تفسیر سوره فتح، آیات ۱ تا ۷ /

تخمین زمان مطالعه: 64 دقیقه

تفسیری از آیه۱و۲سوره فتح میخواستم. تفسیر المیزان.


[سوره الفتح (48): آیات 1 تا 7]بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ إِنَّا فَتَحْنا لَکَ فَتْحاً مُبِیناً (1) لِیَغْفِرَ لَکَ اللَّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِکَ وَ ما تَأَخَّرَ وَ یُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَیْکَ وَ یَهْدِیَکَ صِراطاً مُسْتَقِیماً (2) وَ یَنْصُرَکَ اللَّهُ نَصْراً عَزِیزاً (3) هُوَ الَّذِی أَنْزَلَ السَّکِینَةَ فِی قُلُوبِ الْمُؤْمِنِینَ لِیَزْدادُوا إِیماناً مَعَ إِیمانِهِمْ وَ لِلَّهِ جُنُودُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ کانَ اللَّهُ عَلِیماً حَکِیماً (4)لِیُدْخِلَ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِناتِ جَنَّاتٍ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِینَ فِیها وَ یُکَفِّرَ عَنْهُمْ سَیِّئاتِهِمْ وَ کانَ ذلِکَ عِنْدَ اللَّهِ فَوْزاً عَظِیماً (5) وَ یُعَذِّبَ الْمُنافِقِینَ وَ الْمُنافِقاتِ وَ الْمُشْرِکِینَ وَ الْمُشْرِکاتِ الظَّانِّینَ بِاللَّهِ ظَنَّ السَّوْءِ عَلَیْهِمْ دائِرَةُ السَّوْءِ وَ غَضِبَ اللَّهُ عَلَیْهِمْ وَ لَعَنَهُمْ وَ أَعَدَّ لَهُمْ جَهَنَّمَ وَ ساءَتْ مَصِیراً (6) وَ لِلَّهِ جُنُودُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ کانَ اللَّهُ عَزِیزاً حَکِیماً (7)ترجمه آیات به نام اللَّه که هم رحمان است و هم رحیم.به درستى که ما برایت فتحى نمایان کردیم (1).تا خداوند آثار گناهانى که بدهکار مشرکین بودى (و به خاطر آن تو را مستحق آزار و شکنجه مى دانستند) از دلهاى آنان بزداید، چه گذشته ات و چه آینده ات را، و نعمت خود بر تو تمام نموده به سوى صراط مستقیم رهنمونت شود (2).و به نصرتى شکست ناپذیر یاریت کند (3). ترجمه المیزان، ج 18، ص: 378او همان خدایى است که سکینت و آرامش و قوت قلب را بر دلهاى مؤمنین نازل کرد تا ایمانى بر ایمان خود بیفزایند، آرى براى خدا همه رقم لشکر در آسمان ها و زمین هست و خدا مقتدرى شکست ناپذیر و حکیمى فرزانه است (4).و نیز چنین کرد تا مردان و زنان مؤمن را به جناتى درآورد که از زیر آن نهرها جارى است جناتى که ایشان در آن جاودانه اند و گناهانشان را جبران کند که این در آخرت (نزد خدا) رستگارى عظیمى است (5).و مردان و زنان منافق و مردان و زنان مشرک را که به خدا ظن بد مى بردند عذاب نموده گردونه عذاب بر سرشان گرداند، و خدا بر آنان خشم و لعنت کرد و جهنم را که بازگشتگاه بدى است برایشان آماده نمود (6).و خداى را لشکریانى در آسمان ها و زمین است و خدا، مقتدرى شکست ناپذیر و حکیمى فرزانه است (7).بیان آیات [اشاره به مضامین سوره مبارکه فتح و انطباق آن با ماجراى صلح حدیبیه ]مضامین آیات این سوره با فصول مختلفى که دارد انطباقش بر قصه صلح حدیبیه که در سال ششم از هجرت اتفاق افتاد روشن است، و همچنین با سایر وقایعى که پیرامون این قصه اتفاق افتاد، مانند داستان تخلف اعراب از شرکت در این جنگ و نیز جلوگیرى مشرکین از ورود مسلمانان به مکه، و نیز بیعتى که بعضى از مسلمانان در زیر درختى انجام دادند که تاریخ، تفصیل آنها را آورده، و ما هم به زودى قسمتى از روایاتش را در بحث روایتى آینده- ان شاء اللَّه- مى آوریم.پس غرض سوره بیان منتى است که خداى تعالى به رسول خدا نهاده، و در این سفر فتحى آشکار نصیبش فرموده. و نیز منتى که بر مؤمنین همراه وى نهاده و مدح شایانى است که از آنان کرده، و وعده جمیلى است که به همه کسانى از ایشان داده که ایمان آورده و عمل صالح کرده اند. و این سوره در مدینه نازل شده.إِنَّا فَتَحْنا لَکَ فَتْحاً مُبِیناً این جمله در زمینه منت نهادن قرار دارد. و اگر مطلب را با کلمه ان و نسبت دادن فتح به نون عظمت (نا) و توصیف آن به کلمه مبین تاکید کرده، براى این است که نسبت به این فتح عنایتى داشته که با آن منت گذارده. ترجمه المیزان، ج 18، ص: 379[توضیح و توجیه اینکه مقصود از فتح مبین در آیه: إِنَّا فَتَحْنا لَکَ فَتْحاً مُبِیناً صلح حدیبیه است ]و مراد از این فتح به طورى که قرائن کلام هم تایید مى کند، فتحى است که خدا در صلح حدیبیه نصیب رسول خدا (ص) فرمود.و توضیح اینکه: تمامى پیشرفتهایى که در این سوره اشاره اى به آنها دارد، از روزى شروع شده که آن جناب از مدینه به سوى مکه بیرون رفت و سرانجام مسافرتش به صلح حدیبیه منتهى گردید، مانند منت نهادن بر رسول خدا (ص) و مؤمنین، و مدح مؤمنین، و خشنودیش از بیعت ایشان، و وعده جمیلى که به ایشان داده که در دنیا به غنیمت هاى دنیایى و در آخرت به بهشت مى رساند، و مذمت عربهاى متخلف که رسول خدا (ص) خواست آنان را به سوى جنگ حرکت دهد، ولى حاضر نشدند، و مذمت مشرکین در اینکه سد راه رسول خدا و همراهیان آن جناب از داخل شدن به مکه شدند، و مذمت منافقین و تصدیق خدا رؤیاى رسول گرامیش را، و همچنین اینکه مى فرماید: او چیزهایى مى داند که شما نمى دانید، و در پس این حوادث فتحى نزدیک قرار دارد همه اینها اگر صریح نباشد نزدیک به صریح است که مربوط به خروج آن جناب از مدینه به سوى مکه که منتهى به صلح حدیبیه شد مى باشد.و اما اینکه این صلح فتحى مبین است که خدا به پیغمبرش روزى کرده، دقت در لحن آیات مربوط به این داستان، سرش را روشن مى کند، چون بیرون شدن رسول خدا (ص) و مؤمنین به منظور حج خانه خدا، عملى بسیار خطرناک بود، آن قدر که امید برگشتن به مدینه عادتا محتمل نبود، و آیه بَلْ ظَنَنْتُمْ أَنْ لَنْ یَنْقَلِبَ الرَّسُولُ وَ الْمُؤْمِنُونَ إِلى أَهْلِیهِمْ أَبَداً به همین معنا اشاره مى کند، چون مسلمانان عده اى قلیل، یعنى هزار و چهار صد نفر بودند و با پاى خود به طرف قریش مى رفتند، قریشى که داغ جنگ بدر و احد و احزاب را از آنان در دل دارند، قریشى که داراى پیروانى بسیارند و نیز داراى شوکت و قوتند، و مسلمانان کجا مى توانند حریف لشکر نیرومند مشرکین، آن هم در داخل شهر آنان باشند؟و لیکن خداى سبحان مساله را به نفع رسول خدا (ص) و مؤمنین و به ضرر مشرکین تغییر داد، به طورى که مشرکین به این مقدار راضى شدند که براى مدت ده سال صلح کنند، با اینکه مؤمنین چنین امیدى از آنان نداشتند، ولى سرانجام چنین شد، و صلح کردند که مدت ده سال جنگ نداشته باشند، و هر یک از قریش به طرف مسلمین رفت، و یا از طرف مسلمین به طرف قریش رفت، آزارش ندهند، و در امانش بدانند. و نیز رسول خدا (ص) آن سال را به مدینه برگردد، و سال بعد به مکه وارد شود، و مردم مکه، شهر را براى سه روز براى ایشان خالى کنند. ترجمه المیزان، ج 18، ص: 380و این سرنوشت روشنترین فتح و پیروزى است که خدا نصیب پیامبرش کرد و مؤثرترین عامل براى فتح مکه در سال هشتم هجرى شد، چون جمع کثیرى از مشرکین در این دو سال بین صلح و فتح مکه اسلام آوردند، علاوه بر این، سال بعد از صلح، یعنى سال هفتم هجرى، خیبر و قراى اطرافش را هم فتح کردند، و مسلمانان شوکتى بیشتر یافتند، و دامنه اسلام وسعتى روشن یافت، و نفرات مسلمین بیشتر شد، و آوازه شان منتشر شد، و بلاد زیادى را اشغال کردند. آن گاه در سال هشتم رسول خدا (ص) براى فتح مکه حرکت کرد، در حالى که به جاى هزار و چهار صد نفر در صلح حدیبیه، ده و یا دوازده هزار نفر لشکر داشت.بعضى از مفسرین «1» در باره فتح گفته اند: مراد از آن، فتح مکه است، و معناى إِنَّا فَتَحْنا لَکَ این است که ما برایت مقدر کرده ایم که مکه را بعدها فتح کنى. اما این تفسیر با قرائن آیه نمى سازد.بعضى «2» دیگر گفته اند: مراد از این فتح، فتح خیبر است، و معنایش- بنا بر اینکه سوره در هنگام مراجعت رسول خدا (ص) از صلح حدیبیه به مدینه نازل شده باشد- این است که ما برایت مقدر کرده ایم که خیبر را فتح کنى. این تفسیر نیز همانند تفسیر قبلى است.بعضى «3» دیگر گفته اند: مراد از فتح فتح معنوى است، که عبارت است از پیروزى بر دشمنان از نظر مستدل بودن منطق، و از نظر معجزات درخشان و آشکارى که کلمه حق به وسیله آنها بر باطل غلبه کرد، و اسلام به وسیله آنها بر کفر غلبه یافت. این وجه هم هر چند در جاى خود حرف بى اشکالى است، لیکن با سیاق آیات درست در نمى آید.[شرح مقصود از غفران ذنب متقدم و متاخر پیامبر (ص) در آیه: لِیَغْفِرَ لَکَ اللَّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِکَ وَ ما تَأَخَّرَ ... و ارتباط آن با فتح مبین ]لِیَغْفِرَ لَکَ اللَّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِکَ وَ ما تَأَخَّرَ وَ یُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَیْکَ وَ یَهْدِیَکَ صِراطاً مُسْتَقِیماً وَ یَنْصُرَکَ اللَّهُ نَصْراً عَزِیزاً لام در کلمه لیغفر به طورى که از ظاهر عبارت برمى آید لام تعلیل است، ظاهرش این است که غرض از این فتح مبین عبارت است از آمرزش تو نسبت به گناهان گذشته و آینده ات و ما مى دانیم که هیچ رابطه اى بین فتح مذکور با آمرزش گناهان نیست و هیچ معناى معقولى براى تعلیل آن فتح به مغفرت به ذهن نمى رسد، پس چه باید کرد، و چطور آیه را معنا کنیم؟__________________________________________________(1 و 2 و 3) مجمع البیان، ج 9، ص 109.ترجمه المیزان، ج 18، ص: 381بعضى از مفسرین «1» براى فرار از این اشکال گفته اند: لام در جمله لیغفر در عین اینکه صداى کسره دارد لام قسم است، و اصل آن لیغفرن بود که نون تاکید از آن حذف شده، و راء آن هم چنان به صداى بالا باقى مانده، تا بفهماند نون در اینجا حذف شده.لیکن این سخنى است غلط چون در میان عرب چنین استعمالى سابقه ندارد و همچنین گفتار بعضى «2» دیگر که براى فرار از اشکال گفته اند: علت فتح، تنها آمرزش گناهان نیست، بلکه مجموع آمرزش، اتمام نعمت، هدایت و نصرت عزیز علت است، پس منافات ندارد که یکى از آنها به خصوص، یعنى آمرزش گناهان فى نفسه علت فتح نباشد.این حرف نیز بسیار بى پایه است و هیچ ارزشى ندارد، چون بخشش گناه نه علت فتح است و نه جزء علت و نه حتى به نوعى با مطالبى که بر آن عطف شده ارتباط دارد تا بگوییم مساله آمرزش گناه با علل فتح مخلوط شده، پس هیچ مصححى براى اینکه به تنهایى علت معرفى شود، و نه براى اینکه با علل دیگر و ضمن آنها مخلوط شود نیست.و کوتاه سخن اینکه: این اشکال خود بهترین شاهد است بر اینکه مراد از کلمه ذنب در آیه شریفه، گناه به معناى معروف کلمه یعنى مخالفت تکلیف مولوى الهى نیست.و نیز مراد از مغفرت معناى معروفش که عبارت است از ترک عذاب در مقابل مخالفت نامبرده نیست، چون کلمه ذنب در لغت آن طور که از موارد استعمال آن استفاده مى شود عبارت است از عملى که آثار و تبعات بدى دارد، حال هر چه باشد. و مغفرت هم در لغت عبارت است از پرده افکندن بر روى هر چیز، ولى باید این را هم بدانیم که این دو معنا که براى دو لفظ ذنب و مغفرت ذکر کردیم (و گفتیم که متبادر از لفظ ذنب مخالفت امر مولوى است که عقاب در پى بیاورد، و متبادر از کلمه مغفرت ترک عقاب بر آن مخالفت است) معنایى است که نظر عرف مردمان متشرع به آن دو لفظ داده، و گرنه معناى لغوى ذنب همان بود که گفتیم عبارت است از هر عملى که آثار شوم داشته باشد، و معناى لغوى مغفرت هم پوشاندن هر چیز است.حال که معناى لغوى و عرفى این دو کلمه روشن شد، مى گوییم قیام رسول خدا به دعوت مردم، و نهضتش علیه کفر و وثنیت، از قبل از هجرت و ادامه اش تا بعد از آن، و__________________________________________________(1) روح المعانى، ج 26، ص 90.(2) تفسیر روح المعانى، ج 26، ص 90.ترجمه المیزان، ج 18، ص: 382جنگهایى که بعد از هجرت با کفار مشرک به راه انداخت، عملى بود داراى آثار شوم، و مصداقى بود براى کلمه ذنب و خلاصه عملى بود حادثه آفرین و مساله ساز، و معلوم است که کفار قریش ما دام که شوکت و نیروى خود را محفوظ داشتند هرگز او را مشمول مغفرت خود قرار نمى دادند، یعنى از ایجاد دردسر براى آن جناب کوتاهى نمى کردند، و هرگز زوال ملیت و انهدام سنت و طریقه خود را، و نیز خون هایى که از بزرگان ایشان ریخته شده، از یاد نمى بردند، و تا از راه انتقام و محو اسم و رسم پیامبر کینه هاى درونى خود را تسکین نمى دادند، دست بردار نبودند.اما خداى سبحان با فتح مکه و یا فتح حدیبیه که آن نیز منتهى به فتح مکه شد، شوکت و نیروى قریش را از آنان گرفت، و در نتیجه گناهانى که رسول خدا (ص) در نظر مشرکین داشت پوشانید، و آن جناب را از شر قریش ایمنى داد.پس مراد از کلمه ذنب- و خدا داناتر است- تبعات بد، و آثار خطرناکى است که دعوت آن جناب از ناحیه کفار و مشرکین به بار مى آورد، و این آثار از نظر لغت ذنب است، ذنبى است که در نظر کفار وى را در برابر آن مستحق عقوبت مى ساخت، هم چنان که موسى (ع) در جریان کشتن آن جوان قبطى خود را گناه کار قبطیان معرفى نموده مى گوید:وَ لَهُمْ عَلَیَّ ذَنْبٌ فَأَخافُ أَنْ یَقْتُلُونِ «1» این معناى گناهان گذشته رسول خدا (ص) است گناهانى که قبل از هجرت کرده بود و اما گناهان آینده اش عبارت است از خونهایى که بعد از هجرت از صنادید قریش ریخت، و مغفرت خدا نسبت به گناهان آن جناب عبارت است از پوشاندن آنها، و ابطال عقوبت هایى که به دنبال دارد، و آن به این بود که شوکت و بنیه قریش را از آنان گرفت. مؤید این معنا جمله وَ یُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَیْکَ ... وَ یَنْصُرَکَ اللَّهُ نَصْراً عَزِیزاً است.[وجوه متعددى که در بیان معنى و مفاد آیه فوق گفته شده است ]این آن معنایى است که از آیه، به ضمیمه سیاق به نظر ما رسید، ولى مفسرین مسلک هاى مختلف دیگرى دارند که هشت نظریه از آنها را در اینجا مى آوریم.1- مراد از ذنب رسول خدا گناهانى است که آن جناب کرد، و مراد از گناهان گذشته گناهان قبل از بعثت، و مراد از گناهان آینده گناهان بعد از بعثت آن حضرت است «2». بعضى دیگر گفته اند گناهان قبل از فتح مکه و بعد از آن است «3».__________________________________________________(1) سوره شعراء، آیه 14.(2 و 3) تفسیر مجمع البیان، ج 9، ص 110.ترجمه المیزان، ج 18، ص: 383این مسلک در صورتى صحیح است که ما صدور معصیت از انبیاء را جائز بدانیم، و این خلاف دلیل قطعى از کتاب و سنت و عقل است، چون این ادله بر عصمت انبیاء (ع) دلالت دارند که بحثش در جلد دوم این کتاب و جاهایى دیگر گذشت.علاوه بر این، اشکال نامربوط بودن آمرزش گناهان با فتح مبین به جاى خود باقى است.2- مراد از مغفرت گناهان گذشته و آینده، مغفرت گناهانى است که قبلا مرتکب شده و آنچه که بعدا مرتکب مى شود. و منظور از مغفرت گناهانى که هنوز مرتکب نشده، وعده به آن است، چون اگر بگوییم خود مغفرت منظور است، اشکال مى شود که گناه ارتکاب نشده مغفرت بردار نیست «1».اشکال این وجه همان اشکال وجه قبلى است، علاوه بر اینکه آمرزش گناهان بعدى مستلزم آن است که تکلیف از آن جناب برداشته شده باشد، و این مخالف نص صریح کلام خداى تعالى است، آن هم در آیاتى بسیار، مانند آیه إِنَّا أَنْزَلْنا إِلَیْکَ الْکِتابَ بِالْحَقِّ فَاعْبُدِ اللَّهَ مُخْلِصاً لَهُ الدِّینَ «2» و آیه وَ أُمِرْتُ لِأَنْ أَکُونَ أَوَّلَ الْمُسْلِمِینَ «3» و آیاتى دیگر که سیاقشان استثناء نمى پذیرد.علاوه بر اینکه بعضى از گناهان قابل آمرزش نیست، مانند شرک به خدا، افتراء و دروغ بر او، استهزاء به آیات خدا، افساد در زمین، و هتک محارم. و آیه مورد بحث بطور مطلق فرموده: گناهان آینده ات را آمرزیده، پس باید این گونه گناهان براى آن جناب جائز باشد، و این معقول نیست که خدا بنده اى از بندگان خود را براى اقامه دینش و اصلاح زمین مبعوث کند آن وقت این پیغمبر، همین که به نصرت خدا دعوتش ریشه کرد، و خدا او را بر هر چه که خواست غلبه داد، اجازه اش دهد تمامى اوامرش را مخالفت نموده، آنچه را که بنا کرده ویران سازد و آنچه را که اصلاح کرده تباه کند، و به او بفرماید: هر چه بکنى من تو را مى آمرزم و از هر دروغ و افترایى که به من ببندى عفو مى کنم، با اینکه عمل آن پیغمبر خود دعوت و تبلیغ عملى است، این از نظر عقل. و اما از نظر قرآن، آیه شریفه وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَیْنا بَعْضَ الْأَقاوِیلِ، لَأَخَذْنا مِنْهُ بِالْیَمِینِ ثُمَّ لَقَطَعْنا مِنْهُ الْوَتِینَ «4» صریح در این است که چنین ایمنى به رسول خدا__________________________________________________(1) تفسیر مجمع البیان، ج 9، ص 110(2) ما کتاب را به حق بر تو نازل کردیم، پس خدا را با دین خالص عبادت کن. سوره زمر، آیه 2.(3) من مامور شده ام که اولین مسلمان باشم. سوره زمر، آیه 12. [.....](4) اگر پاره اى نسبت هاى دروغ به ما ببندند با دست قدرتمان او را مى گیریم، و رگ دلش را قطع مى کنیم. سوره الحاقه، آیه 44 و 46.ترجمه المیزان، ج 18، ص: 384(ص) داده نشده.3- مراد از مغفرت گناهان گذشته آن جناب، گناهان پدر و مادرش آدم و حوا، و مراد از مغفرت گناهان آینده اش آمرزش گناهان امت و به وسیله دعاى آن جناب است «1». اشکال این وجه همان اشکال وجه قبلى است.4- این کلام گفتارى است بر حسب فرض، هر چند که از نظر سیاق به نظر مى رسد کلامى تحقیقى باشد نه فرضى، و معنایش این است که: تا خدا گناهان قدیمى و آینده ات را اگر گناهى داشته باشى بیامرزد «2». اشکال این وجه این است که خلاف ظاهر آیه است و خلاف ظاهر دلیل مى خواهد که ندارد.5- این کلام جنبه تعظیم و حسن خطاب دارد و معناى آن غفر اللَّه لک مى باشد هم چنان که چنین خطابى در آیه عَفَا اللَّهُ عَنْکَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ «3» آمده «4». اشکال این وجه این است که در چنین خطابهایى معمولا لفظ دعاء به کار مى برند- اینطور گفته اند.6- مراد از ذنب در حق رسول خدا (ص) ترک اولى است، یعنى مخالفت اوامر ارشادى، نه تمرد از امتثال تکالیف مولوى، چون انبیاء با آن درجات قربى که دارند بر ترک اولى مؤاخذه مى شوند، همانطور که دیگران بر معصیت هاى اصطلاحى مؤاخذه مى شوند، هم چنان که معروف است که حسنات الأبرار سیئات المقربین حسنه نیکان نسبت به مقربین گناه شمرده مى شود «5».7- وجهى است که جمعى از علماى امامیه آن را پسندیده اند، و آن این است که مراد از مغفرت گناهان گذشته آن جناب، گناهان گذشته امت او، و مراد از گناهان آینده اش گناهانى است که امتش بعدها مرتکب مى شوند و با شفاعت آن جناب آمرزیده مى شود و نسبت دادن گناهان امت به آن جناب عیبى ندارد، چون شدت اتصال آن جناب با امت این را تجویز مى کند «6».و این وجه و وجه قبلى اش از همه اشکالات گذشته سالم مى باشند، لیکن اشکال بى ربط بودن مغفرت با فتح مکه یا حدیبیه به حال خود باقى است.8- پاسخى است که از سید مرتضى علم الهدى (رحمة اللَّه علیه) نقل شده که فرموده:__________________________________________________(1 و 2) مجمع البیان، ج 9، ص 110- 111.(3) خدا بیامرزدت چرا به آنان اجازه دادى. سوره توبه، آیه 43.(4 و 5 و 6) مجمع البیان، ج 9، ص 110- 111.ترجمه المیزان، ج 18، ص: 385کلمه ذنب مصدر است، و مصدر مى تواند هم به فاعل خود اضافه شود و هم به مفعول خود، و در اینجا کلمه ذنب به مفعول خود اضافه شده، و مراد از ذنب گناهانى است که مردم نسبت به آن جناب روا داشتند، و نگذاشتند آن جناب وارد مکه شود، و مانع از ورود او به مسجد الحرام شدند. و بنا بر این، معناى آمرزش این گناه، نسخ احکام دشمنان آن جناب یعنى مشرکین است، مى خواهد بفرماید: خداوند به وسیله فتح مکه و داخل شدنت در آن لکه ننگى که دشمنان مى خواستند به تو بچسبانند زایل مى سازد «1».و این وجه خیلى قریب الماخذ با وجهى است که ما ذکر کردیم، و عیبى هم ندارد، جز اینکه کمى با ظاهر آیه ناسازگار است.در جمله لِیَغْفِرَ لَکَ اللَّهُ ... که بعد از جمله إِنَّا فَتَحْنا لَکَ فَتْحاً مُبِیناً قرار گرفته، التفاتى از تکلم به غیبت به کار رفته، و شاید وجهش این باشد که از آنجا که حاصل مفاد سوره منت نهادن بر پیامبر و مؤمنین بود، به اینکه فتح را نصیبشان کرد، و آرامش بر دلهایشان افکند، و یاریشان نمود، و سایر وعده هایى که به ایشان داد، در چنین زمینه اى مناسب بود نصرت دادن به پیغمبر و مؤمنین را به خدا نسبت دهد، چون نامبردگان، غیر خدا را نمى پرستیدند، و مشرکین، غیر خدا را به این امید که یاریشان کنند و هرگز نمى کردند مى پرستیدند.و اما اینکه چرا این سنت را در آیه اول با تعبیر نا ما ادا کرد، و فرمود: ما براى تو فتح کردیم، براى این بود که تعبیر به ما که به عظمت اشعار دارد، با ذکر فتح مناسب تر است و این نکته عینا در آیه إِنَّا أَرْسَلْناکَ شاهِداً ... نیز جریان دارد.وَ یُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَیْکَ- بعضى از مفسرین «2» گفته اند معنایش این است که: نعمت خود را هم در دنیا برایت تمام کند، و تو را بر دشمن غلبه داده بلند آوازه ات گرداند و دینت را رونق بخشد، و هم در آخرت تمام کند و درجه ات را بلند کند. بعضى «3» دیگر گفته اند: یعنى نعمت خود را با فتح مکه و خیبر و طائف بر تو تمام کند.وَ یَهْدِیَکَ صِراطاً مُسْتَقِیماً- بعضى «4» گفته اند: یعنى تو را بر صراط مستقیم ثابت بدارد، صراطى که سالک خود را به سوى بهشت مى کشاند. بعضى «5» دیگر گفته اند، یعنى: تو را در تبلیغ احکام و اجراى حدود به سوى صراط مستقیم رهنمون شود.وَ یَنْصُرَکَ اللَّهُ نَصْراً عَزِیزاً- بعضى «6» در معناى نصر عزیز گفته اند: آن نصرتى __________________________________________________(1 و 2 و 3 و 4) مجمع البیان، ج 9، ص 111(5) تفسیر روح المعانى، ج 26، ص 91.(6) مجمع البیان، ج 9، ص 111.ترجمه المیزان، ج 18، ص: 386است که هیچ جبارى عنید و دشمنى نیرومند نتواند کارى به ایشان بکند، و خداى تعالى چنین نصرتى به رسول اسلام داد، براى اینکه دین او را خلل ناپذیرترین ادیان کرد، و سلطنت او را عظیم ترین سلطنت قرار داد. بعضى «1» گفته اند: مراد از نصر عزیز، آن نصرى است که در عالم نمونه اش نادر و یا نایاب باشد، و نصرت خداى تعالى نسبت به پیامبر اسلام همین طور بوده. و این معنا با مقایسه حال آن جناب در اول بعثت و با حال او در آخر ایام دعوتش روشن مى شود.دقت در سیاق این دو آیه بر اساس آن معنایى که ما براى آیه إِنَّا فَتَحْنا لَکَ فَتْحاً مُبِیناً لِیَغْفِرَ لَکَ اللَّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِکَ وَ ما تَأَخَّرَ کردیم، این معنا را به دست مى دهد که مراد از جمله وَ یُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَیْکَ مقدمه چینى و فراهم شدن زمینه براى تمامیت کلمه توحید است، منظور این است که خداوند جو و افق را براى یک نصرت عزیز برایت تصفیه مى کند، و موانع آن را به وسیله مغفرت گناهان گذشته و آینده تو (به آن معنایى که ما کردیم) بر طرف مى سازد. وَ یَهْدِیَکَ صِراطاً مُسْتَقِیماً- هدایت آن جناب بعد از تصفیه جو براى پیشرفت او، هدایت به سوى صراط مستقیم است، چون این تصفیه سبب شد که آن جناب بعد از مراجعت از حدیبیه بتواند خیبر را فتح کند و سلطه دین را در اقطار جزیره گسترش دهد، و در آخر، پیشرفتش به فتح مکه و طائف منتهى گردد.وَ یَنْصُرَکَ اللَّهُ نَصْراً عَزِیزاً- خداى تعالى آن جناب را نصرت داد نصرتى چشمگیر، که یا کم نظیر و یا بى نظیر بود، چون مکه و طائف را برایش فتح کرد و اسلام را در سرزمین جزیره گسترش داد و شرک را ریشه کن و یهود را ذلیل و نصاراى جزیره را برایش خاضع و مجوس ساکن در جزیره را برایش تسلیم نمود. و خداى تعالى دین مردم را تکمیل و نعمتش را تمام نمود و اسلام را برایشان دینى پسندیده کرد.[مراد از سکینت و انزال آن بر قلوب مؤمنین ]هُوَ الَّذِی أَنْزَلَ السَّکِینَةَ فِی قُلُوبِ الْمُؤْمِنِینَ لِیَزْدادُوا إِیماناً مَعَ إِیمانِهِمْ ...ظاهرا مراد از سکینت آرامش و سکون نفس و ثبات و اطمینان آن به عقائدى است که به آن ایمان آورده. و لذا علت نزول سکینت را این دانسته که: لِیَزْدادُوا إِیماناً مَعَ إِیمانِهِمْ تا ایمانى جدید به ایمان سابق خود بیفزایند. در سابق در بحثى که راجع به سکینت در ذیل آیه أَنْ یَأْتِیَکُمُ التَّابُوتُ فِیهِ سَکِینَةٌ مِنْ رَبِّکُمْ «2» کردیم، گفتیم: این سکینت با روح __________________________________________________(1) روح المعانى، ج 26، ص 91(2) سوره بقره، آیه 248.ترجمه المیزان، ج 18، ص: 387ایمانى که در جمله وَ أَیَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ «1» آمده منطبق است.بعضى «2» گفته اند: سکینت به معناى رحمت است. بعضى «3» دیگر گفته اند: عقل است. بعضى «4» آن را به وقار و عصمتى معنا کرده اند که در خدا و رسولش هست. بعضى «5» آن را به تمایل به سوى دینى که رسول خدا (ص) آورده معنا کرده اند.بعضى «6» گفته اند: سکینت نام فرشته اى است که در قلب مؤمن منزل مى کند. بعضى «7» گفته اند:چیزى است که سرى مانند سر گربه دارد. و همه اینها اقاویلى است بدون دلیل.مراد از انزال سکینت در قلوب مؤمنین ایجاد آن است بعد از آنکه فاقد آن بودند، چون بسیار مى شود که قرآن کریم خلقت و ایجاد را انزال مى خواند، مثلا مى فرماید: وَ أَنْزَلَ لَکُمْ مِنَ الْأَنْعامِ ثَمانِیَةَ أَزْواجٍ «8» و نیز وَ أَنْزَلْنَا الْحَدِیدَ «9»، و نیز وَ إِنْ مِنْ شَیْ ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ «10»، و اگر خلقت و ایجاد را انزال خوانده، به این منظور بوده که به علو مبدء آن اشاره کند.بعضى «11» گفته اند: مراد از انزال اسکان و قرار دادن است، مى گویند: نزل فى مکان کذا فلانى در فلان مکان نازل شد یعنى بار و بنه خود را در آنجا پیاده کرد.لیکن این معنایى است که در کلام خداى تعالى معهود نیست، و یا اینکه موارد استعمال کلمه مذکور در کلام خدا بسیار است در هیچ جا به این معنا نیامده، و شاید باعث اینکه آقایان را وادار کرده این معنا را اختیار کنند این بوده که دیده اند کلمه انزال در آیه با حرف فى متعدى شده، ولى باید بدانند که آوردن کلمه فى به عنایت کلامیه اى بوده، یعنى در کلام این معنا رعایت شده که سکینت مربوط به دلها است، و در دلها مستقر مى شود، هم چنان که در اثر رعایت واقع شدن سکینت در دلها، از جهت علو تعبیر کرده به انزال، هم در آیه مورد بحث و هم در آیه فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَکِینَتَهُ عَلى رَسُولِهِ وَ عَلَى الْمُؤْمِنِینَ «12» از چنین وقوعى __________________________________________________(1) سوره مجادله، آیه 22.(2 و 3 و 4 و 5 و 6 و 7) تفسیر روح المعانى، ج 26، ص 92.(8) از چارپایان هشت جفت برایتان نازل کرد. سوره زمر، آیه 6.(9) ما آهن را نازل کردیم. سوره حدید، آیه 25.(10) هیچ چیز نیست مگر اینکه خزینه هایش نزد ما است، و ما آن را نازل نمى کنیم مگر به اندازه اى معلوم. سوره حجر، آیه 21. [.....](11) روح المعانى، ج 26، ص 92.(12) سوره توبه، آیه 26.ترجمه المیزان، ج 18، ص: 388تعبیر به انزال کرده است.و مراد از اینکه فرمود: تا ایمان خود را زیاد کنند، شدت یافتن ایمان به چیزى است، چون ایمان بهر چیز عبارت است از علم به آن به اضافه التزام به آن، به طورى که آثارش در عملش ظاهر شود، و معلوم است که هر یک از علم و التزام مذکور، امورى است که شدت و ضعف مى پذیرد، پس ایمان که گفتیم عبارت است از علم و التزام نیز شدت و ضعف مى پذیرد.پس معناى آیه این است که: خدا کسى است که ثبات و اطمینان را که لازمه مرتبه اى از مراتب روح است در قلب مؤمن جاى داد، تا ایمانى که قبل از نزول سکینت داشت بیشتر و کامل تر شود.گفتارى در باره ایمان و زیاد شدن آن [ (بیان اینکه ایمان علم و عمل- با هم- است و شدت و ضعف ایمان ناشى از شدت و ضعف علم و عمل است)]ایمان، تنها و صرف علم نیست، به دلیل آیات زیر که از کفر و ارتداد افرادى خبر مى دهد که با علم به انحراف خود کافر و مرتد شدند، مانند آیه إِنَّ الَّذِینَ ارْتَدُّوا عَلى أَدْبارِهِمْ مِنْ بَعْدِ ما تَبَیَّنَ لَهُمُ الْهُدَى «1» و آیه إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا وَ صَدُّوا عَنْ سَبِیلِ اللَّهِ وَ شَاقُّوا الرَّسُولَ مِنْ بَعْدِ ما تَبَیَّنَ لَهُمُ الْهُدى «2» و آیه وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَیْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ «3» و آیه وَ أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلى عِلْمٍ «4»، پس بطورى که ملاحظه مى فرمایید این آیات، ارتداد و کفر و جحود و ضلالت را با علم جمع مى کند.پس معلوم شد که صرف علم به چیزى و یقین به اینکه حق است، در حصول ایمان کافى نیست، و صاحب آن علم را نمى شود مؤمن به آن چیز دانست، بلکه باید ملتزم به مقتضاى علم خود نیز باشد، و بر طبق مؤداى علم عقد قلب داشته باشد، به طورى که آثار عملى علم- هر چند فى الجمله- از وى بروز کند، پس کسى که علم دارد به اینکه خداى تعالى، الهى است که جز او الهى نیست، و التزام به مقتضاى علمش نیز دارد، یعنى در مقام انجام __________________________________________________(1) کسانى که بعد از روشن شدن راه هدایت برایشان باز هم پشت مى کنند. سوره محمد، آیه 25.(2) آنان که بعد از روشن شدن راه هدایت برایشان، باز کافر شدند و از راه خدا جلوگیرى کردند، و با رسول دشمنى ورزیدند. سوره محمد، آیه 32.(3) آن را انکار کردند با اینکه به حقانیت آن یقین داشتند. سوره نمل، آیه 14.(4) خدا در عین اینکه عالم بودند گمراهشان کرد. سوره جاثیه، آیه 23.ترجمه المیزان، ج 18، ص: 389مراسم عبودیت خود و الوهیت خدا بر مى آید، چنین کسى مؤمن است، اما اگر علم مزبور را دارد، ولى التزام به آن را ندارد، و علمى که علمش را بروز دهد و از عبودیتش خبر دهد ندارد چنین کسى عالم هست و مؤمن نیست.و از اینجا بطلان گفتار بعضى «1» که ایمان را صرف علم دانسته اند، روشن مى شود به همان دلیلى که گذشت. و نیز بطلان گفتار بعضى «2» که گفته اند: ایمان همان عمل است، چون عمل با نفاق هم جمع مى شود، و ما مى بینیم منافقین که حق برایشان ظهورى علمى یافته، عمل هم مى کنند، اما در عین حال ایمان ندارند.و چون ایمان عبارت شد از علم به چیزى به التزام به مقتضاى آن، به طورى که آثار آن علم در عمل هویدا شود، و نیز از آنجایى که علم و التزام هر دو از امورى است که شدت و ضعف و زیادت و نقصان مى پذیرد، ایمان هم که از آن دو تالیف شده قابل زیادت و نقصان و شدت و ضعف است، پس اختلاف مراتب و تفاوت درجات آن از ضروریاتى است که به هیچ وجه نباید در آن تردید کرد.این آن حقیقتى است که اکثر علماء آن را پذیرفته اند، و حق هم همین است، دلیل نقلى هم همان را مى گوید، مانند آیه مورد بحث که مى فرماید: لِیَزْدادُوا إِیماناً مَعَ إِیمانِهِمْ و آیاتى دیگر. و نیز احادیثى که از ائمه اهل بیت (ع) وارد شده، و از مراتب ایمان خبر مى دهد «3».[سخن کسانى که گفته اند: ایمان شدت و ضعف نمى پذیرد و عمل ربطى به ایمان ندارد و بیان ضعف و بى پایگى این سخن ]ولى در مقابل این اکثریت عده اى هستند- مانند ابو حنیفه و امام الحرمین و غیر آن دو- که معتقدند ایمان شدت و ضعف نمى پذیرد و استدلال کرده اند به اینکه ایمان نام آن تصدیقى است که به حد جزم و قطع رسیده باشد و جزم و قطع کم و زیاد بردار نیست، و صاحب چنین تصدیقى اگر اطاعت کند، و یا گناهان را ضمیمه تصدیقش سازد، تصدیقش تغییر نمى کند «4».آن گاه آیاتى که خلاف گفته آنان را مى رساند تاویل کرده گفته اند: منظور از زیادى و کمى ایمان زیادى و کمى عددى است، چون ایمان در هر لحظه تجدید مى شود، و در مثل پیامبر ایمانهایش پشت سر هم است، و آن جناب حتى یک لحظه هم از برخورد با ایمانى نو فارغ نیست، به خلاف دیگران که ممکن است بین دو ایمانشان فترتهاى کم و زیادى فاصله شود.__________________________________________________(1 و 2) تفسیر روح المعانى، ج 26، ص 92 و 93.(3) اصول کافى، ج 2، ص 42.(4) و شاید این نظریه را بدین جهت اظهار کرده اند که اعمال خلاف سلاطین و خلفاء را توجیه نموده آنان را هم چنان مؤمن معرفى کنند. (مترجم).ترجمه المیزان، ج 18، ص: 390پس ایمان زیاد یعنى ایمانهایى که فاصله در آنها اندک است، و ایمان کم یعنى ایمانهایى که فاصله در بین آنها زیاد است.و نیز ایمان یک کثرت دیگر هم دارد و آن کثرت چیزهایى است که ایمان متعلق به آنها مى شود، و چون احکام و شرایع دین تدریجا نازل مى شده، مؤمنین هم تدریجا به آنها ایمان پیدا مى کردند، و ایمانشان هر لحظه از نظر عدد بیشتر مى شده، پس مراد از زیاد شدن ایمان، زیاد شدن عدد آن است «1».ولى ضعف این نظریه بسیار روشن است. اما اینکه استدلال کردند که ایمان نام تصدیق جزمى است قبول نداریم، براى اینکه اولا گفتیم که ایمان نام تصدیق جزمى توأم با التزام است، مگر آنکه مرادشان از تصدیق، علم به التزام باشد. و ثانیا اینکه گفتند این تصدیق زیادى و کمى ندارد ادعایى است بدون دلیل، بلکه عین ادعاء را دلیل قرار دادن است، و اساسش هم این است که ایمان را امرى عرضى دانسته، و بقاء آن را به نحو تجدد امثال پنداشته اند، و این هیچ فایده اى براى اثبات ادعایشان ندارد، براى اینکه ما مى بینیم بعضى از ایمانها هست که تندباد حوادث تکانش نمى دهد، و از بینش نمى برد، و بعضى دیگر را مى بینیم که به کمترین جهت زایل مى شود، و یا با سست ترین شبهه اى که عارضش مى شود از بین مى رود، و چنین اختلافى را نمى شود با مساله تجدد امثال و کمى فترت ها و زیادى آن، تعلیل و توجیه کرد، بلکه چاره اى جز این نیست که آن را مستند به قوت و ضعف خود ایمان کنیم، حال چه اینکه تجدد امثال را هم بپذیریم یا نپذیریم.علاوه بر این، مساله تجدد امثال در جاى خود باطل شده.و اینکه گفتند صاحب تصدیق، چه اطاعت ضمیمه تصدیقش کند و چه معصیت، اثرى در تصدیقش نمى گذارد سخنى است که ما آن را نمى پذیریم، براى اینکه قوى شدن ایمان در اثر مداومت در اطاعت، و ضعیف شدنش در اثر ارتکاب گناهان چیزى نیست که کسى در آن تردید کند، و همین قوت اثر و ضعف آن کاشف از این است که مبدء اثر قوى و یا ضعیف بوده، خداى تعالى هم مى فرماید: إِلَیْهِ یَصْعَدُ الْکَلِمُ الطَّیِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ یَرْفَعُهُ «2» و نیز فرموده: ثُمَّ کانَ عاقِبَةَ الَّذِینَ أَساؤُا السُّواى أَنْ کَذَّبُوا بِآیاتِ اللَّهِ وَ کانُوا بِها یَسْتَهْزِؤُنَ «3».__________________________________________________(1) روح المعانى، ج 26، ص 93.(2) کلمه طیبه به سوى او بالا مى رود، و عمل صالح در بالا بردنش مؤثر است. سوره فاطر، آیه 10.(3) سرانجام عاقبت آنهایى که زشتى ها را مرتکب شدند این شد که به آیات خدا تکذیب و استهزاء کنند. سوره روم، آیه 10.ترجمه المیزان، ج 18، ص: 391و اما اینکه آیات داله بر زیاد و کم شدن ایمان را تاویل کردند، تاویلشان درست نیست، براى اینکه تاویل اولشان این بود که ایمان زیاد، آن ایمانهاى متعددى است که بین تک تک آنها فترت و فاصله زیادى نباشد، و ایمان اندک ایمانى است که عددش کم و فاصله بین دو عدد از آنها زیاد باشد، و این تاویل مستلزم آن است که صاحب ایمان اندک در حال فترت هایى که دارد کافر و در حال تجدد ایمان مؤمن باشد، و این چیزى است که نه قرآن با آن سازگار است و نه در سراسر کلام خدا چیزى که مختصر اشعارى به آن داشته باشد دیده مى شود.و اگر خداى تعالى فرموده: وَ ما یُؤْمِنُ أَکْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِکُونَ «1» هر چند ممکن است به دو احتمال دلالت کند، یکى اینکه ایمان خودش شدت و ضعف بپذیرد- که نظر ما همین است- و یکى هم اینکه چنین دلالتى نداشته باشد، بلکه دلالت بر نفى آن داشته باشد. الا اینکه دلالت اولیش قوى تر است، براى اینکه مدلولش این است که مؤمنین در عین حال ایمانشان، مشرکند، پس ایمانشان نسبت به شرک، محض ایمان است، و شرکشان نسبت به ایمان محض شرک است، و این همان شدت و ضعف پذیرى ایمان است.و تاویل دومشان این بود که زیادى و کمى ایمان و کثرت و قلت آن بر حسب قلت و کثرت احکام نازله از ناحیه خدا است، و در حقیقت صفتى است مربوط به حال متعلق ایمان، و علت زیادى و کمى، ایمان است نه خودش. و این صحیح نیست، زیرا اگر مراد آیه شریفه لِیَزْدادُوا إِیماناً مَعَ إِیمانِهِمْ این بود، جا داشت این نتیجه را نتیجه تشریع احکامى زیاد قرار بدهد، نه نتیجه انزال سکینت در قلوب مؤمنین- دقت فرمایید.بعضى «2» دیگر زیادت ایمان در آیه را حمل بر زیادى آثار آن که همان نورانیت قلب است کرده اند. این وجه نیز خالى از اشکال نیست، چون کمى و زیادى اثر بخاطر کمى و زیادى مؤثر است، و معنا ندارد ایمان قبل از سکینت که با ایمان بعد از سکینت از هر جهت مساوى است، اثر بعد از سکینتش بیشتر باشد.بعضى «3» هم گفته اند: ایمانى که در آیه شریفه کلمه مع بر سرش در آمده ایمان فطرى است، و ایمان قبلیش ایمان استدلالى است، و معناى جمله این است: ما بر دلهایشان سکینت نازل کردیم تا ایمانى استدلالى بر ایمان فطرى خود بیفزایند. این توجیه هم درست __________________________________________________(1) اکثرشان به خدا ایمان ندارند مگر اینکه مشرک هم هستند. سوره یوسف، آیه 106.(2) روح المعانى، ج 26، ص 93. [.....](3) روح المعانى، ج 26، ص 94.ترجمه المیزان، ج 18، ص: 392نیست، براى اینکه هیچ دلیلى نیست که بر آن دلالت کند. علاوه بر این، ایمان فطرى هم ایمانى استدلالى است، و متعلق علم و ایمان به هر حال امرى نظرى است نه بدیهى.بعضى «1» دیگر- مانند فخر رازى- گفته اند: نزاع در اینکه آیا ایمان زیادت و نقص مى پذیرد یا نه، نزاعى است لفظى، آنهایى که مى گویند نمى پذیرد، اصل ایمان را مى گویند، یعنى تصدیق را، و درست هم مى گویند، چون تصدیق زیاده و نقصان ندارد و مراد آنهایى که مى گویند: مى پذیرد، منظورشان سبب کمال ایمان است، یعنى اعمال صالح که اگر زیاد باشد ایمان کامل مى شود، و الا نه، و درست هم هست، و شکى در آن نیست.لیکن این حرف به سه دلیل باطل است: اول اینکه خلط است بین تصدیق و ایمان، و حال آنکه گفتیم ایمان صرف تصدیق نیست، بلکه تصدیق با التزام است.و دوم اینکه این نسبتى که به دسته دوم داد که منظورشان شدت و ضعف اصل ایمان نیست بلکه اعمالى است که مایه کمال ایمان است، نسبتى است ناروا، براى اینکه این دسته شدت و ضعف را در اصل ایمان اثبات مى کنند، و معتقدند که هر یک از علم و التزام به علم که ایمان از آن دو مرکب مى شود، داراى شدت و ضعف است.سوم اینکه پاى اعمال را به میان کشیدن درست نیست، زیرا نزاع در یک مطلب غیر از نزاع در اثرى است که باعث کمال آن شود، و کسى در این که اعمال صالح و طاعات، کم و زیاد دارد، و حتى با تکرار یک عمل زیاد مى شود نزاعى ندارد.[معناى اینکه فرمود: جنود آسمان ها و زمین از آن خدا است ]وَ لِلَّهِ جُنُودُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ- کلمه جند به معناى جمع انبوهى از مردم است که غرضى واحد، آنان را دور هم جمع کرده باشد، و به همین جهت به لشکرى که مى خواهند یک ماموریت انجام دهند جند گفته مى شود. و سیاق آیه شهادت مى دهد که مراد از جنود آسمانها، و زمین، اسبابى است که در عالم دست در کارند، چه آنهایى که به چشم دیده مى شوند، و چه آنهایى که دیده نمى شوند. پس این اسباب واسطه هایى هستند بین خداى تعالى و خلق او، و آنچه را که او اراده کند اطاعت مى کنند، و مخالفت نمى ورزند.و آوردن جمله مورد بحث بعد از جمله هُوَ الَّذِی أَنْزَلَ السَّکِینَةَ ... براى این است که دلالت کند بر اینکه همه اسباب و عللى که در عالم هستى است از آن خدا است، پس او مى تواند هر چه را بخواهد به هر چه که خواست برساند، و چیزى نیست که بتواند بر اراده او__________________________________________________(1) روح المعانى، ج 26، ص 93.ترجمه المیزان، ج 18، ص: 393غالب شود، براى اینکه مى بینیم زیاد شدن ایمان مؤمنین را به انزال سکینت در دلهاى آنان مستند مى کند.وَ کانَ اللَّهُ عَلِیماً حَکِیماً- یعنى خدا جانبى منیع دارد، به طورى که هیچ چیزى بر او غالب نمى شود. و در عملش متقن و حکیم است و هیچ عملى جز به مقتضاى حکمتش نمى کند. و این جمله بیانى است تعلیلى براى جمله وَ لِلَّهِ جُنُودُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ هم چنان که بیان تعلیلى براى جمله هُوَ الَّذِی أَنْزَلَ السَّکِینَةَ ... نیز هست. پس گویا فرموده: سکینت را براى زیاد شدن ایمان مؤمنین نازل کرد، و مى تواند نازل کند، چون تمامى اسباب آسمانها و زمین در اختیار او است، چون او عزیز و حکیم على الاطلاق است.[بیان ]لِیُدْخِلَ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِناتِ جَنَّاتٍ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ ...این آیه تعلیلى دیگر براى انزال سکینت در قلوب مؤمنین است، البته تعلیلى است به حسب معنا، هم چنان که جمله لِیَزْدادُوا إِیماناً تعلیلى است به حسب لفظ، گویا فرموده:اگر مؤمنین را اختصاص داد به سکینت و دیگران را از آن محروم کرد، براى این بود که ایمان آنان اضافه شود. و حقیقت این اضافه شدن این است که آنان را داخل بهشت و کفار را داخل دوزخ کند. پس جمله لیدخل یا بدل از جمله لیزدادوا ... است، و یا عطف بیان آن.و در اینکه متعلق لام در لیدخل چیست؟ مفسرین اقوال دیگرى دارند، مثل اینکه متعلق باشد به جمله فتحنا «1» یا جمله یزدادوا «2» یا به همه مطالب قبل «3» و از این قبیل اقوالى که فایده اى در نقل آنها نیست.و اگر مؤمنات را در آیه، ضمیمه مؤمنین کرد براى این است که کسى توهم نکند بهشت و تکفیر گناهان مختص مردان است، چون آیه در سیاق سخن از جهاد است، و جهاد و فتح بدست مردان انجام مى شود، و به طورى که گفته اند: در چنین مقامى اگر کلمه مؤمنات را نمى آورد، جاى آن توهم مى بود.و ضمیر در خالدین و در یُکَفِّرَ عَنْهُمْ سَیِّئاتِهِمْ هم به مؤمنین برمى گردد و هم به مؤمنات و اگر تنها ضمیر مذکر آورد به خاطر تغلیب است.و جمله وَ کانَ ذلِکَ عِنْدَ اللَّهِ فَوْزاً عَظِیماً بیان این معنا است که دخول در چنین حیاتى سعادت حقیقى است، و شکى هم در آن نیست، چون نزد خدا هم سعادت حقیقى است و او جز حق نمى گوید.__________________________________________________(1 و 2 و 3) روح المعانى، ج 26، ص 94.ترجمه المیزان، ج 18، ص: 394وَ یُعَذِّبَ الْمُنافِقِینَ وَ الْمُنافِقاتِ وَ الْمُشْرِکِینَ وَ الْمُشْرِکاتِ ...این جمله عطف است بر جمله یدخل، به همان معنایى که گذشت. و اگر منافقین و منافقات را قبل از مشرکین و مشرکات آورد، براى این است که خطر آنها براى مسلمانان از خطر اینها بیشتر است، و چون عذاب اهل نفاق سخت تر از عذاب اهل شرک است، هم چنان که فرمود: إِنَّ الْمُنافِقِینَ فِی الدَّرْکِ الْأَسْفَلِ مِنَ النَّارِ منافقین در پایین ترین نقطه آتش قرار دارند.الظَّانِّینَ بِاللَّهِ ظَنَّ السَّوْءِ- کلمه سوء- به فتحه سین و سکون واو- مصدر و به معناى قبح است، به خلاف کلمه سوء- به ضم سین- که اسم مصدر است، و ظن سوء همان است که خیال مى کردند خدا نمى تواند رسول خود را یارى کند. بعضى «1» هم گفته اند:ظن سوء اعم از آن و از سایر پندارهاى زشت از قبیل شرک و کفر است.عَلَیْهِمْ دائِرَةُ السَّوْءِ- نفرینى است بر منافقین، و یا حکمى است که خداى تعالى علیه آنان رانده. مى فرماید: به زودى گردونه بلاء که مى گردد تا هر که را مى خواهد هلاک و عذاب کند، بر سرشان بچرخد، و یا به زودى مى چرخد.وَ غَضِبَ اللَّهُ عَلَیْهِمْ وَ لَعَنَهُمْ وَ أَعَدَّ لَهُمْ جَهَنَّمَ- این جمله عطف است بر جمله عَلَیْهِمْ دائِرَةُ ...، و جمله و ساءت مصیرا بیان بدى بازگشتگاه آنان است، هم چنان که جمله وَ کانَ ذلِکَ عِنْدَ اللَّهِ فَوْزاً عَظِیماً در آیه قبلى بیان خوبى بازگشتگاه اهل ایمان بود.وَ لِلَّهِ جُنُودُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ معناى این جمله در سابق گذشت، و ظاهرا مى خواهد مضمون دو آیه را تعلیل کند، یعنى آیه لِیُدْخِلَ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِناتِ ... وَ أَعَدَّ لَهُمْ جَهَنَّمَ، طبق همان بیانى که در نظیر این آیه که مساله انزال سکینت در قلوب مؤمنین را تعلیل مى کرد آوردیم.بعضى از مفسرین «2» گفته اند: مضمون این جمله تنها مربوط به آیه اخیر است، پس تهدیدى است براى منافقین و مشرکین، و مى فرماید: شما در قبضه قدرت خدا هستید، و خدا از شما انتقام خواهد گرفت. ولى وجه اول روشن تر است.بحث روایتى [روایاتى پیرامون ماجراى صلح حدیبیه و نزول آیات: إِنَّا فَتَحْنا لَکَ فَتْحاً مُبِیناً ...]در تفسیر قمى در ذیل جمله إِنَّا فَتَحْنا لَکَ فَتْحاً مُبِیناً مى گوید: پدرم از ابن ابى __________________________________________________(1) روح المعانى، ج 26، ص 94(2) روح المعانى، ج 26، ص 95ترجمه المیزان، ج 18، ص: 395عمیر از ابن سنان از امام صادق (ع) روایت کرده که فرمود: سبب نزول این آیه و این فتح چنان بود که خداى عز و جل رسول گرامى خود را در رؤیا دستور داده بود که داخل مسجد الحرام شود و در آنجا طواف کند، و با سر تراشان سر بتراشد. و رسول خدا (ص) این مطلب را به اصحاب خود خبر داد، و دستور داد تا با او خارج شوند.همین که به ذو الحلیفه (مسجد شجره) رسیدند، احرام عمره بسته، و قربانى با خود حرکت دادند، رسول خدا (ص) هم شصت و شش قربانى با خود حرکت داد، در حالى که به احرام عمره تلبیه گفتند، و قربانیان خود را با جل و بى جل حرکت دادند.از سوى دیگر وقتى قریش شنیدند که آن جناب به سوى مکه روان شده، خالد بن ولید را با دویست سواره فرستادند، تا بر سر راه آن جناب کمین بگیرد، و منتظر رسیدن آن جناب باشد. خالد بن ولید از راه کوهستان پا به پاى لشکر آن جناب مى آمد. در این بین رسول خدا (ص) و اصحابش به نماز ظهر ایستادند، بلال أذان گفت، و رسول خدا (ص) به نماز ایستاد. خالد بن ولید به همراهان خود گفت: اگر همین الان به ایشان که سرگرم نمازند بتازیم همه را از پاى در خواهیم آورد. چون من مى دانم که ایشان نماز را قطع نمى کنند، و لیکن بهتر است که در این نماز حمله نکنیم، صبر کنیم تا نماز دیگرشان برسد که از نور چشمشان بیشتر دوستش مى دارند، همین که داخل آن نماز شدند حمله مى کنیم در این بین جبرئیل بر رسول خدا (ص) نازل شد، و دستور نماز خوف را آورد که مى فرماید: وَ إِذا کُنْتَ فِیهِمْ فَأَقَمْتَ لَهُمُ الصَّلاةَ ....امام صادق (ع) مى فرماید: فرداى آن روز رسول خدا (ص) به حدیبیه رسید، و آن جناب در بین راه اعرابى را که مى دید دعوت مى کرد تا به آن جناب بپیوندند، ولى احدى به وى نپیوست، و از در تعجب مى گفتند: آیا محمد و اصحابش انتظار دارند داخل حرم شوند با اینکه قریش با ایشان در داخل شهرشان نبرد کرده و به قتلشان رساندند و ما یقین داریم که محمد و اصحابش هرگز به مدینه برنمى گردند ... «1».و در مجمع البیان از ابن عباس روایت کرده که: گفت رسول خدا (ص) به عزم مکه بیرون آمد، همین که به حدیبیه رسید شترش ایستاد، و هر چه به حرکت وادارش کرد قدم از قدم برنداشت و در عوض زانو به زمین زد. اصحابش پیشنهاد کردند ناقه را بگذار و برویم، فرمود: آخر این حیوان چنین عادتى نداشت، قطعا همان خدا که فیل (ابرهه)__________________________________________________(1) تفسیر قمى، ج 2، ص 309.ترجمه المیزان، ج 18، ص: 396را از حرکت بازداشت، این حیوان را بازداشته.آن گاه عمر بن خطاب را احضار کرد تا او را به سوى مکه بفرستد، تا از اهل مکه اجازه ورود به مکه را بگیرد، و در ضمن خودش در آنجا مراسم عمره را انجام داده قربانیش را ذبح کند. عمر عرضه داشت من در مکه یک دوست دلسوز ندارم، و از قریش بیمناکم، چون خودم با آنان دشمنم، و لیکن به نزد مردى راهنمایى مى کنم که در مکه خواهان دارد، و در نظر اهل مکه عزیزتر از من است، و او عثمان بن عفان است. رسول خدا (ص) تصدیق کرد.لا جرم عثمان را احضار نموده نزد ابى سفیان و اشراف مکه فرستاد تا به آنان اعلام بدارد: پیامبر به منظور جنگ نیامده، بلکه تنها منظورش زیارت خانه خدا است، چون خانه خدا در نظر آن جناب بسیار بزرگ است. قریش وقتى عثمان را دیدند نزد خود نگه داشتند، و نگذاشتند نزد رسول برگردد.از سوى دیگر به رسول خدا (ص) و به مسلمانان رساندند که عثمان کشته شده، فرمود: حال که چنین است ما از اینجا تکان نمى خوریم تا با این مردم بجنگیم، آن گاه مردم را دعوت کرد تا بار دیگر با او بیعت کنند، خودش از جاى برخاست نزد درختى که آنجا بود رفت، و به آن تکیه کرد و مردم با او بر این پیمان بیعت کردند، که با مشرکین بجنگند و فرار نکنند.عبد اللَّه بن مغفل مى گوید: من آن روز بالاى سر رسول خدا (ص) ایستاده بودم، و شاخه اى از چوب سمرة در دستم بود که مردم را از پیرامون آن جناب دور مى کردم، تا یکى یکى بیعت کنند، و در آن روز نفرمود بر سر جان با من بیعت کنید، بلکه فرمود بر این بیعت کنید که فرار نکنید.زهرى و عروة بن زبیر و مسور بن مخرمه، در روایتى گفته اند: رسول خدا (ص) از مدینه بیرون آمد و حدود هزار و چند نفر از اصحابش با او بودند، تا به ذو الحلیفه رسیدند. در آنجا رسول خدا (ص) حسب معمول در حج قران و افراد کفش پاره اى به گردن قربانى هاى خود انداخت، و کوهان بعضى از آنها را خون آلود ساخت و به نیت عمره احرام بست و شخصى از قبیله خزاعه را که در جنگها پیشقراول او بود پیشاپیش فرستاد تا از قریش خبر گرفته وى را آگاه سازد.و هم چنان پیش مى رفت تا گودال اشطاط که در نزدیکى غسفان است رسید. در آنجا پیشقراول خزاعى خدمتش رسیده عرضه داشت: من فامیل کعب بن لوئى و عامر بن لوئى را ترجمه المیزان، ج 18، ص: 397دیدم که داشتند در اطراف، لشکر جمع مى کردند، مثل اینکه بنا دارند با تو به جنگ برخیزند، و برمى خیزند و از رفتن به مکه جلوگیرى مى کنند. حضرت لشکر را دستور داد هم چنان پیش برانند. لشکر به راه خود ادامه داد تا آنکه در بین راه رسول خدا (ص) فرمود: طلیعه لشکر دشمن به سرکردگى خالد بن ولید در غمیم است شما به طرف دست راست خود حرکت کنید.لشکر هم چنان پیش رفت تا به ثنیه رسید، در آنجا شتر رسول خدا (ص) زانو به زمین زد، و برنخاست. رسول خدا (ص) فرمود ناقه قصواء خسته نشده بلکه مانعى او را از حرکت جلوگیر شده، همان کسى که فیل ابرهه را جلوگیر شد.آن گاه فرمود: به خدا سوگند هیچ پیشنهادى که در آن رعایت حرمت هاى خدا شده باشد به من ندهند مگر آنکه مى پذیرم. آن گاه شتر راهى کرد شتر از جاى خود برخاست.مى گویند رسول خدا (ص) مسیر را عوض کرد و پیش راند، تا رسید به بلندى حدیبیه کنار گودالى آب که مردم در آن دست مى زدند و ترشح مى کردند، و نمى شد از آن استفاده کرد. مردم از عطش شکایت کردند، رسول خدا (ص) یک چوبه تیر از تیردان خود کشید و فرمود: این را در آب آن چاه بیندازید، و به خدا سوگند چیزى نگذشت که آب چاه جوشیدن گرفت، و آبى گوارا بالا آمد تا همه لشکریان سیراب شدند.در همین حال بودند که بدیل بن ورقاء خزاعى با جماعتى از قبیله خزاعه که همگى مبلغین اسلام و مامورین رسول خدا (ص) بودند که در سرزمین تهامه مردم را با نصیحت به اسلام دعوت مى کردند از راه رسید، و عرضه داشت من فامیل کعب بن لوئى و عامر بن لوئى را دیدم که علم و کتل معروف به عوذ المطافیل هم با خود داشتند و بنا داشتند با تو کارزار کنند، و نگذارند داخل خانه خدا شوى. حضرت فرمود: ما براى جنگ با آنان نیامده ایم، بلکه آمده ایم عمل عمره انجام دهیم، و قریش هم خوبست دست از ستیز بردارند، براى اینکه جنگ آنها را از پاى در آورده و خسارت زیادى برایشان بار آورده، و من حاضرم اگر بخواهند مدتى مقرر کنند که ما بعد از آن مدت عمره بیاییم، و با مردم خود برگردیم، و اگر خواستند مانند سایر مردم به دین اسلام درآیند، و اگر این را هم نپذیرند پیداست که هنوز سر ستیز دارند، و به آن خدایى که جانم به دست او است، بر سر دعوتم آن قدر قتال کنم که تا رگهاى گردنم قطع شود و یا خداى سبحان مقدر دیگرى اگر دارد انفاذ کند. بدیل گفت: من گفتار شما را به ایشان ابلاغ مى کنم. ترجمه المیزان، ج 18، ص: 398بدیل این را گفت و به سوى قریش روانه شد، و گفت من از نزد این مرد مى آیم، او چنین و چنان مى گوید. عروة بن مسعود ثقفى گفت: او راه رشدى به شما قریش پیشنهاد مى کند، پیشنهادش را بپذیرید و اجازه بدهید من بدیدنش بروم. قریش گفتند: برو. عروه نزد رسول خدا (ص) آمد و با او گفتگو کرد. رسول خدا (ص) همان مطالبى را که به بدیل فرموده بود بیان کرد.عروه در این هنگام گفت: اى محمد اگر در این جنگ پیروز شوى تازه اهل شهر و فامیل خودت را نابود کرده اى و آیا هیچ کس را سراغ دارى که قبل از تو در عرب چنین کارى را با فامیل خود کرده باشد؟ و اگر طورى دیگر پیش آید یعنى فامیل تو غلبه کنند، من قیافه هایى در لشکرت مى بینم که از سر و رویشان مى بارد که در هنگام خطر پا به فرار بگذارند. ابو بکر گفت ساکت باش آیا ما از جنگ فرار مى کنیم، و او را تنها مى گذاریم؟عروه پرسید: این مرد کیست؟ فرمود: ابو بکر است. گفت به آن خدایى که جانم در دست او است، اگر نبود یک عمل نیکى که با من کرده بودى، و من هنوز تلافیش را در نیاورده ام، هر آینه پاسخت را مى دادم.راوى مى گوید: سپس عروة بن مسعود شروع کرد با رسول خدا (ص) گفتگو کردن، هر چه مى گفت دستى هم به ریش رسول خدا (ص) مى کشید. مغیرة بن شعبه در آنجا بالاى سر رسول خدا (ص) ایستاده بود، و شمشیرى هم در دست و کلاهخودى بر سر داشت، وقتى دید عروة مرتب دست به ریش آن جناب مى کشد، با دسته شمشیر به دست عروه مى زد، و مى گفت دست از ریش رسول خدا (ص) پس بکش و گر نه دیگر دستت به طرف تو بر نمى گردد (یعنى دستت را قطع مى کنم). عروه پرسید: این کیست؟ فرمود: مغیرة بن شعبه است. عروه گفت:اى حیله باز تو همان نیستى که خود من در اجراى حیله هایت کمک مى کردم؟راوى مى گوید: مغیره در جاهلیت با یک عده طرح دوستى ریخت، و در آخر همه آنها را به نامردى کشت، و اموالشان را تصاحب کرد، آن گاه نزد رسول خدا آمد و اموال را هم آورد که مى خواهم مسلمان شوم. حضرت فرمود: اسلامت را قبول مى کنیم، و اما اموالت را نمى پذیریم، چون با نیرنگ و نامردى به دست آورده اى.آن گاه عروه شروع کرد با گوشه چشم اصحاب آن جناب را ورانداز کردن، و دید که وقتى رسول خدا (ص) دستورى مى دهد اصحابش در امتثال آن دستور از یکدیگر پیشى مى گیرند، چون وضو مى گیرد بر سر ربودن قطرات آب وضویش با یکدیگر نزاع ترجمه المیزان، ج 18، ص: 399مى کنند، و وقتى مى خواهند با یکدیگر حرف بزنند آهسته صحبت مى کنند، و از در تعظیم زیر چشمى به او مى نگرند، و برویش خیره شده و تند نگاه نمى کنند.مى گوید عروه نزد قریش برگشت و گفت: اى مردم! به خدا سوگند من به محضر و دربار سلاطین بار یافته ام، دربار قیصر و کسرى و نجاشى رفته ام، به همان خدا سوگند که هیچ پادشاهى تا کنون ندیده ام که مردمش او را مانند اصحاب محمد تعظیم کنند. وقتى دستورى مى دهد، بر سر امتثال دستورش از یکدیگر سبقت مى گیرند، و چون وضو مى گیرد، براى ربودن آب وضویش یکدیگر را مى کشند، و چون مى خواهند صحبت کنند صداى خود را پایین آورده آهسته تکلم مى کنند، و هرگز به رویش خیره نمى شوند، اینقدر او را تعظیم مى کنند. و او پیشنهاد درستى با شما دارد پیشنهادش را بپذیرید.مردى از بنى کنانه گفت: بگذارید من نزد او بروم، گفتند: برو. وقتى آن مرد به اصحاب محمد نزدیک شد، رسول خدا (ص) به اصحابش فرمود این که مى آید فلانى است، و از قبیله اى است که قربانى کعبه را احترام مى کنند شما قربانى هاى خود را بسویش ببرید، وقتى بردند و صدا به لبیک بلند کردند. او گفت: سبحان اللَّه! سزاوار نیست این مردم را از خانه کعبه جلوگیرى کنند.مردى دیگر در بین قریش برخاست و گفت: اجازه دهید من نزد محمد روم. نام این مرد مکرز بن حفص بود. گفتند: برو. همین که مکرر نزدیک رسول خدا (ص) رسید حضرت فرمود: این که مى آید مکرز است، مردى است تاجر و بى حیا. مکرز شروع کرد با رسول خدا (ص) صحبت کردن، و در بینى که صحبت مى کرد، سهیل بن عمرو هم از طرف دشمن جلو آمد، و رسول خدا (ص) از نام او تفال زد، و فرمود: امر شما سهل شد، بیا بین ما و خودت عهدنامه اى بنویس.آن گاه رسول خدا (ص) على ابن ابى طالب (ع) را صدا زد، و به او فرمود: بنویس بسم اللَّه الرحمن الرحیم. سهیل گفت: به خدا سوگند من نمى دانم رحمان چیست؟ و لذا بنویسید باسمک اللهم مسلمانان گفتند: نه به خدا سوگند نمى نویسیم، مگر همان بسم اللَّه الرحمن الرحیم را. رسول خدا (ص) فرمود: یا على بنویس باسمک اللهم. این نامه حکمى است که محمد رسول خدا (ص) رانده. سهیل گفت اگر ما تو را رسول خدا مى دانستیم، که از ورودت به خانه خدا جلوگیر نمى شدیم، و با تو جنگ نمى کردیم، باید کلمه رسول اللَّه را پاک کنید، و بنویسید این نامه حکمى است که محمد بن عبد اللَّه رانده. حضرت فرمود: من رسول خدا هستم ترجمه المیزان، ج 18، ص: 400هر چند که شما تکذیبم کنید. آن گاه به على (ع) فرمود: یا على کلمه رسول اللَّه را محو کن على عرضه داشت: یا رسول اللَّه دستم براى پاک کردن آن بفرمانم نیست. رسول خدا نامه را گرفت و خودش کلمه رسول اللَّه را محو کرد.آن گاه فرمود بنویس: این نوشته معاهده اى است که محمد بن عبد اللَّه با عبد اللَّه سهیل بن عمرو مى بندد، و بر این معنا صلح کردند که تا ده سال دیگر در بین طرفین جنگى نباشد، و مردم در بین هر دو طرف ایمن باشند، و از آزار یکدیگر دست بردارند. و نیز بر این معنا صلح کردند که هر کس از اصحاب محمد براى حج یا عمره به مکه آمد و یا جهت کسب وارد مکه شد، بر جان و مالش ایمن باشد، و هر کس از قریش به مدینه آمد، تا از آنجا به مصر و یا شام برود، بر جان و مالش ایمن باشد، و از این به بعد سینه هاى ما از کینه و نیرنگ پاک باشد، نه دیگر به روى هم شمشیر بکشیم، و نه یکدیگر را اسیر کنیم. و اینکه هر کس از دو طرف دوست داشت که داخل در عقد و بیعت محمد شود آزاد باشد، و هر کس که از دو طرف خواست داخل در عقد و بیعت قریش شود آزاد باشد.خزاعة از خوشحالى جست و خیز کردند، و گفتند ما در عقد و عهد محمدیم، و بنى بکر به جست و خیز در آمدند که ما در عقد و عهد قریش هستیم.رسول خدا (ص) فرمود: به شرطى که مانع ما از زیارت و طواف خانه نشوید. سهیل گفت: به خدا سوگند آیا عرب نمى نشینند و به یکدیگر نمى گویند که قریش را خفه گیر کردند؟ پس موافقت کنید سال دیگر این عمره را انجام دهید، رسول خدا (ص) موافقت کرد و این را هم نوشتند. سهیل گفت: من هم شرطى دارم و آن اینکه هر کس از ما به میان شما آمد، و لو به دین شما باشد به ما برگردانید، و هر کس از شما به میان ما آمد ما هم برگردانیم. مسلمانها سر و صدا کردند که سبحان اللَّه! چگونه ممکن است کسى که از بین مشرکین آمده و مسلمان شده دوباره به مشرکین پس داده شود؟ رسول خدا (ص) فرمود: کسى که از بین ما به طرف مشرکین برود بگذار خدا او را دور کند. و کسى که از مشرکین بین ما آید به آنان برمى گردانیم، زیرا اگر خدا اسلامى واقعى در او سراغ داشته باشد، خودش راه نجاتى براى او فراهم مى کند.سهیل گفت: شرطى دیگر دارم و آن این است که امسال به مدینه برگردى و از داخل شدن مکه صرفنظر کنى، همین که سال دیگر آمد، ما شهر مکه را خالى مى کنیم شما داخل آن شوید و سه روز در آن توقف کنید، آن هم به شرطى که اسلحه با خود نیاورید مگر شمشیر در غلاف و آنچه یک سواره بدان محتاج است. و باز به شرطى که قربانیهاى خود را از این ترجمه المیزان، ج 18، ص: 401جلوتر نیاورید و در همین جا که از آن جلوگیرى کرده ایم بمانند. حضرت فرمود: باشد ما (در راه خدا) قربانى مى آوریم و شما آن را رد کنید. در این بین ناگهان ابو جندل بن سهیل بن عمرو در حالى که پاهایش در زنجیر بود از راه رسید. معلوم شد از پایین مکه بیرون آمده و خود را در بین مسلمانان انداخت. سهیل گفت:اى محمد این اولین وفایى است که باید به عهد خود کنى، و این شخص را به ما برگردانى، حضرت فرمود: ما که هنوز عهدنامه را امضاء نکرده ایم، و تعهدى نداریم. سهیل گفت: به خدا سوگند حال که چنین شد دیگر ابدا با تو مصالحه نخواهم کرد. رسول خدا (ص) فرمود: پس او را در پناه من قرار بده، گفت هرگز قرار نمى دهم، فرمود: قرار بده گفت: هرگز چنین کارى نمى کنم. مکرز گفت: باشد قرارش مى دهیم، در پناه تو باشد.ابو جندل بن سهیل گفت اى مسلمانان آیا بعد از این شکنجه ها که به من داده اند، و با اینکه مسلمان آمده ام مرا به مشرکین برمى گردانید؟عمر بن خطاب مى گوید: به خدا من از روزى که مسلمان شدم هیچ روزى مثل آن روز به شک نیفتادم، لا جرم نزد رسول خدا (ص) رفته عرضه داشتم: مگر تو پیغمبر نیستى؟ فرمود: چرا هستم. گفتم مگر ما بر حق نیستیم و مگر دشمن ما بر باطل نیست؟ فرمود: چرا همین طور است. گفتم: پس چرا در امر دینمان تن به ذلت دهیم؟ فرمود:من رسول خدایم و با اینکه خدا یاور من است من او را نافرمانى نمى کنم. گفتم: مگر تو نبودى که به ما مى گفتى به زودى داخل بیت الحرام مى شویم و طواف صحیح مى کنیم؟فرمود: چرا، ولى آیا گفتم که همین امسال داخل بیت الحرام مى شویم؟ گفتم: نه فرمود:حالا هم مى گویم که تو داخل مکه مى شوى، و طواف هم مى کنى. پس رسول خدا (ص) یک شتر را قربانى کرد، و سرتراش خواست تا سر خود را بتراشد، آن گاه زنان مسلمان از مکه آمدند، و خداى تعالى این آیه را نازل کرد: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذا جاءَکُمُ الْمُؤْمِناتُ مُهاجِراتٍ ....محمد بن اسحاق بن یسار مى گوید: بریدة بن سفیان از محمد بن کعب برایم نقل کرد، که گفت: کاتب رسول خدا (ص) در این عهدنامه، على بن ابى طالب بود. رسول خدا (ص) به او فرمود: بنویس این صلحى است که محمد بن عبد اللَّه با سهیل بن عمرو کرده، در اینجا على (ع) دستش به نوشتن نمى رفت، و نمى خواست بنویسد مگر اینکه کلمه رسول اللَّه را هم قید کند. رسول خدا فرمود:تو خودت هم یک چنین روزى دارى، و چنین نامه اى را امضا مى کنى، در حالى که مظلوم و ترجمه المیزان، ج 18، ص: 402ناچار باشى. ناگزیر على (ع) مطابق آنچه مشرکین گفتند نوشت.آن گاه رسول خدا به مدینه برگشت، چیزى نگذشت که یک نفر از قریش به نام ابو بصیر که مسلمان شده بود از مکه گریخت، و در مدینه به محضر رسول خدا (ص) رسید، قریش دو نفر را فرستادند مدینه تا ابو بصیر را پس بگیرند. عرضه داشتند: به عهدى که با ما بستى وفا کن، و ابو بصیر را به ما برگردان، حضرت، ابو بصیر را به دست آن دو نفر داد از مدینه بیرون شدند، و هم چنان مى رفتند تا به ذو الحلیفه رسیدند، در آنجا پیاده شدند تا غذا بخورند، و از خرمایى که داشتند سد جوعى بکنند. ابو بصیر به یکى از آن دو نفر گفت: چه شمشیر خوبى دارى؟ راستى بسیار عالى است، آن مرد شمشیرش را از غلاف درآورد و گفت:بله، خیلى خوبست، و من نه یک بار و نه دو بار آن را آزموده ام. ابو بصیر گفت ببینم چطور است. آن مرد شمشیرش را به دست ابو بصیر داد، ابو بصیر بیدرنگ شمشیر را بر او فرود آورد، و هم چنان فرود آورد تا به قتل رسید، مرد دیگر از ترس فرار کرده خود را به مدینه رسانید، و شروع کرد دور مسجد چرخیدن و دویدن، رسول خدا (ص) وقتى او را وحشت زده یافت پرسید این چرا چنین مى کند، مرد وقتى نزدیک آن جناب آمد فریاد زد به خدا رفیقم را کشت، و مرا هم خواهد کشت.در این بین ابو بصیر از راه رسید و عرضه داشت: یا رسول اللَّه (ص) خدا به عهد تو وفا کرد، تو عهد کرده بودى مرا به آنان برگردانى که برگرداندى و خدا مرا هم از آنان نجات داد، رسول خدا (ص) فرمود: واى بر مادرش اگر او کس و کارى داشته باشد آتش جنگ شعله ور مى شود. ابو بصیر وقتى این را شنید فهمید که رسول خدا (ص) دوباره او را به اهل مکه برمى گرداند، ناگزیر از مدینه بیرون شد، و به محلى به نام سیف البحر رفت.نفر دوم که از بین اهل مکه فرار کرد، ابو جندل بن سهیل بود، او نیز خود را به ابى بصیر رسانید، از آن به بعد هر کس از مکه فرار مى کرد، و به سوى اسلام مى آمد، به ابى بصیر ملحق مى شد، تا به تدریج ابو بصیر داراى جمعیتى شد، گفت به خدا سوگند اگر بشنوم قافله اى از قریش از مکه به طرف شام حرکت کرده سر راهش را مى گیرم، و همین کار را کرد و راه را بر تمامى کاروانها گرفت، و افراد کاروان را کشت، و اموالشان را تصاحب کرد.قریش سفیرى نزد رسول خدا (ص) فرستادند، و آن جناب را به خدا و به حق رحم سوگند داد که نزد ابو بصیر و نفراتش بفرستد، و آنان را از این کار باز دارد، و ما از برگرداندن فراریان خود صرفنظر کردیم، هر کس از ما قریش، مسلمان شد، و نزد شما ترجمه المیزان، ج 18، ص: 403مسلمین آمد، ایمن است، رسول خدا (ص) فرستاد تا ابو بصیر را آوردند «1».و در تفسیر قمى در حدیثى طولانى که اوائل آن را در اوائل همین بحث نقل کردیم مى گوید: امام فرمود رسول خدا (ص) بعد از نوشتن عهدنامه حدیبیه فرمود: قربانیان خود را ذبح کنید، و سرهایتان را بتراشید. اصحاب امتناع کرده گفتند: چگونه قبل از طواف خانه و سعى بین صفا و مروه قربانى کنیم؟ حضرت سخت اندوهناک شد، و اندوه خود را با ام سلمه درد دل کرد. ام سلمه گفت: یا رسول اللَّه! شما خودت قربانى کن، و سر بتراش، رسول خدا (ص) چنین کرد، مردم هم در بین یقین و شک و دو دلى قربانى کردند «2».مؤلف: این معنا در روایاتى دیگر از طرق شیعه و اهل سنت نقل شده، و آن روایتى که طبرسى آورده خلاصه اى است از روایتى که بخارى و ابو داوود و نسایى از مروان و مسور نقل کرده اند.و در الدر المنثور است که بیهقى از عروه نقل کرده که گفت: رسول خدا (ص) وقتى از حدیبیه برمى گشت و به طرف مدینه مى آمد، مردى از اصحابش گفت: به خدا ما فتحى نکردیم، براى اینکه مانع ما از زیارت خانه شدند، تنها نتیجه کار ما این شد که رسول خدا (ص) در حدیبیه معطل شود، و دو نفر از مسلمانان اهل مکه را به آنان پس دهد.این سخن به گوش رسول خدا (ص) رسید که بعضى از مردم چنین مى گویند. فرمود: بسیار بد حرفى زدند، زیرا این بزرگترین فتح براى ما بود، که مشرکین با آن همه ناراحتى که از شما دیدند، و خداوند چند نوبت شما را بر آنان ظفر داد، و شما که در کنار شهر ایشان بودید سالم و با غنیمت و ماجور برگرداند، و بدون خونریزى از بلاد ایشان دور شدید، و خود آنان تقاضاى صلح نموده براى آمدن به نزد شما از خود رغبت نشان دادند، پس این بزرگترین فتح بود.مگر روز احد فراموشتان شده که به منظور فرار از دشمن به بالاى بلندى ها مى گریختید، و صداى من تنها به آخرین نفر شما مى رسید؟ آیا از یادتان رفته جنگ احزاب را که از بالاى مدینه و پایین آن بر شما تاختند و چشم هایتان از شدت ترس از کاسه بیرون مى زد، و دلها تا گلوگاهها رسیده، در باره خداى تعالى پندارهایى مى پنداشتید؟__________________________________________________(1) مجمع البیان، ج 9، ص 116- 119.(2) تفسیر قمى، ج 2، ص 309.ترجمه المیزان، ج 18، ص: 404مسلمانان گفتند: خدا و رسولش درست مى گویند، راستى ماجراى حدیبیه فتحى عظیم و از عظیم ترین فتوح بود. به خدا سوگند اى پیامبر خدا ما در آنچه شما فکر کردید فکر نمى کردیم، و تو از ما به خدا و به امور داناترى. در اینجا بود که سوره فتح نازل شد «1».مؤلف: احادیث در داستان حدیبیه بسیار است، آنچه ما نقل کردیم قسمتى از آن بود.[دو روایت در بیان معناى آیه: لِیَغْفِرَ لَکَ اللَّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِکَ وَ ما تَأَخَّرَ ...]و در تفسیر قمى به سند خود از عمر بن یزید بیاع سابرى مى گوید: به امام صادق (ع) عرضه داشتیم: آیه لِیَغْفِرَ لَکَ اللَّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِکَ وَ ما تَأَخَّرَ چه معنا دارد؟فرمود: ایشان گناهى نداشتند، حتى تصمیم بر گناهى را هم نگرفتند، و لیکن خداى تعالى گناهان شیعه اش را بر او حمل کرد، و آن گاه آمرزید «2».و در عیون الاخبار در روایاتى که مجلس مامون با حضرت رضا (ع) را حکایت مى کند، به سند خود که به ابن جهم دارد روایت کرده که گفت: در مجلس مامون حاضر شدم، دیدم حضرت رضا (ع) نزد اوست، مامون از آن جناب مى پرسید: یا بن رسول اللَّه آیا رأى شما این نیست که انبیاء معصومند؟ فرمود: بله- تا آنجا که مامون گفت- پس بفرما ببینم معناى این کلام خداى عز و جل: لِیَغْفِرَ لَکَ اللَّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِکَ وَ ما تَأَخَّرَ چیست؟حضرت فرمود: در نظر مشرکین عرب هیچ کس گناهکارتر و گناهش عظیم تر از رسول خدا (ص) نبود، براى اینکه آنها سیصد و شصت خدا داشتند، و رسول خدا که آمد همه آنها را از خدایى انداخت و مردم را به اخلاص خواند، و این در نظر آنها بسیار سنگین و عظیم بود، گفتند: أَ جَعَلَ الْآلِهَةَ إِلهاً واحِداً إِنَّ هذا لَشَیْ ءٌ عُجابٌ وَ انْطَلَقَ الْمَلَأُ مِنْهُمْ أَنِ امْشُوا وَ اصْبِرُوا عَلى آلِهَتِکُمْ إِنَّ هذا لَشَیْ ءٌ یُرادُ ما سَمِعْنا بِهذا فِی الْمِلَّةِ الْآخِرَةِ إِنْ هذا إِلَّا اخْتِلاقٌ آیا آن همه خدا را یکى کرده این خیلى شگفت آور است بزرگانشان براى تحریک مردم به راه افتادند که برخیزید و از خدایان خود دفاع کنید که این وظیفه اى است مهم، ما چنین چیزى را در هیچ کیشى نشنیده ایم این جز سخنى خود ساخته نیست.این جاست که وقتى خداى تعالى مکه را براى پیامبرش فتح مى کند، مى فرماید:إِنَّا فَتَحْنا لَکَ فَتْحاً مُبِیناً لِیَغْفِرَ لَکَ اللَّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِکَ وَ ما تَأَخَّرَ یعنى ما این فتح آشکار را برایت کردیم، تا تبعات و آثار سویى را که دعوت گذشته و آینده ات در نظر مشرکین دارد از بین ببریم تا دیگر در صدد آزارت برنیایند و همین طور هم شد، بعد از فتح مکه عده اى مسلمان شدند، و بعضى از مکه فرار کردند، آنهایى هم که ماندند قدرت بر انکار توحید نداشتند، و با__________________________________________________(1) الدر المنثور، ج 6، ص 68.(2) تفسیر قمى، ج 2، ص 314.ترجمه المیزان، ج 18، ص: 405دعوت مردم آن را مى پذیرفتند. پس با فتح مکه گناهانى که رسول خدا (ص) نزد مشرکین داشت آمرزیده شد، یعنى دیگر نتوانستند دست از پا خطا کنند. مامون عرضه داشت. خدا خیرت دهد یا ابا الحسن «1».و در تفسیر عیاشى از منصور بن حازم، از امام صادق (ع) روایت کرده که فرمود: از روزى که آیه إِنِّی أَخافُ إِنْ عَصَیْتُ رَبِّی عَذابَ یَوْمٍ عَظِیمٍ نازل شد، رسول خدا (ص) آرام و قرار نداشت، و مرتب از آن سخن مى گفت تا آنکه سوره فتح نازل شد، دیگر از آن آیه سخنى نگفت، و آن را مثل سابق مکرر براى مردم نخواند «2».مؤلف: این معنا از طرق اهل سنت نیز روایت شده، ولى حدیث خالى از شبهه نیست، چون از آن برمى آید که قبول کرده کلمه ذنب به معناى نافرمانى خدا، و منافى با عصمت است، در حالى که گفتیم معنایش این نیست.[روایتى در باره مراد از سکینت و روایتى در باره اینکه ایمان عمل است و شدت و ضعف و زیادت و نقصان دارد]و در کافى به سند خود از جمیل روایت کرده که گفت: من از امام صادق (ع) از معناى آیه هُوَ الَّذِی أَنْزَلَ السَّکِینَةَ فِی قُلُوبِ الْمُؤْمِنِینَ پرسیدم که این سکینت چیست؟ فرمود: ایمان است هم چنان که دنبالش فرمود: لِیَزْدادُوا إِیماناً مَعَ إِیمانِهِمْ «3» مؤلف: ظاهر این روایت چنین مى رساند که جمله لِیَزْدادُوا إِیماناً مَعَ إِیمانِهِمْ را تفسیر براى سکینت گرفته، و در همین معنا روایتى دیگر نیز هست.و نیز در همان کتاب به سند خود از ابى عمرو زبیرى از امام صادق (ع) روایت کرده که گفت: به حضورش عرضه داشتم: اى عالم مرا خبر ده از اینکه کدام یک از اعمال نزد خدا أفضل است؟ فرمود: آن چیزى که سایر اعمال جز به وسیله آن قبول نمى شود.پرسیدم آن چیست؟ فرمود: ایمان به خدایى که جز او معبودى نیست، این از همه اعمال درجه اش بالاتر و منزلتش شریف تر و برکاتش بیشتر است.مى گوید: پرسیدم: آیا مرا از ایمان خبر نمى دهى که آیا صرف گفتن شهادتین است و یا عمل کردن؟ فرمود: ایمان همه اش عمل است، و گفتن شهادتین هم عمل زبان است که خدا وجوب آن را در کتابش و نور واضحش بیان کرده، و دلیلش از ناحیه عقل هم تمام است.کتاب هم شاهد عقل است، و به سوى رهنمودهاى عقل مى خواند. عرضه داشتم: فدایت شوم توضیح بدهید تا بفهمم. فرمود: ایمان، حالات و درجات و صفات و منازلى دارد، بعضى از آن __________________________________________________(1) عیون اخبار الرضا، ج 1، ص 160.(2) نور الثقلین، ج 5، ص 47 به نقل از عیاشى.(3) اصول کافى، ج 2، ص 15.ترجمه المیزان، ج 18، ص: 406مراتب مرتبه تام است، که دیگر به منتهى درجه رسیده است، و بعضى از آن ناقص است، و نقصانش روشن است، و بعضى از آن نه به آن تمامیت است و نه به این نقص، بلکه از طرف نقصان بسوى کمال ترجیح دارد.عرضه داشتم مگر ایمان تام و ناقص، و کم و زیاد دارد؟ فرمود: بله. پرسیدم: چطور؟فرمود: براى اینکه خداى تعالى ایمان را بر تمامى اعضاى بنى آدم واجب، و در همه آنها تقسیم کرده، هیچ عضوى از اعضاء نیست مگر آنکه موظف به داشتن ایمانى است غیر آن ایمانى که اعضاى دیگر دارند.پس هر کس خدا را دیدار کند در حالى که اعضاى خود را حفظ کرده، و هر یک را در انجام وظیفه اى که داشته به کار بسته، خدا را با ایمان کامل دیدار کرده، و اهل بهشت است. و هر کس که در یکى از آنها خیانت کرده و یا از حدودى که خدا معین نموده تعدى کند خدا را ناقص الایمان ملاقات کرده است.عرضه داشتم: نقصان و کمال ایمان را فهمیدم حال بفرمایید این زیادتى ایمان از کجا مى آید؟ فرمود: از آمادگى، هم چنان که خداى عز و جل پاسخ این سؤال را چنین مى دهد:وَ إِذا ما أُنْزِلَتْ سُورَةٌ فَمِنْهُمْ مَنْ یَقُولُ أَیُّکُمْ زادَتْهُ هذِهِ إِیماناً فَأَمَّا الَّذِینَ آمَنُوا فَزادَتْهُمْ إِیماناً وَ هُمْ یَسْتَبْشِرُونَ وَ أَمَّا الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَتْهُمْ رِجْساً إِلَى رِجْسِهِمْ و چون سوره اى نازل مى شود، بعضى ها مى پرسند: کدام یک از شما است که این سوره ایمانش را زیاد کرده باشد؟ و اما آنهایى که ایمان دارند، آن سوره ایمانى بر ایمانشان بیفزاید و خوشحال مى شوند، و اما آنهایى که در دل مریضند همان سوره، پلیدى جدیدى بر پلیدیشان مى افزاید و نیز مى فرماید: نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ نَبَأَهُمْ بِالْحَقِّ، إِنَّهُمْ فِتْیَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَ زِدْناهُمْ هُدىً- ما اخبار آنان را به حق برایت نقل مى کنیم، آنان جوانمردانى بودند که به پروردگار خود ایمان آورده بودند، و ما هدایتشان را بیشتر کردیم.و اگر ایمان در همه افراد یکى مى بود، و هیچ زیادت و نقصانى در بین نبود، دیگر احدى بر دیگرى برترى نمى داشت، و نعمت ها و مردم همه برابر مى شدند، و فضیلتى در کار نمى بود، و لیکن این تمامیت ایمان است که مؤمنین را بهشتى مى کند، و این زیادتى آن است که مؤمنین را از نظر درجاتى که نزد خدا دارند مختلف مى سازد، و این کمى ایمان است که مقصرین را داخل آتش مى سازد «1».__________________________________________________(1) اصول کافى، ج 2، ص 33. [.....]ترجمه المیزان، ج 18، ص: 407 .

پرسمان دانشگاهیان

مرجع:

ایجاد شده در 1401/03/25



0 دیدگاه
برای این پست دیدگاهی وجود ندارد

ارسال نظر



آدرس : آزمايشگاه داده کاوي و پردازش تصوير، دانشکده مهندسي کامپيوتر، دانشگاه صنعتي شاهرود

09111169156

info@parsaqa.com

حامیان

Image Image Image

همكاران ما

Image Image