّه و باطنیّه را که حقّ تعالى به ما عنایت فرموده و از عالم غیب نازل نموده اماناتى است الهى که طاهر از جمیع قذارات و پاک و پاکیزه بوده بلکه متنوّر به نور فطرت اللّهى، و از ظلمت و کدورت تصرّف ابلیس دور بوده؛ و چون در ظلمتکده عالم طبیعت نازل و دست تصرّف شیطان واهمه و خیانت ابلیس به آنها دراز شده، از طهارت اصلیّه و فطرت اوّلیّه بیرون آمده و به انواع قذارات و ارجاس شیطانیّه آلوده گردیده است. پس اگر سالک الى اللَّه با تمسّک به ذیل عنایت ولىّ اللَّه دست تصرّف شیطان را دور نمود و مملکت ظاهر را طاهر کرد و امانات الهیّه را چنانچه تحویل گرفته بود ردّ نمود، خیانت به امانت ننموده؛ و اگر کرده بود، مورد غفران و ستّاریّت شود و از جهت ظاهر آسوده خاطر شود و به تخلیه باطن از ارجاس اخلاق فاسده قیام کند. و این مرتبه دوم از قذارات است که فسادش بیشتر و علاجش صعبتر است و اهمّیّتش در نزد اصحاب ارتیاض بیشتر مى باشد؛ زیرا که تا خلق باطنى نفس فاسد و قذارات معنوى به آن احاطه نموده، لایق مقام قدس و خلوت انس نشود، بلکه مبدأ فسادِ مملکتِ ظاهرِ نفس اخلاق فاسده و ملکات خبیثه آن است. و تا سالک تبدیل ملکات سیّئه را به ملکات حسنه ننماید، از شرور اعمال مأمون نیست؛ و اگر به توبه موفّق شود، استقامت آن، که از مهمّات است میسّر نمى شود. پس، تطهیر ظاهر نیز متوقّف به تطهیر باطن است؛ علاوه بر آن، که خود قذارات باطنیّه موجب حرمان از سعادت و منشأ جهنّم اخلاق، که به گفته اهل معرفت بالاتر و سوزنده تر است از جهنّم اعمال، مى باشد. و اشاره به این معنى در اخبار اهل بیت عصمت بسیار است. پس، سالک الى اللَّه را این طهارت نیز لازم است. و پس از آن که لوث اخلاق فاسده را با آب طاهر پاکیزه علم نافع و ارتیاض شرعى صالح از لوح نفس شست و شو نمود، باید اشتغال پیدا کند به تطهیر قلب، که امّ القرى و به صلاح آن همه ممالک صالح، و به فساد آن همه فاسد مى شوند. و قذارت عالم قلب مبدأ تمام قذارات است. و آن عبارت از تعلّق به غیر حق و توجه به خود و عالم است. و منشأ آن حبّ دنیا، که بالاترین خطاها است، و حبّ نفس، که مادر همه امراض است، مى باشد. و تا ریشه این محبّت در قلب سالک است، از محبّت اللَّه اثرى در آن حاصل نشود و راهى به سر منزل مقصد و مقصود پیدا نمى کند. و تا سالک را بقایائى از این محبّت در قلب است، سیر او الى اللَّه نیست بلکه الى النّفس و الى الدّنیا و الى الشیطان است. پس، تطهیر از حبّ نفس و دنیا اوّل مرتبه تطهیر سلوک الى اللَّه است حقیقتاً؛ چون قبل از این تطهیرْ سلوک الى اللَّه نیست و به مسامحه گفته شود سالک و سلوک. و پس از این منزل، منازلى است که از هفت شهر عشق عطّار پس از آن نمونه اى حاصل؛ و آن قائل سالک در خم یک کوچه خود را دیده، و ما در پشت صورها و حجابهاى ضخیم واقعیم و آن شهرها و شهریارها را جزء بافته ها گمان مى کنیم. من با شیخ عطّار یا میثم تمّار کار ندارم ولى اصل مقامات را انکار نمى کنم و صاحب آنها را از جان و دل طلبکارم و در این محبّت امید فرج دارم، تو خود هر چه خواهى باش و با هر که خواهى پیوند. مدعى خواست که آید به تماشاگه دوست دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد(99) ولى در اخوّت ایمانى و خلّت روحانى با احبّاء عرفانى خیانت روا ندارم و از نصیحت، که از حقوق مؤمنین است به یکدیگر، خوددارى ننمایم. بالاترین قذارات معنویّه، که تطهیر آن را با هفت دریا نتوان نمود و انبیاء عظام علیهم السلام را عاجز نمود، قذارت جهل مرکّب است که منشأ داء عضال انکار مقامات اهل اللَّه و ارباب معرفت است و مبدأ سوء ظنّ به اصحاب قلوب است. و تا انسان به لوث این قذارت آلوده است، قدمى به سوى معارف نخواهد برداشت؛ بلکه بسا باشد که این کدورت نور فطرت را، که چراغ راه هدایت است، خاموش کند و آتش عشق را که براق عروج به مقامات است فرو نشاند و منطفى کند و انسان را در ارض طبیعت مخلّد نماید. پس، بر انسان لازم است که با تفکّر در حال انبیاء و اولیاى کمّل صلوات اللَّه علیهم و تذکّر مقامات آنها، این قذارت را از باطن قلب شست و شو دهد؛ و در هر حدّى که هست به آن حدّ قانع نشود، که این وقوف در حدود و قناعت از معارف از تلبیسات بزرگ ابلیس و نفس امّاره است، نَعُوذُ باللَّه منهما. و چون این رساله بر وفق ذوق عامّه نوشته مى شود از تطهیرات ثلاثه اولیاء خوددارى نمودم. و الحمد للَّه. فصل دوم در اشاره به مراتب طهور است بدان که انسان تا در عالم طبیعت و منزلگاه مادّه هیولانى است، در تحت تصرّفات جنود الهیّه و جنود ابلیسیّه است. و جنود الهیّه جنود رحمت و سلامت و سعادت و نور و طهارت و کمال است؛ و جنود ابلیس در مقابل آنها است. و چون جهات ربوبیّه غلبه بر جهات ابلیسیّه دارد، در بدو فطرت انسان را نورانیّت و سلامت و سعادتى است فطرى الهى؛ چنانچه در احادیث شریفه صراحتاً و در کتاب شریف الهى اشارتاً بیان آن شده (100). و تا انسان در این عالم است با قدم اختیار مى تواند خود را در تحت تصرّف یکى از آن دو قرار دهد. پس، اگر از اوّل فطرت تا آخر ابلیس را در آن تصرّفى نبود، انسان الهى لاهوتى است که سر تا پایش نور و طهارت و سعادت است؛ قلبش نور حقّ است و جز به حقّ توجّه نکند و قواى باطنه و ظاهره اش نورانى و طاهر است و جز حق در آنها تصرّف نکند؛ ابلیس را از آن حظّى نباشد و جنود او را در او تصرّفى نبود. و همچو موجود شریفى طاهر مطلق و نور خالص است و ما تقدّم و ما تأخّر ذنوب او مغفور است (101)، و صاحب فتح مطلق است و داراى مقام عصمت کبرى است بالاصاله و دیگر معصومین به تبعیّت آن ذات مقدّس داراى آن مقامند. و آن حضرت داراى مقام خاتمیّت است، که کمال على الاطلاق است؛ و چون اوصیاء او از طینت او منفصل و با فطرت او متّصلند، صاحب عصمت مطلقه به تبعیّت او هستند و آنها را تبعیّت کامله است. و امّا بعضى معصومین از انبیاء و اولیاء علیهم السلام صاحب عصمت مطلقه نیستند و از تصرّف شیطان خالى نمى باشند؛ چنانچه توجّه آدم علیه السلام به شجره از تصرّفات ابلیس بزرگ است که ابلیس الابالسه است؛ با آنکه آن شجره شجره بهشتى الهى بوده، با این وصف داراى کثرت اسمائى است که منافى با مقام آدمیّت کامله است. و این یکى از معانى یا یکى از مراتب شجره منهیّه است. و اگر نور فطرت به قذارات صوریّه و معنویّه آلوده شد، به مقدار آلودگى از بساط قرب و حضرت انس مهجور گردد تا آنجا رسد که نور فطرت بکلّى منطفى گردد و مملکت یکسره مملکت شیطانى شود و ظاهر و باطن و سرّ و علن او در تصرّف شیطان آید. پس، شیطان قلب و سمع و بصر و دست و پاى او شود و جمیع اعضاى او شیطانى شود. و اگر کسى- و العیاذ باللَّه- بدین مقام رسید، شقىّ مطلق شود و روى سعادت هر گز نبیند. و بین این دو مرتبه مقامات و مراتبى است که جز حق تعالى کس نتواند احصاء آنها را کند. و هر کس به افق نبوّت نزدیک باشد، از اصحاب یمین است؛ و هر کس به افق شیطنت نزدیک است، از اصحاب یسار است. و باید دانست که پس از آلودگى فطرت، تطهیر آن ممکن است. و تا انسان در این نشأه است، خروج از تصرّف شیطان براى او مقدور و میسور است و وارد شدن در حزب ملائکة اللَّه، که جنود رحمانى الهى هستند، میسّر است. و حقیقت جهاد نفس، که به فرموده حضرت رسول صلّى اللَّه علیه و آله از جهاد اعداء دین افضل است و آن جهاد اکبر است (102)، همان خارج شدن از تصرّف جنود ابلیس و وارد شدن در تحت تصرّف جنود اللَّه است. پس، اوّل مرتبه طهارت متسنّن شدن به سنن الهیّه و مؤتمر شدن به اوامر حقّ است. و مرتبه دوم، متحلى شدن به فضائل اخلاق و فواضل ملکات است. و مرتبه سوم، طهور قلبى است؛ که آن عبارت است از تسلیم نمودن قلب را به حق. و پس از این تسلیم، قلب نورانى شود، بلکه خود از عالم نور و درجات نور الهى گردد، و نورانیّت قلب به دیگر اعضاء و جوارح و قواى باطنه سرایت کند و تمام مملکت نور و نور على نور شود تا کار به جایى رسد که قلبْ الهى لاهوتى شود و حضرت لاهوت در تمام مراتب باطن و ظاهر تجلّى کند؛ و در این حال، عبودیّت بکلّى فانى و مختفى شود و ربوبیّت ظاهر و هویدا شود؛ و در این حال، قلب سالک را طمأنینه و انسى دست دهد و همه عالم محبوب او شود و جذبات الهیّه برایش دست دهد و خطایا و لغزشها در نظرش مغفور شود و در ظلّ تجلّیات حبّى مستور گردد و بدایاى ولایت براى او حاصل شود و لیاقت ورود در محضر انس پیدا کند. و پس از این منازلى است که ذکر آن مناسب با این اوراق نیست. فصل سوم در آداب قلبیّه سالک است هنگام توجّه به آب براى طهارت و در این باب حدیث شریف مصباح الشّریعه را ذکر و ترجمه مى کنیم تا قلوب صافیه اهل ایمان را از آن نورانیّتى حاصل شود. فى مِصْباح الشَّریعَةِ قالَ الصّادِقُ علیه السلام: اذا اردْتَ الطّهارَةَ وَ الوُضوءَ، فَتَقَدّمْ الى الْماءِ تَقَدُّمَکَ الى رَحْمَةِ اللَّه. فَانَّ اللَّه تَعالى قَدْ جَعَلَ الْماءَ مِفتاحَ قُرْبَتِهِ وَ مُناجاتِهِ وَ دَلیلًا الى بِساطِ خِدْمتِهِ. وَ کَما انَّ رَحْمَةَ اللَّه تُطَهِّرُ ذُنُوبَ الْعِباد، کَذلِکَ النَّجاساتِ الظّاهِرَةَ یُطِهِّرُهَا الْماءُ لا غَیْرُ. قالَ اللَّه تَعالى : هُو الَّذى ارْسَلَ الرِّیاحَ بُشْراً بَیْنَ یَدَىْ رَحْمَتِهِ وَ انْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً طَهوُراً. وَ قالَ اللَّه تَعالى: وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ کُلَّ شَىْ ءٍ حَىٍّ، ا فَلا یُؤْمِنونَ. فَکَما احْیا بِهِ کُلَّ شَىْ ءٍ مِنْ نَعیمِ الدُّنْیا، کَذلکَ بِرَحْمَتِهِ وَ فَضْلِهِ جَعَلَ حَیاةَ الْقُلُوبِ الطّاعاتِ. وَ تَفَکَّرْ فى صَفاءِ الْماءِ وَ رِقَّتِهِ وَ طُهْرِهِ وَ بَرَکَتِهِ وَ لَطیفِ امْتِزاجِهِ بِکُلَّ شَىْ ءٍ. وَ اسْتَعْمِلْهُ فى تَطْهیرِ اْلَاعْضاءِ الَّتى امَرَک اللَّه بِتَطْهیرِها [خ ل: و تعبُّدِک بِادائها ].وَ آتِ بِ آدابِها فى فَرائِضِهِ وَ سُنَنِهِ؛ فَانّ تَحْتَ کُلِّ واحِدةٍ مِنْها فَوائِدَ کَثیرَةً؛ فاذا اسْتَعْمَلْتَها بِاْلحُرْمَةِ، انْفَجَرَتْ لَکَ عُیونُ فَوائِدِهِ عَنْ قَریبٍ. ثُمَّ عاشِرْ خَلْقَ اللَّه کَامْتِزاجِ الْماءِ بِاْلَاشْیاءِ: یُؤَدّى کُلَّ شَىْ ءٍ حَقَّهُ وَ لا یَتَغَیَّرُ عَنْ مَعناهُ، مُعْتَبِراً لِقَولِ رَسولِ اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله: مَثَلُ المُؤمِنِ المُخْلِص [خ ل: الخاصّ ]کَمَثَلِ الماءِ. وَ لْتَکُنْ صَفْوَتُکَ مَعَ اللَّه تَعالى فى جَمیعِ طاعَتِکَ کَصَفْوَةِ الْماءِ حینَ انْزَلَهُ مِنَ السَّماءِ وَ سَمّاهُ طَهوراً. و طَهِّرْ قَلْبَکَ بالتَّقْوى وَ الیَقینِ عَندَ طَهارَةِ جَوارِحِکَ بِاْلماء(103). در این حدیث شریف لطایف و دقایقى است و اشارات و حقایقى است که قلوب اهل معرفت را زنده کند و ارواح صافیه اصحاب قلوب را حیات بخشد. فرماید: چون اراده طهارت و وضو کردى، متوجّه آب بشو آن سان که متوجّه رحمت حق شوى، زیرا که حق تعالى قرار داده آب را کلید تقرّب به خود و مناجات خویش و راهنماى بساط خدمت خود. و چنانچه رحمت خدا پاک مى کند گناهان بندگان را همان طور نجاسات ظاهره را آب پاک مى کند نه غیر آن. خداى تعالى فرماید: اوست آن کس که فرستاد بادها را براى بشارت در جلو رحمتش و نازل نمودیم از آسمان آب پاکیزه را.(104) و فرمود خداى تعالى: و قرار دادیم از آب هر چیز زنده را(105). و این که در این حدیث آب را به رحمت حق تشبیه، بلکه تأویل، نموده یکى از نکاتش آن است که آب یکى از مظاهر بزرگ رحمت حق است که در عالم طبیعت آن را نازل فرموده و مایه حیات موجودات آن را قرار داده؛ بلکه رحمت واسعه الهیّه را که از سماء رفیع الدّرجات حضرت اسماء و صفات نازل و اراضى تعیّنات اعیان به آن زنده گردیده، اهل معرفت به آب تعبیر نمودند. و چون در آب ملکى ظاهرى جلوه رحمت واسعه الهیّه از دیگر موجودات دنیائى بیشتر است، حق تعالى آن را براى تطهیر از قذارات صوریّه قرار داد و مفتاح باب قرب و مناجات خود مقرّر فرمود و راهنماى بساط خدمت خویش، که باب الابواب رحمتهاى باطنیّه است، قرار داد. بلکه آبِ رحمتِ حق در هر نشئه اى از نشئات وجود و در هر مشهدى از مشاهد غیب و شهود نزول و ظهور کند، تطهیر ذنوب عباد اللَّه نماید موافق با آن نشئه و مناسب آن عالم؛ پس با آب رحمت نازل از سماء احدیّتْ ذنوب غیبت تعیّنات اعیان تطهیر شود؛ و با آب رحمت واسعه از سماء واحدیّت ذنوب عدمیّت مهیّات خارجیّه تطهیر شود؛ و در هر مرتبه از مراتب وجود مطابق آن مرتبه. و در مراتب نشئات انسانیّه نیز آب رحمت را ظهوراتى است مختلفه؛ چنانچه از آب نازل از حضرت ذات به تعیّنات جمعیّه برزخیّه ذنوب سرّ وجودى تطهیر شود وجودُک ذَنْبٌ لا یُقاسُ به ذَنْبٌ (106). و با آب نازل از حضرات اسماء و صفات و حضرت تجلّى فعلى رؤیت صفت و فعل تطهیر شود. و با آب نازل از سماء حضرتِ حکمِ عدلْ قذارات خلقیّه باطنیّه تطهیر شود. و با آب نازل از سماء غفاریّت ذنوب عباد تطهیر شود. و با آب نازل از سماء ملکوت قذارات صوریّه تطهیر شود. پس معلوم شد که حق تعالى آب را مفتاح قرب و دلیل بساط رحمت خویش قرار داده. پس از آن، در حدیث شریف دستور دیگرى دهد و راه دیگرى براى اهل سلوک و مراقبه مفتوح فرماید. مى فرماید: و تفکّر نما در صفاى آب و رقت و طهارت و برکت آن و لطافت ممزوج شدن آن با هر چیزى. و استعمال کن آن را در تطهیر آن اعضائى که خداوند امر فرموده تو را به پاکیزه نمودن آنها. و ادا کن آداب آنها را در فریضه ها و سنّت هاى الهى؛ زیرا که در تحت هر یک از آنها فایده هایى است بسیار که چون استعمال نمائى آنها را به احترام، منفجر شود از براى تو- در نزدیکى- چشمه هاى فایده هاى آن. اشاره فرموده در این حدیث شریف به مراتب طهارت به طریق کلّى. و چهار مرتبه کلّى آن را بیان فرموده، که یکى از مراتب آن این است که تا این جاى حدیث شریف مذکور است و آن تطهیر اعضاء است. و اشاره فرموده به اینکه اهل مراقبه و سلوک الى اللَّه نباید واقف به صور و ظواهر اشیاء شوند، بلکه باید ظاهر را مرآت باطن قرار دهند و از صورْ حقایق را کشف کنند و به تطهیر صورى قناعت نکنند که آن دام ابلیس است. پس، از صفاى آب پى به تصفیه اعضاء برند؛ و آنها را با ادا نمودن فرائض و سنن الهیّه تصفیه کنند و صفا دهند؛ و از رقّت آنها اعضاء را ترقیق کنند و از غلظت تعصّى بیرون آورند و طهور و برکت را در جمیع اعضاء سرایت دهند؛ و از لطف امتزاج آب با اشیاء کیفیّت امتزاج قواى ملکوتیّه الهیّه را با عالم طبیعت ادراک کنند و نگذارند قذارات طبیعت در آنها اثر کند. و چون اعضاء را به سنن و فرائض الهیّه و آداب آنها متلبّس نمودند، فوائد باطنیه کم کم ظاهر شود و چشمه هاى اسرار الهیّه منفجر شود و لمحه اى از اسرار عبادت و طهارت براى او منکشف گردد. و چون از مرتبه اوّل طهارت و دستور آن فراغت حاصل شد، به دستور ثانوى شروع فرمود، و مى فرماید: پس از آن معاشرت کن با خلق خدا مثل ممزوج بودن آب با اشیاء که ادا مى کند حقّ هر چیزى را و از معناى خود تغییر نمى کند؛ و تأمّل کن قول رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله را که مى فرماید مثَل مؤمن خالص [خ ل: خاصّ ]مثَل آب است. دستور اوّل مربوط بود به معامله انسان سالک با قواى داخلیّه و اعضاى خود؛ و دستور دوم، که در این فقره از حدیث شریف است، مربوط است به معامله انسان با خلق خدا. و این دستور جامعى است که کیفیّت معاشرت سالک را با مخلوق بیان فرموده؛ و ضمناً از آن، حقیقت خلوت نیز استفاده شود. و آن، چنان است که سالک الى اللَّه در عین حال که با هر دسته از مردم معاشرت به معروف کند و حقوق خلقیّه را ردّ نماید و با هر یک از مردم به طور مناسب حال او مراوده و معامله کند، از حقوق الهیّه نگذرد و معناى خود را که عبارت از عبودیّت و توجّه به حقّ است از دست ندهد؛ و در عین حال که در کثرت واقع است در خلوت باشد، و قلب او که منزلگاه محبوب است خالى از اغیار و فارغ از هر نقش ونگار باشد. پس، دستور سوّمى را ذکر فرموده که آن کیفیّت معامله سالک است با خداى تعالى، مى فرماید: باید صفاى تو با خداى تعالى در همه طاعاتت مثل صفاى آب باشد در وقتى [که ]نازل نمود آن را از آسمان و نامید آن را طهور. یعنى باید سالک الى اللَّه خالص از تصرّف طبیعت باشد و کدورت و ظلمت آن را در قلب او راهى نباشد، و جمیع عبادات او خالى از جمیع شرک هاى ظاهرى و باطنى باشد. و همان طور که آب در وقت نزول از آسمان طاهر و پاکیزه است و دست تصرف قذارات به آن دراز نشده، قلب سالک، که از سماء غیب ملکوت طاهر و پاکیزه نازل شده، نگذارد در تحت تصرّف شیطان و طبیعت واقع شده به قذارات آلوده گردد. و پس از این دستور، آخرین دستور جامع را براى اهل ریاضت و سلوک بیان فرمود، مى فرماید: پاکیزه کن دل خویشتن را به پرهیزگارى و یقین در وقت پاکیزه نمودن اعضاء خود را به آب. و در این، اشاره به دو مقام شامخ اهل معرفت است: یکى تقوا، که کمال آن ترک غیر حقّ است؛ و دیگرى یقین، که کمال آن مشاهده حضور محبوب است. فصل چهارم در طهور است و آن یا آب است، و آن در این باب اصل است، و یا ارض است. بدان که انسان سالک را به طریق کلّى دو طریق است براى وصول به مقصد اعلى و مقام قرب ربوبیّت: یکى از آن دو، که مقام اوّلیّت و اصالت دارد، سیر الى اللَّه است به توجّه به مقام رحمت مطلقه و خصوصاً رحمت رحیمیّه که رحمتى است که هر موجودى را به کمال لایق خود مى رساند. و از شعب و مظاهر رحمت رحیمیّه بعث انبیاء و رسل صلوات اللَّه علیهم است که هادیان سُبُل و دستگیر بازماندگانند؛ بلکه در نظر اهل معرفت و اصحاب قلوب، دار تحقّقْ صورت رحمت الهیّه است، و خلایق دائماً مستغرق بحار رحمت حقّند و از آن استفاده نمى کنند. این کتاب بزرگ الهى، که از عالم غیب الهى و قرب ربوبى نازل شده و براى استفاده ما مهجوران و خلاص ما زندانیان سجن طبیعت و مغلولان زنجیرهاى پیچ در پیچ هواى نفس و آمال به صورت لفظ و کلام درآمده، از بزرگترین مظاهر رحمت مطلقه الهیّه است که ما کور و کرها از آن به هیچ وجه استفاده نکردیم و نمى کنیم. آن رسول ختمى و ولىّ مطلق گرامى که از محضر قدس ربوبى و محفل قرب و انس الهى به این سر منزل غربت و وحشت قدم رنجه فرموده و گرفتار معاشرت و مراودت با ابو جهل ها و بدتر از آنها گردیده و ناله لَیُغانُ عَلى قَلْبى (107) اش دل اهل معرفت و ولایت را محترق کرده و مى کند، رحمت واسعه و کرامت مطلقه الهیّه است که آمدن در این کلبه اش براى رحمت موجودات سکنه عالم اسفل ادنى است و بیرون بردن آنها است از این دار وحشت و غربت- چون کبوتر مطوّقه که براى نجات رفقا خود را به دام بلا اندازد(108). سالک الى اللَّه باید تطهیر با آب رحمت را صورت استفاده از رحمت نازله الهیّه بداند و تا استفاده از رحمت براى او میسور است، قیام به امر نماید؛ و چون دستش از آن به واسطه قصور ذاتى یا تقصیر کوتاه شد و فاقد آب رحمت شد، چاره ندارد جز توجّه به ذلّ و مسکنت و فقر و فاقه خود. و چون ذلّت عبودیّت خود را نصب العین نمود و متوجّه به اضطرار و فقر و امکان ذاتى خود شد و از تعزّز و غرور و خودخواهى بیرون آمد، بابى از رحمت به روى او گشاده گردد و ارض طبیعت مبدّل به ارض بیضاء رحمت گردد و تراب احد الطّهورین گردد و مورد ترحّم و تلطّف حق گردد. و هر چه این نظر، یعنى نظر به ذلّت خود، در انسان قوّت گیرد، مورد رحمت بیشتر گردد. و اگر بخواهد به قدم اعتماد به خود و عمل خود این راه را طىّ کند، هلاک شود؛ چه که ممکن است از او دستگیرى نشود؛ چون طفلى که تا خود به جسارت راه رود و به قدم خود مغرور شود و به قوّت خود اعتماد کند، مورد عنایت پدر نشود و او را به خود واگذار کند. و چون اضطرار و عجز خود را به پیشگاه پدر مهربان عرضه دارد و از اعتماد به خود و قوّت خود یکسره خارج شود، مورد عنایت پدر گردد و او را دستگیرى کند، بلکه او را در آغوش کشد و با قدم خود او را راه برد. پس بهتر آن است که سالک الى اللَّه پاى سلوک خود را بشکند و از اعتماد به خود و ارتیاض و عمل خود یکسره برائت جوید و از خود و قدرت و قوّت خود فانى شود و فنا و اضطرار خود را همیشه در نظر گیرد تا مورد عنایت شود و راه صد ساله را با جذبه ربوبیّت یک شبه طىّ نماید، و لسان باطن و حالش در محضر قدس ربوبیّت با عجز و نیاز عرض کند: امَّنْ یُجیبُ اْلمُضْطَرَّ اذا دَعاهُ وَ یَکْشِفُ السُّوُء(109). فصل پنجم در شمه اى از آداب وضو است به حسب باطن و قلب من ذلک ما ورد عن الرّضا علیه السّلام: انَّما امِرَ بالوُضُوءِ لِیَکوُنَ العَبْدُ طاهِراً اذا قامَ بَیْنَ یَدَىِ الْجَبّارِ وَ عِنْدَ مُناجاتِهِ ایّاهُ، مُطیعاً لَهُ فیما امَرَهُ نَقِیّاً مِنَ الْادْناسِ وَ النَّجاسَةِ؛ مَعَ ما فِیهِ مِنْ ذَهابِ الکَسَلِ وَ طَرْدِ النُّعاسِ وَ تَزْکِیَةِ الْفُؤادِ لِلْقیامِ بَیْنَ یَدَىِ الْجَبّارِ، و انّما وَجَبَ عَلى الْوَجْهِ وَ الْیَدَیْنِ وَ الرّأْسِ وَ الرَّجْلَیْنِ، لَانَّ العَبْدَ اذا قامَ بَیْنَ یَدَىِ الْجَبَّارِ، فَانّما یَنْکَشِفُ مِنْ جوَارِحِهِ وَ یَظْهَرُ ما وَجَبَ فِیهِ الوُضُوءُ؛ وَ ذلِک انَّهُ بِوَجْهِ یَسْجُدُ وَ یَخْضَعُ، وَ بِیَدِهِ یَسْأَلُ وَ یَرْغَبُ و یَرْهَبُ وَ یَتَبَتَّلُ، وَ بِرَأْسِهِ یَسْتَقْبِلُهُ فى رُکوعِهِ وَ سُجُودِهِ، وَ بِرِجْلَیْهِ یَقُوُم وَ یَقْعُد ...(110) الخبر مى فرماید: همانا امر شده است به وضوء تا آن که بنده پاک باشد هنگامى که مى ایستد مقابل خداى جبّار و وقت مناجات نمودن او حق را و براى آن که مطیع باشد در آنچه او را امر فرموده و پاکیزه باشد از کثافات و نجاست؛ با آن که در آن است فوائد دیگر از قبیل برطرف شدن کسالت و رفع شدن چرت و پاکیزه شدن دل براى ایستادن در مقابل خداى جبّار. تا اینجا نکته اصل وضو را بیان فرمود؛ و اهل معرفت و اصحاب سلوک را متنبّه نمود به این که در محضر مقدّس حقّ جلّ و علا ایستادن و مناجات با قاضى الحاجات نمودن را آدابى است که باید منظور شود؛ حتّى با قذارات صوریّه و کثافات ظاهریّه و کسالت چشم ظاهر نیز نباید در آن محضر رفت چه جاى آن که دل معدن کثافات باشد و قلب مبتلاى به قاذورات معنویّه که اصل همه قذارات است باشد. با آن که در روایت است که خداى تعالى نظر نمى کند به صورتهاى شما بلکه نظر مى فرماید به قلب هاى شما(111). و با آن که با آنچه انسان به حق تعالى توجه مى کند و آنچه که از عوالم خلقیّه لایق نظر به کبریاى عظمت و جلال است قلب است و دیگر جوارح و اعضاء را از آن حظّ و نصیبى نیست، مع ذلک طهارت صوریّه و نظافت ظاهریّه را نیز اهمال ننموده اند: صورت طهارت را براى صورت انسان مقرر فرمودند، و باطن آن را براى باطن او. و از آن که تزکیه قلب را در این حدیث شریف از فوائد وضوء قرار داده، معلوم شود که براى وضوء باطنى است که به آن تزکیه باطن شود؛ و نیز رابطه ما بین ظاهر و باطن و شهادت و غیب معلوم شود؛ و نیز استفاده شود که طهور ظاهرى و وضوء صورى از عبادات است و اطاعت ربّ است، و از این جهت طهور ظاهر موجب طهور باطن گردد، و از طهارت صورى تزکیه فؤاد حاصل شود. بالجمله، سالک الى اللَّه باید در وقت وضوء متوجّه شود به اینکه مى خواهد متوجّه محضر مقدّس حضرت کبریا شود؛ و با این احوالِ قلوب که او را است، لیاقت محضر ندارد، بلکه شاید مطرود از درگاه عزّ ربوبیّت شود؛ پس، دامن همّت به کمر زند که طهارت ظاهرى را به باطن سرایت دهد و قلب خود را، که مورد نظر حق، بلکه منزلگاه حضرت قدس است، از غیر حقّ تطهیر کند و تفرعن خود و خودیّت را، که اصل اصول قذارات است، از سر بیفکند تا لایق مقام مقدّس شود. و پس از آن، حضرت رضا سلام اللَّه علیه وجه اختصاص اعضاى مخصوصه را در وضو بیان مى فرمایند و مى گویند: و همانا واجب شد بر رو و دو دست و سر و دو پا، زیرا که بنده وقتى که ایستاد در حضور حضرت جبّار، همانا منکشف مى شود از جوارح او و ظاهر گردد آنچه که وضوء در آن واجب شود؛ زیرا که با رویش سجده کند و خضوع نماید، و با دستش سؤال و رغبت و رهبت نماید و منقطع به حق شود، و با سرش استقبال کند حق را در رکوع و سجودش، و با پاهایش بایستد و بنشیند. حاصل فرموده آن جناب آن است که چون این اعضا را دخالت است در عبودیّت حق و از این اعضا ظاهر شود آن، از این جهت تطهیر آنها لازم شده است. پس از آن، چیزهایى که از آنها ظاهر شود بیان فرمودند و راه اعتبار و استفاده را براى اهلش باز نمودند و اهل معارف را به اسرار آن آشنا فرمودند به این که آنچه محل ظهور عبودیّت است در محضر مبارک حقّ باید طاهر و پاکیزه باشد و اعضاء و جوارح ظاهریّه، که حظّ ناقصى از آن معانى دارند، بى طهارت لایق مقام نیستند؛ با آنکه خضوع از صفات وجه بالحقیقه نیست و سؤال و رغبت و رهبت و تبتّل و استقبال هیچ یک از شئون اعضاى حسّیّه نیستند، ولى چون این اعضاء مظاهر آنها است تطهیر آنها لازم آمد. پس، تطهیر قلب که محل حقیقى عبودیّت و مرکز واقعى این معانى است تطهیرش لازم تر است؛ و بدون تطهیر آن اگر با هفت دریا اعضاء صوریّه را شست و شو نمایند، تطهیر نشود و لیاقت مقام پیدا نکند، بلکه شیطان را در آن تصرّف باشد و از درگاه عزّت مطرود گردد. وصل: و من ذلک ما عن العِلَلِ بِاسنادِهِ قالَ: جاءَ نَفَرٌ مِنَ الیَهُودِ الى رَسُولِ اللَّه صلى اللَّه و علیه و آله. فَسَأَلُوهُ عَنْ مَسائِلَ؛ وَ کانَ فیما سَأَلوُهُ: اخْبِرْنا، یا مُحَمّدُ (ص)، لِاىِّ عِلَّةٍ تُوَضَّأُ هذِهِ الْجَوارِحُ الارْبَعُ وَ هِىَ انْظَفُ الْمَواضِعِ فى الْجَسَدِ؟ فقال النَّبىُّ صلّى اللَّه علیه و آله: لَمّا انْ وَسْوَسَ الشَّیْطانُ الى آدم (ع) وَ دَنا مِنَ الشَّجَرَةِ، فَنَظَرَ الَیْها، فَذَهَبَ ماءُ وَجْههِ؛ ثُمَّ قامَ وَ مَشى الَیْها، وَ هِىَ اوّلُ قَدَمٍ مَشَتْ الَى الْخَطیئَةِ؛ ثُمَّ تَناوَلَ بِیَدِهِ مِنها ما عَلَیْها وَ اکَلَ، فَتَطایَرَ الحُلِىُّ وَ الْحُلَلُ عَنْ جَسَدِهِ. فَوَضَعَ آدَمُ یَدَهُ عَلى امِّ رَأْسِه و بَکى . فَلَمّا تابَ اللَّه عَلَیْه، فَرَضَ اللَّه عَلَیْه و عَلى ذُرِّیَّتِه تَطْهیرَ هذِهِ الْجَوارِحِ الْارْبَعِ: فَامَرَ اللَّه عَزَّ وَ جَلَّ بِغَسْلِ الْوَجْهِ، لِما نَظَرَ الَى الشَّجَرَةِ؛ وَ امَرَهُ بِغَسْلِ الْیَدَیْن الَى الْمُرْفَقَیْنِ، لِما تَناوَلَ بِهِما؛ و امَرَ بِمَسْحِ الرَّأْسِ لِما وَضَعَ یَدَهُ عَلى امِّ رَأْسِهِ؛ وَ امَرَهُ بِمَسْحِ الْقَدَمَیْنِ، لِما مَشى بِهِما الَى الْخَطیئَةِ(112). حاصل ترجمه آن که: یهودان سؤال کردند از حضرت رسول صلّى اللَّه علیه و آله که به چه علّت وضوء مختصّ به این چهار موضع شد، با آن که اینها از همه اعضاء بدن نظیف ترند. فرمود: چون شیطان وسوسه کرد آدم را و او نزدیک آن درخت رفت و نظر به سوى آن کرد، آبرویش ریخت؛ پس برخاست و به سوى آن درخت روان شد- و آن اوّل قدمى بود که براى گناه برداشته شد. پس از آن با دست خویش آنچه در آن درخت بود چید و خورد، پس زینت و زیور از جسمش پرواز نمود. و آدم دست خود را بالاى سرش گذاشت و گریه نمود. پس چون خداوند توبه او را قبول فرمود، واجب نمود بر او و بر ذریّه اش پاکیزه نمودن این چهار عضو را؛ پس، امر فرمود خداى عزّ و جل به شستن روى، براى آن که نظر نمود به شجره؛ و امر فرمود به شستن دستها تا مرفق، چون با آنها تناول نمود؛ و امر فرمود به مسح سر، چون دست خود را به سر گذاشت؛ و امر نمود به مسح قدمها، چون که با آنها به سوى گناه رفته بود. و در باب علّت وجوب صوم نیز در حدیث شریف است که یهودان سؤال نمودند که به چه علّت واجب نمود خداوند بر امّت تو سى روز روزه در روزها. فرمود: همانا آدم علیه السلام چون از آن درخت خورد باقى ماند در شکمش سى روز؛ پس، واجب فرمود خداوند بر آدم و بر ذریه اش سى روز گرسنگى و تشنگى را؛ و تفضّل فرمود بر آنها به این که در شبها اجازه خوردن داد به آنها(113). از این احادیث شریفه اهل اشارات و اصحاب قلوب را استفاده هایى باشد که خطیئه آدم علیه السلام با آن که از قبیل خطیئات دیگران نبوده، بلکه شاید خطیئه طبیعیّه بوده یا خطیئه توجّه به کثرت که شجره طبیعت است بوده یا توجّه به کثرت اسمائى پس از جاذبه فناى ذاتى بوده، لکن از مثل آدم علیه السلام، که صفىّ اللَّه و مخصوص به قرب و فناى ذاتى است، متوقّع نبوده. لهذا به مقتضاى غیرت حبّى ذات مقدّس حق اعلان عصیان و غوایت او را در همه عوالم و در لسان همه انبیاء علیهم السلام فرمود. و قال تعالى: وَ عَصى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى (114). با این وصف، این همه تطهیر و تنزیه لازم است براى خود و ذریّه اش که در صلب او مستکنّ بودند و در خطیئه شرکت داشتند، بلکه پس از خروج از صلب نیز شرکت نمودند. پس خطیئه آدم و آدم زادگان را چنانچه مراتب و مظاهرى است- چنانچه اوّل مرتبه آن توجه به کثرات اسمائیه و آخر مظهر آن اکل از شجره منهیّه است که صورت ملکوتى آن درختى است که در آن انواع اثمار و فواکه است؛ و صورت مُلکىِ آن طبیعت و شئون آن است و حبّ دنیا و نفس که اکنون در این ذریّه است از شئون همان میل به شجره و اکل آن است- همین طور از براى تطهیر و تنزیه و طهارت و صلاة و صیام آنها، که براى خروج از خطیئه پدر که اصل است مراتب بسیارى است مطابق مراتب خطیئه. و از این بیان معلوم شد که جمیع انواع معاصى قالبى ابن آدم از شئون اکل شجره است و تطهیر آن به طورى است؛ و جمیع انواع معاصى قلبیه آنها نیز از شئون آن شجره است؛ و تطهیر آن به طورى است. و جمیع انواع معاصى روحیّه از آن، و تطهیر آن به طورى است. و تطهیر اعضاى ظاهریّه ظلّ طهارات قلبیّه و روحیّه است براى کمّل، و دستور و وسیله آنها است براى اهل سلوک. و انسان تا در حجاب تعیّن اعضا و طهارات آنها است و در آن حدّ واقف است، از اهل سلوک نیست و در خطیئه باقى مانده؛ و چون اشتغال به مراتب طهارات ظاهریّه و باطنیّه پیدا کرد و طهارات صوریّه قشریّه را وسیله طهارات معنویّه لبّیّه قرار داد و در جمیع عبادات و مناسک حظوظ قلبیه آنها را نیز ملحوظ داشت و از آنها برخوردار شد بلکه جهات باطنیّه را بیشتر اهمّیّت داد و مقصد اعلاى مهمّ دانست، داخل در باب سلوک راه انسانیّت شده؛ چنانچه در حدیث شریف کتاب مصباح الشریعه به آن اشاره شده آنجا که فرماید: و طَهِّرْ قَلْبَکَ بالتَّقْوى وَ الْیَقینِ عِنْدَ طَهارَةِ جَوارِحِکَ بِالْماءِ(115). پس، انسان سالک را اوّل سلوک علمى لازم است که به برکت اهل ذکر سلام اللَّه علیهم مراتب عبادات را تشخیص داده و عبادات صوریّه را نازله عبادات قلبیّه و روحیّه بداند؛ و پس از آن شروع به سلوک عملى، که حقیقت سلوک است. و غایت این سلوک تخلیه نفس از غیر حق است و تحلیه آن به تجلّیات اسمائى و ذاتى است. و چون سالک را این مقام دست دهد، سلوکش به انتهاء رسد و غایت سیر کمالى برایش حاصل شود؛ پس به اسرار نسک و عبادات و به لطایف سلوک نائل شود؛ و آن تجلّیات جلالیّه است که اسرار طهارات است و تجلّیات جمالیّه است که غایت عبادات دیگر است. و تفصیل آن از عهده این اوراق خارج است. فصل ششم در غسل است و آداب قلبیّه آن اهل معرفت گویند که جنابتْ خروج از وطن عبودیّت و دخول در غربت است؛ و اظهار ربوبیّت و دعواى منیّت است و دخول در حدود مولا و اتّصاف به وصف سیادت است. و غسل براى تطهیر از این قذارت و اعتراف به تقصیر است. و بعضى از مشایخ یکصد و پنجاه حال در ضمن ده فصل ذکر نموده که باید بنده سالک تطهیر از آنها نماید در خلال غسل، که غالب آنها یا تمام آنها به عزّت و جبروت و کبریاى نفس و خودخواهى و خودبینى برگردد(116). نویسنده گوید که جنابتْ فناى در طبیعت و غفلت از روحانیّت است و غایة القصواى کمال سلطنت حیوانیّت و بهیمیّت و دخول در اسفل السّافلین است. و غسل تطهیر از این خطیئه و رجوع از حکم طبیعت است، و دخول در سلطان رحمانیّت و تصرّف الهیّت است به شست و شو نمودن جمیع مملکت نفس را که فانى در طبیعت شده بود و به غرور شیطان مبتلا شده بود. پس، آداب قلبیّه آن آن است که سالک الى اللَّه در وقت غسل وقوف به تطهیر ظاهر و غسل بدن، که قشر ادنى و حظّ دنیا است، نکند و توجّه به جنابت باطنِ قلب و سرّ روح کند و غسل از آن را لازمتر شناسد؛ پس، از غلبه نفس بهیمیّه و شأن حیوانى بر نفس انسانیّه و شئون رحمانى بپرهیزد و از رجز شیطان و غرور او توبه کند؛ و باطن روح را، که نفخه الهیّه است و با نفَس رحمانى در او منفوخ شده، از حظوظ شیطانى، که توجّه به غیر که اصل شجره منهیّه است [مى باشد ]تطهیر کند تا لایق جنّت پدرش، آدم علیه السلام گردد؛ و بداند که اکل از این شجره طبیعت و اقبال به دنیا و توجّه به کثرتْ اصل اصول جنابت است. و تا طهارت از این جنابت به انغماس یا تطهیر تامّ به آب رحمت حقّ که از ساق عرش رحمانى جارى است و خالص از تصرّف شیطانى است نکند، لایق صلاة، که حقیقت معراج قرب است، نشود؛ فانّه لا صَلاةَ الّا بِطَهُور(117). و اشاره به آنچه ذکر شد فرموده در حدیث شریف که در وسایل از شیخ صدوق رضوان اللَّه علیه نقل نماید. قال: وَ بِاسنادِهِ قال: جاءَ نَفَرٌ مِنَ الْیَهُودِ الى رَسوُلِ اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلم. فَسَأَلَهُ اعْلَمُهُمْ عَنْ مَسائِلَ؛ وَ کانَ فیما سَأَلَهُ انْ قالَ: لِاىِّ شَىْ ءٍ امَرَ اللَّه تَعالى بالاغْتِسالِ مِنَ الْجَنابَةِ، وَ لَمْ یَأْمُرْ بالغُسل مِنَ الْغائِطِ و الْبُوْلِ. فَقالَ رَسولُ اللَّه (ص): انَّ آدَمَ (ع) لَمَّا اکَلَ مِنْ الشَّجَرَةِ: دَبَّ ذلِکَ فى عُروُقِهِ و شَعْرِهِ وَ بَشَرِهِ. فَاذا جامَعَ الَّرجُلُ اهْلَهُ، خَرَجَ الْماءُ مِنْ کُلِّ عِرْقٍ شَعْرَةٍ فى جَسَدِهِ، فَاوْجَبَ اللَّه عَزَّ و جَلَّ على ذُرِّیَّتِهِ الْاغْتِسالَ مِنَ الْجَنابَةِ الى یَوْمِ الْقِیامَةِ(118) ... الخبر. و فى روایَةٍ اخرى عَنِ الرّضا علیه السّلام: و انَّما امِرُوا بالْغُسْل مِنَ الْجَنابَةِ: وَ لَمْ یُؤْمَروُا بالْغُسْلِ مِنَ الْخَلَاءِ وَ هُوَ أَنْجَسُ مِنَ الْجَنابَةِ وَ اقْذَرُ، مِن اجْلِ انَّ الْجَنابَةَ مِنَ نَفْسِ الِانْسانِ، وَ هُوَ شَىْ ءٌ یَخْرُجُ مِنْ جَمیعِ جَسَدِهِ؛ وَ الخَلَاءُ لَیْسَ هُوَ مِنْ نَفْسِ الِانْسانِ: انَّما هُوَ غَذاءٌ یَدْخُلُ مِنْ بابٍ وَ یَخْرُجُ مِنْ بابٍ (119). گرچه ظاهر این احادیث نزد اصحاب ظاهر آن است که چون نطفه از تمام بدن خارج مى شود، غسل جمیع بدن لازم شد؛ و این مطابق با رأى جمعى از اطبّاء و حکماى طبیعى؛ ولى معلّل نمودن آن را به اکل شجره چنانچه در حدیث اول است، و نسبت دادن جنابت را به نفس چنانچه در حدیث دوّم است براى اهل معرفت و اشارت راهى به معارف باز کند؛ چه که قضیّه شجره و اکل آدم علیه السلام از آن از اسرار علوم قرآن و اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام است که بسیارى از معارف در آن مرموز است، و لهذا در احادیث شریفه علّت تشریع بسیارى از عبادات را همان قضیّه آدم و اکل شجره قرار داده اند. من جمله باب وضوء و نماز و غسل و صوم شهر رمضان و سى روز بودن آن و بسیارى از مناسک حجّ. و نویسنده را سالها در نظر است که در این باب رساله اى تنظیم کنم و اشتغالات دیگر مانع شده؛ از خداى تعالى توفیق و سعادت مى خواهم. بالجمله، تو آدم زاده که بذر لقائى و براى معرفتْ مخلوق و خداى تعالى تو را براى خود برگزیده و با دو دست جمال و جلال خود تخمیر فرموده و مسجود ملائکه و محسود ابلیس قرار داده، اگر بخواهى از جنابت پدر که اصل تو است خارج شوى و لایق لقاى حضرت محبوب شوى و استعداد وصول به مقام انس و حضرت قدس پیدا کنى، باید با آب رحمت حقّ باطن دل را غسل دهى و از اقبال به دنیا، که از مظاهر شجره منهیّه است، توبه کنى و قلب خود را، که محفل جناب جمیل و جمال جلیل است، از حبّ دنیا و شئون خبیثه آن، که رجز شیطان است، شست و شو دهى که جنّتِ لقاى حقّ جاى پاکان است- و لا یدْخُلُ الجنَّةَ الا الطَّیِّبُ (120). (شست و شویى کن و آنگه به خرابات خرام(121). فصل هفتم در پاره اى از آداب باطنیّه ازاله نجاست و تطهیر از اخباث است بدان که ازاله حدث- چنانچه گذشت- خروج از انّیّت و انانیّت و فناى از نفسیّت است، بلکه خروج از بیت النّفس است بالکلّیة؛ و تا عبد را بقایایى از خویش باقى است، محدث به حدث اکبر است و عابد و معبود در او شیطان و نفس است. و منازل سیر اهل طریقت و سلوک اگر براى وصول به مقامات است و حصول معارج و مدارج است، از تصرّف نفس و شیطان خارج نیست و سیر و سلوک معلّل است؛ پس سلوک در منازل نفس است و سیر در جوف بیت است. و چنین سالکى مسافر و سالک نیست؛ و مهاجر الى اللَّه و رسوله نیست؛ و از حدث اکبر، که عین عبد است، پاک نشده؛ و چون از این حدث بکلّى تطهیر شود، عابد و معبود حقّ شود و کُنْتُ سَمْعَهُ و بَصَره (122) که نتیجه قرب نافله است حاصل شود. و از این جهت در طهارت از حدث غسل جمیع بدن لازم است، زیرا که تا عین عبد به وجهى از وجوه باقى است، حدث مرتفع نشده: فانَّ تَحْتَ کُلِّ شَعْرَةٍ جَنابَةٌ(123). پس تطهیر از حدث تطهیر از حدوث است و فناى در بحر قِدم است. و کمال آن، خروج از کثرت اسمائى است که باطن شجره است؛ و با این خروج، از خطیئه ساریه آدم، که اصل ذرّیه است، خارج شود. پس، حدث از قذارات معنویّه است و تطهیر از آن نیز از امور غیبیه باطنیّه است و نور است؛ لکن وضوء نور محدود است و غسل نور مطلق است واىُّ وُضوءٍ انْقى مِنَ الْغُسْل (124). و امّا ازاله خَبَث و نجاسات ظاهریّه را این مکانت نیست، زیرا که آن تنظیف صورى و تطهیر ظاهرى است. و آداب قلبیّه آن آن است که بنده سالک که اراده حضور به محضر حق دارد بداند که با رجز شیطان و رجس آن خبیث در محضر حقّ نتوان راه یافت و تا خروج از امّهات مذامّ اخلاقى که مبدأ فساد مدینه فاضله انسانیّه است و منشأ خطیئات ظاهریّه و باطنیّه است دست ندهد، راهى به مقصد پیدا نکند و طریقى به مقصود نیابد. شیطان که مجاور عالم قدس و در سلک کرّوبین به شمار مى رفت، آخر الأمر به واسطه ملکات خبیثه از مقام مقرّبین درگاه تبعیدش و به نداى: فاخْرُجْ مِنْها فَانَّکَ رَجیم (125) مرجومش نمودند. پس، ما بازماندگان از کاروان عالم غیب و فرو رفتگان در چاه عمیق طبیعت و مردودان به اسفل السافلین چطور مى توانیم با دارا بودن ملکات خبیثه شیطانیّه لایق محضر قدس گردیم و مجاور روحانیّین و رفیق مقرّبین شویم. شیطان خودبینى کرد و ناریّت خود را دید و انَا خَیْرٌ مِنْه (126) گفت؛ این اعجاب به نفس موجب خودپرستى و تکبّر شد و از آدم علیه السلام تحقیر و توهین کرد و خَلَقْتَهُ مِنْ طین گفت و قیاس غلط باطل نمود؛ خوبى آدم و کمال روحانیت او را ندید، و ظاهر آدم و مقام طینیّت و ترابیّت او را دید، و از خود مقام ناریّت را دید و از شرک خودخواهى و خودبینى خویش غفلت نمود. حبّ نفس پرده رؤیت نقص و حجاب شهود عیوبش شد، و این خودبینى و خودخواهى اسباب خودپرستى و تکبّر و خودنمایى و ریا و خود رأیى و عصیان شد و از معراج قدس به تیه ظلمتخانه طبیعت تبعید شد. پس، بر سالک الى اللَّه لازم است که در وقت تطهیر از ارجاس صوریّه، از امّهات رذائل و ارجاس باطنیّه شیطانیّه خود را تطهیر کند، و با آب رحمت حقّ و ارتیاض شرعى مدینه فاضله را شست و شو دهد و تصفیه قلب، که محلّ تجلّى حقّ است، نماید و خلع نعلین حبّ جاه و شرف نماید تا لایق دخول در وادى مقدّس ایمن گردد و قابل تجلّى ربّ شود. و تا تطهیر از ارجاس خبیثه حاصل نیاید، تطهیر از احداث ممکن نشود، زیرا که تطهیرِ ظاهر مقدّمه تطهیر باطن است؛ تا تقواى تامّ ملکى دنیائى بر وفق دستور شریعت مطهّره حاصل نشود، تقواى قلبى رخ ندهد؛ و تا تقواى قلبى از امورى که شمرده شد حاصل نشود، تقواى روحى سرّى حقیقى پیدا نشود. و تمام مراتب تقوى مقدّمه این مرتبه است که آن، ترک غیر حقّ است. تا سالک را بقایائى از انانیت است تجلّى حق بر سرّ او نگردد. بلى، گاهى شود که به مقتضاى سبق رحمت و غلبه جنبه یلى اللّهى دستگیرى غیبى از سالک شود و با جذبه الهیّه بقایایى اگر از انیّت مانده بسوزد. و شاید در کیفیّت تجلّى حق براى جبل و مندکّ نمودن آن و صعق حضرت موسى اشارتى به آنچه ذکر شد باشد؛ و بین سالک مجذوب و مجذوب سالک نیز این فرق هست. و اهل حقیقت از آنچه ذکر شد پى مى برند به یک نکته دانستنى و مطلب مهمّ، که جهل به آن سر منشأ بسیارى از ضلالتها و غوایتها و بازماندن از راه حق است و بر هیچ طالب حق جهل آن روا نباشد و غفلت از آن جایز نیست، و آن اینست که شخص سالک و طالب حق باید خود را از افراط و تفریط بعضى از جهله اهل تصوّف و بعضى غفله أهل ظاهر مبرّا کند تا سیر إلى اللَّه براى او ممکن شود، چه که بعضى از آن طایفه را عقیده بر آنست که علم و عمل ظاهرى قالبى حشو است و براى جهّال و عوام است؛ و امّا کسانى که اهل سرّ و حقیقتند و اصحاب قلوبند و ارباب سابقه حسنى هستند احتیاج به این اعمال ندارند. و اعمال قالبیّه براى حصول حقایق قلبیّه و وصول به مقصد است؛ و چون سالک به مقصد خود رسید، پرداختن به مقدّمات تبعید است و اشتغال به کثرات حجاب است. و طایفه دوم در مقابل این دسته قیام نمودند و در جانب تفریط افتادند و انکار کلّیّه مقامات معنویّه و اسرار الهیّه را نمودند و جز محض ظاهر و صورت و قشرْ دیگر امور را بکلّى منکر شدند و به تخیّلات و اوهام نسبت دادند. و بین این دو طایفه لا زال کشمکش و مجادله و مخاصمه بوده و هر یک دیگرى را بر خلاف شریعت مى دانستند. و حق آن است که هر دو طایفه قدرى از حدّ تجاوز نمودند و افراط و تفریط کردند. ما در رساله سرّ الصّلاة در این موضوع اشاره نمودیم، و در این مقام نیز حدّ اعتدال را که صراط مستقیم است مى نمایانیم. باید دانست که مناسک صوریّه و عبادات قالبیّه نه فقط براى حصول ملکات کامله روحانیّه و حقایق قلبیّه است، بلکه آن یکى از ثمرات آنست. لکن نزد اهل معرفت و اصحاب قلوب کلیّه عبادات سرایت دادن معارف الهیّه است از باطن به ظاهر و از سرّ به علن؛ و چنانچه نعمت رحمت رحمانیّه؛ بلکه رحیمیّه، منبسط بر تمام نشئات قلبیّه و قالبیّه انسانیّه است، و هر یک از مراتب را حظّى است از نعم جامعه الهیّه، هر یک را حظّ و نصیبى است از ثناى حق و شکر نعمت رحمانى و رحیمى واجب مطلق. و تا از نشئه صوریّه دنیاویّه نفس را حظّى است و از حیات ملکى نصیبى است، بساط کثرت بکلّى برچیده نشود و حظوظ طبیعت مرتفع نگردد. و سالک الى اللَّه چنانچه قلب را نباید به غیر حق مشغول کند، صدر و خیال و ملک طبیعت را نباید در غیر حق صرف کند تا توحید و تقدیس را در تمام نشئات قدم راسخ باشد. و اگر جذبه روحى را در ملک طبیعت نتیجه اى جز تعبّد و تواضع براى حق حاصل شود، از انانیّت نفس بقایائى مانده و سیر سالک در جوف بیت نفس است نه سیر الى اللَّه. و غایت سیر اهل اللَّه آن است که طبیعت و ملک بدن را منصبغ به صبغة اللَّه کنند. و یکى از مراتب و بواطن حدیث شریف که فرماید از لسان حق تعالى شأنه: انَا اللَّه؛ و انَا الرَّحْمنُ. خَلَقْتُ الرَّحِمَ وَ شَقَقْتُ لَها اسماء مِنْ اسْمى؛ فَمَنْ وَصَلَها وَصَلْتُهُ، وَ مَنْ قَطَعَها قَطَعْتَه (127). شاید همین قطع طبیعت، که امّ الأرواح است، از موطن اصلى باشد، و وصلش ارتیاض آن و ارجاع آن به موطن عبودیّت باشد. و فى الحدیث عَن ابی عبدِ اللَّه (ع) قال: اسْتَوْصُوا بِعَمَّتِکُمُ النَخْلَةِ خَیْراً؛ فَانَّها خُلِقَتْ مِنْ طینَةِ آدم (128). و این حدیث شریف اشاره به همان رَحِمیّت است که مذکور شد. بالجمله، اخراج مملکت ظاهر را از موطن عبودیّت و سر خود نمودن آن را، از غایت جهل از مقامات اهل معرفت است؛ و از تسویلات شیطان رجیم است که هر طایفه را به طریقى از حق تعالى بازدارد؛ چنانچه انکار مقامات و سدّ طریق معارف که قرّة العین اولیاء خدا علیهم السلام، و تحدید نمودن شرایع الهیّه را به ظاهر، که حظّ دنیا و ملک نفس و مقام حیوانیّت آن است، و غفلت از اسرار و آداب باطنیّه عبادات که موجب تطهیر سرّ و تعمیر قلب و ترقّى باطن است، از غایت جهالت و غفلت است. و هر یک از این دو طایفه از طریق سعادت و صراط مستقیم انسانیّت دور و از مقامات اهل معارف مهجورند. و عارف باللَّه و عالم به مقامات باید همه حقوق باطنیّه و ظاهریّه را مراعات کند و هر صاحب حقّى را به حقّ و حظّ خود برساند، و از غلوّ و تقصیر و افراط و تفریطْ خود را تطهیر کند؛ و ازاله قذارتِ انکارِ صورتِ شریعت، که فى الحقیقه تحدید است، و ازاله خباثتِ انکارِ باطنِ شریعت، که تقیید است، و هر دو از وساوس شیطانیّه و اخباث آن لعین است، بنماید تا طریق سیر إلى اللَّه و وصول به مقامات معنویّه براى او آسان نشود. پس، یکى از مراتب ازاله خَبَث، ازاله اخباث اوهام فاسده است که مانع از قرب الى اللَّه و معراج مؤمنین است. و یکى از معانى و مقامات جامعیّت نبوّت ختمیّه، بلکه دلائل بر خاتمیّت، آن است که در جمیع مقامات نفسیّه تمام حقوق و حظوظ آن را از جمیع شئون شریعت استیفا فرموده؛ و چنانچه در معرفت شئون ربوبیّت جلّت عظمته حق را در علوّ اعلا و دنوّ ادنى به مقام جامعیّت معرفى فرموده وَ هُو الَاوَّلُ وَ الآخِرُ وَ الظّاهِرُ و الْباطِنُ (129)و اللَّه نورُ السَمواتِ وَ الارْض (130) ... الخ. وَ لَوْ دُلّیتُمْ بِحَبْلٍ الى الَارَضینَ السُّفْلى لَهَبَطْتُمْ عَلى اللَّه. وَ ایْنَما تُوَلُّوا فَثَّمَ وَجْهُ اللَّه (131) الى غیر ذلک فرموده، که عارف به معارف الهیّه و مجذوب جذبات رحمانیّه را از آنها طرب ملکوتى حاصل و وجد لاهوتى پیدا شود، همین طور توحید عملى قلبى را تا آخرین مراتب افق طبیعت و ملک بدن سرایت داده و هیچ موجودى را از حظّ معرفت اللَّه محروم نکرده. بالجمله، اهل تصوّف از حکمت از حکمت عیسویّه، من حیث لا یشعرون، دم میزنند و اهل ظاهر از حکمت موسویّه؛ و محمّدیّون از هر دو اینها به طریق تقیید برى هستند. و تفصیل این اجمال از عهده این مقام خارج و درخور این اوراق نیست. وصل: عن مِصباحِ الشَّریعَةِ قالَ الصّادِقُ علیه السلام: سُمِّىِ المُسْتَراحُ مُسْتَراحاً لِاسْتراحَةِ النُّفُوسِ مِنْ اثْقالِ النَّجاساتِ وَ اسْتِفراغ الکَثافاتِ وَ القَذَرِ فیها. وَ المُؤْمِنُ یَعْتَبِرُ عِنْدَها انَّ الخالِصَ مِنْ حُطامِ الدُّنْیا کَذلِکَ یَصیرُ عاقِبَتُهُ؛ فَیَستَریحُ بالعُدوُلِ عَنْها وَ تَرْکِها، وَ یُفَرِّغُ نَفْسَهُ وَ قَلْبَهُ عَنْ شُغْلِها، وَ یَسْتَنْکِفُ عَنْ جَمْعِها وَ اخْذِها اسْتِنْکافَهُ عَنِ النَّجاسَةِ وَ الغائِطِ وَ القَذَر. وَ یَتَفَکَّرُ فى نَفْسِهِ المُکَرَّمَةِ فى حالٍ کَیْفَ تَصیرُ ذَلیلَةً فى حالٍ؛ وَ یَعْلَمُ انَّ التَّمسُّکَ بالقَناعَةِ و التَّقوى یُورِثُ لَهُ رَاحَةَ الدّارَیْنِ؛ وَ انَّ الرّاحَةَ فى هَوانِ الدُّنْیا وَ الفَراغِ مِنَ التَّمَتُّع بِها وَ فى ازالَةِ النِّجاسةِ مِنَ الحَرامِ وَ الشُّبْهَةِ؛ فَیُغْلِقُ عَنْ نَفْسِهِ بابَ الکِبْرِ بَعْدَ مَعْرِفَتِهِ ایّاها، وَ یَفِرُّ مِنَ الذُّنُوبِ، وَ یَفْتَحُ بابَ التَّواضُع وَ النَدَمِ وَ الحَیاء؛ وَ یَجْتَهِدُ فى اداءِ اوامِرِهِ و اجْتِنابِ نَواهیهِ طَلَباً لِحُسْنِ المَ آبِ وَ طیبِ الزُّلْفى ؛ وَ یُسْجِنُ نَفْسَهُ فى سِجْن الْخَوْفِ و الصَّبْرِ وَ الْکَفِّ عَنِ الشَّهِواتِ الى انْ یَتَّصِلَ بِامانِ اللَّه فى دارِ الْقَرارِ، وَ یَذوقَ طَعْمَ رِضاهُ. فَانَّ المُعَوَّلَ ذلِکَ، وَ ما عَداهُ لا شَى ءَ(132). انتهى کلامه الشّریف. در این کلام شریف دستور جامعى است براى اهل معرفت و سلوک که باید انسانِ بیدارِ سالکِ الى دار الآخرة در هر حالى از حالاتْ حظوظ روحانیّه را استیفاء نماید و در هیچ حالى از ذکر مرجع و م آل خود غافل نباشد. و لهذا حکماء فرمودند: النَّبیُّ خادِمُ الْقَضاءِ کَما انَّ الطّبیبَ خادِمُ الْبَدَن (133). انبیاء عظام و اولیاء کرام علیهم السلام را چون جز بر قضاى الهى و جنبه یل اللّهى نظرى نیست و ملکوت قضاى الهى بر قلوب آنها حکومت مى کند، جریان جمیع امور را به دست ملائکة اللَّه، که جنود الهیّه مى باشند، مى دانند و مى بینند؛ و طبیب طبیعى چون از این مرحله دور و از این وادى مهجور است، جریان امور طبیعیّه را به قواى طبیعیّه نسبت مى دهد. بالجمله، انسان سالک در جمیع احوال و از همه امور حظوظ سلوکى خود را باید استفاده کند. پس، چون حطام دنیا و لذائذ عالم ملک را رو به زوال و تغیّر دید و عواقب امر آنها را فساد و افول دید، به راحتى قلب از آنها اعراض کند و از اشتغال و جمع آنها قلب خود را فارغ کند و مستنکف شود از آنها چنانچه از قذارات استنکاف کند. باطنِ عالم طبیعت قذارت است؛ و تعبیر کثافت و قذارت در نوم- که بابى از مکاشفه است- دنیا و مال است؛ و در مکاشفه علویّه علیه السلام دنیا جیفه و مردار است (134). پس مؤمن همان طور که از اثقال و فضولات طبیعت خود را فارغ کند و مدینه طبیعیّه را از اذیّت آن راحت کند، قلب را از تعلّق و اشتغال به آن مستریح کند و ثقل حبّ دنیا و جاه را از دل بردارد و مدینه فاضله روحانیّه را از آن فارغ و راحت کند. و تفکر کند در این که اشتغال به دنیا نفس شریف را چگونه پس از چند ساعت ذلیل و خوار کند و او را محتاج به بدترین و فضیحترین حالات کند، بفهمد که اشتغال قلبى به عالم پس از چندى که پرده ملک برداشته شد و حجاب طبیعت مرتفع گردید، انسان را ذلیل و خوار کند و به حساب و عقاب گرفتار کند. و بداند که تمسّک به تقوى و قناعت موجب راحتىِ دو دنیا است؛ و راحتى در آن است که دنیا را خوار و ناچیز شمارد و از آن لذّت و تمتّع نبرد؛ و چنانچه خود را از نجاسات صوریّه پاکیزه کرد، از نجاسات حرام و شبهه نیز پاکیزه نماید؛ و چون خود را شناخت و ذلّ احتیاج خود را دریافت، باب کبر و بزرگى را بر خود فرو بندد و از سرکشى و گناه فرار نماید، و بر خود درِ فروتنى و ندامت و خجلت را مفتوح کند و جدّ و جهد در فرمانبردارى حق و دورى از نافرمانى کند تا با نیکوئى و خوبى به حق رجوع کند و با پاکیزگى و صفاى نفسْ متقرّب به مقام قدس شود؛ و خود به نفس خود خویش را در زندان خوف و صبر و نگاهدارى از خواهشهاى نفسانى مسجون کند تا از زندان عذاب الهى در امان باشد و به دار قرار حق در پناه ذات مقدّسش ملحق گردد، و در این حال طعم رضاى حق را بچشد. و این غایت آمال اهل سلوک است و غیر آن را ارزشى نیست. مقصد دوم در شمّه اى از آداب لباس است و در آن دو مقام است مقام اوّل در آداب مطلق لباس است بدان که نفس ناطقه انسانیّه حقیقتى است که در عین وحدت و کمال بساطت داراى نشئاتى است که عمده آن به طریق کلّى سه نشئه است: اوّل، نشئه ملکیّه دنیاویّه ظاهره، که مظهر آن حواسّ ظاهره، و قشر ادناى آن بدن مُلکیّه است. دوم، نشئه برزخیّه متوسّطه، که مظهر آن، حواسّ باطنه و بدن برزخى و قالب مثالى است. سوّم، نشئه غیبیّه باطنیّه است که مظهر آن، قلب و شئون قلبیّه است. و نسبت هر یک از این مراتب به دیگرى نسبت ظاهریّت و باطنیّت و جلوه و متجلّى است؛ و از این جهت است که آثار و خواصّ و انفعالات هر مرتبه اى به مرتبه دیگر سرایت مى کند؛ چنانچه اگر مثلًا حاسّه بصرى چیزى را ادراک کند، از آن اثرى در حسّ بصر برزخى واقع شود به مناسبت آن نشئه؛ و از آن اثرى در بصر قلبىِ باطنى واقع شود به مناسبت آن نشئه. و همین طور آثار قلبیّه در دو نشئه دیگر نیز ظاهر گردد. و این مطلب علاوه بر آنکه مطابق برهان قوىّ متین است مطابق با وجدان نیز هست. و از این جهت است که جمیع آداب صوریّه شرعیّه را در باطن اثر بلکه آثارى است؛ و هر یک از اخلاق جمیله را، که از حظوظ مقام برزخیّت نفس است، نیز در ظاهر و باطن آثارى است؛ و هر یک از معارف الهیّه و عقاید حقّه را در دو نشئه برزخیّه و ظاهره آثارى است. مثلًا، ایمان به این که متصرّف در مملکت وجود و عوالم غیب و شهود حق تعالى است و دیگر موجودات را تصرّفى نیست مگر تصرّف اذنى ظلّى، موجب بسیارى از کمالات نفسانیّه و اخلاق فاضله انسانیّه گردد، مثل توکّل و اعتماد به حق و قطع طمع از مخلوق که امّ الکمالات است؛ و موجب بسیارى از اعمال صالحه و افعال حسنه و ترک بسیارى از قبایح شود. و همین طور سایر معارف که تعداد هر یک و تأثیرات آن از حوصله این اوراق و قلم شکسته نویسنده خارج است، و محتاج به تحریر کتابى ضخیم است که از قلم تواناى اهل معرفتى یا از نفس گرم اهل حالى فراهم شود: دست ما کوتاه و خرما بر نخیل(135). و همین طور مثلًا خُلق رضا، که یکى از اخلاق کمالیّه انسانیّه است، در تصفیه و تجلیه نفس تأثیرات بسیارى دارد که قلب را مورد تجلّیات خاصّه الهیّه قرار مى دهد و ایمان را به کمال ایمان، و کمال ایمان را به طمأنینه، و طمأنینه را به کمال آن، و کمال آن را به مشاهده، و آن را به کمال مشاهده، و کمال آن را به معاشقه، و معاشقه را به کمال آن، و کمال آن را به مراوده، و مراوده را به کمال آن، و کمال آن را به مواصله، و مواصله را به کمال آن، و آنچه در وهم من و تو ناید ترقّى دهد؛ و در ملک بدن و آثار و افعال صوریّه که شاخ و برگ است تأثیرات غریبى دارد: سمع و بصر و دیگر قوى و اعضا را الهى کند و سرّ کُنْتُ سَمْعَهُ و بَصَرَهُ (136) را تا اندازه اى ظاهر گرداند. و چنانچه آن مراتب را در ظاهر تأثیر بلکه تأثیرات است، هیأت ظاهر و جمیع حرکات و سکنات عادیّه و غیر عادیّه و تمام تروک و افعال را در آنها نیز تأثیراتى است بس عجیب، که گاه شود که با یک نظر از روى حقارت به یکى از بندگان خدا سالک را از اوج اعلى به اسفل سافلین پرتاب کند و جبران آن را به سالهاى دراز نتواند بنماید. و چون قلبهاى بیچاره ما ضعیف و ناتوان است و چون بید مجنون از نسیم ملایمى به لرزه در آید و حال سکونت خود را از دست بدهد، پس لازم است که حتّى در امور عادیّه، که یکى از آنها اتّخاذ لباس است، ملاحظه حالات قلبیّه نموده نگاهدارى قلب را بکنیم. و چون نفس و شیطان را دامهایى بس محکم و تسویلاتى بس دقیق است که احاطه به آن از طاقت ما خارج است، ناچار تا اندازه قدرت و نطاق وسع خود در مقابل آنها قیام و از حق تعالى در همه حالات طلب توفیق و تأیید نماییم. پس، گوییم که پس از آن که واضح شد که باطن را در ظاهر و ظاهر را در باطن تأثیر است، انسان طالب حق و ترقّى روحانى باید در انتخاب مادّه و هیأت لباس آنچه را که در روح تأثیر بد دارد و قلب را از استقامت خارج و از حق غافل مى کند و وجهه روح را دنیایى مى نماید احتراز کند. و گمان نشود که تسویل شیطان و تدلیس نفس امّاره فقط در لباس فاخر زیبا و تجمّل و تزیّن است، بلکه گاه شود که انسان را به واسطه لباس مندرس و بى ارزش از درجه اعتبار ساقط نماید؛ و از این جهت انسان باید از لباس شهرت، بلکه مطلق مشى بر خلاف معمول و متعارف، احتراز نماید. چنانچه از لباسهاى فاخر که مادّه و جنس آن سنگین قیمت و هیأت و برش آن جالب توجّه و انگشت نما است باید احتراز کند؛ زیرا قلب ما بسیار ضعیف و سخت بى ثبات است، به مجرّد فى الجمله امتیاز و تعیّنى مى لغزد و از اعتدال منحرف مى شود. چه بسا باشد انسان بیچاره ضعیفى که از تمام مراحل شرف و انسانیّت و عزّت نفس و کمال آدمیّت عارى و برى است به واسطه دو سه زرع پارچه ابریشمى و یا پشمى که در برش و دوخت آن تقلید از اجانب کرده یا آنکه با چندین ننگ و شرف فروشى آن را تحصیل نموده بر بندگان خدا به نظر حقارت و کبر و ناز نگاه و هیچ موجودى را به چیزى نشمرد؛ و این نیست جز از کمال ضعف نفس و کوچکى ظرفیّت که فضلات کرم و لباس گوسفند را مایه اعتبار و شرف خود پندارد. اى بیچاره انسان، چقدر مخلوق ضعیف بى مایه اى هستى؛ تو باید فخر عالم امکان و خلاصه کون و مکان باشى؛ تو آدم زاده اى، باید معلّم اسماء و صفات باشى؛ تو خلیفه زاده اى، باید از از آیات باهرات باشى- تو را ز کنگره عرش مى زنند صفیر(137). بدبخت ناخلف، یک مشت فضلات و ملبوسات حیوانات بیچاره را غصب نمودى و با آن افتخار فروشى مى کنى؛ این افتخار از کرم ابریشم و گوسفند و شتر و سنجاب و روباه است، چرا با لباس دیگران فخریّه مى کنى و با افتخار دیگران ناز و تکبّر مى نمائى. بالجمله، همان طور که مادّه و جنس لباس و پر قیمت و پر زینت بودن آن را در نفوس تأثیر است، از این جهت حضرت امیر فرموده- چنانچه قطب راوندى علیه الرّحمة روایت کرده-: کسى که لباس عالى بپوشد لا بدّ است از تکبّر و لا بدّ است براى متکبّر آتش. در هیأت و طرز برش و دوخت آن آثارى است؛ که گاه شود که انسان به واسطه آن که لباس خود را شبیه به اجانب نموده، عصبیّت جاهلانه پیدا کند نسبت به آنها و از دوستان خدا و رسول منضجر و متنفّر گردد و دشمنان آنها محبوب او گردد. و از این جهت است که به حسب روایت، که از حضرت صادق وارد است، خداى تبارک و تعالى به یکى از انبیاء وحى فرموده که به مؤمنین بگو نپوشید لباس اعداى مرا، و نخورید همچون دشمنان من، و مشى نکنید همچون دشمنان من، تا دشمن من شوید چنانچه آنها دشمن منند(138). و همان طور که لباسهاى خیلى فاخر را در نفوس تأثیر است، لباسهاى خیلى پست را چه در مادّه و جنس و چه در هیئت و شکل در نفوس تأثیر است؛ و چه بسا باشد که فساد این به مراتب بالاتر از آن لباسهاى فاخر باشد؛ زیرا که نفس را مکایدى است بسیار دقیق، همین که خود را از نوع ممتاز دید به اینکه خود لباس خشن و کرباس پوشیده و دیگران لباسهاى نرم و لطیف پوشیدند، از معایب خود به واسطه حبّ به خود غفلت مى کند؛ و این امر عرضى غیر مربوط به خود را مایه افتخار شمارد؛ و بسا باشد که به خود اعجاب کند و تکبّر بر بندگان خدا کند و سایرین را از ساحت قدس حق دور داند و خود را از مقرّبین و خلّص عباد اللَّه داند؛ و چه بسا مبتلا به ریا و دیگر مفاسد بزرگ شود. بیچاره از همه مراتب معرفت و تقوى و کمالات نفسانیّه به لباس خشن و ژنده پوشى قناعت نموده، و از هزاران عیب خود که بزرگترین آنها همین است که از سوء تأثیر این لباس پیدا شده غافل است، و خود را که از اولیاى شیطان است اهل اللَّه محسوب دارد و بندگان خدا را ناچیز و بى ارزش داند. و همین طور بسا باشد که هیئت و طرز لباس انسان را مبتلا به مفاسد کند، چنانچه طورى لباس را ترتیب دهد که به زهد و قدس مشهور شود. بالجمله، لباس شهرت، چه در جانب افراط یا در جانب تفریط، از امورى است که قلوب ضعیفه را متزلزل و از مکارم اخلاق منخلع مى نماید و موجب عجب و ریا و کبر و افتخار شود که هر یک از آنها از امّهات رذائل نفسانیّه بلکه موجب رکون به دنیا و دلبستگى به آن گردد که آن رأس کلّ خطیئات و سرچشمه جمیع قبایح است. و در احادیث نیز اشاره به بسیارى از امور مذکوره گردیده؛ چنانچه در کافى شریف از حضرت صادق نقل کند که فرمود: خداى تعالى خشمناک مى باشد به شهرت لباس (139). و هم از آن حضرت نقل نموده که فرمود: شهرت، خوب و بدش، در آتش است. و هم از آن حضرت منقول است که خداوند از دو شهرت خشمناک مى شود: یکى شهرت لباس، و یکى شهرت نماز(140). و از رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله حدیث شده که فرمود: کسى که در دنیا لباس شهرت بپوشد، خداوند در آخرت لباس ذلّت به او مى پوشاند.(141) مقام دوم در پاره اى از آداب لباس مصلّى است و در آن دو باب است باب اوّل در سرّ طهارت لباس است بدان که نماز مقام عروج به مقام قرب و حضور در محضر انس است؛ و سالک را مراعات آداب حضور در محضر مقدّس ملک الملوک لازم است. و چون از ادنى مراتب و مراحل ظهور نفس، که قشر قشر و بدن صورى ملکى آن است، تا اعلى مقامات و حقایق آن، که لبّ لباب و مقام سرّ قلب است، در محضر مقدّس حق چنانچه حاضر است، سالک نیز باید استحضار کند و جمیع جنود باطنه و ظاهره ممالک سرّ و علن را به محضر حق جلّ و علا باید ارائه دهد؛ و اماناتى را که ذات مقدّسش با کمال طهارت و صفا و بدون تصرّف احدى از موجودات به ید قدرت جمال و جلال به او مرحمت فرموده باید تقدیم محضر مقدّس کند و ردّ امانات را چنانچه به او لطف شده بنماید. پس، در ادب حضور بسى خطرات است که سالک نباید از آن لحظه اى غفلت کند. و طهارت لباس را، که ساتر قشر بلکه قشر قشر است، باید وسیله طهارت لباسهاى باطنى قرار دهد؛ و بداند که چنانچه این لباس صورى ساتر و لباسِ بدنِ مُلکى است، خود بدن ساترِ بدن برزخى [است و بدن برزخى الآن موجود است ولى در ستر و حجاب بدن دنیائى است و این بدن ساتر او است؛ و بدن برزخى ساتر و لباس و حجاب نفس است؛ و آن ساترِ قلب است؛ و قلب ساترِ روح است؛ و روح ساترِ سرّ است؛ و آن ساترِ لطیفه خفیّه است، الى غیر ذلک از مراتب. هر مرتبه نازله ساتر مرتبه عالیه است. و جمیع این مراتب گرچه در خلّص اهل اللَّه موجود و دیگران از آنها محرومند، ولى بعضى از آن مراتب را چون همه دارند لهذا اشاره به همان مى شود. پس، باید دانست که چنانچه صورت نماز به طهارت لباس و بدن محقق نشود و قذارت که رجز شیطان و مبعِّد محضر رحمان است از موانع ورود در محضر است و مصلّى را با لباس و بدن آلوده به رجز شیطان از محضر قدس تبعید و به مقام انس بار ندهند، قذارات معاصى و نافرمانى حق که از تصرّفات شیطان و از رجز و قاذورات آن پلید است از موانع ورود در محضر است. پس متلبّس به معاصى، تنجیس ساتر بدن برزخى نموده و با این قذارت نتواند به محضر حق وارد شود؛ و تطهیر این لباس از شرایط تحقّق و صحت نماز باطنى است و انسان تا در در حجاب دنیا است، از آن بدن غیبى و طهارت و قذارت لباس آن و شرطیّت طهارت و مانعیّت قذارت در آن اطّلاعى ندارد؛ روزى که از این حجاب بیرون آمد و سلطنت باطن و یوم الجمعْ بساط تفرقه ظاهر را در هم پیچید و شمس حقیقت از وراء حجب مظلمه دنیائى طالع گردید و چشم باطن ملکوتى باز و چشم حیوانى ملکى بسته شد، با عین بصیرت دریابد که تا آخر امر نماز او طهارت نداشته و مبتلاى به هزاران موانع بوده که هر یک از آنها براى تبعید از محضر مقدّس حق، سببى مستقلّ بودند. و هزاران افسوس که در آن روز راهى براى جبران و حیله اى براى انسان نیست و فقط چیزى که مى ماند حسرتها و ندامتها است- ندامتهایى که آخر ندارد، حسرتهایى که پایانش نیست: وَ انْذِرْهُمْ یَوْمَ الْحَسْرَةِ اذْ قُضِىَ الْامْر(142). و چون لباس بدن باطنى را طهارت حاصل شد، طهارت خود بدن ملکوتى از رجز شیطان نیز لازم است. و آن تطهیر از ارجاس اخلاق ذمیمه است، که هر یک تلویث باطن کند و انسان را از محضر دور و از بساط قرب حق مهجور نماید؛ و آنها نیز از رجس شیطان بعید از رحمت است. و اصول و مبادى همه ذمائمْ خودبینى و خودخواهى و خودفروشى و خودنمایى و خودرأیى است که هر یک از آنها مبدأ بسیارى از ذمائم اخلاقیّه و رأس کثیرى از خطیئات است. و چون که سالک از این طهارت فارغ شد و لباس تقوى را به آب توبه نصوح و ریاضت شرعى تطهیر کرد، لازم است که اشتغال پیدا کند به تطهیر قلب که ساتر حقیقى است و تصرّف شیطان در آن بیشتر است و قذارت آن سارى به سایر لباسها و ساترها است، و تا تطهیر آن نشود طهارات دیگر میسور نگردد. و از براى تطهیر آن مراتبى است که به بعضى از آن به مناسبت این اوراق اشاره مى شود. یکى، تطهیر از حبّ دنیا است، که رأس کلّ خطیئات و منشأ تمام مفاسد است؛ و تا انسان را این محبّت در قلب است، ورود در محضر حق برایش میسّر نشود و محبّت الهیّه، که امّ الطّهارات است، با این قذارت صورت نگیرد. و شاید در کتاب خدا و وصیّتهاى انبیاء و اولیاء علیهم السلام، و خصوصاً حضرت امیر المؤمنین سلام اللَّه علیه به کمتر چیزى مثل ترک دنیا و زهد در آن و پرهیز از آن، که از حقایق تقوى است، اهمیّت داده باشند. و این مرتبه از تطهیر حاصل نشود جز به علم نافع و ریاضات قویّه قلبیّه و صرف همّت در تفکّر در مبدأ و معاد و مشغول نمودن قلب به اعتبار در افول و خراب دنیا و کرامت و سعادت عوالم غیبیّه: رَحِمَ اللَّه امْرَأً عَلِمَ مِنْ ایْنَ وَ فِى ایْنَ وَ الى ایْنَ (143). و دیگر تطهیر از اعتماد به خلق است که آن شرک خفىّ، بلکه نزد اهل معرفت شرک جلىّ است. و آن تطهیر حاصل شود به توحید فعلى حق جلّ و علا که سرچشمه جمیع طهارات قلبیّه است. و باید دانست که مجرد علم برهانى و قدم تفکّرى در باب توحید فعلى نتیجه مطلوبه ندارد، بلکه گاه شود که کثرت اشتغال به علوم برهانیّه سبب ظلمت و کدورت قلب شود و انسان را از مقصد اعلى از دارد؛ و در این مقام گفته اند: العِلْمُ هُوَ الحِجابُ الْاکْبَر(144). به عقیده نویسنده جمیع علومْ عملى است حتى علم توحید. شاید از کلمه توحید که تفعیل است عملى بودن آن نیز استفاده شود؛ چه که به حسب مناسبتِ اشتقاق، توحید از کثرت رو به وحدت رفتن و جهات کثرت را در عینِ جمعْ مستهلک و مضمحلّ نمودن است؛ و این معنى با برهان حاصل نیاید، بلکه به ریاضات قلبیّه و توجّه غریزى به مالک القلوب باید قلب را از آنچه برهان افاده نموده آگاه نمود تا حقیقت توحید حاصل شود. بلى، برهان به ما مى گوید: لا مُؤَثِّرَ فى الوُجُودِ الَّا اللَّه (145). و این یکى از مهانى لا اله الّا اللَّه (146) است، و به برکت این برهان دست تصرّف موجودات را از ساحت کبریاى وجود کوتاه مى کنیم و ملکوت و ملک عوالم را به صاحبش ردّ مى کنیم و حقیقت لَهُ ما فىِ السَّمواتِ وَ الْارْضِ (147) وَ بیَدِهِ مَلَکُوتُ کُلِّ شَى ءٍ(148) وَ هُوَ الَّذى فى السَّماءِ الهٌ وَ فى الْارْضِ الهٌ (149) را اظهار مى کنیم، ولى تا این مطلب برهانى به قلب نرسیده و صورت باطنى قلب نشده، ما از حدّ علم به حدّ ایمان نرسیدیم و از نور ایمان که مملکت باطن و ظاهر را نورانى کند بهره و نصیبى نداریم. و از این جهت است که با داشتن برهان بر این مطلب شامخ الهى، باز در تکثیر واقعیم و از توحید، که قرّة العین اهل اللَّه است، بى خبریم؛ کوس لا مُؤثِّرَ فى الوجود الّا اللَّه مى زنیم و چشم طمع و دست طلب پیش هر کس و ناکس داریم: پاى استدلالیان چوبین بود پاى چوبین سخت بى تمکین بود(150) و این تطهیرْ از مقامات بزرگ سالکین است. و پس از این مقام مقامات دیگرى است که از حدّ ما خارج است؛ و شاید در خلال این اوراق به مناسبت ان شاء اللَّه ذکرى از آن پیش آید. باب دوم در اعتبارات قلبیّه ستر عورت است چون سالک الى اللَّه خود را حاضر در محضر مقدّس حق جلّ و علا دید، بلکه باطن و ظاهر و سرّ و علن خود را عین حضور یافت، چنانچه از کافى و توحید روایت شده که حضرت صادق علیه السلام فرمود: إِنَّ رُوحَ الْمُؤْمِنِ لَاشَدُّ اتّصالًا بِرُوحِ اللَّه مِنْ اتّصالِ شُعاعِ الشَّمْسِ بِها(151). بلکه به برهان قوى متین در علوم عالیه پیوسته است که جمیع دائره وجود از اعلى مراتب غیب تا ادنى منازل شهود عین تعلق و ربط و محض تدلّى و فقر است به قیّوم مطلق جلّت عظمته، و شاید اشاره به این معنى باشد آیه مبارکه یا ایُّها النّاسُ انْتُمُ الْفُقَراءُ الَى اللَّه وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِى الْحَمید(152). چه اگر موجودى از موجودات در حالى از حالات و آنى از آنات و حیثیّتى از حیثیّات تعلّق به عزّ قدس ربوبى نداشته باشد از بقعه امکان ذاتى و فقر خارج و در حریم وجوب ذاتى و غنا داخل گردد. و عارف باللَّه و سالک إلى اللَّه باید این مطلب حقّ برهانى و این لطیفه الهیّه عرفانیّه را به واسطه ریاضات قلبیّه از حدّ عقل و برهان در لوح قلب نگاشته به سرحدّ عرفان رساند تا آن که حقیقت ایمان و نور آن در دلش جلوه کند. و اصحاب قلوب و اهل اللَّه از حدّ ایمان به منزل کشف و شهود قدم گذارند. و آن با شدّت مجاهده و خلوت مع اللَّه و عشق باللَّه حاصل شود؛ چنانچه در مصباح الشریعة گوید که حضرت صادق علیه السلام فرمود: الْعارِفُ شَخْصُهُ مَعَ الْخَلْقِ وَ قَلْبُهُ مَعَ اللَّه. لَوْ سَهى قَلْبُهُ عَنِ اللَّه طَرْفَةَ عَیْنٍ، لَماتَ شَوْقاً الَیْهِ. وَ الْعارِفُ امینُ وَدائِعِ اللَّه وَ کَنْزُ اسْرارِهِ، وَ مَعدِنُ نُورِهِ، وَ دَلیلُ رَحْمَتِهِ عَلى خَلْقِهِ، وَ مَطیَّةُ عُلومِهِ، وَ مِیزانُ فَضْلِهِ قَدْ غَنِىَ عَنِ الخَلْقِ وَ المُرادِ وَ الدُّنْیا؛ و لا مُونِسَ لَهُ سِوَى اللَّه؛ وَ لا نُطْقَ وَ لا اشارَةَ وَ لا نَفسَ الّا باللَّه وَ للَّه وَ مِنَ اللَّه وَ مَعَ اللَّه (153). بالجمله، سالک چون خود را به جمیع شئون عین حضور دید، ستر جمیع عورات. ظاهریّه و باطنیّه کند براى حفظ محضر و ادب حضور. و چون دریافت که کشف عورات باطنه در محضر حق قباحت و فضاحتش بیشتر از کشف عورات ظاهره است به مقتضاى حدیث انَّ اللَّه لا یَنْظُرُ الى صُورِکُمْ، وَ لکِنْ یَنْظُرُ الى قُلوبِکُم (154). و عورات باطنه ذمایم اخلاق و خبائث عادات و احوال ردیه خلقیّه است که انسان را از لیاقت محضر و ادب حضور ساقط مى کند. و این اوّل مرتبه از هتک ستور و کشف عورات است. و باید دانست که اگر با پرده ستّاریّت و غفّاریّت حق جلّ و علا انسان خود را مستوا نکند و در تحت اسم ستّار و غفّار با طلب غفّاریّت و ستّاریت واقع نشود، چه بسا شود که پرده ملک که برچیده شد و حجاب دنیا که برافکنده شد هتک ستور او در محضر ملائکه مقرّبین و انبیاء مرسلین علیهم السلام گردد؛ و خدا مى داند که آن عورات باطنیّه که مکشوف شود قباحت و فضاحت و گند و رسوائیش چقدر است. اى عزیز، اوضاع عالم آخرت را با این عالم قیاس مکن که این عالم را گنجایش ظهور یکى از نعمتها و نقمتهاى آن عالم نیست. این عالم با همه پهناورى آسمانها و عوالمش گنجایش ظهور پرده اى از پرده هاى ملکوت سفلى، که عالم قبر هم از همان است، ندارد، چه رسد به ملکوت اعلى که عالم قیامت نمونه آن است. و در حدیث مفصّلى که شیخ شهید ثانى رضوان اللَّه علیه در منیة المرید از حضرت صدّیقه کبرى سلام اللَّه علیها نقل مى فرماید وارد است که فرمود: رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله فرمود: همانا علماى شیعیان ما محشور مى شوند؛ و بر آنها خلعت مى پوشند از خلعتهاى کرامت به قدر کثرت علومشان و جدّیّت کردن آنها در ارشاد بندگان خدا؛ حتّى آنکه به بعضى آنها هزار هزار خلعت از نور داده شود- تا آنکه مى فرماید- یک رشته از آن خلعتها افضل است از آنچه شمس بر آن طلوع مى کند هزار هزار مرتبه (155). این راجع به نعیمش. و امّا راجع به عذابش، جناب فیض رحمه اللَّه در علم الیقین از مرحوم صدوق حدیث کند که به اسناد خود از حضرت صادق سلام اللَّه علیه روایت کند در ضمن حدیثى که جبرئیل به رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله عرض کرد که اگر یک حلقه از آن سلسله اى که طولش هفتاد ذراع است بر دنیا نهاده شود، همانا دنیا ذوب شود از حرارت آن. و اگر قطره اى از زقّوم و ضریع آن بچکد در آبهاى اهل دنیا، مى میرند اهل آن از گند آن (156). نعوذ باللَّه من غضب الرّحمن. پس، سالک الى اللَّه را لازم است که اوصاف خبیثه و اخلاق سیّئه خود را تبدیل به اوصاف کامله و فانى در بحر متلاطم بى پایان اوصاف کمالیّه حق، و ارض مظلمه طبیعیه شیطانیّه را تبدیل به ارض بیضاء مشرقه نماید، و اشْرَقَتِ اْلَارْضُ بِنُورِ رَبِها(157) را در خود دریابد، و مقام اسماء جمال و جلال ذات مقدّس را در مملکت وجود خود متحقّق نماید؛ و در این مقام در ستر جمال و جلال واقع شود و تخلّق به اخلاق اللَّه پیدا کند و مقابح تعیّنات نفسیّه و ظلمات وهمیّه بکلى مستور گردد. و اگر بدین مقام متحقّق شد، مورد عنایات خاصّه حق جلّ جلاله واقع گردد و بالطف خفىّ خاص خود از او دستگیرى فرماید و در تحت پرده کبریاى خود او را به طورى مستور گرداند که جز خودش او را کسى نشناسد و او نیز جز حق کسى را نشناسد: انَّ اوْلیائى تَحْتَ قِبابى لا یَعرِفُهُمْ غَیْرى (158). و در کتاب مقدّس الهى براى اهلش اشارات بسیار در این خصوص دارد؛ چنانچه فرماید: اللَّه وَلِىُّ الَّذینَ آمَنوا یُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ الىَ النُّور(159). اهل معرفت و اصحاب سابقه حسنى مى دانند که جمیع تعیّنات خلقیّه و کثرات عینیّه ظلمات و نور مطلق حاصل نشود مگر به اسقاط اضافات و شکستن تعیّنها که بتهاى طریق سالک است. و چون ظلمات کثرات فعلیّه و وصفیّه مضمحل و منطمس در عین جمع شد، ستر جمیع عورات گردیده و حضور مطلق و وصول تامّ تحقّق یافته، و مصلّى در این مقام چنانچه مستور به حق است، مصلّى به صلاة حق است. و شاید صلاة معراج ختم رسل صلّى اللَّه علیه و آله بدین طریق بوده در بعض مقامات و مدارج. و اللَّه العالم. وصل: عن مصباح الشّریعة، قال الصادق علیه السلام: ازْیَنُ اللِّباسِ لِلْمُؤمِنینَ لِباسُ التَّقْوى ؛ وَ انْعَمُهُ الایمانُ. قالَ اللَّه عَزَّ وَ جلَّ: وَ لباسُ التَّقْوى ذلِکَ خَیْرٌ. وَ امّا اللِّباسُ الظّاهِرُ، فَنِعْمَةٌ مِنَ اللَّه؛ یَسْتُرُ عَوْراتِ بَنى آدَمَ. وَ هِىَ کَرامَةٌ اکْرَمَ اللَّه بِها عِبادَهُ ذُرِّیَّةَ آدَمَ (ع) لَم یُکْرِمْ غَیْرَهُمْ. وَ هِىَ لِلْمؤمِنینَ آلَةٌ لِاداءِ مَا افْتَرَض اللَّه عَلَیْهِمْ. وَ خَیْر لِباسِک مَا لا یَشْغَلُک عَنِ اللَّه عَزَّ وَ جَلَّ، بَلْ یُقَرَّبُکَ مِنْ شُکْرِهِ وَ ذِکْرِهِ وَ طاعَتِهِ، وَ لا یَحْمِلُکَ فیها الى العُجْبِ وَ الرِّئاءِ وَ التَّزَیُّنِ وَ المُفاخَرَ وَ الخُیَلاءِ؛ فَانَّها مَنْ آفاتِ الدّینِ، وَ مُورِثَةُ القَسْوَةِ فِى الْقلْبِ. فَاذا لَبِسْتَ ثَوْبَکَ، فَاذْکُرْ سَتْرَ اللَّه تعالى عَلَیْکَ ذُنوبَکَ بِرَحْمَتِهِ. وَ البِسْ باطِنَکَ بِالصِّدْقِ، کما الْبَسْتَ ظاهِرَکَ بِثَوْبِکَ. وَ لْیَکُنْ باطِنَکَ فى سِتْرِ الرَّهْبَةِ وَ ظاهِرُک فى سِتْر الطّاعَةِ. وَ اعْتَبِرْ بِفَضْلِ اللَّه عَزّ وَ جَلّ حَیْثُ خَلَقَ اسْبابَ اللّباسِ لِتَسْتُرِ العَوْرات الظّاهِرَةَ، وَ فَتَحَ ابوابَ التْوَبَهِ وَ الْانابَةِ لِتَسْتُرَ بِها عَوْراتِ الباطِنِ مِن الذُنوبِ وَ اخْلاقِ السُّوءِ. وَ لا تَفْضَحْ احَداً حَیْثُ سَتَرَ اللَّه عَلَیْکَ اعظَمَ مَنْهُ. وَ اشْتَغِلْ بِعَیْب نَفْسِکَ، وَ اصْفَحْ عَمّا لا یُعینُکَ حالُهُ وَ امْرُهُ. وَ احْذَرْ انْ تُفْنِىَ عُمْرَکَ لِعَمَلِ غَیْرِکَ، وَ یَتَّجِرَ بِرَأْسِ مالِکَ غَیْرُکَ وَ تُهْلِکَ نَفْسَکَ. فَانَّ نسیانَ الذُّنُوبِ مِنْ اعْظَمِ عُقوبَةِ اللَّه تعالى فى الْعاجِلِ، وَ اوْفَرِ اسْبابِ الْعُقُوبَةِ فى الآجِلِ و ما دامَ الْعَبْدُ مُشْتَغِلًا بِطاعةِ اللَّه تعالى وَ مِعْرِفَةِ عُیوبِ نَفْسِهِ وَ تَرْکِ ما یُشینُ فى دینِ اللَّه، فَهُوَ بِمَعْزِلٍ عَنِ الآفاتِ خائِضٌ فى بَحْرِ رَحمَةِ اللَّه عَزَّ وَ جَلَّ، یفوزُ بِجَواهِرِ الفَوائِدِ مِنَ الحِکْمَةِ وَ الْبَیانِ. وَ ما دامَ ناسِیاً لِذُنُوِبِه جاهلًا لِعُیوبِهِ راجِعاً الى حَوْلِهِ وَ قُوَّتِهِ، لا یَفْلَحُ اذاً ابَداً(160). اگر چه از مراجعه به بیانات سابقه تا اندازه اى مقاصد حدیث شریف روشن گردد، ولى به عنوان شبه ترجمه اشارت به بعضى اشارات آن نمودن موجب صفاى قلوب است. مى فرماید: مزیّن ترین لباسها براى مؤمنین لباس تقوى است؛ و نرمترین لباس براى آنها لباس ایمان است؛ چنانچه خداى تعالى فرماید: لباس تقوى بهترین لباس است (161). و اما لباس ظاهر، از نعمتهاى خداست که ستر عورت بنى آدم کند. و این کرامت خاص ذرّیه آدم علیه السلام [است ]و به دیگر موجودات عطا نفرموده؛ ولى مؤمنین نیز این نعمت را صرف اداء واجبات الهیه نمایند. و نیکوترین لباس تو آن است که تو را از یاد خدا غافل نکند و مشغول به غیر ننماید، بلکه به شکر و ذکر و طاعتش نزدیک کند. پس باید در ماده و هیئت لباس از آنچه موجب غفلت و بُعد از ساحت قدس حق است احتراز کنى؛ و بدانى که در لباسها بلکه در کلّیه امور عادیّه امورى است که انسان را از حق غافل و به دنیا مشغول کند و در قلب ضعیف تو تأثیرات بدى نماید و به عجب و ریا و تزیّن و فخریّه و کبر مبتلا کند که همه آفات دین است و باعث قساوت قلب است. و چون لباس ظاهر را پوشیدى، به یاد بیاور که حق تعالى با پرده رحمت خود گناهان تو را ستر فرموده. و چنانچه ظاهرت را به لباس ظاهر ملبّس نمودى، از لباسهاى باطنى غفلت مکن و باطن خود را به لباس راستى ملبّس نما. و باید باطن خویش را در ستر خوف و رهبت و ظاهر خود را در ستر طاعت قرار دهى؛ و از فضل حقّ تعالى عبرت گیرى که لباس ظاهر را لطف فرموده که عیوب ظاهره خود را به آن مستور کنى، و ابواب توبه و انابه را به روى تو مفتوح فرموده تا عورتهاى باطنیّه را که گناهان و خلقهاى بد است به آن بپوشانى. و رسوا مکن احدى را، چنانچه حق تو را رسوا نفرموده در چیزهایى که اعظم است. و اشتغال به عیب خود پیدا کن تا درِ اصلاح به تو باز شود؛ و صرف نظر کن از چیزهایى که اعانت نکند تو را. و بر حذر باش از اینکه عمر خود را فانى کنى براى عمل دیگران، و نتیجه اعمال تو به دفتر دیگران نوشته شود، و با رأس المال تو دیگران تجارت نمایند، و خود را به هلاکت انداز؛ زیرا که فراموشى گناه خویش از بزرگترین عقوباتى است که حق تعالى در دنیا انسان را مبتلا کند، چه که به اصلاح نفس قیام نکند؛ و از وافرتر اسباب عذاب است در آخرت. و مادامى که بنده اشتغال به طاعت حق جلّ و علا دارد و مشغول به شناختن عیبهاى خویش است و تارک چیزهایى است که عیب است در دین خدا، از آفات برکنار است و در دریاى رحمت حقّ غوطه ور است، و فائز شود به گوهرهاى حکمت و بیان. و مادامى که فراموش کند گناهان خود را و عیوب خود را نداند و به حول و قوّه خود اعتماد کند، رستگارى براى او هر گز حاصل نشود. مقصد سوم در آداب قلبیه مکان مصلّى است و در آن دو فصل است فصل اوّل در معرفت مکان است بدان که سالک إلى اللَّه را به حسب نشئات وجودیّه مکان هایى است که از براى هر یک از آنها آداب مخصوصه ایست که تا سالک بدانها محقق نشود به صلاة اهل معرفت نائل نگردد. اوّل، نشئه طبیعیّه و مرتبه ظاهره دنیاویّه است که مکان آن ارض طبیعت است. قال رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلم: جُعِلَتْ لِىَ اْلَارْضُ مَسْجِداً وَ طَهوراً(162). سالک را در این مرتبه ادب آنست که به قلب خود بفهماند که نزول او از نشئه غیبیه و هبوط نفس از محلّ اعلاى ارفع به ارض سفلاى طبیعت و ردّ او به أسفل سافلین از احسن تقویم براى سلوک اختیارى الى اللَّه و عروج به معراج قرب و وصول به فناء اللَّه و جناب ربوبیّت است، که غایت خلقت و نهایت مقصد اهل اللَّه است، مى باشد- رَحِمَ اللَّه امْرَأً عَلِمَ مِنْ ایْنَ وَ فى ایْنَ وَ الى ایْنَ (163). سالک باید بداند از دار کرامت اللَّه آمده و در دار عبادت اللَّه واقع است و به دار جزاء اللَّه خواهد رفت. عارف گوید: مِنَ اللَّه و فى اللَّه و الَى اللَّه. پس، سالک باید به خود بفهماند و به ذائقه روح بچشاند که دار طبیعت مسجد عبادت حق است و او براى همین مقصد در این نشئه آمده، چنانچه حق تعالى جلّت عظمته فرماید: وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الانْسَ الّا لِیَعْبُدون (164). و چون دار طبیعت را مسجد عبادت یافت و خود را معتکف در آن دانست، باید به آداب آن قیام و از غیر تذکّر حق صائم شود؛ و از مسجد عبودیّت خارج نشود مگر به قدر حاجت؛ و چون قضاى حاجت شد، عود کند و با غیر حق انس نگیرد و دلبستگى به غیر پیدا نکند که اینها خلاف آداب عکوف بباب اللَّه است. و عارف باللَّه را در این مقام حالاتى است که به نوشتن درست نیاید. و چون نویسنده خارج از فطرت انسانیّت و مستغرق در بحر مسجور ظلمانى طبیعت و عارى از حق و حقیقت از همه مقامات سالکان و عارفان عارى است، بهتر آن است که بیش از این خود را در محضر حق جلّت قدرته و خاصّان او مفتضح نکند و از این مقام بگذرد، و شکواى نفس امّاره را به درگاه مقدّس ذى الجلال برد، شاید به لطف عمیم و رحمت شامله دستگیرى از او شود و بقیه عمر جبران ما سبق گردد. رَبَّنا ظَلَمْنا انْفُسَنا وَ انْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا وَ تَرْحَمْنا لَنَکوُنَنَّ مِنَ الْخاسِرین (165). مقام دوم، مرتبه قواى ظاهره و باطنه که جنود ملکیّه و ملکوتیّه نفس است که محل آنها ارض طبیعت انسان است که این بنیه و کالبد باشد. و سالک را در این مقام ادب آن است که به باطن قلب بفهماند که ارض طبیعت خود مسجد ربوبیّت است و سجده گاه جنود رحمانیّه است؛ پس، مسجد را به قاذورات تصرّف ابلیس پلید ننماید و جنود الهیّه را در تحت تصرّف ابلیسْ قرار ندهد تا ارض طبیعت به شروق نور ربّ روشن گردد و از ظلمت و کدورت بُعد از ساحت ربوبیّت بیرون آید. پس، قواى ملکیّه و ملکوتیّه خود را معتکف در مسجد بدن داند؛ و با بدن به نظر مسجدیّت معامله کند، و با قوا به نظر عکوف بفناء اللَّه رفتار نماید. و در این مقام تکلیف سالک بیشتر است، زیرا که تنظیف مسجد و طهارت آن نیز به عهده خودش است، چنانچه آداب معتکفان در این مسجد را نیز خود متکفّل است. و مقام سوّم، نشئه غیبیّه قلبیه سالک است که محلّ آن، بدن برزخى غیبى نفس است که به انشاء و خلّاقیّت خود نفس پیدا شود. و سالک را در این مقام ادب آن است که به خود بچشاند که این مقام با مقامات دیگر بسیار متفاوت است و حفظ این مقام از مهمّات سلوک است، زیرا که قلبْ امام معتکفان درگاه است و با فساد او همه آنها فاسد شوند- اذا فَسَدَ الْعالِمُ فَسَدَ الْعالَم لله (166). قلب عالِمْ عالَم صغیر است، و عالِمْ قلب عالَم کبیر است. و در این مقام تکلیف سالک بیشتر گردد از آن دو مقام؛ زیرا که بناى مسجد نیز به خودش تکلیف شده، و ممکن است خداى نخواسته مسجدش مسجد ضرار و کفر و تفریق بین مسلمین باشد؛ و در چنین مسجد عبادت حق جایز نباشد و تخریب آن لازم باشد. و چون سالک مسجد ملکوتى الهى را با دست تصرّف رحمانى و ید ولایت م آبى تأسیس کرد و خود آن مسجد را از جمیع قذارات و تصرّفات شیطانى تطهیر نمود و در آن معتکف گردید، باید مجاهده کند که خود را از عکوف به مسجد خارج کند و عکوف به فناء صاحب مسجد پیدا کند. و چون از علاقه به خود پاک شد و از قید خودى بیرون رفت، خود منزلگاه حق شود، بلکه مسجد ربوبیّت گردد و حق به تجلّیات فعلیّه، ثمّ اسمائیّه، ثمّ ذاتیّه در آن مسجد از خود ثنا کند؛ و این ثنا نماز ربّ است؛ یقول: سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِکَةِ وَ الرُّوُح (167). و سالک الى اللَّه را در همه مقامات سلوکْ مهمّ دیگر است که غفلت از آن به هیچ وجه روا نباشد بلکه غایت سلوکْ و لبّ لباب آن همین مهمّ است، و آن آن است که در جمیع حالات و مقامات از ذکر حق غافل نشود، و از جمیع مناسک و عبادات معرفة اللَّه را طلب کند و در همه مظاهر خداجو باشد و نعمت و کرامتْ او را از صحبت و خلوت بازندارد که این یک نوع استدراج است. بالجمله، روح و باطن عبادات و مناسک را معرفت اللَّه داند و در آنها جستجوى محبوب کند تا بلکه علقه مُحبّیّت و محبوبیّت در قلبش مستحکم گردد و مورد عنایات خفیّه و مراودات سرّیّه گردد. وصل: فى مصباح الشریعة، قالَ الصّادِقُ علیه السلام: اذا بَلَغْتَ باب المَسْجِدِ، فَاعْلَمْ انَّکَ قَدْ قَصَدْتَ بابَ مَلِکٍ عَظیم، لا یَطَأُ بِساطَهُ الّا المُطَهَّروُنَ، وَ لا یَؤْذَنُ لِمُجالَسَتِهِ الّا الصِّدِیقُونَ. فَهَبِ الْقُدومَ الى بِساطِ خِدْمَةِ المَلِکِ هَیْبَةً؛ فَانَّکَ عَلى خَطَرِ عَظیمٍ انْ غَفَلْتَ. فاعْلَمْ، انَّهُ قادِرٌ عَلى ما یَشاءُ مِنَ الْعَدْلِ وَ الفَضْلِ مَعَکَ و بِکَ: فَانْ عَطَفَ عَلَیْکَ بِرَحْمتِهِ و فَضْلِهِ، قَبِلَ مِنْکَ یَسیرَ الطّاعَةِ و اجْزَلَ لَکَ عَلَیْها ثَواباً کَثیراً؛ وَ انْ طالَبَکَ بِاسْتِحْقاقِ الصّدْقِ وَ الْاخْلاصِ عَدْلًا بِکَ، حَجَلَکَ وَ رَدَّ طاعَتَکَ وَ انْ کُثَرْت؛ وَ هُوَ فَعّالٌ لِما یُریدُ. وَ اعْتَرفْ بِعَجْزِکَ وَ تَقْصیرِکَ وَ انْکِسارِکَ وَ فَقْرِکَ بَیْنَ یَدَیْهِ. فَانَّکَ قْد تَوَجَّهْتَ لِلْعِبادَةِ وَ الْمُؤانَسَةِ بِهِ، وَ اعْرِضْ اسْرارَکَ عَلَیْهِ؛ وَ لْتَعْلَمْ انَّهُ لا یَخْفى عَلَیْهِ اسْرارُ الْخَلْقِ اجْمَعینَ وَ عَلانِیتُهُمْ. وَ کُنْ کَافْقَرِ عِبادِهِ بَیْنَ یَدَیْهِ. وَ اخْلُ قَلْبَکَ عَنْ کُلِّ شاغِلٍ یَحْجُبُکَ عَنْ رَبِّکَ؛ فَانِّهُ لا یَقْبَلُ الّا الْاطْهَرَ وَ الْاخْلَصَ. وَ انْظُرْ مِن اِّى دیوانٍ یَخْرُجُ اسْمُکَ. فَانْ ذُقْتَ حَلاوَةَ مُناجاتِهِ وَ لَذیذَ مُخاطَباتِهِ وَ شَرِبْتَ بِکَأْسِ رَحْمَتِهِ وَ کَراماتِهِ مِنْ حُسْنِ اقبالِهِ عَلَیْکَ وَ اجابَتِهِ، فَقَدْ صَلُحْتَ لِخِدْمَتِهِ؛ فَادْخُلْ، فَلَکَ الاذْنُ وَ الامانُ؛ وَ الّا فَقِفْ وُقوفَ مَن انْقَطَعَ عَنْهُ الْحِیَلُ وَ قَصُرَ عَنْهُ الْامَلُ وَ قُضِىَ عَلَیْهِ الْاجلُ. فَانْ عَلِمَ اللَّه عَزَّ وَ جَلَّ مِنْ قَلْبِکَ صِدْقَ الْالْتِجاءِ الَیْهِ، نَظَرَ الَیْکَ بِعَیْنِ الرَّأْفَةِ وَ الرَّحْمَةِ وَ اللُّطْفِ، وَ وَفَّقَکَ لِما یُحِبُّ وَ یَرْضى ؛ فَانَّه کَرِیمٌ یُحِبُّ الکَرامَةَ لِعَبادِهِ المُضْطَرِّینَ الَیْهِ المُحْتِرقینَ عَلى بابِهِ لِطَلَبِ مَرْضاتِهِ. قالَ تَعالى : امَّنْ یُجیُب المُضْطرَّ اذا دَعاهُ وَ یَکْشِفُ السُّوء(168). و چون این کلام شریف دستورى جامع است براى اصحاب معرفت و ارباب سلوک الى اللَّه، بتمامه نقل نمودم تا از تدبّر در آن حالى حاصل آید. محصلِ فرموده آن است که چون به درِ مسجد رسیدى، به خود آى که در چه بارگاهى رسیدى و قصد چه درگاهى نمودى. بدان که در درگاه سلطان عظیم الشّأنى رسیدى که به بساط قرب او کسى پاى نگذارد مگر آن که از ارجاس عالم طبیعت و اخباث شیطانیّه پاک و پاکیزه باشد؛ و اذن مجالست با او را ندهند مگر به کسانى [که ]از روى صدق و صفا و خلوص از جمیع انواع شرک ظاهر و باطن با او قدم زده باشند. پس، عظمت موقف و هیبت و عزّت جلال الهى را در نظر آور، سپس قدم به بارگاه قدس و بساط انسش گذار که در مخاطره بزرگى واقعى با خبر باش که سر مى شکند دیوارش(169). در بارگاهى وارد شدى که قادر مطلق است و هر چه بخواهد در مملکتش اجرا مى کند: یا به عدالت با تو رفتار مى کند و مناقشه در حساب فرماید و مطالبه صدق و اخلاص نماید، محجوب درگاه شوى و طاعاتت هر چه بسیار باشد ردّ شود؛ و اگر عطف توجّهى فرماید به فضل و رحمتش، طاعت ناچیز بى قیمت تو را قبول فرماید و ثواب بزرگ مرحمت کند. پس، اکنون که عظمت موقف را دانستى، اعتراف کن به عجز و تقصیر و فقر خویش. و اکنون که متوجّه عبادت او شدى و خیال مؤانست با او دارى، قلب خود را از اشتغال به غیر که تو را از جمال جمیل محجوب مى کند فارغ کن، که این اشتغال به غیر قذارت و شرک است و حق تعالى قبول نفرماید مگر قلب پاکیزه خالص را. و اگر در خود یافتى حلاوت مناجات حق را و شیرینى ذکر خدا را چشیدى و از جام رحمت و کراماتش نوشیدى و حسن اقبال و اجابتش را در خود دیدى، بدان که سزاوار خدمت مقدّسش شدى؛ پس داخل شو که مأذونى و در امانى. و اگر در خود این حالات را ندیدى، به درگاه رحمتش وقوف کن همچون مضطرّى که تمام چاره ها از او منقطع است و از آرزوها دور و به اجل نزدیک است. و چون عرض ذلت و مسکنت خود را کردى و به باب او التجاء پیدا نمودى و از تو صدق و صفا دید، به چشم رحمت و رأفت به تو نظر کند و از تو دستگیرى فرماید و تو را موفّق به تحصیل رضاى خویش فرماید؛ زیرا که آن ذات مقدّسْ کریم است و کرامت را به بندگان بیچاره اش دوست دارد؛ چنانچه فرماید: امَّنْ یُجیبُ الْمُضْطَرَّ اذا دَعاهُ وَ یَکْشِفُ السُّوء(170). فصل دوم در بعض آداب اباحه مکان است سالک الى اللَّه چون مراتب مکان را به حسب مقامات و نشئات وجودیه خود فهمید، در آداب قلبیّه اباحه آنها باید بکوشد تا نماز او از تصرّفات غاصبانه ابلیس پلید خارج شود. پس، در مرتبه اولى به آداب صوریّه عبودیّت و بندگى قیام کند و وفا به عهود سابقه عالم ذرّ و یوم المیثاق بنماید و دست تصرّف ابلیس را از ملک طبیعت خود دور کند تا با صاحب بیت مراوده و محابّه پیدا نماید و تصرّفاتش در عالم طبیعت غاصبانه نباشد. بعضى از اهل ذوق گوید که معنى آیه شریفه یا ایُّهَا الَّذینَ آمَنُوا اوْفُوا بِالعُقُودِ احِلَّتْ لَکُمْ بَهیمَةُ الْانْعام (171). به حسب باطن، آن است که حلّیّت بهیمه انعام موقوف به وفاء به عهد ولایت است. و در احادیث شریفه وارد است که جمیع ارض از امام است و غیر شیعیان غاصب آن هستند(172). و اهل معرفت ولىّ امر را مالک جمیع ممالک وجود و مدارج غیب و شهود دانند و تصرّف کسى را در آن بى اذن امام روا ندارند. نویسنده گوید: ابلیس لعین عدوّ اللَّه است و تصرّفات او و هر تصرّف ابلیسى در عالم طبیعت جائرانه و غاصبانه است؛ پس، سالک الى اللَّه اگر خود را از تحت تصرّفات آن پلید بیرون کرد، تصرّفش رحمانى گردد و مکان و ملبس و مطعم و منکح او مباح و پاکیزه شود. و به هر اندازه که در تحت تصرّف ابلیس واقع شود، از حلّیّت بیفتد و شرک شیطان در آن دست یابد: پس اگر اعضاء ظاهره انسان در تصرّف ابلیس واقع شد، اعضاء ابلیسیّه شود و غاصب مملکت حق شود؛ چنانچه عکوف قواى ملکوتیّه در مسجد بدن وقتى مباح و عادلانه است که آن قوا از جنود رحمانى باشد، و الّا جنود ابلیس را حقِّ تصرّف در مملکت بدن انسانى، که ملک حق تعالى است، نمى باشد. و چون دست تصرّف شیطان را از مملکت قلب، که منزلگاه خاص حق است، کوتاه نمود و قلب خود را خالص براى تجلّیات حق نمود و غیر حق را که ابلیس راه است در آن راه نداد، مساجد ظاهره و باطنه و امکنه ملکیّه و ملکوتیّه مباح براى او گردد و صلاة او صلاة اهل معرفت گردد. و بدین وِزانْ طهارت مسجد نیز معلوم گردد. مقصد چهارم در آداب قلبیه وقت است و در آن دو فصل است فصل اوّل بدان که اهل معرفت و اصحاب مراقبه را به قدر قوت معرفت آنها به مقام مقدّس ربوبیّت و اشتیاق آنها به مناجات حضرت بارى عزّ اسمه، از اوقات صلوات، که میقات مناجات و میعاد ملاقات با حق است، مراقبت و مواظبت بوده و هست. آنان که مجذوب جمال جمیل و عاشق و دلباخته حسن ازلند و از جام محبّت سرمست و از پیمانه الستْ بیخودند، از هر دو جهان رسته و چشم از اقالیم وجود بسته و به عزّ قدس جمال اللَّه پیوسته اند؛ براى آنها دوام حضور است و لحظه اى از ذکر و فکر و مشاهدت و مراقبت مهجور نیستند. و آنان که اصحاب معارف و ارباب فضائل و فواضلند و شریف النّفس و کریم الطّینةاند، چیزى را به مناجات حق اختیار نکنند و از خلوت و مناجات حقْ خود او را طالبند و عزّ و شرف و فضیلت و معرفت را همه در تذکّر و مناجات با حق دانند. اینان اگر توجّه به عالم کنند و نظر به کونین اندازند، نظر آنها عارفانه باشد، و در عالم حق جو و حق طلبند و تمام موجودات را جلوه حق و جمال جمیل دانند- عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست (173). اینان اوقات صلوات را به جان و دل مواظبت کنند و از وقت مناجات با حق انتظار کشند، و خود را براى میقاتگاه حق حاضر و مهیّا کنند. دل آنها حاضر است و از محضرْ حاضر را طلبند و احترام محضر را براى حاضر کنند، و عبودیّت را مراودت و معاشرت با کامل مطلق دانند و اشتیاق آنها براى عبادت از این باب است. و آنان که مؤمن به غیب و عالم آخرت و شیفته کرامات حضرت حق جلّ جلاله اند و نعمتهاى ابدى بهشتى و لذّتها و بهجتهاى دائمى سرمدى را با حظوظ داثره دنیاویّه و لذائذ ناقصه موقّته مشوبه مبادله نکنند، نیز در وقت عبادات که بذر نعم اخرویّه است قلوب خود را حاضر نمایند و از روى دلچسبى و اشتیاق قیام به امر کنند، و از اوقات صلوات، که وقت حصول نتایج و کسب ذخایر است، انتظار کشند، و چیزى را به نعم جاویدان اختیار نکنند. اینان نیز چون قلب آنها از عالم غیب با خبر است و ایمان قلبى به نعم همیشگى و لذّات دائمه عالم آخرت آوردند، اوقات خود را غنیمت شمارند و تضییع اوقات خود نکنند. اولئکَ اصْحابُ الجَنَّةِ و اربابُ النِعْمِةِ هُمْ فیها خالِدُون. این طوایف که ذکر شد، و بعض دیگر که ذکر نشد، خود عبادات نیز براى آنها لذّاتى است به حسب مراتب آنها و معارف آنان؛ و کلفت تکلیف براى آنها به هیچ وجه نیست. ولى ما بیچاره هاى گرفتار آمال و امانى و بسته زنجیرهاى هوى و هوس و فرورفتگان در بحر مسجور ظلمانى عالم طبیعت که نه بویى از محبّت و عشق به شامّه روحمان رسیده و نه لذّتى از عرفان و فضیلت را ذائقه قلبمان چشیده، نه اصحاب عرفان و عیانیم و نه ارباب ایمان و اطمینان. عبادات الهیّه را تکلیف و کلفت دانیم و مناجات با قاضى الحاجات را سربار و تکلّف شماریم. جز دنیا، که معلف حیوانات است، رکون به چیزى نداریم و جز به دار طبیعت، که معتکف ظالمان است، تعلّقى نداریم. چشم بصیرت قلبمان از جمال جمیل کور و ذائقه روح از ذوق عرفان مهجور است. بلى، سرحلقه اهل معرفت و خلاصه اصحاب محبّت و حقیقت ابیتُ عِنْدَ رَبّى یُطْعِمُنى وَ یَسْقینى (174) فرماید. خدایا، این چه بیتوته است که در دار الخلوتِ انسْ محمّد (ص) را با تو بوده. و این چه طعام و شراب است که با دست خود این موجود شریف را چشاندى و از همه عوالم وارهاندى. آن سرور را رسد که فرماید: لى مَعَ اللَّه وَقْتٌ لا یَسَعُهُ مَلَکٌ مُقَرَّبٌ وَ لا نَبىٌّ مُرْسَل (175). آیا این وقت از اوقات عالم دنیا و آخرت است؟ یا وقت خلوتگاه قاب قوسین و طرح الکونین است؟ چهل روز موسى کلیم صوم موسوى گرفت و به میقات حق نایل شد و خدا فرمود: تَمَّ میقاتُ رَبِّهِ اربَعینَ لَیْلَةً(176). با این وصف به میقات محمّدى نرسد و با وقت احمدى تناسب پیدا نکند. به موسى علیه السلام در میعادگاه فَاخْلَعْ نَعْلَیْک (177) خطاب رسید، و آن را به محبت اهل تفسیر کردند، و به رسول ختمى امر به حبّ على شد. در قلب از این سرّ جذوه اى است که دم از او نزنم؛ تو خود حدیث مفصّل بخوان از این مجمل. فصل دوم در مواظبت از وقت اى عزیز، تو نیز به قدر میسور و مقدار مقدورْ این وقت مناجات را غنیمت شمار و به آداب قلبیّه آن قیام کن؛ و به قلب خود بفهمان که مایه حیات ابدى اخروى و سرچشمه فضائل نفسانیّه و رأس المال کرامات غیر متناهیه به مراودت و مؤانست با حق است و مناجات با او؛ خصوصاً نماز که معجون روحانى ساخته شده با دست جمال و جلال حق است و از جمیع عبادات جامعتر و کاملتر است. پس، از اوقات آن حتّى الامکان محافظت کن. و اوقات فضیلت آن را انتخاب کن که در آن نورانیّتى است که در دیگر اوقات نیست. و اشتغالات قلبیّه خود را در آن اوقات کم کن بله قطع کن. و این حاصل شود به اینکه اوقات خود را موظّف و معیّن کنى و براى نماز، که متکفّل حیات ابدى تو است، وقتى خاصّ تعیین کنى که در آن وقت کارهاى دیگرى نداشته باشى و قلب را تعلّقاتى نباشد؛ و نماز را با امور دیگر مزاحم قرار مده تا بتوانى قلب را راحت و حاضر کنى. اکنون احادیث وارده در احوال معصومین علیهم السلام را به قدر اقتضا ذکر مى کنم تا آن که به تدبّر در حالات آن بزرگواران بلکه تنبّهى حاصل آید؛ و شاید عظمت موقف و اهمّیّت و خطر مقام را قلب ادراک کند و از خواب غفلت برخیزد. از بعضى از زنهاى رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله نقل شده که رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله با ما صحبت مى کرد و ما با او صحبت مى کردیم؛ چون وقت نماز حاضر مى شد، گویى او ما را نمى شناخت و ما او را نمى شناختیم، براى اشتغالى که به خدا پیدا مى کرد از هر چیز(178). و از حضرت امیر صلوات اللَّه علیه روایت شده که چون وقت نماز مى شد، به خود مى پیچید و متزلزل مى شد. عرض کردند به آن حضرت این چه حالى است تو را یا امیر المؤمنین. مى فرمود: آمد وقت امانتى که خداى تعالى عرضه داشت آن را بر آسمانها و زمینها و ابا کردند از حمل آن و ترسیدند از آن (179). و سیّد بن طاوس [قدّس سرّه ]در فلاح السّائل نقل فرموده که حضرت امام حسین علیه السلام وقتى وضو مى گرفت رنگش تغییر مى کرد و مفاصلش مى لرزید. سبب از آن حضرت پرسیدند، فرمود: سزاوار است براى کسى که وقوف کرد بین دو دست صاحب عرش این که رنگش زرد شود و مفاصلش بلرزد(180). و از حضرت امام حسن علیه السلام همین طور منقول است (181). و از حضرت امام سجاد علیه السلام روایت شده که وقتى وقت وضو مى شد، رنگش زرد مى شد. گفته شد این چه حال است که عارض شما مى شود وقت وضو مى فرمود: نمى دانید بین دو دست کى ایستاده ام (182)؟ ما نیز اگر قدرى تفکّر کنیم، و به قلب محجوب مهجور خود بفهمانیم که اوقات صلوات اوقات حضور در بارگاه قدس حضرت ذى الجلال است، اوقاتى است که حق تعالى که مالک الملوک و عظیم مطلق است بنده ضعیف ناچیز را به مناجات خود دعوت فرموده و به دار الکرامه خود اذن دخول داده تا فوز به سعادتهاى ابدى و سرور و بهجتهاى دائمى پیدا کند، از دخول وقت صلاة به مقدار معرفت خود بهجت و سرور داشتیم. و اگر قلب استشعار عظمت و خطر مقام کند به مقدار فهم عظمت، خوف و خشیت حاصل مى شود. و چون قلوب اولیاءْ مختلف و حالات آنها متفاوت است به حسب تجلّیات لطفیّه و قهریّه و استشعار عظمت و رحمت، گاهى اشتیاق ملاقات و استشعار رحمت و جمال آنها را به سرور بهجت وادار کند و ارِحْنا یا بِلال (183) گویند. و گاهى تجلّیات به عظمت و قهر و سلطنت آنها را از خود بیخود کند و رعشه و رعده براى آنها دست دهد. بالجمله، اى ضعیف، آداب قلبیّه اوقات آن است که خود را مهیّا کنى براى ورود به حضور مالک دنیا و آخرت و مخاطبه و مکالمه با حضرت حق جلّ و علا؛ پس، با نظرى توجّه به ضعف و بیچارگى و ذلّت و بى نوائى خود کن و عظمت و بزرگى و جلال و کبریاى ذات مقدّس جلّت عظمته که انبیاء مرسلین و ملائکه مقرّبین در بارگاه عظمتش از خود بیخود شوند و اعتراف به عجز و مسکنت و ذلّت کنند؛ و چون این نظر را کردى و به دل فهماندى، دل استشعار خوف کند و خود و عبادات خود را ناچیز شمارد. و با نظرى توجّه به سعه رحمت و کمال عطوفت و احاطه رحمانیت آن ذات مقدّس کن که بنده ضعیفى را به بارگاه قدس خود با همه آلودگى و بیچارگى که دارد بار داده، و او را با همه تشریفاتِ فرو فرستادن فرشتگان و نازل نمودن کتابهاى آسمانى و فرستادن انبیاء مرسلین علیهم السلام دعوت به مجلس انس خود فرموده بدون آن که سابقه استعدادى از براى ممکن بیچاره باشد، یا در این دعوت و حضور براى حضرتش- نَعوذُ باللَّه- یا ملائکة اللَّه و انبیاء علیهم السلام سودى تصوّر بشود. البته قلب را با این توجّه انسى حاصل شود و استشعار رجاء و امیدوارى مى کند. پس، با قدم خوف و رجاء و رغبت و رهبت خود را مهیّاى حضور کن؛ و عِدّه و عُدّه حضور را مهیّا کن؛ که عمده آن آنست که با قلب خجل و دل وجِل و استشعار انکسار و ذلّت و ضعف و بیچارگى وارد محضر شوى، و خود را به هیچ وجه لایق محضر ندانى و لایق عبادت و عبودیّت نشمارى، و اذن دخول در عبادت و عبودیّت را فقط از شمول رحمت و عمیم لطف حضرت احدیّت جلّت قدرته بدانى؛ که اگر ذلّت خود را نصب عین خود کردى و به جان و دل تواضع براى ذات مقدّس حقى نمودى و خود و عبودیّت خود را ناچیز و بى ارزش دانستى، حق تعالى با تو تلطّف فرماید و تو را مرتفع کند و به کرامات خود مخلّع فرماید. مقصد پنجم در بعض آداب استقبال است و در آن دو فصل است فصل اوّل در سرّ جملى استقبال است بدان که ظاهر استقبال متقوّم از دو امر است: یکى، مقدّمى. و آن صرف وجه ظاهر است از جمیع جهات متشتّته. و دیگر، نَفْسى. و آن استقبال به وجه است به کعبه که امّ القرى و مرکز بسط ارض است. و این صورت را باطن را سرّى بلکه اسرارى است. و صاحبان اسرار غیبیّه باطن روح را از جهات متشتّته کثرات غیب و شهادت منصرف کنند، و وجهه سرّ روح را احدىّ التّعلّق کنند و جمیع کثرات را فانى در سرّ احدیّت جمع نمایند. و این سرّ روحى در قلب که تنزّل کرد، حق به ظهور اسم اعظم، که مقام جمع اسمائى است، در قلب ظهور کند و کثرات اسمائى در اسم اعظم فانى و مضمحلّ گردد، و وجهه قلب در این مقام به حضرت اسم اعظم شود؛ و از باطن قلب که به ظاهر ملک ظهور نمود، نقشه افناء غیرْ انصراف از غرب و شرق عالم ملک است، و نقشه توجّه به حضرت جمعْ توجّه به مرکز بسط ارض- که ید اللَّه است در ارض- مى باشد. و اما براى سالک الى اللَّه، که از ظاهر به باطن سیر مى کند و از علن به سرّ ترقّى مى نماید، باید این توجّه صورى را به مرکز برکات ارضیّه، و ترک جهات متشتّته متفرّقه را وسیله حالات قلبیّه قرار دهد و به صورت بى معنى قناعت نکند؛ ودل را، که مرکز توجّه حضرت حقّ است، از جهات متشتّته متفرقه، که بتهاى حقیقى است، منصرف کرده متوجّه قبله حقیقت، که اصل اصول برکات سموات و ارض است، نماید؛ و راه و رسم غیر و غیریّت را از بین بردارد تا به سرّ وَجَّهْتُ وَجْهِىَ لِلَّذى فَطَرَ السَّمواتِ وَ الارْض (184) تا اندازه اى برسد؛ و از تجلیات و بوارق عالم غیب اسمائى در قلبش نمونه اى حاصل آید و جهات متشتّته و کثرات متفرّقه با بارقه الهیّه سوخته شود، و حق تعالى از او دستگیرى فرماید؛ و از باطن قلب بتهاى اصغر و اعظم به دست ولایت م آبى ریخته شود. و این داستان پایان ندارد، بگذارم و بگذرم. فصل دوم در بعضى از آداب قلبیه استقبال است بدان اى سالک الى اللَّه که چون وجه ظاهرت را از جهات متشتّته عالم طبیعت منصرف کردى و به نقطه واحده متوجّه نمودى، ادّعاى دو فطرت از فطرتهاى الهیّه را، که به ید غیب در خمیره ذات تو پنهان است و حق تعالى با دست جلال و جمالْ طینت تو را بدان مخمّر فرموده، نمودى؛ و این دو حالت فطرى را به صورت ظاهر دنیائى ظاهر و مشهود کردى، و براى محتجب نبودن از نور آن دو فطرت الهّیه اقامه بیّنه نمودى به صَرف ظاهر از غیر و توجّه به قبله که محلّ ظهور ید اللَّه و قدرت اللَّه مى باشد. و آن دو فطرت الهیّه یکى تنفّر از نقص و ناقص است؛ و دوم عشق به کمال و کامل است. و این دو، که یکى اصلى ذاتى و دیگرى تبعى ظلّى است، از فطرتهایى است که تمام عائله بشرى بدون استثناى احدى بدان مخمّرند؛ و در جمیع سلسله بشر، با اختلاف عقاید و اخلاق و طبایع و امزجه و امکنه و عادات در بدوى و حضرى و وحشى و متمدّن و عالم و جاهل و الهى و طبیعى، این دو فطرت مخمّر است؛ گرچه خود آنها از آن محجوب باشند و در تشخیص کمال و نقص و کامل و ناقص مختلف باشند. آن وحشى خونخوار آدم کش کمال را به آن داند که غلبه پیدا کند به جان و عرض مردم؛ و خونخوارى و آدم کشى را کمال تشخیص داده و بدان صرف عمر کند. و آن دنیا طلب جاه و مال خواه کمال را به مال و جاه داند و عشق به آن دارد. بالجمله، صاحب هر مقصدى مقصد خویش را کمال و صاحب آن مقصد را کامل داند، و عشق به آن دارد و از غیر آن متنفر است. انبیاء علیهم السلام و علماء باللَّه و اصحاب معرفت آمدند تا مردم را از احتجاب بیرون آورند و نور فطرت آنها را از ظلمات جهل خلاصى دهند و به آنها کامل و کمال را بفهمانند. و پس از تشخیص کمال و کامل، توجّه به آن و ترک غیر محتاج به دعوت نیست، بلکه نور فطرت خود بزرگترین راهنماهاى الهى است که در تمام سلسله بشر موجود است. در این معجون الهى یعنى نماز، که معراج قرب الهى است، استقبال به قبله و توجّه به نقطه مرکزیّه و دست کشیدن و رو برگرداندن از جهات متفرّقه، دعوى بیدار شدن فطرت است و خارج شدن نور فطرت از احتجابات است؛ و این براى کمّل و اصحاب معرفت حقیقت دارد. و براى ما، اصحاب حجاب، ادبش آنست که به دل بفهمانیم که در جمیع دار تحقّق کمال و کاملى نیست جز ذات مقدّس کامل على الاطلاق که آن ذات مقدّس کمالى است بى نقص، و جمالى است بى عیب، و فعلیّتى است بى شوب، قوّه و خیریّتى است بى اختلاط به شرّیّت، و نورى است بى شوب ظلمت. و در تمام دار تحقّق هر چه کمال و جمال و خیر و عزّت و عظمت و نوریّت و فعلیّت و سعادت یافت شود، از نور جمال آن ذات مقدّس است؛ و احدى را در کمال ذاتى با آن ذات مقدّس شرکت نیست؛ و موجودى را جمال و کمال و نور و بهاء نیست جز به جمال و کمال و نور و بهاى آن ذات مقدّس. بالجمله، جلوه نور جمال مقدّس او عالم را نورانى فرموده و حیات و علم و قدرت بخشوده، و الّا همه دار تحقق در ظلمت عدم و کُمون نیستى و بطون بطلان بودند؛ بلکه کسى که به نور معرفت دلش روشن باشد، جز نور جمال جمیل همه چیز را باطل و ناچیز و معدوم داند ازلًا و ابداً. در حدیث است که رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله چون این شعر لبید را استماع فرمود که أَلا کُلُّ شَى ءٍ ما خَلَا اللَّهَ باطِلٌ وَ کُلُّ نَعیمٍ لا مَحالَةَ زائِلٌ فرمود: این شعر راست ترین شعرها است که عرب گفته. و چون به قلب خود فهماندى بطلان همه دار تحقّق و کمال ذات مقدس را، در توجّه قلب به قبله حقیقى و عشق به جمال جمیل على الاطلاق و تنفّر از جمیع دار تحقّق جز جلوه ذات مقدّس محتاج به اعمال رویّه نیست، بلکه خود فطرة اللَّه انسان را دعوت جبلّى فطرى به آن مى نماید و وَجّهْتُ وَجْهِىَ لِلَّذى فَطَرَ السَّمواتِ وَ الارْض (185) لسان ذات و قلب و حال انسان شود؛ و انّى لا احِبُّ الآْفِلین (186) لسان فطرى انسان گردد. پس اى فقیر، بدان که عالم به وجهه سوائیّت زائل و داثر و فانى و باطل است؛ هیچ یک از موجودات را از خود چیزى نیست و در ذات خود جمال و بهائى و نور و سنائى نمى باشد، و جمال و بهاء منحصر به ذات حق است. و آن ذات مقدّس چنانچه متفرّد در الوهیّت و وجوب وجود است، متفرّد به جمال و بهاء و کمال، بلکه متفرّد به وجود است؛ و در ناصیه دیگران ذلّ عدم ذاتى و بطلان ثبت است. پس، دل را که مرکز نور فطرت اللَّه است، از جهات متشتّته اباطیل و اعدام و نواقص منصرف کن و به مرکز جمال و کمال متوجّه نما؛ و در ضمیر صافى خود لسان فطرتت این باشد که عارف شیراز مى فرماید: در ضمیر ما نمى گنجد به غیر از دوست کس هر دو عالم را به دشمن ده که ما را دوست بس وصل: عن الصادق علیه السّلام: اذا اسْتَقْبَلْتَ الْقِبْلَةَ، فَ آیِسْ مِنَ الدُّنْیا وَ ما فیها وَ الخَلْقِ وَ ما هُمْ فیهِ؛ وَ اسْتَفْرِغْ قَلْبَکَ عَنْ کُلّ شاغِلٍ یَشْغَلُکَ عَنِ اللَّه تعالى ؛ وَ عایِنْ بِسِرِّکَ عَظَمَةَ اللَّه تعالى ؛ وَ اذْکُرْ وُقُوفَکَ بَیْنَ یَدَیْهِ یَوْمَ تَبْلوُ کُلُّ نَفْسٍ ما اسْلَفَتْ وَ رّدوا الَى اللَّه مَوْلیهُمُ الْحَقَّ. و قِفْ عَلى قَدَمِ الْخَوْفِ وَ الرَّجاء(187). و این دستور شریف دستورى است براى امثال ما محجوبین که نمى توانیم حالات قلبیّه خود را دائماً حفظ کنیم و جمع بین وحدت و کثرت و توجّه به حقّ و خلق نماییم. پس، در این صورت هنگام توجه به حق و استقبال قبله، از دنیا و آنچه در او است باید مأیوس گردیم، و از خلق و شئون آنها طمع خود را ببریم، و مشاغل قلبیّه و شواغل روحیّه را از جان و دل بیرون کنیم، تا آن که لایق حضور حضرت گردیم و جلوه اى از جلوه هاى عظمت در سرّ روح ما تجلّى کند. و چون نور عظمت را به مقدار استعداد خود دریافتیم، متذکّر شویم رجوع خود را به حق و وقوف خویش را در محضر مقدّسش در روزى که ظاهر شود اعمال هر کس در نزدش و به مولاى خود که حق است همه رجوع کنند(188) و خط بطلان بر همه هواهاى نفسانیّه و معبودهاى باطله کشند. پس، در محضر چنین عظیم الشأنى که تمام دار تحقّق جلوه اى از جلوات فعل او است چون تو و من مسکینى باید به قدم خوف و رجاء تردّد کنیم و بایستیم. چون ضعف و فتور و بیچارگى و فقر و ذلت خود و عظمت و حشمت و جلال و کبریاى ذات مقدس را دیدیم، از خطر مقام در خوف و خشیت باشیم؛ و چون رحمت و عطوفت و الطاف غیر متناهیه و کرامات بى پایان را دریافتیم، امیدوار گردیم. مقاله ثالثه در مقارنات نماز است و در آن چند باب است باب اول در بعض آداب اذان و اقامه است و در آن پنج فصل است فصل اوّل در سرّ جملى و آداب اجمالیّه آنها است بدان که سالک إلى اللَّه در اذان باید قلب، که سلطان قواى ملکوتیّه و ملکیّه است، و دیگر جنود منتشره در جهات متشتّته ملک و ملکوت را اعلان حضور در محضر دهد. و چون وقت حضور و ملاقات نزدیک گردیده، آنها را مهیّا نماید تا اگر از مشتاقان و عاشقان است به جلوه ناگهانى دامن از دست ندهد؛ و اگر از محجوبان است، بى تهیّه اسباب و آداب وارد محضر مقدس نگردد. پس، سرّ اجمالى اذان اعلان قواى ملکوتیّه و ملکیّه و جیوش الهیّه براى حضور است. و ادب اجمالى آن تنبّه به بزرگى مقام و خطر آن و عظمت محضر و حاضر؛ و تذلّل و فقر و فاقه و نقص و عجز ممکن از قیام به امر و قابلیّت حضور در محضر است اگر لطف و رحمت حقّ حقّ جلّ و علا دستگیرى نکند و جبر نقص نفرماید. و اقامه بپاداشتن قواى ملکوتیّه و ملکیّه است در محضر، و حاضر نمودن آنها است در حضور. و ادب آن، خوف و خشیت و حیا و خجلت و رجاء واثق به رحمت غیر متناهیه است. و سالک باید در جمیع فصول اذان و اقامه به قلبْ عظمت محضر و حضور و حاضر را بفهماند؛ و ذلّ و عجز و قصور خود را نصب العین قرار دهد تا خوف و خشیّت حاصل آید؛ و از طرفى رحمت واسعه و الطاف کریمانه را به قلب وانمود کند تا رجاء و شوق حاصل آید. پس، قلوب عشقیّه شوق و جذبه بر آنها غالب آید و با قدم حبّ و عشقْ قدم در محضر انس گذارند؛ و قلوب آنها بدان جذبه غیبیّه تا آخر نماز به عشق محضر و حاضر با ذکر و فکر حقّ معاشقه و معانقه کند. و فى الحدیث عن على بن ابى طالِبٍ علیه السلام، قال: افْضَلُ النّاس مَنْ عَشِقَ العِبادَةَ وَ عانَقَها وَ احَبَّها بِقَلْبِهِ وَ باشَرَها بِجَسَدِهِ وَ تَفَرَّغَ لَها؛ فَهُوَ لا یُبالى عَلى ما اصْبَحَ مِنَ الدُّنْیا عَلى یُسْرٍ امْ عَلى عُسْر(189). و قلوب خوفیّه سلطان عظمت بر آنها تجلى کند و جذبه قهّاریّت بر آنها غلبه نماید و آنها را از خود بیخود نماید و خوف و خشیت قلوب آنها را ذوب نماید، و قصور ذاتى خود و استشعار به ذلت و عجز خویش آنها را از هر چیز بازدارد. و فى الحدیث عن موسى بن جعفر علیهما السلام، قال: قالَ امیرُ المؤمنین علیه السلام: انَّ للَّه عِباداً کَسَرَتْ قُلوبَهُمْ خَشْیَتُهُ، فَاسْکَتَتْهُمْ عَنِ المَنْطِق ... الحدیث (190) و براى اولیاى کمّل حق تعالى گاه به تجلّى لطفى تجلّى فرماید، و عشق و جذبه حبّیّه رهنمون آنها گردد؛ چنانچه در حدیث است که رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله و سلم انتظار وقت نماز را مى کشیدند و عشق و شوقشان اشتداد پیدا مى کرد و به بلال مؤذّن مى فرمودند: ارِحْنا یا بلال (191). و گاه به تجلّى عظمت و سلطنت تجلّى فرماید، و خوف و خشیت در آنها حاصل آید؛ چنانچه از رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله و از ائمه هدى علیهم السلام حالات خوفیّه منقول است. و گاه به تجلّى جمعى احدى تجلّى فرماید به حسب طاقت قلوب و بزرگى وعاء آن. و ما محجوبان مشتغل به دنیا و محبوسان به سجن طبیعت و زنجیرهاى شهوات و آرزوها و محرومان از سعادات عقلیّه الهیّه، که سکر طبیعت ما را تا صبح ازل به خود نیاورد و از خواب گران بر نینگیزاند، از حساب این تقسیمات خارج و از نطاق این بیان مستثنى هستیم. پس، براى ما آداب حضور طور دیگرى است و قیام به وظایف قلبیه به شکل دیگر. ولى مقدم بر همه چیز آن است که یأس از روح اللَّه و قنوط از رحمت اللَّه را، که از جنود بزرگ ابلیس و از القائات شیاطین انسى و جنّى است، از قلب بیرون کنیم؛ و گمان نکنیم که این مقاماتى است به قامت اشخاص خاصى بریده شده و دست آمال ما از آن کوتاه و پاى سیر بشر از آن راجل است؛ پس یکسره دست از پا خطا نکنیم و با سردى و سستى مخلّد در ارض طبیعت بمانیم. نه، چنین نیست که توهّم شده است. بلى، من نیز گویم که مقام خاص کمّل اهل اللَّه براى احدى میسور نیست؛ ولى از براى مقامات معنویّه و معارف الهیّه مدارجى بى پایان و مراتبى فراوان است که بسیارى از آن مقامات و معارف و حالات و مدارج را براى نوع میسّر است اگر سردى و سستى خود آنها بگذارد و عناد و تعصب اهل جهل و عناد دست از قلوب بندگان خدا بردارد و شیطان راه سلوک آنها نگردد. پس، ادب حضور براى ما آن است که در اول امر چون از مرتبه حسّ و ظاهر تجاوز ننمودیم و جز عظمت و جلالت دنیایى چیزى در نظر نداریم و از عظمتهاى غیبیّه الهیّه بى خبر هستیم، محضر حق را باید چون محضر سلطانى عظیم الشّأن که قلبْ عظمت او را ادراک کرده بدانیم؛ و به قلب خود بفهمانیم که همه عظمتها و جلال و کبریاها جلوه اى از عظمت عالم ملکوت است که تنزّل کرده در این عالم، و عالم ملکوت در جنب عوالم غیبیّه قدر محسوسى ندارد. پس به قلب بفهمانیم که عالمْ محضر مقدّس حق است و حق تعالى حاضر در جمیع امکنه و احیاز است؛ و خصوصاً نماز که اذن خاصّ حضور است و میعاد مخصوص ملاقات و مراوده با حضرت احدیّت است. پس، چون قلب را مستشعر به عظمت و حضور کردیم و لو اینکه در اول امر با تکلّف باشد، ولى کم کم قلب انس مى گیرد و این مجاز حقیقت پیدا مى کند. پس، چون به آداب صوریّه معامله با مالک الملوک و سلطان السّلاطین قیام نمودیم و ادبهاى حضور ظاهرى را به جا آوردیم، در دل نیز تأثیر حاصل شود و قلب استشعار عظمت نماید و کم کم به نتایج مطلوبه انسان برسد. و همین طور راجع به اثاره حبّ و عشق که آن نیز با تحصیل و ریاضت حاصل شود. پس، در اول امرْ رحمتهاى صوریّه و الطاف حسّیّه حق تعالى را به قلب وانمود باید کرد و مقام رحمانیت و رحیمیّت و منعمیّت را به قلب رساند تا کم کم قلب انس گیرد و از ظاهر به باطن اثر حاصل آید و مملکت باطن از آثار جمالْ نورانى گردد و نتایج مطلوبه حاصل شود. و انسان اگر قیام به امر کند و جهاد در راه خدا نماید، حق تعالى از او دستگیر فرماید و او را از ظلمات عالم طبیعت به ید غیبى نجات دهد، و ارض مظلمه قلب او را به نور جمال خود روشن فرماید و او را مبدل به سماوات روحیه فرماید. و مَنْ یَقْتَرِفْ حَسَنَةً نَزِدْ لَهُ فیها حُسْناً انّ اللَّه غَفُورٌ شَکُور(192). فصل دوم در بعضى از آداب و اسرار تکبیرات اذان و اقامه است بدان که چون اذان اعلام حضور قواى ظاهره و باطنه نفس است در محضر ربوبیّت براى ثناى ذات مقدّس به حسب جمیع اسماء و صفات و شئون و آیات زیرا که نماز، چنانچه اشاره به آن شد، ثناى جامع است و مورد این ثناء ذات مقدس است به حسب جلوه به اسم اعظم که مقام احدیّت جمع اسماء است در حضرت واحدیت، و مقام تجلّى به جمع و تفریق و ظهور و بطون است در حضرات اعیان و اسماء عینیّه، پس، سالک در اول امر متوجه به کبریاى ذات مقدس شود به حسب این شأن جامع؛ پس، اعلان عظمت و کبریاى آن را کند اوّلًا به قواى ملکوتیّه و ملکیّه مملکت خود؛ و ثانیاً به ملائکة اللَّه موکّله به ملکوت قواى منتشره در مملکت نفس؛ و ثالثاً به موجودات عوالم غیب و شهادت؛ و رابعاً به ملائکة اللَّه موکّله به ملکوت سموات و ارضین. پس، به حسب چهار تکبیر، کبریاى اسم اعظم را به جمیع سکنه عوالم غیب و شهادت مملکت داخلى و خارجى اعلان کند؛ و این خود، اعلان عجز خود از قیام به ثناى ذات مقدس است و اعلام قصور خود از اقامه نماز است؛ و این خود از امور شامله سلوک و آداب محیطه ثنا و عبادت است که در تمام احوالِ نماز نصب العین سالک باید باشد. و از این جهت در اذان و اقامه مکرر ذکر شود و در نماز دائماً تکرار شود؛ در انتقال از هر حالى به حال دیگر اعاده آن شود که در قلب سالک قصور ذاتىِ خود و عظمت و کبریاى ذات مقدس تمکین پیدا کند. و از این جا ادب آن نیز معلوم شود که باید سالک در هر تکبیرى قلب و قواى خود را متذکر کند به عجز خود و کبریاى حق. و به وجه دیگر ممکن است که این تکبیرات اوّلیّه اذان هر یک اشاره به مقامى باشد: پس اول، اشاره باشد به تکبیر از توصیف ذاتاً. و دوم، به تکبیر از توصیف وصفاً. و سوم، به تکبیر از توصیف اسماً. و چهارم، تکبیر از توصیف فعلًا. پس گویى که سالک گوید: اللَّه اکبر از توصیف ذات یا تجلیّات ذاتیّه و از توصیف صفات و اسماء و افعال یا تجلّیات به حسب آنها. و فى حدیث طویلٍ عن امیر المؤمنین علیه السلام انَّه قال: و الوَجْهُ الآخَرُ اللَّه اکبَرُ فیهِ نَفْىُ کَیْفِیَّتِهِ؛ کَانَّهُ یقولُ (اى المُؤَذّنُ): اللَّه اجلُّ مِنْ ان یُدْرِکَ الْواصِفُونَ قَدْرَ صِفَتِهَ الَّذى هُوَ مَوْصُوفٌ بِهِ؛ و انّما یَصِفُهُ الْواصِفوُنَ صِفَتَهُ عَلى قَدْرِهِمْ لا قَدْرِ عَظَمَتِهِ وَ جَلالِهِ. تَعالىَ اللَّه عَنْ ان یُدرِکَ الْواصِفوُنَ صِفَتَهُ عُلُوّاً کبیراً(193)... الحدیث و از آداب مهمّه تکبیرات آن است که سالک مجاهده نماید و با ریاضات قلبیّه قلب را محلّ کبریاى حق جلّ جلاله قرار دهد؛ و کِبَر شأن و عظمت و سلطان و جلال را به ذات مقدّس حقّ جلّ و علا منحصر کند و سلب کبریا از دیگر موجودات نماید؛ و اگر در دل از کبریاى احدى اثرى باشد که آن را پرتو کبریاى حق نبیند و نداند، قلبش مریض و معلل است و مورد تصرف شیطان است؛ و چه بسا باشد که تصرّفات شیطانیّه سبب شود که غیرِ حق را در قلبْ سلطانِ کبریا از حق بیشتر شود و قلبْ او را اکبر از حق شناسد، و در این صورت انسان در زمره منافقان محسوب گردد. و علامت این مرض مهلک آن است که انسان رضاى مخلوق را مقدم بر رضاى حق دارد و براى خوشنودى مخلوق خالق را به سخط آورد. و فى الحدیث، قال الصّادقُ علیه السلام: اذا کَبَّرْتَ، فَاسْتَصْغِرْ ما بَیْنَ السَّمَاوَاتِ الْعُلا وَ الثَّرى دُونَ کِبْرِیائِهِ؛ فَانَّ اللَّه اذا اطَّلَعَ عَلى قَلْبِ الْعَبْدِ وَ هُوَ یُکَبِّرُ وَ فى قَلْبِهِ عارِضٌ عَنْ حَقیقةِ تَکْبیرِهِ، قالَ: یا کاذِبُ، ا تَخْدَعُنى؟ وَ عِزَّتى وَ جَلالى لَاحْرِمَنَّکَ حَلاوَةَ ذِکْرى وَ لَاحْجُبَنَّکَ عَنْ قُربى وَ الْمُسارَّةِ بِمُناجاتى (194). مى فرماید: چون تکبیر گفتى، کوچک شمار در محضر کبریاى آن ذات مقدس از عرش تا فرش را؛ زیرا که خداوند تبارک و تعالى اگر بنده اى را ببیند که تکبیر گوید ولى در قلبش علتى است از حقیقت تکبیر، یعنى آنچه به زبان آورده قلب موافقت نکند، فرماید: اى دروغگو، با من خدعه مى کنى؟ به عزت و جلالم قسم است که از شیرینى ذکر خود تو را محروم مى کنم و از قرب خود تو را محجوب نمایم و از سرور به مناجات خویش تو را محتجب کنم. اى عزیز، این که قلوب بیچاره ما از حلاوت ذکر حق تعالى محروم است و لذّت مناجات آن ذات مقدس در ذائقه روح ما وارد نشده و از وصول به قرب درگاه محتجب و از تجلیات جمال و جلال محرومیم، براى آن است که قلوب ما معلّل و مریض است و توجّه به دنیا و اخلاد به ارض و احتجاب به حجب مظلمه طبیعت ما را از معرفت کبریاى حق و انوار جمال و جلال محجوب نموده. تا نظر ما به موجودات نظر ابلیسى استقلالى است، از شراب وصل نخواهیم چشید و به لذت مناجات نائل نخواهیم شد. تا در عالم وجودْ عزّت و کبریا و عظمت و جلال براى کسى مى بینیم و در حجاب بتهاى تعیّنات خلقیّه هستیم، سلطان کبریاى حقّ جلّ جلاله در قلب ما تجلّى نکند. پس، از آداب تکبیر آن است که سالکْ واقف در صورت آن نشود و به لفظ تنها و لقلقه لسان اکتفا نکند؛ بلکه در اوّل امر، به قوّت برهان و نور علوم الهیّه قلب را از کبریاى حقّ و قصر عظمت و جلال به ذات مقدّس جلّت عظمته و به فقر و ذلّت و مسکنت کافّه سکنه امکانى و قاطبه موجودات جسمانى و روحانى با خبر کند؛ و پس از آن، به قوّت ریاضت و کثرت مراودت و انس تامّ قلب را زنده به این لطیفه الهیّه نماید و سعادت و حیات عقلى روحانى بخشد. و چون فقر و ذلّت ممکن و عظمت و کبریاى حق جلّت قدرته نصب العین سالک شد و تفکّر و تذکّر به حدّ نصاب رسید و قلب را انس و سکونت حاصل شد، در همه موجودات آثار کبریا و جلال حق را به عین بصیرت مشاهده کند و علل و امراض قلبیّه علاج شود؛ پس، لذت مناجات و حلاوت ذکر اللَّه را دریابد و قلب مقرّ سلطان کبریاى حق جلّ جلاله شود، و در ظاهر و باطن مملکت آثار کبریا ظاهر گردد و قلب و لسان و سرّ و علن با هم موافق شوند؛ پس، تمام قواى باطن و ظاهر و ملک و ملکوت تکبیر گویند و یکى از حجب غلیظه مرتفع شود، و یک مرحله به حقیقت نماز که معراج قرب است نزدیک شود. و اشاره به بعض از آنچه ذکر شد نموده در حدیثى که از علل منقول است از حضرت صادق سلام اللَّه علیه در حدیث طویلى که در آن حدیثْ وصف معراج را فرموده: قال: انْزَلَ اللَّه الْعَزیزُ الْجَبّارُ عَلَیهِ مَحْمِلًا مِنْ نُورٍ، فیه ارْبَعُونَ نَوْعًا مِنْ انْواعِ النُّوِر کانَتْ مُحْدِقَةً حَوْلَ الْعَرْشِ؛ عَرْشُهُ تَبارَکَ وَ تَعالى تَغْشى ابْصارَ الّناظرین. امّا واحٌد مِنْها فَاصْفَرُ؛ فَمِنْ اجْلِ ذلِکَ اصْفَرَّتِ الصُّفْرَةُ. وَ واحِدٌ مِنْها احْمَرُ؛ فَمِنْ اجْل ذلِکَ احْمَرَّتِ الْحُمْرَةُ. الى انْ قالَ: فَجَلَسَ فیهِ ثُمَّ عَرَجَ بِهِ الَى السَّماءِ الدُّنْیا. فَنَفَرتِ الْمَلائِکَةُ الى اطراف السَّماءِ؛ الى انْ قالَ: فَجَلَسَ فیهِ ثُمَّ عَرَجَ بِهِ الىَ السَّماءِ؛ ثُمَّ خَرَّتْ سُجَّداً، فَقالْت: سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّنا وَ رَبُّ الْمَلائِکةِ وَ الرُّوحِ؛ ما اشْبَهَ هذَا النُّورُ بِنُورِ رَبِّنا فَقال جِبْرَئیلُ: اللَّه اکْبَرُ، اللَّه اکْبَرُ. فَسَکَتَ الْمَلائِکةُ، وَ فُتِحَتِ السَّماءُ، وَ اجْتَمَعَتِ الْمَلائِکةُ؛ ثُمَّ جاءَتْ وَ سَلَّمَتْ عَلَیْهِ صلَّى اللَّه عَلیه و آله و آله افواجاً ... الحدیث (195). و در این حدیث شریف اسرارى بزرگ است که دست آمال ما از آن کوتاه است. و آنچه ذکر کردنى است اکنون از مقصد ما خارج است، مثل سرّ تنزل محمل از نور، و سرّ کثرت انوار، و سرّ کثرت نوعیّه، و سرّ عدد اربعین، و سرّ تنزیل خدا آن را، و سرّ احاطه آنها حول عرش، و حقیقت عرش در این مقام، و سرّ اصفرار صفره و احمرار حمره به واسطه آنها، و سرّ نفور فرشتگان، و سجده کردن آنها و تسبیح و تقدیس آنها، و تشبیه کردن آنها آن را به نور پروردگار، الى غیر ذلک که بیان در اطراف هر یک طولانى است. و آنچه تناسب با این مقام دارد و شهادت بر مطلب ما مى دهد، آن است که ملائکة اللَّه به واسطه تکبیر جبرئیل ساکت و مطمئن شدند، و اجتماع بر گرد شمع جمع ولىّ مطلق کردند؛ و به واسطه تکبیر فتح آسمان اول گردید و یکى از حجب، که بین راه عروج الى اللَّه بود، خرق گردید. و باید دانست که این حجب که در اذان خرق و رفع شود غیر از حجبى است که در تکبیرات افتتاحیه است؛ و شاید پس از این اشاره به این معنى بیاید ان شاء اللَّه. و شاید این که در اقامه دو تکبیر وارد است، براى آن است که سالک قواى خود را در محضر اقامه نموده و از کثرت تا اندازه اى رو به وحدت رفته تکبیر ذات و اسماء و یا اسماء و صفات کند؛ و شاید در تکبیرِ ذات و اسماء تکبیرِ صفات و افعال منطوى باشد. فصل سوم در بعض آداب شهادت به الوهیت است و بیان ارتباط آن با اذان و نماز بدان که از براى الوهیّت مقاماتى است که به حسب جمع به دو مقام تعبیر شود: یکى، مقام الوهیّت ذاتیّه؛ و دیگر، مقام الوهیّت فعلیّه است. و اگر مقصود از شهادت بر قصر الوهیّت در حقْ الوهیّت ذاتیّه باشد، حقیقت آن با تکبیر قریب به هم مى شود اگر مشتق از الهَ فى الشَّى ءِ اى، تَحَیَّرَ فیه باشد، یا مشتق از لاهَ به معناى ارْتَفَعَ باشد، یا مشتق از لاهَ، یَلُوهُ به معناى احْتَجَبَ باشد. و در این صورت، ربط آن به اذان و صلاة معلوم شود پس از مراجعه به باب تکبیر، و ادب آن نیز معلوم گردد. و اعاده آن گرچه خالى از بعض فوائد نیست ولى منافى با اختصار است. و اگر از الهَ به معنى عَبَدَ باشد و مراد مألوه به معناى معبود باشد، پس سالک باید شهادت صورى به قصرِ معبودیّت را به حق تعالى جلّت عظمته منطبق کند به شهادت قلبى باطنى؛ و بداند که اگر در قلبْ معبود دیگرى باشد، در این شهادت منافق است. پس، با هر ریاضتى است شهادت به الوهیّت را به قلب برساند، و از کعبه دل بتهاى بزرگ و کوچک را که به دست تصرّف شیطان و نفس امّاره تراشیده شده درهم شکند و فرو ریزد تا لایق حضور حضرت قدس گردد. و تا بتهاى حب دنیا و شئون دنیویّه در کعبه دل است، سالک را راه به مقصد نیست. پس، شهادت به الوهیت براى اعلان به قواى ملکیّه و ملکوتیّه است که معبودهاى باطله و مقصودهاى معوجه را زیر پا نهند تا بتوانند به معراج قرب عروج کنند. و اگر مقصود از قصرِ الوهیّت الوهیّت فعلیّه باشد، که عبارت اخراى تصرّف و تدبیر و تأثیر است، پس چنین شود معنى شهادت که شهادت مى دهم که متصرّفى در دار تحقق و مؤثرى در غیب و شهادت نیست جز ذات مقدس حق جلّ و علا. و اگر در قلب سالک اعتماد به موجودى از موجودات و اطمینان به احدى از آحاد باشد، قلبش معلّل و شهادتش زور و مختلق است. پس، سالک باید حقیقت لا مؤثّرَ فى الوجود الّا اللَّه را اوّل با برهان حکمى مستحکم کند؛ و از معارف الهیّه، که غایت بعثت انبیاء است، فرار نکند، و از تذکّر حق و شئون ذاتیّه و صفاتیّه اعراض نکند که سرچشمه تمام سعادتها تذکّر حق است: وَ مَنْ اعْرَضَ عَنْ ذِکْرى فَانَّ لَهُ مَعیْشَةً ضَنْکاً(196). و پس از آن که به حقیقت این لطیفه الهیّه که سرچشمه معارف الهیّه و باب الابواب حقایق غیبیّه است با قدم تفکّر و برهان رسید، به قدم تذکر و ریاضتْ قلب را با آن مأنوس کند تا قلب ایمان آورد به آن. و این اول مرتبه صدق مقاله او است؛ و علامت آن، انقطاع به حق و چشم طمع و امید از جمیع موجودات پوشیدن است؛ و نتیجه آن توحید فعلى است که از مقامات بزرگ اهل معرفت است. و چون سالک الى اللَّه قصر جمیع تأثیرات را در حق کرد و چشم طمع را از جمیع موجودات جز ذات مقدّسش بست، لایق محضر مقدّس شود، بلکه قلبش فطرتاً و ذاتاً متوجّه به آن محضر شود. و شاید تکرار شهادت براى تمکین باشد و مقصود از شهادت یکى از دو شهادت باشد. و شاید تکرار نباشد و یکى اشاره به الوهیّت ذاتیّه، و دیگر اشاره به الوهیّت فعلیّه باشد؛ در این صورت ممکن است اعاده آن در آخر براى تمکین باشد، و از این جهت به لفظ شهادت آنجا ذکر نشده. تنبیه عرفانى بدان که از براى شهادت مراتبى است که ما به بعض مراتب آن اکتفا مى کنیم به حسب مناسبت این اوراق. اول، شهادت قولیّه است. و آن معلوم است. و این شهادت قولیّه اگر مشفوع با شهادت قلبیه نشود، و لو به بعض مراتب نازله آن، شهادت نخواهد بود، بلکه خدعه و نفاق خواهد بود؛ چنانچه در باب تکبیر از حضرت صادق حدیث شد(197). دوم، شهادت فعلیّه است. و آن چنان است که انسان به حسب عملهاى جوارحى شهادت دهد؛ مثلًا، در طرز اعمال و جریان افعال خود حقیقت لا مُؤَثِّرَ فى الوجودِ الَّا اللَّه را داخل کند؛ و چنانچه لازمه شهادت قولیّه اش آن است که کسى را مؤثّر نداند، نقشه اعمالش نیز چنان باشد؛ پس، دست احتیاج خود را جز در محضر مقدس حق جلّ و علا دراز نکند و چشم امید خود را به موجودى از موجودات باز ننماید، و پیش بندگان ضعیف اظهار غنا و استغنا کند و از ضعف و ذلت و عجز کناره گیرد. و این مطلب در احادیث شریفه بسیار است؛ چنانچه در روایت کافى شریف است که عزّ مؤمن استغناء اوست از مردم.(198) و اظهار نعمت و غنى نمودن خود یکى از مستحبّات شرعیّه است و طلب حوائج از مردم از مکروهات است. بالجمله، انسان باید لطیفه الهیّه لا مُؤثّرَ فى الْوجودِ الَّا اللَّه را در مملکت ظاهر خود اجرا کند. سوم، شهادت قلبیّه است. و آن سرچشمه شهادات افعالیّه و اقوالیّه است؛ و تا آن نباشد، اینها صورت نگیرد و حقیقت پیدا نکند. و آن، چنان است که توحید فعلى حق در قلب تجلّى کند و قلب به سرّ باطنى خود دریابد حقیقت این لطیفه را و از دیگر موجودات منقطع و منفصل شود. و عمده اخبارى که از اهل بیت عصمت راجع به ترک طمع از دست مردم و یأس از بندگان و ثقه و اعتماد به خداى تبارک و تعالى وارد شده، راجع به این مقام است. عن الکافی باسناده عن على بن الحسین علیهما السلام، قال: رَایْتُ الخَیْرَ کُلَّهُ قَدِ اجْتَمَعَ فى قَطْعِ الطَّمَعِ عَمّا فى أَیْدىِ النّاسِ؛ وَ مَن لَمْ یَرْجُ النّاسَ فى شَى ءٍ وَ رَدَّ امْرَهُ الى اللَّه تَعالى فى جَمیعِ امُورِهِ، استَجابَ اللَّه تَعالى لَهُ فى کُلِّ شَى ء(199). و از این قبیل احادیث بسیار است. چهارم، شهادت ذاتیه است؛ و مقصود شهادت وجودیّه است. و آن در کمّل اولیاء تحقق یابد. و در نظر اولیاء در جمیع موجودات به یک معنى این شهادت هست. و شاید آیه شریفه شَهِدَ اللَّه انّهُ لا الهَ الّا هُوَ و الْمَلائِکةُ و اولوا الْعِلْم. اشاره به شهادت ذاتیّه باشد؛ زیرا که حق تعالى در مقام احدیّتِ جمع شهادت ذاتیّه به وحدانیّت خود دهد، زیرا که صرفِ وجودْ احدیّت ذاتیّه دارد و در طلوع یوم القیمة ظهور به وحدانیّت تامّه کند. و این احدیّتْ اول در مرآت جمع، و پس از آن در مرآت تفصیل ظهور کند؛ و لهذا فرموده: وَ المَلائِکَةُ و اولُوا الْعِلْم. و در اینجا مقاماتى از معارف است که از عهده این اوراق خارج است. وصل: عن محمد بن مسعود العیاشى فى تفسیره عن عبد الصمد بن بشیر، قال: ذُکِرَ عند ابى عبد اللَّه بَدْءُ الْاذانِ الى ان قال: انَّ رَسولَ اللَّه صلّى اللَّه عَلَیْهِ وَ آلِهِ کانَ نائِماً فى ظِلِّ الْکَعْبَةِ؛ فاتَاهُ جَبْرَئیلُ، وَ مَعَهُ طاسٌ فیهِ ماءٌ مِنَ الْجَنَّةِ؛ فَایْقَظَهُ وَ امرَهُ انْ یَغْتَسِلَ بِهِ. ثُمَّ وُضِعَ فى مَحْمِل لَهُ الْفُ الْفِ لَوْنٍ مِنْ نورٍ؛ ثُمَّ صُعِدَ بِهِ حَتَّى انْتَهى الى ابْوابِ السَّماءِ. فَلَمّا رَاتْهُ الْمَلائِکَةُ، نَفَرَتْ عَنْ ابْواب السَّماءِ وَ قالَتْ: الهَیْنِ: الهٌ فىِ الْارضِ وَ الهٌ فىِ السَّماءِ. فَامَرَ اللَّه جَبْرَئیلَ، فَقالَ: اللَّه اکْبَرُ، اللَّه اکْبَرُ. فَتَراجَعَتِ الْمَلائِکةُ نَحْوَ ابْوابِ السَّماءِ؛ فَفُتِحَتِ الْبابُ، فَدَخَلَ حَتَّى انْتَهَى الى السَّمَاءِ الثّانِیَةِ؛ فَنَفَرَتِ الْمَلائِکَةُ عَنْ ابْوابِ الَّسماءِ، فَقالَ: اشْهَدُ انْ لا الَه الَّا اللَّه، اشْهَدُ انْ لا الَه الَّا اللَّه فَتَراجَعَتِ الْمَلائِکة، وَ عَلِمَتِ انّهُ مَخْلوُقُ؛ ثُمَّ فُتِحَ الْبابُ، فَدَخَل ... الحدیث (200)و در حدیث علل نیز قریب به این مضمون وارد است (201). و از این حدیثها معلوم شود که شهادت به الوهیّت موجب فتح ابواب سماء و خرق حجاب است، و باعث اجتماع ملائکة اللَّه مى باشد. و این حجاب که به واسطه شهادت به الوهیّت و قصر آن در ذات مقدّس خرق مى شود، از حجب غلیظه ظلمانیّه است که تا سالک در آن حجاب است، راهى به حضور محضر ندارد؛ و تا فتح این باب بر او نشده، طریقى بر سلوک نخواهد داشت. و آن، حجاب کثرت افعالى است، و وقوع در احتجابِ تکثیرى است که نتیجه آن رؤیت فاعلیّت و مؤثّریّت موجودات است، که ثمره آن رؤیت استقلال آنها است فدر فاعلیّت، و تفویض محال و شرک اعظم است؛ چنانچه نتیجه شهادت به الوهیّت و حصر آن در حق تعالى، توحید افعالى و افناء کثرات در فعل حق و نفى تأثیر و فاعلیّت از غیر و طرد استقلال از غیر حق تعالى است؛ و از این جهت ملکوتیّین از حجاب کثرت الهٌ فىِ السَّماءِ و الهٌ فىِ الْارْضِ بیرون آمدند به واسطه این شهادت؛ و از نفور و تفرقه به انس و اجتماع برگشتند و فتح ابواب آسمان گردید. پس، سالک نیز باید با این شهادت خرق حجاب ظلمانى خویش نماید و ابواب آسمان را به روى خود مفتوح کند، و از حجاب بزرگ استقلال قدمى بردارد تا راه عروج به معراج قرب نزدیک شود. و این حقیقت با لقلقه لسان و ذکر قولى حاصل نشود؛ و از این جهت، عبادات ما از حدّ صورت و دنیا تجاوز نکند و فتح باب و رفع حجاب به روى ما نکند. فصل چهارم در بعض آداب شهادت به رسالت است و در آن اشاره به شهادت به ولایت است بدان که طى این سفر روحانى و معراج ایمانى را با این پاى شکسته و عنانِ گسسته و چشم کور و قلب بى نور نتوان نمود: وَ مَنْ لَمْ یَجْعَلِ اللَّه لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُور(202). پس، در سلوک این طریق روحانى و عروج این معراج عرفانى تمسّک به مقام روحانیت هادیان طرق معرفت و انوار راه هدایت، که واصلان الى اللَّه و عاکفان على اللَّه اند، حتم و لازم است؛ و اگر کسى با قدم انانیّت خود بى تمسّک به ولایت آنان بخواهد این راه را طى کند، سلوک او الى الشّیطان و الهاویة است. و به بیان علمى، چنانچه در ربط حادث به قدیم و متغیّر به ثابت، محتاج به واسطه و رابطه اى است که وجهه ثبات و تغیّر و قدم و حدوث داشته باشد که اگر آن واسطه نباشد فیض قدیمِ ثابت عبور به متغیرِ حادث در سنّت الهیّه نکند رابطه کونیّه وجودیّه حاصل نشود- و در رابط بین این دو، انظارِ علمىِ ارباب علوم برهانى مختلف است، چنانچه ذوق عرفانى را اقتضاى دیگرى است که تفصیل آن از عهده این اوراق خارج است، و در ذوق عرفانى رابطْ فیض مقدّس و وجود منبسط است که مقام برزخیّت کبرى و وسطیّت عظمى را دارد و آن بعینه مقام روحانیت و ولایت رسول ختمى که متّحد با مقام ولایت مطلقه علویّه است مى باشد و تفصیل آن در رساله مصباح الهدایة(203) نویسنده داده شده- همین طور، در رابطه روحانیّه عروجیّه، که عکس رابطه کونیّه نزولیّه است و بعبارة اخرى قبض وجود و رجوع الى ما بدء است، محتاج به واسطه است که بدون آن واسطه صورت نگیرد، و ارتباط قلوب ناقصه مقیده و ارواح نازله محدوده به تامّ فوق التّمام و مطلق من جمیع الجهات بى واسطه هاى روحانى و رابطه هاى غیبى تحقق پیدا نکند. و اگر کسى گمان کند که حق تعالى با هر موجودى قیّوم و به هر یک از اکوان محیط است بى واسطه وسایط، چنانچه اشاره به آن شده در آیه شریفه ما مِنْ دابَّةٍ الّا هُوَ آخِذٌ بِناصِیتَها(204)، اختلاط بین مقامات و اشتباه بین اعتبارات نموده و مقام کثرتِ مراتبِ وجود را با فناى تعیّنات به هم خلط نموده. و این بحث را بدین رساله چندان ارتباطى نیست و این قدر نیز از طغیان قلم واقع شد. بالجمله، تمسّک به اولیاء نعم که خودْ راه عروج به معارج را یافته و سیر الى اللَّه را به اتمام رسانده اند از لوازم سیر الى اللَّه است؛ چنانچه در احادیث شریفه به آن بسیار اشاره شده و در وسائل بابى منعقد فرموده در بطلان عبادت بدون ولایت ائمه و اعتقاد امامت آنان. و از کافى شریف حدیث نموده به سند خود از محمد بن مسلم که گفت: شنیدم حضرت باقر العلوم علیه السلام مى فرمود: بدان اى محمد، همانا امامان جور و اتباع آنها از دین خداوند معزولند و گمراهند و گمراه کنند؛ پس، اعمالى که مى کنند مثل خاکسترى است که در روز طوفانى باد سخت به او وزد و او را متفرق کند(205). و در روایت دیگر است که حضرت باقر علیه السلام فرمود: اگر کسى شبها را به عبادت قیام کند و روزها را روزه بگیرد و تمام مالش را تصدّق دهد و در تمام عمرْ حج به جا آورد و نشناسد ولایت ولىّ اللَّه را تا موالات او کند جمیع اعمالش به دلالت او باشد، براى او پیش خداوند ثوابى نیست و نیست او از اهل ایمان (206). و شیخ صدوق به سند خود از ابو حمزه ثمالى حدیث کند که گفت: حضرت على بن الحسین علیهما السلام به ما فرمود: کدام یک از بقعه ها افضل است؟ گفتیم: خداوند و رسول او و پسر رسول او بهتر مى دانند. فرمود: افضل بقعه ها براى ما، بین رکن و مقام است. اگر کسى عمر کند چندان که نوح عمر کرد در قومش هزار سال، الّا پنجاه سال روزه بگیرد روز را و شبها به عبادت بایستد در آن مکان، پس از آن ملاقات کند خدا را بى ولایت ما، نفع نرساند او را چیزى از آن (207). و اخبار در این باب بیش از این است که در این مختصر بگنجد. و اما آداب شهادت به رسالت آن است که شهادت به رسالت از حق را به قلب برساند و عظمت مقام رسالت؛ خصوصاً رسالت ختمیّه را که تمام دائره وجود از عوالم غیب و شهود تکویناً و تشریعاً وجوداً و هدایتاً ریزه خوار خوان نعمت آن سرور هستند؛ و آن بزرگوار واسطه فیض حق و رابطه بین حق و خلق است. و اگر مقام روحانیّت و ولایت مطلقه او نبود، احدى از موجودات لایق استفاده از مقام غیب احدى نبود و فیض حق عبور به موجودى از موجودات نمى کرد و نور هدایت در هیچ یک از عوالم ظاهر و باطن نمى تابید. و آن سرور نورى است که در آیه نور وارد است که اللَّه نورُ السَّمواتِ وَ الارْض (208). و چون عظمت مشرّع دین و رسول ربّ العالمین در قلب انسان وارد شد، اهمّیّت و عظمت احکام و سنن او در قلب وارد شود؛ و چون قلب عظمت آن را ادراک کرد، سایر قواى ملکیّه و ملکوتیه خاضع آن شود و شریعت مقدّسه در جمیع مملکت انسانى نافذ گرد. و علامت صدق شهادت آن است که در جمیع قواى غیبیّه و ظاهره آثار آن ظاهر گردد و تخلف از آن نکنند؛ چنانچه اشاره به آن در سابق شده است. و از آنچه تا کنون ذکر شد ارتباط شهادت به رسالت به اذان و اقامه و نماز معلوم گردید؛ چه که سالک در این طریق روحانى محتاج به تمسّک به آن وجود مقدس است تا به وسیله مصاحبت و دستگیرى او این عروج روحانى را بنماید. و وجه دیگر آنکه در این شهادت اعلان به قواى ملکیّه و ملکوتیّه است که نماز، که حقیقت معراج مؤمنین و سرچشمه معارف اصحاب عرفان و ارباب ایقان است، نتیجه کشف تامّ محمّدى صلّى اللَّه علیه و آله است که خود به سلوک روحانى و جذبات الهیّه و جذوات رحمانیّه به وصول به مقام قاب قوسین او أَدنى (209) کشف حقیقت آن را به تبع تجلّیات ذاتیّه و اسمائیّه و صفاتیّه و الهامات انسیّه در حضرت غیب احدى فرموده. و فى الحقیقة این سوغات و ره آوردى است که از این سفر معنوى روحانى براى امّت خود، که خیر امم است، آورده و آنها را قرین منّت و مستغرق نعمت فرموده. و چون این عقیدت در قلب مستقرّ شد و به تکرار متمکّن گردید، البته سالک عظمت مقام و بزرگى محل را ادراک مى کند و با قدم خوف و رجاء طىّ این مرحله را مى نماید. و امید است ان شاء اللَّه اگر به مقدار مقدور قیام به امر کند، آن سرور دستگیرى از او بنماید و او را به مقام قرب احدى که مقصد اصلى و مقصود فطرى است برساند. و در علوم الهیّه به ثبوت پیوسته که معاد همه موجودات به توسّط انسان کامل تحقق پیدا کند: کَما بَدَاکُمْ تَعُودُون (210) بِکُمْ فَتَحَ اللَّه و بِکُمْ یَخْتِمُ وَ ایابُ الْخَلقِ الَیْکُم (211). نکته عرفانیة در حدیث شریف علل، که صلاة معراج را تفصیل مى دهد و توصیف مى کند، وارد است که پس از آن که رسول خدا با محمل نورى که از جانب ربّ العزة نازل شده بود به مصاحبت جبرئیل عروج کردند و به آسمان سوم رسیدند، ملائکه فرار کردند و سجده نمودند و تسبیح گفتند و جبرئیل گفت: اشْهَدُ انّ محمّداً رَسُولُ اللَّه، اشهَدَ انّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّه. ملائکه مجتمع شدند و سلام بر رسول خدا کردند، و از حال حضرت امیر المؤمنین سؤال کردند. و درهاى آسمان گشوده شد و حضرت عروج به آسمان چهارم فرمودند، و در آنجا ملائکة اللَّه چیزى نگفتند. پس، ابواب آسمان گشوده شد و ملائکه مجتمع شدند و جبرئیل بقیه اقامه را گفت ... الحدیث (212). و از تفسیر عیاشى نیز قریب به این مضمون وارد شده. و از این حدیث معلوم شود که ملائکه هیچ یک از آسمانها طاقت مشاهده جمال احمدى ندارند، و به رؤیت آن نور مقدّس به سجده بیفتند و متفرّق شوند و توهّم نور حق مطلق کنند؛ و با فصول اذان و اقامه به انس رجوع کنند، و ابواب سماوات مفتوح گردد و رفع حجب شود. پس، سالک باید به واسطه این شهادات از احتجابات بیرون آید، و در شهادت به رسالت از احتجاب تعیّن خلقى بکلى خارج شود؛ چه که مقام رسالت را که براى اشرف الخلقیه ثابت نمود، مقام فناى مطلق و لا استقلالى تامّ است؛ زیرا که رسالت مطلقه ختمیّه خلافت کبراى الهیّه برزخیه است؛ و این خلافتْ خلافت در ظهور و تجلّى و تکوین و تشریع است؛ و خلیفه را از خود به هیچ وجه استقلالى و تعیّنى نباید باشد و الّا خلافت به اصالت برگردد، و این براى احدى از موجودات امکان ندارد. پس، سالک الى اللَّه باید مقام خلافت کبراى احمدیّه را به باطن قلب و روح برساند؛ و به واسطه آن، کشف حجاب و خرق ستور نماید و از حجب تعیّن خلقى بکلّى خارج شود؛ پس، ابواب جمیع سماوات براى او مفتوح شود و به مقصد خود بى حجاب نائل گردد. فَرْعٌ فِقْهىٌّ واصلٌ عِرْفانىٌّ در بعض از روایات غیر معتبره وارد شده است که پس از شهادت به رسالت در اذان بگویند: اشْهَدُ انّ عَلیّاً ولِىُّ اللَّه. مرَّتَیْنِ. و در بعضى از روایات است که اشْهَدُ انَّ عَلیّاً امیر الْمؤمِنین حقّاً مرَّتَیْنِ. و در بعض دیگر است: مُحمَّدٌ و آلُ مُحمَّدٍ خَیْرُ اْلبَریّة. و شیخ صدوق رحمه اللَّه این روایات را از موضوعات مفوضّه قرار دادند و تکذیب آنها را کردند(213). و مشهور بین علما رضوان اللَّه علیهم عدم اعتماد به این روایات است. و بعضى از محدّثین آن را جزء مستحبّى قرار دادند به واسطه تسامح در ادلّه سنن. و این قولْ بعید از صواب نیست؛ گرچه به قصد قربت مطلقه گفتن اولى و احوط است، زیرا پس از شهادت به رسالت، مستحب است شهادت به ولایت و امارت مؤمنین. چنانچه در حدیث احتجاج وارد است که قاسم بن معاویه گفت که به حضرت صادق عرض کردم که اهل سنت حدیثى در معراج نقل کنند که چون رسول خدا را به معراج بردند، دید بر عرش لا اله الّا اللَّه، محمّد رسول اللَّه، ابو بکرُ الصدیق. فرمود: سبحان اللَّه، تغییر دادند هر چیز را حتى این را گفت: آرى. فرمود: خداى عزّ و جلّ چون خلق فرمود عرش را، نوشت بر او لا اله الّا اللَّه، محمّدٌ رسولُ اللَّه، عَلىٌّ امیرُ المؤمنین. پس ذکر فرمود کتابت این کلمات را بر آب و کرسى و لوح و جبهه اسرافیل و دو جناح جبرائیل و اکتاف آسمانها و زمینها و سر کوهها و بر شمس و قمر. پس فرمود: وقتى یکى از شما گفت: لا اله الّا اللَّه، محّمدٌ رَسولُ اللَّه، بگوید: عَلِىٌّ امیرُ الْمُؤمنین (214). بالجمله، این ذکر شریف مطلقاً پس از شهادت به رسالت مستحب است؛ و در فصول اذان، بالخصوص، بعید نیست که مستحب باشد، گرچه به واسطه تکذیب علماء اعلام این روایات را احتیاط اقتضا کند که به قصد قربت مطلقه گویند نه خصوصیّت در اذان. و اما نکته عرفانیّه براى نوشتن این کلمات بر جمیع موجودات از عرش اعلا تا منتهاى ارضین آن است که حقیقت خلافت و ولایتْ ظهور الوهیّت است؛ و آن اصل وجود و کمال آن است. و هر موجودى که حظّى از وجود دارد، از حقیقت الوهیّت و ظهور آن که حقیقت خلافت و ولایت است حظّى دارد؛ و لطیفه الهیّه در سرتاسر کائنات از عوالم غیب تا منتهاى عالم شهادت بر ناصیه همه ثبت است. و آن لطیفه الهیّه حقیقت وجود منبسط و نفَس الرحمن و حقّ مَخْلوقٌ بِه است که بعینه باطن خلافت ختمیّه و ولایت مطلقه علویّه است. و از این جهت است که شیخ عارف شاه آبادى دام ظلّه مى فرمود که شهادت به ولایت در شهادت به رسالت منطوى است، زیرا که ولایت باطن رسالت است. و نویسنده گوید که در شهادت به الوهیّتْ شهادتین منطوى است جمعاً، و در شهادت به رسالتْ آن دو شهادت نیز منطوى است؛ چنانچه در شهادت به ولایتْ آن دو شهادت دیگر منطوى است. و الحمد للَّه اوّلًا و آخراً. فصل پنجم در بعضى از آداب حیعلات است و چون سالک الى اللَّه با تکبیرات اعلان عظمت حق تعالى را از توصیف نمود و با شهادت به الوهیت قصر توصیف و تحمید بلکه هر تأثیر را در حق نمود و خود را از لیاقت قیام به امر انداخت و با شهادت به رسالت و ولایت اختیار رفیق و مصاحب کرد و تمسّک به مقام قدس خلافت و ولایت پیدا نمود- کما قیل: الرّفیقُ ثُمَّ الطَّریق (215) - پس از آن، باید به صراحت لهجه قواى ملکیّه و ملکوتیّه را مهیّا نماید براى نماز و اعلان حضور را به آنها بدهد بقوله: حَىَّ عَلى الصَّلاة. و تکرار آن براى تنبیه کامل و ایقاظ تام است؛ یا یکى به قواى مملکت داخل است، و دیگر به قواى مملکت خارج است؛ چه که آنها نیز در این سفر با انسان سالکند، چنانچه اشاره به آن گردید و بیاید. و در این مقام ادب سالک آن است که قلب و قواى خود را تفهیم کند و به باطن قلب بفهماند قرب حضور را تا خود را مهیا کند براى آن، و آداب صوریّه و معنویّه را کاملًا مراقبت نماید. پس از آن، سرّ صلاة و نتیجه آن را اجمالًا اعلان کند بقوله: حَىَّ عَلى الفَلاح و حَىَّ عَلى خَیْرِ العَمَل تا فطرت را بیدار نماید؛ زیرا که فلاح و رستگارى سعادت مطلقه است، و فطرت همه بشر عاشق سعادت مطلقه است، زیرا که فطرتْ کمال طلب و راحت طلب است و حقیقتِ سعادتْ کمال مطلق و راحت مطلق است. و آن در نماز که خیر الاعمال است قلباً و قالباً و ظهوراً و بطوناً حاصل آید، زیرا که صلاة به حسب صورت و ظاهر، ذکر کبیر و جامع است و ثناى به اسم اعظم است که مستجمع جمیعِ شئون الهیّه است، و از این جهت اذان و اقامه مفتتح است به اللَّه و مختتم است به آن؛ و اللَّه اکبر در جمیع حالات و انتقالات نماز تکرار شود و توحیدات ثلاثه، که قرة العین اولیاء است، در نماز حاصل شود؛ و صورت فناء مطلق و رجوع تام در آن آمیخته است. و به حسب باطن و حقیقت، معراج قرب حق است و حقیقت وصول به جمال جمیل مطلق است و فناى در آن ذات مقدس است، که فطرت بر آن عاشق است؛ و طمأنینه تامّه و راحت مطلقه و سعادت عقلیّه تامّه به آن حاصل آید- الا بِذِکْرِ اللَّه تَطْمَئِنُّ الْقُلُوب (216). پس، کمال مطلق، که وصول بفناء اللَّه و اتصال به بحر غیر متناهى وجوبى است و شهود جمال ازل و استغراق در دریاى نور مطلق است، در نماز حاصل شود؛ و راحتى مطلق و استراحت تامّ و طمأنینه کامله نیز در آن پیدا شود؛ و دو رکن سعادت حاصل آید. پس، نماز فلاح مطلق است، و آن خیر الاعمال است. و سالک باید این لطیفه الهیّه را با تکرار و تذکّر تامّ به قلب بفهماند و فطرت را بیدار کند؛ و پس از ورود به قلب، فطرت از جهت کمال و سعادت طلبى به آن اهمیت دهد و از آن محافظت و مراقبت نماید. و در تکرار آنها نیز همان نکته است که گفته شد. و چون سالک بدین مقام رسید، اعلان حضور دهد فقَدْ قامَتِ الصَّلوة. پس، باید خود را در حضور مالک الملوک عوالم وجود و سلطان السّلاطین و عظیم مطلق ببیند؛ و به قلب خود خطرهاى حضور را که همه اش به قصور و تقصیر امکانى رجوع کند، بفهماند، و با کمال شرمندگى و خجلت از عدم قیام به امر و قدم خوف و رجا وارد شود؛ و وفود به کریم کند و خود را داراى زاد و راحله نبیند و قلب خود را از سلامت تهى بیند و عمل خویش را از حسنات نداند و به پشیزى نشمرد. و اگر این حال در قلبش مستحکم شد، امید است که مورد عنایت گردد: امَّنْ یُجیبُ الْمُضْطَرَّ اذا دَعاهُ وَ یَکْشِفُ السُّوء. وَصْلٌ و تَتْمیمٌ (217) محمد بن یعقوب، باسناده عن ابى عبد اللَّه علیه السلام، قال: اذا اذَّنْتَ و اقَمْتَ، صَلّى خَلْفَکَ صَفّانِ مِنَ الْمَلائِکةِ؛ و اذا اقَمْتَ، صَلّى خَلْفَکَ صَفُّ مِنَ الْمَلائِکةِ(218). و احادیث به این مضمون زیاد است. و در بعض اخبار است که حد صفْ بین مشرق و مغرب است (219). و در ثواب الاعمال است که حضرت صادق فرمود: کسى که نماز کند با اذان و اقامه، دو صف از ملائکه پشت سرش نماز کند؛ و کسى که نماز کند با اقامه بدون اذان، پشت سرش یک صف از ملائکه نماز کند. راوى سؤال مى کند که مقدار هر صفى چقدر است. فرمود: اقلش ما بین مشرق و مغرب است، و اکثرش ما بین آسمان و زمین است. و در بعضى روایات است که اگر اقامه به غیر اذان گفت، از طرف راست او یک ملک و از طرف چپش یک ملک بایستد(220) - الى غیر ذلک من الاخبار. و اختلاف اخبار شاید به واسطه اختلاق معارف و خلوص نمازگزاران باشد؛ چنانچه از بعضى روایات باب استفاده شود؛ مثل روایتى که وارد شده راجع به نماز با اذان و اقامه در بیابان یا ارض قفراء(221). بالجمله، چون سالک خود را پیشواى ملائکة اللَّه دید و قلب خود را پیشواى قواى ملکیّه و ملکوتیّه دید و به اذان و اقامه مجتمع کرد قواى ملکیّه و ملکوتیّه خود را و بر او اجتماع نمودند ملائکة اللَّه، قلب را که افضل قواى ظاهر و باطن است و شفیع قواى دیگر است امام باید قرار دهد. و چون قلب ضامن قرائت مأمومین است و وزر دیگران به عهده او است، باید محافظه تامّه و مراقبه جمیله از آن کند که حفظ حضرت و حضور نماید و به ادب مقام مقدّس قیام کند، و این اجتماع مقدس را غنیمت شمارد، و توجه ملائکة اللَّه و تأیید آنها را بزرگ داند و از نعم ولى نعمت حقیقى شناسد و عجز و قصور خود را از شکر این نعم بزرگ تقدیم مقام مقدس نماید. انّهُ وَلِىُّ النِّعَم. باب دوم در قیام است و در آن دو فصل است فصل اول در سرّ جملى قیام است بدان که اهل معرفت قیام را اشاره به توحید افعال دانند؛ چنانچه رکوع را به توحید صفات، و سجود را به توحید ذات اشاره دانند. و بیان این دو در محل خود بیاید. و اما بیان آن که قیام اشاره به توحید فعلى است آن است که در خود قیام وضعاً، و قرائت لفظاً، اشارت به آن مقام است: اما این که قیام وضعاً اشارت به آن است این است که در آن اشارت به قیام عبد به حق و مقام قیّومیّت حق است که آن تجلّى به فیض مقدس و تجلّى فعلى است؛ و در این تجلّى مقام فاعلیّت حق ظاهر شود و همه موجودات مستهلک در تجلّى فعلى و مضمحلّ در تحت کبریاى ظهورى شود. و ادب عرفانى سالک در این مقام آن است که این لطیفه الهیه را به یاد قلب آورد و ترک تعیّنات نفسیّه را هر چه بتواند بکند و حقیقت فیض مقدّس را به قلب تذکّر دهد و نسبت قیّومیّت حق و تقوّم خلق به حق را به باطن قلب برساند. و چون این حقیقت در قلب سالک متمکّن شد، قرائت او به لسان حق واقع شود و ذاکر و مذکورْ خود حق گردد، و بعضى از اسرار قدر بر قلب عارف کشف گردد و انْتَ کَما اثْنَیْتَ عَلى نَفْسِک (222) و وَ اعُوذُ بِکَ مِنْک (223) به بعض مراتب براى او مکشوف شود و بعضى از اسرار صلاة را قلب عارف دریابد؛ چنانچه در نظر نمودن به محل سجود، که تراب است و نشئه اصلیّه است، و در خاضع نمودن رقبه و سر به زیر انداختن که لازمه آن است، اشاره به ذُلّ و فقر امکانى و فناى تحت عزّ و سلطان کبریا است- یا ایُّهَا النّاسُ انْتُمُ الْفُقَراءُ الىَ اللَّه وَ اللَّه هُوَ الْغَنِىُّ الْحَمید(224). و اما آنکه در قرائتْ لفظاً اشارت به مقام توحید فعلى است، در تفسیر سوره مبارکه حمد تفصیل آن بیاید ان شاء اللَّه. فصل دوم در آداب قیام است و آن، چنان است که سالک خود را حاضر در محضر حقّ ببیند و عالم را محضر ربوبیّت بداند و خود را از حضار مجلس و مقیم بین یدى اللَّه محسوب کند، و عظمت حاضر و محضر را به قلب برساند و اهمّیّت مناجات با حق تعالى و خطر آن را به قلب بفهماند؛ و با تفکّر و تدبّر، قبل از ورود در صلاة، قلب را حاضر کند و به او بزرگى مطلب را بفهماند و آن را ملتزم کند به خضوع و خشوع و طمأنینه و خشیت و خوف و رجا و ذلّ و مسکنت تا آخر نماز. و با قلب مشارطه کند که از این امور مراقبت و محافظت کند، و تفکّر و تدبّر در احوال بزرگان دین و هادیان سبل کند که براى آنها چه حالاتى دست مى داده و آنها چه معامله اى با مالک الملوک مى کردند؛ و از احوال ائمّه هدى سرمشق اتخاذ کند و تأسى به آن بزرگواران کند و از تاریخ بزرگان دین و ائمّه معصومین اکتفا به سال و روز وفات و تولّد و مقدار عمر شریف و امثال این امور، که چندان فایده بزرگى ندارد، نکند؛ بلکه عمده سیر او در سیر و سلوک ایمانى و عرفانى آنها باشد، که معاملات آنها در عبودیّت چه بوده و در سیر الى اللَّه چه مشیى داشتند و مقامات عرفانى آنها، که از کلمات معجز آیات آنها به دست مى آید، چه اندازه بوده. افسوس که ما اهل غفلت و سکر طبیعت و مغروران بى مایه در تمام امور دست نشانده شیطان پلید هستیم و هیچ گاه از خواب گران و نسیان بى پایان بیرون نمى آییم؛ و استفادت ما از مقامات و معارف ائمّه هدى علیهم السلام به قدرى کم و ناچیز است که به حساب درست نیاید؛ و از تاریخ حیات آنها به قشر و صورت اکتفا کردیم و از آنچه غایت بعثت انبیاء علیهم السلام است بکلّى صرف نظر کرده و در حقیقت مشمول مثل معروف اسْتَسْمَنَ ذا وَرَمٍ (225). هستیم. و ما اکنون در این مقام بعضى از روایاتى که در این باب وارد است ذکر مى کنیم شاید بعض از اخوان مؤمنین را تذکّرى حاصل آید. و الحمد للَّه و له الشّکر. عن محمد بن یعقوب باسناده عن ابى عبد اللَّه علیه السلام، قال: کانَ عَلىُّ بْنُ الْحُسینِ علیهما السلام اذا قامَ الى الصَّلاةِ، تَغَیَّرَ لَونُهُ. فِاذا سجَدَ لَمْ یَرفَعْ رَأْسَهُ حتّى یَرْفَضَ عَرَقاً(226). و باسناده عنه علیه السلام، قال: کانَ ابى یقولُ کانَ عَلىُّ بنُ الحُسَینِ اذا قامَ الى الصَّلاةِ، کَأَنَّهُ ساقُ شَجَرٍ لا یَتَحَرَّکُ مِنْهُ شَىْ ءٌ الّا ما حَرَّکَتِ الرّیحُ مِنْه (227). و عن محمد بن على بن الحسین فى العلل باسناده عن ابان بن تَغْلِبَ قالَ: قُلْتُ لِابى عبد اللَّه علیه السلام: انّى رَایْتُ عَلى بنَ الحُسینِ اذا قامَ الى الصَّلوةِ، غَشِىَ لَوْنَهُ لَوْنٌ آخَرُ. فقال لى: و اللَّه انَّ عَلى بنَ الْحُسینِ کانَ یَعْرِفُ الِّذى یَقومُ بَیْنَ یَدَیْه (228). و عن السّیّد عَلّى بن طاوُسَ فى فَلاح السائل فى حدیثٍ، فَقالَ ابو عَبْدِ اللَّه علیه السلام: لا تَتِمُّ الصَّلاةُ الّا لِذى طُهْرٍ سابغٍ وَ تَمامٍ بالغٍ غیرِ نازغٍ و لا زائِغ، عَرَفَ فَوَقَفَ، و اخْبَتَ فَثَبَتَ؛ فَهُوَ واقِفٌ بَیْنَ الْیَأْسِ وَ الطَّمَعِ وَ الصَّبْرِ وَ الجَزَعِ کَأَنَّ الْوَعْدَ لَهُ صُنِعَ وَ الوَعیدَ بِهِ وَقَعَ؛ یُذِلُّ عِرْضَهُ وَ یُمَثِّل عَرْضَهُ؛ وَ بَذَلَ فى اللَّه المُهْجَةَ، وَ تَنَکَّبَ الَیْه الْمَحَجَّةَ غَیرَ مُرْتَغِمٍ بِارْتغامٍ؛ یقْطَعُ علائِقَ الْاهتِمامِ بِعَیْنِ مَنْ لَهُ قَصَدَ، وَ الَیهِ وَفَدَ وَ مِنْهُ استَرْفَدَ. فِاذا اتى بذلِکَ، کانَتْ هِى الصَّلاةُ الَّتى بها امِرَ و عَنها اخْبِرَ. و انَّها هَى الصَّلاةُ الَّتى تَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ المُنْکَرِ ... الحدیث (229). و عن محمد بن یعقوب باسناده الى مولانا زَیْنِ العابِدین علیه السلام انَّهُ قال: وَ امّا حُقُوقُ الصَّلاةِ، فَأَنْ تَعْلَمَ انّها وِفَادَةٌ الى اللَّه وَ انَّکَ فیها قائِمٌ بَیْنَ یَدَىِ اللَّه. فَاذا عَلِمْتَ ذلِکَ، کُنْتَ خَلیقًا انْ تَقوُمَ فیها مَقامَ الْعَبْدِ الذَّلیلِ الرّاغِبِ الرّاهِبِ الخائِفِ الرّاجِىِ الْمِسْکینِ المُتَضَرَّعِ المُعْظِمِ مَقام مَنْ یَقومُ بَیْنَ یَدَیْهِ بالسُّکونِ و الْوَقارِ وَ خُشوعِ الاطْراف وَ لِینِ الْجَناحِ و حُسْنِ المُناجاتِ لَهُ فىِ نَفْسِهِ وَ الَّطَلبِ الیهِ فى فکاکِ رَقَبَتِهِ الَّتى احاطت به خطیئته و استهلکتها ذنوبه، و لا قوة الا باللَّه (230). و عن النّبى صلى اللَّه علیه و آله: اعْبُدْ رَبَّکَ کَانَّکَ تَراهُ؛ فان لَمْ تَکُنْ تَراهُ، فَانّهُ یَرْاک (231) . و عن فِقْهِ الرضا علیه السلام: فَاذا ارَدْتَ انْ تَقُومَ الى الصَّلاةِ، فَلا تَقُمْ الَیها مُتَکاسِلًا وَ لا مُتَناعِساً وَ لا مُسْتْعجِلًا وَ لا مُتَلاهیاً؛ وَ لکِنْ تأْتیها عَلى السُّکوُنِ وَ الوَقارِ وَ التُّؤَدَةِ. وَ عَلَیْکَ بالخُشوعِ وَ الخُضوع مُتَواضِعاً للَّه عَزَّ وَ جَلَّ مُتَخاشِعاً؛ عَلَیْکَ الخَشْیَةَ وَ سیماءَ الخَوْفِ راجِیاً خائِفًا بِالطُّمَأْنِینَةِ عَلى الْوَجَلِ والْحَذَرِ؛ فَقِفْ بَیْنَ یَدَیهِ کالْعَبدِ الآْبِقِ المُذْنِبِ بَیْنَ یَدَىْ مَوْلاهُ. فَصِفْ قَدَمَیْکَ، وَ انْصَبْ نَفْسَکَ؛ وَ لا تَلْتَفِتْ یَمیناً و شِمالًا؛ وَ تَحْسَبْ کَانَّکَ تَراهُ؛ فَانْ لَمْ تَکُنْ تَراهُ، فَانَّهُ یَراک ... الحدیث (232). و فى عُدّة الداعى: رُوِىَ انّ ابراهیمَ علیه السلام کانَ یُسْمَعُ تَأَوُّهُهُ عَلى حَدِّ میلٍ، حَتّى مَدَحَهُ اللَّه بِقَوْلِهِ: انّ ابراهیمَ لَحَلیمٌ اوّاهٌ مُنیبٌ. وَ کانَ فى صَلاتِهِ یُسْمَعُ لَهُ ازیْر کَازیرِ الْمِرْجَلِ. وَ کَذلِکَ یُسْمَعُ مِنْ صَدْرِ سیدِنا رَسولِ اللَّه صلى اللَّه علیه و آله مِثْلُ ذلِکَ. وَ کانَتْ فاطِمةُ علیها السَّلامُ تَنْهَجُ فى الصَّلاةِ مِنْ خیفَةِ اللَّه (233). الى غَیرِ ذلِکَ مِن الاخبار. و در این موضوعات اخبار شریفه بیش از این است که در این مختصر بگنجد. و تفکر در همین چند حدیث نیز براى اهل تذکر و تفکر کفایت مى کند- هم راجع به آداب صوریه و هم راجع به آداب قلبیه و معنویه و کیفیت قیام بین یدى اللَّه. قدرى تفکر کن در حالات علىّ بن الحسین، و مناجات آن بزرگوار با حضرت حق، و دعاهاى لطیف آن سرور که کیفیت آداب عبودیّت را به بندگان خدا تعلیم مى کند. من نمى گویم مناجات آن بزرگواران براى تعلیم عِباد است، زیرا که این کلام بى مغز باطلى است که صادر شده از جهل به مقام ربوبیّت و معارف اهل البیت؛ خوف و خشیت آنها از همه کس بیشتر بوده و عظمت و جلال حق در قلب آنها از هر کس بیشتر تجلّى نموده؛ لکن مى گویم باید بندگان خدا از آنها کیفیت عبودیّت و سلوک الى اللَّه را تعلّم کنند، وقتى ادعیه و مناجات هاى آنها را مى خوانند لقلقه لسان نباشد، بلکه تفکر کنند در چگونگى معامله آنها با حق و اظهار تذلّل و عجز و نیاز نمودن آنها با ذات مقدس. و لَعَمْرِ الحبیبِ که جناب علىّ بن الحسین از بزرگترین نعمتهایى است که ذات مقدّس حق بر بندگان خود به وجودش منّت گزارده و آن سرور را از عالم قرب و قدس نازل فرموده براى فهماندن طرق عبودیّت به بندگان خود و لَتُسْئَلُنَّ یَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعیم (234). و اگر از ما سؤال شود که قدر این نعمت را چرا ندانستید و استفادت از این بزرگوار چرا نکردید، جوابى نداریم جز آنکه سر خجلت به پیش افکنیم و به نار پشیمانى و تأسّف بسوزیم؛ و در آن وقت پشیمانى نتیجه ندارد. در موعظه اى حسنه اى عزیز، اکنون که فرصت است و سرمایه عمر عزیز در دست است و طریق سلوک الى اللَّه مفتوح است و درهاى رحمت حق باز است و سلامتى و قوت اعضاء و قوا برقرار است و دار الزّرع عالم ملک برپا است، همتى کن و قدر این نِعَم الهیّه را بفهم و از آنها استفاده نما و کمالات روحانیّه و سعادات ازلیّه ابدیّه را تحصیل کن، و از این همه معارف که قرآن شریف آسمانى و اهل بیت عصمت علیهم السلام در بسیط ارض طبیعت مظلمه بسط دادن و عالم را به انوار ساطعه الهیه روشن فرمودند تو نیز بهره اى بردار، و ارض طبیعت مظلمه خود را به نور الهى روشن کن و چشم و گوش و لسان و دیگر قواى ظاهره و باطنه را به نور حق تعالى منوّر کن و تبدیل این ارض ظلمانى را به ارض نورانى بلکه آسمان عقلانى کن: یَوْمَ تُبَدَّلُ الْارْضُ غَیْرَ اْلَارْضِ (235) و اشْرَقَتِ اْلَارْضُ بِنُورِ رَبِّها(236). در آن روز اگر ارض تو غیر ارض نشده باشد و به نور رب نورانى نگردیده باشد، ظلمتها و سختیها و وحشتها و فشارها و ذلّتها و عذابها دارى. اکنون قواى ظاهره و باطنه ما مظلمه به ظلمتهاى شیطانى است؛ و از آن ترسم که اگر با این حال باقى بمانیم، کم کم ارض هیولانىِ داراى نور فطرتْ متبدّل شود به ارض سجّینى مظلمه خالى از نور فطرت و محجوب از همه احکام فطرت اللّهى. و این شقاوتى است که سعادت در دنبالش نیست و ظلمتى است که نورانیت در عقب ندارد و وحشتى است که روى اطمینان نبیند و عذابى است که راحت در پى آن نیاید. فَمَنْ لَمْ یَجْعَلِ اللَّه لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُور(237). پناه مى برم به خداى تعالى از غرورهاى شیطانى و نفس امّاره بالسّوء. عمده مقصد و مقصود انبیاء عظام و تشریع شرایع و تأسیس احکام و نزول کتابهاى آسمانى، خصوصاً قرآن شریف جامع که صاحب و مکاشفِ آن نورِ مطهّرْ رسول ختمى صلّى اللَّه علیه و آله است، نشر توحید و معارف الهیه و قطع ریشه کفر و شرک و دوبینى و دوپرستى بوده، و سرّ توحید و تجرید در جمیع عبادات قلبیّه و قالبیّه سارى و جارى است. بلکه شیخ عارف کامل، شاه آبادى، روحى فداه مى فرمودند: عبادات اجراء توحید است در ملک بدن از باطن قلب. بالجمله، نتیجه مطلوبه از عبادات تحصیل معارف و تمکین توحید و دیگر معارف است در قلب. و این مقصد حاصل نشود مگر آنکه حظوظ قلبیّه عبادات را سالک استیفاء کند، و از صورت و قالب به حقیقت و لبّ عبور نماید، و واقف نشود در دنیا و قشر که وقوف در این امور خار راه سلوک انسانیت است. و کسانى که دعوت به صورت محض مى کنند و مردم را از آداب باطنیّه بازمى دارند و گویند شریعت را جز این صورت و قشر معنى و حقیقتى نیست، شیاطین طریق الى اللَّه و خارهاى راه انسانیّتند، و از شرّ آنها باید به خداى تعالى پناه برد که نور فطرت اللَّه را که نور معرفت و توحید و ولایت و دیگر معارف است در انسان منطفى مى کنند و حجابهاى تقلید و جهالت و عادت و اوهام را به روى آن مى کشند، و بندگان خداى تعالى را از عکوف به درگاه او و وصول به جمال جمیل او بازمى دارند و سدّ طریق معارف مى نمایند، و قلوب صافى بى آلایش بندگان خدا را که حق تعالى با دست جمال و جلال خود تخم معرفت در خمیره آنها پنهان فرموده و انبیاء عظام و کتب آسمانى را فرستاده براى تربیت و تنمیه آن، به دنیا و زخارف آن و جهات مادّى و جسمانى و عوارض آن متوجه مى کنند و از روحانیّات و سعادات عقلیه منصرف مى کنند، و حصر عوالم غیب و جنتهاى موعوده را مى نمایند به همان مأکولات حیوانیّه و مشروبات و منکوحات و دیگر از مشتهیات حیوانى. اینها گمان کنند که حق تعالى این همه بسط بساط رحمت فرموده و با این همه تشریفات کتابها نازل فرموده و ملائکة اللَّه معظم فرو فرستاده و انبیاء عظام مأمور فرموده براى اداره کردن بطن و فرج، غایت معارفشان این است که بطن و فرج را در دنیا حفظ کن تا به شهوات آن در آخرت برسى. آن قدرى که اهمیت به جماع پانصد ساله مى دهند به توحید و نبوّات نمى دهند؛ و تمام معارف را مقدّمه تعمیر بطن و فرج مى دانند. و اگر حکیمى الهى یا عارفى ربّانى به روى بندگان خدا بخواهد درى از رحمت باز کند و ورقى از حکمت الهى بخواند، از هیچ نسبت و بدگویى و فحش و تکفیرى به او خوددارى نمى کنند. اینها به طورى منغمر در دنیا شدند و به شهوات بطن و فرج اهمیت مى دهند- مِن حیثُ لا یَشعُرون- که میل ندارند سعادت دیگرى در دار تحقّق موجود باشد جز شهوات حیوانى، با آن که اگر سعادت عقلیّه هم در عالم باشد به بطن و فرج آنها ضررى نمى رساند. امثال ماها که از حدّ حیوانیّت تجاوز نکردیم، جز بهشت جسمانى و اداره بطن و فرج چیز دیگر نداریم، و به آن هم با تفضل خداى تعالى امید است برسیم؛ لکن گمان نکنیم که سعادت منحصر به آن است و بهشت حق تعالى محصور به همین بهشت حیوانى است؛ بلکه براى حق تعالى عوالمى است که هیچ چشمى ندیده و هیچ گوشى نشنیده و خطور در قلب هیچ کس نکرده. و اهل محبّت الهیه و معرفت اللَّه را اعتنائى به هیچ یک از بهشتها نیست و توجّهى به عالم غیب و شهادت نمى باشد، و براى آنها جنّت لقاء است. و اگر آیات قرآنیّه و احادیث وارده از اهل بیت عصمت را بخواهم در این باب ذکر کنم، مخالف با وضع این اوراق است؛ و این مقدار نیز از طغیان قلم ذکر شد. و مقصود عمده ما توجّه دادن قلوب بندگان خدا است به آنچه براى آن خلق شدند که آن معرفت اللَّه است که از همه سعادات بالاتر است و هیچ چیز جز مقدّمه آن نیست. و مقصود ما از کسانى که خار راه سلوکند علماء بزرگ اسلام و فقهاء کرام مذهب جعفرى علیهم رضوان اللَّه نیست، بلکه بعضى از اهل جهل و منتحلین به علم از راه قصور و جهل، نه تقصیر و عناد، راهزن بندگان خدا شدند. و به خداى تعالى پناه مى برم از شرّ طغیان قلم و نیّت فاسده و مقصود باطل و الحَمدُ للَّه اوّلًا وَ آخِراً و ظاهِراً وَ باطِناً. باب سوم در سرّ نیّت و آداب آن است و در آن پنج فصل است فصل اول در حقیقت نیّت است در عبادات بدان که نیت عبارت است از تصمیم عزم به اتیان شى ء و اجماع نفس بر آوردن آن پس از تصور آن و تصدیق به فائده آن و حکم به لزوم اتیان آن. و آن حالتى است نفسانى وجدانى که پس از این امور پیدا شود، که از آن تعبیر به همت و تصمیم عزم و اراده و قصد مى کنیم. و این در جمیع افعال اختیارى موجود است و هیچ فعل اختیارىْ ممکن التّخلّف از آن نیست. و این امر در تمام عمل حقیقتاً موجود است بدون شائبه مجاز. و لازم نیست در اثناء آن یا در اوّل آن تفصیلًا در ذهن حاصل باشد، یا این قصد و تصمیم را تفصیلًا تصور نماید فاعل؛ بلکه گاه شود که انسان به همان تصمیمِ عزمْ اتیان مى کند عمل را در صورتى که از صورت تفصیلیّه عمل و تصمیم بکلّى ذاهل و غافل است، ولى آن حقیقت موجود است و عمل به تحریک آن در خارج موجود شود؛ چنانچه در افعال اختیاریّه وجداناً این امر واضح است. بالجمله، این تصمیمِ عزم، که عبارت از نیّت است در لسان فقها رضوان اللَّه علیهم در هر عملى موجود است بدون تخلّف، که اگر کسى بخواهد عمل اختیارى را بدون آن ایجاد کند امکان ندارد. با این وصف وسوسه شیطان پلید و دعابه واهمه عقل را محکوم خود مى کند و امر ضرورى را بر انسان بیچاره تعمیه مى کند؛ و به جاى آن که انسان عمر گران بهاى خود را صرف در تجوید و تخلیص عمل کند و آن را از مفاسد باطنیّه تخلیص کند و به جاى آن که آن را صرف در معارف توحید و حق شناسى و حق طلبى کند، ابلیس پلید او را وسوسه کند و نصف عمر را صرف در امرى ضرورى و شیئى واجب الحصول کند. شیطان را دامها و مکاید بسیار است: یکى را به ترک اصل عمل وادار کند؛ و دیگرى را که مأیوس شود از آن که ترک عمل کند، به ریا و عجب و دیگر مفسدات وادار کند؛ و اگر به این امر موفق نشد، عملش را از راه مقدّس م آبى باطل کند- عبادات همه مردم را در نظر انسان خوار کند و مردم را نسبت به عدم مبالات دهد؛ آن وقت وادار کند که در نیّت مثلًا، که امرى است ملازم با عمل، یا تکبیر یا قرائت، که از امورى است عادى و بى مایه، جمیع عمر را صرف کند. و بالأخره راضى نشود از انسان مگر آن که عملش را به یکى از این طرق باطل کند. وسواس را شئون بسیار و طرق بى شمار است که اکنون نتوان در جمیع آن بحث کرد و تمام شئون آن را استقصا نمود؛ ولى در بین همه، وسوسه در نیّت شاید از همه مضحکتر و عجیبتر باشد؛ زیرا که اگر کسى بخواهد با تمام قوا قیام کند در همه عمر به اتیان یک امر اختیارى بدون نیّت، ممکن نیست از عهده برآید؛ مع ذلک، یک نفر بیچاره مریض النّفسِ ضعیف العقل را مى بینى که در هر نماز مدتهاى مدید خود را معطل مى کند که نمازش با نیّت و عزم موجود شود. و این شخص به آن ماند که مدتها تفکر کند که براى بازار رفتن یا نهار خوردن نیّت و عزم تهیه کند. بیچاره اى که باید نمازْ معراج قرب و مفتاح سعادت او باشد و با تأدّب به آداب قلبیّه و اطّلاع بر اسرار این لطیفه الهیّه تکمیل ذات و تأمین نشئه حیات خود کند، از همه این امور غفلت کرده، بلکه این امور را لازم نداند سهل است، همه را باطل شمارد و سرمایه عزیز خود را صرف در خدمت شیطان و اطاعت وسواس خنّاس کند و عقل خدا داد را که نور هدایت است محکوم حکم ابلیس کند. عبد اللَّه بن سنان گفت: ذکر کردم پیش حضرت صادق مردى را که مبتلا بود به وضوء و نماز (یعنى وسواسى بود) و گفتم: او مرد عاقلى است. فرمود: چه عقلى دارد، با آنکه اطاعت شیطان مى کند. گفتم: چگونه اطاعت شیطان مى کند؟ فرمود: سؤال کن از او این که مى آید او را از چه چیز است، مى گوید از عمل شیطان است (238). بالجمله، قطع این ریشه را انسان باید با هر ریاضت و زحمتى است بکند، که از همه سعادات و خیرات انسان را بازمى دارد. ممکن است چهل سال انسان جمیع عباداتش حتى به حسب صورت نیز صحیح به جا نیاید و اجزاى صورى فقهى هم نداشته باشد، فضلًا از آداب باطنیّه و شرعیّه. مضحک تر آنکه بعضى از این اشخاص وسواسى عمل جمیع مردم را باطل مى دانند و تمام مردم را بى مبالات به دین محسوب مى کنند. با آنکه خود اگر مقلّد است، مرجع تقلیدش نیز چون متعارف مردم مى باشد؛ و اگر اهل فضل است، به اخبار رجوع کند ببیند رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله و ائمّه هدى علیهم السلام نیز در این امور متعارف بودند. فقط در تمام مردم این طایفه وسواسیّه هستند که به خلاف رسول خدا و ائمّه معصومین علیهم السلام و فقهاء مذهب و علماء ملت عمل مى کنند، و اعمال همه را ناچیز مى شمارند و عمل خود را موافق با احتیاط و خود را مبالى به دین مى دانند. مثلًا، در باب وضو اخبارى که وضوى رسول خدا را بیان کرده اند متواتر است. على الظاهر، حضرت رسول صلى اللَّه علیه و آله یک مشت [آب ]به صورت مى زدند و یک مشت به دست راست و یک مشت به دست چپ (239). و اجماع فقهاء امامیّه قائم است على التّحقیق که این وضوء صحیح است. و ظاهر کتاب خدا نیز همین است. در شستن دوم، بلکه غرفه دوم، بعضى اشکال کردند؛ ولى غرفه دوم، بلکه شستن دوم نیز، ضرر ندارد، گرچه در استحبابش کلامى است. و لیکن شستن سوم بدعت و مبطل وضوء است بلا اشکال روایتاً و فتوىً. اکنون عمل وسواسى بیچاره را ببین که به بیست غرفه که هر یک از آن غرفه ها فرا مى گیرد تمام دست را و غَسله تامّه محسوب مى شود اکتفا نمى کند؛ در این صورت وضویش بى اشکال باطل است. این بدبخت ضعیف العقل این عمل را که از اطاعت شیطان و وسوسه او بجا آورده صحیح مى داند و موافق احتیاط، آن وقت عمل سایرین را باطل مى شمارد. اکنون وجه صدق حدیث شریف که او را بى عقل شمرده است معلوم مى شود. کسى که عمل مخالف با عمل رسول خدا را صحیح بداند و عمل موافق با آن حضرت را باطل بداند، یا از دین خدا خارج است یا بى عقل. و چون این بیچاره از دین خارج نیست، پس بى عقل است و مطیع شیطان و مخالف رحمان. و براى علاج این مصیبت و داء عضال چاره اى نیست جز آن که قدرى تفکّر کند در این امور که ذکر شد و مقایسه کند عمل خود را با عمل نوع متدیّنین و علماء وَ فقهاء رضوان اللَّه علیهم؛ و اگر خود را مخالف با آنها دید ارغامِ انفِ شیطان کند و بى اعتنائى به آن پلید نماید. و چند مرتبه که شیطان وسوسه کرد که عملت باطل است، جواب دهد که اگر عمل همه فقهاء امّت باطل شد، عمل من نیز باطل باشد. امید است چندى که مخالفت شیطان نمود و در ضمن به حق تعالى با عجز و نیاز از شرّ او پناه برد، این مرض رفع شود و شیطان چشم طمعش از او بریده گردد؛ چنانچه براى دفع کثرت شک، که آن نیز از القائات شیطان است، در روایات شریفه همین دستور را دادند: در کافى شریف سند به حضرت باقر العلوم علیه السلام رساند که گفت: وقتى که زیاد شد شکّت در نماز، ممضى دار نماز را، یعنى اعتنا به آن مکن، امید است که رها کند تو را؛ همانا این نیست مگر از شیطان (240). و در روایت دیگر است که حضرت باقر یا حضرت صادق علیهما السلام مى فرمایند: عادت ندهید شیطان را به خودتان به شکستن نماز، پس به طمع بیندازید او را؛ زیرا که شیطان پلید است معتاد است به آنچه عادت داده شد. زراره گوید که فرمود: همانا مى خواهد آن خبیث که اطاعت شود، پس وقتى که عصیان شد، عود نمى کند به کسى از شماها(241). و این از معالجات مهمّه است در جمیع امورى که از القائات شیطان است و از دعابه هاى واهمه شیطانیّه است. و در احادیث شریفه ادعیه نیز دستور داده اند، هر کس خواهد به وسائل و مستدرک آن در اواخر کتاب خلل رجوع کند. فصل دوم یکى از مهمّات آداب نیّت، که از مهمّات جمیع عبادات است و از دستورات کلّیه شامله است، اخلاص است. و حقیقت آن، تصفیه نمودن عمل است از شائبه غیر خدا، و صافى نمودن سرّ است از رؤیت غیر حق تعالى در جمیع اعمال صوریّه و لُبّیّه و ظاهریّه و باطنیّه. و کمال آن، ترک غیر است مطلقاً و پا نهادن بر انّیّت و انانیّت و غیر و غیریّت است یکسره. قال تعالى: الا للَّه الدّینُ الْخالِص (242). (خداى تعالى اختیار فرموده براى خویش دین خالص را.) و اگر یکى از حظوظ نفسانیّه و شیطانیّه در دین باشد، خالص نخواهد بود؛ و آنچه خالص نیست، حق تعالى اختیار نفرموده؛ و آنچه شائبه غیریّت و نفسانیّت دارد از حدود دین حق خارج است. و قال تعالى: وَ ما امِرُوا الّا لِیَعْبُدُوا اللَّه مُخلِصینَ لَهُ الدّین (243). و قال تعالى: مَنْ کانَ یُریدُ حَرْثَ الدُّنْیا نُؤْتِهِ مِنْها وَ ما لَهُ فِى الآْخِرَةِ مِنْ نَصیبٍ (244). و قال رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله- على ما نُقِل: انَّما لِکُلّ امْرِئ ما نَوى: فَمَنْ کان هِجْرَتُهُ الى اللَّه وَ رَسُولِهِ، فَهِجْرَتُهُ الى اللَّه وَ رَسُولِهِ؛ وَ مَنْ کان هِجْرَتُهُ الى دُنیا یُصیبُها اوْ امْرَأَةٍ یَنْکَحُها، فَهِجْرَتُهُ الى ما هاجَرَ الَیه (245). و قال تعالى: وَ مَنْ یَخْرُجْ مِنْ بَیْتِهِ مُهاجِراً الَى اللَّه وَ رَسُولِهِ ثُمَّ یُدْرِکْهُ المَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ اجْرُهُ عَلَى اللَّه (246). و این آیه شریفه ممکن است متکفّل جمیع مراتب اخلاص باشد: یکى هجرت صورى که به بدن واقع شود. و این هجرت اگر خالص براى خدا و رسول نباشد، بلکه براى حظوظ نفسانى باشد، هجرت إلى اللَّه و رسوله نیست. و این مرتبه اخلاص صورى فقهى است. و دیگر، هجرت معنوى و مسافرت باطنى است که مبدأ آن، بیت مظلمه نفس است؛ و غایت آن، خداى تعالى و رسول او است که آن هم به حق برگردد، زیرا که رسول بما هو رسول استقلال ندارد، بلکه آیت و مرآت و نماینده است؛ پس هجرت به او هجرت به حق است (حبّ خاصان خدا حبّ خدا است.)(247) پس، محصّل معناى آیه شریفه، به حسب این احتمال، آن است که کسى که به مهاجرت معنوى و سفر قلبى عرفانى از بیت نفس و منزل انانیّت خارج شد و مهاجرت الى اللَّه کرد بدون دیدن خود و نفسانیّت و حیثیّت خود، جزاى او با حق تعالى است. و اگر سالک در سلوک الى اللَّه یکى از حظوظ نفسانیّه را طالب باشد، و لو وصول به مقامات بلکه گرچه وصول به قرب حق که براى رسیدن خود به قرب حق باشد، این سلوک الى اللَّه نیست؛ بلکه سالک خارج از بیت نشده، بلکه مسافر در جوف بیت است از گوشه اى به گوشه اى و از زاویه اى به زاویه اى. پس، سفر اگر در مراتب نفس شد و براى رسیدن به کمالات نفسانیّه، سفر الى اللَّه نیست بلکه من النّفس الى النّفس است؛ ولى سالک را براى سفر الى اللَّه این سفرْ ناچار پیش آمد کند. و جز کمّل از اولیاء علیهم السلام نتواند کسى سفر ربّانى بى سفر نفسانى کند؛ فقط این شأن براى کمّل است؛ و شاید آیه شریفه سَلامٌ هِىَ حَتّى مَطْلَعِ الْفَجْر(248) اشاره به این سلامت از تصرّفات شیطانى و نفسانى باشد در جمیع مراتب سیر در لیالى مظلمه طبیعت، که براى کمّل لیلة القدر است تا طلوع فجر یوم القیمة، که براى کمّل رؤیت جمال احدیّت است. و امّا غیر آنها، در جمیع مراتب سیر به سلامت نیستند، بلکه در اوائل امر هیچ سالکى از تصرّفات شیطانیّه خارج نیست. پس، معلوم شد که این مرتبه از اخلاص- که سلامت از اول مرتبه سیر الى اللَّه تا آخر مراتب آن که حصول موت حقیقى است بلکه تا پس از حیات ثانوى حقّانى که صحو بعد المحو است- براى اهل السّلوک و متعارف از اصحاب معرفت و ریاضت دست ندهد. و علامت این نحو از خلوص آن است که غوایت شیطان را در آنها راهى نیست و طمع شیطان از آنها یکسره بریده است؛ چنانچه در آیه شریفه فرماید از قول آن پلید: فَبِعِزَّتِکَ لُاغْوِیَنَّهُمْ اجْمَعینَ الّا عِبادَکَ مِنْهُمُ الْمُخلَصین (249). و در اینجا اخلاص به عین عبد نسبت داده شده نه به فعل عبد؛ و این مقامى است بالاتر از اخلاص در عمل. و شاید حدیث معروف نبوى که مى فرماید: مَنْ اخْلَصَ للَّه ارْبَعینَ صَباحاً جَرَتْ یَنابیعُ الْحِکْمَةِ مِنْ قَلْبِهِ على لِسانِهِ (250). مراد جمیع مراتب اخلاص باشد؛ یعنى، اخلاص عملى و صفتى و ذاتى. و شاید هم ظهور در اخلاص ذاتى داشته باشد که مراتب اخلاص دیگر از لوازم او است. و شرح این حدیث شریف و بیان مقصود از ینابیع الحکمة و کیفیّت جریان آن از قلب به لسان، و مدخلیّت خلوص در این جریان، و خصوصیّت اربعین صباح، از نطاق بیان در این رساله خارج است و محتاج به رساله اى جداگانه است. و رساله معروف به تحفة الملوک فى السّیر و السلوک منسوب به عارف باللَّه مرحوم بحر العلوم است که عمده نظرش شرح این حدیث شریف است. و آن رساله لطیفه اى است، گرچه خالى از بعض مناقشات نیست؛ و لهذا بعضى آن را از آن بزرگوار نمى دانند؛ بعید هم نیست. فصل سوم در بیان بعضى مراتب اخلاص است به طریق اجمال به طورى که مناسب با وضع این اوراق است یکى از مراتب آن، تصفیه عمل است- چه عمل قلبى یا قالبى- از شائبه رضاى مخلوق و جلب قلوب آنها، چه براى محمدت یا براى منفعت یا براى غیر آن. و در مقابل این، اتیان عمل است ریائاً. و این ریاء فقهى، و از همه مراتب ریا پست تر و صاحب آن از همه مرائى ها بى ارزشتر و خسیستر است. مرتبه دوم، تصفیه عمل است از حصول مقصودهاى دنیوى و م آرب زائله فانیه، گرچه داعى آن باشد که خداى تعالى به واسطه این عمل عنایت کند؛ مثل، خواندن نماز شب براى توسعه روزى، و اتیان صلاة اوّل ماه مثلًا براى سلامت از آفات آن ماه، و دادن صدقات براى سلامتى، و دیگر مقصدهاى دنیوى. و این مرتبه از اخلاص را بعضى از فقهاء علیهم الرحمة شرط صحت عبادات شمرده اند در صورتى که اتیان عمل براى رسیدن به آن مقصود باشد. و این، خلاف تحقیق است به حسب قواعد فقهیّه؛ گرچه پیش اهل معرفتْ این نماز را به هیچ وجه ارزشى نیست و مثل سایر کسبهاى مشروعه است، بلکه شاید از آن نیز کمتر باشد. مرتبه سوّم، تصفیه آن است از رسیدن به جنّات جسمانیّه و حور و قصور و امثال آن از لذات جسمانیّه. و مقابل آن، عبادت اجیران است؛ چنانچه در روایات شریفه است. و این نیز در نظر اهل اللَّه چون سایر کسبها است، الّا آن که عمل این کاسب اجرتش بیشتر و بالاتر است در صورتى که قیام به امر کند و از مفسدات صوریّه عمل را تخلیص کند. مرتبه چهارم، آن است که عمل را تصفیه کند از خوف عقاب و عذابها [ى ]جسمانى موعود. و مقابل آن، عبادت عبید است؛ چنانچه در روایات است.(251) و این عبادت نیز در نظر اصحاب قلوب قیمتى ندارد و از نطاق عبودیّت اللَّه خارج است. و در نظر اهل معرفت فرق نکند که انسان عملى را بکند از خوف حدود و تعزیرات در دنیا، یا خوف عقاب و عذاب آخرتى، یا براى رسیدن به زنهاى دنیائى، یا براى رسیدن به زنهاى بهشتى، در این که هیچ یک براى خدا نیست، و داعى بر داعى امرى است که مطابق قواعد فقهیّه عمل را از بطلان صورى خارج کند؛ ولى در بازار اهل معرفت این متاع را ارزشى نباشد. مرتبه پنجم، تصفیه عمل است از رسیدن به سعادات عقلیّه و لذّات روحانیّه دائمه ازلیّه ابدیّه و منسلک شدن در سلک کروبیّین و منخرط شدن در جرگه عقول قادسه و ملائکه مقرّبین. و در مقابل آن، عمل نمودن براى این مقصد است. و این درجه گرچه درجه بزرگ و مقصد عالى مهمى است، و حکماء و محقّقین به این مرتبه از سعادت خیلى اهمّیّت دادند و براى او ارزش قائل شدند، ولى در مسلک اهل اللَّه این مرتبه نیز از نقصان سلوک و سالک آن نیز کاسب و از اجیران به شمار مى رود، گرچه در متجر و مکسب با سایرین فرقها دارد. و در ازاء این مرتبه که مرتبه ششم است تصفیه آن است از خوف عدم وصول به این لذّات و حرمان از این سعادات. و در مقابل، عمل براى این مرتبه از خوف است. و این نیز گرچه مرتبه عالیه اى است و از حدّ اشتهاى امثال نویسنده خارج است، ولى در نظر اهل اللَّه این نیز عبادت عبید است و عبادت معلّل است. مرتبه هفتم، تصفیه آن است از وصول به لذّات جمال الهى و رسیدن به بهجتهاى انوار سبحات غیر متناهى که عبارت از جنّت لقاء است. و این مرتبه، یعنى جنّت لقاء از مهمّات مقاصد اهل معرفت و اصحاب قلوب است و دست آمال نوع از آن کوتاه است، و اوحدى از اهل معرفت به سعادت این شرف مشرّفند، و اهل حبّ و جذبه از کمّل اهل اللَّه و اصفیاء اللَّه هستند؛ و لکن این کمال مرتبه کمّل اهل اللَّه نیست، بلکه از مقامات معمولى سرشار آنها است. و این که در ادعیه، مثل مناجات شعبانیّه، حضرت امیر المؤمنین و اولاد طاهرینش این مرتبه را خواسته یا اشاره به داشتن آن نموده، نه آن که مقامات آنها منحصر به همین مرتبه است؛ چنانچه مرتبه هشتم که در ازاء این مرتبه است و آن عبارت است از تصفیه عمل از خوف فراق نیز از کمال مقامات کمّل نیست، و این که جناب امیر المؤمنین کَیْفَ اصْبِرُ عَلى فِراقِکَ (252) گوید از مقامات معمولى سرشار او و مثل او است. بالجمله، تصفیه عمل از این دو مرتبه نیز در نزد اهل اللَّه لازم است، و عمل با آن معلّل و از حظوظ نفسانیّه خارج نیست؛ و این کمال خلوص است. و پس از این، مراتب دیگرى است که از حدود خلوص خارج و در تحت میزان توحید و تجرید و ولایت است که بیان آن اینجا مناسب نیست. فصل چهارم اکنون که مراتب اخلاص و مقامات عبادات را تا اندازه اى دانستى، خود را مهیا کن براى تحصیل آن، که علم بدون عمل را ارزشى نیست و بر عالم حجت تمامتر و مناقشه بیشتر است. افسوس که ما از معارف الهیّه و از مقامات معنویّه اهل اللَّه و مدارج عالیه اصحاب قلوب بکلّى محرومیم. یک طایفه از ما به کلّى مقامات را منکر و اهل آن را به خطا و باطل و عاطل دانند؛ و کسى که ذکرى از آنها کند یا دعوتى به مقامات آنها نماید، او را بافنده و دعوت او را شطح محسوب دارند. این دسته از مردم را امید نیست که بتوان متنبّه به نقص و عیب خویش کرد و از خواب گران بیدار نمود- انّکَ لا تَهْدى مَنْ احْبَبْتَ-(253). و ما انْتَ بمُسْمِعٍ مَنْ فى الْقُبُور(254). آرى، آنهایى که چون نویسنده بیچاره از همه جا بى خبر دلشان زنده به حیات معرفت و محبّت الهیّه نیست مردگانى اند که غلاف بدنْ قبور پوسیده آنها است، و این غبار تن و تنگناىِ بدنِ مظلمْ آنها را از همه عوالم نور و نور على نور محجوب نموده: وَ مَنْ لَمْ یَجْعَلِ اللَّه لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نور(255). این طایفه هر چه حدیث و قرآن از محبّت و عشق الهى و حبّ لقاء و انقطاع به حق بر آنها فرو خوانند، به تأویل و توجیه آن پردازند و مطابق آراء خود تفسیر کنند- آن همه آیات لقاء و حبّ اللَّه را به لقاء درختهاى بهشتى و زنهاى خوشگل توجیه نمایند. نمى دانم این گروه با فقرات مناجات شعبانیه چه مى کنند که عرض مى کنند: الهى، هَبْ لى کَمالَ الانقِطاعِ الَیْکَ، وَ انِرْ ابْصارَ قُلوبِنا بِضِیاءِ نَظَرِها الَیْکَ حَتّى تَخْرِقَ ابْصارُ القلُوبِ حُجُبَ النُّور فَتَصِلَ الى مَعدِنِ الْعَظَمَةِ وَ تَصیرَ ارواحُنا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدسِکَ. الهى، وَ اجْعَلْنى مِمّنْ نادَیْتَهُ فَاجابَکَ، وَ لاحَظْتَهُ فَصَعِقَ لِجَلالِک (256). آیا این حجب نور چیست؟ آیا نظر به حق، مقصود گلابیهاى بهشت است؟ آیا معدن عظمت قصرهاى بهشتى است؟ آیا تعلّق ارواح به عزّ قدس، یعنى تعلّق به دامن حور العین براى قضاى شهوت؟ آیا این صعق و محو از جلال، یعنى محو در جمال زنهاى بهشتى است؟ آیا این جذبه ها و غشوه ها که براى رسول خدا صلى اللَّه علیه و آله در نماز معراج دست مى داده و آن انوار عظمت و بالاتر از آن را که مشاهده مى کرده در آن محفلى که اعظم ملائکة اللَّه که جبرئیل امین علیه السلام است محرم سرّ نبود و جرأت پیش رفت انمله اى نداشت، جذبه براى یکى از زنهاى خیلى خوب بوده؟ یا انوارى مثل نور شمس و قمر و بالاتر از آن مى دید؟ آیا آن قلب سلیمى که معصوم علیه السلام در ذیل آیه شریفه الّا مَنْ اتَى اللَّه بِقَلْبٍ سَلیم (257) فرمود: سلیم آن است که ملاقات کند حق تعالى را در صورتى که در آن غیر حق نباشد(258). مقصود از آن که غیر حق نباشد، یعنى غیر کرامت حق نباشد؟ که برگشت به آن کند که غیر از گلابى و زردآلو نباشد؟ خاک بر فرق من که عنان قلم از دستم رها شد و به شطحیّات مشغول شد. ولى لَعَمْرِ الحَبیب که مقصودى از این کلام نیست جز آن که براى برادران ایمانى، خصوصاً اهل علم، تنبّهى حاصل آید و لا اقّل منکر مقامات اهل اللَّه نباشند، که این انکار سر منشأ تمام بدبختیها و شقاوتها است. مقصود ما آن نیست که اهل اللَّه کیانند، بلکه مقصود آن است که مقامات انکار نشود؛ امّا صاحب این مقامات کیست، خدا مى داند. و این امرى است که کسى را بر آن اطلاعى نیست- آن را که خبر شد خبرى باز نیامد(259). و یک طائفه دیگر آنانند که مقامات اهل معرفت را منکر نیستند و عناد با اهل اللَّه ندارند، ولى اشتغال به دنیا و تحصیل آن و اخلاد به لذّات فانیه آنها را از کسب علمى و عملى و ذوقى و حالى بازداشته. اینها مریضانى را مانند که تصدیق مرض خویش را دارند، ولى شکمْ آنها را نمى گذارد که به پرهیز و خوردن دواى تلخ اقدام کنند؛ چنانچه طائفه اول مریضانى را مانند که اصل وجود چنین مریضى و مرضى را در دار تحقّق تصدیق نکنند؛ با آن که خود مبتلا هستند، اصل وجود مرض را انکار کنند. و یک طایفه آنانند که به کسب علمى پرداختند و اشتغال به تحصیل معارف علماً پیدا کردند، ولى از حقایق معارف و مقامات اهل اللَّه به اصطلاحات و الفاظ و به زرق و برق عبارات اکتفا نموده خود و عدّه اى بیچاره را در رشته الفاظ و اصطلاحات به زنجیر کشیده و از جمیع مقاماتْ قناعت به گفتار نموده اند. در اینان یکدسته پیدا شود که خودْ خود را مى شناسند، ولى براى ترأّس بر یک دسته بیچاره این اصطلاحات بى مغز را مایه کسب معیشت قرار داده اند و با الفاظ فریبنده و اقوال جالب توجّه صید قلوب صافیه بندگان خدا را مى کنند. اینها شیاطینى هستند انسى که ضررشان از ابلیس لعین کمتر نیست بر عباد اللَّه. بیچارگان ندانند که قلوب بندگان خدا منزلگاه حق است و کسى را حق تصرّف در آن نیست. اینها غاصب منزلگاه حقّند و مخرّب کعبه حقیقى هستند؛ بتهایى تراشند و در دل بندگان خدا که کعبه بلکه بیت المعمور است جاى گزین کنند؛ اینها مریضانى هستند که به صورت طبیب خود را در آورده و آنها را به مرضهاى گوناگون مهلک گرفتار کنند. و علامت این طایفه آنست که به ارشاد اغنیاء و بزرگان بیشتر علاقه دارند تا ارشاد فقراء و درویشان. بیشتر مریدان اینان از صاحبان جاه و مال است، و خود آنها به زىّ اغنیاء و صاحبان جاه و مال هستند. اینها سخنانى بسیار فریبنده دارند، که خود را در عین حال که به قذارات دنیاویّه هزار گونه آلودگى دارند، در نظر مریدان تطهیر کنند و از اهل اللَّه قلم دهند. آن بیچارگان ابله نیز چشم خود را از همه معایب محسوسه آنها پوشیده و به اصطلاحات و الفاظى بى مغز دل خوش داشته اند. اکنون که کلام بدین جا رسید، سزاوار باشد که یکى دو حدیث که در این موضوع وارد شده ذکر کنم؛ گرچه از رشته سخن خارج است، ولى تبرّک به کلام اهل البیت نیکو است. عَن کتاب الخصال لِلشّیخِ الَّصدُوقِ رحمه اللَّه بِاسْنادِهِ الى ابى عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام، قال: انّ مِنَ الْعُلَماءِ مَنْ یُحِبَّ انْ یَجْمَعَ عِلْمَهُ وَ لا یُحِبُّ انْ یُؤْخَذُ عَنْهُ: فَذاکَ فى الدَّرْکِ الاوَّلِ مِنَ النّارِ. و مِنَ الْعُلَماء مَنْ اذا وُعِظَ انِفَ، وَ اذا وَعَظَ عَنَّفَ؛ فذاک فىِ الدَّرِک الثانى مِنَ النّار. وَ مِنَ الْعُلَماءِ مَنْ یَرى انْ یَضَعَ الِعلْمَ عِنْدَ ذَوى الثَّرْوَةِ وَ الشَّرَفِ، وَ لا یَرى لَهُ فى المَساکینِ وضعاً؛ فذاکَ فى الدَّرْکِ الثالِثِ مِنَ النّار. وَ مِنَ العُلَماءِ مَنْ یَذْهَبَ فىِ عِلْمه مَذْهَبَ الَجبابِرَةِ و السّلاطین: فَانْ رُدَّ عَلَیْهِ وَ قُصِّرَ فى شَى ءٍ مِنْ امرِهِ، غَضِبَ؛ فَذَاکَ فِى الدّرْکِ الرّابع مِنَ النّارِ. وَ مِنَ العُلَماءِ مَنْ یَطْلُبُ احادیَث الیَهودِ وَ النّصارى لِیُغْزِرَ بِهِ عِلْمَهُ وَ یُکْثِرَ بِهِ حَدِیثَهُ؛ فَذاکَ فى الدَّرْکِ الْخامسِ مِنَ النّار. وَ منَ العُلماءِ مَنْ یَضَعُ نَفْسَهُ لِلْفُتْیا وَ یقولُ: سَلونى. وَ لَعَلَّهُ لا یُصیبُ حْرفاً واحداً، و اللَّه لا یُحِبُ الْمُتَکَلِّفین؛ فذَاکَ فى الدَّرْک السّادِسِ مِنَ النّار. وَ مِنَ العُلَماءِ مَنْ یَتَّخِذُ العِلْمَ مُرُوَّةً وَ عَقْلًا؛ فَذاکَ فى الدَّرْکِ السابعِ مِنَ النّار(260). و عن الکُلَیْنى رَحِمَهُ اللَّه فى جامِعِهِ الکافى بِاسْنادِهِ الَى الْباقِرِ عَلَیْهِ السَّلامُ: مْن طَلَبَ العِلْمَ لِیُباهِىَ بِهِ الْعُلَماءَ اوْ یُمارِىَ بِهِ السُّفَهاءَ اوْ یَصْرِفَ (به- خ) وُجُوهَ النّاسِ الَیْه، فَلْیَتَبَوَّأْ مَقْعَدَهُ مِنَ النّارِ انَّ الرِئاسَةَ لا تَصْلَحُ الّا لِاهْلِها(261). و عن الصّادقِ عَلَیْه السّلام: اذا رَایْتُمُ الْعالِمَ مُحبّاً لِلدُّنْیا فَاتَّهِمُوهُ عَلى دینِکُمْ. فَانَّ کُلَّ مُحِبٍّ بِشَى ءٍ یَحُوطُ ما احَبَّ. وَ قالَ: اوحَى اللَّه تَعالى الى داوُدَ عَلَیْه السلام: لا تَجْعَلْ بَینى وَ بَیْنَکَ عالَماً مَفْتُوناً بِالدُّنیا، فَیَصُدُّکَ عَنْ طَریقِ مَحَبَّتى. فِانّ اوُلئِکَ قُطّاعُ طَریقِ عِبادِى الْمُریدینَ. انّ ادْنى ما انَا صانِعٌ بِهمْ انْ انْزَعَ حَلاوَةَ مُناجاتى مِنْ قُلُوبِهِم (262). و آنان که در این طایفه شیّاد و کلاه بردار نیستند و خود سالک طریق آخرت و در صدد تحصیل معارف و مقامات هستند، گاهى اتفاق افتد که از شیطان قاطعِ طریق گول خورده مغرور شوند و معارف و مقامات را حقیقةً عبارت از اصطلاحات علمیّه که خود تراشیده یا از تراشیدن دیگران استفاده کرده اند مى دانند. اینان نیز تا آخر عمر نقد جوانى و روزگار زندگانى را صرف در تکثیر اصطلاح و ضبط کتب و صحف کنند؛ مثل یک طایفه از علماء تفسیر قرآن که استفادت از قرآن را منحصر به ضبط و جمع اختلاف قرائات و معانى لغات و تصاریف کلمات و محسّنات لفظیّه و معنویّه و وجوه اعجاز قرآن و معانى عرفیّه و اختلاف افهام ناس در آنها دانند، و از دعوات قرآن و جهات روحیّه و معارف الهیّه آن بکلّى غافلند. اینان نیز به مریضى مانند که رجوع به طبیب نموده نسخه او را گرفته، و معالجه خود را به ضبط نسخه و حفظ آن و کیفیت ترکیبات آن دانند. اینان را مرض خواهد کشت و علم به نسخه و مراجعه به طبیب براى آنها بکلّى بى نتیجه است. عزیزا، جمیع علومْ عملى است حتى علم التّوحید را نیز اعمالى است قلبیّه و قالبیّه. توحیدْ تفعیل است؛ و آن، کثرت را به وحدت برگرداندن است؛ و این از اعمال روحیّه و قلبیّه است. تا در کثرات افعالیّه واقعى و سبب حقیقى را نشناختى و دیده حق بین پیدا نکردى و خدا را در طبیعت ندیدى و جهات کثرات طبیعیّه و غیر طبیعیّه را فانى در حق و افعال او نکردى و سلطان وحدت فاعلیّت حق در قلبت علم نیفراشته، از خلوص و اخلاص و صفا و تصفیه بکلّى دور و از توحید مهجورى. تمام ریاهاى افعالیّه و اکثر ریاهاى قلبیّه از نقصان توحید افعالى است. آن که مردم ضعیف بیچاره بیکاره را مؤثر در دار تحقّق مى داند و متصرّف در مملکت حق مى شمارد، از کجا مى تواند خود را از جلب قلوب آنها بى نیاز داند و عمل خود را از شرک شیطان تصفیه و تخلیص کند؟ تو سرچشمه را باید صافى کنى تا آب صافى از آن بیرون آید، و الّا با سرچشمه گل آلود توقّع صفاى آب نداشته باش. تو اگر قلوب بندگان خدا را در تحت تصرّف حق بدانى و معنى یا مقلّب القلوب را به ذائقه قلب بچشانى و به سامعه قلب برسانى، خود با این همه ضعف و بیچارگى در صدد صید قلوب برنیایى. و اگر حقیقت بِیَدِهِ مَلَکوتُ کُلِّ شَى ء وَ لَهُ المُلْکُ وَ بِیَدِهِ المُلْک را به قلب بفهمانى، از جلب قلوب بى نیاز شوى، و به قلوب ضعیفه این مخلوق ضعیف خود را محتاج ندانى، و غناى قلبى براى تو رخ دهد. تو در خود حسّ احتیاج کردى و مردم را کارگشا دانستى، پس محتاج به جلب قلوب شدى؛ و خود را به قدس فروشى متصرّف در قلوب انگاشتى، پس محتاج به ریا شدى؛ اگر کارگشا را حق مى دیدى و خود را نیز متصرّف در کون نمى دیدى، بدین شرکها احتیاج پیدا نمى کردى. اى مشرک مدّعى توحید و اى ابلیس در صورت آدمزاده، تو این ارث را از شیطان لعین بردى که خود را متصرّف مى بیند و فریاد لَاغْوِیَنَّهُمْ (263) مى زند. آن بدبخت و شقىّ در حجابهاى شرک و خودبینى است؛ و آنان که عالم و خود را مستقل دانند نه مستظلّ و متصرّف دانند نه مملوک، از شیطنت ابلیس ارث برده اند. از خواب گران برآى، و به قلب خود برسان آیات شریفه کتاب الهى و صحیفه نورانى ربوبى را. این آیات با عظمت براى بیدار کردن من و تو فرو فرستاده شده، و ما جمیع حظوظ خود را منحصر به تجوید و صورت آن کردیم و از معارف آن غفلت ورزیدیم تا شیطان بر ما حکومت کرد و حکمفرما شد و در تحت سلطه شیطان واقع شدیم. عجالتاً مطلب را اینجا ختم کنم و این سخن را بگذارم براى جاى دیگر. ان شاء اللَّه در آداب قرائت به شمه اى از این مطلب خواهم پرداخت و راه استفاده قرآن شریف را بر خود و بر بندگان خدا باز خواهم کرد باذن اللَّه و حسن توفیقه. و السلام. فصل پنجم اکنون که رشته سخن بدین جا رسید ناچارم از ذکر بعض درجات دیگر اخلاص به طورى که مناسب این مقام است یکى از درجات اخلاص، تصفیه عمل است از رؤیت استحقاق ثواب و اجر. و در مقابل آن، شوب آن است به طلب اجر و رؤیت استحقاق مزد و ثواب. و این از یک مرتبه اعجاب به عمل خالى نیست، که سالک باید خود را از آن تخلیص کند. و این رؤیتِ استحقاق از نقصان معرفت به حال خود و حق خالق تعالى شأنه است؛ و این نیز از شجره خبیثه شیطانیّه است که به رؤیت خود و عمل خود و انّیّت و انانیّت برگردد. بیچاره انسان تا در حجاب رؤیت اعمال خویش است و آن را از خود مى داند و خود را متصرف در امر مى داند، از این مرض نجات پیدا نکند و به این تصفیه و تخلیص نائل نگردد. پس، سالک باید جهد کند و با ریاضات قلبیّه و سلوک عقلى و عرفانى به قلب بفهماند که جمیع اعمال از موهبات و نعمتهاى الهیّه است که حق تعالى به دست بنده اجرا فرموده. و چون توحید فعلى در دل سالک جاى گزین شد، عمل را از خود نداند، پس طلب ثواب نکند بلکه ثواب را تفضلْ و نعم را ابتدائى داند. و در کلمات ائمّه اطهار علیهم السلام، خصوصاً صحیفه سجّادیّه همان صحیفه نورانیّه الهیّه که از سماء عرفان عارف باللَّه و عقل نورانى سیّد ساجدین نازل شده براى خلاص بندگان خدا از سجن طبیعت و فهماندن ادب عبودیّت و قیام در خدمت ربوبیّت، این لطیفه الهیّه بسیار مذکور است؛ چنانچه در دعاى سى و دوم عرض کند: فَلَکَ الْحَمْدُ عَلى ابْتِدائِکَ بِالنِّعَمِ الجِسامِ وَ الهامِکَ الشُّکْرَ عَلَى الْاحْسان (264). و در جاى دیگر گوید: نِعَمُکَ ابتِداءٌ و احسانُکَ التَّفَضُّل (265). و در مصباح الشّریعة فرماید: وَ ادْنى حَدِّ الْاخْلاصِ بَذلُ الْعَبْدِ طاقَتَهُ، ثُمَّ لا یَجْعَلُ لِعَمَلِهِ عِنْدَ اللَّه قَدْراً فَیوجِبَ بِهِ عَلى رَبِّهِ مُکافاةً لِعَمَلِه (266). درجه دیگر اخلاص، تصفیه عمل است از استکثار و خوشنودى به آن و اعتماد و دلبستگى بدان. و این نیز از مهمّات سلوک سالک است که او را از قافله سالکان الى اللَّه بازدارد و به سجن مظلم طبیعت محبوس کند. و این نیز از شجره خبیثه شیطانیّه روید، و از خودخواهى است که از ارث شیطانى مى باشد که خَلَقْتَنى مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طین (267) گفت و این از جهل انسانى است به مقام خود و مقام معبود جلّت عظمته. اگر بیچاره ممکن، مقام نقص و عجز و ضعف و بیچارگى خود را بداند و مقام عظمت و بزرگوارى و کمال حق را بشناسد، هر گز عمل خود را بزرگ نبیند و خود را قائم به امر محسوب ندارد. بیچاره، عملى را که در بازار دنیا براى یک سال او بیش از چند تومان ارزش قائل نیستند اگر از صحّت و اجزاء آن مأمون باشند، از دو رکعت آن توقّعهاى غیر متناهى دارد. این خوشنودى و استکثار عمل است که مبدأ بسیارى از مفاسد اخلاقى و اعمالى است که ذکرش به طول انجامد. در احادیث شریفه بدین مطلب اشاره فرموده اند؛ چنانچه در کافى شریف سند به حضرت موسى بن جعفر سلام اللَّه علیهما رساند انِّهُ قالَ لِبَعْضِ وُلْدِهِ: یا بُنَىَّ، عَلَیْکَ بِالْجِدِّ؛ وَ لا تُخْرِجَنَّ نَفْسَکَ مِنْ حَدِّ التَّقْصیرِ فى عِبادَةِ اللَّه عَزَّ وَ جَلَّ وَ طاعَتِهِ، فَانَّ اللَّه لا یُعْبَدُ حَقَّ عِبادَتِه (268). و قال علیه السلام فى حدیث آخر: کُلُّ عَمَلٍ تُریدُ بِهِ اللَّه عَزَّ وَ جَلَّ فکُنْ فِیْهِ مُقَصِّراً عِنْدَ نَفْسِکَ؛ فَانّ النّاسَ کُلَّهُمْ فى اعمالِهِمْ فیها بَیْنَهُمْ وَ بَیْنَ اللَّه مُقَصِّرونَ الّا مَنْ عَصَمَهُ اللَّه عَزَّ وَ جَلَ (269). و عنه علیه السلام: لا تَسْتَکْثِرُوا کَثیرَ الْخَیْر(270). و در صحیفه کامله در وصف ملائکة اللَّه فرماید: الَّذینَ یَقوُلُونَ اذا نَظَروا الى جَهَنَّمَ تَزْفَرُ الى اهْلِ مَعْصِیَتِکَ: سُبْحانَکَ، ما عَبَدْناکَ حَقَّ عِبادَتِک (271). اى ضعیف، جایى که رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله اعرف خلق اللَّه است و عمل او از همه کس نورانى تر و با عظمت تر است اعتراف به عجز و تقصیر کند و ما عَرَفْناکَ حقَّ مَعْرِفَتِکَ وَ ما عَبَدْناکَ حَقَّ عِبادتِکَ (272) گوید و ائمّه معصومین علیهم السلام آن طور در محضر مقدس اظهار قصور و تقصیر کنند، از پشه لاغرى چه خیزد؟(273) آرى، آنها مقام معرفتشان به عجزِ ممکن و عزت و عظمتِ واجب تعالى شأنه اقتضا مى کرد آن اظهارات و اعترافات را. ما بیچارگان از جهل و حجابهاى گوناگون به گردن فرازى برخاستیم و خودفروشى و عمل فروشى کنیم. سبحان اللَّه! چه کلام صادقى است فرمایش امیر المؤمنین علیه السلام که مى فرماید: عُجْبُ الْمَرْءِ بِنَفْسِهِ احَدُ حُسّادِ عَقْلِه (274). این از بى عقلى نیست که شیطان امر ضرورى را بر ما تعمیه کند و ما در میزان عقل به سنجش آن بر نخیزیم؟ ما خود بالضرورة مى دانیم که اعمال ما و همه بشر عادى بلکه همه ملائکة اللَّه و روحانیّین در میزان مقایسه با اعمال رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله و ائمّه هدى سلام اللَّه علیهم قدر محسوسى ندارد و به هیچ وجه در حساب نیاید، آن گاه، اعتراف به تقصیر و اظهار عجز از قیام به امر از آن بزرگواران متواتر بلکه فوق حد تواتر است. این دو قضیّه ضروریّه به ما نتیجه مى دهد که باید به هیچ یک از اعمال خود خوشنود نباشیم؛ بلکه اگر به قدر عمر دنیا به عبادت و اطاعت قیام کنیم، خجل و شرمسار باشیم و منفعل و سرافکنده باشیم؛ مع الوصف، چنان شیطان در قلب ما متمکّن شده و حکومت بر عقول و حواس ما مى کند که از این مقدّمات ضروریّه نتیجه نگرفته بلکه احوال قلوب ما به عکس است. آن سرورى که یک ضربت یوم الخندقش به تصدیق رسول اللَّه (ص) افضل از جمیع عبادات جن و انس است (275) با آن همه عبادات و ریاضات که علىّ بن الحسین، که اعبد خلق اللَّه است، اظهار عجز مى کند که مثل او باشد(276)، اظهار عجز و تذلّلش و اعتراف به قصور و تقصیرش از ما بیشتر و بالاتر است. رسول خدا که علىّ مرتضى و جمیع ما سوى اللَّه بنده درگاه اویند و ذرّه خور خوان نعمت معارفش هستند و متعلّم به تعلیم او هستند، آن طور قیام به امر مى کند. پس از خلعت نبوّت ختمیّه، که تمام سیر دایره کمال و لبنه اخراى معرفت و توحید است، ده سال در کوه حرا برپا مى ایستد و قیام به اطاعت مى کند تا آن که قدمهاى مبارکش ورم مى کند و خداى تعالى بر او آیه فرو مى فرستد: طه ، ما انْزَلْنا عَلَیکَ الْقُرْآنَ لِتَشْقى (277). اى طاهر هادى، ما قرآن بر تو فرو نفرستادیم که به مشقت بیفتى، تو پاکیزه و هادى هستى، اگر مردم اطاعت تو نکنند، از نقص و شقاوت آنها است نه نقصان سلوک یا هدایت تو، مع ذلک، عجز و قصور خود را اعلان مى فرماید. سید بن طاوس قدس سرّه از جناب علىّ بن الحسین حدیثى نقل کنند که ما این رساله را متبرّک به آن مى کنیم؛ گرچه قدرى طولانى است، ولى چون شرح بعضى حالات آن سرور است، شامّه ارواح از آن متعطّر شود و ذائقه قلوب از آن ملتذّ گردد. عنه قُدِّسَ سِرُّهُ فى فَتْحِ الابوابِ باسنادِهِ عَن الزّهرى، قالَ: دَخَلْتُ مَعَ عَلِىِّ بن الحسین علیهما السلام على عَبْدُ المَلِکَ بن مَرْوانَ. قالَ: فَاسْتَعْظَمَ عَبدُ المَلِکَ ما رَأى مِنْ اثَرِ السُّجُودِ بَیْنَ عَیْنَىْ عَلى بنِ الحسین علیهما السلام. فقالَ: یا ابا مُحَمَّدٍ، لَقَدْ بَیَّنَ عَلَیْکَ الاجتِهادُ، وَ لَقَدْ سَبَقَ لَکَ مِنَ اللَّه الحُسْنى ، وَ انْتَ بِضْعَةٌ مِنْ رَسولِ اللَّه صلَّى اللَّه عَلَیْه وَ آله، قَریبُ النَّسَبِ، وَ کیدُ السَّبَبِ، وَ انَّکَ لذو فَضْلٍ عَظیمٍ عَلى اهلِ بَیْتِکَ وَ ذوى عَصْرِکَ، وَ لَقَدْ اوتیتَ مِنَ الفَضْلِ وَ العِلْمِ و الدّینِ وَ الْوَرَعِ ما لَمْ یُؤْتَ احَدٌ مِثْلَکَ وَ لا قَبْلَکَ الّا مَنْ مَضى مِنْ سَلَفِکَ. وَ اقبَلَ یُثْنى عَلَیْهِ وَ یُطریهِ. قال: فقال علىّ بن الحسین علیهما السّلام: کُلَّما ذَکَرْتَهُ وَ وَصَفْتَهُ، مِنْ فَضْلِ اللَّه سُبْحانَهُ وَ تأئیدِهِ وَ تَوْفِیقِهِ؛ فَایْنَ شُکْرُهُ عَلى ما انْعَمَ یا امیرَ الْمُؤْمنین؟ کانَ رَسولُ اللَّه صلى اللَّه علیه و آله یَقِفُ فى الصَّلاةِ حَتّى تَرُمَّ قَدَماهُ، وَ یَظْمَأُ فى الصِّیامِ حتّى یَعْصِبَ فوهُ. فَقیل لَهُ: یا رَسولَ اللَّه، أَ لَمْ یَغْفِرِ اللَّه لَکَ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِکَ وَ ما تَاخَّر؟ فَیَقُولُ (ص): أ فلا اکونُ عَبْداً شَکُورًا. الحَمْدُ للَّه على ما اوْلى و ابْلى وَ لَهُ الحَمْدُ فى الآخِرَةِ و الاولى . و اللَّه، لَوْ تَقَطَّعَتْ اعْضائى وَ سالَتْ مُقْلِتاىَ عَلى صَدْرى انْ اقوُمَ للَّه جَلَّ جَلالُهُ بِشُکْرِ عُشْرِ الْعُشْرِ مِنْ نِعْمَةٍ واحِدَةٍ مِنْ جَمیعِ نِعَمِهِ الَّتى لا یُحصیها الْعادّون وَ لا یَبْلُغُ حَدَّ نِعْمِةٍ مِنْها عَلى جَمیعِ حَمْدِ الْحامِدینَ، لا و اللَّه، أ و یَرانِىَ اللَّه لا یَشْغَلُنى شَى ءٌ عَنْ شُکْرِهِ وَ ذِکْرِهِ فى لَیْلٍ و لا نهارٍ و لا سِرٍّ وَ لا عَلانِیَهٍ. وَ لَوْ لا انَّ لِاهلى عَلى حقّاً وَ لسائِرِ النّاسِ مِنْ خاصِّهِمْ وَ عامِّهِمْ عَلَىَّ حُقوقاً لا یَسَعُنى الَّا الْقِیامُ بِها حَسَبَ الوُسْعِ و الطّاقَهِ حتّى اؤَدّیَها الَیهِمْ، لَرَمَیْتُ بِطَرْفِى الَى السَّماءِ و بِقَلْبى الَى اللَّه، ثُمَّ لَمْ ارْدُدْهُما حتّى یَقْضِى اللَّه عَلى نَفْسى، وَ هُوَ خَیْرُ الْحاکِمینَ. وَ بَکى علیه السّلام و بَکى عَبدُ الملِک ... الخبر(278). و ما از ترجمه حدیث شریف خوددارى کردیم، چنانچه از بعض مراتب اخلاص که مناسب مقام و وضع رساله نیست صرف نظر نمودیم که موجب طول کلام و ملالت خاطر نگرد باب چهارم در ذکر شمه اى از آداب قرائت و پاره اى از اسرار آن و در این باب است تفسیر سوره مبارکه حمد و شمه اى از تفسیر سوره مبارکه توحید و سوره مبارکه قدر و این از اعزّ ابواب این رساله است و در آن چند مصباح است. مصباح اول در آداب مطلقه قرائت قرآن شریف است و در آن چند فصل است فصل اوّل یکى از آداب مهمّه قرائت کتاب الهى، که عارف و عامى در آن شرکت دارند و از آن نتایج حسنه حاصل شود و موجب نورانیّت قلب و حیات باطن شود، تعظیم است. و آن موقوف به فهم عظمت و بزرگى و جلالت و کبریاى آن است. و این معنى گرچه به حسب حقیقت از نطاق بیان خارج و از طاقت بشر بیرون است، زیرا که فهم عظمت هر چیز به فهم حقیقت آن است و حقیقت قرآن شریف الهى قبل از تنزّل به منازل خلقیّه و تطوّر به اطوار فعلیّه از شئون ذاتیّه و حقایق علمیّه در حضرت واحدیّت است و آن حقیقت کلام نفسى است که مقارعه ذاتیّه در حضرات اسمائیّه است. و این حقیقت براى احدى حاصل نشود به علوم رسمیّه و نه به معارف قلبیّه و نه به مکاشفه غیبیّه مگر به مکاشفه تامّه الهیّه براى ذات مبارک نبىّ ختمى صلّى اللَّه علیه و آله در محفل انس قاب قوسین بلکه در خلوتگاه سرّ مقام او ادنى. و دست آمال عائله بشریّه از آن کوتاه است مگر خلّص از اولیاء اللَّه که به حسب انوار معنویّه و حقایق الهیّه با روحانیّت آن ذات مقدس مشترک و به واسطه تبعیّت تامّه فانى در آن حضرت شدند، که علوم مکاشفه را بالوراثه از آن حضرت تلقّى کنند و حقیقت قرآن به همان نورانیّت و کمال که در قلب مبارک آن حضرت تجلّى کند به قلوب آنها منعکس شود بدون تنزّل به منازل و تطوّر به اطوار؛ و آن قرآن بى تحریف و تغییر است و از کتاب وحى الهى. کسى که تحمل این قرآن را مى تواند کند وجود شریف ولى اللَّه مطلق، على بن ابى طالب، علیه السلام [است و سایرین نتوانند اخذ این حقیقت کنند مگر با تنزّل از مقام غیب به موطن شهادت و تطوّر به اطوار ملکیّه و تکسّى به کسوه الفاظ و حروف دنیاویّه. و این یکى از معانى تحریف است که در جمیع کتاب الهى و قرآن شریف واقع شده و تمام آیات شریفه با تحریف بلکه تحریفات بسیار، به حسب منازل و مراحلى که از حضرت اسماء تا اخیره عوالم شهادت و ملک طى نموده، در دسترس بشر گذاشته شده. و عدد مراتب تحریف مطابق با عدد مراتب بطون قرآن است طابق النّعل بالنّعل؛ الّا آن که تحریفْ تنزّل از غیب مطلق به شهادت مطلقه است به حسب مراتب عوالم، و بطونْ رجوع از شهادت مطلقه به غیب مطلق است. پس، مبدأ تحریف و مبدأ بطون متعاکس است. و سالک الى اللَّه به هر مرتبه از مراتب بطون که نائل شد، از یک مرتبه تحریف تخلّص پیدا کند؛ تا به بطون مطلق، که بطن سابع است به حسب مراتب کلّیّه که رسید، از تحریف مطلقاً متخلّص شود. پس، ممکن است قرآن شریف براى کسى محرَّف به جمیع انواع تحریف باشد، و براى کسى به بعض مراتب، و براى کسى محرّف نباشد، و ممکن است براى یک نفر در حالى محرّف و در حالى غیر محرّف باشد، و در حالى محرّف به بعض انواع تحریف باشد. و چنانچه دانستى، فهم عظمت قرآن خارج از طوق ادراک است، لکن اشاره اجمالیّه به عظمت همین کتاب متنزّل، که در دسترس همه بشر است، موجب فوائد کثیره است. بدان اى عزیز که عظمت هر کلام و کتابى یا به عظمت متکلّم و کاتب آن است، و یا به عظمت مطالب و مقاصد آن است، و یا به عظمت نتایج و ثمرات آن است، و یا به عظمت رسول و واسطه آن است، و یا به عظمت مُرسَلٌ إلیه و حامل آن است، و یا به عظمت حافظ و نگاهبان آن است، و یا به عظمت شارح و مبیّن آن است، و یا به عظمت وقت ارسال و کیفیّت آن است. و بعض از این امور ذاتاً و جوهراً در عظمت دخیل است، و بعضى عَرَضاً و بالواسطه، و بعضى کاشف از عظمت است. و جمیع این امور که ذکر شد، در این صحیفه نورانیّه به وجه اعلى و اوفى موجود بلکه از مختصّات آن است، که کتاب دیگرى را در آن یا اصلا شرکت نیست و یا به جمیع مراتب نیست. اما عظمت متکلّم آن و منشى و صاحب آن: پس آن، عظیم مطلق است که جمیع عظمت هاى متصوّره در ملک و ملکوت و تمام قدرتهاى نازل در غیب و شهادت رشحه اى از تجلّیات عظمت فعل آن ذات مقدّس است. و حق تعالى با تجلى به عظمت براى احدى ممکن نیست تجلى کند؛ و از پس هزاران حجب و سرادقادت تجلى کند؛ چنانچه در حدیث است: انّ للَّه سَبعینَ الف حِجابٍ مِنْ نورٍ و ظُلْمَةٍ. لو کُشِفَتْ، لَاحْرَقَتْ سُبُحاتُ وَجْهِهِ دُوْنَهُ (279) و پیش اهل معرفت این کتاب شریف از حق تعالى به مبدئیّت جمیع شئون ذاتیّه و صفاتیّه و فعلیّه و به جمیع تجلّیات جمالیّه و جلالیّه صادر شده، و دیگر کتب سماویّه را این مرتبت و منزلت نیست. و اما عظمت آن به واسطه محتویات و مقاصد و مطالب آن: پس آن، عقد فصلى على حدّه بلکه فصول و ابوابى و رساله و کتابى جداگانه لازم دارد تا شمّه اى از آن در رشته بیان و تحریر درآید. و ما به طریق اجمال در فصلى مستقلّ به کلّیّات آن اشاره مى کنیم؛ و در آن فصل ان شاء اللَّه اشاره به عظمت آن از حیث نتایج و ثمرات مى نمائیم. و اما عظمت رسول وحى و واسطه ایصال: پس آن، جبرئیل امین و روح اعظم است که پس از خروج رسول اکرم صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم از جلباب بشریّت و توجّه دادن شطر قلب را به حضرت جبروت، متّصل به آن روح اعظم شود. و آن یکى از ارکان اربعه دار تحقق، بلکه اعظم ارکان و اشرف انواع آن است؛ چه که آن ذات شریف نورانى مَلَک موکَّل علم و حکمت و صاحب ارزاق معنویّه و اطعمه روحانیّه است. و از کتاب خدا و احادیث شریفه تعظیم جبرئیل و تقدّم او بر دیگر ملائکه استفاده شود.(280) و اما عظمت مرسل إلیه و متحمّل آن: پس آن، قلب تقىّ نقىّ احمدى احدى جمعى محمّدى است که حق تعالى به جمیع شئون ذاتیّه و صفاتیّه و اسمائیّه و افعالیّه بر آن تجلّى نموده؛ و داراى ختم نبوّت و ولایت مطلقه است؛ و اکرم بریّه و اعظم خلیقه و خلاصه کون و جوهره وجود و عصاره دار تحقّق و لبنه اخیره و صاحب برزخیّت کبرى و خلافت عظمى است. و اما حافظ و نگاهبان آن، ذات مقدس حق جل جلاله است؛ چنانچه فرماید در کریمه مبارکه: انّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّکْرَ وَ انّا لَهُ لَحافِظُون (281). و اما شارح و مبیّن آن، ذوات مطهّره معصومین از رسول خدا تا حجت عصر عجّل اللَّه فرجه، که مفاتیح وجود و مخازن کبریا و معادن حکمت و وحى و اصول معارف و عوارف و صاحبان مقام جمع و تفصیلند. و اما وقت وحى، لیلة القدر است، که اعظم لیالى و خیر من الف شهر و نورانى ترین ازمنه و فى الحقیقه وقت وصول ولىّ مطلق و رسول ختمى صلّى اللَّه علیه و آله است. و اما کیفیّت وحى و تشریفات آن از نطاق بیان در این مختصر خارج است و محتاج به فصلى است جداگانه که به واسطه طول آن از آن صرف نظر مى کنیم. فصل دوم در بیان مقاصد و مطالب و مشتملات کتاب شریف الهى به طریق اجمال و اشاره بدان که این کتاب شریف، چنانچه خود بدان تصریح فرموده، کتاب هدایت و راهنماى سلوک انسانیّت و مربّى نفوس و شفاى امراض قلبیّه و نوربخش سیر الى اللَّه است. بالجمله، خداى تبارک و تعالى به واسطه سعه رحمت بر بندگان، این کتاب شریف را از مقام قرب و قدس خود نازل فرموده و به حسب تناسب عوالم تنزّل داده تا به این عالم ظلمانى و سجن طبیعت رسیده و به کسوه الفاظ و صورت حروف درآمده براى استخلاص مسجونین در این زندان تاریک دنیا و رهایى مغلولین در زنجیرهاى آمال و امانى، و رساندن آنها را از حضیض نقص و ضعف و حیوانیّت به اوج کمال و قوّت و انسانیّت، و از مجاورت شیطان به مرافقت ملکوتیّین بلکه به وصول به مقام قرب و حصول مرتبه لقاء اللَّه که اعظم مقاصد و مطالب اهل اللَّه است. و از این جهت، این کتاب کتاب دعوت به حق و سعادت است و بیان کیفیّت وصول بدین مقام است؛ و مندرجات آن اجمالًا آن چیزى است که در این سیر و سلوک الهى مدخلیّت دارد و یا اعانت مى کند سالک و مسافر الى اللَّه را. و به طور کلى یکى از مقاصد مهمّه آن، دعوت به معرفت اللَّه و بیان معارف الهیّه است از شئون ذاتیّه و اسمائیّه و صفاتیّه و افعالیّه؛ و از همه بیشتر در این مقصود، توحید ذات و اسماء و افعال است که بعضى از آن به صراحت و بعضى به اشارتِ مستقصى مذکور است. و باید دانست که در این کتاب جامع الهى به طورى این معارف، از معرفة الذّات تا معرفة الافعال، مذکور است که هر طبقه به قدر استعداد خود از آن ادراک مى کنند؛ چنانچه آیات شریفه توحید، و خصوصاً توحید افعال، را علماء ظاهر و محدّثین و فقها رضوان اللَّه علیهم طورى بیان و تفسیر مى کنند که بکلّى مخالف و مباین است با آنچه اهل معرفت و علماء باطن تفسیر مى کنند؛ و نویسنده هر دو را در محل خود درست مى داند، زیرا که قرآن شفاى دردهاى درونى است و هر مریض را به طورى علاج مى کند. چنانچه کریمه هُوَ الاوّلُ وَ الآخِرُ وَ الظّاهِرُ وَ الباطِنُ (282). و کریمه اللَّه نورُ السَّمواتِ وَ الْارْض (283). و کریمه هُوَ الَّذى فِى السَّماءِ الهٌ وَ فىِ اْلَارْضِ الهٌ. و کریمه هُوَ مَعَکُم (284)ْ. و کریمه اینما تُوَلُّوا فَثمَّ وَجْهُ اللَّه (285). الى غیر ذلک در توحید ذات، و آیات کریمه آخر سوره حشر و غیر آنها در توحید صفات، و کریمه وَ ما رَمَیْتَ اذْرَمَیْتَ وَ لکِنَ اللَّه رَمى (286). و کریمه الْحَمْدُ للَّه رَبِّ الْعالَمین. و کریمه یُسَبحُ للَّه ما فى السَّمواتِ و ما فِى الارْض (287). در توحید افعال، که بعضى به وجه دقیق و بعضى به وجه ادقّ عرفانى دلالت دارد، براى هر یک از طبقات علماء ظاهر و باطن طورى شفاى امراض است. و در عین حال که بعضى آیات شریفه، مثل آیات اوّل حدید و سوره مبارکه توحید، به حسب حدیث شریف کافى براى متعمّقان از آخر الزّمان وارد شده، اهل ظاهر را نیز از آن بهره کافى (288) است. و این از معجزات این کتاب شریف و از جامعیت آن است. و دیگر از مقاصد و مطالب آن، دعوت به تهذیب نفوس و تطهیر بواطن از ارجاس طبیعت و تحصیل سعادت، و بالجمله، کیفیّت سیر و سلوک الى اللَّه [است ].و این مطلب شریف به دو شعبه مهمّه منقسم است: یکى تقوا به جمیع مراتب آن، که مندرج در آن است تقوى از غیر حق و اعراض مطلق از ما سوى اللَّه. و دیگر، ایمان به تمام مراتب و شئون، که در آن مندرج است اقبال به حق و رجوع و انابه به آن ذات مقدّس. و این از مقاصد مهمّه این کتاب شریف است که اکثر مطالب آن بلا واسطه یا مع الواسطه به این مقصد رجوع کند. و دیگر از مطالب این صحیفه الهیّه، قصص انبیاء و اولیاء و حکماء است، و کیفیّت تربیت حق آنها را، و تربیت آنها خلق را؛ که در این قصص فوائد بى شمار و تعلیمات بسیار است. و در آن قصص به قدرى معارف الهیّه و تعلیمات و تربیتهاى ربوبیّه مذکور و مرموز است که عقل را متحیّر کند. سبحان اللَّه و له الحمد و المنة. در همین قصّه خلق آدم علیه السلام و امر به سجود ملائکه و تعلیمات اسماء و قضایاى ابلیس و آدم (ع) که در کتاب خدا مکرر ذکر شده، به قدرى تعلیم و تربیت و معارف و معالم است براى کسى که لَهُ قَلْبٌ اوْ الْقىَ السَّمْعَ وَ هُوَ شَهید(289) که انسان را حیران کند. و اینکه قصص قرآنیّه، مثل قصه آدم و موسى و ابراهیم و دیگر انبیاء علیهم السلام، مکرر ذکر شده، براى همین نکته است که این کتاب، کتاب قصه و تاریخ نیست، بلکه کتاب سیر و سلوک الى اللَّه و کتاب توحید و معارف و مواعظ و حِکَم است. و در این امور، مطلوبْ تکرار است تا در نفوس قاسیه تأثیرى کند و قلوب از آن موعظت گیرد. و به عبارت دیگر، کسى که بخواهد تربیت و تعلیم و انذار و تبشیر کند، باید مقصد خود را با عبارات مختلفه و بیانات متشتّته- گاهى در ضمن قصه و حکایت و گاهى در ضمن تاریخ و نقل و گاهى به صراحت لهجه و گاهى به کنایت و امثال و رموز- تزریق کند تا نفوس مختلفه و قلوب متشتّته هر یک بتوانند از آن استفادت کنند. و چون این کتاب شریف براى سعادت جمیع طبقات و قاطبه سلسه بشر است، و این نوع انسانى در حالات قلوب و عادات و اخلاق و ازمنه و امکنه مختلف هستند، همه را نتوان به یک طور دعوت کرد؛ اى بسا نفوسى که براى اخذ تعالیم به صراحت لهجه و القاء اصل مطلب به طور ساده حاضر نباشند و از آن متأثر نگردند؛ اینها را باید به طور ساختمان دماغ آنها دعوت کرد و مقصد را به آنها فهمانید. و بسا نفوسى که با قصص و حکایات و تواریخ سر و کار ندارند و علاقمند به لبّ مطالب و لباب مقاصدند؛ اینها را نتوان با دسته اول در یک ترازو گذاشت. اى بسا قلوب که با تخویف و انذار متناسبند؛ و قلوبى که با وعده و تبشیر سر و کار دارند. از این جهت است که این کتاب شریف به اقسام مختلفه و فنون متعدده و طرق متشتّته مردم را دعوت فرموده؛ و چنین کتابى را تکرار حتم و لازم است. دعوت و موعظه بى تکرار و تفنّن، از حدّ بلاغت خارج، و آنچه متوقّع از آن است، که تأثیر در نفوس باشد، بى تکرار از آن حاصل نشود. مع الوصف، در این کتاب شریف قضایا به طورى شیرین اتفاق افتاده که تکرار آن انسان را کسل نکند؛ بلکه در هر دفعه که اصل مطلب را تکرار کند، خصوصیّات و لواحقى در آن مذکور است که در دیگران نیست؛ بلکه در هر دفعه یک نکته مهمّه عرفانى یا اخلاقى را مورد نظر قرار داده و قضیّه را در اطراف آن چرخ مى دهد. و بیان این مطلب استقصاى کامل از قصص قرآنیّه لازم دارد که در این مختصرات نگنجد. و در آرزوى این ضعیف بى مایه ثبت است که با توفیق الهى کتابى در خصوص قصص قرآنیّه و حل رموز و کیفیّت تعلیم و تربیت آنها فراهم آورم به قدر میسور. گرچه قیام به این امر از مثل نویسنده آرزویى است بسى خام و خیالى است بس باطل. بالجمله، ذکر قصص انبیاء علیهم السلام، و کیفیّت سیر و سلوک آنها، و چگونگى تربیت آنها از بندگان خدا، و حِکَم و مواعظ و مجادلات حسنه آنها از بزرگترین ابواب معارف و حِکَم و بالاترین درهاى سعادت و تعالیم است که حق تعالى جلّ مجده به روى بندگان خود مفتوح فرموده. و چنانچه ارباب معرفت و اصحاب سلوک و ریاضت را از آنها حظّى وافر و بهره کافى است، کسان دیگر را نیز نصیبى وافى و قسمتى بى پایان است؛ چنانچه از کریمه شریفه فَلَمّا جَنَّ عَلَیْهِ اللَّیْلُ رَءَا کَوْکَباً(290) ... الخ، مثلًا، اهل معرفت کیفیّت سلوک و سیر معنوى حضرت ابراهیم علیه السلام را ادراک مى کنند، و راه سلوک الى اللَّه و سیر الى جنابه را تعلّم مى نمایند، و حقیقت سیر انفسى و سلوک معنوى را از منتهاى ظلمت طبیعت، که به جَنَّ عَلَیْهِ اللَّیْلُ در آن مسلک تعبیر شده، تا القاء مطلق انّیّت و انانیّت و ترک خودى و خودپرستى و وصول به مقام قدس و دخول در محفل انس، که در این مسلک اشارت به آن است وَجَّهْتُ وَجْهِىَ لِلَّذى فَطَرَ السَّمواتِ (291) ... الخ، از آن دریابند. و دیگران از آن، سیر آفاقى و کیفیّت تربیت و تعلیم جناب خلیل الرّحمن امّت خود را، ادراک کنند. و بدین منوال، سایر قصص و حکایات، مثل قصّه آدم و ابراهیم و موسى و یوسف و عیسى و ملاقات موسى و خضر، که استفادات اهل معارف و ریاضات و مجاهدات و دیگران هر یک با دیگرى فرق دارد. و در این قسمت داخل است، یا مقصدى مستقلّ است، حکم و مواعظ ذات مقدّس حق؛ که هر جا مناسب شده خود به لسان قدرت بندگان را دعوت فرموده، یا به معارف الهیّه و توحید و تنزیه، چون سوره مبارکه توحید و اواخر سوره حشر و اوائل حدید، و دیگر موارد کتاب شریف الهى. و اصحاب قلوب و سوابق حسنى را از این قسمت حظوظى است بى شمار. مثلًا، اصحاب معارف از کریمه مقدّسه و مَنْ یَخْرُجْ مِنْ بَیْتِهِ مُهاجِراً الى اللَّه وَ رَسولِهِ ثُمَّ یُدْرِکْهُ المَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ اجْرُهُ عَلَى اللَّه (292). قرب نافله و فریضه را استفادت کنند؛ در عین حال که دیگران خروج به بدن و هجرت، مثلًا به مکه یا مدینه، را مى فهمند. و یا دعوت فرموده به تهذیب نفوس و ریاضات باطنیّه چون کریمه شریفه قَدْ افْلَحَ مَنْ زَکَّیها وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسَّیها(293). الى غیر ذلک. و یا دعوت به عمل صالح است؛ چنانچه معلوم است. و یا تحذیر از مقابلات هر یک از اینها است. و در این قسمت نیز داخل است حِکَم لقمانى و دیگر بزرگان و مؤمنین که در موارد مختلفه این صحیفه الهیّه مذکور است، چون قضایاى اصحاب کهف. و دیگر از مطالب این صحیفه نورانیّه، بیان احوال کفّار و جاحدین و مخالفان با حقّ و حقیقت و معاندین با انبیاء و اولیاء علیهم السلام، و بیان کیفیّت عواقب امور آنها و چگونگى بوار و هلاک آنها، چون قضایاى فرعون و قارون و نمرود و شدّاد و اصحاب فیل، و دیگر از کفره و فجره، که در هر یک از آنها موعظتها و حِکَم بلکه معارفى است براى اهلش. و در این قسمت داخل است قضایاى ابلیس ملعون. و در این قسمت نیز داخل است- یا قسمتى مستقل است- قضایاى غزوات رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله، که در آنها نیز مطالب شریفه مذکور است، که یکى از آنها کیفیّت مجاهدات اصحاب رسول خدا صلى اللَّه علیه و آله است براى بیدار کردن مسلمین از خواب غفلت و برانگیختن آنها است براى مجاهدت فى سبیل اللَّه و تنفیذ کلمه حق و اماته باطل. و یکى دیگر از مطالب قرآن شریف، بیان قوانین ظاهر شریعت و آداب و سنن الهیّه است، که در این کتاب نورانى کلیّات و مهمات آن ذکر شده. و عمده در این قسمْ دعوت به اصول مطالب و ضوابط آن است؛ مثل باب صلاة، و زکات، و خمس، و حجّ، و صوم، و جهاد، و نکاح، و ارث، و قصاص، و حدود، و تجارت، و امثال آن. و چون این قسم، که علم ظاهر شریعت است، عامّ المنفعه و براى جمیع طبقات از حیث تعمیر دنیا و آخرت مجعول است و تمام طبقات مردم از آن به مقدار خود استفادت کنند، از این جهت در کتاب خدا دعوت به آن بسیار است و در احادیث و اخبار نیز خصوصیّات و تفاصیل آنها به حدِّ وافر است و تصانیف علماء شریعت در این قسمت بیشتر و بالاتر از سایر قسمتها است. و یکى دیگر از مطالب قرآن شریف، احوال معاد و براهین بر اثبات آن، و کیفیّت عذاب و عقاب و جزا و ثواب آن، و تفاصیل جنّت و نار و تعذیب و تنعیم. و در این قسمت حالات اهل سعادت و درجات آنها از اهل معرفت و مقرّبین و از اهل ریاضت و سالکین و از اهل عبادت و ناسکین، و همین طور حالات و درجات اهل شقاوت از کفّار و محجوبین و منافقین و جاحدین و اهل معصیت و فاسقین مذکور است. ولى آنچه به حال عموم بیشتر فایده داشته بیشتر مذکور و با صراحت لهجه است؛ و آنچه براى یک طبقه خاصّه مفید است، به طریق رمز و اشاره مذکور است؛ مثل و رِضْوانٌ مِنَ اللَّه اکْبَر(294) و آیات لقاء اللَّه براى آن دسته. و مثل کَلّا انَّهُمْ عَنْ رَبِّهِمْ یَوْمَئِذٍ لَمَحْجُوُبون (295). براى دسته دیگر. و در این قسمت، یعنى در قسم تفصیل معاد و رجوع الى اللَّه، معارفى بى شمار و اسرارى بس دشوار مذکور است که اطلاع بر کیفیّت آنها جز به سلوک برهانى یا نور عرفانى نتوان پیدا کرد. و یکى دیگر از مطالب این صحیفه الهیّه کیفیّت احتجاجات و براهینى است که ذات مقدس حق تعالى یا خود اقامه فرموده بر اثبات مطالب حقه و معارف الهیّه، مثل احتجاج بر اثبات حق و توحید و تنزیه و علم و قدرت و دیگر اوصاف کمالیّه؛ که در این قسمت گاهى براهین دقیقه اى پیدا شود که اهل معرفت از آن استفاده کامل نمایند، مثل شَهِدَ اللَّه انّهُ لا الهَ الّا هُو(296). و گاهى براهینى است که حکماء و دانشمندان طورى از آن استفاده کنند، و اهل ظاهر و عامّه مردم از آن طورى بهره بردارند، مثل کریمه لَوْ کانَ فیهِما آلِهَةٌ الّا اللَّه لَفَسَدتا(297). و مثل کریمه اذاً لَذَهَبَ کُلُّ الهٍ بِما خَلَقَ (298). و مثل آیات اول سوره حدید و سوره مبارکه توحید، و غیر آن. و مثل احتجاج بر اثبات معاد و رجوع ارواح و انشاء نشئه اخرى، و احتجاج بر اثبات ملائکة اللَّه و انبیاء عظام، که در موارد مختلفه این کتاب شریف موجود است. این حال احتجاجات خود ذات مقدس. و یا آن که حق تعالى نقل براهین انبیاء و دانشمندان را فرموده بر اثبات معارف؛ مثل احتجاجات جناب خلیل الرّحمن سلام اللَّه علیه و غیر آن. اینها مهمّات مطالب این کتاب است؛ و الّا دیگر مطالب متفرقّه نیز موجود است که احصاء آن وقتى کافى لازم دارد. فصل سوم اکنون که مقاصد و مطالب این صحیفه الهیه را دانستى، یک مطلب مهمّى را باید در نظر بگیرى که با توجه به آن راه استفاده از کتاب شریف بر تو باز شود و ابواب معارف و حِکَم بر قلبت مفتوح گردد. و آن، آن است که به کتاب شریف الهى نظر تعلیم داشته باشى و آن را کتاب تعلیم و افاده بدانى، و خود را موظف به تعلّم و استفاده بدانى. و مقصود ما از تعلیم و تعلّم و افاده و استفاده آن نیست که جهات ادبیّت و نحو و صرف را از آن تعلیم بگیرى، یا حیث فصاحت و بلاغت و نکات بیانیّه و بدیعیّه از آن فراگیرى، یا در قصص و حکایات آن به نظر تاریخى و اطّلاع بر امم سالفه بنگرى؛ هیچ یک از اینها داخل در مقاصد قرآن نیست و از منظور اصلى کتاب الهى به مراحلى دور است. و این که استفاده ما از این کتاب بزرگ بسیار کم است، براى همین است که یا به آن نظر تعلیم و تعلم نداریم- چنانچه غالباً این طوریم- فقط قرائت قرآن مى کنیم براى ثواب و اجر، و لهذا جز به جهت تجوید آن اعتنائى نداریم. مى خواهیم قرآن را صحیح بخوانیم که ثواب به ما عنایت شود، و در همین حد واقف مى شویم و به همین امر قناعت مى کنیم؛ و لهذا چهل سال قرآن شریف را مى خوانیم و به هیچ وجه از آن استفاده اى حاصل نشود جز اجر و ثواب قرائت. و یا اگر نظر تعلیم و تعلّم داشته باشیم، با نکات بدیعیّه و بیانیّه و وجوه اعجاز آن، و قدرى بالاتر، جهات تاریخى و سبب نزول آیات، و اوقات نزول، و مکّى و مدنى بودن آیات و سور، و اختلاف قرائات و اختلاف مفسرین از عامّه و خاصه، و دیگر امور عرضیّه خارج از مقصد که خود آنها موجب احتجاب از قرآن و غفلت از ذکر الهى است، سر و کار داریم. بلکه مفسرین بزرگ ما نیز عمده همّ خود را صرف در یکى از این جهات یا بیشتر کرده و باب تعلیمات را به روى مردم مفتوح نکرده اند. به عقیده نویسنده تا کنون تفسیر براى کتاب خدا نوشته نشده. به طور کلّى معنى تفسیر کتاب آن است که شرح مقاصد آن کتاب را بنماید؛ و نظر مهم به آن، بیان منظور صاحب کتاب باشد. این کتاب شریف، که به شهادت خداى تعالى کتاب هدایت و تعلیم است و نور طریق سلوک انسانیّت است، باید مفسِّر در هر قصه از قصص آن، بلکه هر آیه از آیات آن، جهت اهتداء به عالم غیب و حیث راه نمایى به طرق سعادت و سلوک طریق معرفت و انسانیّت را به متعلّم بفهماند. مفسِّر وقتى مقصد از نزول را بما فهماند مفسر است، نه سبب نزول به آن طور که در تفاسیر وارد است. در همین قصه آدم و حوا و قضایاى آنها با ابلیس از اوّل خلقت آنها تا ورود آنها در ارض، که حق تعالى مکرّر در کتاب خود ذکر فرموده، چقدر معارف و مواعظ مذکور و مرموز است و ما را به چقدر از معایب نفس و اخلاق ابلیسى و کمالات آن و معارف آدمى آشنا مى کند و ما از آن غافل هستیم. بالجمله، کتاب خدا کتاب معرفت و اخلاق و دعوت به سعادت و کمال است؛ کتاب تفسیر نیز باید کتاب عرفانى اخلاقى و مبیّن جهات عرفانى و اخلاقى و دیگر جهات دعوت به سعادت آن باشد. مفسِّرى که از این جهت غفلت کرده یا صرف نظر نموده یا اهمّیّت به آن نداده، از مقصود قرآن و منظور اصلى انزال کتب و ارسال رسل غفلت ورزیده. و این یک خطائى است که قرنها است این ملت را از استفاده از قرآن شریف محروم نموده و راه هدایت را به روى مردم مسدود کرده. ما باید مقصود از تنزیل این کتاب را قطع نظر از جهات عقلى برهانى، که خود به ما مقصد را مى فهماند، از خود کتاب خدا اخذ کنیم. مصنّف کتاب مقصد خود را بهتر مى داند. اکنون به فرموده هاى این مصنّف راجع به شئون قرآن نظر کنیم، مى بینیم خود مى فرماید: ذلِکَ الْکِتابُ لا رَیْبَ فیهِ هُدىً لِلمُتَّقین (299). این کتاب را کتاب هدایت خوانده. مى بینیم در یک سوره کوچک چندین مرتبه مى فرماید: وَ لَقَدْ یَسَّرْنا القُرآنَ لِلذّکْرِ فَهَلْ مِنْ مُدَّکِر(300). مى بینیم مى فرماید: وَ انْزَلْنا الَیْکَ الذِّکْرَ لِتُبَیِّنَ لِلنّاسِ ما نُزِّلَ الَیْهِمْ وَ لَعَلَّهُمْ یَتَفَکَّرُون.(301) مى فرماید: کِتابٌ انْزَلناهُ الیْک مُبارَکٌ لِیَدَّبَّرُوا آیاتِهِ وَ لِیَتَذَکَّرَ اولوا الْالْباب (302). الى غیر ذلک از آیات شریفه که ذکرش به طول انجامد. بالجمله، مقصود ما از این بیان نه انتقاد در اطراف تفاسیر است، چه که هر یک از مفسِّرین زحمتهاى فراوان کشیده و رنجهاى بى پایان برده تا کتابى شریف فراهم آورده فَلِلّهِ دَرُّهُمْ وَ عَلَى اللَّه اجْرُهُم، بلکه مقصود ما آن است که راه استفاده از این کتاب شریف را، که تنها کتاب سلوک الى اللَّه و یکتا کتاب تهذیب نفوس و آداب و سنن الهیّه است و بزرگتر وسیله رابطه بین خالق و خلق و عروة الوثقى و حبل المتین تمسّک به عزّ ربوبیّت است، باید به روى مردم مفتوح نمود. علماء و مفسِّرینْ تفاسیر فارسى و عربى بنویسند و مقصود آنها بیان تعالیم و دستورات عرفانى و اخلاقى و بیان کیفیّت ربط مخلوق به خالق و بیان هجرت از دار الغرور به دار السّرور و الخلود باشد، به طورى که در این کتاب شریف به ودیعت گذاشته شده. صاحب این کتاب سکّاکى و شیخ نیست که مقصدش جهات بلاغت و فصاحت باشد؛ سیبویه و خلیل نیست تا منظورش جهات نحو و صرف باشد؛ مسعودى و ابن خلّکان نیست تا در اطراف تاریخ عالم بحث کند؛ این کتاب چون عصاى موسى و ید بیضاى آن سرور، یا دمِ عیسى که احیاء اموات مى کرد نیست که فقط براى اعجاز و دلالت بر صدق نبىّ اکرم آمده باشد؛ بلکه این صحیفه الهیّه کتاب احیاء قلوب به حیوة ابدى علم و معارف الهیّه است؛ این کتاب خدا است و به شئون الهیّه جلّ و علا دعوت مى کند. مفسِّر باید شئون الهیّه را به مردم تعلیم کند، و مردم باید براى تعلّم شئون الهیّه به آن رجوع کنند تا استفادت از آن حاصل شود- وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنینَ وَ لا یَزیدُ الظّالِمینَ الّا خَساراً(303). چه خسارتى بالاتر از این که سى- چهل سال کتاب الهى را قرائت کنیم و به تفاسیر رجوع کنیم و از مقاصد آن بازمانیم. رَبَّنا ظَلَمْنا انْفُسَنا وَ انْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا وَ تَرْحَمْنا لَنَکونَنَّ مِنَ الْخاسِرین (304). فصل چهارم اکنون که عظمت کتاب خدا از جمیع جهات مقتضیه عظمت معلوم شد و راه استفادت مطالب آن مفتوح گردید، بر متعلّم و مستفید از کتاب خدا لازم است که یکى دیگر از آداب مهمّه را به کار بندد تا استفاده حاصل شود؛ و آن رفع موانع استفاده است که ما از آنها تعبیر کنیم به حجب بین مستفید و قرآن. و این حجابها بسیار است که ما به بعض از آن اشاره نمائیم: یکى از حجابهاى بزرگ حجاب خودبینى است که شخص متعلّم خود را به واسطه این حجاب مستغنى بیند و نیازمند به استفاده نداند. و این از شاهکارهاى مهمّ شیطان است که همیشه کمالات موهومه را بر انسان جلوه دهد و انسان را به آنچه که دارد راضى و قانع کند و ما وراء آنچه پیش او است هر چیز را از چشم او ساقط کند. مثلًا، اهل تجوید را به همان علم جزئى قانع کند و آن را در نظر آنها جلوه هاى فراوان دهد و دیگر علوم را از نظر آنها بیفکند. و حَمَله قرآن را پیش آنها به خود آنها تطبیق کند و آنها را از فهم کتاب نورانى الهى و استفاده از آن محروم نماید. و اصحاب ادبیّت را به همان صورت بى مغز راضى کند و تمام شئون قرآن را در همان که پیش آنها است نمایش دهد. و اهل تفاسیر به طور معمول را سرگرم کند به وجوه قرائات و آراء مختلفه ارباب لغت و وقت نزول و شأن نزول و مدنى و مکّى بودن و تعداد آیات و حروف و امثال این امور. و اهل علوم را نیز قانع کند فقط به دانستن فنون دلالات و وجوه احتجاجات و امثال آن. حتى فیلسوف و حکیم و عارف اصطلاحى را محبوس کند در حجاب غلیظ اصطلاحات و مفاهیم و امثال آن. شخص مستفید باید تمام این حجب را خرق کند و از ما وراء این حجب به قرآن نظر کند و در هیچ یک این حجابها توقّف نکند که از قافله سالکان الى اللَّه بازماند و از دعوتهاى شیرین الهى محروم مى شود. از خود قرآن شریف دستور عدم وقوف و قانع نشدن به یک حدّ معیّن استفاده شود. در قصص قرآنیّه اشارت به این معنى بسیار است. حضرت موسى کلیم با مقام بزرگ نبوّت قناعت به آن مقام نکرد و به مقام شامخ علم خود وقوف نفرمود؛ به مجرّد آنکه شخص کاملى را مثل خضر ملاقات کرد با آن تواضع و خضوع گفت: هَلْ اتَّبِعُکَ عَلى ان تُعَلِّمَنِ مِمّا عُلِّمْتَ رُشْداً(305). و ملازم خدمت او شد تا علومى که باید استفاده کند فرا گرفت. حضرت ابراهیم علیه السلام به مقام بزرگ ایمان و علم خاصّ به انبیاء علیهم السلام قناعت نکرد، عرض کرد: رَبِّ ارِنى کَیْفَ تُحیى الْمَوْتى (306). از ایمان قلبى خواست ترقّى کند به مقام اطمینان شهودى. بالاتر آن که خداى تبارک و تعالى به جناب ختمى مرتبت- اعرف خلق اللَّه على الاطلاق- دستور مى دهد به کریمه شریفه وَ قُلْ رَبِّ زِدْنى عِلْماً(307). این دستورات کتاب الهى، این نقل قصه هاى انبیاء، براى آن است که ما از آنها تنبّه حاصل کنیم و از خواب غفلت برانگیخته شویم. یکى دیگر از حجب، حجاب آراء فاسده و مسالک و مذاهب باطله است؛ که این گاهى از سوء استعداد خود شخص است و اغلب از تبعیّت و تقلید پیدا شود. و این از حجبى است که مخصوصاً از معارف قرآنْ ما را محجوب نموده. مثلًا، اگر اعتقاد فاسدى به مجرّد استماع از پدر و مادر یا بعض از جهله از اهل منبر در دل ما راسخ شده باشد، این عقیده حاجب شود ما بین ما و آیات شریفه الهیّه؛ و اگر هزاران آیه و روایت وارد شود که مخالف آن باشد، یا از ظاهرش مصروف کنیم و یا به آن به نظر فهم نظر نکنیم. راجع به عقاید و معارف مَثَل بسیار است ولى من از تعداد آن خوددارى مى کنم، زیرا که مى دانم این حجاب با گفته مثل منى خرق نشود، ولى از باب نمونه به یکى از آنها اشاره مى کنم که فى الجملة سهل المأخذتر است. این همه آیاتى که راجع به لقاء اللَّه و معرفة اللَّه وارد شده و این همه روایات که در این موضوع است و این همه اشارات و کنایات و صراحات که در ادعیه و مناجاتهاى ائمّه علیهم السلام موجود است، به مجرد این عقیده، که از اشخاص عامى در این میدان ناشى و منتشر شده، که راه معرفة اللَّه بکلى مسدود است، و باب معرفة اللَّه و مشاهده جمال را به باب تفکّر در ذات، به آن وجهِ ممنوع بلکه ممتنع قیاس نموده اند، تأویل و توجیه کنند؛ و یا اصلا در این میدان وارد نشوند و خود را با معارف که قرّة العین انبیاء و اولیاء است آشنا نکنند. خیلى مایه تأسّف است براى اهل اللَّه که یک باب از معرفت را که مى توان گفت غایت بعثت انبیاء و منتهاى مطلوب اولیاء است، به طورى به روى مردم مسدود کرده اند که دم زدن از آن کفر محض و زندقه صرف است. اینها معارف انبیاء و اولیاء را با معارف عوام و زنها در خصوص ذات و اسماء و صفات حق مساوى مى دانند؛ بلکه گاهى از آنها بالاتر نیز بروز کند: مى گویند: فلان، یک عقاید عامیانه خوبى دارد، اى کاش ما به همان عقیده عامیانه بودیم این مطلب درست است زیرا که این بیچاره که به این کلام متفوّه مى شود خود عقاید عامیانه را از دست داده و دیگر معارف را، که معارف خواصّ و اهل اللَّه است، باطل مى شمرد. این آرزو درست مثل آرزوى کفّار است که در کریمه الهیّه نقل از آنها شده: وَ یَقولُ الْکافِرُ یا لَیْتَنى کُنْتُ تُراباً(308). ما اگر بخواهیم آیات و اخبار لقاء اللَّه را به تفصیل ذکر کنیم تا رسوایى این عقیده فاسده که از جهل و غرور شیطانى پیدا شده واضح شود، کتابى جداگانه لازم دارد؛ فضلًا اگر بخواهیم معارفى را که به واسطه این حجاب غلیظ شیطانى در پس پرده نسیان مانده؛ تا معلوم شود که یکى از مراتب مهجوریّت از قرآن و مهجور گذاشتن قرآن، که از همه شاید تأسفش بیشتر است، این است. چنانچه در کریمه شریفه فرماید: وَ قالَ الرَّسُولُ یا رَبِّ انَّ قَوْمى اتَّخَذوُا هذا القُرآنَ مَهْجُوراً(309). مهجور گذاردن قرآن مراتب بسیار و منازل بى شمار دارد که به عمده آن شاید ما متّصف باشیم. آیا اگر ما این صحیفه الهیّه را مثلًا جلدى پاکیزه و قیمتى نمودیم و در وقت قرائت یا استخاره بوسیدیم و به دیده نهادیم، آن را مهجور نگذاشتیم؟ آیا اگر غالب عمر خود را صرف در تجوید و جهات لغویّه و بیانیّه و بدیعیّه آن کردیم، این کتاب شریف را از مهجوریّت بیرون آوردیم؟ آیا اگر قرائات مختلفه و امثال آن را فرا گرفتیم، از ننگ هجران از قرآن خلاصى پیدا کردیم؟ آیا اگر وجوه اعجاز قرآن و فنون محسّنات آن را تعلّم کردیم، از شکایت رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله و سلم مستخلص شدیم؟ هیهات! که هیچ یک از این امور مورد نظر قرآن و مُنَزِّلْ عظیم الشأن آن نیست. قرآن کتاب الهى است و در آن شئون الهیّت است؛ قرآن حبل متّصل بین خالق و مخلوق است و به وسیله تعلیمات آن باید رابطه معنویّه و ارتباط غیبى بین بندگان خدا و مربّى آنها پیدا شود؛ از قرآن باید علوم الهیّه و معارف لدنّیّه حاصل شود. رسول خدا صلى اللَّه علیه و آله به حسب روایت کافى شریف فرموده: انَّمَا الْعِلْمُ ثَلاثَةٌ: آیةٌ مُحْکَمَةٌ؛ وَ فَریضَةٌ عادِلةٌ؛ و سُنَّةٌ قائِمَةٌ(310). قرآن شریف حامل این علوم است؛ اگر ما از قرآن این علوم را فرا گرفتیم، آن را مهجور نگذاشتیم. اگر دعوت هاى قرآن را پذیرفتیم و از قصّه هاى انبیاء علیهم السلام که مشحون از مواعظ و معارف و حِکَم است تعلیمات گرفتیم، اگر ما از مواعظ خداى تعالى و مواعظ انبیاء و حکماء که در قرآن مذکور است موعظت گرفتیم، قرآن را مهجور نگذاشتیم؛ و الّا غور در صورت ظاهر قرآن نیز اخلاد إلى الأرض است، و از وساوس شیطان است که باید به خداوند از آن پناه برد. یکى دیگر از حجب که مانع از استفاده از این صحیفه نورانیّه است اعتقاد به آن است که جز آن که مفسِّرین نوشته یا فهمیده اند کسى را حقّ استفاده از قرآن شریف نیست. و تفکّر و تدبّر در آیات شریفه را به تفسیر به رأى، که ممنوع است، اشتباه نموده اند؛ و به واسطه این رأى فاسد و عقیده باطله قرآن شریف را از جمیع فنونِ استفاده عارى نموده و آن را بکلّى مهجور نموده اند؛ در صورتى که استفادات اخلاقى و ایمانى و عرفانى به هیچ وجه مربوط به تفسیر نیست تا تفسیر به رأى باشد. مثلًا، اگر کسى از کیفیّت مذاکرات حضرت موسى با خضر و کیفیّت معاشرت آنها و شدِّ رحال حضرت موسى، با آن عظمت مقام نبوّت، براى به دست آوردن علمى که پیش او نبوده، و کیفیّت عرض حاجت خود به حضرت خضر- به طورى که در کریمه شریفه هَلْ اتَّبِعُکَ عَلى انْ تُعَلِّمَنِ مِمّا عُلِّمْتَ رُشْداً(311). مذکور است- و کیفیّت جواب خضر، و عذرخواهى هاى حضرت موسى، بزرگى مقام علم، و آداب سلوک متعلّم با معلّم را که شاید بیست ادب در آن هست، استفاده کند، این چه ربط به تفسیر دارد تا تفسیر به رأى باشد. و بسیارى از استفادات قرآن از این قبیل است. و در معارف، مثلًا، اگر کسى از قول خداى تعالى: الْحَمْدُ للَّه رَبِّ الْعالَمین که حصر جمیع محامد و اختصاص تمام اثنیه است به حق تعالى، استفاده توحید افعالى کند و بگوید از آیه شریفه استفاده شود که هر کمال و جمال و هر عزّت و جلالى که در عالم است و چشم احول و قلب محجوب به موجودات نسبت مى دهد از حق تعالى است و هیچ موجودى را از خود چیزى نیست، و لهذا محمدت و ثنا خاصّ به حق است و کسى را در آن شرکت نیست، این چه مربوط به تفسیر است تا اسمش تفسیر به رأى باشد یا نباشد. الى غیر ذلک از امورى که از لوازم کلام استفاده شود که مربوط به تفسیر به هیچ وجه نیست. علاوه بر آن که در تفسیر به رأى نیز کلامى است، که شاید آن غیر مربوط به آیات معارف و علوم عقلیّه که موافق موازین برهانیّه است و آیات اخلاقیّه که عقل را در آن مدخلیّت است باشد؛ زیرا که این تفاسیر مطابق با برهان متین عقلى یا اعتبارات واضحه عقلیّه است، که اگر ظاهرى بر خلاف آنها باشد لازم است آن را از آن ظاهر مصروف نمود. مثلًا، در کریمه شریفه وَ جاءَ رَبُّکَ (312) و الرَّحمنُ عَلَى العَرْشِ اسْتَوى (313) که فهم عرفى مخالف با برهان است، ردّ این ظاهر و تفسیر مطابق با برهان تفسیر به رأى نیست و به هیچ وجه ممنوع نخواهد بود. پس، محتمل است، بلکه مظنون است، که تفسیر به رأى راجع به آیات احکام باشد که دست آرا و عقول از آن کوتاه است، و به صرف تعبّد و انقیاد از خزّان وحى و مهابط ملائکة اللَّه باید اخذ کرد؛ چنانچه اکثر روایات شریفه در این باب در مقابل فقهاء عامّه که دین خدا را با عقول خود و مقایسات مى خواستند بفهمند وارد شده است. و این که در بعضى روایات شریفه است که لَیْسَ شَى ءٌ ابْعَدَ مِنْ عُقُولِ الرِّجالِ مِنْ تَفْسیرِ الْقُرآنِ (314). و هم چنین روایت شریفه که مى فرماید: دینُ اللَّه لا یُصابُ بالْعُقُول (315)، شهادت دهد بر اینکه مقصود از دین اللَّه احکام تعبّدیّه دین است؛ و الّا باب اثبات صانع و توحید و تقدیس و اثبات معاد و نبوّت، بلکه مطلق معارف، حقّ طلق عقول و از مختصّات آن است. و اگر در کلام بعضى محدثین عالى مقام وارد شده است که در اثبات توحید اعتماد بر دلیل نقلى است، از غرائب امور بلکه از مصیباتى است که باید به خداى تعالى از آن پناه برد؛ و این کلام محتاج به تهجین و توهین نیست. والى اللَّه المُشْتَکى . یکى دیگر از حجب که مانع از فهم قرآن شریف و استفاده از معارف و مواعظ این کتاب آسمانى است، حجاب معاصى و کدورات حاصله از طغیان و سرکشى نسبت به ساحت قدس پروردگار عالمیان است که قلب را حاجب شود از ادراک حقایق. و باید دانست که از براى هر یک از اعمال صالحه یا سیّئه چنانچه در عالم ملکوت صورتى است مناسب با آن، در ملکوت نفس نیز صورتى است که به واسطه آن در باطن ملکوت نفس یا نورانیّت حاصل شود و قلب مطهّر و منوّر گردد، و در این صورت نفس چون آئینه صقیل صافى گردد که لایق تجلّیات غیبیّه و ظهور حقایق و معارف در آن شود؛ و یا ملکوت نفس ظلمانى و پلید شود، و در این صورت قلب چون آئینه زنگارزده و چرکین گردد که حصول معارف الهیّه و حقایق غیبیّه در آن عکس نیفکند. و چون قلب در این صورت کم کم در تحت سلطه شیطان واقع شود و متصرّف مملکتِ روحْ ابلیس گردد، سمع و بصر و سایر قوا نیز به تصرف آن پلید در آید، و سمع از معارف و مواعظ الهى بکلّى بسته شود، و چشمْ آیات باهره الهیّه را نبیند و از حق و آثار و آیات او کور گردد، و دل تفقّه در دین نکند و از تفکر در آیات و بیّنات و تذکّر حق و اسماء و صفات محروم گردد، چنانچه حق تعالى فرموده: لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهونَ بِها وَ لَهُمْ اعْیُنٌ لا یُبْصِرونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا یَسْمَعوُن بِها اولئِکَ کَالانْعام بَلْ هُمْ اضَلّ (316). نظر آنها به عالم چون نظر انعام و حیوانات گردد که از اعتبار و تدبّر خالى است، و قلوب آنها چون قلوب حیوانات شود که از تفکّر و تذکّر بى بهره است، بلکه از نظر در آیات و شنیدن مواعظ و معارف حالت غفلت و استکبار آنان روزافزون شود؛ پس، از حیوان پست تر و گمراه ترند. یکى دیگر از حجب غلیظه، که پرده ضخیم است بین ما و معارف و مواعظ قرآن، حجاب حبّ دنیا است که به واسطه آن قلب تمام همّ خود را صرف آن کند و وجهه قلب یکسره دنیاوى شود؛ و قلب به واسطه این محبت از ذکر خدا غافل شود و از ذکر و مذکور اعراض کند. و هر چه علاقمندى به دنیا و اوضاع آن زیادت شود، پرده و حجاب قلب ضخیمتر گردد. و گاه شود که این علاقه به طورى بر قلب غلبه کند و سلطان حبّ جاه و شرف به قلب تسلّط پیدا کند که نور فطرت اللَّه بکلّى خاموش شود و درهاى سعادت به روى انسان بسته شود. و شاید قفلهاى قلب که در آیه شریفه است که مى فرماید: ا فَلا یَتَدَبَّرون الْقُرآنَ امْ عَلَى قُلُوبٍ اقْفالُها(317)، همین قفل و بندهاى علایق دنیوى باشد. و کسى که بخواهد از معارف قرآن استفاده کند و از مواعظ الهیّه بهره بردارد، باید قلب را از این ارجاس تطهیر کند و لوث معاصى قلبیّه را، که اشتغال به غیر است، از دل براندازد؛ زیرا که غیر مطهّر محرم این اسرار نیست. قال تعالى: انَّهُ لَقرآنٌ کَریمٌ فى کِتابٍ مَکْنونٍ لا یَمَسُّهُ الَّا الْمُطَهَّروُن (318). چنانچه از ظاهر این کتاب و مسّ آن در عالم ظاهره غیر مطهّر ظاهرى ممنوع است تشریعاً و تکلیفاً، از معارف و مواعظ آن و باطن و سرّ آن ممنوع است کسى که قلبش متلوّث به ارجاس تعلّقات دنیویّه است. و قال تعالى: ذلِکَ الکِتابُ لا رَیْبَ فیه هُدىً لِلْمُتَّقین (319) ... الخ. غیر متّقى و غیر مؤمن به حسب تقوى و ایمان عامّه، از انوار صوریّه مواعظ و عقاید حقّه آن محروم است؛ و غیر متّقى و مؤمن به حسب مراتب دیگر تقوا، که تقواى خاصّ و خاصّ الخاصّ و اخصّ الخواصّ است، از دیگر مراتب آن محروم است. و تفصیل در اطراف آن و ذکر آیات دیگر که دلالت بر مقصود دارد موجب تطویل است ولى ما این فصل را ختم کنیم به ذکر یک آیه شریفه الهیّه که براى اهل یقظه کفایت کند به شرط تدبّر در آن. قال تبارک و تعالى: قَدْ جاءَکُمْ مِنَ اللَّه نُورٌ و کِتابٌ مُبینٌ یَهْدِى بِهِ اللَّه مَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَهُ سُبُلَ السَّلامِ و یُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ الَى النُّورِ وَ یَهْدیهِمْ الى صِراطٍ مُسْتَقیم (320). خصوصیات آیه شریفه بسیار است، و بیان در اطراف نکات آن رساله على حده لازم دارد که اکنون مجال آن نیست. فصل پنجم یکى از آداب قرائت قرآن حضور قلب است، که آن را در آداب مطلقه عبادات در همین رساله مذکور داشتیم و اعاده آن لزومى ندارد. و دیگر از آداب مهمّه آن، تفکّر است. و مقصود از تفکّر آن است که از آیات شریفه جستجوى مقصد و مقصود کند. و چون مقصد قرآن، چنانچه خود آن صحیفه نورانیّه فرماید، هدایت به سُبُل سلامت است و اخراج از همه مراتب ظلمات است به عالم نور و هدایت به طریق مستقیم است، باید انسان به تفکّر در آیات شریفه مراتب سلامت را از مرتبه دانیه آن، که راجع به قواى ملکیّه است، تا منتهى النّهایه آن، که حقیقت قلب سلیم است- به تفسیرى که از اهل بیت وارد شده که ملاقات کند حق را در صورتى که غیر حق در آن نباشد(321)- به دست آورد. و سلامت قواى ملکیّه و ملکوتیّه گم شده قارى قرآن باشد، که در این کتاب آسمانى این گم شده موجود است و باید با تفکّر استخراج آن کند. و چون قواى انسانیّه سالم از تصرّف شیطانى شد و طریق سلامت را بدست آورد و بکار بست، در هر مرتبه سلامت که حاصل شد از ظلمتى نجات یابد و قهراً نور ساطع الهى در آن تجلّى کند، تا آن که اگر از جمیع انواع ظلمات که اول آن ظلمات عالم طبیعت است به جمیع شئون آن و آخر آن ظلمت توجه به کثرت است به تمام شئون آن خالص شد، نور مطلق در قلبش تجلّى کند و به طریق مستقیم انسانیّت، که در این مقام طریق ربّ است، انسان را هدایت کند: انَّ رَبِّى عَلى صِراطٍ مُسْتَقیم (322). و در قرآن شریف دعوت به تفکّر و تعریف و تحسین از آن بسیار شده. قال تعالى: وَ انْزَلْنَا الَیْکَ الذِّکْرَ لِتُبَیِّنَ لِلنّاسِ ما نُزِّلَ الَیهِمْ وَ لَعَلَّهُمْ یَتَفَکَّرون (323). در این کریمه مدح بزرگى است از تفکّر، زیرا که غایت انزال کتاب بزرگ آسمانى و صحیفه عظیمه نورانى را احتمال تفکّر قرار داده؛ و این از شدّت اعتناء به آن است که بس احتمال آن موجب یک همچو کرامتى عظیم شده. و در آیه دیگر فرماید: فَاقْصُصِ الْقَصَصَ لَعَلَّهُمْ یَتَفَکَّروُن (324). و از این قبیل یا قریب به آن، آیات بسیار است و روایات درباره تفکر نیز بسیار است. از حضرت ختمى مرتبت صلى اللَّه علیه و آله منقول است که چون این آیه شریفه نازل شد که مى فرماید: انَّ فى خَلْقِ السَّمواتِ وَ الْارْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّیْلِ وَ النَّهارِ لآیاتٍ ... الخ (325)فرمود: وَیْلٌ لِمَنْ قَرَأَها وَ لَمْ یَتَفَکَّرْ فیها(326). عمده در این باب آن است که انسان بفهمد تفکّرِ ممدوح کدام است؛ و الّا در این که تفکّر در قرآن و حدیث ممدوح است شک نیست. بهترین تعبیرها از براى آن، آن است که خواجه عبد اللَّه انصارى قدس سره مى کند، قال: اعْلَمْ، انَّ التَّفکُّرَ تَلَمُّسُ الْبَصیرَةِ لِاسْتِدْراکِ الْبُغْیَة(327). یعنى تفکّر جستجو نمودن بصیرت است- که چشم قلب است- براى رسیدن به مقصود و نتیجه، که غایت کمالْ آن است. و معلوم است مقصد و مقصودْ سعادت مطلقه است که به کمال علمى و عملى حاصل آید. پس، انسان در آیات شریفه کتاب الهى و در قصص و حکایات آن باید مقصود و نتیجه انسانیّه، که سعادتْ است، به دست آورد. و چون سعادت رسیدن به سلامت مطلقه و عالم نور و طریق مستقیم است، انسان باید از قرآن شریف سُبُل سلامت و معدن نور مطلق و طریق مستقیم را طلب کند؛ چنانچه در آیه شریفه سابقه اشاره به آن شد. و چون شخص قارى مقصد را یافت، در تحصیل آن بینا شود و راه استفاده از قرآن شریف بر او گشوده و ابواب رحمت حق بر او مفتوح گردد، و عمر کوتاه عزیز خود و سرمایه تحصیل سعادت خویش را صرف در امورى که مقصود به رسالت نیست نکند و از فضول بحث و کلام در چنین امر مهمّى خوددارى کند. و چون مدّتى چشم دل را به این مقصود افکند و از دیگر امور صرف نظر کرد، چشم دل بینا گردد و حدید شود، و تفکّر در قرآن براى نفس عادى شود و طرق استفاده بازگردد، و ابوابى بر او مفتوح شود که تا کنون نبوده و مطالب و معارفى از قرآن استفاده کند که تا کنون به هیچ وجه نمى کرده؛ آن وقت شفا بودن قرآن را براى امراض قلبیّه مى فهمد، و مفاد آیه شریفه وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرآنِ ما هُوَ شفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلمُؤْمِنینَ وَ لا یَزیدُ الظّالِمینَ الّا خَساراً(328). و معنى قول امیر المؤمنین صلوات اللَّه علیه را که مى فرماید: و تَعَلَّمُوا الْقُرآنِ؛ فَانَّهُ رَبیعُ الْقُلُوب. وَ اسْتَشْفُوا بِنُورِهِ؛ فَانَّهُ شِفاءُ الصّدُور(329) ادراک مى کند. و از قرآن شریف فقط شفاء امراض جسمانیّه را طلب نمى کند، بلکه عمده مقصد را شفاء امراض روحانیّه که مقصد قرآن است قرار مى دهد. قرآن براى شفاء امراض جسمیّه نازل نشده، گرچه شفاء امراض جسمیّه به او حاصل شود؛ چنانچه انبیاء علیهم السلام نیز براى شفاء جسمانى نیامده بودند گرچه شفاء مى دادند؛ آنها اطبّاء نفوس و شفادهندگان قلوب و ارواحند. فصل ششم یکى از آداب مهمّه قرائت قرآن که انسان را به نتایج بسیار و استفادات بى شمار نائل کند، تطبیق است. و آن چنان است که در هر آیه از آیات شریفه که تفکر مى کند، مفاد آن را با حال خود منطبق کند، و نقصان خود را به واسطه آن مرتفع کند و امراض خود را بدان شفا دهد. مثلًا، در قصه شریفه حضرت آدم علیه السلام ببیند سبب مطرود شدن شیطان از بارگاه قدس با آن همه سجده ها و عبادتهاى طولانى چه بوده، خود را از آن تطهیر کند؛ زیرا مقام قرب الهى جاى پاکان است، با اوصاف و اخلاق شیطانى قدم در آن بارگاه قدس نتوان گذاشت. از آیات شریفه استفاده شود که مبدأ سجده ننمودن ابلیس خودبینى و عجب بوده که کوس انَا خَیْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنى مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طینٍ (330) زد، و این خودبینى اسباب خودخواهى و خودفروشى- که استکبار است- شد؛ و آن، اسباب خودرأیى- که استقلال و سرپیچى از فرمان است- شد، پس مطرود درگاه شد. ما از اول عمر شیطان را ملعون و مطرود خواندیم و خود به اوصاف خبیثه او متّصف هستیم. و در فکر آن برنیامدیم که آن چه سبب مطرودیّت درگاه قدس است در هر کسى باشد مطرود است؛ شیطان خصوصیتى ندارد، آنچه او را از درگاه قرب دور کرد ما را نگذارد که به آن درگاه راه یابیم. مى ترسم لعن هایى که به ابلیس مى کنیم خود نیز در آن شریک باشیم. و نیز تفکّر کنیم در همین قصّه شریفه و سبب مزیت آدم و برترى او را از ملائکة اللَّه ببینیم چه بوده، خود نیز به مقدار طاقت به آن متّصف شویم. مى بینیم تعلیم اسماء سبب آن بوده؛ چنانچه فرماید: وَ عَلَّمَ آدَمَ اْلَاسْماءَ کُلَّها(331). و مرتبه عالیه تعلیم اسماء تحقّق به مقام اسماء اللَّه است؛ چنانچه مرتبه عالیه از احصاء اسماء که در روایت شریفه است: انَّ للَّه تِسْعٌ وَ تِسْعینَ اسْماً؛ مَنْ احْصاها، دَخَلَ الْجَنَّة(332)، تحقّق به حقیقت آنها است که انسان را به جنّت اسمائى نائل کند. انسان با ارتیاضات قلبیّه مى تواند مظهر اسماء اللَّه و آیت کبراى الهى شود، و وجود او وجود ربّانى، و متصرّف در مملکت او دست جمال و جلال الهى باشد. و در حدیثْ قریب به این معنى است که همانا روح مؤمن اتّصالش به خداى تعالى شدیدتر است از اتّصال شعاع شمس به آن یا به نور آن (333). و در حدیث صحیح وارد است که بنده چون با نافله به من نزدیک شد، او را دوست دارم؛ و چون دوست داشتم او را، من گوش او شوم که با آن مى شنود و چشم او شوم که با آن مى بیند و زبان مى بیند و زبان او شوم که با آن نطق مى کند و دست او شوم که با آن اخذ مى کند(334). و در حدیث است که عَلىٌّ عَیْنُ اللَّه وَ یَدُ اللَّه (335).. الى غیر ذلک. و در حدیث است که نَحْنُ اسْماؤُهُ الْحُسْنى (336). و در این خصوص شواهد عقلیه و نقلیه فراوان است. بالجمله، کسى که بخواهد از قرآن شریف حظّ وافر و بهره کافى بردارد، باید هر یک از آیات شریفه را با حالات خود تطبیق کند تا استفاده کامله کند. مثلًا، در آیه شریفه در سوره انفال فرماید: انَّما المُؤْمِنُونَ الَّذینَ اذا ذُکِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلوبُهُمْ وَ اذا تُلِیَتْ عَلَیْهِمْ آیاتُهُ زادَتْهُمْ ایماناً وَ عَلى رَبِّهِمْ یَتَوَکَّلوُن ...(337) الخ. شخص سالک باید این اوصاف ثلاثه را ببیند با او منطبق است؟ آیا وقتى ذکر خدا مى شود، قلب او فرو مى ریزد و ترسناک مى شود؟ و وقتى آیات شریفه الهیّه بر او خوانده مى شود، نور ایمان در قلبش افزایش پیدا مى کند؟ و اعتماد و توکلش به حق تعالى است؟ یا در هر یک از مراتب راجل، و از هر یک از این خواصّ محروم است. اگر بخواهد بفهمد که از حق ترسناک است و قلبش از ترس خداوند فرو مى ریزد، به اعمال خود نظر کند. انسان ترسناک در محضر کبریایى جسارت به مقام مقدّسش نکند و در حضور حضرت حق هتک حرمات الهیّه ننماید- اگر با آیات الهیّه ایمان قوى شود، نور ایمان به مملکت ظاهرش نیز سرایت کند. ممکن نیست قلب نورانى باشد، و زبان و کلام و چشم و نظر و گوش و استماع نورانى نباشد. بشر نورانى آن است که تمام قواى ملکیه و ملکوتیّه اش نوربخش باشد؛ و علاوه بر آن که خود او را هدایت به سعادت و طریق مستقیم کند، به دیگران نیز نورافشانى کند و آنها را به راه انسانیت هدایت کند؛ چنانچه اگر کسى به خداى تعالى توکل و اعتماد داشته باشد، قطع طمع از دست دیگران کند و بار احتیاج و فقر خود را به درگاه غنىّ مطلق افکند؛ و دیگران را که چون خود او فقیران و بینوایانند مشکل گشا نداند. پس، وظیفه سالک الى اللَّه آن است که خود را به قرآن شریف عرضه دارد؛ و چنانچه میزان در تشخیص صحّت و عدم صحّت و اعتبار و لا اعتبارِ حدیث آن است که آن را به کتاب خدا عرضه دارند و آن چه مخالف آن باشد باطل و زخرف شمارند، میزان در استقامت و اعوجاج و شقاوت و سعادت آن است که در میزان کتاب اللَّه درست و مستقیم در آید. و چنانچه خُلق رسول اللَّه قرآن است، خلق خود را با قرآن باید متوافق کند تا با خلقِ ولى کامل نیز مطابق گردد. و خلقى که مخالف کتاب اللَّه است زخرف و باطل است. و همچنین جمیع معارف و احوال قلوب و اعمال باطن و ظاهر خود را باید با کتاب خدا تطبیق کند و عرضه دارد تا به حقیقت قرآن متحقق گردد و قرآن صورت باطنى او گردد. وَ انْتَ الْکِتابُ المُبینُ الَّذى بِاحْرُفِهِ تَظْهَرُ المُضْمَرُ و در این مقام آداب دیگرى است که بعضى از آنها را ما در اول این رساله در آداب مطلق عبادات مذکور داشتیم، و بعضى از آنها در همین آداب مندرج است، و ذکر بعضى دیگر منجر به تطویل شود، از این جهت از آنها صرف نظر شد. و اللَّه العالم. خاتمه: در ذکر ترجمه پاره اى از روایات شریفه است براى تتمیم فائده و تبرک به کلام عترت طاهره. در کافى شریف سند به سعد مى رساند از حضرت باقر العلوم علیه السلام که فرمود: اى سعد، تعلّم کنید قرآن را زیرا که قرآن مى آید روز قیامت در بهترین صورتها. پس فرمود قریب به این معنى که: در هر یک از صفوف خلایق از مؤمنین و شهداء و انبیاء و در صف ملائکة اللَّه عبور کند، و آنها همه گویند این از ما نورانى تر است تا آنکه رسول ختمى معرفى آن کند.- الى آخر الحدیث (338). و از حضرت صادق روایت کند که خداى تعالى وقتى که جمع فرماید اوّلین و آخرین را، ناگاه آنها شخصى را مى بینند که پیش مى آید که هر گز صورتى از او بهتر دیده نشده (339). و احادیث به این مضمون بسیار است و دلیل واضح بر گفته اهل معرفت است که از براى موجودات این عالم در آخرت صورتهاى اخروى است. و از احادیث این بابْ صورت اخروى اعمال نیز مستفاد شود. کافى شریف سند به حضرت باقر العلوم علیه السلام رساند که فرمود: رسول خدا فرمود: من و کتاب خدا و اهل بیتم اول کسى هستیم که وارد شویم بر عزیز جبّار؛ پس از ما امّت من وارد شوند. پس از آن سؤال کنم که چه کردید با کتاب خدا و اهل بیت من (340). و در حدیث دیگر است که مى فرماید جبّار عزّ و جلّ به قرآن: به عزت و جلال و بلندى مقامم قسم که البته اکرام کنم کسى را که اکرام کرده است تو را، و اهانت کنم کسى را که اهانت کرده تو را(341). و باید دانست که اگر احیاء احکام و معارف قرآن را به عمل به آن و تحقّق به حقیقت آن نکنیم، در آن روز جواب رسول خدا را نتوانیم داد. کدام اهانت بالاتر از آن است که پشت پا به مقاصد و دعوتهاى آن زده شود؟ اکرام قرآن و اهل آن، که اهل بیت عصمت است، فقط به بوسیدن جلد آن و ضریح مطهّر اینها نیست؛ این یک مرتبه ضعیفه از احترام و اکرام است، که اگر به دستورات آن و فرمایشات اینان عمل کردیم مقبول است؛ و الّا شبیه به استهزاء و بازیچه است. و در احادیث شریفه تحذیر سخت شده است از قارى قرآن که عامل به آن نباشد؛ چنانچه از عقاب الأعمال شیخ صدوق رضوان اللَّه علیه منقول است به سند خودش از رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم که فرمود در حدیثى که کسى که تعلّم قرآن کند و عمل به آن نکند و حبّ دنیا و زینت آن را بر آن ترجیح دهد و اختیار کند، مستحقّ سخط خدا شود؛ و مى باشد در درجه با یهود و نصارى که کتاب خدا را به پشت سر خود انداختند. و کسى که قرائت قرآن کند و اراده کند به آن سُمْعه (342) و وصول به دنیا را، ملاقات کند خدا را در صورتى که روى او استخوانى است که گوشت بر آن نمى باشد؛ و قرآن به پشت گردن او زند تا داخل آتش شود و بیفتد در آتش با کسانى که افتادند. و کسى که قرائت قرآن کند و عمل به آن نکند، محشور کند خدا او را روز قیامت کور. مى گوید: پروردگارا، چرا مرا کور محشور کردى با اینکه بینا بودم؟ فرماید: چنانچه آیات ما آمد تو را و نسیان آنها را کردى، همین طور امروز نسیان شدى (343). پس امر شود که او را در آتش اندازند. و کسى که قرآن را بخواند براى رضاى خدا و براى یادگرفتن معالم دین، مى باشد از براى او، از ثواب، مثل جمیع آنچه عطا شده است به ملائکه و انبیاء مرسلین (ع) و کسى که تعلّم کند قرآن را و اراده کند به آن ریاء و سُمْعَه را تا مجادله کند با آن با سُفها و مباهات کند به آن بر علماء و طلب کند به آن دنیا را، از هم جدا کند خدا استخوانهاى او را در روز قیامت. و نمى باشد در آتشْ عذاب کسى از او شدیدتر؛ و هیچ نوعى از انواع عذاب نیست مگر آن که به آن معذّب شود از شدّت غضب و سخط خدا بر او. و کسى که تعلّم قرآن کند و تواضع کند در علم و تعلیم کند بندگان خدا را و خواهش کند از ثوابِ آن چه نزد خدا است، نمى باشد در بهشت کسى که ثوابش بزرگتر باشد از او؛ و هیچ منزل و درجه رفیعه نفیسه اى نیست در بهشت مگر آنکه در آن نصیب او وافرتر و منزل او شریفتر است (344). و در خصوص تفکّر در معانى قرآن و اتعاظ به آن و تأثر از آن نیز روایات کثیره وارد است؛ چنانچه در کافى شریف سند به حضرت صادق رساند که فرمود: همانا در این قرآن است محل نور هدایت و چراغهاى شبهاى تار؛ پس جولان دهد جولان دهنده بصر خود را و باز کند از براى روشنایى نظر خویش را، زیرا که تفکّرْ زندگانى قلبِ بینا است؛ چنانچه طالب نور به نور راه مى رود در ظلمات (345).- انتهى. مقصود حضرت آن است که انسان چنانچه با نور ظاهرى در ظلمات باید مشى کند تا از خطر پرتگاهها مصون باشد، با قرآن، که نور هدایت و مصباح المنیر راه عرفان و ایمان است، باید در راه ظلمانى سیر الى الآخرة و الى اللَّه مشى کند تا در پرتگاههاى مهلک نیفتد. و در معانى الاخبار در حدیثى از حضرت امیر مؤمنان علیه السلام منقول است که فرمود: فقیه حقیقى آن است که ترک نکند قرآن را از روى بى میلى و به غیر آن متوجّه شود. آگاه باش که خیرى نیست در علمى که در آن تفهّم نباشد؛ و خیرى نیست در قرائتى که در آن تدبّر نباشد؛ و خیرى نیست در عبادتى که در آن تفقّه نباشد(346). و در خصال و معانى الاخبار از رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم حدیث کند که فرمود: حَمَلَه قرآن عرفاء اهل بهشت مى باشند(347). و معلوم است مقصود از این حمل، حملِ معارف و علوم قرآن است که نتیجه آن در آخرتْ آن است که در عداد اهل معرفت و اصحاب قلوب است؛ چنانچه اگر حملِ صورت آن کند بدون اتّعاظ از مواعظ آن و تحمّل معارف و حِکَم آن و عمل به احکام و سنن آن، مَثَل آن چنان است که خداى تعالى فرماید: مَثَلُ الَّذینَ حُمِّلوُا التَّوْریةَ ثُمَّ لَمْ یَحْمِلوُها کَمَثَلِ الْحِمارِ یَحْمِلُ اسْفاراً(348). و احادیث شریفه در شئون قرآن شریف و آداب آن بیش از آن است که در این مختصر بگنجد. وَ السّلامُ عَلى مُحَمّدٍ و آلِهِ. مصباح دوم در ذکر شمه اى از آداب قرائت است در خصوص نماز و در آن چند فصل است. فصل اول بدان که از براى قرائت در این سفر روحانى و معراج الهى مراتب و مدارجى است که به مناسبت این رساله به بعض از آن اکتفا مى کنیم. اول آنکه قارى جز به تجوید قرائت و تحسین عبارت به چیزى نپردازد؛ و همّ او فقط تلفظ به این کلمات و تصحیح مخارج حروف باشد تا تکلیفى ادا و امرى ساقط شود. و معلوم است براى چنین اشخاصى تکالیف کلفت و زحمت دارد، و قلب آنها از آن منضجر و باطن آنها از آن منحرف است. اینان را حظّى از عبادت نیست جز آنکه معاقب به عقاب تارک نیستند؛ مگر آنکه از خزائن غیب تفضّلى شود و به همان لقلقه مورد احسان و انعام گردند. و این طایفه گاهى شود که زبان آنها که مشتغل به ذکر حق است، قلب آنها از آن بکلّى عارى و برى و به کثرات دنیویّه و مشاغل ملکیّه پیوند است؛ و در حقیقت این دسته به صورتْ داخل نماز و به باطن و حقیقتْ مشغول به دنیا و م آرب و شهوات دنیویّه هستند. و گاهى شود که قلب آنها نیز اشتغال به تفکر در تصحیح صورت نماز دارد؛ در این صورت، اینها به حسب قلب و زبان وارد صورت نماز هستند، و این صورت از آنها مقبول و مرضىّ است. طایفه دوم کسانى هستند که به این حدّ قانع نشده و نماز را وسیله تذکّر حق دانند و قرائت را تحمید و ثناى حق شمارند. و از براى این طایفه مراتب بسیارى است که ذکر آن به طول انجامد. و شاید اشاره به این طایفه است حدیث شریف قدسى: قَسَّمْتُ الصلاةَ بَیْنى وَ بَیْنَ عَبْدى: فَنِصْفُها لىْ، وَ نِصْفُها لِعَبْدى. فَاذا قالَ: بِسْم اللَّه الرَّحْمن الرَّحیم یَقولُ اللَّه: ذَکَرَنى عَبْدى. وَ اذا قال: الْحَمْدُ للَّه یَقولُ اللَّه: حَمَدَنى عَبْدى وَ اثْنى عَلَىَّ. وَ هُوَ مَعنى سَمِعَ اللَّه لِمَنْ حَمِدَهُ. و اذا قال: الرَّحْمنِ الرَّحیمِ یَقولُ اللَّه: عَظَّمَنى عَبْدى. وَ اذا قالَ: مالِکِ یَوْمِ الدّینِ یَقولُ اللَّه: مَجَّدَنى عَبْدى [و فى روایة: فَوَّضَ الَىَّ عَبْدِى ]وَ اذا قالَ: ایّاکَ نَعْبُدُ وَ ایّاکَ نَسْتَعینُ یَقولُ اللَّه: هذا بَیْنى وَ بَیْنَ عَبْدى. وَ اذا قال: اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقیمَ یَقولُ اللَّه: هذا لِعَبْدى و لِعَبْدى ما سَأَل (349). و چون نماز، به حسب این حدیث شریف، تقسیم شده است بین حق و عبد، باید عبد تا آنجا که حق مولى است قیام به حق او کند؛ و به ادب عبودیت، که در این حدیث شریف فرموده است، قیام کند تا حق تعالى شأنه به لطایف ربوبیّت با او عمل فرماید؛ چنانچه فرماید: و اوْفُوا بِعَهْدى اوفِ بِعَهْدِکُم (350). و خداى تعالى آداب عبودیّت را در قرائت به چهار رکن قائم فرموده: رکن اول تذکر است که باید در بسم اللَّه الرحمن الرحیم حاصل شود؛ و عبد سالک تمام دار تحقّق را به نظر اسمى که فناى در مسمّى است نظر کند. و قلب را عادت دهد که در همه ذرّات ممکنات حق جو و حق خواه شود، و فطرت تعلّم اسمایى را، که در خمیره ذات او ثبت است به مقتضاى جامعیّت نشئه و ظهور از حضرت اسم اللَّه الاعظم- که اشاره به آن است در قول خداى تعالى: وَ عَلَّمَ آدَمَ الاسْماءَ کُلَّها(351) - به مرتبه فعلیّت و ظهور آورد. و این مقام، از خلوت با حق و شدّت تذکّر و تفکّر در شئون الهیّه حاصل شود، تا جایى رسد که قلب عبد حقّانى شود و در تمام زوایاى او اسمى جز از حق نباشد. و این یک مرتبه از فناى در الهیّت است که قلوب منکوسه قاسیه جاحدین آن را به این بیان که ما کردیم نتواند انکار کرد، مگر آنکه جحود آن، جحود ابلیسى باشد؛ که آن طور قلوب- و العیاذ باللَّه- از اسم و ذکر حق تنفّر طبعى دارند؛ و اگر حرفى از معارف الهیّه یا ذکرى از اسماء اللَّه پیش آید، منقبض شوند، و جز از شهوات بطن و فرج به چیزى دیگر چشم دل باز نکنند. و در این طائفه کسانى هستند که براى انبیاء و اولیاء علیهم السلام نیز جز مقامات جسمانى و بهشت جسمانى، که قضاى وَتَر حیوانى در آن شود، قائل نیستند؛ و بزرگى مقامات اخرویّه را چون بزرگى دنیایى به سعه باغات و انهار جاریه و زیادى حور و غلمان و قصور دانند. و اگر از عشق و محبّت و جذبه الهیّه کلامى بشنوند، با الفاظ رکیکه و کلمات قبیحه به صاحبانش حمله کنند؛ و گویى به آنها ناسزائى گفته شده که جبران مى کنند. این مردم سدّ طریق انسانى و خار راه معرفت اللَّه و شیطان آدم فریبند؛ و فوج فوج بندگان خدا را از حق و اسماء و صفات و ذکر و یاد او بازدارند و به مقاصد حیوانیّه و شهوات بطنیّه و فرجیّه متوجه کنند. اینها مأموران شیطانى هستند که به مقتضاى و لَاقْعُدَنَّ لَهُم صِراطَکَ الْمُسْتَقیم (352). سر راه مستقیم الهى نشسته و نگذارند کسى با خداوند خود انس حاصل کند و از ظلمتهاى علاقه مندى به شهوات حیوانى، که از آن جمله علاقه مندى به حور و قصور است، رهایى یابد. اینها ممکن است شواهدى از ادعیه انبیاء و اهل بیت عصمت علیهم الصلاة و السلام آورند که آنها نیز حور و قصور مى خواستند. و این از قصور این طائفه است که فرق بین حبّ کرامة اللَّه، که نظر به کرامت و اعطاء محبوب است که خود علامت محبّت و عنایت است، با حبّ به حور و قصور و امثال آن استقلالًا، که در خمیره شهوت حیوانى است، نگذاشتند. حبّ کرامة اللَّه حبّ اللَّه است که بالتّبع به کرامت و عنایت نیز سرایت کند- (عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست.) و ما حُبُّ الدِّیارِ شَغَفْنَ قَلْبى وَ لکِنْ حُبَّ مَنْ سکنَ الدِّیارا و الّا على بن ابى طالب علیه السلام با حور و قصور چه سر و کارى دارد؟ آن سرور را با هواهاى نفسانیّه و شهوات حیوانیّه چه تناسب است؟ کسى که عبادتش عبادت احرار است، جزاى او جزاى تجّار نخواهد بود. عنان قلم گسیخته شد و از مطلب دور افتادم. بالجمله، کسى که خود را عادت داد به قرائت آیات و اسماء الهیّه از کتاب تکوین و تدوین الهى، کم کم قلب او صورت ذکرى و آیه اى به خود گیرد، و باطن ذات محقّق به ذکر اللَّه و اسم اللَّه و آیت اللَّه شود؛ چنانچه ذکر به رسول اکرم و على بن ابى طالب صلوات اللَّه علیهما و آلهما و اسماء حسنى به ائمه هدى و آیة اللَّه نیز به آن بزرگواران تفسیر و تطبیق شده؛ آنها آیات الهیّه و اسماء اللَّه حسنى و ذکر اللَّه اکبرند. و مقام ذکر از مقامات عالیه بزرگى است که به حوصله بیان و به حیطه تقریر و تحریر بر نیاید؛ و کفایت کند براى اهل معرفت و جذبه الهیّه و اصحاب محبّت و عشق آیه شریفه الهیّه که مى فرماید: فَاذْکُرُونى اذْکُرْکُم (353). و مى فرماید خداى تعالى به موسى: یا موسى، انَا جَلیسُ مَنْ ذَکَرَنى (354). و در روایت کافى رسول خدا فرماید: مَن اکْثَرَ ذِکْرَ اللَّه احَبَّهُ اللَّه. و در وسائل سند به حضرت صادق رساند که فرمود: قالَ اللَّه عَزَّ وَ جَلَّ: یا ابْنَ آدَمَ اذْکُرْنى فى نَفْسِکَ، اذْکُرْکَ فى نَفْسى. یَا ابْنَ آدَمَ اذْکُرْنى فى خَلاءٍ، اذْکُرْکَ فى خَلاءٍ. یا ابْنَ آدَمَ اذْکُرْنى فى مَلاءٍ اذْکُرْکَ فى مَلاءٍ خَیْرٍ مِنْ مَلائِکَ. وَ قال: ما مِنْ عَبْدٍ ذَکَرَ اللَّه فى مَلاءٍ مِنَ النّاسِ الّا ذَکَرَهُ اللَّه فى مَلاءٍ مِنَ الْمَلائِکَة(355). رکن دوم تحمید است. و آن در قول مصلّى: الْحَمْدُ للَّه رَبِّ الْعالمین حاصل شود. بدان که چون مصلّى به مقام ذکر متحقّق شد و همه ذرّات کائنات و عوالى و ادانى موجودات را اسماء الهیّه دید و جهت استقلال را از دل بیرون کرد و به چشم استظلال به موجودات عوالم غیب و شهود نگریست، مرتبه تحمید براى او دست دهد و دل او اعتراف کند که جمیع محامد از مختصّات ذات احدى، و دیگر موجودات را در آن شرکتى نیست؛ زیرا که از خود کمالى ندارند تا حمد و ثنائى براى آنها واقع شود. و در تفسیر این سوره مبارکه بیان تفصیلى این لطیفه الهیّه خواهد آمد. ان شاء اللَّه تعالى. رکن سوّم تعظیم است. و آن در الرّحمن الرّحیم حاصل شود. چون عبد سالک الى اللَّه در رکن تحمید محمدت را به حق تعالى منحصر کرد و از کثرات وجودیّه سلب کمال و تحمید نمود، به افق وحدت نزدیک شود و چشم کثرت بینى او کم کم کور شود و صورت رحمانیّت، که بسط وجود، و رحیمیّت، که بسط کمال وجود است، بر قلب او تجلّى کند و حق را به دو اسم محیط جامع که کثرات در آن مضمحل است توصیف کند؛ پس، به واسطه جلوه کمالى قلب را هیبتِ حاصل از جمال دست دهد؛ پس، عظمت حق در قلب او جاى گزین شود. و این حال چون تمکین یافت، به رکن چهارم منتقل شود که آن مقام تقدیس است که حقیقت تمجید است؛ و به عبارت دیگر؛ تفویض امر الى اللَّه است. و آن، رؤیت مقام مالکیّت و قاهریّت حق و فرو ریختن غبار کثرت و شکستن بتهاى کعبه دل و ظهور مالک بیتِ قلب و تصرّف نمودن آن را بى مزاحم شیطانى است. و در این حال به مقام خلوت رسد و بین بنده و حق حجابى نباشد و ایّاکَ نَعْبُدُ وَ ایّاکَ نَسْتَعین در آن خلوت خاص و مجمع انس واقع شود. و از این جهت فرمود: هذا بَیْنى وَ بَیْنَ عَبْدى. و چون عنایت ازلى شامل حال او شود و او را به خود آرد، استقامت به این مقام و تمکین آن حضرت را خواهان شود بقوله: اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتقیم. و لهذا اهْدِنَا تفسیر شده به: الْزِمْنا و ادِمْنا و ثَبِّتْنا. و این براى آنان است که از حجاب بیرون آمده و به مطلوب ازل رسیده اند. و اما امثال ما اهل حجاب باید هدایت را به همان معنى خود از حق تعالى طلب کنیم. و شاید بقیّه از این در تفسیر سوره مبارکه حمد بیاید. ان شاء اللَّه تعالى. تکمیل از حدیث شریف قدسى (356)چنین ظاهر شود که تمام نماز بین حق و عبد تقسیم شده است و فقط حمد را از باب نمونه و مثل ذکر فرموده اند. پس بنا بر این، گوییم مثلًا تکبیرات صلاتى، چه تکبیرات افتتاحیّه و چه غیر آنها که در خلال انقلاب احوالات صلاتى گفته شود، حظّ ربوبیّت و قسمت ذات مقدّس است. و اگر عبد سالک الى اللَّه به این وظیفه عبودیّت قیام نمود و حق ربوبیّت را به قدرى که در سعه او است اداء نمود، حق تعالى نیز حق عبد را که فتح باب مراوده و مکاشفه است به الطاف خاصّه ازلیّه ادا فرماید. چنانچه در حدیث شریف مصباح الشّریعة اشاره به آن فرماید آنجا که مى گوید: چون تکبیر گفتى، کوچک بشمار همه موجودات را در نزد کبریاء حق. تا آنکه مى فرماید: از قلب خود اعتبار کن در وقت نماز؛ اگر حلاوت نماز را دریافتى و سرور و بهجت آن در نفست حاصل شده و قلبت به مناجات حق مسرور و به مخاطبات او ملتذّ است، بدان که خداوند تو را تصدیق فرموده در تکبیرت؛ و الّا نداشتن لذّت مناجات و محروم بودن از حلاوت عبادت را دلیل بگیر بر تکذیب کردن خداوند تو را و مطرود نمودن از درگاهش (357). و بدین مقیاس در هر یک از احوال و افعال صلاتى براى حق تعالى حقى است که عبد باید به آن قیام کند که آن آداب عبودیّت است در آن منزل؛ و براى عبد حظّ و نصیبى است که پس از قیام به ادب عبودیّتْ حق تعالى عنایت فرماید به لطف خفىّ و رحمت جلىّ. و اگر خود را در این میقاتهاى الهیّه از عنایات خاصّه محروم دید، بداند که به آداب عبودیّت قیام ننموده. و علامت آن براى متوسّطین آن است که لذت مناجات و حلاوت عبادات را ذائقه قلب نمى چشد و از بهجت و سرور و انقطاع به حق محروم شود؛ و عبادتى که از لذت و حلاوت خالى باشد، روحى ندارد و قلب را از آن استفاده اى نباشد. پس اى عزیز، قلب را به آداب عبودیّت مأنوس کن و به ذائقه روح حلاوت ذکر خدا را بچشان. و این لطیفه الهیّه در ابتداء امر به شدت تذکّر و انس با ذکر حق حاصل شود؛ ولى در ذکرْ قلبْ مرده نباشد و غفلت بر آن مستولى نشود. و چون با تذکّر قلب را مأنوس نمودى، کم کم عنایات ازلیّه شامل حالت گردد و فتح ابواب ملکوت بر قلبت گردد. و علامت آن تجافى از دار غرور و انابه به دار خلود و استعداد براى موت قبل از رسیدن موت است. بار الها، از لذت مناجات و حلاوت مخاطبان خود ما را نصیبى عنایت فرما؛ و ما را در زمره ذاکران و جرگه منقطعان به عزّ قدس خود قرار ده؛ و دل مرده ما را حیاتى جاویدان بخش و از دیگران منقطع و به خود متوجّه فرما. انّکَ وَلِىُّ الْفَضْلِ و الانعام. فصل دوم در بعض آداب استعاذه است قال تعالى: فَاذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ فَاسْتَعِذْ بِاللَّه مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجیم انَّهُ لَیْسَ لَهُ سُلْطانٌ عَلَى الَّذینَ آمَنوُا وَ عَلى رَبِّهِمْ یَتَوَکَّلُونَ انَّما سُلْطانُهُ عَلى الَّذینَ یَتَوَلَّوْنَهُ و الّذیْنَ هُمْ بِهِ مُشْرِکُون (358) از آداب مهمّه قرائت، خصوصاً قرائت در نماز که سفر روحانى الى اللَّه و معراج حقیقى و مرقاة وصول اهل اللَّه است، استعاذه از شیطان رجیم است که خار طریق معرفت و مانع سیر و سلوک الى اللَّه است؛ چنانچه خداى تعالى خبر دهد از قول او در سوره مبارکه اعراف آنجا که فرماید: قالَ فَبِما اغْوَیْتَنى لَاقْعُدَنَّ لَهُمْ صِراطَکَ الْمُسْتَقیم (359). قسم خورده است که سر راه مستقیم را بر اولاد آدم بگیرد و آنها را از آن بازدارد. پس، در نماز که صراط مستقیم انسانیت و معراج وصول الى اللَّه است بى استعاذه از این راهزن صورت نگیرد و بدون پناه بردن به حصن حصین الوهیّت از شرّ او ایمنى حاصل نشود. و این استعاذه و پناه بردن، با لقلقه لسان و صورت بى روح و دنیاى بى آخرت تحقّق پیدا نکند؛ چنانچه مشهود است که این لفظ را کسانى هستند که چهل پنجاه سال گفته و از شرّ این راهزن نجات نیافته، و در اخلاق و اعمال بلکه عقاید قلبیّه از شیطان تبعیّت و تقلید نموده اند. اگر درست پناه برده بودیم از شر این پلید، ذات مقدس حق تعالى که فیّاض مطلق و صاحب رحمت واسعه و قدرت کامله و علم محیط و کرم بسیط است ما را پناه داده بود و ایمان و اخلاق و اعمال ما اصلاح شده بود. پس، باید دانست که هر چه از این سیر ملکوتى و سلوک الهى بازماندیم، به واسطه اغواى شیطان و واقع شدن در تحت سلطنت شیطانیّه، از قصور یا تقصیر خود ما است که به آداب معنویّه و شرایط قلبیّه آن قیام نکردیم؛ چنانچه در تمام اذکار و اوراد و عبادات که به نتایج روحیّه و آثار ظاهریّه و باطنیّه آنها نائل نمى شویم براى همین دقیقه است. از آیات شریفه قرآنیّه و از احادیث شریفه معصومین علیهم السلام آداب کثیره استفاده شود که تعداد همه آنها محتاج به فحص کامل و اطاله کلام است. و ما به ذکر بعض آنها اکتفا مى کنیم. یکى از مهمّات آداب استعاذه، خلوص است؛ چنانچه خداى تعالى از شیطان نقل فرماید که گفت: فَبِعِزَّتِک لَاغْوِیَنَّهُمْ اجمعین الّا عِبادَکَ مِنْهُمُ المُخْلَصین. و این اخلاص، به حسب آنچه از کریمه شریفه ظاهر شود، بالاتر از اخلاص عملى است، چه عمل جوانحى یا جوارحى؛ زیرا که به صیغه مفعول است؛ و اگر منظور اخلاص اعمالى بود، به صیغه فاعل تعبیر مى شد. پس، مقصود از این اخلاص، خالص شدن هویت انسانیه به جمیع شئون غیبیّه و ظاهریّه است که اخلاص عملى از رشحات آن است. گرچه در ابتداء سلوک براى عامّه این حقیقت و لطیفه الهیّه حاصل نشود مگر به شدّت ریاضات عملیّه، و خصوصاً قلبیّه که اصل آن است؛ چنانچه اشاره به آن است در حدیث مشهور که مى فرماید: مَنْ اخْلَصَ للَّه ارْبَعینَ صَباحاً جَرَتْ یَنابیعُ الْحِکْمَةِ مِنْ قَلْبِهِ عَلى لِسانِه (360). کسى که چهل صباح- به مقدار تخمیر طینت آدم که چهل صباح بوده و رابطه این دو به هم پیش اهل معرفت و اصحاب قلوب معلوم است- خود را براى خدا خالص کند و عملهاى قلبى و قالبیش را خالص براى حق کند، قلبش الهى شود؛ و قلب الهى جز چشمه هاى حکمت نزاید؛ پس زبانش نیز، که بزرگتر ترجمان قلب است، ناطق به حکمت شود. پس، در اوّل امر اخلاص عمل باعث خلوص قلب شود؛ و چون قلب خالص شد، انوار جلال و جمال، که به تخمیر الهى در طینت آدمى ودیعه بود، در مرآت قلب ظاهر شود و جلوه کند و از باطن قلب به ظاهر ملک بدن سرایت کند. بالجمله، آن خلوص که موجب خروج از تحت سلطنت شیطانیّه است، خالص شدن هویّت روح و باطن قلب است براى خداى تعالى. و اشاره به این مرتبه از خلوص است کلام حضرت امیر المؤمنین در مناجات شعبانیّه: الهى، هَبْ لى کَمالَ الانْقِطاع الَیْکَ (361). و چون قلب به این مرتبه از اخلاص رسد و از ما سوى بکلى منقطع شود و در مملکت وجود او به جز حق راه نداشته باشد، شیطان را- که از غیر راه حق بر انسان راه یابد- بر او راه نباشد؛ و حق تعالى او را به پناه خود بپذیرد و در حصن حصین الوهیّت واقع شود؛ چنانچه فرماید: کلمةُ لا الهَ الّا اللَّه حِصْنى؛ فَمَنْ دَخَلَ حِصْنى، امِنَ مِنْ عَذابى. دخول در حصن لا الهَ الّا اللَّه را مراتبى است، چنانچه ایمنى از عذاب را نیز مراتبى است. پس، کسى که به باطن و ظاهر و قلب و قالب در حصن حق واقع شود و به پناه او برود، از جمیع مراتب عذاب، که عذاب احتجاب از جمال حق و فراق از وصال محبوب جلّ و علا بالاترین آنها است، ایمن شود. حضرت مولى در دعاى کمیل عرضه دارد: فهبنى صبرتُ على عذابکَ فکیف اصبرُ على فراقک. و دست ما از آن کوتاه است. و کسى را که این مقام دست داد، عبد اللَّه حقیقى است و در تحت قِباب ربوبیّت واقع شود و حق تعالى متصرّف در مملکت او شود و از تحت ولایت طاغوت خارج شود. و این مقام از اعزّ مقامات اولیاء و اخصّ مدارج اصفیاء است و دیگر مردم را از آن حظّى نیست؛ بلکه شاید قلوب قاسیه جاحدین و نفوس صلبه مجادلین، که از این مرحله مراحلى بعیدند، انکار این مقامات کنند و سخن در اطراف آن را نیز باطل شمارند؛ بلکه- و العیاذ باللَّه- این امور را، که قرة العین اولیاء است و کتاب و سنت از آن مشحون است، به بافته هاى صوفیّه و اراجیف حشویّه نسبت دهند. و ما نیز که ذکرى از این مقامات، که فى الحقیقه مقام کمّل است، پیش مى آوریم نه براى آن است که خود حظّى از آن داشته یا چشم طمعى به آن دوخته ایم، بلکه براى آن است که انکار مقامات را نیز روا نداریم و ذکر اولیاء و مقامات آنها را نیز در تصفیه قلوب و تخلیص و تعمیر آن دخیل دانیم؛ زیرا که ذکر خیر اصحاب ولایت و معرفت موجب محبّت و تواصل و تناسب شود؛ و این تناسب باعث تجاذب شود؛ و این تجاذب باعث تشافع شود که ظاهرش اخراج از ظلمتهاى جهل به انوار هدایت و علم است، و باطنش ظهور به شفاعت است در عالم آخرت؛ چه که شفاعت شفعاء بى تناسب و تجاذب باطنى صورت نگیرد و از روى جزاف و باطل نخواهد بود. بالجمله، گرچه تخلیص به این مرتبه کامله براى غیر کمّل از اولیاء و اصفیاء علیهم الصلاة و السلام صورت نگیرد، بلکه مقام کمال این مرتبه از مختصّات نبىّ ختمى و قلب خالص نورانى احدى احمدى جمعى محمّدى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم است بالاصاله و از براى کمّل و خلّص اهل بیت او است بالتبعیّه، ولى مؤمنان و مخلصان نیز نباید از همه مراتب آن چشم پوشیده، قناعت کنند به اخلاص صورى عملى و خلوص ظاهرى فقهى؛ زیرا که وقوف در منازل از شاهکارهاى ابلیس است که به سر راه انسان و انسانیت نشسته و او را با هر وسیله هست از عروج به کمالات و وصول به مدارج بازمى دارد. پس، باید همت را بزرگ کرده و اراده را قوّت داده بلکه این نور الهى و لطیفه ربّانیه از صورت به باطن و از ملک به ملکوت سرایت کند. و به هر مرتبه اى از اخلاص که انسان نائل شود، به همان اندازه در پناه حق رفته و حقیقت استعاذه متحقق شده و دست تصرف دیو پلید و شیطان از انسان کوتاه گردد. پس، اگر صورت ملکیّه انسانیّه را براى خدا خالص کردى و جیوش ظاهریّه دنیاویّه نفس را که عبارت است از قواى متشتّته در ملک بدن به پناه حق بردى و اقالیم سبعه ارضیّه را که چشم و گوش و زبان و بطن و فرج و دست و پا است تطهیر از قذارات معاصى نمودى و به تصرف ملائکة اللَّه که جیوش الهیه اند دادى، کم کم این اقالیم حقّانى شود و به تصرف حق متصرف گردد تا آنجا که خود نیز ملائکة اللَّه شود، یا چون ملائکة اللَّه لا یَعْصُونَ اللَّه ما امَرَهُمْ و یَفْعَلُونَ ما یُؤْمَرُون (362) گردد؛ پس، مرتبه اولاى استعاذه صورت گیرد، و شیطان و جیوشش از مملکت ظاهر کوچ کنند و به باطن رو آورند و به قواى ملکوتیّه نفسانیّه هجوم کنند. از این جهت کار سالک مشکلتر و سلوکش دقیقتر گردد؛ و باید قدم سیرش قویتر و مراقبتش کاملتر گردد و از مهالک نفسانیّه که عجب و ریا و کبر و افتخار و غیر آن است باید به خداى متعال پناه برد، و کم کم به تصفیه باطن از کدورات معنویّه و قذارات باطنیّه اشتغال پیدا کند. و در این مقام، بلکه جمیع مقامات، توجّه تام به توحید فعلى حقّ و متذکّر ساختن قلب را به این لطیفه الهیّه و مائده آسمانى، از مهمّات سلوک و ارکان عروج است. و حقیقت مالکیّت حق تعالى سماوات و ارض و باطن و ظاهر و ملک و ملکوت را به ذائقه قلب باید چشانید تا قلب با توحید در الهیّت و نفى شریک در تصرّفْ ارتیاض یافته مخمّر به تخمیر الهى گردد و مربّى به تربیت توحیدى شود. و در این صورت، قلب مفزع و ملجأى و پناه و مُعینى جز حق نبیند و نداند، و بالطّوع و الحقیقة استعاذه به حق و مقام مقدس الوهیّت پیدا کند. و تا دل از تصرّف دیگران بر ندارد و چشم طمع از موجودات نبندد، به پناه حق از روى حقیقت نرود، و دعوى او کاذب و در مسلک اهل معرفت در زمره منافقان منسلک است و به خدیعت و فریب منسوب است. و در این وادى هولناک و بحر عمیق خطرخیز، از دم حکیمى ربّانى یا عارفى نورانى که رشته علمش متّصل به اولیا کمّل است استفادت توحیدات ثلاثه را علماً کردن اعانتى به سزا از باطن قلب کند؛ ولى شرط این استفاده آن است که با نظر آیه و علامت و سیر و سلوک الى اللَّه بدان اشتغال ورزد، و الّا خود خار طریق و حجاب چهره جانان شود؛ چنانچه رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله این علم را در حدیث شریف کافى آیة محکمة لقب داد(363). بالجمله، چون در قلب ریشه توحید فعلى حق محکم شد و با آب علمِ توأم با عمل لطیف که قرع باب قلب کند آبیارى گردید، نتیجه آن، تذکّر مقام الوهیّت شود، و قلب کم کم صافى براى تجلّى فعلى حق شود. و چون خانه از خائن و آشیانه از بیگانه خالى شد، صاحب خانه آن را متصرّف شود، و دست ولایت حق از ملکوت باطن و قلب تا ملک و ظاهر بدنْ قواى ملکوتیّه و ملکیّه را در تحت تصرّف و حکومت خود در آورد، و شیاطین یکسره از این مرحله نیز کوچ کنند و مملکت باطن به استقلال خود، که عین استظلال براى حق است، برگردد. و این، مرتبه دوم از لطیفه ربّانیّه استعاذه است. و پس از این مقام، استعاذه روح، و استعاذه سرّ، و دیگر مراتب استعاذه است، که با این اوراق تناسب ندارد؛ و این قدر نیز از طغیان قلم عبد یا اجراى قلم مولا جلَّ و علا صوت ترقیم گرفت. و الَیْهِ المَفْزَع. یکى دیگر از آداب و شرائط استعاذه آن است که در آیه شریفه- که در اول فصل مذکور شد- اشاره به آن فرموده، و آن ایمان است. و آن غیر از علم است، و لو به برهان حِکَمى حاصل شود (پاى استدلالیان چوبین بود). و ایمان حظّ قلب است که با شدّت تذکّر و تفکّر و انس و خلوت با حق حاصل شود. شیطان با آن که علم به مبدأ و معاد- به نص قرآن- داشته، در زمره کفار محسوب شده. اگر ایمان عبارت از همین علم برهانى بود، باید کسانى که این علم را دارند از تصرف شیطان دور باشند و نور هدایت قرآن در آنها تابان باشد؛ با اینکه این آثار را مى بینیم حاصل نشود با ایمان برهانى. پس اگر بخواهیم از تصرف شیطان خارج شویم و در تحت پناه حق تعالى واقع شویم، باید با شدّت ارتیاض قلبى و دوام توجّه یا کثرت آن و شدّت مراوده و خلوت، حقایق ایمانیّه را به قلب رسانده تا قلب الهى شود؛ و چون قلب الهى شد، از تصرّف شیطان تهى گردد؛ چنانچه خداى تعالى فرماید: اللَّه وَلِىُّ الَّذینَ آمَنوا یُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُلُماتِ الَى النُّور(364). پس مؤمنین را، که حق تعالى متصرّف و متولّى ظاهر و باطن و سرّ و علن است، از تصرّفات شیطان خالص و در سلطنت رحمن داخلند، و از همه مراتب ظلمات به نور مطلق آنها را خارج کند: از ظلمت معصیت و طغیان، و ظلمت کدورات اخلاق رذیله، و ظلمت جهل و کفر و شرک و خودبینى و خودخواهى و خودپسندى، به نور طاعت و عبادت و انوار اخلاق فاضله، و نور علم و کمال ایمان و توحید و خدابینى و خداخواهى و خدادوستى منتقل شود. چنانچه یکى از آداب آن توکّل است؛ که آن نیز از شعب ایمان و انوار حقیقى لطیفه ایمانیّه است. و آن واگذار نمودن امور است به حق، که از ایمان قلب به توحید فعلى حاصل شود. و تفصیل آن از نطاق این اوراق خارج است. و چون بنده سالکْ غیر حق تعالى مفزع و پناهى ندید و تصرّف در امور منحصر به ذات مقدّسش دانست، حالت انقطاع و الجاء و توکّل در قلب پیدا شود و استعاذه او حقیقت پیدا کند. و چون از روى حقیقت به حصن حصین ربوبیّت و الوهیت پناه برد، ناچار او را پناه دهد با فضل واسع و رحمت کریمانه- انّهُ ذُو فَضْلٍ عَظیم. تتمیم و نتیجه از مطالب فصل سابق معلوم شد که حقیقت استعاذه عبارت است حالت و کیفیّت نفسانیّه اى که از علم کامل برهانى به مقام توحید فعلى حق و ایمان به این مقام حاصل شود؛ یعنى، پس از آنکه به طریق عقلِ منوّر با برهان متین حکمى و شواهد نقلیّه مستفاده از نصوص قرآنیّه و اشارات و بدایع کتاب الهى و احادیث شریفه فهمید که سلطنت ایجادیّه و استقلال در تأثیر، بلکه اصل تأثیر، منحصر است به ذات مقدس الهى و دیگر موجودات را شرکت در آن نیست- چنانچه در محل خود مقرر است- باید دل را از آن آگاه کند و با قلم عقل به لوح قلبْ حقیقت لا الهَ الّا اللَّه و لا مؤَثِّرَ فى الْوُجُودِ الَّا اللَّه را بنویسد. و چون قلب به این لطیفه ایمانیّه و حقیقت برهانیّه ایمان آورد، در آن حالت انقطاع و التجائى حاصل شود؛ و چون شیطان را قاطع طریق انسانیّت و دشمن قوى خود یافت، حالت اضطرارى حاصل شود که این حالت قلبى حقیقت استعاذه است. و چون زبان ترجمان قلب است، آن حالت قلبیّه را با کمال اضطرار و احتیاج به زبان آورد و اعُوذُ باللَّه مِنَ الشّیْطانِ الرَّجیم را از روى حقیقت گوید. و اگر در قلب از این حقایق اثرى نباشد و شیطان متصرّف قلب و سایر مملکت وجودیّه او باشد، استعاذه نیز از روى تصرّف و تدبیر شیطان واقع شود؛ و در لفظْ استعاذه باللَّه مِنَ الشّیطان گوید، و در حقیقت چون تصرّف شیطانى است، استعاذه به شیطان مِنَ اللَّه واقع شود؛ و خود استعاذه عکس مطلوب را محقّق کند، و شیطان گوینده استعاذه را مسخره کند؛ و این سخریّه نتیجه اش پس از کشف غطا و برچیده شدن پرده طبیعت معلوم شود. و مَثَل چنین شخصى که استعاذه اش فقط لفظیّه است مَثلَ کسى است که از شرّ دشمن جرّارى بخواهد به قلعه محکمى پناه ببرد، ولى خود به طرف دشمن برود و از قلعه رو برگرداند و لفظاً بگوید از شر این دشمن به این قلعه پناه مى برم. چنین شخصى علاوه بر آنکه به شرّ دشمن گرفتار شود به سخریه او نیز دچار گردد. فصل سوم در بیان ارکان استعاذه است و آن چهار است اول، مستعیذ. دوم، مستعاذ منه. سوم، مستعاذ به. چهارم، مستعاذ لأجله بدان که براى این ارکان تفصیل بسیار است که از حوصله این اوراق خارج است، و ما به ذکر مختصرى از آن اکتفا مى کنیم. رکن اول: در مستعیذ است. و آن حقیقت انسانیّه است از اول منزل سلوک الى اللَّه تا منتهى النّهایه فناى ذاتى- وَ اذا تَمَّ الْفَناءُ الْمُطْلَقُ، هَلَکَ الشَّیْطانُ وَ تَمَّ الْاسْتِعاذَة(365). و تفصیل این اجمال آنکه انسان تا در بیت نفس و طبیعت مقیم است و به سفر روحانى و سلوک الى اللَّه اشتغال پیدا نکرده و در تحت سلطنت شیطانیّه به همه شئون و مراتب است، به حقیقت استعاذه متلبّس نشده و لقلقه لسان او بى فائده بلکه تثبیت و تحکیم سلطنت شیطانیّه است، مگر با تفضّل و عنایت الهى. و چون به سیر و سلوک الى اللَّه متلبّس گردید و سفر روحانى را شروع نمود، تا در سیر و سلوک است آنچه مانع از این سفر و خار طریق است شیطان او است، چه از قواى روحانیّه شیطانیّه و یا از جنّ و انس باشد؛ زیرا که جنّ و انس نیز اگر خار طریق و مانع سلوک الى اللَّه باشند به دستیارى شیطان و تصرّف آن باشد؛ چنانچه خداى تعالى اشاره به آن فرموده در سوره مبارکه ناس آنجا که فرماید: مِنْ شَرّ الْوَسْواسِ الْخَنّاسِ الَّذى یُوَسْوِسُ فى صُدُورِ الناسِ مِنَ الْجِنَّةِ وَ الناس. و شیطان اگر جن باشد، از آیه شریفه استفاده شود که وسواس خناس که شیطان است جن است و انس- یکى بالاصاله و دیگر بالتّبعیّه. و اگر شیطان حقیقت دیگرى باشد شبیه به جن، از آیه شریفه معلوم شود که این نوع، یعنى جن و انس، نیز تمثّلات شیطانیّه و مظاهر آنند. و در آیه دیگر اشاره فرماید به این معنى آنجا که فرماید: شَیاطینَ الْانْسِ وَ الْجِنّ (366). و در این سوره مبارکه اشاره به ارکان استعاذه چنانچه مذکور شد فرموده؛ چنانچه ظاهر است. بالجمله، انسان قبل از شروع به سلوک و سیر الى اللَّه مستعیذ نیست؛ و پس از آنکه سیر تمام شد و از آثار عبودیّت به هیچ وجه باقى نماند و به فناى ذاتى مطلق نائل شد، از استعاذه و مستعاذ منه و مستعیذ اثرى باقى نماند و جز حق و سلطنت الهیّه در قلب عارف چیزى نیست، و از قلب خود و خود نیز خبرى ندارد و اعُوذُ بِکَ مِنْک (367) نیز در این مقام نیست. و چون حالت صحو و انس و رجوع رخ داد، باز استعاذه را حقیقتى باشد، لکن نه چون استعاذه اى که سالک را است؛ و لهذا به حضرت رسول ختمى صلّى اللَّه علیه و آله نیز امر به استعاذه شده؛ چنانچه خداى تعالى فرماید: قُلْ اعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ و قُلْ أعُوذُ بِرَبِّ النّاسِ و قُلْ رَبِّ أَعوذُ بِکَ مِنْ هَمَزاتِ الشَّیاطینِ وَ أعُوذُ بِکَ رَبِّ انْ یَحْضُرُون (368). پس، انسان در دو مقام مستعیذ نیست: یکى قبل از سلوک؛ و آن حال احتجاب محض است که در تحت تصرّف و سلطنت شیطان است. و یکى بعد از ختم سلوک؛ که فناى مطلق دست دهد، که از مستعیذ و مستعاذ منه مستعاذ له و استعاذه خبرى نیست. و در دو مقام مستعیذ است: یکى حال سلوک الى اللَّه؛ که استعاذه کند از خارهاى طریق وصول که قعود بر صراط مستقیم انسانیت کردند؛ چنانچه خداوند از قول شیطان حکایت فرماید: فَبِما اغْوَیْتَنى لَاقْعُدَنَّ لَهُمْ صِراطَکَ الْمُسْتَقیم (369). و یکى در حال صحو و رجوع از فناى مطلق؛ که استعاذه کند از احتجابات تلوینیّه و غیر آن. رکن دوم: در مستعاذ منه است. و آن ابلیس لعین و شیطان رجیم است که به واسطه دامهاى گوناگون انسان را از وصول به مقصد و حصول مقصود بازدارد. و آنچه که بعض اعاظم از اهل معرفت ذکر فرموده که حقیقت شیطان عبارت است از جمیع عالم به جنبه سوائیّه، پیش نویسنده تمام نیست؛ زیرا که جنبه سوائیّه که عبارت از یک صورت موهومه عارى از حقیقت و خالى از تحقّق و واقعیتى است، از دامهاى ابلیس است که انسان را سرگرم به آن مى کند- و شاید اشاره به این معنى باشد قول خداى تعالى: الْهیکُمُ التَّکاثُرُ حَتّى زُرْتُمُ الْمَقابِر(370) - و الّا خود ابلیس حقیقتى است که داراى تجرّد مثالى و حقیقت ابلیسیّه کلّیّه که رئیس الأبالسه است و هم [ابلیس ]الکل است؛ چنانچه حقیقت عقلیّه مجرّده کلّیّه، که آدم اوّل است، عقل الکلّ است؛ و واهمه هاى جزئیّه ملکیّه از مظاهر و شئون آن است؛ چنانچه عقول جزئیّه از شئون و مظاهر عقل کلّى است. و تفصیل و تحقیق این مقام از حوصله این رساله خارج است. بالجمله، آنچه در این سلوک الهى و سیر الى اللَّه مانع از سیر شود و خار طریق گردد، آن، شیطان یا مظاهر آن مى باشد که اعمال آنها نیز عمل شیطان است. و آنچه از عوالم غیب و شهود و عوارض حاصله براى نفس و حالات مختلفه آن حجاب روى جانان شود، چه از عوالم ملکیّه دنیاویّه باشد چون فقر و غنا و صحت و مرض و قدرت و عجز و علم و جهل و آفات و عاهات و غیر آن و چه از عوالم غیبیّه تجردیّه و مثالیّه باشد چون بهشت و جهنّم و علم متعلق به آن حتى علوم عقلیه برهانیّه که راجع به توحید و تقدیس حق است تمام آنها از دامهاى ابلیس است که انسان را از حق و انس و خلوت با او بازمى دارد و به آنها سرگرم مى کند. حتى سرگرمى به مقامات معنوى و وقوف به مدارج روحانى، که ظاهرش وقوف در صراط انسانیّت و باطنش وقوف در صراط حق است- که جسرِ روحانىِ جهنّمِ فراق و بعد، و منتهى شود به جنت لقاء، و این جسر مخصوص به یک طائفه قلیله از اهل معرفت و اصحاب قلوب است- از دامهاى بزرگ ابلیس الا الأبالسه است که باید از آن پناه به ذات مقدس حق جل شأنه برد. بالجمله، آنچه تو را از حق بازدارد و از جمال جمیل محبوب جلّ جلاله محجوب کند شیطان تو است، چه در صورت انسان باشد یا جن. و آنچه که به آن وسیله تو را از این مقصد و مقصود بازدارند دامهاى شیطانى است، چه از سنخ مقامات و مدارج باشد یا علوم و کمالات یا حِرَف و صنایع یا عیش و راحت یا رنج و ذلّت یا غیر اینها. و اینها عبارت از دنیاى مذمومه است؛ و به عبارت دیگر، تعلّق قلب به غیر حقْ دنیاى او است و آن مذموم است و دام شیطان است و استعاذه از آن باید کرد. و آنچه از رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله منقول است که مى فرمود: اعُوذُ بِوَجْهِ اللَّه الْکَریمِ، وَ بِکَلِماتِ اللَّه الَّتى لا یُجاوِزُهُنَّ بَرٌّ وَ لا فاجِرٌ، مِنْ شَرِّ ما یَنْزِلُ مِنَ السَّماءِ وَ ما یَعْرُجُ فیها، وَ شَرِّ ما یَنْزِلُ مِنَ الْارْضِ وَ ما یَخْرُجُ مِنها، وَ مِن شَرِّ فِتَنِ اللَّیْلِ وَ النَّهارِ، وَ منْ شَرِّ طَوارِقِ اللَّیْلِ وَ النَّهارِ، الّا طارِقاً یَطْرُقُ بِخَیْرٍ(371) شاید مقصود همین معنا باشد. و استعاذه به وجه اللَّه و کلمات اللَّه استغراق در بحر جمال و جلال است. و آنچه انسان را از آن بازدارد، از شرور است و مربوط به عالم شیطان و مکاید آن است. و از آن باید پناه به وجه اللَّه برد، چه آن از حقایق کامله سماویّه باشد یا ناقصه ارضیّه؛ مگر آنکه طارق به خیر باشد، که آن طارق الهى است که به خیر مطلق، که حق تعالى است، دعوت کند. رکن سوم: در مستعاذ به است. بدان که چون حقیقت استعاذه در سالک الى اللَّه متحقّق و در سیر و سلوک به سوى حق متحصّل است، یعنى استعاذه اختصاص دارد به سالک در مراتب سلوک، پس به حسب مقامات و مراتب سایران و مدارج و منازل سالکان، حقیقت استعاذه و مستعیذ و مستعاذ منه و مستعاذ به فرق مى کند. و اشاره به این توان باشد سوره شریفه ناس که فرماید: قُلْ اعُوذُ بِرَبِّ الناس مَلِکِ الناس اله الناس- از مبادى سلوک تا حدود مقام قلب، سالک به مقام ربوبیّت پناه بَرد. و توان، این ربوبیّتْ ربوبیّت فعلیه باشد که مطابق شود با اعُوذُ بِکَلِماتِ اللَّهِ التّامّات (372). و چون سیر سالک منتهى شد به مقام قلب، مقام سلطنت الهیّه در قلب ظهور کند؛ و در این مقام به مقام مَلِکِ النّاس از شرّ تصرّفات قلبیّه ابلیس و سلطنت باطنیّه جائرانه او پناه برد؛ چنانچه در مقام اول از شر تصرّفات صدریّه او پناه برد. و شاید این که فرموده: الَّذى یُوَسْوِسُ فى صُدُور النّاس، با آنکه وسوسه در قلوب و ارواح نیز از خنّاس است، براى آن باشد که در مقام معرّفى به شأن عمومى و صفت ظاهره پیش همه مناسب است تعریف شود. و چون سالک از مقام قلب نیز تجاوز نمود به مقام روح، که از نفخه الهیّه است و اتّصالش به حق تعالى بیشتر است از اتصال شعاع شمس به شمس، و در این مقام مبادى حیرت و هیمان و جذبه و عشق و شوق شروع شود؛ و در این مقام به إله النّاس پناه برد. و چون از این مقام ترقّى کند و ذات بى مرآت شئون نصب العین شود و به عبارت دیگر به مقام سرّ رسد، اعُوذُ بِکَ مِنْک (373) مناسب با او است. و در این مقامات تفصیلى است که مناسب این مقاله نیست. و بدان که استعاذه باسم اللَّه به واسطه جامعیّت مناسب با همه مقامات است؛ و آن در حقیقت استعاذه مطلقه است و دیگر استعاذه ها مقیّده است. رکن چهارم: در مستعاذ له است، یعنى غایت استعاذه. بدان که آنچه مطلوب بالذّات است براى انسان مستعیذ، از سنخ کمال و سعادت و خیر است. و آن به حسب مراتب و مقامات سالکان بسیار متفاوت است. چنانچه سالک تا در بیت نفس و حجاب طبیعت است، غایت سیرش حصول کمالات نفسانیّه و سعادات طبیعیّه خسیسه است؛ و این در مبادى سلوک است. و چون از بیت نفس خارج شد و از مقامات روحانیّه و کمالات تجرّدیّه ذوقى نمود، مقصدش عالى تر و مقصودش کاملتر مى شود، و به مقامات نفسانیّه پشت پازند، و قبله مقصودش حصول کمالات قلبیّه و سعادات باطنیّه شود. و چون از این مقام نیز عنان سیر را برتافت و به سر منزل سرّ روحى رسید، مبادى تجلّیات الهیّه در باطن او بروز کند؛ و لسان باطنش در اول امر وَجَّهْتُ وَجْهِىَ لِوَجْهِ اللَّه، و پس از آن وَجَّهْتُ وَجْهِىَ لِاسْماءِ اللَّه أو للَّه، و پس از آن وَجَّهْتُ وَجْهِىَ لَهُ شود. و شاید وَجَّهْتُ وَجْهِىَ لِلّذی فَطَرَ السَّمواتِ وَ الْارْض (374) راجع به مقام اول باشد به مناسبت فاطریّت. بالجمله، سالک در هر مقامى غایت حقیقى او حصول کمال و سعادت است بالذّات. و چون با سعادت و کمالات در هر مقامى شیطانى قرین و دامى از دامهاى او مانع از حصول است، ناچار سالک به حق تعالى پناه برد از آن شیطان و شرور و دامهاى او براى حصول مقصود اصلى و منظور ذاتى؛ پس، در حقیقت غایت استعاذه براى سالک، حصول آن کمال مترقّب و سعادت مطلوبه است. و غایة الغایات و منتهى الطّلبات، حق تعالى جلّت عظمته است، و در این مقام یا پس از آن همه چیز محو شود جز او جل و علا و استعاذه از شیطان بالتّبع و در حال صحو واقع مى شود. و الحمد للَّه اولًا و آخراً. فصل چهارم در بعض آداب تسمیه است رَوى فی التّوحید عَن الرِّضا علیه السلام حینَ سُئِلَ عَنْ تَفْسیرِ البِسْمِلَةِ قالَ: مَعنى قَوْل الْقائِل: بِسْمِ اللَّه، اىْ اسِمُ عَلى نَفْسى سِمَةً مِنْ سِماتِ اللَّه، وَ هِىَ الِعبادَةُ. قالَ الرّاوی فَقُلْتُ له: ما السِّمَةُ؟ قال: الْعَلامَة(375). بدان، جَعَلَکَ اللَّه وَ ایّانا مِنَ المُتَسَمّینَ بِسِماتِ اللَّه، که دخول در منزل تسمیه براى سالک میسور نیست مگر بعد از دخول در منزل استعاذه و استیفاء حظوظ آن منزل. تا انسان در تصرّف شیطان و مقهور در تحت سلطنت او است، مُتَّسَم به سمات شیطانیّه است. و اگر غلبه تامّه بر باطن و ظاهر او کرد، خود به تمام مراتب آیت و علامت او گردد؛ و در این مقام اگر تسمیه گوید، با اراده و قوّه و لسان شیطانى گوید، و از استعاذه و تسمیه او جز تأکید سلطنت شیطانیّه چیزى حاصل نشود. و چون از خواب غفلت با توفیق الهى برخاست و حالت یقظه براى او پیدا شد و لزوم سیر و سلوک الى اللَّه را در منزل یقظه به نور فطرت الهیّه و انوار تعلیمات قرآنیّه و سنن هادیان طریق توحید دریافت و موانع سیر را قلب ادراک کرد، کم کم حال استعاذه دست دهد؛ و پس از آن به توفیق ربّانى وارد منزل استعاذه شود. و چون از قذارات شیطانیّه مطهّر شد، به اندازه تطهیر باطن و ظاهر از آن انوار الهیّه، به حسب تناسب، در مرآت سالک جلوه گر شود. و در اول امر، انوار مشوب با ظلمات بلکه ظلمت غالب است- خَلَطُوا عَمَلًا صالِحاً و آخَرَ سَیِّئاً(376). و کم کم هر چه سلوک قوّت گرفت، نور به ظلمت غلبه کند و سمات ربوبیّت در سالک پیدا شود؛ پس، تسمیه او حقیقت تا اندازه اى پیدا کند. و کم کم علامات شیطانیّه، که در ظاهرْ مخالفت با نظام مدینه فاضله و در باطنْ عجب و استکبار و امثال آن است و در باطنِ باطنْ خودبینى و خودخواهى و امثال آن است، از مملکت باطن و ظاهرْ سالک رخت بندد؛ و به جاى آن، سمات اللَّه، که در ظاهرْ حفظ نظام مدینه فاضله و در باطنْ عبودیّت و ذلّت نفس و در باطن باطن خداخواهى و خدابینى است، به جاى آنها جاى گزین شود. و چون مملکت الهى شد و از شیاطین جنّ و انس خالى شد و سمات الهیّه در آن پیدا شد، خود سالک تحقق به مقام اسمیّت پیدا کند. پس اول، تسمیه سالک عبارت است از اتّصاف به سمات و علامات الهیه. و پس از آن از این مرتبه ترقّى کند و خود به مقام اسمیّت رسد؛ و این اوائل قرب نافله است. و چون به قرب نافله متحقّق شد، به تمام اسمیّت نائل شود؛ پس، از عبد و عبودیّت چیزى باقى نماند. و اگر کسى به این مقام رسد، تمام نمازش با لسان اللَّه واقع شود. و این در کمى از اولیاء تحقّق پیدا کند. و براى متوسّطین و امثال ما ناقصین، ادب آن است که سمه و داغ عبودیّت را در وقت تسمیه به قلب بگذاریم، و قلب را از سمات اللَّه و آیات و علامات الهیّه با خبر کنیم و به لقلقه لسان اکتفا نکنیم؛ باشد که از عنایات ازلیّه شمّه اى شامل حال ما شود و جبران ما سبق کند، و راهى به تعلّم اسماء بر قلب ما مفتوح گردد و راهى به مقصود حاصل شود. و مى توان بود که در این حدیث شریف مقصود از سمه اى از سمات اللَّه سمه و علامت رحمتِ رحمانیّه و رحمتِ رحیمیّه باشد. و چون این دو اسم شریف از اسماء محیطه است، که تمام دار تحقّق در ظلّ این دو اسم شریف به اصل وجود و و کمال آن رسیده و مى رسند و رحمت رحمانیّه و رحیمیّه شامل جمیع دار وجود است حتى رحمت رحیمیّه که جمیع هدایت هادیان طریق توحید از جلوه آن مى باشد، شامل همه است؛ الّا آنکه خارجان از فطرت استقامت، به سوء اختیار خود خود را از آن محروم نمودند، نه آنکه این رحمت شامل حال آنها نیست. حتى در عالم آخرت، که روز دِرو کِشته هاى زشت و زیبا است، آنان که کِشته هاى زشت دارند خود قاصرند که از رحمت رحیمیّه استفاده نمایند. بالجمله، شخص سالک که بخواهد تسمیه او حقیقت پیدا کند، باید رحمتهاى حق را به قلب خود برساند و به رحمت رحمانیّه و رحیمیّه متحقّق شود. و علامت حصول نمونه آن در قلب آن است که با چشم عنایت و تلطّف به بندگان خدا نظر کند و خیر و صلاح همه را طالب باشد. و این نظر نظر انبیاء عظام و اولیاء کمّل علیهم السلام است. منتهى آنها دو نظر دارند: یکى نظر به سعادت جامعه و نظام عائله و مدینه فاضله؛ و دیگر، نظر به سعادت شخص و علاقه کامله به این دو سعادت دارند. و قوانین الهیّه که به دست آنها تأسیس و انفاذ و کشف و اجرا مى شود، این دو سعادت را کاملًا مراعات مى نماید. حتى در اجراى قصاص و حدود تعزیرات و امثال آن، که به نظر مى رسد با ملاحظه نظام مدینه فاضله تأسیس و تقنین شده است، هر دو سعادت منظور است؛ زیرا که این امور در اکثر براى تربیت جانى و رساندن او به سعادت دخالت کامل دارد. حتّى کسانى که نور ایمان و سعادت ندارند و آنها را با جهاد و امثال آن به قتل مى رسانند- مثل یهود بنى قریظه- براى خود آنها نیز این قتل صلاح و اصلاح بود؛ و مى توان گفت از رحمت کامله نبىّ ختمى قتل آنها است؛ زیرا که با بودن آنها در این عالم در هر روزى براى خود عذابهاى گوناگون تهیّه مى کردند، که تمام حیات این جا به یک روز عذاب و سختى هاى آنجا مقابله نکند. و این مطلب براى کسانى که میزان عذاب و عقاب آخرت و اسباب و مسبّبات آنجا را مى دانند پر واضح است. پس، شمشیرى که به گردن یهود بنى قریظه و امثال آنها زده مى شد به افق رحمت نزدیکتر بوده و هست تا به افق غضب و سخط. و باب امر به معروف و نهى از منکر از وجهه رحمت رحیمیّه است. پس، بر آمر به معروف و ناهى از منکر لازم است که به قلب خود از رحمت رحیمیّه بچشاند، و نظرش در امر و نهى خودنمایى و خودفروشى و تحمیل امر و نهى خود نباشد؛ زیرا که اگر با این نظر مشى کند، منظور از امر به معروف و نهى از منکر، که حصول سعادت عباد و اجراى احکام اللَّه در بلاد است، حاصل نشود. بلکه گاه شود که از امر به معروفِ انسان جاهل نتیجه معکوسه حاصل شود، و چندین منکر سربار شود براى یک امر و نهى جاهلانه که از روى خواهش نفسانى و تصرّف شیطانى واقع شود. و اما اگر حسّ رحمت و شفقت و حق نوعیّت و اخوتْ انسان را به ارشاد جاهلان و بیدار کردن غافلان وادار کند، کیفیّت بیان و ارشاد که از ترشّحات قلبِ رحیمانه است طورى شود که قهراً تأثیر در موادّ لایقه بسزا کند و قلوب صلبه سخت را نیز از آن استکبار و استنکار فرو نشاند. افسوس که ما از قرآن تعلم نمى گیریم و به این کتاب کریم الهى نظر تدبّر و تعلّم نداریم و استفاده ما از این ذکر حکیم کم و ناچیز است. اکنون تفکر در آیه شریفه اذْهَبا الى فِرعَوْنَ انَّهُ طَغى فَقُولا لَهُ قَوْلًا لَیِّناً لَعَلَّهُ یَتَذَکَّرُ اوْ یَخْشى (377) راههایى از معرفت و درهایى از امید و رجاء به قلب انسان مفتوح کند: فرعون که طغیانش به جایى رسید که انَا رَبُّکُم الْاعْلى (378) گفت، و علوّ و فسادش به پایه اى قرار گرفت که یُذَبِّحُ ابْناءَهُم و یَسْتَحْیی نِساءَهُم (379) درباره او نازل شد، و به مجرد خوابى که دید و کهَنه و سَحَره به او خبر دادند که موسى بن عمران علیه السلام خواهد طلوع کرد زنها را از مردها جدا کرد و بچه هاى بى گناه را ذبح نمود و آن همه فساد کرد، خداوند رحمن به رحمت رحیمیّه خود در جمیع زمین نظر فرمود و متواضعترین و کاملترین نوع بشر، یعنى نبىّ عظیم الشّأن و رسول عالى مقام مکرّمى مثل موسى بن عمران على نبیّنا و آله و علیه السلام، را انتخاب فرمود و با دست تربیت خود تعلیم و تربیت کرد او را؛ چنانچه فرماید: وَ لمّا بَلَغَ اشُدَّهُ و اسْتَوى آتَیْناهُ حُکْماً وَ عِلْماً وَ کَذلِکَ نَجْزىِ الْمُحْسِنین (380). و پشت او را قوى فرمود به برادر بزرگوارى مثل هارون علیه السلام؛ و این دو بزرگوار را، که گل سرسبد عالم انسانیت بودند، خداى تعالى انتخاب فرمود؛ چنانچه فرماید: وَ انَا اخْتَرْتُکَ (381). و فرماید: وَ لِتُصْنَعَ عَلى عَیْنی (382). و فرماید: وَ اصْطَنَعْتُکَ لِنَفْسى اذْهَبْ انْتَ وَ اخُوکَ بِ آیاتی وَ لا تَنِیا فی ذِکری (383). و دیگر آیات شریفه که در این موضوع وارد شده که از حوصله بیان خارج است و قلب عارف را از آن نصیبى است که گفتنى نیست؛ خصوصاً از این دو کلمه شریفه وَ لِتُصْنَعَ عَلى عَیْنی و اصْطَنَعْتُکَ لِنَفْسی. تو نیز اگر چشم دل باز کنى، یک نغمه روحانى لطیفى مى شنوى که جمیع مسامع قلبت و شراشر وجودت از سرّ توحید پر شود. بالجمله، با همه تشریفاتْ خداى تعالى این همه تهیّه را دید و موسى کلیم را ورزید به ورزشهاى روحانى؛ چنانچه فرماید: وَ فَتَنَّاکَ فُتُوناً(384). و سالها در خدمت شعیب پیر، مرد راه هدایت و ورزیده عالم انسانیّت، او را فرستاد؛ چنانچه فرماید: فَلَبِثْتَ سِنینَ فی اهْلِ مَدْیَنَ ثُمَّ جِئْتَ عَلى قَدَرٍ یا موسى (385). و پس از آن، براى اختبار و افتتان بالاترى، او را در بیابان در طریق شام فرستاد، و راه او را گم کرد، و باران بر او فرو ریخت، و تاریکى را بر او چیره فرمود، و درد زائیدن را بر زنش عارض فرمود؛ و چون جمیع درهاى طبیعت به روى او بسته شد و قلب شریفش از کثرات منضجر شد و به جبلّت فطرت صافیه منقطع به حق شد و سفر روحانى الهى در این بیابان ظلمانى بى پایان به آخر رسید، آنَسَ مِنْ جانِبِ الطُّورِ ناراً الى أن قال: فَلَمّا اتیها نُودِىَ مِنْ شاطِئ الوادِ الْایْمَن فِی البُقْعَةِ الْمُبارَکَةِ مِنَ الشَّجَرَةِ انْ یا مُوسى انّى انَا اللَّه رَبُّ الْعالَمین (386). پس از این همه امتحانات و تربیتهاى روحانى، براى چه خداى تعالى او را تهیه کرد؟ براى دعوت و هدایت و ارشاد و نجات دادن یک نفر بنده طاغى یاغى که کوس انَا رَبُّکُمُ الْاعْلى مى کوفت، و آن همه فساد در ارض مى کرد. ممکن بود خداى تعالى او را به صاعقه غضب بسوزاند، ولى رحمت رحیمیّه براى او دو پیغمبر بزرگ مى فرستد، و در عین حال سفارش او را مى فرماید که با او با کلام نرم لیّن گفتگو کنید؛ باشد که به یاد خدا افتد و از کردار خود و عاقبت امر بترسد. این دستور امر به معروف و نهى از منکر است. این کیفیت ارشاد مثل فرعون طاغوت است. اکنون تو نیز که مى خواهى امر به معروف و نهى از منکر کنى و خلق خدا را ارشاد کنى، از این آیات شریفه الهیّه، که براى تذکّر و تعلّم فرو فرستاده شده، متذکّر شو و تعلم گیر- با قلب پر از محبّت و دل با عاطفه با بندگان خداوند ملاقات کن و خیر آنها را از صمیم قلب طالب شو. و چون قلب خود را رحمانى و رحیمى یافتى، به امر و نهى و ارشاد قیام کن تا دلهاى سخت را برق عاطفه قلبت نرم کند و آهن قلوبْ به موعظت آمیخته با آتش محبتت لیّن گردد. و این وادى غیر از وادى بغض فى اللَّه و حبّ فى اللَّه است که انسان باید با اعداء دین عداوت داشته باشد؛ چنانچه در روایات شریفه و قرآن کریم وارد است. و آن در جاى خود صحیح و این نیز در جاى خود صحیح است. و اکنون مجال بیان آن نیست. فصل پنجم در بیان اجمالى از تفسیر سوره مبارکه حمد و در آن شمه اى از آداب تحمید و قرائت است. بدان که علما را اختلاف است در متعلق باء در بِسْمِ اللَّه الرَّحْمنِ الرَّحیم. و هر کس به حسب مشرب خود از علم و عرفان براى آن متعلَقى ذکر نموده؛ چنانچه علماء ادب از ماده ابتداء یا استعانت مثلًا اشتقاقى نموده و تقدیر گرفته اند. و این که در بعض روایات نیز وارد است که بِسْمِ اللَّه اىْ، اسْتَعینُ، یا بر وفق مذاق عامّه است، چنانچه در روایات بسیار شایع است، و اختلاف احادیث بسیارى به همین معنى محمول است، و لهذا در همین باب نیز در بسم اللَّه حضرت رضا علیه السلام فرموده: اىْ، اسِمُ نَفسْى بِسِمَةٍ مِنْ سِماتِ اللَّه (387). و یا آنکه مقصود از استعانت لطیفتر از آن است که عامّه ادراک مى کنند که در آن سرّ توحید به نحو ادقّ است. و بعض اهل معرفت آن را متعلّق به ظَهَرَ گرفته و گفته: اىْ، ظَهَرَ الْوُجُودُ بِبِسْمِ اللَّه (388). و این به حسب مسلک اهل معرفت و اصحاب سلوک و عرفان است که همه موجودات و ذرّات کائنات و عوالم غیب و شهادت را به تجلّى اسم جامع الهى، یعنى اسم اعظم، ظاهر دانند. بنا بر این، اسم- که به معنى نشانه و علامت است یا به معنى علوّ و ارتفاع است- عبارت از تجلّى فعلى انبساطى حق- که آن را فیض منبسط و اضافه اشراقیّه گویند- مى باشد؛ زیرا که به حسب این مسلک تمام دار تحقّق، از عقول مجرّده گرفته تا اخیره مراتب وجود، تعیّنات این فیض و تنزّلات این لطیفه است. و در آیات شریفه الهیّه و احادیث کریمه اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام مؤیّد این مسلک بسیار است؛ چنانچه در حدیث شریف کافى فرماید: خداوند خلق فرمود مشیّت را بنفسها؛ پس خلق فرمود اشیاء را به مشیّت. و از براى این حدیث شریف هر کس به حسب مسلک خود توجیهى نموده؛ و ظاهرتر از همه آن است که مطابق مى شود با این مسلک. و آن این است که مراد از مشیّت مشیّت فعلیّه است که عبارت از فیض منبسط است. و مراد از اشیاء مراتب وجود است که تعیّنات و تنزّلات این لطیفه است. پس، معنى حدیث چنین شود که خداى تعالى مشیّت فعلیّه را، که ظلّ مشیّت ذاتیّه قدیمه است، بنفسها و بى واسطه خلق فرموده؛ و دیگر موجودات عالم غیب و شهادت را به تبع آن خلق فرموده. و سیّد محقّق داماد قدّس سرّه با مقام تحقیق و تدقیقى که دارد از این حدیث شریف توجیه عجیبى فرموده (389)؛ چنانچه توجیه مرحوم فیض (390) رحمه اللَّه نیز بعید از صواب است. بالجمله، اسم عبارت است از نفس تجلّى فعلى که به آن، همه دار تحقّق متحقّق است. و اطلاق اسم بر امور عینیّه در لسان خدا و رسول و اهل بیت عصمت علیهم السلام بسیار است؛ چنانچه اسماء حسنى را فرمودند ما هستیم (391). و در ادعیه شریفه وَ بِاسْمِکَ الَّذى تَجَلَّیْتَ عَلى فُلان بسیار است.(392) و محتمل است که بسم اللَّه در هر سوره متعلق به خود آن سوره باشد؛ مثلًا، بسم اللَّه سوره مبارکه حمد متعلق به حمد است. و این مطابق ذوق عرفانى و مسلک اهل معرفت است؛ زیرا که اشاره به آن است که حمد حامدان و ثناى ثناجویان نیز به قیّومیّت اسم اللَّه است. بنا بر این، تسمیه در مقدمه جمیع اقوال و اعمال- که یکى از مستحبّات شرعیه است- براى تذکّر آن است که هر قول و عملى که از انسان صادر مى شود به قیّومیّت اسم الهى است؛ زیرا که جمیع ذرّات وجودْ تعیّن اسم اللَّه و به اعتبارى خود آنها اسماء اللَّه هستند و بنا بر این احتمال، معنى بسم اللَّه در نظر کثرت، در هر سوره و هر قول و فعلى مختلف است. و فقهاء گفته اند بسم اللَّه براى هر سوره تعیین باید شود؛ و اگر براى یک سوره بسم اللَّه گفته شد، سوره دیگر را به آن نتوان ابتداء کرد. و آن مطابق مسلک فقهى نیز خالى از وجه نیست و مطابق این تحقیق وجیه است. و به نظر اضمحلال کثرات در حضرت اسم اللَّه اعظم، براى تمام بسم اللَّه ها یک معنا است. چنانچه این دو نظر در مراتب وجود و منازل غیب و شهود نیز هست: در نظر کثرت و رؤیت تعیّنات، موجودات متکثّر و مراتب وجود و تعیّنات عالمْ اسماء مختلفه رحمانیّه و رحیمیّه و قهریّه و لطفیّه است. و در نظر اضمحلال کثرات و انمحاء انوار وجودیّه در نور ازلى فیض مقدّس، جز از فیض مقدّس و اسم جامع الهى اثر و خبرى نیست. و همین دو نظر در اسماء و صفات الهیّه نیز هست: به نظر اول، حضرت واحدیّتْ مقام کثرت اسماء و صفات، و جمیع کثرات از آن حضرت است. و به نظر ثانى، جز از حضرت اسم اللَّه الاعظم اسم و رسمى نیست. و این دو نظر، حکیمانه و با قدم فکر است. و اگر نظر عارفانه شد به فتح ابواب قلب و با قدم سلوک و ریاضات قلبیّه، حق تعالى با تجلیات فعلیّه و اسمیّه و ذاتیّه گاهى به نعت کثرت و گاهى به نعت وحدت در قلوب اصحاب آن تجلّى کند. و اشاره به این تجلّیات در قرآن شریف شده است گاهى صراحتاً، مثل قوله تعالى: فَلَمّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکّاً وَ خَرَّ مُوسى صَعِقاً(393). ( و گاهى اشارةً، مثل مشاهدات ابراهیم و رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله که در آیات شریفه سوره انعام و النّجم مذکور است؛ و در اخبار و ادعیه معصومین (ع) اشاره به آن بسیار است؛ خصوصاً در دعاء عظیم الشّأن سمات که منکران را جرأت انکار سند و متن آن نیست و مقبول عامّه و خاصّه و عارف و عامى است. و در آن دعاى شریف مضمونهاى عالى مقام و معارف بسیار است که شمیم آن قلب عارف را بیخود کند و نسیم آن نفخه الهیّه در جان سالک دمد؛ چنانچه فرماید: وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الَّذی تَجَلَّیْتَ بِهِ لِلْجَبَلِ فَجَعَلْتَهُ دَکّاً وَ خَرَّ مُوسى صَعِقاً، و بِمَجْدِکَ الَّذی ظَهَرَ عَلى طُورِ سَیْناءَ فَکَلَّمْتَ بِهِ عَبْدَکَ و رَسولَکَ مُوسَى بْنَ عِمْرانَ عَلَیْهِ السَّلامُ، و بطَلْعَتِکَ فی ساعیرَ و ظُهوُرِکَ فی جَبَلِ فاران (394). بالجمله، سالک الى اللَّه باید به قلب خود در وقت تسمیه بفهماند که تمام موجودات ظاهره و باطنه و تمام عوالم غیب و شهادت در تحت تربیت اسماء اللَّه بلکه به ظهور اسماء اللَّه ظاهرند، و جمیع حرکات و سکنات او و تمام عالم به قیّومیّت اسم اللَّه الاعظم است؛ پس، محامد او از براى حق و عبادت و اطاعت و توحید و اخلاص او همه به قیّومیّت اسم اللَّه است. و چون این مقام و لطیفه الهیّه در قلب او محکم و مستقر شد به واسطه تذکر شدید که غایت عبادات است- چنانچه خداى تعالى در خلوت انس و محفل قدس به کلیم خود موسى بن عمران فرمود: انَّنى انَا اللَّه لا الهَ الَّا انَا فَاعْبُدْنی وَ اقِمِ الصَّلوة لِذِکْری (395)، ( غایت اقامه صلاة را ذکر خود قرار داد- پس بعد از تذکّر شدید، راه دیگر از معارف به قلب عارف باز شود و جذب به عالم وحدت شود تا آنکه لسان حال و قلبش آن شود که بِاللَّه الْحَمْدُ للَّه (396) ( و انْتَ کَما اثْنَیْتَ عَلى نَفْسِک (397) ( و اعُوذُ بِکَ مِنْکَ (398). این اجمالى از سرّ تعلّق باء بسم اللَّه، و شمّه اى از معارفى که از آن استفاده شود. و اما اسرار باء و نقطه تحت الباء، که در باطنْ مقام ولایت علوى است و مقام جمع الجمع قرآنى است، پس آن مجالى واسعتر مى خواهد. و اما حقیقة الاسم، پس از براى آن، مقام غیبى، و غیب الغیبى، و سرّى، و سرّ السرّی است، و مقام ظهور، و ظهور الظّهورى. و چون اسمْ علامت حق و فانى در ذات مقدّس است، پس هر اسمى که به افق وحدت نزدیکتر و از عالم کثرت بعیدتر باشد در اسمیّت کاملتر است. و اتمّ الاسماء اسمى است که از کثرات، حتى کثرت علمى، مبرّا باشد؛ و آن تجلّى غیبى احدى احمدى است در حضرت ذات به مقام فیض اقدس که شاید اشاره به آن باشد کریمه شریفه او ادنى (399)؛ ( و پس از آن، تجلّى به حضرت اسم اللَّه الاعظم است در حضرت واحدیت؛ و پس از آن، تجلّى به فیض مقدس است؛ و پس از آن، تجلّیات به نعت کثرت است در حضرات اعیان الى اخیرة دار التّحقّق. و نگارنده در رساله مصباح الهدایة(400) ( و رساله شرح دعاء سحر(401) ( تفصیل این اجمال را داده ام. و اللَّه مقام ظهور به فیض مقدّس است اگر مراد از اسم تعیّنات وجودیّه باشد. و اطلاق اللَّه به آن از جهت اتّحاد ظاهر و مظهر و فناى اسم در مسمّى بى اشکال است؛ و شاید کریمه اللَّه نُورُ السَّمواتِ وَ الْارْض (402) ( و کریمه هو الَّذی فی السَّماءِ الهٌ وَ فی اْلَارْضِ إِله (403) ( اشاره به همین مقام و شاهد این اطلاق باشد. و مقام واحدیّت و جمع اسماء، و به عبارت دیگر مقام اسم اعظم است اگر مقصود از اسم مقام تجلّى به فیض مقدّس باشد. و این شاید ظاهرتر از سایر احتمالات باشد. و مقام ذات یا مقام فیض اقدس است اگر مقصود از اسم اسم اعظم باشد. و مقام رحمن و رحیم به حسب این احتمالات فرق مى کند؛ چنانچه واضح است. و رحمن و رحیم ممکن است صفت براى اسم باشند، و ممکن است صفت براى اللَّه باشند؛ و مناسبتر آن است که صفت اسم باشند، زیرا که آنها در تحمید صفت اللَّه هستند؛ و بنا بر این، از احتمال تکرار مصون مى شود. گرچه اگر صفت اللَّه باشند نیز توجیه دارد. و در تکرار نیز نکته بلاغت هست. و اگر صفت اسم گرفتیم، تأیید کند که مراد از اسم اسماء عینیّه است، زیرا که متّصف به صفات رحمانیّه و رحیمیّه نیست مگر اسماء عینیّه. پس، اگر مراد از اسم اسم ذاتى و تجلّى به مقام جمعى باشد، رحمانیّت و رحیمیّت از صفات ذاتیّه است که در تجلیّات به مقام واحدیّت براى حضرت اسم اللَّه ثابت است، و رحمت رحمانیّه و رحیمیّه فعلیّه از تنزّلات و مظاهر آنها است. و اگر مراد از اسم تجلّى جمعى فعلى باشد که مقام مشیّت است، رحمانیت و رحیمیّت از صفات فعلند. پس، رحمت رحمانیّه بسط اصل وجود است؛ و این عامّ است براى تمام موجودات ولى از صفات خاصّه حق است، زیرا که در بسط اصل وجود از براى حق تعالى شریکى نیست، و دیگر موجودات از رحمت ایجادى دستشان کوتاه است و لا مُؤَثِّرَ فی الْوُجوُدِ الّا اللَّه و لا الهَ فی دارِ التَّحَقُّقِ الّا اللَّه. و اما رحمت رحیمیّه که هدایت هادیان طریق نیز از رشحات آن است، مخصوص سعداء و فطرتهاى علّیّین است، ولى از صفات عامّه است که دیگر موجودات را از آن حظّ و نصیبى هست؛ گرچه در سابق اشاره به آن شد که رحمت رحیمیّه نیز از رحمت هاى عامّه است و عدم شمول اشقیاء را از جهت نقصان آنها است نه تحدید رحمت. و لهذا هدایت و دعوت براى جمیع عائله بشرى است. چنانچه قرآن شریف دلالت بر آن دارد. و نیز به نظرى، رحمت رحیمیّه مختص به حق تعالى است و دیگرى را در آن شرکت نیست. و در روایات شریفه به حسب اختلاف نظر و اعتبار، بیان رحمت رحیمیّه را مختلف فرموده اند: گاهى فرموده اند: انَّ الرَّحْمنَ اسْمٌ خاصٌّ لِصِفَةٍ عامَّةٍ؛ وَ الرَّحیمَ اسمٌ عامٌ لِصِفَةٍ خاصَّة(404). ( و فرموده اند: الرَّحْمنُ بِجَمیعِ خَلْقِهِ وَ الرَّحیمُ بالْمُؤْمِنینَ خاصَّةً ( و فرموده اند: یا رَحْمنَ الدُّنْیا وَ رَحیمَ الآخرَة(405) ( و فرموده اند: یا رَحْمنَ الدُّنْیا وَ اْلآخِرَةِ(406) وَ رَحیمَهُما. تحقیق عرفانى علماء ادب گفته اند رحمن و رحیم مشتق از رحمت و براى مبالغه است؛ ولى در رحمن مبالغه بیشتر از رحیم است. و قیاس اقتضا مى کرد که رحیم بر رحمن مقدم باشد، ولى چون رحمن به منزله علَم شخصى و اطلاق بر دیگر موجودات نمى شود، از این جهت مقدم شده است. و بعضى هر دو را به معنى واحد گرفته و تکرار آن را محض تأکید دانسته اند. و ذوق عرفانى، که قرآن نیز به اعلى مراتب آن نازل شده است، مقتضى آن است که رحمن بر رحیم مقدم باشد، زیرا که قرآن شریف نزد اصحاب قلوب نازله تجلّیات الهیّه و صورت کتبیّه اسماء حسناى ربوبیّه است. و چون اسم رحمن محیطترین اسماء الهیّه است پس از اسم اعظم، و به تحقیق پیوسته است نزد اصحاب معرفت که تجلّى به اسماء محیطه مقدم است بر تجلّى به اسماء محاطه، و هر اسم که محیطتر است تجلى به آن نیز مقدّم است، از این جهت، اول تجلّى در حضرت واحدیّت، تجلّى باسم اللَّه الاعظم است؛ و پس از آن، تجلّى به مقام رحمانیّت. و تجلّى به رحیمیّت پس از تجلّى به رحمانیّت است؛ و همین طور، در تجلّى ظهورى فعلى نیز تجلّى به مقام مشیت، که اسم اعظم است در این مشهد و ظهور اسم اعظم ذاتى است، مقدّم بر همه تجلیّات است. و تجلّى به مقام رحمانیّت که احاطه بر جمیع موجودات عالم غیب و شهادت دارد- و اشاره به آن است: رَحْمَتی وَسِعَتْ کُلَّ شَیْ ء(407) ( مقدم است بر سایر تجلّیات؛ و اشاره به آن است: سَبَقَتْ رَحْمَتُهُ غَضَبَه (408) (به بعض وجوه. بالجمله، چون بسم اللَّه به حسب باطن و روحْ صورت تجلّیات فعلیّه است، و به حسب سرّ و سرّ السّرّ صورت تجلّیات اسمائیّه بلکه ذاتیّه است، و تجلّیات مذکوره به مقام اللَّه اولًا و به مقام الرّحمن پس از آن و به مقام الرّحیم پس از آن است، باید صورت لفظیّه و کتبیّه نیز چنین باشد تا مطابق نظام الهى و ربّانى باشد. و اما رحمن و رحیم در سوره مبارکه حمد که متأخّر از ربّ العالمین است، شاید براى آن باشد که در بسم اللَّه نظر به ظهور وجود از مکامن غیب وجود است؛ و در سوره شریفه نظر به رجوع و بطون است؛ و در این احتمال اشکالى است. و شاید براى اشارت به احاطه رحمت رحمانیّه و رحیمیّه باشد؛ و شاید نکته دیگرى داشته باشد. در هر صورت، این نکته که ذکر شد در بسم اللَّه حقیق به تصدیق است؛ و شاید از برکات رحمت رحیمیّه باشد در قلب این ناچیز. و لهُ الْحَمْدُ عَلى ما أَنْعَم. بحث و تحصیل علماء ظاهر گفته اند که رحمن و رحیم مشتق از رحمت هستند و در آنها عطوفت و رقّت مأخوذ است. و از ابن عباس رضى اللَّه عنه روایت شده که انَّهُما اسْمانِ رقیقان. احَدُهُما ارَقُّ مِنَ الآْخَرِ: فَالرَّحمنُ الرَّقیقُ؛ و الرَّحیمُ الْعَطُوفُ عَلى عباده بِالرِّزْقِ وَ النِّعَمِ (409). ( و چون عطوفت و رقّت را انفعالى لازم است، از این جهت در اطلاق آنها بر ذات مقدّس تأویل و توجیه قائل شده و آن را مجاز دانند. و بعضى ها در مطلق این نحو از اوصاف از قبیل خُذِ الْغایاتِ وَ اتْرُکِ الْمَبادی (410) ( قائل شده اند- که اطلاق اینها بر حق به لحاظ آثار و افعال است نه به لحاظ مبادى و اوصاف است. پس، معنى رحیم و رحمن در حق، یعنى کسى که معامله رحمت مى کند با بندگان. بلکه معتزله جمیع اوصاف حق را چنین دانسته اند یا نزدیک به این. و بنا بر این، اطلاق آنها بر حق نیز مَجاز است. و در هر صورت، مجاز بودن بعید است؛ خصوصاً در رحمن که بنا بر این امرِ عجیبى باید ملتزم شد. و آن این است که این کلمه وضع شده براى معنایى که استعمال در آن جایز نیست و نمى شود؛ و در حقیقت این مجاز بلا حقیقت است. تَامَّل. و اهل تحقیق در جواب این گونه اشکالات گفته اند الفاظ موضوع است از براى معانى عامّه و حقایق مطلقه. پس بنا بر این، تقیّد به عطوفت و رقّتْ داخل در موضوع لهِ لفظِ رحمت نیست و از اذهان عامیّه این تقیّد تراشیده شده، و الّا در اصل وضع دخالت ندارد. و این مطلب به حسب ظاهر بعید از تحقیق است، زیرا معلوم است که واضع نیز یکى از همین اشخاص معمولى بوده و معانى مجرّده و حقایق مطلقه را در حین وضع در نظر نگرفته. بلى، اگر واضع حق تعالى یا انبیاء باشند به وحى و الهام الهى، از براى این مطلب وجهى است؛ ولى آن نیز ثابت نیست. بالجمله، ظاهر این کلام مخدوش است، ولى مقصود اهل تحقیق نیز معلوم نیست این ظاهر باشد. بلکه ممکن است در بیان این مطلب چنین گفت که واضع لغات گرچه در حین وضع معانى مطلقه مجرّده را در نظر نگرفته است، ولى آنچه که از الفاظ در ازاء آن وضع شده همان معانى مجرّده مطلقه است. مثلًا، لفظ نور را که مى خواسته وضع کند، آنچه در نظر واضع از انوار مى آمده اگر چه همین انوار حسّیّه عَرَضیّه بوده- به واسطه آنکه ما وراء این انوار را نمى فهمیده- ولى آنچه را که لفظ نور در ازاء او واقع شده همان جهت نوریّت او بوده نه جهت اختلاط نور با ظلمت؛ که اگر از او سؤال مى کردند که این انوار عَرَضیّه محدوده نور صرف نیستند بلکه نور مختلط به ظلمت و فتور است، آیا لفظ نور در ازاء همان جهت نوریّت او است یا در ازاء نوریّت و ظلمانیّت آن است؟ بالضروره جواب آن بود که در مقابل همان جهت نوریّت است و جهت ظلمت به هیچ وجه دخیل در موضوع له نیست. چنانچه همه مى دانیم که واضع که لفظ نار را وضع کرده، در حین وضع جز نارهاى دنیایى در نظر او نبوده و آنچه اسباب انتقال او به این حقیقت شده همین نارهاى دنیایى بوده و از نار آخرت و نار اللَّه الْمُوقَدَةُ الَّتی تطَّلِعُ عَلَى الْافْئِدَة(411) ( غافل بوده- خصوصاً اگر واضع غیر معتقد به عالم دیگر بوده- مع ذلک این وسیله انتقالْ اسباب تقیید در حقیقت نمى شود، بلکه نار در ازاء همان جهت ناریّت واقع شده. نه آنکه مى گوییم واضع خود تجرید کرده معانى را، تا امر مستغرب بعیدى باشد؛ بلکه مى گوییم الفاظ در مقابل همان جهات معانى- بى تقیید به قید- واقع شده؛ بنا بر این، هیچ جهت استبعادى در کار نیست؛ و هر چه معنى از غرائب و اجانب خالى باشد، به حقیقت نزدیکتر است و از شائبه مجازیّت بعیدتر مى باشد. مثلًا، کلمه نور که موضوع است از براى آن جهت ظاهریّت بالذّات و مظهریّت للغیر، گرچه اطلاقش به این انوار عَرَضیّه دنیاویّه خالى از حقیقت نیست- زیرا که در اطلاق، به آنها جهت محدودیّت و اختلاط به ظلمت منظور نیست و همان ظهور ذاتى و مظهریّت در نظر است- ولى اطلاق آن بر انوار ملکوتیّه، که ظهورشان کاملتر و به افق ذاتیّت نزدیکتر است و مظهریّتشان بیشتر است- کمّیّتاً و کیفیّتاً- و اختلاطشان به ظلمت و نقص کمتر است، به حقیقت نزدیکتر است؛ و اطلاقش بر انوار جبروتیّه به همین بیان نزدیکتر به حقیقت است؛ و اطلاقش بر ذات مقدس حق جلّ و علا، که نور الانوار و خالص از همه جهاتِ ظلمت است و صرف نور و نور صرف مى باشد، حقیقت محض و خالص است. بلکه توان گفت که اگر نور وضع شده باشد براى ظاهر بذاته و مظهر لغیره اطلاق آن بر غیر حق تعالى در نظر عقول جزئیّه حقیقت است؛ و امّا نزد عقول مؤیّده و اصحاب معرفت مَجاز است، و فقط اطلاقش بر حق تعالى حقیقت است. و همین طور، جمیع الفاظى که براى معانى کمالیّه، یعنى امورى که از سنخ وجود و کمال است، موضوع است. بنا بر این، مى گوییم که در رحمن و رحیم و عطوف و رئوف و امثال آنها یک جهت کمال و تمام است، و یک جهت انفعال و نقص؛ و این الفاظ در ازاء همان جهت کمالیّه که اصل آن حقیقت است موضوع است. و اما جهات انفعالیّه که از لوازم نشئه و اجانب و غرائب حقیقت است که بعد از تنزّل این حقایق در بقاع امکانیّه و عوالم نازله دنیاویّه با آنها متلازم و متشابک شده است- چون ظلمت که با نور در نشئه نازله مختلط گردیده- دخالتى در معنى موضوع له ندارد؛ پس، اطلاق آن بر موجودى که صرف جهت کمال را واجد و از جهات انفعال و نقص مبرّا است، صرف حقیقت است و حقیقت صرف. و این مطلب با این بیان علاوه بر آنکه با ذوق اهل معرفت نزدیک است، با وجدان اهل ظاهر نیز متناسب است. پس بنا بر این، معلوم شد که مطلق این نحو اوصاف کمال که از تنزّل در بعض نشئات متلازم و مختلط با امرى دیگر شده اند- که ذات مقدس حق جلّت عظمته از آن مبرّا است- اطلاقشان به حق تعالى مجاز نیست. و اللَّه الهادى. * قولُهُ: الْحَمْدُ للَّه یعنى، جمیع انواع ستایشها مختصّ به ذات مقدّس الوهیّت است. بدان اى عزیز که در تحت این کلمه شریفه سرّ توحید خاصّ بلکه اخصّ خواصّ است. و اختصاص همه محامد از جمیع حامدان به حق تعالى، به حسب برهان نزد اصحاب حکمت و ائمه فلسفه عالیه، واضح و آشکار است؛ زیرا که به برهان پیوسته که تمام دار تحقّق ظلّ منبسط و فیض مبسوط حضرت حق است، و تمام نعم ظاهره و باطنه، از هر منعم باشد به حسب ظاهر و در انظار عامه، از حق تعالى جل و علا است و احدى از موجودات را شرکت در آن نیست، حتى شرکت اعدادى نیز نزد اهل فلسفه عامیّه است نه فلسفه عالیه؛ پس، چون حمد در مقابل نعمت و انعام و احسان است و منعمى جز حق در دار تحقق نیست، جمیع محامد مختص او است. و نیز جمال و جمیلى جز جمال او و او نیست، پس مدایح نیز به او رجوع کند. و به بیان دیگر، هر حمد و مدحى که از هر حامد و مادحى است، در ازاء آن جهت نعمت و کمال است، و محل و مورد نعمت و کمال که آن را تنقیص و تحدید نموده به هیچ وجه مدخلیّت در ثنا و ستایش ندارد بلکه منافى و مضادّ است، پس جمیع محامد و مدایح به حظّ ربوبیّت، که کمال و جمال است، رجوع کند، نه به حظّ مخلوق که نقص و تحدید است. و به بیان دیگر، از فطرتهاى الهیّه، که جمیع خلق بر آن مفطورند، ثناى کامل و شکر و حمد منعم است، و نیز از فطرتهاى الهیّه تنفّر از نقص و ناقص و منقص نعمت است، و چون نعمت مطلقه خالصه از شوب هر نقصى و جمال و کمال تامّ تمام مبرا از هر نقصى مختصّ به حق است و دیگر موجودات نِعم مطلقه و جمال مطلق را تنقیص و تحدید کنند نه تزیید و تأیید، پس فطرت همه مردم ثناجو و ستایش گوى ذات مقدس اویند و از دیگر موجودات متنفّرند، مگر آن وجودهایى که به حسب سیر در ممالک کمال و شهرهاى عشق، فانى در ذات ذو الجلال شدند، که عشق و محبت به آنها و ثنا و ستایش آنها عین عشق به حق و ستایش او است. حبّ خاصان خدا حبّ خدا است (412). تا این جا که ذکر شد نیز به حسب مقامات متوسّطین است که در حجاب کثرت باز هستند و از جمیع مراتب شرک خفىّ و اخفى مبرّا نشده و به کمال مراتب خلوص و اخلاص نرسیده اند. و اما به حسب عرفان اصحاب قلوب فانیه در بعض حالات خاصه، جمیع نعم و تمام کمال و جمال و جلال صورت تجلّى ذاتى است، و جمیع محامد و مدایح به ذات مقدّس حق تعالى مربوط است؛ بلکه مدح و حمد از خود او به خود او است (413) چنانچه اشاره به این معنى است تعلّق بسم اللَّه به الحمد للَّه. و بدان که سالک الى اللَّه و مجاهد فى سبیل اللَّه نباید به حدّ علمىِ این معارف قناعت کند و تمام عمر را صرف استدلال که حجاب بلکه حجاب اعظم است کند، چون که طى این مرحله با پاى چوبین (414) بلکه با مرغ سلیمان (415) نیز نتوان کرد؛ این وادى وادى مقدّسین است و این مرحله مرحله وارستگان. تا خلع نعلین حبّ جاه و شرف و زن و فرزند نشود و القاء عصاى اعتماد و توجه به غیر از یمین نگردد، به وادى مقدس که جایگاه مخلصان و منزلگاه مقدسان است قدم نتوان گذاشت. اگر سالک به حقایق اخلاص در این وادى قدم زد و پشت پا به کثرات و دنیا- که خیال اندر خیال است- زد، اگر بقایایى از انانیّت مانده باشد از عالم غیب از او دستگیرى شود، و به تجلّیات الهیّه جبل انّیّت او مندک شود و حال صعق و فنا براى او دست دهد. و این مقامات در قلوب قاسیه، که جز از دنیا و حظوظ آن خبرى ندارند و جز به غرور شیطانى با چیز دیگر آشنا نیستند، سخت ناهنجار آید و به بافته اوهام آن را نسبت دهند؛ با آنکه فنایى را که ما اکنون در طبیعت و دنیا داریم- که بکلّى از تمام عوالم غیب که در هر جهت و حیثیّت ظاهرتر از این عالمند، بلکه از ذات و صفات ذات مقدّس که ظهور مختصّ به ذات او است غافل هستیم و براى اثبات آن عوالم و ذات مقدس حق جلّ و علا متشبّث به ذیل برهان و استدلال مى شویم- به مراتب غریب و عجیبتر است تا آن فنائى که اصحاب عرفان و سلوک ادعا مى کنند. حیرت اندر حیرت آید زین قصص بیهشىّ خاصگان اندر اخسّ (416) اگر اخصّ با صاد باشد این قدر حیرت ندارد، که فناى ناقص در کامل امر طبیعى و موافق سنّت الهیّه است؛ پس، این حیرت در جایى است که اخسّ به سین باشد؛ چنانچه الآن براى تمام ماها این بیهوشى و فنا متحقّق است، و چنان گوش و چشم ما در طبیعت منغمر و فانى است که از غلغله هاى عالم غیب بى خبریم. نقل و تحقیق بدان که علماء ادب و ظاهر گفته اند که حمد ثناى به لسان است به جمیل اختیارى. و چون آنها غافل از جمیع السنه هستند جز این لسان لحمى، از این جهت تسبیح و تحمید حق تعالى، بلکه مطلق کلام ذات مقدس، را حمل به یک نوع از مجاز مى کنند؛ و نیز کلام و تسبیح و تحمید موجودات را حمل به مجاز کنند. پس، در حق تعالى تکلّم را عبارت از ایجاد کلام، و در موجودات دیگر تسبیح و تحمید را ذاتى تکوینى دانند. اینها در حقیقت نطق را منحصر به نوع خود دانند و ذات مقدّس حقّ جلّ و علا و دیگر موجودات را غیر ناطق بلکه- نعوذ باللَّه- اخرس گمان کنند. و این را تنزیه ذات مقدس گمان نمودند؛ با آنکه این، تحدید بلکه تعطیل است و حق منزه از این تنزیه است؛ چنانچه غالب تنزیهات عامّه تحدید و تشبیه است. ما پیش از این ذکر نمودیم کیفیّت وضع شدن الفاظ را از براى معانى عامّه مطلقه. و اکنون گوییم: ما این قدر در بند آن نیستیم که در این حقایق الهیه صدق لغوى یا حقیقت لغویّه لازم آید، بلکه صحّت اطلاق و حقیقت عقلیّه میزان در این مباحث است؛ گرچه حقیقت لغویّه نیز به حسب بیان سابق ثابت شد. پس گوییم که از براى لسان و تکلّم و کلام و کتابت و کتاب و حمد و مدح مراتبى است به حسب نشئات وجودیّه که هر یک با نشئه اى از نشئات و مرتبه اى از مراتب وجود مناسب است، و چون حمد در هر مورد بر جمیلى و مدح بر جمال و کمالى است، پس، چون حقّ جلّ و علا به حسب علم ذاتى خود در حضرت غیبِ هویّتْ جمال جمیل خود را مشاهده فرموده به اتمّ مراتب علم و شهود، مبتهج بوده به ذات جمیل خود به اشدّ مراتب ابتهاج؛ پس، تجلّى فرموده به تجلّى ازلى به اعلى مراتب تجلّیات در حضرت ذات براى ذات. و این تجلّى و اظهار ما فى مکنون غیبى و مقارعه ذاتیّه کلام ذاتى است که به لسان ذات در حضرت غیب واقع است. و مشاهده این تجلّى کلامى، سمع ذات است. و این ثناى ذات براى ذاتِ حق، ثناىِ حق است که دیگر موجودات از ادراک آن عاجزند؛ چنانچه ذات مقدس نبى ختمى، اقرب و اشرف موجودات، اعتراف به عجز فرماید و گوید: لا احْصِى ثَناءً عَلیْکَ؛ انْتَ کَما اثْنَیْتَ عَلى نَفْسِک (417). ( و این معلوم است که احصاء ثناء، فرع معرفت به کمال و جمال است؛ و چون معرفت تامّه به جمال مطلق حاصل نشود، ثناى حقیقى نیز واقع نگردد؛ و غایت معرفت اصحاب معرفتْ عرفانِ عجز است. و اهل معرفت گویند حق تعالى با السنه خمسه حمد و مدح خود کند. و آن السنه، لسان ذات است من حیث هى؛ و لسان احدیّت غیب است؛ و لسان واحدیّت جمعیّه است؛ و لسان اسماء تفصیلیّه است؛ و لسان اعیان است. و اینها غیر از لسان ظهور است، که اول آن لسان مشیّت است تا آخر مراتب تعیّنات که لسان کثرات وجودیّه است. و بدان که از براى جمیع موجودات حظّ بلکه حظوظى از عالم غیب که حیوة محض است مى باشد؛ و حیاتْ سارى در تمام دار وجود است. و این مطلب نزد ارباب فلسفه عالیه با برهان، و نزد اصحاب قلوب و معرفت به مشاهده و عیان، ثابت است؛ و آیات شریفه الهیّه و اخبار اولیاء وحى علیهم الصلاة و السلام دلالت تامّ تمام بر آن دارد. و محجوبین از اهل فلسفه عامیّه و اهل ظاهر که نطق موجودات را نیافته اند به تأویل و توجیه پرداخته اند. و عجب آن است که اهل ظاهر که به اهل فلسفه طعن زنند که تأویل کتاب خدا کنند به حسب عقل خود، در این موارد خود تأویل این همه آیات صریحه و احادیث صحیحه کنند به مجرد آنکه نطق موجودات را نیافته اند، با آنکه برهانى در دست ندارند؛ پس تأویل قرآن را، بى برهان و به مجرد استبعاد، کنند. بالجمله، دار وجود اصل حیات و حقیقتِ علم و شعور است؛ و تسبیح موجودات تسبیح نطقى شعورى ارادى است، نه تکوینى ذاتى که محجوبان گویند. و تمام آنها به حسب حظّى که از وجود دارند به مقام بارى جلّت عظمته معرفت دارند. و چون اشتغال به طبیعت و انغمار در کثرتْ هیچ موجودى چون انسان ندارد، از این جهت از همه موجودات محجوبتر است، مگر آنکه از جلباب بشریّت خارج شده و خرق حجب کثرت و غیریّت کرده باشد که بى حجاب به مشاهده جمال جمیل پردازد؛ پس، حمد و مدح او از تمام حمدها و مدحها جامعتر است؛ و او حق را به تمام شئون الهیّه و تمام اسماء و صفات ستایش و عبادت کند. تتمیم بدان که کلمه شریفه الحمد للَّه به حسب بیانى که مذکور شد، از کلمات جامعه اى است که اگر کسى به لطایف و حقایق آن حق را به آن تحمید کند، حق حمد را آن قدر که درخور طاقت بشریّت است بجا آورده. و لهذا در روایات شریفه اشاره به این معنى شده است؛ چنانچه در روایت است که حضرت باقر العلوم سلام اللَّه علیه از منزلى بیرون آمدند، مرکبشان نبود. فرمودند: اگر مرکب پیدا شود حمد حق تعالى کنم به طورى که حق حمد است. پس چون مرکب پیدا شد، سوار شده و تسویه لباس خود فرمودند، گفتند: الحَمْدُ للَّه (418) ( و از رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله روایت است که فرموده اند: لا إلهَ إِلَّا اللَّه نصف میزان است و الحمد للَّه پر کند میزان را.(419) ( و این به واسطه آن است که به آن بیان که نمودیم الحمد للَّه جامع توحید نیز هست. و از رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله روایت شده که قول بنده که مى گوید الحمد للَّه سنگینتر است در میزانش از هفت آسمان و هفت زمین.(420) ( و هم از آن حضرت منقول است که اگر خداوند عطا کند جمیع دنیا را به بنده اى از بندگانش پس از آن بگوید آن بنده: الحمد للَّه، آنکه او گفته افضل است از آنچه به او عطا شده (421). ( و هم از آن حضرت روایت شده که هیچ چیز محبوبتر پیش خدا نیست از قول قائل الحمد للَّه؛ و از این جهت خداوند به آن بر خود ثنا گفته (422). ( و احادیث در این باب بسیار است. * قولُه تعالى: رَبِّ الْعالَمین ربّ اگر به معناى مُتعالى و ثابت و سیّد باشد، از اسماء ذاتیّه است. و اگر به معناى مالک و صاحب و غالب و قاهر باشد، از اسماء صفتیّه است. و اگر به معناى مربّى و منعم و متمّم باشد، از اسماء افعالیه است. و عالم اگر ما سوى اللَّه که شامل همه مراتب وجود و منازل غیب و شهود است باشد، ربّ را باید از اسماء صفات گرفت. و اگر مقصود عالم ملک است که تدریجى الحصول و الکمال است، مراد از آن اسم فعل است. و در هر صورت، در اینجا مقصود اسم ذات نیست. و شاید، به نکته اى، مراد از عالمین همین عوالم ملکیّه، که در تحت تربیت و تمشیت الهیّه به کمال لایق خود مى رسد، و مراد از ربّ مربّى، که از اسماء افعال است، باشد. و بدان که ما در این رساله از ذکر جهات ترکیبى و لغوى و ادبى آیات شریفه خوددارى مى کنیم، زیرا که آنها را غالباً متعرّض شده اند. و بعض امور که یا اصلًا تعرّض نشده یا ذکر ناقص از آن شده در این جا مذکور مى گردد. و باید دانست که اسماء ذات و صفات و افعال که اشاره اى به آن شد، مطابق اصطلاح ارباب معرفت است. و بعضى از مشایخ اهل معرفت در کتاب انشاء الدوائر اسماء را تقسیم نموده به اسماء ذات و اسماء صفات و اسماء افعال و فرموده است: و اسَماءُ الذّات هُوَ: اللَّه، الربّ، المَلِکُ، القُدّوسُ، السَّلامُ، المُؤْمِنُ، المُهَیْمِنُ، العَزیزُ، الجَبّارُ، المُتَکَبِّرُ، العَلِىُّ، العَظیمُ، الظّاهِرُ، الباطِنُ، الاوَّلُ، الآخِرُ الکَبیرُ، الجَلیلُ، المَجِیدُ، الحَقُّ، المُبینُ، الواجدُ، الماجدُ، الصَمَدُ، المُتعالی، الغَنِّی، النورُ، الوارثُ، ذو الجَلالِ، الرقیبُ. و اسماءُ الصفات و هِىَ: الحىُّ، الشَّکورُ، القَهّارُ، القاهِرُ، المُقْتَدِرُ، القَوِىّ، القادِرُ، الرَّحمنُ، الرحیمُ، الکَریمُ، الغَفّارُ، الغَفورُ، الوَدودُ، الرَّءوفُ، الحَلیمُ، الصَّبورُ، البَرُّ، العَلیمُ، الخَبیرُ، المُحصىُ، الحَکیمُ، الشّهیدُ، السَمیعُ، البَصیرُ. و أسماءُ الأفعال هُوَ: المُبْدِئُ، الوَکیلُ، الباعِثُ، المُجیبُ، الواسِعُ، الحَسیبُ، المُقیتُ، الحَفیظُ، الخالِقُ، البارِئُ، المُصَوِّرُ، الوَهَّابُ، الرَّزّاقُ، الفَتّاحُ، القابِضُ، الباسُط، الخافِضُ، الرّافِعُ، المُعِزُّ، المُذِلُّ، الحَکیمُ، العَدْلُ، اللَّطیفُ، المُعیدُ، المُحْیی، المُمیتُ، الوالی، التَوّابُ، المُنْتَقِمُ، المُقْسِطُ، الجامِعُ، المُغْنی، المانِعُ، الضّارُّ، النّافع، الهادی، البَدیعُ، الرَّشیدُ.(423)- ( انتهى. و در میزان این تقسیم گفته اند که گرچه تمام اسماء اسماء ذات است لکن به اعتبار ظهور ذات، اسماء ذات گویند؛ و به اعتبار ظهور صفات و افعال، اسماء صفاتیّه و افعالیّه به آنها گویند؛ یعنى، هر اعتبار ظاهرتر گردید، اسم تابع آن است. و از این جهت گاهى در بعضى اسماء دو یا سه اعتبار جمع شود؛ و از این جهت از اسماء ذاتیّه و صفاتیّه و افعالیّه یا دو از این سه شود؛ مثل ربّ چنانچه ذکر شد. و این مطلب در مذاق نویسنده درست نیاید و مطابق ذوق عرفانى نشود. بلکه آنچه در این تقسیم به نظر مى رسد آن است که میزان در این اسماء آن است که سالک به قدم معرفت پس از آن که فناى فعلى براى او دست داد، حق تعالى تجلیّاتى که به قلب او مى کند تجلّیات به اسماء افعال است؛ و پس از فناى صفاتى، تجلّیات صفاتیّه؛ و پس از فناى ذاتى، تجلّیات به اسماء ذات براى او مى شود. و اگر قلب او قدرت حفظ داشت پس از صحو، آنچه که از مشاهدات افعالیّه خبر دهد اسماء افعال است؛ و آنچه که از مشاهدات صفاتیّه، اسماء صفات؛ و هکذا اسماء ذات. و این مقام را تفصیلى است که در این اوراق نشاید. و آنچه را در انشاء الدوائر مذکور شده، مطابق میزانى که خود دست داده صحیح نیست؛ چنانچه در نظر به اسماء واضح شود. و مى توان گفت که این تقسیم به اسماء ثلاثه در قرآن شریف نیز اشاره به آن شده. و آن آیات شریفه آخر سوره حشر است. قال تعالى: هُوَ اللَّه الَّذی لا الهَ الّا هُوَ عالِمُ الْغَیْبِ وَ الشَّهادَةِ هُوَ الرَّحْمنُ الرَّحیمُ (424). ( الى آخِر الآیات الشریفة. و این آیات شریفه، شاید اوّلى آنها اشاره به اسماء ذاتیّه، و دومى اشاره به اسماء صفاتیّه، و سومى اشاره به اسماء افعالیّه، باشد. و تقدیم ذاتیّه بر صفاتیّه، و آن بر افعالیّه، به حسب ترتیب حقایق وجودیّه است و تجلّیات الهیّه، نه به حسب ترتیب مشاهدات اصحاب مشاهده و تجلیات به قلوب ارباب قلوب. و باید دانست که آیات شریفه را رموز دیگرى است که ذکر آن مناسب مقام نیست. و این که آیه دومْ اسماء صفاتیّه، و سوم افعالیّه است، واضح است. و اما عالم الغیب و الشهادة و رحمن و رحیم از اسماء ذاتیّه بودن مبنى بر آن است که غیب و شهادت عبارت از اسماء باطنه و ظاهره باشد، و رحمانیّت و رحیمیّت از تجلّیات فیض اقدس باشد نه فیض مقدس. و اختصاص دادن این اسماء را به ذکر، با اینکه حىّ و ثابت و ربّ و امثال آن به اسماء ذاتیّه نزدیکتر به نظر مى آید، شاید براى احاطه آنها باشد؛ زیرا که اینها از امّهات اسماء هستند و اللَّه العالم. تنبیه در لفظ و اشتقاق و معنى عالَمین اختلاف عظیم واقع است. چنانچه بعضى گفته اند عالمین جمع است و مشتمل بر جمیع اصناف خلق است از مادّى و مجرّد؛ و هر صنفى خود عالمى است. و این جمع از جنس خود مفرد ندارد و این قول مشهور است. و بعضى گفته اند که عالَم، به فتح لام، اسم مفعول و عالِم، به کسر، اسم فاعل است؛ و عالَمین به معناى معلومین است و این قول علاوه بر آنکه خود فى حدّ نفسه بى شاهد و بعید است، اطلاق ربّ المعلومین بسیار بارد و بى مورد است. و اشتقاق آن را بعضى از علامت دانسته اند. و در این صورت بر تمام موجودات اطلاق شود، زیرا که همه علامت و نشانه و آیه ذات مقدّسند. و واو و نون به اعتبار اشتمال بر ذوى العقول و تغلیب آن است بر دیگر موجودات. و بعضى او را مشتق از علم دانسته اند. و در هر صورت، اطلاق آن بر جمیع موجودات صحیح است، چنانچه اطلاق بر ذوى العقول نیز وجیه است. ولى عالَم اطلاق بر ما سوى اللَّه شود؛ و بر هر صنف و هر فرد نیز گاه اطلاق شود. و اگر آن کس که عالم را بر هر فرد و صنف اطلاق کند از اهل عرف و لغت باشد، به اعتبار آنکه هر فردى علامت ذات بارى است- و فی کُلِّ شَیْ ءٍ لَهُ آیَةٌ(425). ( و اگر عارف الهى باشد، به اعتبار آنکه هر موجودى ظهور اسم جامع و مشتمل کلّ حقایق است به طریق ظهور احدیّت جمع و سر وجود؛ و از این جهت تمام عالم را و هر جزئى از آن را اسم اعظم به مقام احدیّت جمع ممکن است دانست؛ و الَاسماءُ کُلُّها فى الکُلِّ وَ کذا الآیات. و بنا بر آنچه ذکر شد، ایراد فیلسوف عظیم الشّأن صدر الملّة و الدّین قدّس سرّه بر مثل بیضاوى وارد است؛ زیرا که آنها ذوق این مشرب نکرده اند، و اما در مسلک اصحاب عرفان صحیح نیست. و چون کلام بیضاوى در این مقام و کلام فیلسوف مذکور طولانى است، ذکر آن نشد؛ هر کس مایل است، به تفسیر سوره فاتحه مرحوم فیلسوف مذکور رجوع کند. و ربّ اگر از اسماء صفات باشد به معنى مالک و صاحب و اشباه آن مراد از عالمین جمیع ما سوى اللَّه ممکن است باشد؛ چه موجودات عالم ملک باشد یا موجودات مجرّده غیبیّه. و اگر از اسماء افعال باشد- که شاید ظاهرتر همین است- مراد از عالمین عالم ملک است فقط؛ زیرا که ربّ در آن وقت به معنى مربّى است؛ و این معنا تدریج لازم دارد و عوالم مجرّده از تدریج زمانى منزّه هستند. گرچه نزد نویسنده به یک معنى روحِ تدریج در عالم دهر متحقّق است؛ و به همان معنى اثبات حدوث زمانى، به معنى روح زمان و دهریّتِ تدریج، در عوالم مجرّده نیز کردیم؛ و در مسلک عرفانى نیز حدوث زمانى را براى جمیع عوالم ثابت مى دانیم، اما نه به آن طور که در فهم متکلّمین و اصحاب حدیث آید. تنبیه آخر بدان که حمد چون در مقابل جمیل است، و از آیه شریفه استفاده شود که حمد و ستایش براى مقام اسم اعظم که اسم جامع است، که داراى مقام ربوبیّت عالمیان و رحمت رحمانیّه و رحیمیّه و مالک یوم دین است ثابت است، پس این اسماء شریفه یعنى رَبّ و رحمن و رحیم و مالک را باید در تحمیدْ مدخلیّتى به سزا باشد. و ما پس از این در ذیل قول خداى تعالى: مالِکِ یَوْمِ الدّین به بیانى تفصیلى ذکرى از این مطلب مى نماییم. و اکنون راجع به تناسب مقام ربوبیّت عالمیان با تحمید سخن مى گوییم. و آن از دو جهت متناسب است: یکى آنکه چون خودِ حامدْ از عالمیان بلکه خود گاهى عالَمى برأسه است، بلکه در نظر اهل معرفت هر یک از موجودات عالَمى برأسه مى باشد، تحمید حق کند که او را با دست تربیت مقام ربوبیّت از ضعف و نقص و وحشت و ظلمت نیستى هیولانى، به قوّت و کمال و طمأنینه و نورانیّت عالم انسانیّت آورد؛ و از منازل جسمى و عنصرى و معدنى و نباتى و حیوانى در تحت نظامى مرتّب به حرکات ذاتیّه و جوهریّه و عشقهایى فطرى و جبلى عبور داد و به منزلگاه انسانیت که اشرف منازل موجودات است رسانید. و پس از این نیز تربیت کند تا آن که آنچه در وهم تو ناید آن شوم. پس عدم گردم عدم چون ارغنون گویدم انا إلیه راجعون (426) و دیگر آن که چون تربیت نظام عالم ملک از فلکیّات و عنصریّات و جوهریّات و عرضیّات آن، مقدّمه وجود انسان کامل است و در حقیقت این ولیده عصاره عالم تحقّق و غایة القصواى عالمیان است و از این جهت آخر ولیده است، و چون عالَمِ مُلک به حرکت جوهریّه ذاتیّه متحرّک است و این حرکت ذاتى استکمالى است به هر جا منتهى شد آن غایت خلقت و نهایت سیر است، و چون به طریق کلّى نظر در جسم کلّ و طبع کلّ و نبات کلّ و حیوان کلّ و انسان کلّ افکنیم انسان آخرین ولیده اى است که پس از حرکات ذاتیّه جوهریّه عالم به وجود آمده و منتهى به او شده، پس دست تربیت حق تعالى در تمام دار تحقق به تربیت انسان پرداخته است و الانسانُ هو الأوّل و الآخِر. و این که ذکر شد، در افعال جزئیّه و نظر به مراتب وجود است؛ و الّا به حسب فعل مطلق از براى فعل حق تعالى غایتى جز ذات مقدّسش نیست چنانچه در مَحالّ خود مبرهن است. و نظر به افعال جزئیّه نیز چون کنیم، غایت خلقت انسان عالم غیب مطلق است؛ چنانچه در قدسیّات وارد است: یا ابْنَ آدَمَ خَلَقْتُ الْاشیاءَ لِاجْلِکَ، وَ خَلَقْتُکَ لِاجْلی (427). ( و در قرآن شریف خطاب به موسى بن عمران على نبینا و آله و علیه السلام فرماید: وَ اصْطَنَعْتُکَ لِنَفْسی (428) ( و نیز فرماید: وَ انَا اخْتَرْتُکَ (429). ( پس، انسان مخلوق لاجل اللَّه و ساخته شده براى ذات مقدّس او است؛ و از میان موجوداتْ او مصطفى و مختار است؛ غایت سیرش وصول به باب اللَّه و فناى فى ذات اللَّه و عکوف به فناء اللَّه است؛ و معاد او الى اللَّه و من اللَّه و فى اللَّه و باللَّه است؛ چنانچه در قرآن فرماید: انَّ الَیْنا ایابَهُم (430). ( و دیگر موجودات به توسّط انسان رجوع به حق کنند، بلکه مرجع و معاد آنها به انسان است؛ چنانچه در زیارت جامعه، که اظهار شمّه اى از مقامات ولایت را فرموده، مى فرماید: و ایابُ الخَلْقِ الَیْکُمْ، و حِسابُهُمْ عَلَیْکُم. و مى فرماید: بِکُمْ فَتَحَ اللَّه، وَ بِکُمْ یَخْتِمُ (431) و اینکه در آیه شریفه حق مى فرماید: انَّ الَیْنا ایابَهُمْ ثُمَّ انَّ عَلَیْنا حِسابَهُم (432) و در زیارت جامعه مى فرماید: و ایابُ الْخَلْقِ الَیْکُمْ و حِسابُهُمْ عَلَیْکُم سرّى از اسرار توحید، و اشاره به آن است که رجوع به انسان الکامل رجوع الى اللَّه است؛ زیرا که انسان کاملْ فانى مطلق و باقى به بقاء اللَّه است و از خودْ تعیّن و انّیّت و انانیّتى ندارد، بلکه خود از اسماء حسنى و اسم اعظم است؛ چنانچه اشاره به این معنى در قرآن و احادیث شریفه بسیار است. و قرآن شریف به قدرى جامع لطایف و حقایق و سرایر و دقایق توحید است که عقول اهل معرفت در آن حیران مى ماند؛ و این، اعجاز بزرگِ این صحیفه نورانیّه آسمانى است، نه فقط حسن ترکیب و لطف بیان و غایت فصاحت و نهایت بلاغت و کیفیّت دعوت و اخبار از مغیبات و احکام احکام و اتقان تنظیم عائله و امثال آن، که هر یک مستقلًا اعجازى فوق طاقت و خارق عادت است. بلکه مى توان گفت این که قرآن شریف معروف به فصاحت شد و این اعجاز در بین سایر معجزات مشهور آفاق شد، براى این بود که در صدر اول اعراب را این تخصّص بود و فقط این جهت از اعجاز را ادراک کردند؛ و جهات مهمترى که در آن موجود بود و جهت اعجازش بالاتر و پایه ادراکش عالى تر بود اعراب آن زمان ادراک نکردند. الآن نیز آنهایى که هم افق آنها هستند، جز ترکیبات لفظیّه و محسّنات بدیعیّه و بیانیّه چیزى از این لطیفه الهیّه ادراک نکنند. و اما آنهایى که به اسرار و دقایق معارف آشنا و از لطائف توحید و تجرید باخبرند، وجهه نظرشان در این کتاب الهى و قبله آمالشان در این وحى سماوى همان معارف آن است و به جهات دیگر چندان توجهى ندارند. و هر کس نظرى به عرفان قرآن و عرفاى اسلام که کسب معارف از قرآن نمودند کند و مقایسه ما بین آنها با علماء سایر ادیان و تصنیفات و معارف آنها کند، پایه معارف اسلام و قرآن را، که اسّ اساس دین و دیانت و غایة القصواى بعث رسل و انزال کتب است، مى فهمد؛ و تصدیق به این که این کتابْ وحى الهى و این معارف معارف الهیّه است براى او مئونه ندارد. ایقاظ ایمانى بدان که ربوبیّت حق تعالى جلّ شأنه از عالمیان بر دو گونه است: یکى ربوبیّت عامّه که تمام موجودات عالم در آن شرکت دارند. و آن تربیتهاى تکوینى است که هر موجودى را از حدّ نقص به کمال لایق خود در تحت تصرّف ربوبیّت مى رساند. و تمام ترقّیات طبیعیّه و جوهریّه و حرکات و تطوّرات ذاتیّه و عرضیّه در تحت تصرّفات ربوبیّت واقع شود. و بالجمله، از منزلِ مادّة الموادّ و هیولاى اولى تا منزل حیوانیت و حصول قواى جسمانیّه و روحانیّه حیوانیّه، تربیت تکوینى، و هر یک از آنها شهادت دهند به این که اللَّه جلّ جلاله ربّى. و دوم از مراتب ربوبیّت ربوبیّت تشریعى است، که مختصّ به نوع انسانى است و دیگر موجودات را از آن نصیبى نیست. و این تربیتْ هدایت طرق نجات و ارائه راههاى سعادت و انسانیّت و تحذیر از منافیات آن [است ]که به توسّط انبیاء علیهم السلام اظهار فرموده. و اگر کسى با قدم اختیارْ خود را در تحت تربیت و تصرّف ربّ العالمین واقع کرد و مربوب آن تربیت شد به طورى که تصرّفات اعضا و قواى ظاهریّه و باطنیّه او تصرفات نفسانیّه نشد بلکه تصرّفات الهیّه و ربوبیّه گردید، به مرتبه کمال انسانیّت که مختصّ به این نوع انسانى است مى رسد. انسان تا منزل حیوانیّت با سایر حیوانات هم قدم بوده؛ و از این منزل دو راه در پیش دارد که با قدم اختیار باید طى کند: یکى منزل سعادت، که صراط مستقیم ربّ العالمین است- انَّ رَبِّی عَلَى صِراطٍ مُسْتَقیمٍ (433). ( و یکى راه شقاوت، که طریق معوج شیطان رجیم است. پس، اگر قوا و اعضاى مملکت خود را در تصرف ربّ العالمین داد و مربّا به تربیت او شد، کم کم قلب، که سلطان این مملکت است، تسلیم او شود؛ و دل که مربوب ربّ العالمین شد، سایر جنود به او اقتداء کنند و مملکت یکسره مربوب او گردد. و در این هنگام لسان غیبى او، که ظل قلب است، مى تواند بگوید: اللَّه جَلَّ جَلالُهُ رَبِّی در جواب ملائکه عالم قبر که گویند: مَنْ رَبُّکَ؟ و چون چنین شخصى لا بدّ اطاعت رسول خدا و اقتداء به ائمّه هدى و عمل به کتاب الهى نموده، زبانش گویا شود به این که محمّدٌ صلّى اللَّه علیه و آله نبیّی، و عَلِىٌّ و اولادُهُ المَعْصُومینَ ائِمَّتی، وَ الْقُرآنُ کِتابی. و اگر دل را الهى و ربوبى ننموده و نقش لا إله الّا اللَّه، مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّه، عَلىٌّ وَلِىُّ اللَّه در لوح دل منتقش نشده و صورتِ باطنِ نفسْ نشده باشد و به عمل به قرآن شریف و تفکّر و تذکّر و تدبّر در آن، قرآن به او منسوب و او به قرآن ارتباط روحى معنوى پیدا نکرده باشد، پس در سکرات و سختى هاى مرض موت و خود موت، که داهیه عظیمه است، تمام معارف از خاطر او محو شود. عزیزم، انسان با یک مرض حصبه و ضعف قواى دماغیّه تمام معلوماتش را فراموش مى کند مگر چیزهایى را که با شدّت تذکّر و انس با آنها جزءِ فطریّات ثانویّه او شده باشد، و اگر یک حادثه بزرگى و هائله سهمناکى پیش آید انسان از بسیارى از امور خود غفلت کند و خط نسیان به روى معلومات او کشیده مى شود، پس در آن اهوال و شدائد و سکرات موت چه خواهد شد؟ و اگر سمع قلب باز نشده باشد و دل سمیع نباشد، تلقین عقاید حین موت و بعد از موت به حال او نتیجه اى ندارد. تلقین براى کسانى مفید است که دل آنها از عقاید حقّه با خبر است و سمع قلب آنها باز است، و در این سکرات و شدائد فى الجمله غفلتى حاصل شده باشد، این وسیله شود که ملائکة اللَّه به گوش او برسانند؛ ولى اگر انسان کر باشد و گوش عالم برزخ و قبر نداشته باشد، هر گز تلقین را نمى شنود و به حال او اثر نکند. و در احادیث شریفه به بعض آنچه گفته شد اشاره شده است. * قَولهُ تَعالى: الرَّحْمنِ الرَّحیم بدان که از براى جمیع اسماء و صفات حق تعالى جلّ و علا به طور کلى دو مقام و دو مرتبه است: یکى، مقام اسماء و صفات ذاتیّه که در حضرت واحدیّت ثابت است؛ چون علم ذاتى که از شئون و تجلّیات ذاتیّه است، قدرت و اراده ذاتیّه و دیگر شئون ذاتیّه. و دیگر، مقام اسماء و صفات فعلیّه است که به تجلّى به فیض مقدّس براى حق ثابت است؛ چون علم فعلى که اشراقیّین ثابت دانند و مناط علم تفصیلى را آن دانند، و جناب افضل الحکماء، خواجه نصیر الدّین نضّر اللَّه وجهه، اقامه برهان بر آن کرده اند؛ و در این معنى که میزان علم تفصیلى علم فعلى است، از اشراقیّین تبعیّت فرموده اند(434). ( و این مطلب گرچه خلاف تحقیق است، بلکه علم تفصیلى در مرتبه ذات ثابت است و کشف و تفصیل علم ذاتى از علم فعلى بالاتر و بیشتر است- چنانچه در محلّ خود به وجه برهان نورى ثابت و محقّق است- ولى اصل مطلب که نظام وجودْ علم فعلى تفصیلى حق است، ثابت و محقّق است در سنّت برهان و مشرب عرفان؛ گرچه مسلک اعلا و ذوق احلاى عرفانى را غیر از این طریقه ها طریقه اى است- مذهب عاشق ز مذهبها جدا است(435). بالجمله، از براى رحمت رحمانیّه و رحیمیّه دو مرتبه و دو تجلّى است: یکى در مجلاى ذات در حضرت واحدیّت به تجلّى به فیض اقدس. و دیگر، در مجلاى اعیان کونیّه به تجلّى به فیض مقدّس. و در سوره مبارکه اگر رحمن و رحیم از صفات ذاتیّه باشد- چنانچه ظاهرتر است- در آیه شریفه بسم اللَّه الرحمن الرحیم این دو صفت را تابع اسم توان دانست تا از صفات فعلیّه باشد؛ بنا بر این، ابداً تکرارى در کار نیست تا این که گفته شود براى تأکید و مبالغه است. و به این احتمال- و الْعِلمُ عندَ اللَّه- معنى آیات شریفه چنین مى شود: بمشیّته الرَّحْمانیةِ و الرّحیمیّةِ الحمدُ لِذاتِهِ الرّحمانىِّ و الرَّحیمى. و چنانچه مقام مشیّت جلوه ذات مقدس است، مقام رحمانیّت و رحیمیّت، که از تعیّنات مقام مشیّت است، جلوه رحمانیّت و رحیمیّت ذاتیّه است. و احتمالات دیگرى نیز هست که ما ترک کردیم ذکر آن را، زیرا که این احتمال که ذکر شد ظاهرتر بود. * قوله تعالى: مالِکِ یَوْمِ الدّین بسیارى از قرّاء مَلِک، به فتح میم و کسر لام، قرائت کرده اند. و براى هر یک از این دو قرائت ترجیحاتى ادبى ذکر کرده اند. حتّى بعضى از بزرگان علماء رحمه اللَّه رساله نوشته در ترجیح مَلِک بر مالک (436). ( و چیزهایى که طرفین گفته اند طورى نیست که از آن اطمینانى حاصل شود. آنچه به نظر نویسنده مى رسد آن است که مالک راجح بلکه متعیّن است؛ زیرا که این سوره مبارکه و سوره مبارکه توحید مثل سایر سور قرآنیّه نیست، بلکه این دو سوره را چون مردم در نماز فرایض و نوافل مى خوانند، در هر عصرى از اعصار صدها ملیون جمعیّت مسلمین از صدها ملیون جمعیتهاى مسلمین شنیده اند و آنها از صدها ملیون سابقیها، همین طور به تسامع، این دو سوره شریفه به همین طور که مى خوانند بى یک حرف پس و پیش و کم و زیاد از ائمّه هدى و پیغمبر خدا صلّى اللَّه علیه و آله ثابت است. و با این که اکثر قرّاء مَلِک خواندند و بسیارى از علماء ترجیح مَلِک داده اند، مع ذلک این امور در این امر ثابت ضرورى و متواتر قطعى ضررى نرسانده و کسى از آنها متابعت ننموده. و با این که علماء تبعیّت هر یک از قرّاء را جایز مى دانند، هیچیک- الّا شاذى که اعتناء به قول او نیست- در مقابل این ضرورت، ملک در نمازهاى خود قرائت ننموده اند. و اگر کسى هم ملِک را قرائت کرده، من باب احتیاط بوده و مالک را نیز گفته؛ چنانچه شیخ علّامه ما در علوم نقلیّه، حاج شیخ عبد الکریم یزدى قدّس سرّه، به خواهش یکى از علماء اعلام معاصر مَلِک را نیز مى گفتند. ولى این احتیاط بسیار ضعیفى است، بلکه به عقیده نویسنده مقطوع الخلاف است. و از این بیان که شد ضعف این مطلب معلوم مى شود که گفته اند در خطّ کوفى ملک و مالک به هم اشتباه شده؛ زیرا که این ادّعا را شاید در سورى که کثیر التّداول در السنه نیست بتوان گفت- آن هم على اشکال- ولى در مثل چنین سوره اى که ثبوت آن از روى تسامع و قرائت است- چنانچه پر واضح است- ادعائى بس بى مغز و گفته اى بس بى اعتبار است. و این کلام که ذکر شد در کفواً نیز جارى است؛ زیرا که قرائت با واو مفتوحه و فاء مضمومه- با آن که فقط قرائت عاصم است- مع ذلک آن نیز به تسامع بالضّرورة ثابت است؛ و قرائات دیگر معارضه با این ضرورت نکرده. گرچه بعضى به خیال خود احتیاط مى کنند و مطابق قرائت اکثر که با ضم فاء و همزه است قرائت مى کنند، ولى این احتیاط بى جایى است. و اگر چنانچه در روایاتى که امر شده مثل قرائت ناس قرائت کنیم (437)مناقشه شود- چنانچه جاى مناقشه هم هست و مظنون آن است که مراد از آن روایات این باشد که همین طور که نوع مردم قرائت مى کنند قرائت کنید نه آن که مخیّر هستید میان قرائات سبع مثلًا- آن وقت قرائت مَلِک و کفواً به غیر آن طور که مشهور در بین مسلمین و مسطور در صحف است غلط مى شود. و در هر صورت، احتیاط قرائت آنها است به طورى که بین مردم متداول و در السنه مشهور و در قرآن مسطور است، زیرا که آن طور قرائت در هر مسلکى صحیح است. و اللَّه العالم (438) تحقیقٌ حکَمىٌ بدان که مالکیّت حق تعالى مثل مالکیّت بندگان نیست مملوکات خود را؛ و مثل مالکیّت سلاطین نیست مملکت خود را؛ چه که این ها اضافاتى است اعتباریّه. و اضافه حقّ به خلق از این قبیل نیست؛ گرچه در نزد علماء فقه این طور مالکیّت براى حق تعالى طولًا ثابت است؛ و آن نیز منافات با آن چه در این نظر ملحوظ و مذکور است ندارد. و از قبیل مالکیّت انسان اعضاء و جوارح خود را نیز نیست؛ و از قبیل مالکیّت او قواى ظاهریّه و باطنیّه خود را نیز نیست؛ گرچه این مالکیّت نزدیکتر است به مالکیّت حق تعالى از سایر مالکیّتهاى مذکوره در سابق. و از قبیل مالکیّت نفس افعال ذاتیّه خود را که از شئون نفس است، مثل ایجاد صور ذهنیه که قبض و بسطش تا اندازه اى در تحت اراده نفس است، نیز نیست. و از قبیل مالکیّت عوالم عقلیّه مادون خود را نیز نیست؛ گرچه آنها متصرّف هم در این عوالم به اعدام و ایجاد باشند؛ زیرا که تمام دار تحقق امکانى، که ذلّ فقر در ناصیه آنها ثبت است، محدود به حدود و مقدّر به قدر مى باشند و لو به حد ماهیّتى؛ و هر چه محدود به حدّ باشد، با فعل خود به قدر محدودیّتش بینونت عزلى دارد و احاطه قیّومى حقّانى ندارد؛ پس، تمام اشیاء به حسب مرتبه ذات خود با منفعلات خود متباین و متقابل مى باشند، و به همین جهت احاطه ذاتیّه قیّومیّه ندارند. و اما مالکیّت حق تعالى که به اضافه اشراقیّه و احاطه قیّومیّه است، مالکیّت ذاتیّه حقیقیّه حقّه است که به هیچ وجه شائبه تباین عزلى در ذات و صفاتش با موجودى از موجودات نیست. و مالکیّت آن ذات مقدّس به همه عوالم على السّواء [است ]بدون آن که با موجودى از موجودات به هیچ وجه تفاوت کند یا به عوالم غیب و مجرّدات محیطتر و نزدیکتر باشد از عوالم دیگر؛ چه که آن مستلزم محدودیّت و بینونت عزلى شود و ملازم با افتقار و امکان شود، تَعالى اللَّه عَنْ ذلِک عُلُوّاً کَبیراً. چنانچه اشاره به این معنى ممکن است باشد قول خداى تعالى: نَحْنُ اقْرَبُ الَیهِ مِنْکُم (439)( و نَحْنُ اقْرَبُ الَیْهِ مِنْ حَبْلِ الوَرید(440). و اللَّه نُورُ السَّمواتِ و الْارْض (441) وَ هُوَ الَّذی فی السَّماءِ الهٌ و فی الْارْضِ اله (442). و لَهُ مُلْکُ السَّمواتِ وَ الْارْض (443). ( و قول رسول خدا از قرار منقول: لَوْ دُلِّیتُمْ بِحَبْلٍ الى الْارْضینَ السُّفْلى ، لَهَبَطْتُمْ عَلى اللَّه (444). ( و قول حضرت صادق در روایت کافى: فَلا یَخْلُو مِنْهُ مَکانٌ، وَ لا یَشْتَغِلُ بِهِ مَکانٌ، وَ لا یَکُونُ الى مَکانٍ اقْرَبُ مِنْهُ الى مَکان (445). ( و قول حضرت امام على نقى علیه السلام: وَ اعْلَمْ، انَّهُ اذا کانَ فِى السَّماءِ الدُّنْیا فَهُوَ کَما هُوَ عَلى الْعَرْشِ. وَ الْاشْیاءُ کُلُّها لَهُ سَواءٌ عِلْماً وَ قُدْرَةً وَ مُلْکاً وَ احاطَة(446). و با این که مالکیّت ذات مقدّسش به همه اشیاء و همه عوالم على السواء است، مع ذلک در آیه شریفه مى فرماید: مالِکِ یَوْمِ الدّین. این اختصاص ممکن است براى این باشد که یوم الدّین یوم الجمع است؛ از این جهت، مالک یوم الدّین که یوم الجمع است مالک ایّام دیگر که متفرّقات است مى باشد؛ وَ الْمُتَفَرِّقاتُ فىِ النَّشْئَةِ الْمُلْکیَّة مُجْتَمِعاتٌ فى النَّشْئَةِ الْمَلَکُوتِیَّة(447). ( و یا براى آن است که ظهور مالکیّت و قاهریّت حق تعالى مجده در یوم الجمع که یوم رجوع ممکنات است به باب اللَّه و صعود موجودات بفناء اللَّه است مى باشد. و تفصیل این اجمال به طورى که مناسب با این رساله است، آن است که تا نور وجود و شمس حقیقت در سیر تنزّلى و نزول از مکامن غیب به سوى عالم شهادت است، رو به احتجاب و غیبت است؛ و به عبارت دیگر، در هر تنزّلى تعیّنى است و در هر تعیّن و تقیّدى حجابى است. و چون انسان مجمع جمیع تعیّنات و تقیّدات است، محتجب به تمام حجب هفتگانه ظلمانیّه و حجب هفتگانه نوریّه، که آن ارضین سبع و سماوات سبع به حسب تأویل است، مى باشد؛ و شاید ردّ به اسفل السّافلین نیز عبارت از احتجاب به جمیع انواع حجب باشد. و از این احتجاب شمس وجود و صرف نور در افق تعیّنات، به لیل و لیلة القدر تعبیر مى توان نمود. و مادامى که انسان در این حجب محتجب است، از مشاهده جمال ازل و معاینه نور اوّل محجوب است. و چون در سیر صعودىْ جمیع موجودات از منازل سافله عالم طبیعت به حرکات طبیعیّه- که در جبلّه ذات آنها از نور جاذبه فطرة اللّهى به حسب تقدیر فیض اقدس در حضرت علمیّه به ودیعت نهاده شده- رجوع به وطن اصلى و میعاد حقیقى نمودند- چنانچه در آیات شریفه اشاره به این معنى بسیار است- از حجب نورانیّه و ظلمانیّه دو باره مستخلص شوند و مالکیّت و قاهریّت حق تعالى جلوه کند و حق به وحدت و قهاریّت تجلّى فرماید. و در این جا که رجوع آخر به اول و اتّصال ظاهر به باطن شد و حکم ظهورْ ساقط و حکومت باطن جلوه نمود، خطاب از حضرت مالک على الاطلاق آید- و مخاطبى جز ذات مقدس نیست-: لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْم. و چون مجیبى نیست خود فرماید: للَّه الْواحِدِ القَهّار(448). و این یوم مطلق که یوم خروج شمس حقیقت از حجاب افق تعیّنات [است ] یوم دین است به یک معنى؛ زیرا که هر موجودى از موجودات در ضلّ اسم مناسب خود فانى در حق شود. و چون نفخه صور دمد، از آن اسم ظهور کند و با توابع آن اسم قرین گردد، فَریقٌ فی الْجَنَّةِ وَ فَریقٌ فِی السَّعیر(449). و انسان کامل در این عالم، به حسب سلوک الى اللَّه و هجرت به سوى او، از این حجب خارج شود و احکام قیامت و ساعت و یوم الدّین براى او ظاهر و ثابت شود؛ پس، حق با مالکیّت خود بر قلب او ظهور کند در این معراج صلاتى؛ و لسان او ترجمان قلبش باشد و ظاهر او لسان مشاهدات باطنش گردد. و این است یکى از اسرار اختصاص مالکیت به یوم الدین. الهام عرشى بدان که در باب عرش و حَمَله آن اختلافاتى است؛ و در ظواهر اخبار شریفه نیز اختلاف است، گرچه به حسب باطن اختلافى در کار نیست؛ چون در نظر عرفانى و طریق برهانى عرش بر معانى بسیارى اطلاق شود: یکى از معانى آن- که ندیدم در لسان قوم- حضرت واحدیّت است، که مستواى فیض اقدس است. و حَمَله آن چهار اسم است از امّهات اسماء که اول و آخر و ظاهر و باطن است. و دیگر- که باز در لسان قوم ندیدم- فیض مقدّس است که مستواى اسم اعظم است، و حامل آن رحمن و رحیم و ربّ و مالک است. و یکى از اطلاقات آن، جمله ما سوى اللَّه است، که حامل آن چهار مَلَک است: اسرافیل و جبرائیل و میکائیل و عزرائیل. و یکى دیگر، جسم کلّ است، که حامل آن چهار ملک است که صور ارباب انواع است؛ و در روایت کافى اشاره به آن وارد شده (450). و گاهى اطلاق بر علم شده، که شاید مراد از علم علم فعلى حق باشد که مقام ولایت کبرى است. و حمله آن چهار نفر از اولیاء کمّل است در امم سالفه: نوح و ابراهیم و موسى و عیسى- على نبیّنا و آله و علیهم السلام. و چهار نفر از کمّل است در این امّت: رسول ختمى، و امیر المؤمنین، و الحسن، و الحسین- علیهم السلام. و چون این مقدمه دانسته شد، بدان که در سوره شریفه حمد پس از اسم اللَّه که اشاره به ذات است، این چهار اسم شریف که ربّ و رحمن و رحیم و مالک است اختصاص به ذکر داده شده، ممکن است براى این باشد که این چهار اسم شریف حامل عرش وحدانیّت هستند به حسب باطن؛ و مظاهر آنها چهار ملک مقرّب حق هستند که حامل عرش تحقّق هستند. پس، اسم مبارک ربّ باطن میکائیل است که به مظهریّت ربّ موکّل ارزاق و مربّى دار وجود است. و اسم شریف رحمن باطن اسرافیل است که منشى ارواح و نافخ صُوْر و باسط ارواح و صُوَر است؛ چنانچه بسط وجودهم به اسم رحمن است. و اسم شریف رحیم باطن جبرائیل است که موکّل بر تعلیم و تکمیل موجودات است. و اسم شریف مالک باطن عزرائیل است که موکّل بر قبض ارواح و صور و ارجاع ظاهر به باطن است. پس، سوره شریفه تا مالِکِ یَوْمِ الدِّین مشتمل بر عرش وحدانیّت و عرش تحقّق است و مشیر به حوامل آن مى باشد. پس، تمام دائره وجود و تجلّیات غیب و شهود، که قرآن شریف ترجمان آن است، تا این جاى از این سوره مذکور است. و همین معنى جمعاً در بسم اللَّه که اسم اعظم است موجود است؛ و در باء که مقام سببیّت مى باشد و نقطه که سرّ سببیّت است موجود است؛ و على علیه السلام سرّ ولایت و سببیّت است، پس او است نقطه تحت الباء(451)؛ ( یعنى، نقطه تحت الباء ترجمان سرّ ولایت است تَامُّلْ- وجه تأمل اشکالى است که در حدیث است. و اللَّه العالم. تنبیهٌ عرفانىٌ شاید در تقدیم ربّ و ذکر رحمن و رحیم پس از آن، و تأخیر مالک، اشاره اى لطیفه باشد به کیفیّت سلوک انسانى از نشئه ملکیّه دنیاویّه تا فناى کلّى یا تا مقام حضور نزد مالک الملوک. پس، سالک تا در مبادى سیر است، در تحت تربیت تدریجى ربّ العالمین است، زیرا خود نیز از عالمیان و سلوکش در تحت تصرّف زمان و تدریج است. و چون به قدم سلوک از عالم طبیعتِ متصرّم منسلخ شد، مرتبه اسماء محیطه که به عالم- که جنبه سوائیّت در او غالب است- فقط تعلّق ندارد در قلب او تجلّى کند؛ و چون اسم شریف رحمن را در بین اسماء محیطه مزید اختصاصى است، آن مذکور گردیده. و چون رحمن ظهور رحمت و مرتبه بسط مطلق است، مقدّم شده بر رحیم که به افق بطون نزدیکتر است؛ پس، در سلوک عرفانى اول اسماء ظاهر تجلّى کند؛ پس از آن، اسماء باطنه، چون سیر سالک من الکثرة الى الوحدة مى باشد؛ تا منتهى مى شود به اسماء باطنه محضه که اسم مالک از آنها است. پس، در تجلّى به مالکیّت، کثرات عالم غیب و شهادت مضمحل شود و فناى کلّى و حضور مطلق دست دهد. و چون از حجب کثرت به ظهور وحدت و سلطنت الهیّه تخلّص یافت و به مشاهده حضوریّه نائل گردید، مخاطبه حضوریه کند و ایّاک نعبد گوید. پس تمام دایره سیر سایرین نیز در سوره شریفه مذکور است: از آخرین حجب عالم طبیعت تا رفع جمیع حجب ظلمانیّه و نورانیّه و دست دادن حضور مطلق. و این حضورْ قیامت کبراى سالک و قیام ساعت او است. و شاید در آیه شریفه فَصَعِقَ مَنْ فى السَّمواتِ وَ مَن فی الْارضِ إلّا مَنْ شاءَ اللَّه (452) ( مقصود از مستثنى این نوع از اهل سلوک باشد که براى آنها قبل از نفخ صور کلّى، صعق و محو حاصل شده. و شاید یکى از محتملات فرمایش رسول خدا که فرمودند: انَا وَ السّاعَةُ کَهاتَیْن (453) ( - و جمع فرمودند بین دو سبّابه شریفه خود- همین معنى باشد. تنبیه ادبى در تفاسیر متداوله که دیدیم، یا از آنها نقل شده، دین را به معناى جزا و حساب دانسته اند. و در کتب لغت نیز به این معنى ذکر شده، و به قول شعراء عرب استشهاد شده مثل قول شاعر: وَ اعْلَمْ بِانَّکَ ما تَدینُ تُدانُ (454). ( و قول منسوب به شهل بن ربیعة: وَ لَمْ یَبْقَ سِوَى العُدْوانِ، دِنّاهُمْ کَما دانوُا(455). ( و گفته اند دیّان، که از اسماء الهیّه است، نیز به همین معنى است. و شاید مراد از دین شریعت حقّه باشد. و چون در روز قیامت آثار دین ظاهر گردد و حقایق دینیّه از پرده بیرون افتد، از این جهت آن روز را روز دین باید گفت؛ چنانچه امروز روز دنیا است، زیرا که روز ظهور آثار دنیا است و صورت حقیقیّه دین ظاهر نیست. و این شبیه قول خداى تعالى است که مى فرماید: وَ ذَکِّرْهُمْ بِایّامِ اللَّه (456)؛ ( و آن ایّامى است که حق تعالى به قهر و سلطنت با قومى رفتار کند. و روز قیامت هم یوم اللَّه است و هم یوم الدّین است، زیرا که روز ظهور سلطنت الهیّه و روز بروز حقیقت دین خدا است. قوله تعالى: ایّاکَ نَعْبُدُ وَ ایّاکَ نَسْتَعین بدان اى عزیز که چون بنده سالک در طریق معرفت تمام محامد و مدایح را مختص به ذات مقدّس حق دانست و قبض و بسط وجود را از او دانست و ازمّه امور را در اول و آخر و مبدأ و منتهى به ید مالکیّت او دانست و توحید ذات و افعال در قلبش تجلّى نمود، حصر عبادت و استعانت را به حق کند و جمیع دار تحقّق را طوعاً و کرهاً خاضع ذات مقدّس بیند و در دار تحقّق قادرى نبیند تا اعانت را به او نسبت دهد. و این که بعضى از اهل ظاهر گفته اند حصر عبادتْ حقیقى است و حصر استعانت حقیقى نیست- زیرا که استعانت به غیر حق نیز مى شود و در قرآن شریف نیز فرماید: تَعاوَنُوا عَلَى البِرِّ وَ التَّقْوى (457) ( و مى فرماید: اسْتَعینُوا بِالصَّبْرِ و الصَّلوة(458) ( و نیز معلوم است بالضّرورة که سیره نبىّ اکرم و ائمّه هدى علیهم السلام و اصحاب آنها و مسلمین بر استعانت از غیر حق بوده در غالب امور مباحه، مثل استعانت به دابّه و خادم و زوجه و رفیق و رسول و اجیر و غیر ذلک- کلامى است با اسلوب اهل ظاهر. و اما کسى که از توحید فعلى حق تعالى اطلاع دارد و نظام وجود را صورت فاعلیّت حق تعالى مى بیند و لا مُؤَثِّرَ فی الوُجُود را یا برهاناً یا عیاناً یافته، با چشم بصیرت و قلب نورانى حصر استعانت را نیز حصر حقیقى داند و اعانت دیگر موجودات را صورت اعانت حق داند. و بنا به گفته اینها، اختصاص محامد به حق تعالى نیز وجهى ندارد، زیرا که براى دیگر موجودات- بنا بر این مسلک- تصرّفات و اختیارات و جمال و کمالى است که لایق مدح و حمدند؛ بلکه احیاء و اماته و رزق و خلقْ دیگر امور مشترک بین حقّ و خلق است. و این امور در نظر اهل اللَّه شرک، و در روایات از این امور به شرک خفى تعبیر شده؛ چنانچه اداره انگشترى براى یادماندن چیزى، از شرک خفى محسوب شده است (459). بالجمله، ایّاکَ نَعْبُدُ وَ ایّاکَ نَسْتَعین از متفرّعات الحمد للَّه است، که اشاره به توحید حقیقى است. و کسى که حقیقت توحید در قلب او جلوه ننموده و قلب را از مطلق شرک پاک ننموده، ایّاک نَعْبد او حقیقت ندارد، و حصر عبادت و استعانت را به حق نتواند نمود، و خدا بین و خدا خواه نخواهد بود. و چون توحید در قلب جلوه نمود، به اندازه جلوه آن، از موجودات منصرف و به عزّ قدس حقّ متعلّق شود تا آنجا که مشاهده کند که به اسم اللَّه ایاک نعبد و ایاک نستعین واقع شود؛ و بعضى از حقایقِ انْتَ کَما اثْنَیْتَ عَلى نَفْسِک (460) ( در قلب تجلى کند. تنبیه اشراقى از بیانات این رساله معلوم شده است نکته عدول از غیبت به خطاب. و این گرچه خود یکى از محسّنات کلام و مزیّتهاى بلاغت است که در کلام فصحاء و بلغاء بسیار و موجب حسن کلام، و خود التفات از حالى به حالى رفع سئامت از مخاطب کند و نشاطى تازه به روح او بخشد، ولى چون نماز معراج وصول به حضرت قدس و مرقاة حصول مقام انس است، در این سوره شریفه دستور این ترقّى روحانى و مسافرت عرفانى را مى دهد. و چون بنده در اول سلوک الى اللَّه در حجب ظلمانیّه عالم طبع و نورانیّه عالم غیب محبوس و محجوب است، و سفر الى اللَّه خروج از این حجب است به قدم سلوک معنوى، و در حقیقت مهاجرت الى اللَّه رجوع از بیت نفس و بیت خلق است الى اللَّه و ترک کثرات و رفض غبار غیریّت و حصول توحیدات و غیبت از خلق و حضور لدى الرّب است، و چون در آیه شریفه مالِکِ یَوْمِ الدّین کثرات را منطوى در تحت سطوع نور مالکیّت و قاهریّت دید، حالت محو از کثرت و حضور در حضرت دست دهد و با مخاطبه حضوریّه و مشاهده جمال و جلال تقدیم عبودیّت کند و خداخواهى و خدابینى خود را به محضر قدس و محفل انس برساند. و شاید نکته این که با ضمیر ایّاکَ تأدیه این مقصد را مى کند، براى آن باشد که این ضمیر را راجع به ذات است مضمحلًا فیه الکثرات؛ پس، سالک را ممکن است در این مقام حالت توحید ذاتى دست دهد و از کثرت اسماء و صفات نیز منصرف و وجهه قلبْ حضرت ذات بى حجب کثرات شود. و این آن کمال توحید است که امام موحّدان و سر حلقه عارفان و پیشواى عاشقان و سر سلسه مجذوبان و محبوبان، امیر المؤمنین صلوات اللَّه علیه و اولاده المعصومین فرماید: و کَمالُ التَّوْحیدِ نَفْىُ الصِّفاتِ عَنْه (461). ( زیرا که صفت را وجهه غیریّت و کثرت است، و این توجّه به کثرت- و لو کثرت اسمائى- از سرائر توحید و حقایق تجرید بعید است؛ و لهذا شاید سرّ خطیئه آدم علیه السلام توجّه به کثرت اسمائى است که روحِ شجره منهیّه است. تحقیق عرفانى بدان که اهل ظاهر در نکته ذکر نعبد و نستعین به صیغه متکلّم مع الغیر، با آن که عابد واحد است، نکاتى گفته اند. از آن جمله آن که عابد را حیله اى شرعیّه به نظر رسیده که به وسیله آن عبادتش مقبول درگاه حق تعالى افتد. و آن، آن است که عبادت خود را در ضمن عبادت سایر مخلوق، که از جمله آنها است کمّل از اولیاء که حقّ تعالى عبادت آنها را قبول مى فرماید، تقدیم بارگاه قدس و دستگاه رحمت کند تا به این وسیله عبادت او نیز ضمناً قبول شود؛ زیرا که از عادتِ کریم نیست که تبعّض صفقه کند. و از آن جمله آن که چون تشریع نماز در اول امر به جماعت بوده از این جهت به لفظ جمع ادا شده. و ما در سرّ جملى اذان و اقامه نکته اى گفتیم که از آن، کشف این سرّ تا اندازه اى مى شود. و آن آن است که اذان اعلان قواى ملکیّه و ملکوتیّه سالک است براى حضور در محضر؛ و اقامه بپاداشتن آنها است در حضور. و چون سالک قواى ملکیّه و ملکوتیّه خود را در محضر حاضر نمود و قلب که پیشواى آنها است به سمت امامت به پاى خاست قَدْ قامَتِ الصَّلاة و الْمُؤْمِنُ وَحْدَهُ جَماعَة(462)، ( پس نعبد و نستعین و اهدنا، تمام به واسطه این جمعیت حاضره در محضر قدس است. و در روایات و ادعیه صادره از اهل بیت عصمت و طهارت، که سرچشمه عرفان و شهودند، اشاره به این معنى شده است. و وجه دیگر که به نظر نویسنده مى رسد، آن است که چون سالک در الحمد للَّه جمیع محامد و اثنیه را از هر حامد و ثناجویى در ملک و ملکوت، مقصور و مخصوص به ذات مقدّس حق نمود، و نیز در مدارک ائمّه برهان و قلوب اصحاب عرفان به ظهور پیوسته که تمام دائره وجود- بِمُلْکِها وَ مَلَکوتِها وَ قَضِّها وَ قَضیضِها- حیوة شعورى ادراکى حیوانى بل انسانى دارند و حامد و مسبِّح حق تعالى از روى استشعار و ادراکند و در فطرت تمام موجودات- خصوصاً نوع انسانى- خضوع در پیشگاه مقدّس کامل و جمیل على الاطلاق ثبت و ناصیه آنها در آستانه قدسش بر خاک است، چنانچه در قرآن شریف فرماید، و انْ مِنْ شَیْ ءٍ الّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لکِنْ لا تَفْقَهوُنَ تَسْبیحَهُم (463) ( و دیگر آیات شریفه و اخبار معصومین که مشحون ازین لطیفه الهیّه است مؤیّد برهان حکمى متین است، پس چون سالک الى اللَّه به قدم استدلال برهانى یا ذوق ایمانى یا مشاهده عرفانى این حقیقت را دریافت، در هر مقامى که هست دریابد که جمیع ذرّات وجود و سکنه غیب و شهود عابدِ معبودِ على الاطلاق و پدید آرنده خود را طلبکارند؛ پس، با صیغه جمع اظهار کند که جمیع موجودات در همه حرکات و سکنات خود عبادت ذات مقدس حق تعالى کنند و از او استعانت جویند. تنبیهٌ و نکتةٌ بدان که در وجه تقدیم ایّاک نَعْبُدُ بر و ایّاکَ نَسْتَعین، با آن که به حسب قاعده باید استعانت در عبادت مقدّم بر خود عبادت باشد، گفته اند که عبادت بر استعانت مقدّم شده نه بر اعانت؛ و گاهى اعانت بى استعانت شود. و نیز چون این دو به هم مرتبط هستند، در تقدیم و تأخیر فرقى نکند، کَما یُقالُ: قَضَیْتَ حَقّى فَأَحْسَنْتَ الَىَّ. وَ احْسَنْتَ الَىَّ فَقَضَیْتَ حَقّى. ( و نیز استعانت براى عبادتِ مستأنفه است نه عبادت واقعه. و برودت این وجوه بر ارباب ذوق پوشیده نیست. و شاید نکته آن باشد که حصر استعانت به حق تعالى به حسب مقام سلوک الى اللَّه متأخّر است از حصر عبادت؛ چنانچه واضح است که بسیارى از موحّدینِ در عبادت و حاصرین عبادت را به حق، در استعانت مشرکند و حصر استعانت به حق نکنند؛ چنانچه از بعض ارباب تفسیر نقل نمودیم که حصر استعانتْ حقیقى نیست. پس، حصر در عبادت، به معنى متعارف، از اوائل مقامات موحّدین است؛ و حصر استعانت ترک غیر حق است مطلقاً. و پوشیده نباشد که مقصود از استعانت فقط استعانت در عبادت نیست بلکه استعانت در مطلق امور است؛ و این پس از رفض اسباب و ترک کثرات و اقبال تامّ على اللَّه است. و به عبارت دیگر، حصر عبادتْ حق خواهى و حق طلبى است و ترک طلب غیر است؛ و حصر استعانت حق بینى و ترک رؤیت غیر است. و ترک رؤیت غیر، در مقامات عارفین و منازل سالکین، مؤخّر از ترک طلب غیر است. فائدةٌ عرفانیةٌ بدان اى عبد سالک که حصر عبادت و استعانت به حق نیز از مقامات موحّدین و مدارج کامله سالکین نیست؛ زیرا که در آن دعوى است که منافى با توحید و تجرید است؛ بلکه رؤیت عبادت و عابد و معبود و مستعین و مستعانٌ به و استعانت منافى با توحید است. و در توحید حقیقى که به قلب سالک جلوه کند، این کثرات مستهلک و رؤیت این امور مضمحل است. بلى، کسانى که از جذبه غیبیّه به خود آمده و مقام صحو براى آنها حاصل شده، کثرتْ حجاب آنها نیست. زیرا که مردم چند طایفه اند: گروهى محجوبانند؛ چون ما بیچارگان فرورفته در حجب ظلمانى طبیعت. و گروهى سالکانند، که مسافر الى اللَّه و مهاجر به سوى بارگاه قدسند. و گروهى واصلانند، که از حجب کثرت خارج و اشتغال به حق دارند و از خلق غافل و محجوبند؛ و از براى آنها صعق کلى و محو مطلق حاصل شده. و یک گروه راجعان الى الخلق هستند، که سمت مکمِّلیّت و هادویّت دارند؛ چون انبیاء عظام و اوصیاء آنها علیهم السلام. و این طایفه با آن که در کثرت واقع و به ارشاد خلق مشغولند، کثرت حجاب آنها نیست و از براى آنها مقام برزخیّت است. بنا بر این ایّاکَ نَعْبُدُ و ایّاکَ نَسْتَعین به حسب حالات این طوایف فرق مى کند: پس، از ما محجوبان صرف ادّعا و صورت است. پس، اگر تنبّه بر حجاب خود پیدا کنیم و نقصان خود را دریابیم، به هر اندازه اى که از نقصان خود مطّلع شویم، عبادت ما نورانیّت پیدا کند و مورد عنایت حق تعالى شود. و از سالکان به اندازه قدم سلوکْ نزدیک به حقیقت است. و از واصلان نسبت به رؤیت حقْ حقیقت است؛ و نسبت به رؤیت کثرتْ صِرف صورت و جرى بر عادت است. و از کاملانْ صرف حقیقت است؛ پس نه آنها حجاب حقّى دارند و نه حجاب خلقى. ایقاظٌ ایمانىٌ بدان اى عزیز که ما تا در این حجب غلیظ عالم طبیعت هستیم و صرف وقت در تعمیر دنیا و لذائذ آن مى کنیم و از حق تعالى و ذکر و فکر او غافل مى باشیم، تمام عبادات و اذکار و قرائات ما بى حقیقت است- نه در الحمد للَّه محامد را مى توانیم به حق منحصر کنیم، و نه در ایّاکَ نَعْبُدُ وَ ایّاکَ نَسْتَعین راهى از حقیقت مى پوییم؛ بلکه با این دعاوى بى مغز در محضر حق تعالى و ملائکه مقربین و انبیاء مرسلین و اولیاء معصومین رسوا و سرشکسته هستیم. کسى که زبان حال و قالش مشحون به مدح اهل دنیا است، چه طور الحمد للَّه گوید؟ و کسى که وجهه قلبش طبیعى و بویى از الهیّت در آن نیست و اعتماد و اتکالش به خلق است، با چه زبان ایّاکَ نَعْبُدُ وَ ایّاکَ نَسْتَعین گوید؟ پس اگر مرد این میدانى، دامن همّت به کمر زن و با شدّت تذکّر و تفکّر در عظمت حقّ و ذلّت و عجز و فقر مخلوق، در اوائل امر این حقایق و لطایف را که در خلال این رساله مذکور شد به قلب خود برسان و دل خود را به ذکر حق تعالى زنده کن تا بویى از توحید به شامّه قلبت برسد، و با مدد غیبى راهى به نماز اهل معرفت پیدا کنى. و اگر مرد این میدان نیستى، لا اقل نقص خود را نصب العین خود کن و به ذلّت و عجز خود توجّه کن، و از روى خجلت و شرمسارى قیام به امر کن و از دعوى عبودیّت حذر کن؛ و این آیات شریفه را که به لطایف آن متحقّق نیستى یا از زبان کمّل بخوان، و یا صرف قرائت صورت قرآن در نظرت باشد که اقلًا دعوى باطل و ادعاى کاذب نکنى. فرع فقهى بعضى از فقهاء قصد انشاء را در مثل ایّاکَ نَعْبُدُ ایّاکَ نَسْتَعین، مثلًا، جایز ندانسته اند، به گمان آنکه منافى با قرآنیّت و قرائت است؛ زیرا که قرائت نقل کلام دیگرى است. و این کلام را وجهى نیست؛ زیرا که چنانچه ممکن است انسان به کلام خود مثلًا مدح کسى را کند، ممکن است به کلام دیگران مدح کند. مثلًا، اگر با شعر حافظ مدح کسى را نمودیم، صدق مى کند که ما مدح کردیم و صدق مى کند که شعر حافظ خواندیم. پس، اگر با الْحَمْدُ للَّه رَبِّ العالَمِین حقیقتاً تمام محامد را براى حق انشاء نمائیم و با ایّاکَ نَعْبُدُ قصر عبادت را به حق انشاء کنیم، صدق مى کند که با کلام خدا حمد او را نمودیم و با کلام خدا قصر عبادت نمودیم. بلکه اگر کسى کلام را از معنى انشائى تجرید کند مخالف احتیاط است؛ اگر نگوییم قرائتش باطل است. بلى، اگر کسى معنى آن را نداند، لازم نیست یاد گیرد بلکه قرائت صورت- بِما لَها مِنَ الْمَعْنى- کفایت مى کند. و در روایات شریفه اشاره به این که قارى انشاء مى کند دارد؛ چنانچه در حدیث قدسى است که مى فرماید: فَاذا قالَ اىِ الْعَبْدُ فِی صَلاتِهِ: بِسْم اللَّه الرَّحْمنِ الرَّحیم یَقُولُ اللَّه: ذَکَرَنِی عَبْدی (464). وَ اذا قال: الحمْدُ للَّه، یَقُولُ اللَّه: حَمَدَنی عَبْدی ... ( الخ و تا انشاء تسمیه و حمد از طرف عبد نباشد، ذَکَرَنى و حَمَدنى معنى ندارد. و در احادیث معراج است که مى فرماید: الآن وَصَلْتَ، فَسَمِّ بِاسْمِى (465). ( و از حالاتى که براى ائمّه هدى (ع) در مالِکِ یَوْم الدِّینِ وَ ایّاکَ نَعْبُدُ دست مى داد، و تکرار کردن بعضى از آنها این آیات را، معلوم شود که انشاء مى نمودند، نه صرف قرائت بوده از قبیل اسْماعیلُ یَشْهَدُ انْ لا الهَ الَّا اللَّه (466). و اختلاف مراتب نماز اهل اللَّه یکى از مهماتش همین اختلاف مراتب قرائت آنها است؛ چنانچه به شمّه اى از آن سابقاً اشارت رفت. و این متحقّق نشود مگر آن که قارى منشى ء قرائت و اذکار باشد. و شواهد بر این معنى بیش از این است. بالجمله، جواز انشاء این معانى با کلام الهى بى اشکال است. فائدة عبادت را اهل لغت به معناى غایت خضوع و تذلّل دانسته اند؛ و گفته اند چون عبادت اعلى مراتب خضوع است، پس لایق نیست مگر براى کسى که اعلى مراتب وجود و کمال و اعظم مراتب نعم و احسان را دارد؛ و از این جهت عبادت غیر حق شرک است. و شاید عبادت- که در فارسى به معناى پرستش و بندگى است- در حقیقتش بیش از این معنى که گفته اند مأخوذ باشد؛ و آن عبارت است از خضوع براى خالق و خداوند. و از این جهت، این طور از خضوع ملازم است با اتّخاذ معبود را اله و خداوند، یا نظیر و شبیه و مظهر او، مثلًا؛ و از این جهت، عبادت غیر حق تعالى شرک و کفر است. و اما مطلق خضوع بدون این اعتقاد یا تجزّم به این معنى- و لو تکلّفاً- و لو به غایت خضوع برسد اسباب کفر و شرک نمى شود؛ گرچه بعضى انواع آن حرام باشد، مثل پیشانى به خاک گذاشتن براى خضوع. و این گرچه عبادت و پرستش نیست، ولى ممنوع است شرعاً على الظاهر. پس احتراماتى که صاحبان مذاهب از بزرگان مذهب خود مى کنند با اعتقاد به آن که آنها بندگانى هستند که در همه چیز محتاج به حق تعالى هستند- در اصل وجود و کمال آن- و عباد صالحى هستند که با آن که مالک نفع و ضرّ و موت و حیوة خود نیستند، به واسطه عبودیّت مقرّب درگاه و مورد عنایات حق تعالى و وسیله عطیّات اویند، به هیچ وجه شائبه شرک و کفر در آن نیست؛ و احترام خاصان خدا احترام او و حبّ خاصان خدا حبّ خداست(467). و در بین طوایف -اشْهِدُ باللَّه وَ کَفى بِهِ شَهیداً طایفه اى که به برکت اهل بیت وحى و عصمت و خزّان علم و حکمت از جمیع طوایف عائله بشرى در توحید و تقدیس و تنزیه حق تعالى ممتازند، طایفه شیعه اثنى عشرى است، که کتب اصول عقاید آنها- مثل کتاب شریف اصول کافى و کتاب شریف توحید شیخ صدوق رضوان اللَّه علیه- و خطب و ادعیه ائمّه معصومین آنها، که در توحید و تقدیس حق جلّ و علا از آن معادن وحى و تنزیل صادر شده، شهادت بر آن مى دهد که چنین علومى در بشر سابقه نداشته و حق تعالى را هیچ کس مثل آنها تقدیس و تنزیه ننموده پس از کتاب مقدس وحى الهى و قرآن شریف که به ید قدرت نگاشته شده. مع ذلک که شیعه در جمیع امصار و اعصار از چنین ائمّه هداى معصومین منزّهین موحّدین، تبعیّت نمودند و به برهانهاى روشن آنها حق را شناخته و تنزیه و توحید نمودند، بعضى از طوایف، که الحاد آنها از عقاید و کتب آنها معلوم است، باب طعن و لعن را بر اینها مفتوح و به واسطه نصب باطنى که داشته اند تابعین اهل بیت عصمت را به شرک و کفر منسوب نمودند. و این در بازار معرفت و حکمت گرچه ارزشى ندارد ولى چون مفسده اش این است که مردم ناقص و عوام جاهل بى خبر را از معادن علم دور و به جهل و شقاوت سوق مى دهد، جنایت بزرگى است به نوع بشر که جبران آن به هیچ وجه ممکن نیست. و از این جهت است که به حسب موازین عقلیّه و شرعیّه جنایت و گناه این جمعیّت قاصر جاهل بیچاره به گردن آن بى انصافهایى است که براى منافع خیالى چند روزه مانع از نشر معارف و احکام الهیّه شدند و باعث شقاوت و بدبختى نوع بشر گردیدند، و جمیع زحمات حضرت خیر البشر را ضایع و باطل نمودند، و باب خاندان وحى و تنزیل را به روى مردم بستند. اللّهُمَّ الْعَنْهُمْ لَعْناً وَبیلًا وَ عَذِّبْهُمْ عذاباً أَلیماً. * قوله تعالى: اهدِنا الصِّراطَ الْمُسْتَقیم ... الخ بدان اى عزیز که چون در سوره شریفه حمد اشاره به کیفیّت سلوک ارباب معرفت و ارتیاض است و تا ایّاکَ نَعْبُدُ تمام کیفیت سلوک من الخلق الى الحقّ است، چنانچه سالک از تجلّیات افعالیّه به تجلّیات صفاتیّه و از آن به تجلّیات ذاتیّه ترقّى نمود و از حجب نورانیّه و ظلمانیّه خارج و به مقام حضور و مشاهده واصل گردید، پس مرتبه فناى تامّ حاصل و استهلاک کلّى رخ داد. و چون سیر الى اللَّه تمام شد به غروب افق عبودیّت و طلوع سلطنت مالکیّت در مالِکِ یَوْمِ الدّین؛ پس در منتهاى این سلوک، حالت تمکّن و استقرارى رخ دهد و سالک به خود آید و مقام صحو حاصل شود و توجه به مقام خود کند، و لکن به تبع توجّه به حق؛ به عکس حال رجوع الى اللَّه که توجّه به حقّ تبع توجّه به خلق بود. و به عبارت دیگر، در حال سلوک الى اللَّه در حجاب خلقى حق را مى دید؛ و پس از رجوع از مرتبه فناى کلى که در مالِکِ یَوْمِ الدّین حاصل شد، در نور حق خلق را مشاهده مى کند؛ و از این جهت ایّاکَ نَعْبُدُ گوید به تقدیم ضمیر ایّا و کاف خطاب بر ذات خود و عبادت خود. و چون این حال را ممکن است ثباتى نباشد و لغزش در این مقام نیز متصوّر است، ثبات و لزوم خود را از حق تعالى طلب کند به قوله اهدنا اىْ، الْزِمْنا- چنانچه تفسیر شده است. و باید دانست که این مقام که ذکر شد و این تفسیر که بیان شد، براى کمّل از اهل معرفت است؛ که مقام اول آنها آن است که در مقام رجوع از سیر الى اللَّه، حق تعالى حجاب آنها از خلق شود؛ و مقام کمال آنها حالت برزخیّت کبرى است که نه خلق حجاب حق شود- چون ما محجوبان- و نه حق حجاب خلق شود- چون واصلان مشتاق و فانیان مجذوب. پس صراط مستقیم آنها عبارت از این حالت برزخیّت متوسّط بین النّشأتین است که صراط حق است. و بنا بر این، مقصود از الَّذَینَ انْعَمْتَ عَلَیْهِم همین کسانى هستند که حق تعالى با تجلّى به فیض اقدس در حضرت علمیّه تقدیر استعداد آنها را فرموده، و پس از فناء کلّى آنها را به مملکت خود ارجاع نموده. و مَغْضوبِ عَلَیْهِم- بنا بر این تفسیر- محجوبان قبل از وصولند و ضالّین فانیان در حضرتند. و اما غیر کمّل، پس اگر وارد سلوک نشده اند، این امور درباره آنها صحّتى ندارد، و صراط آنها صراط ظاهر شریعت است؛ و از این جهت تفسیر شده است صراط مستقیم به دین و اسلام و امثال آن. و اگر از اهل سلوکند، مقصود از هدایت راهنمایى، و از صراط مستقیم نزدیکتر راه وصول الى اللَّه است، که آن راه رسول اللَّه و اهل بیت او است؛ چنانچه تفسیر شده است به رسول خدا و ائمه هدى و امیر المؤمنین علیهم الصلاة و السلام. و چنانچه در حدیث است که رسول خدا خطى مستقیم کشیدند و در اطراف آن خطوطى کشیدند و فرمودند: این خط وسط مستقیم از من است (468). ( و شاید امّت وسط که خداى تعالى فرموده: جَعَلْناکُمْ امَّةً وَسَطاً(469) ( وسطیّت به قول مطلق و به جمیع معانى باشد، که از آن جمله وسطیّت معارف و کمالات روحیّه است که مقام برزخیّت کبرى و وسطیّت عظمى است؛ و لهذا این مقام اختصاص دارد به کمّل از اولیاء اللَّه. و از این جهت، در روایت وارد شده که مقصود از این آیه ائمّه هدى علیهم السلام هستند؛ چنانچه حضرت باقر علیه السلام به یزید بن معاویه عجلى مى فرماید: ماییم امّت وسط، و ماییم شهداء خدا بر خلق (470). ( و در روایت دیگر فرماید: به سوى ما رجوع کند غالى و به ما ملحق شود مقصّر(471). ( و در این حدیث اشاره به آنچه ذکر شد فرموده است. تنبیه اشراقى و اشراق عرفانى بدان اى طالب حقّ و حقیقت که حق تبارک و تعالى چون خلقت نظام وجود و مظاهر غیب و شهود را به حسب حبّ ذاتى به معروفیّت در حضرت اسماء و صفات فرموده- به مقتضاى حدیث شریف کُنْتُ کَنْزاً مَخْفیّاً؛ فَاحبَبْتُ انْ اعْرَفَ، فَخَلَقْتُ الْخَلْقَ لِکَىْ اعْرَف (472) - در فطرت تمام موجودات حبّ ذاتى و عشق جبلّى ایداع و ابداع فرموده، که به آن جذبه الهیّه و آتش عشق ربّانى متوجه به کمال مطلق و طالب و عاشق جمیل على الاطلاق مى باشند. و براى هر یک از آنها نورى فطرى الهى قرار داده که به آن نور طریق وصول به مقصد و مقصود را دریابند. و این نار و نور، یکى رفرف وصول، و یکى براق عروج است- و شاید براق و رفرف رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله رقیقه این لطیفه و صورت متمثّله ملکیّه این حقیقت بوده- و لهذا از بهشت، که باطن این عالم است، نازل شده. و چون موجودات نازل شده اند در مراتب تعیّنات و محجوب شده اند از جمال جمیل محبوب جلّت عظمته، حق تعالى با این نار و نور آنها را از حجب تعیّنات ظلمانیّه و انّیّات نورانیّه با اسم مبارک هادى که حقیقت این رقایق است خارج کند، و به اقرب طرق به مقصد حقیقى و جوار محبوب خود برساند؛ پس، آن نور هدایت حق تعالى، و آن نار توفیق الهى و سلوک به طریق اقرب صراط مستقیم است و حق تعالى بر آن صراط مستقیم است. و شاید اشاره به این هدایت و این سیر و این مقصد باشد آیه شریفه ما مِنْ دابَّةٍ الّا هُوَ آخِذٌ بِناصِیَتِها انَّ رَبِّى عَلى صراطٍ مُسْتَقیم (473)؛ ( چنانچه براى اهل معرفت ظاهر است. و باید دانست که هر یک از موجودات را صراطى خاص به خود و نور و هدایتى مخصوص است: و الطُّرُقُ الَى اللَّه بِعَدَدِ انْفاسِ الْخَلایق (474). ( و چون در هر تعیّنْ حجابى است ظلمانى و در هر وجود و انّیّتْ حجابى است نورانى، و انسان مجمع تعیّنات و جامع وجودات است، محجوبترین موجودات است از حق تعالى. و شاید اشاره به این معنى باشد آیه کریمه ثُمَّ رَدَدْناهُ اسْفَلَ سافِلین (475). ( و از این جهت، صراط انسانى طولانى تر و ظلمانى تر صراطها است. و نیز چون ربّ انسان حضرت اسم اللَّه اعظم است، که ظاهر و باطن و اول و آخر و رحمت و قهر و بالاخره اسماء متقابله نسبت به او على السّواء است، از براى خود انسان در منتهاى سیر باید مقام برزخیّت کبرى حاصل شود؛ و از این جهت صراط او ادقّ از همه صراطها است. تنبیه ایمانى به طورى که ذکر شد و معلوم گردید، از براى هدایت به حسب انواع سیر سایرین و مراتب سلوک سالکین الى اللَّه مقامات و مراتبى است. و ما به طریق اجمال اشاره به بعض مقامات آن مى کنیم تا در ضمن، صراط مستقیم و صراط مفرِطین و صراط مفرِّطین، که مغضوب علیهم و ضالّین مى باشند، به حسب هر یک از مراتب معلوم گردد. اول، نور هدایت فطرى است؛ چنانچه اشاره به آن در تنبیه سابق شد. و در این مرتبه از هدایت، صراط مستقیم عبارت است از سلوک إلى اللَّه بى احتجاب به حجب ملکى یا ملکوتى؛ و یا سلوک الى اللَّه بى احتجاب به حجب معاصى قالبیّه یا معاصى قلبیّه؛ یا سلوک الى اللَّه است بى احتجاب به حجب غلوّ و یا تقصیر؛ و یا سلوک الى اللَّه است بى احتجاب به حجب نورانیّه یا ظلمانیّه؛ و یا سلوک الى اللَّه است بى احتجاب به حجب وحدت یا کثرت. و شاید یُضِلُّ مَنْ یَشاءُ وَ یَهْدی مَنْ یَشاء(476) ( اشاره به این مرتبه از هدایت و احتجابات باشد که در حضرت قدر، که نزد ما مرتبه واحدیّت به تجلّى به حضرات اعیان ثابته است، تقدیر شده. و تفصیل آن از حوصله این رساله بلکه از نطاق تحریر و بیان خارج است. و هو سِرٌّ مِنْ سِرِّ اللَّه وَ سَتْرٌ مِنْ سَتْرِ اللَّه (477). دوم، هدایت به نور قرآن است. و در مقابل آن، غلوّ و تقصیر از معرفت آن است، و یا وقوف به ظاهر و وقوف به باطن است؛ چنانچه بعضى اهل ظاهر علوم قرآن را عبارت از همان معانى عرفیّه عامیّه و مفاهیم سوقیّه وضعیّه مى دانند؛ و به همین عقیده تفکّر و تدبّر در قرآن نکنند؛ و استفاده آنها از این صحیفه نورانیّه که متکفّل سعادات روحیّه و جسمیّه و قلبیّه و قالبیّه است منحصر به همان دستورات صوریّه ظاهریّه است؛ و آن همه آیاتى که دلالت کند بر آن که تدبّر و تذکّر آن لازم یا راجح است و از استناره به نور قرآن فتح ابوابى از معرفت شود، پس پشت اندازند؛ گویى قرآن براى دعوت به دنیا و مستلذّات حیوانیّه و تأکید مقام حیوانیّت و شهوات بهیمیّه نازل شده است. و بعضى اهل باطن به گمان خود از ظاهر قرآن و دعوتهاى صوریّه آن، که دستور تأدّب به آداب محضر الهى و کیفیّت سلوک الى اللَّه است- و آنها غافل از آن هستند- منصرف شوند و با تلبیسات ابلیس لعین و نفس امّاره بالسّوء از ظاهر قرآن منحرف، و به خیال خود به علوم باطنیّه آن متشبّث هستند؛ با آن که راه وصول به باطن از تأدّب به ظاهر است. پس، این دو طایفه هر دو از جادّه اعتدال خارج و از نور هدایت به صراط مستقیم قرآنى محروم و به افراط و تفریط منسوبند. و عالم محقّق و عارف مدقّق باید قیام به ظاهر و باطن کند و به ادبهاى صورى و معنوى متأدّب گردد- چنانچه ظاهر را به نور قرآن متنوّر مى کند، باطن را نیز به انوار معارف و توحید و تجرید آن نورانى کند. اهل ظاهر بدانند که قصر قرآن را به آداب صوریّه ظاهریّه و یک مشت دستورات عملیّه و اخلاقیّه و عقاید عامیّه در باب توحید و اسماء و صفات، نشناختن حق قرآن و ناقص دانستن شریعت ختمیّه است، که باید اکمل از آن تصوّر نشود و الّا ختمیّت آن در سنّت عدل محال خواهد بود. پس چون شریعتْ ختم شرایع و قرآنْ ختم کتب نازله و آخرین رابطه بین خالق و مخلوق است، باید در حقایق توحید و تجرید و معارف الهیّه، که مقصد اصلى و غایت ذاتى ادیان و شرایع و کتب نازله الهیّه است، آخرین مراتب و منتهى النّهایه اوج کمال باشد، و الّا نقص در شریعت که خلاف عدل الهى و لطف ربوبى است لازم آید؛ و این خود محالى است فضیح و عارى است قبیح که با هفت دریا از روى ادیان حقّه لکّه ننگش شسته نشود؛ و العیاذ باللَّه. و اهل باطن بدانند که وصول به مقصد اصلى و غایت حقیقى، جز تطهیر ظاهر و باطن نیست؛ و بى تشبّث به صورت و ظاهر، به لُبّ و باطن نتوان رسید؛ و بدون تلبّس به لباس ظاهر شریعت راه به باطن نتوان پیدا کرد؛ پس، در ترک ظاهرْ ابطال ظاهر و باطن شرایع است؛ و این از تلبیسات شیطان جنّ و انس است. و ما شمّه اى از این مطلب را در کتاب شرح اربعین حدیث (478)مذکور داشتیم. سوم، هدایت به نور شریعت است. چهارم، هدایت به نور اسلام است. پنجم، هدایت به نور ایمان است. ششم، هدایت به نور یقین است. هفتم، هدایت به نور عرفان است. هشتم، هدایت به نور محبّت است. نهم، هدایت به نور ولایت است. دهم، هدایت به نور تجرید و توحید است. و براى هر یک، دو طرف افراط و تفریط و غلوّ و تقصیر است، که تفصیل آن موجب تطویل است. و شاید اشاره به بعض آن یا تمام مراتب آن باشد حدیث شریف کافى که مى فرماید: نَحْنُ، آلُ مُحَمَّدٍ، النَّمَطُ الْاوْسَطُ الَّذی لا یُدْرِکُنَا الْغالی، وَ لا یَسْبِقُنَا التّالی (479). و فى الحدیث النّبوی: خِیْرُ هذِهِ الامَّةِ النَّمَطُ الْاوْسَطُ یَلْحَقُ بِهِمُ التّالی وَ یَرْجِعُ الَیْهِمُ الْغالی (480). تنبیه عرفانى بدان که براى هر یک از موجودات عوالم غیب و شهادت و دنیا و آخرت مبدأ و معادى است. گرچه مبدأ و مرجع کلّ هویّت الهیّه است، و لکن چون ذات مقدّس حق جلّ و علا را من حیث هو بى حجاب اسماء تجلّى بر موجودات عالیه یا سافله نیست، و به حسب این مقام که لا مقامى است بى اسم و رسم و متّصف به اسماء ذاتیّه و صفاتیّه و افعالیّه نیست و احدى از موجودات را با او تناسبى نیست و ارتباط و اختلاطى نمى باشد ایْنَ التُّرابُ وَ رَبُّ الارْباب (481) ( - چنانچه تفصیل این لطیفه را در مصباح الهدایة(482) ( مستقصى دادم- پس مبدئیّت و مصدریّت ذات مقدّسش در حجب اسمائیّه است، و اسم در عین حال که عین مسمّى است حجاب او نیز هست؛ پس، تجلّى در عوالم غیب و شهادت به حسب اسماء و در حجاب آنها است؛ و از این جهت ذات مقدّس را در جلوه اسماء و صفات تجلّیاتى است در حضرت علمیّه که تعیّنات آنها را اهل معرفت اعیان ثابته گویند. و بنا بر این، هر تجلّى اسمى را در حضرت علمى عین ثابتى لازم است؛ و هر اسمى را به تعیّن علمى، در نشئه خارجیّه مظهرى است که مبدأ و مرجع آن مظهر همان اسمى است که مناسب با آن است؛ و رجوع هر یک از موجودات از عالم کثرت به غیب آن اسمى که مصدر و مبدأ آن است، عبارت از صراط مستقیم آن است؛ پس، از براى هر یک سیر و صراطى است مخصوص و مبدأ و مرجعى است مقدّر در حضرت علم طوعاً أَو کرهاً. و اختلاف مظاهر صراطها به اختلاف ظاهر و حضرت اسماء است. و باید دانست که تقویم انسان در اعلى علّیّین، جمع اسمائى است؛ و به همین جهت تا اسفل سافلین مردود شده و صراط او از اسفل سافلین شروع و به اعلا علّیّین ختم شود. و این صراط آنهایى است که حق تعالى به آنها انعام فرموده به نعمت مطلقه، که آن نعمت کمال جمع اسمائى است که بالاترین نعمتهاى الهیّه است. و صراطهاى دیگر، چه صراط سعداء و منعم علیهم باشد و چه صراطهاى اشقیاء باشد، به قدر نقصان از فیض نعمت مطلقْ داخل در یکى از دو طرف افراط و تفریط خواهد بود. پس صراط انسان کامل فقط صراط منعم علیهم به قول مطلق است. و این صراط بالاصاله مختص به ذات مقدّس نبىّ ختمى است، و براى دیگر اولیاء و انبیاء بالتبعیّه ثابت است. و فهم این کلام با آن که نبى اکرم ختم نبیّین است محتاج به فهم حضرات اسماء و اعیان است، که کفیل آن رساله مصباح الهدایة است. و اللَّه الهادى الى سبیل الرّشاد. نَقْلُ کَلامٍ لِزِیِادَةِ افهامٍ شیخ جلیل بهائى قدّس سرّه در رساله عروة الوثقى مى فرماید: و نعمتهاى خداى سبحان گرچه اجلّ از آن است که در احاطه احصاء در آید چنانچه حق مى فرماید: وَ انْ تَعُدُّوا نِعْمَة اللَّه لا تُحْصُوها(483)، ( لکن آنها دو جنس مى باشند: نعمتهاى دنیویّه و اخرویّه. و هر یک از آنها یا موهبتى است، یا کسبى. و هر یک از آنها یا روحانى است، یا جسمانى. پس مجموع هشت قسم شود: اول، دنیوى موهبتى روحانى؛ مثل نفخ روح و افاضه عقل و فهم. دوم، دنیوى موهبتى جسمانى؛ مثل خلق اعضاء و قواى آنها. سوم، دنیوى کسبى روحانى؛ مثل تخلیه نفس از امور دنیّه و مُحلّى نمودن آن به اخلاق پاکیزه و ملکات عالیه. چهارم، دنیوى کسبى جسمانى؛ مثل زینت دادن به هیئتهاى پسندیده و حلیه هاى نیکو. پنجم، اخروى موهبتى روحانى؛ مثل آن که بیامرزد گناه ما را و راضى شود از ما کسى که توبه نموده سابقاً. عبارت شیخ در این مثال چنین است که ذکر شد؛ و ظاهراً اشتباهى از ناسخ شده. و شاید مقصود آن باشد که حق تعالى ما را بیامرزد بى سبق توبه؛ فراجع. ششم، اخروى موهبتى جسمانى؛ مثل نهرهاى از شیر و عسل. هفتم، اخروى کسبى روحانى؛ مثل آمرزش و رضا با سبق توبه، و چون لذّات روحانى که با فعل طاعات جلب شده. هشتم، اخروى کسبى جسمانى؛ مثل لذات جسمانى که با فعل طاعات جلب شده. و مراد در اینجا از نعمتْ چهار قسم اخیر است و چیزهاى که وسیله رسیدن به این اقسام مى شود از چهار قسم اول. تمام شد ترجمه کلام شیخ قدس سرّه.(484) و این تقسیمات شیخ گرچه تقسیم لطیفى است، ولى اهمّ نعم الهیّه و اعظم مقصدِ کتاب شریف الهى از قلم شیخ بزرگوار افتاده و فقط اکتفا شده به نعمتهاى ناقصین یا متوسّطین. و در کلام ایشان گرچه لذّت روحانى نیز نام برده شده، ولى لذّت روحانى اخروى که با فعل طاعات جلب شده باشد حظّ متوسّطین است؛ اگر نگوییم حظّ ناقصین است. بالجمله، غیر از آنچه شیخ بزرگوار فرمودند، که راجع به لذّات حیوانیّه و حظوظ نفسانیّه بود، نعمتهاى دیگرى است که عمده آن سه است: یکى، نعمت معرفت ذات و توحید ذاتى، که اصل آن سلوک الى اللَّه و نتیجه آن بهشت لِقاء است. و اگر سالک را نظر به نتیجه باشد، در سلوک نقصانى است، زیرا که این مقام مقام ترک خود و لذّات خود است؛ و توجّه به حصولِ نتیجه توجّه به خود است؛ و این خودپرستى است نه خداپرستى، و تکثیر است نه توحید، و تلبیس است نه تجرید. دوم، نعمتِ معرفتِ اسماء است. و این نعمت منشعب شود به حسب کثرت اسمائى. و اگر مفردات آن حساب شود، هزار است؛ و اگر با ترکیبات دو اسمى یا چند اسمى حساب شود، از حدّ احصا خارج است- وَ انْ تَعُدّوُا نِعْمَة اللَّه لا تُحْصُوها. و توحید اسمائى در این مقام، نعمتِ معرفتِ اسم اعظم است که مقام احدیّت جمع اسماء است. و نتیجه معرفت اسماء بهشت اسماء است؛ هر کس به اندازه معرفت یک اسم یا چند اسم فرداً یا جمعاً. سوم، نعمت معرفت افعالى است؛ که این نیز شعب کثیره غیر متناهیه دارد. و مقام توحید در این مرتبه، احدیّت جمع تجلّیات فعلیّه است که مقام فیض مقدّس و مقام ولایت مطلقه است. و نتیجه آن بهشت افعالى است که تجلّیات افعالیّه حق است در قلب سالک. و شاید تجلّى به موسى بن عمران در اول امر که گفت: آنَسْتُ ناراً(485)، ( به تجلّى افعالى بوده؛ و آن تجلّى که اشاره به آن است قول خداى تعالى: فَلَمّا تَجَلّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکّاً وَ خَرَّ مُوسى صَعِقاً(486)، ( تجلّى اسمائى یا ذاتى بوده. پس، صراط منعم علیهم در مقام اوّل، صراط سلوک الى ذات اللَّه، و نعمت در آن مقام، تجلّى ذاتى است. و در مقام ثانى، صراط سلوک به اسماء اللَّه و نعمت در آن مقام، تجلّیات اسمائیه است. و در مقام سوم، سلوک به فعل اللَّه است؛ و نعمت آن، تجلّى افعالى است. و اصحاب این مقامات را به بهشتها و لذّتهاى عامّه نظرى نیست، چه روحانى باشد یا جسمانى؛ چنانچه در روایات براى بعض مؤمنین نیز این مقام را اثبات فرموده است (487). خاتمة بدان که سوره مبارکه حمد چنانچه مشتمل است به جمیع مراتب وجود، مشتمل است به جمیع مراتب سلوک، و مشتمل است- به طریق اشاره- به جمیع مقاصد قرآن. و غور در این مطالب گرچه محتاج است به بسطى تامّ و منطقى غیر از این منطق، ولى اشاره به هر یک از آنها خالى از فائده بل فوائدى براى اصحاب معرفت و یقین نیست. پس، در مقام اول گوییم که ممکن است بسم اللَّه الرّحمن الرّحیم اشاره به تمام دائره وجود و دو قوس نزول و صعود باشد. پس، اسم اللَّه مقام احدیت قبض و بسط، و رحمن مقام بسط و ظهور است، که قوس نزول است؛ و رحیم مقام قبض و بطون است، که قوس صعود است. و الحمد للَّه اشاره توان بود به عالم جبروت و ملکوت اعلى که حقایق آنها محامد مطلقه اند. و ربّ العالمین به مناسبت تربیت و عالمین، که مقام سوائیّت است، اشاره توان بود به عوالم طبیعت که به جوهرِ ذاتْ متحرّک و متصرّم و در تحت تربیت است. و مالِکِ یَوْمِ الدّین اشاره به مقام وحدت و قهّاریّت و رجوع دائره وجود است. و تا اینجا تمام دائره وجود نزولًا و صعوداً ختم شود. و در مقام دوم گوییم که استعاذه- که مستحبّ است- اشاره شاید باشد به ترک غیر حق و فرار از سلطنت شیطانیّه. و چون این، مقدّمه مقامات است نه جزء مقامات- زیرا که تخلیه مقدمه تحلیه است و بالذّات از مقامات کمالیّه نیست- از این جهت، استعاذه جزء سوره نیست، بلکه مقدمه دخول در آن است. و تسمیه اشاره شاید باشد به مقام توحید فعلى و ذاتى، و جمع بین هر دو. و الحمد للَّه تا ربّ العالمین شاید اشاره باشد به توحید فعلى. و مالک یوم الدّین اشاره به فناء تامّ و توحید ذاتى. و از ایّاکَ نَعْبُد شروع شود به حالت صحو و رجوع. و به عبارت دیگر، استعاذه سفر از خلق است به حق و خروج از بیت نفس است. و تسمیه اشاره به تحقّق به حقّانیت است پس از خلع از خلقیّت و عالم کثرت. و الحمد تا ربّ العالمین اشاره است به سفر از حقّ بالحق فى الحقّ. و در مالِکِ یَوْمِ الدّین تمام شود این سفر. و در ایاک نعبد سفر از حق به خلق به حصول صحو و رجوع شروع شود. و در اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقیم این سفر به اتمام رسد. و در مقام سوّم گوییم که این سوره شریفه مشتمل است بر عمده مقاصد الهیّه در قرآن شریف؛ زیرا که اصل مقاصد قرآن تکمیل معرفة اللَّه و تحصیل توحیدات ثلاثه، و رابطه ما بین حق و خلق، و کیفیّت سلوک الى اللَّه، و کیفیّت رجوع رقایق به حقیقة الحقایق، و معرّفى تجلّیات الهیّه جمعاً و تفصیلًا و فرداً و ترکیباً، و ارشاد خلق سلوکاً و تحققاً، و تعلیم عباد علماً و عملًا و عرفاناً و شهوداً؛ و جمیع این حقایق در این سوره شریفه با کمال و جازت و اختصارى که دارد موجود است. پس، این سوره شریفه فاتحة الکتاب و امّ الکتاب، و صورت اجمالیّه اى از مقاصد قرآن است. و چون جمیع مقاصد کتاب الهى برگشت به مقصد واحد کند و آن حقیقت توحید است، که غایت همه نبوّات و نهایت مقاصد همه انبیاء عظام علیهم السلام است، و حقایق و سرایر توحید در آیه مبارکه بسم اللَّه منطوى است؛ پس، این آیه شریفه اعظم آیات الهیّه و مشتمل بر تمام مقاصد کتاب الهى است؛ چنانچه در حدیث شریف وارد است. ( و چون باء ظهور توحید، و نقطه تحت الباء(488) سرّ آن است، تمام کتاب ظهوراً و سراً در آن با موجود است. و انسان کامل، یعنى وجود مبارک علوى علیه الصّلاة و السلام همان نقطه سرّ توحید است (489)؛ ( و در عالم آیه اى بزرگتر از آن وجود مبارک نیست پس از رسول ختمى صلى اللَّه علیه و آله؛ چنانچه در حدیث شریف وارد است (490). تتمّة در ذکر بعضى روایات شریفه که در فضل این سوره مبارکه وارد شده است. منها ما رُوِىَ عَنِ النَّبیّ صلّى اللَّه علیه و آله، انّهُ قالَ لِجابِر بْنِ عبدِ اللَّه الانَصاری رَضِیَ اللَّه عَنْهُ: یا جابِرُ، الا اعَلِّمُکَ افْضَلَ سُورَةٍ انْزَلَهَا اللَّه فی کِتابِهِ؟ فَقالَ لَهُ جابِرٌ: بَلى ، بِابِی انْتَ و امّی یا رَسُولَ اللَّه، عَلِّمْنیها. قالَ: فَعَلَّمَهُ الْحَمْدَ امَّ الْکِتابِ. ثُمّ قال: یا جابِرُ، الا اخْبِرُکَ عَنْها؟ قال: بَلى، بِابی انْتَ و امّی یا رسولَ اللَّه، اخْبِرْنی. قال: هِىَ شِفاءٌ مِنْ کُلِّ داءٍ الَّا السّام (491). و ابن عباس از حضرت رسول نقل نموده که از براى هر چیزى اساسى است. و اساس قرآن فاتحه است، و اساس فاتحه بسم اللَّه الرحمن الرحیم است.(492) و از آن حضرت منقول است که فاتحة الکتاب شفاء هر دردى است.(493) و از حضرت صادق علیه السلام روایت است که کسى را که الحمد للَّه شفا ندهد، چیز دیگر نمى دهد(494). و از حضرت امیر المؤمنین علیه السلام منقول است که رسول خدا صلى اللَّه علیه و آله و سلّم فرمود: خداى تعالى به من فرمود: اى محمّد، همانا براى تو فرستادیم سبع مثانى و قرآن عظیم را(495). ( به من منت جداگانه گذاشت به فاتحة الکتاب؛ و آن را در ازاء قرآن قرار داد. و همانا فاتحة الکتاب شریف ترین چیزى است که در گنجهاى عرش است؛ و خداى تعالى اختصاص داد محمد صلى اللَّه علیه و آله را و شرف داد آن بزرگوار را به آن، و شریک نفرمود در آن احدى از انبیاء خود را غیر از سلیمان را که عطا کرد به او از فاتحه بسم اللَّه الرّحمن الرّحیم را؛ چنانچه از بلقیس حکایت کند که گفت: انّى الْقِىَ الَىَّ کِتابٌ کَریمٌ انّهُ مِنْ سُلَیْمانَ وَ انَّهُ بِسْمِ اللَّه الرَّحْمنِ الرَّحیم (496). ( پس، کسى که قرائت کند آن را در صورتى که معتقد باشد به دوستى محمد و آل محمد و منقاد باشد به امر آن و مؤمن باشد به ظاهر و باطن آن، عطا فرماید خداى تعالى به او به هر حرفى از آن، حسنه اى، که هر یک از آن حسنات افضل است براى او از دنیا با هر چه در آن است از اصناف اموال و خیرات آن. و کسى که استماع کند به قارى که قرائت کند آن را، مى باشد براى او به قدر ثلث آن چه براى قارى است. پس زیاد کند هر یک از شما از این خیر که عرضه بر او شده، زیرا که آن غنیمتى است. مبادا وقتش از دست برود و حسرتش در دلهاى شما باقى ماند(497). و از حضرت صادق علیه السلام روایت است که اگر به مرده اى هفتاد مرتبه حمد بخوانند و روح او برگردد، امر عجیبى نیست (498). و از حضرت رسول صلى اللَّه علیه و آله روایت شده که هر که فاتحة الکتاب را قرائت کند، ثواب قرائت دو ثلث قرآن به او مى دهند(499). ( و در روایت دیگر است که مثل آن است که تمام قرآن را قرائت نموده (500). و از ابىّ بن کعب روایت شده که گفت: قرائت کردم بر رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله فاتحة الکتاب را. پس فرمود:" قسم به آن که جان من به دست او است، نازل نفرموده خداوند در تورات و انجیل و زبور و قرآن مثل فاتحة الکتاب را. آن امّ الکتاب و سبع مثانى است. و آن مقسوم است بین خداوند و بنده اش، و براى بنده او است هر چه سؤال کند(501). و از حذیفة بن یمان رضى اللَّه عنه منقول است که حضرت رسول خدا صلّى اللَّه علیه آله فرمود: خداى تعالى مى فرستد عذاب حتم مقضىّ را براى قومى؛ پس قرائت مى کند بچه اى از بچه هاى آنها در کتاب: الحَمْدُ للَّه رَبِّ الْعالَمین؛ چون خداى تعالى مى شنود، چهل سال عذاب را از آنها مرتفع کند(502). و از ابن عباس منقول است که در حالى که ما نزد رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله بودیم ناگاه فرشته اى آمد و گفت: بشارت باد تو را به دو نورى که به تو داده شده، و به انبیاء قبل از تو داده نشده. آن دو نور فاتحة الکتاب و خواتیم سوره بقره است. قرائت نکند هر گز حرفى از آن را مگر آن که حاجت او را مى دهم.(503) و این روایت را در مجمع، قریب به این مضمون، نقل نموده است (504). فصل ششم در شمه اى از تفسیر سوره مبارکه توحید بدان که این سوره شریفه چون نسب حق تعالى است- چنانچه در احادیث شریفه است، از آن جمله در کافى شریف سند به حضرت صادق سلام اللَّه علیه رساند که فرمود: یهود سؤال کردند از حضرت رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله، گفتند بیان کن براى ما نسب پروردگار خود را. پس، آن حضرت سه روز درنگ فرمود و جواب آنها را نداد. پس از آن نازل شد: قُلْ هُوَ اللَّه احَدٌ تا آخر آن (505). ( - از این جهت، عقول بشر عاجز است از فهم حقایق و دقایق و اسرار آن؛ ولى با این وصف، آنچه اهل معرفت را از آن نصیب است و آنچه قلوب اهل اللَّه را از آن بهره است، در میزان عقل مجرّد نگنجد. و لَعَمْر الْحبیب، این سوره شریفه از اماناتى است که سموات ارواح و اراضى اشباح و جبال انّیّات از حمل آن عاجز و درمانده اند؛ و لایق حمل آن جز انسان کامل نیست که از حدود امکانى تجاوز نموده و از خود بیخود شده باشد. ولى باز مژده و بشارتى در کار است که چشم آخر زمانى ها را روشن کند و دل اهل معرفت را اطمینان بخشد. و آن حدیثى است که در کافى شریف است. و آن این است که سؤال شد علىّ بن الحسین سلام اللَّه علیهما از توحید. آن حضرت فرمود: همانا خداى عزّ و جلّ دانا بود که در آخر الزّمان اقوامى هستند که نظرهاى عمیق دارند؛ پس، نازل فرمود قل هو اللَّه احد و آیات از سوره حدید را تا قولِ او عَلیمٌ بِذاتِ الصُّدوُر. پس، کسى که غیر از آن را قصد کند هلاک شود.(506) ( و از این حدیث شریف معلوم شود که فهم این آیات شریفه و این سوره مبارکه، حقّ متعمّقان و صاحبان انظار دقیقه است؛ و دقایق و سرایر توحید و معرفت در اینها مطوى است؛ و لطایف علوم الهى را حق تعالى براى اهلش فرو فرستاده؛ و کسانى که حظّى از سرایر توحید و معارف الهیّه ندارند، حقِّ نظر در این آیات ندارند؛ و حق ندارند این آیات را به معانى عامیّه سوقیّه که خود مى فهمند حمل و قصر نمایند. و در آیات شریفه اوّل سوره مبارکه حدید دقایقى است از توحید، و معارف جلیله ایست از اسرار الهیّت و تجرید، که در هیچ یک از مسفورات الهیّه و صحف اهل معرفت و اصحاب قلوب نظیر ندارد. و اگر براى صدق نبوّت و کمال شریعت حضرت نبىّ ختمى جز آن آیات نبود، براى اهل نظر و معرفت هم آنها کفایت مى کرد. و بالاترین شاهد بر اینکه این معارف از حوصله بشر خارج و از حیطه فکر انسانى بیرون است، آن است که تا قبل از نزول این آیات شریفه و امثال آن، از معارفى که قرآن شامل است، در بشر سابقه اى از این قسم معارف نبوده و راهى به این سرایر نداشتند. اکنون کتب و صحف اعاظم فلاسفه عالم، با آن که علومشان نیز از سرچشمه وحى الهى است، موجود است، که شاید بالاتر و لطیفترین آنها کتاب شریف اثولوجیا(507)(تصنیف گرانمایه فیلسوف عظیم الشأن و حکیم بزرگوار، ارسطاطالیس، است که اعظم حکما مثل شیخ الرئیس ابو على سینا، اعجوبه دهر و نادره زمان، سر خضوع و کوچکى در پیشگاه او زمین گذاشتند، و از رشحات فکر او منطق و تنظیم قواعد آن است، و به همین جهت او را معلّم اول گویند، و شیخ الرئیس فرماید که از زمانى که آن بزرگْ قواعد منطق را تنظیم نموده، احدى نتوانسته به یکى از قواعد او خدشه اى کند یا زیادتى تأسیس کند، با همه وصف، با آن که آن کتاب شریف را براى معرفة الرّبوبیّه تأسیس و تقنین فرموده، ببینید از اول تا آخر آن کتاب شریف براى معرّفى مقام ربوبیّت مثل این کریمه شریفه اول سوره حدید یا نزدیک به مفاد آن یا چیزى که بویى از این سرّ بزرگ توحید داشته باشد، دارد؟ و آن قول خداى تعالى است: هُوَ الاوَّلُ وَ الآخِرُ وَ الظّاهرُ وَ الباطن (508). ( و یا آن که شبیه این قول در تمام اقوال آنها هست: وَ هُوَ مَعَکُمْ ایْنَما کُنْتُم (509)؟ ( اکنون، اقوام متعمّقون و اصحاب نظر و معرفت مى دانند چه اسرارى در این آیات است، و خداى تعالى به چه کلام شریفى و سرّ بزرگى آخر زمانى ها را تشریف داده و به آنها منّت نهاده. هر کس رجوع کند به معارفى که در ادیان عالم و نزد فلاسفه بزرگ هر دین رایج است و مقایسه کند در معارف مبدأ و معاد با معارفى که در دین حنیف اسلام و نزد حکماء بزرگ اسلامى و عرفاء شامخ این ملت است، درست تصدیق مى کند که این معارف از نور معارف قرآن شریف و احادیث نبىّ ختمى و اهل بیت او علیهم السلام است که از سرچشمه نور قرآن استفاده و اصطلا نموده اند. آن وقت مى فهمد که حکمت و عرفان اسلامى از یونان و یونانیّین نیست، بلکه اصلًا شباهت به آن ندارد. بلى، بعضى از حکماى اسلام به منوال حکمت یونانى مشى نموده، مثل شیخ الرّئیس؛ ولى حکمت شیخ در بازار اهل معرفت در باب معرفة الرّبوبیّه و مبدأ و معاد رونقى ندارد و در پیشگاه اهل معرفت ارزشى از براى آن نیست. بالجمله، فلسفه امروز حکماى اسلام را و معارف جلیله اهل معرفت را به حکمت یونان نسبت دادن، از بى اطلاعى بر کتب قوم است- مثل کتب فیلسوف عظیم الشأن اسلامى، صدر المتألّهین قدّس سرّه، و استاد عظیم الشأنش محقق داماد قدّس سرّه، و تلمیذ بزرگوار او، فیض کاشانى قدّس سرّه، و تلمیذ عظیم الشّأن فیض، عارف جلیل ایمانى، قاضى سعید قمى قدّس سرّه- و نیز از بى اطّلاعى به معارف صحیفه الهیّه و احادیث معصومین سلام اللَّه علیهم است؛ پس، هر حکمتى را به یونان نسبت داده و حکماى اسلامى را تابع حکمت یونان انگاشته اند. و ما شمّه اى از لطایف سوره کریمه توحید و بعض اشارات آیات شریفه را در کتاب شرح اربعین (510) ( بیان نمودیم. و نیز تفسیر مختصرى از این سوره شریفه در سرّ الصّلاة(511) ( نمودیم. و در این جا نیز مختصرى مى نگاریم. و عَلَى اللَّه التُّکْلان. پس گوئیم: بسم اللَّه این سوره اگر متعلّق به خود سوره باشد- چنانچه احتمال دادیم در سوره مبارکه حمد- اشاره به آن شاید باشد که شرح نسب حق و بیان اسرار توحید را با انانیت خود و زبان منسوب به خود نتوان نمود؛ بلکه تا سالک از حجاب خود بیرون نرود و متحقّق به مقام مشیّت مطلقه و حضرت فیض مقدّس نشود و فانى در هویّت مطلقه نگردد، سرایر توحید را درک نکند. و قل امر است از حضرت احدیّت جمع به مقام برزخیّت کبرى و مرآت جمع و تفصیل؛ یعنى، بگو اى محمّد، اى مرآت ظهور احدیّت جمع، در مقام تدلّى ذاتى یا مقام مقدّس او أَدنى- که شاید اشاره به مقام فیض اقدس باشد- با زبان فانى از خود و باقى به بقاء اللَّه: هُوَ اللَّه احَد. بدان اى سالک سبیل معرفت و توحید و عارج معارج تنزیه و تجرید که ذات مقدّس حقّ تعالى، من حیث هى، منزّه است از تجلّیات ظاهره و باطنه و مبرّا است از اشاره و رسم و صفت و اسم. دست آمال اهل معرفت از دامن کبریائش کوتاه، و پاى سلوک اصحاب قلوب از وصول به بارگاه قدسش راجل است. غایت معرفت اولیاء کمّل ما عَرفْناک، و نهایت سیر اصحاب اسرار ما عَبَدْناک است (512). ( سر حلقه اهل معرفت و امیر اصحاب توحید در این مقام رفیع کَمالُ الاخْلاصِ نَفْىُ الصِّفاتِ عَنْه (513) ( فرماید؛ و پیشواى اهل سلوک و سیّد ساجدین و عارفین در این پیشگاه منیع ضَلَّتْ فیکَ الصِّفاتُ، وَ تَفَسَّخَتْ دُونَکَ النُّعُوت (514). ( سراید. اصحاب سلوک علمى و اصطلاحات، ذات مقدّس را غیب مصون و سرّ مکنون و عنقاء مُغرِب و مجهول مطلق خوانند. و گویند که ذات بى حجاب اسماء و صفات، تجلّى در هیچ مرآتى نکند و در هیچ نشئه از نشئات وجود و عالمى از عوالم غیب و شهود ظهورى ندارد؛ ولى به حسب کُلَّ یَومٍ هُوَ فی شأن (515)، ( از براى ذات مقدّسش اسماء و صفات و شئون جمالیّه و جلالیّه است؛ و از براى او اسماء ذاتیّه ایست در مقام احدیّت که مقام غیب است؛ و آن اسماء را اسماء ذاتیّه باید گفت. و به تعیّن اسماء ذاتیّه تجلّى به فیض اقدس فرماید؛ و از این تجلّى در کسوه اسماء ذاتیّه، مقام واحدیّت و حضرت اسماء و صفات و مقام الوهیّت تعیّن و ظهور پیدا کند. پس، معلوم شد که بعد از ذات مقدّس، من حیث هى، سه مقام و مشهد دیگر است: مقام غیب احدى؛ و مقام تجلّى به فیض اقدس، که شاید عما که در حدیث نبوى است (516) (اشاره به آن باشد؛ و مقام واحدیّت که به احدیّت جمعْ مقام اسم اعظم است، و به کثرت تفصیلىْ مقام اسماء و صفات است. و تفصیل این مقامات محتاج به بسطى است که از حوصله این اوراق خارج است. پس از معلوم شدن این مقدمه، گوییم که ممکن است که هو اشاره باشد به مقام فیض اقدس که تجلّى ذات به تعیّن اسماء ذاتیّه است. و اللَّه اشاره به مقام احدیّت جمع اسمائى که حضرت اسم اعظم است. و احد اشاره به مقام احدیّت باشد. و بنا بر این، آیه شریفه درصدد اثبات آن است که این مقامات ثلاثه در عین حال که در مقام تکثیر اسمائى کثرت دارند، به حسب حقیقت در غایت وحدت هستند؛ و تجلّى به فیض اقدس به حسب مقامِ ظهورْ اللَّه است و به حسب مقامِ بطون احد است. و شاید هو اشاره به مقام ذات باشد. و چون هو اشاره غیبیّه است، در حقیقت اشاره به مجهول است. و اللَّه و احد اشاره به مقام واحدیّت و احدیّت باشد. پس ذات را، که مجهول مطلق است، معرّفى فرماید به اسماء ذاتیّه و اسماء واحدیّه صفاتیّه. و در حقیقت اشاره به آن است که ذاتْ غیب است، و دست آمال از آن کوتاه است و صرف عمر در تفکّر در ذات موجب ضلالت است؛ و آنچه مورد معرفت اهل اللَّه و علم عالمین باللَّه است، مقام واحدیّت و احدیّت است: واحدیّت براى عامّه اهل اللَّه، و احدیّت براى خلّص از اهل اللَّه است. تنْبیهٌ حکمىٌ بدان که از براى حق تعالى صفات ثبوتیّه و صفات سلبیّه است در نظر حکماء. و صفات سلبیّه را گفته اند به سلبِ سلب، یعنى سلب نقص، برگردد. و بعضى گفته اند صفات ثبوتیّه صفات جمال و صفات سلبیّه صفات جلال است؛ و ذو الجلال و الاکرام جامع جمیع اوصاف سلبیّه و ثبوتیه است. و این کلام در هر دو مرحله خلاف تحقیق است: اما مرحله اولى، پس صفات سلبیّه على التّحقیق از صفات نیست؛ بلکه در ذات حق تعالى نه سلب و نه سلب السّلب راه دارد، و حق تعالى متّصف به اوصاف سلبیّه نیست؛ زیرا که اتّصاف به سلب در قضایاى معدوله است، و عقد قضیّه معدوله در حق تعالى جایز نیست، زیرا که مصحِّح جهات امکانیّه و مستلزم ترکیب در ذات مقدس است. بلکه اوصاف سلبیّه به طریقِ سلبِ مطلقِ بسیط است؛ و آن سلب صفت است نه اثبات صفتِ سلبِ سلب. و به عبارت دیگر، نقایص از حق تعالى مسلوب است به سلب بسیط، نه سلب نقایص براى او ثابت [باشد ]به طریق ایجاب عدولى. پس در حقیقت، صفاتِ تنزیه صفت نیستند؛ و فقط حق تعالى متّصف به صفات ثبوتیّه است. و اما مرحله دوم، پس در نزد اهل معرفتْ صفات جمال صفاتى است که انس و دلبستگى آورد؛ و صفات جلال صفاتى است که وحشت و حیرت و هیمان آورد. پس، آنچه متعلّق به لطف و رحمت است از صفات جمال است؛ چون رحمن و رحیم و لطیف و عطوف و ربّ و امثال آن. و آنچه متعلّق به قهر و کبریا است از صفات جلال است؛ چون مالک و مَلِک، قهار و منتقم و امثال آن. گرچه در سرّ هر جمالى جلالى است؛ زیرا که هر جمالى حیرت و هیمان در باطن دارد و با سرّ عظمت و قدرت بر قلب ظهور کند؛ و هر جلالى در باطن رحمت دارد و قلب با او انس باطنى دارد، و از این جهت دل بالفطرة چنانچه مجذوب جمال و جمیل است، مجذوب قدرت و عظمت و قادر و عظیم است. پس، این دو نوع از صفات صفت ثبوتى است نه سلبى. و چون این مطلب معلوم شد، بدان که اللَّه گرچه اسم اعظم است که صفات جمال و جلال از تجلّیات آن و در تحت حیطه آن است، لکن گاهى اطلاق شود به صفات جمال مقابل صفات جلال؛ چنانچه الهیّت و الوهیّت نوعاً راجع به صفات جمال است؛ و خصوصاً اگر در مقابل صفت جلال واقع شد. و در آیه شریفه قُلْ هُوَ اللَّه احَد ممکن است احد اشاره به یکى از امّهات صفات جلال باشد که مقام کمال بساطت ذات مقدّس است، و اللَّه اشاره به اسم جمال باشد. پس در آیه شریفه نسبت حق تعالى به حسب مقام احدیّت و واحدیّت و تجلّى به فیض اقدس- که این سه تمام شئون الهیّه است- معرّفى شده بنا به احتمال اول که قبل از این تنبیه ذکر شد. و بنا بر احتمالى که در این تنبیه مذکور شد، معرّفى نسبت حق تعالى شده به حسب مقام اسماء جمالیّه و جلالیّه که محیط به جمیع اسماء است. و اللَّه العالم تنبیه عرفانى بدان که کلام هر متکلّم جلوه ذات او است به حسب مقام ظهور؛ و بروز ملکات باطنه او است در مرآت الفاظ به مقدار استعداد نسج الفاظى. چنانچه اگر قلبى نورانى و صافى از الواث و کدورات عالم طبیعت شد، کلام او نیز نورانى بلکه نور خواهد بود؛ و همان نورانیّت قلب جلوه در کسوه الفاظ مى نماید. و در شأن ائمّه هدى وارد شده است: کَلامُکُمْ نُور. ( و وارد است: لَقَدْ تَجَلَّى فی کَلامِهِ لِعِبادِه (517). ( و در نهج البلاغه است: انَّما کَلامُهُ فِعْلُه (518)؛ ( و فعل جلوه ذات فاعل مى باشد بى کلام. و اگر قلبى ظلمانى و مکدّر شد، فعل و قول او نیز ظلمانى و مکدّر شود: مَثَلُ کَلِمَةٍ طَیِّبَةٍ کَشَجَرَةٍ طَیِّبَة ... وَ مَثَلُ کَلِمَةٍ خَبِیْثَةٍ کَشَجَرَةٍ خَبِیْثَة(519). و چون ذات مقدّس حقّ جلّ و علا به حسب کُلَّ یَوْمٍ هُوَ فی شَأن (520)، ( در کسوه اسماء و صفات تجلّى به قلوب انبیاء و اولیاء کند، و به حسب اختلاف قلوب آنها تجلّیات مختلف شود، و کتب سماویّه که به نعت ایحاء به توسّط ملک وحى، جناب جبرئیل، بر قلوب آنها نازل شده به حسب اختلاف این تجلّیات و اختلاف اسمائى که مبدئیّت براى آن دارد مختلف شود- چنانچه اختلاف انبیاء و شرایع آنها نیز به اختلاف دول اسمائیّه است- پس، هر اسمى که محیطتر و جامعتر است، دولت او محیط تر و نبوت تابعه او محیطتر و کتاب نازل از او محیطتر و جامعتر است، و شریعت تابعه او محیطتر و بادوام تر است. و چون نبوّت ختمیّه و قرآن شریف و شریعت آن سرور از مظاهر و مجالى، یا از تجلّیات و ظهورات، مقام جامع احدى و حضرت اسم اللَّه الاعظم است، از این جهت محیطترین نبوّات و کتب و شرایع و جامعترین آنها است، و اکمل و اشرف از آنها تصوّر نشود؛ و دیگر از عالم غیب به بسیط طبیعتْ علمى بالاتر یا شبیه به آن تنزّل نخواهد نمود؛ یعنى، آخرین ظهور کمال علمى که مربوط به شرایع است همین، و بالاتر از این امکان نزول در عالم ملک ندارد؛ پس، خود رسول ختمى صلّى اللَّه علیه و آله اشرف موجودات و مظهر تامّ اسم اعظم است، و نبوّت او نیز اتمّ نبوّات ممکنه و صورت دولت اسم اعظم است که ازلى و ابدى است. و کتاب نازل به او نیز از مرتبه غیب به تجلّى اسم اعظم نازل شده؛ و از این جهت، از براى این کتاب شریف احدیّت جمع و تفصیل است و از جوامع کلم است (521)، ( چنانچه کلام خود آن سرور نیز از جوامع کلم بوده. و مراد از جوامع الکلم بودن قرآن، یا کلام آن سرور، آن نیست که کلّیات و ضوابط جامعه بیان فرمودند- گرچه به آن معنى نیز احادیث آن بزرگوار از جوامع و ضوابط است، چنانچه در علم فقه معلوم است- بلکه جامعیّت آن عبارت از آن است که چون براى جمیع طبقات انسان در تمام ادوار عمر بشرى نازل شده و رافع تمام احتیاجات این نوع است، و حقیقت این نوع چون حقیقت جامعه است و واجد تمام منازل است از منزل اسفل ملکى تا اعلى مراتب روحانیّت و ملکوت و جبروت، و از این جهت افراد این نوع در این عالم اسفل ملکى اختلافات تامّه دارد و آن قدر تفاوت و اختلافى که در افراد این نوع است در هیچ یک از افراد موجودات نیست- این نوع است که شقىّ در کمال شقاوت و سعید در کمال سعادت دارد، این نوع است که بعضى از افراد آن از جمیع انواع حیوانات پست تر و بعضى افراد آن از جمیع ملائکه مقربین اشرف است- بالجمله، چون افراد این نوع در مدارک و معارف مختلف و متفاوتند، قرآن به طورى نازل شده که هر کس به حسب کمال و ضعف ادراک و معارف و به حسب درجه اى که از علم دارد از آن استفاده مى کند. مثلًا، از آیه شریفه لَوْ کانَ فیهما آلِهَةٌ الّا اللَّه لَفَسَدَتا(522) ( در عین حال که اهل عرف و اهل ادب و لغت چیزى مى فهمند، علماء کلام طور دیگر استفاده مى کنند، و فلاسفه و حکما طور دیگر، و عرفا و اولیاء طور دیگر استفاده مى نمایند. اهل عرف از آن، بیان خطابى به حسب ذوق خود مى فهمند؛ مثلًا مى گویند دو سلطان در یک مملکت نگنجد و دو رئیس در یک طایفه موجب فساد شود و دو کدخدا در یک ده اسباب اختلاف و کشاکش و نزاع شود؛ و اگر در عالم نیز دو خدا بود، فساد و تنازع و اختلاف و تشاجر مى شد؛ و چون نیست، این اختلاف و نظام سماوات و ارض محفوظ است؛ پس، مدبّر عالم یکى است. و متکلمین از آن استفاده برهان تمانع کنند. و فلاسفه و حکماء از آن برهان متین حکمى اقامه کنند از راه الواحِدُ لا یَصْدُرُ مِنْهُ الّا الْواحِدُ؛ وَ الواحِدُ لا یَصْدُرُ الّا مِنَ الْواحِد(523). ( و اهل معرفت نیز از راه آن که عالم مرآت ظهور و مجلاى تجلّى حقّ است، به طور دیگر استفاده وحدانیّت کنند، الى غیر ذلک که بیان هر یک به طول انجامد. و چون این مقدّمه معلوم شد، بدان که سوره شریفه قُلْ هُوَ اللَّه احَد چون سایر قرآن از جوامع کلم است، و از این جهت هر کس به طورى از آن استفاده کند؛ چنانچه علماء ادب و ظاهر ضمیر هُوَ را ضمیر شأن، و اللَّه را عَلَم ذات، و احَد را به معنى واحد یا مبالغه در وحدت دانند؛ یعنى، خدا یکى است؛ یا شریک در الهیّت ندارد؛ یا لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْ ء(524)؛ ( یا در الهیّت و قِدَم ذاتى شریک ندارد؛ یا افعال او واحد است؛ یعنى، همه بر طبق صلاح و احسان است، جرّ نفعى براى خود نکند. و خدا صمد است، یعنى سیّد بزرگوارى است که در حوائج مرجعِ مردم است؛ یا صمد است، یعنى جوف ندارد، و چون جوف ندارد، پس تولد از او چیزى نشود. و او خود متولّد از چیزى نشود؛ و احدى نظیر و شبیه آن نیست. و این بیانى است عرفى عامیانه در مقابل کفّار که خدایان چندى داشتند که همه موصوف به صفات امکانیّه بوده؛ پیغمبر اکرم مأمور شد که به آنها بفرماید خداى ما مثل خداى شما نیست، بلکه اوصاف او چنین اوصافى است که مذکور شد. این تفسیر این سوره است به طریق عرف و عادت. و این براى یک طایفه است؛ و منافات ندارد که معنائى یا معانى دقیقترى از براى آن باشد؛ چنانچه بعضى از آن را ذکر نمودیم. تفسیر حکمى ممکن است از براى سوره مبارکه توحید- که براى متعمّقین آخر الزّمان وارد شده- تفسیرى حکیمانه که موافق موازین حِکَمیّه و براهین فلسفیّه است باشد. و آن، چنان است که از شیخ بزرگوار، عارف شاه آبادى (525) ( مدّ ظلّه، استفاده نمودم: پس هو اشاره به صرف الوجود و هویّت مطلقه است. و آن، برهان بر شش مطلب شامخ حکمى است که در سوره مبارکه براى حق تعالى اثبات فرموده: اول مقام الوهیّت، که مقام استجماع جمیع کمالات و احدیّت جمع جمال و جلال است؛ چون در مقامات مناسبه از مسفورات حکمیّه ثابت شده که صرف وجود و هویّت مطلقه صرف کمال است، و الّا لازم آید که صرف وجود هم نباشد. و چون بیان این مطالب طولانى شود و احتیاج به مقدّمات دارد، به اشاره اکتفا کنم. دوم مقام احدیّت، که اشاره به بساطت تامّه عقلیّه و خارجیّه و ماهویّه وجودیّه، و تنزّه از مطلق ترکیبات عقلیّه، چه جنس و فصل باشد و چه مادّه و صورت عقلیّه باشد، یا خارجیّه، چه ماده و صورت خارجیّه یا اجزاء مقداریّه است، مى باشد. و برهان بر این مطلب نیز همان برهان صرف الوجود و هویّت مطلقه [است ]زیرا که اگر صِرفْ احدى الذّات نباشد، لازم آید که از صرفیّت بیرون آید و از ذاتیّت خود منسلخ شود. سوم مقام صمدیّت است، که اشاره به نفى ماهیّت است. و جوف نداشتن و میان تهى نبودن نیز اشاره به ماهیّت نداشتن و نقص امکانى نداشتن است؛ چون جمیع ممکناتْ مرتبه ذات آنها، که به منزله میان و جوف آنها است، تهى است؛ و چون ذات مقدّس صرف وجود و هویّت مطلقه است، نقص امکانى، که اصل آن ماهیّت است، ندارد؛ چه که مهیّت از حدّ وجودى منتزع و اعتبار آن از تعیّن وجود است، و صرف الوجود از حدّ و تعیّن منزّه و مبرّا است؛ چه که هر محدودى هویّت مقیّده و وجود مخلوط است، نه مطلق و صرف. چهارم عدم انفصال چیزى از او است؛ زیرا که انفصال شى ء از شى ء مستلزم هیولویّت، بلکه اجزاء مقداریّه، است، و آن با هویّت مطلقه و صرافت وجود منافات دارد. و وجود معلولات از علّت به طریق انفصال نیست، بلکه به طریق تجلّى و ظهور و تشؤّن و صدور است. و آن چنان است که از صدورش چیزى از علت کم نشود، و به رجوعش چیزى بر آن اضافه نشود. پنجم عدم انفصال او است از چیزى. و آن علاوه بر مفسده سابقه، از راه دیگر منافات با صرافت وجود و اطلاق هویّت دارد؛ زیرا که لازم آید بر صرف وجودْ چیزى مقدّم باشد. و این در فلسفه عالیه ثابت است که صِرفْ اقدم اشیاء و متعیّنْ متأخّر از مطلق است. ششم نداشتن کفو و همتا است، و نفى مثل و شبه. و آن نیز به برهان صرفُ الوجودِ لا یَتَکرَّر ثابت شود. پس، دو هویّت مطلقه تصوّر نشود؛ و مطلق و مقیّد نیز همتا و نظیر نیستند. و از براى هر یک از این مطالب مقدّمات و اصولى است که تفصیل آن از حوصله این مختصر خارج است. حکمة مشرقیة بدان که این سوره مبارکه با کمال اختصار مشتمل بر جمیع شئون الهیّه و مراتب تسبیح و تنزیه است؛ و در حقیقت، نسبت حق تعالى است به آنچه ممکن است در قالب الفاظ و نسج عبارات وارد شود؛ چنانچه هو اللَّه أحد تمام حقایق صفات کمال است، و مشتمل بر جمیع صفات ثبوتیّه است؛ و از صمد تا آخر سوره صفات تنزیهیّه و اشاره به سلب نقایص است. و نیز در سوره شریفه اثبات خروج از حدیْن است که حدّ تعطیل و تشبیه است، که هر دو خروج از حد اعتدال و حقیقت توحید است: آیه شریفه اول اشاره به نفى تعطیل، و تتمّه سوره اشاره به نفى تشبیه است؛ و نیز مشتمل است بر ذات من حیث هى و مقام احدیّت که تجلّى به اسماء ذاتیّه است، و مقام واحدیّت که تجلّى به اسماء صفات است؛ چنانچه تفصیل آن به قدر مناسبت ذکر شد. تتمیم شیخ صدوق رضوان اللَّه علیه روایت فرموده از ابى البخترى، وهب بن وهب القرشى، از حضرت صادق علیه السلام، از پدر بزرگوارش حضرت باقر العلوم علیه السلام، در قول خداى تعالى: قُلْ هُوَ اللَّه أَحَد فرمود: قُلْ یعنى ظاهر کن آنچه را وحى به تو فرمودیم و تو را خبردار از آن نمودیم به ترکیب حرفهایى که قرائت کردیم آنها را براى تو تا هدایت شود بدانها کسى که سمع را بر افکنده و مشاهد مى نماید. و هو اسمى است کنایه، که اشاره به سوى غایب است: پس ها تنبیه دهد به معناى ثابت، و واو اشاره به غایب از حواسّ است؛ چنانچه هذا اشاره به شاهد نزد حواس است. و این اشاره به غایب براى آن است که کفار تنبّه دادند از خدایان خود به حرف اشاره شاهدِ مدرَک، پس گفتند:" اینها خدایان مایند که محسوس و مدرَک به دیدگانند؛ پس تو نیز اى محمد (ص) اشاره کن به سوى خداى خود تا ببینیم او را و ادراک نماییم او را و متحیّر در او نشویم. "پس خداى تعالى فرو فرستاد که بگو: هو. پس ها تثبیت فرماید ثابت را، و واو اشاره است به غایب از درک چشمها و لمس حسّها، و اینکه خداوندْ متعالى از آن است؛ بلکه او مدرِک دیده ها و آفریننده حواس است. ( فرمود حضرت باقر علیه السلام: معنى اللَّه معبودى است که خلق متحیّرند از درک حقیقت او و احاطه به کیفیت او. و عرب مى گوید: الهَ الرَّجُلُ. وقتى متحیر شود در چیزى و احاطه علمى به او پیدا نکند. و مى گوید: وَلَهَ. وقتى که پناه ببرد به چیزى از آنچه مى ترساند او را؛ و الاله به آن چیزى که مستور از حواس مردم است (526). فرمود حضرت باقر علیه السلام: احد فرد یکتا است. و احد و واحد به یک معنا است؛ و آن یکتایى است که نظیرى براى او نیست. و توحید اقرار به وحدت است؛ و آن یکتایى است که نظیرى براى او نیست. و توحید اقرار به وحدت است؛ و آن انفراد است. و واحد عبارت از متباینى است که از چیزى منبعث نشود و با چیزى متّحد نگردد. و از این جا است که گویند بناء عدد از واحد است و واحد از عدد نیست، زیرا که عدد به واحد گفته نشود، بلکه به دو تا گفته شود. پس معنى قول خدا: اللَّه أحد آن است که معبودى که خلق متحیّرند از ادراک او و احاطه به کیفیّت او، یکتا است در خدایى و متعالى از صفات خلق است (527). فرمود حضرت باقر علیه السلام که حدیث کرد براى من پدرم، زین العابدین علیه السلام، از پدرش، حسین بن على علیهما السلام، که فرمود: صمد آن است که جوف ندارد. و صمد آن است که آقایى او به منتها رسیده. و صمد آن است که نمى خورد و نمى آشامد. و صمد آن است که نمى خوابد. و صمد دائمى است که همیشه بوده و همیشه خواهد بود. فرمود حضرت باقر علیه السلام محمّد بن حنفیّه مى گفت: صمد آن است که قائم بنفسه باشد و غنىّ از غیر باشد. و غیر او گفت:" صمد متعالى از کَوْن و فساد است. و صمد آن است که موصوف به تغایر نباشد." و حضرت باقر فرمود: صمد بزرگ مُطاعى است که فوق او امر و نهى کننده اى نباشد. فرمود: سؤال شد على بن الحسین زین العابدین علیهما السلام از صمد. فرمود:" صمد آن کسى است که شریک از براى او نیست، و مشکل و ثقیل نیست براى او حفظ چیزى، و پوشیده نمى ماند از او چیزى."(528) وهب بن وهب قرشى گفت: زید بن على گفت:" صمد کسى است که وقتى اراده کند چیزى را، بگوید به آن: باش پس موجود شود. و صمد کسى است که ابداع کند اشیاء را، پس خلق فرماید آنها را در صورتى که با هم اضدادند و هم شکلند و ازواجند؛ و خود متفرّد است به وحدت- نه ضدّ دارد و نه شکل و نه مثل و نه شبه."(529) وهب بن وهب از حضرت علىّ بن الحسین سلام اللَّه علیهما نیز کلامى در تفسیر صمد نقل کند. و از حضرت باقر العلوم نیز کلامى راجع به اسرار حروف الصّمد ذکر کند. پس، گوید که حضرت باقر علیه السلام فرمود: اگر یافته بودم از براى علمى که خداوند به من مرحمت فرموده حمله اى، همانا نشر مى دادم توحید و اسلام و ایمان و دین و شرایع را از الصمد. چگونه از براى من چنین شود با آن که جدّم امیر المؤمنین نیافت حمله اى براى علمش حتى آن که آه دردناک مى کشید و مى فرمود بالاى منبر:" سؤال کنید از من قبل از آن که مرا نیابید. همانا بین اضلاع سینه من است علم بزرگى؛ آه آه، که نمى یابم حمله آن را."(530) خاتمه ما ختم مى کنیم این مقام را به ذکر بعض احادیث شریفه در فضل این سوره مبارکه؛ گرچه احادیث در فضل آن به قدرى است که از حوصله این مختصر خارج است. در کافى شریف سند به حضرت باقر العلوم (ع) رساند که فرمود: کسى که قرائت کند قُلْ هُوَ اللَّه احَد را یک مرتبه، مبارک شود بر او، و کسى که دو مرتبه بخواند، مبارک شود بر او و بر اهلش و کسى که سه مرتبه بخواند، مبارک شود بر او و اهلش و بر همسایگانش. و کسى که دوازده مرتبه بخواند، خداوند بنا کند از براى او در بهشت دوازده قصر؛ پس حفظه مى گویند ما را ببرید قصرهاى برادر خود فلان را ببینیم. و کسى که صد مرتبه بخواند، آمرزیده شود گناه بیست و پنج سالش غیر از دماء و اموال. و کسى که چهار صد مرتبه بخواند، از براى او است اجر چهار صد نفر شهید که همه آنها اسب هایشان پى شده باشد و خون خودشان ریخته شده باشد. و کسى که هزار مرتبه بخواند در یک شب و روز، نمى میرد تا آن که ببیند مقام خود را در بهشت و یا دیده شود مقام او برایش.(531) و هم در کافى شریف سند به حضرت باقر علیه السلام رساند که گفت: حضرت رسول صلّى اللَّه علیه و آله فرمود:" هر کس صد مرتبه قل هو اللَّه أحد بخواند وقتى که در رختخواب خود مى رود که بخوابد، بیامرزد خداوند گناهان پنجاه سال او را."(532) و هم از حضرت صادق علیه السلام روایت کرده که فرمود: پدرم مى فرمود:" قل هو اللَّه أحد ثلث قرآن است؛ و قُلْ یا ایُّهَا الْکافِروُن ربع قرآن است."(533) و از حضرت صادق علیه السلام روایت کرده که پیغمبر صلّى اللَّه علیه و آله نماز خواند بر سعد بن معاذ. پس فرمود:" هفتاد هزار ملائکه، که جبرئیل در بین آنها بود، آمدند و نماز خواندند بر جنازه سعد. به جبرئیل گفتم: به چه چیزْ سعد مستحقّ نماز شما شد؟ گفت: به واسطه قرائت قل هو اللَّه أحد در حال ایستاده و نشسته و در حال سوارى و پیادگى و در حال رفتن و آمدن.(534) و در وسائل از مجالس و معانى الاخبار به اسناد خود از حضرت صادق علیه السلام روایت نموده که آن حضرت از پدرهاى بزرگوار خود در حدیثى از سلمان رضى اللَّه عنه روایت فرمودند که گفت: از رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله شنیدم که مى فرمود:" کسى که قرائت کند قل هو اللَّه أحد را یک مرتبه، ثلث قرآن را قرائت کرده. و کسى که دو مرتبه قرائت کند دو ثلث قرآن را قرائت کرده. و کسى که سه مرتبه قرائت کند، ختم نموده قرآن را."(535) و در ثواب الاعمال است که کسى که جمعه اى بر او بگذرد و قل هو اللَّه أحد را نخواند و بمیرد، مى میرد به دین ابو لهب.(536) و در مستدرک احادیث طولانى و بسیارى در فضیلت این سوره شریفه نقل نموده؛ هر کس مى خواهد به آن کتاب و وسایل رجوع کند. ( و الحمد للَّه. فصل هفتم در شمّه اى از تفسیر سوره مبارکه قدر به قدر مناسبت این اوراق قَوْلُهُ تعَالى: إِنّا انْزَلْناهُ فی لَیْلَةِ الْقَدْر در این آیه شریفه مطالب عالیه ایست که اشاره اى به بعض آن خالى از فایده نیست: مطلب اوّل در این که در این آیه شریفه و بسیارى از آیات شریفه تنزیل قرآن را نسبت به ذات مقدّس خود دهد؛ چنانچه فرماید: إِنّا انْزَلْناهُ فی لَیْلَةٍ مُبارَکَة(537)، إِنّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّکْرَ وَ إِنّا لَهُ لَحَافِظُون (538)، ( الى غیر ذلک از آیات شریفه. و در بعض آیات نسبت به جبرئیل که روح الامین است مى دهد؛ چنانچه فرماید: نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْامین (539). علماء ظاهر در این مقامات گویند این از قبیل یا هامانُ ابْنِ لی صَرْحاً(540)، ( مَجاز است. نسبت تنزیل، مثلًا، به حق تعالى از باب آن است که ذات مقدّس سبب تنزیل و آمر آن است. یا آن که تنزیل نسبت به حقْ حقیقت است، و چون روح الامین واسطه است به او نیز نسبت دهند مجازاً. و این براى آن است که نسبت فعل حق به خلق را چون نسبت فعل خلق به خلق انگاشته اند؛ پس، مأموریّت عزرائیل و جبرائیل را از حق تعالى چون مأموریّت هامان از فرعون، و بنّاها و معمارها از هامان دانند. و این قیاسى است بس باطل و مع الفارق. و فهمِ نسبتِ خلق به حق، و فعل خلق و خالق، از مهمّات معارف الهیّه و امّهات مسائل فلسفیّه است که از آن، حلّ بسیارى مهمّات شود؛ از آن جمله مسئله جبر و تفویض است، که این مطلب ما از شعب آن است. باید دانست که در علوم عالیه مقرّر و ثابت است که جمیع دار تحقّق و مراتب وجود، صورت فیض مقدّس که تجلّى اشراقى حق است، مى باشد. و چنانچه اضافه اشراقیّه محض ربط و صرف فقر است، تعیّنات و صور آن نیز محض ربط مى باشند و از خود حیثیّت و استقلالى ندارند. و به عبارت دیگر، تمام دار تحقّق فانى در حق، ذاتاً و صفتاً و فعلًا، هستند؛ زیرا که اگر موجودى از موجودات در یکى از شئون ذاتیّه استقلال داشته باشد، چه در هویّت وجودیّه و چه در شئون آن، از حدود بقعه امکان خارج شود و به وجوب ذاتى مبدّل گردد. و این واضح البطلان است. و چون این لطیفه الهیّه در قلب راسخ شد و فؤادْ ذوق آن را چنانچه باید و شاید کرد، بر او سرّى از اسرار قدر کشف شود و لطیفه اى از حقیقت امر بین الامرین منکشف گردد. پس، آثار و افعال کمالیّه را به همان نسبت که به خلق نسبت دهند، به همان نسبت به حق نیز نسبت توان داد، بدون آن که مجاز در هیچ طرف باشد. و این در نظر وحدت و کثرت و جمع بین الامرین متحقّق گردد. بلى، کسى که در کثرت محض واقع است و از وحدت محجوب است، فعل را به خلق نسبت دهد و از حق غافل شود؛ چون ما محجوبان. و کسى که وحدت در قلبش جلوه کند، از خلق محجوب شود و همه افعال را به حق نسبت دهد. و عارف محقّق جمع بین وحدت و کثرت کند: در عین حال که فعل را به حق نسبت مى دهد بى شائبه مجاز، به خلق نسبت دهد بى شائبه مجاز. و آیه شریفه وَ ما رَمَیْتَ اذْ رَمَیْتَ وَ لکنَّ اللَّه رَمى (541)، ( که در عین اثباتِ رمىْ نفى آن نمود، و در عین نفى اثبات فرموده، اشاره به همین مشرب احلاى عرفانى و مسلک دقیق ایمانى است. و این که گفتیم افعال و آثار کمالیّه، و نقایص را خارج نمودیم، چون که نقایص به اعدام برگردد، و آن از تعیّنات وجود است و منسوب به حق نیست مگر بالعرض. و شرح این مبحث را در این اوراق نتوان داد. و چون این مقدّمه معلوم شد، نسبت تنزیل به حق و جبرئیل، و احیاء به اسرافیل و حق، و اماته به عزرائیل و ملائکه موکّله به نفوس و حق، معلوم شود. و در قرآن شریف اشاره به این مطلب بسیار است. و این یکى از معارف قرآن است که قبل از این کتاب شریف در آثار حکما و فلاسفه از آن عین و اثرى نیست، و عائله بشریّه مرهون عطیّه این صحیفه الهیّه اند در این لطیفه، چون سایر معارف الهیّه قرآنیه. مطلب دوم در اشاره به نکته آن که فرموده است إنّا به صیغه جمع و أَنْزَلْنا به صیغه جمع. بدان که نکته آن، تفخیم مقام حق تعالى به مبدئیّت تنزیل این کتاب شریف است. و شاید این جمعیت براى جمعیّت اسمائیّه باشد، و اشاره به آن باشد که حق تعالى به جمیع شئون اسمائیّه و صفاتیّه مبدأ از براى این کتاب شریف است؛ و از این جهت، این کتاب شریف صورت احدیّت جمع جمیع اسماء و صفات و معرّف مقام مقدس حق به تمام شئون و تجلّیات است. و به عبارت دیگر، این صحیفه نورانیّه صورت اسم اعظم است، چنانچه انسان کامل نیز صورت اسم اعظم است؛ بلکه حقیقت این دو در حضرت غیب یکى است، و در عالم تفرقه از هم به حسب صورت متفرّق گردند، ولى باز به حسب معنا از هم متفرّق نشوند. و این یکى از معانى لَنْ یَفْتَرِقا حَتّى یَرِدا عَلَىَّ الْحَوْضَ (542) ( مى باشد. و چنانچه حق تعالى بیدىِ الجلال و الجمال تخمیر طینت آدم اول و انسان کامل فرموده، بیدَى الجمال و الجلال تنزیل کتاب کامل و قرآن جامع فرموده. و شاید به همین جهت آن را قرآن نیز گویند؛ چه که مقام احدیّتْ جمع وحدت و کثرت است. و از این جهت، این کتاب قابل نسخ و انقطاع نیست، زیرا که اسم اعظم و مظاهر او ازلى و ابدى است و تمام شرایع دعوت به همین شریعت و ولایت محمّدیّه است. و شاید به همین نکته که در انّا انزلنا گفته شد، انّا عَرَضْنَا الْامانة(543) ( نیز به صیغه جمع ذکر شده؛ زیرا که امانت به حسب باطنْ حقیقت ولایت، و به حسب ظاهرْ شریعت یا دین اسلام یا قرآن یا نماز است. مطلب سوم در اجمالى از کیفیّت نزول قرآن است و این از لطایف معارف الهیّه و از اسرار حقایق دینیّه است که کم کسى مى تواند به شمّه اى از آن اطلاع پیدا کند به طریق علمى. و جز کمّل از اولیاء، که اوّل آنها خود وجود مبارک رسول ختمى است و پس از آن به دستگیرى آن سرور دیگر از اولیاء و اهل معارفند، کسى دیگر نتواند به طریق کشف و شهود از این لطیفه الهیّه مطّلع شود؛ زیرا که مشاهده این حقیقت نشود جز به وصول به عالم وحى و خروج از حدود عوالم امکانى. و ما در این مقام به طریق اشاره و رمز بیانى از این حقیقت مى کنیم. باید دانست که قلوبى که به طریق سلوک معنوى و سفر باطنى سیر الى اللَّه مى کنند و از منزل مظلم نفس و بیت انیّت و انانیّت مهاجرت مى نمایند، دو طایفه اند به طریق کلى: اول، آنان که پس از اتمام سفر الى اللَّه، موت آنها را درک کند؛ و در همین حال جذبه و فنا و موت باقى مانند. و اینها اجرشان على اللَّه و هو اللَّه است. اینها محبوبینى هستند که در تحتِ قِباب اللَّه فانى، و کسى آنها را نشناسد و با کسى رابطه پیدا نکنند و آنها نیز جز حق کسى را نشناسند- اوْلِیائى تَحْتَ قِبابى، لا یَعْرِفُهُمْ غَیْرى (544). طایفه دوم آنان هستند که پس از تمامیّت سیر الى اللَّه و فى اللَّه، قابل آن هستند که به خود رجوع کنند و حالت صحو و هشیارى براى آنها دست دهد. اینها آنان هستند که به حسب تجلّى به فیض اقدس، که سرّ قدر است، تقدیر استعداد آنها شده و آنها را براى تکمیل عباد و تعمیر بلاد انتخاب فرموده اند. اینها پس از اتصال به حضرت علمیّه و رجوع به حقایق اعیان، کشف سیر اعیان و اتّصال آنها را به حضرت قدس و سفر آنها را الى اللَّه و الى السّعاده نمایند، و مخلّع به خلعت نبوت شوند. و این کشفْ وحى الهى است قبل از تنزّل به عالم وحى جبرائیلى. و پس از آن که از این عالم توجه به عوالم نازله کردند، کشف آنچه در اقلام عالیه و الواح قدسیّه است نمایند به قدر احاطه علمیّه و نشئه کمالیّه خود که تابع حضرات اسمائیّه است. و اختلاف شرایع و نبوات بلکه جمیع اختلافات از آنجا است. و در این مقام گاه شود که آن حقیقت غیبیّه و سریره قدسیّه، که در حضرت علمیّه و اقلام و الواح عالیه مشهود شده، از طریق غیب نفس و سرّ روح شریف آنها به توسّط ملک وحى، که حضرت جبرئیل است، تنزّل کند در قلب مبارک آنها. و گاهى جبرائیل تمثّل مثالى پیدا کند در حضرت مثال براى آنها، و گاهى تمثّل مُلکى پیدا کند؛ و از مکمن غیب به توسّط آن حقیقت تا مشهد عالم شهادت ظهور پیدا کند، و آن لطیفه الهیّه را تنزل دهد؛ و در هر نشئه از نشئات، صاحب وحى به طورى ادراک کند و مشاهده نماید: در حضرت علمیه به طورى، و در حضرت اعیان به طورى، و در حضرات اقلام به طورى، و در حضرات الواح به طورى، و در حضرت مثال به طورى، و در حس مشترک به طورى، و در شهادات مطلقه به طورى. و این، هفت مرتبه از تنزّل است، که شاید نزول قرآن بر سبعة احرف(545) ( اشاره به این معنى باشد. و این معنى منافات ندارد با آنچه فرماید: قرآنُ واحدٌ مِنْ عِنْدِ واحِد(546) ( چنانچه معلوم است. و این مقام را تفصیلى است که مناسب ذکر نیست. مطلب چهارم در سرّ هاء غایب است در انزلناه چنانچه معلوم شد، از براى قرآن قبل از تنزّل در این نشئه، مقامات و کینونت هایى است: اول مقام او، کینونت علمیّه او است در حضرت غیبیّه به تکلّم ذاتى و مقارعه ذاتیّه به طریق احدیّت جمع. و ضمیر غایب شاید اشاره به آن مقام باشد، و براى افاده این معنى به ضمیر غیبت ذکر فرموده است؛ کانّه مى فرماید همین قرآن نازل در لیلة القدر همان قرآن علمى در سرّ مکنون و غیبى در نشئه علمیّه است؛ که او را از آن مراتب، که در یک مقام متّحد با ذات و از تجلّیات اسمائیّه بود، نازل فرمودیم؛ و این حقیقت ظاهر همان سرّ الهى است. و این کتاب، که در کسوه عبارات و الفاظ ظهور نموده، در مرتبه ذات به صورت تجلّیات ذاتیّه، و در مرتبه فعل عین تجلّى فعلى است؛ چنانچه امیر المؤمنین صلوات اللَّه علیه فرمود: انَّما کَلامُ هُ فِعْلُه (547). مطلب پنجم در بیان لیلة القدر و در آن مباحث بسیار و معارف بى شمارى است که علماء اعلام رضوان اللَّه علیهم به حسب مشارب و مسالک خود از آن بحث فرمودند؛ و ما در این اوراق بعض از آن را به طریق اشاره بیان مى کنیم. و بعض از مطالب هم ذکرى از آن نفرمودند که ما اشاره به آن مى کنیم در ضمن امورى. اول: در وجه تسمیه لیلة القدر علماء اختلافاتى کردند. بعضى بر آنند که چون صاحب شرف و منزلت است، و قرآنِ صاحبِ قدر به توسّطِ ملکِ صاحبِ قدر بر رسولِ صاحبِ قدر براى امّتِ صاحب قدر وارد شده است، لیلة القدرش گویند. و بعضى گفته اند که براى آن لیله قدر به آن گویند که تقدیر امور و آجال و ارزاق مردم در این شب مى شود. و بعضى گفته اند به واسطه آن که از کثرت ملائکه زمین تنگ شود، آن را قدر گویند. و آن از قبیل وَ مَنْ قُدِرَ عَلَیهِ رِزْقُه (548) ( است. این حرف هایى است که در این مقام گفته شده. و در هر یک از آن مقامات تحقیقاتى است که اشاره به آن اجمالًا خالى از فایده نیست. اما مطلب اول، که به معنى صاحب منزلت و قدر بودن است. پس بدان که کلامى در این مقام است که مطلق زمان و مکان که بعضى شریف و بعضى غیر شریف و بعضى سعد و بعضى نحس است، آیا از خود ذات زمان یا تشخّصات ذاتیّه آن است. و همین طور در مکان. یا آن که به واسطه وقوع وقایع و حصول امور شریفه و خسیسه، بالعرض داراى آن مزیت شوند. و این گرچه مبحث مهمّ شریفى نیست و بحث در اطراف آن چندان مفید نیست، لکن ما به طریق اختصار از آن یاد کنیم. وجه ترجیحِ احتمالِ اول آن است که ظاهر اخبار و آیاتى که براى زمان و مکان شرافت یا نحوست اثبات نمودند، آن است که صفت خود آنها است نه صفت به حال متعلّق. و چون مانع عقلى ندارد، حمل آنها بر ظاهرِ خود متعیّن است. وجه ترجیح احتمال دوم آن است که حقیقت زمان و مکان حقیقت واحده بلکه شخصیّت آنها نیز شخصیّت واحده است؛ و از این جهت، ممکن نیست شخصِ واحدْ در حکمْ متجزّى و مختلف شود. بنا بر این، ناچار آنچه وارد شده در شرافت یا نحوست، محمول بر وقایع و قضایاى حاصله در آنها است. و این وجه برهانى نیست؛ زیرا که زمان گرچه شخص واحد است، ولى چون متدرّج و ممتدّ است و حقیقت مقداریّه است، مانع ندارد که بعضى اجزاء آن با بعضى دیگر در حکم و اثر مختلف باشد. و برهانى قائم نشده است که هر شخص به هر طورى هست داراى دو حکم و دو اثر نمى شود، بلکه خلاف آن ظاهر است. مثلًا، افراد انسان با آن که هر یک شخص واحد هستند، مع ذلک، در صورت جسمیّه آنها اختلافات کثیره هست؛ مثلًا، جلیدیّه و دماغ و قلب شریفتر و لطیفترند از اعضاى دیگر، و همین طور قواى باطنه و ظاهره آن بعضى اشرف از بعضى هستند. و این براى آن است که در این عالم انسان به نعت وحدت تامّه ظاهر نیست، گرچه شخص واحد است؛ ولى چون به نعت کثرت ظاهر است، احکام او نیز مختلف شود. و اما وجه ترجیح احتمال اول نیز وجه صحیح دل دل پسندى نیست؛ زیرا که مرجع این حرف به اصالة الظّهور و اصالة الحقیقة، مثلًا، مى باشد. و در اصول معلوم شده است که اصالة الحقیقة و اصالة الظهور براى آنست که در مورد شکِ در مراد، تعیین مراد کند؛ نه پس از معلومیّتِ مراد، اثبات حقیقت نماید. تأمّل (549) بنا بر این، هر دو وجه ممکن است، ولى وجه ثانى به نظر ارجح است. بنا بر این، شاید لیلة القدر براى آن صاحب قدر شده است که شب وصال نبىّ ختمى و لیله وصول عاشق حقیقى به محبوب خود است. و در مباحث سابقه معلوم شد که تنزّل ملائکه و نزول وحى پس از حصول فنا و قرب حقیقى است. و از اخبار کثیره و آیات شریفه نیز استفاده شود که شرف و نحوست زمانها و مکانها به واسطه وقایع در آن است؛ و این با مراجعه معلوم شود. گرچه استفاده شرف ذاتى از بعض آنها نیز مى شود. و اما احتمال دیگر که لیلة القدرش گویند: براى آن که در آن تقدیر امور ایّام سنه شود. پس، بدان که حقیقت قضا و قدر و کیفیّت آن، و مراتب ظهور آن، از اجلّ و اشرف علوم الهیّه است؛ و از باب کمال دقّت و لطافت آن، غور در اطراف آن براى نوع مردم منهىّ و موجب حیرت و ضلالت است. و از این جهت، این حقیقت را از اسرار شریعت و ودایع نبوت باید شمرد، و از بحث دقیق در اطراف آن باید صرف نظر کرد. و ما اشاره به یک مبحث آن، که مناسب این مقام است، مى کنیم. و آن آن است که با آن که تقدیر امور در علم حق تعالى در ازل آزال شده و از امور تدریجیّه نسبت به مقام منزّه علم ربوبى نیست، معنى تقدیر در هر سال، در لیله معیّنه، چیست؟ بدان که از براى قضا و قدر مراتبى است که به حسب آن مراتب و نشئات احکام آنها متفاوت شود. مرتبه اولى از آن، حقایقى است که در حضرت علم به تجلّى به فیض اقدس تبع ظهور اسماء و صفاتْ تقدیر و اندازه گیرى شود. و بعد از آن در اقلام عالیه و الواح عالیه، حسب ظهور، به تجلّى فعلى تقدیر و تحکیم شود. و در این مراتب تغییرات و تبدیلاتى واقع نشود. و قضاىِ حتمِ لا یُبَدَّل، حقایق مجرّده واقعه در حضرات اعیان و نشئه علمیّه و نازله در اقلام و الواح مجرّده است. و پس از آن، حقایق به صور برزخیّه و مثالیّه در الواح دیگر و عالم نازلتر ظهور کند، که آن عالم خیال منفصل و خیال الکلّ است، که به طریقه حکماء اشراق آن عالم را عالم مُثُل معلّقه گویند. و در این عالم تغییرات و اختلافاتى ممکن الوقوع بلکه واقع است. و پس از آن، تقدیرات و اندازه گیریها به توسّط ملائکه موکّله به عالم طبیعت است؛ که در این لوحِ قدرْ تغییرات دائمى و تبدیلات همیشگى است، بلکه خودْ صورت سیّاله و حقیقت متصرّمه و متدرّجه است. و در این لوح، حقایق قابل شدّت و ضعف، و حرکاتْ قابل سرعت و بطؤ و زیاده و نقیصه اند؛ و مع ذلک، وجهه یلى اللّهى و وجهه غیبى همین اشیا، که جهت تدلّى به حق است و صورت ظهور فیض منبسط و ظلّ ممدود است و حقیقت علم فعلى حق است، به هیچ وجه تغییر و تبدیل در آن راه ندارد. بالجمله، کلیّه تغییرات و تبدیلات و زیادى آجال و تقدیر ارزاق نزد حکماء در لوحِ قدر علمى که عالم مثال است- و نزد نویسنده در لوح قدر عینى که محل خود تقدیرات است- به دست ملائکه موکلّه به آن واقع شود. بنا بر این، مانعى ندارد که چون لیلة القدر لیله توجه تامّ ولىّ کامل و ظهور سلطنت ملکوتیّه او است، به توسّط نفس شریف ولىّ کامل و امام هر عصر و قطب هر زمان- که امروز حضرت بقیة اللَّه فى الارضین، سیدنا و مولانا و امامنا و هادینا، حجة بن الحسن العسکری ارواحنا لمَقدمه فداء است- تغییرات و تبدیلات در عالم طبع واقع شود. پس، هر یک از جزئیات طبیعت را خواهد بطیئ الحرکة کند، و هر یک را خواهد سریع کند، و هر رزقى را خواهد توسعه دهد، و هر یک را خواهد تضییق کند. و این اراده اراده حق است، و ظل و شعاع اراده ازلیّه و تابع فرامین الهیّه است؛ چنانچه ملائکة اللَّه نیز از خود تصرّفى ندارند و تصرّفات همه، بلکه تمام ذرّات وجود، تصرّف الهى و از آن لطیفه غیبیّه الهیه است- فَاسْتَقِمْ کَما امِرْت (550). و اما آنچه گفته شده در احتمال دیگر، وجه تسمیه لیلة القدر که چون زمین از ملائکه تنگ شود لیلة القدرش گویند. این وجه گرچه بعید است، هر چند اعجوبه زمان، خلیل بن احمد(551) ( رضوان اللَّه علیه، فرموده، آنچه مورد بحث توان بود آن است که ملائکة اللَّه از سنخ عالم طبیعت و مادّیّت نیستند؛ پس، معناى تنگى زمین چیست؟ بدان که نظیر این مطلب در روایات شریفه وارد شده؛ مثل، قضیه تشییع سعد بن معاذ(552) ( رضى اللَّه عنه، و مثل فرش نمودن ملائکه بالهاى خود را براى طالب علم (553). ( و این یا از باب تمثّل ملائکه است به صور مثالیّه و تنزّل آنها است از عالم غیب به عالم مثال و تضییق ملکوت ارض است، یا تمثّل مُلکى آنها است در ملک ارض؛ گرچه باز این تمثّل را چشمهاى طبیعى حیوانى نبیند. بالجمله، تضییق به اعتبار تمثّلات مثالیّه یا ملکیّه است. امر دوم: در حقیقت لیلة القدر. بدان که از براى هر رقیقه حقیقتى، و براى هر صورتىِ مُلکى باطنى ملکوتى و غیبى است. و اهل معرفت گویند که مراتب نزول حقیقت وجود به اعتبار احتجاب شمس حقیقت در افق تعیّنات، لیالى است؛ و مراتب صعود به اعتبار خروج شمس حقیقت از آفاق تعیّنات، ایام است. و شرافت و نحوست ایّام و لیالى به حسب این بیان واضح شود. و به اعتبارى، قوس نزولْ لیلة القدرِ محمّدى است؛ و قوس صعودْ یوم القیامه احمدى است؛ زیرا که این دو قوس مدِّ نور فیض منبسط است، که حقیقت محمّدیّه است و تمام تعیّنات از تعیّن اوّلى اسم اعظم است. پس، در نظر وحدت، عالمْ شبِ قدر و روزِ قیامت است؛ و بیش از یک شب [و ]روز نیست، که آن تمام دار تحقّق و لیلة القدر محمّدى و یوم القیامه احمدى است. و کسى که متحقّق به این حقیقت شود، همیشه در لیلة القدر و یوم القیمة است، و این با هم جمع شود. و به اعتبار نظر کثرت، لیالى و ایّام پیدا شود. پس بعضى لیالى صاحب قدر است، و بعضى نیست. و در بین همه لیالى، بنیه احمدى و تعیّن محمّدى صلّى اللَّه علیه و آله، که نور حقیقت وجود به جمیع شئون و اسماء و صفات و با کمال نوریّت و تمام حقیقت در افق آن غروب نموده است، لیلة القدر مطلق است؛ چنانچه یوم محمّدى یوم القیامه مطلق است. و دیگر لیالى و ایام، لیالى و ایام مقیّده است. و نزول قرآن در این بنیه شریفه و قلب مطهّر، نزول در لیلة القدر است. پس، قرآن هم جملةً در لیلة القدر نازل شده به طریق کشف مطلق کلى، و هم نجوماً در عرض بیست و سه سال در لیلة القدر نازل شده. و شیخ عارف، شاه آبادى (554)، ( دام ظله مى فرمودند که دوره محمّدیه، لیلة القدر است. و این یا به اعتبار آن است که تمام ادوار وجودیّه دوره محمّدیّه است؛ و یا به اعتبار آن است که در این دوره اقطاب کمّل محمّدیّه و أئمّه هداة معصومین لیالى قدر مى باشند. و دلالت بر آنچه احتمال دادیم از حقیقت لیلة القدر مى کند حدیث شریف طولانى که در تفسیر برهان از کافى شریف نقل فرموده و در آن حدیث است که نصرانى گفت به حضرت موسى بن جعفر که تفسیر باطنِ حم، وَ الکِتابِ المُبینِ انَّا انْزَلْناهُ فِی لَیْلَةٍ مُبارَکَةٍ انَّا کُنَّا مُنْذِرِینَ فِیها یُفْرَقُ کُلُّ امْرٍ حَکیم (555) ( چیست فرمود: اما حم محمّد صلّى اللَّه علیه و آله است. و اما کتاب مبین امیر المؤمنین على است. و اما اللیلة فاطمه علیها السلام است (556). و در روایتى، لیالى عشر به ائمّه طاهرین از حسن تا حسن تفسیر شده است.(557) ( و این یکى از مراتب لیلة القدر است که حضرت موسى بن جعفر ذکر فرموده، و شهادت دهد بر آن که لیلة القدر تمام دوره محمّدیّه است. روایتى که در تفسیر برهان از حضرت باقر نقل کند؛ و این روایت چون روایت شریفى است و به معارف چندى اشاره فرموده و از اسرار مهمّه اى کشف فرموده، ما تیمّناً عین آن حدیث را ذکر مى کنیم: قال رَحِمَهُ اللَّه، وَ عَن الشّیخ ابی جعفر الطوسی، عن رجاله، عن عبد اللَّه بن عجلان السّکونی، قالَ سَمِعْتُ أَبا جَعْفَر علیه السلام یقولُ: بَیْتُ علِىٍّ وَ فاطِمَةَ حُجْرَةُ رَسولِ اللَّه صلَّى اللَّه عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَ سَقْفُ بَیْتِهمْ عَرْشُ رَبِّ الْعالَمینَ. و فی قَعْرِ بُیُوتِهِمْ فُرْجَةٌ مَکْشوُطَةٌ الَى العَرْشِ مِعْراجُ الوَحْی؛ و المَلائِکَةُ تَنْزِلُ عَلَیْهِمْ بالوَحْىِ صَباحاً وَ مَساءً وَ کُلَّ ساعةٍ وَ طَرْفَةِ عَیْنِ. و الملائِکَةُ لا یَنْقَطِعُ فَوْجُهُمْ: فَوْجٌ یَنْزِلُ، وَ فَوْجٌ یَصْعَدُ. وَ انَّ اللَّه تَبارَکَ وَ تَعالى کَشَفَ لإِبْراهیمَ عَلیه السَّلامُ عَنِ السَّماواتِ حَتّى ابْصَرَ الْعَرْشَ؛ وَ زادَ اللَّه فِی قُوَّةِ ناظِرِه. و انَّ اللَّه زادَ فی قُوَّةِ ناظِرِ مُحَمَّدٍ وَ عَلِىٍّ وَ فاطِمَةَ وَ الحَسَنِ وَ الحُسَیْنِ عَلیهم السَّلام، و کانوا یُبْصِروُنَ العَرْشَ وَ لَا یَجِدُونَ لِبُیُوتِهِمْ سَقْفاً غَیْرَ العَرْشِ؛ فَبُیوُتُهُمْ مُسَقَّفَةٌ بِعَرْشِ الرَّحْمنِ. وَ مَعارِجُ الْمَلائِکَةِ وَ الرُّوحِ فیها بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ کُلِّ امْرٍ سَلامٌ. قَالَ، قُلْتُ: مِنْ کُلِّ امْرٍ سَلامٌ؟ قالَ: بِکُلِّ امْرٍ. فَقُلْتُ: هذا التّنزیلُ؟ قال: نَعَم (558). ( و تدبّر در این حدیث شریف ابوابى از معرفت به روى اهلش باز کند و شمّه اى از حقیقت ولایت و باطن لیلة القدر به آن مکشوف شود. امر سوم بدان که از براى لیلة القدر چنانچه حقیقت و باطنى است که به آن اشاره شد، از براى آن صورت و مظهرى است بلکه مظاهرى است در عالم طبع. و چون مظاهر ممکن است در نقص و کمال فرقها کند، از این جهت ممکن است بین اقوال و اخبارى که در باب تعیین لیلة القدر وارد شده است جمع نمود به اینکه تمام آن لیالى شریفه که در روایات است از مظاهر لیلة القدر است؛ الّا آن که بعضى با بعضى در شرافت و کمال مظهریّت فرق دارد. و آن شب شریفى که تمام ظهور لیلة القدر و شب وصل تامّ ختمى و وصول کامل خاتمى است، در تمام سال، یا در شهر مبارک رمضان، یا در عشر آخر آن، یا در لیالى ثلاثه، مختفى است. و در روایات عامّه و خاصّه نیز اختلافاتى است. و در روایات خاصه نیز به طریق تردید، در شب نوزدهم، و بیست و یکم، و بیست و سوم، مذکور شده. و گاهى تردید بین شب بیست و یکم، و بیست [و ]سوم شده است.(559) شهاب بن عبد ربّه گوید: گفتم به حضرت صادق علیه السلام که مرا خبر ده به لیلة القدر. فرمود:" شب بیست و یکم، و شب بیست و سوم." ( عبد الواحد بن المختار الانصارى گوید از حضرت باقر (ع) سؤال کردم از لیلة القدر فرمود: در دو شب است: شب بیست و سوم، و شب بیست و یکم. گفتم: یکى از آن دو را به تنهائى ذکر کن. فرمود: چه مى شود که عمل کنى در دو شب که یکى از آنها لیلة القدر است (560). حسّان بن على گوید از حضرت صادق (ع) سؤال کردم از لیله قدر فرمود: طلب کن آن را در نوزدهم، و بیست و یکم، و بیست و سوم. و سید عابد زاهد رضى اللَّه عنه در اقبال فرماید: بدان که این شب بیست و سوم از شهر رمضان، وارد شده است اخبار صریحه به اینکه لیله قدر است به مکاشفه و بیان. از آن جمله آن است که روایت کنیم به اسناد خود تا سفیان بن السیط (السمط- خ ل) گفت:" گفتم به حضرت صادق علیه السلام تعیین فرما لیله قدر را براى من مفرداً." فرمود:" شب بیست و سوم." و از آن جمله آن است که روایت کنیم به اسناد خود تا زراره از عبد الواحد بن المختار الأنصارى گفت:" سؤال کردم از حضرت باقر علیه السلام از لیله القدر." فرمود:" به خدا قسم خبر مى دهم به تو و تعمیه نمى کنم به تو. آن اولْ شب از هفت شب آخر است." پس از آن از زراره نقل مى کنند که گفته آن ماهى که حضرت تعیین فرمود بیست و نه روز بود(561). ( پس از آن روایات دیگر نقل کنند که لیله قدر شب بیست و سوم است، که از آن جمله است قضیه جهنى (562)( که معروف است. تنبیه عرفانى چنانچه در آن دو سوره مبارکه که گذشت گفته شد، اظهر آن است که بسم اللَّه هر سوره متعلّق به خود آن سوره باشد. بنا بر این، در سوره مبارکه قدر چنین مى شود که حقیقت شریفه قرآنیّه و لطیفه مقدّسه الهیّه را باسم اللَّه، که حقیقت جمعیّه اسمائیّه و اسم اعظم ربوبى است و متعیّن به رحمت مطلقه رحمانیّه و رحیمیّه است، در لیلة القدر محمدیّه صلّى اللَّه علیه و آله نازل فرمودیم؛ یعنى، ظهور قرآن تبع ظهور جمعى الهیّت و قبض و بسط رحیمیّت و رحمانیّت است؛ بلکه حقیقت قرآن مقام ظهور حضرت اسم اللَّه الاعظم است به ظهور رحمانیّت و رحیمیّت و جامع جمع و تفصیل است؛ از این جهت، این کتاب شریف قرآن است و فرقان است؛ چنانچه روحانیّت رسول ختمى، و مقام مقدّس ولایت آن سرور، نیز قرآن و فرقان است و مقام احدیّت جمع و تفصیل است. پس، ذات مقدّس به حسب این احتمال گویى چنین فرماید: ما به تجلّى به مقام اسم اعظم، که مقام احدیّت جمع و تفصیل است، به ظهور رحمت رحمانیّه و رحیمیّه قرآن را تنزّل دادیم در لیله قدر محمدى. و چون در عالم فرق، بلکه فرق الفرق، فُرقانیّتى بین قرآنین، یعنى قرآن مکتوب منزل و قرآن منزل علیه یعنى کتاب الهى و حقیقت محمّدیّه، حاصل شده، در لیله وصال وصل بین القرآنین و جمع بین الفرقانین فرمودیم؛ و به این اعتبار نیز این شب لیله قدر [است ]ولى قدر آن را به آن طور که شاید، جز خود حضرت خاتم النبیین صلّى اللَّه علیه و آله که صاحب لیلة القدر است بالاصالة و اوصیاء معصومین او که صاحب آنند بالتّبعیّة، کسى نداند. تتمة در ذکر بعض روایات که در فضل لیلة القدر وارد شده از آن جمله روایاتى است که عارف باللَّه، سید بن طاوس رضی اللَّه عنه در کتاب شریف اقبال نقل فرموده، مى فرماید: در کتاب یواقیت، تألیف ابو الفضل بن محمد الهروى، یافتم اخبارى در فضل لیلة القدر. تا آن که مى گوید از پیغمبر نقل است که فرمود: موسى گفت:" الهى من قرب تو را مى خواهم. "فرمود:" قرب من از براى کسى است که بیدار باشد در شب قدر." گفت:" الهى رحمت تو را مى خواهم." فرمود:" رحمت من براى کسى است که رحم کند فقرا را در شب قدر." گفت:" خدایا من گذشتن از صراط را مى خواهم." فرمود:" این براى کسى است که تصدّق کند به صدقه اى در شب قدر." گفت:" خدایا از درختهاى بهشت و میوه هاى آن مى خواهم." فرمود:" این براى کسى است که تسبیح کند به تسبیحه اى در شب قدر." گفت:" خدایا نجات مى خواهم." فرمود:" نجات از آتش؟ "گفت:" آرى." فرمود:" این براى کسى است که استغفار کند در شب قدر. "گفت: "خدایا رضاى تو را مى خواهم." فرمود:" خشنودى من از براى کسى است که دو رکعت نماز بخواند در شب قدر." و هم از آن کتاب از پیغمبر منقول است که فرمود: گشوده شود درهاى آسمان در شب قدر؛ پس، نیست بنده اى که نماز بخواند در آن مگر آن که بنویسد خداوند تعالى از براى او به هر سجده اى درختى در بهشت که اگر سیر کند سوارى در سایه آن صد سال، تمام نکند آن را. و به هر رکعتى (رکوعى) خانه اى در بهشت از دُرّ و یاقوت و زبر جد و لؤلؤ. و به هر آیه اى تاجى از تاجهاى بهشت. و به هر تسبیحى مرغى از نفایس مرغها. و به هر جلسه اى درجه اى از درجات بهشت. و به هر تشهّدى غرفه اى از غرفه هاى بهشت. و به هر سلامى حُلّه اى از حُلّه هاى بهشت. و وقتى منفجر شود عمود صبح، عطا کند او را خداوند از زنهاى با الفت و انس که پستانهاى آنها از زیر جامع برجسته و پیدا باشد، و از کنیزهاى خوش خلق مهذّب، و از پسرهاى مخلّد، و از طائرهاى نجیب، و از ریحانهاى معطّر، و نهرهاى جارى، و نعمتهاى رضایت بخش، و تحفه ها و هدیه ها و خلعتها و کرامتها، و آنچه نفس اشتها داشته باشد و چشم لذّت یابد. و شماها در آن مخلّد هستید. و هم از آن کتاب از حضرت باقر علیه السلام نقل است که: کسى که احیاء کند شب قدر را، آمرزیده شود گناهان او گرچه به عدد ستارگان آسمان و وزن کوهها و کیل دریاها باشد. ( و اخبار در فضل آن بیش از آن است که در این اوراق نوشته شود. * قوله تعالى: و مَا ادْریکَ ما لَیْلَةُ الْقَدْر این ترکیب براى تفخیم و تعظیم و بزرگى مطلب است و عظمت حقیقت، خصوصاً به ملاحظه متکلّم و مخاطب. با آن که حق تعالى جلّت قدرته متکلّم است و رسول اکرم صلّى اللَّه علیه و آله مخاطب است، با این وصف، به قدرى گاهى مطلب با عظمت است که اظهار آن در نسج الفاظ و ترکیب حروف و کلمات ممکن نیست؛ کانّه مى فرماید: لیلة القدر نمى دانى چه حقیقت با عظمتى است؛ حقیقت آن را نتوان بیان نمود و نسج و نظم حروف و کلمات در خور آن حقیقت نیست. و لهذا با آن که کلمه ما براى بیان حقیقت است، از بیان آن صرف نظر فرمود و فرمود: لَیْلَةُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِنْ الْفِ شَهْر: به خواصّ و آثار آن معرفى آن را فرمود، چه که بیان حقیقت ممکن نیست. و از این جا نیز مى توان حدس قوى زد به اینکه حقیقت لیلة القدر و باطنش غیر از این صورت و ظاهر است. گرچه این ظاهر نیز با اهمیّت و عظمت است، ولى نه به آن مثابه که نسبت به رسول اللَّه، ولىّ مطلق و محیط به کلّ عوالم، این نحو تعبیر شود. ان قُلْتَ: بنا بر آن احتمال که مذکور شد که باطن لیلة القدر حقیقت و بنیه خود رسول مکرّم باشد که در آن محتجب است شمس حقیقت به تمام شئون، اشکال بالاتر شود، زیرا که به خود آن سرور نتوان گفت که تو نمى دانى که لیلة القدر که صورت مُلکى خود تو است چیست. قلتُ: این مطلب را سرّى و این لطیفه را باطنى است، و ذلک لِمَنْ أَلْقَى السّمْعَ وَ هُوَ شَهید(563). ( اى عزیز، بدان که چون در باطن لیلة القدر حقیقى، یعنى بنیه و صورت مُلکى یا عین ثابت محمّدى صلّى اللَّه علیه و آله، جلوه اسم اعظم و تجلّى احدى جمعى الهى است، از این جهت تا عبد سالک الى اللَّه، یعنى رسول ختمى صلّى اللَّه علیه و آله، در حجاب خود است، نتواند آن باطن را و آن حقیقت را مشاهده فرمود. چنانچه درباره موسى بن عمران على نبیّنا و آله و علیه السلام در قرآن شریف وارد شد که: لَنْ تَرانى (564) یا مُوسى . با آن که تجلّى ذاتى یا صفاتى از براى آن سرور شد به دلیل فلمّا تَجَلّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکّاً وَ خَرَّ موُسى صَعِقاً(565)، ( و به دلیل فقرات دعاى شریف عظیم الشأن سمات چنانچه پر واضح است. و این را نکته نیز آن است که: اى موسى، تا در حجاب موسوى و احتجاب خودى هستى، امکان مشاهده نیست. مشاهده جمال جمیل براى کسى است که از خود بیرون رود؛ و چون از خود بیرون رفت، به چشم حق ببیند، و چشم حق حق بین خواهد بود. پس، جلوه اسم اعظم، که صورت کمالیّه لیلة القدر است، با احتجاب به خودى نتوان دید. پس، این تعبیر بنا بر این تحقیق صحیح و به موقع خواهد بود. ان قلت: لیلة القدر نفس بنیه احمدى است به اعتبار احتجاب شمس حقیقت در آن، نه نفس شمس تا این توجیه صحیح باشد. قلتُ: به لسان اهل نظر، شیئیّتِ شى ء به صورت کمالیّه آن شى ء است؛ و اشیاءِ ذواتِ اسباب، خصوصاً سبب الهى، شناخته نشود به حقیقت مگر به شناختن اسباب آنها. و به لسان اهل معرفت، نسبت ظاهر و باطن و جلوه و متجلّى نسبت دو امر مفارق نیست، بلکه یک حقیقت گاهى جلوه ظهورى کند و گاهى جلوه بطونى؛ چنانچه عارف معروف فرماید: ما عدمهاییم هستى ها نما تو وجود مطلق و هستى ما این سخن به قول عارف رومى پایان ندارد و صرف نظر از آن اولى است. *قوله تعالى: لَیْلَةُ القَدْرِ خَیْرٌ مِنْ أَلفِ شَهْر اگر ملاحظه صورت ظاهر مُلکیّه لیلة القدر را کنیم، خیریّت آن از الف شهر یعنى هزار ماهى که در آن لیلة القدر نباشد. یا لیلة القدر و عبادت و طاعت در آن بهتر است از هزار ماه که اسرائیلى ها حمل سلاح مى کردند و در راه خدا جهاد مى کردند. یا آن که لیلة القدر بهتر است از هزار ماه سلطنت بنى امیه لعنهم اللَّه؛ چنانچه در روایات شریفه است (566). و اگر ملاحظه حقیقت لیلة القدر شود، الف شهر ممکن است کنایه از جمیع موجودات باشد، به اعتبار آن که الف عدد کامل است، و مراد از شهر انواع است. یعنى، بنیه شریفه محمّدیّه که انسان کامل است از هزار نوع که جمیع موجودات مى باشد بهتر است؛ چنانچه بعضى از اهل معرفت گفته است (567). و احتمال دیگرى به نظر نویسنده آمده. و آن آن است که لیلة القدر اشاره باشد به مظهر اسم اعظم؛ یعنى، مرآت تامّ محمّدى صلّى اللَّه علیه و آله. و هزار شهر عبارت باشد از مظهر اسماء دیگر. و چون از براى حق تعالى هزار [و ]یک اسم است، و یک اسم مستأثر در علم غیب است، از این جهت لیلة القدر نیز مستأثر است، و لیله قدرِ بنیه محمّدى نیز اسم مستأثر است. از این جهت، بر اسم مستأثر کسى جز ذات مقدّس رسول ختمى صلّى اللَّه علیه و آله اطلاع پیدا نکند. تنبیه عرفانى باید دانست که چنانچه ولىّ کامل و نبىّ ختمى صلّى اللَّه علیه و آله لیلة القدر است به اعتبار بطون اسم اعظم در او و احتجاب حق به جمیع شئون در او، همین طور یوم القدر نیز هست به اعتبار ظهور شمس حقیقت و بروز اسم جامع از افق تعیّن او؛ چنانچه یوم القیمة نیز خود آن سرور است. بالجمله، آن ذات مقدّس شب و روز قدر است؛ و روز قیامت نیز روز قدر است. بنا بر این، نکته این که از سایر مظاهر به شهر و از این مظهر مقدّس تامّ به لیله تعبیر شده است، شاید آن باشد که مبدأ شهور و سنینْ یوم و لیله است؛ چنانچه واحدْ مبدأ عدد است. و آن سرور به باطن حقیقت، که اسم اعظم است، مبدأ سایر اسماء است؛ و به تعیّن و عین ثابت خود، اصل شجره طیّبه و مبدأ تعیّنات است. تَدَبَّرْ تَعْرِفْ وَ اغْتَنِم. قوله تعالى: تَنَزَّلُ الْمَلائِکَةُ وَ الرُّوحُ فیها بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ کُلِّ أَمْر در این آیه شریفه مطالبى است که به طریق اجمال بعضى از آن را مذکور مى داریم. امر اول در ذکر صنوف ملائکة اللَّه تعالى و اشاره به حقیقت آنها على الاجمال. بدان که بین محدّثین و محقّقین اختلاف است در تجرّد و تجسّم ملائکة اللَّه. کافّه حکماء و محقّقین و بسیارى از محقّقین فقهاء قائل به تجرّد آنها و تجرّد نفس ناطقه شدند، و بر آن برهانهاى متین اقامه فرمودند. و از بسیارى از روایات و آیات شریفه نیز استفاده تجرّد شود؛ چنانچه محدّث محقّق، مولانا محمّد تقى مجلسى، پدر بزرگوار مرحوم مجلسى، در شرح فقیه در ذیل بعضى روایات فرموده است که این دلالت کند بر تجرّد نفس ناطقه (568). و بعضى از محدّثین بزرگ قائل به عدم تجرّد شدند. و غایت آنچه دلیل آورده اند این است که قول به تجرّد منافى با شریعت است؛ و تصریح نموده اند به این که مجرّدى جز ذات مقدّس حقّ نیست. و این کلام بسیار ضعیفى است؛ زیرا که عمده نظر آنها دو امر شاید باشد: یکى، قضیّه حدوث زمانى عالم، که توهّم شده مجرّد بودنِ موجودى جز حق با آن منافى است. و یکى، فاعل مختار بودن حق تعالى است، که گمان نمودند با تجرّد عالم عقل و ملائکة اللَّه مخالف است. و این هر دو مسأله از مسائل معنونه است در علوم عالیه. و عدم تنافى این قبیل مسائل با موجود مجرّد به وضوح پیوسته. بلکه قول به عدم تجرّد نفوس ناطقه و عالم عقل و ملائکة اللَّه با بسیارى از مسائل الهیّه و کثیرى از عقاید حقّه منافى است، که اکنون مجال بیان آنها نیست. و حدوث زمانى عالم، به آن طور که این دسته گمان نمودند، منافى با اصل مسئله حدوث زمانى است، فضلًا از آن که با بسیارى از قواعد الهیّه نیز مخالف است. و حق در نزد نویسنده موافق با عقل و نقل آن است که از براى ملائکة اللَّه اصنافى است کثیره، که بسیارى از آنها مجرّدند و بسیارى از آنها جسمانى برزخى هستند- و ما یَعْلَمُ جُنُودَ رَبِّکَ إِلّا هُو(569). و اصناف آنها به حسب تقسیم کلّى آن است که گفته اند موجودات ملکوتیّه بر دو قسم است: یکى آن که تعلّق به عالم اجسام ندارد، نه تعلّق حلولى و نه تعلّق تدبیرى. و دیگر آن که به یکى از این دو وجه تعلّق داشته باشد. و طایفه اولى دو قسمند: یک قسم آنان که به آنها ملائکه مهیِّمه گویند. و آنها آنانند که مستغرق در جمال جمیل و متحیّر در ذات جلیل مى باشند و از دیگر خلایق غافل و به دیگر موجودات توجّه ندارند. و در اولیاء خدا نیز یک طایفه هستند که چنین مى باشند. و چنانچه ما مستغرق بحر ظلمانى طبیعت هستیم و از عالم غیب و ذات ذو الجلال، با آن که ظاهر بالذّات و هر ظهورى پرتو ظهور او است، بکلى غافل هستیم، آنها از عالم و هر چه در او است غافل و به حق و جمال جمیل او مشغولند. و در روایت است که خداوند مخلوقاتى دارد که نمى دانند خداوند آدم و ابلیس را خلق فرموده (570). قسم دوم آنان هستند که خداى تعالى آنها را وسایط رحمت وجود خود قرار داده؛ و آنها مبادى سلسله موجودات و غایت اشواق آنها هستند. و این طایفه را اهل جبروت گویند. و مقدّم و رئیس آنها روح اعظم است. و شاید آیه شریفه تَنَزَّلُ الْمَلائِکَةُ وَ الروُّح نیز اشاره باشد به این طایفه از ملائکة اللَّه. و اختصاص به ذکر روح، با آن که از ملائکه است، براى عظمت او است؛ چنانچه در آیه شریفه یَوْمَ یَقوُمُ الرُّوحُ وَ الْمَلائِکَةُ صَفًّا(571) ( نیز اشاره به همین است. و به اعتبارى روح را قلم اعلى گویند؛ چنانچه فرماید: اوَّلُ ما خَلَقَ اللَّه الْقَلَمُ (572). ( و به اعتبارى او را عقل اوّل گویند؛ چنانچه فرماید: اوَّلُ ما خَلَقَ اللَّه الْعَقْلُ (573). ( و بعضى روح را جبرائیل دانند. و فلاسفه جبرائیل را آخرْ ملائکه کرّوبیّین دانند؛ و او را روح القدس دانند؛ و روح را اول ملائکه کروبیّین دانند. و در روایات شریفه نیز فرموده که روح اعظم از جبرئیل است؛ چنانچه از کافى شریف منقول است که ابو بصیر گوید: سؤال کردم از حضرت صادق سلام اللَّه علیه از قول خداى تعالى: یَسْئَلوُنَکَ عَنِ الروُّحِ قُلِ الروُّحُ مِنْ امْرِ رَبّىِ. فرمود:" خلقى است اعظم از جبرئیل و میکائیل. با رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله بود، و با ائمّه علیهم السلام هست. و او از ملکوت مى باشد.(574) ( و در بعض روایات است که روح از ملائکه نیست، بلکه اعظم از آنها است (575). و شاید روح دو اطلاق داشته باشد در لسان قرآن و اخبار، چنانچه در لسان اهل اصطلاح نیز اطلاقاتى دارد. یک روح از صنوف ملائکه است؛ چنانچه فرمود از ملکوت است. و یک روح نیز روحِ خود حضرات اولیاء است که از ملائکه نیست و اعظم از آنها است. بنا بر این، ممکن است روح در سوره شریفه قدر به اعتبار تنزّل در لیله قدر، عبارت از روح الامین یا روح اعظم باشد. و در آیه شریفه یَسْئَلوُنَکَ عَنِ الرّوح (576) ( عبارت از روح انسانى باشد که در مرتبه کمال از جبرئیل و دیگر ملائکه اعظم است؛ و از عالم امر بلکه گاهى متّحد با مشیّت، که امر مطلق است، شود. قسم دیگر از ملائکة اللَّه آنها هستند که موکّل بر موجودات جسمانیّه و مدبّر در آنها هستند. و از براى اینها صنوف کثیره و طوایف بى شمار است؛ زیرا از براى هر موجود علوى یا سفلى، فلکى یا عنصرى، وجهه اى ملکوتى است که به آن وجهه به عالم ملائکة اللَّه متّصل و با جنود حق پیوند است؛ چنانچه حق اشاره به ملکوت اشیاء فرماید در آیه شریفه که مى فرماید: فَسُبْحانَ الَّذی بِیَدِهِ مَلَکوُتُ کُلِّ شَی ءٍ و إِلَیْهِ تُرْجَعوُن (577). و حضرت رسول در کثرت ملائکه فرماید- چنانچه روایت شده-: اطَّتِ السَّماءُ؛ وَ حَقٌّ لَهُ انْ تَئِطَّ: ما فیها مَوْضِعُ قَدَمٍ الّا وَ فِیهِ مَلَکٌ ساجِدٌ أَو راکِع (578). ( و در روایات شریفه راجع به کثرت ملائکه و بسیارى صنوف آنها بسیار مذکور است. ( امر دوم در بیان کیفیت تنزّل ملائکة اللَّه است بر ولى امر بدان که روح اعظم، که خلقى اعظم از ملائکة اللَّه یعنى در مرتبه اول از ملائکة اللَّه واقع است و اشرف و اعظم از همه است، و ملائکة اللَّه مجرّده قطّانِ عالم جبروت از مقام خود تجافى نکنند، و از براى آنها نزول و صعود به آن معنى که از براى اجسام است مستحیل است؛ زیرا که مجرّدْ از لوازم اجسام مبرّى است و منزه است. پس تنزّل آنها، چه در مرتبه قلب یا صدر یا حسّ مشترکِ ولىّ، و چه در بقاع ارض و کعبه و حول قبر رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله، و چه در بیت المعمور باشد، به طریق تمثّل ملکوتى یا ملکى است؛ چنانچه خداى تعالى در باب تنزّل روح الامین بر حضرت مریم علیها السلام فرماید: فَتَمَثَّلَ لَها بَشَراً سَوِیّاً(579) ( چنانچه براى اولیاء و کمّل نیز تمثّل ملکوتى و تروّح جبروتى ممکن است. پس، ملائکة اللَّه را قوّه و قدرت دخول در ملک و ملکوت است به طور تمثّل؛ و کمّل اولیاء را قدرت بر دخول در ملکوت و جبروت است به طور تروّج و رجوع از ظاهر به باطن. و تصدیق این معنى سهل است براى کسى که حقایق مجرّدات را، چه مجرد ملکوتى یا جبروتى و چه نفوس ناطقه که نیز از مجرّدات جبروتیّه یا ملکوتیّه هستند، فهمیده باشد و مراحل وجود و مظاهر آنها و نسبت ظاهر به باطن و باطن به ظاهر را تصوّر نموده باشد. و باید دانست که تمثّل جبروتیّین و ملکوتیّین در قلب و صدر و حسّ بشر ممکن نیست مگر پس از خروج او از جلباب بشریّت و تناسب او با آن عوالم؛ و الّا مادامى که نفس مشتغل به تدبیرات ملکیّه است و از آن عوالم غافل است، ممکن نیست این مشاهدات یا تمثّلات براى او دست دهد. بلى، گاهى شود که به اشاره یکى از اولیاءْ نفس را از این عالم انصرافى حاصل شود و به قدر لیاقت از عوالم غیب ادراکى معنوى یا صورى نماید. و گاه شود که به واسطه بعضى امور هائله، مثلًا، از براى نفس انصرافى از طبیعت حاصل و نمونه اى از عالم غیب ادراک کند؛ چنانچه شیخ الرّئیس قضیّه آن شخص ساده لوح را که در حج بیت اللَّه برات آزادى از آتش جهنم گرفته بود، نقل کند. و شیخ عارف، محیى الدّین، نیز نظیر این قضیه را نقل نماید(580). ( و اینها نیز از انصراف نفوس است از مُلک، و توجّه ملکوتى است. و گاه شود که نفوس اولیاء کمّل پس از انسلاخ از عوالم و مشاهده روح اعظم یا سایر ملائکة اللَّه به واسطه قوّت نفس، به خود آیند و حفظ حضرات غیب و شهادت کنند؛ و در این صورت، در تمام نشئات در آنِ واحد حقایق جبروتیّین را مشاهده کنند. و گاه شود که به قدرتِ خودِ ولىِّ کامل تنزّل ملائکه حاصل شود. و اللَّه العالم. امر سوم بدان که لیلة القدر چون لیله مکاشفه رسول خدا و ائمّه هدى است، از این جهت، کشف جمیع امور ملکیّه از غیب ملکوت براى آنها مى شود؛ و ملائکه موکّله بر هر امرى از امور براى آن حضرات در نشئه غیب و عالم قلب ظاهر شود، و جمیع امورى که در مدّت سال براى خلایق تقدیر شده و در الواح عالیه و سافله مکتوب گردیده، به طور کتب ملکوتى و استجنان وجودى، بر آنها مکشوف و معلوم گردد. و این مکاشفه مکاشفه ملکوتیّه است که محیط بر جمیع ذرّات عالم طبیعت است؛ و هیچ امرى بر ولىّ امر از امور رعیت مخفى نخواهد بود. و منافات ندارد که براى آنها در یک شب امر یک سال و در یک حال نیز جمیع امورِ دهر و در یک لحظه جمیع مقدّرات ملکیّه و ملکوتیّه، و به تدریج در ایّام سنه نیز جمیع امور یومیّه، منکشف شود به طریق اجمال و تفصیل. مثلًا، چنانچه در کیفیّت نزول قرآن در حدیث است که جملةً واحده در بیت المعمور، و در ظرف بیست و سه سال بر رسول خدا وارد شده (581). ( و ورود در بیت المعمور نیز نزول بر رسول خدا است. بالجمله، گاه شود که ولىّ امر متصل به ملأ اعلى و اقلام عالیه و الواح مجرّده شود، و براى او مکاشفه تامّه جمیع موجودات شود ازلًا و ابداً؛ و گاه اتّصال به الواح سافله حاصل شود، پس مدّتى مقدّر را کشف فرماید؛ و تمام صفحه کون نیز در محضر ولایت م آبى او حاضر است و هر چه از امور واقع شود به نظر آن حضرات بگذرد. و در روایاتْ عرض اعمال بر ولىّ امر وارد است، که هر پنجشنبه و دوشنبه عرض اعمال بر رسول خدا و ائمه هدى علیهم السلام شود. و در بعضى روایات است که در هر صبح؛ و در بعضى هر صبح و شب عرض شود اعمال عباد. و اینها نیز به حسب اجمال و تفصیل و جمع و تفریق است. و در این ابواب روایت شریفه از اهل بیت عصمت و طهارت وارد شده که در کتب تفاسیر از قبیل تفسیر برهان و صافى مذکور است (582). قوله: سَلامٌ هِىَ حَتّى مَطْلَعِ الْفَجْر یعنى، این شب مبارک سلامت است از شرور و بلیّات و آفات شیطانیّه تا طلوع فجر. یا آن که سلام بر اولیاء خدا و اهل طاعت است. و یا آن که ملائکة اللَّه که با آنها ملاقات کنند، سلام به آنها کنند از جانب حق تعالى تا طلوع فجر. تنبیه عرفانى چنانچه سابقاً در بیان حقیقت لیلة القدر مذکور شد، از مراتب وجود و تعیّنات غیب و شهود به اعتبار احتجاب شمس حقیقت در افق آنها لیل تعبیر شود؛ و بنا بر آن، لیلة القدر لیله اى ایست که حق تعالى به حسب جمیع شئون واحدیّت جمع اسماء و صفات، که حقیقت اسم اعظم است، در آن محتجب باشد. و آن تعیّن و بنیه ولىّ کامل است که در زمان رسول خدا آن سرور، پس از آن، ائمّه هدى، واحداً بَعْدَ واحدٍ، مى باشند. بنا بر این، فجرِ لیلة القدر وقتى است که آثار شمس حقیقت از خلف حجب تعیّنات ظاهر گردد. و طلوع شمس از افق تعیّنات، فجر یوم القیمة نیز هست. و چون از مدت غروب و احتجاب شمس حقیقت در افق تعیّناتِ این اولیاء کمّل تا وقت طلوع فجر که مدت لیلة القدر است، آن لیله صاحبِ شرف از تصرّفات شیطانیّه مطلقاً سالم است و به همان طور که شمس محتجب شده است بى کدورت و تصرف شیطانیّه طالع شود، فرموده است: سلام است آن شب تا طلوع فجر. و اما سایر لیلها یا اصلًا سلامت ندارند، و آن لیالى بنى امیه و امثال آنها است؛ و یا سلامت به جمیع معانى ندارند، و آن لیالى سایر ناس است. خاتمة از بیانات عرفانیّه و مکاشفات ایمانیّه، که به دستگیرى اولیاء عظام علیهم السلام بر قلب منیر اهل معرفت ظاهر شد، معلوم شود که چنانچه سوره مبارکه توحید نسبت ذات مقدس حق جل و علا است، سوره شریفه قدر نسبت اهل بیت عظام علیهم السلام است؛ چنانچه در روایات معراج وارد است: محمد بن یعقوب باسناده عن ابى عبد اللَّه علیه السلام، فی صَلاةِ النّبى صلّى اللَّه علیه و آله فِى السَّماءِ، فی حَدیثِ الإِسْراءِ قال (ع): ثم اوْحَى اللَّه عَزَّ وَ جَلَّ الَیْهِ: اقْرَأْ یا مُحَمَّدُ نِسْبَةَ رَبِّکَ تَبارَکَ وَ تَعالى: اللَّه احَدٌ، اللَّه الصَّمَدُ، لَمْ یَلِدْ وَ لَمْ یولَدْ، وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُواً احَدٌ. وَ هذا فی الرَّکْعَةِ الْاوُلى . ثُمَّ، اوْحَىْ اللَّه عَزَّ و جلَّ الَیْهِ: اقْرَأْ ب الحَمْدُ للَّه. فَقَرأها مِثْلَ ما قَرَأَ اوَّلًا. ثُمَّ اوْحَى اللَّه: اقْرَأ: انّا انْزَلْناهُ فَانَّها نِسْبَتُکَ وَ نِسْبَةُ اهْلِ بَیْتِکَ الى یَوْمِ الْقیامَة(583). ( و روایات شریفه در باب فضل سوره مبارکه قدر بسیار است. از آن جمله روایتى است که در کافى شریف است از حضرت باقر علیه السلام که فرمود: کسى که قرائت کند انّا انْزَلْناه فی لَیْلَةِ الْقَدْر را به طور جهر، مثل آن است که شمشیر خود را از غلاف بیرون آورده باشد در راه خدا. و کسى که سرّاً بخواند، مثل آن است که به خون خود غلطان شده است در راه خدا. و کسى که ده مرتبه آن را قرائت کند، هزار گناه از گناهان او را محو نماید. ( و از خواصّ القرآن روایت از رسول خدا شده که: کسى که قرائت کند این سوره را، از براى او اجر کسى است که ماه مبارک را روزه گرفته و ادراک لیلة القدر نموده، و از براى او ثواب کسى است که قتال در راه خدا نموده (584). ( و الحمد للَّه اولًا و آخراً. اعتذار با آن که بناى نویسنده در این رساله آن بود که از مطالب عرفانى غیر مأنوس با نوع خوددارى کنم، و فقط به آداب قلبیّه صلاة اکتفا کنم، اینک مى بینم که قلم طغیان نموده و در خصوص تفسیر سوره شریفه بیشتر از موضوع قرارداد خود تجاوز نمودم. چاره اى جز آن نیست که اکنون از برادران ایمانى و دوستان روحانى معذرت خواهى کنم. و ضمناً اگر مطلبى در این رساله مطابق مذاق خود ندیدند، بى تأمّل رمى به باطل نکنند؛ زیرا که از براى هر علمى اهلى و براى هر راهى راه نوردى است- رَحِمَ اللَّه امْرَأً عَرَفَ قَدْرَهُ، وَ لَمْ یَتَعَدَّ طَوْرَه (585). ( و ممکن است بعضى غفلت از حقیقت حال کنند، و چون از معارف قرآنیّه و دقایق سنن الهیه بى خبرند، بعضى از مطالب این رساله را تفسیر به رأى گمان کنند. و این خطاى محض و افتراى فاحش است، زیرا که: اولًا، این معارف و لطایف همه از قرآن شریف و احادیث شریفه مستفاد، و شواهد سمعیّه بر آنها هست؛ چنانچه بعضى از آنها در خلال مباحث مذکور، و بیشتر آنها براى اختصار مذکور نگردید. و ثانیاً، همه یا اکثر آنها موافق براهین عقلیّه یا عرفانیّه مى باشد؛ و چنین امرى تفسیر به رأى نخواهد شد. و ثالثاً، غالباً مطالبى که ما ذکر کردیم یا در بیان آیات شریفه ذکر مى کنیم، از قبیل بیانِ مصادیقِ مفاهیم است. و بیان مصداق و مراتب حقایقْ مربوط به تفسیر نیست تا آن که تفسیر به رأى باشد. و رابعاً، بعد از همه مراحل، ما براى غایت احتیاط در دین- با آن که جاى آن نبود- در مطالب غیر ضرورى على سبیل الاحتمال و بیان احد محتملات، مطالب را بیان کردیم؛ و معلوم است دَرِ احتمال را کسى نبسته و مربوط به تفسیر به رأى نخواهد شد. و در این جا مطالب دیگرى هست که ما از ذکر آن خوددارى نموده و به اختصار کوشیدیم. باب پنجم در شمّه اى از آداب و اسرار رکوع است و در آن پنج فصل است فصل اول در تکبیر قبل از رکوع است و ظاهر آن است که این تکبیر از متعلّقات رکوع و براى مهیّا شدن مصلّى است براى منزل رکوع. و ادب آن، آن است که مقام عظمت و جلال حق و عزّت و سلطنت ربوبیّت را در نظر آرد و مقام ضعف و عجز و فقر و ذلّت عبودیّت را نصب العین خود قرار دهد؛ و در این حال به مقدار معرفتش به عزّ ربوبیّت و ذلّ عبودیّت، تکبیر حق تعالى از توصیف کند. و باید بنده سالک توصیفى که از حق کند و تسبیح و تقدیسى که نماید، محض اطاعت امر و به واسطه اذن حق تعالى به توصیف و عبادت بداند؛ و الّا خود را جسارت آن نبود که در محضر ربوبیّت مثل او عبد ضعیفى که در حقیقت لا شى ء و آنچه دارد نیز از خود معبود عظیم الشأن است لاف از توصیف و تعظیم او زند. جایى که مثل علىّ بن الحسین با آن لسان ولایت م آبى شیرین، که لسان اللَّه است، عرض کند: أَ فَبِلِسانی هذا الْکالِّ أَشْکُرُک (586)، ( از پشه لاغرى چه خیزد(587) . پس چون عبد سالک خواهد وارد منزل خطرناک رکوع شود، باید خود را مهیّاى آن مقام کند؛ و با دست خود توصیف و تعظیم و عبادت و سلوک خود را پشت سر اندازد و دستها را تا حذاى گوش بلند کند و کفهاى خالى خود را رو به قبله کند و صفر الید و تهى دست با قلب پر از خوف و رجاء، خوف از تقصیر و قصور به قیام به مقام عبودیّت و رجاء واثق به مقام مقدّس حق که او را تشریف داده و به چنین مقاماتى که از خلّص اولیاء و کمّل احبّاء است بار داده، وارد منزل رکوع شود. و شاید که بلند نمودن دست به این کیفیت، ترک مقام قیام و ترک وقوف به آن حد باشد، و اشاره به بر نداشتن زاد از منزل قیام باشد؛ و تکبیر اشاره به تعظیم و تکبیر باشد از توصیفاتى که در منزل قیام نموده. و نزد اهل معرفت چون رکوع منزل توحید صفات است، تکبیرِ رکوعْ تکبیر از این توحید، و رفعِ یدْ اشاره به رفض صفات خلق است. فصل دوم در آداب انحناء رکوعى است بدان که عمده احوال صلاة سه حال است، که سایر اعمال و افعال مقدّمات و مهیّئات آنها است: اول قیام؛ و دوم رکوع؛ و سوم سجود. و اهل معرفت این سه را اشاره به توحیدات ثلاثه دانند. و ما در سرّ الصّلاة آن مقامات را حسب ذوق عرفانى مذکور داشتیم. و اینک با لسانى دیگر بیان این منازل کنیم که با عامّه مناسبتى داشته باشد. پس گوییم که چون صلاة معراج کمالى مؤمن و مقرِّب اهل تقوى است، متقوّم به دو امر است که یکى مقدمه دیگر است: اول، ترک خودبینى و خودخواهى؛ که آن، حقیقت و باطن تقوى است. و دوم، خداخواهى و حق طلبى؛ که آن، حقیقت معراج و قرب است. و لهذا در روایات شریفه است که الصَّلاةُ قُربانُ کُلِّ تَقیٍ (588) ( چنانچه قرآن شریف نیز نور هدایت است ولى براى متّقین: ذلِکَ الْکِتابُ لا رَیْبَ فیه هُدًى لِلْمُتَّقین (589). بالجمله، در این سه مقام که مقام قیام و رکوع و سجود است، این دو مقام به تدریج حاصل شود. پس، در حال قیام ترک خودبینى است به حسب مقام فاعلیّت؛ و رؤیت فاعلیّت حق و قیّومیّت حق مطلق است. و در رکوع ترک خودبینى است به حسب مقام صفات و اسماء؛ و رؤیت مقام اسماء و صفات حق است. و در سجود ترک خودبینى است مطلقاً و خداخواهى و خداطلبى است مطلقاً. و جمیع منازل سالکین از شئون این مقامات ثلاثه است؛ چنانچه بر اهل بصیرت و اصحاب عرفان و سلوک واضح است. و چون سالک در این مقامات توجّه به این نمود که سرّ این اعمالْ توحیدات ثلاثه است، هر یک از مقامات که دقیقتر و لطیفتر است سالک را مراقبت بیشتر ضرور است. و البته خطر مقام بالاتر و لغزشش بیشتر است. پس، در مقام رکوع چون سالک را دعوى آن است که در دار وجود علم و قدرت و حیوة و اراده اى جز از حق نیست و این دعوى بسیار بزرگ و مقام بسیار دقیقى است و از امثال ما این دعاوى نشاید، به باطن ذات باید به درگاه مقدّس حقّ روى تضرّع و مسکنت و ذلّت آوریم و عذر قصور و تقصیر خواهیم، و نقصان خود را به عین عیان و شهود وجدان دریابیم؛ شاید که از مقام مقدّس توجّهى و عنایتى شود و حال اضطرار اسباب دستگیرى ذات مقدّس شود- امَّنْ یُجیبُ الْمُضْطَرَّ اذا دَعاهُ وَ یَکْشِفُ السُّوء(590). فصل سوّم در صلوة معراج رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم وارد است که پس از رکوع خطاب عزّت رسید: فَانْظُرْ الى عَرْشی. قال رَسولُ اللَّه: فَنَظَرْتُ الى عَظَمَةٍ ذَهَبَتْ لَها نَفْسی وَ غُشىَ عَلَىَّ؛ فَالْهِمْتُ أنْ قُلْتُ: سُبْحانَ رَبّیَ العَظیم وَ بِحَمْدِهِ لِعِظَمِ ما رَأَیْتُ. فَلَمّا قُلْتُ ذلِکَ، تَجلّى الْغَشْىُ عَنِّی، حَتَّى قُلْتُها سَبْعاً الْهِمُ ذلِکَ؛ فَرَجَعَتْ الَىَّ نَفْسی کَما کانَتْ (591) ... ( الحدیث نظر کن اى عزیز به مقام عظمت سلوکِ سرورِ کلّ و هادى سبل صلّى اللَّه علیه و آله، که در حال رکوع، که نظر به مادون خود است، نور عرش را ببیند؛ و چون نور عرش در نظر اولیاء جلوه ذات است بى مرآت، تعیّن نفسى از بین برود و حالت غشوه و صعق دست دهد. پس، ذات مقدّس به عنایات ازلى از آن وجود شریف دستگیرى فرمود، و با الهام حبّى تسبیح و تعظیم و تحمید را به آن ذات مقدّس تلقین فرمود، تا پس از هفت مرتبه- به عدد حجب و عدد مراتب انسان- به خود آمد و حالت صحو براى او دست داد. و در جمیع نمازِ معراج این احوال دوام داشته. و اکنون که ما را به خلوت انس راهى نیست و به مقام قدس جایگاهى نه، خوب است عجز و ذلت خود را سرمایه وصول به مقصد و دستاویز حصول مطلوب قرار داده، دست از دامن مقصود برنداریم تا کام دل برآریم. و لا اقل اگر خود مرد این میدان نیستیم، از مردان راه هدایت طلبیم و از روحانیّت کمّل اعانت جوییم، شاید بویى از معارف به مشام جان ما برسد و نسیمى از لطایف به کالبد مرده ما بوزد؛ زیرا که عادت حق تعالى احسان و شیمه او تفضل و انعام است (592). و باید دانست که رکوع مشتمل است بر تسبیح و تعظیم و تحمید ربّ جلّ و علا: پس تسبیح تنزیه از توصیف و تقدیس از تعریف است. و تعظیم و تحمید خروج از حدّ تشبیه و تعطیل است؛ زیرا که تحمید ظهور در مرائى خلقیّه را افاده کند، و تعظیم سلب تحدید را ارائه دهد. پس، او ظاهر است و ظهورى در عالم ظاهرتر از او نیست، و متلبّس به لباس تعیّنات خلقیّه نیست. فصل چهارم عن مِصْباحِ الشَّریعَةِ، قالَ الصَّادِقُ عَلیه السَّلام: لا یَرْکَعُ عَبْدٌ للَّه رُکُوعاً عَلَى الْحَقیقَةِ، الّا زَیَّنَهُ اللَّه تَعالى بِنوُرِ بَهائِهِ، وَ اظَلَّهُ فی ظِلالِ کِبْرِیائِهِ، وَ کَساهُ کِسْوَةَ اصْفیائِهِ. وَ الرُّکوعُ اوَّلٌ، وَ السُّجُودُ ثانٍ، فَمَنْ اتَى بِمَعْنى الْاوَّلَ، صَلُحَ لِلثّانى وَ فِی الرُّکوُع ادَبٌ، و فی السُّجوُدِ قُرْبٌ؛ وَ مَنْ لا یَحْسِنُ الْادَبَ، لا یَصْلَحُ لِلْقُرْبِ. فَارْکَعْ رُکوعَ خاضِعٍ للَّه بِقَلْبِهِ، مُتَذَلِّلٍ وَجِلٍ تَحْتَ سُلْطانِهِ، خَافِضٍ لَهُ بِجَوارِحِهِ خَفْضَ خائِفٍ حَزِنٍ على ما یَفُوتُهُ مِنْ فائِدَةِ الرّاکعینَ. وَ حُکِىَ انَّ الرَّبیعَ بن خُثَیْمَ کان یَسْهَرُ بالَّلیْلِ الَى الْفَجْرِ فی رَکْعَةٍ واحِدَةٍ؛ فَاذا هُوَ اصْبَحَ، رَفَعَ (تَزْفَرُخ) وَ قالَ: آه سَبَقَ المُخْلِصُونَ وَ قُطِعَ بِنا. وَ اسْتَوْفِ رُکوُعَکَ بِاسْتِواءِ ظَهْرِکَ. وَ انْحَطَّ عَنْ هِمَّتِکَ فِی الْقِیامِ بِخِدْمَتِهِ الّا بِعَوْنِهِ. وَ فِرَّ بِالْقَلْبِ مِنْ وَساوِسِ الشَّیْطانِ وَ خَدائِعِهِ وَ مَکائِدِهِ. فَانَّ اللَّه تعالى یَرْفَعُ عِبادَهُ بِقَدْرِ تَواضُعِهِمْ لَهُ؛ وَ یَهْدیهِمْ الى اصُولِ التَّواضُعِ و الْخُضوُعِ بِقَدْرِ اطِّلاعِ عَظَمَتِةِ عَلَى سَرائِرِهِ (593)م. در این حدیث شریف اشارات و بشارات و آداب و دستوراتى است؛ چنانچه تزیّن به نور بهاء اللَّه و اظلال در تحت ظلّ کبریاء اللَّه و تکسّى به کسوه اصفیاء اللَّه، بشارات به وصول به مقام تعلّم اسمائى و عَلَّمَ آدَمَ الاسْماءَ کُلَّها(594) است. و تحقّق به مقام فناء صفاتى و حصول حالت صحو از آن مقام است؛ زیرا که مزیّن فرمودن حقْ عبد را به مقام نور بهاء متحقّق نمودن او است به مقام اسماء که حقیقت تعلیم آدمى است. و او را در ظلّ و سایه کبریا که از اسماء قهریّه است، بردن و در فناء آن جاى دادن، افناى عبد است از خویشتن؛ و پس از این مقام، او را در کسوه اصفیاء در آوردن ابقاء او است پس از افناء. و از این جا معلوم شود که سجود فناء ذاتى است، چنانچه اهل معرفت فرموده اند؛ زیرا که رکوعْ اول است، و آن این مقامات است؛ و سجود ثانى است، و آن نیست جز مقام فناء در ذات. و نیز معلوم شود که قرب مطلق، که در سجود حاصل شود، میسور نیست جز به حصول رکوع على الحقیقة؛ و کسى که صلاحیّت براى ثانى بخواهد پیدا کند، باید قرب رکوعى و ادب آن را تحصیل کند. پس از بیان لطایف و سرایر رکوع و سجود، اشاره فرموده به آداب قلبیّه آن از براى متوسّطین. و آن امورى است که بعضى از امور عامّه است، که ما در مقدّمات ذکر نمودیم؛ و بعضى خاصّ به رکوع است. و چون اکثر این امور بیان شده است، از تفصیل آن صرف نظر نمودیم. فصل پنجم در رفع رأس از رکوع است و سرّ آن رجوع از وقوف در کثرات اسمائیّه است؛ چنانچه فرماید: و کَمالُ التَّوْحیدِ نَفْىُ الصِّفاتِ عَنْه (595). ( زیرا که پس از حصول حال صحو از فناى اسمائى، عبد سالک قصور و تقصیر خود را مشاهده کند؛ چه که مبدأ خطیئه آدمى، که ذرّیّه او باید جبران آن کند، توجّه به کثرات اسمائیّه که باطن شجره است مى باشد. و چون خطیئه خود، که ذرّیّه است، و خطیئه آدم، که اصل خود است، دریافت، به مقام تذلّل و نقصان خود پى برد و مهیّاى براى رفع خطیئه، که به خفض جناح در حضرت کبریاء است، شود؛ و اقامه صلب از این مقام نماید، و با تکبیر بعد از رکوع رفعِ کثرات اسمائیّه نماید، و صفر الیدْ متوجّه منزل ذلّت و مسکنت و اصل تُرابیّت شود. و آداب مهمّه آن، یافتن خطر بزرگِ مقام، و چشاندن به قلب است با تذکّر تامّ، و مجاهده در توجّه به حضرت ذات و ترک توجّه به خود، حتى به مقام ذلّت خویش، است. و بدان اى عزیز که تذکّر تامّ از حضرت حق و توجّه مطلق به باطن قلب به آن ذات مقدّس، موجب گشوده شدن چشم باطنى قلب شود که به آن لقاء اللَّه، که قرّة العین اولیاء است، حاصل گردد: و الَّذین جاهَدوُا فینا لَنَهْدِیَّنَهُمْ سُبُلَنا(596). باب ششم در اشاره اجمالیه به اسرار و آداب سجود است و در آن چند فصل است فصل اوّل در سرّ جملى آن است و آن نزد اصحاب عرفان و ارباب قلوب، ترک خویشتن و چشم بستن از ما سوى؛ و به معراج یونسى- که به فرو رفتن در بطن ماهى حاصل شد- متحقّق شدن به توجه به اصل خویش بى رؤیت حجاب. و در سر بر تراب نهادن، اشارت به رؤیت جمال جمیل است در باطن قلب خاک و اصل عالم طبیعت. و آداب قلبیّه آن، یافتن حقیقت خویش و اصل ریشه وجود خود است، و نهادن ام الدّماغ، که مرکز سلطان نفس است و عرش الرّوح است، به ادنى عتبه مقام قدس، و دیدن عالم خاک است عتبه مالک الملوک. پس، سرّ وضع سجودى، چشم از خود شستن است؛ و ادبِ وضعِ رأس بر تراب، اعلى مقامات خود را از چشم افکندن و از تراب پست تر دیدن است. و اگر در قلب از این دعاوى که به حسب اوضاع صلاتى اشارت به آنها است علّتى باشد، پیش ارباب معرفت نفاق است. و چون خطر این مقام بالاترین خطرات است، سالک إلى اللَّه را لازم است به جبلّت ذاتى و فطرت قلبى متمسّک به ذیل عنایت حقّ جلّ و علا گردد و با ذلّت و مسکنت عفو تقصیرات را طلب کند، که این مقامى مخطور است که از عهده امثال ما خارج است. و ما چون در رساله سرّ الصّلاة این مقامات را به تفصیل ذکر نمودیم، در این رساله خوددارى کنیم، و به روایت شریفه مصباح الشّریعة براى آداب آن اکتفا نماییم. فصل دوم عن مِصباحِ الشَّریعة. قالَ الصّادِقُ عَلَیْهِ السَّلامُ: مَا خَسِرَ، وَ اللَّه، مَنْ أَتَى بِحَقِیقَةِ السُّجُودِ وَ لَوْ کَانَ فِی الْعُمْرِ مَرَّةً وَاحِدَةً. وَ مَا أَفْلَحَ مَنْ خَلَا بِرَبِّهِ فِی مِثْلِ ذَلِکَ الْحَالِ تَشْبِیهاً بِمُخَادِعٍ نَفْسَه، غَافِلًا لَاهِیاً عَمَّا أَعَدَّهُ اللَّهُ لِلسَّاجِدِینَ مِنْ أُنْسِ الْعَاجِلِ وَ رَاحَةِ الآْجِلِ. وَ لَا بَعُدَ عَنِ اللَّه أَبَداً مَنْ أَحْسَنَ تَقَرُّبَهُ فِی السُّجُودِ. وَ لَا قَرُبَ إِلَیْهِ أَبَداً مَنْ أَسَاءَ أَدَبَهُ وَ ضَیَّعَ حُرْمَتَهُ بِتَعَلُّقِ قَلْبِهِ بِسِوَاهُ فِی حَالِ سُجُودِهِ. فَاسْجُدْ سُجُودَ مُتَوَاضِعٍ للَّه تعالى ذَلِیلٍ، عَلِمَ أَنَّهُ خُلِقَ مِنْ تُرَابٍ یَطَؤُهُ الْخَلْقُ؛ وَ أَنَّهُ اتَّخَذَکَ (رکب- خ) مِنْ نُطْفَةٍ یَسْتَقْذِرُهَا کُلُّ أَحَدٍ؛ وَ کُوِّنَ وَ لَمْ یَکُنْ. وَ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ مَعْنَى السُّجُودِ سَبَبَ التَّقَرُّبِ إِلَیْهِ بِالْقَلْبِ وَ السِّرِّ وَ الرُّوحِ. فَمَنْ قَرُبَ مِنْهُ، بَعُدَ مِنْ غَیْرِهِ؛ أَ لَا تَرَى فِی الظَّاهِرِ أَنَّهُ لَا یَسْتَوِی حَالُ السُّجُودِ إِلَّا بِالتَّوَارِی عَنْ جَمِیعِ الْأَشْیَاءِ وَ اْلِاحْتِجَابِ عَنْ کُلِّ مَا تَرَاهُ الْعُیُونُ، کَذَلِکَ أَمْرُ الْبَاطِنِ. فَمَنْ کَانَ قَلْبُهُ مُتَعَلِّقاً فِی صَلاتِهِ بِشَیْ ءٍ دُونَ اللَّهِ تَعالى ، فَهُوَ قَرِیبٌ مِنْ ذَلِکَ الشَّیْ ءِ بَعِیدٌ عَنْ حَقِیقَةِ مَا أَرَادَ اللَّهُ مِنْهُ فِی صَلاته. قَالَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ: ما جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَیْنِ فِی جَوْفِهِ. وَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلى اللَّه علیه و آله: قَالَ اللَّهُ تعالى: لا أَطَّلِعُ عَلَى قَلْبِ عَبْدٍ فَاعْلَمَ فیه حُبَّ الْاخْلاصِ لِطَاعَتِی لِوَجْهِی وَ ابْتِغَاءِ مَرْضَاتِی، إِلَّا لَوَلَّیْتُ تَقْوِیمَهُ وَ سِیَاسَتَهُ. وَ مَنِ اشْتَغَلَ بِغَیْرِی، فَهُوَ مِنَ الْمُسْتَهْزِءینَ بِنَفْسِهِ؛ وَ مَکْتُوبٌ اسْمُهُ فِی دِیوَانِ الْخَاسِرِینَ (597). در این حدیث شریف جمع بین بیان اسرار و آداب فرموده. و تفکّر در آن، طرقى از معرفت به روى سالک إلى اللَّه باز کند، و تأبّى و جحود منکرین را درهم مى شکند، و تأیید و تشیید اولیاء عرفان و اصحاب ایقان را مى فرماید، و حقیقت انس و خلوت با حق و ترک غیر حق تعالى را گوشزد فرماید. مى فرماید: به خدا قسم، زیان نبیند کسى که حقیقت سجده را به جاى آورد، و لو در عمر یک مرتبه. و روى رستگارى نبیند کسى که در این حال که ترک غیر است با حق خلوت کند، ولى شبیه به خدعه کنندگان باشد که صورتاً در خلوت و انس است ولى حقیقتاً غافل از حق و از آنچه خداى تعالى براى ساجدان مهیّا فرموده که آن انس با حق است در این عالم و راحت است در آن عالم. و دور نیفتد از خداوند هر گز کسى که نیکو تقرّب جوید به حق تعالى در سجود؛ و نزدیک نشود به حق تعالى هر گز کسى که اسائه ادب کند در سجود و حرمت آن را ضایع نماید به اینکه قلب خود را به غیر حقّ متعلّق کند در حال سجود. اکنون که شمه اى از سرّ سجود را دانستى، سجود کن سجده کسى که متواضع و ذلیل است در پیشگاه قدس حق تعالى؛ و نظر به حال نقص و بى نوایى خود کن؛ بدان که خلق شدى از خاکى که پایمال خلایق است، و از نطفه اى که همه کس از او اجتناب و استقذار کند، و تکوین شده در صورتى که شى ء مذکورى نبوده. و خداى تعالى معنى سجود را سبب تقرّب به خود قرار داده- تقرّب به قلب و سرّ و روح. پس، کسى که به حق نزدیک شد، از غیر حقّ بعید شود؛ چنانچه سجده در ظاهر حاصل نشود مگر به موارات از همه اشیاء و احتجاب از هر چه چشم آن را ببیند؛ همین طور امر باطن. پس، کسى کى قلبش متعلّق به غیر حق شود در نماز، به آن چیز نزدیک، و از آنچه که حق اراده فرموده بعید شود؛ چنانچه حق فرماید که:" ما قرار ندادیم براى یک نفر دو قلب (598)." ( و رسول خدا فرمود که خداى تعالى فرمود که" من اطلاع بر قلب بنده اى که در آن حبّ اخلاص براى طاعت من و به دست آوردن رضاى من است پیدا نکنم، مگر آن که خودم متولّى تمشیت امور او شوم و تدبیر کارهاى او فرمایم. و کسى که به غیر من مشتغل باشد، از استهزاء کنندگان محسوب است و اسم آن در دیوان زیانکاران مکتوب شود." فصل سوم در حدیث است که چون نازل شد: فَسَبِّحْ بِاسْمِ رَبِّکَ الْعَظیم (599)، ( رسول خدا فرمود: این را در رکوع قرار دهید. و چون نازل شد قول خداى تعالى: سَبِّحِ اسْمِ رَبِّکَ الْاعْلى (600)، ( فرمود: این را در سجود خود قرار دهید(601). و در حدیث شریف کافى است که: اول اسمى را که خداوند براى خود اتّخاذ فرمود العلىّ و العظیم بود(602). ( و شاید العلىّ اول در اسماء ذاتیّه باشد، و العظیم اول در اسماء صفاتیّه. و بدان که در سجود، چون سایر اوضاع صلاتى، هیئتى و حالى و ذکرى و سرّى است. و این امور براى کمّل طورى است که در این رساله بیان آن اشارت شده، و تفصیلًا بى تناسب است. و از براى متوسّطین هیئت آن ارائه خاکسارى و ترک استکبار و خودبینى است. و ارغام انف، که از مستحبّات مؤکده بلکه ترک آن خلاف احتیاط است، اظهار کمال تخضّع و تذلّل و فروتنى است؛ و نیز توجه به اصل خویش و یادآورى از نشئه خود است. و رؤساى اعضاى ظاهره، که مَحالّ ادراک و ظهور تحریک و قدرت است که همین هفت یا هشت عضو است، بر زمین مذلّت و مسکنت نهادنْ علامت تسلیم تامّ و تقدیم تمام قواى خود است و خارج شدن از خطیئه آدمیّه است. و چون تذکّر این معانى در قلب قوى شد، کم کم قلب از آن منفعل شده حالى دست دهد که آن حالت فرار از خود و ترک خودبینى است؛ و نتیجه این حال، حصول حالت انس است؛ و دنباله آن، خلوت تامّ حاصل شود و محبّت کلّى پیدا شود. و اما ذکر سجده، متقوّم از تسبیح که تنزیه از توصیف و قیام به امر است، یا تنزیه از تکثیر اسمائى است؛ یا تنزیه از توحید است؛ چه که توحید تفعیل است، و آن از کثرت به وحدت رفتن است؛ و این خالى از شائبه تکثیر و تشریک نیست؛ چنانچه توصیف به علوّ ذاتى و تحمید نیز خالى از شائبه این معانى نیست. و العلىّ از اسماء ذاتیّه است. و به حسب روایت کافى، اوّل اسمى است که حق براى خود اتخاذ فرموده؛ یعنى، اول تجلّى ذات براى خود است. و عبد سالک چون از خود در این مقام فانى شد و ترک عالم و آنچه در آن است نمود، مفتخر به این تجلّى ذاتى شود. و بدان که چون رکوعْ اول و سجودْ ثانى است، تسبیح و تحمید در آنها فرقها دارد. و نیز ربّ در آن دو مقام، فرق دارد؛ زیرا که ربّ چنانچه اهل معرفت گفته اند، از اسماء ذاتیّه و صفاتیّه و افعالیّه است به سه اعتبار. بنا بر این، ربّ در الْحَمْدُ للَّه رَبِّ الْعالَمین از اسماء فعلیّه شاید باشد به مناسبت مقام قیام، که مقام توحید افعالى است؛ و در رکوع از اسماء صفاتیّه است به مناسبت اینکه رکوع مقام توحید صفات است؛ و در سجود از اسماء ذاتیه است به مناسبت آن که سجود مقام توحید ذات است. و تسبیح و تحمید نیز در هر یک از مقامات واقع شد، مربوط به آن مقام است (603). [1] فصل چهارم چنانچه در صلاةِ معراج است، سجده غشوه و صعق در نتیجه مشاهده انوار عظمت حق است. و چون عبد از خود بى خود شد و حال محو و صعق براى او دست داد، عنایت ازلى شامل حال او شود و به الهام غیبى ملهم شود. و ذکر سجود و تکرار آن براى حصول حال صحو و به خود آمدن است. پس چون به خود آمد، آتش اشتیاق مشاهده نور حق در قلبش مشتعل گردد، و سر از سجده بردارد؛ و چون در خود بقایایى بیند از انانیّت، با دست اشاره به رفض آن کند؛ پس، تجلّى نور عظمت ثانیاً بر او شود و بقیّه انانیّت را بسوزاند و فانى از فنا شود، و تکبیر گویان حالت محو کلى مطلق و صعق تامّ حقیقى براى او حاصل شود؛ پس، دستگیر غیبى به الهام اذکارْ او را متمکّن در مقام کند؛ و حالت صحو در این مقام، که صحوِ مقامِ ولایت است و از هر احتجاب و آلایش خلقى منزّه است، براى او دست دهد؛ و حال تشهّد و سلام، که از احکام کثرت است، نیز در این صحو بعد المحو حاصل شود. و تا این جا تمام دائره سیر انسانى تکمیل و تتمیم شود. باب هفتم در اشاره اجمالیّه به آداب تشهّد است و در آن دو فصل است فصل اوّل بدان که شهادت به وحدانیّت و رسالت در اذان و اقامه، که از متعلّقات نماز و مُهیّئات ورود در آن است، و در تشهّد که خروج از فناء به بقاء و از وحدت به کثرت و در آخر نماز است، عبد سالک را متذکّر کند که حقیقت صلاةْ حصول توحید حقیقى، و شهادت به وحدانیّت از مقامات شامله است، که با سالک از اول صلاة تا آخر آن است. و نیز در آن، سرّ اوّلیّت و آخریّت حقّ جل و علا است. و نیز در آن سرّ عظیمى است که سفر سالک من اللَّه و إلى اللَّه است: کَما بَدَأَکُمْ تَعوُدوُن (604). ( پس، سالک باید در همه مقامات متوجّه این مقصد باشد، و حقیقت وحدانیّت و الوهیّت حق را به قلب برساند؛ و قلب را در این سفر معراجى الهى کند تا شهادتش حقیقت پیدا کند و از نفاق و شرک منزه گردد. و در شهادت به رسالت نیز اشاره به آن شاید باشد که دستگیرى ولىّ مطلق و نبىّ ختمى در این معراجِ سلوکى از مقامات شامله است، که باید سالک در تمام مقامات متوجّه آن باشد و سرّ ظهور اوّلیّت و آخریّت که از مقامات ولایت است، از براى اهلش واضح گردد. و باید دانست که فرق است بین شهادت در اول نماز، و شهادت در تشهد؛ زیرا که آن، شهادت قبل از سلوک است و شهادت تعبّدى یا تعقّلى است، و این شهادت پس از رجوع است و آن شهادت تحقّقى یا تمکّنى است. پس شهادت تشهّد را خطر عظیم است، زیرا که در آن دعوى تحقّق و تمکّن است و دعوى رجوع به کثرت است بى احتجاب. و چون این مقام شامخ براى امثال ما حاصل نیست، بلکه با این حال که اکنون داریم متوقع نیز نیست، ادب در حضرت بارى آن است که قصور خود و ذلّت و نقص و عجز و بیچارگى خویش را در نظر آریم و با حال شرمسارى به بارگاه قدس متوجّه شده عرضه داریم: بارالها، ما از مقامات اولیاء و مدارج اصفیاء و کمال مخلصین و سلوک سالکین، حظّى جز الفاظى چند نداریم؛ و از جمیع مقامات به قیل و قال قناعت نمودیم که نه از آن کیفیّتى حاصل شود نه حال. بار خدایا، حبّ دنیا و تعلّقات آن ما را از بارگاه قدس و محفل انس تو محجوب نموده؛ مگر تو با لطف خفىّ خود از ما افتادگان دستگیرى فرمایى و جبران ما سبق را فرمایى، تا بلکه از خواب غفلت انگیخته شده راهى به محضر قدس پیدا کنیم. فصل دوم عن مِصباحِ الشَّریعَةِ. قالَ الصّادقُ علیه السّلامُ: التَشَهُّدُ ثَنَاءٌ عَلَى اللَّهِ تعالى ؛ فَکُنْ عَبْداً لَهُ فِى السِّرِّ خَاضِعاً لَهُ فى الْفِعْل، کَمَا أَنَّکَ عَبْدٌ لَهُ بِالْقَوْلِ وَ الدَّعْوَى. وَ صِلْ صِدْقَ لِسَانِکَ بِصَفَاءِ صِدْقِ سِرِّکَ؛ فَإِنَّهُ خَلَقَکَ عَبْداً، وَ أَمَرَکَ أَنْ تَعْبُدَهُ بِقَلْبِکَ وَ لِسَانِکَ وَ جَوَارِحِکَ، وَ أَنْ تُحَقِّقَ عُبُودِیَّتَکَ لَهُ بِرُبُوبِیَّتِهِ لَکَ، وَ تَعْلَمَ أَنَّ نَوَاصِیَ الْخَلْقِ بِیَدِهِ، فَلَیْسَ لَهُمْ نَفَسٌ وَ لا لَحْظٌ إِلَّا بِقُدْرَتِهِ وَ مَشِیَّتِهِ، وَ هُمْ عَاجِزُونَ عَنْ إِتْیَانِ أَقَلِّ شَیْ ءٍ فِی مَمْلَکَتِهِ إِلَّا بِإِذْنِهِ وَ إِرَادَتِهِ. قَالَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ: وَ رَبُّکَ یَخْلُقُ ما یَشاءُ وَ یَخْتارُ ما کانَ لَهُمَ الْخِیَرَةُ سُبْحانَ اللَّهِ وَ تَعالى عَمَّا یُشْرِکُونَ (605). ( فَکُنْ عَبْداً شَاکِراً بِالْفِعْلِ، کِما انَّکَ عَبْدٌ ذَاکِرٌ بِالْقَوْلِ وَ الدَّعْوَى. وَ صِلْ صِدْقَ لِسَانِکَ بِصَفَاءِ سِرِّکَ. فَإِنَّهُ خَلَقَکَ، فَعَزَّ وَ جَلَّ أَنْ یَکوُنَ إِرَادَةٌ وَ مَشِیَّةٌ لِاحَدٍ إِلَّا بِسَابِقِ إِرَادَتِهِ وَ مَشِیَّتِهِ؛ فَاسْتَعْمِلِ الْعُبُودِیَّةَ فِی الرِّضَا بِحُکْمِهِ، وَ بِالْعِبَادَةِ فِی أَدَاءِ أَوَامِرِهِ. وَ قَدْ أَمَرَکَ بِالصَّلاةِ عَلَى نَبِیِّهِ (حَبِیبِهِ- خ) صَلَّى اللَّه عَلَیْهِ وَ آلِه، فَأَوْصِلْ صَلاتَهُ بِصَلاتِهِ وَ طَاعَتَهُ بِطَاعَتِهِ وَ شَهَادَتَهُ بِشَهَادَتِهِ. وَ انْظُرْ لا یَفوتُکَ بَرَکَاتُ مَعْرِفَةِ حُرْمَتِهِ، فَتُحْرِمَ عَنْ فَائِدَةِ صلاتِهِ. وَ أَمْرِهِ بِالاسْتِغْفَارِ لَکَ وَ الشَّفَاعَةِ فِیکَ إِنْ أَتَیْتَ بِالْوَاجِبِ فِی الْأَمْرِ وَ النَّهْیِ وَ السُّنَنِ وَ الآْدَابِ وَ تَعْلَمَ جَلِیلَ مَرْتَبَتِهِ عِنْدَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَ (606). در این حدیث شریف اشاراتى است به آداب قلبیّه عبادات و حقایق و اسرار آنها. چنانچه فرماید: تشهد ثناء حق جل و علا است. بلکه در سابق نیز اشاره شده که مطلق عبادات ثناء حق است یا به اسمى یا به اسمائى، یا به تجلّى از تجلیات، و یا به اصل هویّت. و عمده آداب را اشاره فرماید که چنانچه در ظاهر بندگى مى کنى و مدّعى عبودیّت هستى، در سرّ نیز عبودیّت کن تا عبودیّت سرّىِ قلبى به اعمال جوارحى نیز سرایت کند، و عمل و قولْ نقشه باطن و سرّ باشد؛ و حقیقت عبودیت به جمیع اجزاء وجود، چه اجزاء ظاهرى و چه اجزاء باطنى، سارى شود و هر یک از اعضاء حظّى از توحید ببرند. و لسان ذاکر ذکر را به قلب ایصال کند، و قلب موحد مخلصْ توحید و اخلاص را به لسان افاده نماید. و از حقیقت عبودیت طلب ربوبیت کند و از خودپرستى بیرون آید و الوهیت حق را به قلب برساند؛ و بداند که ناصیه بندگان به دست حق تعالى است، و قدرت بر تنفّس و نگاه کردن ندارند مگر با قدرت و مشیّت حق تعالى، و آنها عاجزند از تصرف در مملکت حق به جمیع انحاء تصرّفات، گر چه تصرّف ناچیزى باشد، مگر با اذن و اراده آن ذات مقدّس؛ چنانچه حق فرماید: خداى تعالى فقط خلق مى کند هر چه بخواهد و اختیار فرماید هر چه اراده کند؛ کسى را در امر خود اختیارى نیست یعنى استقلالًا منزه است خداى تعالى از شریک در تصرف در مملکت وجود. و چون این لطیفه را به قلب رساندى، شکرت از حق حقیقت پیدا کند؛ و شکر در اعضاء و اعمالت سرایت کند؛ و چنانچه در عبودیّت زبان و قلب باید همقدم باشند، در این توحید فعلى نیز باید صدق لسان به صفاء سرّ قلب موصول باشد؛ زیرا که حق جل و علا خالق است و مؤثّرى جز او نیست، و تمام اراده ها و مشیّتها ظلّ اراده و مشیّت ازلى سابق اوست. پس از آداب شهادت به وحدانیّت و الوهیّت حق، متوجّه به مقام مقدّس عبد مطلق و رسول ختمى شود. و از تقدّم مقام عبودیّت بر رسالت متنبّه شود که قدم عبودیّت مقدّمه همه مقامات سالکین است؛ و رسالت شعبه عبودیت است. و چون رسول ختمى عبد حقیقى فانى در حق است، اطاعت او اطاعت حق است؛ و شهادت به رسالت موصول به شهادت به وحدانیّت است. و عبد سالک باید از خود مراقبت کند که قصور در طاعت رسول، که طاعت اللَّه است، نکند تا از برکات عبادت که وصول به بارگاه قدس است، به دستگیرى ولىّ مطلق، محروم نشود. و بداند که کسى را بى دستیارى ولىّ نعم و رسول اکرم صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم به بارگاه قدس و جایگاه انس بار ندهند. باب هشتم در آداب سلام است و در آن دو فصل است فصل اوّل بدان که عبد سالک چون از مقام سجود، که سرّ او فنا است، به خود آمد و حالت صحو و هشیارى براى او دست داد و از حال غیبت از خلق به حال حضور رجوع کرد، سلام دهد به موجودات- سلام کسى که از سفر و غیبت مراجعت نموده. پس در اولِ رجوع از سفر، سلام به نبىّ اکرم دهد؛ زیرا که پس از رجوع از وحدت به کثرت، اولْ حقیقتْ تجلّى حقیقت ولایت است- نَحْنُ الأَوَّلوُنَ السّابِقوُن (607). ( و پس از آن، به اعیان دیگر موجودات به طریق تفصیل و جمع توجّه کند. و کسى که در نماز غایب از خلق نبوده و مسافر إلى اللَّه نشده، براى او سلام حقیقت ندارد و جز لقلقه لسان نیست. پس، ادب قلبىِ سلامْ به ادب جمیع صلاة است؛ و اگر در این نماز، که حقیقت معراج است، عروجى حاصل نشده و از بیت نفس خارج نشده، سلام براى او نیست. و نیز در این سفر اگر سلامت از تصرّفات شیطان و نفس امّاره بود، و در تمام این معراج حقیقى قلب را علتى نبود، سلام او حقیقت دارد و الّا لا سلامَ لَه. آرى، سلام بر نبىّ (ص) بنا بر این، سلام با حقیقت است، زیرا که او در این سفر معراجى و در این سیر إلى اللَّه صعوداً و نزولًا متّصف به سلامت است و در تمام سیر از تصرّفات غیر حق عارى و برى است؛ چنانچه اشاره به آن در سوره مبارکه انّا أَنْزَلْنا نمودیم. فصل دوم عن مِصباحِ الشَّریعَةِ. قالَ الصّادِقُ علیه السّلام: مَعْنَى السَّلام فِی دُبُرِ کُلِّ صَلاةٍ، الْأَمَانُ؛ أَیْ، مَنْ أَدَّى أَمْرَ اللَّهِ وَ سُنَّةَ نَبِیِّهِ صلى اللَّه علیه و آله خَاشِعاً مِنْهُ قَلْبُهُ، فَلَهُ الْأَمَانُ مِنْ بَلاءِ الدُّنْیَا وَ بَرَاءَةٌ مِنْ عَذَابِ الآْخِرَةِ. وَ السَّلامُ اسْمٌ مِنْ أَسْمَاءِ اللَّهِ تَعَالَى، أَوْدَعَهُ خَلْقَهُ لِیَسْتَعْمِلُوا مَعْنَاهُ فِی الْمُعَامَلاتِ وَ الْأَمَانَاتِ وَ الْإِضَافَاتِ وَ تَصْدِیقِ مُصَاحَبَتِهِمْ فِیمَا بَیْنَهُمْ وَ صِحَّةِ مُعَاشَرَتِهِمْ. و اذا أَرَدْتَ أَنْ تَضَعَ السَّلامَ مَوْضِعَهُ وَ تُؤَدِّیَ مَعْنَاهُ، فَاتَّقِ اللَّهَ، وَ لْیَسْلَمْ مِنْکَ دِینُکَ وَ قَلْبُکَ وَ عَقْلُکَ، وَ لا تُدَنِّسْهَا بِظُلْمَةِ الْمَعَاصِی، وَ لْتَسْلَمْ حَفَظَتُکَ أَنْ لا تُبْرِمَهُمْ [اى، لا تُضجِرَهُمْ ]وَ لا تُمِلَّهُمْ وَ تُوحِشَهُمْ مِنْکَ بِسُوءِ مُعَامَلَتِکَ مَعَهُمْ، ثُمَّ صَدِیقُکَ ثُمَّ عَدُوُّکَ؛ فَإِنَّ مَنْ لَمْ یَسْلَمْ مِنْهُ مَنْ هُوَ الْاقْرَبُ إِلَیْهِ، فَالْأَبْعَدُ أَوْلَى. وَ مَنْ لا یَضَعُ السَّلامَ مَوَاضِعَهُ هذِهِ، فَلا سَلامَ وَ لا تَسْلیمَ (سِلْمَ- خ)؛ وَ کَانَ کَاذِباً فِی سَلامِهِ وَ إِنْ أَفْشَاهُ فِی الْخَلْقِ (608). ( فرماید: معناى سلام در دنباله نمازها، امان است؛ یعنى، کسى که اوامر الهیّه و سنن نبویّه را ادا کند با خشوع قلبى، ایمن از بلاء دنیا و عذاب آخرت شود. یعنى از تصرّفات شیطانیّه در دنیا مأمون شود؛ چه که اداء اوامر الهیّه با خشوع قلبى موجب قطع تصرّف شیطان است- إن الصلاة تنهى عن الفحشاء و المنکر(609). پس از آن، اشاره به سرّى از اسرار سلام فرماید و گوید: سلام یکى از اسماء اللَّه است که خداى تعالى به ودیعت در موجودات قرار داده. و این اشاره به مظهریّت موجودات از اسماء الهیّه است. و باید عبد سالک این لطیفه الهیه را که در باطن ذات و خمیره او به ودیعت نهفته است، اظهار کند، و در جمیع معاملات و معاشرات و امانات و ارتباطات استعمال کند، و در مملکت باطن و ظاهر خود نیز سرایت دهد؛ و در معاملات با حق و دین حق تعالى استعمال نماید تا خیانت به ودیعت الهیه نکرده باشد. پس، حقیقت سلام را سرایت دهد در جمیع قواى ملکیّه و ملکوتیّه خود و در جمیع عادات و عقاید و اخلاق و اعمال خویش تا خود از همه تصرّفات سالم ماند. و طریق تحصیل این سلامت را تقوى معرفى فرموده. و باید دانست که تقوى را مراتب و منازلى است: پس، تقواى ظاهر، نگاهدارى ظاهر است از قذارت و ظلمت معاصى قالبیّه. و این تقواى عامّه است. و تقواى باطن، نگاهدارى و تطهیر آن است از افراط و تفریط و تجاوز از حد اعتلال در اخلاق و غرائز روحیّه. و این تقواى خاصّه است. و تقواى عقل، نگاه دارى و تطهیر آن است از صرف آن در علوم غیر الهیّه. و مراد از علوم الهیّه علومى است که مربوط به شرایع و ادیان الهیّه باشد. و جمیع علوم طبیعه و غیر آنها که براى شناخت مظاهر حق است الهیه است و اگر براى آن نباشد، نیست، هر چند مباحث مبدأ و معاد باشد. و این تقواى اخصّ خواص است. و تقواى قلب، و آن نگاه دارى آن است از مشاهده و مذاکره غیر حق. و این تقواى اولیاء است. و مقصود از حدیث شریف که فرماید حق تعالى: أَنَا جَلیسُ مَنْ جَلَسَنی (610)، ( همین خلوت قلبى است. و این خلوت بهترین خلوات و خلوتهاى دیگر مقدمه حصول همین است. پس، کسى که متّصف به همه مراتب تقوا شد، دین و عقل و روح و قلب او و جمیع قواى ظاهره و باطنه اش سالم ماند؛ و حَفَظه و موکّلین او نیز سالم مانند و از او ملول و منضجر و وحشتناک نشوند. و معاملات و معاشرات چنین شخصى با صدیق و عدوّش به طریق سلامت شود؛ بلکه ریشه عداوت از باطن قلبش منقطع شود، هر چند مردم با او عداوت ورزند. و کسى که به جمیع مراتبْ سلامت نباشد، به همان اندازه از فیض سلام محروم و به افق نفاق نزدیک شود، نعوذ باللَّه منه. و السّلام. خاتمه کتاب در آداب بعضى از امور داخله و خارجه نماز است و در آن چند فصل است فصل اوّل در تسبیحات اربعه است که در رکعت ثالث و رابع نماز خوانده مى شود و اسرار و آداب قلبیّه آن به قدر مناسب و آن متقوم به چهار رکن است: رکن اول در تسبیح است. و آن، تنزیه از توصیف به تحمید و تهلیل است، که از مقامات شامله است. و بنده سالک باید در تمام عبادات متوجّه آن باشد و قلب خود را از دعواى توصیف و ثناجویى حق نگاه دارى کند؛ گمان نکند که از براى عبد ممکن است قیام به حقِ عبودیّت، فضلًا از قیام به حقّ ربوبیّت که چشم آمال کمل اولیاء از آن منقطع و دست طمع بزرگان اصحاب معرفت از ذیل آن کوتاه است عنقا شکار کس نشود دام بازگیر(611). ( از این جهت گفته اند کمال معرفت اهل معارفْ عرفان عجز خویش است (612). آرى، چون رحمت واسعه حق جلّ و علا شامل حال ما بندگان ضعیف است، به سعه رحمت خود ما بیچارگان را بار خدمت داده و اجازه ورود در یک همچو مقام مقدّس منزّه، که پشت کرّوبیّین از قرب به آن خم است، مرحمت فرموده. و این از بزرگترین تفضّلات و ایادى ذات مقدّس ولىّ نعمت است بر بندگان خود، که اهل معرفت و اولیاء کمّل و اهل اللَّه قدر آن را به قدر معرفت خود مى دانند، و ما محجوبان بازمانده از هر مقام و منزلت و محرومان دور افتاده از هر کمال و معرفت بکلّى از آن غافلیم؛ و اوامر الهیه را، که فى الحقیقه بالاترین نعم بزرگ نامتناهى است، از تکلف و کلفت دانیم و با انضجار و کسالت قیام به آن کنیم، و از این جهت از نورانیّت آن بکلى محروم و محجوبیم. و باید دانست که چون تحمید و تهلیل متضمّن توحید فعلى است و در آن شائبه تحدید و تنقیص است، بلکه شائبه تشبیه و تخلیط است، عبد سالک براى تهیه ورود در آن لازم است در حصن حصینِ تسبیح و تنزیه خود را وارد کند و به باطن قلب خود بفهماند که حق جلّت عظمته منزّه از تعیّنات خلقیّه و تلبّس بملابس کثرات است، تا ورود در تحمیدش از شائبه تکثیر تنزیه شود. رکن دوم تحمید است. و آن، مقام توحید فعلى است که مناسب حال قیام است و مناسب قرائت است نیز. و از این جهت، این تسبیحات در رکعات اخیره قائم مقام حمد است و مصلى مختار است که حمد را نیز بخواند به جاى آن. و توحید فعلى را- چنانچه در حمد مذکور شد- از حصر حمد به حق تعالى استفاده کنیم و دست عبد را از محمدتها بکلّى کوتاه نماییم و هُوَ الَاوَّلُ وَ الآْخِرُ وَ الظّاهِرُ وَ الْباطِن (613) ( را به سامعه قلب رسانیم، و حقیقت ما رَمَیْتَ اذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَّ اللَّه رَمى (614) ( را به ذائقه روح چشانیم، و خودبینى و خودخواهى را زیر پاى سلوک نهیم تا به مقام تحمید خود را رسانیم و دل را از زیر بار منّت خلق بیرون کشانیم. رکن سوم تهلیل است و از براى آن مقاماتى است: یکى مقام نفى الوهیّت فعلیّه است که عبارت اخراى لا مُؤَثِّرَ فی الوُجودِ الّا اللَّه است. و این مؤکّد حصر تحمید بلکه موجب و مسبّب آن است. چون که مراتب وجودات امکانیّه ظلّ حقیقت وجود حق جلت قدرته و ربط محض است و از براى هیچ یک از آنها به هیچ وجه استقلال و قیام به خود نیست، از این جهت، تاثیر ایجادى را به هیچ وجه به آنها نتوان نسبت داد، چه که در تأثیر استقلالِ ایجاد لازم و استقلالِ ایجاد مستلزم استقلال وجود است. و به عبارت اهل ذوق، حقیقت وجودات ظلّیّه ظهور قدرت حق است در مرآیى خلقیّه، و معنى لا اله إلا اللَّه مشاهده فاعلیّت و قدرت حق است در خلق و نفى تعیّنات خلقیّه است، و افناى مقام فاعلیّت آنها و تأثیر آنها است در حق. و یکى مقام نفى معبود غیر حق است، و لا إله إلا اللَّه اىْ، لا معبودَ سِوى اللَّه. و بنا بر این، مقام تهلیل نتیجه مقام تحمید است؛ زیرا که اگر محمدت منحصر به ذات مقدّس حق شد، عبودیّت نیز بار خود را در آن مقام مقدّس افکند؛ و جمیع عبودیّتهایى که خلق از خلق مى کند، که همه براى رؤیت محمدت است، منتفى شود؛ پس، گویى سالک چنین گوید که چون جمیع محامد منحصر در حق است، پس عبودیت نیز منحصر به او شود، و او معبود شود و بتها همه شکسته شود. و از براى تهلیل مقامات دیگرى است که مناسب این مقام نیست. رکن چهارم تکبیر است. و آن نیز تکبیر از توصیف است؛ گویى که عبد در اول ورود در تحمید و تهلیل، تنزیه از توصیف نموده، و پس از فراغ از آن نیز تنزیه و تکبیر از توصیف نماید، که تحمید و تهلیلش محفوف به اعتراف به تقصیر و تذلّل باشد. و شاید که تکبیر در این مقام تکبیر از تحمید و تهلیل باشد، زیرا که در آن شائبه کثرت است؛ چنانچه مذکور شد. و شاید در تسبیح تنزیه از تکبیر، و در تکبیر تکبیر از تنزیه نیز باشد، که دعاوى عبد بکلّى ساقط شود و به توحید فعلى متمکّن گردد و مقام قیام به حقّ ملکه گردد در قلب، و از تلوین بیرون آید و حالت تمکین حاصل شود. و عبد سالک باید در این اذکار شریفه که روح معارف است حال تبتّل و تضرّع و انقطاع و تذلّل را در قلب تحصیل کند؛ و به کثرت مداومت باطن قلب را صورت ذکر دهد و حقیقت ذکر را در باطن قلب متمکّن سازد، تا قلب متلبّس به لباس ذکر شود و لباس خویش، که لباس بُعد است، از تن بیرون آورد؛ پس، قلب الهى حقّانى شود و حقیقت و روح انَّ اللَّه اشْتَرى مِنَ الْمُؤمِنینَ أَنْفُسَهُم (615) ( در آن متحقّق گردد. فصل دوم در آداب قلبیه قنوت است بدان که قنوت یکى از مستحبّات مؤکّده است که ترک آن شایسته نیست، بلکه احتیاط در اتیان به آن است؛ زیرا که بعضى از اصحاب قائل به وجوب شده اند، و ظاهر بعض روایات نیز وجوب است، گر چه اقوى در صناعت فقهى عدم وجوب است، چنانچه مشهور بین علماء اعلام است. و آن به همین کیفیّت خاصّه که بین امامیّه رضوان اللَّه علیهم متعارف است مى باشد؛ یعنى، متقوّم است به بلند نمودن دست را در حذاء وجه، و بسط باطن کفها را طرف آسمان و خواندن ادعیه مأثوره یا غیر مأثوره. و جایز است دعا نمودن به هر زبان، عربى یا غیر آن. و عربى احوط و افضل است. و فقها فرموده اند افضل ادعیه در آن، دعاى فَرَج است (616). ( و دلیل فقهى معتدّ بهى به نظر نویسنده نرسیده بر افضلیّت؛ ولى مضمون دعا دالّ بر فضیلت تامّه آن است، زیرا که مشتمل بر تهلیل و تسبیح و تحمید است که روح توحید است؛ چنانچه بیان آن شد. و نیز مشتمل بر اسماء بزرگ الهى است از قبیل: اللَّه، الحَلیم، الکریم، العَلِىّ، العَظیم، الرَّبّ؛ و نیز مشتمل بر ذکر رکوع و سجود است؛ و نیز مشتمل بر اسماء ذات و صفات و افعال است؛ و نیز مشتمل است بر مراتب تجلیّات حق جلّ و علا؛ و نیز مشتمل است بر سلام بر مرسلین، گر چه احتیاط ترک آن است، ولى اقوى جواز است؛ و نیز مشتمل است بر صلوات بر پیغمبر و آل او علیهم السلام. گویى این دعاى شریف با این اختصار مشتمل به تمام وظایف ذکریّه صلاة است. و از گفته فقها رضوان اللَّه علیهم نیز اثبات افضلیّت توان کرد، یا به واسطه تسامح در ادلّه سنن (617) ( ؛ گر چه نویسنده را در آن تأملى است. و یا به واسطه کشفِ دلیل معتبرى، که به نظر ما نرسیده، که مبناى اجماع در نظر متأخرین است. و از ادعیه شریفه که بسیار فضیلت دارد و نیز مشتمل بر آداب مناجات بنده با حق است و مشتمل بر تعداد عطایاى کامله الهیّه است که با حال قنوت که حال مناجات و انقطاع به حق است تناسبى تامّ دارد و بعضى از مشایخ بزرگ رحمه اللَّه بر آن تقریباً مواظبت داشت، دعاى یا مَنْ اظْهَرَ الْجَمیل است که از کنوز عرش است، و تحفه حق براى رسول خدا است؛ و براى هر یک از فقرات آن فضایل و ثوابهاى بسیار است؛ چنانچه در توحید شیخ صدوق رحمه اللَّه است (618). و بهتر در ادب عبودیّت آن است که در حال قنوت، که حال مناجات و انقطاع به حق است در خصوص صلاة، که همه اش اظهار عبودیت و ثناجویى است، و در این حالت که ذات مقدّس حق جلّ و علا بالخصوص فتح باب مناجات و دعا به روى عبد فرموده و او را به این تشریف شرافت داده، بنده سالک نیز ادب مقام مقدّس ربوبیّت را نگاه دارد، و از ادعیه خود مراقبت کند که مشتمل بر تسبیح و تنزیه حق تعالى و متضمّن ذکر و یاد حق باشد؛ و چیزهایى که از حق در این حال شریف مى خواهد از سنخ معارف الهیّه و طلب فتح باب مناجات و انس و خلوت و انقطاع به سوى او باشد؛ و از طلب دنیا و امور خسیسه حیوانیّه و شهوات نفسانیّه احتراز کند، و خود را در محضر پاکان شرمساز ننماید و در محفل ابرار بى مقدار نکند. اى عزیز، قنوت دست شستن از غیر حق و اقبال تامّ به عزّ ربوبیّت پیدا کردن است، و کف خالى و سؤال به جانب غنىّ مطلق دراز نمودن است؛ و در این حال انقطاع، از بطن و فرج سخن راندن و از دنیا یادکردن کمال نقصان و تمام خسران است. جانا، اکنون که از وطن خود دور افتادى و از مجاورت احرار محجور شدى و گرفتار این ظلمتکده پر رنج و محن گردیدى، خود چون کرم ابریشم بر خود متن. عزیزا، خداى رحمن فطرت تو را به نور معرفت و نار عشق تخمیر نموده، و به انوارى چون انبیاء و عشاقى مانند اولیاء مؤیّد فرموده، این نار را به خاک و خاکستر دنیاى دنىّ منطفى نکن؛ و آن نور را به کدورت و ظلمت توجّه به دنیا که دار غربت است مکدّر ننما؛ باشد که اگر توجّهى به وطن اصلى کنى و انقطاع به حق را از حق طلب کنى و حالت هجران و حرمان خود را با دلى دردناک به عرضش برسانى و احوال بیچارگى و بینوایى و گرفتارى خویش را اظهار کنى، مددى غیبى رسد و دستگیرى باطنى شود و جبران نقایص گردد، اذْ مِنْ عادَتِهِ الْاحْسانُ وَ مِنْ شیمَتِهِ التَّفَضُّل (619). اگر از فقرات مناجات شعبانیّه امام متَّقین و امیر مؤمنین و اولاد معصومین او علیهم السلام، که امامان اهل معارف و حقایقند، در قنوت بخوانى، خصوصاً آن جا که عرض مى کنند: الهى هَبْ لی کَمالَ الْانْقِطاعِ إِلَیْکَ (620) ( - الخ، ولى با حال اضطرار و تبتّل و تضرّع نه با دل مرده چون دل نویسنده، بسیار مناسب این حال است. بالجمله، مقام قنوت در نظر نویسنده چون مقام سجود است: آن یک، توجّه و اقبال به ذلّ عبودیّت و تذکّر مقام عزّ ربوبیّت است؛ و این یک، اقبال به عزّ ربوبیّت و تذکّر عجز و ذلّ عبودیّت است. و این به حسب مقام متوسّطین است. و اما به حسب مقام کمّل، چنانچه سجود مقام فناى عبد و ترک غیر و غیّرت است، قنوت مقام انقطاع به حق و ترک اعتماد به غیر است که روح مقام توکّل است. و بالجمله، چون قیام مقام توحید افعالى است و این توحید در رکعت دوم تمکین شود، در قنوت اظهار نتیجه آن کند که کشکول گدایى را پیش حق بَرَد و از خلق منقطع شود و گریزان گردد. فصل سوم در تعقیب است و آن یکى از مستحبّات مؤکّده است و ترک آن نیز مکروه است و در نماز صبح و عصر تأکیدش بیشتر است. و تعقیبات مأثوره بسیار است؛ از آن جمله تکبیرات ثلاثه اختتامیّه است. و مشایخ عظام مواظبت دارند که مثل تکبیرات افتتاحیه در هر تکبیرى دست را تا حذاى گوش بلند کنند و باطن کف را به حذاى قبله مبسوط کنند. و اثبات آن مشکل است؛ گر چه ممکن است از بعضى روایات استفاده سه مرتبه رفع ید را نمود. و شاید دست را بلند نمودن و سه مرتبه تکبیر گفتن و بعد دعاى لا الهَ الّا اللَّه وَحْدَهُ وَحْدَه (621) ... ( الخ را خواندن کفایت کند. و اگر رفع ید به آن طور که مشایخ مواظبند مستحب باشد، تمکین همان اسرار است که مذکور گردید. و شاید اشاره به طرد صلاة و عبادات خود باشد که مبادا عجب و خودبینى در قلب راه یابد. و تکبیرات ثلاثه شاید اشاره باشد به تکبیر از توحیدات ثلاثه که مقوِّم روح تمام صلاة است. پس ادب قلبى این تکبیرات آن است که در هر رفع یدى طرد توحیدى از توحیدات ثلاثه را کند، و تکبیر و تنزیه حق جل و علا را از توصیفات و توحیدات خود کند و عجز و ذلت و قصور و تقصیر خویش را در محضر مقدّس حق جل و علا عرضه دارد. و ما در رساله سرّ الصلاة اسرار روحیّه این تکبیرات و رفع ید را به طور لطیفى، که مذکور در آن رساله است، ذکر نمودیم. و آن از الطاف حق تعالى است به این مسکین. و له الشّکر و الحمد. و از جمله تعقیبات شریفه، تسبیحات صدّیقه طاهره سلام اللَّه علیها است که رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله به آن معظّمه تعلیم فرمود. و آن افضل تعقیبات است. در حدیث است که اگر چیزى افضل از آن بود، رسول خدا صلى اللَّه علیه و آله آن را به فاطمه علیها السلام عطا مى فرمود(622). ( و از حضرت صادق مروى است که این تسبیحات در هر روز در تعقیب هر نمازى پیش من محبوبتر است از هزار رکعت نماز در هر روز(623). (و معروف پیش اصحاب در ترتیب آن آن است که تکبیر سى و چهار مرتبه، و تحمید سى و سه مرتبه، و تسبیح سى و سه مرتبه؛ به همین ترتیب. و بعید نیست که این افضل باشد نه متعیّن؛ بلکه در تقدیم و تأخیر تحمید و تسبیح انسان مخیّر باشد؛ بلکه شاید در تأخیر تکبیر و تقدیم تسبیح نیز مخیّر باشد. ولى افضل و احوط همان ترتیب مشهور است. و آداب قلبیه آن آن است که در تسبیحات اربعه مذکور شد. و زاید بر آن، آن که چون این اذکار شریفه بعد از نماز وارد شده است، و تسبیح آن، تکبیر و تنزیه از قیام به حق عبودیّت است، و نیز تنزیه و تکبیر از لیاقت عبادت است براى محضر مقدّس او، و نیز تنزیه و تکبیر از معرفت است که غایت عبادت است، پس عبد سالک باید در تعقیب نماز قدرى تفکّر کند در نقص خود و عبادت خویش و غفلتهاى در حال حضور، که خود گناهى است در مذهب عشق و محبّت؛ و حرمان خود را از حظوظ حضور و محضر مقدّس حق جلّ جلاله به نظر آورد؛ و در تعقیبات، که خود فتح باب دیگرى است از رحمت حق تبارک و تعالى، به اندازه میسور جبران کند، و این اذکار شریفه را به قلب برساند و دل را به آنها زنده کند؛ شاید خاتمه اش به حسن و سعادت مختوم شود. و در تحمید تسبیحات صدّیقه علیها الصلاة و السلام اثبات این محمدت را که قیام به عبودیّت است نیز براى هویّت الهیّه کند، و از توفیق و تأیید و حول و قوّه آن ذات مقدّس بداند و بشمارد. و حقایق این امور را به سرّ قلب برساند و سرّ این لطایف را به ذائقه دل بچشاند تا قلب به ذکر حق زنده شود و دل حیوة جاوید به حق پیدا کند. و چون صبحْ افتتاح اشتغال به کثرات و ورود در دنیا است و با مخاطره اشتغال به خلق و غفلت از حق انسان مواجه است، خوب است انسان سالکِ بیدار در این موقعِ باریک براى ورود در این ظلمتکده تاریک به حق تعالى متوسّل شود و به حضرتش منقطع گردد. و چون خود را در آن محضر شریف آبرومند نمى بیند، به اولیاء امر و فُخَراى زمان و شُفَعاء انس و جان، یعنى رسول ختمى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم و ائمّه معصومین علیهم السلام، متوسّل گردد و آن ذوات شریفه را شفیع و واسطه قرار دهد. و چون براى هر روزى خفیر و مجیرى است، پس روز شنبه به وجود مبارک رسول خدا صلى اللَّه علیه و آله، و روز یکشنبه به حضرت امیر المؤمنین علیه السلام، و روز دوشنبه به امامان همامان سبطان علیهما السلام، و روز سه شنبه به حضرات سجاد و باقر و صادق علیهم السلام، و روز چهارشنبه به حضرات کاظم و رضا و تقى و نقى علیهم السلام، و روز پنجشنبه به حضرت عسکرى علیه السلام، و روز جمعه به ولىّ امر عجّل اللَّه فرجه الشّریف، متعلّق است (624)، ( مناسب آن است که در تعقیب نماز صبح براى ورود در این بحر مهلک ظلمانى و دامگاه مهیب شیطانى، متوسّل به خفراى آن روز شود؛ و با شفاعت آنها، که مقرّبان بارگاه قدس و محرمان سراپرده انسند، از حق تعالى رفع شرّ شیطان و نفس اماره بالسّوء را طلب کند، و در اتمام و قبول عبادات ناقصه و مناسک غیر لایقه، آن بزرگان را واسطه قرار دهد. البته حق تعالى شأنه چنانچه محمّد صلى اللَّه علیه و آله و دودمان او را وسایط هدایت و راه نماهاى ما مقرّر فرموده و به برکات آنها امّت را از ضلالت و جهل نجاتْ مرحمت فرموده، به وسیله و شفاعت آنها قصور ما را ترمیم و نقص ما را تتمیم فرماید و اطاعات و عبادات ناقابل ما را قبول مى فرماید. انّهُ وَلىَّ الْفَضْلِ وَ الْانْعام. و تعقیبات مأثوره در کتب أدعیه مذکور، و هر کس مناسب با حال خود انتخابى کند و این سفر شریف را به خیر و سعادت به اتمام رساند. ختم و دعاء مناسب بود که ما این رساله را تتمیم کنیم به ذکر موانع معنویّه صلاة از قبیل ریا و عجب و امثال آن، لکن به واسطه آن که در کتاب اربعین (625) ( در شرح بعض احادیث، در این موضوعات شرحى مذکور داشتیم، و اینک به واسطه کثرت اشتغال و تشتّت قواى فکریّه معذور از این خدمت مى باشم، لهذا این اوراق را با اعتراف به نقص و تقصیر ختم، و از ارباب نظر پاک عفو خطا مى طلبم، و به دعاى خیر آنان و نفس کریم آنها نیازمندم. بار خداوندا که ما بندگان ضعیف را بى سابقه خدمت و طاعتى یا احتیاج به بندگى و عبادتى با تفضّل و عنایت و محض رحمت و کرامت لباس هستى پوشانیدى، و به انواع نعمتهاى روحانى و جسمانى و اصناف رحمتهاى باطنى و ظاهرى مفتخر فرمودى، بى آنکه از نبود ما خللى در قدرت و قوت تو راه یابد، یا از بود ما به عظمت و حشمت تو چیزى افزاید، اکنون که سرچشمه رحمانیّت تو جوشید و چشم خورشید جمال جمیل تو درخشید و ما را به بحار رحمت مستغرق و به انوار جمال منوّر فرمود، نقایص و خطیئات و گناهان و تقصیرات ما را نیز به نور توفیق باطنى و دستگیرى و هدایت سرّى جبران فرما، و دل سر تا پا تعلّق ما را از تعلّقات دنیاویّه برهان و به تعلّق به عزّ قدس خود آراسته نما. بارالها، از طاعت ما ناچیزان بسطى در ملک تو حاصل نشود، و از سرپیچى ما نقصى در مملکتت راه نیابد، و از عذاب و شکنجه گناهکاران نفعى به تو عاید نگردد، و از بخشش و رحمت افتادگان نقصانى در قدرت تو حاصل نشود، عینِ ثابت خطاکاران طالب رحمت است و فطرت ناقصانْ طلبکار تمامیت، تو خود بالطف عمیم با ما رفتار فرما و به سوء استعداد ما نظر نفرما. الهى، انْ کُنْتُ غَیْرَ مُسْتَأْهِلٍ لِرَحْمَتِکَ، فَانْتَ اهْلٌ انْ تَجُودَ عَلَىَّ بِفَضْلِ سَعَتِکَ. الهی، قَدْ سَتَرْتَ عَلىَّ ذُنوباً فِى الدُّنْیا، و انا احْوَجُ الی سَتْرِها عَلَىَّ مِنْکَ فِی الْاخْرى . الهی، هَبْ لِی کَمالَ الْانْقِطاعِ الَیْکَ؛ وَ انِرْ ابْصارَ قُلوبِنا بِضِیاءِ نَظَرِها الَیْکَ حَتّى تَخْرِقَ ابْصارُ القُلُوبِ حُجُبَ النّوُرِ، فَتَصِلَ الى مَعْدِنِ الْعَظَمَة(626). تا این جا به تقدیر الهى جلّ و علا کلام ما ختم شد، حامِداً شاکِراً على نَعْمائِهِ، مُصلِّیاً عَلَى محمَّدٍ و آلِهِ الطّاهرین. به تاریخ روز دوشنبه دوم ربیع الثانى هزار و سیصد و شصت و یک قمرى.(627) پایان برگرفته از پایگاه : books1.blogfa.com .

پرسمان دانشگاهیان

مرجع:

ایجاد شده در 1401/03/25



0 دیدگاه
برای این پست دیدگاهی وجود ندارد

ارسال نظر



آدرس : آزمايشگاه داده کاوي و پردازش تصوير، دانشکده مهندسي کامپيوتر، دانشگاه صنعتي شاهرود

09111169156

info@parsaqa.com

حامیان

Image Image Image

همكاران ما

Image Image